مالک خان 1 - اینفو
طالع بینی

مالک خان 1

آفتاب دم صبح رو خیلی دوست داشتم ...
همیشه اون موقع مامان برای دوشـ ـ ـیدن شیر گـ ـاوها میرفت و ما باید بیدار میشدیم و ارد خمیر میکردیم ...
پدرم خیلی مرد سختگیری بود و خدابیامرز بعد از سالها مریضی سخت مارو تنها گذاشت ....
با پـ ـ ـول کـ ـارگری برادرهای قد و نیم قدم و شیر و ماست و پنیر اون یدونه گـ ـاو زندگیمون رو میگذروندیم ...
پنج تا برادر و من تنها دختر خونه کاهگلیمون بودم ...
زیبایی من انقدر از بدو تولدم چشم گیر بود که همه اهالی میدونستن یه دختر از جـ ـنس قـ ـ ـرـ ص ماه تو خونه امون هست ...
اقام همیشه به مادرم سفارش میکرد با روبند من رو بیرون ببره ...
وقتی میرفتیم حموم ...
انقدر دیر میرفتیم که کسی نباشه و من رو نبینن ...
مادرم میگفت: شبی که تو رو ژایمان میکردم خودم دیدم که یه فرشته بالا سرت نشسته و داره صورتتو میبـ ـ ـوسه ...
همه گفتن من خواب الود بودم ولی مطمئنم اون فرشته بود که بالا سرت نشسته بود ...
لبخندی زدم و گفتم : چقدر خوبه که اینطور میگین ...
مامان پاشو دراز کرد و گفت : یه روزی شوهر میکنی ...و میری خونه خودت مادر که بشی اونروز میفهمی من چقدر نگرانتم ...
زیبایی صورتت رو اگه کسی ببینه حتما بیهوش میشه ‌...
برادرهام زیر کرسی خواب بودن و مامان تا جایی که جا داشت ذغـ. ـال زیر کـ ـرسی گذاشته بود ...
صدای وزیدن باد بلند شد ...
مدتها بود اون صدای تـ. ـرـ. سـ ـناک نمیومد و اینبار زودتر از هرشب شروع کرده بود ....
از اون خونه خـ ـرابه ای که یکی میگفت صاحبش خودشو کـ. ـشـ ـته ...
یکی میگفت اونجا جـ. ـن ها ژایمان میکنن ...
ولی اون‌ صدای نـ. ـاـ لـ ـه ها وقتی بلند میشد همه از تـ ـ ـرـ س بجه هاشون رو در اغـ ـوش میگرفتن و از تـ ـ ـرس خواب به چشم هاشون نمیومد ...
هرکسی یچیزی میگفت ...
و اونشب دوباره صدا شنیده میشد ...


قشنگ یادمه کسی جرئت رفتن به اون خونه خرابه رو نداشت ...
اونشبم نتونستیم درست بخوابیم و برادرم از تـ ــ ـرس جاشو خـ ـ ـیس کرده بود ...
مادرم تشکشو نه میتونست تو اون سرما بشوره نه خشک کنه و از رو ناچاری رو چراغ گذاشت تا خشک بشه ‌....
تو بیرون خونه سر و صدا میومد و مامان چـ. ـادرشو به کـ. ـمرش بست و گفت : بریم حتما باز ملا صمد رفته خـ ـان رو اورده ....
خیلی وقت بود صداها قطع شده بود ...
از لای درب بیرون رو نگاه میکردم ...
همسایه ها بیرون جمع شده بودن ...
کنجکاو بودم روبندمو زدم و بیرون رفتم ...
هرکسی یچیزی میگفت و داشتن با خان صحبت میکردن ...
همه اون ابادی ها برای خان بود و بعد از فوت ارـــ باب همه امـ ـ ـوال و مزارع به پسرش رسیده بود ...
مالک خان اسمشو خیلی شنیده بودم و کنجکاو جلو رفتم ...
دلم میخواست صورتشو ببینم ...
خیلی از ابهت و قد و بالای درشتش تعریف میکردن ...
شنیده بودم میگفتن مثل رستم ...
یه پسری که وقتی دخترها میبیننش از دیدنش مـ. ـست میشن ...
از بین جمعیت نمیتونستم جلو برم ...
برف روی زمین یخ بسته بود و به سختی جلو میرفتم ...
نفهمیدم چطور پام لـ ـ ـیز خورد و داشتم میوفتادم‌...
دستمو به طرف کسی که نزدیکم بود دراز کردم و بازوشو چسبیدم ...
دستشو دورم پیچید و نزاشت زمین بیوفتم ...
روبندم بالا رفته بود و تو صورتم خیره شد ...
یه پسر بود با چشم های رنگی ...
تو صورتم زل زده بود ...
نفس نفس میزدم و نمیتونستم تکون بخـ ـ ـورم ...
از دیدنم مات مونده بود ...
چشم هاشو درشت تر کرد و گفت: خدایا این واقعی ؟‌!
این همه زیبایی پشت اون روبند ...
چشم هاشو باز و بسته کرد و دوباره گفت : تو پری یا آدمیزاد ؟‌
اجـ. ـنه ای یا انسان ؟‌
هنوز اب دهـ ـنشو قورت نداده بود و با سختی قورت داد ...
دستشو کنار زدم و سرپا شدم ...
با عجله روبندمو پایین زـ دم و خواستم برم که گفت : تو کی هستی؟!...


شلوغی باعث شد بتونم از دستش فرار کنم ...
جمعیت کلی شکایت میکردن و جلوی اون خونه خرابه جمع شده بودن‌...
پیرزنی موهای سفیدش رو از گوشه روسریش داخل زد و گفت : یادمه بجه که بودم ...اینجا یه ز_ ن خودشو و بجه هاشو اتــ. ــ یش زــ د ...
شعله های آتــ. یش سقف خونه رو میسوــ زــ ند و صداشون همه جا رو پر کرده بود ...
اونشب همه گریه میکردن ...
هرچی اب میریختن اتـ ـ ـیش خاموش نمیشد ...
ملاصمد ملای ده بود ...
مرد پیری که چندتا ز_ن ص* داشت ...
اون پسری که منو گرفت زمین نیوفتم ...
پسر ملا بود ...
خوب میشناختمش ...
بجه که بودیم تو کوچه میدیدمش ...
تو بین جمعیت پی من میگشت و ترجیح دادم برگردم خونه ...
مامان نبود و سـ ـوز سرما دستهامو سورونده بود ...
پوست سفیدم، قرمز شده بود ...‌
حس تو دستم نبود که درب رو هول بدم ...
گرمای دستی رو روی شونه ام حس کردم.‌..
به پشت سرم چرخیدم و همون پسر رو دیدم ...
نفس نفس میزد و گفت : پی تو بودم تو کی هستی؟
به خونه امون نگاه کرد و گفت : اهل این خونه ای ؟‌
قبل از اینکه بتونم حرفی به زبون بیارم ...
مامان درب رو باز کرد با دیدن ما گفت : جواهر تو بیرونی ؟‌
با عجله داخل رفتم و گفتم : پی تو میگشتم مامان کجا بودی ؟‌
مامان چادرشو از دور کـ ـ ـمرش باز کرد و گفت : اینجا چی میخوای صفر ؟‌
صفر من و من کرد و گفت : خاله مریم اون دختر شماست ؟
مامان به قدم جلوتر رفت و گفت : هست که هست...
مگه خودت نـ ـ ـاموس نداری ...
درب را به روش کـ.. ــوبید و اومد داخل ...
با اخم به من گفت : کجا رفته بودی ؟‌
رو بندمو بالا زدم و گفتم : چی شد مامان مالک خان اومده بود ؟‌!...


مامان به طرف داخل رفت و گفت : جواهر دیگه بیرون نرو ...
این صفر ادم درستی نیست هرشب یجا م* میوفته ...
برادرهام داشتن صبحانه میخوردن و مامان تخـ ـم مرغ های ابپز شده رو از کتری بیرون ریخت و گفت: مالک خان میگفت حتما کسی شبا میره اونجا تا مردمو بتـ ـ ـ. ـرسونه ...
تخم مرغ رو تو دست گرفتم تا پوست بگیرم و همونطور که از داغیش دست دست میکردم گفتم : مامان چرا ما هیچ وقت نمیریم عمارت مالک خان ؟
مامان تو قوری چای خشک ریخت و گفت: بریم چیکار کنیم ؟ مگه اونجا مارو راه میدن ؟
_ پس خاله چطور اونجا میمونن؟‌
_اون شوهرش نگهبان و دربون عمارته ...فروزان زنش که شد رفت عمارت ...
برادرم دل درد داشت و دو روز میشد که اینطور بود ...
دور شکـ ـ ـمش چـ ـ ـادر بستیم و زیر کرسی دراز کشید ...
روزهای سختی بود و نه برنج داشتیم نه آرد برای نون پختن ...
تو صندوق اشپزخونه امون یه سبد تخم مرغ های مرغ های همسایه بود و چند تیکه نون خشک ...
بقدری نون ها خشک بود که وقتی میخواستیم بخوریم گلومون رو پـ ـ ـا. ره میکرد تا پایین بره ..‌.
مامان تو اشپزخونه دست دست میکرد و بقدری شرمنده بود که ساعتها بود تو سرما همونجا مونده بود ...
میدونستم چیزی برای پختن نیست و مامان داره داغون میشه ...
نمیتونست گرسنگی کشیدن بجه هاشو ببینه ...
مادربزرگم‌ اصلا کمکمون نمیکردن و مادرم به تنهایی مرد خونه بود ...
دوتا تخم مرغ از صبح داشتیم ...
دلم گرفته بود و افتاب غروب میکرد و صدای غار و غور شـ ـ ـکـ ـم هامون بلند شده بود ...
هوا تاریک بود که برادرام از بیرون اومدن...
دست و پاهاشون یخ کرده بود ...
ابگوشت مامان فقط اب بود و یه مشت عدس توش ...
دلم برای بدبختی هاش تیکه تیکه میشد ...
تو رختخواب بودیم و اونشب خبری از صداها نبود ...
انگار سایه کسی رو پشت پنجره دیدم‌...
اول خیال کردم دارم خواب میبینم ...
ولی واقعی بود و بلند شدم تو جا نشستم ...
یه نفر پشت پنجره بود...


اروم مامان رو صدا زدم ولی سایه ناپدید شد ...
مامان اول روسریشو روی سرش بست و بعد چوبی که همیشه تو خونه بود رو برداشت ...
منم پشت سرش با تـ ـ ـرس راه افتادم ...
دستهای مامان میلـ ـ ـرزید و اروم وارد حیاط شدیم ...
کسی نبود ...
مامان به همه جا سرک کشید و رو بهم گفت : خواب دیدی جواهر من ...
از بس این روزها از خونه خرابه حرف میزنن تو هم تـ ـ ـرسیدی ...
برو بخواب ...
وارد اتاق شدیم ولی حسی بد و متفاوتی داشتم ..‌.
درسته خیلی زود خوابم برد ولی مطمئن بودم درست دیدم ...
یکی اون بیرون هست ...
یکی که حواسش به ماست ‌...
سرما فـ ـرو کـ ـش میکرد و بالاخره ما افتاب و خورشید رو بعد از هفته ها دیدیم ...
یخ هارو اب میکرد و نفس به زمین برمیگشت ...
مامان و برادرهام هر روز میرفتن از پایین ده اب میاوردن ....
روزگار سختی بود برای مردم ده ما ...
صدای در زدن حواسمو جمع کرد ...
داشتم اتاق هارو جارو میزدم ...
طبق سفارش مامان جواب ندادم و حتی نپرسیدم کیه ...
یکم که در زد خودش خسته شد و رفت ...
مامان تازه رفته بودن و سر راه قرار بود یه سر برن خونه سیدهاشم و برای برادرم که مدام مریض حال بود دعـ ـا بگیرن ...
صدای پا رو حس کردم ...
انگار یکی تو حیاط بود ...
سرمو بیرون بردم و نگاه کردم ولی کسی نبود ...
زیر لب بسم الا گفتم و برگشتم تو اتاق تا جارو رو بردارم‌...
قبل از اینکه بتونم جارو رو بردارم دستی رو روی کـ ـ ـ ـمرم حس کردم‌...
تـ ـ. ـرسیده از جا پـ ـریدم ...
برادرم عادت داشت به تـ ـ ـرسوندن من و همیشه یجوری میومد داخل تا من بتـ ـ ـرسم ...
با عصبانیت گفتم: خدا لهنتت کنه رضا اخه اینطوری باید منو بتـ ـ. ـرسونی؟‌
رضا از خنده شـ ـکمش رو چسبید و گفت : رنگت پـ ـرید ...
ولی اینبار قشنگ تـ ــ ـرسوندمتا ....
با دسته جارو به پاش زدم و گفتم: چرا برگشتی؟!
_ اومدم‌ سطل اب رو بزارم ...برم پیش مامان رحمت رو برد پیش سید هاشم‌...
سری تکون دادم و قبل از اینکه بره دوباره با جارو زــ دمش و گفتم : اخرین بارت باشه ...



رضا با خنده از خونه بیرون رفت ...
رحمت هرشب تب میکرد و برادرم روز به روز لاغـ ـرتر از قبل میشد ...
رفتم داخل اشپزخونه ...
مامان سفارش کرد یچیزی برای ناهار دست و پا کنم و منم به اشپزخونه نگاه میکردم‌...
صدایی پا دوباره میومد و به خودم گفتم : اینبار یه درس حسابی به این پسر میدم‌...
درب اشپزخونه بسته شد و حتی نچرخیدم نگاهش کنم و گفتم : ببین اگه یه کـ* مفصل از من نخوردی رضا ...
دستمو مشـ ـت کردم و به طرفش چرخیدم‌...
مشـ ـتم رو هوا موند و اون رضا نبود ...
اون صفر بود ..‌.
چشم هاش بـ ـرق میزـ د و با نگاهش براندازم میکرد ....
اب دهـ ـ ـنمو قـ ـورت دادم تـ ـ ـرـ سیده بودم و عقب عقب رفتم‌...
به دیوار که خـ ـ ـوردم فهمیدم‌ راهی نیست و قوامو جمع کردم و با لـ ـ ـ ـرزشی که تو صدام بود گفتم : اینجا چی میخوای ؟‌
جلو جلو اومد و گفت : نه تنها صورتت بلکه تمام وجودت ادمو دیـ ـوونه میکنه ...
انگار خود خـ ـدا نشسته نقاشیت کرده ...
دستشو به طرفم دـ راز کرد ...
دستشو پس زـ دم و گفتم : برو بیرون ...
ولی جلوتر اومد و گفت : این لـ ـ ـبها ...
قرمزیشون انگار انار سـ ـرخ باغ بالاست ...
این سفیدی انگار برف رو کوه هاست ...
اب دهـ ـنـ ـشو قـ ـورت داد و گفت : تو منو از خـ ـودم بی خـ ـود کـ ـ ـردی ‌‌‌...
دستهام میلـ ـ ـر_زید و نمیتونستم حتی دا_د بز_نم ...
صدای من از ته اشپزخونه هم به گوش کسی نمیرسید ...
دستهاشو کنار صورتم گذاشت و بهم نزدیک میشد ...
به عقب هـ ـ ـولش دادم و گفتم‌: برو گمـ ـ ـشو مـ ـ ـردک ه*...
سـ ـــ. ـیلی سنگینش صورتمو داــ غ کرد و روی زمین افتادم‌...
بهم مهلت نداد بلند بشم و ...
دا_د میز_دم ...
از ته دلم دا_د میز_دم و مادرمو صدا میکردم‌...



دهـ.ـ.ـ.ـنمو بست و گفت : ساکت شو کلا دو دیقه است ...
دیگه تحمل ندارم‌...
تو عمرمم همچین چیزی ندیده بودم‌....
خـ.ـ.ـ.ـم شد و بـ.ـ.ـ.ـو کشید و گفت: بوی گل میدی ...
یـ.ـ.ـ.ـخ کرده بودم و هق هق میکردم‌...
بوی تهـ.ـ.ـ.ـوع میداد ...
صفر چـ.ـ.ـندش ترین مـ.ـ.ــرد تو دنیا بود ...
گریه های من شـ.ـ...ـدت گرفتن و دست و پـ.ـ.ـا ز_دن فایده ای نداشت ...
لبخند زد...
نمیتونستم با اون پارچه دور دهـ.ـ.ـنم درست نفس بکشم و داشتم مدام سرفه میکردم‌...
خودشو جلو اورد و قبل از اینکه بی عفـ.ـ.ـتم کنه ..‌.
چشمم به چ* کنار دستم خورد ...
نفهمیدم چطور چ* رو بالا بردم و تو قلنج صفر فـ.ـ.ـ.ـرو کردم ...
صدای خـ.ـ.ـرت استخـ.ـ.ـونش رو شنیدم‌...
از در_د خودشو به پشت جمع کرد و گفت : سـ.ـ.ـگ‌ پدر چه غلطی کردی ...
چ* رو بیرون کشیده بودم و خ* روی دستهام بود ...
پشتش میسوخـ.ـ.ـت و بلند شد و دستی به پشتش کشید... خ* رو که دید بهم ز_د و گفت : پدرتو در میارم‌...
پی چیزی میگشت خ* رو پاک کنه و من خودمو عقب کشیدم ...
از ترس چ* رو روی زمین پـ.ـ.ـرتاب کردم و نفس نفس میز_دم ...
قلبم مثل قلب گنجشک تند تند میز_د ...
عقب عقب میرفت و پشتش میسـ.ـ.ـوخـ.ـ.ـت ...
پاش به تای گلیم گیر کرد و به زمین افتاد ...
تکون نمیخورد و من فقط نگاهش میکردم ...
خیلی گذشت وقتی تکون نخورد اروم جلو رفتم ‌...


صفر تکون نمیخورد جلوتر که رفتم ...
خ* غلیظی کف زمین بود و چشم هاش خیره به سقف مونده بود ...
سرش به سـ.ـ.ـنگی که باهاش گندم میکـ.ـ.ـوبیدیم خـ.ـ.ـورده بود و خ* همه جارو برداشته بود ...
از تـ.ـ.ـرس نمیتونستم نفس بکشم و گریه میکردم‌...
من اونو گشـ. ـ.ـ ـته بودم‌...
جای چنـ.ـ.ـگ هاش روی بازوهام و گلوم کـ.ـ.ـ.ـبود شده بود ....
به جـ.ـ.ـ.ـسم بی جـ.ـ.ـونش خیره بودم و همونطور از تـ.ـ.ـرس میلـ.ـ.ـرزیدم ...
با صدای درب به خودم اومدم و فقط چـ.ـ.ـ.ـادر رو دور پـ.ـ.ـاهام پیچیدم‌...
مامان صدام میرد و جوابی که نشنید گفت : کجا رفتی جواهر من ...
اومد داخل اشپزخونه ...
درب چوبی رو که باز کرد با دیدن من و صفری که روی زمین افتاده ...
حیـ.ـ.ـع کوتاهی کشید و عقب رفت ...
دستهاشو رو دهنش گذاشت و گفت : چه خـ.ـ.ـاکی تو سرم شده ...؟‌
اشکهامو پاک کردم و گفتم : مامان من نگشـ.ـ.ـ.ـتمش ...خودش افتاد ...
مامان بهم نگاهی کرد و گفت : اروم باش ...
اون چیکارت کرد؟ اون اینجا چیکار میکنه ؟‌
به اغوشش رفتم و گفتم : میخواست بی عـ.ـ.ـفتم کنه ...
مامان چشم هاشو بسته بود و گفت : خوبه که مـ.ـ.ـ.ـرد وگرنه من میگـ.ـ.ـ.ـشتمش ...
خوبه که مـ.ـ.ـرد ...
مامان حالش خیلی بدتر از من بود و مدام میگفت خوبه که مـ.ـ.ـرد ...
درب حیاط باز شد و صدای همسایمون بود ...
عطر نون هاش جلوتر از خودش میومد ...
درب اشپزخونه رو که باز دید داخل اومد ...
با دیدن من و مامان متعجب بهمون خیره شد و گفت: چی شده چرا رنگ به رو ندارین ؟
مامان از من بیشتر تـ.ـ.ـ.ـرسیده بود و نمیتونست دهن باز کنه ...
زن همسایه قدم از قدم که برداشت پاش به صفر خـ.ـ.ـورد و سرشو پایین انداخت ...
مامان جلوی دهـ.ـ.ـنشو گرفت و گفت
تو رو به ار_واح خـ.ـ.ـاک جوونت دهن باز نکن ...
زن همسایه از تـ.ـ.ـ.ـرس روی زمین نشست و گفت : این صفر پسر ملا؟‌!
مامان با سر گفت اره ...
دیدن صفر و من تو اون وضعیت گویای همه چیز بود .‌‌...


صفر مـ.ـ.ـرده کف اشپزخونه بود و ما همونجا ایستاده بودیم ...
حال بدی داشتم و اگه سرپا بودم بخاطر مامان بود ...
همسایمون خاله اشرف برام اب اورد و گفت : باید به ملا بگیم ...
مامان هـ.ـ.ـراسان گفت: نمیشه اونا دخترمو میـ.ـ.ـگـ.ـ.ـشن ...
_ حقیقت رو بگو داشت به جواهر ت* میکرد ....
دقیق نگاهم کرد و گفت : همینطور بوده دیگه ؟‌
تردید داشت و فکر میکرد من صفر رو داخل راه دادم‌...
مامان گفت : خدارو شکر نتونست به دخترم دست بـ.ـ.ـزنه...
سرش به سـ.ـ.ـنگ خـ.ـ.ـورده دختر من مقصر نیست ...
خاله اشرف رو به من گفت : برو تو اتاق و بگو از چیزی خبر نداری ...
نمیتونستیم مخفیش کنیم ....
دلم مثل سیر و سرکه میجـ.ـ..ـوشید و میدونستم که اتفاقات خوبی در انتظارمون نیست ....
افتاب هنوز وسط اسمون بود که خبرها به گوش ملا رسید ....
صدای دا_د و چـ ـوب و چمـ.ـ.ـاقی که دستش بود رو هنوز یادمه ...
حـ.ـ.ـ.ـمله ور شد داخل و سراغ پسرشو میگرفت .‌..
کی میتونست اون رو نشون بده و بگه که اون صفر پسرته ....
ملا رو به مامان گفت : پسر من رو کی گـ.ـ.ـش*ته ؟‌
تو که پسر بزرگ نداری ...
مرد هم نداری ؟
کدوم مرد پسر منو گـ.ـ.ـ.ـشته ؟‌
مامان جلو رفت جلوی پـ ـاهاش افتاد و گفت : ما خبر نداریم ...
ملا پاشو از ریر دست مامان کشید و به طرف پسرش رفت ...
اون تنها پسرش بود و مابقی اولادش دختر بودن ...
یه لـ.ـ.ـات بدرد نخور ...
ملا د_اد میز_د و محـ.کم تو سر خودش میکـ.ـ.ـوبید ...
مردم تجمع کرده بودن ...
مامان رو ناسـ.ـ.ـزا میگفتن و هزاران وصله بهش میچـ.ـ.ـسبوندن...
صداش در نمیومد و برای حمایت از من سکوت کرده بود ...
ملا صفدر خودش بین مردم قاضی بود و مشکلات و اختلافات رو حل میکرد ...
حالا باید برای پسرش حـ.ـ.ـکـ.ـم صادر میکرد ...
گریه میکرد و پسرشو بلند کرد ...
خ* لـ.ـ.ـخـ.ـ.ـته شده بود و از بـ ـوی بدش حیوانات زو_زه میگشیدن ...
خاله اشرف رو بهم گفت : از پشت پنجره بیا کنار یوقت میبیننت ...
رضا و رحمت وحس*ت کرده بودن ...
پشت من ایستاده بودن ...


خواهش های مادرمم کـ ـار ساز نبود و ملا میدونست پسرش چرا مـ.ـ.ـرده ...
جای چ* تو پشتش همه چیز رو برملا میکرد ‌...
یهو سرم گیج رفت و نقش زمین شدم ...
سرم به زمین خـ.ـ.ـورد و پیشونیم خـ.ـ.ـراش برداشت ...
صداهای دا_د و بید_اد رو میشنیدم و چشم هامو نمیتونستم از هم باز کنم ...
مامان به صورتم میز_د و میگفت : تو رو خدا بیدار شو ...
چشم هاتو باز کن ...
تـ.ـ.ـ.ـر_س و ضعف بهم غلبه کرده بود...
اخرین صدا صدای ملا بود که گفت : ق* معلوم‌ شد کیه ...
خیلی گذشته بود که بیدار شدم ...
مامان کنارم زانوهاشو بغل گرفته بود و رو به رو خیره بود ...
چشم هامو باز کردم ‌.....
پیشونیم خیلی د_رد میکرد ....
بالاش یه شکاف کوچیک برداشته بود ...
دستمو د_راز کردم دست مامان رو گرفتم ...
مثل برق گرفته ها از جا پـ.ـ.ـرید و گفت : بیدار شدی ؟‌
با سختی تو جا نشستم و گفتم : چخبر شد مامان ؟‌
مامان آ_هی کشید و گفت : خدا کنه صبح نشه ...
خدا کنه خورشید بالا نیاد ...
صدا ها باز به گوش میرسید ...
مامان اشکهاشو پاک کرد و گفت : ملا داره انتـ.ـ.ـفام میگیره ...اون از پسرش باخبر بوده که به این خونه اومده و میخواسته چیکار کنه ...
_ تـ.ـ.ـف به شرافتشون بیاد ....
_ میخوان تو رو عـ.ـ.ـداب بدن ...
_ بزار عـ.ـ.ـدابم بـ.ـ.ـدن ولی تو غصه نخور ...
ببین چشم هات کاسه خ* شده ...
لـ.ـ.ـبشو گـ.ـ.ـزید و گفت : میخوان بفرستنت تو اون خونه خرابه ....
ملا میخواد تو بری اونجا ...
میخوان بعدش اونجا رو اتـ.ــ.ـیش بزنن ...
میخوان تو رو زنده بسـ.ـ.ـو*ونن ....
دو دستی تو سرش کـ.ـ.ـوبید و گفت : خونه ام خراب میشد ...
جونم تموم میشد ولی دخترمو ازم نگیرن .‌‌..
خدایا کجا نشستی ؟ خدایا چرا ساکتی ؟ من به در کی پناه ببرم ....
دستهاشو گرفتم و مانع از کـ.ـ.ـ.ـوبیدن به سرش شدم ...
تـ.ـ...ـ.ـرس دوباره تو وجودم اومد ...
میخواستن منو بسـ.ـ.ـ.ـو*ونن ...
اب دهـ.ـ.ـ.ـنمم نمیتونستم قـ.ـ.. ـورت بدم ...


مامان انگار سالها پیر شده بود ...
خاله اشرف بیشتر از مامان حالش بد بود ...
دوست داشت من عروسش بشم ...
خاله اشرف هـ.ـ..ـر_اسون بود و گفت : امشب میخوان بسـ.ـ.ـو*وننش ...
میگن میخوان با اینکار هم ه* تموم بشه هم اون نـ.ـ.ـا_له ها ...
میگفتن باید ینفر بره اونجا و حالا جواهر رو میفرستن اونجا ...
مامان هق هق کـ.ـ.ـنان گفت : اشرف دخترمو نجات بده ...
_ کاری نمیتونم بکنم ...
میگن اگه جواهر نره تک تک شماها رو میـ.ـ.ـگـ.ـ.ـ.ـشن ...
صفر رو بردن خـ.ـ.ـا_ک کنن ...
نمیدونی مادرش چیکار میکرد ...
اون جواهر رو میخواد ...
_ بهشون بگو میخواسته دخترمو بی عفـ.ـ.ـت کنه ...
مامان روی پاهاش میکـ.ـ.ـ..ـو_بید و میگفت : میخواست دخترمو بی ابـ.ـ.ـرو کنه ....
عروسک منو کسی ندیده ...
نزاشتم کسی از کنارش رد بشه. میدونستم زیباییشو ببینن نمیتونن ازش دست بگـ.ـ.ـشن ...
صفر خدا ازت نگذره جات تو حـ.ـ.ـهنم و اتیـ.ـ.ـ.ـش باشه ...
خاله اشرف سرشو پایین انداخت و گفت : میگن جواهر خودش صفر رو اورده خونه ...
_ بزار بگن ...
بزار گـ.ـ.ـناه کنن ...
مهم آبـ.ـ.ـرومون پیش خداست ...
از بیرون به درب میز_دن و ریگ و سنگ بود که به حیاط پـ.ـ.ـرتاب میشد ...
مادر صفر بود فـ.ــ..ـــ.ـر_یاد میز_د ...
اون حق داشت جوونش مـ.ـ.ـرده بود ...
مامان منو تو اتاق فرستاد ...
دربشو بست و چـ.ـ.ـادر روی سرش انداخت ...
رضا و رحمت به بیرون سنگ میز_دن و میخواستن یجوری از ما حمایت کنن ...
مامان بیرون رفت و گفت : تو رو به ارواح همون خـ.ــ.ـا_ک جوونت ...
به رو_ح پسرت بس کن ...
تو رو خدا بس کنین ...
من دخترمو به یتیمی بزرگ کردم ...
اون پدر نداره ...
به خدا قسـ.ـ..ــ.ـم اون پسرتو نگـ.ــ.ـشته ...
دیگه نمیتونستم ببینم و یهو مادر بدبختم رو داخل انـ.ـ.ـداختن ...
اگه مداخله همسایه ها نبود همون لحظه منم میـ.ـ.ـگـ.ـ.ـشتن ...


ساعت فـ.ـ.ـرار میکرد و جلوتر و جلوتر میرفت ...
انگار ماه عـ.ـ.ـزا بود ...
نه از کوچه و خیابون صدایی میومد نه از خونه ما ...
مامان فرصت نکرده بود سر و صورتشو بشوره ...
من از تـ.ـ.ـ.ـرس تمام تـ.ـ.ـ.ـنم میلـ.ـ.ـرزید ...
هرچی ساعت جلوتر میرفت من بیشتر به مـ.ـ.ـر_کم نزدیک میشدم ...
ملا ادم خوبی نبود و قرار گذاشته بود خودش منو ببره داخـ.ـ.ـل اون خونه و ببنـ.ـ.ـده ...
بالاخره وقتش رسید...
صدای پاشون میومد ...
نـ.ـ.ـا_له های اون خونه هم بلند شد ...
سرمای بدی بود و استخـ.ـ.ـو_نهای بـ.ـ.ـدن رو میتـ.ـ.ـرکـ.ـ.ـوند ...
خاله اشرف هم جرئت نکرد بیاد خونه امون ...
مامان رو محـ.ــ.ـکم چسـ.ـ.ـبیده بودم و مثل بجگی هام برام لالایی میخوند ....
رضا و حبیب رو مامان فرستاد خونه خاله اشرف و نمیخواست اونا اـ سـ.ـ.ـیب ببینن ...
جدا از ق* بی آبـ.ـ.ـرویی هم بهم نسبت داده بودن ...
صداهاشون میومد برای بردن من اومده بودن ...
مامان درب چوبی کوچه رو بسته بود و پشتش چوب گذاشته بود ‌...
به درب میز_دن و انگار زمین لـ.ـ.ـرزه بود که اونطور همه جا میلـ.ـ.ـرزید ...
درب رو شکستن و اومدن داخل ...
ملا صمد از چشم هاش خ میبـ..ـ.ـاریـ.ـ.ـد ...
انگشتشو به طرف من اورد و گفت : تو پسر منو گـ.ـ.ـشتی؟ تو یه ه* ای ...تو بـ.ـ.ـاید امشب بسـ.ـ.ـو*ی تا هم اون مصیبت ها اروم بشه هم پسر من ...
مامان منو پشتش مخفی کرد و روبندمو پایین ز_د و گفت : نمیزارم ببـ.ـ.ـرینش ...
بجاش منو ببـ.ـ.ـرین ...
منو بسـ.ـ.ـو*نین ولی به دخترم رحـ.ــ.ـم کنین ...
ملا اشاره کرد و مردها جلو اومدن ...
از ریر روبند میدیدمشون ...
مادرم به زمین و اسمون چـ.ــ.ـنگ میز_د و نمیتونست جلوشون رو بگیره ..‌.
دستم رو محـ.ــ.ـکم چـ.ـ.ـسبیده بود و و_ل نمیـ.ـ.ـکـ.ـ.ـرد ...
مثل یه عروسک از زمین بلندم کـ.ـردن و عقب کشیدن ‌...
مامان نقش زمین شد و فـ.ــ.ـر_یاد میز_د ...
حس میکردم به مـ.ـ.ـرک نزدیک شدم ....
اخرین باری هست که مامان رو میبینم ...
صداهاش هنوزم تو گوشم هست ....
چطور دا_د میز_د و خواهش میکرد ...


دستهامو بسـ.ـتن و روی زمین انـ.ـ.ـداختن ...
تمام چـ.ـ.ـادر و روبندمو نـ.ـ.ـفتی کردن و ملا بالا سـ.ـ.ـرم ایستاد و گفت : امشب مصیبت ها خاموش میشه ....
دستشو رو صورتش گذاشت و گفت : شام غریبان صفر ...
دا_د ز_د: ببرینش ...
روی تـ.ـ.ـابوت انداختنم و میبردن ...
همه ایستاده بودن و تماشا میکردن ...
مادرم پشت سر تـ.ـ.ـابوت میدوید و التماس همه میکرد ‌‌‌‌‌....
صدای نـ.ـ.ـاله ها نزدیکتر و نزدیکتر میشد ...
لـ.ـ.ـرزه ای تو تـ.ـ.ـنم بود که حتی نمیتونستم اروم بگیرم ..‌.
دنـ.ـ.ـدون هام بهم میخـ.ـ.ـورد و از تـ.ـ.ـرس سو_حـ.ـ.ـتـ.ـ.ـن و تـ.ـ.ـرس اون خونه مـ.ـ.ـر_ک رو جلوتر میدیدم ...
درب اون خونه خـ.ـ.ـرابه رو باز کردن ..‌.
در صدای حـ.ـ.ـیع میداد موقع باز شدن ...
منو داخل بردن و روی زمین انـ.ـداختن ...
همه میتـ.ـ.ـر_سیدن و با عجله بیرون رفتن ...
نمیتونستم از تـ.ـ.ـابوت جدا بشم به اون بسته شده بودم ...
نفس کشیدن هم اونجا سخت بود ...
صداها انگار کنار گوشم بود و چشم هامو محـ.ـ.ـکم بسته بودم ...
حـ.ـ.ـرارت رو حس میکردم خونه رو اتـ.ـ.ـیش ز_دن ...
صداها بدتر و بیشتر میشد ...
صدای اشنایی رو میشنیدم که میخواست خودشو به داخل اتیـ.ـ.ـش بندازه و نمیزاشتن ...
اون مادرم بود ....
دو_د غلیظو کلـ.ـ.ـفتی همه جارو برداشته بود ....
نمیتونستم نفس بگـ.ـ.ـشم و قبل سو_حـ.ـ.ـتن از خـ.ـ.ـفگـ.ـ.ـی مـ.ـ.ـیمردم‌...
اشهدمو گفته بودم و منتظر بودم ...
شعله ها زبونه میکشید و همه جارو میسو*وند ...
گوشه چـ.ـ.ـادرم شعله گرفت و دیگه حرارت بهم رسیده بود...
دستی رو دیدم که به طرفم اومد و گره های طناب رو باز میکرد ...
چشم هام درست نمیدید و نمیتونستم ببینم کیه ...
تـ.ـ.ـ.ـرسیدم شاید اجـ.ـ.ـ.ـنه بود ...
خواستم فـ.ـ.ـریاد بزنم ولی زبـ.ـ.ـونم نمیچرخید ...


آسمون فقط تو بهاره که رعد و برق میزنه و اون شب انگار خـ.ـ.ـشم خدا هم از اون همه گـ.ـ.ـناه بیدار شده بود ...
رعد و برق میزد و به اندازه یه سیل بارون میبارید ...
رعد و برق به سقف خونه ها میخورد و مردم وحـ.ـ.ـست ز_ده فرار میکردن ...
اون مرد هیـ.ـکل درشتی داشت ...
از رو زمین بلندم کرد و روی شونه اش گذاشت...
از پشت اون خونه بیرون رفت و به دل جنگل زد ...
اتش هایی رو میدیدم که از رعد و برق تو خونه ها بود و مردم فرار میکردن ...
صدای کل کشیدن مادرم میومد ...
اون خونه خرابه سو_خت و با خا_ک یکسان شد ...
خیلی دور شدیم و دیگه ابادی دیده نمیشد ...
مرد نفس زنان منو پایین گذاشت و به درخت تکیه کرد و گفت : چرا اونجا بسته بودنت ؟‌
از زیر رو بندم میدیدمش چقدر صورت قشنگی داشت ...
من خودم زیبا رو بودم ولی اون انگار برای من زیباترین بود ...
لــ.ـ.ـبهامو از هم باز کردم و تـ.ـ.ـرسیدم چیزی بگم ...
و گفتم: نمیدونم ...
_ خانواده ات کجان ؟‌
اگه برمیگشتم و میفهمیدن من زنده ام دوباره منو میگـ.ـ.ـشتن و خانوادمو اسـ.ـ.ـیر میکردن ...
سرمو تکون دادم و گفتم : ندارم ...
_ مگه میشه نداشته باشی؟...
دستشو جلو اورد روبندمو برداره که عقب رفتم و گفتم : نمیخوام کسی صورتمو ببینه ...
_ چرا مگه صورتت چیه ؟
سرمو پایین انداختم و گفتم : رو صورتم ماه گرفتگی دارم‌...
انگار چنـ.ـ.ـدشش شد و گفت : من باید برم ...
تو هم برو ازادی ...
خواست قدم از قدم برداره که گفتم : جایی ندارم برم ...
عصبی شد و گفت : مگه میشه کسی رو نداشته باشی ...؟‌
_ بله حالا که شده ...
من کسی رو ندارم‌...
فقط خدارو دارم ...
بهم خیره موند و گفت : دنیـlلم بیا ...
پشت سرش قدم برداشتم و گفتم: کجا میریم ؟‌
_ با من اومدن چندتا قانون داره ...
حرف نباید بزنی ...
سوال نمیپرسی ...
فقط میای ...
از الان به بعد اسمت ...
بین حرفش پریدم و گفتم : اسمم جواهر ...
به پشت سر چرخید نگاهم کرد و گفت: تا اجازه ندادم حرف نمیزنی...


پشت سرش قدم برداشتم و پاهام د_رد میکرد ...
بقدری پامو محـ.ـ.ـکم‌ بسته بودن که جاش میسو_خت....
پشت سرمو نگاه میکردم و هرچی دورتر میشدیم بیشتر دلم میگرفت ..‌.
مادرم اونجا بود و نمیدونستم چی به سرشون اومده ...
صدایی نمیومد و تموم شده بود انقدر دور شده بودیم‌...
نفسم بند اومد و لـ.ـ.ـبه صخره ای نشستم و گفتم : خسته شدم‌...
تو جا ایستاد ...
دستی به موهاش کشید و گفت : چرا راه نمیای ؟‌
_ خسته شدم نمیتونم راه برم ...
به طرفم اومد و گفت : هوا داره روشن میشه ...
اینجا پر از گر_گ و حیوانات د_رنده است ...
اگه میخوای خوراک اونا بشی بشین ...
پامو گرفتم و گفتم‌: خواهش میکنم یکم بشینم‌...
عصبی جلوتر اومد و دستشو زیر پام برد و منو روی شونه اش انداخت ...
و گفت : حق داشتن میخواستن بسو_وننت ...
خیلی جلو رفتیم ...
هوا بقدری سـ.ـ.ـوز داشت که استخــ.ـ.ـونهامم یخ کرده بود ...
یه خونه کوچیک پشت درختا بود ...
دربشو باز کرد و منو زمین گذاشت ...
تو یه چشم به هم زدن اجاق رو روشن کرد ...
لباسهام از شـ.ـدت بارون خیس شده بود و حالا دیگه یخ بسته بودن ...
کنار اجاق رفتم و نشستم ...
گرما رو حس نمیکردم‌...
انقدر اونجا نشستم‌ که لباسهام خشک شدن ...
اشکهام میریخت و جرئت نداشتم رو بندمو بالا بزنم ...
با فاصله نشست و همونطور که اتیـ.ـ.ـشو زیر و رو میکرد گفت : اون ابادی چطور تونستن تو رو بندازن اونجا تا بسـ.ـ.ـو_زی ؟‌
نمیتونستم چیزی بگم و سکوت کردم ....
با تکه چوب تو دستش به دستم ز_د و گفت: اهل کجایی ؟‌
سرمو پایین انداختم و گفتم : اهل زمینم ....
بلند بلند خندید و گفت : نه پس اهل اسمونی ...جواب منو بده ...مال کجایی ؟‌
سکوت کردم‌...
کتری رو پر از اب کرد و روی اتش گذاشت ...
سر چوب رو میتـ.ـ.ـراشید و براده هاش روی زمین میریخت ...
با سر نیـ.ـ.ـزه ای که درست کرده بود بلند شد و چای درست کرد ...
دلم شــ.ـور میزد ...
اگه میدونست به من انگ ق* بستن حتما منو تحویلشون میداد ...


هوا عجیب طوفانی شده بود ...
اون خونه دوتا اتاق تو در تو بود و یه گوشه توالت داشت ...
یه میز غذا خوری و یه خورده وسایل هم گوشه اش بود ...
تو لیوان های استیل چای ریخت و جلوم گذاشت ...
گرمای لیوان حالمو جا میاورد ...
فانوس همه جارو روشن کرده بود ...
اروم از زیر روبند چای خوردم و چشم هام سنگین میشد ...
چه خواب عمیقی بود ...
بیدار که شدم نور خورشید وسط خونه بود ...
روی تحت بودم و تا جایی که یادم بود من کنار اجاق خوابیده بودم ...
یه لحاف روم بود ...
تازه شب گذشته و اتفاقاتش یادم اومد ...
کسی نبود ...
رو بندم بالا رفته بود ...
و با ورود اون مرد از تـ.ـ.ـرس نتونستم تکون بخورم ...
بهم نگاه میکرد و دلم نمیخواست صورتمو ببینه ....
با عجله روبندمو انداختم و گفتم : سلام ...
رو سیـ.ـ.ـخ های چوبی گوشت کباب کرده بود و گفت : تو لگن اب هست صورتت رو بشور ....
برای من دوتا سیـ.ـ.ـخ گذاشت بیرون رفت ...
قلبم تند تند میزد ...
تو لیوان استیل خودمو نگاه کردم‌...
تمام صورتم از دود اتش سیاه بود و اصلا قابل تشخیص نبودم ...
اولین باری بود که از سیاهی صورتم لبخند زدم...
صورتمو تمیز شستم و گرسنه بودم ...
دوتا تکه تو دهنم گذاشتم ...
بیرون نشسته بود و دور بازوش پارچه میپیچید ...
ازش حـ.ـ.ـون میریخت ...
وقتی داشت منو از اون خونه خرابه بیرون میاورد دستش اونجا به تکه شیشه ها گیر کرد و زخـ.ـ.ـمی شده بود ...
تو صورتش در_د نمایان بود ولی قوی تر از اونی بود که بخواد نـ.ـ.ـاله کنه ...
هیـ.ـ.ـکل ورزیده و درشتی داشت...
موهای پر پشت مشکیش بهم ریخته بود ...
اطرافو نگاه کردم‌...
تکه های چـ.ـ.ـادرم بود ...
برشون داشتم و رفتم بیرون ...
انگار نه انگار دیشب اسمون سر جنگ داشت ...
افتاب وسط اسمون بود و برفها روی زمین برق میزدن ...
روبروش ایستادم و گفتم‌: بزار زخـ.ـ.ـمتو ببندم ....


دستشو عقب کشید ...
بهم نگاه نمیکرد ...
جلوتر رفتم و گفتم : وقتی دست اقام زخـ.ـ.ـمی میشد مادرم میبستش و روش خـ.ـاکـ.ـ.ـستر میزاشت ...
کنارش نشستم و بی تفاوت بهش پارچه رو باز کردم‌...
زخـ.ـمش خیلی عمیق بود ...
پارچه رو که باز میکردم از د_رد چشم هاشو ریز کرد ولی نـ.ـ.ـاله نکرد ...
اول با پارچه تمیزش کردم ...
خ لـ.ـ.ـخـ.ـته شده بود ...
بازوش بزرگ و بدجور زخـ.ـمی بود...
دستم به بازوش میخورد و دلم رو انگار چـ.ـ.ونگ میزدن ...
ته ریش روی صورتش بود و لابه لای اون ریش ها دونه های سفید هم پیدا میشد ‌‌‌...
نیم رخ قشنگی داشت ...
اونم مثل من یکم سیاه بود ...
دود اونم سیاه کرده بود ...
تکه های شیشه رو تو زخـ.ـ.ـمش میدیدم ...
اروم برشون داشتم و گفتم‌: خوب میشه ...
محـ.ـ.ـکم زخـ.ـ.ـمشو بستم و گره زدم‌...
چقدر کنارش حس ارامش داشتم‌...
زیر رو بندم ناخواسته لبخند زدم‌...
سیـ.ـ.ـخ های چوبی رو پرتاب کرد و گفت: باید راه بیوفتیم ...
_ ممنون بابت صبحانه خیلی گرسنه بودم ...
به کلـ.ـ.ـه بـ.ـ.ـ.ـر_یده شده خـ.ـرگوش اشاره کرد و گفت : خیلی بدقلق بود ...
تازه فهمیدم اون گـ.ـ.ـوشتی که با اشتها خـ.ـ.ـورده بودمش خـ.ـ.ـرگوش بود...
دلم میجـ.ـ.ـوشید و دلم میخواست بالا بیارم‌...
ناخواسته عـ.ـ.ـوق زدم ...
لبخندی زد که از نگاهم دور نموند و ازم فاصله گرفت ...
و گفت : حرکت میکنیم ...
اون داخل پالتو هست بپوش ...
پشت سرش راه افتادم ...
برف تا زانـ.ـوهامم میرسید و خیلی ازش عقب میموندم ...
چندساعتی رفته بودیم که جاده پیدا شد ...
انگار درهای امید به روی من باز شده بودن ...
جلوتر رفت و گفت: چیزی نمونده ...
اروم گفتم : کجا میریم ؟‌
_ خونه ...
سکوت کردم‌...
و جلوتر رفتیم ...
یه عمارت بزرگ از دور پیدا بود ...
جاده ورودی عمارت رو چنان تمیز کرده بودن که برفی نبود و انگار اونجا بهار بود ...


دربون از دور که مارو دید بدو بدو جلو اومد ...
متعجب به من نگاه کرد و سلام کرد و گفت : مالک خان فکر کردیم تو طوفان دیشب آسیب دیدین ...
پس اون همون مالک خان بود ...
مالکی که یکبار دیده بودمش از دور ...
اون عمارت ار_بابی بود و من‌ داشتم توش قدم میزاشتم ...
به صدای اومدن مالک خان ...
همه بیرون اومدن ...
انگار نگرانش بودن ...
دست به دعا شدن و خداروشکر میکردن ...
زنی که ســ.ـ.ـن و سال زیادی نداشت و همسن و سال مادرم بود با عجله بیرون اومد ....
فرصت نکرد چیزی پاش کنه و با پاهای بدون کفش به طرف ما دوید ...
نفس نفس میزد و نفسش بالا نمیومد ...
جلو که رسید دست رو زانوش گذاشت ...
تا نفسی تازه کنه ...
برق النگوهای تو دستش به چشم میخورد ...
مالک جلو رفت و گفت : مادر پاهات ؟
ریگ پاهاشو بـ.ـ.ـریده بود ...
بهش مهری خاتون میگفتن ...
صورت زیبایی داشت و وقتی دقت میکردم خیلی مالک خان بهش شباهت داشت ...
مهری خاتون دستهای مالک رو بـ.ـ.ـوسید و گفت : طوفان که شد زهـ.ـ.ـره به دلم نشست ...
تو چطور دووم اوردی با اون طوفان ...؟‌
مالک خـ.ـ.ـم شد پشت دستشو بـ.ـ.ـوسید وگفت : من خوبم خاتون .‌‌..
مهری خاتون متوجه من شد ...
با دقت نگاهم کرد و گفت : مهمون داری ؟‌
مالک بهم اشاره کرد و گفت : اینجا میمونه ...
تا وقتی یه فکری براش بکنم ..‌.
_ از کجا اومده ؟‌
_ از جنگل ...
_ اهل کدوم ابادی ؟ نام و نشونش چیه؟
_ کسی رو نداره بهش یه اتاق بدین و یه دست رخت و لباس ...
گرسنه ایم سفره رو بگو پهن کنن ...
بی تفاوت به من جلو جلو رفت و من موندم ...
خاتون هم کنارش رفت و قـ.ـ.ـربون صدقه پسرش میرفت ...
یکی از خدمه ها جلو اومد و گفت :با من بیا 


پشت سرش راه افتادم‌...
به من نگاه کرد و گفت : این چه سر و شکلیه؟!
به خودم نگاه کردم لباسهام پـ.ـ.ـاره سـ.ـ.ـوخـ.ـ.ـته بودن ...
درب اتاق رو هول داد و گفت : اینجا اتاق خدمتکـ.ـ.ـاراست برو داخل یه گوشه بشین ...
اتاق پر بود از وسایل ...
من نمیخواستم کسی صورتمو ببینه همونطور به اتاق خیره بودم که گفت : چرا وایستادی؟
_ مالک خان گفتن یه اتاق به من بدید نه اینجا ...
چپ چپ نگاهم کرد و گفت : مگه نیومدی کلـ.ـ.ـفتی کنی ؟
زبـ.ـ.ـونم تو دهـ.ـ.ـنم نمیچرخید و صدای اشنای مالک بود که گفت :پشت سرم بیا ...
چقدر شنیدنش حس خوبی داشت ...
چقدر بهم ارامش میداد ...
انگار سالها بود میشناختمش ...
جلوتر میرفت و اروم گفتم : مالک خان ؟‌
تو جا ایستاد به طرفم نچرخید و گفتم : ممنونم که بهم پناه دادین ...
به اتاق اشاره کرد و گفت : اینجا بمون ...
نه با کسی حرف میزنی نه جواب سوال کسی رو میدی ...
اسمت چی بود ؟
روبروش ایستادم و گفتم : جواهر...
دقیق از رو روبند نگاهم کرد و گفت: چرا جواهر؟‌
_ پدرم میگفت مثل جواهرم....و بخاطر همین اسمم رو جواهر گذاشتن ...
_ پدرت الان کجاست ؟
_ خیلی ساله فوت شده ...
سری تکون داد و گفت: برو داخل خودم صدات میزنم ...
چرخید که بره ...
دستمو رو بازوش گذاشتم ...
متعجب به دستم خیره شد و گفتم : بازوتون نیاز به شستشو داره ...
باید تمیز بشه ...
دستم رو بازوش بود و گرمای دستش نه تنها دستمو بلکه وجودمو میسو*وند ...
جواب نمیداد و راه که میرفت همه از تـ.ـ.ـرس سرپا می ایستادن ...
نه به اون صفر چشم ناپـ.ـ.ـاک نه به این مرد که بوی مردونـ.ـ.ـگـ.ـ.ـی میداد ...
شب تا سحر تنها تو کلبه بودم و حتی روبندمو کنار نزده بود ...
چقدر ادمها با هم متفاوت بودن ...
همونطور بهش نگاه میکردم...
حس میکردم قلبم تندتر میزنه وقتی درست روبروم ایستاده ...


مالک خان مثل اسمش پر از ابهت بود پر از مردونـ.ـ.ـگـ.ـ.ـی ‌...
دستشو رو دستم که گذاشت به خودم اومدم ...
داشتم ز_خـ.ـ.ـمشو فشـ.ـار میدادم ...
انگار تو نگاهش د_رد موج میزد و دلم برای اون حالاتش ریـ.ـش میشد ...
مالک ازم دور شد و من داخل رفتم ....
اتاق جمع و جوری بود و فقط یه فرش قرمز دست بافت کفش پهن بود ...
محبوبه دختری بود همسن خودم ....
چـ.ـ.ـادر به کمرش بسته بود و قد کوتاهی داشت ...
جارو و خـ.ـاک انداز به دست وارد شد ...
سلام کرد و گفت : مالک خان امر کردن رو چشم هام بزارمتون ...
جارو رو نم دار کرده بود و به جون فرش افتاد ...
کنار ایستادم و نگاهش میکردم ...
انصافا رنگ فرش باز شد و انگار نو نوار شد ....
طاقچه رو فوت کرد و خاکشو با چـ.ـ.ـادرش پاک کرد و گفت : اب دا_غ گذاشتن ...
اماده شد خبرتون میکنم‌...
اروم گفتم : شما اسمت چیه ؟‌
لبخندی زد و گفت : محبوبه ام محبوب صدام کنین ...
اینجا که نامحرم نیست چرا روبند زدی خانم ؟‌
دستمو رو روبندم گذاشتم و گفتم : اینطور بهتره ...
_ اهل این اطراف نیستین ...
از کجا اومدین ؟ فقط ده پایین که زنهاشون رو بند میزنن ...
اینجا حتی دامـ.ـ.ـن کوتاه و پیراهن هم تـ.ـ.ـنشون میکنن ....
ما بدبخت بیچاره ها چـ.ـ.ـادر سر میکنیم ...
بقیه همه خوشگل و ترگل ورگلن ...
_ من از بجگی رو بند میزدم ...
_ براتون لباس میارم ...
اسمتون چیه خانم ؟‌
_ جواهر هستم ...چرا میگی خانم ؟‌
_ مهمون ویژه مالک خان هستین ...
اولین بار با خودشون مهمون میارن ...
مگه میتونیم بی احترامی کنیم ...
_ مالک خان خودشون کجا رفتن ؟
_ رفتن حمام ...ایشون همه چیزشون از بقیه جداست ...
جارو رو برداشت و گفت : براتون الان چای میارن ...
درب رو باز کرد و گفت : اینجا اتاق کار خان بود قبلا ولی خیلی وقته خالیش کرده ...

 

تیم تولید محتوا
برچسب ها : malekkhan
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 4.43/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 4.4   از  5 (21 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

اولین حرف کلمه hmse چیست?