مالک خان 3 - اینفو
طالع بینی

مالک خان 3

محبوب لبخندی ز_د و گفت:کمکت میکنم‌...
یه راهی پیدا میکنم و میبرمت اول بزار به احمد بگم خونه مادرتو پیدا کنه...
_ میتونه کمک کنه؟!...
محبوب دوست ندارم‌ کسی از هـ.ـ.ـویتم باخبر بشه ...
_ احمد چشم های منه ...اون امین منه ...
چقدر عشق بینشون قشنگ بود ...
دلواپسی های منم شروع شد و تا محبوب خب بده دلم هـ.ـ.ـزار راه رفت ...
دو روز میگذشت و فقط دعا میکردم‌...
مالک فصل کشاورزی بود و پیش مردم بود تا امسال بتونن حداقل برای زمستون یچیزی داشته باشن ...
میدیدم چطور داره برای مردمش زحمت میـ.ـگـ.ـ.ـشه...
پیغام فرستاده بود که اگه براش زن بگیرن همه عمارت رو به اتـ.ـ.ـیش میـ.ـگـ.ـ.ـشه ...
روزش رسیده بود و قرار بود افتاب که غروب کرد من و محبوب بریم ...
دلنگرون بودم و استـ.ـ.ـرس داشتم ...
لـ.ـ.ـباسهای نو تـ.ـ.ـنم کردم و میدونستم مامان با دیدن من شـ.ـ.ـو_که میشه ‌...
محبوب اومد داخل و گفت: جواهر اماده ای ؟
دستهام میلـ.ـ.ـر_زید و به ز_ور رو بندمو بستم و گفتم‌: کسی نبینه محبوب ؟‌
_ احمد حواسش هست تو فقط پشت سر من بیا ...
کسی دید چیزی پرسید تو حرفی نمیزنی ...
پشت سر محبوب راه افتادم‌...
کسی نبود و تا از در عمارت بیرون برم دلم هـ.ـزار راه رفت ...
بالاخره از عمارت خارج شدیم و نفس عمیقی کشیدم .‌‌..
احمد جلو رومون اومد و گفت : شماها برید من اینجا هستم ...
محبوب راه رو بلد بود و بین خونه های نو ساز یه خونه بود ...
دربشو باز کرد و گفت : تو برو پیش مادرت ...
من باید برگردم اگه بفهمن من نیستم شـ.ـ.ـک میکنن ...
ولی کسی نمیفهمه تو نیستی ...
صبح افتاب نزده بیا سمت عمارت ...
احمد رضا اونجا منتظرته ...
دستهاشو فـ.ـ.ـشردم و گفتم : ممنونتم ...
اروم وارد حیاط شدم گوشه اش صیفی کاری بود و عطر بوته ها همه جارو برداشته بود ...
یه حوضچه کوچیک کنارش بود ...
پر از اب زلال و شفاف ...
خـ.ـ.ـم شدم مشتی به صورتم‌ زدم‌...
انگار اب خونه مادرمم فرق داشت ...
انگار اونجا هوا برای نفس کشیدنم بیشتر بود ...
 

 


صدای بازی کردن رحمت و رضا میومد ...
جلوتر رفتم روبندمو بالا زدم ...
از لای در مشخص بودن ...
مامان سفره شام پهن کرده بود ...
عادت داشتیم زود شام بخوریم‌...
پلو و گوشت سر سفره بود ...
به لطف مالک خان همه سر سـ.ـ.ـیر رو بالشت میزاشتن ...
رضا و رحمت تنـ.ـد تنـ.ـد میخـ.ـوردن و مامان چیزی تو دهـ.ـ.ـنش نمیزاشت ...
اشک تو چشم هاش حلقه میز_د و میدونستم دلتنگ‌ منه ...
دوتا اتاق فرش شده داشتن و چقدر همه جا قشنگ‌ بود ....
چندبار به درب زدم نخواستم یهو برم داخل و شـ.ـ.ـو_که بشن ....
مامان روسری رو روی سرش انداخت و گفت: ساکت بشید ببینم کی اومده ؟‌
بلند که شد من در رو باز کردم و رفتم داخل ...
مامان کامل بلند نشده بود که منو تو چهارچوب اتاق دید ...
خیره بهم بود و یهو روی زمین افتاد ....
از هوش رفته بود ...
رضا و رحمت انگار دل گـ.ـ.ـنده تر بودن ...
و اونا فکر نکردن من رو_حم‌...
به طرفم اومدن و نمیدونستن چطور بغـ.ـ.ـلم کنن ...
محـ.ـ.ـکم بغـ.ـلـ.ـ.ـشون گرفتم و گفتم : چقدر دلم تنگ‌ شده بود براتون ...
انگار مامان رو فراموش کردیم‌...
رضا به صورتش اب پاشید و مامان بهوش اومد ...
منو که دید باورش نمیشد ....
زبـ.ـ.ـونش بند اومده بود...
دستهاشو بـ.ـ.ـو_سیدم و گفتم‌: من فدات بشم‌...
من زنده ام ...
من نـ.ـ.ـمر_دم ...
ولی نمیتونستم بیام‌...
به من گوش بده نباید کسی بدونه من زنده ام ...
مامان فقط نگاهم میکرد و گفت : من خواب میبینم ؟‌
رضا خندید و گفت : چه خوابی مامان تو بیداری ...
مامان بی جـ.ـ..ـون شده بود و فقط نگاهم میکرد ....
ازم چشم بر نمیداشت ...
همونطور شـ.ـ.ـونه هاشو میگرفتم و گفتم اروم باش ....
موهام دورم ریخته بود ..‌.
مامان دستی بهشون کشید و گفت : خدایا شکرت ...
چطور باور کنم‌...
تو زنده ای ؟‌!؟


چطور باور کنم ...
این همه مدت چشمم به درب خشـ.ـک شد ...
اونشب منم با تو داشتم میمـ.ـ.ـردم ...
به من بگو الان خواب نیستم ؟‌
دستمو جلو دهـ.ـ.ـنش گذاشتم و گفتم : داری میلـ.ـ.ـر_زی اروم باش ...
من خوبم ...
ببین من واقعی ام... من زنده ام ...
مامان اروم باش ...
محـ.ـ.ـکم بغلم گرفت و چنان منو میـ.ـ.ـفشرد که انگار اخرین دیدارمون بود ...
دستهاش میلـ.ـ.ـر_زید و اشک میریخت ...
خیلی لحظه تلخی بود و گریه میکردیم تو اغـ.ـ.ـوش هم...
سرمو بـ.ـ.ـوسید و گفت : من هنوزم باورم نمیشه ...تو کجا بودی ؟‌ پیش کی بودی؟
_ مامان ما باهم تو عمارت بودیم ...اونشب ینفر نجاتم داد و منو پناه داد ...اون مالک خان بود ...
مامان نگاهم کرد و گفت : تو توی عمارت بودی ؟
_ اره همونجا بودم‌...
تو اونجا مریض بودی و من داشتم د_رد میـ.ـ.ـگـ.ـ.ـشیدم ...
اگه ملا بدونه من زنده ام ولـ.ـ.ـم نمیکنه ...
شماهارو هم‌ میـ.ـ.ـگـ.ـ.ـشه ...
_ ملا رو خدا ز_د ...اونشب انقدر نـ.ـ.ـا_له ز_دم‌ انقدر خدارو صدا ز_دم ...تک تک درها رو ز_دم کسی کمکم نکرد ...
کسی نیومد دخترمو نجات بده ...
خدا هم تک تکشون رو عـ.ـ.ـزا دار کرد ...
عزیزاشون مـ.ـ.ـر_دن ...
خونه هاشون خـ.ـراب شد ...
ولی ببین دسته گل من اینجاست ..‌.
تر گل من اینجاست ...
صحیح و سلامت اینجاست ...
_ مامان من صبح باید برگردم ...
حتی خاله رحیمه هم نمیدونه من کی هستم ...
مامان پوزخندی زد و گفت : اون رحیمه دست منو نگرفت ...
مامان آهی کشید و گفتم : بشین مامان بزار یه چایی بزارم‌...
_ بشین من میرم ...
_ نه مامان من میرم ...
امشب قرار نیست تا صبح بخوابیم نمیزارم بخوابین ...
رضا و رحمت شـ.ـ.ـو_که فقط نگاهم میکردن و کی باورش میشد من زنده ام ...
کتری رو برداشتم و بردم دم حوض تا پر کنم‌...
موهام ریخته بود دورم ...
تو آب حوض تصویر مالک رو دیدم ...


لبخند زدم و اول فکر کردم اشتباه کردم ...
مـ.ـ.ـشتی به اب ز_دم و گفتم : همه جا هستی ...
از جلو چشم هام کنار نمیری ...
ولی تصویر از بین نرفت ...
متعجب به پشت سـ.ـ.ـرم چرخیدم و اون مالک خان بود ...
دستمو رو سـ.ـ.ـرم بردم تا روبندمو بزنم ولی من نه چـ.ـ.ـادر داشتم نه رو بند ...
به چشم هاش خیره بودم‌...
ماه میتابید و ما زیرش ایستاده بودیم‌...
دستشو بالا اورد ز_یر چـ.ـونه ام گذاشت و بالا گرفت ...
نور مهتاب به صورتم میتابید و گفت : ماه امشب مهمون زمین شده ...
من تمام بـ.ـ.ـدنم یـ.ـ.ـخ کـ.ـ.ـرده بود و نمیتونستم یه کلمه حرف بزنم ...
گرمای دستش زیر چـ.ـ.ـونه ام رو حس میکردم و نگاهی که تا به اون روز ندیده بودم ...
بهم خیره بود و نمیتونست پلک بزنه ...
اب دهـ.ـ.ـنمو به ز_ور قورت دادم و گفتم‌: اینجا ..‌.
بین حرفم پر_ید و گفت : حرف میزنی ...
من فکر کردم یه پـ.ـ.ـری هستی که از اسمون رو زمین افتادی ‌...
جلوتر اومد و قلبم داشت می ایستاد ...
دستشو اروم برداشت و نگاهی به سرتا پـ.ـ.ـام کرد ...
لبخند زد و چرخید که بره ...
نفس هام به ز_ور بالا میومد و گفتم : اینجا چیکار داشتین ؟‌
تـ.ـ.ـر_سیدم مبادا منو شناخته باشه ...
به طرفم نچرخید و گفت درب باز بود خواستم بگم درب رو ببندین ...
صاحب خونه یه ز_ن تنهاست ...
خودش مکث کرد به طرفم چرخید و گفت : اهل این خونه نبودی ؟
من این ز_ن رو خوب میشناسم ...
دستپاچه بودمو گفتم : مهمون هستم‌...
قدمی جلو اومد و گفت : چه مهمون خاصی ...
لبخند رو لـ.ـ.ـبهام نشست از اینکه ازم تعریف میکرد قند تو دلم اب میشد ...
کـ.ـ.ـتری رو روی سـ.ـ.ـکو گذاشتم و گفتم : شما کی هستین ؟‌
یکبار دیگه دقیق نگاهم کرد و گفت : من کسی نیستم یه ادم معمولی ...
_ چقدر صدای گرمی دارین ...
_ شما هم صورت زیبایی دارین ...


چشم های مالک مثل چشم های یه گر_گ زیر مهتاب برق میزد ...
نتونست بره! یه قدم جلوتر اومد و گفت : اهل کجایی ؟‌!
نمیدونستم چی بگم...مامان از پشت سرم گفت : مالک خان شمایی ؟‌
چـ.ـ.ـادرشو به دنـ.ــ.ـدون گرفت جلو اومد و گفت : خوش اومدین ...
رو به مامان گفتم : مالک خان هستن ؟‌
مامان متوجه اشاره چشم و ابـ.ـ.ـروی من شد و گفت : بله ...
بفرمایید دخترم میخواست چای بزاره به خونه امون صفا اوردین ...تو رو خدا بفرمایین داخل ...
سرم پایین بود ولی متوجه نگاهای زیـ.ـ.ـرکانه مالک بودم‌...
بدون حرفی به طرف داخل رفت ...
مامان اتاق کناری رو باز کرد و گفت : این سقف و این خونه رو مدیون شما هستیم‌...
بفرمایید ...
مالک کفش هاشو در اورد و همونطور که داخل میرفت مامان اشاره کرد چی شده ؟‌!
دستشو عقب کشیدم و گفتم : چیزی به مالک گفتی در مورد من ؟‌!
مامان سرشو تکون داد و گفت : نه چی میتونستم بگم ...
_ چیزی نگو ...اون نمیدونه من همونی هستم که از دل اتـ.ـ.ـیش بیرون کشـ.ـ.ـیدش ...
مامان چـ.ـ.ـادرشو دور کمـ.ـ.ـرش بست و گفت : بزار براش شام ببرم ...
دستشو گرفتم و گفتم : من میبرم ...شما برو رختخواب پسرا رو پهن کن و سفارش کن بیرون نیان حرفی نزنن ...
یه سینی برداشتم و پلو کشیدم دستهام میلـ.ـ.ـرزید و نمیتونستم بیرون ببرمش ...
نفس عمیقی کشیدم و به خودم گفتم : چت شده دختر چرا اینطوری کردی ؟‌
لبخند زدم و خودمو تو آینه رو دیوار اشپزخونه دیدم ...
و گفتم : مالک بالاخره منو دید ..‌.
اما نه تو عمارت و نه اونجایی که دلم میخواست ..‌.
با ظرف غذا وارد اتاق شدم ...
سلام کردم و سینی رو جلوی روش گزاشتم و گفتم : شما هنوز شام نخوردین ...بفرمایین اینطوری بـ.ـ.ـدنتون ضعیف میشه ...
نگاهم کرد و گفت : از کجا میدونی شام نخوردم!؟‌
نمیدونستم چی باید بگم یکم مکث کردم و گفتم : از اونجا که تا الان بیرون خونه اتون هستین ...


مالک قاشق غذاشو پر کرد و بدون تعارف شروع کرد به خوردن ...
دلم ضعف میرفت برای اون ته ریش روی صورتش ...برای اون قد و بالاش ...بهش خیره بودم و نگاهش میکردم‌...
سرشو که بالا گرفت دید چطور بهش خیره ام ...
با عجله نگاهمو ازش گرفتم‌ و گفتم : چیزی نیاز ندارین ...
به صورتم‌ نگاه کرد و گفت : نه ...
چقدر کم حرف بود ...
غذاشو تو سکوت تموم کرد و گفت : ممنون عالی بود ...دستپختتون درست مثل رحیمه است ...همونقدر خوشمزه ...
مامان تشکر کرد و سینی رو برداشت و گفت : چه افتخاری که مالک خان مهمون خونه ام بوده ...
مالک دستشو رو زانوش گزاشت و همونطور که بلند میشد گفت : شبتون بخیر ...پشت در رو بندازین ...
پشت سرش راه افتادم ...دلم نمیخواست بره و دلم میخواست بمونه ...بیشتر ببینمش ...جلوی درب که رسید مکث کرد و من با عجله گفتم : برمیگردین عمارتتون ؟‌
به طرف من چرخید و گفت : اره ...
نمیدونستم چه حرفی بزنم و انگار کلمه ها برای من تموم شده بودن ...
درب رو باز کرد و همونطور که بیرون میرفت گفت : اسمتون رو نگفتی ؟‌
قبل از اینکه چیزی بگم خودش گفت : حتما ماه باید صداتونن کنن یا خورشید تک و بی نقص ...
به صورتم‌ خیره بود ...خجالت زده سرمو پایین انداختم و تا خواستم خداحافظ بگم پام رو سنگ‌ سر خورد ...
بازوشو محـ.ـ.ـکم گرفتم و خودمو نگه داشتم ...
از دستش آویز بودم ...
دستشو دور کمـ.ـ.ـرم پیچید و برای لحظه ای تو چشم های هم خیره موندیم ...دلم نمیخواست ازم دور بمونه ...
به عمد برای حفظ تعادل که بخوام سرپا بشم‌...جلو رفتم‌...
عطر لباسشو بـ.ـو کشیدم و چشم هامو بستم‌...
این همه دوست داشتن یجا چطور ممکن بود ...
من کی انقدر دلباخته شده بودم ...
مالک ازم فاصله گرفت و گفت : شب بخیر ...
منتظر موند تا من درب رو بستم ...
پشت درب تکیه کردم و از ته دلم لبخند رو لبهام نشست ..‌.


مامان ایستاده بود و نگاهم میکرد...
خجالت زده به سمتش رفتم و گفت : باید تعریف کنی همین حالا ...
لبه حوض نشستم و تصویر ماه رو تکون دادم و گفتم : چقدر شیرین ...وقتی نگاهم میکرد ...کاش میتونستم بگم من همون جواهرم‌...
اون انگار برای من افریده شده ...
هر شبی که تو عمارت نمیدیدمش تا صبح خواب نداشتم‌...
چشم انتظار مینشستم تا بیاد ...
دل تو دلم نبود تا برگرده ...
وقتی نزدیک اتاقم میشد ناخواسته میفهمیدمش ...
عشق همینه مامان تا بخوای به خودت بیای میبینی دیگه تویی وجود نداره و همش شده اون ...
سرپا شدم و همونطور که دور خودم میچرخیدم دامـ.ـ.ـنم باز شده بود ...
به دلم یه حس قشنگ‌ نشسته بود ...
من زیبا بودم ولی اون برای من زیباترین بود ....
کاش میتونستم جانم رو فداش کنم‌...
مامان شونه هامو گرفت و گفت : اروم باش همسایه هارو خبر نکن ...
محـ.ـ.ـکم بغلش گرفتم و همونطور که بغض کرده بودم گفتم : دوستش دارم انگار از ته دلم دوستش دارم ...
اون شب تا سحر نشده بود همه چی رو به مامان تعریف کردم و اون فهمید چطور دخترش نجات پیدا کرده بود...
اذ_ان میدادن که درب رو ز_دن و احمد اومده بود ...
مامان نمیتونست دستمو ول کنه و به اصرار من جلوی اشک هاشو گرفت و من راهی شدم‌...
احمد جلوتر فانوس به دست میرفت و من پشت سرش ...
درب پشت عمارتو باز کرد و داخل رفتم‌...
محبوب منتظرم بود و منو فرستاد داخل اتاقم ...
داشتم روبندمو در میاوردم که مالک رو دیدم دورتر از ما روی تخته سنگی نشسته بود و نگاهش به اسمون بود...
تنها من نبودم که خواب به چشم هام نمیرفت اونم‌ خواب نداشت و بیدار مونده بود .....
سرمو رو لبه پنجره گزاشتم و خیره بهش خوابم برد ...
با شـ.ـ.ـل شدن گـ.ـ.ـردنم و افتادنم کـ.ـ.ـف اتاق بیدار شدم ...
ظهر هم گذشته بود و من هنوز خواب بودم ...


دلم سبک شده بود ...
مادرمو دیده بودم و اونم ارامش داشت ...
رخـ.ـت سیاه از تـ.ـ.ـنش در اورد ...
مغلـ.ـ.ـوب مالکی بودم که اون بیرون منو دیده بود ...
با صدای ضـ.ـ.ـربه به در از جا پـ.ـریدم ...
صورتمو پوشوندم و رفتم جلو درب ...
مالک خان بود ...
وقتی نزدیک میشد میفهمیدمش ...
یجوری حسش میکردم ...
درب رو که باز کردم‌...
سرش پایین بود و اخـ.ـ.ـم تو نگاهش ...
سلام کردم و گفت : سلام ...
ار_باب و خانم بزرگ تو راهن امشب میرسن ...
تو از اتاقت بیرون نیا ...
نمیخوام ببینن تو اینجایی ....
اگه هم ازت سوالی پرسیدن یا دیدنت بگو مهمون محبوب هستی ...از اقوام اونی ...
خانم بزرگ زن زیرکی ...
کافیه بویی ببره تا امانتو در نـ.ـیاره راحت نمیزاردت ...
جلو چشم نباش و مدام درب رو قفل کن ...
هرچی خواستی به محبوب بگو ...
_ چشم ...
چرخید که بره مکث کرد و دوباره به سمتم چرخید و گفت : یکبار دیگه صحبت کن ...
چقدر صدات اشنا اومد برام‌...
قلبم تند تند شروع به ز_دن کرد و نمیتونستم حرف بزنم ...
شالمو جلو دهـ.ـ.ـنم گرفتم و میتـ.ـ.ـر_سیدم صحبت کنم ...
خانم جون از پشت سر گفت : مالک جان مادر رسیدن ...
مالک خان به طرف درب رفت و من نفس راحتی کشیدم‌...
نباید جلوش حرفی میز_دم اون باهوش تر از هر ادمی بود ...
برگشتم تو اتاق و من خوشحال بودم از اومدن ار_باب ...
دیگه با خیال اسوده میتونستم برم پیش مادرم ...
دلم میخواست براشون از نون های اینجا ببرم‌...
براشون مغز گردو ببرم ...
کشمش ببرم .‌‌..
تو فکر بودم‌ که صدای صـ.ـ.ـلوات نظرمو جلب کرد ...
ماشین وارد حیاط شد و جلوش گـ.ـ.ـو_سـ.ـ.ـفندی زمین ز_دن ...
اولین بار بود ار_باب رو میدیدم ...
میگفتن عمارتش در آینده برای مالک خان میشه و بقدری بزرگ که پیاده نمیشه تا ته باغش رفت ...
پیرمردی با سیبل های پرپشت سفید پیاده شد ...


تازه فهمیدم مالک شباهت زیادی به پدرش داشت ...
شونه های بزرگ و پهن کتش روی شونه هاش بود و کلاه روی سرش ...
از اونیکی درب پیرزنی چاق با کفش های پاشنه داری که تو پاش بود پیاده شد ...
تو گـ.ـردنش چند تا پلاک و زنجیر اویز کرده بود ...
موهاش کم‌ پشت بود و پشت سرش بسته بود ...
درب عقب باز بود و دختری جوان پیاده شد ...
ته چهره اش به خانم بزرگ رفته بود ولی زیبا رو بود ...
پیراهن طلایی پوشیده بود که برقش چشم هامو برد ...
یاد طلا افتادم و حس بدی تو دلم افتاد ...
اون باید طلا میبود خواهر خانم بزرگ همونی که برای مالک خان نشونش کرده بودن ...
مالک برای استقبال جلو رفت و من محبتو تو نگاه ار_باب دیدم ...
از ته دل مالک رو تو اغوش کشید و پشتش ز_د و گفت : شیرمرد من ...
خانم جون استـ.ـ.ـر_س داشت و سلام کرد ...
ار_باب جواب سردی بهش داد...
دست به کمـ.ـ.ـر شد و به عمارت دقیق نگاه کرد و گفت : عمارتت مثل همیشه با نظم و مرتب ...
مالک دستشو رو شونه پدرش گذاشت و گفت : خوش اومدین ...
دعوتش کرد داخل و حتی به خانم بزرگ و طلا سلام هم نداد ...
غرورش بیشتر از احترام براش مهم بود ...
چرخید پشت سر ار_باب بره که خانم بزرگ‌ گفت: مالک خان ؟‌
مالک به ناچار به طرف اون چرخید ...
خانم بزرگ دستشو بالا اورد و گفت : ادب حـ.ـ.ـکم میکنه دست بزرگترتو ببـ.ـ.ـوسی ...
مخصوصا زن بزرگ و اول ار_باب رو ...
مالک جلو رفت و روبروش که رسید گفت : خوش اومدی خانم بزرگ‌...
خانم بزرگ‌ خسته دستشو پایین اورد و گفت: مرد شدی ...
طلا بهش خیره بود و گفت : ابجی مرد بود فقط مردتر شده ...
مالک خندید و گفت: اب و هوای اینجا فکر نکنم بهتون بسازه ...


خانم بزرگ ابروشو بالا داد و گفت : چرا مگه چه فرقی داره اینجا ؟‌
مالک لـ.ـبهاشو نزدیک گـ.ـوشش برد و گفت : چون اینجا ملک مالک خان .....
خانم بزرگ ا_خـ.ـ.ـمی کرد و گفت :پس ما چی ؟
_ شما تاج سری ولی مهمون منی ...
به مهمون سرا اشاره کرد و گفت : بفرمایید میخوام‌ با ار_باب خصوصی ناهار بخورم‌...
با صدای بلند گفت : از مهمونای من خوب پذیرایی کنین ...
یه اتاق تو پشت عمارت بدید به خانم بزرگ و خواهرش...
پیری دیگه حوصله سر و صدای عمارت رو نداره ...
چه خوب اعصاب خانم بزرگ رو خورد میکرد ...و کسی جرئت نمیکرد جوابشو بده ...
چه ابهتی داشت مالک تازه داشتم میشناختمش ...
اون انقدر جذبه داشت که نگاهاشم تـ.ـ.ـر_سناک میشد ...
لبخند زنان به طرف اتاق ار_باب رفت ...
منم از کارش خنده ام گرفته بود ...
بیرون نمیرفتم و شب که شد محبوب برام شام اورد ...
منو اماده که دید گفت: کجا ؟
روبندمو بالا زدم و گفتم‌: بهترین موقعیت برای منه ...
مالک خان گفت بیرون نیام و خانم بزرگ نفهمه من اینجام ...
تو فقط مراقب باش من میرم صبح میام‌...
ا_خـ.ـ.ـمی کرد و گفت : کی تا حالا انقدر دل و جرئت پیدا کردی ؟‌
خندیدم و گفتم : محبوب ادیتم نکن ...نمیدونی کنار مادرم اب هم یه مزه دیگه داره ...
کنارش هستم خیلی زمان زود میگذره ...
_ چقدر خوبه که انقدر خوشحالی ...فعلا اینجا حـ.ـکـ.ـ.ـومت نظـ.ـامی شده ...خانم بزرگ‌ اومده وطلا ...
به اومدن اسم طلا ا_خـ.ـ.ـم گردم و گفتم : چقدر به مالک خان نگاه میکرد ..‌حواسم بود چشم ازش برنمیداشت ...
_ اون از خداشه خانم مالک خان بشه ...امروز رو نبین یه روزی مالک خان همه کـ.ـاره میشه ...اون روزم دور نیست ...
فردا صبح مراد خان میاد ...
برعکس مالک خان یه پسر شیـ.ـ.ـطون و خوش گذرون ...
لبخندی زد و گفت : برو من هواتو دارم ...


احمدرضا تا خونه مامان همراهیم کرد و محبوب سفارش کرده بود مراقبم باشه ...
بیشتر از گـ.ـرگ ها از ادم ها باید میتـ.ـ.ـر_سیدم ...
مامان تو حیاط چشم انتظارم بود و بقدری با دیدن من خوشحال شد که همونجا سـ.ـ.ـجده کرد و خدارو شکر کرد ...
محبوب یه بقچه نون و گردو داده بود براشون بیارم و رضا و رحمت دوتایی شروع به خوردن کردن ...
مامان دستمو گرفت و گفت : بزار نگاهت کنم‌...
انقدر ببینمت تا ازت سـ.ـ.ـیر بشم‌...
دستهامو کنار صورتش گذاشتم و گفتم: منم میخوام نگاهت کنم ...
چـ.ـ.ـادر و روبندمو در اوردم و گفتم‌: هیچ جا خونه خود ادم نمیشه ...
دوتایی چای میخوردیم‌ که درب به صدا در اومد ...
با عجله داخل انبار رفتم ...
مامان چـ.ـ.ـادر به سر انداخت و برای باز کردن درب رفت ...
قلـ.ـ.ـبمو تو مشـ.ـ.ـتم گرفتم و از لای در نگاه میکردم‌..
مامان دعوتش کرد داخل و باورم نمیشد قد و بالای بزرگ مالک خان بود ...
مالک خان یچیزی تو دستش بود به مامان داد...
دلم طاقت نیاورد و رفتم بیرون ...
به درب تکیه کردم‌...
حواسش جمع من شد ...
سلام کردم و جلو رفتم ...
مامان تشکر کرد و گفت : ار_باب دستت درد نکنه ...
برای مامان خوردنی اورده بود و گفت: به تشکر از شام دیشب براتون اوردم ....
مامان به طرف اشپزخونه برد و من جلوتر رفتم ...
اروم سلام کردم و گفتم : خوش اومدین ...
سرشو تکون داد و گفت: باید برم ...
اومدم تشکر کنم ...
بی مقدمه گفتم : چای بخوریم ؟
تو چشم هام نگاه کرد و گفت : باشه ....
به داخل اشاره کردم و گفت : کنار حوض بهتره ‌‌‌‌....
مامان از دور نگاهم کرد و رفت برامون چای بیاره ...‌
لـ.ـ.ـبه حوض نشستم پیراهنمو مرتب کردم...
با کمی فاصله نشست و گفت : عمارت همه خوابن ...شما چرا انقدر دیر میخوابین ..؟
ناخواسته و یهویی گفتم : با خودم گفتم شاید شما بیای ...


بهم خیره شد و لبخندی زد ...
جـ.ـ.ـونمو برای اون لبخندش میدادم ...
نمیدونم چرا دستمو جلو بردم اون همه جسارت و جرئت رو از کجا اورده بورم‌...
دستمو ‌کنار صورتش گذاشتم ...
تـ.ـ.ـنم یـ.ـ.ـخ کرده بود و به دستم خیره موند ...
لمس صورتش جـ..ـ.ـونمو انگار تازه میکرد ...
اروم دستشو بالا اورد و روی دستم گذاشت ...انگار قرار بود برای یه عمر عاشقیش نفس بکشم ...
تو صورتش برای اولین بار یه چیز جدیدی بود ...
یه نگاهی که تـ.ـوش انگار عشق موج میزد ...
لـ.ـ.ـبهام بهم چسبیده بودن و دلم نمیخواست ازش چشم بردارم ...
پلک نمیزدم و میخواستم فقط نگاهش کنم ...
بقدری ببینمش که ازش سـ.ـ.ـیراب بشم ...
با صدای بسته شدن درب اشپزخونه دستمو با عجله عقب کشیدم ...
هردو خودمون رو جمع و جور کردیم ...
مامان سینی چای رو اورد و گفت : خا_ک به سرم ار_باب چرا اینجا نشستی ...
بفرمایید داخل ز_یرتون بالشت نرم بزارم‌...
مالک چایش رو بین دست گرفت و گفت : چایمو بخورم باید برم‌...
اگه چیزی لازم بود براتون میارم‌...
_ همین الانشم شرمندتونم ...
من برم شام بجه هارو بدم ...
مامان خواست بره که مالک گفت : کسی نفهمه من اینجام ...
شبونه اومدم تا کسی متوجه نشه ...
مامان چشمی گفت و رفت داخل ...
خجالت میکشیدم نگاهش کنم ...
چایش رو دا_غ خورد ...
اروم گفت : انگار اینجا و ارامششو دوست دارم ...تو عمارت همه چی بوی دیگه ای میده ...
ادم هاش ...
رفتارهاشون ...
حتی دخترهاشون ...
زیر چشمی نگاهم کرد و گفتم‌: عمارتو دوست ندارین ؟‌
_ اونجا خونه منه ...
دوستش دارم ولی توش تنهام ....
همه از روی تـ.ـ.ـر_س بهم سلام میدن ...
کسی نیست که کنارش یه چای بدون درخواست بخورم ...


لبخندی زدم و گفتم : اولین باره با یه مـ.ـ.ـرد چای میخورم و حتی گـ.ـ.ـپ میز_نم ...
نمیدونم از خوش شانسی منه که مالک خان با این همه دغدغه برای من وقت گذاشته ...
ریز خندید و گفت : مالک خان افتخار بزرگی نصیبش شده که امشب مهمان چای شماست ...
دستهاش اروم میلـ.ـ.ـر_زید ...
نفس عمیقی کشیدم و گفتم : عمارت مهمون دارین ؟‌
از بودن طلا حس خوبی نداشتم و دلم شـ.ـ.ـور میز_د ...
مالک نگاهم‌ کرد و گفت : اره خانم بزرگ‌ اومده ...
_ فکر میکردم مادر شما تنها زن ار_بابه ...
_ نه خانم بزرگم هست ...
اون زن اصلی ...
اون یه زن زبـ.ـل و زیـ.ـ.ـرک ...
خانم بزرگ برای منافع خودش همه رو نـ.ـابود میـ.ـ.ـگـ.ـ.ـنه ...
_ انگار جـ.ـ.ـنگ کهنه ای بینتون هست ؟‌
_ اره جـ.ـ.ـنگ‌ و کیـ.ـ.ـنه شـ.ـ.ـدیدی بینمون هست ...
استکان خالیشو روی سینی گذاشت و گفت : باید برم خیلی مزاحم شدم...
دستمو رو دستش گذاشتم و گفتم : یکم دیگه بمونید ...
اروم دستمو عقب کشیدم ...
نشست و گفت : عجله ندارم فقط نخواستم مزاحم بشم ...
عمارت همه خوابیدن ...
مشکلات اونجا انقدر زیاد هست که دیرتر از همه بخوابم و زودتر از همه بیدار بشم ...
دلم داشت ضعف میرفت برای بودنش ...
چقدر حس قشنگی بود وقتی بدون روبند کنارش بودم ...
به ماه نگاه کرد و گفت : ماه هم به زیبایی شما نیست ...
اولین باری که این صورتو میدیدم ...
قند تو دلم اب شد و گفتم : ممنونم ...
اینکه شما تعریف ازم میکنید خیلی قشنگتره ..‌.
_ چطور بوده بین اهالی ندیدمتون ؟‌
دوباره به نـ.ـ.ـوک زبـ.ـ.ـونم اومد تا بگم من همونی هستم که از دل اتـ.ـ.ـیش نجاتم دادی ...
پناهم دادی و بهم اعتماد کردی ...
ولی تـ.ـ.ـر_سیدم که مبادا از دستش بدم ...
همین بودنش قشنگتر از همه چی بود ...
فقط نگاهش کردم ...
تصویرمون تو اب نقش بسته بود ...
با انگشت صورتمو رو ا_ب لـ.ـ.ـمس کرد و گفت : چه زیبایی ...


لبخند زدم و گفتم : دوباره چای بیارم ؟‌
نگاهی به استکان من کرد و گفت : شما چرا نخوردی ؟
تازه یادم افتاد و گفتم : کنار شما انگار همه چی یادم میره ....
دیگه سرد شد فایده خوردن نداره ...
مامان از پشت پنجره نگاهم میکرد و لبخند میزد ...
انگار صورتم نمایانگر همه حس درونم بود ...
یه خـ.ـ.ـراش از اونشب روی مچ پام بود ...
مالک دقیق شد و گفت : چه اتفاقی برای پاتون افتاده ؟‌
دستی به مچ پام کشیدم و گفتم : یادگاری از یشب پر از د_رد و در عین حال خیلی قشنگه ...
اونشب ناامیدی رو حس کردم ولی خدا چیزی رو اونشب بهم داد که ارزش هر در_دی رو داشت ...
تو چشم هام نگاه کرد و گفت : چی بهت داد ؟‌
لبخندی زدم و گفتم : چیزی که براش جـ.ـ.ـونمو میدم ...
چیزی که اگه بخواد حاضرم کنارش اخرین نفس هامو بگـ.ـ.ـشم ...
چشم هاش جـ.ـ.ـادویی داشت که قلبمو اتـ.ـ.ـیش کشید ...
مالک دستشو جلو اورد موهامو پشت گوشم زد و گفت : مگه از چشم های تو زیباترم هست ...
مگه از تو قشنگترم میشه باشه ...
اون لحظه عقل نبود و فقط دلم بود که بهم فرمان میداد ...
جلو رفتم و اروم گوشه لـ.ـ_.ـبهاشو بـ.ـ.ـو_سیدم‌...
چنان شـ.ـ.ـعله های عشق تو وجودم زبـ.ـ.ـونه میز_د که حـ.ـ.ـرارتش رو میشد حس کرد ...
مالک چشم هاشو بست و انگار اون از من بیشتر غافلگیر شده بود ...
چشم هامو که باز کردم و چشم هاشو دیدم ...
خجالت زده بدون حرفی به اشپزخونه پناه بردم ...
قلبم داشت از دهـ.ـ.ـنم بیرون میرد ...
حتی دیگه جرئت نداشتم بیرون رو نگاه کنم ...
من چیکار کرده بودم ...
من مالک خان رو بـ.ـ.ـو_سیده بودم ...
چطور تونستم ...
به خودم دلداری میدادم و میگفتم اروم باش ...
مالک بیرون رفت و صدای بسته شدن درب اومد ....


مـ.ـ.ـشتی اب به صورتم کـ.ـ.ـو_بیدم و گفتم : من چطور تونستم مالک خان رو ببـ.ـ.ـوسم ...
نمیدونم چرا خوشحال بودم و میخندیدم ...انگار حالم خوب بود بودم‌...انگار اون حسو با دنیا عوض نمیکردم ...
اشک هام میریخت و همش از سر ذوق بود ...
همش از خوشحالی بود از اینکه مالکمو بـ.ـ.ـو_سیده بودم ...
کاش من مالک، مالک خان میشدم ...کاش این عشق رو حس میکرد این دوست داشتنو از ته دلش باور میکرد...
مامان اروم اومد داخل ...
اشکهامو پاک کردم ...
چـ.ـ.ـادرشو در اورد و گفت: رفت ؟‌
با سر گفتم اره ....
جلوتر اومد و گفت : دوستش داری ؟‌
خجالت زده لـ.ـ.ـبمو گـ.ـ.ـزیدم و مامان گفت : کاش منم میتونستم عاشق بشم‌...اونم انگار دلباخته تو شده ....این همه زیبایی سهم کسی میشه که قلبش بزرگ باشه ...
اون نشناخته بهت امان داد ...
پس چه بهتر که سهمش باشی ...
رفتم تو بغل مامان و گفتم‌: خیلی حس خوبیه ...
نگاهش میکنم حس میکنم دنیا دیگه قشنگی نداره ...
انگار تمام زیبایی ها تو صورت اونه ...
_ اروم باش ...
کنار مامان دراز کشیدم و مامان موهامو نوازش میکرد و من چشم هامو بسته بودم ولی صورت مالک رو میدیدم‌...
چطور میتونستم تحمل کنم جلوی روم باشه و از زیر روبند نگاهش کنم ...
ساعت میگذشت و احمد اومده بود ...
مامان بازم بغض کرده بود و دلش نمیخواست برم ...
ولی چاره ای نبود ...
تا عمارت برسیم فقط با عجله قدم برمیداشتم ...
چراغ اتاقش روشن بود ...
کاش میشد برم بالا و صداش بزنم و بگم‌ که دلمو بهش باختم ...
وارد اتاق شدم و دوباره از خستگی بیهوش شدم ...
خورشید زودتر بالا میومد و میخواست ثابت کنه کسی نمیتونه جلو دا_رش باشه ...


چه صبحانه رنگی برای خانم بزرگ چیده بودن...
از اول صبحی برو بیا بود و معلوم بود میخوان سنگ تموم بزارن ....
خانم جون از کله سحری فقط بالا سر کـ.ـارگرا بود که مبادا چیزی کم باشه ...
دلم ضعف میرفت و خیلی گرسنه بودم‌...
از محبوب خبری نبود ...
هرچی منتظر شدم نیومد و بیرون رفتم ...
تا اشپزخونه راهی نبود و همونطور که میرفتم صدای خندهای کسی نظرمو جلب کرد ...
پشت درخت رفتم و سرک کشیدم ...
طلا روبروی مالک ایستاده بود و همونطور که راهشو بسته بود ...
دستشو بالا برد و گفت : این نشون شماست تو انگشت من ...
مالک نفس عمیقی کشید و گفت : بیرون بندازش ...
طلا ا_خـ.ـ.ـم کرد و گفت : نمیتونم چون صاحبشو خیلی میخوام ...
من نبودم که که اینو دستم کردم ار_باب خواستن ...
مالک به طرفش قدم برداشت ...
از چشم هاش خـ.ـ.ـشم میبارید و طلا عقب عقب اومد و گفت : میخوای منو بتـ.ـ.ـرسونی ؟
_ من کسی رو نمیتـ.ـ.ـرسونم‌...
دست طلا رو تو دست گرفت ...
وجودم از_ار میدید داشتم خـ.ـ.ـفه میشدم‌...حـ.ـ.ـسادت خفـ.ـ.ـه ام میکرد ...
انگشتر رو بیرون کشید و گفت : نشون نیستی حالا ازاد باش ...
دستشو پـ.ـرتاب کرد و جلو جلو راه افتاد ...
طلا پشت سرش خواهش میکرد انگشتر رو پس بده و مالک تو باغ پـ.ـ.ـرتابش کرد ...
خندیدم و گفتم : عاشق همین جسارتت شدم ...
از کنارم گذشت منو پشت درخت ندید ولی من عطر تـ.ـ.ـنشو عمیق بـ.ـو کشیدم ...
دستی روی شونه ام قرار گرفت و من از تـ.ـ.ـرس زبـ.ـ.ـونم بند اومد ‌‌‌‌‌‌....
اون کی بود که اومده بود .‌..
چطور میشد قرار بود کسی از بودن من خبر دار نشه ...


فرصت نکردم رو بندمو پایین بندازم ...
روبروم اومد ...
نمیشناختمش حتی ندیده بودمش ...
به صورتم لبخندی زد ...
چشم های درشتی داشت و موهای فری که با کش از بالا بسته بود ...
اولین مردی بود که موهاشو بسته بود ...
یکم از من بلندتر بود و مرد درشتی نبود ...
با عجله خواستم روبندمو بندازم که مچ دستمو گرفت ...
سرشو خـ.ـ.ـم کرد و همونطور که نگاهم میکرد گفت : خیلی عجولی خانم ....
دهـ.ـ.ـنش بـ.ـ.ـوی تـ.ـ.ـندی میداد و انگار حالت طبیعی نداشت ...
چشم هاش باز و بسته میشد ...
شیشه خالی م* کنارش افتاده بود و تازه فهمیدم اون م _س_ته ...
چشم هاشو به ز_ور باز میکرد و گفت : من مر_دم ؟‌
تو بهشتم ...تو حوری هستی ؟
ننه ام خانم بزرگه میگفت تو بهشت بهم حوری میدن ...همش میگفت چون م* میخوری بهشت نمیری ...ببین من تو بهشتم ...
خندید و ادامه داد بیا جلو بزار بـ.ـ.ـوست کنم ...
یهو پـ.ـرتم نکـ.ـنن بیرون از بهشت ....
خنده ام گرفت و گفتم : بشین تا برم برات میوه بیارم ...
اون مراد خان بود ...
پسر خانم بزرگ‌...
واقعا انگشت کوچیک مالک نمیشد ‌...
روی زمین نشست و رفت تو حالت چرت ز_دن ...
روبندمو انداختم و نفس عمیقی کشیدم‌...
تونستم از دستش جـ.ـ.ـون سالم به در ببرم ...
اگه اون منو تو حالت طبیعی دیده بود دیگه هیچ شانسی نداشتم ...
با عجله برگشتم سمت اتاق ...
جلو درب مالک رو دیدم ...
اونم به اندازه من تعجب کرد ...
اروم سلام کردم ..‌.
بقدری اروم‌ که نتونه صدامو واضح بشنوه ..‌.
با ا_خـ.ـ.ـم گفت : به شما گفته بودم بیرون نیای ....
برگرد تو اتاق طلا همه جا هست ....
اون از همه چی میخواد سر در بیاره ...
خانم جون از پشت سرم گفت : بهش سخت نگیر ...
بزار خوشگلم یکم بگرده ....
خانم بزرگ چه میدونه میگیم مهمون ماست دوست محبوب .‌‌..


مالک حرف مادرشو بر_ید و گفت : نمیخوام کسی از کـ.ـارش سر در بیاره ...
_ نگران نباش ...میگم دختر خواهر خودمه از تبریز اومده ...
مالک دیگه مخالفتی نکرد و گفت : میرم ار_باب رو بیدار کنم ....
خانم جون دستشو گرفت مانع شد و گفت: دیشب کجا بودی اومدم اتاقت نبودی ‌؟
لبخند رو لـ.ـ.ـبهای مالک نشست و گفت : یه جای خوب ...پیش یه دوست خوب ...
خانم جون ابروشو بالا داد و گفت : دوست ؟‌
_ اره یه جایی که دلم نمیخواست برگردم‌...عزیزی که انقدر برام عزیزه که اگه تمام عمر اسـ.ـ.ـارت بکشم راضی ام که اون هم باشه ..‌.
خانم‌جون دهـ.ـ.ـنش باز موند و رفتن مالک رو نگاه کرد و ‌گفت: چیز خورش کردن ؟
این مالک بود داشت از دوستش تعریف میکرد ...
دستمو رو قلبم گذاشتم و ضربانشو که شـ.ـ.ـدت گرفته بود رو حس کردم‌...
داشت از من میگفت ...
یاد بـ.ـ.ـو_سه دیشب افتادم و دست هام سـ.ـست شد ...
خانم جون منو فرستاد داخل اتاق و گفت : کسی چیزی پرسید بگو من خاله اتم ...
تشکر کردم و خانم جون که رفت ...
مثل دیوونه ها دور خودم شروع کردم به چرخیدن ...
از بین اون همه لباس نمیدونستم چی بپوشم ...
هرکدوم رو تـ.ـ.ـنم میکردم مورد پسـنـ..ـدم نبود ...
انگار قرار بود امشبم مالک بیاد دیدنم تو خونه مادرم ..‌.
لبخند رو لـ.ـ.ـبهام ماسید و به خودم خیره موندم اگه مالک نمیومد ...
اگه اونجا نمیومد من چطور تحمل میکردم نبودنشو ...
به پیراهن سبز تو تـ.ـ.ـنم نگاهی کردم تا روی زانوهام بود ...
دامنش چین دار بود و استین هاش کلوش و و تا روی ارنجم بود ...
بقدری تنگ بود که گـ.ـ.ـودی کمـ.ـ.ـرمو قشنگ نشون میداد و صافی شـ.ـ.ـکمم رو ...
گیره موهامو باز کردم و موهام دورم ریخت ...
دلشـ.ـوره گرفته بودم و تمام ذوق و شوقم از بین رفت ...
یهو یاد مراد خان افتادم ...


مراد تو م* منو دیده بود و حتما منو یادش نمیومد ...
دلشـ.ـ.ـوره اومده بود سراغم و از طرفی دلم میخواست مالک بیاد ...
اون اگه شب نمیومد حتما تمام رویاهام از هم میپـ.ـ.ـاشید ...
یه تکه از غذا تو دهـ.ـ.. نم گذاشتم ...
انگار دستپخت مادرمو بیشتر دوست داشتم ...
همون غذاهای کم روغن و بی رنگش به این غذاهای خوش طعم و رنگ ارزش داشت ...
دل تو دلم نبود و مدام بیرون رو نگاه میکردم ...
برعکس هرشب انگار قصد خوابیدن نداشتن ...
کـ.ـارگرا حیاط رو تمیز میکردن و بهار تو چند قدمی ما بود ...
کوچکتر که بودیم همیشه اقام شب عیدها گردو و کشمش درست میکرد و تو شیره انگور میریخت ...
رو حرارت میزاشت و بعد رو پشت بوم پهنش میکرد خشک میشد و تکه تکه اش میکرد ...
طعم تلخ و شیرین اون شکلات رو هیچ وقت فراموش نکردم ...
مامان یه تیکه رخت نو برامون میدوخت و همیشه خوش بودیم ...
به تخم مرغ های رنگی و قرمز ...
تو عالم خودم بودم که محبوب اومد داخل و گفت : اماده ای ؟‌
با دیدنم میخکـ.ـ.ـوب شد روی من و گفت : چقدر ناز شدی ...چخبره نکنه شبا جای خونه مادرت میری خونه یار ؟‌
خندیدم و گفتم : خوشگل شدم ؟
_ تو همه جوره خوشگلی ...بی نقصی خدا کنه بخـ.ـ.ـت و اقبال قشنگی هم بیاد سراغت ...
_ منم همینو میخوام بعد این همه بدبختی و دربدری فقط یه شونه میخوام که سرمو ر_وش بزارم و ارامش داشته باشم‌...
یه مرد که بوی مردونگـ.ــ.ـی بده ...
_ تعریف کن ببینم اون مرد کی هست ؟ حرف که میزنی چشم هات برق میوفته ؟‌
لبخند زدم و گفتم: فردا که بیام برات میگم‌...
_ باشه عجله کن ...
اونشب محبوب هم همراهم بود و با احمدرضا میخواستن قدم بزنن ...
تمام روز محبوب کـ.ـار داشت و فقط شبها فرصت میکرد احمد رو ببینه ...
عشق قشنگی بینشون بود و همدیگر رو که نگاه میکردن تو نگاهاشون فقط عشق موج میزد ....


اروم دور از چشم من دست همو گرفته بودن و عقبتر از من میومدن ...
احمد براش گل اورده بود و تو اون زمستونی اون گل رو از کجا پیدا کرده بود خدا میدونست ...
مامان جلوی درب به انتظارم بود و از دور با دیدنم ...دستهاشو برام باز کرد ...
محبوب و احمد جلوتر نیومدن و برگشتن ...
با عجله رفتیم داخل و مامان خداروشکر کرد و گفت : منتظرت بودم ...چرا امشب دیر کردی ؟‌
_ عمارت شلوغ بود ...باید صبر میکردم محبوب کارش تموم بشه ...
_ شام نخوردم تا تو بیای ...
منم گرسنه بودم ...
شام میخوردیم و من چشمم به درب بود ...چرا مالک خان نمیومد ....
رضا نگاهم کرد و گفت : جواهر چرا برنمیگردی همینجا ....اون ملا صمد خدا تقـ.ـ.ـا_صشو بهش داد پاهاش رو از دست داده ...
نفس عمیقی کشیدم و گفتم : از خدا خواستم بهش انقدر عمر بده که رسـ.ـ.ـوا بشه ...
رحمت رختخواب رو پهن میکرد و گفت : چند روز دیگه عید ...همینجا بمون ....
_ میام الان نمیتونم بمونم ...باید زمان بگذره ...
رضا رفت تو رختخواب و مامان بخاری نفتی رو پر از نفت کرد و گفت : امشب انگار سرد شده ...زمستون دوباره برگشته ....
نفس هامون شیشه رو بخار کرده بود ...
با دست پاکش کردم و به قطرات برفی که میبارید نگاه کردم ...
انگار واقعا زمستون اومده بود ...
چراغ رو مامان کم کرد و گفت : چشم انتظار مالک خانی ؟‌
برادرهام خوابیده بودن و گفتم: دیر کرد ...
_ شاید نیاد ...
_ شاید ...
دلم میجـ.ـ.ـوشید ...
مامان بافت موهامو باز کرد و گفت : هوا سرد شده حتما نیومده ...
بیا بخواب تا نیومدن ...
چرخیدم که بخوابم که دلم یجوری شد ...
انگار حس میکردم وقتی بهم نزدیک میشد ...
دوباره چرخیدم و به بیرون خیره شدم ...
خبری نبود و برف شـ.ـ.ـدت گرفته بود ...
نا امید به طرف رختخوابم رفتم ...

 

تیم تولید محتوا
برچسب ها : malekkhan
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 3.80/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 3.8   از  5 (5 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

آخرین حرف کلمه utvwhr چیست?