مالک خان 4 - اینفو
طالع بینی

مالک خان 4

لحافمو برمیداشتم‌ که صدای درب اومد ...
رو به مامان گفتم : در زدن ؟‌
_ نه صدای باد انگار کولاک داره میشه ...
ولی دوباره صدا اومد و با خوشحالی گفتم :مالک اومده ...
مامان شال کاموایی رو دور دهـ.ـ.ـنش پیچید و هوا خیلی سرد شده بود و گفت : همینجا بمون ....
رفت تو حیاط درب رو باز کرد ...
درست حس کرده بودم ....
اون مالک بود ...
مامان دعوتش کرد داخل و به ز_ور تونست درب رو بلنده ...
باد و طوفان و برف یهوویی همه جارو گرفته بود ...
مالک اومد داخل و با مامان صحبت میکردن ....
دلم طاقت نیاورد و رفتم تو حیاط ....
با همون پیراهن نـ.ـازک تو تـ.ـ.ـنم ...
نگاه مالک که به من افتاد زبـ.ـ.ـونش بند اومد ...
باد موهامو به رقـ.ـ.ـص در اورده بود و دامن پیراهنمو تکون میداد ....
پاهای سفیدم برق میزدن و دونه های برف روی سرم مینشست ...
تو همون یه روز دلتنگ بودم ...
مامان درب اتاق کناری رو باز کرد و گفت : برو داخل دختر مبادا سرما بخوری ....
مالک خان بفرما الان چراغ میارم ...
مامان به طرف اشپزخونه رفت تا چراغ اونجا رو نفت پر کنه و بیاره ...
اتاق تاریک بود و مالک روبروم ایستاده بود...
کبریت و فانوس کنارمون رو طاقچه پنجره بود ولی هیچکدوم نمیخواستیم روشنش کنیم ...
دلم میخواست برم جلو ...
عطرش رو بـ.ـ.ـو بکـ.ـ.ـشم‌...
سرمو رو شونه اش بزارم و کنارش تا صبح بخوابم ...
دلم پر بود از مالک خان، از عشقش ..‌.
از مردونـ.ـ.ـگـ.ـ.ـیش ...
یه قدم بهم نزدیک‌ تر شد ...
انگشت های پاهاش بهم میخورد و من خجالت میکشیدم نگاهش کنم ...
دستشو کنار بازوم که گذاشت تـ.ـ.ـنم یـ.ـخ کـ.ـرد ...
نتونستم تحمل کنم و محـ.ـ.ـکم سرمو به سیـ.ـ.ـ. ـنه اش فـ.ـ.ـشردم‌...
مالک نفس عمیق میکشید و دستهاشو پشتم گذاشت ...
منم دستهامو دورش پیچیدم ...
سـ.ـ.ـرمو بیشتر میفـ.ـ.ـشردم و فقط عطر تـ.ـ.ـنشو بـ.ـ.ـو میکشیدم ...


مالک اروم نزدیک گوشم و گفت : باور کنم ؟
زیباترین دختری که دیدم اینجا درست روبروم منو بغـ.ـ.ـل گرفته ؟‌
نفس عمیقی کشیدم و گفتم : بنظر منم همش رویاست ...
باورش سخته که مالک خان اینجا درست روبروم و بغـ.ـ.ـلم گرفته باشه ...
مردی مثل مالک خان فقط مرد رویاهای دختراست ...
خندید و گفت : چقدر توصیفم از زبـ.ـ.ـونت شیرینه ...
با صدای درب اتاق بلافاصله ازش دور شدم و مامان چراغ رو داخل اورد وسط اتاق رو مجمه گذاشت و گفت : چرا فانوس رو روشن نکردی مادر ؟‌
کـ.ـ.ـبریت رو کشید و فتیله رو بالا داد ...‌دستهاش از سرما قـ.ـ.ـرمز شده بود و گفت : مالک خان این بلا شب عیدی چی بود ؟!
مالک تشکر کرد و گفت : ممنونم بابت همه چی ...این بلا نیست نعمت خداست...
اگه امشب سرما رو نگـ.ـ.ـشیم تابستونش باید بی آب بمونیم ..‌.
خدارو باید شکر کرد ...
مامان نگاهم کرد و از چشم هام میخواند و گفت : کتری گذاشتم جوش بیاد چای میارم‌...
مامان داشت بیرون میرفت که مالک گفت : یه خواهشی داشتم ؟‌
مامان با روی باز به سمتش چرخید و مالک گفت : دخترتون رو میخوام خواستگاری کنم ...
مامان دستشو رو قلبش گذاشت و خیره به من موند ...
من خودم‌ شـ.ـ.ـو_که تر از مامان به مالک خیره بودم‌.....
مالک لبخندی زد و گفت : قسـ.ـ.ـم خورده بودم هیچ وقت دل به زنی نبازم و تا اخر عمرم خان باشم و خان بـ.ـ.ـمیرم ...
نمیخواستم دلبسته باشم ...
نمیخواستم این طور دلباخته باشم‌...
ولی انگار دست خورم نبود ‌....
چشم هام که دید قلبم فرمان داد ...
و نمیتونم جدا از این عشق بمونم ...
میخوام اینبار با این حس پیر بشم...
میخوام ...
دستشو به طرف من اورد و گفت : این منم که دارم فلسفه عاشقی میخوانم ؟‌
به طرفش رفتم دستشو روی قلبم فـ.ـ.ـشردم وگفتم : اره اینم منم که این فلسفه رو باور دارم ...
تو چشم هاش برقی بود که دلمو میلـ.ـ.ـر_زوند
لبخند میزد و من برای لبخندش جـ.ـ.ـونمو فدا میکردم ...
دستشو محـ.ـ.ـکم میفـ.ـ.ـشردم و مامان اروم بیرون رفت ...
صدای پر از عشقی که بهش داشتم رو اروم نجوا کردم ...
یعنی اینا همش واقعیت و مالک خان درست روبروی عشق من ایستاده ...
چقدر امشب همه چیز قشنگه ...


مالک جلوتر اومد دیگه هیچ فاصله ای بیـ.ـ.ـنمون نبود ...
اروم موهامو رو پشت گـ.ـوشم زد و به صورتم خیره بود و گفت : من چقدر تو زندگی به خودم سـ.ـ.ـتم کـ.ـردم ...
همیشه فکر میکردم نمیشه به ادم ها اعتماد کرد ولی الان تمام من پر از اعتماد به تو و حس درونته ...
رو نـ.ـ.ـوک انگشت هام ایستادم و خودمو بالا کشیدم ...
نفس هام به صورتش میخورد و گفتم : سهم قشنگی خدا بهم داده ...
چی قشنگتر از اینکه مالک خان سهمم باشه ....
دستهامو کنار سرش گذاشتم و گفتم : دوستت دارم ...
نتونست تحمل کنه ...
کمـ.ـ.ـرمو گرفت و منو از روی زمین بلند کرد ...
همونطور که تو هوا میچرخاند گفت : یکبار دیگه بگو ؟
خندیدم و گفتم : بزارم زمین میوفتم ...
ولی محـ.ـ.ـکمتر چرخوند و گفت : یکبار دیگه به زبـ.ـ.ـون بیار ...
اشک ذوق از کنار چشم هام میریخت ...
دستمو جلو دهـ.ـ.ـنش گرفتم و گفتم : میخوای همه بیدار بشن ...
همسایه ها بفهمن ؟‌
نفس عمیقی کشید و منو روی زمین گذاشت و گفت : بزار بفهمن ...
چی این عشق غلطه که بخوام بتـ.ـ.ـر_سم ...
چندبار خواستم بگم من همونم و طلا چی میشه ...
ولی نتونستم ...
مامان براش چای و یکم خشکبار اورد ...
مالک تشکر کرد و ازم جلوی مامان فاصله گرفت و گفت : از شما باید خواستگاریش کنم‌؟‌
مامان خندید و گفت : شما صاحب اختیارین هرچی شما صلاح بدونین ...
ولی یچیزی هست که باید بدونین در مورد دختر من ...
با چشم مانع از ادامه دادن شدم و گفتم : بعدا صحبت میکنیم ...
سینی رو زمین گذاشتم و یه تکه نبات داخلش انداختم ...
مامان چـ.ـ.ـادرشو دور کمـ.ـ.ـرش بسته بود و گفت : من بیدارم زود بیا بخوابیم ...
مالک خان تو این هوا نمیشه جایی رفت براتون رختخواب پهن میکنم ...
مالک سری تکون داد ...
مامان که رفت ...
استکان چایش رو به طرفش گرفتم ...
روی تشک ابری نشست و شعله چراغ رو بالا کشید ...
برف میبارید و هوا سردتر از قبل شده بود ...
دونه هاش روی زمین مینشست و شب عیدی داشت زمین رو سفید پوش میکرد ...


مالک استکان چای رو بین دستش گرفت ...
روبروش نشستم و بهش خیره شدم‌...
حتی اگه رویا بود چه رویای قشنگی بود و دلم نمیخواست تمومی داشته باشه ...
دلم میخواست همون لحظه عمرم تموم میشد اگه فردایی با مالک وجود نداشت ...
استکان رو جلوی دهـ.ـ.ـنم اورد و گفت : کـ.ـام من با تو شیرین ...
تو بخور ...
جرعه ای نوشیدم و گفتم : کـ.ـام منم به شما شیرین میشه ...
جلو اومد پاهاشو دو طرفم د_راز کـ.ـرد و از جیبش چیزی بیرون اورد ....
تو مـ.ـ.ـشتش بود نمیدیدم چی هست ...
دستشو لـ.ـ.ـای موهام برد...
چشم هامو بستم ...
موهامو کنار زد و گردنبند ظریفی رو تو گـ.ـ.ـردنم بست ...
سرشو تو موهام فـ.ـ.ـرو برد و موهامو بـ.ـو کـ.ـشید ...حـ.ـ.ـرارت نفس هاش به گـ.ـ.ـردنم میخورد و وجودمو میسـ.ـ.ـو*وند ....
دستهامو بین دستش گذاشتم و گفتم : ممنونم ...
_ دیروز گرفتم‌...هزاربار از خودم پرسیدم امشب اگه نتونستم بهت بدم پس هیچ وقت نمیتونم ...
میدونستم که میتونم و اومدم‌...
با اون هوا بازم اومدم ...
لبخند زدم و اروم تشکر گردم ...
نگاهم کرد و گفت : میخوام هرچیزی که تو زندگیت هست رو بدونم ...
دستمو جلو دهـ.ـ.ـنش گذاشتم و گفتم : فعلا فقط بزار نگاهت کنم ...
لبخند میز_د و من نگاهش میکردم‌...
سرمو روی پـ.ـاهاش گذاشتم و د_راز کشیدم ...
موهامو نوازش میکرد و حـ.ـ.ـرارت چراغ منو به خواب دعوت میکرد ...
کنار مالک خان ارامشی داشتم که هیچ جای دنیا پیدا نمیشد ...
چشم هام بسته میشد و فقط اون خواب شیرین بود که منو در برگرفته بود ...
هرچه سعی میکردم چشم هامو باز کنم موفق نمیشدم و واقعا خوابم برده بود ...
مامان وقتی دیده بود من نرفتم اتاق اونم نخوابیده بود و چشم انتظار من بود ...
ولی من رو پـ.ـ.ـاهای مالک عمیق خوابیده بودم ...
مامان اروم میاد تا ببینه چرا نرفتم ...وقتی در میز_نه و وارد میشه و منو اونجا خواب میبینه ...با تمام دلشوره ای که داشت تنهام میزاره و کنار مالک میمونم ...
شاید نمیدونست مالک ثابت کـ.ـ.ـرده بود چقدر مرد پاک و خوش نیتی ...


یهو مثل بـ.ـرق گرفته ها از خواب پـ.ـ.ـریدم‌....تـ.ـ.ـر_سیدم از اینکه چشم باز کنم و ببینم مالک رفته...
بیدار بشم و ببینم که همش خواب بوده ...
مالک د_راز کشیده بود و اروم خوابیده بود ...خدارو شکر کردم که اینجاست ...
هوا یخ بود و نـ.ـ.ـوک بینیم قـ.ـ.ـرمز شده بود ...لحاف رو تا بالای گـ.ـ.ـردن مالک کشیدم و اروم و پاورچین رفتم بیرون ...
برف نیم متری رو زمین بود و خبری از خورشید نبود ...
حتی احمد هم نیومده بود...
باد که میوزید جلوی چشم دیده نمیشد ...
مامان تو اشپزخونه بود و نون میپخت ...
کنارش نشستم و گرمای تـ.ـ.ـنور گرمم کرد ...
مامان یه تیکه نون تازه بدستم داد و گفت : خواب به چشمم نرفت
_ چرا ؟‌
_ اتــ.ـ.ـیش و پـ.ـنبه کنار هم بودید من تـ.ـ.ـر_سیدم ...دخترم دختر بودن به دو قطـ.ـ.ـره خ وصله .‌‌تو برای همین عـ.ـ.ـفتت ق* شدی ...
دوباره یادم اومد که چطور اون صفر میخواست بهم ت* کـ.ـ.ـنه ...
تکه نون رو تو دهـ.ـ.ـنم گذاشتم و گفتم‌: مالک با اون مـ.ــ.ـردک فرق داره ...
اونشبی که نجاتم داد تا صبح باهم بودیم تو کلبه اون خیلی مـ.ـرده ...
مامان گـ.ـ.ـردنبندمو دستی کـ.ـ.ـشید و گفت :این چیه ؟‌
لبخند ز_دم و گفتم : مالک خان بهم دا_ده ...
_ خیلی این عشق قشنگه ...
_ ولی یچیزهایی هست ...طلا ...اون عقب نمیره اونو میخوان برای مالک خان بگیرن...
_ از اون مهمترم هست ..اینکه مالک بدونه اون دختر تویی ...
_نمیتونم بهش بگم ...میگفت صفر دوستش بوده ...اگه باور نکرد ...اگه بفهمن زنده ام و بخوان دوباره منو بـ.ـ.ـ_گـ.ـ.ـشن ....
مامان لـ.ـ.ـبشو گـ.ـ.ـز_ید و گفت : نمیزارم ...
از خیر این عشق بگذر شبونه از اینجا میریم ...
انقدر دور میشیم که نتونن پیدامون کنن ...
نگاهی به تـ.ـ.ـنور کـ.ـردم و گفتم : من درست از دل اتـ.ـ.ـیش بیرون اومدم‌...انگار قسمت بود مالک، مالک قلبم بشه ...
مامان اون دوست داشتنش به من قدرت میده ...
میریم جلو و فقط به خدا توکل میکنم ...اون میدونه من چقدر از ته دلم دوستش دارم ...
قابلمه آش مامان کنار هیـ.ـ.ـزم ها میجوشید و گفت : آش بلغور گذاشتم ...تو این سرما سر سالم به در ببریم خوبه ...
برو سینی صبحانه رو اماده کن ...
نگاهی به تـ.ـ.ـخـ.ـ.ـم مـ.ـ.ـرغ ها کـ.ـردم و گفتم‌: براش نیمرو درست میکنم ...محبوب میگفت خیلی دوست داره...


دستهام میلـ.ـ.ـر_زید و استـ.ـ.ـر_س داشتم وقتی میخواستم برای مالک خان صبحونه اماده کنم‌...
ده بار با استـ.ـ.ـر_س نمکشو چشیدم ...
نیمروش باید شـ.ـ.ـل میبود و یکم تند ...
مامان سینی رو جلو اورد و گفت : جواهر ؟‌
نگاهش کردم و گفتم : جانم ؟‌
_ نگاهت که میکنم باورم نمیشه اینجا نشستی ...
اسم اینو باید معجزه گذاشت ...
تو معجزه ای و خدا دوباره به من بخشیدت ...
دستمو رو دستهاش گزاشتم ...
اون مرد خونه امون بود خـ.ـ.ـم شدم پشت دستشو میبو_سیدم که صدای سلام مالک خان منو از جا بلند کرد ...
صورتشو با اب یخ بسته و سرد تو حیاط شسته بود ...
پوستش قـ.ـ.ـرمز شده بود ...
مامان پشت دستش زد و گفت : خا_ک تو سرم مریض میشی مالک خان ...
جلو رفتم چـ.ـ.ـادر نماز مامان همیشه اونجا به میخ بود ...
چـ.ـ.ـادر رو برداشتم و صورتشو خشک کردم و گفتم: اگه مریض بشید من تحمل ندارم ...
دستشو رو دستم گذاشت ...
تـ.ـ.ـنش یخ بود ...
دلم طاقت نداشت وقتی تـ.ـ.ـنش یخ بود اونجا بمونه انگار منم سرما رو حس میکردم‌...
جلو بردمش و کنار تـ.ـ.ـنور زیر انداز پهن کردم ...
نشست و گفت : لازم نیست زحمت بکشی ...این سرما نمیتونه منو گرفتار مریضی کنه ...
مامان اخرین نون رو از تـ.ـنور در اورد و با نیمرو مورد علاقه مالک جلوش گذاشتم و گفتم : صبح امروز درسته خیلی سرد بود ولی برای من خیلی هم افتابی و قشنگه ...
وقتی مالک خان روبروم نشسته و داره از دستپخت من لقمه میگیره ...
مامان سینی صبحانه رو برداشت و گفت : پسرا رو بیدار کنم‌...
پشت بوم رو پارو نکنیم سقف خراب میشه روی سرمون ...
مامان درب رو با پاش بست و کولاک تا در باز میشد داخل میپیچید ...
جلوتر رفتم و دستمو زیر چونه ام زده بودم ...
نمیتونستم ازش چشم بردارم و خیره بهش بودم ...
لقمه کوچکی جلو دهـ.ـ.ـنم گرفت و گفت : تا صبح نگاهت میکردم‌...
نمیشد از صورتت زیر نور مهتاب چشم برداشت ...
لقمه رو تو دهـ.ـ.ـنم مزه کردم و قورت دادم‌...
چقدر همه چیز قشنگتر از هر روز بود ...
دستمو جلو بردم براش چای بریزم که دستمو گرفت ....
انگشتهامو لمـ.ـ.ـس کرد و گفت : هوا بهتر بشه باید برم‌...
تا الانم همه فهمیدن مالک خان نیست ...


دلم نمیخواست بره و محـ.ـ.ـکم دستشو فـ.ـ.ـشردم و گفتم : نرو ...عمارت بدون بودنتم نظمشو داره ...
از اینجا که میری بیشتر دلم میخواد ببینمت ...
نگاهت کنم و اروم باهات حرف بزنم ...
تو گوشم فقط صدای تو بپیچه و تو نگاهام فقط صورت تو نقش ببنده ..‌.
مالک خان ...مالک این همه ابادی حالا مالک قلب منم هست ....
دستشو بالا اورد کنار صورتمو لمـ.ـ.ـس کرد و اروم اروم خودشو جلو اورد ...
دلم تـ.ـ.ـشنه بو_سیدنش بود ...
تـ.ـ.ـشنه در اغـ.ـ.ـوش گرفتن و محـ.ـ.ـکم فشـ.ـ.ـردنش ...
با لبخند پیشونیمو بـ.ـ.ـو_سید ...
گرمای لـ.ـ.ـبهاش رو صورتم نشست و گفت : خیلی صبحونه عالی بود ...
ممنونم که برای من زحمت میکشی ..‌.
سری تکون دادم و گفتم : من ممنونتم ...
یکم اونجا صحبت کردیم ...
هوا هنوزم گرفته بود و مالک پالتوشو تـ.ـ.ـنش کرد و گفت : باید برم‌...
دلواپس بودم و گفتم : نرو حداقل تو این هوا جایی نرو ...
_ باید برم ...برف که قطع شده ...اونجا عمارت منه شاید به بودنم نیاز باشه ...امشب میام میخوام بریم بیرون ...با کالسکه میام ...
به مامان اشاره کردم و گفتم : من تا اون سر دنیا باهات میام ولی مادرم دلنگرون میشه ...
به مامان اشاره کرد و گفت: بهش بگو که دست من امانتی ...
یه قدم جلوتر اومد ...
حس میکرد که چقدر وجودم پر بود ازش ....
لبخند قشنگی زد و گفت : میبینمت ...
دیگه حتی کلمه ای نگفت و بیرون رفت ...
برف قطع شده بود ولی سرمای بدی داشت ...
دلم میخواست برگرده و من از وجودش سیـ.ـراب بشم ....
داشت میرفت عمارت و اگه میفهمید من نیستم چه جوابی داشتم که بهش بدم ...
دلم شـ.ـ.ـور افتاد ولی محبوب حواسش بود ...
دم دمای ظهر بود که احمد اومد ...
خیلی مضطرب بود و گفت : مالک خان انگار از دنده چپ بیدار شده ..‌از وقتی اومده فقط داره غـ.ـ.ـر میز_نه ...
_ چرا چی شده بهش ؟‌
_ ار_باب و خانم بزرگ تو نبودش یه تصمیم هایی گرفتن و مالک خان هم تازه فهمیده ...
لر_زه به تـ.ـ.ـنم افتاد و اب دهـ.ـ.ـنمو به ز_ور قودت دادم ...
میتـ.ـ.ـر_سیدم بپرسم چی شده از جوابش هـ.ـ.ـر_ا_س داشتم‌...
از نبود مالک و دوریش هـ.ـ.ـر_ا_س داشتم 


روبندمو زدم و گفتم : بریم‌...
مامان نگران گفت: تو این هوا کجا بری؟ الان بری و دوباره چند ساعت دیگه بیای؟ نرو جواهر ...
احمد هم جلوتر اومد و گفت : مادرت درست میگه اگه نیای به محبوبه میگم یه فکری کنه ...
نمیتونستم بمونم و دلم شـ.ـ.ـور میزد و گفتم : بریم ...
برگشتم صورت مامان رو بـ.ـ.ـو_سیدم و گفتم : زود میام ...
احمد جلوتر میرفت و من پشت سرش ...تا زانو تو برف بودم و احمد چندجا کمک کرد راه برم ...
کارگرا ورودی های عمارت رو از برف تمیز میکردن و نمیتونستم برم داخل ...
احمد رفت پی محبوب و من اونجا بیرون درب پشتی راه میرفتم ...
با صدای مردی تو جا ایستادم ...
مردی نزدیکتر شد و گفت : مهمون عمارتی ؟‌
مراد خان بود ...
صداش تو ذهن بود ...
به سمت صدا چرخیدم و مراد رو درست روبروم دیدم ...
از زیر رو بند نگاهش میکردم و گفت : برای چی زیر روبندی ؟‌
یه روزی تو عالم م* پـ.ـ.ـری زیبا رو روی زمین دیدم ....
همه گفتن خیالاتی شدم ولی من مطمئنم اشتباه ندیدم ...
هرچقدرم م* بودم ولی اون پـ.ـ.ـری رو یادم میاد ...
از دور شبیه تو بود ...
نکنه تو همون بودی ...
ضـ.ـربان قلبم شـ.ـ.ـدت گرفت و هیچ کسی نبود که منو از دست مراد خان نجـ.ـ.ـات بده ...
جلوتر و جلوتر میومد و تو نگاهش هزاران سوال بود ....
دستشو جلو اورد و زیر بازوم گذاشت و گفت : میشه صورتتو ببینم ...
دستشو به طرف روبندم اورد ...
میخواستم عقب عقب برم که به کسی خوردم‌...
از رو تـ.ـ_.ـر_س دستهام میلـ.ـ.ـر_زید و سرمو به عقب چرخوندم ...
درست به سـ.ـ.ـنه مالک خان خـ.ـورده بودم ....
از زیر اون روبند لبخند رو لبهام نشست و ابروهای گـ.ـ.ـره خورده مالک تو هم رفت و گفت : بیرون عمارت چرا اومدی ؟‌
مراد رنگ از رخـ.ـ.ـسارش پـ.ـ.ـرید و گفت : مالک خان شما این خانم رو میشناسی ؟‌
جواب مراد رو ندار و رو به من دوباره پرسیدم بیرون عمارت چیکار میکنی ؟
نمیدونستم چی بگم و یهو بی مقدمه گفتم : اومدم قدم بزنم ...
راه عمارت رو گم کرده بودم ...
چرخید و گفت: پشت سرم بیا ...
مراد حتی جرئت نمیکرد کلمه ای حرف بزنه و من خشکـ.ـم ز_ده بود ...
یهو مچ دستمو گرفت و پشت سر خودش برد ...
راه رو تقریبا باز کرده بودن و جلوی اتاق که رسیدیم از صداش میشد عـ.ـصبانیتشو حس کرد ...


دستمو و_ل کرد و گفت برگرد تو اتاقت به اندازه کافی امروز عـ.ـ.ـصبی هستم نمیخوام سـ.ـ.ـر تو خـ.ـ.ـالی کـ.ـ.ـنم ...
از اون همه بداخلاقیش هم خوشحال بودم هم ناراحت ولی از دیدنش خیلی خوشحال بودم‌...
چرخید که بره اینبار من دستشو گرفتم ...
به سمت من نچرخید و گفت : کسی رو تو زندگیم دارم که جواب تمام باورهای درست من بوده .....
نمیخوام حتی لحظه ای جز اون به کسی فکر کنم‌...
دستمو پس ز_د و راه افتاد ...
اروم گفتم‌: توام باورهای قشنگ زندگی منی ...
وارد اتاق شدم لباسهام از سرما یخ بسته بود ...
باورم نمیشد چطور اون راهو اومده بودم‌...
تونسته بودم از اون همه برف و یخ بندون بگذرم‌...
محبوب با عجله اومد داخل و گفت : جواهر اومدی ؟‌
کنجکاو نگاهش کردم و گفتم : چی شده چرا مالک خان عـ.ـ.ـصبیه ؟‌
محبوب برام چای اورده بود و گفت : خانم بزرگ از طرف خودش اعلام کرده بهار که برسه مالک و طلا رو عقد میکنن ...
قلب من بود که یخ کـ.ـرد و نتونستم لحظه ای نفس بکشم ...
محبوب به بیرون نگاه کرد و گفت : مالک خان عـ.ـ.ـصبی ...امروز دور و ورش نباش ....
اومد پیش من نگرانت بود میگفت مراد چیکارت داشته ؟‌
یکم مکث کردم و گفتم : مراد خان کاری به من نداشت ...
اون روز که م* بود منو دید و امروز داشت اونو تعریف میکرد که یه پـ.ـ.ـری دیده ...
محبوب به درب اشاره کرد و گفت : امشب دیگه نمیشه بری من دیگه تـ.ـ.ـر_سیدم ...
با دهن باز گفتم :با_ید برم ...
مالک خان منتظر منه ...
محبوب تعجب کرد و صدای فـ.ـ.ـر_یاد های مالک میومد ...
تقریبا همه بیرون اومده بودن و من هم با عجله بیرون رفتم ...
مالک تو اتاق بالا داشت با خانم بزرگ بحث میکرد ...
خانم بزرگ عصبی اومد تو ایوان و گفت: اون نامزدته ...
از قدیم بزرگترا تصمیم میگرفتن ...
امروز قرار نیست همه چیز عوض بشه ...
مالک دستشو به کمـ.ـ.ـرش ز_ده بود و گفت : احترام سـ.ـ.ـنتو دارم خانم بزرگ ...
به طرف پایین اومد و گفت : راه ها باز شدن خانم بزرگ رو برگردونین عمارتش ...
خانم جون دستهاش از تـ.ـ.ـر_س میلـ.ـ.ـر_زید و خانم بزرگ خطاب بهش گفت : چه پسری تربیت کردی ...
ادب نداره ...



مالک عـ.ـ.ـصبی برگشت پایین و رو به مراد که از دور میومد گفت : کجا بودی دیشب ؟
مراد دستپاچه گفت: بیرون بودم هوا بد شد نتونستم برگردم ...
مالک به زمین و اسمون تلـ.ـ.ـخی میکرد و رو به محبوب گفت : مگه نگفتم بیرون نیاد ...
به من اشاره کرد و محبوب دستمو گرفت و گفت: بریم تو اتاق ....
هنوز قدم از قدم برنداشته بودم که مراد گفت : اون دختر کیه ؟‌
دستپاچه شدم و خانم جون گفت : از اقوام منه ...
_ پس چرا جدا از شما میمونه ...
مریضی داره ؟‌
مالک صداشو اروم کرد و گفت: به کـ.ـ.ـار خودت برس ...
اشاره کرد و ما برگشتیم داخل ...
محبوب مدام از پشت پنجره بیرون رو نگاه میکرد و گفت : خدا رحـ.ـ.ـم کنه ...
مالک خان چرا انقدر عـ.ـ.ـصبی شده ...
_ محبوبه اون دختره طلا کجاست ؟‌
_ تو اتاق ...زانـ.ـ.ـوی غم بغـ.ـ.ـل گرفته و داره گریه میکنه ...
تا هوا تاریک بشه دلم مثل سـ.ـ.ـیر و سـ.ـرکه جـ.ـ.ـوشید ...
محبوب و اون سرما هم نتونست مانع رفتن من بشه ...
احمد کمکم کرد تا خونه مامان برم ....
همه جا یخ بسته بود ...
احمد شالگـ.ـردنشو تا زیر چشم هاش کشید و گفت : هر وقت هوا بهتر بشه میام ...
سری تکون دادم و رفتم داخل ...
مامان به اومدن هام عادت کرده بود و منتظرم بود...
خیلی چشم انتظار موندم ولی مالک نیومد ...
دیر وقت شد و جز صدای گـ.ـ.ـرگ ها صدایی نمیومد ...
دلشـ.ـوره گرفته بودم ...
هرچند هیچ گـ.ـ.ـرگی حریف مالک نمیشد ولی دلم شـ.ـ.ـور میز_د ...
مامان کنارم ایستاد و گفت : نزدیک نما_ز صبح برو بخواب دیگه نمیاد ...
چندساعت دیگه هوا روشن میشه ...
حق با مامان بود ...
رژ لـ.ـ.ـبی که محبوب از اتاق طلا برام یواشکی اورده بود و رنگ‌ سـ.ـ.ـرخی داشت رو رو لـ.ـ.ـبهام زده بودم‌...
به قول محبوب دیگه نمیشد ازم چشم برداشت...
تو رختخواب در_از کشیدم و چشم هام رو بستم ...
خیلی زود خوابم برده بود ...
با تکون های دست مامان چشم باز کردم و گفت : بلند شو ...
هر_اسون بود و من فقط نگاهش میکردم‌...
چـ.ـ.ـادر روی سرش بود و گفت : بیدار شو جواهر ....


مامان هر_اسون بیدارم کـ.ـرد و گفت : بیدار شو جواهر ...
تو جا نشستم و گفتم : چی شده ؟‌
_ مالک خان اومده، میخواد ببردت بیرون ...
لبخند رو لـ.ـبهام نشست و گفتم‌: منتظرش بودم‌...
_ کجا میخواد ببردت ؟‌
نگرانی تو صورت مامان موج میزد و گفتم : مامان من بیشتر از چشم هام به مالک اعتماد دارم ...
اون مراقب منه ...
نگفته کجا قراره بریم ولی میدونم جای بدی نمیریم ...
پارچ اب رو توی لگـ.ـ.ـن ریختم و صورتمو شستم ...
نفت بخاری تموم شده بود و اتاق سرد بود ...
پیراهنمو مرتب کردم و مامان یه لقمه به دستم داد و گفت : ضعف میکنی ...
حق داشت خیلی گرسنه بودم‌...
موهامو دورم ریختم و گفتم : دلم میخواد بدون روبند بیرون برم‌...
مامان دستهاشو کنار صورتم گذاشت و گفت : اون روز میرسه که بدون تــ.ـ.ـر_س قدم تو کوچه ها بزاری ...
صدای مالک بود که با رضا صحبت میکرد ...
گوشهامو تیـ.ـ.ـز کردم و به رضا میگفت : از بهار کنار خودم باید کـ.ـار کنی ...
پسر با عـ.ـ.ـرضه ای هستی میخوام سرپرست کـ.ـارگرا باشی ...
اینجا زمین هارو که کشاورزی میکنن تو سرکـ.ـارگر میشی ...
رضا با خوشحالی گفت: ملا اجازه نمیده اون با من دشمـ.ـ.ـنی داره ...
_ ملا اینجا کـ.ـاره ای نیست ...
روبندمو انداختم و بیرون رفتم ...
با سر سلام کردم و از دور محو دیدنم بود ...
رو به مامان که دلواپس دستهاشو تو هم قلاب کرده بود گفت : امانت دار خوبی هستم ...
تا افتاب هست میارمش ...
مامان ا_هی کشید و گفت : من با معجزه خدا دوباره دخترمو دارم‌...اینبارم به خدا و بعد به شما میسپارمش ...
مراقبش باشین ...
مالک به ماشین جلو در اشاره کرد و گفت: بیشتر از جـ.ـونم مراقبشم ...لبخند رو لـ.ـبهام مینشست ...
فکر میکردم با کالسکه اومده ولی با ماشین عمارت اومده بود ...
خودش پشت فـ.ـرمون نشست و من جلو کنارش ...
برای مامان دست تکون دادم و ماشین راه افتاد ...
استـ.ـ.ـر_س داشتم و تـ.ـ.ـنم میلــ.ـ.ـرزید اولین باری بود که سوار ماشین میشدم‌...
چاله هارو بالا و پایین که میرفت حالت تهوع میگرفتم ...
کت قهوه ای تـ.ـ.ـنش بود و گفت : دیشب نتونستم بیام ....
یچیزهایی هست که داره ادیتم میکنه ...


از اون جا دور شد و مسیر اشنایی رو پشت سر میزاشت ...
روبندمو بالا دادم و گفتم : کجا میریم؟!
به صورتم خیره شد و گفت: چرا زیر این روبند مخفیش میکنی ...
این نعمت بزرگ خداست ...
نقاشی دست خودش ...
دستشو کنار صورتم گذاشت و گفت : چقدر امروز پر رنـ.ـگ و لعـ.ـاب شدی ...
منظورش ر_ژ لـ.ـب قـ.ـ.ـر_مز بود و خجالت زده سرمو پایین انداختم ...
دستشو روی دستم گذاشت ...
نتونستم تحمل کنم منم محـ.ـ.ـکم دستشو بین دست گرفتم ...
سرمو به صندلی تکیه کـ.ـردم و گفتم : میدونستی جز خودت دیگه چیزی نمیخوام ...؟
چشم هاشو درشت کرد و گفت : بخدا قـ.ـ.ـسم که به این حس و حال قشنگم جـ.ـ.ـونمم میدم ...
فردا عیده و این عید چقدر قشنگه وقتی تو رو قراره با خودم ببرم عمارتم ..‌.
متعجب خیره شدم بهش ‌‌‌...
کنار زد تو جاده قدیمی خونه امون بودیم و پرنده پر نمیزد ...
به طرف من چرخید و گفت: میخوام امروز عقد کنیم و بریم عمارت ...
خنده ام گرفته بود و اون از مهالات بود ...
من نمیتونستم بدون رو بند بیرون برم ...
خواستم چیزی بگم که گفت : اینجا رو که میشناسی ؟‌
به روبرو اشاره کرد ...اونجا متولد شده بودم چطور میشد نشناسم و گفتم: بله میشناسم ...
پیاده شد و منم پشت سرش راه افتادم ...
برف ها زیر اون افتاب اب میشدن و زیر پـ.ـ.ـاهامون خـ.ـ.ـیس بود ...
مالک به روبرو اشاره کرد و گفت : اونجا رو میشناسی ...شبی که رعد و بـ.ـرق همه جا رو زیر و رو کرد ؟‌
یکم مکث کردم دیگه قدم از قدم برنداشتم ...
مالک به سمت من چرخید و گفت : چرا نمیای ؟‌
دلم نمیخواست برم اونجا تمام اون شب جلو چشم هام بود از اونجا میتـ.ـ.ـر_سیدم ...
مالک روبروم ایستاد و گفت : بریم از نزدیک ببین ...
سرمو تکون دادم و گفتم : نه نمیام ...
من از اونجا خاطرات خوبی ندارم ...
دستهام میلـ.ـ.ـر_زید و دلم میخواست انقدر از اونجا دور بشم که حتی اسمشم کسی نشناسه ..‌.
به طرف ماشین تند تند قدم برداشتم ...
مالک از پشت سر دستمو گرفت و گفت : صبر کن ...
نتونستم تحمل کنم ...
دوباره د_رد اون روز رو از ته دلم حس کردم و گفتم : از اینجا متـ.ـ.ـنـ.ـ.ـفز_م ...
مالک بی معطلی منو در اغـ.ـ.ـوش گرفت و گفت : فقط خواستم اینجا رو ببینی ...


مالک سـ.ـرمو نـ.ـوازش کـ.ـرد و گفت : امروز میریم‌ عمارت به عنوان همسرم معرفیت میکنم ...
به چشم هاش خیره شدم و گفتم : به من مهلت بده با این عجله نمیتونم ...
_ عجله لازمه من تو شـ.ـ.ـرا_یط بدی هستم و نمیخوام تـ.ـ.ـو_ش بمونم ...
امروز باید تکلیف خیلی چیزها مشخص بشه من نمیتونم‌ صبر کنم ...
ازش فاصله گرفتم و گفتم : من نمیتونم بدون رو بند جایی برم ...
_ وقتی اسمت کنار اسم من بیاد همه میفهمن که نـ.ـامـ.ـ.ـوس منـ.ـ.ـی و حتی سرشون رو جـ.ـلوت بالا نمیارن ....از چیزی نتـ.ـ.ـر_س ...برای محافظت ازت همه کـ.ـار میکنم ...
سرمو روی شونه اش گزاشتم و سکوت کردم ...
برگشتیم تو ماشین ...نمیتونستم ازش چشم بردارم ...بهش خیره بودم و با انگشت های دستش که روی پـ.ـ.ـاهام بود بازی میکردم ....
مالک نگاهم میکرد و دستشو جلو اورد روبندمو رو ازم جدا گرد و گفت : این موها رو خیلی دوست دارم ...
جلوتر اومد و با موهام بازی میکرد اروم لـ.ـ.ـبهاشو نزدیک گوشم اورد و گفت : مثل یه پـ.ـری هستی ...
لـ.ـ.ـبهاشو کنار صورتم گذاشت و اروم تر گفت : یه رویای شیرین ...
مالک شده بود مالک من ...
لـ.ـ.ـبهامو کنار گونه اش گذاشتم و اروم بـ.ـ.ـو_سیدم ...
تمام وجودم به اتـ.ـ.ـیش کشیده میشد با بـ.ـ.ـو_سیدنش ...
لبخندی زد و چیزی نگفت ..‌.
منم خجالت زده فقط نگاهش کردم‌...
دستشو عقب ماشین برد و یه بقچه تافتون های شکری جلو اورد ...
روی پـ.ـ.ـاهام گذاشت و گفت : یه نفر هست که تو زندگی بیشتر از خودم به اون اعتماد دارم‌...
یه دختر که میدونم بخاطر من از جـ.ـ.ـونشم میگذره ...
اینا رو اون پخته ...
یه هنرمند واقعی ...اسمش محبوبه است ...میخوام عروسش کنم ...یه پسر خوب سراغ دارم‌...از اسـ.ـب دارهای اطراف خودمونه ...
بین حرفش پــ.ـ.ـر_یدم و گفتم‌: ولی محبوب کسی دیگه رو دوست داره ...
مالک به دهـ.ـ.ـنم خیره موند و گفتم : منظورم این بود شاید کسی دیگه رو دوست داره ...
چرا با خودش اول صحبت نمیکنی ؟‌
مالک یکم مکث کرد و گفت : اگه همچین چیزی بود بهم میگفت ...
_ اون یه دختر شاید خجالت کشیده ...بهش فرصت بده ...هر دلی بالاخره برای یه نفر میتپه ...
یکم لبخند زد و گفت :دل تو برای کی میتپه ؟‌
با عشق دسـ.ـتشو روی قلبم‌ گذاشتم و گفتم: خودت حـ.ـسش کن ....
ببین برای کی میتپه مالک خان ...


دستشو رو قلبم گذاشتم و گفتم : ببین برای کی میتپه ؟ این قلب فقط برای مالکم میتپه ...
با لبخند تکرار کرد مالکم ؟‌
_ اره مالکم ...چی بهتر از این که تو مالک من باشی ...
سرتا پامو نگاه کرد و نفس عمیقی کشید ...یه تکه تافتون به دهـ.ـ.ـانش دا_دم و خیره بهش بودم تا بخوره ...
یه تیکه دیگه بردم و انگشتمو به دنـ.ـ.ـدون گرفت ...
از د_رد نا_لیدم و گفتم : د_ردم گرفت ...
محـ.ـ.ـکمتر فشـ.ـ.ـرد و انگشتمو که ول کرد گفت : دلم میخواد اینطوری به دنـ.ـ.ـدون بگیرمت ...
خندیدم و اون مرد سرسختی بود ولی من که تو عاشقی شـ.ـ.ـرم نداشتم ...
انگار سالها بود کنارش بودم و بقدری حس ارامش داشتم که هیجا پیداش نمیکردم ...
به طرفش رفتم و سـ.ـرشـ.ـ.وونه اشو محـ.ـ._ـکم به دنـ.ـ._ـدون گرفتم ...
خودمو با ز_ور بین فرمون ماشین و مالک جا دادم ...شـ.ـ.ـونه اشو فشـ.ـ.ـار میدادم و مالک از د_رد میخندید ...
اون د_رد ها برای اون د_ردی نبود ...
دستهاشو دور کمـ.ـ.ـرم حلقه کرد و گفت : دنـ.ـ.ـدونهای تیـ.ـ.ـزی داری ...
از خنده شونه اشو ول کردم و گفتم : مگه من گـ.ـ.ـرگـ.ـ.ـم ...
فاصله ای بینمون نبود و به ز_ور اونجا جا شده بودم‌..‌.
موهامو پشت گوشم زد و گفت : مثل قـ.ـ.ـر_ص ماهی ...
چشم هامو بستم و سرمو روی شونه اش فشـ.ـ.ـردم ...جای دنـ.ـ.ـدونهامو چندبار بـ.ـ.ـوسیدم و گفتم : منو میبخشی ؟‌
پشتمو نوازش میکرد و گفت : میتونم نبخشم ...
تو همه دارایی منی ...تو زندگی منو زیر و رو کردی ...با دقت نگاه کن ...نشستی رو پـ.ـ.ـاهام ...گـ.ـ.ـازم میگیری ...قبل تو کسی اجازه نداشت بهم نگاه کنه ...
ولی الان حال و روزمو ببین ...
دختر تو با من و دل من چیکار کردی ؟‌
محـ.ـ.ـکم تر فشـ.ـ.ـارم داد و گفتم‌: حاضرم همیشه همینطور تو بغلت بمونم و همینجا بخوابم ...
هر روز هر لحظه ..‌. تا وقتی که نفس میکشم ...از تو سیراب بشم ...از مالک خان ام ...از مردی که کنارش ارامش دارم‌...
مالک دستشو تو جیبش برد و یه انگشتر بیرون اورد ...
تو چشم هام نگاه کرد و گفت : میزاری تو انگشتت بندازم ؟‌
ذوق زده شده بودم و بغض کردم‌...
خدا وعده داده بود بعد سختی ها اسانی است ...
پس این جواب اون بی عدالتی به من بود ...
میخواستن بی عـ.ـ.ـفتم کـ.ـ.ـنن و حالا خدا داشت منو
خانم بزرگترین مرد اونجا میکرد ...
زن پر قدرتی که میتونست انتفـ.ـ.ـام گـ.ـ.ـناه نکـ.ـ.ـردش رو بگیره ...


مالک وقتی لبخندمو دید انگشتر رو تو انگشتم کـ.ـ.ـرد و گفت : من رمانتیک نیستم ...سخت بار اومدم‌ ...تنها بزرگ شدم‌...
از بجگی حکایت خان بودن رو تو گوشم خواندن ...
مادرمو از_ار میدادن با دنـ.ـ.ـدون هام نگهش داشتم‌...
ولی میدونم هیچ چیزی تو دنیا نمیتونه برای من جای مادرمو بگیره ...
از امروزم تو شدی نـ.ـامـ.ـوس من ...
درست مثل مادرم نور چشمم‌...
میدونم قرار نیست راحت کنار هم باشیم‌...همه کـ.ـار میکنن تا جدامون کنن ...
ولی تو چشم من باش و من چشم تو ...فقط بهم اعتماد کنیم ...
تو منو باور کن من نمیزارم‌ هیچ چیزی از_ارت بده ...
دلم میخواست بگم .....کاش میگفتم من همونی ام که میخواستن بسو*ونن و تو نجاتش دادی ....
اون لحظه هیچ چیزی نمیتونست ناراحتم کنه ...هیچ چیزی نمیتونست نگرانم گنه ...
مالک برای من بوی عشق میداد ...
بغض کرده بودم و با بغض گفتم : نمیتونم‌ باور کنم ...
عطر تـ.ـ.ـنشو بـ.ـ.ـو کشیدم و گفتم : بوی عشق میدی ...بوی امـ.ـ.ـنیت ...
مالک سرشو به سرم تکیه کرد و گفت : میخوام بخوابم ...
کنار تو خوابشم قشنگه ...
صندلیشو عقب داد و نزاشت از بغلش بلند بشم ...
کـ.ـ.ـتشو رو_م انداخت و چشم هاشو بست ...
به صورت ارومش خیره بودم‌...دستمو کنار سرش بردم و با موهاش بازی میکردم‌...
واقعا خوابش برده بود ...به اون جاده و خونه های خرابه نگاه کردم‌...
به شبی که منو بی رحـ.ـ._ـمانه آز_ار دادن ...
اونشب شب خوشبختی من بود ...
شبی بود که مالک رو خدا برام فرستاد ...
سرمو روی سیـ.ـ.ـه اش گزاشتم و صدای قلبشو گوش دادم‌...
سرد بود ولی گرمای تـ.ـ.ـن مالک منم گرم میکرد ...
نمیدونستم عمارت که برم چی قراره بشه ولی راضی بودم که حداقل مالک کنارم و از طلا دوری میکنه ...
طلا برای بدست اوردن همچین مردی تمام تلاششو میکرد ...
منم اگه جای اون بودم برای داشتن مالک با همه میجـ.ـ.ـنگـ.ـ.ـیدم‌...
مالک یه رویای قشنگ‌ بود ...
سرمو بالا بردم و زیر چونه اشو بـ.ـ.ـو_سیدم‌...
خیلی وقت بود خوابیده بود و دلم میخواست بیدار بشه و چشم‌ هاشو ببینم‌...
کنارش بودم ولی همش دلتنگش میشدم ...
مالک برای من تمام قشنگی های دنیا رو داشت ...
همه خوشی های دنیا رو یجا داشت ...


مالک چشم هاشو باز کرد و نگاهم کرد ...
لبخندی زد و گفت : خیلی سخته تو عمارت خودت باشی ...
خان باشی ...
ولی نتونی راحت بخوابی ...
اومروز کنار تو چقدر راحت خوابیدم ....
این خواب به تمام عمرم می ارزید ...
دستهامو کنار صورتش گذاشتم و گفتم : جانمی ...دار و ندارمی ...منم کنارت ارومم ...
نفس عمیقی کشید و گفت : بریم ...
برگشتم رو صندلی ...
مشخص بود پـ.ـ.ـاهاش در_د گرفته ولی به روم نمیاورد ...
راه افتاد و رفت سمت پایین ابادی ...اونجا یه رودخونه بود ...
وقتی بجه بودم همراه مادرم که میرفت اونجا لباس بشوره میرفتم ...
خیلی از ابادی دور بود ...
از وسط ابادیمون باید میگذشتم و از تو ماشین خونه هارو میدیدم که صـ.ـاعقه چطور خـ.ـرابشون کرده بود ...
از جلو دربمون گذشتیم ...
یاد پدرم و تمام خاطراتم افتادم ...
تــ.ـ.ـر_سیدم ...
ناخواسته تـ.ـ.ـر_س وجودمو گرفت ...
بازوی مالک رو چـ.ـ.ـسبیدم و به اون خونه که ازش چیزی نمونده بود خیره شدم ...
مالک نگاهم کرد و گفت :
نمیدونم کی اون حقـ.ـ.ـه جـ.ـ.ـن و نــ.ـ.ـا_له هارو چیده بود ...ولی هرچی بود سالها از مردم اخازی میکردن و با پـ.ـ.ـول دعـ.ـ.ـا مردم رو سـ.ـ.ـر کیـ.ـ.ـسه میـ.ـ.ـکــ.ـردن ...
مردم ساده لوح ما زود باور بودن و من دیر فهمیدم‌...
اونشب بین اتـ.ـ.ـیش خیلی اتفاقی صدای یه دخـ.ـتر رو شنیدم ...
داشت تو اتـ.ـ.ـیش میسـ.ـ.ـو_حت ...
نفهمیدم چطور تونستم بیرون بـ.ـ.ـکـ.ـ.ـشمش ...
اب دهـ.ـ.ـنمو به ز_ور قورت دادم و به دهـ.ـ.ـنش خیره بودم‌...
مالک داشت از چیزی حرف میزد که میدونستم نمیتونم بهش بگم ...
ا_هی کشید و گفت : امان از مردم ساده دل اینجا ...
ماشین رو دوباره راه انداخت و از اونجا گذشت ...ولی چشم من پی اونجا بود ...
چرخیدم و نگاهش میکردم‌...اونجا خیلی برای من در_داور بود ...
کنار رودخونه که رسید گفت : اتیـ.ـ.ـش روشن کنم بعد پیاده شو ...
تصورم از مالک یه مرد سخت و بدرفتار بود ...
ولی خیلی قشنگ هیـ.ـ.ـزم هارو ازصندوق ماشین خـ.ـالی کـ.ـرد ...
بوی بنـ.ـ.ـز_ین همه جا پیچید و با یه جر_قه روی زمینی که تکه تکه برفهاش خشک شده بود اتیـ.ـ.ـش روشن شد ...


مالک بهم اشاره کرد پیاده بشم‌...
تخته سنگی رو که کنار اتــ.ـ.ـیش بود روش گلیم انداخت و گفت : بفرمایید ...
دستشو جلو اورد و با خنده ترجیح دادم دستمو دور بازوش بپیچم و گفتم : تو این هوا؟! خیلی سرده تو ماشین بمونیم بهتر نیست ؟‌
کـ.ـ.ـتشو روی شونه هام انداخت و گفت: میخوام هر لحظمون خاطره بشه ...
کتری سیاه رو پر اب کرد ...
اب رودخونه زلال بود و تکه های برف و یخ لابه لای صـ.ـخره هاش نقش و نگار نقاشی هارو بهش داده بود ...
بعضی جاها سبزه ها بیرون زده بودن و بهار رو مژده میدادن ...
کـتری رو کنار اتیـ.ـ.ـش گزاشت و گفت : خیلی کوچیک بودم‌...
پدر بزرگم ار_باب بزرگ مرد مهربونی بود ...علاقه خاصی به درخت و باغ داشت ...
تو همون شبایی که برای ابیاری میرفت ...منم همراهش میرفتم ...
اتـ.ـ.ـیش روشن میکرد و عطر طعم چای اتیـ.ـ.ـشیش هنوز تو دهـ.ـ.ـنمه ...
سیب زمینی هایی که لـ.ـای خاکستر میپخت و تا صبح بیدارمون نگه میداشت ...
نفس عمیقی کشید پایین تخته سنگ نشست و تکیه کرد به همون تخته سنگی که من روش بودم‌...
اتـ.ـ.ـیش جلوی پـ.ـاهامون بود و گرماش ما رو هم گرم میکرد ...
یه خرگوش سفید از لابه لای بوته های یخ گرفته بیرون اومد و با هیـ.ـ.ـجـ.ـ.ـان گفتم : بیین چه خرگوش قشنگی ....
مالک با دیدن خرگوش گفت : بهار رسید ...پی غذاست برای بجه هاش ...
میدونم لونه هاشون کجاست ...
دستمو روی شونه اش گذاشتم و گفتم : چه مالک خانی که از لونه خرگوش های شهرشم باخبره ....
_ بجه خرگوش خیلی بانمک کوچولو و پشمالو ...
سرشو بالا گرفت نگاهم میکرد و گفتم : بجه ها همشون قشنگن ...
چشم هاشو ریز کرد و گفت : از بجه زیاد خوشم نمیاد ...
با تعجب نگاهش کردم و گفتم : واقعا ؟ مگه میشه از بجه کسی خوشش نیاد ...؟
_ شاید چون تا حالا نداشتم خوشم نمیاد ...
ابرومو بالا دادم و گفتم : یعنی اگه داشته باشی خوشت میاد ؟‌
چشم هاشو ریز کرد و گفت : داری شـ.ـ.ـکـ.ـ._ـنـ.ـ.ـجه ام میکنی ؟‌
_ نه فقط سوال پرسیدم ...
_ پس دیگه در موردش نپرس ...
کتری میجـ.ـ.ـوشید و بخارش بلند میشد ...
دستهامو روی اتـ.ـ.ـیش گرفتم و مالک چای رو تو کتری ریخت ...
استکان و قند رو بیرون اورد و من محو تماشاش بودم ...


استکان و قند رو از ماشین بیرون اورد ...صدای عارف بود که از ماشین پخش میشد ...
من اون روزا حتی عارف رو نمیشناختم ...
محو تماشای مالک بودم ...
مالک برام چای ریخت و گفت : به چی خیره ای دختر ؟‌
جلو رفتم سـ.ـرشو محــ.ـ.ـکم‌ به سـ.ـنه ام فشـ.ـ.ـردم و گفتم : یه عمارت جلوت اب و غذا میزارن ...
کفش هات رو برق میندازن و جلوت خـ.ـ.ـم و را_ست میشن ...
اما الان مالک خان داره برای من چای میریزه ...
دستهامو فـ.ـ.ـشرد و گفت : خودمم باورم نمیشه ...این منم دارم اینجور عاشقی رو تجربه میکنم ...
دستمو روی قلبش کشیدم و گفتم : میخوام قلبم بچـ.ـ.ـسبه به اینجا ...
وصل باشه به اینجا ...
بی ادعا عاشقی میکنم برات ..‌.
دلبری میکنم برات ...
خندید و گفت : چاییت سرد نشه خانم ...
ا_خـ.ـ.ـمی کردم و گفتم‌: خانم مالک خان بودن ارزوی منه ...انگشتر تو دستمو بـ.ـ.ـو_سیدم و گفتم : بدجور این چای بهم چـ.ـ.ـسبید ...کاش میتونستم بدز_دمت و با خودم ببر_مت ....
جلو همه پز تو بدم و بگم این مالک خان شما مـ.ـال منه ...دارایی منه ...این مرد سهم منه ...
چـ.ـ.ـونه امو تو دست گرفت تکون داد و گفت : قراره همینطور حرف بزنی ...چایی تو بخور هنوزم ادامه داره تمام امروز برات خاطره میشه ...
چاییم رو ـ.ـسر کشیدم و گفتم : کنارت همه چیز طعم شیرین داره ...چای دا_غ تلخ ...با تو شیرین میشه ...
مالک سرشو تکون میداد و من براش دلبری میکردم ...
عشقش داشت خـ.ـ.ـفه ام میکرد ...
تکه های گـ.ـ.ـوشت گـ.ـ.ـو_سفند رو بیرون اورد و رو اتیـ.ـ.ـش گذاشت ...
ابرومو بالا دادم و گفتم : امروز انگار قرار نیست تموم بشه ...
مالک گوشت رو کـ.ـ.ـباب میکرد و خودش با دستش تکه تکه بهم میداد ...
انگار اون روز همه چیز خواب بود و خواب شیرینی که قسمت همه نمیشه ...
نگاهاش که میکردم انگار لیلی اون بودم و اون مجنون شده بود ...
گرمم شده بود ...کتشو روی شونه هاش انداختم و اخرین گـ.ـ.ـو_شت رو من برداشتم و به طرفش گرفتم و گفتم : کاش امروز تموم نشه ...
تو چشم هاش خیره شدم‌...
خورشید داشت غروب میکرد و اسمون رو هزار رنگ کرده بود ...
اتـ.ـ.ـیش فـ.ـ.ـرو کـ.ـ.ـش شده بود و دیگه فقط خاکستر و تکه های ذغال و سیب زمینی های لـ.ـ.ـاش بود ...
مالک جلو اومد پیشونیشو به من تکیه کرد و گفت : بزار عـ.ـ.ـطرتو بـ.ـو بکـ.ـ.ـشم ...
چشم هاشو بسته بود و با ارامش موهامو بـ.ـو میکـ.ـشید ...


دستهاشو کنار کمـ.ـ.ـرم گذاشت و گفت : تو شاهکـ.ـ.ـار این زمونه ای ...
لبخند رو لبهامون نشست ...
دلم میخواست بتونم ببـ.ـ.ـو_سمش ولی خجالت میکشیدم ...
خواست سرشو تکون بده که بی خبر بـ.ـ.ـو_سیدمش ...
به روبرو خیره بود و چشم هاش میخندید ...
خجالت ز_ده بلند شدم و پشت ماشین دویدم ...قلبم تند تند میز_د ...دستمو روش گزاشته بودم و میخواستم اروم بشم‌...
با صدای بلند گفت : خجالت و حـ.ـیات رو بیشتر از هر چیزی دوست دارم ...
داشت وسایل رو جمع میکرد ...
خـ.ـ.ـم شد کتری رو پر اب کرد و روی خاکسترا ریخت و دیگه باید برمیگشتیم ...
از پشت سرش دستهامو دور شـ.ـ.ـکـ.ـمش پیچیدم و گفتم : کی انقدر عاشقت شدم ...چطور اینطور درگیرت شدم ...
دستهامو فشـ.ـ.ـرد و گفت : نمیدونی با من چیکار کردی ؟‌
به طرفم چرخید لپمو کشید و گفت: هر اتفاقی بیوفته با من میای ؟‌
اگه سختی ببینی بازم باهام میای ؟‌
تو چشم هاش تردید بود و گفتم : میام ...با چشم های بسته میام ...
تو برای من با ارزشتر از جونم هم هستی ...
من برای لحظه ای با تو بودن جـ.ـونمم رو میدم ...
مالک لبخند رضایت زد و گفت : همین برای من کافیه ...
سـ.ـ.ـوار بر ماشین ...راهی خونه امون شدیم ...
کوچه شلوغ بود و رو بندمو بستم ...
مالک رو برو رو نگاه میکرد...
نزدیک درب نگه داشت و خواست پیاده بشه که ملا صمد روی گـ.ـاری داشت میرفت ...
با دیدن مالک خان خودشو جلو کشید و گفت : مالک خان سلام ...
مالک سری تکون داد و گفت : در_مو_نت چطور پیش میره ؟
دست مالک خان رو بوسید و گفت : به لطف شما میبینید که بهترم ...
چشمش به ماشین افتاد و منو دید ...
شاید اون چشم هامو از زیر روبند شناخت ...
دستپاچه شد و گفت : مالک خان چرا اومدین کـ.ـاری هست من انجام میدم ...
مالک به خـ.ـ.ـر گـ.ـ.ـاریش ز_د و گفت : برو نیـ.ـ.ـازی نیست ...
ملا نمیتونست ازم چشم برداره و گفت :اقا اون ز_ن که تو ماشینتونه رو ...
مالک حرفشو بر_ید و گفت : اون زن منه ...
خانم مالک خانه ...
ملا دهـ.ـ.ـنش باز موند و....


مالک نگاهی به من کرد و گفت : اون زن منه ...برو همه جا بگو که مالک خان امشب زنشو میبره عمارت ....
نفسم بالا نمیومد و میدونستم ملا همه جارو پر میکنه ...
صبح نشده دهـ.ـ.ـن به دهـ.ـ.ـن میچرخه که مالک خان یه دختر رو با روبند عقد کرده ...
ملا که دور شد مالک همراهم و_ارد خونه امون شد ...کفش های ناشناسی رو جلوی اتاقمون دیدم ...
متعجب به کفش ها نگاه کردم ...
یه زن و مرد داخل بودن ...
صدای صحبتشون میومد ...
به مالک نگاه کردم ...
لبخندی زد و انگار میدونست اونا کی هستن جلوتر اومد و گفت : روبندتو بنداز ...
با صدای یالای مالک وارد شدیم ...
سید هاشم رو میشناختم اون و همسرش بودن ...
مامان با دیدنم و اینکه صورتم روبند داشت نفس راحتی کشید ...
سید به پای مالک بلند شد و گفت: سلام مالک خان ...منتظرتون بودم ....مالک اشاره کرد نشست و گفت : طبق گفته شما بعد از غروب افتاب عقدمون کن ...
به مالک نگاه کردم...
سید کنجکاو بود و گفت : مالک خان این خونه داغدار و نمیخوام دل کسی بشکـ.ـ.ـنه اگه اجازه بدین بریم خونه ما یه کلبه درویشی هست زحمت سـ.ـاختش با خودتون بوده ...
مالک ابروهاشو بالا داد و گفت: همینجا عقدمون کن ...
سید هاشم صلواتی ختم کرد و رو به مامان گفت : با اجازه شما خواهر ...
مامان بغض کرده بود و گفت : اجازه لازم نیست سقف این خونه متعلق به مالک خان ...
اما اجازه میخوام‌...
با چـ.ـ.ـادر مشکی خوبیت نداره ....
دخترم بیا ...
دستشو برام در_از کـ.ـرد و من بلند شدم ...
زن سید هاشم هم خواست بیاد که مامان گفت : چاییتو بخور من زود میام‌...
پشت سر مامان و_ارد اونیکی اتاق شدم ...
مامان روبندمو بالا زد و گفت: جواهر راستی راستی داری عقد مالک خان میشی ؟‌
اگه بفهمن نمر_دی اونوقت ...
دستمو رو دهـ.ـ.ـنش گذاشتم از نگرانی داشت میلـ.ـ.ـر_زید و گفتم : مامان مالک نمیزاره یه تار مو از سرم کم بشه ...
اجازه میدی عقد کنم ؟‌
اشک تو چشم های مامان جمع شد و گفت : چه بخـ.ـ.ـتی بهتر و بالاتر از مالک ...
چرا نباید اجازه بدم‌...
مبارکت باشه مادرجان سفید بخـ.ـت باشی ...
چـ.ـ.ـادر عروسی خودشو از صندوق دراورد و همونطور که اشک میریخت گفت : ارزوم بود یه روزی سـ.ـرت بندازمش ...

 

تیم تولید محتوا
برچسب ها : malekkhan
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 4.20/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 4.2   از  5 (5 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

آخرین حرف کلمه lixcve چیست?