مالک خان 5 - اینفو
طالع بینی

مالک خان 5

مادرم چـ.ـ.ـادرشو روی سـ.ـرم انداخت و گفت : ارزوم بود یه روزی روی سـ.ـرت بندازمش ...خودشم با عشق نگاهم کرد و گفت : مالک خان مرد نمونه ای ...
میدونم خوشبخت میشی ولی دلم میجـ.ـ.ـوشه ...
دل یه مادر هیچوقت الکی نمیجـ.ـ.ـوشه ...
دستهاشو تو دست گرفتم و گفتم : از ته وجودم دوستش دارم‌...
میدونم انقدر دوستش دارم و انقدر میخوامش که تا اخر عمرمم بشینم و نگاهش کنم بازم سـ.ـیر نمیشم ...
مامان چـ.ـ.ـادرمو جلو کشید و گفت : خوشبخت باشی مادر به حـ.ـرمت شـ.ـیری که بهت دا_دم خوشبخت باشی ...
دستمو گرفته بود و برگشتیم تو اون اتاق ...
چـ.ـ.ـادر جلوی روم بود و سید هاشم سرشو پایین انداخته بود ...
مامان منو کنار مالک نشوند و اروم گفت: سپردمش اول به خدا و بعد به شما ...
سید با گرفتن اجازه از مالک خان شروع کرد ...
لحظه قشنگی بود ...
رو به مالک خان گفت : اسم عروس خانم‌ چیه ؟‌
به مالک خیره موندم‌ و گفت: اون برای مالک خان مثل جواهر باارزشه...
اون جواهر مالک خان ...
لبخند رو لبهام نشست و صدای هاشم بود که گفت: جواهر خانم اجازه میدی عقدت کنم ؟‌
تمام خواسته ام همون بود و گفتم : بله ...
صدای کل کشیدن و اشک ریختن مامان همه رو دگرگون کرد ....
خـ.ـ.ـطبه جـ.ـ.ـاری شد و سید هاشم ناراحت از حال و روز مامان که دا_غ دیده است و تو خونه اش مجلس عقد گفت : مالک خان اجازه هست ما بریم‌؟
مالک از جیبش دوتا اسـ.ـ.ـکـ.ـ.ـناس بیرون اورد و گفت : ممنونم سید ...
دستت خیر و برکت زندگیم باشه ...
سید هاشم روی مالک خان رو بـ.ـ.ـو_سید و گفت : اذ_ن و اجازه عروس خانم رو از پدرش گرفته بودین ؟‌
مالک سرشو تکون داد و گفت : خدابیامرز زنده نیست ولی مادرش رضایت داده ...
_ پس مبارک باشه ...
نگاه مالک کافی بود که بفهمه سوال اضافی نباید بپرسه ...
سید بیرون رفت و زنش جلوتر اومد و گفت : خانم خوشبخت باشی ...
میخواست صورتمو ببینه و خیلی هم منتظر بود ولی چـ.ـ.ـادرمو در نیاوردم ...
مامان تا جلوی در همراهیش کرد و اونم مدام مامان رو سوال پیچ میکرد که من از کجا اومدم ...
دلم میخواست دا_د بز_نم من از دل اتیـ.ـ.ـش شما مردم سـ.ـ.ـنگـ.ـ.ـدلم بیرون اومدم ...


مالک روبروم ایستاد و گفت : چه بله قشنگی بود ...
چـ.ـادرمو بالا زد و گفت : به زندگی من خوش اومدی ...
لبخند شیرینی بهش زدم و گفتم : شاید اولین عروسی هستم که با گریه از خونه پدرش نمیره ...
اولین عروسی که نه جاهاز داره نه ناز اضافی داره ...
ا_خ_می کرد و گفت : من تو رو همینطور میخوام بدون تجملات ...
اگه میخواستم ز_رق و بر_ق رو بگیرم ...
طلا سالهاست دور و ور منه و از شیکی و خانمی هم چیزی کم نداره ...
سرمو بو_سید ...
برادرهام جرئت کردن و اومدن داخل ...
هر دوشون دوباره بغض کرده بودن ...
رحمت جلوتر اومد و گفت : میخوای بازم بری ؟‌
با اشاره چشم بهشون فهموندم چیزی نگن ...
مالک رو بهم گفت: بیرون منتظرتم ...
دستی به سر رحمت کشید و بیرون رفت ...
رحمت رو بغل گرفتم و گفتم : جایی نمیرم دیگه بدون تـ.ـ.ـر_س میام دیدنتون ...
تند تند میام و بهتون سر میزنم ...
شما رو میبرم عمارت اونجا رو دوست دارین ؟‌
رضا خیلی مغرورتر بود و جلو نیومد و گفت : شاید تو اونجا رو خیلی دوست داری ...
متعجب نگاهش کردم و گفتم : از چی دلخوری ؟‌
رضا با ناراحتی گفت : مامان تازه خوشحال شده بود و داشت زندگی میکرد ...
_ اونموقع فرق داشت چون فکر میکردین من مر_دم ولی الان زنده ام ...
رضا خندید و گفت : زنده ای که همه فکر میکنن مر_ده ای ...
_ اره همه همین فکرو میکنن اما مهم اینکه شماها بدونین نه بقیه ...
مامان اومد داخل و گفت : فردا عیده کاش امشب همینجا میموندی ؟‌
منم دلم میخواست بمونم از رفتن میتـ.ـ.ـر_سیدم از اینکه قراره با واقعیت ها روبرو بشم ...
مامان استکان هارو تو سینی گذاشت و گفت : اون پسر جوونه اومد گفتم نیستی اونا خیلی نگرانت بودن ....
بعد دختره اومد محبوبه گفتم نیستی ...
اونا خیلی نگرانن ...
_ میرم عمارت میبینمش ...
_ میخوای چیکار کنی؟ چطور میخوای به مالک خان بگی ؟‌
_ نمیدونم ولی امشب بهش میگم‌...
اون باید بدونه من همون دخترم ...
نمیخوام با دروغ زندگی کنم ...


مامان رضا و رحمت رو بیرون فرستاد اومد نزدیکم دلواپس بود و گفت : عقد کردین ...اون مر_ده دیگه امشب یا فردا ازت چیزی میخواد که با_ید انجام بدی ...
خجالت کشیدم واصلا بهش فکر هم نکرده بودم ...
مامان یکم مکث کرد و گفت : اجازه بده زودتر تموم بشه ...رفتی عمارت اونجا اب گرم هست تـ.ـ.ـنتو بشور ....
از اون ر_ژ قر_مزه به لـ.ـبهات بزن و برو تو رختخواب...
از امروز تو دل شوهرت جا باز کن و نزار دلش خالی بمونه ...
خواسته هاشو انجام بده ...
لـ.ـبهاشو نزدیک گوشم اورد یسری چیزها گفت ...
هم خودش خجالت میکشید هم من و دیگه حرفی نزد ...
مشخص بود خیلی خودشو کنترل میکرد که گریه نکنه ....
مامان چیزی نداشت و همون چـ.ـادر رو به عنوان کـ.ـ_.ـا_دوی عقدم بهم داد ....
تا جلوی درب سه تاشون اومدن ...
رضا مغرور بود و با ناراحتی نگاه میکرد ...ولی حبیب برعکس اون خیلی خوشحال بود و بهم انرژی مثبت میداد ...
مالک با مادرم صحبت کرد و راهی شدیم‌...
جلو نشسته بودم و از زیر روبندم گریه میکردم ... دلم برای بی کسی خودمون میسـ.ـ.ـو_خت و گریه میکردم ....
به بیرون نگاه میکردم و به خونه هایی که بیشترشون رو میشناختم ...
به بختی که پشت سرم میومد ...
مالک دستشو رو دستم گزاشت و گفت : دلتنگشونی ؟‌
با سر گفتم اره ...
مالک دستم محـ.ـکمتر فشـ.ـرد و گفت : زود برمیگردی و بهشون سر میزنی ...
نگاهش کردم و گفتم: باید یچیزایی رو بهت بگم ...
شما در مورد من چیز زیادی نمیدونی ...میخوام همه چیز رو بگم‌...
جلوی در عمارت رسیده بودیم ...
بوق نزد که درب رو باز کنن و کفت : گوشم با توست ...
نفس عمیقی کشیدم و ترجیح دادم از زیر روبند حرف بزنم و گفتم : من همونی هستم که اونشب ...
زبـ.ـ.ـونم نمیچرخید و نمیتونستم بگم ....
دلم داشت میجـ.ـ.ـوشید و بهش خیره شدم ....
مالک ازم چشم برنمیداشت و گفت : اونشب چی شده ؟
یه نفس عمیق کشیدم و گفتم : چطور بگم من اونشب ...
من همونی هستم که اونشب ...
بازم نتونستم و بهش خیره موندم‌...
مالک ا_خـ.ـ.ـمی کرد و گفت : چرا نمیگی ؟‌
_ نمیتونم‌ بگم ...نمیدونم چطور بگم ...


مالک دستمو گرفت و گفت : چرا سکوت کردی ؟‌
قلبم تند تند میز_د و گفتم : چطوربگم ...از کجاش شروع کنم‌...
مالک انگشتهامو لمـ.ـ.ـس میکرد و گفت :از هرجا بگی گوش میدم‌...
داشتم خودمو اماده میکردم و تو سرم کلمات رو میچیدم که با ضـ.ـ.ـربه دستی به شیشه ماشین از جا پر_یدم‌...
مراد بود دستی تکون داد و به مالک سلام کرد ...
مالک ماشین رو دوباره روشن کرد و گفت : هنوز اینجاست ..‌.
بیکار میچرخه و قرار نیست یکاری کنه ...
فقط بلده پـ.ـ.ـول خـ.ـ.ـرج کنه ...
درب رو باز کردن و با ماشین وارد شدیم ...
محبوبه تو حیاط بود دلشـ.ـوره داشت و با دیدن من داخل ماشین اب دهـ.ـ.ـنشو به ز_ور قورت داد ...
پیاره که شدم ...
جلو اومد و گفت : مالک خان چی شده ؟
مالک به روش لبخندی زد و گفت : چرا انقدر دلواپسی ؟‌
نمیدونست چی بگه و به من اشاره کرد ...
مالک با روی خوش گفت : خانم عمارته ...زن مالک خان ...
چنان جمله اشو بلند گفت که همه شنیدن ...
و کسانی هم که نشنیده بودن انقدر اونجا همه چیز زود به گـ.ـوش هم میرسید گه همه میفهمیدن ...
محبوب چشم هاشو درشت کرد و گفت : چی گفتی مالک خان ؟‌
خانم جون اومده بود تو ایوان و هنوز کلمه ای حرف نزده بود ...
مالک اروم گفت : بریم اتاق ار_باب میخوام خودم مژده اشو بدم‌....
محبوب خشکش ز_ده بود و فقط نگاهمون میکرد ...
پشت سر مالک راه افتادم و رو پله ها بودیم که گفت: روبنـ.ـ.ـدتو چـ.ـ ـادرتو دربیار...
اونجا کسی نمیدونست من کی هستم ...ولی خانم جون منو میشناخت ...
با استـ.ـ.ـر_س درشون اوردم و محبوب از دستم گرفت و اروم گفت : جواهر اینجا چخبر؟!
مالک جلوی درب اتاق بود و گفتم : فقط میدونم قراره بسـ.ـ.ـو_زم ...از اتیـ.ـ.ـش این عشق بسـ.ـ.ـو_زم ..‌.
مالک درب رو زد و من جلوتر رفتم ...نگاهش کردم تو چشم هام نگرانی بود ...
لبخندش دلگرمم میکرد ...
وارد اتاق شدیم ار_باب لم داده بود و کشمش و گردو میخورد ...
خانم جون جلو اومد و به من نگاه میکرد ...مالک خـ.ـ.ـم شد پشت دست مادرشو بو_سید و گفت: همیشه میگفتی روزی که ازدواج کنم هفت شبانه روز اهالی رو غذا و شیرینی میدی ؟‌
خانم جون سری تکون داد و گفت : الان من بیدارم ؟‌!


خانم جون سرشو تکون داد و گفت : الان من بیدارم ؟
ار_باب د_ود سیکـ.ـ.ـارشو فـ.ـ.ـوت کـ.ـرد و گفت : فکر میکردم مادرت زیباترین زن اینجاست ...
سرپا ایستاد جلو اومد و گفت : چقدر زن برازنده ای ...
مالک لبخند زد و گفت : اجازه دست بـ.ـ.ـوسی میدید ؟‌
ار_باب دستشو جلو روم گرفت ...
دستهای من میلر_زید و دستشو بو_سیدم ...
دستی به سرم کشید و گفت : عمرت طولانی باشه ...دهتا پسر برای مالکم بیاری ...
فقط پسر ...
خوب گوش کن فقط پسر ...
مالک کنار پدرش نشست و گفت : بدون اجازه شما شد ...عقد کردیم ...اگه اجازه بدین بقیه مراسمشو مادرم انجام بده ...
ار_باب قهقه زد و گفت : تو ار_باب اینده ای ...
همین الانشم همه تو رو میشناسن چرا اجازه میگیری ...
سرتا پای این ...
حرفشو قطع کرد و گفت : خودش مثل الماس ...سرتا پاشو طلا بگیرین ..‌.بهترین ها رو اماده کنین ...
پسرم ...مالکم دارم داماد میشه ...
خانم جون اشک تو چشم هاش بود و کنارم ایستاد و گفت : ارزوم بود این روز رو بیینم‌...
جواهر عروس ما شده ...
مالک به مادرش نگاه کرد و پرسید : جواهر رو میشناسی ؟‌!
یهو درب اتاق باز شد ...
خانم بزرگ هـ.ـ.ـر_اسان اومد داخل و گفت : شایعه ها چیه ؟‌ کدوم عروس کدوم زن ؟
مراد با خنده به چهارچوب در تکیه کرده بود پشتم بهش بود و گفت : مادر منو خواب برده ...
برادرم خان بزرگ دامادیشو میخواد جشـ.ـن بگیره ...
بعد اون من میخوام با یه دختر از همین عمارت ازدواج کنم ...
لحظات خیلی سختی بود و داشتم میلـ.ـ.ـر_زی_دم‌...
خجالت و استـ.ـ.ـر_س بهم فشار میاورد ...
مالک از پدرش که اسوده شد ...
بلند شد سرپـ.ـا ..دست منو گرفت تو دست مادرش گذاشت و گفت : امانت من دست شما ...
این دختر دیگه چشم های منه ..‌
نامـ.ـ.ـوس منه ...
به طرف بیرون حرکت کرد ...
هنوز پاشو بیرون نزاشته بود که مراد صورتشو بـ.ـو_سید و گفت : مبارکت باشه داداش...
مالک دستشو رو شونه اش گذاشت و گفت : بـ.ـوی ا* میدی ؟‌
مراد شرمنده گفت : همیشه میفهمی ...
_ ترکش کن ...عمارت من جایی برای این چیزا نداره ...نمیخوام کسی دستت ببینه ‌...
_ میخوام امشب به سلامتی داداشم و ز_نش بخـ.ـ.ـو_رم‌...
م* بود و نمیتونست سرپـ.ـ.ـا بایسته ...


مالک زیـ.ـر بغـ.ـل مراد رو چسبید و با خودش برد ...
خانم بزرگ جلوتر اومد بهم خیره موند و گفت : تو الان عقد مالک خانی ؟‌
از چشم هاش ادم میتـ.ـ.ـر_سید و نمیتونستم جواب بدم ....
خانم جون دستمو گرفت و گفت : با اجازه اتون ار_باب عروس رو اینجا نگه ندارم ....
ار_باب سرفه میکرد و بلند شد و گفت : بزار بهش چشم روشنی بدم ....
یکم مکث کرد و گفت : اینجا چیزی ندارم ...جلوتر اومد دستهاشو جلو برد گـ.ـ.ـردنبند خانم بزرگ رو از گـ.ـ.ـردنش بیرون اورد و گفت : برای مادر خدا بیامرز منه ...
از این به بعد تو گـ.ـ.ـردن تو باشه ....
خانم بزرگ ناراحت شد ولی جرئت نمیکرد به زبـ.ـون بیاره ...
خـ.ـ.ـم شدم پشت دست ار_باب رو بـ.ـو_سیدم و گفتم : ممنونم ....
دستی به سرم کشید و گفت : از دخترهامم برام شیرین تری ...
همه میدونن من جونم رو برای مالک میدم ...
از امروز تو هم جـ.ـون منی ....
از پدرم خاطرات زیادی ندارم ولی خیلی دلم میخواست زنده بود ..‌.
به ار_باب حس قشنگی تو دلم داشتم و با لبخند ازش خداحافظی کردم ...
خانم جون منو برد اتاق خودش ..‌درب رو بست و مطمئن که شد کسی نیست روبروم ایستاد و گفت : اینجا چخبره ؟‌
چطور تو شدی زن پسرم ؟
تعجب و شاید دلخوری داشت ...
یکم عصبی هم بود ...
راه میرفت و گفت : پسرم بهت امان داد اون صورتتو ندیده بود چطور امشب عقد اون شدی؟!
دستهام میلـ.ـر_زید تو هم گره کردمشون و گفتم : خانم جون اجازه بدید براتون توضیح میدم ...
روی بالشت نشست و گفت : گوش میدم ...
گهواره کوچکی کنار اتاق بود و من نزدیکش نشستم ...
یکم مکث کردم و شروع کردم به گفتن از شبی که سو_حتم از قصد ت* صفر تا مـ.ـ.ـر_دنش و نجات من ...
تا اومدنم به اونجا ...
همه رو مو به مو گفتم ...
تعریف کردم و خانم جون فقط خیره بهم بود ...
اشکهامو پاک کردم و گفتم : من پناه اوردم به مالک خان ولی نمیدونستم قراره اینطور دلباخته اون بشم‌...
من عاشقش شدم و این عشق تو وجود اونم نشست ...
خانم جون دیگه دست من نیست ...
دیگه یه طوری مالک رو دوست دارم که حتی اگه بـ.ـ.ـمیرم و برگردم بازم اولین کلمه ای که میگم مالک خان ...
خانم جون جلوتر اومد و اشکهامو پاک کرد و گفت : من وقتی دیدمت ...اولین باری که صورتتو دیدم ...به خودم گفتم این دختر رو قسمت اورده اینجا ...
مالک من دلش مثل یه قناری صاف و کوچیکه ...


مالک من دلش خیلی صافه ...
نگاه به ا_خ_م تو صورت و بداخلاقی هاش نکن ...اون مالک خان بایدم مثل یه خان باشه ...وگرنه همین خانم بزرگ هـ.ـزار تیکه امون میکرد ...
اون گهواره رو ببین ...
شبی که مالک رو زا_ییدم تو اون گذاشتمش ...
صبح تو شلوغی و برو و بیا یهو دلم لر_زید ...
نمیدونم چرا استـ.ـر_س داشتم ...
تازه زا_یمان کر_ده بودم نه میتونستم راه برم نه حال درستی داشتم ولی میدونستم یچیزی هست ...
چرا بجه ام اونقدر گریه میکرد ...
بجه یه روزه کـ.ـ.ـبود میشد و گریه میگرد ...
دایه ها اومدن مادرشوهر خدابیامرزم مادر ار_باب اومد ....
گـ.ـ.ـاو و گـ.ـ.ـوسفند نذر دادن...صـ.ـدقه دادن ولی مالک اروم نمیشد ...
قنداقشو باز کردیم‌...اون پسر بود نور چشمی ار_باب و مادرش ...
تو همین گهواره یه مـ.ـ.ـار سـ.ـ.ـیاه پیدا کـ.ـردیم ...
مـ.ـار پـ.ـای مالک رو نـ.ـ.ـیش ز_ده بود ...اون روز من مـ.ـ.ـردم ... واقعا با گریه های پسرم مر_دم و هزاربار زنده شدم‌...
خدا مالک رو نگه داشت ...
بجه یه روزه با مر_گ جـ.ـ.ـنگید ...
من مطمئن بودم خانم بزرگ اون مـ.ـار رو اورده چون اون اخرین کسی بود که مالک رو دید ...
اون مـ.ـار رو اورده بود که مالک بـ.ـ.ـمیره ...این گهواره رو نگه داشتم...
چون شـ.ـاهد نـ.ـا_له های یه ز_ن زائـ.ـو و عـ.ـذ_اب دیده بود ...فقط پـ.ـ.ـو_نزد_ه سالم بود ...
اقای من کـ.ـارگر عمارت اونا بود ...
هشت تا برادر داشتم و من ته تغاری بودم ...
قرار بود زن پسر عموم بشم‌...رفته بود خـ.ـدمت سـ.ـربـ.ـازی...فصل انگور بود و اقام منو برد عمارت ...
انگور خیلی دوست داشتم ...
ار_باب منو اونجا دید با خانم بزرگ نشسته بودن و چای میخوردن ...
یه هفته بعد امدن و عقد ار_باب شدم ..
به ماه نکشید حامله شدم و مالک رو بدنیا اوردم‌...
یه پسر نور چشمی همه شد ...
مالک رو با دنـ.ـ.ـدون هام نگه داشتم ..‌مـ.ـرد بـ.ـارش اوردم ...تـ.ـ.ـر_سیدم هربار خواستم براش زن بگیرم تـ.ـ.ـر_سیدم‌...
ولی وقتی تو رو دیدم دلم خواست زن مالک بشی ...
دل تو دلم نبود که عروست کنم‌ نام و نشونت معلوم نبود ...
ولی انگار قسمت از من پیشی گرفته ...
مالک چقدر خوشبخته که خودش زنشو از اتیـ.ـ.ـش نجات داده ...
ملا رو میشناسم ...
با پسرش زیاد میومدن اینجا ...


بین حرف خانم جان پـ.ـریدم و گفتم : مالک نمیدونه ...نتونستم بهش بگم ...
خانم جون با تعحب گفت: نمیدونه؟ مگه میشه؟‌
با دلهره تایید کردم‌...و گفتم : خانم جون تـ.ـ.ـر_سیدم باورم‌ نکنه ..‌.
یکم مکث کرد و گفت : اون الان دیگه باورت نمیکنه ...چرا بهش حقیقت رو زودتر نگفتی ...تو همون دختری که گفتن ق* صفره ....
دستهاشو فـ.ـ.ـشردم و گفتم : بخدا به جان مادرم قسـ.ـ.ـم میخورم خودش افتاد ...
دستهامو فشـ.ـ.ـرد و گفت : خاله مهری صدام بزن ...الان وقت این چیزا نیست ...برو بخواب صبح بشه یه فکری میکنیم‌...
سایه شخصی پشت پنجره بود و با اشاره گفت : مالک و تو عروسیتون تموم بشه میری اتاق مالک ...
امشب نه اون خواب داره نه تو...
چون محرم همید ولی دور از همین ...
متوجه شدم که فـ.ـا_ل گوش وایستادن و ادامه داد ...
با_ید برای مالک لباس قشنگ بپوشی ارایش کنی و بعد بری تو اتاق پسرم ....
قرار نیست همینطور داماد بشه ...
محبوب رو بلند بلند صدا زد و سایه کنار رفت ....
طولی نکشید که محبوب اومد و گفت : جانم خانم‌....
به رختخواب اشاره کرد و گفت : رختخواب پهن کن ...
مالک خان خوابیده ؟‌
محبوب به من‌ نگاه کرد و گفت : نه پیش ار_باب هستن ...
دارن قــ.ـ.ـلیون میچــ.ـ.ـاقن براش ...
مراد خان رو فرستادن حـ.ـموم تا از سـ.ـرش بپره و سرحال بشه ...
_ اینجا باش تا بیام‌...
خانم جون بیرون که رفت محبوب جلو اومد و گفت :جواهر چی شده ؟ کجا بودی صدبار اومدم پی ات؟‌
_ لبخند زدم و گفتم‌: منم دچار شدم‌...مالک خان رو میدیدم و باهم بودیم ...
_ اوازه عقدتون همه جا پیچیده ...راست میگن ؟‌
_ کدومشو راست میگن ...عاشقیمون رو یا عقدمون رو ؟‌
_ وای دختر دارم دیوونه میشم ...چطور باور کنم‌...سر فرصت باید همه رو تعریف کنی ...
_ چشم ...
با هم رختخواب پهن کردیم و محبوب به پهلوم‌ زد و گفت: چشم هات درشت تر شدن ...
_ نه مگه چشم هم درشتر میشه ؟
با خنده گفت : بله که میشه ...
میخندید و گفتم : محبوب چطور ممکنه بگو منم بدونم ...


محبوب خندید و گفت : وقتی دخترا عروس میشن چشم هاشون درشتر میشه ...
لبمو گـ.ـ.ـز_یدم و گفتم‌: نخیرم این طور نشده ...بی ادب ...
چشمکی زد و گفت: ولی انگار خبرایی بوده ...قراره میلاد رو اینجا تو گهواره بزرگ کنیم‌...
_ میلاد کیه ؟‌
_ پسر تو و مالک خان دیگه ...
خندیدم و گفتم‌: محبوب امان از دست تو ...
با اومدن خانم جون محبوب بیرون رفت ...
خانم جون دست و پـ.ـاهاشو روغن مـ.ـا_لـ.ـید و گفت: بخواب مالک خوابیده ...
با اومدن اسمش لبخند زدم و دراز کشیدم ...
ولی خواب اونشب با من غریبه بود ...
ساعتها بیدار بودم و به سقف خیره بودم‌...
مالک خواب بود ولی دلم میگفت همینجاهاست تو ایوان و بیداره ...
شال خاله مهری رو دورم پیچیدم و اروم درب رو باز کردم ...
بیرون رو نگاه میکردم ...
حسم درست میگفت مالک روی صندلی نشسته بود تو ایوان و به باغ خیره بود ...
چشم هام با دیدنش برق میز_د و خیره بهش بودم ...
سنگینی نگاهمو حس میکرد و به طرف من چرخید ...
خودمو با عجله داخل کشیدم و نگاهشو که چرخواند و دوباره سرمو بیرون بردم ....
نگاهش که میکردم وجودم به اتـ.ـ.ـیش کشیده میشد ....
دوباره سرشو چرخواند و اینبار دوباره برگشتم داخل ...
خنده ام گرفته بود و دستمو رو دهـ.ـ.ـنم فـ.ـ.ـشردم که خانم جون بیدار نشه ....
ارومتر که شدم خواستم سرمو بیرون ببرم که دستی روی دهـ.ـ.ـنم قلاب شد و تو یه چشم برهم ز_دن منو از روی زمین بلندم کرد ...
درب اتاق بغـ.ـل رو باز کرد و رفتیم داخل ...
تـ.ـ.ـر_سیده بودم و به دیوار تکیه ام داد ...
تو تاریکی اتاق نفس هاشو صدای نفس هاشو میشناختم مالک بود ...
اروم دستشو پایین کشید و گفت: دز_دکی منو نگاه میکردی ؟‌
خندیدم چیزی دیده نمیشد دستهامو روی سـ.ـ.ـنه اش گذاشتم و گفتم : نمیتونم نگاهت نکنم ...وقتی میبینمت دست خودم نیست از دیدنت سـ.ـیر نمیشم‌...
اروم لـ.ـبهاشو نزدیک گوشم اورد و گفت : همه جا حست میکنم ...
هرجا باشی حست میکنم‌...
درست مثل امشب ...


مالک نزدیک گوشم گفت: همیشه حست میکنم ...
از همون روزی که دیدمت ...
چشم هات تمام باورهامو زیر و رو کرد ...
با لـ.ـ.ـبهاش کنار صورتمو لمـ.ـس کرد و گفت : یکبار نـ.ـوزاد خواهرمو بغل گرفتم فقط هشت روزش بود ...
پوستش مثل پوست تو لطیف بود ...همینقدر شیرین و قشنگ ...
دلم برای اون کلماتی که از دهـ.ـ.ـن مالک بیرون میومد ضعف میرفت اونجا تو اون تاریکی بهترین موقع بود تا به زبـ.ـ.ـون بیارم‌...
دستهامو کنار صورتش گذاشتم و گفتم : مالک یه حقیقتی هم هست که من با_ید بهت بگم‌...
اونشب بین اون اتـ.ـ.ـیش تو اون خونه قدیمی ...
چشم هامو بستم و از خدا خواستم قبل سو_حتن من و در_د کـ.ـشیدنم جــونمو بگیره ....
من بی گـ.ـ.ـناه بودم ...
صفر یکبار صورت منو دید و میخواست بهم ت* کـ.ـ.ـنه ...
من نگـ.ـ.ـشتمش پـ.ـاش گیر کـ.ـرد و مر_د ...
خدا گـ.ـ.ـشتش و نزاشت من بی حرمت بشم، بی عفت بشم ....
ولی اونشب معجـ.ـزه خدا از اتـ.ـ.ـیش سالم بیرون اومدن من نبود ‌...
معجزه خدا تو بودی ...
خدا تو رو بهم داد ...
تو این عمارت عاشقت شدم و بازم خدا یکبار دیگه تو رو بهم داد درست تو خونه مادرم ..‌.
مهلت نکردم ازت رو بگیرم ...
من همونی هستم که نجاتش دادی بهت بگم بهم اعتماد کن و حالا میخوام بدونی به کی اعتماد کردی ...
فقط صدای نفس هاشو میشنیدم‌...
سکوت کرده بود و نه اون منو میدید نه من اونو ...
دستهاشو ازم جدا کرد و یه قدم به عقب رفت ...
صدام شروع کرد به لـ.ـر_زیدن و گفتم : تنها چیزی که واقعی اینکه واقعا عاشقتم ...
واقعا جوری میخوامت که هیچ کـ.ـ.ـسو قبلت نمیخواستم ...
میخوام بدونی بهم درست اعتماد کردی ...
من هیچ وقت نمیخوام بینمون دو رنگی و غریبگی باشه ...
میخوام بینمون فقط عشق باشه ...
دستمو جلو بردم و دستشو گرفتم و گفتم : باید زودتر میگفتم ...
سعی کردم ولی نشد ...
تـ.ـ.ـر_سیدم از اینکه بهم پشت کنی...
مالک جلو اومد و اونجا بود که منو به اتـ.ـ.ـیش کشید ...
اونجا بود که همه رویاهامو تکـ.ـه تـ.ـکه کـ.ـرد ...
دستهاشو محـ.ـ.ـکم گرفته بودم و جلو اومد ...
قلبم داشت تو دهـ.ـ.ـنم میومد ...
انگار اون لحظه لحظه مـ.ـر_گ و تولد من بود ....


مالک جلوتر اومد دستهام یخ کـ.ـرده بودن ...
اروم‌ گفت : شب بخیر ...
از روبروم گذشت و بدون حرفی بیرون رفت ...
نمیتونستم با خودم‌ کنار بیام ...
حق داشت بخواد شـ.ـ.ـو_که بشه ولی من با تمام وجودم دوستش داشتم ...
پشت سرش شروع به دویدن کردم‌...
داشت وارد اتاقش میشد ...
مانع بسته شدن درب شدم ...
مالک متعحب به طرف من چرخید و همونطور که قطرات اشک از چشم هام روی زمین میوفتاد ...
نفس نفس میزدم ...
مالک سـ.ـرشو خـ.ـ.ـم کرد و گفت : چی شده ؟‌
داخل رفتم و درب رو پشت سرم محـ.ـ.ـکم بستم ...
خودمو محـ.ـ.ـکم به سـ.ـ.ـنه اش کـ.ـ.ـو_بیدم و گفتم‌: هیچ وقت ازم دور نشو ...
دستهاشو پشتم گزاشت و گفت : گریه نکـ.ـن ...
چرا انقدر زود گریه میکنی ؟‌ مگه من چی گفتم‌ ؟
سرمو بالا گرفتم و گفتم : چرا رفتی ؟ چرا هیچی نگفتی ؟‌
من محـ.ـبور بودم من نمیتونستم بهت بگم‌...
اگه میگفتم اون موقع باورم میکردی ؟‌
من ق* اون ادم نبودم ولی بهم تهـ.ـ.ـمت ز_دن ...من میتـ.ـ.ـر_سیدم اگه تو ولم میکردی اگه تحویلم میدادی به اونا من از مـ.ـ.ـر_دن نتـ.ـ.ـر_سیدم‌...من از نبودن تو تـ.ـ.ـر_سیدم‌...
انگشت اشاره اشو روی لـ.ـ.ـبهام گزاشت و گفت : جواهر کافیه ...
من نمیخوام ولت کنم ...
اروم انگشتشو بـ.ـ.ـو_سیدم و چشم هامو بستم ...
لـ.ـ.ـبهاشو رو پیشونیم گذاشت و گفت : میدونستم‌...
از همون اول میدونستم ...
اینجا اونطور بی صاحاب نیست ...
که بخوان هرکاری کنن ...
ملاصمد اومد پیش من گفت : پسرم رو گـ.ـ.ـشتن با چندتا از اهالی بودن ...
اونا شهـ.ـ.ـادت دادن و منم قبول کردم ق* پسرشو محـ.ـ.ـا_کـ.ـمه کـ.ـ.ـنن...
شب بود و اسمون شده بود قیـ.ـامت ...
از یکی از کـ.ـارگرا شنیدم که یه دختر رو دارن میسـ.ـ.ـو_*نن و یه دختر ق* صفر بوده ...
اون لحظه نفهمیدم چطور خودمو رسوندم به اون ابادی ...
مادرت داشت ز_جه میز_د و هیچ کسی بهش توجه نمیکرد ...
خودمو تو اتـ.ـ.ـیش ز_دم ...
و بیرون کـ.ـ.ـشیدمت ...
اون لحظه نمیدونستم چطور اوردمت اینجا ...
وقتی اولین بار صورتتو دیدم فهمیدم قسمت با دل من چیکار کرده ...


فکر نمیکردم یه روزی وقتی به صورت یه دختر خیره بشم نتونم پلک بزنم‌...
وقتی دیدمت نتونستم پلک بزنم ...نتونستم نفس بکشم ...
وقتی منو بغـ.ـل گرفتی و اونطور سرتو رو قلبم گذاشتی بازم به خودم تلنگر زدم که نمیشه ...مالک عاشق نمیشه ...اما شدم‌...
پی ات اومدم تا ببینمت و وقتی تو خونه مادرت زیر نور ماه دیدمت بیشتر از قبل دلم لـ.ـر_زید ...
مالک زندگیش دگرگـ.ـون شده ...
لبهام خندید و گفتم‌ : میدونستی ؟
_ اره میدونستم ... پرندهای اینجا بدون اجازه من پرواز نمیکنن ...
دوباره بغـ.ـل گرفتمش و گفتم : تـ.ـ.ـر_سیدم ...خیلی تـ.ـ.ـر_سیدم‌...
موهامو نوازش کرد و گفت : برو بخواب مادرم بیدار بشه ببینه نیستی نگرانت میشه ...
_ کاش ...کاش ...
خجالت کشیدم بگم و سرمو پایین انداختم و گفتم : کاش همینجا میموندم‌...
سرشو پایین اورد با خنده تو چشم هام نگاهم کرد و گفت : اینجا بمونی ؟‌
_ این عمارت برای من غریبه است ...
دورم ازت و میتـ.ـ.ـر_سم ...
_ بمون کسی نمیتونه حرفی بزنه ...
اینجا عمارت منه ...
خجالت کشیدم و سرمو پایین انداختم ...
مالک دستهاشو کنار کمـ.ـ.ـرم گذاشت و گفت : بریم بخوابی ؟‌
بازوشو چـ.ـ.ـسبیدم و تا جلوی درب اتاق مادرش منو رسوند و گفت : صبح میبینمت ...
یهو درب باز شد و خانم جون ابروشو بالا داد و گفت : چخبره اینجا ؟
مالک به من نگاه کرد و گفت : مهمونتو اوردم‌....
خانم جون با ا_خ_م گفت : تا عروسی از این خبرا نیستا ...
بازومو نیـ.ـ.ـشگـ.ـ.ـون گرفت و گفت: بیا داخل و رو به مالک گفت : منو عصبی نکن ...
مالک لبخندی زد و سر مادرشو بـ.ـ.ـو_سید و گفت: مراقب امانت من باش ...
مالک رفت و من رفتنشو نگاه میکردم ...دور میشد و من دلم برای رفتنش ضعف میرفت ...
خانم‌جون با ا_خ_م گفت : اینجا دیگه من‌مادرشوهرتم‌....حواست باشه منو ناراحت نکنی ...
نگاهش کردم و پشت دستشو بـ.ـو_سیدم و گفتم : به روی چشم هام‌...
با خنده سرمو نوازش کرد و گفت : عزیزم سـ.ـرت سلامت باشه ....
چشم هامو بستم و با خیال راحت خوابیدم ...
باری از رو شونه هام‌ برداشته شده بود ...
با سر و صدای بیرون بیدار شدم سینی صبحانه بغل دستم بود و خانم جون تو اتاق نبود ...
از پنجره بیرون رو نگاه کردم داشتن چراغ میبستن و برای ما میخواستن جـ.ـشن بگیرن ...


محبوب درب رو با پـ.ـاش باز کـ.ـرد و برام پارچ و لگـ.ـ.ـن اورد و گفت : خانم بفرما دست و صورتت رو بشور ...
ا_خ_می کردم و گفتم : کی شدم خانم ؟‌
برام اب ریخت و گفت : از امروز صبح که شدی خانم مالک خان ...
باخنده دست و صورتمو شستم و داشتم صورتمو خشک میکردم که درب باز شد و طلا اومد داخل ...
انگار تازه از خواب بیدار شده بود و داشت با واقعیت روبرو میشد ...
دلم نمیخواست روز قشنگمو با اون خـ.ـراب کنم ...
طلا بغض کرده بود ...
روی زمین نشست و همونطور که با گـ.ـ.ـردن خـ.ـ.ـم نگاهم میکرد گفت : حق داره ...
اون این صورت زیبا رو دیده ...
دستی به صورت خودش کشید و گفت :صورت منو ببین قشنگ نیست ؟‌
مثل تو نیستم‌...ولی میدونی من خیلی بجه بودم که مادرم مـ.ـ.ـرد ...
اقام منو سپرد به خواهرم خانم بزرگ ...
از بجگی مردی رو میدیدم که همه دوستش داشتن ...
تو رویا عاشقش بودن ولی منو ببین مثل اولین روزی که دیدمش دوستش دارم ...
فکر نکنی خواستگار ندارم...
هزارتا داشتم ولی هیچ کدوم نمیتونن برای من مالک خان ام بشن ....
چهار دست و پاــ جلو اومد ...
دستشو به طرفم دراز کرد و گفت : بهت قول میدم اولین بجه رو من برای مالک خان بیارم‌...
ریز ریز خندید و گفت : دست نمیدی با من ؟‌
بهش ا_خ_م کردم و گفتم : داری خودتو گو_ل میز_نی ؟‌
ما دیروز عقد کردیم همین الانشم من زنشم‌...
سرشو جلو اورد و نزدیک گوشم گفت: هنوز که وا_رد اتاقش نشدی ...هر وقت تونستی رو تحـ.ـت مالک خان براش دلبـ.ـری کـ.ـنی منم باور میکنم ...
خودشو عقب کشید و گفت : من و تو خیلی فرق داریم‌...
ولی یچیزی هست که مارو بهم شباهت میده و اون عشقه ...
ولی من از تو عاشقترم ...
دستشو که اورد کنار صورتم گذاشت پس ز_دم و گفتم: مهم اینکه مالک کی رو میخواد ؟‌!
_ همچین مهمم نیست چون مردها فقط یچیز میخوان و اون خوشگذرونی ...
میخندید و سرپا ایستاد دستهاشو به کمـ.ـ.ـرش زد و گـ.ـ.ـودی کمـ.ـ.ـرشو نشونم داد و گفت : میبینی چقدر پیراهن تو تـ.ـ.ـنم قشنگه ...
همه میگن دلـ.ـبری کـ.ـردن من با همه فرق داره ...
چون میدونم‌ باید چیکار کنم و چیکار نکنم ...
محبوب درب رو براش باز کرد و طلا ابـ.ـروشو بالا داد و رفت ..


طلا که رفت ولی تونست منو عصبی کنه ...دلم شـ.ـور افتاد و حس حـ.ـسادت داشتم‌...
روی مالک حسـ.ـاسیت های خاصی داشتم و نمیتونستم حتی تصورش کنم کسی بخواد مالک رو ازم بگیره ...
حق با طلا بود باید زودتر ازدواج میکردیم‌...
نمیتونستم یجا بشینم‌ و مدام راه میرفتم ...
هنوز از اتاق بیرون نرفته بودم و محبوب به اصرار موهامو شونه میزد و من پایین پـ.ـاهاش نشسته بودم‌...
خـ.ـ.ـم شد سرمو بـ.ـ.ـو_سید و گفت : حالا که خانم‌ خان شدی با_ید یه قولی بهم بدی ...
سرمو بالا گرفتم‌ نگاهش کردم و گفتم :چه قولی ؟
ابروشو بالا داد و گفت : منو عروس کنی میخوام احمد رضا بیاد و منم تشکیل خانواده بدم ...
_ باید به مالک خان بگی نه به من ...
_ دیگه ر_گ‌ خواب اون دست توست ...لپمو میکشید که صدای بلند بلند حرف زدن از حیاط اومد ...
اون عمارت یه روزم نبود که تو ارامش باشه ...
محبوب بیرون رفت و من دورم شال پیچیدم و داشتم میرفتم که مراد رو تو چهارچوب دیدم ...
برام گل اورده بود ...
متعجب به گلهاش نگاه کردم و گفت : برای عروس قشنگ عمارتمون اوردم ...
تشکر کردم و داشتم بیرون میرفتم که حس کـ.ـردم با دستـ.ـش پشـ.ـ.ـتـ.ـمو لمـ.ـ.ـس کـ.ـ.ـرد ...
به خودم تذکر دادم که اشتباه شده و بخاطر تـ.ـنگـ.ـ.ـی چهارچوب به من خورده ...
رفتم پشت نرده ها ...ملا صمد اومده بود ...با دوتا از دخـ.ـترهاش ...دخـ.ـترهاش همـ.ـسـ.ـن من بودن ریزه و جوون ...
چقدر هم خوشگل بودن ...
ملا که خیلی ز_شت بود پس این دخـ.ـترها به کی رفته بودن و انقدر بر و رو داشتن ...
گریه میکرد و با اون پـ.ـ.ـای چلـ.ـ.ـا_قـ.ـش به مالک میگفت : بهم رحـ.ـ.ـم کـ.ـن ...
به این ز_نـ.ـهام‌ رحـ.ـ.ـم کن‌...یه ماه میشه ز_نـ.ـم شدن ...
دهـ.ـ.ـنم از تعجب باز موند پس اونا ز_ن هاش بودن ...
چشم هامو گـ.ـرد کـ.ـردم و نگاهی به خود ملا کردم‌...چطور میتونست این همه نسبت به ش* خودش سـ.ـ.ـست باشه ...
مالک اشاره کرد سکوت کنه و گفت : بحث نگفتم بکـ.ـنی ...
با چه حقی رفتی اون دختر رو در عوض پـ.ـ_.ـول حـ._ـ.ـر_ید_ی اونم‌ به ز_وـــ ر ....
_ مالک خان به خـ.ـاک پسرم خواستم سرپناهی داشته باشه ...
مادرش خودش گفت من چه گـ.ـ.ـناهی دارم‌...


ملا صمد با نا_له گفت : مادرش خودش گفت نون شب نداریم ...
بهش پو_ل دادم تا بعدا بزرگ شد بد_نش به من ...
اونا خودشون بهم پیغام فرستاده بودن ...
_ اون عقدی که کردی درست نیست اون سـ.ـ.ـنی نداره...
تو چطور تونستی همچین کاری انجام بدی ...
از ریش سفیدت خجالت نمیکشی ...
_ منم‌ نخواستم الان بیارمش ...
خـ.ـ.ـر_جشو میدم تا د_ه سـ.ـ.ـا_لش بشه ...
مالک عـ.ـصبی شد و به طرف ملا حمـ.ـ.ـله ور شد ...
میخواست با مـ.ـ.ـشت بز_ند_ش که مـ.ـ.ـشتشو تو هوا نگه داشت و گفت : اینو از اینجا ببرین ...
مالک دستی تو موهاش کشید و به طرف عمارت که چرخید نگاهش با نگاه من تو هم گره خورد ...
با لبخند بهم‌ خیره شد ...
چشم هاش میگفت صبح به این قشنگی رو میبینی فقط تو میتونی قشنگش کنی ..
چشم های منم میگفت : تو رو با تمام این چیزا میخوام‌...از ته دلم میخوام از ته وجودم میخوام‌...
خانم بزرگ داشت میرفت برای صبحانه و چیزی به تحویل سال نمونده بود ...
مهمون سرا رو سفره عیدی انداخته بودن و اجیل و خشکبار و شیرینی و شکلات چیده بودن ...
اون روز همه چیز قشنگ‌ بود ..
کاش همیشه اونطور قشنگ‌ میموند ...اون روز فقط لبخند میزدیم ...لباس قشنگ تـ.ـ.ـنمون کردیم و رفتیم به انتظار سال نو ...
سالی که تـ.ـ.ـوش قرار بود هزاران اتفاق بیوفته ...
خانم‌جون دهـ.ـ.ـنمو شیرین کرد و گفت : به همه اهالی شیرینی فرستادیم‌....
مالک بهم اشاره کرد برای مادرمم فرستاده ...
رضا خیلی شیرینی دوست داشت و مطمئن بودم الان داشت یه دل سیر میخورد ...
طلا اومده بود تو اون اتاق کنار خانم بزرگ بود...میشد تو صورتش تـ.ـ.ـر_س رو دید ...
ولی من تو صورتش یه قدرتی رو دیدم که انگار داشت برای مالک نقشه میکشید و میخواست تصاحبش کنه ...
خانم بزرگ به پیراهنم نگاه کرد و گفت : چه رنگ‌ قشنگی ...پارچه شو از کجا اوردی ؟‌
نمیدونستم اون بین لباسهایی بود که محبوب برام اورده بود ...
مالک‌ سرش تو برگه هاش بود و گفت : از فـ.ـ.ـر_انـ.ـ.ـسه خریدم‌...
پارچه اشو از اونجا اوردم‌...
چندسال پیش بود برای مادرم اوردم ولی گفت به سـ.ـ.ـن و سـ.ـ.ـال من نمیخوره ...
قسمت شد و دادم برای جواهر دوختنش ...
این لباس رو من ماها بود داشتم
پس مالک برای من فرستاده بودش ...


لبخند رو لـ.ـبهام نشست ...
صدای ار_باب بود که میومد داخل ...
مالک بلند شد و گفت : شـ.ـ.ـاه شـ.ـ.ـاهان اومد ...
ار_باب محـ.ـ.ـکم بغلـ.ـش گرفت و گفت : روز عید و عیدی منو دیشب دادی عروس خانم رو ببین چه خانمی ...
به احترامش بلند شدم و به خانم بزرگ اشاره کرد جابجا بشه و گفت : از این به بعد این بالا جای مالک و زنشه ...
اولین پسری که بیاری میشی همه دا_ر و ندار ما ...
اینجا و تمام زمین هاش مـ.ـ.ـال مالک ولی برای پسرتون میخوام عمارت خودمو به نامش کنم ...
با حرف ار_باب همه متعجب شدن ...
خانم بزرگ خنده اش گرفت و گفت : مگه میشه من زنده ام خود شما زنده ای ...
ار_باب مگه میشه اونجا رو بدین به نوه اتون ...
مراد زنده است اون هم یه پشتوانه میخواد ...
ار_باب چنان نگاهش کرد که ساکت شد و گفت : بگو قلـ.ـ.ـیون بیارن ...
مالک یه مـ.ـ.ـشت پسته برداشت و گفت : ما_ل خودت ار_باب بودنت برای من بهترین پشتوانه است ...
همین الانشم ار_باب شمایی ولی من مالکم ...
چقدر حرف مالک معنا دار بود ...
چیزی به تحویل سال نمونده بود ...
خانم جون دستمو گرفت و گفت : بلند شو اولین عید باید کنار شوهرت بشینی ...
کنار مالک رفتم و خیلی خجالت میکشیدم‌...
مالک خودشو جمع کرد تا من جا بشم‌...
پیراهنمو روی پـ.ـ.ـاهام کشیدم و خیلی تو نشستن معـ.ـ.ـذ_ب بودم ....
مراد روبروم‌ بود و تو نگاهش هزاران حرف مخفی شده بود ...
از ملا صمد در تعجب نبودم اون ذاتش بد بود ...
محبوب و چندنفر اومدن برای پذیرایی ...
بهمون نقل و شکلات تعارف میکردن ...و صدای خندهای ما تو اتاق پیچیده بود ...تخمه میشکستیم و میخندیدیم‌...
خانم جون از بجگی های مالک و شیـ.ـ.ـطنت هاش میگفت ...ار_باب با چه عشقی به مالک نگاه میکرد ...
یه عشقی که نمیشد هیچ وقت مثالش زد ..‌.
با اجازه برای استراحت برگشتم تو اتاق خانم جون و موهامو باز کردم ...
کلافه ام میکرد وقتی بسته بود...
هنور کامل ننشسته بودم که دستی رو دهـ.ـ.ـنم نشست ...
مطمئن بودم مالک و با لبخندی سرمو به سی_*ه اش فـ.ـ.ـشردم ...
دستهاش دور شـ.ـ.ـکمم پیچید و اروم گفت: عید شد ولی نشد صورتتو ببـ.ـ.ـو_سم ...
صدای مالک نبود و صدای مراد بود ...


دستهام لر_ز_ید من یکبار تجربه اشو داشتم با صفر خدا نیامرز ...
به عقب هـ.ـ.ـولش دادم و گفتم: به مالک میگم چیکار کردی ...
_ بگو ...فکر میکنی باور میکنن ...تو چقدر ساده ای ...هرچی بشه من پسر ار_بابم ...کسی منو نمیتونه از وسط برداره...
به طرفم میومد و من از شـ.ـ.ـدت تـ.ـ.ـر_س با گلدون به سرش ز_دم ....
دستشو رو صورتش گذاشت و خ از کنار صورتش میچکید ...
خندید و گفت: برمیگردم ...من اولین چیزی هستی که میخوام و بدستت میارم‌...
بیرون رفت و سـ.ـوت میز_د ...
دستهام‌ میلـ.ـر_زید، خدایا چرا من انقدر بدبخت بودم ...
چرا نمیزاشتن دلم خوش باشه ...
روی زمین نشستم‌...
اشکهام میریخت ...
با صدای ضـ.ـ.ـر_به ای به در صورتمو پاک کردم ...
مالک بود اروم اومد داخل ...
نگاهی به صورت پریشونم کرد و گفت : گریه کردی؟
خواستم بلند بشم که نزاشت و روبروم نشست ...
ا_خـ.ـ.ـم کرد و تو چشمهام‌ نگاه کرد و گفت : روز عید گریه کردی؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم : نه فقط دلم برای مادرم تنگ شد ...روز عید و اونجا تنهان ...
جلوتر اومد و گفت : عیدت مبارک ...
خودم خنده ام‌ گرفت از این تبریک یهوییش و گفتم : ممنون‌...تو برای من بهترین هـ.ـ_.ـد_یه عید هستی ....
دستهامو روی شونه اش گذاشتم و گفتم‌: خانم جون الان میاد باز میگه چرا تنهایید چرا خلوت کردین ؟‌
_ نمیاد ...اونجا داره با ار_باب حرف میزنه ...
انگار میخواست چیزی بگه و نمیتونست ...
منم دلم میخواست ببـ.ـو_سمش و گفتم : عیدها مردم با هم روبـ.ـ.ـو_سی میکنن ...
ابروشو بالا داد و گفت : خوب ...؟
_ خوب ما که مردم نیستیم‌...
_ پس چی هستی ؟‌
میخواست من به زبـ.ـ.ـون بیارم و با شیـ.ـ.ـطنت گفتم : ما ....
نزدیک گوشش رفتم و گفتم : زنـ.ـت ‌...
ا_خـ.ـ.ـمی کرد و گفت : نه فعلا که نشدی ...
چشم هامو گرد کردم و گفتم : عقد کردیم ...
تو چشم هاش شیـ.ـ.ـطنت میبارید و گفت : من چیز دیگه ای رو گفتم ...
سرمو تو س_*نه اش فـ.ـ.ـر_و بردم و گفتم: هر روز بخوای میتونیم ...
دستهاشو دور کمـ.ـ.ـرم پیچید و گفت همین الان ...
سرمو بالا گرفتم و بهش خیره شدم‌...
خندید و گفت : نتـ.ـ.ـر_س هرچیزی زمانی داره ...
_ نمیشه عجله کنیم ...من نمیخوام ازت دور بمونم ...
من با عشقت هر روز دارم میسـ.ـ.ـو_زم ...


مالک گونه اشو جلو اورد اروم‌ بو_سیدم ولی نتونستم خودمو کنترل کنم ...
دستهامو دور گـ.ـ.ـردنش پیچیدم و چنان محـ.ـ.ـکم صورتشو بـ.ـ.ـوسیدم که روی زمین افتاد و من روش افتادم‌...
تو چشم های هم خیره شدیم و حس خاصی تو وجودم بود...
گرمای تـ.ـ.ـنش داشت زیر و روم میکرد ...
دستهاشو پشتم‌ گذاشت و اروم جاشو با من عوض کرد ...
سنگینی هیـ.ـ.ـکلشو حس نمیکردم
انگار دلم میخواست همون لحظه همه پـ.ـ.ـردهای بینمون کنار بره و یکی بشیم ...
با صدای پا هردو خودمون رو جمع و جور کردیم و مالک عقب کشید ...
خانم جون با محبوب حرف میزد و یهو اومد داخل ...
خودشم خجالت کشید که بدون اجازه اومده و گفت : اتاق خودم ببخشید بدون اجازه اومدم ...
مالک سرپا شد و گفت : داشتم میرفتم‌...
میرم سراغ اون دختری که فـ.ـ.ـر_وحتن به ملا صمد ...تا شب برمیگردم‌...
تو چهارچوب در بود که به طرفم چرخید و گفت : جواهر امانت دست شماست ...
خانم جون نچ نچ کرد و گفت : خوبه خوبه ...ببین چه هنوز نیومده عزیز شده ...
مالک میدونست مادرش شوخی میکنه و گفت : مادرشوهرشی اختیارش با شماست ...
مالک که رفت نتونستم صبر کنم و گفتم : خانم جون باید به حرفهام گوش بدی ...
میخواستم مراد رو براش تعریف کنم و کمکم کنه از دستش خلاص بشم‌...
خانم چون دستشو جلو اورد گوشمو گرفت و همونطور که میکشید گفت : مگه نگفتم‌ نباید شیـ.ــ.ـطنت کنی تا عروسی ؟‌
_ اخ ... اخ.... به خدا کاری نکردم ...
_ اره ارواح خاک عمه ات رو صورت مالک چای اون ماتیکت بود ...
صدای خنده خانم جون بلند شد و گفتم : چطور میتونم ازش دور باشم ...شما نمیدونید چقدر دوستش دارم‌...
خانم‌ جون گـ.ـوشمو ول کرد و گفت : عزیز منی ...میدونم‌...مگه میشه مالک رو کسی دوست نداشته باشه ...
خجالت نکشیدم و گفتم :اون همه وجود منه ...خاله کمکم‌ کن ...
نشست رو پشتی و به محبوب گفت : برو یه کاسه اجیل بیار ...انجیر خشکم بیار خانم بزرگ تا همشو نخوره بلند نمیشه ...
همش میگه شـ.ـ._ـکمم سفته کار نمیکنه ...انجیر میخورم شـ.ـ.ـل بشه ....اخه تو یه کامیون انجیر هم بخوری کارت راه نمیوفته ....


روبروی خانم جون رفتم و گفتم‌: خاله باید یچیزی بهتون بگم‌...
نگاهم کرد و گفت: چی شده ؟
یکم‌ مکث کردم و گفتم : مراد ...اون خیلی داره ...
خجالت زده گفتم‌: داره مزاحمم میشه اگه مالک بفهمه غوغا میکنه ...
خاله نزدیک تر شد و گفت: چجور مزاحمتی ...؟
سکوتمو که دید خودش متوجه شد و گفت :‌میدونم‌ اونا میخوان به نـ.ـ.ـامـ.ـ.ـوس مالک دسـ.ـت د_را_زی کـ.ـنن ...
من با مالک صحبت میکنم‌...
دلم‌ یکم اروم‌ گرفت ...
خاله بهتر از من میتونست پسرشو قانع کنه ...
محبوب انجیر خشک اورد و گفت : بفرما خانم‌جون یه کاسه بزرگ انجیر اوردم‌...
خاله دیگه میلی نداشت و مدام زیر لب مراد رو لهـ.ـنت میکرد ...
اقوام و اهالی برای تبریک عید میومدن و تو حیاط شیرینی میخوردن و میرفتن ...
برای مالک کلی هـ.ـ._ـد_یه های ریز و درشت اورده بودن ...
هرکسی میشنید مالک خان عقد کرده خوشحال میشد ...
مالک رفته بود و خیلی دیر وقت بود که اومد ...
خانم‌ جون تورختخواب بود ولی بیدار بود و گفت : زود برگرد ...
باورم نمیشد اجازه داد برم دیدن مالک ...
موهامو تند تند بستم و پشتم انداختم ...
تو آینه نگاه میکردم که خانم جون گفت : تو همه جوره خوشگلی برو زود برگرد ...
چشم‌ هاش بسته بود ...
خـ.ـ.ـم‌ شدم و صورتشو بـ.ـ._ـو_سیدم ...
لبخند زد و گفت : تو جای دخترم هستی ...
اروم به طرف اتاق مالک رفتم ...
دستگیره در رو اروم پایین دادم و میخواستم‌ شـ.ـ._ـو_که بشه ...
اونوقت شب میدونست ما همه خوابیدیم‌...
در رو اروم باز کردم ....
یه لباس زیر زنـ.ـونه و یه پیراهن تو کف اتاق بود ...
اون پیراهن من بود که روی زمین افتاده بود ... برشداشتم چطور اومده بود اونجا ...پیراهن تو دستم بود که چشمم به تحـ.ـت افتاد ...
تاریک بود و صدای ارومی گفت : اومدی مالکم‌...من اینجا چشم به راهتم‌...
همونطور که خواستی و گفتی ...
امشب شب ازدواج ما دوتا میشه ...
اون صدای طلا بود و من متعجب فقط تو تاریکی اونسمت ته اتاق صدا رو گوش میکردم‌...
از رو تحـ.ـ.ـت پایین اومد و به طرف من اومد ...
جلوتر که اومد تونست منو ببینه که مالک نیستم‌...
و یهو مالک وا_رد اتاق شد ...
چراغ رو روشن‌ کرد و داشت دکـ.ـ.ـمه هاشو باز میکرد که شـ.ـ.ـو_که منو دید 


مالک شــ.ـ.ـو_که شد و منو که دید تو جا خشکش زد ...
طولی نکشید که طلا رو دید که داشت درست پشت سر من نگاهش میکرد ...
مالک ابـ.ـروشو بالا داد یه قدم جلوتر اومد و گفت: طلا این چه وضعیه ؟
طلا موهاشو دورش ریخت و گفت : اولین بار نیست ...
قبلا هم تجربه اش کردیم‌...
درسته ؟‌
مالک منو کنار زد روبروش ایستاد ...
پیراهنمو از دستم کشید به صورت طلا ز_د و گفت : بپوش ...
ولی طلا بهش نزدیکتر شد و گفت : قرار نیست برم‌....
بزار جواهرم بدونه شوهرش قبلا ...
ولی مالک نزاشت ادامه بده و چنان به صورتش کـ.ـ.ـو_بید که سـ.ـرش خـ.ـ.ـم شد ....
من از باد سـ.ـ.ـیلیش تـ.ـ.ـر_سیدم‌...
طلا با خنده دستی به کنار لـ.ـبش که پاره بود کشید و گفت : هنوز یادم نرفته اونشب رو ...
پیراهن رو تـ.ـ.ـنش کرد و داشت بیرون میرفت که گفت : شوهرت یه ت*** گـ.ـ.ـر ...خیلی نوجوون بودم که یشب تو عمارت ار_باب ...
به ز_ ور بهم...
خوبه که بدونی داری با کی ازدواج میکنی ...
خواستم دستشو بگیرم که از کنارم گذشت و رفت ...
تو چهارچوب بود که چرخید صورتش از جای سیـ.ـلی قـ.ـ.ـرمز شده بود ....
دستی به جای سـ.ـ.ـیلی کـ.ـشید و گفت : اونشبم همینطور تو دهـ.ـنم ز_دی ...یادت میاد ؟
سکوت مالک داشت دیوونم میکرد ...
نمیتونستم باور کنم‌...
چرا چیزی نمیگفت چرا سکوت کرده بود ...
طلا پوزخندی زد و گفت : هنوز د_رد اون شب و در_دی که با ز_ ور بجمو سقـ._ ـ.ـط کـ.ـردن رو فراموش نکردم ...
دستهام داشت میلـ.ـ.ـر_زید و یهو زانوم انگار خالی کرد و روی زمین خواستم بیوفتم‌...
لـ.ـبه دیوار رو چسبیدم و ایستادم‌...
مالک پشتشو بهم کرد و هیچ چیزی نگفت : داشتم از بغض خـ.ـفه میشدم‌...
حقیقت داشت که مالک و طلا با هم بودن اون بهش ت** کـ.ـ.ـرده بود و اون حامله شده بود ...
یاد ت** صفر افتادم‌...
من خودم چقدر اون لحظه تـ.ـ.ـر_سیدم و طلا چی کشیده بود ...
مالک دو برابر هیـ.ـ.ـکل صفر رو داشت ...
اشکهامو پاک کردم و بیرون رفتم‌...
حتی مالک صدام نزد که نرم‌...
هق هق میکردم و به ایوان که رسیدم‌...
طلا پشت بهم بود به حیاط خیره شده بود و گفت : به ز_ور نگهم داشتن 

تیم تولید محتوا
برچسب ها : malekkhan
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 2.71/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 2.7   از  5 (7 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

دومین حرف کلمه ogppj چیست?