مالک خان 6 - اینفو
طالع بینی

مالک خان 6

طلا پشت بهم تو ایوان بود و حیاط رو میدید ...نرده هارو محـ.ـ.ـکم‌ گرفته بود و نـ.ـاخـ.ـن هاشو تو اهـ.ـ.ـن فـ.ـ.ـرو میکرد و گفت : به ز _ور نگهم داشتن ...
به اسمون و زمین دست مینداختم ...
از همه مخفیش کرده بودم که نگـ.ـ.ـشنش ...
ولی فهمیده بودن‌...
دستورشو ار_باب داده بود...
بهم بـ.ـ.ـستن و قـ.ـ.ـابله رو خـ.ـبر کـ.ـ.ـردن ....
جوشونده و زعفرون و پـ.ـوست پیاز نتونست سـ.ـ.ـفـ.ـ.ـطش کـ.ـنه ...
خ تمومی نداشت ...
همین موقع ها بود ...
مالک بی خیال تو این عمارت بود ...
اخه اون مرد بود براش عیب نبود ...
هنوزم در_دش رو حس میکنم ...
بجمو بیرون کـ.ـ.ـشیدن ...
قـ.ـ.ـسم‌ میخورم هنوز نفس داشت که بیرون اوردش ...
از د_رد بیهوش شده بودم ...
خواهرم خانم بزرگ هم تو اون قضیه دست داشت ...
همشون مقصـ.ـر بودن‌...
همشون رو میخوام تکـ.ـه تکـ.ـه کنم‌...
ولی به وقتش ...
قـ.ـ.ـسم خوردم به جون اون بجه ام...
باید دا_غ بجه هاشون رو ببینن ...
از خواهرم تا شوهرش تا مالک...
همشون باید تفـ.ـ.ـاص پس بـ.ـدن ...
دستمو اروم روی شونه اش گزاشتم و گفتم : اینایی که گفتی واقعی بوده ؟‌
_ اره بوده ...خانم‌ جونت تنها کسی بود که اون بجه رو میخواست ...
خواهرم دستـ.ـورشو داد ...
بهم دوا دادن....
دا_رو دادن...
عمرش به دنیا بود اینا نزاشتن ...
اشک هاش میریخت و تو حال خودش نبود ...
دستهاش طوری میلـ.ـ.ـر_زید که انگار دست یه زن صدساله است ...
خندید و گفت: اگه زنده بود الان شاید هفت هشت ساله اش بود ...
میخواستم اسمشو امیر مالک بزارم‌...
نزاشتن ...نخواستن ...
مالک فقط سکوت کرد ...
انگار راه گلـ.ـومو بسته بودن و داشتم خـ.ـفه میشدم‌...
دستمو روی گلـ.ـوم فـ.ـ.ـشردم و گفتم : باورم نمیشه ...
_ من خودم هنوز باورم نشده ...هنوز فکر میکنم همش یه خواب بوده ...
مالک بهم‌ ت*** کـ.ـ.ـرد ...
نتونستم جلوی خودمو بگیرم و انگار اونجا داشت دور سرم میچرخید ...
دستمو روی سرم گذاشتم و چشم هام سیاهی میرفت ...
به طلا ز_دم و اون دستمو گرفت وگرنه از بالای نردها پرت میشدم پایین ...
کمک کرد نشستم‌...
صورت زیبایی داشت و گفت : میخوام خواهرم بفهمه چقدر
سخته اولادت بـ.ـ.ـمیره ...


چشم هام درست نمیدید و گفتم‌: حالم بده ... کمک کرد بلند شدم و تا اتاق منو برد ...
به درب ضر_به ای زد و خانم‌جون خوابالود اومد جلو درب و گفت : باز چی شده نصفه شبی ؟‌
طلا منو به دستش داد و گفت : عروستو اوردم خانم‌جون ...
خانم جون حال و روزمو که دید متعجب موند ....
طلا گفت : بهش گفتم ...قصه مالک رو براش تعریف کردم‌...اون حق داشت بدونه ...
اونشب انگار منگ بودم و تو رختخواب بیهوش شدم‌...
اونشب خیلی شب بدی بود ...درست از همون شب بود که همه چیز جابجا میشد ....خوشی ها کنار میرفت و جاش غم میومد ...
با صدای گنجشک ها بیدار شدم سحر شده بود ...
خانم‌جون بالا سرم زانوهاشو بغل گرفته بود و با دیدنم گفت : خیلی وقته منتظرم بیدار بشی ...
سلام کردم و تو رختخواب نشستم‌....
حس میکردم چشم هام خیلی سنگین شده و از شـ.ـدت گریه باد کرده ...
خانم جون دامـ.ـ.ـنشو روی پـ.ـاهاش انداخت و گفت: امروز اتاقتو اماده میکنن ...
بین حرفش پـ.ـریدم و گفتم : طلا کجاست ؟
_ اون وقتی سر در_د میگیره سه روز تموم تو رختخواب میمونه الانم تو رختخوابشه ...
_ مالک چی ؟‌
_ میدونم خیلی شــ.ـ.ـوکه شدی ...ما هم مثل شما شـ.ـ.ـوکه شدیم‌..‌.مالک یشب اون اشتباه رو انجام داده بود...
با ا_خـ.ـ.ـم گفتم : خاله اسمش اشتباه نیست ...اون طلا رو نابود کرده ...
_ بهتره خودت با مالک صحبت کنی ...
نمیدونم چی شد ولی طلا حامله شد و من نمیخواستم بجه اش بـ.ـ.ـمیره ولی خواهرش ...خانم بزرگ‌ نزاشت بجه بزرگ بشه ...
الان وقت این حرفا نیست اونا گذشته ...فردا شب میخوایم دستتو حنا ببندیم و بفرستم تو ح _حـ.ـ.ـله مالک ...
تو یه چشم بهم زدن بجه دار شو ...
هیچی نگفتم و فقط نگاهش کردم‌...
شده بودم یه ادم گیج ...
مهمون هاشون رو دعوت کرده بودن‌...خیاط با متر زیر و روی منو اندازه زد و میخواست لباس سفید توری رو برام اماده کنه ...
از بین سـ.ـ.ـا_کش یه تاج نقره ای بیرون اورد بین موهام گذاشت و گفت : بهت میاد ...
نگاهم تو آینه افتاد واقعا بهم‌ میومد ...الکی خندیدم و گفتم : زرق و برق دنیا همینه به همه میاد ...
با سرفه مالک همه بیرون رفتن ...
عصر بود و اصلا سراغشو نگرفته بودم‌...
خاله هم بیرون رفت و مالک جلو اومد ...


مالک جلو اومد و من سرپا تو لباس سفید توری بودم‌...
خیاط داشت دامـ.ـنشو سنگ میدوخت که بیرون رفت ...
مالک روبروم ایستاد ...
سرتا پامو برانداز کرد و گفت : از امروز به بعد بدون روبند بیرون نمیای ...
با تعجب سرمو بالا گرفتم و نگاهش کردم ...
جدی نگاهم میکرد و گفت : نمیخوام کسی صورتت رو ببینه ....
گوش کن ادم های دور و ورت رو جدی نگیر ... اینجا کمتر کسی هست که تو رو دوست داشته باشه ...
_ چرا دوستم ندارن ؟‌
_ چون زن مالکی ...
_ دیشب اون حرفها ...
حرفمو بر_ید و گفت: نمیخوام در موردش حرف بزنم‌...
دستشو کنار صورتم اورد و اروم لـ.ـمسش کرد...
جلوتر و جلوتر اومد و میخواست دستهامو بگیره که گفتم‌: چرا بهش ت* کـ.ـ.ـردی ؟‌
تو چشم هام نگاه کرد و گفت : گفتم نمیخوام در موردش حرف بزنم‌...
ولی دوباره گفتم: باید بدونم ...
عـ.ـصبی شد و گفت : مگه من ازت سوال کردم که اونشب با صفر چه اتفاقی افتاده بود ...
عادت ندارم یچیز رو دوبار تکرار کنم ...
فقط تمومش کن ...
یه قدم عقب رفتم و گفتم‌: اینا ربطی بهم ندارن تو به طلا ت* کـ.ـ.ـردی؟!
صداشو بالاتر برد و گفت : گفتم ادامه نده ...
لبهام میلـ.ـ.ـرزید و نگاهم‌ که کرد صداشو پایین تر اورد و گفت : نه ...من به طلا ت* نکردم‌...
من مطمئنم که بهش ت* نکـ.ـ.ـردم‌...
دستهامو رو صورتم گذاشتم و گفتم‌: دروغ میگی ....
گریه میکردم و دلم داشت میتـ.ـ.ـرکید ...
مالک دستهامو از صورتم جدا کرد و گفت : من اونکارو نکردم ولی برای ثابت کردنشم هیچ چیزی ندارم ...
توقع دارم بهم اعتماد کنی ..‌.
همونطور که من بهت اعتماد کردم‌...
نگاهش میکردم و نمیتونستم باورش کنم‌...
انگار همه چیز رو درست چیده بودن تا بین من و مالک بپاشه ‌‌....
مالک سرمو بـ.ـ.ـوسید و گفت : لباست خیلی قشنگه ...
لبخندی زدم و موهامو نوازش کرد و گفت : مثل ماه میدرخشی ...
تو گلوم بغَضی بود که نمیشد فـ.ـ.ـریادش زد ...
مالک دورم چرخید و گفت : مثل افسانه هایی ...
واقعی ولی دور ...
مثل خورشیدی سـ.ـوزان ولی قشنگ‌...
مثل دریایی بزرگ ولی تـ.ـ.ـر_سناک...
نمیتونم ازت چشم بردارم ...
تو واقعیت همه دوست داشتن هایی ....


مالک خـ.ـ.ـم‌ شد صورتمو بـ.ـ.ـوسید و گفت : بهم اعتماد کن ...
تو چشم هاش نگاه کردم و دستمو کنار صورتش گزاشتم‌...
لبخندی زد و بیرون رفت ...
نفس عمیقی کشیدم و گفتم : نمیدونم چی رو باور کنم‌...
طلا و ز_جه هاشو یا مالک رو ...مطمئن بودم‌ مالک رو بیشتر از هرچیزی دوست دارم‌...
خیاط برگشت داخل و ادامه لباسمو میدوخت ...
سنگهاشو کـ.ـوک میرد و گفت : مالک خان چقدر دوستت داره ...دیدم چطور نگاهت میکرد ...
سرگرم حرف زدن باهام بود که سـ.ـ.ـوزن رو تو دستم زد ...
از در_د نا_لیدم و خودشم تر_سید و گفت : ببخشید حواسم نبود ...
کارای لباس که تموم شد ...
لباسمو عوض کردم‌...
خانم‌ جون اومد داخل و گفت : من میرم حموم ...
لباسهاشو برمیداشت و گفت : به مالک گفتم که مراد مزاحمت شده ...
تو حرفی بهش نزن ...
ولی حواست باشه جایی نری ...
چشمی گفتم و خانم جون که رفت پشت پرده نشستم حیاط رو نگاه میکردم که طلا رو دیدم به سمت اتاق مالک میره ...
دلم‌ شـ.ـ.ـور افتاد و نتونستم تحمل کنم باید میرفتم...
هوا داشت تاریک میشد و نم نم بارون میبارید ...
با عجله بیرون رفتم و طلا رو ندیدم کجا رفت ....
اروم به درب اتاق مالک زدم باز بود و رفتم داخل ...
دور و اطرافمو نگاه کردم کسی نبود ...
طلا اونجا نیومده بود...
چرخیدم که برگردم که مراد رو تو چهارچوب در دیدم ...
دست بردم روبندمو بندازم که متوجه شدم روبند نزدم‌...
یه لحظه خودم تر_سیدم چطور فراموش کرده بودم‌...
مراد به طرف من اومد و گفت : خدایا این همه جمال رو یجا چرا جمع کردی ...
میخندید و من استـ.ـر_س داشتم ....
به طرف درب میرفتم که گفت : کجا میری ؟
مگه نیومدی پی من ؟
کنار ز_دمش و گفتم‌: دست از سر من بردار ...
چه راحت به حرفم گوش داد و بیرون رفت ...
هنوز چند قدمی دور نشده بود که صداش اومد که گفت : زن داداش تو اتاق ...
داشتم باهاش صحبت میکردم‌...
مالک وا_رد اتاق شد ...
نگاهم میکرد و گفت: اینجایی ؟‌
_ اره ...
یه قدم جلوتر اومد و گفت: مگه نگفتم بدون رو بند جایی نرو ...
عـ.ـصبی بنظر میرسید و نتونستم از خودم دفاع کنم‌....


مالک جلو اومد و گفت : یکبار گفتم بدون روبند بیرون نیا ...
دستمو به طرفش دراز کردم و گفتم‌: باور کن ...فراموشم شد ...انقدر این روزها استر_س دارم‌...که فراموش کردم‌...
دستمو پس زد و گفت : عادت کن خوشم نمیاد بدون رو بند بری بیرون ...
بیشتر از قبل وقتی اینطور روم غیرت داشت دوستش داشتم‌...
سرمو روی شونه اش گزاشتم و گفتم‌: چشم ...
نفس عمیقی کشید و اروم شده بود ...دستشو رو موهام کشید و گفت : عطر تـ.ـ.ـنت داره دیوونه ام میکنه ...
یه مرد ام و نمیدونم چطور در مقابل این همه زیباییت خودمو کنترل کردم ...
سرشو تو گـ.ـ.ـودی گـ.ـ.ـردنم برد و اروم بو_سید ....
گلـ.ـ.ـوشو یقه اشو بـ.ـو کشیدم و منم لذ_ت بردم‌...
مالک خودش تا جلوی درب اتاق همراهیم کرد ...
اتاق مالک رو تمیز کردن روتحـ.ـتی نو انداخته بودن و مهمونهاشون میومدن ...
دست های پر از مهارت ارایشگر صورتمو ارایش کرد و لباس سفیدمو تـ.ـ.ـنم کردن ...
مادرم و برادرهامم میومدن و دلم میخواست اونا رو ببینم‌...
دیگ های غذا رو اماده میکردن و خانم بزرگ تو ایوان نشسته بود ...
مهمونا به مهمانسرا میرفتن و پزیرایی میشدن ...
چشمم به در بود که محبوب با مادرم بیاد ...
از بین تمام هـ.ـ.ـد_یه ها یه پارچه خیلی قشنگ به محبوب هـ.ـ.ـد_یه دادم تا برای خودش لباس بدوزه ...
دلشوره داشتم و همش میگفتم روز عروسی هم یه روز مثل بقیه روزهاست ...
دور ظرف حنامو گل چیدن و تزیین میکردن ...
خانم جون طلاهارو به دست و گـ.ـ.ـردنم انداخت و گفت : امروز از دست کسی چیزی نخوری ...یوقت چیز خورت میکنن ....
دلیل حرفهاشو نمیدونستم ولی اونجا عمارت بود و همه چیز ممکن بود ...
صدای مادرم بود که اجازه میخواست وارد بشه ...
خانم‌ جون دعوتش کرد داخل و از دور که دیدمش با لبخند اشکهاشو پاک کرد و گفت : خدا منو به ارزوم رسوند ...
دخترمو تو لباس سفید دیدم ...
خانم جون تنهامون گزاشت و محـ.ـ.ـکم تو اغـ.ـ.ـوش مامان جا گرفتم‌...
محـ.ـ.ـکم فشـ.ـ.ـارم‌ میداد و اونم به اندازه من خوشحال بود ...


طـ.ـبل دامادی مالک رو همه جا زده بودن‌...
مامان محـ.ـ.ـکم بغلم گرفت و گفت : مثل فرشته ها شدی ...
درب اتاق یهو باز شد و خاله رحیمه نفس زنـ.ـان اومد داخل ....
به من و مامان خیره بود و نگاهمون میکرد ...
تازه فهمید که دختر خواهرش زن مالک خان شده و اون بی خبر از همه جا بوده ....
یه قدم جلو اومد و گفت : تو بجه خواهر خودمی ؟‌
من چطور نفهمیدم‌...
چقدر بزرگ شدی ...
چقدر خانم‌ شدی ...
جلو میومد و اشک میریخت...
نفس عمیقی کشید و ادامه داد....
این همه زیبایی فقط میتونه برای تو باشه....رو به مامان گفت : خوش اقبالی درب خونه اتو زده ...
جواهر شده جواهر اینجا ..‌.
زن مالک خان ...
قبل از اینکه دستش به من برسه گفتم :یه اشپز اجازه نداره وا_رد اتاق من بشه ...
خاله رحیمه تو اون روز های اوارگـ.ـ.ـی مامان و مریضیش یه قدم کار خیر براش انجام نداده بود ...
وقتی مامان ازش خواهش کرده بود چند شب خونه اش بمونن ..‌. مخالفت کرده بود و مامان رو در حد و اندازه خودش ندیده بود ...
مامان میگفت رفتم جلو درشون رحمت خیلی گرسنه بود ...
چندبار خواهش گردم برم داخل ولی رحیمه یه تیکه نون و پنیر بهم داد و گفت : تو جات تو همون خـ.ـ.ـرابه هاست ...
برو زیر یه دیوار بشین و زندگی کن ...
مردم‌ صدقه هاشون رو برات میارن ...
اون روز مادرمو کوچیک کرده بود به رحمت و رضا اهـ.ـ.ـانت کرده بود ...
بادی تو غبـ.ـ.ـغب انداختم و گفتم : برگرد تو پستـ.ـ.ـوت و غذاتو بپز ...
چنان جدی گفتم که جا خورد و بهم خیره بود ...
برای من سخت بود ولی دستمو جلو بردم و اشاره کردم که پشتشو ببـ.ـ.ـو_سه ...
خاله رحیمه با خنده گفت : جواهر من خاله بزرگتم ...این کارا چیه ؟
ابرومو بالا دادم و گفتم: خانم‌...از امروز خانم صدام میزنی ...
روشو به مامان کرد و گفت : تو یچیزی بگو...
مامان تـ.ـ.ـورم رو تو دست گرفته بود و خودشو با طرح و نگار اون سرگرم کرده بود و گفت : رحیمه اون روزی که اومدم درب خونه ات ...بجه هام یه لقمه نون نداشتن ...
دخترمو گـ.ـ_.ـشته بودن‌...
خونه ام خـ.ـراب بود اوا_ره بودم ...
یادت میاد بهم چی گفتی ؟‌
این زمین میچرخه ...و الان نمیخوام مثل خودت رفتار کنم ...
سرمو بالا گرفتم و گفتم : برو بیرون ....
خاله رحیمه شرمنده شد و به طرف بیرون رفت ....


مامان بغض کـ.ـرده بود ...
شونه هاشو تو دست گرفتم و گفتم : اروم باش ...درسته کارمون غلط بود اما میارزید به درست شدن خاله رحیمه ...
بزار یکم‌ حـ.ـ.ـساب کـ.ـار دستش بیاد ...
ظرف حنا رو گل زده و اماده بردن تو سالن ...
خانم‌جون اومد و گفت : عروس خانمم بیا که مهمونا اومدن ...
بجه ها پایین لباسمو گرفتن و با د_ود اسپـ.ـ.ـند و نقل و نبات به طرف سالن راه افتادیم‌...
تو حیاط مردها دور سـ.ـاز و دهـ.ـل جمع بودن و با ذکر صلـ.ـ.ـوات و بیرون اومدن عروس گـ.ـ.ـو_سا_له رو بـ.ـ._ـر_ی_دن ....
پسر بجه ای روی انگشت خ قـ.ـ.ـربونی اورد و جلوی پـ.ـ.ـاهام زمین زد ...
وارد سالن که شدم‌...همه متحیر از دیدن عروس به اون زیبایی بودن ...
خانم بزرگ بالا روی صندلی نشسته بود و نگاهم میکرد ...
خانم جون اشاره کرد جلو برم و پشت دستشو ببـ.ـ.ـو_سم‌...
اما هنوز بهش نرسیده بودم‌ که صدای هـ.ـوی کشیدن دخترها بلند شد ...
مالک تو چهارچوب در بود ...کت و شلوار کرمی تـ.ـ.ـنش بود و لبخند قشنگی بهم زد ...
بهش خیره بودم و بالاخره تمام مشکلاتم حل میشد ...
با صدای شفاف و بلندش گفت : خانم بزرگ، اینجا عمارت منه و خانم بزرگ این عمارت از این پس جواهره ...
چشم های همه گـ.ـ.ـرد شد و متعجب بودن ...
مالک انگشتری تو انگشتش بود و گفت : از امروز ار_باب کنار رفت و همه چی رو،، به انگشترش که روش مهر بود اشاره کرد و گفت : به من سپرد ...
خانم جون کـ.ـ.ـل کـ.ـ.ـشید و گفت : مالک خان شده ار_بابتون ...
کی باورش میشد ...
پدری بتونه از قدرت کناره گیری کنه تا پسرش به قدرت برسه...
خیره به مالک بودم و گفت :این چشم روشنی عروسی منه ...
خانم بزرگ عـ.ـصبی بلند شد و گفت : مگه میشه ؟‌
ار_باب هنوز زنده است ...
به طرف مالک قدم برداشت و همونطور که زیر پـ.ـ.ـاهاش میوه و شیرینی رو لـ.ـه میکرد گفت : مگه اینکه من مـ.ـ.ـر_ده باشم ...
هنوز به مالک نرسیده بود که مالک با صدای بلند گفت : برگرد سر جات بشین ...
فردا میفرستمت عمارتت ...
_ داری تبـ.ـ.ـعیدم میـ.ـ.ـکـ.ـ.ـنی ؟‌
_ نه دارم با زبـ.ـ.ـون خوش باهات حرف میز_نم‌...
خانم‌ بزرگ و مالک رو در روی هم بودن و همه نفس ها تو سـ.ـ.ـنه حـ.ـ.ـبس شده بود ...


مجلس زنونه بود و زنها پچ‌ پچشون بالا گرفت ولی همه میدونستن که مالک مورد حماایت مردمشه ...
خانم بزرگ سرجـ.ـاش برگشت و دایـ.ـره رو از دست دایـ.ـره ز_ن گرفت و گفت : بز_نین که روز دهم دامادی مالک خان میخوام همه جا رو چراغونی کنم ...
اون زنی نبود که بیجا حرف بزنه و کسی رو ناراحت کنه ...
اون یچیزی تو نگاهش بود چیزی داشت که میتونست مالک رو زمین بزنه ...
طلا خواست حرفی بزنه که خانم بزرگ چپ‌ چپ نگاهش کرد و گفت : برقـ.ـ.ـصین ...
مالک جلوتر اومد و جلوی چشم های همه تو انگشتم حلقه انداخت ....
لـ.ـ.ـبهاشو مرد به اون مغروری روی پیشونیم گزاشت و بو_سید ...
یه دسته پو_ل روی سرم ریخت و اروم گفت : خوش اومدی ...
بجه ها به طرفمون دویدن و از زیـ.ـر پـ.ـاهامون پو_لهارو جمع میکردن ...
مالک میخندید و دوباره براشون پـ.ـ.ـول ریخت ...
بجه ها دنیای قشنگی داشتن و دلشون به همین چیزای کوچیک خوش بود ...
زنها براش دست میز_دن و مالک از بینشون گذشت و بیرون رفت ...
دلشوره حرف خانم بزرگ رو دلم نشست و نمیدونستم چطور میتونم اون وسط اروم بگیرم ...
مامان کنارم اومد و گفت : جواهر بخند مادر چرا لـ.ــبهات غمگینه ...
نفس عمیقی کشیدم و گفتم : امروزم نزاشتن خوش باشیم‌...
خانم جون از کنارم گفت : کسی نمیتونه امروز رو برای ما تلخ کنه ‌...
صدای دایـ.ـره ها بلند بود و خانم جون وسط رفت برای عروسی مالک خان از ته دلش میرقـ.ـ.ـصید ...
ظرف حنا رو جلو اوردن و خانم جون خودش دستمو حنا بست ...
پـ.ـ.ـاهامو بست ...
مهمونا تک تک میومدن و بهم چشم روشنی میدادن ....سکه هارو به پارچه حنا سنجاق میکردن ‌‌...
پـ.ـ.ـول سنجاق میزدن ...
خانم‌بزرگ با ا_خـ.ـ.ـم جلو اومد ...
به محبوب اشاره کرد سکه هاشو سنجاق بز_نه و خودش خـ.ـ.ـم شد و همونطور که صورتمو میبـ.ـ.ـوسید اروم گفت : دل به این خوشی نبند ....خیلی زود گذره ...
تو چشم هاش خیره شدم و گفتم : چرا میخواین امروز رو خراب کنین ؟‌
نگاهشو بهم دوخت و گفت : چون مالک نباید مالک همه چیز بشه ...
سرفه کنان به سمت صندلیش رفت ...
اونجا جای گرفت و برام کف میزد ...
از نگاهاش خوشم نمیومد و اون مدام نگاهم میکرد ...
خبری از طلا نبود ...
معلوم نبود کجا رفته ...
سفره های ناهار رو پهن کردن و همه مشغول خوردن شدن صدای قاشق ها میومد که به ته دیس های استیل میخورد ...
پارچ های پر از یخ رو اوردن ...
و یه دیس پلو و مرغ برای من اوردن ...


عروسی مالک خان تموم میشد و دم غروب تک تک مهمونا میرفتن ...
خانم بزرگ تو اتاقش بود و از اون سکوتش همه میتـ.ـ.ـر_سیدن ..‌.
اون زن بی پروایی بود ...اون از کسی تـ.ـ.ـر_سی نداشت انگار اد_م هارو فقط وسـ.ـ.ـیله ای میدید برای رسیدن به خواسته های خودش ...
تو اتاق مالک نشستم و مامان اومد ...
رضا و حبیب رو ندیده بودم ...
مامان دستی به سرم کشید و گفت : خوشبخت بشی ...دیشب ملا صمد اومده بود سراغ من خبر دار شده بود تو زنده ای ...
اگه اسم مالک خان نبود دوباره خونه خرابم میکرد ...
سپردمت به مالک خان ...
بغض کرده بود و نمیخواست جلوی من گریه کنه ...
مامان داشت میرفت و تحمل نکردم از پشت سر بغلـ.ـش گرفتم و گفتم : خیلی دوستت دارم مامان ...
دستهامو بو_سید و گفت : منم دوستت دارم ...
هوا تاریک شده بود و دیگه کسی تو عمارت نبود ...عروسی که میگفتن هفت شبانه روز طول میکشه رو مالک یک روزه تموم کرد تا بقیه اشو خـ.ـ.ـر_ج نیازمندا کنن ...
چراغ اتاق خاموش بود و چشم هام جایی رو نمیدید ...تاریک شده بود و تو حیاط عمارت داشتن ظروف کثـ.ـیف رو میشستن ...
صدای پر از محبت مالک بود و وا_رد اتاق شد ...
از رو تحـ.ـت پایین اومدم و نگاهش کردم ...
دستشو سمت چراغ نبرد و گفت : نخوابیدی ؟
ا_خـ.ـ.ـم کردم و گفتم : چطور بدون مالکم بخوابم ...بدون ار_باب جدیدمون ...
خنده اش گرفت و گفت : ار_باب ..‌چه اسم پر از ابهتی ...ار_باب از رو شونه های خودش در_دسر رو برداشت و گر_دن من انداخت ...
میدونست دیگه نمیتونه حریف ول گـ.ـردی های مراد و مادرش بشه ...
منو تو بد مخمصه ای گزاشت ...
یه طرف برادرم و یه طرف مادرش ...
اروم گفتم‌: طلا چی ؟‌
مالک تو چشم هام‌ خیره شد و گفت : طلا و من قصه کهنه ای دارم ...
_ دوست دارم اون قصه رو بدونم‌...
_ اون برای طلا قصه بود و برای من کابـ.ـ.ـوس ...نمیخوام بدونی میخوام ندونسته به من اعتماد کنی ...
سکوت کردم و دستهای مالک به سمت پشت لـ.ـ.ـباسم رفت ...
اروم زیـ.ـپ پیـ.ـراهنمو پایین کـ.ـ.ـشید و پیراهن سفیدم بخاطر سنگینی سنگ ها پایین افتاد ...
سرم رو نمیتونستم بالا بگیرم و مالک هم نمیتونست از من چشم برداره ...
دستهای پر از حـ.ـ.ـرا_ر_تش رو کنار پهلـ.ـ.ـوم گزاشت و خیلی راحت از رو زمین بلندم کرد ...


گرمای دستهای مالک وجودمو به اتـ.ـ.ـیش میــ.ـ.ـگـ.ـ.ـشید ...
محـ.ـ.ـکم‌ منو تو اغـ.ـ.ـوشش گرفت و پـ.ــ.ـر_ید روی تحت ...
پایه های تحت شکـ.ـست و تحت روی زمین افتاد ..‌. هر دو از خنده بهم نگاه میکردیم‌...
مالک‌ کمـ.ـ.ـرش در_د گرفت و گفت : صدبار گفتم یچیز درست میکنید درست و حـ.ـسابی باشه ...
عـ.ـصبی بود ولی من نبودم‌...
دستهامو دور گـ.ـ.ـردنش انداختم و اروم اروم صورتشو میبو_سیدم‌...
تو چشم هام خیره شد و گفت : جاد_وم‌ کر_دی ...
اروم روی تشک روی زمین افتاده دراز کشیدم و مالک بالا اومد ....
نفس هام به شماره افتاده بود ...
لـ.ــبهاشو نزدیک گوشم اورد و گفت : از چیه من بداخلاق خوشت اومده ؟‌
چشم هامو بستم‌ و گفتم : تو برای من بهترین و قشنگترین مرد روی زمینی .....

در_د رو حس کردم و از در_د گوشه پتو رو به دند_ون گرفتم‌...
مالک مثل دیوونه ها شده بود و نمیتونستم کنار بز_نم_ش ...
انگار که داشت هز_یون میدید...
خلاص که شد حالت طبیعی نداشت ...
چشم هاشو باز و بسته میکرد و نمیتونست انگار منو ببینه ...
از تر_س خودمو زیر پتو کشیدم و از د_رد لـ.ـ.ـبمو میگز_یدم‌...
چندبار خواست زمین بیوفته و بالاخره نزدیک در زمین افتاد...
انگار مریضی داشت و من فقط با تر__س نگاهش میکردم ...
جلوتر رفتم ...
خر و پف میکرد ...
دل در_د داشتم و پیراهنی که کنار تحـ.ـت برام گذاشته بودن رو تـ.ـ.ـنم کردم‌...
بد_نم میلر_زید و بهم شام نداده بودن ...از تو قندون چندتا قند داخل دهـ.ـ.ـنم گذاشتم ...انگار منم داشتم بیهوش میشدم ...
چشمم به پلو و مرغی افتاد که نخورده بودم‌ و به سفارش مامان گرسنه مونده بودم ...
مالک وقتی اومده بود غذاشو خورده بود...
حتما توی اون غذا چیزی ریخته بودن ...
کنار مالک روی زمین دراز کشیدم و سرمو به بازوش چـ.ـ.ـسبوندم و خوابیدم ...
گرمای تـ.ـ.ـنشو حس میکردم که محـ.ـ.ـکم منو تو اغـ.ـ.ـوشش میفـ.ـ.ـشرد ...
دم دمای صبح بود و هوا داشت روشن میشد ...


مالک موهامو از رو صورتم‌ کنار زد ...
دم دمای صبح بود ...
چشم هامو که باز کردم‌ ...
با لبخندی نگاهم‌ میکرد ...
چشم های هر دومون خسته و طالب خواب بود ...
اروم سرمو بو_سید و گفت : خیلی سر در_د دارم ...دیشب چی شد ؟‌
انگار چیزی یادش نمیومد ...تو جام نشستم و از د_رد کمـ.ـ.ـرم نا_له ام بلند شد ...
مالک متعحب گفت : چی شده ؟
به تحـ.ـ.ـت اشاره کردم و گفتم : بخاطر دیشب ...و اتفاقاتشه ...
متعجب نگاهم میکرد و گفتم : یادت نمیاد دیشب چی شد؟
سرشو تکون داد و گفت : نه ...چی شد ؟‌
خنده ام گرفته بود و به جای انگشت هاش روی گـ.ــ.ـر_دنم اشاره کردم و گفتم : داشتی خ_فه ام میکردی ...تو حال خودت نبودی ...انگار یه ادم دیگه پیشم بود ...اومدی اینجا افتادی و خوابت برد ...
چـ.ـ.ـنگی تو موهاش زد ...کلافه بود از اینکه چیزی یادش نمیاد ....اب دهـ.ـ.ـنشو قورت داد گلوش خشک بود ...
پارچ رو از رو طاقچه برداشت همونطور سر کشید ...اب از کنار دهـ.ـ.ـنش ریخت و گفت : چرا یادم نمیاد ...
انگار یکساله خواب بودم‌...
پارچ رو از دستش گرفتم زمین گزاشتم وبا گوشه پیراهنم صورتشو خشک کردم و گفتم : اروم باش ...
دلم طاقت نداره اینطوری ببیندت ...
سرشو به س*نه ام فـ.ـ.ـشردم و اروم موهاشو بو_سیدم و گفتم : هرچی بود بخیر گذشت ...
سر_شو محـ.ـ.ـکمتر فـ.ـ.ـشرد و گفت : اینا بازی خانم بزرگ‌...
من سالها قبل این شبو تجربه کردم‌..‌.
اون یچیزی به من داد و من صبحش تو اتاق طلا بودم‌...
داره بهم هـ.ـ.ـشدار میده ‌...
میخواد بهم بفهمونه که از امـ.ـ.ـوال خودم و پدرم دوری کنم ...
یه لحظه تر__سیدم‌...
اون روزها تر__س برای زنهای زائو بود که ا_ل و ج_ن نبرتشون ولی انگار خانم بزرگ از ا_ل و ج_ن هم تر_سناکتر بود ...
مالک یکم سکوت کرد و گفت : طلا هم بـ.ـازیـ.ـچه خواهرشه ...
اون نمیدونه که داره به اونم‌ اسـ.ـ.ـیب میزنه ...
_ دارم ازش میتر_سم‌ اون چی به خوردت داد ؟
_ نمیدونم‌ چی تو غذام بود ...طعمشو حس کردم ...همون طعم اشنا رو میداد ...
تو عمارت من نفوذ کرده ...
معلومه میخواد بهم بفهمونه ...


تـ.ـ.ـر_سیده بودم و گفتم : مالک من از مـ.ـردن خودم نمیتـ.ـ.ـر_سم‌...من از اینکه به تو اسـ.ـیب بز_نن میتـ.ــر_سم‌...
از اینکه لحظه ای نداشته باشمت ...لحظه ای نباشی ...
من برای با تو بودن نفس میـ.ـگـ.ـشم‌...
مالک ازم جدا شدم لبخندی زد و گفت : اروم باش اتفاقی برای من نمیوفته ...
چرا دیشب رو که اون همه انتظارشو میکشیدم بخاطر نمیارم‌...
این موهای ابریشمی این تــ.ـ.ـن بلورتو مدتها بود میخواستم فتح کنم ...
ولی هیچی یادم نیست ...
خجالت ز_ده سرمو پایین انداختم و گفتم : زمان بسیار برای تجربه دوباره ...من از این چیزا تر_سیدم از خانم بزرگ اون انگار یه ا_ل و میخواد ما رو با خودش ببر_ه ...
دستشو زیر چونه ام گزاشت و گفت : خانم بزرگ استغفرالا خدا نیست اون فقط داره برای مـ.ـ.ـال دنیا میجـ.ـ.ـنگه ...
مراد رو نمیتونه جای من بزاره ...
اینبار اون سرمو به س*نه اش فــ.ـ.ـشرد و گفت : من از این میتر_سم‌ که اگه روزی نباشم چی به سر تو میارن ...
میخوام برای امنیت تو و مادرم بجـ.ـنگم ...
وگرنه مـ.ـ.ـال دنیا برای من ارزشی نداره ...
لبخند ز_دم و مالک اروم لمـ.ـ.ـسم میـ.ـ.ـکـ.ـ.ـرد ...قلقلکم میومد و با شیـ.ـ.ـطنت از دستش فرار کردم ....اون ارامبخش بود برای تمام د_ردهای من ....
وقتی میخندید تمام در_دهام فرو کش میکرد ...
به سمت تحـ.ـ.ـت رفتم و گفتم : قرار نیست همینطور الکی الکی بغـ.ـلم کنی ...
مالک از دور دستهاشو برام باز کرد و گفت : در مقابل اغـ.ـ.ـوش من نمیتونی مقاومت کنی ...
حق میگفت من شیفته مالکم بودم ....به اغـ.ـ.ـوشش رفتم و گفتم : تو خـ.ـدای دوم من هستی ...
با ضر_بات اروم به درب چشم باز کردم ...
مالک تو جا نبود و دستپاچه بلند شدم...پیراهنمو تـ.ـ.ـنم کـ.ـردم و گفتم : بیا داخل ...
محبوب سرشو اورد وداخل و با لبخندی گفت : اجاره هست خانم بزرگ ؟‌
ا_خ_می کـ.ـردم و گفتم : محبوب اول صبحی اذیتم نکن ...
محبوب با یه سینی اومد داخل و گفت: خانم جون خودش برات کاچی پخته برای عروس خانمش ...
میخواد حسابی گرمی بخوری و یدونه شازده پسر تحویلش بدی ...
دلم برای داشتن اون شازده پسر میرفت و گفتم : آمین ...
از خدا جـ.ـون سالم و یدونه بجه میخوام ...


محبوب به تحت شکـ.ـ.ـسته نگاه کرد و گفت : جـ.ـ.ـنگ‌ بوده دیشب ؟‌
خجالت ز_ده گفتم : نخیر شور و شوق عشق بوده ...
کنارم نشست و گفت : گفتم حموم رو اماده کنن ...با حـ.ـسرت نگاهم میکرد ...
دستشو فـ.ـ.ـشردم و گفتم : چرا تو نگاهت غـ.ـم نشسته ؟‌
محبوب ا_ه_ی کشید و گفت : یعنی منم میتونم‌ همچین شبی رو با احمد تجربه کنم ...
_ چرا نتونی تو اولین کـ.ـار خانم بودن، ازدواج تو رو قرار دادم‌...مگه من دیگه خانم ار_باب نیستم پس میخوام‌ شوهرت بدم‌...
محبوب بهم خیره موند و گفتم : بعد از دهمم برات لباس سفید میخـ.ـ.ـر_م‌...
بعد از شب عروسی عروس باید تا روز دهم جایی نمیرفت و روز دهم حموم دهم میگرفت .....
اون ده روز تمام خوردنی های سـ.ـ.ـرد رو ممنوع میکردن و فقط چیزهای گرم میخورد تا زودتر به بجه بشینه ...
محبوب سرشو رو شونه ام گزاشت و گفت : ممنونتم ...من هیچ وقت خانواده ای نداشتم ولی امروز حس میکنم تو خواهرمی ...
سرشو بو_سیدم و چند قاشق از کاچی خوردم و گفتم‌: خودم برات کاچی میپزم ...
_ ممنونم ...توکـ.ـل بخدا ....برای مادرت دیس شیرینی فرستادیم ..‌الان فهمیده تو اتاق مالک خان دیگه دوشیزه نیست ...
یهو شب قبل یادم اومد و به محبوب تعریف کردم ...
محبوب بهم خیره موند و گفت : دارن از__ارتون میدن ...
اون خانم بزرگ خودش جـ.ـ.ـادوگـ.ـ.ـر ...اون و ملا صمد قبلا میگفتن قصه عاشقانه داشتن و خودشو با جـ.ـ.ـادو و جـ.ـ.ـمبل ز_ن ار_باب کر_ده ...
میگن دعـ.ـا نویسی بلده ...
ا_خـ.ـ.ـمی کر_دم و گفتم‌: اینا همش خرافات اصلا بهش فکر هم نکن ...
_ خرافات نیست ...
ملا صمد پسر عموی خانم بزرگ ...اونم‌ ناتـ.ـ.ـنی...‌اونا اجدادشون جـ.ــ.ـادوگـ.ـر بودن ...
ادم از چشم های خانم بزرگ میتـ.ـ.ـر_سه ...طلا رو نبین چقدر اروم اونم‌ جـ.ـ.ـادو کـ.ـ.ـردن ...
پشتم لر__زید و گفتم : داری منو میتـ.ـ.ـر__سونی ...
_ من خودم تـ.ـ.ـر__سیدم ...ولی خیالت راحت من هستم‌ مالک خانم هست ....من چشم و گوشم برای حفاظت از تو میزارم‌...
محبوب بهترین دوست من بود ...
کمک‌ کرد برم حموم و بقدری دل در_د داشتم که برام جوشونده اورد و تو حموم خوردم‌...
موهامو شونه میزدم و گفتم : محبوب نـ.ــ.ـوکشو قیـ.ـ.ـچـ.ـ.ـی بز_ن میخوام کوتاهتر بشه .‌..
بهترین پیراهنمو تـ.ـ.ـنم‌کـ.ـ.ـردم و تو همون حموم ر_ژ لـ.ـ.ـب ز_دم‌...
محبوب به صورتم‌ صلوات فرستاد و فو_ت کر_د و گفت : معـ.ـ.ـجزه خدایی...


فراموش کرده بودم‌ روبند بزنم و مالک بعد از کلی شیـ.ـ.ـطنت همونطور که پیشونیش خـ.ـ.ـیس عـ.ـ.ـرق بود ...نفس ز_نان با چشم های خـ.ـمارش تو چشم هام نگاه کرد و گفت : اینجا ازادی اما تا موقعی که مراد هست با روبند بیرون میری ...پیراهن بلند تـ.ـ.ـنت کـ.ـن ...
نمیخوام‌ ظرافتتو حتی یه تار موهاتو ببینه ...
میخوام این همه زیبایی فقط برای من باشه ...
چشمی گفتم و چقدر زود فراموش کردم‌...
تو راهرو میرفتم‌ به طرف اتاق که مراد روبروم سبز شد
عادت داشت مثل جـ.ـ.ـن سر راه من سبز بشه ...
الحق که مادرش دعـ.ـا نویس قهاری بود ...برام یه دسته گل اورده بود و گفت : برای زن داداش عزیزم‌...
تو صورتم نگاه نمیکرد و گفت : میخوام برای خوشبختی شما دعا کنم‌...
هرچی باشه مالک تنها برادر منه و الانم که دیگه ار_باب شده ..‌.
خـ.ـ.ـم شد پشت دستمو بـ.ـ.ـوسید و گفت : منو ببخش اگه دلخورت کرده بودم‌...
تو صورتش تاسف و ناراحتی موج میرد ...
نگاهش کردم و گفتم : نیازی نیست عـ.ـ.ـذر خواهی کنی ...
از کنارش رد میشدم که گفت : اون محبوب رو بردم تو اتاقم‌...میخوام برای تنهایی هام درمونی باشه ...
به ار_باب خبرشو شما بده که برادر ار_باب میخواد با خدمتکـ.ـار خانم خلوت کنه ...
گوشهام سـ.ـوت کشیدن و برگشتم سرجام و گفتم‌: محبوب کجاست ؟‌
به اتاق تهی اشاره کرد و گفت : اونجا در انتظار تازه دامادش ...
چقدر حقه قشنگی بود برای بی اعتماد کردن مالک نسبت به من ...
بدو بدو به طرف اونجا رفتم دربشو هول دادم و رفتم داخل ...
محبوب رو صدا زدم ولی کسی نبود ...دیر متوجه حقه مراد شدم...
به پشت سرم که چرخیدم مراد رو تو چهارچوب دیدم‌...
شـ.ـ.ـیشه مش** کنار پنجره بود و داشت نگاهم‌ میکرد ...
صدام در نمیومد و اون داشت لبخند میز_د ...
از دور صدای پـ.ـاهای مالک بود حسش میکردم‌...
مراد چشمکی زد و گفت : تو بازنده ای ...مراد با صدای بلند گفت : اره ز_ن داداش اینجا اتاق منه..‌. میخوام به سلیقه شما اماده بشه ...
خوشبحال داداش مالک که خانمی مثل شما داره ...
مالک شنید و به طرف ما اومد ...
هرچی نزدیکتر میشد بیشتر من داشتم میلر_زیدم ...
مالک کنار مراد ایستاد ...
از چشم هاش خ میبارید ...
نگاهی به ر_ژ و پیراهن کوتاه و موهای فر خورده دورم انداخت .....


مالک نگاهی به پـ.ـاهام انداخت ...
موهامو باز گذاشته بودم تا مالک ببینه ...
میخواستم نشونش بدم که موهامو کوتاهتر کردم ...
مالک اشاره کرد برم بیرون ...تمام وجودم رو تـ.ـ.ـر_س از اون نگاه مالک برداشت ...پـ.ـاهام میلر_زید و همونطور که به طرف اتاقمون میرفتم صداشو شنیدم که به مراد گفت : همین الان برگرد عمارت بالا ...
مراد تـ.ـر_سیده بود ولی به خواسته کـ.ـ.ـثیفش رسیده بود ...
وسط اتاق نرسیده بودم که صدای کـ.ـ.ـو_بیده شدن درب بهم‌ چشم هامو بست ...
مالک شونه امو گرفت به طرف خودش چـ.ـرخواند دا_غی سیلی اشو رو گونه ام نشوند و گفت : این سر و وضعت برای کیه ؟‌
دستمو روی صورتم گزاشتم و از سو_زش سـ.ـ.ـیلی اش نمیتونستم حرف بزنم ...
لـ.ـ.ـبهام میلر_زید و فر_یاد ز_د با توام‌...
از تر_س ز_بونم‌ بند اومده بود و گفت : چندبار باید بگم‌ اینطور بیرون نرو ...
میتـ.ـ.ـر_سیدم نگاهش کنم و اروم گفتم : بخاطر تو ...
جلو اومد بقدری عـ.ـصبی بود که نمیتونست خودشو کنترل کنه ...چـ.ـ.ـنگی تو موهام زد و از حر_ص دند_وناش بهم میخورد و گفت : برای همین تو اتاق با اون مراد بودی ...
داری منو دیوونه میکنی جواهر ...سـ.ـرخود نباش ....
مـ.ـ.ـوهام رو میـ.ـ.ـکـ.ـ.ـشید و در_د میکرد ...دستمو رو دستش گزاشتم ولی بی اهمیت بیشتر چـ.ـ.ـنگ زد و گفت خ منو به جـ.ـوش نیار ...
از د_رد نا_لیدم و گفتم : برام دا_م چیده بود ....
موهامو ول کرد و گفت : بهت هشدار دادم اینا دشـ.ـمن منن ..گفتم با این سر وضع جایی نرو ...
تو گـ.ـ.ـوشت نموند ...
اشکهام میریخت ...
لابه لای انگشت هاش تارهای موهام بود ...
به پیراهنم اشاره کردم و گفتم‌: میخواستم‌ تو رو خوشحال کنم‌...
پوشیدم تا به تلـ.ـ.ـافی دیشب ببینی...خودت گفتی وقتی ر_ژ میزنم‌ نمیتونی ازم‌ چشم برداری......
میخواستم یکم دلت شاد بشه وسط این همه مشکلات ...
با خـ.ـ.ـشم با مشـ.ـ.ـت تو آینه روی میز کو_بید ...
تصویرم تو اینه هزار تکه شد ...
دستهامو رو گوشم گذاشتم و حـ.ـ.ـیع ز_دم ...
از انگشت هاش خ میچکید و به بیرون رفت ...
محبوب دستپاچه پشت درب رسیده بود و میخواست بیاد داخل که به مالک برخورد کرد ...
مالک عـ.ـصبی به محبوب گفت : اجازه نداره جایی بره ...‌


مالک عـ.ـ.ـصبی به محبوب گفت : حق نداره جایی بره ...
از این در خراب شده پاشو بیرون نزاره تا وقتی مراد اینجاست ...
مالک رفت و از انگشتش خ میچکید ....
خانم جون با تر_س پشت سرش دوید و گفت : انگشتت چی شده ...
محبوب جلوتر اومد پاشو با احتیاط روی تکه های آینه گذاشت و گفت : چی شده جواهر ؟‌
با گریه رفتم تو بغـ.ـلش و گفتم : نمیزارن خوشبخت باشم‌...
از روزی که بدنیا اومدم بخاطر این صورتم از همه چیز محروم بودم ...کاش منم زشت بودم‌ ولی شانس داشتم ...
محـ.ـ.ـکم منو فشـ.ـ.ـرد و گفت : گریه نکن الانم تو خوشبختی ...ندیدی ر_گ گر_دن مالک خان رو چطور برات غیرتی شده بود ...
اون غیرت داره مخصوصا روی تو ...
نباید دلخور بشی ...عـ.ـصبی بود خواست اینطور خودشو خالی کنه ...
تو نبود من که حمام رفته بودم‌ تحـ.ـت رو تعویض کرده بودن ...
محبوب کمک کرد نشستم و صدا زدن بیان اتاق رو تمیز کنن ...
خ دستش روی تکه های آینه ریخته بود که انگار به قلب من فـ.ـ.ـرو میرفت ...
خاله با هـ.ـ.ـراس اومد داخل و گفت : جواهر چخبره اینجا ؟‌
اشکهامو پاک گردم و گفتم : دستش بر_یده بود ...
خاله فوتی کرد و گفت : رفت بیرون ...وقتی عصبی میشه میره بیرون تا دل کسی رو نشکنه ...
تعریف کن چی شده ؟
براش گفتم و پشت دستش زد و گفت : خداروشکر که نکـ.ـ.ـشد_ت ...مالک از هرچیزی بگذره از نامو_سش نمیگذره ...
مراد با_ید بره ...من به ار_باب میگم برگردن عمارت خودشون ...
اون با دا_دن ار_بابی به مالک میخواد اینجا بمونه...نمیتونم تحمل کنم اینطور بگذره ...
اون مراد مرد کـ.ـ.ـثیفی اون عادت داره به اینکارا ...
محبوب با اشاره به خاله جای انگشت های مالک رو روی صورتم نشون میداد متوجه شدم و گفتم : این د_رد مهم نیست ...
اینکه مالک اونطور ازم رو گرفت عد_ابم میده اینکه دستش اونطور ز_خـ.ـ.ـمی بود ...
اینا میخوان مالک رو زمین بز_نن ...
خاله ا_ه_ی کشید و گفت : تو نقطه ضعف مالک‌ شدی ...
اونا میدونن مالک رو_ت حساسه و دارن از تو وا_رد میشن ...
میخوان مالک رو زمین بز_نن ..‌‌.
اما اون مالک خان اون خان بزرگ شده با سختی جـ.ـ.ـون گرفته اون نوزادی که از نـ.ـ.ـیش مـ.ـ.ـار جـ.ـ.ـون سالم بدر برده ....


اتاق رو جمع کردن و خاله سفارش کرد درب رو قفل کنم و تا نرفتن مراد بیرون نیام تا مالک عـ.ـ.ـصبی نشه ...
محبوب ا_خـ_.ـ.ـمی کرد و گفت : ا_خ_م هاتو باز کن ...مالک خان هرجا رفته باشه زودی میاد دلش برات یذره میشه ...
مگه میتونه از جواهرش دور بمونه ...
جای انگشت های مالک روی صورتم‌ کـ.ـ.ـبود شده بود ..‌...
تا شب داخل اتاق بودم و مراد رفته بود ...ار_باب گفته بود برای شام همه دور هم باشیم و میخواست منم اونجا باشم‌...
محبوب اومد پی من ...زانوهامو بغـ.ـ.ـل گرفته بودم و روی تحـ.ـت نشسته بودم‌...
محبوب با لبخندی گفت : خود مالک خان امـ.ـ.ـر کـ.ـردن بیای ...
با لبخندی گفتم : مگه مالک اومده ؟
_ بله اومده تو اتاق غذا خوری و سفارش کرده شما هم بیای ...یه پیراهن بلند تـ.ـ.ـنم کردم و رفتم ...
دلتنگش بودم ...
با اینکه اون مقصر بود ولی من دلتنگش بودم‌...
وارد اتاق شدم و سلام کـ.ـردم ...
خانم بزرگ‌ ابروشو بالا داد و جواب سلامم رو نداد ...
طلا کنارش نشسته بود و غذا میخوردن ...
جلو رفتم و پشت دست ار_باب رو بو_سیدم ...یکم جابجا شد و گفت : بشین کنار من و مالک ...
بین اون دو جای گرفتم ...قلبم تند تند میز_د
نگاهی بهم انداخت و گفت: صورتت چی شده جواهر ؟‌
چی میتونستم بگم و سکوت کردم ...
خانم‌ جون گفت : چیزی نیست تحـ.ـت شکسته زمین افتاده ...
نخواست خانم بزرگ دلش شاد بشه ...
ولی خانم بزرگ با لبخندی گفت : چه تحـ.ـت خوش دستی بوده درست روی گونه اش نشسته ...
مالک بدون اینکه نگاهش کنه گفت : ار_باب اینجا میمونه شما رو فردا صبح میبرن عمارتتون
مراد تا الان رسیده
برو بالا سرش باش تا کمتر کارای بیهوده کنه
خانم بزرگ تازه فهمید و گفت : پسرم کجاست ؟‌
مالک تو چشم هاش نگاه کرد و گفت : عمارت ار_بابی فعلا اونجاست
میخوام بیام اونجا همه اهالی عمارت و ار_باب اینجا میمونه تا استراحت کنه تا از طبیعتش لذ_ت ببره ‌...
خانم بزرگ نمیتونست مخالفت کنه چون دیگه مالک ار_باب بود و فقط خود خوری میکرد
با زحمت بلند شد و گفت : ار_باب سفره اتون پر برگت باشه
همین شبونه راهی میشم‌
برای حموم ده خانم بزرگ میام‌
میخوام اولین هـ.ـ._ـد_یه رو خودم بهتون بدم‌


طلا به مالک خیره بود ...
ازش چشم برنمیداشت ...
مالک با دست اشاره کرد ...
محبوب بگو خانم بزرگ‌ رو صبح ببرن و تا صبح مهمون ماست ...
خانم بزرگ‌ نفس میکشید و پر. ه های بینی اش بزرگ میشد ...
عصبی بود و لنگون لنگون بیرون رفت ...
طلا اروم گفت : منم باید برم ؟‌
مالک سرشو بالا اورد نگاهش کرد و گفت : اینجا موندن یا نموندن تو رو خودت انتخاب میکنی ....
من بارها بهت گفتم اسـ.ـ.ـیر خواسته های خواهرت نشو ...
طلا اشک هاش میریخت و گفت : علاقه من بهت خواسته اون نیست ...اگه بود الان جای جواهر من کنارت بودم‌...
من مقصر نبودم ...من بیشتر از تو در_د کشیدم ..‌. اشکهاشو پاک کرد و به بیرون دوید ...
ار_باب قاشق رو تو بشقاب کو_بید و گفت: نمیزارن یه لقمه راحت بخوریم‌...
من اینجا موندم که این اخر عمری راحت زندگی کنم ...ولی نعیمه ( خانم بزرگ ) از روزی که شد زن من برام مصیبت داشت ...
هر روز یجور دلمو لر_زوند ...
بلند شد و گفت : هربار سر سفره است انگار دارم ز_هر میخورم‌...
ار_باب بیرون رفت و دیگه کسی جز ما نمونده بود ...
خانم‌جون ا_ه_ی کشید و گفت : خدا از روی زمین برت داره نعیمه ...
مالک غذاشو خورده بود و گفت : میرم بخوابم‌...
به مادرش شب بخیر گفت و بی تفاوت به من رفت ...
جلو در به محبوب گفت: تا اتاق باهاش بیا ...
محبوب چشمی گفت و مالک رفت ...
حق با ار_باب بود جای غذا انگار ز_هر از گلوم پایین میرفت ...
شب بخیر گفتم و محبوب که مطمئن شد رفتم داخل، رفت...
مالک چراغ رو خاموش کرده بود و یه طرفه خواب بود ...
لـ.ـ.ـبه تحت نشستم و موهای بافته شده امو باز کردم‌...
اروم نگاهی به دستش انداختم‌...خ روی پارچه ای که دور دستش پیچیده بود نشسته بود ...
اروم دستشو بین دستم گرفتم‌...
لـ.ـبهامو روی اون پارچه گذاشتم و بو_سیدمش....
یهو دستشو از بین دستم کشید ...
نزدیکتر رفتم و گفتم‌: بزار دستتو بشورم و بعد ببندم‌...
خیلی بد ز_خمی شده ...
چشم هاشو باز کرد و گفت: ز_خم دستم خوب میشه ولی ز_خم قلبم‌ نه ...
چطور قبول کنم وقتی ارایش کرده پیش مرادی ...چطور بتونم کنار بیام ...
من بی غـ.ـ.ـیرت نیستم‌...
عـ.ـصبی بود و گفتم : نزاشتی توضیح بدم ...
اجازه بده بزار بگم‌...
تو نشنیده داری منو قضاوت میکنی ...


مالک عـ.ـصبی نگاهم کرد و گفت : دیگه تکرار نشه ..
چشم هاشو بست و وادارم کرد سکوت کنم‌...
میدونستم که نباید عـ.ـصبیش کرد ...
چشم هامو بستم و با بغض تو گلوم‌ خواستم بخوابم ...
سنگینی دستش رو روی شـ.ـ.ـکمم حس کردم ....خوابیده بود و دستش رو روی من انداخته بود ...
خنده ام گرفت از مالک خانم ...
سرمو به بازوش فشـ.ـ.ـردم و خوابیدم ...
اونشب خیلی خواب بدی دیدم ...
دست و پـ.ـ.ـاهامو بسته بودن ...مراد منو میـ.ـ.ـگـ.ـ.ـشید و برد تو همون خونه خرابه ...
مالک رو صدا میز_دم ولی اون کنار طلا بود ...
با صدای خودم از خواب پر_یدم ...
مالک بیدارم کرد و شونه هامو تو دستش بود و صدام میز_د که بیدار بشم ...
چشم هامو باز کردم ولی هنوز تو همون حال و هوای خواب بودم‌...
میلر_زیدم و تـ.ـ.ـنم خیـ.ـ.ـس عر.. ق بود ...
مالک تو چشم هام نگاه کرد و گفت : جواهر خوبی ؟‌
اب دهـ.ـ.ـنمو قورت دادم و گلوم از حـ.ـ.ـیع هام میسو_خت ....سرمو به بازوش تکیه کردم و گفتم : خوبم خواب بدی دیدم ...
مالک دلش به ر.. حم اومده بود و بغـ.ـلم گرفت و خوابیدیم ...
روزهای قشنگ میگذشت و از صبح مهمون داشتیم‌...
حموم رو گرم کرده بودن و طبق رسومشون همگی رفتیم حموم ...
زنها میخواندن ...هندوانه میخوردن و دایره میز. دن و برای من میخواندن...
هرکسی یه کـ.ـاسه اب میریخت سرم و دخترای مجرد پایین پـ.ـ.ـاهام بودن و از قطرات ابی که از موهام میچکید روی سرشون میریختن ...
ابگوشت بار کـ.ـرده بودن و سبدهای سبزی خوردن رو کنار حیاط چیده بودن ‌...
خانم جون اخرین کـ.ـاسه اب رو روی سرم ریخت و گفت : برام نوه پسر بیار ...
میخوام اسمشو بزارم سهراب ...
کل میکشیدن ...
محبوب دستهاشو تو سنه اش قلاب کرده بود و نگاهم میکرد ...
از دور بهش لبخندی زدم و قول داده بودم که تو اولین فرصت عروسش کنم‌...
تو دهـ.ــنم مغـ.ـز بادام میزاشتن و میگفتن بادوم بدنیا بیار ‌...یه پیراهن سفید تـ.ـ.ـنم کردن و موهامو بافتن...
از حموم که بیرون اومدین جلوی پـ.ـ.ـاهام گـ.ـ.ـو_سفند فر. بونی کـ.ـردن و شکر میریختن ...
رسم های خاصی داشتن ...
میخواستم چـ.ـ.ـادر سر کنم‌ که خانم جون اجازه نداد ‌...
شربت درست کرده بودن و همه تو سالن میخوردن ....


صدای خنده ها بالا گرفته بود و یه کوچولو کف دستم حنا گذاشتن تا خوش یومن باشه ...
بجه ها داد میز_دن ماشین خانم بزرگ ...خانم بزرگ اومد ....
کلا فراموشش کرده بودم و به طرف پنجره رفتم ...پرده رو کنار زدم ...
ماشین خودش بود ...
با همون ابهتش پیاده شد و نگاهی به عمارت انداخت ...
طلا از اونیکی در پیاده شد تو صورتش غم موج میز_د ...
خانم بزرگ‌نفس عمیقی کشید و گفت: خانم بزرگ اومده ..‌مالک خان کجایی ؟‌
همه به ایوان هجـ.ـ.ـوم بردن ...
از بین جمعیت گذشتم و رفتم سمت حیاط ....
پشت سر مالک پله هارو پایین رفتم ...
رو اخرین پله بودم که مالک گفت : برگرد بالا جواهر نمیخوام بهت اسـ.ـ.ـیب بزنه ...
نتونستم تنهاش بزارم و گفتم : همه جا پشت سرت میام ...
خانم بزرگ یا دیدنم گفت : حموم رفتی ؟ حنا روز ده گزاشتی ؟‌
جوابشو ندادم و ادامه داد ...برای مالک هـ.ـ.ـد_یه اوردم ...
همه اینجان ...ار_باب کجاست ؟
ار_باب سرفه کنان از اتاق بیرون اومد و گفت : چخبره نعیمه اومدی باز دعوا راه بندازی ؟‌
خانم بزرگ به ابروهاش سرمه زده بود و گفت : اتفاقا امروز اومدم تا شما رو خوشحال کنم‌...
به ماشین اشاره کرد و گفت : براتون یه چیزی اوردم‌...
درب نیمه باز کامل باز شد و یه پسر بجه پیاده شد ...
چه شباهت خاصی بین اون بجه و مالک بود ...
همون چشم ها همون نگاه ها همون صورت ...
خانم بزرگ دستشو رو شونه اون پسر گزاشت و گفت : این سهراب منه ...
سهراب پسر مالک خان ...
سهراب پسر ار_بابتون ...
ادامه د_هنده این قدرت ...این املاک ...
لبخند زد و گفت: این همون بجه ای که فکر میکردین سقـ.ـ.ـط شد ...
خودم بزرگش کردم ...
دور از شماها نگهش داشتم تا امروز برات بیارمش ...
سهراب جان این اقا پدرته ...
همون که وعده اشو داده بودم‌...
طلا درسته ز_نت نیست ولی اون روزا محرمت بود ...
این بجه ارشد توست ...
بجه طلا و تو ...
گوشهام درست نمیشنید ...
همه متعجب بودن ولی اون شباهت دروغ نبود و مالک و پسرش شباهت داشتن ...
طلا فقط به مالک نگاه میکرد و کلمه ای به ز_بون نیاورد ......

 

تیم تولید محتوا
برچسب ها : malekkhan
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (3 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

آخرین حرف کلمه imnd چیست?