مالک خان 7 - اینفو
طالع بینی

مالک خان 7

سهراب مثل سیبی بود که از و. سط دو نیم شده مالک بود ...
سهراب جلو اومد و به مالک خیره بود ....
مالک حتی نگاهشم‌ نمیکرد و گفت : بساطتت رو جمع کن نعیمه خانم اینجا جای جـ.ـ.ـادو بازی تو نیست ....
خانم بزرگ سر سهراب رو بالا گرفت و گفت:قشنگ نگاهش کن شباهتشو نمیبینی؟‌
مالک سرشو پایین اورد ...
تو صورت پسرش خیره موند ...
خ اونو میکشید ...
مالک جلو رفت ...
روبروش زانو زد ...
هر دو بهم‌ خیره بودن ...
خانم جون اشک میریخت و پایین رفت و گفت : اون همون بجه است ؟‌
مگه سقـ.ـ.ـط نشده بود ...
طلا جرئت پیدا کرده بود جلوتر اومد درست روبروی مالک ایستاد ...
دستشو بالا برد و روی صورت مالک گزاشت ...
وجود من داشت اتـ.ـ.ـیش میگرفت ...قلبم کندتر میزد و صداش بقدری خـ.ـ.ـفه بود که حس میکردم مر_دم‌...
اون دستشو رو صورت مالک من گزاشته بود ...چرا تر_س اون لحظه اونقدر در من جوونه میزد ‌...
طلا با صدایی که اغشته تو بغض بود گفت : این همه سال صبر کردم‌...
چرا یکبارم نخواستی اون شب رو به یاد بیاری ...
من اونشب از وجود تو سیراب شدم و خدا این بجه رو به من داد ...
بزرگ‌ شده ؟
شبیه خودته ...بزار از امروز همه ببینن مالک خان چه پسری داره ...
طلا رو به سهراب گفت : بیا پسرم بهت گفته بودم پدرت از مسافرت میاد ...
سهراب خشکش ز_ده بود و مالک هم مثل اون خشک شده بود ...
طلا دست سهراب رو گرفت جلوتر کشید و گفت : بیا عزیزم خجالت نکـ.ـ.ـش ...
نگاهش رو به من دوخت و گفت : تو پسر ارشد مالک خانی ...تو از امروز سهراب خانی و پدرت ار_باب ...
مالک روبروی سهراب زانو زد ...
صدای همهمه بلند شد ...
اولین باری بود که مالک روبروی کسی زانو میزد ...
دستشو بالا برد ...
رو شونه های پسرش گذاشت و گفت : انگار یه آینه جلوی روم و این خودمم ...
سهراب لـ.ـ.ـبهاشو از هم باز کرد و گفت : شما پدر من هستی ؟‌
طلا با پشت دست اشک هاشو پاک کرد و گفت : ایشون ار_باب ما هستن ...با_ید پشت دستشو اول ببو_سی ...بهشون احترام بزاری ...
سهراب لبخند زد و اجازه خواست تا دست مالک رو ببو_سه ...
مالک مانع شد و گفت : بزار اول نگاهت کنم‌...
بزار چشم هام ازت سیر بشه ...
بادی تو غبغب خانم بزرگ دیدم و اون بر_نده شده بود ...


خانم بزرگ بر_نده شده بود و اون درست تو روزی که وعده داده بود تونست میرا. ثی رو بیاره که تمام مشکلاتشو حل میکرد ...
اون‌ شباهتش به مالک کافی بود ...
دستمو به درخت تکیه دادم و تونستم سـ.ـرپا بمونم ...
مالک سهرابشو روی دست بلند گرد و گفت : همه ببینین این سهراب خان شماست ...
طلا میخندید و اون لحظات حتی مالک نچرخید تا از حال من با خبر بشه ...
سهراب رو تو بغـ.ـ.ـل گرفته بود ...
میشد خوشحالی مالک رو دید میشد عشق یه پدر رو به فرزندشو حس کرد ...
مالک بلند بلند میخندید و نتونستم تحمل کنم ...
با عجله به اتاق برگشتم‌...
قلبم رو میفشـ.ـ.ـردم و انگار در_د میکرد...
برای اون پسر بجه خوشحال بودم که پدرشو پیدا کرده ولی حس قشنگی نداشتم‌...
حس تلخی بود ...‌
حس حسادت برای عشقت ...
صدای سرفه خانم‌ بزرگ منو به خودم اورد ...
اومده بود داخل اتاق و گفت : اومدم حموم دهمت رو تبریک بگم‌...
نمیتونستم نگاهش کنم اگه نگاهم بهش میوفتاد اشک هام میریخت و اون میدید ...
صداشو صاف کرد و گفت : میدونستم‌ یه روزی مالک بر علـ.ـیه من و مراد قد علم میکنه ...
اون ار_باب شوهر منه ولی قدرتی نداشت ...مردم کوچه و خیابون همه داد میز_نن مالک خان ...
نمیخواستم جلوش زانو بزنم‌...اون پسر اونه ولی پرورش یافته منه ....قوانین منو پیروی میکنه ...
طلا و مالک عقد میکنن تا سهراب وارث پدرش بشه و اونوقت من میشم همه کا. ره ...
به سمتم اومد نزدیکتر و نزدیکتر شد ...
تو چشم‌ هام خیره شد و گفت : مالک دشـ.ـ.ـمن منه ...
فکر نکـ.ـ.ـن امروز به روش خندیدم‌ من اونو از پـ.ـا در میارم‌...و اما تو ...
من و تو قصه کوتاهی داریم قصه مـ.ـ.ـر_دن صفر ...
تو اونو گـ.ـ.ـشتی و تونستی با حـ.ـ.ـیله بیای عمارت ...
جایی که من سالها برای قدرتش جـ.ـ._ـنگـ.ـیدم و صبوری کردم ...
نمیتونی اینجا بمونی ...
منتظر باش تا برت گردونن‌...
بیرون میرفت که گفت : هنوز کسی اون روی منو ندیده ...
بیرون که رفت پخش زمین شدم ....
دلم داشت میتر_کید ...
مالک نیومد بالا و رفت اتاق ار_باب...
صدای خندهاشون میومد که همه برای سهراب خوشحال بودن ...
کسی حتی منو یاد نمیکرد که چیکار میکنم‌...که چطور سقف ارزوهام فـ.ـ.ـرو ریخته ...
نه برام اشکی مونده یود نه نایی برای گریه کردن ...
فقط به اتاق خیره بودم‌....


هوا تاریک و تاریکتر میشد و اون اتاق برای من شده بود یه جـ.ـ.ـهنم‌...
دور هم بودن و خبری از مالک نبود ...
محبوبه تنها کسی بود که یادش افتاد من هم‌ تو اون عمارتم‌...
اومد داخل اتاق و گفت : الهی من دورت بگردم‌...
نگاهش کردم تو تاریکی صورتش پیدا بود ...
جلوتر اومد و گفت : مالک خان تو اتاق پیش سهراب مونده ...
سهراب تازه پدرشو پیدا کرده و نمیتونه ازش جدا بشه ...
گفت به جواهرم بگو امشب با_ید تنها بخوابه ...
پوزخندی زدم‌ و گفتم‌ خیلی وقته انگار من تنهام و نمیدونستم ...
مالک منو فراموش کرد ...
محبوب جلوتر اومد و گفت : نز. ن این حرفو ...همه میدونن مالک جونشم برای اون جواهر زیبا روش میده ...
دستشو در. از کرد چراغ رو روشن کنه که مانع شدم و گفتم‌: سرم د_رد میگنه روشنایی اذ_ یتم میکنه ...
دستمو محـ.ـ.ـکم‌ فـ.ـ.ـشرد و گفت : بخواب خانم ...
بالاخره خورشید توام طلوع میکنه ...
محبوب دستمو فـ.ـ.ـشرد و بیرون رفت ...
از عـ.ـ.ـصبانیت و ناراحتی خواب به چشم هام نمیرفت ...
نیمه های شب بود و همه جا سکوت و تاریک ...اروم اروم‌ به سمت اتاقی رفتم که مالکم داخلش بود ...
از پشت پنجره دیده میشدن...
خانم‌ جون و مالک کنار سهراب خواب بودن ...
سهراب رو بـ.ـ.ـین خودشون گذاشته بودن و دستش تو دست خانم جون بود ...
اروم رفتم‌ داخل ...
چقدر از دیدن اون صحنه لذ_ت بردم اصلا به بودن سهراب حسادت نکردم ...
مالکم‌ اروم‌ خواب بود ...
تنها جا زیر پـ.ـاهاش بود و منم اونجا به زحمت در. از کـ.ــشیدم‌...
پـ.ـاهامو ز. یر لحافش بردم و خیلی زود خوابم برد ...
حس کردم کسی موهامو نوازش میکنه و تا چشم هامو باز کردم‌...
مالک دستشو رو دهـ.ـ.ـنم گذاشت ...
و اروم‌گفت : هـ.ـ.ـیس ...
منو از زمین بلند کـ.ـرد و به طرف اتاقمون برد ...تمام مسیر فقط نگاهش میکردم‌...
سرمو بو_سید با پـ.ـ.ـاش درب رو بست و منو زمین گذاشت ...
همونطور که نگاهم میکرد گفت: نیمه های شب وقتی چشم هام رو باز میکنم و میبینمت ...همین برام کافیه تا یه عمر دیوانه وار داشته باشم ...
اروم‌ میبو_سیدم ...
دستهامو کنار سرش گذاشتم و گفتم : تو د_ر منـ.ـی یا من در توام ...
این همه خوشبختی یجا برای من خیلی قشنگتره ....


با صدای خانم‌ جون چشم هامو باز کردم‌...
تو اون اتاق بودم پایین پـ.ـ.ـاهاشون ...
خانم جون صدام زد و گفت : اینجا چرا خوابیدی ...
متعجب به اطراف نگاه کردم اون همش یه خواب بود ...
و مالک تو جـ.ـ.ـاش خواب بود ...
دست پسرشو چـ.ـ.ـسبیده بود و من داشتم تو رویا میدیدمش ...
نفس عمیقی کشیدم و گفتم‌: نتونستم بدون مالک بمونم ...
_ برو تو اتاقت بخواب...
خانم جون هم یجور سرد باهام رفتار کرد ...
انگار دوست نداشت نزدیک مالک باشم ...
بلند شدم با بغض بیرون میرفتم که مالک گفت : جواهر؟!
با لبخند به سمتش چرخیدم و گفتم‌: جان جواهر؟!
تو جا نشست و گفت: صبر کن با هم میریم‌...
رو به مادرش گفت : از سهراب چشم بر ندار...
پشت سرم راه افتاد و باورم نمیشد ...
همش فکر میکردم باز دارم خواب میبینم‌...
هزاربار چرخیدم و پشت سرمو نگاه کردم داشت میومد ...
وارد اتاق که شدیم به پشت چرخیدم و محـ.ـ.ـکم تو اغـ.ـ.ـوش گرفتمش ...
مالک دستهاشو پشـ.ـ.ـتم گذاشت و گفت : جایی نرفته ام که اینطور بی تابی میکنی ...
اشکهامو با پیراهنش پاک کردم و گفتم : کنارمم هستی دلم برات تنگ میشه وای به ساعاتی که نیستی ...مگه میتونم تحمل کنم ...
مالک ازم فاصله گرفت و گفت :اینجا بمون ...
دلم میخواست اون خواب حقیقی بشه و مالک بمونه ...
ولی فقط لباسهاشو عوض کرد و بیرون میرفت که مکث کرد و گفت : طلا مادر سهراب ...نمیتونم‌ ولش کنم ...
ولی نمیخوامم اینجا باشه ...
تا شب میفرستمش بره ...
لبخند رضایت زدم و حداقل دلم یکم اروم شد ...
محبوبه خودش برام‌ صبحونه اورد ...
با قلقلک بیدارم کرد و میدونست ناراحتم میخواست شادم کنه ...
میخندیدم و اون با شـ.ـ.ـد_ت قلقلک میداد ...
نفس ز_نان به عقب هـ.ـ.ـلش دادم و گفتم‌: میخوای منو بگـ.ـ.ـشی از خنده ؟‌
ا_خـ.ـ.ـمی کرد و گفت : نخیر میخوام بخندی فقط انقدر بخندی که شاد باشی ...
به سفره اشاره کرد و گفت : همه امروز صبحانه جگـ.ـ.ـر دارن ...گـ.ـ.ـوسفندی و تازه...‌
اول صبح کـ.ـ.ـباب کـ.ـ.ـردن به خوش یومی اومدن سهراب خان کوچولو ...
خـ.ـ.ـم شد به طرف دهـ.ـ.ـانم یه تیکه اورد و گفت : خوش بحال شما ما که همون نون و پنیرمون رو باید بخوریم ....


محبوب تکه جگـ.ـ.ـر کـ.ـبابی رو به دهـ.ـ.ـنم‌ گرفت و گفت : نوش جونت ...
دستشو پس ز_دم و گفتم : اول صبحی چطور بخورم‌...
_ بمونه بیات میشه از دهـ.ـ.ـن میوفته ...
جگر رو تو دهـ.ـ.ـنش گذاشتم و گفتم : تو جای من بخور ...تو انگار خواهرمی ...با لبخند جگـ.ـ.ـرهارو تو دهـ.ـ.ـانش گذاشت ...
سـ.ـرشو رو پـ.ـ.ـاهام‌ گذاشت و گفت : اگه زود بجه بیاری من خودم میشم پرستار بجه ات ...نمیزارم کسی بهش نزدیک بشه ...
خندیدم و گفتم : قراره شوهرت بدیم تا بری مگه قراره تا ابد کنار ما بمونی ...
ا_خ_می کرد و گفت : اره تا ابد من کنارتونم‌...میخندید و جـ.ـ.ـگر میخورد...
نگاهم کرد و گفت : دلخوری از اینکه یهو مالک خان پسر دار شده ؟‌
سکوت کردم و ادامه داد ...باید دلخور بشی ...تصورشم برای همه سخته ...
اونم تویی که جـ.ـون و رو. حت مالک خان بوده ...
_ مالک همه وجود منه اون همه زندگی منه ...نفس هام به اون نفس هاش بنده ...
اگه ثانیه ای نبینمش مطمئن باش مـ.ـ.ـیمیرم ...
صدای حیـ.ـ.ـع های خانم بزرگ بود که به گوش میرسید ...
نفهمیدم چطور بیرون رفتم ...
همه بیرون اومده بودن و جلوی اتاق ار_باب جمع بودن ...
مالک همه رو کنار ز. د و گفت: چی شده ...
صدای گریه های خانم بزرگ بود گه به گوش میرسید ...
داخل که رفتم ار_باب گوشه ای از سفره افتاده بود و از دهـ.ـ.ـانش خ میـ.ـ.ـریخت ...
چشم‌هاش به سفیدی نشسته بود و سیاهی چشم هاش نبود ..‌.
مالک پدرشو تکون میداد و صداش میز_د ...
پی طبیب فرستاده بودن و من از تـ.ـ.ـر_س جلو نمیرفتم‌...
خانم جون اومد داخل و همه تـ.ـ.ـر_سیده بهمدیگه نگاه میکردیم‌...
ار_باب جـ.ـونی نداشت و انگار مر_ده بود ...
مالک محـ.ـ.ـکم تکونش میداد و میگفت : چشم هاتو نبند ...نفس بگـ.ـ.ـش ...
خ رو با دستش پاک میکرد و انگار تمام بـ.ـ.ـد. نش خ بود ...
محبوب کنارم بود و یهو حس کردم داره خـ.ـر خـ.ـر میگنه ...تا نگاهش کردم از دهـ.ـ.ـانش خ بیرون پا. چید ...
روی زمین افتاد و من از تـ.ـ.ـر_س حـ.ـ.ـیع میز_دم‌...
نمیتونستم خودمو کنترل کنم و فقط حـ.ـ.ـیع میز_دم‌...
خانم جون محبوب رو تکون داد و گفت: چی شده ؟‌
مالک‌ پدرشو زمین گذاشت و گفت : مسمـ.ـ.ـوم شدن ...
سـ.ـ.ـم خوردن ...
خانم جون تو سـ.ـ.ـرش کو__بید و گفت : سـ.ـ.ـم خوردن...؟‌!!!


محبوب همینطور از دهـ.ـنش خ بیرون میومد ‌‌....
نتونستم طاقت بیارم ...
روی زمین نشستم و گفتم‌: محبوب طاقت بیار ...مالک مارو کنار ز. د و بیرون دوید...
نمیدونستم کجا میره ولی وقتی طلا هم پشت سرش دوید تازه فهمیدم پدر و مادر کجا رفتن ...تو هر شرایطی فقط به فکر بجشون هستن ...
مالک داخل اومد و گفت : طبیب رسید ...سهراب تو بغـ.ـل طلا بود ...محبوب نگاهم میکرد و من داشتم دا. غون میشدم ...
نمیتونست تکون بخوره و دستشو اروم بالا اورد ...
اسم احمدرضا رو به ز_ بون اورد ...اشکهام روی صورتش میریخت ...
طبیب ار_باب رو معاینه کرد رو به مالک گفت : متاسفانه ار_باب تموم کردن ...اینطور که پیداست معده اشون ح_ ونریزی کرده ....
به سفره نگاه کرد ...
پنیر اگه مسموم بود رنگش اونطور سفید نمیشد ...
عسل و کره هم معمولی بودن ...
نگاهش به جـ.ـ.ـگر ها افتاد و گفت : اون جـ.ـ.ـگرها اونا رو بدید گر_ به بخـ.ـوره ...
خانم‌ جون برشون داشت و پاچید تو حیاط ...
طلیب بالا سر محبوب اومد و گفت :داره جـ.ـ.ـون میده دورشو خلوت کنین ...
به د_ هن طبیب خیره موندم و گفتم : یکاری کن ...نزار بـ.ـ.ـمیره ...نجاتش بده ...اون‌ گـ.ـ.ـناهی نداشت ...اون نبا. ید بـ.ـ.ـمیره ...دستهامو تو موهام بردم ...مـ.ـوهای خودمو میکشیدم ...
حس میکردم‌ مـ.ـوهام داره از سرم جدا میشه ...
خانم جون منو بیرون کشید و نخواست جـ.ـ.ـون دادن محبوب رو ببینم‌...
گربه ها جـ.ـ.ـگرهارو میخوردن و من مثل دیوونه ها دا_د میز_دم ...محبوب رو صدا میز_دم‌....برای سهراب هم جــ.ـ.ـگر برده بودن و اون نخورده بود ....ار_باب و محبوب مر_دن ...صدای صلوات فرستادنشون گواهی از مـ.ـ.ـر_گ محبوب میداد...
خدمتکارا کنار من نشستن و با من گریه میگردن برای محبوبم‌ که دیگه نبود ...
سرمو به دیوار میز_دم و صداش میز_دم‌...ع_صبانیت مالک روهمه احساس میکردن ...
خبر مسمومیت همه جا دهن به دهن داشت میچرخید ...
چشم هام دیگه اشکی نداشت که بخوام بریزم ...سرمو چرخواندم روی محبوبه ملحفه سفید انداختن و بوی خ همه جا رو برداشته بود ...
خودمو داخل کشیدم ...
خانم جون رو بهم گفت : نرو نزدیک خطـ.ـ.ـرناکه ...
سرمو تکون دادم و گفتم: نباید مـ.ـ.ـیمرد ...
اون هزارتا ارزو داشت ...
اون خیلی جوون بود ...
کف پـ.ـ.ـاهاش ترک خورده بود ...


چقدر رو پـ.ـاهاش حساس بود ...
شبها پی د. نبه رو اب میکرد میبست تا این تر_ک ها از بین بره ...
لبهام میلر_زید اروم تکونش دادم و گفتم : محبوب ...میشه بلند بشی ؟‌
من بهت نیا. ز دارم ‌...
ببین مگه قرار نبود خودم عروست کنم ...
خدمتکارا با من گریه میکردن ...
مالک از دور نگاهم میکرد و میشد ناراحتی رو تو نگاهش دید...
محبوب خوابیده بود مثل یه دختر بجه اروم و بی صدا ...
ملحفه رو اروم پایین کشیدم‌...
رو صورت قشنگش خ بود ...
با دا_ منم پاکش کردم و گفتم : نمیزارم کـ.ـ.ـثیف بمونی ...تو فقط بیدار شو ...
دستهام میما_لیدم ...
شده بودم یه دیوونه که نمیفهمید چی میگه ...
نگهبان با عجله داخل اومد و گفت : مالک خان گربه ها مر_دن ...
دیگه مشخص بود اون جـ.ـ.ـگر سالم نیست ...
میخواستن منم بکـ..ـ.ـشن ولی قسمت محبوب بود ...
دو دستی تو سرم میز_دم و گفتم : محبوب بیدار شو ....
مالک مثل یه شیر ز_خمی روبروی خاله رحیمه ایستاد و گفت : جیـ.ـ.ـگرو کی پخته ؟
خاله دست و پـ.ـاهاش از تر_س میلر_زید و گفت : مالک خان من گـ.ـ.ـناهی ندارم ...
گفتن خانم دستور داده جـ.ـ.ـگر برای صبحونه بپزیم ...
منم اول صبحی فقط پختم ...
مالک به خانم بزرگ خیره شد و گفت : چرا گفتی جـ.ـ.ـگر بپزن ؟‌
خانم بزرگ به سر سهراب دستی کشید و گفت : من نگفتم ...منم مثل تو بی خبرم ...
مالک به خاله خیره موند و خاله گفت : ار_باب جواهر خانم دسـ.ـ.ـتور داده بودن ...
و بعدش گفتن به اتاق ار_باب و سهراب خان بفرستیم ...
من فقط د. ستوراتشون رو اطاعت کردم ...
مالک به من خیره بود از د_رد مر_دن محبوب داشتم دا_غون میشدم و نمیتونستم حرفی بزنم ...
مالک جلوتر اومد و گفت : چی شده ؟ اینا چی میگن ...؟
به خاله رحیمه خیره شدم و گفتم : من کی د. ستور دادم ؟‌
من که خواب بودم ...
من مگه گفتم ؟ دستهام میلر_زید ...
دو نفر مر_ده بودن و داشتن به گر_دن من مینداختن ...
مالک جلوتر اومد و گفت : جواب منو بده جواهر ...
لبهامو بهم چـ.ـ.ـسبونده بودن و خاله جواب داد ...
به من دستـ.ـ.ـور دادن ...من فقط پختم ...
مالک خان من سی ساله اشپز اینجام ...
من چطور جرئت میکنم به ار_باب سـ. ـم بدم ...
برای سهراب خان شما جـ.ـ.ـگر مسـ.ـموم بفرستم‌!!...


خاله جلو رفت به دست و پـ.ـای مالک افتاد و گفت : من گـ.ـناهی ندارم‌...
مالک با پـ.ـا عقب انداختش و به طرف من اومدم ...
زانوهام میلر_زید و به ز_ور سرپـ.ـا شده بودم‌...
دستشو جلو اورد ...
روی گر_دنم گذاشت به چهارچوب در خوردم ...
انگشت هاش داشت گلـ.ـ.ـو. مو میفــ.ـشرد و گفت : تو به چه جرئتی تونستی به پسر من سـ.ـ.ـم بدی ...
تو ق* ار_بابی ...
داشتم خـ.ـ.ـفه میشدم و چشم هام سیاهی میرفت ...
تو چشم های مالک خ بود و صداش میلر_زید ...
دستشو فشـ.ـار میداد ...
طلا جلو اومد و گفت : داری میگـ.ـشیش ولش کن ...
او. یز دست مالک شد ولی مالک ولم نمیکرد ...
دیگه داشتم مر_گ رو با چشمم میدیدم‌...
طلا حـ.ـ.ـیع میکشید و با ز_ور دست مالک رو جدا کرد ...
روی زمین افتادم و تند تند نفس میکشیدم ...
گلوم در_د میکرد و انگار سرم داشت از جا کـ.ـ.ـنده میشد ...
مالک فـ.ـ.ـر_یاد میز_د ...
به چه حقی برای ق* تو عمارت من دسیسه کردی ؟‌
با لـ.ـ.ـگد زد و چهارچوب خورد شد و زمین ریخت ...
همه فـ.ـ.ـرار میکردن ....
طلا سر سهراب رو به سنه فـ.ـ.ـشرد بوده و سهراب از تر_س نمیتونست نفس بکـ.ـ.ـشه ...
طلا فر_یاد میز_د بس کن ...
تو رو خدا پسرم تر_سیده ...
مالک شیشه هارو شکست و دا_د میز_د پدرم‌ مر_ده ...
تو عمارت من مر_ده و اونوقت میگی من اروم‌ باشم ...
با م_شت بغ_ل سر من به دیوار کو_بید ...
مالک دیوونه شده بود و همه جارو بهم میریخت ...
رو به خاله رحیمه گفت : تک تکتون رو اتیـ.ـ.ـش میزنم ...
صداش گرفت از بس دا_د میز_د ...
خانم‌ بزرگ بالا سر ار_باب رفت ...
زانو ز. د و گفت : قرار نبود اینطوری بری ....
بجه بودم که اومدم عمارتت ...
سرم هـ.ـ.ـوو اوردی دم نز. دم‌...
عمارتمو جدا کردی حرفی نزدم‌...
مالک شد نور چشمیت دلخور نبودم‌...
اما امروز دلخورم چون قرار نبود بری ...
انگشتشو به طرف من اورد و گفت : اون دختر نحـ.ـ.ـس و شـ.ـ.ـوم بود...اون اومد اون تا فهمید سهراب هست ترر__سید ...
بهش حق میدم‌...
چون منم یه روزی ترر__سیدم وقتی مالک بود ترر__سیدم وقتی شد خان ترر__سیدم‌...
جواهر هم ترر__سید از اینکه سهراب بزرگ و نور چشمی بشه....
برای همین میخواست اونو بگـ.ـ.ـشه ...


اشکهای خانم بزرگ میریخت و مدام منو داشت مقصر میخواند ...
مالک رو به نگهبان گفت : بندا.. زینش تو انبار ...
نگهبان جلو اومد ...
با گریه گفتم : ولم‌ کنین مالک تو رو خدا بزار حرف بزنم ...
من بی گـ.ـناهم ...
اون جـ.ـگرهارو محبوب تو اتاق من خورد ...
میخواستن منم بگـ.ـ.ـشن ...
اینا همش حقه های خانم بزرگ ...
اون داره منو مقصر جلوه میده اون گفته بود ...
م_شت مالک تو د_هنم نشست و طعم خ رو تو د_هنم مزه کردم‌...
دستهامو بـ.ـ.ـستن و میکشیدنم...
الـ.ـ.ـتماسشون میکردم ولی ولم نمیکردن ...
پر_تابم کردن داخل انبار و به گریه و زا_ری من اهمیت ندادن ...
تـ.ـ.ـنم د_رد میکرد از بس روی زمین منو کشیدن ...
مالک بقدری عـ.ـصبی بود که صداش هنوزم به گوشم میرسید ...
اونا میخواستن منم بگـ.ـ.ـشن ولی محبوب جای من مر_د ...
دلم داشت هزار تیکه میشد برای نبودن محبوب برای اینکه مر_ده بود بی گـ.ـناه از این دنیا رفته بود ...
مالک ازم رو برگردوند فکر میکرد من ق* پدرش و محبوب هستم ...
صدای بارون به گوشم خورد از درزهای درب چوبی بیرون رو نگاه کردم ...
همهمه بود و باید ار_باب رو میبردن ...
جسم بی جون محبوب رو هم میبردن ...
محبوبم رفت ..‌.
هرچی به در کو_بیدم کسی در رو باز نکرد ...
میدونستم راحتم نمیزارن ...
همه میدونستن محبوب برای من خیلی عزیزه من چطور میتونستم اونو بکـ.ـ.ـشم‌...
سرمو به دیوار تکیه کردم و چشم هامو بستم ...
در_د بدی بود ...
ساعتها اونجا موندم و کسی حتی سراغی از من نمیگرفت ...
چهره جـ.ـون دادن محبوب از جلو چشم هام کنار نمیرفت ...
مدام گریه میکردم و دلم میخواست تو خاکسپاریش برم‌...
چه روزهای قشنگی رو باهم داشتیم ...
خدمه هارو صدا زدم‌...
میترر__سیدن جلو بیان ...
مشخص بود از مالک ترر_ س دارن ...
دیگه نتونستم صبر کنم و مالک رو صدا میزدم‌...
انقدر دا_د و بیدا_د گردم که مالک اومد‌...
تو دستش تا*** بود و بیشتر از قبل عـ.ـصبی بود ...


مالک درب رو باز کرد و اومد داخل...
نور از درب به داخل تابید و گفتم: محبوب رو کجا بردن ...
جوابمو نداد ...
انگار باز تو حالت طبیعی نبود ...
اولین گرمای تا** رو_م که نشست تازه فهمیدم و حس کردم چقدر سخت و در_دناکه ...
وقتی کسی که عاشقشی تمام باورهاتو خراب میکنه ...
پشت سر هم میز _ د و خ میریخت ...
مالک اولین باری بود که اونطور میدیدمش...
اشک میریخت و به من میز _ د...
خسته تا** رو به دیوار کو _بید و گفت : تو نبا.. ید انقدر گرفتار حسادت میشدی ...
تو برای خودت چی فکر کردی ؟‌
اگه اون بجه میمر _د تو راضی میشدی ...؟‌
نفس ز..نان گفت : تو اولین زنی بودی که انقدر تونست تو قلبم جا باز کنه ...
من خا..ک برسر عاشق تو بودم‌...من برای تو جو..نمم میدادم‌...
نمیتونستم بدون تو نفس بکشم‌...تو چطور تونستی با من بازی کنی ...
روی زمین نشست ...
پاهاش سست شد ...کمـ.ـ.ـرش خم شد ...
مالک جلو چشم هام گریه میکرد ...
همه تو حیاط جمع شده بودن ولی کسی جرئت نمیکرد جلو بیاد ...خانم بزرگ‌ رخت سیاه تو تـ.ـ.ـنش بود و چشم هاش از شد_ت گریه ورم کرده بود...
خودمو جلو کشیدم ...
پیراهنم تو تـ.ـ.ـنم تکه تکه شده بود ...
به مالک که رسیدم خـ.ـ.ـم شدم تا بتونم تو چشم هاش نگاه کنم و گفتم : من نگـ.ـ.ـشتم ...
من همون ادمی هستم که اونطور عاشقش بودی ...من رو نگاه کن من چطور میتونم مسبب مر _ گ محبوب باشم‌...
خـ.ـ.ـم‌ شدم نوک انگشت های مالک رو بو_سیدم و گفتم : نزار بینمون فاصله بندازن ...
مالک سرشو بلند کرد با عصبانیت گفت: برو عقب ...
به همه میفهمونم‌ کسی که اشتباه کنه حتی اگه ز_ نمم باشه بهش ر_ حم نمیکنم ...
بلند شد و همونطور که بیرون میرفت گفت: کسی حق نداره بیاد داخل و جواهر بیرون نمیره ...
درب رو بستن و دوباره تاریکی منو فرا گرفت ...
حتی چشم هام درست نمیدید هیچ نور گیری نداشت و همه جا ظلمات محض بود ...
کار من از گریه هم گذشته بود ...
بدبختی من تمومی نداشت ...


خورشید بالا میومد و مهمونای عزای ار _باب اومده بودن ...
تک تک تسلیت میگفتن و قرا..نخوان رو اورده بودن ...
صدای سید هاشم بود که قـ.ـران میخواند ...
گلوم خشک شده بود و دلم میخواست زندگیم تموم بشه من بدون مالک زندگی نداشتم ...
نمیدونم کی از زیر در یه تیکه نون داخل انداخت و طولی نکشید که از شیشه هایی که شکسته بودن و از بیرون تخته میخ کرده بودن به پنجره دستی برام اب اورد ...
فقط اون اب رو خوردم و گفتم‌:چه بهتر که مسمومم کنه تا بـ.ـ.ـمیر..م‌...
اگه محبوب بود برای نجاتم هرکاری میکرد...
اون اب و نون رو حتما مالک فرستاده بود اون نمیتونست ببینه که من دارم از تشنگی هلاک میشم ....
برای تشـ.ـ.ـییع رفتن و ار _باب رو د_ فن کـ.ـردن ... از در و دیوار ادم بود که میومد و حتی تو ایوان سفره پهن کرده بودن ...
از درزها خوب میتونستم بیرون رو ببینم‌....تمام تـ.ـ.ـنم در _د میکرد ...
مادرم رو دیدم ...چـ.ـ.ـادر مشکیشو به دنـ.ـ.ـدون گرفته بود و از هرکسی سراغ منو میگرفت ...
صدام در نمیومد که صداش بز. نم ...
از همه الـ.ـ.ـتماس میکرد نشونی منو بد..ن‌...
مالک وارد عمارت شد و مامان به طرفش قدم هاشو تند کرد ...
به مالک که رسید گفت : مالک خان چرا جواهرم نیست ؟‌
مالک جوابشو نداد ...
مامان خـ.ـ.ـم شد پایین پیراهن مالک رو چـ.ـ.ـسبید و گفت : من یکبار جلو چشم هام دخترمو از دست دادم تو رو به خا..ک ار _باب قسمت میدم‌...
جواهرمو به تو سپردم‌...
مالک خـ.ـ.ـم‌ شد تو گوشش چیزی گفت و مامان روی زمین افتاد ...
روی سرش میکو _بید و تمام‌ چـ.ـ.ـادر مشکیش خاکی شد ....
فقط خدا میدونست مالک چقدر بی ر _حم‌ شده بود ...
پچ‌پچ‌ ها رو میشنیدم‌ که ار _باب د _فن شده و محبوب رو فرستاده پیش اقوامش ...
مالک حتی براش یه مراسم ساده نگرفته بود ...
اون‌ سالها اینجا زحمت کشیده بود...
صدای طلا بود که از پشت در اومد و گفت :جواهر اونجایی ؟‌
اروم‌ گفتم‌: اره...
_ برات اب اوردن ؟‌
_ پس تو فرستاده بودی؟‌ من خوش خیال رو بگو فکر کردم مالک به فکر منه ...


طلا نفس عمیقی کشید و گفت : چرا میخواستی پسرمو بگـ.ـ.ـشی ؟‌
از لابه لای اونجا دستشو محـ.ـ.ـکم گرفتم و گفتم : به چی قـ.ـ.ـسم بخورم که باور کنی ؟‌
من چطور میتونم علیه یه بجه اونطور باشم‌...
محبوب بجای من مر _د ...
اون جگرها صبحونه من بود ولی اون خورد ...
اشکهام صورتمو پر کرد و گفتم : محبوب انگار خواهرم بود ...
اون تنها کسی بود که همیشه منو باور داشت ...
نگاهم کرد و گفت : مالک رو خیلی دوست داشتم و دارم ولی الان انگار برام بی ارزش شده ...
میدونی چرا ؟‌
چون فهمیدم هر کسی یبار عاشق میشه و اون عاشق تو شد ...
اونجور که تو رو نگاه میکنه هیچ کسی رو نگاه نمیکنه ...
دیدم چطور موهاتو بـ.ـو میکشید ...
اون شب دیدم چطور لمـ.ـ.ـست میکرد ..‌.
انگار مالک برای تو افریده شده ...
یه حال عجیب و غریبی داره وقتی کنارته ...
به طلا خیره موندم‌...
نفس عمیقی کشید و گفت: نمیزارم بگـ.ـ.ـشنت ...
پشت بهم راه افتاد و دور میشد ...
فقط با تعجب نگاهش میکردم ...
اون چطور تونست این کلمات رو به ز_بون بیاره ...
اون میخواست نجاتم بده ..‌. چرا ...
چرا داشت اینکار رو میکرد ...
عقب عقب رفتم و نشستم‌...
هر از گاهی صدای فـ.ـ.ـریاد ها و گریه زنهارو میشنیدم‌...
ار_باب همه رو غافل گیر کرد ...
مر _گ عجیبی بود که به زندگی من گره خورده بود ...
سه روز اونجا موندم و دیگه برای مر _دن اماده میشدم ...
اول صبح بود که درب رو باز کردن ...
نور چشم هامو از _ار میداد ...
دستمو جلو چشمم گرفتم و چشم هامو جمع کردم ...
خاله رحیمه بود ...
و یه نفر دیگه ...
ز..یر بغـ.ـلمو گرفتن و منو بیرون بردن ...
خانم بزرگ و خانم جون تو ایوان بالا نشسته بودن ...
طلا پایین اومده بود و پشت سر مالک ایستاده بود ...
مالک دست به سـ.ـنه بهم خیره بود ...
طلا با بغض گفت : چقدر لاغر شدی ؟
داشت جلو میومد که مالک با دست جلوشو گرفت و گفت : ق* عمارت من ...
گلوم خشک بود و چیزی نگفتم‌...
اشاره کرد بشینم‌....
تو صورتش نگاه نمیکردم‌...
اون در_د مر _گ نبود که از _ارم میداد اون در _د عشق بود که منو از _ار میداد ...
با صدای بلند گفت : چطور تونستی دستور مر _گ عزیزای منو بدی ؟!


طلا بی مقدمه شروع کرد و گفت : شما شاهدی داری که جواهر دسـ.ـتو..ر داده ...این خونه دهتا خانم داره ...
من یکیشم ...
خانم بزرگ‌ ....خانم جون ...جواهر ...گاهی خدمتکارا هم بهم دیگه خانم میگن ...
من در تعحبم مرد عاقلی مثل شما مالک خان چطور داره تو این بازی شکست میخوره ...
مالک به طلا خیره بود و گاهی مشـ.ـ.ـتشو باز و بسته میکرد ...
صدای افتادن قطرات عـ.ـ.ـرق از رو پیشونیش رو هم میشنیدم ...
خانم بزرگ‌ عصاشو به نرده کو _بید و گفت: طلا ز_بون به د..هن بگیر ...
ما الکی رخت سیاه ار _باب تـ.ـ.ـنمون نکردیم که الان بخوایم به این اراجیف گوش بدیم ...
گـ.ـ.ـر _دنشو بشگو _نید تا درس عبرتی بشه برای کسانی که میخوان به خانواده ار _بابی صد_مه بز_نن ...
طلا به خانم بزرگ نگاه هم نکرد و
گفت : مبادا مالک خان دست هات به خ بی گـ.ـ.ـناه اغشته بشه ...
این همه سال ز_بون ز_د همه بودی که مالک خان عدالت تو سفره اش هست ....
امروز روز درس پس دادنه ...
خانم جون چیزی نمیگفت و مالک سکوت کرده بود ...
چشم هام یکم تار میدید و مالک گفت : طلاهاشو ازش بگیرین ...یه دست لباس خدمتکاری بهش بدین ...
پشت بهم به طرف داخل میرفت که بلند گفتم : مالک خان ....
به طرف صدام چرخید و گفت : اجازه حرف زدن نداری ...
به خانم بزرگ خدمت میکنی ....
یه اتاق بهش بدین از اتاق های خدمتکارا ...
با عجله بالا رفت ...
دور شدنشو نگاه میکردم و مالک سنگـ.ـ.ـدل ازم دور میشد ...
طلا نفس راحتی کشید و گفت : خدایا شکرت ...
خانم بزرگ‌ پله هارو پایین اومد و گفت : طلا چت شده ؟
این معرکه برای چیه ؟‌
طلا دوبار نفس عمیق کشید و گفت : اون دختر بی گـ.ـ.ـناه ...
سیـ.ـ.ـلی خانم بزرگ تو د _هن طلا نشست و از شرمندگی طلا سرشو پایین انداخت ...
خانم بزرگ با تهد _ید گفت: داری برعلیه خودت و بجه ات دشـ.ـ.ـمن عـ.ـلم میکنی ؟‌
این ز _ن میخواست بگـ.ـ.ـشد..تون...
هرچند الانم باید بـ.ـ.ـمیره ...
خدمتکار شدن کجا و خانم بودن کجا ...
خانم جون سهراب رو با خودش برد داخل ....
خاله رحیمه جلو اومد و گفت : خانم بزرگ‌ اجازه هست ؟‌
خانم‌ بزرگ‌ کنار کشید و گفت : طلاهاشو بگیرین ...
خانمیشو ز..یر پـ.ـ.ـاهام لـ.ـ.ـه میکنم‌....


خاله رحیمه جلو میومد...
گــ.ـ.ـر_دنبند رو خودم‌ کـ.ـ.ـشیدم پـ.ـ.ـاره شد و پر _تاب کردم‌ جلوی پـ.ـ.ـاهای خانم‌ بزرگ و گفتم : ثر _وت دنیا برای همین دنیاست ...
ادم ها از نداری نمـ.ـ.ـیمیرن ...
از گرسنگی هم نمـ.ـ.ـیمیرن ....
از در_د بی کسی که تلف میشن از اینکه کسی که یه روزی عاشقش بودی بهت پشت کنه ...
النگوهامو تک تک در میاوردم کج میکردم و زمین مینداختم ...
اشک هام میریخت و فر _یاد ز_دم این عمارت همه چیزش دروغه ...
ادم هاش ...
معرفت هاشون ...
فامیل هاشون ...
این زنی که روبروم ایستاده خواهر تـ.ـ.ـنی مادر منه ...
خاله منه و امروز برای بدبختی من ذوق کرده ...
دیگه کجای این دنیا قشنگه ...
بعد محبوب دیگه کسی رو نمیتونم دوست داشته باشم‌...
فر _یاد زدم‌ مالک خان ...
صدامو میشنوی ؟
میدونستم‌ پشت پنجره داره نگاهم میکنه ...
قشنگ حسش میکردم و گفتم : از امروز نه تنها از زندگیم بلکه از دلمم بیرونت کردم‌...
از امروز جواهر مر _د ...
کمـ.ـ.ـرمو صاف کردم و سرمو بالا گرفتم‌...
طلا با لبخند نگاهم میکرد و به طرف اتاق خدمتکارا رفتم ...
دمپایی نداشتم و ریگ و سنگ پـ.ـاهامو میبـ.ـ.ـرید و زمین خ میشد ...
ردپای منو خ گرفته بود ...
یه اتاق شیش متری بود ...
هیچی جز یه گلیم ساده و نازک نبود ...
همونجا رفتم و نشستم‌...
لبهام میلـ.ـ.ـر_رزید و داشتم به ز~ور نفس میکشیدم‌...
خاله رحیمه در رو باز کرد و گفت : لباسهاتو در بیار ...
_ به ارزوت رسیدی ؟‌
_ نه ...یادته چطور منو کوچیک کردی ؟ امروزم تو کوچیک شدی
_ من با این چیزا کوچیک نمیشم ...
دوباره از خاکستر خودم بلند میشم و سرپـ.ـا میشم ...
روبروش رفتم و گفتم : اون روز کمـ.ـ.ـرتو خورد میکنم‌...
اون روز چنان صورتتو چـ.ـ.ـنگ‌ میز_نم‌ که جـ.ـاش همیشه بمونه ...
خاله ترر _سید ولی جرئت نمیکرد به من دست بز _نه ...
انگار هنوزم از اینکه زن مالک خان بودم وحـ.ـ.ـست داشت ....
میترر _سید و عقب عقب رفت ...
اونطور محـ.ـ.ـکم‌ نبودم و فقط داشتم تظاهر میکردم‌...
من ادم ضعیفی بودم ولی اینبار برای حفظ ابـ.ـ.ـروم باید قوی میشدم‌...
لباسهای خدمتکارهارو تـ.ـ.ـنم کردم و بیرون رفتم ...
کسی توقع نداشت ولی اول رفتم اشپزخونه ...


دلم ضعف میرفت ولی ترجیح دادم اول اب بنوشم‌...
همه نگاهم میکردن و گفتم : با _ید چیکار کنم ؟‌
خاله رحیمه داشت پیـ.ـ.ـاز پـ.ـ.ـوست میگرفت و گفت : اول برو اتاق خانم رو جـ.ـارو بز _ن ...
بی تفاوت به حرفش جـ.ـارو رو برداشتم ...اول تو سطل اب ز_دمش و رفتم بالا ...
درب اتاق مالک رو باز کردم ...
خودمو میدیدم که اونجا قــ.ـ.ـسم خوردم همیشه عاشقش بمونم و اونم‌ قسـ.ـ.ـم یاد کرد ...
پشت پنجره بود پشتش بهم بود و گفت : چیزی نمیخوام برو بیرون‌...
همه جارو بهم‌ ز_ده بود ...
رو تحتی رو زمین انداخته بود ...
آینه رو شکسته بود ...
لباسهامو پـ.ـاره پـ.ـاره کرده و روی زمین ریخته بود ...
جلو تر رفتم و گفتم : اجازه هست تمیزش کنم ؟‌
صدامو شناخت ولی به سمت من نچرخید و همونطور موند ...
حتی حرفی هم‌ نز..د ...
همه جارو جمع میکردم ...
تکه های لباسهامو تو سطل میریختم و گفتم : ار _باب همه جا تمیز شد ...
با دست اشاره کرد بیرون برم‌...
یه تیکه آینه کنارش بود ...
جلو رفتم و اون رو برداشتم ...
خـ.ـ.ـم شده بودم‌ که صورتشو تو شیشه پنجره دیدم‌...
چشم هاش پر از اشک بود ...
عطر تـ.ـ.ـنشو بـ.ـو کشیدم و بیرون رفتم‌...
تو راهرو شروع کردم به گریه کردن...
هنوز یک ماه هم از عروسیم نگذشته بود ...
چه عروسی بودم چه تازه عروسی ...
اشکهامو با پیراهنم پاک کردم دلم میخواست برگردم به روزهایی که فقط یه دختر بجه بودم‌...
بلند شدم و رفتم سمت اتاق خانم‌ بزرگ‌...
روی صندلی لم داده بود ...
پکی به قـ.ـ.ـلیونش ز..د و گفت : زمین چرخید و بالاخره همه جای واقعیشون قرار گرفتن ...
بیا دختر جمع کن ...
طلا با فاصله نشسته بود ...
ناراحت بود و لـ.ـبش کبـ.ـ.ـود شده بود ...
با چشم داشت چیزی رو بهم میفهموند و متوجه نمیشدم ...
با گوشه چشم اشاره کرد و گفت : سهراب کنار خانم جون میرم ببینمش ...
به من اشاره کردم برم ...
جارو ز _دم و گفتم : کاری نداری خانم بزرگ ؟‌
_ نه شامم رو زودتر بیار امشب عجیب خوابم میاد و میخوام امشب با ارامش بخوابم‌...


نمیدونستم طلا چیکارم میتونه داشته باشه و پشت سرش رفتم‌...
وارد راهرو که شدم منو کنار کشید ...
نفس نفس میز..د و گفت : کسی ندید اومدی ؟‌
_ نه ...
یکم نفسش جا اومد و گفت : من میدونم تو بی گـ.ـناهی ...
لبخند رو لـ.ـبهام نشست و گفتم‌: واقعا ؟ چرا به مالک نمیگی ؟‌
_ الان مهم این نیست ‌...مهم سهراب ...
اون کسی که این نقشه رو کشیده بوده میخواسته پسر منو بگـ.ـ.ـشه ...
الان میترر _سم از سایه خودمم میترر _سم ...
اگه بخوان دوباره پسرمو بگـ.ـ.ـشن من با_ید چیکار کنم‌...
کاش هیچ وقت اینجا نمیومدم ...
کاش به حرف خواهرم گوش نمیدادم...
_ حق داری ...این عمارت خیلی بدجـ.ـ.ـنسه ....انگار عادت دارن ادم هاشو از _ار بدن ...
_ میخوام مراقب باشی ...مراقب سهرابم‌...حواست باشه ...تو خونه کار میکنی اگه چیزی شنیدی به د_اد من برس به د_اد یه مادر ...
_ تو نمیدونی کی میخواسته من و ار _باب و پسرتو بگـ.ـ.ـشه؟‌!
طلا بهم خیره موند و ادامه دادم ...
غریبه نبوده از خودی شما بوده ...
اب دهـ.ـ.ـنشو قورت داد چشم هاشو درشت کرد و گفت : خواهرم ؟‌
_ من به کسی تهمـ.ـت نمیز..نم ولی فعلا که همه میگن من میخواستم بگـ.ـ.ـشمشون ...
_ درست میگی ...
طلا منو کنار ز..د و بیرون میرفت و گفت : دارن بجه امو ازم میگیرن ...
طلا رفت و اون چقدر تغییر کرده بود ...
برمیگشتم پایین‌ که دیدم وسایل محبوب رو دارن جمع میکنن ....
بغض دوباره راه گلـ.ـ.ـومو بست و جلوتر رفتم‌...
اون پارچه ای که بهش داده بودم هنوز بین لوازمش بود ...فرصت نکرده بود، حتی اون رو بده خیاط براش لباس بدوزه ...
دلم به سنگینی دنیا بود...
روزها میگذشت و شده بودم خدمتکار شخصی خانم بزرگ هرچی امر میکرد باید انجام میدادم و اگه دیر میکردم طوری رفتار میکرد که شرمنده بشم‌...
طلا از کنار سهراب تکون نمیخورد و مالک خان اجازه نمیداد حتی مامان برای دیدن من بیاد .‌..


همه وسایل محبوب رو بین خودشون تقسیم کردن و انگشتر یادگاری احمد رو من برداشتم‌...
بهم‌ نمیدادن ولی به ز _ ور گرفتم ...
روزهای سختی بود روزهایی که خاله رحیمه تبدیلش کـ.ـرده بود به جـ.ـ.ـهنم ...
داشتم یه تیکه نون تازه تو د_هنم‌ میزاشتم‌....
با د..سته جـ.ـ.ـارو به پـ.ـام ز..د و گفت: مگه خونه عمه ی سـ.ـ_.ـگ‌ پدرته که لـ.ـم دادی بلند شو برو حیاط رو جارو بز..ن ...
بارون بهاری مثل سیل میبارید و گفتم : چه جارویی وقتی بارون میاد ...
_ برو لباسهارو اب بگـ.ـ.ـش تو حیاط ...
عصبی بلند شدم و گفتم : چی از جـ.ـ.ـون من میخوای؟!
با مـ.ـ.ـشت تو گـتـ.ـ.ـفم ز..د و گفت : تو چی از جـ.ـ.ـون من میخوای؟!
میری یا از گـ.ـ.ـیسات بگیرم و ببر_مت ...
یه قدم جلوتر رفتم و گفتم : جرئت داری بهم دست بز_ن ...
ابروشو بالا دا..د و گفت : منو از کی میترر__سو..نی ؟
چپ چپ نگاهش کردم و گفتم: مالک خان بدونه تیکه بزرگت اون گـ.ـ.ـوشهاته...
پوزخندی ز..د و گفت : پس خبر نداری...
با تعجب نگاهش کردم...لیمو های خشک رو رو هوا مینداخت و میگرفت و گفت: بزار خودم خبرشو بهت بدم‌...
فردا عقد کنون داریم ....
مجـ.ـمه رو..حی رو بالا گرفت و همونطور که پشتش میز_د گفت : حیف بخاطر ار_باب نمیشه بز_ن و بر_قص کـ.ـ.ـرد وگرنه خودم دستمال دست میگرفتم و میر__قصیدم ...
قراره مالک خان مادر پسرشو عقد کنه ...
طلا و مالک خان فردا عقد میکنن ...
تعادلم رو از دست دادم و به سینی استکان ها خوردم و روی زمین ریختن ...
میشکستن و همه تکه تکه میشدن ...
خاله رحیمه بشکـ.ـ.ـنی ز_د و گفت : میبینی ...
از امروز تا فردا باید هزاربار بـ.ـ.ـمیری...
مثل من ...
جلوتر اومد جدی شد تو چشم هاش اشک نشست و گفت : باید مثل من تو یه روز هزاربار بـ.ـ.ـمیری ...
منم کـ.ـ.ـشیدم منم امروز رو تجربه کردم ...
پشتشو بهم کـ.ـرد و گفت :مالک خان انتقـ.ـ._ـام منو گرفت ...
امشب تا فردا مادرت باید برات سفره عـ.ـ.ـزا پهن کنه ...
شونه اشو گرفتم چرخواندمش و گفتم : از چی حرف میزنی ؟
تو چشم هام خیره شد و گفت : از مادرت بپرس شاید خجالت بگـ.ـ.ـشه بخواد بهت بگه ...
با صدای بلند گفت: فردا مهمون خاصی نداریم خودی ها هستن ...
برای شام عقد مالک خان پلو مرغ میپزیم...


اونجا داشت دور سرم میچرخید ...
نتونستم تحمل کنم و بیرون دویدم ....
زیر بارون وسط حیاط زمین نشستم و اشک هام با اون بارون شسته میشد و پایین میریخت ...
خودمو نمیتونستم گول بزنم، من عاشق مالک بودم‌...با تمام اون بی اعتمادی هاش بازم عاشقش بودم‌...
به اتاقش خیره موندم ...
هق هق میکردم و نفسم بالا نمیومد...
سرمای عجیب بهار و بارون داشتن تـ.ـ.ـنمو میلـ.ـ.ـرزوندن ...
اگه محبوب بود الان با یه پتو میومد و غـ.ـر ز..نان منو میبرد داخل ...
اول یه لیوان چای بهم میداد ...
بعد موهامو خشک‌ میکرد ...
ولی محبوب دیگه نبود برای همیشه جاش کنارم خالی میموند ...
بارون به سرم میزد و چشم هام از شد..ت گریه سنگینی میکرد ...
صدای طلا بود که میگفت : مگه دیوونه شدی ؟‌
برو داخل ...
منو زیر ایوان بالا کشید و اونجا پناهم داد ...
سهراب صداش میزد و گفت : همینجا بمون تا بیام ...
سرمو به دیوار تکیه کردم و به بارون نگاه میکردم که مالک داشت به طرف درب میرفت...پشت سرش دویدم و صداش ز...دم‌...
وسط حیاط ایستاد و به سمت من چرخید ...
روی سرش چتر گرفته بود و نگاهم کرد که چطور خیسم و ازم اب میچکه ...
روبروش ایستادم‌...
هفته ها بود ندیده بودمش ...
صورتش زیر اون ریش چقدر جا افتاده تر بنظرمیرسید ...
انگار یکم پیرتر شده بود...
دلتنگی داشت خفـ.ـه ام میکرد ...
دستمو جلو بردم و کنار صورتش گذاشتم ...
ریش هاشو لمـ.ـس کردم و گفتم : پیر شدی مالک خان ؟
حرفی نزد و جرئت کردم جلوتر رفتم ...
اولین دکمه اش نیمه باز بود و همونطور که میبستمش گفتم : چقدر دلم برای این عطر تـ.ـ.ـنت تنگ شده بود ...
رو نوک انگشت هام ایستادم و گـ.ـ.ـر...دنشو بو کشیدم ...
سرمو اروم روی شونه اش گذاشتم و گفتم‌: دارم خواب میبینم مگه نه ؟‌
چقدر خواب قشنگی ...کاش هیچ وقت بیدار نشم ....کاش همیشه بخوابم ...
چندبار نفس عمیق کشیدم و لباسشو تو چـ.ـ.ـنگ‌ گرفتم‌...
اشک هام شونه اش و لباسهام تـ.ـ.ـنشو خـ.ـ.ـیس کرد ...
دم نمیز...د و فقط به روبرو خیره بود..حس کردم میخواد یچیزی بگه ولی نمیتونست ...


مالک‌ تند تند نفس میکشید و داشتم میدیدم که چطور از درون با خودش داره میجـ.ـ.ـنگه ...
تو صورتش نگاه کردم و گفتم : فردا عقد پـ.ـ.ـاره تـ.ـ.ـن منه؟!
مگه حتما با...ید بجه داشته باشی که پـ.ـ.ـاره تـ.ـ.ـنت بشه ...
تو خبر نداری ولی پـ.ـ.ـاره تـ.ـ.ـن منی ...
تو مالک منی ...
کاش منو میگـ.ـ.ـشتی و اینجور هر روز نمیمر _دم ...
کاش اتیـ.ـ.ـشم میز...._دی ولی اینجور هر روز نمیسو __ ختم‌...
من هیچ وقت تو دنیا گـ.ـ.ـناهی انجام ندادم که امروز اینطور خدا داره محـ.ـ.ـاز....اتم میکنه ...
با تو ...
با کسی همه وجودم بهش وصله داره امتحانم میکنه ...
مالک خان تو خان قلب منی ...
من نمیتونم تحمل کنم ....
اشکهام میریخت و از لـ.ـبه چتر مثل یه رودخونه اب میریخت ...
مالک یه قدم عقب رفت وچرخید که بره گفتم: یه خواهش دارم‌...
یه درخواست ...
سرجاش موند و بدون اینکه بچرخه گفتم‌: اول منو طلا..._.ق بده ...
خواهش میکنم‌...
طلاــ..قم بده ...
جواب نداد و به رفتنش ادامه داد ...
فر _یاد میزدم اینطوری منو محا _زات نکـ.ـ.ـن و اون بی تفاوت رفت ...
ناامید برگشتم‌ تو اتاق ...
یه گوشه نشستم و زاـ..نوهامو بغـ.ـ.ـل گرفتم ...
دلم میخواست ازش طلا...ق بگیرم ..
طلا....قم بده و راحت بشم‌...
چشم هام گرم میشد و خوابم برده بود...
هز...یون میگفتم و تمام تـ.ـ.ـنم داشت میسو _خت ...
چشم هام درست نمیدید ولی حس میکردم مالک منو بغـ.ـ.ـل گرفته و داره میبره ...
طلا مدام صدام میز...د و اون وسط ها انگار یه نفر بود که میشناختمش ...
اون طلا نبود که صدام میز...د اون محبوب بود ...
دستشو گرفتم و گفتم : منم مر _دم ...منم اومدم پیش تو ...
اومدم کنارت بمونم ؟‌
مالک به صورتم میز... د و میگفت :جواهر حرف نز... ن ...جواهر اروم باش ...
سو _زش رو تو دستم حس کردم و بهم‌ امپـ.ــو _ل میز...دن انگار ...
تمام تنم خـ.ـ.ـیس بود ...
صداها میگفتن باید لباسهاشو عوض کنین ...
اینطور تشـ.ـ.ـنج میکنه ...
من حتی نمیدونستم کجام ...
محبوب رفته بود و دیگه نبود ...
صداش میز...دم و نمیدونم چی شد که دوباره خوابیدم ...
ساعتها خواب بودم و بیدار که شدم...
طعم تلخی رو ته گلوم حس کردم‌...
اب میخواستم، اروم میگفتم اب ...اب ...


مالک رو بالا سرم دیدم با کسی صحبت میکرد....
+ به خودش میخوای بگی ؟‌
_ نمیدونم‌...
+ مراقبش باش مالک خان ...
اون صدا رو میشناختم صدای محبوب بود ...
چشم هام تار میدید ...
سرمو که چرخواندم ...
مالک متوجه ام شد ...
خـ.ـ.ـم‌ شد و گفت : منو میبینی جواهر ؟‌
دستشو ز...یر سرم گذاشت و کمک کرد بلند بشم ...
همه جارو دقیق نگاه کردم خبری از محبوب نبود ولی من مطمئن بودم اون اونجا بود ...
بو...ش میومد ...
محبوب همیشه یه بو...ی خاصی میداد ...
رو به مالک گفتم : محبوب اومده ؟‌
ولی صدام بیرون نمیومد ...
انگار تمام‌ گلوم رو عفو...نت گرفته بود...
مالک دکتر رو صدا زد و دکتر با یه پرستار داخل اومد ....بهم لبخندی زد و گفت: دختر جون خوبی ؟‌
لبه تحـ.ـت نشست و گفت : میتونی منو ببینی ؟‌
چرا همه اینو میپرسیدن و گفتم: اره ولی صدام بیرون نمیرفت ...
انگار تو گلـ.ـوم مونده بود ....
لوزه هام باد کرده بود و انگار عفو...نت بدی کرده بود ...
د...کتر تو برگه چیزی مینوشت و گفت : عفو...نت بالا بر اثر تب شد...ید ...وقتی رسیدی اینجا من احتمال دادم که چشم هات کو...ر شدی از شـ.ـ.ـد...ت تب...
چراغ قوه رو تو چشمم انداخت و مطمئن شد که چشم هام میبینه ...
رو به مالک گفت: خداروشکر که معجزه است چشم هاش سالمه ...
سه روزه اینجا داریم تلاش میکنیم‌...
ولی خب نتیجه اش ارزشش رو داشت ...
یعنی سه روز بود من اونجا بودم ...
چه بلـ.ـ.ـایی به سرم اومده بود ...
د...کتر برگه رو به مالک داد و گفت : دار _وهاشو بگیر ...
امشبم بمونه صبح ببرش خونه ...
این وضعیت جدید خیلی خاص و نیاز به مراقبت داره ...
مالک سرشو تکون داد و گفت :
چشم هاش سالمه ؟‌
_ بله مثل روز اول ...خداروشکر باید کرد ...عفو...نتش خیلی زمان میبره تا خوب بشه ولی نگران کننده نیست ...
_ دار _وهارو تحویل بدم و برم ؟‌
_ اره دیگه شما ام خسته شدی سه روزه اینجایی ...
_ خسته نیستم ...اون یکی مریضم رو میشه ببینم‌؟‌!...

 

تیم تولید محتوا
برچسب ها : malekkhan
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 3.33/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 3.3   از  5 (6 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

پنجمین حرف کلمه eeonsw چیست?