مالک خان 8 - اینفو
طالع بینی

مالک خان 8

د...کتر گفت : اون یکی رو نمیتونم مرخص کنم هنوز باید دا _رو مصرف کنه ...
میتونی ببریش خونه ولی باید دا _رو مصرف کنه ...
اون رو که واقعا خدا بخشید بهتون ...
خودشم خیلی قوی بود که زنده موند ...
داشتن در مورد کی حرف میزدن ...
به مالک خیره بودم ...
د...کتر به من گفت: این شربت رو امشب بخوری صبح گلـ.ـ.ـوت باز میشه ...
اروم‌گفتم‌: چی به سرم اومده ؟
د...کتر دم در با مالک صحبت کرد و بیرون رفت ...
مالک برگشت داخل و گفت : ز...یر بارون خـ.ـ.ـیس شده بودی طلا گفت تب کردی ...
دم‌ دمای صبح بود که اوردمت اینجا ...
_ محبوب اینجا بود ؟‌
_ مگه تو فبر _ستو...نی که پی محبوبی ...
_ من صداشو شنیدم‌...
مطمئنم اون اینجا بود ...
مالک نگاهم‌نمیکرد و رفت سمت پنجره و گفت : معلوم‌نیست چی داره به سرم میاد ...
میخواستم پایین برم که جو...نی تو تـ.ـ.ـنم نبود و افتادم ...
مالک به صدای افتادن من به عقب چرخید و هرا....سون اومد جلو ...
محـ.ـ.ـکم بغـ.ـ.ـلم گرفت و گفت : چیکار میکنی جواهر؟‌
بد _نم د_رد میکرد ...سرمو بهش فـ.ـ.ـشردم و محـ.ـ.ـکم چـ.ـ.ـسبیدمش ...
منو تو جام گذاشت ولی ولش نکردم و همونطور محـ.ـ.ـکم‌ چـ.ـ.ـسبیده بودمش ...
مخالفت نکرد و کنارم نشست ...
عطر تـ.ـ.ـنش ارومم میکرد و گفتم‌: کی برمیگردیم عمارت ؟‌
_ فردا ...
_ مادرم میدونه من اینجام‌؟‌
_ نه ...
_ چرا نزاشتی بـ.ـ.ـمیرم ..اگه منو نمیاوردی همونجا تو عمارت مر _ده بودم‌...
_ مر _گ دست ما ادم ها نیست ...دست خداست ...د_کتر یچیز عجیب بهم گفت که خیلی شو _که شدم‌...
سرمو بالا گرفتم‌ و نگاهش کردم‌...
تو چشم هاش دیگه عـ.ـصبانیت نبود و گفت : د...کتر گفت احتمال زیادی داره که حامله باشی ...
د...هنم باز موند و خیره بهش موندم ...
نفس عمیقی کشید و گفت : جواب قطعی اش هنوز اماده نیست ولی د...کتر ز...نان میگفت حامله ای ...
لبخند زدم و گفتم‌ من حامله ام ؟‌
دستمو رو شـ.ـ.ـکمم کشیدم و گفتم : یعنی چی ؟‌
دستمو رو د...هنم گزاشتم و گفتم : خدا معجزه هاشو همیشه به موقع میفرسته ...
همون لحظه ای که ناامیدی و خیلی دلت گرفته ...
اشک هام میریخت و محـ.ـ.ـکم‌ بازوشو چـ.ـ.ـنگ ز...دم‌...


مالک میخواست بلند بشه که نزاشتم و گفتم‌: مالک بهم فرصت بده و انقدر عجولانه تصمیم نگیر ...
_ تا بدنیا اومدن بجه نگهت میدارم و بعدش میتونی برگردی خونه مادرت ...
اون بجه منه و من همه جوره مراقبشم‌...
تا بدنیا اومدنش تو رفاه کاملی ...
اگه مادر بجه ام نبودی هیچ وقت حتی نگاهتم نمیکردم‌...
سکوت کردم ولی تو دلم شـ.ـور و هیجـ.ـ.ـانی به پا بود ...
چندبار خندیدم و شـ.ـ.ـکممو لمـ.ـس کردم‌...
د...کتر اومد یه زن جوون بود ...
از دور خندید و گفت : خوب شدی خوشگل خانم‌؟
صدامو که نمیشنید از بس گرفته بود با سر گفتم‌ بله ...
تو پرونده ام چیزی نوشت و ادامه داد ...
وقتی دیدمت گفتم مگه میشه یه انسان انقدر خوشگل باشه ....
واقعا نمیشد ازتون چشم برداشت ...
خودت بی هوش بودی ولی تمام بیمارستان میومد و نگاهت میکرد ...
جواب ازمایشاتم اومده ...
درست حدس ز...ده بودم بارداری عزیزم‌...
مبارکت باشه ...
ولی چندتا چیز هست ...
اول اینکه به مالک اشاره کرد و گفت : تو آینه به خودت نگاه کن مرتب تا شبیه خودت بشه ...
دوما شرایط شما یکم خاص ...
بجتون به نظر من یکم از جای طبیعی اش پایین تره ...
پس عزیزم کمتر کـ.ـار میکنی یا بهتره بگم‌ کـ.ـار نمیکنی ...
هرچند شما ز..ن خا..نی هزارتا خدمتکـ.ـار داری ...
اب و غذا مرتب و خوب میخوری ...
زعفران و دم کرده گیاهی و همه اینا ممنوع است ...
استراحت کن ...
و اینکه رو به مالک گفت: تا زا... یمان راـ... بطه داشتن ممنوع ...
نمیدونم چرا ولی انگار بجه جابجا شده و احتمال سقـ.ـ.ـط داره...
من معـ.ـ.ـاینه ات که کردم اینطور بود ولی با استراحت امیدوارم خوب پیش بره ...
ته دلم لر... زید و گفتم : بجه ام سقـ.ـ.ـط بشه؟‌
مالک رو به دکتر گفت : کـ.ـار نمیکنه ...
خانم د...کتر ابروشو بالا داد و گفت : مالک خان چرا همش ا... خمو و بداخلاقی ...
زن حامله بیشتر از همه به محبت شما نیاز داره...
چرا نمیخوای به زن و بجه ات محبت کنی ...
به نظر من عشق و محبت همه د... رد هارو از بین میبره ...
مالک چیزی نگفت ولی اشک تو چشم های من جمع شد ...


مالک تا بیرون رفتن د..کتر نزدیک پنجره موند ...
د..کتر دستی به سرم کشید و نزدیک گوشم گفت :‌اذ _یتت میکنه ؟‌
با سر گفتم‌ نه و ادامه داد ...
اگه بخوای میتونم‌ کمکت کنم‌؟‌
فقط جواب من منفی بود ...
تو چشم هام نگاه کرد و گفت : این مرد خیلی بداخلاق و جون سخته ...
طوری با ما رفتار میکنه انگار خدمتکـ.ـارشیم ...
نمیخوام از _ارت بده ...
به مالک خیره موندم و گفتم‌: اون مرد مهربونترین مرد روی زمین...
نگاهش کن چقدر مهربون و دوست داشتنی ...
قلب بزرگ‌ و رئوفی داره ...
اون مالک خان منه ...
دکتر متعجب فکر کرد و دیوانه ام و بیرون رفت ....ولی میدونستم که دیوانگی من از سر عشق و دوست داشتنه ...
د.. کتر جواب ازمایشو روی میز گزاشت با گوشه چشم به مالک نگاه میکرد و بیرون رفت ...
اروم دراز کشیدم ...
هنوز اشکهام میریخت و از خوشحالی نمیدونستم گریه کنم‌ یا بخندم ...
چشم هامو بستم و خودمو به خواب زدم‌...
انگشت های مالک رو حس کردم که شـ.ـ.ـکممو نوازش میکرد ...
گرمای لـ.ـبهاشو روی پیشونیم فهمیدم ولی جرئت نکردم چشم هامو باز کنم ...
فکر میکردم خواب و خیاله مثل صدای محبوب که شنیده بودم‌...
بیدار که شدم مالک کنارم روی صندلی خوابیده بود ...
هوا تاریک بود ...
تنهام نزاشته بود و کنارم مونده بود ...
حالت تهوع خفیفی داشتم ولی خیلی گرسنه بودم‌...
غذای مالک کنارش بود و نخورده بود ...
اروم از تحت پایین رفتم و یکم از غذاش خوردم‌...
حوصلم سر رفته بود و اروم بیرون رفتم‌...
سالن خلوت بود و اروم‌...
همه بیمارها تو اتاق ها خواب بودن و تو ایستگاه پرستاریشون کسی نبود ...
از شیشه های روی درهای اتاق ها داخل رو نگاه میکردم‌...
پر بود از زنهایی که اونجا مریض بودن ...
از شیشه ها نگاه میکردم...
یه پرستار وارد اتاقی شد و دربش باز موند ...
داشتم داخل رو نگاه میکردم‌...
صداش میومد که گفت : نباید چای بخوری ...
مگه دکتر نگفته ممنوع
_ خانم پرستار ما بجه های روستا عادت داریم به چای خوردن ...تو گرمای زیر اون افتاب اول باید چای بخوریم‌...
اون همون صدا بود ...
تـ.ـ.ـنم شروع کرد به لر _زیدن ...
درب رو هول دادم و داخل قدم برداشتم‌...
مگه میشد من خودم دیدم اون مر _د ...
شاید واقعا مر _ده بودم ...


دستهام میلر _زید و صدا گفت : خانم پرستار جواهر خوب شده ؟‌
_ اون دختر خوشگله رو میگی ؟‌
_ اره همون خوشگل خانم ...
_ اره شکر خدا حامله است ...
قراره برای اون خان بداخلاقتون که فقط بلده دسـ.ـتور بده بجه بیاره ...
اون مالک خان چرا انقدر بداخلاقه ؟‌
دستمو بردم سمت پر..ده تا کنار بز...نمش که یه نفر از پشت منو عقب کشید ...
تر..._سیدم و به عقب برگشتم‌...
مالک بود...
با عـ.ـصبانیت گفت : اینجا چرا وایستادی ؟‌
مگه د.. کتر نگفت تکون نخور ...
اگه اتفاقی برای اون بجه بیوفته زنده ات نمیزارم جواهر ‌...
پرستار هر... اسان اومد سمت ما و گفت : چی شده مالک خان ؟‌
نزاشتن اون صدایی که تو گوشم‌ اشنا بود رو ببینم‌...
منو بردن اتاق و مالک مدام از پشت سرم سر اون پرستار غـ.ـر میز.. د که چرا مراقب من نیست...
با کمکش رفتم و دراز کشیدم‌...
دوباره بهم‌ دا _رو دادن ...
اینبار خوابم برده بود و دا _ر وها خواب اور بودن ...
صبح شده بود بیدار شدم ...
مالک اماده رفتن بود و مرخص بودم‌...
هوا خنک بود ...
پرستار لباس برام اورد و کمک‌ کرد تـ.ـ.ـنم کنم ...
به روم لبخند میز... د و از دیدن من سیر نمیشد ...
مدام‌ نگاهم میکرد و گفت : نمیتونم ازتون چشم بردارم‌چقدر خوشگلی شما ...
ا... هی کشیدم و گفتم‌ : کاش زشت بودم ولی حداقل اینکه خوش شانس بودم....
از روزی که بدنیا اومدم تا امروز همه چیز این دنیا رو تجربه کردم‌...
از د _رد تا عاشقی تا مر _گ همه رو ...
نفهمیدم بین این همه ادم چرا دلباحته خانی شدم که غرورش بیشتر از احساسش مهمه ...
خانی که حتی نمیخواد قبول کنه قلبش بهتر از عقلشه ...
_ اخی ...میگن خیلی زندگی سختی داشتین ...
_ برای شماها سخت بوده برای من بیشتر از سخت بوده ...
دستمو فـ.ـ.ـشرد یهویی یاد محبوب افتادم و گفتم : اون مریض دیشبی کیه ؟‌
_ کدوم‌؟‌
_ همون که سر چای خوردنش بحث میکردین ؟‌
_ اهان اون دختر رو میگی اون خیلی وقته اینجاست ...
نام و نشون نداره ...
از مر _گ برگشته ...
باید فعلا بمونه تا کاملا در...مان بشه ...
د.. کتری که عملش کرد از خارج اومده بود ...
شانس داشت که وقتی رسوندنش اینجا اون د.. کتر اینجا بود ...


خیلی دختر خوش شانسی بود وقتی اوردنش اینجا اون د.. کتر به صورت اتفاقی ایــ.ـ.ـر...ان بود ...
_ اسمش چیه ؟‌
داشت به ز...بون میاورد و من به د...هنش خیره بودم‌...
مطمین بودم میگه محبوب که مالک گفت : بریم ....
چه بی موقع رسید اون پرستار از تر _سش بیرون رفت و من قدم برداشتم ...
روسری کوتاهمو گره زدم و کنارش قدم میزدم‌...
صدای تق تق کفشم در برخورد با سرامیک های سالن تو فضا میپیچید ...
همه ایستاده بودن و نگاهم میکردن ...
دلم میخواست برم داخل اون اتاق ولی مالک دستمو که گرفت از دنیا جدا شدم‌...
حس قشنگی بود که دستم بین دستش راه میرفتم‌...
ماشینش جلوی درب بود ...
درب عقب رو باز کرد و خودش رفت پشت فرمون نشست ...
نمیخواستم حتی ثانیه ای ازش دور بمونم‌...
حالا که بجه اشو داشتم بیشتر از قبل دوستش داشتم ...
درب عقب رو بستم و جلو رفتم سـ.ـوار شدم‌...
نگاهمم نکرد ولی حس کردم که لبخند زد ...
ماشین رو روشن کرد و حرکت کردیم‌...
نفس عمیقی کشیدم و یه جرعه از بطری اب نوشیدم‌...
د.. کتر بهم قر... صی داده بود که گفت قبل رفتن بخورم تا تو راه حالم بد نشه ...
اون قر... صها نمیزاشت حالت تهوع بگیرم‌...
سرمو به صندلی تکیه کردم و به مالک خیره موندم ...
دستش روی دنده بود و دستمو روش گذاشتم‌...
با نوک انگشت هام لمسش میکردم و گفتم : ممنونم ...
بخاطر اینکه این چند روز بخاطر من زحمت کشیدی و اینجا موندی ...
میدونم‌ همین الانشم خیلی کار داری و ذهنت بهم ریخته است ...
ولی ممنون که اومدی و نجاتم دادی ....
این بجه برام با ارزشترین چیز تو دنیاست ....
نمیخوام هیچ اسـ.ـ.ـیبی بهش بخوره ...
_ فعلا به کسی چیزی نگو ...
تا خودم بگم ...
با تعجب گفتم : میخوای مخفیش کنی ؟‌
بخاطر چی یا کی ؟‌


نیم نگاهی بهم‌ انداخت و گفت : بخاطر حفظ خودش ...
_ ولی فکر کنم بخاطر اینکه میخوای طلا رو عقد کنی ...اگه اون بفهمه قبول نمیکنه ؟‌
_ ...
سکوت بدی بود و گفتم : من نمیزارم‌ کسی به بجه ام اسیـ.ـ.ـب بز...نه ...حتی تو ...
چنان محـ.ـکم‌ گفتم که نگاهم کرد و گفت: قرار نیست من بهش اسـ.ـ.ـیب بز...نم‌...
اون‌ بجه منم هست ...
میبینی که سهراب رو بیشتر از جونم دوست دارم‌...
میخواستن اونو بکـ.ـ.ـشن ...
میدونن الان نقطه ضعف من سهراب ...
کاش طلا هم مثل تو میتونست از بجه اش دفاع کنه ...
من نگرانی ندارم میدونم‌ مراقب بجه من هستی...
با ا...خ_م گفتم : مالک خان بجه تو نه ...بجه جواهر ...من بعد بدنیا اوردنش نمیدمش بهت ...فکر نکن میتونی منو از اون جدا کنی ...
_ در مورد بجه بعد از بدنیا اومدنش تصمیم میگیرم ...
با انگشت اشاره کرد بس کنم و ادامه ندم ...
شـ.ـ.ـکمم قار و قور میکرد و گرسنه بودم‌...
دستمو روی شـ.ـ.ـکمم کشیدم ...
صداشو شنید و گفت: همین نزدیک ها یه قهوه خونه هست میریم‌ اونجا املت میخوریم ...
جلوتر نگه داشت و قبل از اینکه پیاده بشه انگار پشیمون شد و گفت : تو بمون تو ماشین من برات میارم‌...
رو بند نداشتم و خوشش نمیومد کسی منو ببینه ...
طولی نکشید که با یه تابه کوچیک املت و چای اومد ...
چقدر عطر خوبی داست و منم حسابی گرسنه بودم‌...
حالا میفهمیدم دلیل اون همه غذا خوردن و سیر نشدن رو ...
با تعجب نگاهم کرد ومن همه رو که خوردم‌ تازه دیدم‌ میخواسته لقمه بگیره و من همه رو خورده بودم‌...
چایشو نیمه سر کشید و گفت: بازم بگیرم ؟
خجالت کشیدم‌ بگم گرسنه ام ...
اخرین لقمه تو دستم رو به سمت د...هنش بردم و گفتم : نصفشو تو بخور نصفشو من میگن اینجوری بجه شبیه پدرش میشه ...
لقمه رو تا تهش خورد و گفت : نمیخوام‌ شبیه من بشه ...
استکان هارو برد داد و برگشت تا راه بیوفتیم‌...
اون مریضی ارزششو داشت...
ماشین رو به حرکت در اورد و به جلو خیره بود ...
صدای محبوب از سرم بیرون نمیرفت ...
اون‌ زنده بود و چرا مالک داشت مخفیش میکرد ...
من مطمئن بودم اشتباه نمیکنم‌...


اولین بار بود اونجا رو میدیدم‌...
اونجا شهر بود و چقدر همه جاش قشنگ‌ بود...
یه پیراهن سبز پشت شیشه یا مغازه بود و ذوق ز...ده گفتم :چقدر اون قشنگه...
مالک نگاهی کرد ...
خ...م شده بودم و همونطور که دورتر میشدیم نگاه میکردم ...
اون پیراهن سبز خیلی قشنگ‌ بود حتی نخواست بایسته تا نگاهش کنم‌...
جلوتر میرفتیم و چقدر ماشین اونجا بود ...
همه جا مغازه بود و چقدر اجـ.ـ.ـناس بود...
کفش هایی که هیچ وقت تصورشم‌ نمیکردم ...
از شیشه فقط بیرون رو نگاه میکردم‌...
خیلی جلوتر نگه داشت و گفت : میرم دا _رو بخرم همینجا بمون ...
درب ماشین رو قفل کرد و رفت ...
خیلی طول کشید که برگشت ...
دا _روهارو عقب گذاشت و قبلش چیزی داخل صندوق گذاشت ...
تا برسیم ابادی خودمون دیگه صحبت نکرد و منم سکوت کردم‌...
از رو جاهای بالا و پایین که میرفت تو دلم جابجا میشد و میتر _سیدم‌ مبادا بجه ام طوریش بشه ...
وارد عمارت میشدیم که گفت : با کسی حرفی نمیز...نی ...
ماشین رو پارک کرد ...
خانم جون جلو اومد به استقبالمون و با دیدن من گفت : خداروشکر سالمی ؟‌
مالک ما مر...دیم از نگرانی چرا خبری ندادی ؟‌
مالک نگاهم کرد و گفت : باهاش تا اتاقش برو ...
خانم‌ بزرگ بالا پشت نرده ها بود ..نگاهشو خوب میتونستم‌ درک کنم‌...دلش میخواست مر.... ده بودم و خبر مر _گم‌ میومد...
طلا از دور بهم لبخندی زد و دستش رو شونه های پسرش بود ...
خانم‌ جون کمک کرد وارد اتاق شدم و گفت : خوب میشی میگم برات سوپ بیارن‌...
تشکر کردم و همونطور که دستشو میفشردم‌گفتم‌:خاله یه خواهشی دارم‌....
فوتی کرد و گفت : من حریف مالک نیستم ...نمیتونم از اینجا ببرون بیارمت ...
باور کن کاری از دست من بر نمیاد ...
_ من فقط میخوام مادرمو ببینم ...
ناراحت نگاهم گرد و گفت : یکاریش میکنم‌...
مالک اجازه نمیده ...
میدونی اگه بفهمه خلاف میلش کاری گردم با منم مثل بقیه برخورد میکنه ...
_ میدونم‌ ولی خواهش میکنم‌ ...
_ باشه فعلا برو داخل استراحت کن ...
پتو رو پهن کردم و روش نشستم‌...
داشتم دا _روهامو میخوردم که درب با لگـ.ـ.ـد باز شد ...


داشتم‌ دا _رو هام رو میخوردم که درب با لگـ.ـ.ـد باز شد و خاله رحیمه وارد شد ...
عصبی بود سوپ رو زمین گذاشت و گفت: بلند شو کلی کار داریم اینجا ...
جارو رو به سمت من پر _تاب کرد و گفت : همه جارو باید جارو بز _نی ...
خیلی وقت بود ازش دلم پر بود و میخواستم سرش خالی کنم ...
با صدای بلند داد ز _دم‌...
مالک خان ...
مالک خان...
خاله پوزخند میزد و توقع نداشت ولی مالک با عجله اومد داخل ...
ابرومو بالا دادم و گفتم : مالک خان رحیمه خانم میگه جارو بز _نم اول از اتاق شما شروع کنم‌؟‌
مالک که میدونست د..کتر گفته بود باید استراحت کنم با خـ.ـ.ـشم به خاله گفت: حق نداری بهش دستـ.ـ.ـور بدی ...
از امروز هرچی خواست براش میاری ...
خاله با تعجب گفت : ولی شما خواستین ...
مالک حرفشو بر... ید و چنان به درب کو _بید که خاله از جا پر _ید و گفت: همین که شنیدی ...
خاله چشمی گفت و بیرون رفت ...
لبخندی ز _دم و به مالک خیره موندم ...
مالک اروم‌ گفت : هرچیزی خواستی بهشون بگو بیارن ...
از این اتاق بیرون نرو ...
حواست باشه ...
چیزی نخوری که بهت ضـ.ـ.ـرر داشته باشه ...
پشتشو کرد که بره ...
از پشت بغـ.ـلش گرفتم و گفتم : من مراقبتونم ...
هم تو هم بجه امون ...
یچیز هایی هست که همیشگی و تموم نمیشه ...
درست مثل عشق ...
من خیلی بیشتر از اونی که فکرشو کنی دوستت دارم‌...
دستهامو شـ.ـل کرد و بیرون رفت ...
اشک از گوشه چشمم چکید و پایین ریخت ....
به سوپ نگاه کردم حالت تهوع گرفتم ...
دلم ماهی میخواست از همونایی که تو این فصل از رودخونه میگرفتن و لای پلو دم میدادنش ...
چندتا قاشق سوپ خوردم ولی نمیتونستم بخورم ...
خاله رحیمه رو صدا ز.. دم و گفتم : اینا رو ببر ...
چپ‌ چپ‌ نگاهش کردم و گفتم : از رودخونه ماهی گرفتن ؟‌
با سر گفت اره ...
سرش د.. اد ز... دم مگه لالی جواب بده ...
با حر _ص گفت بله گرفتن ...
_ برای من لای پلو دمش بده ...
زود اماده کن گرسنه ام‌...
چشمی گفت و بیرون میرفت که گفتم : روزی که برگردم اتاقم تو همون حیاط با شـ.ـ._ـلـ.ـ _ـاق سـ.ـیاهت میگـ.ـنم...


من همچین ادمی نبودم ولی خواستم بتر _سه ....
خاله رحیمه رفت و من دراز کشیدم ...
خوشحال بودم ...
چهار پنج روزی گذشته بود و هر روز با عشق به بجه ام میگذشت ...
اون روز قرار بود عقد کنن ...
از اتاق بیرون نمیرفتم و همونجا مونده بودم‌...
صدای همهمه بود ...
در رو باز کردم عاقد میومد داخل عمارت ...
دستهام یخ کـ.ـردن و دوباره یادم اومد چخبره ...
رفتن تو اتاق بالا ...
خدمه روی سرشون مجمه های میوه رو میبردن و نتونستم اونجا بمونم‌...
دلم داشت میتر _کید ...
جلو رفتم ...
اروم و بی صدا پشت پنجره رفتم و نگاه کردم‌...
طلا کنار سهراب با فاصله از مالک نشسته بود ...
مالک رو به عاقد گفت : جاریش کن ...
عاقد صلواتی فرستاد و خطبه رو زمزمه میکرد و با هر کلمه اش به قلب من مـ.ـ.ـشتی میز... د ...
خانم‌ بزرگ روی صندلی بود و لبخند رضایت رو لبهاش بود ...
خطبه تموم شد و بخاطر مر _گ ار _باب دوباره صلوات فرستادن ...
خانم جون از پشت سر دستشو رو شونه ام گذاشت و گفت : اینجایی ؟‌
نگاهش کردم و با پشت دست اشکهامو پاک کردم و گفتم‌: ببخشید ...
دستمو فشـ.ـ.ـرد و گفت : میگذره این روزا ...
الکی لبخند ز.. دم و گفتم: کاش زودتر بگذره ...
دیگه نمیتونم ...
دیگه تحمل ندارم...
به همین سادگی طلا و مالک عقد کردن و اسم سهراب رو به عنوان وارث حقیقی مالک بردن ...
خانم بزرگ این خواسته اش نبود چون اون میخواست سهراب رو بکـ_ـ.ـشه ...
پس خواسته اش چیز دیگه ای بود ...
خانم جون دقیق نگاهم کرد و گفت: چشم هات زرد شدن ...
سرمو پایین انداختم ...
چونه امو گرفت و سرمو بالا برد و گفت :نگاهم کن ... وقتی مالک رو باردار بودم منم همینطور بودم ...
لبخند زدم و خاله جوابشو گرفت و گفت: مالک میدونه ؟‌؟
_ بله بیمارستان که بودم فهمیدیم‌....گفت فعلا به کسی نگم ...
خاله به شـ.ـ.ـکمم نگاه کرد میخندید و گفت : چرا زودتر بهم نگفتی ؟‌
_ مالک اینطور خواسته بود ...
بغـ.ـ.ـلم گرفت و گفت : حالا که خوشحالم کردی منم میخواستم بدونی میخوام فردا مادرتو بیارم اینجا...
تو صبح بیدار که شدی میگی میخوای بری حموم ...حموم که رفتی مادرت اونجاست و میخواد لباس چرک هاتو بشوره ...
حواست باشه نمیخوام کسی بفهمه اون مادرته ....
از خوشحالی یکبار دیگه بغـ.ـل گرفتمش ...


اون لحظه تلخ گذشت طلا و مالک عقد کردن و برای همیشه اون شد ز...ن رسمی مالک خان ...
صبح برای حموم رفتن اماده شدم و مادرم اونجا بود ...
بعد از مدتها همو دیدیدم و نتونستم خبر بجه دا...ر شدن رو بهش ندم اون دیگه میدونست که من باردارم و خوشحال بود ...
بعد از یه دیدار قشنگ‌ برمیگشتم‌ اتاقم که مالک رو دیدم به سمت اتاقش رفت ...بهترین فرصت بود و پشت سرش رفتم ....تو راهرو بود که صداش زدم‌...
متعجب به سمتم چرخید و نگاهم کرد...
جلو رفتم و گفتم‌: سلام ...
جواب نداد و گفت : اینجا چرا اومدی ؟‌
بهونه ای نداشتم و دروغ گفتم ...
برای اینکه ببینمش برای اینکه پیشش باشم و گفتم : یکم دل در...د داشتم باید چیکار کنم؟
شو _که شد و گفت : نمیدونم‌...صبر کن به خانم‌ جون بگم‌...
دستشو گرفتم و گفتم : سرم‌ گیج میره ...
زیر بغـ.ـلمو گرفت و گفت : اروم تکون نخور ...
بغـ.ـلم گرفت و با خودش برد داخل اتاقش ...
در...از کشیدم و گفتم: میشه بگی یکم اب قند بیارن خیلی ضعف دارم‌...
مالک دست و پاشو گم کرده بود و از پنجره خاله رحیمه رو صدا ز...د ...
خاله دستپاچه و هول یه پارچ اب قند اورد ...
مالک تو اتاق اروم و قرار نداشت و گفت: بزار مادرمو صدا بزنم، مالک بیرون میرفت که خاله اومد ...
پیراهنمو بالا کشیدم و د...کمه های بالاشو باز کردم‌...
خاله رحیمه منو که دید پـ.ـاهاش قفل شد ...
با ا_خ_م‌ گفتم : مزاحم ...
خودمو جمع و جور کردم و گفتم: برام اب قند بیار حـ.ـ.ـرا _رت مالک خان بدجور فشـ.ـ.ـارمو پایین اورد ...
خاله عـ.ـصبی بود و داشت میتر _سید از وعده ای که بهش داده بودم‌...
خودم از کارم خنده ام گرفته بود ...
خانم جون که اومد گفتم اب قند خوردم بهترم و خیالش راحت شد ...
موهامو نوازش کرد و گفت: امشب همینجا بمون یوقت حالت بد نشه ...
مالک نتونست مخالفتی کنه و واقعا تر _سیده بود ...
پتو رو روم‌ کشیدم و گفتم :خیلی ضعف داشتم‌...
خاله ا _هی کشید و گفت : تو اون دخمه موندی نه خوراکت معلومه نه خوابت همین میشه ...
با عـ.ـصبانیت به مالک گفت : این ز...ن حامله است ...


خاله به مالک نگاه کرد و گفت : این ز...ن حامله است ولش کردی اونجا بمونه اونجا تاریک و پر از موش ...
مالک صداشو پایین اورد و گفت : کی گفته بارداره ؟‌
خاله نزاشت مالک عـ.ـصبی بشه و دوباره گفت : مهم اینکه بجه سالم بدنیا بیاد ...
جواهر نیاز به مراقبت داره ...
اون بجه توست و باید در مقابلش موظف باشی ...
مالک چیزی نگفت و بیرون رفت ...
خاله دستی به سرم کشید و گفت : رنگت پر... یده ؟‌
_ زیادی تو حموم موندم بخاطر اونه ...
_ مادرتو دیدی ؟‌
_ بله...ممنون از لطفت خاله ...
_ همینجا استراحت کن ...
دراز کشیدم و از رو بالشتی بوی مالک رو استشمام میکردم‌...
برام غذا اوردن و تا شب همونجا بودم‌...
خبر برگشت من به اتاق مالک همه جا میپیچید و همه داشتن پچ‌ پچ‌ میکردن ...
اخرشب بود و همه جا تو تاریکی رفت ...
همه خوابیده بودن و کسی نبود ...
منتظر مالک بودم‌...
دیگه خسته شده بودم و میخواستم بخوابم که دستگیره در چرخید و مالک اومد داخل...
فکر میکرد من خوابم چراغ رو روشن نکرد ...
جلوتر که اومد منو دید و گفت : بیداری چرا ؟
دستمو به سمتش دراز کردم و گفتم : منتظرت بودم‌...
دستمو کنار ز..د ...
پیراهنشو دراورد و دراز کشید ...
سرمو به بازوش چـ.ـسبوندم و گفتم : کوچولوم داره هر روز بزرگتر میشه ...
_ معلوم‌ نیست دختر یا پسر ؟‌
لبخند رو لـ.ـبهام نشست و گفتم :نه هنوز مشخص نیست ...
میدونم پسر دوست داری ولی اول باید دعا کنیم سالم باشه ...
نفس عمیقی کشید و گفت : دختر بیشتر دوست دارم ...
متعجب از رو...ش گذشتم و رفتم به اون سمتش ...
روبروش رفتم دراز کشیدم ...
و گفتم : واقعا دختر دوست داری ؟‌
چشم هاشو بست و گفت : میخوام بخوابم ...
دستمو کنار صورتش بردم و انگشتهامو تو موهاش فـ.ـ.ـرو بردم و گفتم‌: چرا انقدر سنگدلی ...
چطور میتونی نگاهم نکنی ؟‌
یادته چه روز قشنگی کنار رودخانه داشتیم ...
اون روز برای من بهترین روز تو عمرم بود ...
طعم اون نون ها اون چای ...
دستهای گرم تو ...
یادت میاد مالک اون روز رو برام تبدیل به بهشت کردی ...
کجا رفت اون روزها ...
خواهش میکنم‌ یکم‌ فکر کن ...


مالک چشم هاشو باز کرد نگاهم میکرد ...
بغضمو که دید گفت : اگه دختر باشه خیلی خوشحالتر میشم ...
_ واقعا؟ خیلی خوشحالم کردی...
منم دختر دوست دارم ...
به پشت دراز کشیدم دست مالک رو روی شـ.ـ.ـکمم گذاشتم و گفتم : حسش میکنی ؟‌
_ نه ...
_ چون خیلی بی احساسی ...من دوست دارم یه دختر باشه ...‌موهاشو ببندم ...براش پیراهن گل دار بدوزم ...
از اون پیراهن سبز که دیده بودم براش بخر...م‌...
ا... هی کشیدم و گفتم :
من نتونستم زیاد با پدرم باشم ولی تو برای دخترمون پدری کن ...
اگه منم نبودم جوری مراقبش باش که کسی جرئت نکنه اذ..._یتش کنه ...
مالک دستش روی شـ.ـ.ـکمم خوابش برده بود ...
منم اروم خوابیدم ...
با حس گرسنگی بیدار شدم ...
روز بود و مالک تو رختخواب نبود ...
خمیازه کشیدم و تو رختخوابم نشستم ...
دستمو جای مالک کشیدم که یه چیز کا..._دو پیچ شده اونجا بود ...
با شوق برش داشتم و بازش کردم ...
از خوشحالی دستمو روی د... هنم گذاشتم‌ و گفتم : برای من خر..._یده ...بازش کردم باورم نمیشد همون لباس سبز بود ...
اونو برام خر _یده بود پس هنوزم دوستم داشت ...
لباس رو به س*نه فشـ.ـ.ـردم و گفتم : میدونم هنوزم دوستم داری ...
نمیدونم چرا داری از من دوری میکنی ....
پیراهن رو تـ.ـ.ـنم کردم‌...
خیلی قشنگ بود ...
انقدر بهم‌ میومد که باورم نمیشد ...
موهامم بالای سرم جمع گردم‌...
گودی کمـ.ـ.ـرمو دستی کشیدم و گفتم‌: چقدر قشنگ‌ شده ...
دور خودم میچرخیدم و دامن پیراهن باز میشد ...
تمام چین دار بود ...
نفس کم اوردم و نشستم ...
از خوشحالی قلبم بالا و پایین میرفت ...
اشک ذوق تو چشم هام جمع شد ...
خاله رحیمه به درب زد و اجازه گرفت ...
اجازه دادم اومد داخل و گفت: براتون صبحانه اوردم‌...
سینی رو گذاشت و چشمم به پنیر و کره و عسل محلی افتاد ...
چشم هام برق زد و یه لقمه نون تازه گرفتم هنوز تو دهنم نذاشته بودم که صدای مالک تو گوشم پیچید و گفت: صبر کن ...
با تعجب نگاهش کردم ...
جلو اومد مچ دستمو گرفت ....
لقمه رو از دستم گرفت و گفت : اول رحیمه میخورتش ...


مالک لقمه رو از دستم‌ گرفت و گفت : اول رحیمه میخوره ....
خاله عقب رفت و گفت: خا...ک برسرم‌ مالک خان مگه من تو...ش سـ.ـ.ـم ریختم ...
مالک لقمه رو دستش داد و گفت : بخورش ...
خاله رحیمه دستش میلر..._زید و لقمه اشو د_هنش گذاشت ....
با ترر _س جو_ید و قورت داد ...
مالک از ظرف شیر ریخت و گفت : اینم بخور و برو ...
خاله از رو ناچاری خورد و مالک گفت : برو بیرون ...
خاله رحیمه با ناراحتی بیرون رفت ...
مالک نشست و گفت : حالا بخور ...
بهش خیره موندم و گفتم : ممنونم مالک ...
این لباس خیلی قشنگه ...
نمیدونی چقدر خوشحالم کردی ...
سرش رو بالا نگرفت چایشو شیرین کرد و گفت : از این به بعد اینجا مراقب باش ...
دستمو به دستش ز...دم و گفتم : بامن اشتی کردی ؟‌
جوابمو نداد و با اشتها صبحونم رو خوردم‌...
طعم عسل رو خیلی دوستداشتم و تا تهش خوردم ...
میدیدم که هر از گاهی لبخند میز...د ...
صبحونمون تموم شده بود که سهراب اومد داخل اتاق و گفت : بابا مالک ؟‌
مالک به روش لبخندی زد و گفت : عزیز بابا خوش اومدی ...زیر بغل های سهراب رو گرفت و بلندش کرد و گفت : صبح زود چرا بیدار شدی ؟‌
سهراب به من نگاه میکرد ...
طلا پشت سرش اومد داخل و گفت: سهراب اومدی اینجا ؟‌
با دیدن من ساکت شد و نگاهمون کرد ...
مالک سهراب رو تو بغـ.ـلش بیرون برد و گفت : بریم ببرمت اسب سـ.ـ.ـواری کنی ...
طلا نگاهم میکرد و گفت : چه پیراهن قشنگی ...
سرمو تکون دادم و گفت : سهراب بهونه پدرشو خیلی میگیره ...میخوام باهاش وقت بگذرونه ...
_ این همه سال بهش چی گفتی؟‌ سراغ پدرشو نمیگرفت ؟
_ چرا گفته بودم بابات پلـ.ـ_.ـیس و دیر میاد ...
من خودمم زیاد نمیتونستم ببینمش...
خانم‌ بزرگ اجازه نمیداد ...
جلوتر رفتم و گفتم : چرا به حرفهای خانم بزرگ‌ گوش میدی؟‌
_ اون خواهرمه ...اون منو بزرگ کرده ...
_ درسته ولی الان داره راه غلط رو نشونت میده ...داره گمراهتون میکنه ...
_ میدونم‌...
ولی گاهی ادم ها نمیدونن چطور باید انتخاب درست انجام بدن ...
مثل من ...


طلا تو آینه به خودش نگاهی کرد و گفت : میبینی دارم پیر میشم‌...
نگاه کن این تار موهام سفید شده ...
به شـ.ـ.ـکمش دستی کشید و گفت : شـ.ـ.ـکمم تو رفته مگه نه ...
طلا یجوری حرف میزد داشتم ازش میتر _سیدم‌...
درب رو باز کردم و گفتم : طلا میخوام برم‌ توا _لـ.ـ.ـت ...
دلم یجوری شد و بیرون رفتم‌...
طلا یجوری شده بود ازش تر _سیدم ...
من هیچکسو تو اون خونه نداشتم که کمکم کنه ...
رفتم تو حیاط قلبم تند تند میز _د ...
پشت پنجره اتاقمون بود و داشت نگاهم میکرد ....
برام دست تکون میداد و لبخند میزد ...
اونجا روی صندلی ها نشستم یکم هوا خنک بود ...
نفس عمیقی کشیدم که مراد اومد و درست کنارم نشست به طلا اشاره کرد و گفت : مادر خان آینده رو ببین ...
با تعجب به مراد خیره شدم‌...
مالک بهش گفته بود نبا _ید برگرده و برای فاتحه ار _باب اومده بود ...
میخواستم بلند بشم برم‌ که گفت : من کمکت میکنم ...
من میدوتم ق* ار _باب کیه ...
بهم اعتماد میکنی ؟‌
نگاهش کردم و گفتم : کیه؟ اون ق* کیه؟‌ چرا به مالک نمیگی ؟
ابروشو بالا داد و گفت : امشب مالک خوابید بیا پشت عمارت کمکت میکنم نجات پیدا کنی ...
از کنارم بلند شد و گفت : من کمکت میکنم ...
ازم دور میشد و من نگاهش میکردم ...
اون شب مالک زودتر از من خوابید خیلی با خودم کلنجار میرفتم‌ ولی نتونستم به مراد اعتماد کنم ...
مالک رو صدا زدم‌...
چشم هاش به ز _ور باز میشد و گفت : چیشده جواهر ...
اروم‌گفتم‌: مالک امروز مراد چیزی بهم‌ گفت ...اون گفت شب برم‌ پشت ساختمون عمارت تا بهم بگه ق* ار _باب کیه ...
مالک تو جا نشست و گفت: دوباره بگو چی شده ؟‌
براش توضیح دادم و خیره بهم‌ گفت : یچیز دیگه بپوش ...
پیراهنم خیلی باز بود ...
یه لباس مناسب پوشیدم و گفتم : چی شده ؟‌
_ برو پشت عمارت منم پشت سرت میام‌...
حواسم بهت هست ...
میخوام‌ ببینم‌ چی میگه ...
تر _سیدم و گفتم : من میتر _سم ...
دستشو جلو اورد دستمو گرفت و گفت : اروم باش جواهر من اینجام ...
من مراقبتم‌...


دستمو محـ.ـ.ـکم‌ تو دست فـ.ـ.ـشرد و گفت : مگه من نیستم ...
هرجا که هستم و باشم مراقبتم‌...
لبخند رو لـ.ـبهام نشست و گفتم : دلم به همین قر _صه به همین بودنت ...
قلبم‌ تند تند میزد و بیرون رفتم ...
اروم و بی صدا قدم برمیداشتم‌ ...
مالک پشت سرم میومد و دلم قر _ص بود ...
مراد اونجا نشسته بود...
شیشه م** کنارش روی زمین بود و داشت سیکـ.ـ.ـار میکشید ...
جلوتر رفتم صدای شکستن شاخه هارو زیر پـ..ـاهام شنید و به سمت من چرخید و گفت : اومدی خاتون ...
ماه چهره ...
هزارتا اسم میشه رو_ت گذاشت ...
دورتر ایستادم و گفتم : بهم بگو کی ق* ار_ باب بوده ...
کی میخواست منو بگـ.ـ.ـشه ...؟‌
خندید و گفت : بیا جلوتر بهت میگم خانم ...
بیا کنارم بشین ...
بیا بزار باهات حرف بزنم ...
دلم میخواد بغـ.ـلت کنم‌...
اون‌ م** بود ...
با ا_خ_م گفتم‌: جواب بده کی میخواست اونا رو بگـ.ـ.ـشه ...
مراد خندید جلو اومد دستشو رو شونه ام گذاشت و گفت : اون طلا دیوونه است ...
من میدونم‌ اون دیوونه است ...
اون خودش میخواست پسرشو بگـ.ـ.ـشه ...
قبلا هم میخواست بگـ...ـشد...ش من نذاشتم ....
مالک نمیدونه تو چه چاهی افتاده ...
این چاه رو کندن تا تو _ش خـ.ـ.ـفه اش کنن ...
مراد لـ.ـ.ـبهاشو نزدیک من اورد ...
به عقب هولش دارم و گفتم : خجالت بگـ.ـ.ـش من ز_ن برادرتم...
_ باش عیبی نداره ...
تو ز_ن اونی ولی به زودی بیو_ه میشی و میشی ز_ن من ...
وقتی ار_باب بشم، میشم بزرگ بزرگا ...
اون روز تو رو برای همیشه برای خودم میکنم ...
کی میتونه منو ازت جدا کنه و تو رو از من بگیره ...
دستشو تو موهام فـ.ـ.ـرو برد و گفت : این تارها برای من معجزه است ....برای من ساخته شده ...
عقب رفتم و گفتم : واضح حرف بزن اون ق* کیه؟
مراد میخواست بهم ت** کـ.ـ.ـنه و نقشه اش همین بود ...
به طرف من حـ.ـ.ـمله ور شد و بین دستهاش فشـ.ـ..ـارم داد ...
با مشـ.ـ..ـتی که تو صورتش خورد عقب افتاد ...
از تر _س خودمو بین دستهای مالک جا دادم و پنهان شدم‌...
مالک محـ.ـ.ـکم منو فشـ.ـ.ـرد و گفت : تموم شد ...برگرد تو اتاق ...
نمیتونستم ولش کنم و همونطور محـ.ـ..ـکم چسبیده بودمش ...
مالک با عـ.ـصبانیت گفت: قبلا بهت هشـ.ـ.ـدار داده بودم مراد ...
ولی تو بازم زیر قولت زدی ...
با لگـ.ـ.ـد به پهلوی مراد ز _د و گفت : تو لیاقت هیچ چیزی رو نداری ....


مراد تو عالم م** چیزی حالیش نبود و همونطور روی زمین افتاد و ‌جونی برای تکون خوردن نداشت ...
مالک سر...مو فشـ.ـ.ـرد و گفت : برو...
دور میشدم و نگاهش میکردم ...
بودنش چقدر قشنگ بود ...
دستمو رو شـ.ـ.ـکمم کشیدم و گفتم : دختر قشنگم‌ ببین چه پدر خوبی داری، ببین چطور دوستت داره ...
اون مغروره ولی خیلی مهربون ...
برگشتم تو اتاق و درب رو از داخل قفل کردم ...
یکساعت میگذشت که مالک برگشت اتاق ...
کلمه ای صحبت نکرد و خوابید ...
از پنجره دیدم که مراد رو دست بسته بردن داخل ماشین و بردنش ...
اونشب شب سختی بود و بالاخره سحر شد ...
روزها میگذشت و من تو اون اتاق ارامش داشتم‌ ولی مالک به مهربونی قبل نبود ...
مالک کم صحبت میکرد و بیشتر مواقع با سهراب و طلا وقت میگذروند ...
دیگه شـ.ـ.ـکمم بزرگ شده بود و همه میدونستن که باردارم ...
خبر حاملگی من تو د...هن ها میپیچید و همه میدونستن ...
مالک اجازه نمیداد از اتاق پامو بیرون بزارم و مراقب بود که اسـ.ـ.ـیبی بهم نرسه ...
سه ماه تمام‌ حتی یکبارم مالک رو ندیدم‌ ...
درب اتاقم قفل بود و فقط خانم جون میتونست بیاد داخل ....
دلیل اون همه بی محبتیشو نمیفهمیدم ...
لباسهام اندازه ام نبود و برام تنگ شده بودن ....
از کمد پیراهن مالک رو تـ.ـ.ـنم کردم و تو آینه با خنده به خودم‌ چشم دوختم چقدر خنده دار شده بودم‌...
پیراهن مالک تا روی زانوهام بود ...
درب باز شد و مالک تو چهارچوب دیده شد ...
خیلی وقت بود حتی صداشو نشنیده بودم ...
با اشک و بغض جلو رفتم و بهش خیره موندم‌...
مالک صورتشو ترا...شیده بود و بهم خیره بود ...
دستمو کنار صورتش گذاشتم و گفتم : این همه مدت کجا بودی؟‌ مالک چشمم به درب خشک شد ‌‌‌!
چرا با من انقدر سنگدل برخورد میکنی ؟‌
مالک دستمو فشـ.ـ.ـرد و گفت: چرا لباس منو تـ.ـ.ـنت کردی ؟‌
تازه یادم اومد و به خودم نگاه کردم و گفتم : لباسهام تـ.ـ.ـنم نمیشن ...
خیلی چاق شدم ؟‌
لبخند رو لـ.ـبهاش نشست و گفت: خوشگلتر شدی ...
خیلی بانمک شدی ...
تپل و نمکی ...
از تعریفش خوشم اومد و با لبخند گفتم: کجا بودی ؟
داخل اومد درب رو بست و گفت : کار داشتم‌...
یه مریضی بود که باید میبردمش جایی دیگه برای درمان ...


مالک از کدوم مریض صحبت میکرد ...
زیر چشمی نگاهم میکرد و رفت سر وقت کمدش ...
جلو رفتم و نگاهش میکردم‌...
پیراهنشو در اورد و داشت پی یه لباس مناسب میگشت...
انگشتهامو روی بازوش کشیدم ‌.‌خیلی دلم براش تنگ شده بود ...بغض راه گلومو بسته بود و به ز _ور نفس میکشیدم ...
نگاهم‌ نمیکرد ولی دستش روی لباسها خشک شد و گفت : میخوام یکم بخوابم‌...
پشتشو به من کرد و دراز کشید ...
پشت سرش نشستم و گفتم : تا کی قراره اینطوری بمونه ...وقتی بجه امون بدنیا بیاد تکلیف من چی میشه ؟
جوابی نداد و بغضم تر _کید و گفتم : کاش اونشب گزاشته بودی اونجا تو اتیـ.ـ.ـش سو _خته بودم ....
دستهامو روی صورتم گزاشتم و گریه کردم ...
گرمای دستهاش روی دستهام نشست و گفت : نگاه من کن ...دستهامو پایین کشید و گفت : تو چشم هام زل بزن ...قشنگ نگاه کن ...
_ نمیبینم اون عشقی که بود رو نمیبینم ...
_ میخواستم‌ فردا ببرمت ولی انگار باید الان بریم‌...اماده شوبریم ...
یهو تر _س منو در برگرفت و گفتم: کجا بریم؟
_ فقط اماده شو ...
پایین رفت و از پنجره گفت: ماشین رو بیرون بیارن ...
پیراهنی که خاله برام اورده بود و برای بارداری خودش بود رو تـ.ـ.ـنم کردم...
دکمه هاشو بستم ...
مالک خیره بهم بود حسش میکردم ...
سرمو که بالا گرفتم نگاهشو دز _دید و گفت : رو بندتو بز..ن ...
روبندمو زدم و گفتم : بریم ...
جلوتر میرفت و من پشت سرش راه افتادم‌...خانم بزرگ‌ تو ایوان بود با دیدنم گفت : از زند... ان درش اوردی ؟‌
مالک جوابی نداد و اشاره کرد برم سمت ماشین ...
به شـ.ـ.ـکمم خیره بود و دوباره گفت : اون بجه مالک که جونتو حفظ کرد بزار بدنیا بیاد ببین چطور بیرونت میندازن...
مالک با عـ.ـصبانیت نگاهش کرد و اون سکوت کرد ...
جلو نشستم و مالک پشت فرمون نشست ...درب رو باز کردن و بیرون رفتیم‌...
حرفی نمیزد و فقط رانندگی میکرد ...
دلم میلر _زید از اینکه مبادا بخواد منو ببره خونه مادرم بزاره ...
من تحمل دوریشو نداشتم‌...
من همونطور که بود میخواستمش ...
حتی با تمام اون سختی ها میخواستمش...
روبندمو بالا ز _دم و گفتم: کجا میریم‌...
اون سکوتش داشت بیشتر از قبل منو میتر _سوند ... وقتی جوابی نمیداد 


یهو لاستیک روی سنگ ها رفت و پایین و بالا میرفتیم ...محـ.ـ.ـکم با دستش منو نگه داشت و مراقب بار شیشه ام بود ...
خیلی رفت و من نمیدونستم کجا میره ...اون مسیر برام اشنا بود ...
عقب رو نگاه کرد و ماشین رو بین درخت ها پارک کرد ...
به سمت من اومد ...
دستشو جلو اورد ...محـ.ـکم دستشو گرفتم‌ و گفتم : تو جنگل چی میخوای ؟‌
اونجا برام اشنا بود و گفت : با من بیا ...جا تو جای پای من بزار ...
مراقب باش ...
جلوتر میرفت و محـ.ـکم منو گرفته بود ...
اونشب که تو اتیـ.ـ.ـش بودم فرداش از این مسیر اومده بودیم ...
اونجا رو میشناختم ...
اون کلبه رو قشنگ‌ تو خاطرم بود ...
نفسم بالا نمیومد و راه رفتن سخت بود ...دستشو کشیدم و روی تخته سنگی نشستم ...
مالک روبروم زانو زد و گفت : جواهر خوبی ؟‌ دستمو روی شونه اش گزاشتم و گفتم‌: خوبم فقط خسته میشم‌...دست خودم نیست با این شـ.ـکمم بهم حق بده ...
دستهامو ما... لید و لبخند قشنگی زد و گفت : سالها بعد باید براش تعریف کنی که چطور جونت نجات دادم و چطور جونمو دز... دیدی ...
خنده ام گرفت و گفتم: جونت رو نه دلت رو دز... دیدم‌....
دستشو جلو اورد موهامو پشت گوشم زد و گفت :بی صبرانه منتظرم بدنیا بیاد ...انگار خیلی بجه درشتی که انقدر شـ.ـکمت بزرگ شده ...
_ یه چیزی بگم‌ ولی مطمئن نیستم‌...
_ بگو ...
_ یوقت ها احساس میکنم‌ دوتا بجه تو شـ.ـ.ـکمم هست ...یکیش این سمت و یکیش اون سمت ....
ابروهاشو جمع کرد و گفت : دوقلو ؟‌
_ نمیدونم‌ ولی احساس میکنم‌...
لبخند رو لـ.ـبهاش نشست و گفت : جونش سلامت باشه ...مهم برای من همینه .‌..
دستمو بین دست فشرد و گفت : سردته ؟
با سر گفتم : نه ...
دستمو گرفت و گفت : راه کمی مونده ...بریم ...اینبار دستشو دور کمـ.ـ.ـرم پیچید و دوتایی قدم برمیداشتیم‌...روی بعضی از از صخره ها جلبک بود و حسابی لیزش کرده بود ...
مالک محـ.ـکم نگهم داشته بود که مبادا زمین بیوفتم‌...
از دور کلبه پیدا بود ...
تمام اطرافش رو گل و بوته های گوجه فرنگی پر کرده بود ...
اون نقطه درخت زیادی نداشت و بیشتر زمین پر از بوته بود ...
روی بند رخت بیرون کلبه لباسهای زنونه آویز بود و اصلا خوشم نیومد ...
قدم هام رو کند کردم و گفتم : اونجا چخبره ؟ کی اونجاست ؟‌
مالک به کلبه اشاره کرد و صدا زد ...


مالک صدا زد بیداری ؟‌
بلند بلند صدا میزد و من به درب کلبه چشم دوخته بودم‌...
توقع هرکسی رو داشتم جز اون کسی رو که اونجا میدیدم‌....
یه پیراهن بلند سفید تـ.ـ.ـنش بود ...
مثل همیشه موهاشو بافته بود و بعد دور هم بالای سرش جمع گرده بود ....
اگه رویا هم بود، خیلی رویای قشنکی بود ...
اگه خوابم بود خیلی خواب قشنگی بود ...
اشک تو چشم هام جمع شدن نه میتونستم با اون شـ.ـ.ـکمم بدوام نه میتونستم بایستم ...
چشم هامو رو چندبار ما... لیدم و نگاه کردم‌...خودش بود درست میدیدم‌...
اون محبوب من بود ...
من درست شنیده بودم‌ من اون روز صداشو درست شنیده بودم‌...
با گریه به مالک خیره شدم‌...
پیشونیم رو بو... سید و گفت :این جبران و معذرت خواهی اون همه بلایی که به سرت اوردم میشه ؟
لبهام‌ میلر... زید و گفتم : محبوب زنده است ؟
مالک به محبوب نگاه کرد و گفت : نتونستم نیارمش ...
محبوب جلو اومد اونم‌ گریه میکرد و گفت : تو بیمارستان که دیدمت بقدری بالا سرت اشک ریختم که نتونستم تحمل کنم ...
دستهاشو برام باز کرد و منو به ز... ور بغـ.ـل گرفت ...شـ.ـ.ـکمم مانع میشد و گفت : ببین شبیه توپ شدی ...
بین خنده و گریه هزاربار صورتشو بو... سیدم ...اون بوی امنیت میداد ...بوی ارامش ...
مالک اشاره کرد بریم داخل و گفت : محبوب بوی چی میاد ؟‌
محبوب با گوشه استینش اشکش پاک کرد و گفت : مالک خان نمیدونستم میاین با احمد مرغ لای ذغال گذاشتیم بپزه ...
مثل گیج ها نگاهش کردم و گفت : من و احمد یک ماه عقد کردیم ...مالک خان زحمتشو کشید و فعلا اینجا زندگی میکنیم تا کسی نفهمه من زنده ام ...
روی نیمکت کنار کلبه نشستم و گفتم : چی شده محبوب تو چطور زنده ای ؟‌
اون جگرهایی که با دستهای شکسته خودم دهنت گذاشتم الوده بود ...تو خوردی و من باید میخوردم‌...
محبوب تهـ.ـ.ـمت بزرگی بهم زدن ...
با کنایه به مالک گفتم : تو انبار انداختنم ...
خدمتکارم کردن ...و الان اگه تو مصیبت نیستم بخاطر این بجه تو شـ.ـ.ـکمم هست ...
میگن وقتی بدنیا بیاد منو میفرستن خونه مادرم و بجه امو ازم میگیرن ......


محبوب به مالک نگاه کرد و مالک گفت : محبوب میشه برای ما چای بیاری گلـ.ـ.ـومون خشک شده ...
محبوب میخواست بلند بشه که محـ.ـ.ـکم دستشو گرفتم و گفتم‌: محبوب من خوابم ؟‌
باورم نمیشه تو اینجایی ..‌.
نرو الان نرو بزار قشنگ‌ نگاهت کنم ....محبوب صورتمو بو _سید و گفت : زود میام به مالک با گوشه چشم اشاره کرد و رفت ....
مالک‌ شاخه درختی تو دستش بود رو کنار کلبه گزاشت و همونطور که میومد سمت من گفت: بزار برات چای بیاره برات تعریف میکنم‌...
کنارم نشست .‌‌..
ازش دلخور بودم و خودشم حس میکرد ...دستشو اروم به پهلوم میز...د ولی اهمیتی نمیدادم ...
محبوب با چای و کلوچه های عمارت اومد و گفت : دیروز مالک خان برامون اورده خیلی تازه است ...
کنده درخت رو جلو کشید و گفت : احمد رفته اب بیاره ...
مالک به چاه اشاره کرد و گفت : چرا از چاه اب نکشیدید ؟‌
_ اب رودخونه هم خیلی خنک هم گفت اگه بشه ماهی بگیره ‌...
زندگی تو جنگل صفایی داره که نمیدونید ...همه چیزش تازه ...این بوته هارو خود احمد کاشته ...
استکان چای رو زمین گذاشتم و گفتم : تو بین دستهای من مر _دی ؟ چطور شد چی شد ؟‌
محبوب لبخندی زد و گفت : اره مر _دم ولی هنوز جـ.ـون داشتم‌...مالک خان منو برد بیمارستان ...
معده ام خ ریزی کـ.ـرده بود ...
معده امو فقط شست و شو میدادن و با سرم بهم غذا میدادن ...
د...کترا میگفتن معجزه بوده ...
وقتی سرپا شدم خودمم باورم نمیشد ...مدتها طول کشید تا دوباره تونستم اب بخورم و بعد غذا ...
طول درمان من خیلی سخت بود ...
مالک خان نزاشت بـ.ـ.ـمیرم و نجاتم داد ...
من حقیقت رو بهش گفتم که تو بی گـ.ـ.ـناهی ...اون خانم نمیدونم کی بوده دستـ.ـ.ـور داده بود ...ولی رحیمه یکی از خا _ئنان اون عمارت ...
اون بود که مخصوص برای تو جـ.ـ.ـگر کنار گزاشت ...
اولش گفتم چون تو خواهر زاده خودشی دوستت داره ولی بعد فهمیدم اون میخواسته تو بهتر و راحتر از بقیه بـ.ـ.ـمیری ...زودتر تموم کنی ...
به محض سرپا شدنم سراغتو گرفتم‌...تو بیمارستان همه از زیبایی تو میگفتن ...
تو اتاق من بودی و داشتی میومدی داخل ...
ولی مالک خان به موقع رسید و برگشتی ...
با لبخند گفتم : من صداتو شنیدم‌...

 

تیم تولید محتوا
برچسب ها : malekkhan
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 4.25/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 4.3   از  5 (8 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

چهارمین حرف کلمه psiqy چیست?