مالک خان 9 - اینفو
طالع بینی

مالک خان 9

من صداتو شنیدم‌ محبوب من مطمئن بودم تو هستی ...
مالک استکان چای رو به دستم داد و گفت : بخور ضعف میکنی ...
نگاهش نکردم اون مدتها بود میدونست و به من نگفته بود ...حتی میدونست من بی گـ.ـ.ـناهم و باز بهم کم محلی میکرد...شاید الان وقت اون رسیده بود منم تلا....فی کنم ...
دستشو پس ز...دم و از سینی خودم کلوچه برداشتم و گفتم : خیلی گرسنه ام محبوب ...
دستمو تو دست گرفت و گفت : دلم برات تنگ شده بود برای این محبوب گفتنهات ...
از دور احمد میومد و من هنوز تو شو _ک دیدن محبوب بودم ...
مدام نگاهش میکردم و پشت هم پلک میز...دم ...
اروم خودمو نیشگـ.ـ.ـون گرفتم و از د _رد صورتمو ا_خ_مو کردم و مطمئن شدم که تو عالم بیداری هستم ...
خدایا هزاربار شکر که محبوبم زنده بود ...نگاهش میکردم و خداروشکر میکردم ...احمد از دور سلام کرد و گفت : مالک خان خوش اومدی ...
مالک دستشو فشـ.ـ.ـرد و گفت : اب اوردی ؟‌
به سطل ها اشاره کرد و گفت : هم اب هم ماهی ...این فصل رودخونه پر از ماهی های سفید ...یه ماهی گرفتم از پا قدم جواهر خانم ...
یه ماهی بزرگ چند کیلویی بیرون اورد و گفت : ببینید اتفاقی عجیب این ماهی اینجا باشه ...
محبوب با لبخند به احمد نگاه میکرد ...
عشق بین اونا خیلی مقدس بود ...
محبوب به احمد اشاره کرد و گفت : تا ما بریم یه سطل دیگه اب بیاریم برای غذا خوردن شما استراحت کنین ...
میخواستم مانع رفتنش بشم ..‌تحمل دوریشو دیگه نداشتم‌ که مالک دستمو فشـ.ـ.ـرد و گفت : من اینجام جواهر من کنارتم ...
محبوب و احمد دست همو گرفتن و ریز ریز میخندیدن و میرفتن ...
دستمو از بین دست مالک بیرون کشیدم‌...به زحمت سرپا شدم و رفتم داخل کلبه ...محبوب اونجا رو مرتب و تمیز کرده بود ...
اتاق خواب ها بالا بود و پله ز..ده بودن‌...
چقدر تغییرش داده بودن ...
پنجره های خاک گرفته حالا تمیز و پرده زده بود ...عطر مر _غ از بیرون میومد و کنار خاکسترها قابلمه پلو بود....
به گلهای توی گلدون دستی میکشیدم که مالک پشت سرم ایستاد و گفت : میخواستم زودتر بهت بگم ولی یه تر _سی بود که مانع میشد ...
جوابی ندادم و ادامه داد ...اگه میفهمیدی که محبوب زنده است از خوشحالی تو بقیه هم میفهمیدن و اونوقت جو...ن تو در خـ.ـ.ـطر بود ....
اونا نتونستن یبار بهت اسیـ.ـ.ـب بز...نن و مطمئن هستم که باز میخوان بهت اسـ.ـ.ـیب بز...نن ...


از دست مالک عـ.ـصبی بودم چون تصور اون روزها هم برام سخت بود چه برسه به اون تجربه بد ...
به روش ا_خ_م کردم و گفتم‌: تو اتاقت بهم کم محلی کردی ...هزاربار منو پس ز_دی ...وقتی بجه داشتم گفتی ازم میگیریش ...
چطور الان میتونی انقدر ساده خودتو تبرئه کنی ...
به من نگاه کن مالک خان من همون دختری ام‌که با عشق قسـ.ـ.ـم خوردی خوشبختم کنی ؟‌
من همونم ؟‌ برای تو ساده بوده برای من هر ثانیه اش مر _گ‌ بود...
دستهامو میخواست بگیره پسش زدم‌...
به ز _ور تونست دستمو بگیره منو جلو کشید و همونطور که مح_کم منو گرفته بود گفت : نتونستم ...جواهر من در قبال جو _نت مسئول بودم و اونا نمیزاشتن من مراقبت باشم ...
الان اگه خودت و بجه ام زنده ای بخاطر تصوراتشون که تو بعد زا _یمان میری ...
اشک هام میریخت و عطر تـ.ـ.ـنش داشت دوباره منو وسو_سه میکرد ...سرمو اروم نوازش کرد و گفت : منم د_رد کشیدم منم ز_جر کشیدم ..‌هر بار ضر _به ای بهت ز_دم خودم هزاربرابرش د_رد کشیدم ...
من بیشتر از تو د_رد داشتم‌...من خیلی بیشتر از تو طعم تلخ در_د رو چشیدم‌...
اشک هام لباسشو خیـ.ـ.ـس میکرد
سرمو بالا گرفت و منو بو _سید ...توقع داشت منم ببو:_سمش ...تشنه اون بو _سه هاش بودم ولی نمیتونستم خیلی روزای سختی بود ...دوبار بو _سید و وقتی دید من تمایلی ندارم‌ گفت: حق داری ...
دستی تو موهاش کشید و بیرون رفت ...
دلم میخواست نره و انقدر محـ.ـ.ـکم منو ببو _سه و منو بغـ.ـل بگیره که فراموش کنم ...
محبوب و احمد که برگشتن غذا رو اوردن داخل ...اونجا خیلی خنک بود و هر چه به غروب نزدیکتر میشدیم سردتر میشد ...
محبوب و من بهم نگاه میکردیم و تو نگاهمون هزاران حرف بود ...
احمد باید میرفت خونه اشون چون خانواده اش بی خبر بودن اونشب با خیال راحت میرفت چون ما کنار محبوب بودیم ...
خیلی خسته بودم و سر شب اونجا خوابیدم‌...
تو اون هوا شب اونجا هیز...م ریختن و تو شومینه اتـ.ـ.ـیش روشن کردن تا یکم گرم بشه ...واقعا منطقه سردی بود ...محبوب میگفت از کوه نزدیک اونجا تازه برفها اب میشن و پایین میان .‌‌.‌‌.
محبوب رفت بالا خوابید ....چشم هام گرم بود ولی هنوز بیدار بودم ...پتو رو روم انداخت و خـ.ـ.ـم شد سرمو بو _سید و اروم گفت: نمیتونی باهام قهر بمونی ...


مالک کنارم در...از کشید ...
دستهاش گرم بود و روی شـ.ـ.ـکمم گذاشت ...
از پشت سر خیلی قشنگ بغـ.ـلم گرفت ...
دلم میخواست برای همیشه همونطور بمونیم‌...اون ارامش و اون لذ _ت خیلی قشنگ بود ...بعد از مدتها دوری ...اروم‌ نزدیک گوشم گفت : هر چقدر باهام قهر بمونی بهت حق میدم ولی توام به من حق بده ..‌.تر _سیده بودم برای اولین بار بود که تو زندگیم تر _سیدم که مبادا بهت اسیـ.ـ.ـبی بز _نن ...
چشم هام گرم میشد و دیگه حرفهاشو نشنیدم ...
با سر و صدای پرنده ها بیدار شدم ...محبوب حق داشت اول شب گفت بخوابیم هنوز کامل هوا روشن نبود که پرندها میخواندن و صداشون همه جا رو برداشته بود ...
اروم پتو رو روی مالک انداختم و بیرون رفتم‌...
دور و اطرافمو نگاه میکردم از شب قبل شبنم روی همه جا نشسته بود و چقدر همه جا خنک تر بود ...
گلها تازه از غنچه بیرون میزدن و داشتم به اون کوهی که از لابه لای درخت ها پیدا بود نگاه میکردم ...
حس کردم صدای شکستن شاخه های خشک رو زیر کفش های کسی شنیدم ولی اهمیت ندادم ....
دلم انگار سبک شده بود با مالک دوباره میخواستم خوشبخت باشم ...
گرمی چیزی پشت سرم و د...رد خفیفی چشم هام رو از دیدن وا داشت ...
یچیزی تو سرم خورده بود ....
چشم هام نیمه باز میشد و صدای کسی نمیومد ...همه جا تاریک بود ...
انگار مر_ده بودم ...
با تر_س به شـ.ـ.ـکمم دست کشیدم سر جاش بود ...نفس راحتی کشیدم و سرمو محـ.ـ.ـکم‌ فـ.ـ.ـشردم ...
خ توی گر _دنم خشک شده بود و روی پیراهنمم ریخته بود ...
دور سرم دستمال پیچیده شده بود ...
توی یجایی بودم که اصلا نمیدونستم کجا هست ...
با صدای پر از تر _س مالک رو صدا ز _دم و داشتم از تر _س و _حـ.ـ.ـشت میکردم‌...
چرا یه روز از عمر من بدون مشکل سپری نمیشد ...
بغضمو فـ.ـ.ـرو خوردم و شـ.ـ.ـکممو ما _لیدم انگار اون دوتا داشتن استر _س منو حس میکردن که اونطور یجا جمع شده بودن ...
حالا دیگه مطمئن بودم اون داخل دوتا بجه هست که اونطور هر کدوم یه سمت جمع شده بودن ....
یه لیوان و کوزه اب کنارم بود و چند تا تیکه نون ...
به راستی که ضعف بارداری ادمو از پا در میاورد ...


جرعه ای اب نوشیدم و سعی کردم بلند بشم ولی سر گیجه نمیزاشت ...
دستی به گر_دنم کشیدم و خ های خشک شده رو با نا_خن میـ.ـگـ.ـندم ...
صدایی نمیومد ...چهار دست و پا جلو رفتم ولی چیزی مشخص نبود ...
دوباره چشم هام‌سیاهی میرفت و اینبار به دیوار تکیه کردم و از حال رفته بودم‌...
با تکون های دستی چشم باز کردم ...چشم هام درست نمیدید اون مراد بود که روبروم نشسته بود ...
خودمو جمع کردم و میخواستم عقب بکـ.ـ.ـشم که پشتم دیوار بود ...
لبخندی زد و گفت : خوبی ؟
با تر _س گفتم : منو کجا اوردی ؟‌
_ خونه ات ...اینجا رو نمیشناسی ؟ عقل ج_ن هم نمیرسه که من اورده باشمت خونه قبلیتون ....
به در و دیوار چشم دوختم راست میگفت اونجا خونه خودمون بود همونجا که خرابه شده بود ...
طاقچه اش رو هنوز تو خاطرم هست ...
مامان اونجا سکه های پو _ل رو جمع میکرد تا برامون برنج و گندم بخـ.ـ.ـر _ه ...
لبهام میلر _زید و با لکنت گفتم : چرا منو اوردی ؟‌!
_ چون دوستت دارم ...چون این همه زیبایی مگه میشه دست نیافتنی باشه ...
_ من ز...ن برادرتم ...من ...
حرفمو بر...ید و فر....یاد ز...د اون برادر من نیست ...اون کثـ.ـ.ـافت اون برادر من نیست ...
من باید جای اون خان میشدم اون همه ثر _وت رو برای خودش برداشته ...اون به من دستو_ر میده ...
_ مراد من با_ردارم به بجه ام ر_حم کـ.ـن ...بزار من برم ...
_ کجا بری ؟ با هم بزرگش میکنیم ...یه مدت که پی ات بگردن و پیدات نکنن همه بیخیالت میشن ...
طلا تا اونموقع هم خودشو گــ.ـ.ـشته هم اون پسرشو ...
با تعجب نگاهش کردم و گفت : اره اون طلا مریض اون رو_انی اون اونشب داشت به اون جیـ.ـ.ـگرها س_م میز _د ...
میخواست ار _باب و سهراب و تو رو یجا بگـ.ـ.ـشه ...
ولی تو زنده موندی من اگه میدونستم‌ هدفش تویی زودتر میاوردمت اینجا ...الانم میخواد بجه اتو بگـ.ـ.ـشه ...
ولی کنار من در امانی ...
_ ولم کن مراد بزار برم‌...
گریه میکردم و دیگه قرار بود چی به سرم بیاد ...


مراد بقچه رو جلو کشید و گفت : برات پلو اوردم‌...اینجا بود که مالک رو اولین بار دیدی ؟
با سر گفتم نه ...
چپ چپ‌ نگاهم کرد و گفت :پس کجا دیدیش؟ میخوام اونجا رو خراب کنم‌...انقدر اینجا نگهت میدارم که تمام ذهنت پر بشه از من...
بقچه رو باز کرد گوشت و برنج رو لای بقچه ریخته بود و گفت : بخور بزار بجه ات جـ.ـون بگیره ...
ازش میتر _سیدم انگار دیوونه شده بود ...مالک کجا بود اون چطور میتونست منو پیدا کنه ....
مراد لبخندی زد و گفت: یچیزی بهت بگم ؟‌
من فقط بهش خیره بودم و گفت : خانم بزرگ زن خیلی بدر_د نخوریه ...اون بارها و بارها به ار _باب حـ.ـ.ـیا_نت کرد ...خودم میدیدم‌...
بلند بلند خندید و بوی ا* از دها_نش میومد ...
بلند شد پشت شلو_ارشو تکون داد و گفت : میرم بیرون زود میام ....
داشت میرفت که صداش زدم و گفتم : مراد ؟‌
به سمت من چرخید و با محبت گفت : جان مراد ؟‌
_ منو برگردون عمارت تو رو به هرچیزی که برات عزیزه برم گردون ...من حا_مله ام گـ.ـ.ـناه این بجه چیه ؟‌
سکوت کرد و خیره به شـ.ـ.ـکمم موند ...
اشکهامو پاک کردم و گفتم : من از مالک برات امو _ال و ثر _وت میگیرم ق_سم میخورم نمیگم تو منو اوردی اینجا ...ق_سم میخورم به جـ.ـ.ـون همین بجه قسـ.ـ.ـم میخورم ...
سرشو تکون داد و بیرون رفت ....صدای قفل زدن به درب اومد و به گریه من شد_ت داد ...
بینی ام از شد_ت گریه کیپ شده بود و به ز_ور نفس میکشیدم ...
دلم ضعف میرفت و از رو ناچاری اون غذا رو خوردم ...
دست پخت خاله رحیمه بود ...تشخیص ادویه هاش کار سختی نبود ...
با اب دستمال رو نم دار کردم و گر_دنمو تمیز کردم ...
موهام بهم چسبید بود ..
نمیدونم دقیق چند روز اونجا منو نگه داشت ...برام اب و غذا میاورد و با خودش منو میبرد توا _لت ...
جواهر دختری بود که مصیبت رو درست تا مرز استخو_ان هاش حس کرده بود ...
با افتادن برگ های خشک و وزش باد میدونستم که فصل عوض میشه ...
اون خونه خرابه برای من همیشه د_رد و رنج به همراه داشت ...
درست زمانی که همه مشکلاتم داشت تموم میشد دوباره گیر مشکل افتاده بودم‌...


از صبح د_رد عجیبی داشتم‌...
پاهام د_رد میکرد یهو کمـ.ـرم د_رد میگرفت ...یهو حالت تهوع میگرفتم و حتی دقیق نمیدونستم چی داره به سرم میاد ...
تـ.ـ.ـنم عر_ق میکرد و بی دلیل سرد و گرمم میشد ...
نشسته بودم و پاهامو خودم میما_لیدم ...نا_فم بیرون ز_ده بود و دیگه پاهام توان اون همه وزن رو نداشت ...
یهو د_رد تو شـ.ـ.ـکمم میپیچید و از د_رد چند ثانیه ایش میخواستم فر_یاد بز_نم ...
دعا دعا میکردم فقط مراد بیاد ...
تمام اون مدت میومد بهم سر میز_د ولی هیچ وقت کوچکترین از _اری بهم نرسونده بود ...
دیگه داشت باورم میشد اون در_دها د_رد زا_یمان و دارم زا_یمان میکنم ...
تند تند اب د_هنمو قورت میدادم‌ و به خودم تسکین میدادم‌...
دیوار رو چـ.ـسبیدم و دور اتاق راه میرفتم تا از د_رد هام کم بشه ...
تمام تـ.ـ.ـنم خـ.ـ.ـیس عر_ق بود و موهام به کف سرم چسبیده بود ...
صدای پاهای مراد بود ...
قدرتمو جمع کردم و فر_یاد ز_دم‌...
اون هر_اسان اومد داخل و گفت: وقتش رسیده ؟‌
با سر گفتم بله ...
دستپاچه گفت : نمیتونم جایی ببرمت باید همینجا زا_یمان کنی ...
از در_د فر_یاد کشیدم و گفتم : به من و بجه ام ر_حم کن ...اینجا ما میمیر_یم ...
مراد خیره بهم گفت: صبر کن گـ.ـاری بیارم میبرمت ده پایین ...
رفت سراغ گـ.ـاری و یادش رفت درب رو ببنده ...
از کجا میخواست گـ.ـاری بیاره نمیدونم‌...ولی انقدر هول کرده بود که فراموش کرد درب رو قفل بز_نه ...
اون تنها فرصت بود برای نجات بجه ام ...
اشکهامو پاک کردم و بیرون رفتم‌...
برای اخرین بار به اون خونه نگاهی انداختم ...نمیتونستم با عجله برم ...د_رد پاهامو بهم قفل کرده بود ...
تو اون ابادی نفز _ین شده هیچ گسی نبود ...حتی پرنده ها هم اونجا نمیومد ...
چطور میتونستم تا عمارت برم ...
از ابادی کوچیک بیرون رفتم و تو جاده قدم‌ گذاشتم‌...
هر قدمش برای من هزاران د_رد داشت ...
د_رد که بهم فشار میاورد خ_م میشدم و گریه میکردم ...
چشم هامم درست نمیدید ...
جلو میرفتم و هی پشت سرمو نگاه میکردم که مبادا مراد بیاد ...
اون رفته بود ابادی پایین و جرئت نداشت این سمت بیاد تا کسی ببیندش ...
دستمو رو شـ.ـ.ـکمم کشیدم و گفتم : شما بجه های مالک خانید شما قوی هستین ...


دستمو رو شـ.ـ.ـکمم کشیدم و گفتم‌: شما بجه های مالک خانید ...
خ اون تو بد_ن شماست ...
قوی باشین ...
تند تند نفس میکشیدم و از دور زنی رو دیدم‌...
هیز_م به پشتش بسته بود و داشت میرفت ...دستمو براش تکون دادم‌...
جلو اومد و با دیدن من گفت : خا_ک بر سرم خانم مالک خانی ؟‌
جایی نمونده مالک خان پی ات بگرده شما کجا بودی ؟‌
به خ ای که از پاهام میچکید خیره شد و گفت : وقت زا_یمانته ؟‌
بازوشو چ_نگ‌ زدم و گفتم : منو ببر یجای امن ...
نجاتم بده ...
تر _سید و گفت : از کی نجاتت بدم ؟‌
نمیتونستم حرف بزنم و حس میکردم هر لحظه داره بدنیا میاد و گفتم : بجه هامو نجات بده ...
ز...یر بغـ.ـلمو گرفت و راهشو خـ.ـ.ـم کرد ...
مدام صلوات میفرستاد و ذکر میگفت ...
جلوتر رفتیم و خونه اشون نزدیک بود ...
با صدای بلند شوهرشو صدا میزد و گفت : طاقت بیار خانم .‌‌..
شوهرش شلـ.ـوار راه راهشو بالا میکشید که منو دید و گفت : این کیه ؟
_ کمک کن ببریمش داخل ز...ن مالک خان ...چطورنمیبینی ...
روی تشک خوابوندنم و اون ز...ن گفت : برو به مالک خان خبر بده ...شوهرش که رفت گفت : ز _ور بز_ن بجه ات تلف میشه ...
دستهاشو چ_نگ‌ میز_دم و چقدر د_رد بدی بود ...بجه رو لای چا..درش پیچید و گفت: پسره ...
ولی من هنوز در_د داشتم و گفتم : دارم میمیـ.ـ.ـر...م ....تر _سیده بود و نگاهم میکرد و با شنیدن دوباره گریه چشم هاش برقی زد و گفت :دوقلو هستن ...
این دختره ...
یه دختر شبیه خودت ..‌.
چقدر خوشگل ...
هر دوشون رو روی سنه ام انداخت و گفت : خدایا حکمتت رو شکر سی سا_له چشم انتظارم و اجاقم کوره و تو یه لحظه دوتا بجه میدی ...
چرا به من ندادی ؟
این همه سا_ل چرا به من لطف نکردی ...
گریه میکرد و من به صورت کوچیکشون خیره بودم‌...
نمیدونستم چطور خدارو شکر کنم ...چطور تشکر کنم ...
بوشون کشیدم چقدر بوی مالک رو میدادن ...
بغضمو فـ.ـ.ـر_و خوردم ...بند نافشون رو گره ز_د و با نخ بست و بر_ید و گفت : مبارکت باشه خانم ...
لباس بجه ندارم ...
چا...در اورد و ز...یرشون انداخت ....
هرسه مون غر _ق در خ بودیم ...
سـ.ـ.ـنه امو بیرون اورد و گفت : بهشون شیر بده ...
الان حست میکنن ...
الان میخوان مادرشون رو بشناسن ....


د_رد تموم شده بود ...
مگه میشد اون همه در_د تموم بشه و با بدنیا اومدن بجه ها انگار از اول در_دی نداشته باشم ...
زن لبخندی زد و گفت: من مریم هستم ...منو نمیشناسی بجه بودی تو حموم دیده بودمت ...
اقات خدابیامرز خیلی دوستت داشت ...بخـ.ـت و اقبالت بلنده ..همین که خدا دوتا بجه گذاشت تو دا_منت برات کافیه ...
بلند شد و گفت : خونه ما رونق عمارت نداره ولی بزار برات یه مر _غ گو_شتشو کبا_ب کنم ...
باید یچیزی بخوری تا جو..ن تو بد...ن این بجه ها بیاد ...
دستهام یخ بود و گفتم : شیر ندارم ...
_ میاد شیرت عجله نکن ....
بیرون رفت و من به بجه هام نگاه میکردم و گریه میکردم ...مالک کجا بودی که ببینی خدا چه فرشته هایی بهمون داده ....
یکی از گوش های دخترم سوراخ بود و نگاه کردم‌ اونم از طرف خدا نشونه داشت ...
لای ملحفه پیچیدمشون ...
چه مظلومانه زا...یمان کردم ...
با د_ردی که داشتم بلند شدم ...
خودم ز_ یرمو تمیز کردم لباسهام خ_یس عر _ق و خ بود ...
مریم روسریشو دور سرش پیچیده بود اومد داخل برام لباس اورده بود و گفت : بیا خانم اینو تـ.ـ.ـنت کن تا رختتو بشورم ...
ازش تشکر کردم‌...
نگاهی به صورتم کرد و گفت : رنگت زرد شده بزار الان مر _غ رو روی ات _یش میپزم بخور...
_ زحمت نکـ.ـش مالک خان بیاد میریم عمارت ...تمام این زحماتت رو جبران میکنم ...
دستی به موهام کشید و گفت : راحت باش ...برامون رختخواب تمیز اورد و همه چیز کـ.ـثیف رو بیرون برد ...بوی مر _غ کباب شده میومد و بجه ها اصلا گریه نمیکردن ...
انگار هنوزم تو شـ.ـ.ـکمم بودن ....بقدری کوچیک بودن که هر دوشون اندازه بجه گـ.ـر...به هم نمیشد ....
انگشت هاشون رو شمردم و خیالم راحت شد ...
مریم در رو با پا باز کرد و گفت : باید بیدارشون کنی شیر بدی بهشون ...
سینی رو روی پـ.ـاهام گزاشت و گفت : جـ.ـ.ـیگر مر... غ و گو... شتشه ...بخور تا گرم‌...
سرمو پایین انداختم و گفتم : چطور تشکر کنم ؟‌
با شوخی گفت : به مالک خان بگو عوضش بهم گو... سفند بده ...
_ قول میدم بهتون دهتا گو... سفند بدم ...این لطفتون رو جبران میکنم ...
صدای درب حیاط اومد و مریم گفت : تـ.ـند تـ.ـند بخور انگار ار _باب اومد ...
برم جلو پاهاش رو اب و جارو کنم ......


مریم بیرون رفت و من یکم از اون تکه مر_غ ها خوردم‌...حق داشت تـ.ـ.ـنم گرم میشد و جـ.ـ.ـون میگرفتم...
صدای مریم نمیومد و چرا پس داخل نمیومدن ...
مریم هر _اسان خودشو انداخت داخل میخواست درب رو از داخل قفل کنه که نمیزاشتن ....
متعجب نگاه میکردم‌..‌. به من نگاه کرد و گفت: نمیزارم ...من تو امانت حـ.ـیا_نت نمیکنم ....این مهمون ماست ولی ز _ورش نرسید و در باز شد ...
شوهرش اومد داخل و افتاد به جـ.ـ.ـو _ن مریم ....میز ـ.._دش و من از تر _س بجه هامو بغـ.ـ.ـل گرفتم و خودمو جمع کرده بودم‌...
چرا اونطور میکرد ...
من مالک رو صدا میز...دم و مالک نبود ...
مراد رو تو چهارچوب در دیدم ...لـ.ـ.ـبهام خشکید و پـ.ـ.ـاهام سست شد ...محـ.ـ.ـکم بجه هامو به سنه فشـ.ـ.ـردم و گفتم : مالک داره میاد ...دیگه نمیزاره دستت به ما برسه ...
مراد رو به مرد...ه گفت : غلام‌ بس کن ...
غلام عـ.ـصبی کمـ.ـ.ـر _بند رو پر_ت گرد کنار و گفت: دیگه تو کارهای من دخالت نکـ.ـ.ـن ...برو بجه هارو ازش بگیر ...
حیـ.ـ.ـییع میکشیدم و کمک میخواستم ...میخواستن بجه هامو بگیرن ...
مریم با ا _لـ.ـ.ـتماس گفت : اون تازه زا _ییده بزار تا فردا اینجا بمونه ...درهارو قفل کنید ...
صبح شد ببرش ...
اون بجه ها تلـ.ـف میشن بدون مادر ...همینطور زود بدنیا اومدن ...بهشون ر _حم کنید ...
مراد نگاهم کرد و گفت : نمک نشناس ...بخاطر تو رفتم پی گاری تو فرا _ر کردی ؟‌
جلو اومد و خواست با م_ شت منو بز _نه ...مریم خودشو رو....م انداخت و گفت: بجه هاش کوچیکن ...به بجه هاش ر _حم کن ...
مراد با لکـ.ـ.ـد به شونه ام ز...د و گفت : بجه ها برای تو و غلام مگه اجاقت کور نبوده ...
بیا این دوتا برای تو بزرگشون کن ...
مریم یه لحظه مکث کرد و گفت:برای من ؟‌
_ اره من خودشو میخوام اگه نمیخوایشون میندازمشون جلوی گر _گ ها ...
شبونه بجه های مالک رو تیـ.ـ.ـکه تیکـ.ـ.ـه میکنن ...
بجای یدونه دوتا هم بجه اورده ...
مریم به صورتم نگاه کرد...تو چشم هام هزارتا ا _لـ.ـتـ.ـ.ـماس بود و هزارتا خواهش ...
مریم با اشک چشم بهم فهموند اروم‌ باشم‌...
تـ.ـ.ـنش کـ.ـ.ـبو _د شده بود و بخاطر من اینکارو کرد...غلام و مراد بیرون رفتن و دوباره صدای اشنای قفل اومد ...
مریم گریه میکرد و گفت : شرافتشو به طلا فـ.ـ.ـرو _خته ...
اگه مالک خان بفهمه .....


مریم گفت : اگه مالک خان بفهمه ...گر _دنمون رو خورد میکنه ...
قلبم طوری میز...د که انگار میخواست از جا بیرون بز...نه و گفتم‌: مراد نمیزاره من زندگی کنم‌...
اگه مالک بدونه میاد اینجا ...
_ غلام خیر ندیده نمیزاره بگم‌...
دستهاشو گرفتم‌...بجه هام رو روی پـ.ـاهام گذاشتم و گفتم‌: بجه هام دستت امانت باشه ...
هرچی شد مراقب اونا باش ...مراد چرا اومد چطور پیدام کرد ؟‌
مریم تو سر خودش زد و گفت : راست گفتن هر کسی نون دلشو میخوره ...حالا میفهمم چرا خدا به ما بجه نداد بخاطر قلب سیاه غلام ...
اون غلام از خدا بی خبر به این فکر نمیکنه که گـ.ـناه این بجه ها چیه ؟‌
مریم تـ.ـ.ـن بی جونشو سمت صندوقچه کشید و درشو باز کرد و گفت : از گهواره برداشتم بزار تـ.ـ.ـن بچه ها...ت کنم ...
لباسها بزرگ بودن ولی تـ.ـ.ـنشون کرد...
سینی رو جلوتر اورد و گفت : تو بخور تو به چیزی فکر نکن ...
چندبار به درب زد تا شوهرش در رو باز کرد و بیرون رفت ....
چشم هام رو نمیبستم و میتر _سیدم خوابم ببره ...من باید مراقب بجه هام میبودم ...
دوباره در باز شد و مریم بود برای من کاچی اورده بود ...
جای بجه هارو تعویض میکرد که گفت : صبح میخواد ببردت ...
با گریه گفتم: بجه هام چی میشن؟
مریم تو چشم هام‌ نگاه کرد و گفت : هر طور شده برای مالک خان خبر میفرستم ...
بهت قول میدم ...
به شرافتم قــ.ـ.ـسم میخورم‌...
اشکهامو با دستهاش پاک کرد ...
کف دستش ز...بر بود و گفت: نمیزارم بجه ها...ت بی مادر بزرگ بشن...
موهامو مرتب کرد و گفت:این همه سال خدا بهم بجه نداد ...
فکر میکنم این دوتا بجه منن ...
این دوتا نوه منن ...
اگه بجه داشتم حتما الان مادر بزرگ شده بودم‌...من کمکت میکنم ...‌مراد به غلام پو...ل و سکه داده، صندوق طلا داده تا د...هنمون رو ببنده ...
_ نمیدونم از جـ.ـون من چی میخواد این همه دختر این همه ز..ن ...خدا قسمت من کنار مالک نوشت ...نمیدونم چرا این همه جدایی بینمون گذاشته ...
_ شیــ.ـ.ـطون هم وجود داره...اون شیـ.ـ.ـطون که ادم هاشو گمر...اه میکنه ....مراد الان نمیدونه چطور تسلیم شیـ.ـ.ـطون شده ...
اون به تو نه بلکه داره به خودش ظلم میکنه .‌‌..


حق با مریم بود من نمیتونستم حریف اون ذا...ت پلـ.ـید مراد بشم ...
خودمو بجه هامو به خدا سپردم ...
مریم اونشب تا صبح مثل پروانه مراقب من و بجه هام ...اونشب شب بدی بود ولی خیلی هم قشنگ بود ...
شبی بود که من کنار بجه هام بودم‌...شاید هیچ وقت دیگه نمیتونستم ببینمشون ...شاید برای همیشه ازشون جدا میشدم‌...
تا صبح نگاهشون کردم و افتاب نز...ده بود که سایه مراد تو چهارچوب در افتاد و خبر از رفتن میداد ....
نمیدونم چرا نه ا...لتماسش کردم نه خواهش نه گریه...
فقط سوار گا...ری شدم و حتی پشت سرمم نگاه نکردم‌...
فقط تو چشم های غلام نگاه کردم و گفتم:خدا از این همه بار گناهت بگذره...مالک خان بیشتر از اون طلاها بهت میداد...
ولی تو خودتو به گـ.ـناه فر... وختی ...
آ_ه بجه های من نمیزاره خوشی ببینی ...
مراد دستهامو بست و راهی شدیم ...
الا_غ گا_ری رو میبرد و خود مراد پیاده کنار گا_ری میومد ...
ازم چشم برنمیداشت و نگاهش نمیکردم‌...
در_د خفیف داشتم و حو... نریزی شدید ...هیچ کسی نمیدونست اون لحظات چطور برای من سپری میشد ...
هر لحظه ای که از اون خونه دور میشدیم برای من هزارسال میگذشت ...
بجه هام اونجا موندن و هنوز شیر تو سنه هام نیومده خشک شد ...مراد منو برگردوند تو همون خونه ...درب رو باز کرد و هولم داد داخل و گفت: حداقل از اون دوتا بجه راحت شدم ...
از اون حرو*** ...
عـ.ـصبی به سمتش حـ.ـمله کردم ...صورتشو چـ..ـنگ ز...دم و گفتم : تو حرو*** ...اون بجه ها حلال هستن من عقد پدرشونم‌...اونا ما...ل پدر و مادرن ولی تو بقول خودت حاصل حیا...نت های مادرتی ...
مراد از اون جسارت من شو_که شده بود و فر_یاد ز_دم ...
نمیزارم روز خوش ببینی تا اخر عمرم برای گـ.ـ.ـشتنت پی فرصتم ...
عـ.ـصبی بیرون رفت و همونطور که در رو قفل میز...د گفت : مریم از اینکه اون دوتا بجه رو بهش دادم خوشحال ...
خام حرف هاش شدی که برای نجاتت میره پیش مالک ...کو... ر خواندی اون الان صاحب اولاد شده دیگه حتی به تو فکر هم نمیکنه ...
تازه از خداشه تا بـ.ـ.ـمیری و اون تا ابد مادر اون بجه ها بمونه...
مراد داشت دیوونه ام میکرد و گفت: فردا که برسه ماشین میارم و برای همیشه میریم .....


با مـ.ـ..شت به درب کو...بیدم و گفنم : هر ثانیه که بتونم هر لحظه که بتونم از دستت فرار میگنم ....قـ.ـ.ـسم میخورم به جو...ن مالک قـ.ـ.ـسم میخورم نمیزارم روز خوش ببینی ...
خودم خوب میدونستم کاری از دستم بر نمیاد و همش خیال پوچ ...
اشک هام صورتمو خــ.ــ.ـیس کردن ...
نفس هام بالا نمیومد حس کردم پـ.ـاهام خیـ.ـ.ـس شد و برای لحظاتی تر _سیدم ...
کی باور میکرد سنه هام مثل سنه های یه ز_نی که بجه هاش دو ماه است داشت ازش شیر میپاشید ...
دیگه قطره ای نبود بلکه میپاشید ....
دستمو جلوش گرفتم ...بجه هام گرسنه بودن ...
اشک هام قطع نمیشد من حتی نتونسته بودم درست ببینمشون ...
گریه کمترین در... مانی بود که داشتم ...
روی زمین نشستم و روی سر خودم میزدم ...
زمان میگذشت و من نه اب میخوردم نه غذا تاریکی جاشو به روشنایی روز داد و به درب خیره بودم‌...
هر از گاهی شیر هام میرفت و جـ.ـ.ـیگرمو انگار به اتـ.ـ.ـیش میکشیدن ...
با صدای باز شدن درب به روبرو نگاه کردم ...مراد بود ...دوباره م* کرده بود ...شیشه م** بین دستش بود و گفت: نمیتونم اروم بگیرم ...
شیشه رو به سمت من پر...تاب کرد بالای سرم به دیوار خورد و زمین ریخت ...
به سمت من اومد و گفت : لباسهاتو در بیار ...
با د...اد گفتم: برو بیرون ...
خندید و قهقه میز...د و گفت : کجا برم‌...من مدتهاست منتظرتم‌...
نمیتونم دیگه صبر کنم ...
به اطراف نگاه کردم چیزی نبود از خودم دفاع کنم و گفتم: از من چی میخوای وقتی میدونی من دوستت ندارم..‌.من محرم یکی دیگه ام ....من دیروز زا...یمان کردم ...
به سمت من اومد و گفت : اون مالک امشب میمـ.ـ.ـیره ...
برای مر _گش سوگواری کن ...
دستمو جلوی د_هنم فـ.ـ.ـشردم و گفتم : یعنی چی که میمیـ.ـ.ـره ؟‌
_ خودش خبر نداره امشب وقتی از نبود تو بازم زانوی غم بغل گرفته و داره سیکا...ر میگـ.ـ.ـشه ندونسته میمیـ.ـ.ـر...ه..
_ تو یه کثـ.ـ.ـافتی ...به سمتش حملـ.ـ..ـه ور شدم ...
انگار عقلمو از دست داده بودم و دست خودم نبود ...بهش حـ.ـ.ـمله کردم ...
م* بود و قدرتش کم شده بود ...


با م_شت به مراد کو_بیدم تعادل نداشت و گفت : دختره وح** .‌.دستشو جلو اورد و مـ.ـوهامو تو دست گرفت و میکشید ...
از در... د حیـ.ـ.ـییع میکشیدم و میخندید و میگفت : اینجا کسی صداتو نمیشنوه ...
از د... رد نا _له میکردم و گفتم : ولم کن ....
صدای اشنایی بود ...فکر میکردم دارم خواب میبینم و گفت : دستتو از نا_موس من عقب بکـ.ـ.ـش ...
مراد سرجا ایستاد و به صدا خیره شد ...باورش سخت بود اون مالک خان بود ...اون عشقی بود که برای نجات من اومده بود ...
مالک جلو اومد و گفت : ولش کن ...مچ دست مراد رو گرفت و چنـ.ـ.ـان فشـ.ـ.ـار میداد که مراد فر...یاد میز...د و من روی زمین افتادم‌..‌.
مالک رو به کسانی که باهاش اومده بودن گفت : ببر...یدش ...
جلو اومدن مراد رو گرفتن و همونطور که دستهاشو میبستن بیرون بردن....
تمام وجودم میلر _زید و به مالک خیره بودم‌....
روبروم نشست ...تو صورتم نگاه نمیکرد و گفت : رویی ندارم بخوام تو صورتت نگاه کنم ...
از روزی که ز_ن من شدی هزاران بلا به سرت اوردن ...
من نتونستم مراقبت باشم‌...نتونستم اونطور که باید خوشبختت کنم‌...
کاش امروز مر _ده بودم ...کاش مر _ده بودم و اینطور نمیدیدمت ...
از گوشه چشم‌هاش اشک میریخت ...
دستهامو جلو بردم ...کنار صورتش گزاشتم و گفتم : مالک بجه هام رو بیار ...
لبهام میلر _زید ...
مالک مردی به اون بزرگی و عظمت داشت گریه میکرد ...ا_هی کشید و گفت : دیدمشون ...یه دختر و یه پسر ...اون ز...ن بجه هامو اورد ...گفت تو اینجایی ...
جواهر جایی نمونده بود که پی ات نگشته باشم‌...
زیر برگ هارو هم گشتم ...زیر سنگ‌هارو هم‌...خبری ازتو نبود ...
مر... دم هر روزش هر ثانیه اش مر... دم‌ جواهر ...
اشک هاشو پاک کردم و گفتم : منو ببر پیش بجه هام ...شیر...م لباسمو خـ.ــ.ـیس کرده بود و گفتم‌: ببین بجه هام گشنه ان ...
مالک سرمو به سنه فـ.ـ.ـشرد ...باهم گریه میکردیم....
برای بجه هامون ...نمیتونستم‌ درست راه برم‌...تمام لـ.ـباس زـ.. یرم خ بود ...مالک کتـ.ـ.ـشو در اورد دورم پیچید و گفت : جبران میکنم همه چیز رو جبران میکنم ....به تارموهات قـ.ـ.ـسم دیگه نمیزارم از کنارم تکون بخوری ...
محـ.ـ.ـکم منو به سنه فشرد. ...


دستهام میلر_زید و گفتم: بریم مالک منو از اینجا ببر ...
انگار تو خواب بودم و باورم نمیشد که نجات پیدا کردم ...تمام مسیر مالک بهم چـ.ـ.ـسبیده بود ...چشم هام تار میدید و نمیدونستم سر مراد چه بلـ.ـایی میخوان بیارن ...
وارد عمارت که شدیم ...محبوب جلو در منتظر بود ...به سمت من دوید و د...اد ز...د : جوااااهر ...مالک اشاره کرد برای کمک بیان ...
حالم خیلی بد بود ...همه اهالی عمارت بیرون ریخته بودن و نگاهم میکردن ...
خانم بزرگ‌ تر _سیده بود ...مالک فر _یاد ز_د همین امشب تکلیفتون رو روشن میکنم ...
منو بردن داخل اتاق ...صدای گریه هاشون میومد ‌...
مریم داشت میخوابوندشون با دیدن من با گریه گفت : نتونستم دلم طاقت نیاورد ...به صورتشون نگاه میکردم جیـ.ـ.ـگرم کبا_ب میشد ...
اونا گـ.ـ.ـناهی نداشتن ...
مالک کمک کرد در...از بکـ.ـ.ـشم و محبوب گفت: برو براش یچیزی بیار بخوره ...
مریم روی سنه ام گزاشتشون و نگاهشون کردم‌...
چقدر کوچیک و مظلوم‌ بودن ...ســ.ـ.ـنه امو تو د... هنشون گزاشتم و مثل بجه گر... به شیر میخوردن ...
گریه میکردم و میخندیدم ...باورم نمیشد ...بقدری هیحـ.ـان ز... ده بودم که باورم نمیشد ...
بقدری گرسنه بودن و تند تند شیر میخوردن و من گریه میکردم ...
محبوب سرمو گرفته بود به خودش چـ.ـ.ـسبونده بود و گریه میکرد ...
مریم پایین پـ.ـ.ـاهام گریه میکرد ....همه عمارت بهم ریخته بود ...
میگفتن مراد رو تو قفـ.ـ.ـس انداختن وسط حیاط عمارت گذاشتن ...
بجه هام سیر شدن ولی من دیگه نایی نداشتم و نفهمیدم حتی کی بیهوش شده ام یا خوابیدم ...
فقط حس میکردم یکی سـ.ـ.ـنه امو تو د.... هن بجه ها میزاره و اونا شیر میخورن ولی نمیتونستم تکون بخورم ...
صدای مالک بیدارم کرد ...خورشید تو صورتم میخورد ...
خـ.ـ.ـم‌شد سرمو بو... سید و گفت : تا صبح از اینجا تکون نخوزدم ...نتونستم برم ..‌تر... سیدم بیام و نباشی ....
تر... سیدم‌ چشم هامو ببندم و ببینم نیستی ...
تو جا نشستم و دیدم محبوب و مریم پایین پـ.ـاهام خوابیدن ...خنده ام گرفت چقدر ادم های خوبی کنارم بودن ...
اونا نعمت هایی بودن که خدا نصیبم کرده بود ‌..


مالک دستمو فـ.ـشرد و اروم گفت : تمام شب تا صبح شیر خوردن و خوابیدن ...این ز...ن فرشته خداست که روی زمین ...
تو ندیدی چطور بجه هارو ز..یر چا...درش اورد اینجا ...
شوهرش رفته بود نفت بگیره ...بجه هارو برداشته بود و اومده بود ...فرصت نکرده بود دمپایی پا...ش کنه ...
تمام راه رو دویده بود ...
به پا...هاش نگاه کردم ز..یرشون ز...خمی بود و مالک گفت: نگاهشون کن چقدر اروم خوابیدن ...
انگشتمو کنار صورتشون گذاشتم ...چقدر ناز و قشنگ خواب بودن ...
مالک لبخندی زد و گفت : مثل ماه میمونن ...پسرمو بغـ.ـل گرفتم‌ تـ.ـ.ـنشو بو کشیدم بوی گل میداد ...
بجه هام چقدر مظلوم بودن ...من خودم بقدری ضعف داشتم که حتی نمیتونستم سرپـ.ـا بایستم‌...
برام تند تند گـ.ـوشت کـ.ـباب میکردن و میاوردن ...
حتی اگه نمیخوردم‌ محبوب به ز...ور تو د...هنم میزاشت ...
بجه هام داشتن شیر منو میخوردن و من انگار جون تازه میگرفتم ...
مریم شد دایه بجه هام و فقط به اون اعتماد داشتم ...
نمیزاشتم کسی نزدیک بجه هام بشه ...خبر به گوش مادرم رسیده بود و مادرم هرا...سان اومد عمارت ...
چقدر لاغر شده بود ...چقدر صورتش ضعیف شده بود ...
انگار چشم هاش گـ.ـود رفته بود ...رگهای پشت دستش بیرون زده بود ...
منو که دید پـ.ـاهاش یاریش نکردن جلو بیاد همونجا روی زمین نشست ...تو سرش میز...د ...چا...درش پخش زمین شد و گفت : مالک خان دختر دسته گلم رو ببین چقدر لاغر شده ...چقدر رنگش زرد شده ...
خانم‌جون تازه اومده بود داخل و نفس نفس میزد ..‌با عجله اومد و گفت : راست میگن جواهر و نوه هام اومدن؟‌
مالک گفته بود مادرش برای تسلیت به خانواده برادرش رفته ...
خاله جلو میومد و گفت: خدای من دوتا نوه ...
چرا زودتر خبر ندادین ...نمیدونست کدوم یکی رو نگاه کنه ...کدوم یکی رو بغـ.ـل بگیره ...
با گریه بـ.ـوشون میکرد ...به من خیره شد و گفت : کجا بودی ...جواهر چه بلایی سر...ت اومده بود ؟
میگفتن فر...ار کردی ؟‌
مالک به مادرش اشاره کرد ادامه نده و جلو رفت ...با احترام دست مادرمو گرفت و گفت : بفرمایید ...محبوب براشون میوه و شیرینی بیار ...
همه باید د...هنشون رو شیرین کنن ...


مامان پاهاش میلر...زید مالک کمکش میکرد جلوتر میومد ...
کنارم نشست دستهاشو کنار صورتم گذاشت و گفت: این کابو...وس ها تموم شده ؟‌
_اره مامان تموم شده ...
اولین بار بود که مادرم میومد تو بغـ.ـلم تا اروم بگیره ...
دل هر دومون پر از غم بود مالک از دور نگاهم میکرد به اندازه یه دنیا باهم حرف داشتیم ...یه دنیا حرفی که با...ید ز...ده میشد ...
بجه هام نه رخت و لباس درستی داشتن نه اسم و نشونی ...
مامان تازه به صورت بجه هام نگاه کرد و گفت : مالک خان تازه الان میفهمی چقدر پدر و مادر بودن سخته ...
تازه میفهمی چقدر سخته پا...ره تـ.ـنت ازت جدا باشه ...تو تمام اون روزهایی که منو از جواهرم جدا کرده بودی فقط خدا شاهد که هیچ وقت نفز... ین نکردم که بر سرت بیاد که اینطور ز... ن و بجه ات ازت جدا شدن ...
مالک شرمنده بود ولی اون نگاهاش دل منو به در...د میاورد ...
مامان به لباسهای بجه ها نگاهی انداخت و گفت : این رخت و لباس بجه های مالک خان ...
چرا ز...نش انقدر صورتش زرده ...
شاید هنوزم دخترم تو اسا... رته ...دل مامان پر بود از گلایه و پشت هم میگفت ...
خانم جون بجه ها رو بو... سید و گفت : براشون از طلا لباس میدوزم ...برای هر دوشون ...
مامان دستی به موهام کشید و گفت : تو تـ.ـ.ـنت خ خشک شده یه حمام هم نیست بری ؟‌!
مامان ا...خ...م هاش تو هم بود و براش بجه اش بالاتر از مقام مالک خان بود ...رو به محبوب گفت: حمومتون رو گرم کنین دخترمو ببرم حمام ...
یه لگـ.ـن و اب گرم بیارین اینجا بجه هارو هم بشورین ...
هنوز کـ.ـ_.ـثافت شـ.ـ.ـکم مادر روی تـ.ـ.ـنشون مونده ...
مالک اشاره کرد به حرفهاش گوش بد...ن ...اول مامان تو اتاق تو لگـ.ـ.ـن بجه هارو شست ‌...بند نا...ف های ظریفشون افتاده بود ...
تمام مدت مالک نگاهشون میکرد ....
مامان تـ.ـ.ـنشون رو شست و لای پارچه تمیز پیچید ...دست و پاهاشون رو صاف کرد و قنداق کرد و گزاشت کنار من ....لطف خدابود که اون همه شیر تو داشتم و هر دوشون میخوردن ...
مریم‌ رختخوابشون رو مرتب کرد و گفت: جواهر خانم برو حمام من پیش بجه ها...تم ...
لبخندی به روش ز...دم و گفتم‌ : بجه های من دستت امانتن ...چه مادر مهربونی دارن ..‌.
دستی به صورتش کشیدم‌....
لبخندی زد و گفت: خدا رو شکر دارم مادر بودن رو تجربه میکنم ...


همراه مامان راهی حموم شدیم‌...
مراد رو تو قفس انداخته بودن و گر...دنش ز...نجیر بسته بودن ...
با دیدنش مامان تـ.ـ.ـفی به سمتش انداخت و گفت : مادرت باید از زا _ییدن تو پشیمون و شرمنده باشه... لیاقتت تو قف_س حیوانات بمونی تو انسان نیستی ...
محبوب دستشو پشتم گزاشت و گفت : غلامم بـ.ـستن ...خانم بزرگ و طلا تو اتاق هاشون زند _انی شدن ...این دفعه مالک خان نمیزاره نفس راحت بکـ.ـ.ـشن ...
تو چشم های مراد خیره شدم حق با مادرم بود ...اون انسان نبود که بخوام باهاش صحبت کنم‌...
بعد از حموم با عجله برگشتم ...طاقت دوریشون رو نداشتم‌...
مریم از بالا سرشون تکون نمیخورد و خوابونده بودشون ...
خانم جون نشسته بود ...
تو رختخواب دراز کشیدم و انگار جون تازه ای گرفته بودم ...
محبوب برام تخـ.ـ.ـم مر...غ عسلی اورد و گفت : مالک خان گفت یکم استراحت کن میاد پیشتون ...
مامان با عذ...ر خواهی پـ.ـاهاشو در...از کرد و گفت : براشون اسم انتخاب کن ...
به صورت کوچیکشون نگاه کردم‌ و گفتم : نمیدونم ...بزار مالک تصمیم میگیره ...
در...از کشیدم و بودن مامان بهم ارامش میداد و خوابیدم ...
یکساعت با ارامش خوابیدم و بیدار که شدم‌ کسی داخل نبود ...
مالک‌کنارم نشسته بود و بهم خیره بود ...
چشم هامو که دید خـ.ـ.ـم‌ شد موهامو بو...سید و گفت : خوب خوابیدی ؟‌
بلند شدم نشستم و گفتم : خیلی راحت خوابیدم ...
مادرم رفت ؟‌
_ اره رفت و گفتم میفرستم پی اش با برادرهات بیاد اینجا کنارت باشن ...
دستمو بین دستش گزاشتم‌ و گفتم : ممنونم ...
لبخندی زد و گفت : من باید تشکر کنم‌...حالا که خوب شدی ...تعریف کن اون بیشرف چطور تو رو دز _دید ؟‌
_ منم چیز زیادی نفهمیدم‌...فقط یادمه ز...د تو سرم و از اون خونه خرابه سر در اوردم‌...
_ چنان بلـ.... ایی به سرش بیارم که ندونه چطور ا _لتماس مر _گ کنه ...
_ اگه مریم نبود معلوم نبود الان گجا بودم ...اون کمکم گرد ...چقدر ادم های خوب هنوزم پیدا میشه ‌...
_ نمیدونستم کجایی داشتم دیوونه میشدم‌...
خانم بزرگ مدام میگفت فر... ار کردی ...اخه طلاهات..م نبود ....


با تعجب به مالک نگاه کردم طلاهامم‌ نبود ...
من که به اونا دست نز...ده بودم‌...خیلی وقت بود حتی ندیده بودمشون ...مالک دستشو جلو اورد ...گونه امو لمـ.ـس کرد و گفت: جواهر میخوام مادرت و برادرهاتو اینجا نگه دارم‌...
برادرهات بعد ازدواجشون برن خونه مادرت بمونن ولی مادرت بمونه ...
وقتی تو گـ.ـم شدی از هر کسی چیزی شنیدم ...
یکی میگفت ز...نت فر...ار کرده ...
یکی میگفت مر... ده ...
خوراک حیوانات شده و هزاران حرف بود ...
یک ماه بود گم شده بودی که مادرت اومد اینجا ...
تو چشم هام زل ز... د و گفت :چرا بهم میگن مالک خان وقتی عرضه نداشتم از ز... نم حفاظت کنم ...
نتونستم از پدرم حفاظت کنم ...
من مردی هستم که حتی نتونستم بفهمم‌ یه پسر دارم‌...
تو چشم های مادرت واقعیتی رو دیدم که نمیخواستم باور کنم .‌‌..
مراد برادر من بود و بخاطر چی انقدر با من د... شمنی داشت نمیدونم ...
ولی تو خانواده منی ...این دوتا تمام دارایی اصلی منن ...
دستشو روی بجه ها گذاشت و گفت : مراقبتونم‌...
دیگه نمیزارم از جلو چشم هام جایی بر...ین ...
قول دادم و سر حرفم هستم‌...
سرمو بو... سید داشت بیرون میرفت که گفت : جواهر ممنونم ازت که ترکم نکردی ...
ممنونم که ثابت کردی بهترین همسر برای منی ...
مالک بیرون رفت و لبخند رو لـ.ـبهام نشست ...
روز به روز تـ.ـ.ـنم جون دوباره میگرفت و مراد و غلام‌ همونطور تو قفـ.ـ.ـس بودن و کسی اجازه نداشت بهشون اب و غذا بده ...
حموم دهم‌ بجه ها بود و باید براشون اسم انتخاب میکردیم ...
مالک اسم پسرمو جابر و اسم دخترمو فروزان گذاشت ...
بعد از غسل حموم دهم یه ناهار دور همی خوردیم ...
مراد حال خوبی نداشت و تمام شب صدای نا... له هاش به گوش میرسید ...
خانم بزرگ بقدری به درب کو... بیده بود و ز... جه ز... ده بود که میگفتن از حال رفته و براش د... کتر خبر کردن ...
ناراحت نبودم و به خودم میگفتم بزار اونم حس منو تجربه کنه ...
هر بلـ... ایی که تونستن سر من اورده بودن ...
ولی من یادمه مراد تو اون خونه با یه نفر دیگه حرف میز... د ...
اون تنها نبود و دو نفر کمکش میکردن ...


غذاهایی که برام میاورد اشنا بودن طعم و مزه غذاهای خاله رحیمه رو میداد ...
مراد هیچ وقت به تنهایی نمیتونست اون طور منو بدز... ده ...اون حتما هم دست هایی داشت که ما بی خبر بودیم‌...
داشتم یه این فکر میکردم و حواسم نبود که مالک نشسته و به صورتم خیره است ...
یهو متوجه اش شدم و با لبخندی کفت : خیلی وقته دارم نگاهت میکنم ....هر چی بیشتر نگاهت میکنم بیشتر دوستت دارم ...
لبخندی به روش ردم‌...
مامان اومده بود و پیش ما تو عمارت بود ...همه مثل پروانه مراقب بجه هام بودن ....
دلم طاقت نیاورد ...راه افتادم سمت اشپزخونه ...
با دیدنم‌ خوشحال شدن و برام خ... م میشدن ...محبوب جلو روم ایستاد و گفت : چیزی لازم داری براتون بیارم‌؟‌
دستمو رو شونه اش گزاشتم و گفتم‌: نه اومدم اینجا یه سر بز... نم‌...
خاله رحیمه داشت خمیر اوماج درست میکرد ...
حواسش به من بود ولی نگاهم نمیگرد ...
جلوتر رفتم و گفتم : رحمیه خانم ؟‌
سرشو بالا گرفت ...تو چشم هاش نگاهی کردم و گفتم‌: چندباری که برام غذا میفرستادی میتونستم حس تـ.ـ.ـنفز _ت رو تو اون غذاها بفهمم ...
کنجکاو نشد بلکه تر _سید و خیره به من موند ...
نفس عمیقی کشیدم و گفتم‌: میخوام مالک خان هم بدونه ...
پشتمو بهش کردم و رو به محبوب گفتم: مالک با... ید بدونه کی برای مراد غذا میفرستاد ...
خاله رحیمه با عجله و هرا... سان اومد سمتم و گفت: بخدا من نبودم‌...من کی غذا فرستادم‌...
مراد میومد غذا میگرفت من چه میدونستم میاره اونجا برای تو ....از کجا با... ید میدونستم‌ تو اسـ.ـ.ـیرشی ...
به سمتش چرخیدم و گفتم : ورود مراد به این عمارت ممنوع بود اینو که میدونستی ؟‌
جوابی نداشت بده و فقط بهم خیره موند و ادامه دادم‌‌....
تـ.ــ.ـنفز تو از من تمومی نداره .‌‌دلیلش هرچی هست ...اینبار به خودت بدی کردی نه به من ...
میخوام همه کسانی که باعث شدن اون روزهارو تجربه کنم به سزای عملشون برسونم‌...
اول از همه هم از تو شروع میکنم‌...
محبوب رحیمه رو ببر خدمت مالک خان ...
تصمیم نهایی با اونه که با هم دست های مراد چیکار کنه ....


خاله رحیمه از پشت سرم جلو اومد و گفت : من همدست اون نبودم من فقط هر چیزی طلا خانم میگفت رو انجام میدادم‌...
بهم ر... حم کن چرا تو با من د... شـ.ـمنی داری ؟‌
اگه الان به مالک خان بگی بقدری خ جلو چشم هاشو گرفته که نشنیده منو حلـ. ـق او... یز میکنه ...
به مادرت ر... حم کن ...منم جای مادرتم ...
با ا_خ_م نگاهش کردم و گفتم : هیچ کسی نمیتونه جای مادرم باشه ...
دستشو پس ز... دم و همونطور که بیرون میرفتم گفتم‌: از امروز هرکسی بر علیه من باشه تا ساعت نکشیده از سر راهم برش میدارم ...
من دیگه اون جواهر نیستم که هر بلـ... ایی خواستن سرم اوردن ....من امروز بخاطر اسایش بجه هام با همه میجـ.ـ.ـنگم ...
ولی خدا شاهد بود چطور دستهام میلر _زید و نمیتونستم راه برم ...
انگار تو پاهام قدرت نبود ....بیرون اشپزخونه دیوار رو چـ.ـسبیدم ....محبوب با ا_خ_م گفت : چرا به خودت فشار میاری ؟‌
اشکهامو پاک کردم و گفتم :چون فقط خودمم که میتونم درک کنم چی به سرم اوردن ....
تو نمیدونی چه روزهایی بود ...با شـ.ـ.ـکم حامله چه استر _سی داشتم‌...
چطور زا _یمان کردم ...
چطور بجه هام رو از من گرفتن ...محبوب خیلی د _رد بدی بود ...هر ثانیه اش برای من هزارسال گذشت ....
محبوب بغـ.ـلم گرفت و گفت: میدونم ...میدونم‌....ولی چه میشه کرد ...فقط خداروشکر تموم شد ...
_ هنوز تموم نشده ...به مراد که بی جون تو قفـ.ـ.ـس بود اشاره کردم و گفتم : هنوز اون زنده است ...
اون و مادرش و تمام کسانی که میخواستن منو بدبخـ.ـت کنن ...
مراد چشم هاشو نیمه باز میکرد و اب میخواست ...
تو صورت مالک میدیدم که تحمل نداره و چطور داره خود خوری میکنه و ناراحته .‌‌..
اون از جـ.ـنس اونا نبود اون دلش مثل یه گل بود ...پاک و معصوم ....
مراد با دست بهم اشاره میکرد جلو برم و کمک میخواست ...
از دور نگاهش کردم ...ولی دلم براش نمیسو _خت ....صدای گریه بجه هام که اومد یکبار دیگه برای مر _دنش لحظه شماری کردم ...
یکبار دیکه خواستم ببینم چطور در_د میـ.ـ.ـکـ.ـ.ـشه ...
اشکهامو با پشت دست پاک کردم و به سمت اتاقم راه افتادم‌...

 

تیم تولید محتوا
برچسب ها : malekkhan
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 4.89/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 4.9   از  5 (9 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

آخرین حرف کلمه xgdka چیست?