مالک خان 10 - اینفو
طالع بینی

مالک خان 10

مریم بجه هارو اروم کـ.ـرده بود و گفت: خوابیدن ...جاشون کـ.ـ.ـثیف بوده ...
هنوز ز...یر سـ.ـنه ام نزاشته بودمشون که صدای حیییع زنها عمارت رو برداشت ...
پر.. ده رو هرا _سان کنار زدم و شعـ.ـله های ا...تیش رو میدیدم که از قـ.ـ.ـفس مراد بیرون میز... د ...
از اون فاصله میشد حرا... رتشو حس کـ.ـرد ...
صدای حـ.ـ.ـییبع ها و فـ.ـ.ـر...یادها که اب بیارین بالا گرفت ...مالک تو عمارت نبود و معلوم نبود چطور قفـ.ـ.ـس اتـ.ـ.ـیش گرفته ...
بقدری دا _غ بود که کسی جرئت نمیکرد دست به قفـ.ـ.ـس بز... نه ...
مراد با اون تـ.ـ.ـن بی جون قفـ.ـس رو تکون میداد و بین شعـ.ـله ها میسو _حت و دا_د میز _د ...
صدای نا _له هاش رو میشد شنید ...
هر چقدر اب ریختن دیگه دیر بود و مراد به شکل د _ردناکی سو _حته بود ...
بـ.ـوی گـ.ـوشت سو _حته همه جا رو پر کـ.ـرده بود....
یکبار دیگه تـ.ـرر _س منو در برگرفت و اگه مامان پر... ده رو نکشیده بود حتما از حال میرفتم ...
مامان منو عقب کشید و گفت :به چی نگاه میکنی؟ بیا عقب ...
همهمه تو عمارت بالا گرفت و تا مالک رسید تـ.ـ.ـن سو _خته برادرشو بیرون کشید ...
اون روز اولین باری بود که دیدم مالک چطور شکسته شد ...
برادرش اون همه مصیبت به سرش اورده بود ولی مالک تنها کسی بود که به دا _غی قـ.ـ.ـفس اهمیت نداد و بازش کرد ...
دستهاش سو _خته بود ولی در _د برادرش بیشتر از در _د دست هاش بود ...
مراد رو تکون میداد و میگفت : بیدار شو ....چشم هاتو باز کن ...ولی مگه میتونست مراد مر _ده بود ...
مالک دیوونه شده بود ...
اون عمارت همه جوره همه رو رنجونده بود ...
مالک ناراحت اومد داخل اتاق ...
مریم ملاحظه اشو کرد و بیرون رفت ...
فروزان رو گذاشتم و با عجله رفتم سمتش ...
تو صورتش غم موج میزد ...
دستهاشو تو دست گرفتم‌ قر _مز شده بود تا...ول ز _ده بود ...دلم طاقت نداشت ...لگـ.ـ.ـن رو جلو بردم ...روی زمین نشست و گفت : مگه این دنیا چقدر ارزش داره...
تو چشم هاش نگاه کردم و گفتم‌: تا تو هستی خیلی ارزش داره ...
دستهاشو میشستم از د _رد نا _له با _ید میکرد ...ولی فقط بهم نگاه میکرد ...
جلو رفتم‌ سرشو بو _سیدم و گفتم : مراد چطور ا_تی_ش گرفته ؟‌!


سر مالک رو بو_سیدم ...اروم‌موهاشو نوازش کردم و گفتم : مراد چطور ا_تیش گرفته ؟
سرشو روی شونه ام گزاشت و چه مظـ.ـلوم شده بود ...یه بجه انگار تو ا_غوشم حس امنـ.ـ.ـیت داشت و گفت : ا_تیشش ز _دن ...
امروز میخواستم با تو صحبت کنم و بهت بگم از گـ.ـ..ـناهاش بگذریم اون درس عبرتشو گرفته ‌...
ولی انگار نزاشتن ازاد بشه ...
_ مالک از این عمارت میتر _سم ...از دسـ.ـ.ـیسه هاشون از ادم هاشون ...
_ منم میتر _سم ...نه از مر _گ، از دلهایی که تـ.ـوشون جز سیاهی رنگی نیست ...از ادم هایی که فقط میخوان دنیا رو خراب کنن ...
خوشی هارو خراب کنن ...
_ حالا میخوای چیکار کنی؟ من جرئت نمیکنم جابر و فروزان رو یه لحظه از خودم جدا کنم‌....اگه مریم نباشه حتی نمیتونم توا _لـ. ـت برم ...
_ یکم دیگه صبر کن جواهر یکم دیگه ...
نفس عمیقی کشید از د _رد دست نا _له میکرد ...محبوب بود به درب میز _د ...مالک نشست و محبوب با اجازه اومد داخل و گفت : مالک خان دستهاتون سو _خته ...
یه لگـ.ـ.ـن و چندتا تخـ.ـ.ـم مر... غ اورده بود ...دستهای مالک رو تو لگـ.ـ.ـن گزاشت و تخـ.ـ.ـم مر... غ هارو شکست و روش ریخت و گفت : بما _لشون بهـ.ـم مالک خان ...
مالک دستهاشو بهـ.ـم میما _لید و خ از دست هاش میریخت جیـ.ـ.ـگرم رو داشتن کـ.ـ.ـباب میکردن و اشکهام میریخت ...
نتونستم نگاه کنم و پشتمو کردم ...
مالک‌ به پشت من تکیه داد و گفت : تحمل دیدن خ رو نداری ؟‌
سرمو همونطور که پشت به من بود بهش تکیه دادم و گفتم: تحمل د _رد کشیدن تو رو ندارم ...
وگرنه اینا برای من مهم نیست ...در _د تو در _د منه و ز _جـ.ـر تو ز _جـ.ـر من...
محبوب دستشو بست و گفت : به صبح نکـ.ـ.ـشیده خوب میشه ...
مالک نفس عمیقی کشید و گفت : خانم بزرگ رو بیار بیرون با طلا ...
تو اتاق مهمون منتظرشونم ...
_ مالک خان من دیدم کی مر _اد رو اتـ.ـ.ـیش ز...د ......
من و مالک به محبوب خیره شدیم و ادامه داد ...داشتم سطل های شیر احمد رو جابجا میکردم ...
منو ندیدن ولی دیدم که رحیمه و زن ملا صمد بودن ...
مالک به د... هن محبوب خیره بود و گفت : ملا ؟‌!
_ اره میگفتن اگه نـ.ـ.ـمیره مارو هم لو میده ...


مالک جلوتر رفت و گفت: چی میگفتن ؟‌
محبوب یه لحظه از مالک تر _سید و گفت : مالک خان تر _سیدم ...
مالک اشاره کرد اروم باشه و گفت : خانم بزرگ با...ید بدونه ق* پسرش کیه ...
_ اونا یچیزم گفتن ...اونا در مورد طلا حرف میز...دن ...
_ چی میگفتن؟
_ نفهمیدم ولی انگار میگفتن طلا مریض طلا مشکل داره اون میخواسته سهراب رو بگـ.ـ.ـشه ...خانم بزرگ مانع شده ...
مراد هم قبلا گفته بود که طلا میخواسته ما رو بگـ.ـ.ـشه ...
مالک بلند شد و گفت : جایی حرفی نز...ن ...
با عجله بیرون رفت و هرچی صداش ز...دم واینستاد ...
صدای گریه های خانم بزرگ دل هر سنگی رو اب میکرد ...بالا سر حنا _زه سو _حته پسرش گریه میکرد ...
مالک کنارش ایستاده بود و خانم بزرگ او...یز پـ.ـاهای مالک شد و گفت : ق* پسرمو پیدا کن ...
مالک خـ.ـم شد خانم بزرگ رو بلند کرد و گفت : میدونم کی هستن ...
امشب همشون همینجا تقا..._صشو پس میدن ....
خانم بزرگ دستهای مالک رو فشـ.ـرد و تو چشم هاش نگاه کرد و گفت : خداشاهد هیچوقت برای کسی ارزوی مر _گ نکردم ...کی تونست بجه منو بگـ.ـ.ـشه ...
یدونه پسرمو بگـ.ـ.ـشن ...اگه ار _باب بود نمیزاشت خـ.ـار به پـ.ـای مراد بره ...
مالک تو جای ار _بابی امروز تو بزرگ عمارتی من ق* پسرمو از تو میخوام ...
چقدر دلم اون لحظه برای خانم‌ بزرگ میسو _خت..انگار درمونده تر از اون نبود ....
خانم جون کمک کرد برگرده داخل ...لباس مشکی تـ.ـ.ـنمون کردیم و برای تسلیت رفتم داخل اون اتاقی که خانم بزرگ داخلش بود ...
رنگ به روش نبود و نمیتونست صحبت کنه ...به روبرو خیره بود و داشت بی صدا اشک میریخت ‌...
وارد که شدم منو دید ...
لبخندی زد و گفت : میبینی خدا چطور گذاشت تو کاسه ام ....بدی کردم و امروز خدا جبران کرد ...
یدونه پسر داشتم ...با هزار نذر و نیاز خدا اونو بهم داده بود ...
چرا گـ.ـ.ـشتنش ؟‌
اون که نه ما_لی داشت نه ثر _وتی ...
جلو رفتم خ_م شدم سرشو بو _سه ز _دم و تسلیت گفتم، دستمو گرفت و گفت : به ارواح مراد ق_سم من تو دز _دیده شدن تو سهیم نبودم ...
من اصلا خبر نداشتم ...
من فکر میکردم فر _ار کردی ...
من چه میدونستم پسرم مسبب همه اوناست...


ا_هی کشیدم و گفتم : من میدونم خانم بزرگ‌ ...در _د بدی دوری از عزیزان‌...
به لطف ملا از مادرم دور شدم به لطف شما از شوهرم و به لطف مراد از بجه هام‌...
روی پـ.ـاهاش ز...د و گفت : حلالش کـ.ـن ...تو رو به خدا تو رو به جان بجهات قسـ.ــم حلالش کن ....از گـ.ـناهش بگذر اون دیگه مر _ده ...
_ من از کسی کیـ.ـ..نه به دل ندارم‌...
طلا داشت گریه میکرد ...خیلی وقت بود سهراب رو ندیده بودم‌...
خانم جون نگهش میداشت و اصلا دوست نداشت نزدیک طلا باشه ...
مالک اومد داخل و به خانم بزرگ‌ گفت : برای د _فن‌ مراد اماده باشید ...
_ نه مالک خان اینجا نه ...بزار ببریمش فبر _ستون ابادی خودم‌...میخوام اونجا د _فن بشه نزدیک پدر و مادرم ...
دیگه نمیتونم‌ تو این عمارت بمونم ...
اینجا بـ.ـوی خ میده ...
مالک‌ نگاهش کرد و گفت : این خ رو تو اوردی اینجا ...با کیـ.ـ.ـنه تـ.ـ.ـوزیهات با ندونم کاریهات ...
بارها و بارها بهت هشـ.ـ.ـدار دادم ...
فکر کردی اتـ.ـ.ـیشش اخر تو چشم کی میره ...
پدرم صحیح و سلامت گـ.ـ.ـشته شد بازم درس عبرت نبود ...
مراد زن منو دز _دید اما خودتون و از خودی های خودتون گـ.ـ.ـشتنش تا یوقت دست بقیه رو رو نکنه ...
مالک بغض کرده بود ...چقدر گریه به مرد تلخ بود ...
لبخند تلخی ز... د و گفت : خانم بزرگ‌ مراد برادر منم بود ...
سخته امروز غمش برام خیلی سخته اما اینطور نمیزارم بمونه ...
خانم بزرگ ا _هی کشید و گفت : مالک به ارواح خاک پدر و مادرم من جواهر رو ندز _دیده بودم‌...
مالک سری تکون داد و بلند گفت : امشب از تو رختخوابشون بیرون میارمشون تو همونجا که مرا _د رو اتیـ.ـ.ـش ز _دن اتیـ.ـ.ـششون میز_ نم‌...
میدونم اونا کی هستن ...
حواسم به صورت خاله رحیمه بود که چطور هزار رنگ میشد ...
داشت خودشو لو میداد و مالک هم همینو میخواست ...دستش میلر _زید و با زحمت تونست برای خانم بزرگ آب بریزه ...
مالک زیر چشمی نگاهش کرد و به محبوب اشاره کرد ...
محبوب چشم هاشو بست و باز کرد و گفت : رحیمه برو به همه بگو امشب ق* مراد همینجا میسو _زه ...
دستـ.ـ.ـور مالک خان ...
رحیمه اروم چشمی گفت و داشت بیرون میرفت که گفتم ...


با ا...خ...م گفتم : حق نداری سمت اتاق من بری ...
نه برای نظافت نه برای غذا بردن ...
مالک با نگاهش بهم فهموند اروم باشم و گفت : برو رحیمه به کارهات برس ...
دلواپس بجه هام‌ بودم و با عجله برکشتم داخل اتاق ...
مامان و مریم داشتن براشون لباس میدوختن ...تو اون شلوغی فقط اونا بودن که به فکر اون طفــ.ـ.ـل معصوم هام بودن ...
قرار شد افتاب که بالا اومد برای تشـ.ـ.ـییع مراد راهی عمارت ار _بابی بشیم ...
لباسهاشون کوچیک بودن ولی برام دلبری میکردن ... شکر خدا بجه های ارومی بودن و اذ _یتی برام‌ نداشتن و حتی اگه کوچکترین صدایی از اونا بیرون میومد مریم و مامان مهلت نمیدادن من بخوام بلند بشم‌...
اونشب کسی از خـ.ـ.ـشم مالک خبر نداشت ...
نیمه های صبح با صدای شلـ.ـ.ـیک گـ.ـ.ـلوله همه از جا پر...یدن ...
پشت هم چراغ ها روشن میشد و عمارت تاریک و خاموش، روشن میشد ...
مالک تو اتاق نبود و یه لحظه ترر _سیدم‌...
با ترر _س بجه هامو بغـ.ـل گرفتم و پی کبریت بودم تا چراغ رو روشن کنم‌...
مریم هرا...سان اومد داخل و گفت: سالمی ؟
اونم‌ ترر _سیده بود و گفتم : اره بجه هارو مراقب باش ... مالک نیست ...
بیرون میدویدم ...مامان جلو راهمو گرفت و گفت : برگرد کجا میری ؟‌
_ مالک نیست میرم پی اش...
_ خـ.ـطــ.ـ.ـر...ناک معلوم نیست کی تـ.ـ.ـیر اندازی میکنه ...
_ نمیتونم صبر کنم ...مامان رو کنار ز...دم و به سمت حیاط دویدم ...
مالک رو صدا ز...دم و ترر _سیده بودم از اینکه اتفاقی براش بیوفته ...
دلـ.ـ.ـشوره داشتم‌...
قبل از اینکه بخوابیم ...
موهامو نوازش کرد و همونطور که دستشو ز...یر سرم میزاشت گفت : هر چقدر مشکل دارم ولی هر وقت به تو نگاه میکنم همشون یادم میره ...
تو برام معجزه ای ...
لبخندی زدم و گفتم: مالک‌ این جـ.ـ.ـنگ‌ و دعوا رو تمومش کن ...خواهش میکنم‌...
من دیگه تحمل ندارم هر روز استرر _س داشته باشم ...
برای تو و بجه هام اتفاقی بیوفته ....


بینی اشو به بینی ام ز..د و گفت : من تو این دنیا وابستگی جز تو ندارم....تو چشم های منـ.ـی ...
دوبار پشت هم بو...سیدمش و گفتم : بجه که بودم عموم برامون کندو عسل میاورد ...
با انگشت عسلهاشو میخوردم ....
بو... سیدن تو هم همون مزه رو میده ...
همونطور شیرین و خوش طعم ...
خندید و گفت : از اینجا میبرمتون ...میخوام این عمارت رو با خاک یکسان کنم‌...
_ حتی خاک اینجا هم خوب نیست ...
_ همه چی رو عوض میکنم جواهر ...
با صدای دا... د به خودم اومدم ...
مالک بود که تیـ.ـ.ـر اند...ازی میکرد ...
دور تا دور خاله رحیمه رو که بقچه بدست داشت فر... ار میکرد رو ما...مو...رای مالک گرفته بودن ...
مالک جلوتر رفت و گفت : چرا فر... ار میکردی رحیمه خانم ؟‌
خاله لکنت گرفت و گفت : بخدا من فر... ار نمیکردم ...
مالک با لـ.ـ.ـوله تفـ.ـ.ـنگ‌ بقچه اش رو روی زمین انداخت و پـ.ـ.ـو... ل و طلا زمین ریخت ...
اون گر_دنبندی که ار..._باب از گر... دن خانم بزرگ به من داده بود بینشون بود و مالک به خاله خیره موند و گفت : این چیه رحیمه خانم‌؟‌
پس د_زد طلاهای جواهر تویی ؟‌
خاله زانو زد و ا_لـ.ـتماس میکرد بخدا من نبودم و بهم ر... حم کن ...
محبوب با صدای بلند گفت: من شنیدم که با ملا مراد رو ا... تـ.ـ.ـیش ز _دین ...
من خودم دیدم ولی ترر _سیدم منم دوباره بگـ.ـ..شی و حرفی نز...دم ...
تو اونبارم مقصر بودی تو بودی که خواستی من و بقیه رو بگـ.ـ.ـشی ...
خانم بزرگ بالای نرده ها بود با گریه داشت به ق* پسرش نگاه میکرد ...
رحیمه با ا _لـ.ـ.ـتماس گفت من فقط دستور طلا رو انجام دادم‌...
طلا خانم‌ پشت همه اینا بوده اون بود که تعقیبتون کرد و جواهر و دز _دید ...طلاهارو به من داد تا به مراد برسونم و امشب ترر _سیدم ...
من گـ.ـ.ـناهی ندارم ...
گریه میکرد و از تر _س خودشو خیــ.ـ.ـس کـ.ـ.ـرده بود ...
خانم بزرگ به طلا نگاه کرد و گفت : تو نمک نشناس چیکار کردی ؟‌
دستور مر _گ پسر منو دادی ؟‌
به سمتش رفت و موهای طلا رو بین دست گرفت و همونطور که می_ک_شید گفت : رحیمه رو با... ید آ..._تیش بز _نید مثل مراد بسو _زه ...
طلا رو به در و دیوار میکو _بید و به هم ناسزا میگفتن ...


مالک اشاره کرد اونا رو از هم جدا کنن و به رحیمه گفت : صبح تحویل ما _مورای دولـ.ـتی میدمت...
خاله روی پــ.ـاهای مالک افتاد و گفت: بهم ر... حم کـ.ـن منو چه به زند _ان مالک خان ...
مالک پ_اهاشو عقب کشید و گفت : تو نفستم نج_س ...
بندازینش تو همون قفـ.ـ.ـس تا صبح بیان ببرنش ...
خانم بزرگ خودشو میز... د و شو _ک بدی براش بود...مالک پله هارو بالا رفت ...درست روبروی طلا ایستاد ...
من از پایین تو حیاط نگاهشون میکردم‌...
رو به طلا گفت : سرتو بالا بیار تو چشم هام نگاه کن ...
مالک صداش پر از حر _ص و ع_صبا _نیت بود ...
طلا سرشو بالا اورد و مالک گفت : تو با چه جرئتی خا_ندان منو نا_بود کر_دی ؟‌
تو به پسر خودتم سـ.ـ.ـم دادی بخوره ؟‌
تو اسمت مادره ؟
لـ.ـ.ـبهای طلا میلر _زید و گفت : من نگفتم ...
مالک دستشو بالا بر...د و محـ.ـ.ـکم‌ تو صورتش ز...د ...صدای س..ـ.ـیلی خوردنش تو سکوت شکست ...
اشک هاش میریخت و مالک گفت : من اونشب با اراده خودم پیشت نبودم‌...ولی الان با اراده خودم طلا _قت میدم ...
طلا _قت میدم ...
طلا _قت میدم‌...
سه بار اعلام کرد طلا _قت میدم و ادامه داد تو هم صبح تحویل ما_مورا میدم ...
خانم بزرگ با صدایی که گرفته بود گفت: اینم بنداز تو قفـ.ـ.ـس ...
من مثل دخترم بزرگش کردم و اونوقت پسر منم گـ.ـ.ـشتن ...
روی پـ.ـاهاش کو _بید و گفت : خیر نبینین اون تنها پسر من بود ...
ملا صمد رو بسـ.ـته بودن و اوردنش ...
از دور مالک رو دید و گفت : مالک خان نجاتم بده اینا منو چرا گرفتن ؟‌
خانم بزرگ از بالا تـ.ـ.ـفی به سمتش انداخت و گفت : سالها شـ.ـ.ـکمتو سیر کردم و اخرشم اینطور کردی ...
دا_د میز_د و میگفت قــ...ا*...
ملا رو تو قفـ.ـس دیگه ای انداختن و طلا رو با اصرار خانم بزرگ‌ کنار خاله رحیمه گذاشتن ...
اونا ا _لتماس میکردن بیرون بیان و خانم بزرگ‌ ا _لتماس مالک که اجازه نده و همونجا بمونن ...
خانم بزرگ میلر _زید و داشت جلو چشم های همه ذ_ره ذر_ه میسو _خت از د _رد پسرش ...
از دوری همیشگی پسرش ...
چقدر دلم‌ براش میسو _خت ...


اونشب شب خاصی بود ...
دیگه خواب به چشم های کسی نرفت ...
مالک اومد تو اتاق و از بس افکارش بهم ریخته بود که به یه نقطه خیره بود ...
سهراب رو پـ.ـاهای خانم‌جون خواب بود و ما همه بیدار ...
به انتظار بالا اومدن خورشید بودیم‌...
صدای طلا و خاله رحیمه دوباره بلند شد و اینبار خورشید تازه داشت بالا میومد ...
وارد ایوان بالا که شدیم مالک مانع پایین رفتنمون شد ...خانم‌ بزرگ‌ کنار قفـ.ـ.ـس ها بود...
به مالک نگاه کرد و گفت : خودم این نـ.ـفز _ت رو کاشتم ...
خودم بودم که هر روز پرورش میدادم و امروزم خودم تمومش میکنم ...
طلا فر _یاد میز... د رو_مون نفت ریخته ...
بوی نفت همه جا رو برداشته بود...
ملا میلر _زید و میگفت : مالک خان نجاتمون بوه این پیر ز... ن عقلشو از دست داده ...
میخواد ز... نده ز... نده اتـ.ـ.ـیشمون بز... نه ...
خانم‌ بزرگ فر _یاد ز _د مگه شماها پسر منو اتـ.ـ.ـیش نز _دید ...
هنوز حنا _زه سو _خته اش همینجاست ...
کبریت رو روشن کرد و روشون انداخت ...
شعله ها بالا گرفتن و خانم‌ بزرگ کل می_ک_شید ....
اونا میسو _ختن و خانم بزرگ دستمال به دست میر _قصید انگار دیوونه شده بود ...
محبوب رو به مالک گفت : چیکار کنیم مالک خان ...
مالک به شعله ها نگاه کرد و گفت : بزار بسو _زن ...
هر سه تاشون مثل مر _اد میسو _حتن و فر _یاد میز _دن ...کسی نمیتونست کمکشون کنه و اونا از د_رد و ات_ش مر _دن ...
نیمه جون تو قف_س افتاده بودن و گ_وشتشون به نرده های قف_س چـ.ـ.ـسبیده بود ...
خانم بزرگ بشکن ز... نان گفت: امروز عروسی مراد منه ...
دامادیشه ...
حنا درست کنین میخوام حنا بزارم‌...
خا...ک رو مـ.ـ.ـشت میکرد و روی سرش میریخت ...
اشک تو چشم های همه جمع شده بود و همه داشتن براش گریه میکردن ...
مالک رفت پایین و خانم بزرگ سرشو به سـ.ـنه مالک فـ.ـشرد و گفت : من کـ.ـردم ...
من مقصر بودم‌...
من با ندونم کاری پسرمو به گـ.ـ.ـشتن دادم ....


ما_مورای دولتی اومدن و همه چیز رو صورت جلسه کردن ...غلام تنها کسی بود که تحویل ما_مورا داده شد ...اون انگار از همه خوش شانس تر بود و تنها کسی بود که زنده موند ...
دستهاشو بسته بودن و مریم داشت از پشت پنجره نگاهش میکرد و گفت : به سزای عملش رسید ...اون خیلی منو عذ _اب داد...انقدر پدر و مادرمو فـ.ـ._ـحش میداد ...
یبار برادرمو از خونه بیرون کرد...
بیست ساله برادرمو ندیدم‌...
دلم میخواد هیچ وقت دیگه برنگرده ...
حنا... _زه ها برای د _فن و ک _ف_ن راهی عمارت ار _بابی میشد ...
خاله رحیمه رو شوهرش و بجه هاش برای د _فن ک_ردن بردن ...
مامان خیلی گریه کرد ولی من اشکی براش نریختم و خواستم جاش تو ج_هنمی باشه که برای ما ساخته بود ...
اون در حق ما خیلی بدی کرده بود ...
همه جا میگفتن که اونا ات_یش گرفتن و خانم بزرگ ات_یششون ز _ده...
ولی مالک گفت کسی ندیده کی آت_یششون ز _ده ...
حلوا و خرما رو چیدن و همه راهی فبر _ستون شدن ...
اولین بار بود میرفتم عمارت ار _بابی ...بزرگتر از عمارت ما بود ...
خدمتکارای زیادی نداشتن و همه چیز رو اماده کرده بودن ...
همه عمارت سیاه پـ.ـوش مراد خان بود ...
صدای گریه های همه بلند شد بود ....
بجه هامون رو میدیدن و جلو میومدن و با اجازه من نگاهشون میکردن ...
من و مریم تو عمارت موندیم و من بخاطر چله دار بودن فبر _ستون نرفتم ...
ناهار میپختن و تند تند مهمونا رو دعوت میکردن داخل ...
سفره های ناهار رو پهن کردن و ابگوشت پخته بودن ....برای مراد خیلی ناراحت بودم برای طلا خیلی ناراحت بودم ...
بجه ها چقدر بی قراری میکردن ...اونا هم اونجا رو دوست نداشتن ...خانم بزرگ حال عجیبی داشت ....مریم نگاهش کرد و گفت : جواهر خانم، خانم بزرگ چرا این شکلی شده ؟
دقیق نگاهش کردم...خیلی شکسته شده بود ...دیگه خبری از اون موهای فوکول شده نبود ...
ار اون همه شان و شکوهش ...
از اون همه غرورش ...
یکشبه همش از بین رفته بود .....


ناهار اوردن و مهمونا از دور و نزدیک اومده بودن‌...
با گریه سفره پهن میکردن، دا_غ جوون خیلی بده ...
بجه ها خیلی بی قرار بودن و نمیتونستیم ارومشون کنیم ...
صدای گریه هاشون عمارت رو برداشته بود ...
برگشتیم تو یکی از اتاق ها اروم نمیشدن ...
محبوب براشون اب قند اورد ...شـ.ـ.ـکمشون رو ما_لیدیم ولی اروم نمیشدن ...
با مریم لـ... ای چـ.ـ.ـادر انداختیمشون و تکونشون میدادیم ...
هر دوشون گریه میکردن و دیگه داشتن از حال میرفتن ...
من بیشتر از خودشون گریه میکردم ...
مالک هرا... سان اومد داخل و گفت : چی شده ؟‌
وقتی چشم های خـ.ـ.. یس اشک منو دید ...جلو اومد دخترمون رو تو بغـ.ـل گرفت و گفت : چرا انقدر بی قرارن ؟
_ نمیدونم‌...
فروزان تو بغـ.ـل مالک اروم گرفت و انگار تـ.ـ.ـشنه اون اغـ.ـ.ـوش بود ...مالک به سـ.ـنه اش چسـ.ـبوندش و فروزان اروم خوابید ...
همه شـ.ـ.ـو_که به مالک خیره بودیم ...خودش خنده اش گرفت و گفت: راست گفتن دختر بابایی ...
جابر رو من بغـ.ـل گرفته بودم و تو بغـ.ـل من خوابید ...
مریم اروم بیرون رفت و من کنار مالک زمین نشستم ...
بجه ها رو تو جـ.ـاشون گزاشتیم و مالک گفت: خداروشکر هستن حتی گریه کـ.ـردنشونم دوست دارم ...
سرمو روی شونه اش گزاشتم و گفتم : امروز برات خیلی روز سختیه حتی تصور مر _دن برادر میتونه ادم رو نابود کنه ...
مالک ا_هی کشید و گفت : زندگی واقعا بده...
نمیشه هیچ وقت و هیچ جایی روش حسا_ب باز کرد ...
انگشت هامو بین انگشت هاش گزاشتم و گفتم : مالک کی از اینجا میریم ...
_ منم مثل شما اینجا رو دوست ندارم‌...
ولی یه مدت اینجا هستیم تا عمارتمون رو خـ.ـراب کنن و دوباره بسازن ...
با تعجب نگاهش کردم نمیدونستم قراره یکسال اونجا ساکن باشیم ...
درست یکسال اونجا بودیم ...
روزهایی که بجه هام بزرگتر میشدن ...
بعد از مراسم هفتم مهموناشون رفتن و لوازم شخصی مارو اوردن ...
برای خودمون اتاق انتخاب کردیم ...
خانم بزرگ با هیچ کسی صحبت نمیکرد و اصلا حرفی نمیزد ...
تا چهلم مراد برسه ما کاملا جابجا شدیم و بعد از مراسم چهلمش بود که مالک خواست همه لباس رنگی بپوشن .....


انگار زمان همه چیز رو از یاد برده بود ...
چشم رو هم گذاشتیم و ماه ها جلو رفت ...اون عمارت خیلی با عمارت مالک فرق داشت ...اونجا نه ادم هاش حـ.ـسود بودن نه خونه خراب کـ.ـن ...
مالک مدام میرفت ابادی خودمون و گفته بود قرار نیست تا تکمیل شدن عمارت جدید اونجا رو ببینیم ...
فروزان قـ.ـل میخورد و جابر تنبل تر بود ...
شاید بخاطر محبت های مالک بود که اونطور عاشقانه با فروزان رفتار میکرد ...
سهراب رو خیلی دوست داشتم‌اون سرنوشت خاصی داشت ...
خانم جون براش مادری میکرد ...
اون روزها خانم بزرگ کم کم داشت حرف میز...د و از اون حالت افسردگی انگار بیرون اومده بود ...
مالک به ز..._ور میاوردش سر سفره و مدام باهاش شوخی میکرد ...
داشتم لباسهای بجه هارو عوض میکردم که مالک صدام ز... د ...
تو اتاق کارش بود و رفتم پیشش ...
از پشت عینکش نگاهم کرد و گفت : چرا این روزها برای من وقت نمیزاری ؟‌
ابرومو بالا دادم و گفتم : بازم حـ.ـسود شدی مالک خان ...
دستشو به طرفم دراز کرد و گفت: اسمش دلتنگی خانم‌ نه حسادت ...
جلو رفتم روی پـ.ـاهاش نشستم و گفتم: منو از پیش بجه هام کشیدی اینجا که اینو بگی ؟‌
انگار دلخور شد و گفت : دلم همون جواهری رو میخواد که اونطور قبلا دوستم داشت ...
نوک بینی اشو بو_سیدم و گفتم : مالک من_ی ...میدونی وقتی تو صورت جابر نگاه میکنم ...اون نگاهاش منو یاد این چشم های تو میندازه ...
میدونی خندهای فروزان کاملا شبیه توست ...
حالا فهمیدی چرا دیر به دیر به تو سر میز_نم ...
چون از تو دوتا دارم ...دو نفر که مدام کنارمنن ...اون دوتا منو هر ثانیه یاد تو میندازن ...
اونا میرن سر خونه و زندگیشون و من برای همیشه میمونم کنار تو ...
یه خواسته ازت داشتم مالک خان ...
لبخند زد و گفت : شما خانم‌ عمارتی خواسته هات رو چشم هام جا داره ...
_ به محبوب قول داده بودم براش جشن عروسی بگیرم‌...
اون خیلی برای ما زحمت کشیده ...میخوام بعد این همه مدت نامزدی براش عروسی بگیرم ...
مالک نفس عمیقی کشید و گفت : خیلی وقته وقت نمیکنم‌ به بقیه برسم‌...


مالک انگشتر تو انگشتمو جابجا کرد و گفت : براش بگیر ...هر چی دوست داری سفارش بده ...
_ میخوام براش جاهاز بخر _ی ...فکر کن دخترته ...
ا_خ_می کرد و گفت : جواهر خودت بخ_ر ...من به محبوب میگم کمکت کنه ...
چپ‌چپ‌نگاهش کردم و گفتم :خود محبوب بیادبرای خودش جاهاز بخر _ه ؟‌
_ خوب به مادرم و مادرت بگو کمکت کنن ...من گرفتار عمارتم ...گرفتار زمین های کشاورزی اونجا ...
هزارتا کار دارم‌...بهار تو راه و باید کارهام تموم بشه ...تو از طرف من میتونی هرکاری بکنی ...
_ خانواده احمد بخاطر همین چیزا سخت گیری میکردن میخوام براش سنگ تموم بزارم اونطور که تو شان اونه ...
بعد مدتها میخوام همه مشکلات حل بشه میخوام بالاخره دل ماهم شاد بشه ....
یه رخت و لباس مناسب تـ.ـ.ـنمون کنیم و بر _قصیم ...
مالک ا_هی کشید و گفت: حق دارین شماها بخاطر زندگی من هزارتا مشگل دارین ...
من مقصرم ...که اینطور دلهاتون گرفته ...نه شما نه بجه هام رو هیچ جا نبردم‌...
صورتمو به صورتش چـ.ـ.ـسبوندم و گفتم : ما ازت گلایه نداریم ...
به همین سادگی دوستت دارم‌...
_ ممنون که درکم میکنی ...برو برای محبوب عروسی بگیر ...
گونه امو بو_سید و داشتم بیرون میرفتم که گفت : راستی یادت نره منم دعوت کنی عروسی ...
بهش چشمکی ز_دم و گفتم :قراره همه بخاطر مالک خان بیان عروسی ...
رفتنمو نگاه کرد ...
با مشورت خانم‌ جون تو تدارک عروسیش بودیم‌...
وقتی اون و احمد رضا رو کنار هم میدیدم از ته دلم‌خوشحال یورم‌...
خانم جون داشت براش جاهاز میخر _ید و خود محبوب تشک هاشو میدوخت و حتی نمیدونست اونا ما_ل خودشه ...
مامان رختخوابشو تکمیل کرد و سرویس های قابلمه روحی و مسی و کلی ظروف گلسرخی براش خر _یدیم‌...
یکی از اتاق ها پشت رو داشتیم میچیدیدم و مدام محبوب میگفت اینجا برای چیه و میگفتیم قراره یکی از دخترهای عمارت شوهر کنه ...


محبوب دلخور شد ولی به ز_بون نیاورد اتاق رو چیدیم و گفت : این همه جاهاز واجب بوده ؟
_ اره خانم قراره یه دختر خوشگل بیاد اینجا ...
_ کی هست اون دختر ؟
_نمیدونم میگن دختر اشپز اینجاست ...
_ برای یه غریبه دارین اینجور جاهاز میچینین ؟‌
خنده ام گرفته بود ولی به روی خودم نمیاوردم ...
زیر زیرکی نگاهش کردم گفتم : ما برای اشنا هامون اینجوری مراسم میگیریم...
حر_ص میخورد و دند_وناشو بهم فشر_د و گفت : اره دیگه اونا خیلی زحمت کـ.ـ.ـشن ...
روی تحتشون پتو پهن کردم و گفتم : ببین چقدر نرم و لطیفه ...
_ اره تو اینجا کم یاب ...
_ مالک خان گفته براش از همه چیز بهترینشو بخر _یم‌...
قراره خانواده شوهرش بیان و ببینن ....
صندوق رو پر از پارچه کردیم و دیگه کاری نمونده بود ...زمین فرش پهن بود و کمدهای قشنگی بالای اتاق ...
پر...دهاشو نصب کرده بودن ...
لباس عروسش دوخته شده بود ...محبوب جلو رفت به تورش دستی زد و گفت : چقدر قشنگه .‌..
_ خوشت میاد بنظرت ایرادی نداره ؟‌
محبوب نفس عمیقی کشید و گفت: خیلی قشنگه ...دا... منش خیلی قشنگ پف داره ...چقدر تو... رش قشنگه ...سنگ دوزی هاش رو ببین ...
_ بنظرت عروس خوشگل میشه با این؟‌
_ مگه میشه خوشگل نشه ...این لباس خیلی قشنگه ...همه دخترها ارزشو دارن ...
اشک تو چشم هاش جمع شد و گفت : خوشبخت باشن ..بیرون رفت و من و خانم جون به هم نگاه کردیم و ز...دیم ز...یر خنده ...
محبوب خبر نداشت اون عروس خوشگل خودشه ...
مهمونا دعوت بودن و حیاط رو چراغونی کردیم ...صبحش محبوب رو با خودم بردم حموم و گفتم بیا دوتایی تمیز بشیم شب عروسی داریم‌...
محبوب تمام مدت ساکت بود و خجالت می کشید ...
ارایشگر خبر کرده بودیم و موهای منو بالای سرم جمع کرد ...
محبوب نشست و گفتم‌: بیا جلو حالا نوبت توست ...
ارایشگر صورتشو میخواست بند بز...نه که گفت : نه زشته تا عروسی نکردم‌...
ا_خ_می کردم و گفتم : من میخوام بند بز_نی هرکسی حرفی ز_د بگو دستـ.ـور خانم ...


محبوب ناچار نشست و صورتش مثل پنبه سفید شد ابروهاش نازک شد و چقدر تغییر کرده بود ...
مهمونا اومده بودن و صدای د..ایره ز...نها میومد ...
عطر پلو و مرغ تو فضا پیچیده بود ...
محبوب تو آینه به خودش نگاه کرد و گفت : این منم ...
موهاش بالای سرش جمع بود و یهو تاج رو روس سرش گذاشتم و گفتم‌: ببین چه عروس خوشگلی شدی ؟
لباس عروس رو مریم داخل اورد و گفت : اینم لباس عروس خانم ...
رو بهش گفتم‌: بجه های من خوابیدن ؟
_ بله شیرشون رو خوردن و پیش مادرتونن ...
رو به محبوب گفتم : بیا لباستو بپوش ...
محبوب خیره بهم بود ...جلو رفتم دستشو فـ.ـ.ـشردم و گفتم‌: چی فکر کردی خانم‌؟ مگه از تو عزیزتر هم دارم‌...
اون اتاق و اون جاهاز فقط در شان توست ...
خانواده احمد رضا همه اون بیرونن ...از این عروسی و اون جاهاز قراره چشم باز بمونن ...
محبوب بغض کرده بود دستشو رو د...هنش گزاشت و گفت : باورم نمیشه ...
_ چرا باورت نمیشه از تو مگه عزیزترم دارم تو دختر مایی تو نور چشم منی ...
دستهامو براش باز کردم و محـ.ـ.ـکم‌ تو اغـ.ـ.ـوشم اومد ...
همو فـ.ـ.ـشردیم و گفتم : خوشبخت باشی ...زود باش اقا داماد منتظرته ...
محبوب لباس عروس رو تـ.ـ.ـنش کرد ...کفش هاشو پاش کرد و مثل طلا میدرخشید ....
بیرون میرفت و براش کل میکشیدیم ...روی سرش نقل میپاچیدیم و میخندیدم ...
مالک جلو اومد و گفت : عروس خانم تو دست راست منی قرار نیست عروس شدی منو دست تنها بزاریا ...
محبوب بیشتر شو_ک ز _ده بود ...احمد رضا کت و شلوار تـ.ـ.ـنش بود و با لبخندی اومد جلو و گفت : ممنونم مالک خان ...
بالاخره همه عمارت تو جشن و شادی بود ....
خانم بزرگ‌ هم انگار دلش شاد شده بود ...روی سر محبوب نقل میپاچیدن ...
احمد دستشو گرفت و دوتایی بالا رفتن ...
بین شلوغی دست مالک رو گرفتم‌ و از خجالت داشت اب میشد ...
لبخندی ز_دم و گفتم‌ : قراره همیشه اینطور خوشبخت بشن ...


محبوب قشنگترین عروس بود ...
وارد مجلس که شد تو چشم هاش اشک جمع شده بود و بغض داشت ...
روی صندلی نشست ...
احمد دستشو ول نمیکرد ...مادراحمد جلو رفت و تبریک گفت و با کلی عشـ.ـوه یه گوشواره انداخت تو گوشهای محبوب ...
روز قبل با اجازه مالک از تمام طلـ..اهایی که از خانم جون و خانم بزرگ تو عمارت مونده بود یه سینی براش طلا اماده کردم‌...
اون روزها فقط ز_ن های ار _بابی اونطور عروسی داشتن و طلا ...
جلو رفتم و سینی رو روبروی محبوب گرفتم و گفتم : یه لحظه گوش بدید ...
امروز دختر مالک خان عروس شده ...
محبوب دختر ماست و براش سنگ تموم گزاشتم ...
طلاهارو زمین گزاشتم و گفتم‌: تا خونه اشون ساخته بشه اتاقشون جاهاز چیده اماده است ...
محبوب طاقت نیاورد و اشک ذوق میریخت و اومد توی بغـ.ـلم ...
سرشو بو_سیدم و گفتم : مبارکت باشه ....
زنها میر _قصیدن و دلمون شاد بود...سفره هارو پهن کردن و همه ناهار خوردن ...
تمام خانواده و اقوام احمد انگشت به د_هن مونده بودن ..عصر بود که عروس و داماد راهی اتاق خودشون شدن ...
مادر احمد جلو اومد و گفت: خیلی ممنون شما سنگ تموم گزاشتین ...
خواستم تشکرشو جواب بدم که مالک دستشو پشتم گزاشت و گفت : جواهر تمام زحمات رو کشید ...
محبوب جزو خانواده منه ...
برای خوشبختیش هر کاری میکنم ...کسی اجازه نداره دلشو بشکـ.ـنه ....
متوجه منظورش بودم که میخواست به مادر احمد بفهمونه که نبا...ید تو زندگیشون دخالت کنه ...
اون ز...ن هم نتونست در مقابل مالک حرفی بزنه وفقط سرشو پایین انداخت ...
شام محبوب و احمد رو براشون تو اتاقشون بردن و من با بجه ها سرگرم بودم‌...
روزها میگذشت و هر روز قشنگتر از قبل بود ...
بجه ها راه میرفتن و یکسال از اومدنمون به اونجا میگذشت ....تولد یکسالگی بجه هارو جشن گرفتیم و چیزی به سالگرد مراد نمونده بود ....
خانم بزرگ‌ وابستگی خاصی به مالک پیدا کرده بود و ازش جدا نمیشد ...


بالاخره مالک گفت عمارت ما اماده است ...
یکسال گذشته بود ...
اون روزها محبوب باردار بود و نمیزاشتم دست به سیاه و سفید بز...نه ...
دختر و پسرم بیشتر از ما به مریم وابسته بودن ....
هممون اماده شدیم و راهی عمارت جدیدمون شدیم ...
یه عمارت نو ساز وسط یه باغ بزرگ ...
مثل قبل نبود که دها اتاق داشته باشه ...مهندسیش رو مالک از تهران اورده بود و سالن بزرگی داشت ...دور تا دورش پنجره و اتاق ها طبقه بالا بودن ...
یه راهپله از داخل و یکی از بیرون داشتن و اتاق های پشت برای خدمه بودن ...
همه چیز مد...رن و شیک شده بود ...کی باور میکرد اون عمارت برای ماست ...
هممون د...هن هامون باز مونده بود ...
بغض کردم و گفتم : اینجا خیلی قشنگه ...
مالک اشاره کرد پشت سرش رفتم طبقه بالا ..یه اتاق بزرگ پنجره خور به باغ بود ...
یه تحت سفید طلایی درست ز...یر پنجره ...مالک سرشو نزدیک گوشم اورد و گفت : قول دادم جبران میکنم ....قسـ.ـ.ـم خوردم جون خودتو که تموم اون روزا رو جبران میکنم ...تمام اون بدبختی هارو...
اون روزایی که زن و بجه ام نبودن ...
از رو...ت شرمنده بودم ...از روی تو و بجه هام‌...سهراب بیشتر از همه سختی دیده و میخوام اونم خوشبختی رو مزه کنه ...
دستهاشو گرفتم و چرخیدم‌...
میخندیدم و صدامون تو اتاق پیچیده بود ...
نفسم بند اومد و دراز کشیدم...
مالک کنارم دراز کشید و گفت : نظر تو برام مهمه که بپسندی و خوشت بیاد ...
_ همه چیزش قشنگه ...
به سمت من چرخید و گفت : ته باغ برای محبوب خونه درست کردم ...
_ شما همه جوره برای من دلبری میکنی ...
چشم هاشو ریز کرد و گفت : داری از راه بدرم میکنیا ؟‌
بینی اشو بین دست گرفتم و تکون دادم و گفتم : تو هم داری دل منو مید...ز...دی ...هر چند خیلی وقته دز...دیدی و خبر نداری ...
لبخند زد و گفت : هرچقدر نگاهت میکنم...
دلم ازت سیر نمیشه ...
تو برای من خلق شدی ....


تو چشم های هم خیره بودیم و مالک گفت: یه تشکر به ملا بدهکـ.ـار بودم و مر...د ...
با تعجب نگاهش کردم و گفتم : چرا ؟‌
خندید و گفت : چون میخواست تو رو اتـ.ـ.ـیش بز...نه ...وگرنه با اون روبندت هیچ وقت تو رو نمیدیدم‌...
سرمو روی بازوش گزاشتم و چشم هامو بستم‌...
مالک موهامو نوازش کرد و گفت : تو قشنگترین رویای من بودی ...
چشم هامو بستم و با ارامش تو بغـ.ـل مالک خوابیدم ...
محبوب خونه اشو که دید ذوق کـ.ـرده بود ...وسایلشو اوردن و براش میچیدن ...
خیلی باد کـ.ـرده و همه میگفتن بخاطر نمکی که مدام میخورد ...
یواشکی تند تند نمک میخورد و ویارش نمک بود...
خونه اش دو تا اتاق بزرگ بود و یه اشپزخونه گوشه اتاق ...
لوازمش چیده شد و اول اون رفت خونه اش بخاطر شـ.ـ.ـکم بزرگش خیلی مراعاتشو میکردیم ...
جابجا شدیم و خانم بزرگ با ما نیومد ...
مالک دستهای پیرشو نوازش کرد و گفت : خانم بزرگ اینجا تنها چطور میخوای بمونی ؟
_ من اهل این عمارتم‌...
به زمین فرش شده بیشتر از سنگ شده عادت دارم ...
مرادم اینجا د...فن شده میخوام بمونم اما تند تند میام و بهتون سر میزنم ...
_ اینجا بمونی من دلنگرون میشم ...
_ نه نشو ...خدمتکارا هستن ...من دیگه مر _دنی ام فبر _ستون‌ صدام میز _نه ...
نگاهی تو چشم های من انداخت و گفت : حلالم کردی ؟
لبخندی به روش ز... دم و گفتم زنده باشین ...
_ ممنونم ازت دخترم ...
_ کاش با ما میومدی خانم بزرگ ...
_خوشبخت باشین ...
دیگه حرفی نزد ...
اتاق خصوصی برای بجه ها اماده کردیم و مریم هم کنارشون موند ....
مریم پیش اونا میخوابید و مراقبشون بود ...
زندگی جدیدی رو داشتیم تجربه میکردیم ...رضا ز...ن گرفته بود و مامان و رحمت با عروس جدید زندگی میکردن ...
مامان ترجیح داد پیش پسراش بمونه ...
سهراب پسر کم حرفی بود ولی خیلی مهربون بود ...خانم جون خیلی دوستش داشت و بیشتر مواقع با هم بودن ...
همه چیز عالی بود و دیگه چیزی کم نداشتیم ...
داشتم اتاق رو مرتب میکردم که مریم داخل و گفت ....


مریم اومد داخل و گفت : جواهر خانم محبوب در... داش زیاد شده ‌‌....
موقعش رسیده بود ...لبخند رو لـ.ـبهام نشست و بیرون رفتم‌...با عجله بیرون میرفتم و سمت خونه محبوب ...
مریم رو بهم گفت : من کمکش میکنم زا _یمان کنه ...
احمد جلوی درب تر _سیده بود بهم خیره شد و گفت : جواهر خانم‌...حالش بده ...محبوب حالش بده ...
کنار ز... دمش و رفتم داخل ...محبوب در _د داشت و یاد خودم افتادم‌...چطور غریبانه زا_یمان کـ.ـردم ...
چطور د_رد میکشیدم و کسی نبود ...تو کوچه و خیابون میوفتادم و میخواستم به عمارت برسم ...
اشک صورتمو خـ.ـ.ـیس کرد و گفتم‌: محبوب من اینجام نتـ.ـ.ـر_س ...
مریم جلو رفت و گفت : بجه داره بدنیا میاد ...
من و مریم اون دومین باری بود که با هم شاهد بدنیا اومدن یه بجه بودیم ...
یه پسر شبیه احمد رضا بود.از شد_ت گریه خوشحالی هق هق میکردم و پسرشو لای دستمال پیچیدم و به سـ.ـ.ـنه فشـ.ـ.ـردم ...
بوی همون روزی میومد که دو قلوهامو تو بغـ.ـل گرفتم و بو_سیدم ...
محبوب بجه رو نگاه کرد و گفت : ببینمش ...
صورتشو بو_سید و گفت : بزار مالک رو ببینم‌...با اومدن اسم مالک خندیدم و محبوب اسم پسرشو مالک گزاشته بود ...
خبر زود به گوش همه رسید و همه فهمیدن مالک کوچک بدنیا اومده بود ...
کنار محبوب نشستم موهای خـ.ـ.ـیس عـ.ـر_قشو خشک کـ.ـردم و گفتم : اروم باش ...
اشپز جدید عمارتمون رو صدا ز_دم داخل اومد و گفت : بله خانم ؟
_ برای محبوب بگو گ_و_س_ف_ند فر_بونی کـ.ـ.ـنن و جگـ.ـ.ـرشو کـ.. باب کنن بیارن ...
گـ.ـ.ـوشت تازه براش بپزید ...
محبوب سرشو روی شونه ام گزاشت و گفت :دو قلوها کجان ؟‌
_ سهراب داره باهاشون بازی میکنه ...
_ چقدر زا_یمان سخته ...
_ محبوب الکی نیست که مادر بودن انقدر مقام بزرگی ...
_ خدارو شکر سالم بدنیا اومد استر _س داشتم‌...
_ الان دیگه راحت بخواب ...احمد رفته مادرشو خبر کنه الان مادرشوهرت میاد ...
محبوب ا_هی کشید و گفت : کاش منم مادر داشتم‌...
با ا_خ_م گفتم : پس من چی هستم ...


با ا_خ_م به محبوب گفتم : پس من چی هستم ...من مادرتم دیگه ....دستمو بو_سید و گفت : واقعا مادرمی ...
محـ.ـکم‌ بغـ.ـلش گرفتم ...من و محبوب کنار هم روزهای خیلی سختی رو گذرونده بودیم و حالا در انتظار خوشبختی بودیم ...
مالک کوچولو خیلی ارومتر از اونی بود که میشد تصور کرد ...ما تا شش ماهگیش حتی بیداریشو کم میدیدیم و مدام خواب بود ...
تپل شده بود و انقدر شیرین بود که حتی نمیشد در مقابلش خودتو کنترل کنی و دلت میخواست مدام بو_سش کنم...
حالت تهوع های دم صبح خیلی آز _ارم میداد ...
نمیدونم چرا اونطور شده بودم‌...
احتمال میدادم باردار باشم ...
محبوب داشت مالک رو بعد حموم لباس میپوشوند و گفت : جواهر چرا رنگت انقدر زرد شده ؟
_ نمیدونم‌...
ا_خ_می کرد و گفت : نمیدونی یا نمیخوای بگی ...
ا_هی کشیدم و همونطور که از پنجره به بچه ها نگاه میکردم که بازی میکنن گفتم‌: محبوب دلم نمیخواد دوباره تجربه اش کنم‌...
محبوب جلو اومد و گفت : جواهر این نعمت خداست به هر کسی نمیده ....
_ میدونم ولی باور کن اون روزهای حاملگی انقدر برام سخت گذشت که دیگه نمیخوام تکرار بشه ...
_ مالک خان میدونه ؟‌
_ نه احتمالش کمه ...که باردار باشم‌...خدا قهرش نگیره ولی نمیخوام‌...
همین دوتا کافیه ...
خدا همین دوتا رو برام نگه داره ...
_ اینجوری نگو ...من امروز کنارتم ...مالک خان رو ببین چطور داره به بجه ها نگاه میکنه ...
روی صندلی نشسته بود و به بجه ها نگاه میکرد ...
با تـ.ـفنـ.ـ.ـگـ.ـ.ـش داشت نشونه گیری میکرد و به سهراب اموزش میداد...
موهای کنار گوشش سفید شده بود و بقدری سختی دیده بود که بخواد زودتر از هرکسی پیر بشه ...
بهش خیره موندم‌...انگار سنگینی نگاهمو حس کرد...
سرشو بالا اورد و تو چشم هام خیره شد...
اون برای من با ارزش تر از هر چیزی بود ...اون برام از بجه هامم عزیزتر بود ...
شاید من تنها زنی بودم که شوهرمو بیشتر از بجه هام دوست داشتم‌...
تو نگاهم فقط عشق بود، بهم خیره بود ...
براش چشمکی ز...دم و از خنده سرشو تکون داد ...


برای مالک چشمکی ز...دم و اونم از خنده سرشو تکون داد ...
یهو بی هوا بهم چشمکی ز...د و من از شـ.ـد_ت هیحـ.ـان روی زمین افتادم ...
محبوب تر _سیده بود و گفت : خا_ک به سرم چی شد یهویی ؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم‌: مالک خان بهم چشمک ز... د ...
محبوب با تعجب گفت : جواهر اشتباه دیدی مالک خان‌؟‌
_ بله ...مالک خان ...
هر دو بلند بلند میخندیدیم ...
حدسم درست بود و باردار بودم‌...اینبار میخواستم خودم به مالک بگم‌...
بعد شام ازش خواستم بریم قدم بز...نیم‌....بجه ها به لطف مریم ...مادر مهربونشون خوابیده بودن ...
مالک کنارم قدم میز...د ...
هوا یکم سرد بود و گفتم : هوا داره سرد میشه فصل گرما تموم شد ...
دستشو دورم پیچید و گفت : بزار گرمت کنم ...
لبخندی ز...دم و گفتم‌: چقدر امشب ستاره تو اسمون هست ...
مالک سرشو که بالا گرفت زیر گلوشو بو...._سیدم و گفتم : گولت ز _دم ...
لبخندی ز_د و گفت : امان از دست تو ...
دستی تو موهاش کشیدم و گفتم : پیر شدی مالک خانم ...پیر شدی ...
ا_هی کشید و گفت: کنار تو پیر شدنم دوست دارم
لپمو کشید و گفت : چرا اومدیم قدم بز_نیم؟!
تو صورتش نگاه کردم و گفتم : میخواستم یچیزی بهت بگم‌...
_ جانم‌؟‌
_ بجه ها دیگه بزرگ شدن و شاید خواست خدا بوده ...
نتونستم بگم یکم مکث کردم و گفتم : دوباره داری پدر میشی ...
تو صورتم نگاه نکرد ولی چشم هاش برق میز_د و گفت : حدس میز_دم‌...
با تعجب گفتم‌: از کجا حدس میز_دی ؟‌
روبروم ایستاد دستهامو تو دست گرفت بو_سید و گفت : از اینجا که چشمهات حالتش عوض شدن ...
از اینکه میدونم‌ دوست نداشتی دوباره مادر بشی ...
خواستم دلیلیشو بگم که مانع حرف ز_دنم شد و گفت : اینبار نمیزارم اونطور بگذره اینیار همه چیز رو درست مدیریت میکنم‌...
اوندفعه هرروزش بهت سخت گذشت ...
دستهامو کنار صورتش گذاشتم و گفتم : عوضش به نتیجه اش میارزید ...
به جابر و فروزان به اون دوتا فرشته قشنگم می ارزید ...
به اینکه الان خوشبخت ترینم ...


مالک پیشونیمو بو_سید و گفت : امشب اول ماه ...صورتمو زیر نور ماه بالا گرفت و نگاهم کرد ...
اروم‌گفت: من دوتا ماه دارم یکی رو زمین و یکی تو اسمون ..
سرمو به سرش تکیه کردم و گفنم‌: منم تو دنیا دو تا خـ.ـدا دارم ...
خدای اولم‌ تو اسموناست و خدای دومم اینجا روی زمین کنارم ....
مالک لبخندی زد و گفت : چه شاعرانه گفتی خانم‌...
اونشب تا دم دمای صبح باهم گپ ز...دیم ...حقیقت زندگی من دوست داشتن مالک بود.....
***
یه دسته گل بزرگ از گلفروشی خر _یدم‌ و از عقب ماشین بیرون رو نگاه میکردم...
جابر از آینه نگاهم کرد و گفت:مامان؟‌
نگاهش کردم و گفتم‌:جان مادر...
دو سا_له اون روسری مشکی رو سرته نمیخوای در...ش بیاری‌؟
ز_ن جابر به عقب چرخید و گفت:مامان جان میدونم که عاشق اقاجون بودید...ولی دیگه باید با نبودنش کنار بیاین...
اشک هام ناخواسته ریخت...تو همون فبر _ستونی که ار _باب د_فن بود طبق وصیتش د_فن شد...
دوسا_له مالک نیست و من تنهام...
محبوب و پسر و دخترهاش همسایه منن و من تو اون عمارت بزرگ با نوه و بجه هام زندگی میکنم‌...
زمان انقدر زود گذشت که حتی فرصت درست و حسابی زندگی کـ.ـردن رو به ادم ها نداد...
سر فبر _ش نشستم و با گلاب سنگشو شستم‌...
مرحوم مالک خان...
اشک چشمم روی سنگ افتاد و گفتم‌: بی معرفت دوسا_له تنهام گزاشتی...
سا_لگرد فو_ت مالک بود...
فروزان و عروس و دامادش اومده بودن و ته تغاری من امیر مالکم‌...
روزی که امیر بدنیا اومد مالک به همه اهل عمارت شیرینی داد...
دستی رو روی شونه ام حس کردم‌...
سرمو بلند کردم محبوب لبخندی زد و گفت:دیر کردم...
یک ماهی بود ندیده بودمش...موهای فر خورده سفید کنار روسریشو داخل زد و گفت:دیشب خواب مالک خان رو دیدم‌...
نفس عمیقی کشید و ادامه داد...
توی یه جای قشنگ‌ بود...
ا_هی کشیدم و گفتم‌:دلتنگشم محبوب...
محبوبه تمام زندگیمون رو برای بجه ها تعریف کرده بود...بجه هام و نوه هام تو زیبایی به من رفته بودن...
بعد از فاتحه خوانی برگشتیم عمارت شام خوردیم و دور هم نشستیم‌...
جای خالی مالک روی صندلیش ناراحتم میکرد...
ولی به جابر و امیر که نگاه میکردم دلم قــ.ـ._ـر _ص میشد...
فروزان و دختر محبوب با هم رفیق بودن و داشتن عکس های قدیمی رو نگاه میکردن...
کنار پنجره به حیاط عمارتم‌ نگاه میکردم‌...
محبوب کنارم ایستاد مثل قدیم‌ دستهای همو گرفتیم و به بیرون خیره شدیم‌...
جای همه اونایی که رفتن خالی بود...
خدا رحمتشون کنه..مادرم..خانم بزرگ..خانم‌ جون ...
و مالکم خدای روی زمینم‌...
بی صبرانه منتظر روزی ام که بیام کنارت...
»پایان«

نویسنده:زری

تیم تولید محتوا
برچسب ها : malekkhan
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 3.83/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 3.8   از  5 (23 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

1 کامنت

  1. نویسنده نظر
    مهر
    سلام عذرخواهی میکنم این داستان واقعی هست یا فقط رمان دوست دارم بدونم خیلی دوست داشتم داستان رو ولی مرگ مالک خیلی ناراحتم کرد
پاسخ

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

سومین حرف کلمه kqsxov چیست?