سه خواهرون 1
اواخر اردیبهشت ۱۳۰۱ هوای سریزد آفتابی و بهاری بود. مادرم بیبی خاتون، نشسته بود لب حوض ظرف میشست. مشت مشت خاکستر پشت دیگ دودزده میریخت و با یک تکه گونی میسابید.
ایستاده بودم دم صفه و منتظر بودم پریناز و مهرناز بیایند برویم باغِ بالا به بهانهی چیدن گلِ خواصی چرخی بزنیم. راه که افتادیم بیبی خاتون دست از کار کشید و با گوشهی روسریِ سبزی که همیشه به نشانهی سید بودنش سر میکرد، عرق پیشانیاش را گرفت:
_دوباره کجا راه افتیدِد؟
پیشدستی کردم و گفتم:
_برم باغ گلا خواصی بچینم خشک نشن
بیبی خاتون دوباره مشتی خاکستر روی دیگ ریخت:
_بره یتا مشت گل خواصی سه تایی راه افتیدِد بِرِد باغ؟
ما مثل همیشه حرفش را نشنیده گرفتیم و با هرهر و کرکر لتههای چوبی در را باز کردیم و راه افتادیم توی کوچهباغها. (استوری)
از کنار خانهی قدیمی صولت که رد شدیم، مهرناز ایستاد و توی کوچهی باریکشان سرک کشید.
من و پریناز داد زدیم:
_بیا مِهر! ما رفتیم
ما او را مهر صدا میزدیم. پریناز را پَر و مرا سرو صدا میزدند.
مهرناز راهش را کشید و آمد. به هوای دیدن فریدون رفته بود آن سمت. فریدون در مدرسهی طب در تهران، طبابت میخواند. اینجا زندگی نمیکرد، از عید نوروز آمده بود خانهی قدیمی صولت را اجازه کرده بود تا چند ماهی بماند. به مهرناز گفته بود اینجا میتواند حواسش را جمع کند و بهتر درس بخواند.
من و پریناز از یک طرف جویآب و مهرناز از آن طرف جو تعریفکنان رفتیم تا رسیدیم به باغِ بالا. از بچگی توی باغِ بالا دویده بودیم بازی کرده بودیم، از درختها بالا رفته بودیم، توت تکانده بودیم. انار و شفتالو و زردآلو چیده بودیم و هر وقت دلمان هوای گردش میکرد راهمان را میکشیدیم و می رفتیم باغ.
دور بوتهی بزرگ گل ایستاده بودیم و داشتیم تند تند گلهای کوچک بنفشآبی را میچیدیم و توی دامنمان میریختیم که صدای آواز و دایره و دست زدن آمد.
عمه راحله بود که دایره را انداخته بود سر دستش و چند تا از زنها و دخترها هم همراهیاش میکردند.
دلبر بی مهر و وفا
از چه کنی جور و جفا
از چه کنی جور و جفا
دلبر بی مهر و وفا
های های های...های های های
نزدیک ما فضایی بی درخت و باز بود، حلقه زدند و نشستند. منیژه دختر میرزا یحیا آمد وسط و شروع کرد به رقصیدن و چشم و غمزه آمدن. ما هم کنارشان نشستیم و شروع کردیم به دست زدن.
یک ساعتی به ما خیلی خوش گذشت تا اینکه مهرناز گفت:
_وقتشه برگردیم خونه! حالاست که ننه خاتون داد و بیداد کنه!
بلند شدیم و دامنهای نخی و گل گلیمان را تکاندیم. کاسه های گلهای خواصی را برداشتیم و راه افتادیم. صدای مهرناز قشنگ بود. او هم گاهی مثل بیبی خاتون زمزمه میکرد. داشت میخواند و با دستش شاخه های درختهای انار و انجیر را که از سر دیوارها ریخته بود توی کوچه ناز میکرد. برابر خانهی صولت که رسیدیم دستی از کوچه بیرون آمد و مهرناز را کشید تو.
حالا باید همان حوالی میماندیم تا جیک و پیکشان با فریدون تمام شود. نمیشد دو تایی برگردیم خانه. پریناز گفت:
_این مِهر دیوونهس به خدا...آخرش کار دستمون مِدِه! آبروریزی مِشه!
راست میگفت. اگر کسی رد میشد و میدید یا بویی میبرد چی؟ همین طور که ایستاده بودیم هم اگر کسی رد میشد شک میکرد که برای چه آنجا ایستادهایم.
نیم ساعتی شد و مهرناز پیدایش شد. دست انداختم و بازویش را وشگون محکمی گرفتم. آخی گفت:
_نکن خر نشو!
_خر تویی تخت بشوَرن که آخرش آبرو ریزی راه مِندازی، دو ساعته رفتی اون تو بِرا چی؟
صورتش گل انداخته بود و چشمهایش میخندید. حرفهای ما را به چیزی نمیگرفت. معلوم بود که حسابی گل گفته و شنیده. تا خانه محلش ندادیم. وقتی رسیدیم پدرمان هم داشت از خمِ کوچه میآمد. گفتم:
_بفرما خانوم یِیِلا! لا حولِ ولا! آبا رضا هم امد اگر میدید چیشی جواب مِدادی؟
سرش را انداخت پایین و رفت تو. آبا رضا نجار بود. همیشه مدادش پشت گوشش بود و زیر کِلیاس می نشست و در و میز و پنجره و هر چی که سفارش میدادند میساخت.
رفتیم تو و از کلیاس گذشتیم. در رو به حیاط را که باز کردیم دیدیم چند تا زن روی تخته کرسیِ گوشهی حیاط نشسته اند.
بیبی خاتون از در مطبخ بیرون آمد و مجمعه دستش را گرفت سمت من:
_بیا آب هندونا رو ببر تعارف کن!
زنها داشتند این طرف را نگاه میکردند، یکیشان از جای بلند شد و نزدیکتر آمد. زنِ استاد مصیبِ بنا بود. سلام کردم.
_سلام آبا رضا چطورِد؟ به موقع اومدِد
من و آبا رضا همزمان به بیبی خاتون نگاه کردیم. با چشم و ابرو مرا نشان داد و آرام گفت:
_اومِدن برا سرو!
مجمع آب هندوانه را گرفتم و رفتم کنار تخت کرسی. یکی از زنها لیوان را که برداشت زل زد توی صورتم. نگاهم را به لیوان ها دوختم و زود رفتم جلوی بعدی. نگاه او هم سنگینی میکرد.
من سفید بودم با قدی متوسط. چشمهای درشت داشتم اما نوک دماغم مثل آبا رضا کمی پهن بود. مالِ مهرناز شبیه بیبی خاتون قلمی و کوچک بود. زن استاد مصیب رو به آنها ابرو انداخت:
_بزرگه اینه!
وقتی داشتم برمیگشتم صدای یکیشان آمد که:
_بد خو نی! خَشُکه
زن استاد مصیب گفت:
_اون یَتا خشُک تره ولی این بزرگتره
حرصم درآمد. من همیشه با مهرناز مقایسه میشدم. ما دوقلو بودیم اما خیلی با هم فرق داشتیم.
مهرناز قدبلندتر بود. موهای موجدار و بلند داشت. گونههای پر و بینی کوچک.
من کوتاهتر بودم و موهای لخت داشتم. زن استاد مصیب حق داشت. مهرناز قشنگتر از من بود. برای همین آن روز که برای اولین باز کنار جوی آب زیر درخت توت،فریدون را دیدیم با اینکه من و مهرناز کنار هم بودیم اما چشمش مهرناز را گرفت.
ما هفده سالمان بود و پریناز ۱۵ ساله بود.
رفتم توی مطبخ صدای هرهر مهرناز و پریناز بلند شد. گفتم:
_به خودتون بخندِد دارن مِگَن مهرنازُ پِسَند کردن
مهرناز خندهش را قورت داد:
_چه حرفا تا بزرگتر هس مگه مِشِه کوچکتر عاروس شه
بیبی خاتون قرمز شده بود و داشت از دست ما حرص میخورد:
_بس کُنِد صداتون مِرِه، حالا یا این یا اون...هفده سالتون شده هنو تو خونه نشستِد چه کُنِد؟ جمعه هم دارن برا مِهر میان
مهرناز از روی گونی گندم بلند شد:
_کی میاد؟
ننه خاتون جواب نداد و رفت بیرون کنار زنها. مهرناز مثل اسفند روی آتش بیقرار شده بود.
_چی گفت؟ کی مُخواد بیاد؟
پریناز لب ورچید :
_اگر شما بِرِد من تنها چه کنم؟
لجم گرفته بود. گفتم:
_تو هم زودتر شوهر کن!
پریناز آرام بود. کمتر حرف میزد. نازک نارنجی بود و عزیز کرده ی آبا رضا، موهای بور داشت و کمی تپل بود. به قشنگی مهرناز نبود اما از من تو دلبرو تر بود. من اخلاق سردتری داشتم .
ما بیشتر ساعتهای روز قالی میبافتیم و کمکحالِ آبا رضا بودیم. هر چند همیشه میگفت:
_هر چی ببافِد جهیز خودتون مِشِه
زنها که رفتند رو به آبا رضا گفتم:
_من نمُخوام عاروس مصیب بشم
بیبی خاتون اخم کرد و آبا رضا سکوت کرد.
آن شب سه تایی روی پشت بام خوابیده بودیم و داشتیم به آنهمه ستاره که بالای سرمان بود نگاه میکردیم. مهرناز سر بحث را باز کرد و پرسید:
_حالا این پسر استاد مصیب چه جور پسریه؟ چرا تا حالا ندیدیمش؟ کارش چیشیه؟ قیافهش چطره؟
غلتی زدم و گفتم:
_نمی دونم منم خو نِیدم تا حالا...معلوم نی اَ کجا پیداش شده...کاشکی تو زنش مِشُدی تموم مِشُد مِرفت پیِ کارِش!
وشگون محکمی از بازویم گرفت و گفت:
_این جای اون که تو کوچه گرفتی! بعدشم من فریدونا ول کنم بیام زن کسی که هیشوقت ندیدم بشم؟
گفتم:
_حالا کی گفته فریدون میاد تو را بیگیره؟ اونم کسی که داره طبابت مُخونه! تو خو درس نخوندی! داره بازیت مِده
آهی کشید و زیر لب گفت:
_خواهری یا دشمن؟
گفتم: حالا تعریف کن ببینِم رفتی پبشش چه خبر بود؟ چیشی گفت؟
نگاهش کردم. لبخند آمد روی صورتش:
_فریدون خیلی خوبه! یَتا گلدون گل نشونم داد گفت بِرا من کاشته!
_دستم بهت زد؟
با مشت کوبید توی پشتم. گفتم:
_راستِش بوگو!
با دستهایش صورتش را پوشاند:
_ها هر وقت مِرَم دستمو ماچ مُکُنه! امروز بغلم کرد...
گفتم: خیلی خب حالا جلو پَر ازین حرفا نزن چشم و گوشش وا بشه!
خندید: جوری که معلومه خودت باید عاروس استاد مصیب بشی
برای اولین بار راز دلم را باز کردم:
_من مُخوام زن خسرو بشم
زد زیر خنده. صدای خندهی پریناز هم بلند شد.
_کوفت! کجاش خنده داره؟
مهرناز گفت:
_خسرو دیگه کیه؟ مال سریزد خودمونه؟ چرا ما نَمِشناسِم! کجا دیدیش؟ چطر آشنا شدی؟
جواب دادم:
_مال سریزد نی! تا حالا هم ندیدمش! ولی چیزایی که دربارهش شنیدم خوب بوده! خسرو مرد شجاع و نترسیه که الان بالای کوه تو یَتا غار پناه گرفته و کل منطقه را قُرُق کرده
دوتایی حسابی تعجب کرده بودند. مهرناز گفت:
_یا خدا...زنِ آدمِ یاغی بشی؟
زدم توی سرش:
_نگو یاغی!اون روز که حاج یدالله اومده بود پیش آبا رضا اِنقَد ازش تعریف مِکِرد که دِلُم غش رفت... به خاطر مردم این کارا را مُکُنه!
هی ولی الان من کجا و خسرو کجا!
فردا شب آش و ماشی که ننه خاتون پخته بود را دور هم خوردیم. آبا رضا توی باغ بالا ماش کاشته بود.
من و مهرناز و پریناز ماشها را چیده بودیم، ریخته بودیم سینهی آفتاب و یک روز عصر هم کوبیده بودیم و باد کشیده بودیم. من حسابی غر زده بودم و ننه خاتون وقتی کاسه را جلویم گذاشت گفت:
_ماسی(باید) زحمت بکشن که بتونن بخورن، بخورِد برِد کاسهها را بشورِد جلدی(زودی)
کاسهها را گذاشتم توی هم
_فردا بشورِم
ننه خاتون اخم کرد:
_شب توره میاد میفته توش کِل و کِل راه مِندازه! وخیزِد!
منظورش از توره شغال بود. ما وحشت داشتیم از شغال.
دقیقا یک شب وقتی ننه خاتون هنوز ازدواج نکرده بوده، آش ماش میخورند و میخوابند. شغالِ بی پیرِ پدرسگ بوی آش و ماش را میفهمد و میآید توی ایوان. آنوقت ها خالهام بچهی شیرخواره بوده، دور دهانش را پاک نکرده بودند. شغال انداخته بوده صورت بچه را گرفته کشانده تا توی باغچه!
ننه خاتون میگفت دیدیم صدای گریهی بچه از توی باغچه میاد! هنوز جای دندانهای شغال روی گونهی خاله ی زبان بستهام هست!
رفتیم هول هول توی آب حوض کاسهها را شستیم و کُپ کردیم روی تخته کرسی و رفتیم پشتِ بام توی جایمان.
از دورها صدای قهقهه و ساز میآمد. آبا رضا میگفت امسال پسر هدایت خان پاتوقش را انداخته توی سریزد. همهاش با دار و دستهاش توی باغها ولو هستن! مهرناز گفت:
_مرده شور پک و پوزِ پُسِرِ هدایت خان ببرن! چِقَد خاره!
پریناز تکیه داد به بازویش:
_تو دیدیش تا حالا ؟
مهرناز نشست توی جایش:
_ندیدم ولی نگاه کن هر شُو صداشون میاد پسرهی بیکار و عاطل و باطل، مردم هم خو چیزای خَشی دربارهش نَمِگَن!
پریناز گفت:
_بگیرن بذارنش ورِدستِ آبا رضا چوب بِبُره آدم شه
زدیم زیر خنده. من گفتم:
_حیف که دستم از خسرو کوتاهه وگرنه مگفتم بیاد آدمش کنه
پریناز گفت:
_اوهوک
دوباره خندیدیم. یک دفعه سایه ای افتاد روی دیوار کنار پریناز و جیغ کشید، من از جا بلند شدم. پشت خرپشته صدا آمد و بعد انگار یکی دوید. مهرناز چسبیده بود به من.
_بسم الله ارحمن الرحیم. اللهم صل علی محمد و آل محمد
هلش دادم کنار و گفتم:
_شاید شغالی چیزی بود!
آن شب، دیگر نه صدایی آمد و نه چیزی دیدیم. دوباره به هرهر و کرکر افتادیم و کم کم خوابمان برد.
روز بعد ننه خاتون فرستادمان برویم آب انبار آب بیاوریم. آب انبار نزدیک خانهمان بود. باید حدود صد تا پله را پایین میرفتیم تا میرسیدیم و کوزه ها را پر می کردیم. هر کداممان باید دو تا کوزه پر میکرد و دوباره صد تا پله را بالا می رفت.
همین که رسیدیم پایین صدای سرفهی مردانه آمد. خودمان را چسباندیم به دیوار.
مردی با لباس سفید از توی تاریکیِ محوطه بیرون آمد. مهرناز با خنده گفت:
_تویی فریدون! ترسوندیمون خو!
فریدون دست و صورتش را شسته بود و قطرههای آب داشت از سر و رویش می چکید. کوزهی توی دستش را گذاشت لب پله و با دستمال سفیدی که دور گردنش بود پیشانی اش را پاک کرد. نگاهش به مهرناز بدجور خریدارانه بود آدم دلش می لرزید.
فریدون زرتشتی بود. بی بی خاتون سید اگر می فهمید دخترش عاشق پسر گبر شده مهرناز را خفه می کرد. فریدون اول کوزه های مهرناز را گرفت و پر از آب کرد و گذاشت روی پله ها. بعد کوزه های ما را پر کرد. کمک کرد کوزه ها را برد بالا. توی راه برگشتم سمتش و گفتم:
-آقا فریدون شما شبا رو پشت بوما راه نمیرد؟ دیشو رو پشت بوم ما نبودد؟
مهرناز محکم زد توی پشتم؛
-چیشی میگی؟
هلش دادم کنار. فریدون دست گذاشت روی پشتش و خندید. بعد در یک لحظه قیافه اش رفت توی فکر و پرسید:
-چرا گفتید که من روی پشت بوم بودم؟ کسی اونجا بود؟تنها می خوابین؟
پری ناز که تا حالا ساکت بود خودش را انداخت وسط و گفت:
-دیشب فقط صدا اومد و سایه افتید رو دیوار، اینا هل کردن
گفتم:
-اینو باش! فقط اوشون نترسیدن!
فریدون چانه اش را گرفت توی دستش و به پشت بام ها نگاهی انداخت و سری تکان داد.
سر پیچ کوچه که داشتیم جدا میشدیم هنوز فکری بود و گفت
-خیلی مراقب خودتون باشید
شب توی جایمان خواب بودیم که دوباره سایه افتاد روی دیوار همین که آمدم جیغ بزنم دستی آمد روی دهانم و همان لحظه دیدم که دو نفر دیگر دهان های مهرناز و پری ناز را هم گرفتند. بعد چشمها و دست و پایم بسته شد و روی دست بلند شدم.
هاج و واج بودم و نمی فهمیدم چه خبر شده. دهانمان محکم بسته بود و نمی توانستیم جیغ و داد بزنیم. توی بغل یکی بودم و داشت با زور و هنس هنس از پشت بامها رد میشد. نفهمیدم چقدر گذشت و از کجاها گذشتیم. وقتی آرام گرفتیم روی زمین سفت بودیم و صدای هن و هون پریناز و مهرناز میآمد.
اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود که کسی شوخی مسخرهای کرده و ما را برده اند توی باغی چیزی ول کرده اند. بعد صداهایی آمد که زیر سقف میپیچید. فهمیدم یک جایی هستیم.
نزدیکیهای صبح چشم و دهانم باز شد و نفس جاندار و بلندی کشیدم. مرد ریشویی داشت مهرناز را هم باز میکرد. مهرناز زود نشست و مات به اطراف نگاه کرد. اما همینکه پریناز را باز کرد زد زیر گریه.
مرد ریشو بدون کوچکترین حرفی طناب و پارچهها را انداخت کنارمان و رفت.
ما توی کلیاس بزرگی بودیم که وسطش یک حوض آب داشت. مثل خانهی دایی عطای خودمان.
هنوز صدای گریهی پریناز بلند بود که یک زن به ما نزدیک شد.
_دخترها! اینو ساکت کنین چه خبرشه! نمی تونین خودم دهنشو گِل بگیرم!
پریناز نه گذاشت و نه برداشت در همان حال که گریه میکرد داد زد:
_آی زنیکه! تو دِیه کی هستی؟ سَرِ جدِ ننه خاتون اگر ما رو ول نکنِد قیامت به پا مِشه!
بعد به من و مهرناز نگاه کرد:
_شما دو تا چرا گُنگ شُدِد؟ یالا یه چیزی بگِد
زن جلوتر آمد و با نوک گالش زد زیر پریناز
_دختر صداتو خفه کن سرم رفت! تا آقا بیان و دربارهتون تصمیم بگیرن نبینم جیکتون دربیاد!
پریناز فین فین کنان گفت:
_آقا دیگه کی باشن؟
زن برقعش را بالا زد و رو به من و مهرناز ابرو بالا انداخت:
_اینو ساکت کنین تا خدمتش نرسیدم! یالا! رعیت زاده اینقدر پر رو؟
گفت و پشت کرد به ما و رفت. دم حیاط که رسید داد زد:
_اختر...اختر...بیا یه لقمه نون بنداز جلوی اینا
دلم ضعف رفت، هر روز صبح آبا رضا مینشست کنار سماور زغالی و چای دم میکرد. ما دور تا دور مینشستیم. اول برایمان آب جوش و نبات میگذاشت.
بعد نان تنوری ای که ننه خاتون پخته بود را گرم می کرد و با پنیر میخوردیم. حالا ما را آورده بودند اینجا، معلوم نبود کی و چرا؟ بیچاره آبا رضا و ننه خاتون!
یکی توی حیاط داد زد:
_آقا داره میاد! آقا داره میاد!
مهرناز تازه یک کلمه حرف زد:
_چه خبره بچهها؟ من فکر مِکِردم دارم خواب می بینم
پریناز عصبانی غر و لند کرد:
_تخت بشورَن!
سرمان را بلند کردیم، مرد جوانی داشت میآمد سمتِ ما. چهارشانه بود، پالتوی مشکی پوشیده بود و کفشهای چرم داشت، جلوی ما که رسید کلاهش را بالاتر زد و یک دور نگاهمان کرد.
مرد چشمهای خرمایی درشت داشت و داشت نوک سبیلش را میجوید. نور افتاده بود توی چشمهایش، نمیشد بفهمی بداخلاق است یا خوشاخلاق!
پوزخندی به ما زد و با پا به پریناز اشاره کرد:
_این چرا زارنامه میخونه؟
بعد قاه قاه زد زیر خنده!
پریناز هنوز کلهاش داغ بود، با تشر گفت:
_الاهی جدِ ننه خاتونم به کمرت بزنه!
مرد اخمهایش رفت توی هم، یک پایش را کوبید روی زمین:
_چه غلطی کردی تو؟
پریناز بازوی مهرناز را چنگ انداخت. مرد رو کرد سمت حیاط. زن آمده بود و ایستاده بود آنجا.
_بیا اینا رو ببر بده بشورنشون بشه بهشون نگاه کرد! بدبختهای شپشو فقط بلدن زرِ مفت بزنن!
زن زود گفت:
_چشم آقا!
زن تند تند آمد سمت ما.
_آقا من گفته بودم اختر یه لقمه نون بندازه جلوشون بعدش بدم ببرن بشورنشون
دوباره با نوک گالش زد زیر ما:
_ایشون امیرخان پسر هدایت خان بزرگ هستن، چرا از جاتون بلند نشدین؟ ادب یاد ندارین؟
ما زود از جایمان بلند شدیم. زن دستی به پیراهن نخی من زد:
_چند وقته اینو نشستی؟
بعد سر مهرناز را گرفت و چارقدش را پایین کشید:
_حتمی صدتا منیژه خانم این زیر داری هان؟ کی حموم بودی؟
پریناز دوباره پرید توی حرف زن:
_ما شپش نداریم خانوم! ننه خاتون همیشه سرمونو میجوره، موهامونو میبافه
مرد جوان که اگر عاشق خسرو نبودم دل و دینم را به بر و بازویش میباختم رویش را گرداند و داشت با خودش میخندید.
در تعجب مانده بودم که پریناز که همیشه دختر ساکت و توداری بود چطور اینهمه نترس شده و زبان درآورده. مهرناز توی خودش بود و حتم داشتم به فریدون فکر میکرد. یکدفعه زبانم باز شد و داد زدم
_خانی که باش! دختر دزد شدی؟ خبر خسرو یاغی به گوشت خورده؟ من نامزد خسرو ام! می دونی اگه خبردار بشه ناموسش رو دزدیدی آوردی اینجا تکه بزرگت گوشته؟
دیدم که چشمهای پریناز و مهرناز چهارتا شده بودم اما خودم را نباختم.
زن زل زده بود به من! مرد دوباره دستی به کلاهش گذاشت و کلاهش را بالاتر کشید و بعد بدون آنکه نگاهی به ما بکند راه افتاد و موقع رفتن خطاب به زن گفت:
_شب بیارشون بالا!
زن رو به ما گفت:
-زودتر از از جاتون بلند شین یالا، نشنیدین آقا چی گفت؟
در همین موقع زنی با گالش های پاره کلش کلش به ما نزدیک شد و چند تکه نانی که توی سبد حصیری داشت جلوی ما گذاشت.
-زود یه تکه نون وردارین دنبال من بیاین!
ما دست به تکه های نان نزدیم. زن غرولند کنان در حالیکه بازوی من را وشگون می گرفت گفت:
-شکم سیری می کنین؟ همچین پوست و استخونم نیستین! دخترای مباشر بودین؟
پری ناز گفت:
-مرده شور خودتو و خان و مباشر ببرن!
زن ناگهانی برگشت و کشیده ی محکمی توی گوش پری ناز خواباند. مهرناز چنگ انداخت به پیچه ی زن:
-الاهی دستت بشکنه زنیکه ی پتیاره!
زن یکی هم زد توی دهن مهرناز. من که بزرگتر بودم و تا حالا کاری نکرده بودم غیرتی شدم و از پشت چارقد و گیس هایش را با هم گرفتم و کشیدم طوری که که نتوانست تعادلش را حفظ کند و خورد زمین. سه تایی افتادیم به جانش! یک وقتی به خودمان آمدیم دیدیم چند تا زن با گالش هایشان دارند می زند به پر و پایمان و دو تا مرد هم ایستاده اند و می خندند.
زن را از روی زمین بلند کردند.
-ملکه خانوم حالتون خوبه؟ چیزیتون نشده؟ این دخترها کی هستن گیس بریده ها! حسن و حسین! بیایید اینا رو بندازین تو کوچه
زن با صدای خش دار و هس هس گفت:
-نه! بندازینشون تو زیرزمین! هاجر یکی رو وردار ببر اینا رو بشورین!
بعد مثل اینکه چیزی به ذهنش رسیده باشد گفت:
-همه خوب گوش کنید! شتر دیدین ندیدین! این دخترا تو این عمارت نیستن فهمیدین؟
هر کسی سری تکان داد و رفت پی کارش. اختر و هاجر و یک زن چاق دیگر ما را بردند سمت زیرزمین.
از پله ها پایین رفتیم. اینجا حمام عمارت بود. روی سکوهای رخت کن نشستیم.
-در بیارین این بوگندوها رو!
پری ناز صدایش را عوض کرد:
-قربون پر و پاچه ی خش خودتون شم! شما اول خودتونا بشورد ببیند آب اگر رنگش عوض نشد ما زحمت بدم
خنده ام گرفته بود. عجب دختر زبون داری شده بود! زنی که اسمش هاجر بود از یقه ی لباس پری ناز گرفت و کشید. پری ناز بلند شد و داد زد
-هوی! نچ نچ! رم کردی مگه!
زن گفت: برم ملکه خانوم خودشون بیان! حسن و حسین هم بیارن
ما ساکت شدیم و خودمان لباس هایمان را درآوردیم.
هاجر رفت یک گوشه ایستاد و پیراهنش را از سرش بیرون کشید. پستانهایش بیرون افتاد. با همان شلوار دبیت سیاه و چین چینیاش آمد سمت ما.
ما دست گذاشته بودیم روی سینههایمان و شلوارمان هم هنوز پایمان بود.
_برید تو کنار خزینه یالا
رو کردم بهش و صدایم را مظلومانه گرفتم:
_هاجر خانوم با ما چکار دارن اینجا؟ چرا ما رو آوردن اینجا؟ حموم برای چیه؟
هاجر به اختر نگاه کرد و چشم و ابرو آمد. اختر که او هم حالا لخت شده بود دست من را گرفت و کشید:
_ما چه می دونیم! اینجا عمارت پسر هدایت خانه، کی جرات داره بگه چی برای چیه؟ هر چی آقا دستور بدن همونه!
گفتم:
_ما صبح دیدیمش! مرد بدی به نظر نمیومد
رو به اختر خندید و گفت:
_الحمدالله!
بعد ناغافل با کاسه ی مسی آب ریخت روی سر من. اختر داشت یک تکه سفیداب می مالید روی کیسه. هاجر پرسید:
_صابون عطری مونده؟ بده آقا بهونه نگیره!
تازه انگار هوش و حواسم آمد سر جایش با خودم فکر کردم نکنه امشب این پسر هدایت خان می خواهد ما سه تا را بیچاره کند! خوش اشتها هر سه تا را هم گفت شب بیارین بالا! حالا من مثل پخمه ها نشسته ام که چی؟ که بشورند و عطر بزنند و ببرند بالا؟
پس خسرو و فریدون و آرزوهایمان چی؟ بعدش با چه روی حرفی از آنها بزنیم؟ یحتمل باید هر جا خان عمارت میکرد ما هم دنبالش میرفتیم و کلفتی می کردیم.
چه بسا یک شبی هم همین هاجر و اختر را برده بالا!
حالا ننه خاتون و آبا رضا چطور بفهمند ما اینجاییم! بعدش هم وقتی بفهمند با سه تا دختر دزدیده شده و بی سیرت شده چکار کنند؟
دست انداختم و دست هاجر را گرفتم:
_هاجر خانوم! من نشون کردهی خسرو یاغی ام! میشناسیش؟
موهای سیخ سیخی و خیس توی پیشانیاش را کنار زد و دماغش را بالا کشید:
_نه والا! نشون هر خری میخوای باش! حالا که دیگه تموم شده، چقدر هم پتیله پتیله چرک داره از پشتت میاد!
صدایم را کلفت تر کردم:
_هاجر خانوم برو دعا کن خسرو یاغی نفهمه بهش چی گفتی!
دستم را گاز گرفتم و ادامه دادم:
_بیا یه راهی پیدا کن ما رو فراری بده یا یکیو پیدا کن بگو خبر ببره! حتمی مشتلق خیلی خوبی بهت میده!
گوش کن! حاج یدالله رو فرستاده بود خواهونم بشه از آبام، قرار بود با یه طاقه ابریشم و یه کله قند بیاد که این پسر هدایت خان شما برای خودش دردسر درست کرد!
هاجر انگار حرفهای من را گوش نمیکرد.
دوتایی افتاده بودند به جان ما سه تا خواهر حسابی کیسه و سفیداب میکشیدند.
یک ساعت بعد بسمالله کنان آب روی سرمان ریختند و تنمان را آب کشیدیم.
شلیته های چین چین نو آوردند که هنوز بوی نفتالین میداد. گیسهایمان را بافتند و گالش های نو انداختند جلوی پایمان.
_بلکم خان امشب نگاه تو روتون بکنه!
رفتیم بیرون و روی پله ها توی آفتاب نشستیم. دوباره همان تکه های نان را آوردند گذاشتند جلویمان. این بار برداشتیم و داشتیم با اشتها میخوردیم.
به در و دیوار و پشت بام نگاه کردم و گفتم:
_این خونه ی میرزا عطارهاست! همون که کوچک تر بودیم چند بار از جلوش رد شدیم. درش بسته بود کسی اینجا زندگی نمِکِرد! این پسر خان اومده حالا یا خریده یا اجاره کرده
پریناز گفت:
_پس اگه از خونه بدواِم بیرون و وی بکِشِم همسایه ها صدامونا میشنون و میان کمک
مهرناز گفت:
_از پشت بوم هم شاید بشه فرار کرد.
در همین موقع سر و کله ی دو تا مرد از روی پشت بام پیدا شد. زدم به بازوی مهرناز
_دور پشت بوما خط بکش! ولی هر چی تو کلهتون هست بریزین بیرون تا شب اگه فرار نکنیم دیگه فایده ای نداره
پریناز گفت:
_چرا ؟ مگه قراره شب چطو بشه؟ این پسره خان با ما چکار داره؟
مهرناز گفت: می خواد ماچت کنه!
پریناز لقمهاش را به سختی قورت داد:
_گُه خورده! دست گِلِ من بزنه ...
ساکت شد. گفتم:
_ها؟ چکار می کنی؟
بغضش ترکید:
_من مُخوام برگردم خونه!
سه تایی با هم از جا بلند شدیم و رفتیم سمت در. مرد ریشوی دیشب روی پله دم در نشسته بود، ما را که دید هی دست هایش را توی هوا تکان داد و لال بازی درآورد. تازه فهمیدیم کرو لال است. اما تفنگش را از زیر قبایش نشانمان داد و ما دویدیم تو!
نزدیک غروب که شمع ها و فانوس ها را روشن کردند آمدند دنبال ما. ملکه بود و هاجر.
_بلند شین یالا
ما را هل دادند و از پله های سنگی بالا رفتیم. از راهروها گذشتیم و در بهارخواب را باز کردند، گذشتیم و وارد اتاق بزرگی شدیم.
یک تخت بزرگ وسط اتاق بود که با لحاف و پارچههای سوسن پوشیده شده بود.
_همینجا بشینید
خودشان رفتند بیرون و پشت سرشان امیر خان آمد تو و در چوبی قرج کنان بسته شد.
پریناز خودش را چسباند به من. امیرخان اول کلاه از سرش برداشت و گذاشت روی تاقچهی دم در. سرفهای کرد و قبای بلندش را هم درآورد و آویزان کرد.
چند قدم آمد سمت ما و بوی عطرش آمد.حالا مهرناز هم چسبید به من.
من زل زده بودم به صورت امیر خان که نگاهش پایین بود و داشت با سرانگشتهاش نوک سبیلش را تاب می داد و لبخند کمرنگی هم گوشهی لبش بود. ته دل خودم هم خالی بود و لرزش پریناز باعث میشد که ترسم را نشان ندهم.
امیرخان گلویی صاف کرد و گفت:
_خب! پس شما سه تا روی پشت بوم لم میدین و پشت سر پسر هدایت خان مِزگون ساز می کنین!
ناگهان پایش را زمین کوبید و صدایش را کلفت کرد:
_کی جرات داره برای پسر هدایت خان لغز بخونه؟ کدومتون بود گفت عاطل و باطل؟ کی سرش به تنش زیادی کرد گفت بیاد ور دستِ نمیدونم کی کی چوب ببره؟
این را که گفت پریناز تکانی به خودش داد و محکم تر چسبید به من.
حالا سرش را بلند کرده بود و نگاهش گیر کرد توی نگاه من:
_هان؟ کو اون نومزدِ یاغیت؟ این همون نیست که اصلا خبر نداره یه دختری تو یه دهکوره تو خیالشه؟ پَ چرا نمیاد پِیِت؟ داشتین خزعبل میبافتین با خیالتون من نشنیدم؟
بعد قاه قاه زد زیر خنده.
_گربههای قُزمیت! الان کاری میکنم صدای مرنو مرنوتون بلند بشه! تا حالا دست مرد بهتون خورده؟
صدایش عوض شد:
_نه نخورده! دِ نخورده! خودم الان ...
یکدفعه پریناز نیمخیز شد:
_تو تا حالا اسم خدا پیغمبر به گوشت خورده؟ نه نخورده؟ میدونی ما کی هستیم؟ ما دخترهای ننه خاتونیم
امیرخان دوباره قاه قاه خندید:
_اسم ننهی منم عالمتاجه! عالمتاج!
پریناز گفت:
_ننه خاتون سید برحقِ سریزده! هر کی نذر ونیاز داره میاد پیش ننه خاتون! از جدِش بترس بذار ما ازینجا برِم! وگرنه حتمی بدون که روزگارت سیاه میشه!
امیرخان مشت کوبید به تیرکِ تخت:
_ببر صداتو! جدَم جدَم
با آرنج زدم به پریناز که ساکت شود.
امیرخان خم شد و دستش را نرم گذاشت زیر چانهی پریناز:
_میخواستم امشب یه سور و سات دستهجمعی بگیریم! ولی نه!
برگشت توی صورت من:
_بلند شو دست اون یکی خواهرتو بگیر برید بیرون! یالا!
من امشب با همین یکی کار دارم
دست برد پشت سر پریناز و سرش را کمی داد عقب:
_جووون!
پریناز جیکش در نمیآمد. صدای نفس زدنش را میشنیدم. مهرناز زد زیر گریه:
_دست از سرمون بردار! اگه خان هستی بزرگی داشته باش! چه خانی هستی که روی پشت بوم مردم بودی؟ اونجا چه کار داشتی؟ با ناموس مردم چه کار داری؟ کشیک چیو میکشیدی؟ ما آبرو داریم
در ثانی ما که شما را ندیده بودیم، از آقایی شما خبرنداشتیم، سه تا دختر از همه جا بیخبر یه چیزی تو خودشون گفتن،!
شما که عالیمقام هستی به کوچکترا و حرفشون چه کار دارین! آبا رضام همیشه میگه مَه فشاند نور و سگ عو عو کند!
امیرخان دست از پشت سر پریناز برداشت و توی چشمهای مهرناز خیره شد:
_نه! بارک الله! خوشم اومد! همچین دخترای موش تو سوراخی هم نیستین! غیر از بر و رو، سر و زبون دارین! شعر بلدین!
پریناز زیر لب گفت:
_من قصه بلدم!
مانده بودم این پریناز چرا اینهمه عوض شده! قصه بلد بودنش برای چیه توی این بَل بشو!
امیرخان برگشت طرفش!
_جوون! وقت قصه گفتنت هم میشه ! قصهی چی بلدی جونم؟ بهت میاد آتیشت تند باشه!
و طرهی موی پریناز را کنار زد، صورتش خیلی نزدیکش بود. پریناز قرمز شده بود و قفسهی سینهاش بالا و پایین میشد.
رگ غیرتم جوشید دست انداختم دستش را عقب زدم
_دست بهش نزن!
ناگهان برگشت و سیلی محکمی زد بیخ گوشم طوری که گوشم صدا داد.
_خفه شو دختر!
مهرناز جیغ کشید و پریناز داد زد:
_خدا لعنتت کنه! خدا هر چی خانه از رو زمین ورداره به حق جدِ بی بی خاتون
امیرخان دوباره زد زیر خنده. نشست لب تخت و رو کرد به پریناز:
_یه بار دیگه بگی جد بیبی خاتون میندازمت جلوی سگ هار! فهمیدی؟ آخرین بارت باشه اینو گفتی! تمام
رو کرد به من که هنوز دستم را گذاشته بودی جای سیلی و مراقب بودم اشکم نریزد؛
_بلند شین برین بیرون درم ببندین!
نمیتوانستم پریناز را تنها ول کنم.
_ما سه تا هر جا باشیم با هم هستیم
بلند شد رفت سمت در، قدش بلند بود و میشد بازوی برآمدهاش را از زیر پیراهن سفیدش دید. سیلیاش بدجور دلم را شکسته بود. سرش را بیرون بد و داد زد:
_ملکه
ملکه آمد تو.
_این دو رو ببر بیرون! کوچیکه بمونه
_چشم آقا!
خدایا چرا اینطور شد! یکدفعه بلند شدم و خودم را انداختم روی پایش...
_آقا شما را به خدا! خواهر من هنوز خیلی کوچیکه! از بچگیشه که ازین حرفا میزنه! بس که ننه بابام لیلی به لالاش گذاشتن! ته تغاری بوده! شما رحم کن! پرپرش نکن آقا! هر چی بگین من خودم رو تخم چشمام قبول میکنم! اصلا خسرو یاغی بی خسرو!
_بلند شو!
غرید و پایش را محکم تکان داد. وحشتزده از جایم بلند شدم.
_ببین شبمون چه کوفتی شد! پر زنجموره! خاک بر سرای شپشو!
ملکه بازویم را گرفت و از در بیرون برد. بلند بلند گریه سرداده بودم. پشت سرم مهرناز را هم آورد و در دوباره قرج بسته شد.
_وای پریناز! اگه ننه خاتون بفهمه! وای خدا بدبخت شدیم
در همین وقت زنی از پله ها بالا آمد. شلیتهی قرمز داشت با گیسهای بلند بافته. پیچهاش را بالا زده بود و ابروهای کشیدهاش به چشم می آمد. وسمه و سرمه و سرخاب داشت. رو به ملکه داد زد:
_امیرخان کجاست ملکه؟
ملکه به در بستهی بهارخواب اشاره کرد و خودش، جَلد از پلهها پایین رفت. زن در را باز کرد و رفت تو، سر و صدا بلند شد:
_اینجا چه غلطی میکنی؟
_تو اینجا چه غلطی میکنی؟
پریناز از لای در نیمه باز بیرون خزید و دوید توی بغل ما.
_اذیتت کرد؟
فینش را بالا کشید:
_نه سرشو گذاشته بود تو کِشَم مِگُفت قصه براش بگم!
مهرناز ریز خندید و سه تایی با هم از پله ها پایین رفتیم. هنوز روی آخرین پله بودیم که ملکه مثل گرگِ کمین کرده غاف کرد و با لگد و وشگون هُلِمان داد سمت زیرزمین.
شب یک گوشه توی بغل هم خوابمان برد.
لنگ ظهر ملکه و هاجر یک لقمه نان خالی برایمان آوردند.
همان موقع امیرخان آمد تو و هاجر و ملکه به تته پته افتادند. امیرخان بر و رویش سرخ بود و چشمهایش پف داشت. معلوم نبود دیشب آن تو چه خبر بوده! بوی عطرش مثل گل محمدی بود. نیم نگاهی به ما انداخت و رو به ملکه گفت:
_بگو شعبون مِزگون و دار و دستهش بیان، لِی لییَک رو هم بیارن، به این سه تا قِرِ کمر یاد بدن! علی الخصوص اون کوچیکتره! می خوام وایسه جلوم قِر و قمیش بیاد! جد و مد یادش بره!
بعد خودش قری داد و دس به کلاهش برد و هی گفت:
_دیمیالا بامبولُ دیمبالا بامبول...
و همانطور از در بیرون رفت.
وقتی امیرخان رفت، هاجر رو به ملکه گفت:
_معلوم نیست آقا چه خیالی داره این سه تا نونخور رو آورده اینجا یه بار میگه حمومشون کنین بیارین بالا یه بار میگه ساز و مِزگون بیارین! فردا لابد باید ببریم تو مطبخ
مهرناز گفت:
_ولمون کنین بریم خونه! تا کی می تونین ما رو قایم کنین؟
ملکه برگشت و طبق معمول با نوک گالش زد زیر مهرناز:
_از خداتونم باشه
بعدازظهری ما را بردند طرف دیگر عمارت توی زیرزمینی که بزرگتر و دلباز تر بود و وسطش حوض آب داشت و وسط حوض مجسمهی شکستهای بود که آب از آن شره میکرد توی حوض.
شعبون مزگون که می گفتند با دار و دسته اش روی تختها دور تا دور نشسته بودند و داشتند سازهایشان را کوک میکردند. ما را نشاندند روی یکی از نیمتختها. ملکه گفت:
_هر چی لِی لییَک گفت خوب دل بدین و یاد بگیرین!
از پشت یکی از دیوارها لِی لییَک بیرون آمد. شلیتهی قری گل گلی داشت و پیراهنش نارنجی بود و انگار چند تا پرنده رویش داشت. باله های چارقد سفیدش را انداخته بود پشت سرش و گیسهای بافتهاش افتاده بود روی سینههای برجستهاش.
آمد جلوی ما و قری به کمرش داد. پریناز گفت:
_استغفرالله توبه!
لی لییک چشم و ابرو آمد و لبهایش را کج کرد.
مهرناز زد زیر خنده:
_اینارا باید یاد بگیرِم؟
لی لییک یک بار دیگر قری به کمرش داد و رفت عقبتر. حالا صدای سازها هم بلند شد. لی لییک نرم نرم قرهای ریز به کمرش داد و همراه با آن دستهایش را از دو طرف طوری که انگار پرندهای بخواهد پرواز کند حرکت داد، دور حوض میچرخید و میرقصید و سینههایش را میلرزاند.
چند دور که رقصید آمد جلوی ما ایستاد و دست من را گرفت، بلندم کرد و با ناز و غمزه اشاره کرد که همراهیاش کنم. من هاج و واج نگاهش میکردم و داشتم از شرم مردهایی که ساز میزدند آب میشدم حتی منیژه دختر میرزا یحیی هم اگر بود نمی توانست اینجا برقصد.
شعبون مزگون زد زیر آواز:
این زلف مسلسلت برای دل من
این خال لبت عقدهگشای دل من
ای خدا حبیبم نیومد
مُردم و طبیبم نیومد
به اینجا که رسید لی لییک شروع کرد به پیج و تاب خوردن:
من دل به تو دادهام برای دل تو
تو دل به کسی مده برای دل من....
دستهای من را گرفته بود و با خودش حرکت میداد. زدم زیر دستهایش و نشستم. شعبون مزگون همچنان برای خودش میخواند. یک دفعه یکی با هول از پلهها پایین آمد و چیزی توی گوش شعبون مزگون گفت که ساکت شد و اشاره کرد که دیگر ساز نزنند
همه ساکت شده بودند و لی لییک هم خزیده بود پشت دیوار . وقتی نگاهش کردم سرش را عقب داد و چشمکی زد. دیدم کسی کاری به ما ندارد از جایم بلند شدم رفتم روی پیشخوانِ پنجره و از پشت شیشه دیدم چند تا امنیه توی حیاط هستند. خوشحال شدم و دست تکان دادم و زدم به شیشه:
_ما اینجاییم! هِی...
یکی با یک دست مچ پایم را محکم گرفت و با دست دیگر دستم را و پایینم کشید. یکی از نوازنده ها هم دست انداخت دهانم را گرفت. پریناز و مهرناز را هم گرفته بودند.
چند دقیقه بعد حسن و حسین آمدند پایین و به مزگونچیها گفتند بروند توی حیاط. هاجر و اختر هم راه را به مردها نشان دادند و ما را بردند پشت دیوار و با طناب بستند.
صدای ساز و آواز از توی حیاط بلند شد.
حتمی سر امنیه ها را گرم کرده بودند و حالا لی لییک داشت برایشان بازارگرمی میکرد. امنیه هم اینقدر تو را افتاده و بیخود! دم غروب بوی کباب هم بلند شد. به ما که چند روز نان خشک و خالی داده بودند ولی سیبیل امنیهها را خوب چرب کردند. لامصبها نکردند یک نگاهی همینجوری هم شده توی عمارت بیندازند. لاید طوری نشان دادهاند که یعنی ما به شما اعتماد داریم. بالاخره که چی؟ یعنی یکی پیدا نمیشد خبر از این خانه بیرون ببرد؟ بگوید این سه تا دختر که دنبالشان هستید اینجا هستند؟ یعنی دهن همهی اینها اینقدر قرص بود؟
شب که مزگونچیها رفتند و همه جا خلوت شد. اختر آمد سراغمان. بازمان کرد رفتیم مستراح و دوباره ما را برد همان زیرزمینی که دیشب هم خوابیده بودیم.
فردا از نو امیرخان پیدایش شد. همان لبخند شیطنتآمیزش روی لبهایش بود:
_ملکه! امشب زودتر بفرستشون بالا!
از خیر پریناز گذشته بود دوباره هر سه تا را خواسته بود.
عصری اختر و ملکه و هاجر با وسایل بزک دوزکشان آمدند و لباسهای گل منگلی ما را که همان شب پس گرفته بودند، دوباره تنمان کردند و آرا و پیرا کردند و بردند بالا.
آیا امشب هم به خیر میگذشت؟
این بار امیرخان روی تخت لم داده بود و منتظر بود...
در پشت سر ما بسته شد. نیمخیز شد:
_بیایید تو، بیایید اینجا!
ما همانطور ایسناده بودیم و نگاه میکردیم. صدایش را بالا برد:
_مگه با شما نیستم؟
رفتیم جلوتر. چه گناهی کرده بودیم بعد از یک عمر آبروداری سر و کارمان افتاده بود به این اتاق!
چرا حداقل این بلا سرِ یکیمان نیامده بود که اینطور تو چشم خواهرهایمان خار و خفیف نشویم!
_مث ابوالهول اونجا وایسادین؟ تو! کوچیکه! اسمت چیه؟
پریناز انگار که بخواهد خودش را سپر بلای ما کند زود گفت:
_پَر...پریناز
چشمهای امیرخان برقی زد
_بیا پریناز بیا اینجا بشین! اون قصهای که داشتی میگفتی چی بود؟
پریناز رفت روی تخت نشست. من و مهرناز لب تخت نشستیم. امیرخان سرش را گذاشت روی پای پریناز. دست پریناز را گرفت و گذاشت روی پیشانیاش:
_بگو...
پریناز صدایی صاف کرد و گفت:
_ای پسر خان! چند تا آدمِ جود(جهود، یهودی)بودن، بچهها رو میگرفتن و می بردن تو خونهشون. دور تا دور میشستن و بچهها اون وسط ویلون بودن، بعد یکی دست میکرده تو جیبش و میگفته نخودُک مُخوای؟ تا بچه میرفته کنارش یه سیخ بهش میزده، دوباره اون یکی میگفته کشمِشُک مخوای تا بچه میرفته یه سیخ میزده
نخودک مخوای جوک
کشمشوک مخوای جوک
بچه هی ازین به اون میشده تا...
امیر خان چشمهایش را باز کرد:
_جوک؟ یعنی چی؟
_صدای سیخ زدنشون بوده
_سیخ برای چی میزدن؟
_که روغنشون بیاد!
_روغنِ چی؟
_روغن ِ آدم
امیرخان بلند شد نشست:
_این چه کوفتیه داری میگی؟
پریناز ساکت شد و چشمهایش رنگ غم گرفت. امیرخان نگاهی بهش انداخت. انگار که دلش برایش سوخت.
سرش را نزدیک برد جلوی چشمهای ما لبهایش را گذاشت روی پوست سرخ و سفیدِ پریناز...
ملکه پا کوبید زیرمان:
_مرگامرگی نگرفته باشه این!
من با ترس نگاهش کردم:
_مرگامرگی چیه ملکه خانوم؟
_همین وبا...هر کوفتی هم که شماها میخورین
بلند شدم و برای اولین بار تو رویش ایستادم:
_ملکه خانوم! ما آدمیم! پدرم نجاره! خونه و زندگی داریم، مرغ و خروس داریم، باغ داریم! ما تو زندگیمون فقط چند روز نون خشک و خالی خوردیم اونم از سفرهی خان بوده! خواهر من سالم بود! ترس از امیرخان به این روزش انداخته! اگه براش طبیب نیارین خونش گردن شماست!
ملکه دست زد زیر بازویم:
_طبیب کجا بود تو این دهکوره؟! من نمی دونم امیرخان چی ازینجا دیده یزد رو ول کرده اومده اینجا اسیر شما شدیم
پریناز بلند شد و گفت:
_گوش کن زنیکه! اگر خواهرم چیزیش بشه خودم خفهت مکنم! از هیشکی هم باکی ندارم، جونَم مرگ شده ها! سَقَط شِد الاهی!
ملکه چشم غرهای رفت.
مهرناز تا شب توی تب میسوخت و هذیان میگفت. شب امیرخان روی پلهها خم شد و سرش را آورد تو
_ملکه! دخترها رو چکار کردی؟
پریناز دوید از پلهها بالا رفت و خودش را انداخت روی پاهای امیرخان.
_تو رو خدا به داد خواهرم برس! الاهی خیر ببینی! هر کاری بگی برات میکنم! التماست میکنم
امیرخان خودش را کنار کشید و رفت.
چند ساعت بعد وقتی همه خواب بودند صدای پا توی پاگرد پله ها پبچید. من و پریناز بیدار بودیم و حواسمان به مهرناز بود.
امیرخان بود که از پله ها پایین آمد و نور فانوس افتاد روی صورتش، پشت سرش هم یکی بود که فقط پیراهن سفیدش پیدا بود.
جلوتر آمدند.
_طبیب آوردم
ما بلند شدیم ایستادیم. مردی که پشت سر امیرخان بود نشست بالای سر مهرناز اما ما نتوانستیم صورتش را ببینیم.
پریناز رو به امیرخان گفت:
_خدا خیرتون بده خان! الاهی هر چی از خدا خواستید بهتون بده
امیرخان فاصله گرفته بود، احتمالا از بیماری ترسیده بود.چیزی نمیگفت. اما مرد دست مهرناز را گرفته بودی توی دستش.
من هم نشستم کنارش
_خواهرم چطو شده؟
در یک لحظه نگاهم افتاد به نیمرخش! همینکه آمدم چیزی بگویم، آرام دست گذاشت روی بینیاش. ساکت شدم.
فریدون بود.
ذوقزده شدم! بالاخره نجات پیدا کردیم. با خودم فکر کردم که من می دانستم یکی پیدایمان میکند.
سریزد کوچک است و همه همدیگر را میشناسند، درست است که اهالی این خانه غریبهاند ولی به هر حال رفت و آمد که دارند، بالاخره یکی مثل همین فریدون که میآید. می خواستم بپرسم آیا خبردار شده ما گم شدیم؟ از پدر و مادرمان خبر دارد؟
اما نمیشد چیزی بگویم. امیرخان ایستاده بود و داشت نگاه میکرد.
فریدون از جایش بلند شد و رفت سمت امیرخان. پریناز هنوز نشناخته بود. پچ پچ کرد و موقع بیرون رفتن امیرخان گفت:
_سعی کنید تبش رو بیارین پایین! مدام پاشویه کنین!
پرسیدم:
_دارویی چیزی؟
_طبیب آخر شبی چیزی ندارن فردا دوباره میان
هم ترسیدم هم کمی خیالم راحت شد. امیر خان و فریدون رفتند. به پریناز گفتم این فریدون بود متوجه شدی؟ تعجب کرد. دست مهرناز را گرفتم و گفتم
_ فریدون اینجا بود، زودتر خوب شو دارِم نجات پیدا مکنم
هنوز نیمساعت نشده دوباره از توی پلهها صدای پا آمد و امیرخان و فریدون برگشتند. فریدون آمد بالای سر مهرناز نگاهی کرد، رو به امیرخان گفت:
_میشه یه چیزی بیارین که بپیچیم دورش؟
همین که امیرخان از پله ها بالا رفت فریدون رو کرد به ما و گفت:
_گوش کنین دخترها! مهرناز حالش خوب نیست من نتونستم تا فردا صبر کنم که یه راهی پیدا کنم برای اینکه از اینجا برین، تنها چیزی که به ذهنم رسید این بود که امیرخان رو بترسونم و بگم باید مهرناز رو از عمارت دور کرد
من زدم زیر گریه گفتم:
_مهر مرگامرگی گرفته؟
فریدون با تعجب گفت:
_این رو از کجا شنیدی؟ نه وبا هنوز به این طرفها نرسیده ولی الان امیرخان فکر می کنه مهرناز درد واگیر داره!
پریناز گفت:
_مهر رو کجا می بری؟ چرا نرفتی به پدر و مادرمون نگفتی؟
فریدون نگاهی به پله ها انداخت و گفت:
_این موقع شب پدر و مادرتون رو بیدار کنم بیارم اینجا که اینا سر به نیستشون کنن؟ به امنیه چه اعتمادی هست؟ اینا همیشه با هم ساخت و پاخت داشتن! دست دست کنم مهرناز از دستمون میره، شما می دونین که من خاطرشو میخوام
امیرخان رسید و لحاف نازکی داد دست فریدون و خودش رفت کنار ایستاد.
فریدون مهرناز را پیچید توی لحاف و بغلش کرد. دلم رضا نبود. همه چیز داشت ناگهانی اتفاق میافتاد. سابقه نداشت ما از هم جدا شده باشیم. توقعم شد چرا پدر و مادرم را خبر نکرده بود؟ چرا امنیه نیاورده بود؟
فریدون به سختی از پله ها بالا رفت و مهرناز را با خودش برد.
پریناز زد زیر گریه و رفت سمت امیرخان. امیرخان اول خودش را کنار کشید اما ...
امیر خان اولش خودش را کنار کشید اما کمی بعد دست گذاشت روی کمر پریناز و گفت:
_آروم باش دختر!
و از پلهها بالا رفت. پریناز آمد توی بغل من و زدیم زیر گریه. از روزی که ما را آورده بودند اینجا، تا حالا اینقدر بیپناه و خسته و غمگین نشده بودیم. ما مثل انگشتهای دست با هم بودیم، با هم گفته بودیم، خندیده بودیم، بزرگ شده بودیم. مریضی مهرناز و حالا دور شدنش پشتمان را خم کرده بود. آنقدر گریه کردیم تا وقت اذان شد و هوا کمکم روشن شد.
با روشن شدن روز خبر مریضی و بردن مهرناز به اهالی خانه رسیده بود. ترسیده بودند و کنار ما نمیآمدند. آن روز ظهر برایمان نان و تخممرغ آوردند. احتمالا دلشان سوخته بود یا فکر کرده بودند که ما هم مریضیم و روزهای آخرمان است. هاجر ایستاد بالای پله ها و بقچهی نان و تخممرغ را پرت کرد پیشمان.
سه روز به همین منوال گذشت. غذایمان را از بالا پرت کردند و اجازه نداشتیم بیرون برویم. از مهرناز هم دیگر خبری نداشتیم. هر چه هم چشم انتظار شدیم که بیایند دنبالمان، کسی نیامد. امیدمان به فریدون بود اما خبری نشد. کاش حداقل میفهمیدیم که مهرناز زندهاست یا نه؟
روز چهارم اختر و هاجر آمدند روی پله ها
_بلند شین بیایید بیرون!
رفتیم بیرون. آفتاب بلند شده بود و هوا تقریبا گرم بود. اختر گفت:
_برید تو حموم
لحنش آرامتر از قبل شده بود. ما را شستند و آمدیم بیرون.
در کمال تعجب دیدم که پریناز را آرا و پیرا کردند اما با من کاری نداشتند و بعد هم به او گفتند باید برود بالا امیرخان منتظرش است.
اعتراض کردم که:
_خواهرم بدون من جایی نمیره
محلم ندادند و رفتند. دلم گرفت. رو به دختری که داشت از کنارم رد میشد گفتم:
_کسی چیزی از خواهرم مهرناز نگفته تو خبری نداری؟
دختر فقط نگاهی کرد و رفت. نشستم همانجا و گریهام گرفت. یکیشان معلوم نبود کجاست...استغفرالله مرده است یا زنده...آن یکی را هم برده بودند بالا پیش پسر خان...این پسر خان هم چشمش افتاده بود دنبال کوچکترینِ ما...چه کاری از من برمیآمد! دلم ننه خاتونم را میخواست...پس کجاست جدِ برحقِت؟
چند ساعت شد و از پریناز خبری نشد.
یعنی اینبار امیرخان با پریناز خلوت کرده بود؟
تا شب خبری از پریناز نشد. دلم مثل سیر و سرکه میجوشید. شب به سختی خوابم برد. هر صدای کوچکی میشنیدم از جا میپریدم و گوش تیز میکردم که شاید پریناز باشد اما نبود. حتی نمی خواستم در موردش فکر کنم.
من و مهرناز دو سال بزرگتر بودیم. ما خواستگارهای زیادی داشتیم که آبا رضا نه میآورد. خودمان میدانستیم که آبا رضا با بقیهی پدرها فرق دارد و گرنه باید چند سال پیش شوهرمان میداد و حالا دو تا بچه داشتیم.
کم کم زمزمهی ترشیدن ما بود که وادارش کرده بود شوهرمان بدهد. من و مهرناز هر وقت خواستگاری میآمد یواشکی چت و پت می کردیم و مثلا پریناز هنوز بچه بود.
حالا او توی اتاق امیرخان بود و معلوم نبود از دنیای دخترانگیاش چه مانده!
فردا صبح با سر و صدا بیدار شدم. توی حیاط بند و بساط چیده بودند. رفتم بیرون بقچه بندیل ها جمع شده بود. دلم لرزید یعنی دارند از این خانه میروند؟
کمی بعد پریناز از بالا پایین آمد. دویدم پیشش. صورتش گل انداخت و توی چشمهایش چیز غریبی بود.
_خوبی پر؟ اذیتت کرد؟
سرش را تکان داد و موضوع صحبت را عوض کرد:
_چه خبره اینجا؟
گفتم نمی دانم نکند ما را از اینجا ببرند. حالتهای پریناز عوض شده بود. نگاهش را از من میدزدید.
نزدیک ظهر یکی یک چادر و پیچه به ما دادند. همه ی وسایل را هم برداشتند. هاجر و اختر و ملکه آمدند سمت ما:
_این چادرا رو سرتون کنین پیچه ها رو هم بندازین، کوچه های پشت خونه رو امن کردن ولی شما تو راه کوچکترین صدایی ازتون در نمیاد! ملتفت شدین؟
راه افتادیم و از پشت خانه بیرون رفتیم. ما پشت خانه را میشناختیم میرفت به سمت باغهای محلهی پایین. از چند تا کوچه تند تند گذشتیم. هس هس بساط کِش ها دو ر و برمان میآمد.
هوا خنک تر شد و سایهی درخت ها معلوم شد.
_چادرتون رو وردارین
ما از زیر پیچه بیرون آمدیم. وسط یک باغ بزرگ و لابه لای شاخ و برگ ها بودیم. بساط را گذاشته بودند و داشتند فرش ها را پهن میکردند. پس آمده بودند گردش! یعنی ما را هم آورده بودند تفریح؟
در فاصلهای که داشتند بند و بساط را پهن میکردند، پریناز گفت:
_بیا بِرِم اونجا بشینِم
فکر کردم شاید بخواهد حرفی بزند. زیر درختی نشستیم و تکیه دادیم به هم. دست برد از توی آستین لباسش دستمالی بیرون آورد و گذاشت روی پایش درش را باز کرد؛
_بیا شیرینی بخورِم
نگاه کردم قطاب و باقلوا بود
حدود ده روزی میشد که ما را آورده بودند اینجا، هر روز به غیر از روزی که تخم مرغ به ما دادند نان خالی سق زده بودیم. تازه توی خانهی خودمان هم هر از گاهی شیرینی میخوردیم.
دست بردم و یکی از باقلواهای پر از مغز را برداشتم و گذاشتم توی دهانم. نفهمیدم چطور بلعیدمش. بوی خوب و مزه اش رفت زیر دهانم. یکی دیگر برداشتم. توی دهان آب میشدند. پریناز هم می خورد و رو به من لبخند میزد. تازه بعد از چند تا لوز و قطاب پرسیدم:
_از کجا آوردی؟
_امیرخان داد بهم
ولی بعدش ساکت شد. شیرینیها را خوردیم و دهانمان را با پشت آستین پاک کردیم.
آتش روشن کرده بودند و داشتند چای دم میکردند. دار و دستهی شعبون مزگون هم رسیده بودند. باغ را قرق کرده بودند، دور تا دور باغ حسن و حسین و مرد ریشوی لال و چند نفر دیگر هادِرباش بودند.
امیرخان هم پیدایش شد. مزگونها را ساز کردند و صدای موسیقی بلند شد.
من و پریناز هم رفتیم نشستیم. امیرخان نگاهی به پریناز کرد و با لبخند سبیلش را تاب داد. بین من و خواهرم فاصله افتاده بود. نمیدانستم الان توی دلش چه خبر است.
زن ها داشتند چیزی روی آتش سرخ میکردند که بویش دیوانهام میکرد. یعنی امروز هم به ما نان خالی میدادند؟
صدای ساز و موسیقی بلند شد. این صدایی بود که ما شبها از پشت بام میشنیدیم. فاصله ی ما تا خانهمان خیلی هم زیاد نبود اما اسیر بودیم.
امیرخان در گوش لیلییک چیزی گفت. لی لییک آمد سمت من و بلندم کرد.
_خان میخواد برقصی! نشون بده چیا یادت دادم
خیس عرق شدم.دلم می خواست از پریناز بخوام بگوید ولم کند.
ایستاده بودم وسط جمعی که دست میزدند و منتظر بودند:
من دل به تو داده ام برای دل تو
تو دل به کسی مده برای دل من...
ای خدا حبیبم نیومد....
لی لییک دستم را گرفت و با خودش حرکت داد:
_یالا تا اون روش بالا نیومده! امروز سر حاله، یه دلبری ای بکن! اسمت چیه؟
_سروناز
چرخید، یک دور رقصید و دوباره آمد کنارم
_زود باش سروناز، رقص که چیز بدی نیست! برقص ببین چطور سبک میشی! یالا بتکون اون بار غمت رو!
_ نمیتونم...بلد نیستم
این بار که لی لییک آمد بچرخد، صدای تیر آمد و سر و صدا بلند شد. لی لییک غش کرد توی بغل من
_یاغیا حمله کردن....خان...فرار کن...فرار کنین!
در باغ باز شد و چند تا اسب سوار حمله کردند تو. پریناز جیغ زد و چسبید به بازوی من
هر کسی از هر طرفی فرار می کرد، هر کدام از اسب سوارها رو به یکی از آدمهای خان اسلحه گرفته بود، سر دسته شان هم امیرخان را زیر نظر داشت.
یکی شان داد زد:
_تفنگاتونو بندازین برین کنار دیوار تا کاریتون نداشته باشیم وگرنه شلیک می کنیم. از آنجا که امیرخان هم زیر نشانه بود آدمهای خان تفنگ ها را انداختند و رفتند کنار دیوار.
زن ها توی هم فرو رفته بوند و مزگون چی ها گوشه ای پناه گرفته بودند.
به امیرخان هم گفتند برود کنار دیوار و دستهایش را بگیرد بالا. بعد سردسته شان داد زد:
_اون سه تا دختر کجان؟ دخترایی که دزدیدین رو تحویل بدین!
پس این ها پیِ ما آمده بودند؟ امنیه که نبودند! گفته بودند یاغیها! به یاغی ها نمی خوردند! یعنی پدرم بهشان پناه برده بود و آمده بودند کمک؟ یا فریدون فرستاده بود؟
هیچکس حرفی نمی زد. سردسته شان غرید:
_یالا! مگه با شما نیستم؟ دخترا کجان؟
من سرم را بلند کردم و گفتم:
_ماییم
اسبش را هدایت کرد و کمی جلوتر آمد:
_یکی دیگهتون کو؟
_مریض شد از عمارت بردنش بیرون
اسبش پا به پا کرد و تکانی خورد:
_شما دو تا آزادین! راه بیفتین بریم
خوشحال شدم و به پرینلز گفتم:
_نجات یافتِم! بِدو بِرِم
پریناز نگاهی به سمت دیوار و امیرخان کرد و راه افتادیم. دور ما را گرفتند و از باغ بیرون رفتیم.
سردسته شان گفت:
_خونهتون کجاست؟ جلوتر برین ما پشت سرتون میایم
سر پیج اولین کوچه اسب سواری به سرعت آمد و نفس زنان گفت:
_امنیهها خسرو! امنیه ها تو راهن
تازه فهمیدم که این خسرو یاغی ست. دلم شروع به تپیدن کرد.
تا اینجا سروناز روایت کرد و با خسرو یاغی همراه شد، از پارت بعدی پریناز همهی سرگذشتش رو روایت میکنه.