سه خواهرون 2
آن شب فقط من را آرا و گیرا کردند و بردند بالا. چشم های سروناز، خواهرم خیلی نگران بود.
خودم هم ترسیده بودم. پاهایم به سختی از پلهها بالا میرفت. منتظر بودم من را ببرند توی اتاقی که همیشه میرفتیم اما از چند تا پله بالا رفتیم و پشت در تکاتاقی که بالای عمارت بود ایستادیم. ملکه گفت:
_برو تو!
دست گذاشتم روی در چوبی سبز رنگ و فشار دادم. در باز شد و نور فانوس افتاد توی چشمم. ملکه انکار اجازه نداشت بیاید تو زود در را پشت سرم بست. نگاهی دور اتاق چرخاندم. اطراف اتاق پر از ساز و تنبک بود. چند تا صندلی سبز رنگ هم بود با تابلوهای نقاشی.
_بیا نزدیک!
جا خوردم! صدای امیرخان بود که از گوشهای که تاریکتر بود آمد. تنم لرزید و سر جایم میخکوب شدم.
_مگه با تو نیستم؟
چند قدم رفتم نزدیکتر:
_سلام آقا!
حالا میتوانستم زیر نور شمعدانی که کنارش بود صورتش را ببینم. کت بلندش تنش نبود. یک پایش را انداخته بود روی آن یکی پایش و یک ساز توی دستش بود. شروع کرد به زدن:
_بیا ببینم چی یاد گرفتی!
_چی آقا!
دست از زدن برداشت:
_بتکون ببینم لِیلییَک چی یادت داده!
دوباره شروع کرد به زدن. دستهایش تر و فِرز سیمها را میلرزاند و سرش آرام تکان میخورد. چیزی که میزد، هم شاد بود، هم غمگین. ایستاده بودم رو به رویش و نمیدانستم بخندم یا گریه کنم. حال عجیبی داشتم. چند دقیقهای زد و بعد ساز را کنار گذاشت و از جایش بلند شد. پیراهن سفید تنش بود و دستهای از مویش سمت چپ پیشانیاش ریخته بود. آمد سمت من. نفسم توی سینه حبس شد. بوی عطرش در تاریک و روشن اتاق خوابالودم میکرد.
آهسته دست گذاشت زیر چانهام و توی صورتم نگاه کرد:
_نمی تونی برقصی؟
با لبهایی لرزان بدون آنکه توی چشمهایش نگاه کنم گفتم:
_من یاد نگرفتم آقا!
دستش را گذاشت روی بازویم:
_بهت نمیاومد دختر خنگی باشی! بیا خودم یادت بدم!
بعد دستهایم را بین سرانگشتهای گرمش گرفت و بالا آورد و شروع کرد به تکان دادن:
_برقص! اینجوری برقص! اسمت چی بود؟
آب دهانم را به سختی قورت دادم:
_پَر...پَری...پریناز
یک لحظه مرا چرخاند و چسباند به سینهاش، حالا بوی عطرش بیشتر شده بود:
_هان؟ یادمه زبون درازی داشتی! چطو شده؟ ترسیدی؟
سرم را بلند کردم و توی چشمهایش نگاه کردم. چشمهایش درشت و روشن بود و نور شمعدان روبه رو افتاده بود توی آنها و پوست گندمگونش را روشن کرده بود. قلبم شروع کرد به تپیدن.
امیرخان دستش را انداخت دور کمرم:
_بچرخ! کمرتو بچرخون! چرا مث کفتر میلرزی؟
راست میگفت. داشتم میلرزیدم. دلم هم داشت می تپید! حالم دست خودم نبود. دلم میخواست تکیه بدهم به بازویش، اجازه بدهد با بوی همین عطر که هوش از سرم برده بخوابم. چشمهایم را ببندم.
_چیه دختر؟خوابت گرفته؟
با لکنت گفتم:
_امیرخان!
_نگاه کن دختر! چشمهاتو باز کن ببینم! تو تا حالا مرد ندیدی؟ نفست به تت و پت افتاده!
چشم باز کردم. داشت میخندید و دندانهای ردیفش پیدا بود.
خیره شده بود توی صورتم و من کم کم یله شدم روی بازویش. حرکتم داد:
_حالا من دوباره میزنم تو میرقصی! باشه؟
توی چشمهایش هم آرامش بود هم تخس بود، هم غم کمرنگی بود! لبم را با زبان تر کردم:
_من نمیتونم برقصم
یک دفعه عصبانی شد و بازویش را کشید:
_غلط کردی که نمیتونی! چرا؟ چرا نمی تونی هان؟
هلم داد. عقب عقب رفتم و خوردم به دیوار و شمعدان کنارم کج شد. بی اختیار زدم زیر گریه.
آمد کنارم و شمعدان را صاف کرد.
_نگاه کن!
بعد در مقابل چشمهای حیران من شروع کرد به چرخیدن. می چرخید و دستهایش را از اطراف تکان میداد، دستهایش را بالا می برد و صدای هو هویش را میشنیدم. از حرکت هایش خوشم میآمد. حال خوبی به من دست داد.
بعد سر جایش ایستاد. و دو باره آمد طرف من:
_این بده؟ بچرخ ببین چه خوبه! سبک میشی
سرم را پایین انداختم. و اشکهایم را پاک کردم. دست انداخت دور کمرم و روی نیمتختی که کنار دیوار بود نشستیم. من هنوز متعجب بودم. صدایم زد:
_تو دنیا چیزای زیادی هست پریناز! زن هست، شراب هست، آواز هست، شیرینی و شربت و پلو هست، رختخواب گرم هست! ولی من با این یکی آروم میشم!
سرش نرم لغزید روی پایم و مویش ریخت توی پیشانیاش:
_تو چی؟ تو با چی آروم میشی؟
بغضم را قورت دادم و گفتم:
_من میخوام برگردم خونهمون! پیش مادرم! پیش خواهرام
_مادر خوبه! مادر منم خیلی خوب بود...خیلی... همیشه دامنشو میگرفتم و دنبالش می رفتم. بچه که بودم میگفتن دم امیرخان به مادرش وصله! راست می.گفتن! بغلش خوب بود! گرم بود! ولی دیگه نیست! رفت! دمشو جمع کرد و رفت...خواهر هم ندارم که بدونم خوبه یا بد!
غلتی زد و پاهایم را بغل کرد.
دستهای گرمش روی پاهایم بود اما ساکت بود. معذب بودم. داشتم با خودم فکر میکردم چرا من را صدا زده که بیایم اینجا؟ چقدر ساز توی این اتاق هست! من نمی دانستم که امیرخان خودش هم ساز میزند! چرا از من میخواست که برقصم؟ آرام پرسیدم:
_امیرخان! چرا ما رو آوردین اینجا؟ چرا از من می خواین که برقصم؟
چند دقیقهای همانطور ساکت ماند و بعد بیحوصله گفت:
_نرقصیدی که! آوردم که گوشمالیتون بدم پشت سر من حرف نزنین و مسخره نکنین!
بعد لحنش عوض شد:
_تو چیزی خوردی؟ گشنهت نیست؟
خجالت کشیدم جواب بدهم. بلند شد و رفت دم در، صدا زد:
_ملکه! یه چیزی بفرست بخوریم!
و آمد تو، دوباره سازش را برداشت و بی حوصله سیمها را لرزاند. در زدند. رفت دم در و مجمعهی غذا را گرفت آورد روی میز کوچکی کنار من گذاشت و خودش هم نشست:
_بخور پریناز!
توی سینی، پلو، مرغ بریان، سبزی، دوغ و یک بشقاب کوچک شیرینی بود. بوی غذا دلم را به ضعف انداخته بود اما فقط نگاه می کردم. امیرخان یک تکه از سینهی مرغ را جدا کرد و با چنگال آورد بالا:
_بخور! بوش که خوبه!
چنگال را گرفتم. گوشت برشته و خوشطعم بود. خودش تکه های مرغ را روی پلو میگذاشت و میخورد اما توی فکر بود. کمی بعد سرش را بلند کرد و به من نگاه کرد اما حرفی نزد و دوباره شروع کرد به خوردن. نگران شدم. نمیدانم چرا؟ پرسیدم:
_دارین دربارهی من نقشه میکشین؟
چنگالش را گذاشت کنار بشقاب:
_چه نقشهای؟
ابروهایش رفته بود توی هم، دست برد و سبیلش را مرتب کرد. ترسیدم حرفی بزنم. با لحن شاکی گفت:
_من حوصلهی آدما رو ندارم! تو هم اگه ازون قماشی بلند شو راهتو بکش برو بیرون! اگه نه بذار یه لقمه از گلومون پایین بره!
یک شاخه ریحان برداشتم و داشتم بازی میکردم، دوباره از گوشت به چنگال زد و داد دستم. آرام آرام به اتاق نیمهتاریک و به مردی که کنارم نشسته بود اخت میشدم.
شامش که تمام شد، یک باقلوا توی دهانش گذاشت:
_خوبه، خوشمزهست!
بشقاب را داد دست من:
_این مال تو! رفتی با خودت ببر!
بشقاب را گرفتم و جَلد از جایم بلند شدم:
_برم؟
انگار تازه یادش افتاد من چرا آنجا هستم.
_بری؟ تازه اول شبه!
دستم را گرفت و مرا کشید سمت خودش، تعادلم را از دست دادم. طوری مرا هدایت کرد که روی پایش نشستم.
گونههایم گل انداخته بود. صورتم نزدیک صورتش بود. قلبم داشت از جا کنده میشد. داشتم جاد" و میشدم. دستش را آورد و زلفم را از زیر چارقدم بیرون کشید و رها کرد، سرانگشتهایش همانطور که پایین میآمد گونهام را نوازش میکرد. دوباره در خلسه و خواب فرو میرفتم و بوی عطرش دیوانهام میکرد.
این کلمات را امروز که سالها از آن زمان گذشته بلدم و می توانم احساسهایم را تا حدی شرح بدهم، وگرنه آن شب دخترک شرمگینی بودم که در اتاق نیمهتاریک روی زانوی مرد جوانی نشسته بودم و به قول خودش به تته پته افتاده بود.
چشمهای درشت و روشنش گاهی گر میگرفت و پوستم را میسوزاند و گاهی طوری سرد میشد انگار که با من پدر کشتگی دارد!
از روی غریزه و تحت تاثیر فضا دلم میخواست من هم دست میبردم و موهایش را از روی پیشانیاش کنار میزدم.
_به چی فکر میکنی؟
انگار از خواب پریده باشم.
_هیچی آقا!
دستم توی دستش بود و داشت با سرانگشتهایم بازی میکرد:
_پریناز! می خوام فردا خواهرت رو بفرستم بره خونه! به فریدون هم پیغام بدم اون یکی رو برگردونه!
خوشحال شدم:
_راست میگین آقا؟
داشت گوشهی لبش را میجوید:
_اگه مهرناز چیزیش نشده باشه آقا!
سری تکان داد:
_به دلت بد راه نده! فریدون بلده چکار کنه!
چیزی که توی دلم مانده بود را به زبان آوردم:
_من چی آقا؟
آب دهانش را که قورت داد دیدم که سیبک زیر گلویش تکان خورد و حتی حرکات نرم و تپش قلبش را از زیر پیراهن سفیدش احساس میکردم.
_تو؟
و ساکت شد. انگار که رفت توی فکر. می ترسیدم دوباره بپرسم. چه خیالی داشت؟ چقدر این اتاق خوب بود! اتاق قبلی که تخت داشت اصلا خوب نبود! امیرخان آنجا یکی دیگر بود. لبهای خشکم را خیس کردم:
_ من چی امیرخان؟
به خودش آمد و دست های بزرگش را گذاشت دو طرف صورتم طوری که حس کردم چه صورتم کوچولوست!
توی چشمهایم نگاه کرد. تا حالا اینهمه نزدیک نبودیم! از این فاصلهی کوتاه به هم خیره نشده بودیم! او می دانست و من نمیدانستم! من از دنیای کوچکی آمده بودم و او از دنیایی بزرگ! او قدرت داشت و من مثل پروانهای ظریف روی پایش جُم نمیخوردم.
و بعد صدای مردانهاش توی گوشم پیچید که؛
_ تو رو پیش خودم نگه میدارم!
عرق کرده بودم. گلویم خشک بود:
_نگه میدارین؟
رشتهی موهایم را که رها کرده بود دور انگشتش میپیچاند و بازی میکرد:
_تو پیشم بمون! همدمم باش! میآییم اینجا ساز میزنیم، میرقصیم!
قطرهی اشک از گوشهی چشمم چکید. همانطور با همان صدای آرام و بم حرف میزد، طوری که گاهی شک میکردی با توست یا دارد حدیث نفس میکند!
_خب تو نرقص! تو فقط باش! نگاه کن! حرف بزن! قصه بگو! نه ازون قصههای اون شب! قصه بازم بلدی؟
سرم را تکان دادم و گریهام را دید. دستش را آورد و اشکم را پاک کرد:
_دلت گرفته؟ از من خوشت نمیاد؟
سرم را پایین انداختم.
دست گذاشت توی پشتم:
_خودم مواظبتم!
نفس بلندی کشیدم:
_الان آبا رضا و ننه خاتونم چه حالی دارن آقا؟ منم دلم تنگ شده، می خوام برگردم خونه!
_خب میری می بینیشون! بعد دوباره میارمت!
صدایش جوری بود که باورش میکردم! جوری بود که مثل ابر سبکم میکرد، جوری بود که آرام میشدم و میخواستم بخوابم.
بعد نفهمیدم که چطور همانجا روی شانهاش خوابم برده بود!
توی خواب و بیداری احساس کردم که توی بغلش هستم و دارد راه میرود. در اتاق را با پا باز کرد و رفتیم بیرون. چشمهایم را باز کردم:
_ ای وای داشت خوابم می برد.
چیزی نگفت. از پلهها پایین رفت و در اتاقی که قبلا رفته بودیم را با پا باز کرد.
خم شد و مرا گذاشت روی تخت. نیمخیز شدم که بلند شوم دست گذاشت روی شانهام.
_هییبس! بخواب! بخواب!
سنجاق زیر چارقدم را باز کرد و چارقد از سرم برداشت، لحاف را کشید روی پایم. خم شد و پیشانیام را بوسید.
حالا دیگر من جادو شده بودم. چشمهایم را بستم و همانطور که خواب نرم و لطیف مرا با خودش میبرد دیدم که بدون کوچکترین صدایی از در بیرون رفت و در را بست.
صبح که بیدار شدم، آفتاب افتاده بود توی شیشههای رنگی، دیدم بشقاب شیرینی دیشب کنار تخت روی میز است.
بلند شدم چارقدم را سرم کردم، بشقاب شیرینی را خالی کردم توی آستین پیراهنم و از در بیرون رفتم. کسی بالا نبود. از پله ها پایین رفتم. همه توی خیاط عمارت بودند و داشتند بساط آماده میکردند.
سروناز روی پله نشسته بود و ناراحت بود. من را که دید خوشحال شد و آمد کنارم. نمیتوانستم حرف بزنم و بگویم چه شبی گذراندهام. خودم هنوز حس میکردم خواب بوده و تمام شده. اما خوشحال بودم که امیرخان گفته بود خواهرهایم را برمیگرداند و من را هم میبرد اجازهام را بگیرد.
کمی بعد به ما چادر و پیچه دادند و راه افتادیم سمت کوچهباغها.
هنوز نمی دانستیم چه خبر است و ما را کجا میبرند اما وقتی رسیدیم و پیچه از سرمان برداشتیم توی یکی از باغهای بزرگ سریزد بودیم، پر از درخت های چفت در چفت بود. همه شروع کردند به آماده کردن بساط. فرش ها را پهن کردند. آتش روشن کردند.
سروناز گیج و مبهوت نگاه میکرد. گفتیم برویم زیر یک درختی بنشینیم. رفتیم زیر درخت و شروع کردیم به حرف زدن.
اول از همه شیرینیای که امیرخان به من داده بود و توی آستین پنهان کرده بودم را بیرون آوردیم خوردیم. دلم میخواست دربارهی دیشب با او حرف بزنم اما انگار که این راز من بود.برای خودم هم هنوز مبهم بود. نمی دانستم چه اتفاقی افتاده و قرار است چطور بشود. فقط می دانستم که دلم بدجوری لرزیده و چیزی زندگی من را تغییر داده.
خجالت میکشیدم با سروناز حرف بزنم.شیرینیمان را که خوردیم امیر خان هم آمد و بساط ساز و آواز به راه انداختند.
بعد سروناز را بردند وسط که برقصد. حالا تاحدی فهمیده بودم که چرا ما را می بردند که رقص یاد بگیریم یا چرا از سروناز می خواهند که برقصد.
اما سروناز ایستاده بود و حالش را می فهمیدم. به امیرخان نگاه میکردم باورم نمیشد که شب پیش روی پایش نشستهام و حرف زدهام و توی بغلش خوابم برده.
حالا احساس بهتری به او داشتم. همینطور نشسته بودیم و به ساز و ترانهها گوش میدادیم و سروناز آن وسط گیر بود که یک دفعه درِ باغ باز شد و سوار ها ریختند تو.
صدای شلیک تفنگ آمد. فرار کردیم من به سروناز پناه بردم.
سوارها آمدند تو و امیرخان و چند تا مرد را که توی با۵ بودند و نکهبانی میدادند چسباندند به دیوار و تفنگ هایشان را به سمتشان گرفتند.
بعد یکی از سوار ها به سمتمان آمد و گفت:
_ اون سه تا دختر که دزدیده بودین کجان؟
سروناز داد زد:
_ ما هستیم! ما هستیم!
به ما گفتند که دنبالشان راه بیفتیم. راه افتادیم و از باغ بیرون رفتیم. میخواستیم از پیچ کوچه بپیچیم و به طرف خانهمان برویم که سواری به تاخت آمد و گفت:
_ امنیه ها! امینیه ها!
بعد آن سوار که از همه قوی تر و تنومند تر بود و همه به حرف او گوش می دادند دست دراز کرد و سروناز را سوار اسب کرد و به من اشاره کرد.
من برگشتم و به درِ باغ نگاه کردم. داشتم از امیرخان دور میشدم. آخرین بار که به او نگاه کرده بودم توی چشم هایش چیزی دیده بودم که دلم نمی آمد بگذارم و بروم. دیشب گفته بود که ما را برمیگرداند.تازه گفته بود اگر بخواهد من را نگه دارد هم میرویم و اجازه ی مرا میگیرد.
چه دلیلی داشت که به این سوارها اعتماد کنم؟ از کجا معلوم که میخواهند ما را برگردانند خانه؟
می خواستم به سروناز همهی اینها را بگویم اما او زود سوار شده بود و سوار ها عجله داشتند.
دوباره به درِ باغ نگاه کردم و به دو برگشتم توی باغ!
وقتی برگشتم توی باغ همه داشتند آماده می شدند که برگردند.
امیرخان و آن چند تا مرد هم داشتند از در بیرون میرفتند. مردها امیرخان را دوره کرده بودند که مبادا اتفاقی بیفتد. هیچکس از من چیزی نپرسید. امیرخان حتی به من نگاه هم نکرد. از در بیرون رفتند.
کسی نپرسید که برای چه برگشتهام انگار از اول با آنها توی باغ بودهام و یک گوشه قایم شدهام و حالا می خواهم برگردم عمارت!
ملکه چادرم را پرت کرد توی بغلم!
_بگیر سر کن بریم! پیچهات رو هم بنداز!
توی کوچه باغ ها هر طرف که نگاه می کردم نه سواری بود و نه خبری از سروناز بود!
نفهمیدم سروناز را با خودشان بردند یا برگرداند به خانه مان؟
نفهمیدم اصلا اینها چه کسی بودند و چه کار داشتند! چرا فقط سراغ ما سه تا دختر را گرفتند! بعد زدم توی پیشانیام که نکند از طرف خانواده ام آمده بودند نکند آبارضا آنها را فرستاده بود که ما را نجات بدهند! بعد فکرم را پرت کردم و رفتم عمارت. کسی با من کاری نداشت. برای خودم دور و بر میچرخیدم تا شب.
کسی نگفت کاری کنم یا کاری نکنم! شب راهم را کشیدم و رفتم توی زیرزمین.
آن شب حتی همان یک تکه نان را هم برای من را نینداختند! انگار فراموشم کرده بودند!
صبح که از خواب بیدار شدم از پله ها بالا رفتم. اختر چشمش افتاد به من. صدا زد:
_آهای دختر تو اومدی اینجا که تا لنگ ظهر بخوابی! فکر کردی اینجا جای بخور و بخوابه؟! یالا راه بیفت پشت سر من بیا!
پشت سرش رفتم. من را برد توی مطبخ. یک کپه ظرف کثیف نشانم داد و گفت:
_ یالا اینا رو ببر تو حوض پاکیزه بشور! رفتم به طرف ظرف ها دوباره صدایم زد:
_ نه اول بیا این سیب زمینی ها رو ببر پاک و پاکیزه بشورشون، پوستشون و نازک بگیر! گل و شل نداشته نباشه، بعد ردیف و اندازه خوردشون کن! برنداری یکیشونو گنده یکیشونو کوچک خورد کنی! بعدش هم بیا همه این ظرفارو بشور! یالا!
سبد سیب زمینی را گرفتم و رفتم کنار حوض شستم داشتم با خودم فکر میکردم" نکنه آخر و عاقبت من به کلفتی عمارت رسید! نکنه همونطور که فکر کرده بودیم حالا منو اینجا نگه دارن و با خودشون از این عمارت به عبارت دیگه ببرن! مجبور بشم اینجا کار کنم ظرف بشورم! اصلاً چرا موندم چه فکری با خودم کردم؟! چرا ما سه تا خواهر از هم جدا شدیم؟ چرا سروناز بدون من رفت؟! چرا از فریدون هیچ خبری نشد؟! حالا چه خاکی به سرم بکنم،!چرا امیر خان حتی یک نگاه به من نکرد؟! الان کجاست؟
سیبزمینیها را شستم و خرد کردم و بردم توی مطبخ. بعد ظرف ها را آوردم کنار حوض و شروع کردم به شستن.
کارم که تمو
ام شد خیلی گرسنه بودم رفتم پیش اختر و گفتم:
_ یه چیزی به من بده بخورم خیلی گشنمه!
ابروهایش را کشید توی هم:
_ فکر کردی اینجا خونه ننته؟ خب برو یه تکه نون بردار سق بزن!
به جایی که با دست اشاره کرده بود رفتم و از لای سفره یک تکه نان برداشتم.
دو سه روزی همانطور توی عمارت کنار اختر کار میکردم و ملکه هر وقت چشمش به چشم می افتاد کاری به کار من نداشت و بیشتر توی اتاقش بود.
از امیرخان هم هیچ خبری نبود.
یک روز نزدیکی های ظهر وقتی داشتم توی حوض ظرفهای کثیف را میشستم، دیدم از در آمد تو!
موهایش آشفته بود و تهریش داشت. من را که دید داد زد:
_ آی ملکه! کجایی؟
ملکه به دو آمد پایین:
_ چی شده آقا؟
امیرخان من را که حالا پای حوض ایستاده بودم نشان داد:
_این دختر و گذاشتی اینجا که ظرف بشوره؟ من بهتون این اجازه رو دادم ؟ نگفته بودم ازش مراقبت کنی؟
ملکه با دست زد توی صورتش:
_ خدا مرگم بده آقا! شما که چیزی به من نگفته بودین!
امیرخان هنوز نگاهی به من نکرده بود:
_ زود ببرش تر و خشکش کن! یالا!نبینم دیگه این وضعو!
ملکه آمد طرف من و بلندم کرد و با هم از پله ها بالا رفتیم.
از توی صندوقچهی کنار دیوار چند دست لباس تمیز برداشت و آمد به طرف من:
_ بیا بریم بگم ببرنت حموم بشورنت!
خیلی دلم حمام میخواست خوشحال شدم. دوباره آمدیم پایین. یکی را صدا زد و با هم به حمام رفتیم. این بار تنها بودم نه سروناز بود نه مهرناز .
خسته بودم غمگین و تنها بودم هیچ حرفی نمیزدم.
اجازه دادم که من را بشورند و خشک کنند. لباس هایم را پوشیدم و آدم بیرون توی آفتاب گوشه ای نشستم.
دوباره ملکه آمد صدایم زد:
_دختر جان بلند شو! دنبال من بیا! این اولین باری بود که من را دختر جان صدا میزد. لحنش نرم و ملایم شده بود. از پله ها بالا رفتیم فکر کردم داریم می رویم به یکی از اتاق هایی که تاحالا بودیم یا اتاقی که تخت دارد یا اتاقی که پر از وسایل موسیقی است اما ملکه مرا به اتاق کوچک دیگری برد که توی همان طبقه بود.
در را باز کرد:
_ دختر جان! اینجا از این به بعد مال توست!
پا گذاشتم توی اتاق.
پرده های سبز مخملی داشت. یک صندلی چوبی یک گوشه بود. فرشی با زمینه یشمی کف اتاق پهن بود. یک صندوقچه که با روکش چرم پوشیده شده بود و یک میز کوچک. یک دست رختخواب که گوشهی دیوار روی هم چیده بودند. یک آینهی بزرگ توی طاقچه با دو تا لاله.
چرخی زدم و پرده را کنار زدم. از آن بالا حیاط عمارت را نگاه کردم. از آنجا می شد دورتر ها را هم دید. حتی می توانستم جهتِ خانه مان را حدس بزنم و نگاه کنم.
دلتنگ بودم. تنها مانده بودم. معلوم نبود برای چه آنجا هستم! معلوم نبود خواهرهایم کجا هستند!
امیرخان حتی به من نگاه نمیکرد! نشستم روی صندلی و بغضم ترکید! انگار خلوت کوچکی پیدا کرده بودم که تنها مال خودم بود و حالا می توانستم راحت گریه کنم.
چه سرنوشتی در انتظار من بود؟ نمی دانستم!
آنقدر توی اتاقم ماندم تا غروب شد و از همان پنجره میشد سرخی خورشید را دید که به سمت خانه مان میرفت و کم کم و کم کم پشتَ کوه ها پنهان میشد.
غروب در زدند و برایم غذا آوردند. این بار یک تکه نان خشک پرت نکردند. یک مجمعهی کوچک گذاشتند دم در و رفتند. نان و سبزی و پنیر و چند تا شامی بود با یک پارچ دوغ.
غذایم را می خوردم و توی اتاقم میماندم هیچکس با من کاری نداشت.
یک شب نیمه های شب از اتاق بیرون آمدم. گوش تیز کردم و صدای موسیقی را شنیدم. از توی همان اتاقی بود که آن شب پیش امیرخان بودم. آرام رفتم پشتِ در، گوش چسباندم به در چوبی. خودش بود داشت تار میزد. سوزناک بود! دلم میخواست در را باز کنم و بروم تو بگویم:
_ سلام آقا! چرا دیگه به من نگاه نمی کنین؟
اما نمی شد. بعد صدای پا شنیدم و زود از آنجا دور شدم.
فردا صبح وقتی از اتاق بیرون آمدم توی ایوان همان زن قرمز پوشی را دیدم که یک شب آمده بود توی اتاق و سر و صدا راه انداخته بود.
نشسته بود کنار ملکه و یک زن دیگر هم بود و داشتند گلابی و انجیر و شفتالو میخوردند. زن من را که دید رو به ملکه گفت:
_ این دختر کیه؟ همون نیست که اون شب دیدم؟
ملکه شانه بالا انداخت. زن صدایش را بالا برد:
_ این کیه؟ شونه بالا میندازی؟ تو اینجا چه کارهای؟
ملکه گفت:
_ امیرخان گفتند بمونه!
زن از جایش بلند شد و آمد به طرف من:
_ تو کی هستی؟ اسمت چیه؟ برای چی موندی؟
سرم را پایین انداختم و ساکت شدم.زن رفت به طرف ملکه:
_اتاق و رخت و لباس دادین بهش؟ خلوتم میره؟
ملکه گفت:
_ نه خانوم!
زن رومیزی ترمهای که روی آن میوه چیده شده بود را گرفت و محکم کشید. هر چه روی میز بود پخش و پلای زمین شد.
_بی عرضهای ملک! از همون اول دست و پا چلفتی بودی من می خواستم به زور آدمت کنم!
ملکه گفت:
_ خانوم تقصیر من چیه؟آقا ازم خواست مواظبش باشم! بگم نه؟ برای خودم دردسر درست کنم؟ تازه اول سه تا بودن! دوتاشون معلوم نیست کجا گم و گور شدن! یکیشون مرگامرگی گرفت از عمارت بردنش بیرون! یکیشونم یاغیا حمله کردن بردن! اینو آقا نگهداشته! تازه به من سپرده که خیلی مراقبش باشم! بهش اتاق رخت و لباس بدم! چه جوری ردش کنم بره؟ فردا جوابشو چی بدم؟
صدای کوبیدن مشت زن روی میز آمد:
_ من نمی فهمم! یه کاری بکن این دختره شر میشه! گفته باشم! خبر ببرن عمارت بزرگ، بدبخت شدم، منم تو رو بدبخت میکنم ملک!
برگشتم توی اتاق و در را بستم!
اصلاً نمی فهمیدم اینجا چه خبره! این زن قرمز پوش کیه؟ ته دلم خالی شده بود! عمارتِ لزرگ کجاست؟ از کی میترسیدند؟
داشتم فکر می کردم" کاش منو میفرستادن برم خونمون"
یهو در را باز کردم دویدم توی ایوان و داد زدم:
_ منو بفرستین برم خونمون! خواهش می کنم منو بفرستین برم من خودم نمی خوام اینجا باشم! می خوام برم پیش پدر و مادرم! خواهرام ! برای چی ما رو اینطوری آلاخون بالا خون کردین؟
ملکه برگشت طرف من با صورت عرق کرده داد زد:
_ برو تو اتاق دختر! تو کاریت نباشه! نبینم دیگه بیای اینجا جلوی خانوم داد و هوار کنی!
زت قرمز پوش عصبانی داشت از پله ها پایین میرفت و فریادش هنوز شنیده میشد که:
_ ملکه دفعهی دیگه پامو بذارم اینجا نمیخوام چشمم به این دختره بیفته فهمیدی؟ اگه ببینمش تو رو میندازم بیرون! گوشاتو واکن! میندازم بیرون! عور و پاپتی میندازم بیرون میفهمی؟
برگشتم توی اتاقم.
شب وقتی مجمعه ی غذا را آوردند و از شیر برنجی که توی مجمعه بود خوردم احساس کردم دلم آشوب شده و حالم دارد به هم میخورد. داشتم بالا می آوردم و دل درد شدیدی گرفته بودم.
توی اتاق راه میرفتم و به خودم میپیچیدم و ناله میکردم. دیگر طاقت نیاوردم. در را باز کردم و فریاد زدم.
انگار هیچکس طبقهی بالا نبود. خودم را از پله ها به سختی پایین کشیدم. وقتی رسیدم توی حیاطِ عمارت، اختر چشمش به من افتاد، خودش را به من رساند
_ چته دختر؟
_ دلم دلم درد میکنه
و همانجا بالا آوردم. اختر گوشهی چارقدش را گرفت روی صورتش و دوید و رفت توی مطبخ.
از حال رفتم و دیگر چیزی نفهمیدم.
وقتی به خودم آمدم توی اتاقم توی رختخواب خوابیده بودم. حال خوشی نداشتم. سرم درد میکرد. هنوز دل درد داشتم و نمیدانستم چه بلایی سرم آمده! حسابی ترسیده بودم! داشتم با خودم فکر میکردم نکند من هم مرگامرگی گرفته باشم و مثل مهرناز از عمارت بیرونم بیاندازند. هیچکس نفهمد که چه بلایی سرم آمده!
توی همین فکرها بودم و داشتم غصه میخوردم.حسابی تکیده شده بودم که یک دفعه در باز شد و دیدم امیرخان در چهارچوب در ایستاده!
قد بلند با کت بلندش، پیراهن سفید و موهایی که یک وری توی پیشانیاش ریخته بود.
نگاهی به من انداخت. به سختی از جایم بلند شدم و نشستم. تکیه دادم به دیوار، قلبم شروع کرد به زدن:
_تا این موقع روز خوابی؟
پس بالاخره به من نگاه کرد! بالاخره صدایش را شنیدم، انگار نمیدانست که چه اتفاقی افتاده. گفتم:
_حال خوشی ندارم آقا!
آمد نزدیکتر و دو زانو بالای سرم نشست:
_چرا؟
همه چیز را تعریف کردم. ابروهایش رفت توی هم:
_حالا چطوری؟ بگم طبیب خبر کنن؟
_فریدون که اینجا نیست آقا!
_یه طبیب دیگه! بالاخره طبیب اینجاها پیدا میشه که!
زدم زیر گریه:
_آقا منو ببرین خونهمون! خودتون گفتین میبرین!
بعد از زن قرمزپوش و حرفهایش گفتم.
_اون زن گفت نباید اینجا باشم! خودمم نمیخوام آقا
رگ زیر گردش شروع کرد به زدن و چند قطره کوچک عرق روی پبشانیاش برق میزد. گوشهی لبش را جوید.
بعد از چند دقیقه که آرامتر شد، دستم را توی دستش گرفت:
_تو چرا موندی پریناز؟
نفسم گرفت. چرا مانده بودم؟ سرم را پایین انداختم:
_نمیدونستم اونا کی هستن!
_ولی خواهرت باهاشون رفت!
_نمیدونم چرا!
چند دقیقهای دستم توی دستش بود و چیزی نمیگفت. بعد دستم را ول کرد و از جایش بلند شد.
همین که میخواست برود در باز شد و ملکه با یک بشقاب که توی آن چند تا سیب بود آمد تو. امیرخان پرسید:
_ مروارید اینجا بود؟
_ بله آقا!
به من اشاره کرد و گفت:
_ چی شده؟ چرا حواست بهش نبود؟
_ بود آقا!
هنوز جملهاش تمام نشده بود امیرخان زد زیر بشقاب و سیبها ریخت روی زمین، ملکه رفت عقب و چسبید به دیوار.
_ به خیالت من نمی فهمم؟ باز این اومد اینجا چی توطئه کردین؟ چه کوفتی ریختی تو غذای این بچه؟
ملکه دست گرفته بود جلوی صورتش:
_هیچی آقا!
امیرخان راه افتاد به سمت در و همانطور که میرفت گفت:
_یه مو از سرش کم بشه میکشمت! چشم ازش برندار!
_چشم آقا!
وقتی رفت سرم را بردم زیر لحاف و نفسم تند شده بود " گفت بچه! منو بچه میدونه! برای همین میگه مراقبم باشن!"
گونههایم خیس شد. کاش نمانده بودم! این چیزی بود که زجرم میداد و روح و روانم را میفرسود!
امیرخان مرا آنجا نگه داشته بود اما بیشتر وقتها نبود! حتی گاهی یکی دو روز نمیدیدمش.
یک شب از اتاقم آمدم بیرون بروم پارچ را پر از آب کنم، شنیدم از اتاق صدای ساز میآید. پارچ را آرام گذاشتم روی زمین و رفتم پشت در. قلبم شروع به تپیدن کرد. حالا این را فهمیده بودم که من هر وقت امیرخان را میبینم یا به او نزدیک میشوم قلبم انگار میخواهد از جا کنده شود، شروع میکند به تاپتاپ کردن.
آهنگی که مینواخت غمگین بود، آدم بغضش میگرفت. خیلی دلم میخواست یکجوری بفهمم توی دلش چه خبر است! این غم از چیست و از کجاست؟ روزها کجا میرود! اصلا چکار میکند؟ من اینجا چه کارهام؟
توی همین فکرها بودم که صدای ساز قطع شد، منتظر بودم تا آهنگ دیگری را شروع کند اما ناگهان در اتاق باز شد و افتادم توی بغلش!
عرق کرده بودم. زبانم بند آمده بود. بازوهایم را گرفت و نگهم داشت:
_اینجا چکار میکنی پریناز؟
خودم را جمع و جور کردم:
_داشتم ساز گوش میکردم آقا!
توی صورتم خیره ماند طوری که سرم را انداختم پایین. میخواستم بگویم ببخشید و بروم اما خودش را کنار کشید و آرام گفت:
_بیا تو!
نمیدانم چرا این اتاق حالم را عوض میکرد.انگار پا توی خلوتش گذاشته بودم. ایستاده بودم و بوی خوبی که میآمد و تاریکی یاد آن شبم میانداخت.
امیرخان رفت نشست و دوباره شروع کرد به زدن، من هم روی نیمتخت نشستم و نگاهش میکردم. حرکت دستها و سرش وقتی که موهایش تکان میخورد را دوست داشتم. آهنگش که تمام شد، نگاهم کرد:
_بیا اینجا!
آب دهانم را قورت دادم و رفتم جلو. سازش را بالا آورد:
_بگیر!
هاج و واج نگاه میکردم:
_بگیرش! بهش دست بزن!
ساز را توی دستم گرفتم.
_تا حالا ساز ندیدی؟
سرم را تکان دادم. انگار نوزادی توی بغلم است، طوری با احتیاط گرفته بودمش و با تعجب نگاه میکردم که امیرخان خندهاش گرفته بود، گفتم:
_این چطور اون صداها رو میده آقا؟
بلند شد ساز دیگری برداشت و دست گذاشت توی پشتم:
_بیا تا بهت بگم
نشست روی نیمتخت و کنارش نشستم:
_این اسمش تاره! دست بزن به سیمها! اینجوری با این ناخن
صدا که از سیم بلند شد ذوق کردم و عین بچهها خندیدم. هی تکرار کردم. امیرخان گفت:
_ساز رو اینجوری بگیر، این دستت رو بذار اینجا، این مضرابه، ببین به هر کدوم از سیمها که ضربه بزنی صداش فرق میکنه!
بعد دست گذاشت روی دستم و جای دستم را تغییر داد. دستش گرم بود، نمیدانم چرا اینهمه دلتنگش بودم! با اینکه از جذبه و خشمش میترسیدم، در عین حال کنارش حس خوبی داشتم. هنوز دستش روی دستم بود و من داشتم توی رخوت خودم غرق میشدم که گفت:
_دلت میخواد یاد بگیری؟
سرم دا بلند کردم و توی چشمهایش نگاه کردم:
_شما بهم یاد میدین آقا؟
یک آن چشمهایش درخشید و بعد دوباره همان غم همیشگی پیدا شد، لبخند کمرنگی زد:
_از فردا شب!
فردای آن روز دل توی دلم نبود تا شب شود زمان طول می کشید. توی اتاقم را میرفتم از پنجره بیرون را نگاه می کردم.
میرفتم بیرون یا توی ایوان. از آنجا پرنده هایی که لب حوض دانه برمی چیدند را تماشا میکردم.
هی چشم میدوختم به در خانه که ببینم امیرخان کی برمی گردد! اما او آن شب برنگشت!
دلم میخواست کسی بود که بپرسم بعضی شبها که آقا خانه نمی آید کجا می خوابد؟ یا بعضی وقت ها که چند روز نیست کجاست؟ یا بپرسم آقا برای چه آمده اینجا و توی این عمارت ساکن شده؟ یا مثلاً بپرسم که عمارت بزرگ کجاست؟
اما هیچ کس نبود و من به ملکه یا هیچ کس دیگری نزدیک نبودم تا بتوانم سوال هایم را بپرسم.
در آن عمارت درندشت و بزرگ تنها یک دختر کوچک بود که دختر یکی از کلفت های خانه بود و گاهی توی حیاط بازی می کرد. نگاهش میکردم و یاد بچگیهای خودم می افتادم با آن دامن چین چین و زلفهای پریشان دور حوض می دوید بازی می کرد و گاهی هم به او کار می دادند! ظرف بشوید، استکان ها را بشوید. جارو کند.
این دختر بچه تنها کسی بود که می توانستم نگاهش کنم و به زندگی برگردم.
من کم کم از ساکنین عمارت شده بودم. عمارت مرموزی که تنها چند کوچه آنطرفترش خانهی خودمان بود و شگفت آنکه من نمیتوانستم بروم آنجا و امیرخان هم به روی خودش نمی آورد. نمیتوانستم اصرار کنم که برم گرداند! خشمش را دیده بودم و میدانستم که اگر عصبانی بشود ممکن است هر اتفاقی بیفتد و هر تصمیم ناگهانی ای بگیرد! هنوز امیدوار بودم یا یکی بیاید دنبالم یا اون عهدش یادش بیاید.
بالاخره یک شب دیدم که دوباره از توی اتاق صدای ساز می آید. رفتم دم در اما برگشتم. با خودم فکر کردم اگر میخواست صدایم میزد. باز نتوانستم طاقت بیاورم.
رفتم و چند تقه زدم به در.
صدای بلندش را شنیدم:
_بیا تو!
در را باز کردم:
_ آقا! امشب به من یاد می دین؟
ساز را کنار گذاشت.
_بیا بشین پریناز!
رفتم تو و مثل همیشه لبهی نیمتخت نشستم. آن شب به من یاد داد که چطور ساز را بگیرم، چطور به سیمها ضربه بزنم، اسم سیمها را گفت و جای انگشتهایم را نشانم داد. همهی سعیام را میکردم تا چیزهایی که میگوید را درست انجام دهم. یک ساعتی همهی آن کارها را انجام دادم.
_برای امشب کافیه پریناز!
نفهمیده بودم زمان چطور گذشته بود. دلم نمیخواست تمام شود. دستهایش را برد پشت سرش و سرش را تکیه داد به دستهایش.
امروز که به آن شب فکر میکنم میبینم که حق داشتم. مگر چند تا مرد مثل امیرخان وجود داشت؟ که اینطور با جذبه توی اتاق نیمهتاریک تکیه بدهد به صندلی و موهای پریشانش چهرهی مرموزش را خواستنیتر کند؟!
ایستاده بودم توی اتاق و دلم نمیخواست بروم. میخواستم بمانم و یک بار دیگر امیرخانِ شب اولی که توی این اتاق بودیم را ببینم. ولی او عوض شده بود. نگاهش را میدزدید و تا جایی که میشد با من رو به رو نمیشد.
_چیزی میخوای بگی پریناز؟
کلمهها به سختی توی دهانم ادا میشدند:
_نه آقا! شب به خیر!
رفتم توی اتاقم و آنقدر بیقرار بودم که تا نزدیکیهای صبح خوابم نبرد. از آن شب دیگر امیرخان بیرون از خانه نمیخوابید و تقریبا سر ساعت مشخصی میرفتم توی اتاقش و ساز زدن یاد میگرفتم. کم کم اسم سازها را هم یاد گرفته بودم.
امیرخان معمولا ساکت بود و من داشتم فراموش میکردم که این مرد یک شب توی همین اتاق رقصیده و مرا بغل کرده و پیشانیام را بوسیده!
در واقع تا حدی عبوستر هم شده بود و گاهی که خوب یاد نمی.گرفتم بیحوصله میشد و زودتر مرا به اتاقم میفرستاد. برای همین همهی تلاشم را میکردم تا اشتباه نکنم و بتوانم بیشتر پیشش بمانم.
یک روز سر و صدا و جیغ و داد بلند شد. دویدم بیرون دیدم مروارید دوباره آمده و کاردش بزنی خونش در نمیآید. وقتی من رسیدم ملکه روی زمین افتاده بود، دامنش بالا رفته بود، گالش هایش هر کدام یک طرف افتاده بود، چارقدش کنارش بود و از همه بدتر گیس های وزوزیاش بود که سیخ روی هوا ایستاده بود.
مروارید تکیه داده بود به دیوار و اختر و بقیه کز کرده بودند گوشه و کنار.
چشم مروارید که به من افتاد تف کرد روی زمین:
_دخترهی لکاتهی بی همه چیز! من اگه کلهی تو رو رو آتیش نپلشوندم مروارید نیستم!
دیدم هوا پس است زود برگشتم توی اتاقم. این زن کی بود که امیرخان نمیتوانست عذرش را بخواهد یا اجازه ندهد وارد عمارت شود؟!
با من چه پدرکشتگیای داشت؟!
عصر که دوباره رفتم بیرون دیدم دارند وسایلش را میآورند بالا و یکی از اتاقهای بالا را برایش آماده میکنند!
پس آمده بود بماند! آن شب امیرخان خانه نبود. برای من آبگوشت آوردند. دوباره بعد از خوردن غذا دلم آشوب شد و سرم گیج میرفت اما به بدیِ دفعهی قبل نبودم. افتادم توی رختخواب آنقدر غلت زدم و پیش چشمهایم سیاهی رفت تا خوابم برد.
فردا نتوانستم لب به صبحانه بزنم. سرم درد میکرد و بدنم غش میرفت.
از ترس مروارید از اتاق بیرون نرفتم و خداراشکر تنها یکبار که برای قضای حاجت رفتم ندیدمش
شب بعد از شدت گرسنگی از عدسپلویی که آورده بودند چند قاشق خودم. دوباره به هم ریختم، دوباره سرم گیج رفت و افتادم توی جا.
نیمههای شب با تکان دستی بیدار شدم می خواستم جیغ بزنم اما صدای آشنای امیرخان گفت:
_هیششش...آروم باش
خم شد و آهسته گفت:
_زود بلند شو! باید از اینجا بریم... هیچ حرفی نزن، خیلی آهسته و بی سر و صدا
هنوز گیج خواب و سردرد بودم. کمک کرد از جایم بلند شدم، می خواستم بپرسم چی شده اما انگشتش را گذاشت روی لبم و توی گوشم گفت:
_بی سر و صدا دنبالم بیا!
فرصت نشد چیزی بردارم یا کاری کنم. پشت سرش راه افتادم و از پله ها پایین رفتیم. توی حیاط از پناه دیوار حرکت کردیم و دالان عمارت تاریک بود.
در را باز کرد و گفت:
_برو بیرون!
دلم میخواست حالم خوب بود و بال و پر میگرفتم تا خانهمان میدویدم. اما بی حال بودم و سر گیجه داشتم. تکیه دادم به در.
امیرخان دست انداخت و فانوس آویزان بالای در را برداشت و گرفت بالای سرم. همزمان نور چهرهی خودش را هم روشن کرد. صورتش خیلی به صورتم نزدیک بود طوری که انگار تنها نفسهایمان بین ما فاصله انداختهاند.
نفسم که بالا آمد زیرلب گفتم:
_چی شده آقا؟
دستش را بالا آورد و زلفم را مرتب کرد، انگار تپش قلبش را می شنیدم، نگاهش را دزدید:
_فقط بیا پریناز!
فانوس را طوری گرفت که حالا اسبها و کالسکه را می دیدم. با دست دیگرش بازوی را گرفت و به سمت کالسکه رفتیم. در را باز کرد و کمک کرد سوار شوم. نشستم و خودش در یک جست کنارم نشست.
_برو نصرالله!
_چشم آقا!
ضربهی شلاق روی اسبها را شنیدم، اسبها به حرکت درآمدند، تکان تکان خوردیم و راه افتادیم. دست گذاشتم روی پیشانیام. هنوز گیج بودم و احساس کسی که توی خواب راه میرود را داشتم.
کمی که جلوتر رفتیم به خودم آمدم و رو کردم به امیرخان:
_کجا میریم آقا؟
دست گذاشت روی پایم:
_یه جای امن
امن؟ منظورش چه بود؟ چه اتفاقی افتاده بود؟ من چرا هر چه میگفت گوش میدادم؟ پس آن پرینازِ سر و زبان دار کجاست؟ چرا اینقدر خوابالودم؟ حرکتهای کالسکه انگار که حرکتهای ننو ست، چشمهایم روی هم افتاد.
این بار که کالسکه تکان سختی خورد از جا پریدم، دیدم تمام این مدت سرم افتاده روی شانهی امیرخان وخواب بودهام.
این بار که کالسکه تکان خورد احساس کردم دارم بالا می آورم دیگر نتوانستم تحمل کنم گفتم: _نگهدارید! نگه دارید!
امیرخان رو به مردی که کالسکه را میراند داد زد:
_نصرالله! نگهدار! نگهدار!
بعد رو به من گفت:
_ چی شده؟
با بی حالی گفتم:
_ می خوام برم پایین! باید برم پایین!
در را باز کرد و دستم را گرفت تا پیاده شوم! نسیم خنک شب که به صورتم خورد نفسم بالا آمد. گفت:
_یحتمل چون تا حالا کالسکه سوار نشدی حالت خراب شد
کمی شانههایم را مالید:
_بهتری؟
کاش به من دست نمیزد! کاش اینقدر به من نزدیک نبود! وقتی حتی صدای نفسهایش را میشنیدم اما نمیدانستم توی دلش و توی فکرش چه خبر است اذیت میشدم!
توی تاریکی شب و نور کمرنگ فانوس، هنوز دلدرد داشتم و سرم سنگین بود، نمیدانستم کجا میرویم و چه خبر شده! زدم زیر گریه!
_چرا پریناز؟
_درد دارم آقا!
دست گذاشت توی پشتم:
_معلوم نیست چه کوفتی ریختن تو غذات!
پشتم یخ کرد:
_کی آقا؟
دستش را فشار داد:
_برو بالا! برو! الان وقت این حرفها نیست
سوار شدیم. ترسیده بودم. " کی می خواست منو بکشه؟ چرا؟ با چی؟ پس غذایی که میخوردم مسموم بود؟ داشتن آروم آروم خلاصم میکردن؟ امیرخان از کجا فهمید؟ چرا به جای آنکه حرفی بزنه و بازخواستشون کنه من رو فراری داد؟ کجا داریم میریم؟ همه چی زیر سر مروارید بود؟ این مروارید کیه؟
در دل شب فکر میکردم و ساکت بودم. امیرخان هم حرفی نمیزد.
هوا روشن شده بود و رسیده بودیم یزد.
_اینجا شهره؟
_تا حالا نیومدی؟
_چرا بچه که بودم، چیز زیادی یادم نیست
خم شد روی من. یک لحظه قلب ایستاد. داشت چکار میکرد!
دست دراز کرد و پردهی سمت من را کنار کشید:
_برو تماشا کن!
سرم را بردم بیرون، دکان ها، گاری ها، زنها و مردها، تک و توک بچهها، کالسکهها...
صورتم از هم باز شد، برگشتم سمتش، داشت نگاهم میکرد، گوشهی کلاهش را با دست گرفته بود و لبخند میزد.
کالسکه از خیابان گذشت و وارد یک کوچهی پهن شد و از آنجا رفت انتهای یک کوچهی باریکتر.
خورشید پهن شده بود و هوا میرفت رو به گرمی. کالسکه نگه داشت. امیرخان در حالیکه داشت پیاده میشد گفت:
_رسیدیم
من هم پشت سرش پیاده شدم. امیرخان رو به مرد کالسکهران دست تکان داد:
_زود برو نصرالله! اینجا نمون!
کالسکه رفت. رو به روی در بزرگی بودیم. امیرخان در زد. از حال و هوای کسی که تازه شهر را دیده بیرون آمدم و دوباره نگران شدم. هنوز نمیتوانستم خوب بایستم. تکیه دادم به در.
امیرخان دستی توی موهایش کشید و چند قدم رفت عقب تر و به بالای عمارت نگاه کرد و دستی تکان داد. چند دقیقهی بعد در باز شد. دختری تقریبا همسن من در را باز کرد اما از سر و وضعش معلوم بود که کلفت خانه است.
از یک دالان نسبتا" پهن گذشتیم و وارد حیاط عمارت شدیم. باغچههای بزرگ داشت، درختهای سرو، انار، گلهای سرخ، حوض بزرگ آب.
هنوزم نگاهم به گل و درختها بود که زنی از ایوانِ جلوی عمارت صدا زد:
_بفرمایید امیرخان
از پلهها بالا رفتیم. زن به من نگاهی انداخت:
_به به! تنها نیستی!
امیرخان دست گذاشت روی شانهی من:
_پریناز...
بعد حرفش را قطع کرد رفت سمت زن. من هنوز محو چهرهی ملیح، پوست سفید و موهای بلند و افشان زن بودم. تا حالا اینطور زنی ندیده بودم. این همه پاکیزه، این همه لطیف، با پیراهن سفید، جلیقهی مخمل، بدون چارقد!
امیرخان زن را برد یک گوشهی ایوان پشت ستون و پچ پچشان شنیده میشد.
گاهی صدایشان بالا میرفت، گاهی آهسته میشد اما من چیزی سر درنیاوردم، فقط متوجه شدم که زن ناراضی است و امیرخان دارد سعی میکند مجابش کند.
سروها مرا یاد سروناز میانداخت و انارها یاد مهرناز! حوض و باغچه هوای خانهمان را توی سرم انداخته بود.
حرف زدنشان تمام شد و آمدند سمت من. امیرخان گفت:
_پریناز! مهرینماه امین و رازدار منه! به هیچکسی تو زندگی اینهمه اعتماد ندارم. شما باید مدتی اینجا بمونی! اینجا که باشی خیالم راحته! خیلی چیزها قراره یاد بگیری، دل بده تا یاد بگیری، باید با سواد بشی!
در همین حین مهرینماه داشت با پرهای گل سرخی که شاخه کشیده بود توی حیاط بازی میکرد و چندان راضی نبود.
امیرخان گفت و رفت توی عمارت. مهرینماه همانطور که داشت پشت سر امیرخان میرفت گفت:
_ بیا تو دختر!
من هم پشت سرشان رفتم تو. از راهرویی که سقف بلند داشت و دیوارهای دورش آینه کاری شده بود و کف اتاق فرش لاکی بود، رد شدیم.
تا حالا اینطور عمارتی ندیده بودم، عمارتی که توی سریزد بود خیلی فرق داشت، چیزهایی که آورده بودند هم انگار موقتی بود. اینجا عجیب و غریب بود. روی سقفش نقاشی و آینه کاری داشت. نور از شیشههای رنگی افتاده بود روی دیوار. پرده ها مخملی و سبز بودند، صندلیها هم همینطور.
امیرخان از پلهها بالا رفت. مهرینماه نگاهی به من انداخت و صدا زد:
_ململ!
زنی که توی دستش یک تکه دستمال مچاله بود از یکی از درها بیرون آمد:
_بله خانوم؟
مهرینماه من را نشان داد:
اتاق کوچیکهی بالا سمت بادگیر رو آماده کن!
به من هم اشاره کرد:
_ململ میگه کجا بری
هنوز دلخور بود و معذب شده بودم. پشت سر ململ رفتم بالا. عمارت بالا دو قسمت میشد، نگاهی به بادگیر بزرگ انداختم. چند تا اتاق دور تا دور بود. هر چه نگاه کردم بفهمم امیرخان آمده این بالا الان کجاست سر در نیاوردم.
ململ در اتاقی را باز کرد و رفتیم تو، پنجرههای عمودی رو به حیاط و همان سروها باز میشد، پرده ها آبی فیروزهای بود، فرش کف اتاق هم همینطور.
_چیزی لازم ندارین؟
به خودم آمدم. چی احتیاج داشتم؟ هنوز نمیدانستم کجا هستم و چرا! می خواستم بگویم گرسنهام اما خجالت کشیدم. سری تکان دادم و ململ رفت.
روی صندلی چوبی نشستم. دیدم نمیتوام، بلند شدم و رختخواب را پهن کردم و خوابیدم. وقتی بیدار شدم دیدم روی میز مجمعهای گذاشتهاند. چند لقمه غذا خوردم و رفتم بیرون. از پایین صدای ساز می آمد. آرام آرام چند پله پایین رفتم. مهرینماه داشت تار میزد و امیرخان نشسته بود سرش را تکان میداد. نگاهش به من افتاد. اشاره کرد یعنی که بیا پایین. رفتم پایین. مهرینماه به زدن ادامه داد. روی یکی از صندلیها نشستم و به دستهای مهرینماه و انگشتان ظریفش خیره شدم که با مهارت مینواخت.
موهای بلندش ریخته بود یک طرف روی شانهاش و سرش را بلند نکرد. قطعهاش که تمام شد تازه متوجه من شد. امیرخان گفت:
_پیش مهرین بانو ادامه بده پریناز!
دلم میخواست سرم را بلند کنم و بگویم:
_می خواستم پیش شما یاد بگیرم آقا!
امیرخان از جایش بلند شد.
_مهرین بانو! اجازه بفرمایید من مرخص میشم
مهرینماه از جایش بلند شد. به امیر خان اشاره کرد و رفتند توی ایوان. من هم بی اختیار پشت سرشان رفتم اما متوجه من نشدند. در پناه ستون مهرین ماه خطاب به امیرخان گفت:
_کی برمیگردین؟ تا کی قراره اینجا بمونه؟
_برمیگردم بانو! سر می زنم
لحن امیرخان همراه با احترام بود. اما مهرینماه هنوز گلهمند بود:
_سر می زنین؟ کسی پرسید بگم کیه؟ نسب و نسبتش چیه؟
_شما چند تایی نوکر و کلفت دارین بانو! حالا یه دختر بیشتر اینجاست چه توفیری می کنه؟
_توفیرش اینه که قراره ساز یاد بگیره، سواد یاد بگیره حشر و نشر کنه مراوده داشته باشه امیرخان! به خیالتون میشه چیزی از همین نوکر و کلفت ها پنهون کرد؟ فردا روز سفره پهن میکنن میذارن کف دست همه!
امیرخان اول ساکت بود، انگار رفته بود توی فکر. بعد با صدای آهستهتری گفت:
_نگفته بودین جناب معتمدمیرزا دختر صغیری هم داشته؟
مهرینماه با لحن بی حوصله و معترض گفت:
_منظورتون این نیست که بگم این دختر همونه؟ شوخی نکنین!
_چه ایراد و اشکالی هست؟ چند صباحی اینجاست برمیگردم بانو! دست رد به سینهی من نزنین! جبران می کنم!
_چی توی فکرتونه امیرخان؟ با این دختر چکار دارین؟ من رو با عزیزه و افسر در نیندازین! مخصوصا که میگین مروارید بو برده!
امیرخان صدایش را قدری پایین برد که دیگر نشنیدم چه گفت اما جملههایش مهرینماه را مجاب کرد. عزیزه و افسر کی بودند؟
مهرینماه آمد سمت عمارت، خودم را کنار کشیدم اما من را دید، توی صورتم نگاه نکرد اما گفت:
_من از فال گوش ایستادن بیزارم دختر!
من و منی کردم و دیدم امیرخان از پله ها پایین رفته و دارد از حیاط میگذرد. گالشهایم را انداختم سرِ پایم و تند پشت سرش دویدم.
_امیرخان!
دمِ دالان ایستاد. صدا زدم:
_آقا! دارین میرین؟
کلاهش توی دستش بود.دست دیگرش را کشید توی موهایش:
_نگران نباش پریناز! اینجا امنه!
_ولی آقا!
حالا نگاهش توی چشمهایم بود و داشت میدید که زیر پوستم نبض میزند و لبهایم خشک شده.
_منو برگردونین خونهی خودمون آقا! نمیخوام اینجا بمونم.
سرش را تکان داد:
_برمیگردی!
و برگشت که برود.
_کی آقا؟ شما که دارین میرین!
ایستاد، پشتش به من بود، ضربان قلبم را میشنیدم.
رو برگرداند و براندازم کرد. سرم را پایین انداختم. یک قدم آمد جلو، دست گذاشت زیر چانهام، داغ شدم و یک لحظه چشمهایم را بستم. صدایم زد:
_پریناز!