سه خواهرون 3
اسمم را که شنیدم چشم هایم را باز کردم. توی چشمهایش روشنی بود. نفس آرامی کشید و خیره توی چشمهایم گفت:
_تو...
گوشهی لبش را به دندان گرفت و زود لبش را رها کرد، داشت پشیمان میشد اما ادامه داد:
_تو به من حس داری پریناز؟
به چینهای پیشانیاش نگاه کردم، در عرض چند لحظه چهرهاش تغییر کرده بود و جدی شده بود، طوری که انگار پشیمان شده، حتی عصبی به نظر میرسید.
گلویم خشک بود و لحظهها سخت میگذشت. دستش زیر چانهام سفت و سخت بود. بالاخره به هر جان کندنی بود لب از لب باز کردم:
_حس یعنی چی آقا؟
لب پایینش را محکم گاز گرفت و مکث کرد، تکرار کرد:
_حس؟
نگاه از من برگرفت و به عمارت و اطراف نظری انداخت. دوباره توی چشمم خیره شد:
_از من خوشت میاد؟
خیلی زود، خیلی زودتر از آنکه فکری به ذهنم خطور کند، انگار که خوش آمدن از امیرخان گناه کبیرهای باشد گفتم:
_نه آقا!
سرانگشتهایش نرم چانهام را نوازش کرد و آرام چانهام را رها کرد:
_درسته دختر! همینه!
سرم را که بلند کردم، کلاهش را گذاشته بود روی سرش و داشت از در بیرون میرفت. ایستادم و نگاه کردم.
رفت! بدون آنکه نگاه کند و یا چیز دیگری بگوید! در که بسته شد، دویدم باز کردم و دیدم که از پیج کوچه گذشت. در را بستم و سر گذاشتم روی آن. با مشتهای گره کردهام کوبیدم و پیش خودم نالیدم که:
_حس می دونم چیه آقا! میدونم!
اشکهایم سرازیر شده بود:
_خوشم میاد آقا! خوشم میاد!
ترسیده بودم راستش را بگویم! مرا چه به پسر هدایت خان! همین که از سرم گذشته بود موهبت بزرگی نبود؟ به جای آنکه کلفت باشم و رفت و روب کنم باید سواد یاد میگرفتم و ساز میزدم! همین که به من دستدرازی نکرده بود لطف نبود؟
اشکهایم را خشک کردم و نفس بلندی کشیدم. به خودم گفتم " فراموش کن پریناز! پاتو به اندازهی گلیمت دراز کن! به دلت بگه خفه!خفه شو!"
با قدمهای سنگین برگشتم توی عمارت. دیدم که مهرینماه تمام مدت پشت پنجره بوده و همه چیز را دیده!
کنار دیوار ایستادم. مهرینماه گوشهی پرده را رها کرد و آمد کنارم:
_اسمت پریناز بود درسته؟
سرم را تکان دادم. به حالت دست به سینه ایستاد:
_بهتره هر کسی هر چی ازت میپرسه جواب بدی!
زود گفتم:
_بله خانوم!
با لحن محکمی گفت:
_قراره اینجا خیلی چیزا یاد بگیری! پس بهتره به حرفهای من خوب گوش بدی! من حوصلهی دردسر ندارم، هر چیزی رو هم یه بار میگم! برو روی اون صندلی بشین!
رفتم نشستم و خودش هم آمد کنارم نشست:
_بگو ببینم تو می دونی الان شاه کیه؟
_نه خانوم! از قاجارهاست
_چند تا شهر بزرگ میشناسی؟
_یزد، اصفهان، شیراز، تهران خانوم!
_می دونی حافظ کیه، سعدی و مولوی کی هستن؟
_حافظ شعر میگه خانوم!
_آفرین...تو شعر حافظ خوندی؟
_آبارضا پدرم گاهی میخوند، من بلد نیستم خانم!
_چه کاری خوب بلدی؟
_بلدم قالی ببافم، ظرف بشورم، جارو کنم، چیزای کمی بپزم، از آبانبار آب بیارم...قصه بگم...یه کمی هم ساز بزنم خانوم!
_قصه بگی؟
_چند تایی بلدم
اشاره کرد به سازی که روی میز بود گفت:
_اون سازو بیار بزن ببینم!
بلند شدم تار را برداشتم و شروع کردم به زدن. چیز زیادی بلد نبودم. ساز را گرفت:
_از فردا ساعت ۸ از پلهها میای پایین، من همینجا منتظرم.
_چشم خانوم!
_بعدازظهرها هم یه ملاحسین هست خبر میکنم بیاد که سواد یاد بگیری!
سرم پایین بود و مدام چشم میگفتم.
_میتونی بری
از جایم که بلند شدم دوباره گفت:
_یه چیزای دیگه هم هست...چطور بری چطور بیای چطور لباس بپوشی، چطور مراوده کنی!
آن روزها همه چیز برایم عجیب بود اما حالا که نگاه میکنم می بینم مهرینماه داشت آداب معاشرت یادم میداد. میخواست از آن دخترک آفتاب و مهتاب ندیدهی بی خبر از همه چیز یک زن روشن و آگاه بسازد.
آن روزها مدارس ابتدایی کمی در نقاطی از کشور به راه افتاده بود و مدارسی مثل ژاندارک وجود داشت که من حتی نشنیده بودم.
من پیش ملاحسین الفبا یاد گرفتم و کم کم حافظ، سعدی، شیخ بهایی، خلاصهالحساب میخواندم. ملاحسین مرد سختگیری بود و تقریبا بی حوصله بود.
مهرینماه حوصلهی بیشتری داشت اما هنوز از اینکه تنهاییاش به هم ریخته بود دلگیر بود. او علاوه بر ساز زدن گاهی که حوصله داشت آواز یادم میداد و معتقد بود که صدای من خوب است.
یک ماهی از حضور من در آن عمارت میگذشت. تقریبا بعضی از عادتهای مهرینماه دستم آمده بود و خیلی از برنامههای خانه را میدانستم. به من مسئولیت زیادی داده بودند و این خیلی خوب بود چون جلوی دلتنگیام را میگرفت. گاهی در خلوت خودم گریه میکردم.
یک روز بعدازظهر، مهرینماه رفته بود به یک مهمانی عصرانه اما من نبرده بود، ساز را برداشتم و رفتم حیاط پشتی عمارت روی نیمکت چوبی نشستم. گاهی که تنها بودم پناه میبردم آنجا. چند تا درخت سرو بود، یک حوض کوچک و چند بوته گل سرخ.
نشسته بودم و داشتم آهنگ غمانگیزی که تازه یاد گرفته بودم را میزدم و با خودم گریه میکردم. این را از بانوی خوانندهای به اسم روحانگیز شنیده بودم:
همه هست آرزویم که ببینم از تو رویی
چه زیان تو را که من هم برسم به آرزویی
بعد سرم را بلند کردم و چشمم افتاد به امیرخان. احتمالا آمده بود سر بزند، مهرینماه نبوده و سراغ من را گرفته بود. ایستاده بود و تکیه داده بود به دیوار دست به سینه مرا تماشا میکرد.
از جایم بلند شدم. من در خانهی مهرین ماه چارقد سر نمیکردم. موهایم را بافته بودم و گبسهایم از دو طرف افتاده بود روی سینهام. پیراهن گلداری که خیاط قالب من دوخته بود تنم بود با جورابهای بلند.
امیرخان نزدیکتر آمد:
_عجب خلوتی ساختی دختر!
نگاهش کردم و طوری دلم فروریخت که زود سرم را پایین انداختم تا متوجه گُر گرفتن گونههایم نشود.
روی نیمکت نشست. ساز را برداشت و توی دستش جابهجا کرد.
_یادم باشه یه بهترش رو برات بیارم!
شروع کرد به زدن:
خوش آن ساعت که یار از در درآیو
شب هجرون و روز غم سر آیو( در استوری امشب ببینین))
اول ایستادم و نگاه کردم کم کم دستهایم به حرکت درآمد و وقتی به خودم آمدم داشتم میچرخیدم و میرقصیدم.
این شادیِ دیدنِ او بعد از یک ماه دوری نبود؟
دست از زدن برداشت. دستهایم را نرم پایین آوردم و رو به رویش ایستادم. داشت نگاهم میکرد و توی چشمهایش برق و مهر با هم بود:
_خوشا پریناز! خوشا! کارِ دستِ مهرین بانوست یا استعدادِ تو؟
سری کج کردم:
_شما چی فکر میکنید آقا؟
بلند شد و آمد در یک قدمیِ من ایستاد:
_هر دو! امیرخان اشتباه نمیکنه!
نمیدانم آن بعدازظهر جسارتم از کجا میآمد! شاید تحت تاثیر مهرینماه به غلط افتاده بودم! از دهانم پرید که:
_امیدوارم خودتون ملتفت باشین دارین چه کار میکنین
شانههایم را گرفت:
_چطور؟
با صدای لرزانی گفتم:
_چون خودم نمی دونم
_چی نمی دونی؟
_اینکه چرا اینجام
داشتم فشار نرم دستهایش رو شانههایم را حس میکردم که سعی داشت نزدیکتر شوم:
_جای بدی نیست که! داری خیلی چیزا یاد میگیری
یک قدم رفتم عقب:
_ولی ترجیح میدادم برگردم خونهمون آقا
دستهایش که ناغافل توی هوا مانده بود را جمع کرد، یک دفعه دست انداخت، مچ دستم را گرفت و مرا کشید توی بغلش:
_این تو بودی که اون روز برگشتی توی باغ! می تونستی با خواهرت بری!
صدایش آهسته و بم شد:
_چرا برگشتی؟
حالا داشت توی بغلش فشارم میداد و صدای نفسش را میشنیدم، همان عطر همیشگی را داشت. قلبم میگفت اقرار کن پریناز! عقلم میگفت چیزی نگو! پنهان کن پریناز!
پیشانیاش را گذاشت روی پیشانیام. داغ شده بودم و نفس کشیدن سخت شده بود، دوباره با صدایی که دیوانهام میکرد گفت:
_چرا برگشتی؟
آهسته گفتم:
_اشتباه کردم
سرش را عقب برد و با سرانگشتش نرم روی لبهایم کشید.
_دوباره بگو!
دیگر طاقت نداشتم، نزدیک بود اشکم سرازیر شود، برگشتم و می خواستم بدوم که از پشت مرا گرفت:
_کجا فرار میکنی؟
هنوز جملهاش تمام نشده بود که مهرینماه رسید. تعجب کرد و دست گرفت جلوی دهانش.
امیرخان زود خودش را جمع و جور کرد و من به سرعت از کنارشان گذشتم و خودم را به اتاقم رساندم.
در را پشت سرم بستم و زدم زیر گریه.
توی سرم اسمش مدام ضربه میزد:
امیرخان...امیرخان...
تا شب توی اتاق ماندم. شب ململ در اتاقم را زد:
_خانوم گفتن بیایید پایین شام
با چشمهای پفکرده رفتم پایین. هنوز به پایین پلهها نرسیده بودم که با دیدن امیرخان پشت میز جا خوردم. فکر نمیکردم شب بماند. مهرینماه مرا دید و صدا زد:
_بیا پریناز
و به صندلی اشاره کرد. آن شب شمع و شمعدانهای بیشتری روشن بود. پنجرهها باز بود و بوی غذا میآمد. امیرخان سرش را بلند نکرد. روی صندلی نشستم.
_بفرمایید امیرخان! شروع کن پریناز!
همهی این روزها و شبها کنار مهرینماه غذا خورده بودم. گاهی به من تذکری داده بود؛
_چنگال استفاده کن! لیوان رو اینهمه پر نکن! اینطور کن، اونطور کن!
منتظر ماندم تا امیرخان شروع کند، توی بشقابش پلو ریخت، من هم کمی پلو ریختم. مطمئن نبودم بین او و مهرینماه که عصر با دیدن ما در آن جا تعجب کرده بود چیزی از گلویم پایین برود.
روی پلو از خورشت فسنجان ریختم اما طوری بغض گلویم را گرفته بود که تقریبا نتوانستم چیزی بخورم. جرات نمیکردم سرم را بلند کنم و به امیرخان نگاه کنم. می ترسیدم مهرینماه ببیند.
شام که تمام شد نشستیم و مهرینماه یک قطعه نواخت. بعد از من خواستند که بزنم. در همین فاصله ململ چای و شیرینی آورد. امیرخان رو به مهرینماه گفت:
_باید برای پریناز ساز بیارم
مهرینماه موهای توی پیشانیاش را کنار زد:
_چطور؟ ساز داره که!
_خوشدست نیست
مهرینماه از جایش بلند شد:
_یکی از اون دوران بالا هست، بیارم ببین چطوره
دلم میخواست بپرسم کدام دوران ولی فکر کردم شاید نخواهند بدانم. وقتی مهرینماه رفت بالا، امیرخان ظرف شیرینی را گرفت جلوی من:
_شام که چیزی نخوردی! ازین بخور می دونم دوست داری
گونههایم گرم شد. یکی از باقلواهای پستهای را برداشتم.
_شما حواستون به خوردن من بود!
_من همیشه حواسم به تو هست
این بار گونههایم گُر گرفت. شیرینی را گذاشتم گوشهی بشقابم. نگاهی به پلهها انداخت برگشت سمت من، دستش را آورد و گونهام را نوازش کرد و آهسته گفت:
_همه اشتباه میکنن پریناز! بعضی اشتباهها هم قشنگه
انگار که توی باغ بزرگی بودم، بهار بود، صدای پرندهها می آمد، لغزش شکوفههای تازه روی پوستم را حس میکردم. نم نم باران شروع شده بود اما دلم میخواست زیر این بارش بمانم.
هنوز بین واقعیت و رویا معلق بودم که صورتش را جلو آورد و لبهایش آمد روی لبهایم!
حالا قطرههای باران را روی پوستم احساس میکردم اما به جای آنکه سرد شوم، گرم میشدم. چشمهایم را بسته بودم. یک دستش آمده بود روی کمرم و داشت میلغزید تا پشت گردنم و لبهایش نرم لبهایم را به بازی گرفته بود. حالم مثل وقتی بود که نمیدانی زیر باران بمانی تا خیس شوی یا بروی تو!
صدای ساز آمد. امیرخان خودش را عقب کشید، من هاج و واج به مهرینماه که تا نیمهی پله ها آمده بود نگاه کردم. هُرمی از شرمندگی بدنم را پوشاند و ای وایِ خفیفی از زیر لبهایم بیرون پرید.
دیدم که پاهای مهرینماه فِرز از پله ها پایین آمد. ساز را گذاشت روی صندلی:
_برای امشب کافیه!
از جایم بلند شدم.
_برو بالا پریناز!
صدایش قاطع و تا حدی عصبانی بود. به چیزی نگاه نکردم و کلامی از دهانم بیرون نیامد. رفتم سمت پلهها. بالا که رسیدم کمی مکث کردم. صدایش را شنیدم:
_اینجا چه خبره امیرخان؟
صدایی از امیرخان نیامد. همهی تنم گوش شده بود.
_تکلیف من رو روشن کنین! این دختر برای شما کیه؟ کاری نکنین نتونم حرمت نگه دارم!
_چیزی نیست مهرین بانو!
_چیزی نیست؟ عصر چیزی نبود، امشب چطور؟ برین بالا دستشو بگیرین از اینجا ببرین! من بیشتر از این قاطی این ماجرا نمیشم!
لرز خفیفی گرفته بود و قلبم به شدت میزد.
_گفتم که چیزی نیست، من عذر میخوام لطفا تمومش کنین!
_من خبر شما رو از این طرف و اون طرف میشنیدم، خونه نرفتنها، مهمونیها، غیب شدنها...با این حال به خاطر مسائلی بهتون حق میدادم ، روزی که این دختر رو آوردین گفتم لابد قصد خیر دارین، یعنی از در خیرخواهی دراومدین که سواد و ساز و آداب معاشرت و ...گفتم به چیزی که تو فرنگ دیدیم و خوندیم نزدیکه! خودمو به خطر انداختم جلوی اینو و اون گفتم خواهر ندیدهی من پیدا شده! خودمو آماج عزیزه و افسر کردم اگه فردا روز بفهمن!
_لطفا آروم باشین! حق با شماست! تمومش کنین!
_امیرخان! یا دستش رو بگیر همین امشب ازینجا ببر یا دیگه حق نداری اینجا پا بذاری!
آب دهانم را به زحمت قورت دادم، لبهایم خشک شده بود. ترسیده بودم.
امیرخان گفت:
_بسیارخب! لطفا چیزی به روی پریناز نیارین! اون چیزی نمیدونه! چشم! من مصدع اوقات نمیشم!
از در بیرون رفت و مهرینماه هم پشت سرش رفت و دیگر چیزی نشنیدم.
رفتم توی اتاق و در را آهسته بستم. خودم را انداختم روی رختخواب. بی رمق و خسته. شرمگین و خشمگین. "چیو نباید میفهمیدم؟ گفت به پریناز چیزی نگو! گفت چیزی نمی دونه! چیو نمی دونم؟ عزیزه کیه؟ افسر کیه؟ یعنی امیرخان میخواست منو بازی بده؟ با من چکار داره؟"
از طرفی هنوز بغلش را و طعم بوسهاش را حس میکردم، از طرفی رفته بود و طوری که مهرینماه گفت دیگر حق نداشت بیاید اینجا! یعنی حتی یک ماه یک بار هم نمیدیدمش!
فردا صبح با رخوت و بی حالی از خ اب بیدار شدم. هیچ انگیزهای برای ادامه دادن نداشتم.
مهرینماه وقتی مرا آنطور آشفته دید گفت:
_این چه وضعیه؟
سکوت کردم. گفت: بشین!
نشستم. لحنش شاکی بود:
_زن باید برای خودش ارزش قائل باشه، حتی اگه طرفش پسر هدایت خان باشه! ناامیدم کردی پریناز! پس تو چی یاد میگیری؟ سواد برای اینه که خودتو حفظ کنی، قدر خودتو بدونی بازیچهی دست پسر خان نشی! ساز برای اینه که روحت متعالی بشه! که برای خودت جهان بهتری بسازی! پس فرق تو با خاله خانباجیها چیه؟
بغض کرده بودم:
_من تقصیری ندارم خانوم
_تقصیری نداری؟ اینجا بی پناه بودی؟ بهت تعرض شد؟ خب اعتراض میکردی! اگر به میل تو نبود کی حق داشت تو خونهی من به امانتِ من دست بزنه؟ ولو که خودش به امانت داده باشه! نه پریناز! تو هم مقصری! اینبار که گذشت ولی من بعد چنین چیزی ببینم نمیگذرم! تو با پسر هدایت خان چه صنمی داری؟ چه آیندهای داری؟
غم عالم نشست روی دلم. سرم را بلند کردم:
_خانوم! شما می تونین منو برگردونین خونه؟ پیش پدر و مادرم؟ شما رو به جد مادرم قسم منو برگردونین!
مهرینماه آرام شد. لحنش مهربانتر شد.
_نه پریناز! من نهایت بتونم یه کالسکه کرایه کنم بفرستمت بری! خودت تنها میری؟ این وجه رفتنت بعد از این همه مدت صلاحه؟ در ثانی جواب امیرخان رو چی بدم؟ ولی سعی میکنم مجابش کنم که برت گردونه! حالا هم بلند شو برو سر درسِت! ملاحسین منتظره! هر چی بود و شد فراموش کن!
سنگین از حرفهایی که شنیده بودم بلند شدم. سرم گیج میرفت. باید هر طور بود سر در میآوردم که چه خبر است!
از آن روز دو ماه میگذشت. نه از امیرخان خبری بود نه از کسی که امیدی بیاورد. من به برنامههای روزانه عادت کرده بودم و سر ساعتهای مشخص درسهایم را انجام میدادم.
درین فاصله فهمیده بودم که مهرینماه سفری به فرنگ داشته و درین سفر با امیرخان آشنا شده. فهمیدم که امیرخان را فرستاده بودند فرنگ تا امور نظامی بخواند اما او به هیچوجه زیر بار نرفته و به یکسال نکشیده برگشتهاست. فهمیدم که مهرینماه مدتی سر زبانها بوده که در مشایعت پدرش به فرنگ رفته بود و مدتی در پایتخت درس موسیقی میگرفته و در نهایت تصمیم گرفته به خانهی اجدادیشان در یزد بیاید و در خلوت خودش بی سر و صدا زندگی کند. موفق هم شده بود چرا که اینجا خیلی با او کاری نداشتند و تنها هر از گاهی به مهمانیهای کوچکی میرفت که گاهی از من هم میخواست تا همراهیاش کنم. اسم مرا عوض کرده بود و همه جا مرا روحانگیز خواهر ناتنیاش معرفی میکرد و من داشتم کم کم به این هویت جدید خو می گرفتم.
یک روز صبح مهرینماه گفت:
_ امروز عصر برنامهای نداری، میریم مهمونی خونهی هدایت خان.
اسم هدایت خان قلبم را لرزاند. یعنی ممکن بود امیرخان را ببینم یا حرفی از او بشنوم یا حداقل خانوادهاش را ببینم.
آن روز مهرینماه خودش بر آمادهشدن من نظارت کرد و بهترین لباسهایم را پوشیدم، مهرینماه نگاهی انداخت و لبخند زد.
تا خانهی هدایت خان سوار کالسکه شدیم. هوا داشت میرفت سمت خنکای پاییز. جلوی یک عمارت بزرگ پیاده شدیم. در باز بود و دو تا نوکر دم در بودند برای خوشآمدگویی. همه جا تمیز و آبپاشی شده بود و بوی خاک نمگرفته میآمد که با بوی ملایم دود قاطی شده بود. اسفند هم دود کرده بودند.
دو طرف راهی که به سمت عمارت اصلی میرفت درختهای انار بود که هنوز انارهای درشت داشت و نچیده بودند. وسط راه جوی آب بود.
جلوتر که رفتیم به حوض خیلی بزرگی رسیدیم که ماهی داشت و چند تا هندوانه هم توی آب انداخته بودند.
جلوی پلهها به سمت ایوان یکی از کلفت ها چادر و پیچهها را میگرفت. از پلهها که بالا رفتیم قلبم به شدت میزد. روی ایوان تختهای چوبی بود و پشتی چیده بودند. زنها نشسته بودند.
در همین حال زنی به ما نزدیک شد:
_خوش اومدی مهرینماه خانوم
و رو به من گفت:
_چشمتون روشن! من دورادور شنیده بودم که خواهرتون تشریف آوردن یزد
مهرینماه دستش را نرم گذاشت روی بازوی زن و گفت:
_زنده باشید عزیزهخانوم
با شنیدن اسم عزیزه لرز به تنم افتاد. این زن چه مشکلی با من دارد؟
با اشارهی دست زن به سمت یکی از تخت ها رفتیم و روی قالیچه نشستیم. برای ما شربت بیدمشک خنک آوردند.نفسی کشیدم و رو به مهرینماه گفتم:
_ این خانوم کی بود؟ همین عزیزه خانوم؟
نگاهی انداخت و آهسته گفت:
_ مادر امیر خان! ابروهایم را بالا دادم و گفتم:
_ مادر امیر خان؟ اون که مرده! شربت بیدمشک توی گلوی مهرینماه پرید. سرفه ای کرد و با تعجب گفت:
_ مرده؟ تو از کجا میدونی؟
شربت توی دهانم را قورت دادم: _امیر خان خودش گفت! گفت که مادرش مرده!
مهرینماه صدایش را پایین آورد:
_هیس چیزی نگو!
و نگاهی به اطراف انداخت که کسی حواسش نباشد. رفتم توی فکر. نگاهی به اطراف عمارت انداختم. مهمانی زنانه بود، معلوم بود که خبری از امیرخان نخواهد شد.
بعضی میوه میخوردند، بعضی چای و شیرینی، بعضی قلیان میکشیدند و سر توی گوش هم حرف میزدند.
توی باغ داشتند آش رشته میپختند. دلم میخواست بلند شوم و توی باغ و عمارت بچرخم. دلم میخواست دلتنگیام را که همهی این روزها توی سینهام خفه شده با در و دیوار بگویم. بالاخره امیرخان هم توی این عمارت زندگی کرده، نفس کشیده!
توی گوش مهرینماه گفتم که میخواهم بروم برای توالت و صبر نکردم مانعم شود یا چیزی بگوید. رفتم سمت ورودی عمارت. دخترکی که دم در ایستاده بود گفت باید بروم ساختمان کوچکی که گوشهی باغ سمت چپ است. تیرم به سنگ خورد. رفتم اما وقتی برگشتم کسی دم ورودی نبود و بیشتر زنها رفته بودند پای دیگ آش.
سرم را پایین انداختم و رفتم تو. تالار بزرگی بود با گچبریها و آینه کاریهاو فرشهای لاکی. بالاتر از تالار بزرگ، تالار کوچکتری بود که ورودی بادگیر از سقف همانجا بود و از گوشهی سمت راست پلهها میرفت بالا. زود از پلهها بالا رفتم. طبقهی بالا ساکت بود و در اتاقها بسته بود. از طارمیها میشد باغ و حیاط پشتی را دید و صدای زنها و خندهشان میآمد.
توی حال خودم بودم و به در و دیوار نگاه میکردم که احساس کردم دو از پلهها بالا میآیند. خودم را کشیدم پشت دیوار و چشمم افتاد به مروارید. نفسم را خوردم و چسبیدم به در بستهی اتاق کناری.
داشتند میآمدند سمتی که من بودم و نزدیک بود مرا ببینند و آن وقت روح انگیز بودن و خواهر ناتنی مهرینماه بودن میشد باد هوا!
در اتاق را باز کردم و خودم را انداختم تو.
چشمم افتاد به تخت رو به رو و همان لحظه امیرخان نیمخیز نشست.
خیره مانده بودیم به هم
_آقا!
_پریناز!
صدایم را پایین آوردم:
_ببخشید آقا! مروارید بیرون بود
بلند شد. ایستاد. پیراهن و شلوار سفید نخی تنش بود.
_من فقط امیدوار بودم که تو امروز با مهرینماه بیایی و حتی شده ازین پنجره یک لحظه ببینمت! حالت خوبه پریناز؟
نگاهش کردم. دلتنگ بودم. در عین حال حرفهای مهرینماه میآمدند توی ذهنم. یک قدم رفتم عقب. نزدیکتر آمد و دستهایش را باز کرده بود و میخواست بازوهایم را بگیرد. آهسته گفتم:
_نه آقا!
به حرفم گوش نداد. مرا کشید سمت خودش و بغلم کرد و فشارم داد. سرم رفت توی گودیِ سینهاش. انگار که جای خودش قرار گرفته باشد. نفس کشیدم و بوی خوب همیشگیاش یادم آمد. اگر جهان جور دیگری بود! اگر من مجبور نبودم ! اگر زمان همانجا میایستاد، مروارید پشت در نبود، مهرینماه آن پایین منتظر نبود!
امیرخان زود کنار رفت:
_ببخش پریناز! از سرِ دلتنگی و ندیدنت هول شدم
سرم را بلند کردم و توی چشمهایش نگاه کردم:
_شما می خواستین منو نبینین، برای همین بردین به اون عمارت! چه دلتنگیای آقا
دست کشید توی موهایش:
_چه خوب حرف میزنی پریناز! چه تغییر کردی!
از بیرون صداهای بیشتری آمد. نگران شدم:
_حالا چطور برم بیرون؟
_باید همینجا بمونی تا یه جوری به مهرینماه خبر بدم! اصلا قرار نبود مروارید اینجا باشه!
_مروارید کیه؟ چه مشکلی با من داره؟
رفت سمت پنجره و همانطور که داشت باغ را نگاه میکرد گفت:
_یه روزی میفهمی
دوباره آمد سمت من. دو ماه خیلی به من سخت گذشته بود. هم بغض داشتم هم از دستش ناراحت بودم:
_امیرخان! چرا منو برنمیگردنین خونه! این موش و گربه بازی چه معنی داره؟ من دیگه خسته شدم.
دستم را گرفت:
_ های های! چه دل پری داری دختر! گفته بودم میبرمت، میبرم! لابد یه چیزی هست!
_چی هست آقا؟
مثل همیشه تارهایموی توی پیشانیام را کنار زد و دستش گونهام را نوازش کرد. با سماجت چشم دوختم توی چشمهایش:
_شما به من چه حسی دارین آقا؟
هنوز آنقدر اعتماد به نفس نداشتم که جملهی خودش را بگویم، نتوانستم بپرسم "شما به من حس دارید؟ " گفته بودم " شما به من چه حسی دارید؟"
دستش را از روی گونهام برداشت و نگاهش را گرفت. ساکت بود. بعد شروع کرد به قدم زدن. توی دلم آشوب بود. کمکم کلافه شد، دست کشید توی موهایش، آمد رو به رویم و میخواست چیزی بگوید، دوباره پشیمان شد. رفت سمت دیوار و با مشت کوبید توی دیوار و چیزی زیر لب گفت که نشنیدم. ترسیدم و امیرخانِ روزهای اول یادم آمد. از خیر جواب گذشتم:
_آقا من باید برم!
به خودش آمد:
_همینجا بمون ببینم چکار کنم.
از در بیرون رفت. ده دقیقهای خبری نبود. به اتاق نگاه کردم. راه رفتم، گوشه ی تخت نشستم و روی جایی که خوابیده بود و اثرش مانده بود دست کشیدم.
در باز شد. زود از جا پریدم. امیرخان تنها برگشته بود.
_چی شد آقا؟
_یکی رو فرستادم سر مروارید رو گرم کنه، گفتم به مهرینماه هم خبر بدن!
جملهاش تمام شد. کنارم ایستاده بود. سرم را پایین انداختم. دستش را آورد زیر چانهام، درست مثل همیشه که میخواست چیزی بپرسد. نگاهش کردم، دلم میخواست دست بکشم توی موهای بلندش! چشمهایش را ریز کرد و لبخند گوشهی لبش محو شد:
_تو چرا اومدی این بالا؟ دنبال کسی میگشتی؟
نتوانستم تاب نگاهش را بیاورم. چشمهایم را بستم و آهسته نفسی کشیدم.
دستش را زیر چانهام فشار داد:
_ها؟ چی باعث شد دل و جرات به خرج بدی بیای اندرونیِ عمارتِ هدایت خان؟
_من...من آقا!...
در همین لحظه در زدند. امیرخان دستش را کشید و رفت سمت در. دخترکی که چادر و پیچه ام را گرفته بود آمد تو.
_مهرینماه بانو تو کالسکه بیرون عمارت منتظرن! از در پشتی تشریف ببرین!
چادرم را سر کردم. در لحظهی آخر که میخواستم پیچهام را بیندازم نگاهی به امیرخان انداختم، امیرخان با دست اشاره کرد دخترک برود بیرون. گفتم:
_شاید بعد ازین دیداری نباشه امیرخان! نه به جواب شما نیازی باشه نه من! حساب بی حساب!
زهرخندی زد:
_خودم کردم! خودم اینطور گستاخت کردم که جلوی من در بیای!
تهِ صدایش آهسته شد و رنگ غم گرفت:
_برو! برو به سلامت!
پیچهام را انداختم و بغضم را قورت دادم. از در بیرون رفتم و پشت سر دخترک راه افتادم. وقتی داشتم از باغ میگذشتم برگشتم و به پنجرهی اتاقش نگاه کردم. ایستاده بود و داشت رفتنم را میدید، زیر لب آهسته گفتم:
_خداحافظ امیرخان!
وقتی کنار مهرینماه نشستم، تشر زد:
_ کجا بودی؟ تو آدم نمیشی؟
اشکهایم میریخت و سعی میکردم نفهمد دارم گریه میکنم
_ باور نمیکنم! چطور سرتو انداختی پایین رفتی تو عمارت؟ فکر نکردی عزیزه ببینه! یا همون مروارید؟
با همان صدای گریهآلود گفتم:
_عزیزه کیه، مروارید کیه؟ چرا باید از کسی که نمیشناسم بترسم
_خوبه خوبه! حالا تو روی من در میای؟ خودم زبونتو دراز کردم! عزیزه زن هدایت خانه از بچگی امیرخان رو بزرگ کرده حالا گیرم که نزاییده، حق مادری داره که!
ساکت شد. هم او هم امیرخان فکر میکردند مرا گستاخ کرده اند! من حق داشتم بدانم چه خبر است! با صدای لج درآری گفتم:
_بفرستیدم برم خونه! لطف هر دو زیاد!
لحنش را عوض کرد و به تمسخر گفت:
_میخواستی بگی بفرسته! من از سر و سر شما خبر دارم؟ جز دردسر برای من چی داری؟
چیزی نگفتم. حق داشت. او چه تقصیری داشت؟ ولی حسابی بهش برخورده بود:
_حد خودتو بدون دختر جان! اینجا مملکت سلطنه و دوله و خان و خانزادهست! در ثانی فلانالسلطنه هم باشی دیگه ازین دیگ برای تو گوشتی در نمیاد! من نمیدونم اون مرد چرا دهن باز نمیکنه خلاصت کنه!
انگار که گوی آتش افتاد وسط سرم:
_مهرینبانو! از چی حرف میزنین؟
_از چیزی که تو گوشت بهش بدهکار نیست!
انگار مهرینماه قسم خورده بود چیزی بروز ندهد! آن روز تا شب با من سر سنگین بود.
من هم توی خودم میسوختم و میساختم تا اینکه یک هفتهی بعد یک روز دم غروب در خانه را زدند. مهرینماه خانه نبود. من طبق معمول هر بعدازظهر توی حیاط بودم. ململ در را باز کرد و مرد جوانی آمد تو.
با تعجب به مرد جوان نگاه کردم. شبیه به امیرخان لباس پوشیده بود و این نشان میداد که از خانوادهی متولیست. موهایش از امیرخان کوتاهتر بود اما موجهای کمی داشت. تا حدی سبزهرو بود و در رفتارش متانت خاصی داشت. به خودم آمدم و دیدم دارم خیره نگاهش میکنم و او هم خیره به من است. سرم را پایین انداختم. آمد جلوتر:
_مهرینماه نیست؟
همانطور که سرم پایین بود گفتم:
_نیستن آقا!
رفت سمت حوض و نشست لبهی آن.
_ شما رو ندیده بودم!
_من روحانگیزم خواهر مهرینماهبانو!
با خنده گفت:
_ عجب!
دلم ریخت، هول کردم و بیشتر آنجا نایستادم. دویدم توی اتاقم و تا شب بیرون نیامدم. شب ململ آمد دنبالم
_خانوم گفتن بفرمایید پایین!
کم کم عادت کرده بودم که با من هم با احترام حرف بزنند. دلگرم از حضور مهرینماه از پله ها پایین رفتم.
_بیا پریناز! منوچهر پسر عموی منه! ما از بچگی همبازی بودیم
خجالت کشیدم از اینکه گفته بودم روحانگیزم. نشستم. منوچهر داشت نگاهم میکرد و لبخند روی لبهایش بود:
_خب دختر عموی قلابی! شنیدم ساز میزنی!
بعد دست دراز کرد تار کنارش را برداشت و بیمقدمه شروع کرد به زدن. اقرار میکنم که در همهی عمرم نغمهای چنین تاثیرگذار، چنین دلانگیز نشنیده بودم، جوری که انگار داشت روی رگهای من ضربه میزد! پرت شده بودم در عالمی که جسم معنایی نداشت و در عین حال جسم حضور داشت، تو گویی پوستت را نرم نوازش میکردند و زخمهای وجودت یکی یکی مرهم مییافت! چنان در رخوت نگاه میکردم و محو حرکت دستها و تکان سر و موهایش شده بودم که نفهمیدم کی تمام شد. وقتی به خودم آمدم دوباره داشت با لبخند نگاهم میکرد:
_خوب زدم! می دونم! خیلی وقته اینطور نزده بودم!
مهرینماه از جایش بلند شد:
_تا شما آشنا بشین من برم و برگردم
منوچهر ساز را گرفت طرف من:
_بزن پریناز!
منتظر نبودم اینطور صمیمی اسمم را صدا کند! جسارت نداشتم بعد از آنچه که شنیدم دست به ساز ببرم. حضورش جوری صمیمی بود، طوری نزدیک بود که فراموش میکردی غریبه است. انگار یک روزی، یک جایی دیدیاش! و حتی حرف زدهای!
_من الان نمی تونم آقا! هنوز گوشم از نوایی که زدین سرشاره!
_این نوای آشناییِ دو روح بود پریناز!
شب، شبِ پاییزی خنکی بود و خرمالوهای توی پیشدستی و نارنجیِ آتشینشان حس خوبی به من میداد.
_نمیزنی پریناز؟
نگاهش کردم. چشمهایش درخشان بود، امن بود و با چشمهای همهی آنها که دیدهام فرق داشت. چشمهای امیرخان هم دریا بود و هم آتش! اما چشمهای منوچهر دریا بود و انتهای
آن به آسمان آبی میپیوست. دریای چشمهای امیرخان تلاطم داشت، موج داشت اما دریای چشمهای منوچهر تا دوردستها آرام بود.
_امشب نه آقا
تکیه داد به پشتیِ صندلی؛
_به من نگو آقا! بگو منوچهر!
گفتم: چشم آقا!
خندید.
_میدونی پریناز زنهای زیادی تو این مملکت هستن که سواد ندارن، آموزش ندیدن! این خیلی خوبه که تو داری سواد یاد میگیری، سعدی و حافظ میخونی، حتی ساز میزنی! مهرینماه هم از معدود زنان آگاهیه که من میشناسم، کنار مهرینماه بودن هم اقبال بلندت بوده
_بله همینطوره آقا!
_باز که گفتی آقا!
هنوز نمیتوانستم اسمش را تلفظ کنم، برایم سخت بود، انگار اگر این اسم را میگفتم از روی خط میپریدم.
مهرینماه به دادم رسید و آمد پایین.
منوچهر مدتی در عمارت ماندنی شد و من روز به روز بیشتر میشناختمش.
مهربان بود، آرام بود، کتاب میخواند، ساز میزد، برای من هم کتاب میآورد، حرفهایش با حرفهای بقیه فرق داشت. از مردم میگفت، از سیاست حرف میزد، از شعر، موسیقی...من هم مثل کسی که چیزی از اینها سر در نمیآورد گوش میدادم.
گاهی نگاههایش روی صورتم سنگینی میکرد. یک بار داشت شعر حافظ میخواند:
_ور چنین زیر خمِ زلف نهد دانهی خال...
به من نگاه کرد، از روی صندلیاش خم شد و انگشت گذاشت روی خال کوچکی که کنار لبم بود:
_این پریناز! این خال کوچیک فتنهها زیر سر داره!
یک لحظه سرخ شدم و سرم را پایین انداختم. متوجه تغییر حالتهای منوچهر شده بودم. نگاههایش پر از حرف بود و حالا داشت پیشتر میآمد.
_پریناز! این غم توی چشمهای تو از چیه؟ با من راحت نیستی؟
و در همین حال دستم را گرفت. گرمای دستش مرا یاد دستهای امیرخان انداخت!
اندوهم از دوری او و از دوری خانواده بود! مثل فراموششدهها بودم، گیرم که دستی به ساز می بردم و بلد شده بودم بخوانم و بنویسم!
از آن پریناز شاد و سرزنده که ته تغاری آبارضا و ننهخاتون بود، چه مانده بود؟
مهرینماه گاهی میدید که منوچهر به من نزدیک میشود و با من وقت میگذراند اما برعکس امیرخان، از رفتار منوچهر ناراحت نمیشد. حتی رفتارش طوری بود که انگار خوشحال هم هست. این مساله من را بیشتر به فکر میانداخت.
یک روز ظهر پاییزی توی حیاط نشسته بودیم و انار می خوردیم. منوچهر و مهرینماه از مسائل روز حرف میزدند و مهرین ماه داشت میگفت که دلش میخواهد برود پایتخت.
دلم لرزید و به شور افتاد. اگر می خواست برود من را هم میبرد؟ توی فکر بودم که یکدفعه گلویم سوخت و نفسم گرفت! دانهی انار افتاده بود توی گلویم. چشمم سیاهی رفت. دیدم که منوچهر خودش را رساند و بعد چند لحظه چیزی ندیدم. محکم توی پشتم خورد و سرفه کردم. نفسم بالا آمد. مهرینماه لیوان آب به دستم داد. منوچهر رسماً بغلم کرده بود:
_جون به لب شدم! خوبی؟
سرم را تکان دادم و اشکم را پاک کردم. به خودم آمدم و می خواستم بلند شوم اما بین بازوهایش فشارم داد:
_بذار نفست جا بیاد!
اما نفس من جا نمیآمد! داشتم بین بازوهایش خفه میشدم. همهی این روزها با خودم جنگیده بودم. مرا تکیه داده بود به بازویش و دستش را حائل چشمم کرده بود که آفتاب اذیتم نکند.
_اسم من منوچهره
نفس کوتاهی کشیدم:
_می دونم
_پایتخت زندگی میکنم
_بله می دونم
بازویش را زیر سرم جا به جا کرد، طوری نگهم داشته بود که انگار پرندهای گرفته و هر آن ممکن است بپرد:
_پدرم تاجر فرشه، تو بازار حجره داره
آب دهانم را قورت دادم:
_نمیدونستم آقا!
حلقهی بازوهایش را تنگ کرد و محکم فشارم داد:
_نگفتم بگی منوچهر؟
چشمهایم را بستم. جملهاش را تکرار کرد:
_نگفتم؟ هان؟ بگو منوچهر اگه میخوای آزاد بشی.
سرفهی کوتاهی کردم و زبان روی لبهای خشکم کشیدم. کوتاه نمیآمد. آهسته و بریده گفتم:
_منو...چهر
لبهایش روی پیشانیام نشست:
_خوشا اسمی که از بین لبهای تو بگذره!
توی گوشم گفت:
_میشه امشب به یه ضیافت دو نفره بیای؟ میشه دعوت منو قبول کنی؟
حالا حلقهی دستهایش باز شده بود. صاف نشستم و اطراف را نگاه کردم. کسی نبود! یا اگر هم بوده میدان را خالی کرده بود.
_ضیافت؟
سرش را تکان داد. تکیه داد به یک دستش و مهربان نگاهم کرد:
_قرار نیست جایی بریم، همینجا! من و تو با هم شام بخوریم
_مهرینماه؟
_امشب نیست
نگاهی به پنجرههای عمارت انداختم:
_نقشه کشیدین؟
لبهایش را روی هم فشار داد و سرش را تکان داد:
_تو فرض کن که نقشه کشیدیم
دامنم را چین دادم دور زانوهایم:
_با پای خودم بیام توی دام؟
آهسته گفت:
_بعضی دامها ارزشش رو دارن
تمام مدت قیافه.ی امیرخان جلوی چشمهایم بود. چشمهای روشن و موهای بلندش. دلم میخواست گریه کنم.
آن شب مهرینماه رفت. هیچ حوصله نداشتم بروم پیش منوچهر. میخواستم تنها باشم. خیلی هم نگران بودم. حالا دیگر فهمیده بودم منوچهر به من احساس دارد، برخلاف امیرخان این را خوب میشد فهمید. مرد خوبی هم بود. به من احترام میگذاشت و آن پایین منتظرم بود. اما امیرخان معلوم نبود کجا و توی چه محفلی سرش با کی گرم است.
خواه ناخواه دستی به سر و رویم کشیدم و رفتم پایین. شمعها روشن بود. میز به زیبایی چیده شده بود. منوچهر در بهترین لباسش پیش پایم بلند شد. تنها باید دلت را جایی گیر انداخته باشی که توی این موقعیت قرار بگیری و نلرزی!
مرد جوان و خوشتیپ و جذابی پیش پایت بلند شود، شمعدانها روشن باشند، بوی گلهای تازه بیاید و بدانی آن مرد در چه اشتیاقی میسوزد!
کنارت بنشیند و بوی عطرش سرخوشت کند، صدایش اغواگر باشد، نه بلند و نه آهسته! در بمترین شکلِ خودش!
بعد سازش را بردارد و برایت از عشق بنوازد، طوری که بترسی عنقریب سیمها پاره شوند!
اقرار میکنم که تحتتاثیر قرار گرفته بودم! من دختر دنیا دیدهای نبودم، تجربههای کمی داشتم و این تجربه برایم شیرین بود.
منوچهر با زبان موسیقی با من حرف میزد، موسیقیاش مرا لیلا میکرد! میرفتم بین سیاهچادرها دنبال مجنونم میگشتم! و منوچهر با زبانِ بی زبانی میگفت:
_مجنونِ تو منم!
ساز آنقدر با تار و پودم بازی کرد که حالم تغییر کرده بود. و یکدفعه قطع شد.
_حالا تو بزن پریناز
ساز را گرفتم و چیزی شبیه به آنچه شنیده بودم زدم. بداههای برای عاشقی! زنی که سرگردان بود و دنبال معشوقش میگشت! دلتنگ بود! خیلی دلتنگ! و معشوقش موهای بلندی داشت! و توی چشمهایش دریا موج میزد. تمام که شد چشمهایم اشکی بود.
_چه حال عجیبی بود پریناز! کنار تو همیشه دگرگون میشم
_چرا؟
چشمهایش را بست و نفس بلندی کشید.
_خب بیا شبمون رو با شام شروع کنیم که از دهن نیفته! حرف هم بزنیم در این اثنا
رفتیم سر میز. شامیکباب بود با ریحان و نان تنوریِ تازه. احتمالا مهرینماه قبل از رفتن برنامهاش را ریخته بود. منوچهر از دوغ و نعنای توی پارچ لاجوردی برای من ریخت. موقع شام از خودش حرف زد:
_من از خانوادهی پدری میرسم به تاجرهای فرش و مردهایی که بلدن پول در بیارن. از طرف مادری میرسم به یه پدربزرگِ نسّاخ و صحّاف!
به نظرم من بیشتر به خانوادهی مادری کشیدم، پدرم چندان دل خوشی ازم نداره اما فرصتی پیدا بشه میرم حجره، پیشنهادش اینه که یه حجره برای خودم بزنم و خودم فرش از دهات بخرم. میگه تو اگه جربزه داشتی الان صد تا فرش فرستاده بودی فرنگ!
خندید و تکهی شامی که به چنگال زده بود را توی دهانش گذاشت. یک جرعه دوش نوشید:
_پدرم معتقده من میتونستم با یه ازدواج درست و از سرِ ذکاوت بار و بندیلم رو ببندم!
_ازدواجِ از سرِ ذکاوت یعنی چی؟
_یعنی که سرت هوا برنداره! اهل عاشقی نباشی
_هستین؟
_نبودم اما...
ساکت شد و به من نگاه کرد. گفتم:
_اما چی؟
حرف را عوض کرد:
_تو از خودت بگو! تو اهل چی هستی؟
سوالش مرا به فکر فرو برد!
من واقعا اهل چی بودم؟
شام تمام شد و نشستیم جای اولمان. منوچهر گفت:
_می خوای الان جواب سوالت رو بدم؟
_کدوم سوال؟
_در مورد عشق! اینکه پرسیدی عاشق هستم یا نه!
_هستین؟
سرش را تکان داد و دست گذاشت روی دستم:
_هستم!
لبخند زدم:
_چطور می فهمین که عاشقین؟
این سوال را بیشتر برای خودم پرسیدم. چون توی بد موقعیتی گیر کرده بودم و دلم میخواست بدانم کجای احساسم هستم.
_وقتی می بینمت دست و دلم میلرزه! وقتی نمی بینمت هم میلرزه!
_با منی؟
حالا هر دو دستم را گرفته بود.
_با توام!
سرم را پایین انداختم:
_اما شما که منو نمیشناسین، هیچی از من نمیدونین
دستهایم را فشرد:
_خب عشق همینه! وانگهی چیزایی که باید رو میدونم.
از فرصت استفاده کردم و زود پرسیدم:
_اصلا میدونین من چرا اینجام؟
_یه چیزهایی میدونم اینکه مثل من، علاقهی زیادی به موسیقی داری و دلت میخواد سواد یاد بگیری و خالهی شما گفته مدتی پیش مهرینماه به امانت باشی تا درس بگیری!
ابروهایم رفت بالا:
_خالهام؟ پس اینطور!
_این برای من فوقالعاده ارزشمنده که چنین روحیهای داری و همهی این روزها تلاشت رو میدیدم
میخواستم بگویم" اشتباه میکنی منوچهرخان! من موسیقی چه می دونستم چیه! کدوم خاله؟ منو دزدیدن و اینجا یه تبعیدیام! "
لب برچیدم و ساکت شدم. دستهایم را بالا آورد و به لبهای داغش نزدیک کرد. مثل کسی که بخواهد از مهلکه فرار کند گفتم:
_ولی خانوادهی شما به وصلتی راضی هستند که ...
نگذاشت جملهام را تمام کنم:
_ رضای دوست طلب کن عزیز! رضای خانواده به چه کارمه؟
_ولی...
نزدیکتر شد و پیشانیام را بوسید، یک گُله آتش شده بود، می توانستم شور و اشتیاقش را حس کنم، حالش دست خودش نبود، اختیار از کف داده بود، صدایش از هیجان پر بود:
_بگو که تو هم مایلی
لبهایش اجازه ندادند لب از لب باز کنم. حالا آتش در من هم گرفته بود!
چشمهایم روی هم افتاد. بوسه داشت عمق میگرفت و دستهای منوچهر میخواست که کشفم کند. یک لحظه چهرهی امیرخان آمد جلوی چشمم! طعم بوسه را با او چشیده بودم. داشتم چکار میکردم؟ به سرعت کنار کشیدم:
_نه!
_چرا ؟
صدایش بم بود و به سختی آب دهانش را قورت داد. هنوز لبهایش تشنه بودند و میتوانستم عطش را توی چهرهاش ببینم.گفتم:
_ باید برم! نمیتونم!
و رفتم به سمت پله ها. پشت سر بلند شد. دست انداخت مرا گرفت و کشید سمت خودش
_زیادهروی کردم؟ ببخشید! ولی نرو! منو با این حال نذار!
من باید ازین مرد دور میشدم، کاملا آتشش را احساس میکردم، انگار آمده بود تا بسوزاند و خاکستر کند. گفتم:
_لطفا اجازه بده فکر کنم!
_باشه عزیز! باشه! فکر کن! ولی نرو! بیا فقط چای بنوشیم...حرف بزنیم
اگر میماندم دوباره اغوایم میکرد! سردرد را بهانه کردم و رفتم توی اتاقم. شاید داشتم اشتباه میکردم. شاید آنشب برای من ساخته شده بود. شاید باید خودم را میانداختم توی آغوشش و یک دل سیر گریه میکردم، بعد اقرار میکردم که من کی هستم، اگر مرا همانطور می خواست دل به بوسههای داغش میدادم. ولی من اسیر بودم! بندیِ مردی که همهی بدبختیام از او بود!
فردا صبح وقتی پایین آمدم، مهرینماه برگشته بود و داشت توی حیاط اوضاع را رتق و فتق میکرد. توی حیاط بساط چیده بودند. نگاهی به اطراف انداختم منوچهر نبود. دلم خالی شد. چشم دواندم هر جا و بعد دیدمش که لبهی پنجرهی اتاق بالا نشسته بود. چشممان که به هم افتاد پایین پرید و چند دقیقه بعد توی حیاط بود:
_چه خبره مهرینماه؟
_چند روزی بریم باغ! هوا سردتر بشه دیگه نمیشه رفت. چه بخواهم چه نخواهم من هم باید راهی میشدم. پبش از ظهر به راه افتادیم و نزدیک غروب توی باغ بودیم.
_مهرینماه میگفتی بقیه هم بیان!
مهرینماه رو به ململ که منقل را باد میزد گفت:
بگیرش اونطرف
و برگشت سمت منوچهر:
_اتفاقا گفتهام!
داشتم فکر میکردم بقیه کی هستند؟ منوچهر خرمالوی درشتی داد دستم و نشست کنارم:
_از صبح ساکتی چرا؟ خونِ دل روا نیست دختر!
نگاهم به آتش ملایم توی منقل بود. کم کم بوی کباب هم بلند شد. درختهای اتار رفتهرفته در تاریکی فرو میرفتند. هوا داشت سرد میشد. مهرینماه گفت:
_یا بگم آتیش درست کنن یا برین بالا هوا داره سرد میشه
دستهایم را به بغل زدم.
_بذار من یه آتیش این نزدیکی درست کنم هان؟
منتظر جواب من نماند و شروع کرد به روشن کردن آتش. منوچهر ظاهر خیلی خوبی داشت، تازه فهمیده بودم پسر یک تاجر معروف هم هست. عاشق هم شده بود. پس چرا نمیتوانستم با همهی وجودم بپذیرمش؟ با این حال چرا در کنارش بودن خوب بود؟
کنار آتش نشستیم.
_دل به دلم بده پریناز! میریم پایتخت، زندگی تازهای شروع میکنی، دنیای تازهای می بینی
گفت و دستش را نرم آورد دور کمرم و به خودش نزدیکم کرد:
_نمیخوای چیزی بگی؟ راستش من اهل زن و زندگی نبودم اما تو فرق داری! تو مثل بخشی از روح آدمی! با تو احساس نمیکنم که توی مرداب یه زندگی عادی افتادم...
دنبال حرفی بودم، بهانه آوردم که:
_خوب نیست به خاطر من با خانواده در بیفتی!
_من به خاطر تو با یه دنیا در میافتم
بلد بود چطور حرف بزند، بلد بود قلبم را به بازی بگیرد و نرم کند، برخلاف امیرخان که همیشه پشت در نگهم میداشت، همیشه مهر و خشمم درهم بود.
_پایتخت چطوره؟
فشارم داد به خودش
_بذار برات بگم! خیابونای بزرگتر داره، شلوغتره، کلی حجره داره، کالسکههای زیاد، تک و توک اتوموبیل...
_اتوموبیل؟
_نشنیده بودی؟ خیلی از درشکه تندتر میره، نیازی نیست اسب و الاغ حرکتش بده، شاید یه وقتی ما هم یکیشو سفارش دادیم از فرنگ آوردن، اگه من صد تا فرش بفرستم اونور
خندیدیم. و این خنده یخمان را آب کرد. دنیایی که توصیف میکرد را دوست داشتم. مهرینماه ما را در خلوت میگذاشت. کباب و ریحان ما را آوردند همان کنار آتش. منوچهر برایم لقمه گرفت.
_بفرما عزیزم
اولین بار بود که یکی به من میگفت عزیزم! خون زیر پوستم میدوید و حال خوشی داشتم. نمیدانم تحت تاثیر گرما آتش بود یا گرمای قلبِ منوچهر، گفتم:
_اگه یه روزی بفهمی من کی هستم چی؟