سه خواهرون 5
زن رفت بالای سرم ایستاد و از شانههایم گرفت شروع کرد به کشیدن. خیلی ترسیده بودم. تکیهام داد به ستون وسط اتاق. نشستم. دست و پایم بسته بود. آمد روبهرویم نشست و توی چشمهایم نگاه کرد و بلند زد زیر خنده، می خندید و سرش با اغراق تکان تکان میخورد. قلبم داشت از سینه بیرون میآمد! خدایا! کجا بودم؟ این زن کیه؟ آدمه؟ جنه؟ زیر لب گفتم: بسمالله الرحمن الرحیم و بی اختیار چشمم رفت سمت پاهایش. خیلی داستان و ماجرا از جنها شنیده بودم، بیبی خاتون میگفت سُم دارند. داشتم نگاه میکردم ببینم این هم سُم دارد یا نه! پاهایش توی جورابهای پشمی بود.
دوباره شروع کرد من را تند تند تکان دادن:
_عشق؟ ها؟ عشق؟
فقط نگاهش میکردم.دست انداخت در دهانم و بندها را باز کرد.نفس بلندی کشیدم. دست برد زیر چانهام و سرم را بالا گرفت و خیره شد توی صورتم. دست کشید روی گونههایم و ناگهان محکم یک سیلی آبدار زد توی گوشم و فریادم درآمد: آخ!
خودش زد زیر خنده. برگشت سمت در و داد زد:
_امیرخان!
من هم فکر کردم امیرخان اینجاست! اما کسی نبود. زن شروع کرد به نالههای ریز ریز سر دادن. فهمیدم من توی همان اتاق چهارم هستم و احتمالا دیروز سایهی همین زن را دیده ام.
مرا ول کرد و رفت افتاد روی تختش شروع کرد به گریه کردن. طوری گریه میکردکه بند بند وجودم میلرزید. دلم برایش سوخت. رفتم بالای سرش:
_شما کی هستین؟ با من چکار دارین؟ من که شما رو اذیت نکردم!
دست برد سمت صورتش و پارچهی سفید روی صورتش را کنار کشید. نصف گونه اش سوخته بود! طوری که جیغ زدم نه!
بیاختیار دو قدم عقب رفتم اما دوباره برگشتم:
_چی شده؟ چه اتفاقی افتاده؟
صورتش از اشک خیس بود، بغض داشت، تکیه داد به پشتی تخت و ساکت شد. هر چه حرف زدم و هر چه پرسیدم بک کلام جوابم را نداد. تا از تخت دور شدم حمله کرد و از پشت مرا کشید و زیر لب غرید. همانجا نشستم.
هوا که روشن شد در زدند. از جا پرید و تیز و فرز دهانم را بست و فرستاد توی صندوق گوشه ی اتاق.
در هوای خفهی صندوق، سرم درد گرفته بود و داشتم فکر میکردم این کابوس کی تمام خواهد شد؟!
یک ربع ساعتی شد که در صندوق را باز کرد. آمدم بیرون. سینی صبحانه را نشانم داد. خودش هم نشست شروع کرد به خوردن. ایستاده بودم نگاه میکردم که اخم کرد و انگشتش را توی هوا تکان داد، رفتم نزدیک و یک لقمه نان برداشتم. به اطراف اتاق نگاه کردم، از نگاهم ترسید و دست برد چاقوی دستهزردی را از زیر سینی بیرون کشید و رو به من تکان داد و دست گذاشت روی بینیاش. فهمیدم که باید ساکت باشم. لقمه اش که تمام شد چند تا قرص بالا انداخت و آب خورد. نشست گوشهی تخت و به من لبخند زد. لبخندش از خشمش ترسناکتر بود.
این زن کی بود؟ به خودم جرات دادم و گفتم:
_اسم شما چیه؟
سرش را چرخاند و خمیازه کشید. همانجا دراز کشید و چشمهایش روی هم افتاد. صبر کردم تا نفسش سنگین شد و آرام رفتم سمت در. ناگهان از جا پرید و حمله کرد سمت من. شانههایم را محکم گرفت و پرتم کرد سمت ستون. سرم خورد لبه ی ستون و خون جاری شد روی پیشانیام. گوشهی چارقدم را گذاشتم روی شکاف سرم. چشمش به خون که افتاد شروع کرد به ناله و فریاد. صداهای جانخراشی داشت.
در باز شد و نقره آمد تو. خوشحال شدم. نقره هول کرده بود و ترسیده بود. اول رفت سمت زن و بغلش کرد:
_چیزی نی قربونت بشم بیا بشین!
دست روی سرش کشید و آرامش کرد.
بعد آمد سمت من:
_ خدا مرگم بده خانوم! الان دواگلی میارم!
دواگلی زخمم را سوزاند و اشک از چشمم راه افتاد. زن آمده بود جلو و نگاه میکرد و ناله میکرد. تحمل صدایش را نداشتم:
_این کیه؟ از جون من چی میخواد؟
نقره نگاه غمانگیزی به زن کرد و بلند شد دستش را گرفت:
_این عزیزِ منه! آزارش به یه مورچه هم نمیرسه! خانومه! بیا عزیزوم بیا طوری نشده!
زن را نشاند و شروع کرد به لالایی خواندن. زن سرش را گذاشت روی پای نقره
حالا که به آن روز فکر میکنم آن صحنه برایم بسیار ارزشمند و با شکوه است. صحنهی همدلیِ دو تا زن! مگر زنها چقدر تاب تحمل هم را دارند؟مثلا همان مهرینماه! چرا با من اینکار را کرده بود؟ یا عزبزه چه پدرکشتگی با من داشت؟ یا مروارید و ملکه چرا میخواستند من را بکشند؟ چرا زنها اینهمه با هم درمیافتند؟
نقره لالای لای لای میخواند و زن خوابش برد.
من هم همانجا سرم را تکیه دادم به ستون و خوابیدم. تا حدی خبالم از زن راحت شده بود. وقتی نقره میخواست برود گفتم:
_منو اینجا نذار لطفا
انگشت روی بینیاش گذاشت:
_هیس! نباید حساسش کنی! نترس!کاریت نداره! خودمم حواسم بهت هست! پا نشب بیای بیرون ها؟ وحشی میشه دیگه امانت نمیده!
بیحوصله و خسته از سردرد گفتم:
_نگفتی کیه؟
_ببینم میتونم یه جوشونده برات بیارم! هر چی هم لازم باشه بدونی آقا خودش بهت میگه!
میخواستم بپرسم کجا هست این آقا که دلم ازش خونه! ولی ساکت شدم.
یک ساعتی بعد زن بیدار شد. اول با تعجب و ابروهای درهم به من نگاه کرد بعد لبخند زد و همانجا سر جایش نشست.
نقره آمد تو و قلیان آورد گذاشت جلوی زن. رو به من گفت:
_الان برای شما هم جوشونده میارم!
زن قلیانش را برداشت و آمد کنار من نشست. چند پک زد و دودش را فوت کرد توی صورت من و خندید:
_کشک! عشق...
توی صورت من خیره شد و داد زد:
_کجاته؟
کاش نقره زودتر برمیگشت. این داشت دوباره خشمگین میشد. در یک لحظه با انبر کوچک حبهی زغال بزرگ را از روی قلیان برداشت بلند شد و دست انداخت مو و چارقد مرا از پشت دور دستش پیچاند، صدای نفس نفس زدنش را میشنیدم.
سرخی زغال چشمهایم را می سوزاند، چشمم بیحرکت خیره مانده بود به آتش گداخته که اگر عنقریب روی پوستم قرار میگرفت، بوی گوشت سوخته بلند میشد.
داشت چکار میکرد؟ انتقام صورت سوختهاش را از من میگرفت؟ چرا من؟ زیبایی من خاری در چشم این زن بود؟
دهانم خشک شده بود و گلویم میسوخت. انگار داشت ورد میخواند و خودش را تکان میداد.
_نه!!!
بالاخره توانسته بودم داد بزنم. همان لحظه در باز شد و نقره پرید تو
_ای دورت بگردم! نگاه کن چه پرندهی خوشرنگی رو درخته!
من قیافهی زن را نمیدیدم اما خر و خر میکرد و همان زغال را رو به نقره تاب میداد.
نقره خودش را رساند و هیکل زن افتاد کنارم. برگشتم و هاج و واج نگاه کردم.
_مجبور شدم بزنم تو سرش گُل! تو بلند شو جونتو در ببر! یالو! برو از عمارت بیرون! به امیرخان پیغام دادم تو راهه! بلکی رسیده باشه، بلکی برسه! برو! چرا وایسادی نگاه میکنی؟
از فرصت استفاده کردم و بلند شدم. نگاهی به زن انداختم که سرش یکوری روی زمین افتاده بود و آب از دهانش آمده بود. دلم به شدت فشرده شد. هنوز هم وقتی به آن روزها فکر میکنم تحت تاثیر قرار میگیرم. در واقع آن زن هیچوقت از ذهن من پاک نشد.
از اتاق بیرون رفتم و ناخودآگاه شروع کردم به دویدن. عزیزه و عمارت و هر چیزی در مقابل تجربهای که داشتم کوچک شده بود. از ایوان پایین پریدم و به دو خودم را به کوچه رساندم. هراسان به هر طرف نگاه کردم. کسی نبود.
باد سرد توی صورتم میخورد و زخمم میسوخت.
کمکم داشتم نگران میشدم که دیدم از سر کوچه سواری با اسب در حال آمدن است. نزدیکتر که شد شناختمش:
_پری!
چنان بغض گلویم را میفشرد که چیزی نگفتم. دست دراز کرد:
_بجنب! یالا!
مرا بالا کشید، جلویش سوار شدم و به سرعت دور شدیم. انگار که از خوابی قدم در خواب دیگری گذاشتم.
از کوچهها میگذشت تا رسید به جادهی خاکی پهنی، کجا داشت میرفت؟ بیاختیاز شروع کردم به کوبیدن توی سینهاش:
_وقتشه منو برگردونی خونه! بریم سریزد...بریم سریزد!
همهی ترس و وحشت و رنجی که این مدت تحمل کرده بودم سرریز کرد، بغضم ترکید.
هیچ حرفی نزد، مثل خیلی وقتها که ساکت بود و فقط حرف خودش را میزد. از جاده رد شد و رفت سمت جادهای خاکی و باریک و باز سرعت گرفت. باد میپیچید و حالا اگر حرف میزدم هم به گوشش نمیرسید.
یک ساعتی رفت و رسیدیم به چند تا درخت و یک جوی آب. پیاده سد و کمک کرد من هم پیاده شوم. تازه چشمش افتاد به زخم و پارچهی جلوی سرم:
_اوخ! این چیه پری؟
محلش ندادم رفتم کنار جوی آب نشستم. دست و رویم را شستم. آمد کنارم نشست:
_چی شده پری؟ میشه بذاری یه نگاهی بهش بندازم؟
بلند شدم.نگاهی به اطراف کردم. کوه بود و دشت!
_اینجا کجاست پسر خان؟ باز چه خوابی برای من دیدی؟
دستم را گرفت و کشاند سمت خودش. دست برد سمت زخم و زیر پارچه را نگاهی انداخت.
_درد داره؟
هلش دادم عقب:
_نه اونی که درد داره قلبمه! مغزمه!
ایستاد رو به کوه و دست کشید توی موهایش:
_میدونم پری! این یکی رو خوب میفهمم! درد قلب بد دردیه!
دست گذاشته بود روی قلبش و مقابلم ایستاده بود. انگار در برهوت خلقت ایستاده بودم. کران تا بیکران دشت و کوه بود، یک چشمه و چند درخت. من و امیرخان. آیا دنیای من همین بود؟
رفتم زیر یکی از درختها نشستم. او هم آمد و آنطرف جوی آب نشست.
_می دونم خیلی دلخوری! خیلی خستهای! رنج دیدی! اذیت شدی
_میدونی؟ می بینی؟ نه! بعیده!
دست برد توی آب خنک:
_من نقش خودم رو انکار نمیکنم پری! من همیشه و همه جا، در هر لحظه میبینمت! ولی پریناز این تو بودی که درست توی یه دوراهی بزرگ توی زندگیت برگشتی توی باغ!
عصبانی شدم و با حرص گفتم:
_صد بار تا حالا اینو گفتی! بله آقا! من بودم که برگشتم من دویدم توی باغ من غلط کردم! حالا هی سَر بگین! شما هیچ دخلی نداشتین! شما سه تا دختر معصوم رو از روی پشت بوم ندزدیدین!
_گفتم که من خودمو انکار نمیکنم! ولی حق بده اگه مردی ببینه دختری در عین لطافت و زیبایی و معصومیت از در باغ برگرده، دیگه نمیتونه رهاش کنه!
_منظورتون چیه آقا؟
_قرار بود نگی آقا!
_حالا هر چی...
نگران شده بودم، لحن امیرخان جور مرموزی بود! یک مشت آب ریخت توی دست دیگرش!
_ما هر دو شروع کردیم پری! من آوردمت! تو دم بزنگاه برگشتی! تو گفتی دوستم داری منم انکار نکردم! کدوم راه از راه عشق سختتر؟کدوم راه خطرناکتر!؟ که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها! راه من و تو یه کمی دشواره پری جان!
صدایش مهربان و ملایم بود اما دلم گرفته بود:
_چرا؟
_چونهای زیادی هست پری جانم!
هنوز این جمله را تمام نکرده بود که سرم از فشار آنچه بر من گذشته بود گیج رفت و تعادلم را از دست دادم و افتادم توی جوی آب جلویش!
فقط احساس کردم که بلند شدم، به سختی روی اسب قرار گرفتم و در حال حرکتیم. لباسم به تنم چسبیده بود و باد سرد استخوانم را میسوزاند.
نمیدانم چقدر و چطور گذشت، فقط میتوانستم بفهمم که توی بغلش از اسب پیاده شدم و از لای چشمهای رویهمافتادهام بببینم که وارد عمارتی شدیم. صدای بلندش توی گوشم پیچید که:
_دخترها! زود باشید بیایید کمک!
حالا علاوه بر سرگیجه و سردرد همهی بدنم درد میکرد، بدنم بی حال و بیحس بود. چند تا دختر لباسهایم را عوض کردند و زیر لحاف خواباندند.
زن خم شده بود روی صورتم و زغال افروخته را گرفته بود جلوی چشمهایم، نزدیکتر که شدم خودم را توی چهرهاش دیدم، جیغ زدم و پریدم. دست امیرخان آمد روی پیشانیام:
_آروم باش! چیزی نیست عزیزم!
داغ بودم و داشتم توی تب میسوختم. گلویم درد میکرد و به سختی نفس میکشیدم.
این بار توی یک دشت پر از گل بودم، هوا خیلی خوب بود، گلهای زیادی دور و برم بود، بعضیهایشان را تا حالا ندیده بود. یکیشان خیلی عجیب و غریب بود نشستم کنارش تا بهتر ببینمش که چشمم افتاد به یک پروانهی سفید و بزرگ. خوب که نگاه کردم دیدم صورت منوچهر است، در عالم خواب نترسیدم، فقط با تعجب گفتم:
_منوچهر تو پروانه شدی؟
خندید و گفت:
_از عشق تو پری!
دوباره از خواب پریدم. عرق کرده بودم. امیرخان گفت:
_سعی کن یه کم ازین جوشونده بخوری! باید یه چیزی بخوری
سرم را بلند کرد و کمک کرد جوشانده را سر بکشم.
هر بار که بیدار شدم امیرخان بالای سرم بود. این اولین باری بود که بعد از مدتها ماندنش پیش من این همه طول کشیده بود. هر آن منتظر بودم چشم باز کنم و نباشد. دلم میخواست حالم خوب بود. دلم میخواست میتوانستم بلند شوم. بنشینم. اما هر بار از حال میرفتم و رویا و کابوس میدیدم.
لب جوی آب بودم می خواستم آن گل بزرگی که توی خواب قبلی دیده بودم را بدهم به امیرخان اما هر چه دست دراز میکردم نمیشد. هی میگفتم " امیرخان من که بهت گفتم چرا برگشتم توی باغ تو چرا چیزی نمیگی؟ پس تو کی حرف میزنی؟"
درست لحظهای که میخولستم بیفتم توی آب بیدار شدم.
شب بود و فانوس ها و شمعدان های زیادی روشن بود. حالا دخترها را می دیدم که ردیف ایستاده بودند و داشتند با حسرت به من نگاه میکردند! چهارتا بودند. از کوچک به بزرگ ردیف ایستاده بودند.یاد خودم و خواهرهایم افتادم و دلم فشرده شد.
اینجا کجا بود؟ این دخترها اینجا چکار میکردند؟
امیرخان پایین پایم نشسته بود، پاهایم را گذاشته بود توی دیگچهی آب ولرم و داشت پاشویهام میداد.
نگاهم رویش ثابت مانده بود. سرش را بلند کرد و لبخند زد. پاهایم را نرم نوازش میداد و با دست آب می ریخت.
_بهتری؟
ضعف شدیدی داشتم. چشمهایم را بستم. دوباره که از شدت بیقراری بیدار شدم بالای سرم بود. گفتم:
_آب
سرم را نرم بلند کرد و آب خوردم.
اگر چه درد داشتم و تب اذیتم میکرد اما از اینکه چشم که باز میکردم او کنارم بود و مراقبم بود احساس خیلی خوبی داشتم.
_امیرخان
_جانم!
_یه کم بخوابین!
_خواب از کجا جانم؟!
نگاهی به دور و بر انداختم.
_دخترها کجا رفتن؟
_خوابیدن!
_اونا کی هستن؟
_دخترهای حسنعلی؛ باغبون اینجا
گلویم میسوخت و میخارید، به سختی گفتم:
_اینجا کجاست؟
دستمال روی سرم را برداشت و دوباره نم کرد:
_یه عمارت کوچیک!
_مال کیه؟
_مال من! به جای اینهمه سوال و جواب بیا از اون جوشونده بخور
بلند شد و رفت کتری کنار منقل را برداشت و یک لیوان پر کرد.
_آروم آروم بخور! بهترت میکنه!
کمی از جوشانده خوردم. کاش این اتاق و امیرخان را داشتم. دیگر از زندگی چیزی نمیخواستم. نشست بالای سرم. دلم آشوب بود. پاهایم ضعف شدیدی داشت و پهلوهایم تیر میکشید. نمیدانم چرا ناگهان احساس سبکی کردم. رو کردم به امیرخان و دستش را میان دست داغ و لرزانم گرفتم:
_من دارم میرم!
خم شد و با ابروهای درهم نگاهم کرد:
_کجا میری؟ بگم کمکت کنن؟
_کمک نمیخوام!
_کجا میخوای بری؟
_جایی که همهی ما میریم آقا!
ناگهان انگار متوجه منظورم شد. دستهایم را توی دستهایش فشرد.
_نترس جانم! این فقط خستگی و کوفتِ راهه! یه کم هم چاییدی! هیچوقت این حرف رو نزن پری! هیچوقت! ما تازه اول راهیم! من خیلی بهت بدهکارم عزیزم! فردا میریم توی باغ راه میریم حرف میزنیم. الان فقط سعی کن استراحت کنی! به چیزی فکر نکن!
صدایش آرامبخش بود. بخشیده بودمش! توی چشمهایش چیزی بود که هر بار گناهش را میبخشیدم.
لرز خفیفی افتاد زیر پوستم. به سختی لبخندی زدم و دیگر چیزی از آن شب یادم نیست.
سه روز بعد که حال من بهتر شده بود، زهرا دختر بزرگتر گفت:
_خدا روشکر خانوم! خداروشکر که حالتون خوب شد
پرسیدم چه اتفاقی افتاده؟ گفت:
_شما یه دفعه سیاه شدین خانوم! خدا برای کسی بد نیاره! آقا دوید پیش بابام و هراسون گفت "حسنعلی یه کاری بکن! یه کسی رو پیدا کن" ما هیچوقت آقا رو اینجور ندیده بودیم خانوم! رنگ به رو نداشتن! بابام رفتن دنبال ننه شوکت. آقا شما رو بغل کرده بود هی راه میرفت. بگم هزار بار دور اتاق و عمارت گشت بیراه نگفتم! ننه شوکت که رسید دستهاش شل شدن و شما رو گذاشتن توی رختخواب. ننه شوکت گفت سینهپهلو کردین! هر کاری اون بلد بود کردیم، بهتر نشدین! سر بابام داد زد که "یه طبیبی پیدا کنین" طبیب این دور و بر نیست که خانوم!
آقا رفته بود تهِ باغ صدای فریادش میومد! خیلی ترسیده بودیم! بابام ختم قرآن براتون گرفتن ما خیلی صلوات فرستادیم خانوم! یه بار اومدم آقا بالای سرتون داشتن گریه میکردن! خیلی روزهای بدی بود خانوم! دم سحر روز سوم چشماتون رو باز کردین همون دم من برای آقا چای آورده بودم!
از اینجا به بعدش یادم بود. چشمم را باز کردم و از ته گلو گفتم:
_آب
امیرخان خم شد و گفت:
_جان! جانِ دلم! قربونِ صدات برم!
دهانم خشکم مرطوب شد. سرم سنگین بود. زهرا را هم یادم هست که دم اتاق ایستاده بود. چیزهایی هم گفت که درست یادم نیست. چای را گذاشت و به دو رفت بیرون. بعد دور و برم شلوغ شد.دخترها و حسنعلی آمدند:
_خداروشکر!
امیرخان رو کرد به حسنعلی:
_یه گوسفند قربونی کن پخش کن
حسنعلی کلاه توی دستش را مشت کرد:
_دیروز یکی قربونی کردیم آقا!
امیرخان با صدای پر از شوق گفت:
_اون برای چیز دیگه بود! این شکرانهست! برو زودتر!
دست گذاشت روی پیشانیام و با چشمهایی که نم اشک زده بود گفت:
_تب قطع شده
لبخند زدم و دوباره خوابم برد.این بار که بیدار شدم حالم بهتر شده بود. کاسهی سوپ را برداشت و آرام آرام به خوردم داد. زیر لب زمزمه میکرد:
تنت به ناز طبیبان نیازمند مباد!
وجود نازکت آزردهی گزند مباد!
تکیه داده بودم به دیوار. آفتاب بیرمق ظهر زمستان افتاده بود تا روی پاهایم. آتش توی منقل کمسو بود. از توی حیاط برو و بیای حسنعلی و دخترها معلوم بود.
امیرخان کنار من چهارچشمی مراقب من بود. گفتم:
_فکر کنم حالم خوب باشه! میتونی بری
گونهام را نوازش کرد:
_کجا برم؟
گلویم را صاف کردم:
_هر جا! شما که همیشه در حال رفتنی! ببخشید چند روزی مصدع اوقات شدم
خندید:
_حرف زدنش رو ببین! زدی ما رو نصفالعمر کردی حالا سخنسرایی میکنی؟
عوض شده بود. آن یکی وجه دیگرش که با من پدرکشتگی داشت دیگر با او نبود. اما طوفان توی چشمهایش هنوز بود. دستهایم را گرفت:
_پری! دیگه هیچوقت اینکارو نکن! هبچوقت!
من که کاری نکرده بودم! حال من نتیجهی رفتارهای خودش بود! این او بود که مرا از این عمارت به عمارت دیگر میبرد و خودش ترکم میکرد، حرف دلم را زدم:
_این تویی که همیشه میری!
دستهایم را محکم فشرد:
_عزیزم! جانم!
این عشق بود؟
_من برای تو کیام امیرخان؟
_همهچی پری!
گفت و سرش را گذاشت روی شانهام. دست بیرمقم را بالا آوردم و به آرزوی دیرینم رسیدم، انگشتهایم را فرو کردم لابهلای موهایش و نوازشش کردم. من همیشه فکر میکنم مردها برای زنها دوچهره دارند، یکی تکیهگاهند، محکماند، سخت و نفوذناپذیرند و یکی کودک هستند، بیپناه و عاطفی! امیرخان در آن ظهر زمستانی هر دو بود!
سرش را بلند کرد و توی چشمهایم نگاه کرد:
_به من فرصت بده عزیزم!
_فرصت؟
_اجازه بده تا همه چی رو به راه بشه! لطفا باورم کن!
نگفت جه چیز را باور کن! نگفت فرصت برای چه!
سرفه کردم و زود لیوان چای را آورد سمت دهانم. یک جرعه نوشیدم. بعد دستش را گرفتم و پرسیدم:
_ اون زن کیه امیرخان؟
ابروهایش رفت بالا و در عین حال گوشهی لبش لرزید:
_کدوم زن؟
_زن توی عمارت! توی اتاق چهارم! اون که صورتش سوخته!
آهسته گفت:
_خیلی اذیتت کرد؟
مصرانه پرسیدم:
_اون کیه؟
بدون آنکه نگاهم کند گفت:
_افسر! زنمه!
"افسر زنمه!" این جمله کوبیده شد توی سرم. من هنوز بیحال و احوال بودم، این جمله هم مزید بر علت شد و کاملا بیحس شدم. " افسر زنمه!" هضم جمله فراتر از توان من بود. انتظار هر چیزی را داشتم جز این یکی را.
_پری! حالت خوبه؟
_لطفا برو بیرون امیرخان!
جسارت و انرژیای که پیدا کردم صرف همین یک جمله شد. رویم را برگرداندم و سرم را بردم زیر لحاف. نفهمیدم تا کی پیش من بود و کی رفت. وقتی زهرا صدایم زد تا غذایم را بدهد امیرخان توی اتاق نبود.
_نمیخورم زهرا
_خانوم چند تا قاشق! خانوم شما چند روزه درست و حسابی چیزی نخوردین اینجوری خوب نمیشین!
نگاهم افتاد دم در و دیدم توی چهارچوب در ایستاده و نگران نگاه میکند. نگاهم را دزدیدم. آمد جلو دو زانو نشست. زهرا رفت بیرون.
_پریناز! لطفا یه چیزی بخور! زودتر بتونی بلند بشی!
رویم را برگرداندم:
_بلند بشم که چی ببینم؟ چی؟ لطفا برین بیرون! دیدنتون اذیتم میکنه! دیگه نیایید پیش من! خواهش میکنم!
بلند شد رفت بیرون. احساس کردم دوباره داغ شدهام. میخواستم تنهایی در سوگ بنشبنم. دنیا روی سرم آوار شده بود! تمام آمال و آرزوهایم ویران شده بود! فریب خورده بودم! باید تاوان پس میدادم!
سه روز توی خودم سوختم و نالیدم. چند بار آمد توی چهارچوب در و التماس کرد که:
_بذار بیام پیشت! بذار بیام حرف بزنم! این دردِ تنها به سر بردن نیست! با خودت این کار و نکن!
هر بار سرم را بردم زیر لحاف و فقط گریه کردم.
روز سوم حالم داشت از خودم به هم میخورد. صبح که زهرا آمد خواستم که کمک کند خودم را تمیز کنم. خوشحال شد گفت:
الان به پدرم میگم گلخن رو روشن کنه! من و خواهرامم خیلی وقته حموم نکردیم
دوید بیرون و یک ساعت بعد آمدند دنبال من. اول من و زهرا رفتیم تو. کمک کرد خودم را بشورم.
_خانوم این حموم تو این عمارت هست ولی آقا که نیست هیجوقت روشن نمیشه، ما با دیگ آب گرم حموم میکنیم. بابام میگه نمیصرفه این همه هیزم توی گلخن آتیش کنیم.
زهرا کمک کرد موهای بلندم را شانه زد و لباس پوشیدم. سعی میکردم به چیزی فکر نکنم. سعی میکردم سنگینی سرم را تحمل کنم.
از حمام بیرون آمدم. آفتاب افتاده بود توی باغ و ایوان. امیرخان روی تخت چوبی نشسته بود داشت ساز میزد.
حسنعلی منقل گذاشته بود توی باغ و کباب درست میکرد.
یکی از دخترها انار دان میکرد و توی قدح میریخت. از این انار توی باغ ما هم بود. آخر فصل انارها میگذاشتند زیر گل و زمستان تا عید بیرون میآوردند و تازه تازه میخوردند.
دختر دیگر چای و باقلوا آورد:
_صحت آب گرم خانوم! بفرمایید!
خانومِ این عمارت من بودم! تنها عمارتی که زن دیگری نبود تا بد نگاهم کند یا دستور بدهد!
امیرخان حضور مرا که دید آهنگش را عوض کرد. طوری زخمه میزد که بدنم شروع کرد به لرزیدن!
داشت چیزی میزد که عنان از کف دادم، حال بیماریام، ناکامیام در عشق، چیزی که میتوانست باعث خلاص شدنم از زندگی شود مثل آتشی در خاکستر من گرفت، شروع کردم به چرخیدن و سماعی که برای عاشقان در هنگام وصل اتفاق میافتاد برای من با خون جگر همراه شده بود.
دستهایم را برده بودم بالا و زیر آفتابی که موهای نمدارم را به بازی گرفته بود میچرخیدم و به پدر و مادرم فکر میکردم، میچرخیدم و وای مهرناز! می چرخیدم و کجایی سروناز؟ می چرخیدم و مهرینماه! می چرخیدم و آخ منوچهر پروانه شده! می چرخیدم و افسر...افسر...افسر...میچرخیدم و امان ازین عشق....
با من صنما دل یکدله کن! دل یکدله کن!
کجا بود دلی که یکدل شود؟
آنقدر چرخیدم که دیگر چیزی نفهمیدم.
وقتی چشم باز کردم، ساز از دست امیرخان رها شده بود، و مرا بین بازوهایش گرفته بود!
نفس نفس میزدم. بین بغض و شوق بودم! موهایش پریشان شده بود، درین مدت ریشش بلند شده بود، چشمهایش نگران بود و بازوهای محکمش همچنان پناهگاهم بود.
_خوبی پری؟
نوی چشمهایش نگاه کردم و اشک هایم سرازیر شد. چشمهای او هم لرزید و آهسته زیر لب گفت:
_جانِ دلم!
چرا؟ چرا عشق عقل از سر آدم میبرد؟ چرا در عین آزار و اذیتها دوستش داری؟ چرا این چهره زیباترین مردی بود که میشناختم؟ چرا آن لحن و آن شکل ادا کردنِ "جانِ دلم" اینطور دلم را لرزاند! چرا بدنم در عین اینکه درد داشت، در عین اینکه بارها شماتتش کرده بودم و سعی کرده بودم ازش بدم بیاید اینطور این جمله را شیرین میدید! دلم باز میخواست! میخواستم که قربان صدقهام برود!
_فدای چشمهات! این چه نگاهیه عزیزم!
چشم بستم. صدا خندهاش را شنیدم! گریه و خندهاش در هم شده بود:
_نه نگاهتو نگیر! چند روز بس نیست؟
مرا توی بغلش گرفته بود طوری که اگر رها شوم میافتم و عمد داشت اینطور نشان بدهد که با تکیه به او توانسته ام بایستم و حلقهی بازوهایش آنقدر تنگ شده بود که دوباره بوی عطرش پیچیده بود توی سرم و عضلههایش را حس میکردم. عقب عقب رفت و نشست لب تخت. مرا همانطور توی بغلش تکیه داد به بازویش. تازه نگاهم افتاد به حسن علی که سر به زیر و تند منقل را باد میزد و دخترها توی عمارت گم شده بودند.
خواستم بلند شوم. سرش را گذاشت روی شانه ام:
_کجا؟
خودم را جمع و جور کردم و صاف نشستم. یاد افسر افتادم و اضطراب و درد جانم را گرفت. گلویم خشک شد و شیرینی جملهها در کامم زهر شد.
_اجازه بدین بلند شم! شما زن دارید! خجالت بکشید!
دستهایش شل شد. بلند شدم، نگاهی به اطراف انداختم.احساس سرما کردم. دیگر نه او امن بود نه این عمارت!
_حالا من چکار کنم آقا؟
و سعی کردم بغضم را نگه دارم. سرش پایین بود. حالا افسر کاملا آمده بود بین ما، و انگار زغال گداختهاش را هم آماده گرفته بود.
امیرخان بلند شد و دستم را گرفت:
_بریم باغ رو نشونت بدم؟
_نه آقا ترجیح میدم برم توی رختخواب
_بیا!
دستم را طوری کشید که جانِ مقابله نداشتیم. رفتیم توی باغ.
_فکر میکنی این درختها چند سالشونه؟
شانه بالا انداختم. این تنها چیزی بود که برایم مهم نبود. خودش جواب داد:
_پونزده سالشونه! باورت میشه همه رو خودم کاشتم؟ یکی یکی شون رو؟ وقتی پونزده سالم بود!
چیزی نگفتم.
_میدونم برات جالب نیست ولی از اون امیرخان تا این امیرخان خیلی فاصلهست! تو باید بدونی! تو باید به حرفهام گوش کنی! باید بدونی بعد هر کاری که دلت خواست بکن! قضاوت کن! یا...
امیرخان زن داشت! این برای من مهم بود. حالا چرا و چطورش چه اهمیتی داشت؟ اجازه ندادم حرفش را ادامه بدهد، با لحنی شاکی گفتم:
_امیرخان شما زن دارید! چرا چند تا دختر رو آواره کردین؟ شما خودخواه و بیفکر هستین! اگه برای خواهرم مهرناز اتفاقی افتاده باشه هرگز نمی بخشمتون! یه زن رو با اون وضع توی خونهتون حبس کردین! من رو آوردین توی همون عمارت! خودتون معنی کارهاتون رو میفهمین؟
چرا به من سواد یاد دادین؟ که کتاب بخونم و بیشتر بفهمم؟ که الان بهتر بتونم شما و کارهاتون رو بررسی کنم؟ اجازه دادین من بهتون نزدیک بشم، گذاشتین بگم که عاشق شدم، بگم که دوستتون دارم؟ که تحقیرم کنین؟ که وقتی کاملا به احساسم اشراف پیدا کردین بگین زن دارم؟
شما پسر خان هستین، هر کاری رو مجاز میدونین،!
خلوت کردن با دخترهای معصوم! الان چه حرفی مونده؟
دستی توی موهایش کشید و کلوخ بزرگی زیر پایش له شد. گفتم:
_امیرخان! کاش زودتر چشم و گوشم باز شده بود، کاش زودتر سواد دار شده بودم و روشنگریِ مهرینماه رو داشتم، حتم دارم که عاشق نمیشدم!
من یه دختر چشم و گوش بسته بودم که مرد ندیده بودم، افتادم تو دام شما، بعدش کتاب خوندم، با آدمها حرف زدم ولی دیگه دلم نمی فهمید!
سرش پایین بود.
ایستادیم. دست گذاشت روی پهلویم:
_جان به دلت پریناز! میشه به اون دل بد و بیراه نگی؟
دستش را پس زدم، سر شاخهی درختی را گرفت:
_من قصد فریب تو رو نداشتم در ثانی با هیچ زن و دختری خلوت نداشتم
باغ پر از درخت هایی بود که تک و توک برگهای زردشان در حال افتادن بود، از دورها کوههای برف گرفته پیدا بود:
_شما ما رو نبردین اتاقتون؟ اگه مهرناز حالش بد نمیشد؟ اگه اون زن، مروارید از راه نمیرسید؟
نتوانستم بپرسم با ما خلوت نمیکردین؟
سکوت کردم.
_نه جانم! کاری با شما هم نداشتم! فقط بازی بود! به خاطر اون حرفها
ناگهان عصبانی شدم:
_رو پشت بوم خونهی مردم چکار داشتین؟
امیرخان خجالتزده شد. گونههایش گل انداخت و سعی کرد حرف را عوض کند. گفتم:
_جواب این سوال برام خیلی مهمه!
دستش شاخه را توی هوا ول کرد:
_هیچی! روی پشت بوم ها راه میرفتم!
_شب روی پشت بوم مردم؟
_شاید عادت زشتی بود ولی شبهای زیادی اینکارو کردم! مخصوصا شبهای مهتاب راه رفتن رو پشت بومها حالمو خوش میکرد!
لب پایینش را گاز گرفت:
_دیوونگیهای زیادی دارم، خیلی هم دیوونگی کردم! من پسر مناسبی برای خان بودن نبودم! مثلا همین ساز و آواز!
هدایت خان همیشه میگه" اگه می دونستم این مطربی تو خون کدوم جد و آبادی بوده!" زجر زیادی از من کشیده! از طرفی به همهی زندگیم گرد نکبت پاشیده!
رفتیم جلوتر و تکیه داد به تنهی یک درخت، انگار که حال و هوایش عوض شده باشد:
_پریناز! این چیزی که تو از من توی ذهنت ساختی درست نیست! من نمیگم آدم خوبی بودم! نه اتفاقا اصلا اون چیزی که باید و دلم می خواسته نبودم!
تو زندگیم به یکی خیلی ظلم کرده باشم اون تویی! اونم از سر ناچاری!از سر ترس!
_چه ترسی؟
_همین چیزایی که هر روز داری می بینی! اگه من یه آدم معمولی بودم و تو این عمارت کوچیک و پرت برای دل خودم بودم دستت رو میگرفتم میاوردم احتیاج به این همه مقدمهچینی و برنامه و آزار و اذیت نبود!
_شما متوجه نیستین؟ شما زن دارین!
_کدوم زن پری؟ کدوم زن؟
لحنش تلخ و گرفته و عصبی شد.
_من نمیخواستمش!
دمغ شدم و پا زدم زیر انار خشکی که روی زمین افتاده بود:
_به هر حال زن دارین! می خواستین یا نه!
سرش را تکیه داد به تنهی درخت.
آفتاب از لای شاخه ها افتاده بود توی صورتش:
_این لقمه رو عزیزه انداخت تو کاسهی من! اونقدر در گوش هدایت خان ورد خوند و ازون طرف زمینه سازی کرد که دست ما رو گذاشتن تو حنا!
پدر افسر خان سمت شیراز بود، مال و منال داشت، خودشم بر و رویی داشت، هدایت خان یه سفر رفت اونجا و دیگه سرِ خود قرار مدار گذاشت...عزیزه خالهی افسره!
از دهنم پرید که:
_چرا صورتش اونطوری شد؟
نفس بلندی کشید:
_خودش کرد! من تازه از فرنگ برگشته بودم، دستم به هیچی نمیرفت جز ساز! با هدایت خان در افتاده بودیم، ماه به ماه خونه نمی رفتم. با تجارت و بده بستونهاشم کاری نداشتم. اهل حساب کتاب نبودم. دلم یه جا قرار نمیگرفت.
افسر رو برام گرفته بودن که پاگیرم بشه! یه جا بند بشم! به قول خودشون سر به راه بشم! بدتر شده بودم.
یه دختر جاهل آورده بودن تو عمارت! شب و روز کارش جاد"و و جمبل بود! با این عزیزه ازین دعا نویس به اون دعا نویس! حالم به هم میخورد! جرات نداشتم یه لیوان آب بخورم! از تو لباس و رختخواب هر چی بگی پیدا میشد!
من بهش دست نزده بودم! نتونستم! نمیشد!هر چی با خودم کلنجار رفتم نشد! به دلم نبود! عشق برام یه چیز دیگه بود! قبل از افسر سر و گوشم جنبیده بود! ولی با افسر نمیشد! یه رگ جنون داشت! نمی تونستم تو چشمهاش نگاه کنم! راستش یه جورایی هم ازش میترسیدم. این دختره نقره رو باهاش فرستاده بودن عقلش بیشتر از ازون بود!
یه روزم زندگیش رو سر همین چیزا به باد داد. نشسته بود نمی دونم کلهی چه جونوری رو بپلشونه موی سوخته قاطی کوفت و زهرمارش کنه آتیش گرفته بود به پرده و فرش و رخت و لباسش!
از اون روز لکنت گرفته! حرفم نمی تونه بزنه! جنونش عود کرده! با این حال عقلش هنوز برای این چیزا خوب کار میکنه! ببین چطور بو برده تو اونجایی اومده سراغت!
نفسم تو سینه حبس شده بود. انگار داشت از یه عالم دیگه حرف میزد! همهی تصورم به هم ریخت. امیرخان خودش هم قربانی بود!
آب دهانم را به سختی قورت دادم و نگاهش کردم. برگشت و لبخند تلخی زد:
_بد نیست که تو کتاب خوندی! این روزها نکبت و جهل و نادونی دامنگیر خیلیهاست! تو بدونی خیلی خوبه! معشوق آدم باید بدونه! باید بشناسه! باید بشه باهاش حرف زد! وگرنه زن با زن چه فرقی میکنه برای ...
جملهاش را کامل نکرد. دوباره قلبم شروع کرد تپیدن! دوباره همان هالهای که امیرخان را دوست داشتنی میکرد سایه انداخت روی چهرهاش. دوباره دلم هوایش را کرده بود!
گفته بود معشوق؟ من میدانستم معشوق یعنی چه! میدانستم که معشوق همهی عاشق است! پس چرا نگفته بود؟! تمام این مدت به چشم معشوق به من نگاه کرده بود؟
چقدر باغ زیبا بود! چقدر منظرهی کوهها از دور خوب بود. چقدر امیرخان خوب بود! چقدر یکدفعه همه چیز خوب بود!
_داری به چی فکر میکنی؟
سرم را تکان دادم:
_به این باغ! به شما!
_دلت میخواست هرگز در زندگیت نبودم؟
_چیزی که اتفاق بیفته، هست! دلبخواهی من نیست!
چند دقیقهای به چهرهام خیره ماند.
_من هنوز نتونستم رنگ موها و چشمهای تو رو پیدا کنم، رنگ موها و چشمهات بلاتکلیفه! میدونستی؟
خندیدم؛
_نه! ولی مثل خودمه اگه بلاتکلیفه!
دستش را آورد و مویم را حلقه کرد دور انگشتش؛
_نگاه کن! نه سیاهه، نه قهوهایه، نه شرابیه، نه طلایی! همهی اینا هست و نیست! آدم توی موهات گم میشه! و اون چشمها!...هم امید دارن، هم ترس دارن، هم مهر دارن، هم خشم دارن!
شیطنتم گرفته بود، گفتم:
_اگه عادت نداشتی شبها رو پشت بوم مردم بگردی، آوارهی رنگِ مو و طرحِ چشم نمیشدی!
_از کجا معلوم که داشتم دنبال گمشدهم میگشتم و خبر نداشتم؟!
_گمشدهی شما منم؟
دستهایش را انداخت دور کمرم:
_من و تو دو شاخهی درهم پیچیدهی ریواس بودیم! می دونی که در اسطورهها زن و مرد نخستین از یه ریواس به دنیا اومدن! اما بعدش نمیدونم چطور جدا افتادیم!
_چقدر زیبا امیرخان!
پیشانیام را بوسید. نمی دانم چرا هر وقت به من نزدیک میشد میرفتم توی رخوتم. انگار سبک میشدم. آنقدر لَخت که دلم میخواست بگیرم بخوابم و همه چیز توی خواب باشد. خوابی شیرین و سبک! مثل خواب بچهها بعد از حمام.
زیر گوشم اسمم را صدا زد:
_پری!
_بله آقا!
_میدونی پری ها خیلی خوشگلن! خیلی لطیفن! مثل هوا! مثل گلبرگها!
_امیرخان! چرا از من خوشتون میاد؟
حالا دستهایش داشت روی تیرهی پشتم میلغزید و همهی تنم مور مور میشد.
_چرا نه پری! تو رو که دیدم نمی تونستم نگات نکنم، نمیشد تو فکرم نباشی، دلم می خواست مدام برام حرف بزنی، تو جسور بودی! از اعتقادت و خانوادهت دفاع میکردی، تو خودتو در مقابل من که پسر خان بودم نباختی! حقیر نبودی! تو لیاقتش رو داری که سرت رو بلندتر از این بگیری! خیلی ها تو عمارت های بزرگ ادعای خانی و بزرگی دارن ولی حقیرن! مث افسر که اونقدر تو حقارت خودش غلت زد تا آتیش به زندگیش افتاد!
میگفت و دستهایش داشت گرمم میکرد.
در گرماگرم لمس دستهای امیرخان پرسیدم:
_راستی مروارید کیه؟ با من چکار داشتن؟
لبهای داغش را گذاشت روی پیشانیام و همانجا آرام گفت:
_فراموش کن پری! اونم مامور عزیزهست که دنبال من بیاد و هر جایی سرک بکشه! از فک و فامیلهای همن! همهشون خاله خانباجیان! تو یه دنیای کوچیک و بسته مث مرداب دست و پا میزنن! تو بیا رها باش! تو پرواز کن پری!
کم کم کلمه هایش سخت شنیده میشد. کم کم لبهایش روی پوستم میلغزید و در مه و گرما و رطوبت گم میشدم.
حال عجیبیست عشق! غرقاب عجیبیست عشق! قلبت در شدیدترین حالتش میکوبد، پوستت هوشیار میشود، خون شروع میکند به دویدن، دستهایت دو تا بال میشوند! دلت میخواهد چشمهایت را ببندی و با سر شیرجه بروی تا انتها!
من همان حال را داشتم. هیچ صدایی نمیشنیدم، هیچ کسی جز او نبود و او داشت توی بغلش گمم میکرد!
_پری!
_بله آقا!
_به زندگی من خوش اومدی! شبی که پا گذاشتی توی قلبم رفتم بیرون و راه رفتم، به خودم گفتم امیرخان! اون یه دختر معمولیه، سنی نداره! خجالت بکش! چرا دست و دلت لرزیده! هر بار خودم و ازت دور کردم اما دیدم نه! تو توی قلبمی!
_اوه چه قلب پر خونی داری امیرخان!
_می بینی؟ می بینی چه زخمی دارم پری؟
_می بینم! من الان توی قلبتم! کسی دیگه اینجا نیست
_نه نیست!
صدایش خمار شده بود.
_میشه پنجره رو باز کنم؟
_باز کن عزیز! خونهی خودته!
_اوووه چه دشتی پیداست! یه رودخونه و یه قایقم هست!
_چه چیزها تو می بینی پری! من فکر میکردم دیگه یه خرابهست
_بیا بریم سوار بشیم! بریم یه جای دووور خیلی دووور
_بریم پری! بریم
و لبهایش نشست روی لبهایم. داغ، عمیق، نفسگیر، پر شتاب، هول و شورانگیز
و من همراه شدم. و آتشی که از لب شروع شده بود در بدنهایمان گرفت. به همچسبیدیم! طوری که مبادا مویی فاصله باشد! مثل دو ساقهی ریواس!
او داشت مرا میخواند، چرا که خواندن بلد بود، از گوش می خواند تا گردن! از گردن تا زیر گلو و پایینتر!
من داشتم یاد میگرفتم که بخوانم! نرم از لب تا زیر گلو!
و پرندهها روی شاخهها میخواندند.
تکیهام داده بود به درخت و در تاب و تاب دست ها و لبهایش در شور و التهاب بودم.
سرش را از میان سینهام بالا آورد، خیره شد توی چشمهایم، با چهرهای برافروخته و چشمهایی خمار، لبهای سوزانش را تکان داد و آن زیباترین جمله به زبانش آمد:
_دوستت دارم پری! خیلی دوستت دارم!
با چشمهای اشکی نگاهش کردم:
_منم دوستت دارم امیرخان! گفته بودم که دوستت دارم
زبان روی لبهای خشکش کشید:
_حتم دارم جایی پیش از آنکه باشم تو بودی! از اون موقع تا قیامت این دل برای تو میزنه!
دستهایم را گذاشتم دو طرف گردنش:
_پس دیگه منو تنها نذار آقا!
_تو تنها نیستی که! مگه نگفتی اومدی تو قلبم؟ جا خوش کردی
لبخند زدم. دوباره بغلم کرد. می دانید دنیای عاشقهای واقعی یک جور دیگری ست! این دنیا برایشان کوچک است! نفس کشیدن اینجا سخت میشود. انگار برای عاشق شدن باید رفت یک دنیای سبکتر، پر هوا تر! برای همین نفس عاشقهای واقعی میگیرد، همیشه بیقرار هستند، هیچ کجا آرام نمیگیرند، بال بال می زنند انگار که جا برای روحشان تنگ شده! آخر آدم وقتی عاشق می شود روحش بزرگ میشود، قلبش بزرگ میشود، لطیف میشود،طوری که تا بگویی پِخ اشکش میریزد!
من هم زیر آن درخت ها داشتم کم میآوردم، دلم می خواست اوج بگیرم.
و امیرخان داشت بال و پرم میداد. آن مرد مغرور! آن خانزادهای که به سختی لبخند میزد، گره از ابروهایش باز شده بود و مرا میان بازوهایش گرفته بود و بدن ظریف و کوچک من در پناه شانههایش گم شده بود.
_تنهات نمیذارم! همهی این روزها چهارچشمی مراقبت بودم!
برگشت و نگاهی به عمارت انداخت:
_اوخ اوخ الان حسنعلی کباب رو زده و چشمش به باغه! بیا بریم
دستش را گذاشت دور کمرم و راه افتادیم سمت عمارت.
حسنعلی و دخترها رفته بودند توی عمارت. ما روی تخت نشستیم و امیرخان صدا زد غذا را بیاورند.
من بعدها وقتی نقاشیهای مینیاتور را میدیدم یاد آن عمارت میافتادم، آن باغ، آن هماغوشی، آن ایوان و سفره و اطعمه و اشربه!
خندههای امیرخان و پذیرایی دخترها. بوسه های ریز و لقمههایی که در دهان من میگذاشت!
همان قدر رویایی، همانقدر دوست داشتنی!
غذایمان که تمام شد حسنعلی گفت
_آقا! گفته بودین بریم دربارهی چوب و وسایل حساب کتاب کنیم.
امیرخان زیر گوش من گفت:
_راست میگه بندهی خداچند روزه منتظره بریم این کارو تموم کنیم. تو منتظرم باش! نیمهشب هم اگه برگردم میام خلوتت رو پریشون میکنم!
سرخ شدم و سرم را پایین انداختم.
امیرخان و حسنعلی رفتند. من روانداز گرفتم و همان روی تخت خوابیدم. هنوز در نقاهت بیماری بودم و لمس و بوسهها هم بیحالم کرده بود. هوا داشت تاریک میشد که بیدار شدم و رفتم توی اتاق.
دخترها دور آتش اجاق نشسته بودند و هرهر و کرکر میکردند. زهرا گفت:
_خانوم بفرمایید چایی بریزم
نشستم کنارشان. زهرا چای را که گذاشت پشت سینی مسی ضرب گرفت:
عقرب زلف کجت با قمر قرینه
تا قمر در عقربه حال ما چنینه
سه تا دختر دیگر بلند شدند و شروع کردند به رقصیدن. رقص هر سه تایشان هماهنگ و از روی حساب بود. تعحب کرده بودم. صدای زهرا هم خیلی خوب بود و خوب هم می خواند.
پرسیدم چطور به این خوبی میرقصند و میخوانند! گفتند از بچگی هر وقت امیرخان آمده یادشان داده!
کمکم دیر شد. پرسیدم پس چرا نیامدند؟ گفتند جایی که رفتهاند یک ساعتی راه هست و قبلا هم شده که دیرتر بیایند.
دخترها سفره را پهن کردند و آبگوشت آوردند. من کنارشان احساس راحتی میکردم. سرزنده و سالم بودند.من را یاد خواهرهایم میانداختند. پرسیدم مادرشان کجاست گفتند سر زا رفته و دخترک کوچک چسبید به خواهرش.
شام را خوردیم. رفتم توی اتاقم. یاد حرف امیرخان بودم که گفت شب میآیم خلوتت!
دلم بیقرار بود. از دورها صدای واق واق سگ ها میآمد و گاهی شغالی زوزه میکشید.
نور شمعدان ها و فانوسها حس خوبی میدادند. تکیه دادم به دیوار و چشم دوختم به در. کم کم چشمهایم گرم شد و داشت خوابم میبرد که در قیژ صدا کرد و باز شد.
نشستم سر جایم، صدایش را که شنیدم به جای آنکه آرام شوم بیقرارتر شدم.
آمد تو و در را پشت سرش بست، آهسته گفت:
_بیداری؟
و در همان حال کتش را از تنش بیرون آورد و آمد سمت من.
_خیلی طول کشید، مردک چهار ساعت چرتکه مینداخت! چقدر هم سرد بود! جا باز کن پری!
نشست توی رختخواب من و بیهوا لبم را بوسید:
_چه کردی دختر تو با ما! صد سال گذشت تا برگردم!
خزید نزدیکتر و تنگ بغلم کرد. هنوز تنش سرد بود. دست گذاشتم روی صورتش که یخ کرده بود. دستم را گرفت توی دستش و بوسید:
_ببخش عزیز جان یخ نکنی!
دست انداختم دور گردنش. می خواستم گرمش کنم.
من تمام مدتی که چشم دوخته بودم به در تا از در درآید به این فکر کرده بودم که حالا نقش من چیست! به افسر فکر کرده بودم و به زندگی امیرخان! آیا من حق داشتم به او نزدیک شوم؟
یک شب که مهرینماه و منوچهر داشتند از عشق و معشوق در یک غزل سعدی حرف میزدند، منوچهر داشت میگفت آدم کسی را که دوست دارد باید تا پای جان دوست بدارد، تحت هر شرایطی دوست بدارد، داشت میگفت چشم عاشق اجازه ندارد جز معشوق و خواست معشوق ببیند!
من به خودم حق دادم که فقط امیرخان را ببینم. من چشم روی افسر بستم و فقط معشوقم را دیدم.
من میخواستم عاشق واقعی باشم. اگر امیرخان میگفت من زن دارم زنم را هم دوست دارم یا زنش آدم عادیای بود من هرگز قدم به دنیایش نمیگذاشتم، این حقارت و خاری را بر خودم روا نمیداشتم!
اما قلب امیرخان مال من بود! پس چرا نخواهمش!
حلقهی دستهایم را تنگ کردم و این بار خودم لبهایم را چسباندم به لبهایش. او به من یاد داده بود که لذت چیست و من دلم میخواست دوباره مزه مزهاش کنم.
آنقدر سر و صورتش را بوسیدم که ناگهان دیوانه شد و مرا طوری میان بازوانش فشرد که داشتم خرد میشدم.
_عزیز جانم! پرینازم!
من آن روزها از لذت تنها و از نزدیکی بدنها چیزی نمیدانستم اما مهرینماه به من گفته بود که دخترها چطور زن میشوند و بدن زنها چطور قابل احترام است.
امیرخان سرش را فرو برده بود میان موهایم:
_میخوامت پری!
بعد دستهایش رفتند زیر پیراهنم و من اجازه دادم که لمس دست هایش لذت ناشناخته ای را در من بیدار کند اجازه دادم با دست هایش مرا کشف کند.
من نمی خواهم بگویم فریب خوردم. نمی خواهم بگویم دخترکی بودم که اغفال شدم.
ما می خواستیم. می خواستمش حتی اگر آن همآغوشی آخرین دیدار من با او بود! پس به طرف خودم کشیدمش تا زخم قلبش را مرهم باشم.
هر بار که مرا بوسید من هم بوسیدمش. هر با که صدایم زد گفتم جانم! هر بار که صدایش زدم گفت جان!
احتمالا شما هم عاشق شده باشید، یا اولین باری که با یارتان تنها شده اید یادتان باشد، توصیف آن لحظهها کار سختیست. میدانید چرا؟ چون در آن لحظهها غرق میشویم، آنقدر همان لحظهها را زندگی میکنیم که بعدا چیز زیادی یادمان نمیآید. مغز و روح و قلب و پوست و همه ی حس ها همهی تلاششان را میکنند تا بیشترین بهره را از همان زمان ببرند و بعدا نمیتوانند یادآوری کنند مگر اینکه دوباره همان را تجربه کنند. دوباره ببوسند، بوسیده شوند، لمس کنند، لمس شوند.
اولین شب خلوت با امیرخان، شب رویایی و خاصی در زندگی من بود. انگار مرا توی نفسهایش پوشانده بود، خودش را آورده بود روی تنم اما طوری که آزار نبینم و نرم نرم تمام مرا می بوسید، سلولهایم بیدار شده بودند و هر لذت کوچکی را به جان میخریدم.
امیرخان با من رابطه ی کاملی نداشت و هر چه بود در ناز و نیاز و نوازش بود.
خسته شدیم. از پشت بغلم کرده بود و سرم روی بازویش بود. به حالت جنینی توی بغلش جا شده بودم. آرام آرام توی موهایم دست میکشید:
_دلم می خواد عمارت خودمون رو داشته باشیم، تو بانوی عمارتم باشی، منم سر و سامون بگیرم، دیگه نرم پشت بومهای مردم راه برم!
خندیدم. پشت گردنم را بوسید. قلقلکم شد، جمع تر شدم بین بازوهایش:
_برای خودم خوشگل کنی، توی حیاط زیر درختها بشینی برام ساز بزنی، آواز بخونی!
_امیرخان
_جان عزیز
_حالا باید چکار کنیم؟ افسر چی میشه؟
چند لحظه سکوت کرد. نگران شدم برگشتم طرفش:
_افسر؟ تو بهش فکر نکن! درست میشه!
دست گذاشتم روی گونهاش:
_باز هم بگو!
_داشتم میگفتم، بچههامون به دنیا میان
_اووووه بچهها
_دو تا دختر، دو تا پسر! بدون بچه که نمیشه! اونم از مادری مثل تو! خودم به دخترام ساز یاد میدم
_مث دخترای اینجا؟
_راستی فردا بگم با دخترا بریم تو باغ بزنیم برقصیم! ناسلامتی شب عشق ماست!
بعد گونهام را بوسید:
_بهتره من برم جای خودم! خوش ندارم فردا منو اینجا ببینن! فردا شب بیام دوباره راهم میدی؟ چفت درو نندازی ها!
آهسته از در بیرون رفت و خیلی زود خوابم برد.