سه خواهرون 6 - اینفو
طالع بینی

سه خواهرون 6

فردا که بیدار شدم داشت پشت در اتاقم راه می‌رفت و منتظرم بود، همین که چشمم به من افتاد چهره‌اش باز شد و آمد طرفم:
_نمی‌گی یکی بی‌قرارته دختر!
توی ایوان صبحانه خوردیم، ظهر رفتیم توی باغ و زدیم و رقصیدیم. دخترها سنگ تمام گذاشتند، امیرخان سرحال و خوشحال بود. خیلی خوش گذشت‌.
یک هفته در نهایت عیش و نوش بر ما گذشت. عمارت کوچک روستایی که نمی‌شناختم، بهشت بود و ما آدم و حوایش!
آدم و حوا وقتی که هنوز گناه معنایی نداشت. شب ها لای در را باز می‌گذاشتم و امیرخان می‌خزید زیر رختخوابم و مرا تنگ توی بغلش می‌کشید. تنم عادت کرده بود به دستها و بوسه‌هایش. تا سحر زمزمه‌های عاشقانه می‌کردیم. دوستش داشتم و این عشق روز به روز بیشتر می‌شد. بع۲ی شب‌ها هراس از دست دادنش غمگینم می‌کرد اما او زود دکمه هایم را باز می‌کرد و فشار لب‌هایش روی پوستم باعث میشد هر نگرانی‌ای را فراموش کنم.
اما خوشبختی من دیری نپایید. یک روز ظهر که توی ایوان نشسته بودیم و لبوی پخته می‌خوردیم پرسیدم:
_ما تا کی اینجاییم امیرخان؟ چقدر می‌تونیم بمونیم؟ اینطور یواشکی؟
تکیه داده بود به پشتی و نوک سیبیلش را تاب می‌داد. با گونه‌های گل‌ انداخته و چشم‌های روشن و مهربانش.
_کم کم باید بریم
_کجا؟
نشست و با لحنی جدی گفت:
_باید به من فرصت بدی که دخل و خرجم رو از هدایت خان سوا کنم، بعد فکری به حال افسر کنم
دلم فروریخت:
_چقدر طول می‌کشه امیرخان؟
دست گذاشت روی شانه‌ام:
_نمی دونم! سعی می‌کنم که زود بشه!
_من کجا میرم؟ عمارت عزیزه؟
اخم‌هایش درهم رفت:
_نه هیچوقت! اونجا دیگه جای تو نیست! حتمی یه بلایی سرت میارن!
_پس کجا برم؟
اول چند لحظه به صورتم نگاه کرد، جمله‌اش را توی دهانش چرخاند انگار مطمئن نبود از حرفش و بالاخره گفت:
_می‌فرستمت پایتخت!
_پایتخت؟ تنها؟ چرا؟
_یه مدت اونجا که می‌فرستمت بمون تا بیام پِیِت!
از جایم بلند شدم. بغض کرده بودم. دویدم توی عمارت و از پله‌ها بالا رفتم. در اتاقش باز بودم. دویدم کنار پنجره، سرم را بیرون بردم و زدم زیر گریه.


کمی بعد پشت سر من آمد بالا. کنارم ایستاد و دست گذاشت دور کمرم:
_گریه نکن پری! به خدا که راه و چاه نمی‌فهمم
برگشتم و با مشت‌هایم زدم توی سینه‌اش:
_راه و چاه نمی فهمین؟ دوباره دارین منو آواره می‌کنین؟ برم گردونین خونه آقا!
دوباره آقا شده بود، دوباره داشت برای زندگی‌ام تصمیم می‌گرفت.
بغلم کرد و سرم را فشرد به سینه‌اش:
_جانم! خدا شاهده از سر ندونم‌کاری نیست، می دونم یه کم عجیبه! ولی به من اعتماد کن پری‌! نمیشه ببرمت خونه! بری خونه دستت به ساز می تونه بره؟ درس می‌تونی بخونی؟
آویزان شدم بهش:
_منو از خودت دور نکن امیرخان! منو دور نکن! من طاقتش رو ندارم
حلقه‌ی بازوهایش را تنگ تر کرد و شروع کرد به بوسیدنم:
_بی‌طاقتی نکن پری! تو فکر می‌کنی برای من سخت نیست؟ فکر می‌کنی راحته بگم بری پایتخت؟ می‌دونی چقدر راهه؟می‌دونی دارم با خودم و دلم چکار می‌کنم! چند شبه چشم رو هم نذاشتم!
_نمیرم نمیرم
_ جان عزیز...جان
دستم را گرفت.نشست و مرا نشاند روی پایش، درست مثل شب اولی که دیدمش:
_گوش کن پری! خیلی‌ها میرن سفر که بزرگ بشن! که بال و پر بگیرن! می فرستم بری درست رو ادامه بدی، فکر کن خانواده‌ت فرستادنت! همینطور که منو فرستادن فرنگ
شاکی شدم که:
_خب تو نمی‌خواستی! داری همون بلا رو سر من میاری؟
_نه جانم! این فرق می‌کنه! تو دیگه این دور و برها امن نیستی وانگهی چرا استعدادت رو پرورش ندی؟ زود هم میام دنبالت
ساکت شدم. دوباره نالیدم که:
_پدر و مادرم! چه حالی دارن الان
زدم زیر گریه.
_حالشون خوبه! نگران نباش
سرم را بلند کردم. سر تکان داد:
_خوبن! می‌دونن تو پیش پسر هدایت خانی!
بلند شدم ایستادم:
_امیرخان!
پایش را گرداند روی هم:
_خودم با پدرت حرف زدم
_این محاله! داری دروغ میگی که راضی بشم
داشت یک پایش را تکان می‌داد:
_به دروغ چه حاجت! خبرهای دیگه هم دارم
_چه خبری؟
_مثلا اینکه خواهرت سروناز الان زن خسرو یاغی شده!


هیجان‌زده شدم، باورم نمیشد!
_چی میگی امیرخان؟ خواهرام برگشتن خونه؟ سروناز زن خسرو یاغی شده؟ کی بهتون گفت؟
امیرخان تکیه داد به صندلی و طبق معمول دست‌هایش را برد پشت سرش و لبخندی زد:
_گفتم که با پدرت حرف زدم، فرستادم دنبالش اومد نشستم باهاش حرف زدم!
_کجا؟ چرا؟ درباره‌ی چی؟ اون چی گفت؟ حالش خوب بود؟ یعنی الان می دونن من پیش شمام؟
با چشم بستن و باز کردن تایید کرد. درست متوجه نمی‌شدم:
_لطفا درست حرف بزن ببینم چه خبره!
امیرخان گوشه‌ی لبش را به دهان گرفت و رها کرد:
_چی رو متوجه نمیشی؟ همه چی رو بهش گفتم! گفتم مدتی پیش منی و صحیح و سالم برت می‌گردونم! نه که فکر کنی نشست و خوش خوشان گفت باشه نه! هر چی فحش و بد و بیراه بلد بود نثارم کرد! داد و هوار راه انداخت، یقه گرفت، سیلی زد!
_واقعا؟
_بله!
دست گذاشت روی گونه‌اش:
_اینجا! بیا ببوسش از دلم در بیاد!
گفتم
_حقتون بوده! نبوده؟
دستم را گرفت و کشید، نشستم روی پایش
_حالا حق یا ناحق! تو ببوس!
گونه‌اش را بوسیدم
_تو رو خدا زودتر بگو! دلم آب شد! مهرناز چی؟ حالش خوبه؟
_خوبه ولی فقط خسرو یاغی ...
اینجا که رسید خندید و گفت:
_البت داماد عزیزتون خبرهایی گرفتن ولی برنگشته خونه
دست گذاشتم روی قلبم:
_وای خدا رو شکر! پس الان سرو زن خسرو شده!
خندیدم:
_دلش می‌خواست زن خسرو یاغی بشه! من تو عروسیش نبودم
زدم به بازوهایش:
_تقصیر توست همه‌ی اینا
دست انداخت دور کمرم:
_اگه من نبودم خسرو یاغی از کجا خواهر تو رو می‌شناخت که بخواد بیاد توی باغ با خودش ببرتش!
_پس اون خسرو یاغی بود؟! اومده بود ما رو نجات بده؟
نفس بلندی کشیدم. سرم را بغل کرد:
_پشیمونی؟
دست‌هایم را حلقه کردم دور گردنش و گفتم: نه!


امیرخان رفته بود پیش پدرم! ریز صحبت‌هایشان را نمی‌گفت اما ماحصل آن این بود که حالا خانوادا‌ام می‌دانستند من کجا هستم و پدرم و امیرخان توافق کرده بودند که من بعد از مدتی آبرومندانه برگردم و قضیه به خوبی فیصله پیدا کند.
چطور آبا رضا اجازه داده بود من بمانم؟ چه حرف‌هایی رد و بدل شده بود؟
دلم گرفته بود. حالا که سروناز برگشته بود خانه چرا من نمی‌توانستم بروم؟! چرا می‌خواست مرا بفرستد پایتخت؟ چیزی به ذهنم رسید؛
_امیرخان! اگه قراره من دور باشم تا اوضاع درست بشه چرا برنگردم خونه؟ شما هر وقت مناسب بود بیا دنبالم
سرم را تکیه داد به شانه‌اش:
_به من اعتماد کن! فکر کن خانواده‌ت دارن می‌فرستن بری درس بخونی، برای خودت خانومی بشی!
می دونم این مرسوم نیست که دخترها برن دنبال این چیزها ولی تو برو! ازین فرصت استفاده کن! نمیشه بری خونه!
این آرزوی منه! تو نمی خوای آرزوی منو برآورده کنی؟
اشک توی چشم‌هایم حلقه زد. سکوت کردم.
_من برای تو بد نمی‌خوام
_کی باید برم؟
_جمعه
با انگشت‌هایم حساب کردم:
_سه روز دیگه؟ ! به این زودی؟
به حالت قهر بلند شدم و از اتاقش بیرون رفتم. تازه داشتم طعم خوشبختی را می‌چشیدم و غم دوری از خانواده‌ام را فراموش می‌کردم اما حالا دردم دو چندان شده بود.
من چه تصوری از پایتخت داشتم؟ جز چیز کمی که مهرین‌ماه و منوچهر گفته بودند هیچ!
رفتم توی اتاقم و چفت در را انداختم. دراز کشیدم و به سقف خیره شدم.کمی بعد در اتاقم را تکان تکان داد. دید باز نمی‌شود آهسته صدایم زد. جواب ندادم پاپِی نشد و رفت.
هوا داشت می‌رفت سمت غروب که از اتاق بیرون رفتم.
رو به روی در و دورتر نشسته بود! همین کارهایش دیوانه‌ام می‌کرد.
_بالاخره اومدی بیرون؟


آن شب هم آمد توی اتاقم. آن شب هم زمزمه‌های عاشقانه‌اش را آورد. توی گوشم آنقدر قربان صدقه‌ام رفت که بی‌قرار شدم. حاضر بودم جانم را بدهم و دویاره بشنوم.
_من برم تو چکار می‌کنی؟
_شب و روز قربونت میرم
_از راه دور؟
_می‌ایستم رو به باد که برات پیام بیاره
_مثل خیلی قدیم‌ها؟
_حرف غم نزن جان!
_دلم گرفته! می‌ترسم! هیچکسی رو اونجا ندارم!چرا اینکارو می‌کنی؟ مگه نمیگی دوستتم داری؟
_گاهی بعضی تلخی ها از روی دوست‌ داشتنه! ندیدی مادرا به بچه ها دوای تلخ میدن؟
_دلم تنگ میشه
_قربون دل تنگت برم! دل برا اینه که تنگ بشه! بتپه!
_بذار بمونم ولی بداخلاق باش! مث اون روزا
سرش برد توی سینه‌ام:
_چی میگی پری؟! الاهی دورت بگردم! بذار صدای قلبتو بشنوم!
بعد در یک حرکت مرا چرخاند روی خودش، سرم روی سینه‌ی بره"نه‌اش بود، تنم با تن بره"نه‌اش یکی بود، چرا این همه نزدیک شده بودیم؟ اگر قرار بود دور شویم؟
_با چی باید برم؟
_با قافله...یه قافله جمعه حرکت می‌کنه...خودم می‌برمت اونجا، تنها نیستی،یه آشنا با زنو دخترش هست، می‌سپرمت دستش
_پس همه‌ی کارا رو کردی!
_پس چی؟بی‌گدار به آب بزنم؟ عزیزم رو بفرستم تو میدون بلا؟ نه جونم! مگه تو هنوز امیرخان رو نشناختی؟
_راستش نه!
سرم را پایین آورد و لب‌هایم را بوسید:
_بشناس! من تنت رو میشناسم! لب‌هاتو، نفس‌هاتو! گردنت رو! اینجا رو...اینجا رو...
می‌گفت و مرا می بوسید. کاش نگفته بود و می توانستم این لذت خوشایند را تا انتها بچشم. حیف که شیرینی و تلخی بود.
می‌خواست برود، نگهش داشتم:
_بیشتر بمون!
نشست و رفتم توی بغلش:
_پریناز! غصه نخور! من دلم می‌خواد تو همیشه بخندی، باورت میشه صدای خنده‌های اون شبت رو پشت بوم هنوز تو گوشمه؟ تو فقط بخند، خوشحال باش! هر وقت دلت گرفت با خودت بگو امیرخان عاشقمه! بگو من اون زنی هستم که پسر مغرور خان دوستم داره!
_چقدر حرف‌هات خوبه!
آن شب نرفت. تا خود صبح توی اتاق من ماند. بیدار ماندیم و حرف زدیم، وقتی خورشید بیرون آمد چشمهایمان سرخ شده بود.
آیا آن شب در زندگی من تکرار می‌شد؟



ما دو روز دیگر در عمارت شیرین و دنج روستا ماندیم.
روز بعد مصادف با پنج‌شنبه روزی باید صبح زود راه می‌افتادیم به سمت شهر. آن شب حال من به شدت دگرگون بود و ناز و نوازش‌های امیرخان حریف بی‌تابی‌هایم نبود. عرق کرده بودم و رنگم پریده بود. گفته بود زهرا برایم شربت بیدمشک و بهارنارنج بیاورد. خودش توی اتاق راه می‌رفت و پریشان بود. هنوز قانع نشده بودم که مرا بفرستد راه به آن دوری. من تا حالا سفر نکرده بودم چه برسد تنهایی!
من ته تغاری خانواده بودم، هر چند همه‌ی این روزها از من آدم دیگری ساخته بود.
_بیا ساز بزنیم پری! شاید بهتر بشیم
_نمی‌تونم! اختیار دست‌هام و فکرم دست خودم نیست
_تو را به خدا این‌همه بی‌تابی نکن! کار رو سخت نکن!
دست‌هایش را باز کرد:
_بیا اینجا!
نرفتم!
_نه!
زدم زیر گریه، خودش آمد بغلم کرد:
_می‌فهمم! می‌دونم
دست روی بازوهایش می‌کشیدم، چطور بروم؟ سرم را در گودی سینه‌اش فرو می‌بردم و عطرش را بومی‌کشیدم،چطور بروم؟! لب روی لب‌هایش می‌گذاشتم و داغ می‌شدم! چطور بروم؟ دست توی موهایش...موهایش...موهایش می‌کشیدم، چطور بروم؟ خودم را بهش می‌چسباندم و صدای قلبش را می‌شنیدم، چطور بروم؟ دست‌هایش دورم حلقه می‌شد و روی تنم کشیده می‌شد! چطور بروم؟ چطور؟
سرم را بلند کردم، اشک توی چشم او هم حلقه زده بود و ساکت بود.
دویدم و از تدی صندوقچه یکی از پیراهن‌هایم را آوردم:
_امیرخان میشه از عطرت روی این بریزی؟ که هر وقت دلم تنگ شد بو کنم
دیدم که دندان‌هایش به هم فشرده شد و آب دهانش را به سختی قورت داد و بغض راه گلویش را بسته بود. قطره‌ی اشک داشت از گوشه‌ی چشمش دیده می‌شد، سرش را برگرداند و زود از اتاق بیرون رفت. وقتی برگشت، یک شیشه‌ی عطر به من داد:
_بیا جان!
توی دستش دستمال بود. معلوم بود گریه کرده بود. دست برد توی جیبش و یک جعبه‌ی مخمل کوچک بیرون آورد. جعبه قرمز بود. درش را باز کرد و ددیدم که یک گردن‌بند توی آن بود.
رشته‌ی گردن‌بند را بین سرانگشتانش گرفت و بالا آورد. دست‌هایش رفت سمت گردنم.
_اینو از من نگه دار! هر بار که دیدی به امیرخان فکر کن که دلش...
دوباره بغض کرد. سر گذاشت روی شانه‌ام و این بار ابایی نداشت که پسر مغرور خان را در حال گریه ببینم!


وقتی کسی پیش ما گریه می‌کند اگر این گریه از سر شوق و احساس و عاطفه باشد، یعنی که برای ما ارزش قائل شده است. آدم پیش هر کسی گریه نمی‌کند! امیرخان پسر هدایت خان، مردی که شاید هیچکس هرگز گریه‌اش را ندیده باشد! و این من بودم که روحش را برهنه می‌دیدم!
ما در هم آویختیم، در هم گریه کردیم، در هم پیچیدیم، آتقدر هم را بوسیدیم که انگار دیگر لب نداشتیم و بدن‌هایمان آنقدر در هم پیچ و تاب خوردند که در هم گم شده بودیم.
این آخرین شبی بود که در خلوت هم بودیم.
_امیرخان! اگه دیگه هیچوقت نبینمت چی؟
_این چه حرفی‌ست؟ چرا نبینی؟
_می‌ترسم
_ترس همیشه هست جانم! حتی اگه برم تا باغ و دیر کنم، هر وقت یادم افتادی برقص! طوری برقص که دنیا باهات برقصه! حتم بدار من همون لحظه اونجام!
_تو چی؟
_منم ساز می‌زنم...
و آفتاب نمی‌دانست که با بیرون آمدنش مرا از یارم جدا می‌کند، خودش را بالا کشید و روز شد.
در سکوت صبحانه می‌خوردم و امیرخان نگاهم می‌کرد. من آن نگاه‌هایش را دوست داشتم. آن نگاه‌ها را هرگز نمی‌توانم برای شما توصیف کنم! نگران؟ عاشق؟ مهربان؟ جدی؟ غمگین؟ هوادار؟ خاطرخواه؟ پدروار؟ مغرور؟همه بود و هیچکدام نبود!
سوار بر اسب راه افتادیم سمت شهر. بعدازظهر رسیدیم در خانه‌ی استاد میرزا محمد معمار. من قرار بود با او و خانوادا‌اش همسفر شوم. او دعوت شده بود برود پایتخت برای ساختن یک عمارت.
امیرخان در زد و استاد میرزا محمد خودش در را باز کرد. با روی گشاده ما را دعوت کرد به خانه‌اش. برایمان غذا آوردند. بند و بساطشان را بسته بودند و زن و دخترش سخت مشغول کار بودند.
ما آن شب در آن خانه ماندیم و قاعدتا جای ما جدا از هم بود. غلت می‌زدم و خوابم نمی‌برد. احساس خفگی می‌کردم. بلند شدم رفتم دم پنجره. پنجره را باز کردم. هوای سرد خورد توی صورتم. نگاهم افتاد توی حیاط. احساس کردم کسی راه می‌رود.
در یک لحظه که نزدیک یکی از فانوس‌ها رسید امیرخان را دیدم. پالتویش را انداخته بود روی دوشش و داشت قدم می‌زد. دلم فشرده شد. او هم خواب نداشت.
می‌خواستم از همان بالا فریاد بزنم که
_دوستت دارم....عاشقتم...خیلی...خیلی...



بعد چنان بی‌قرار شدم که نفهمیدم چطور رفتم بیرون و خودم را رساندم توی حیاط. پاورچین پاورچبن رفتم طرفش و آهسته صدایش زدم.
_پری تو اینجایی؟
هیچ حواسم نبودکه بدون چارقد با پای برهنه آمده ام بیرون
زود بغلم کرد و پالتو را پیچید دورم!
_دیوانه! الان یخ می‌کنی! فردا عازمی، تب کنی چطور به سلامت بری؟
و در همان حال صدایش از شوق می‌لرزید. مثل گنجشک کوچکی در آغوشش فرو رفته بودم. نه احتیاط حالی‌ام بود نه چیزی دیگر.
_پریِ کوچیکم! دل و جونم!
و این‌ها را کهمی گفت معلوم بود داشته از شدت بی‌قراری اینطور راه می‌رفته.
بالاخره بر خودش غلبه کرد؛
_برگرد جانم! بروتو پنجره رو هم ببند! سعی کن بخوابی! برو الان می‌چای!
_ولی امیرخان!
_برو عزیز! برو حال ما خرابه خرابترش نکن!
مرا راهی کرد تا ایوان. گفتم:
_پس شما هم بیایید تو! هوا سرده!
رفتیم توی اتاق‌هایمان.
صبح زود بیدار شدیم. امیرخان سپرده بود وسایل سفر مرا هم آماده کرده بودند و آورده بودند همانجا.
راه افتادیم سمت کاروان‌سرایی که قافله از آنجا حرکت می‌کرد.
خانواده‌ی استاد میرزا محمد خوشحال بودند. حرف می‌زدند می خندیدند و تخمه می‌خوردند.
مسافرها جمع شده بودند و ساربان ها داستند بار و بنه ها را می بستند و بار می زدند.
من و امیرخان ساکت بودیم و گاهی به هم نگاهی می‌انداختیم. من تمام تلاشم را می‌کردم که اشک‌هایم نریزد.
ناگهان دستم را گرفت و کشید:
_بیا پری!
مرا برد پشت دیوار و سفت بغلم کرد:
_خیلی مراقب خودت باش! خیلی! کاغذ بنویس خودم می‌فرستم بیان بگیرن. وقتی رسیدی میان دنبالت و می برنت تو یه عمارت. همه چی رو آماده کردم نگران هیچی نباش! آب تو دلت تکون نخوره! تا نرسیدی عمارت از استاد میرزا جدا نشو، حتی یه قدم! فهمیدی؟
با گریه گفتم باشه. صدای چاووشی بلند شد. روی آتش ها خاک ریختند و شترها بلند شدند.
اسب ها و کالسکه زودتر حرکت می‌کردند. مرا محکم بوسید و برگرداند:
_اوستا میرزا! مث تخم چشمت مراقبش باش!


استاد میرزا خیال امیرخان را راحت کرد و گفت:
_خیالتون راحت امیرخان! شما خیلی به گردن ما حق دارین! نداشتین هم من هر امری داشتین از بنِ دل، با جون و دل براتون انجام می‌دادم، من یه دختر همرام دارم انگار می‌کنم که دو تا! تا جایی که دست منه خیالتون تخت، بد و بلایی پیش نیاد انشالله به سلامت برسیم
حالا باید قدم برمی‌داشتم و می‌رفتم سمت خانواده‌ی استاد میرزا می‌ایستادم، انگار که پشتم داشت خالی می‌شد.
نتوانستم به امیرخان نگاه کنم رفتم کنار دختر استاد میرزا ایستادم و سرم پایین بود. استاد میرزا گفت:
_طاهره و خانم پیش هم سوار بشن
نگاهی انداختم، اتاقک های مختلفی روی اسب و شترها بود که تا حدی با هم فرق داشتند. کمک کردند من و طاهره سوار یکی‌شان شدیم.
قلبم تند می‌زد و دهانم خشک شده بود. امیرخان ایستاده بود و نگاه می‌کرد.چشم دوختم بهش! یادم افتاد به حرفی که یکبار بهش زده بودم! داشت من را از خودش دور می‌کرد اما به من نگاه هم می‌کرد. با دو چشم نگران و بغضی پنهان.
فقط به هم نگاه می‌کردیم. طوری که اگر حرکت کردیم بتوانم تصویرش را با خودم ببرم.
در لحظه‌ای که می‌خواستیم راه بیفتیم آمد جلو و زیر لب چیزی گفت که نشنیدم. دست دراز کرد، بی اختیار دستم را دراز کردم و دستش را گرفتم:
_خداحافظ امیرخان
_مواظب خودت باش!
دستم از دستش جدا شد و راه افتادیم. تازه یادم افتاد از طاهره خجالت بکشم. به روی خودم نیاوردم. سرم را تکیه دادم ابایی نداشتم که اشک‌هایم بریزد.
هیچ شوخی‌ای در کار نبود. من با کاروانی از یزد به پایتخت می‌رفتم. تک و تنها...بدون آنکه بدانم کجا و چرا!
کمی بعد طاهره کیسه‌ی تخمه را باز کرد:
_بفرما خانوم!
میل به هیچ چیزی نداشتم. شب در کاروان‌سرایی میان راه منزل کردیم. هوا خیلی سرد بود، اتاقک کوچکی به ما داده بودند که کنج آن خوابم برد. مثل کودکی که همه‌ی دلخوشی‌هایش را گرفته باشند.


قرار بود زودتر به مقصد برسیم اما سفر برای ما یک ماه گذشت. دلیل آنهم یک دور بیماری همه‌ی ما در طول راه بود. اول نجمه زن استاد میرزا تب کرد و افتاد، بعد طاهره افتاد، حال من از همه خراب‌تر بود. از بالا آوردن ها و تب کردن‌ها، از سرمای استخوان‌سوز و کاروان‌سراهای جانسوز چیزی نمی‌گویم. از سختی راه و باد و طوفان و چند نفری که ناتوان جا ماندند. از همه می‌گذرم. مهمترین انفاقی که افتاد، بیماری من بود. طوری که در کاروان‌سرایی نزدیکی قم زمین‌گیر شدیم و قافله رفت.
به هیچ‌وجه امکان حرکت دادن من نبود. پوست و استخوان شده بودم طوری که ناامیدی از ماندم را در چشمهای استاد میرزا و نجمه و طاهره می‌دیدم.
نمی‌توانستم چیزی بخورم. مدام مادرم را صدا می‌زدم و می‌نالیدم. تا اینکه صبح زود، چاپاری‌ها با کالسکه‌ و اسب‌های تندرو رسیدند. در حالت نیمه‌بیهوشی شنیدم که امیرخان فرستاده بیایند. شنیدن اسمش یک لحظه روحی تازه به تن بی‌جانم داد اماکمی بعد در خوابی که کم از بیهوشی نبود فرو رفتم.
بعدها فهمیدم که راپورت چی در قافله بوده و خبر مریضی مرا به گوشش رسانده.ما با کالسکه های تندرو به پایتخت رسیده بودیم اما من هیچ چیزی نفهمیده بودم. درواقع وقتی که به هوش آمدن در اتاقی در خانه‌ای بودم که استادمیرزا اجاره کرده بود.
برای من طبیب آورده بودند و نجمه و طاهره هر چه از دستش برمی‌آمد انجام داده بودند تا سر پا شوم.
آرام آرام رفتم توی حیاط، مرا که دیدند دویدند سمتم:
_خدارو شکر! الاهی صدهزار مرتبه شکر!
خانه کوچک بود، دو تا اتاق پایین و یکی بالا داشت. حوض کوچکی وسط بود با یک درخت انجیر که لخت و عور ایستاده بود.
چشم‌های من مدام روی هم می‌افتاد و به شدت ضعیف شده بودم‌. با خودم فکر می‌کردم امیرخان! اگه مرده بودم چه؟ اگر برای همیشه مرا از دست داده بودی چه؟ هیچ خبر از من و حال و روزم داری؟ هیج می‌دانی چطور تا مرگ رفتم و برگشتم؟
دو هفته‌ای گذشت و من تقریبا خوب شده بودم. می‌توانستم کارهای روزمره‌ام را انجام بدهم و گاهی کمک کوچکی به نجمه و طاهره بدهم.
یک روز صبح استاد‌ میرزا گفت:
_خانوم! حالا که الحمدالله حالتون رو به راه شده من ببرم به طوبا خانوم تحویلتون بدم تا امر امیرخان انجام شده باشه! من این مدت خواب و خوراک نداشتم. انشالله که به خیر و سلامتی امانت ایشون رو به مقصد برسونم!


اولین بار بود که اسم طوبا را می‌شنیدم!
_طوبا خانوم؟
استاد میرزا سری تکان داد و در حالی‌که وسائل مرا بیرون می‌چید جواب داد:
_امیرخان اینطور گفتن! شما زودتر آماده بشین من برم کالسکه خبر کنم!
من باز هم داشتم قدم در راه ناشناخته‌ها می‌گذاشتم. چه چاره‌ای داشتم جز آنکه بروم اثاثم را جمع کنم و راه بیفتم؟ نه سقفی بالای سرم داشتم که ناز کنم نه کسی داشتم که بروم پیش او نه اختیاری داشتم.
نجمه و طاهره را بوسیدم، دلم برای مخبت بی شائبه‌شان تنگ می‌شد. پشت سر استاد میرزا راه افتادم. سوار کالسکه شدم. هیچوقت آن روز را فراموش نمی‌کنم. پایتخت خیلی خوب بود. صداهای جالب می‌آمد، آدم‌‌ها، خانه‌ها، دکان‌ها..‌.
کوچه‌ای که پیاده شدیم چنارهای بلند داشت. پیرمردی با گاری می‌رفت و داد می‌زد:
_بره‌تو‌دلی....بره‌تو‌دِلی‌...
از استاد‌میرزا پرسیدم این چه می‌گوید؟ گفت:
_بره‌ کوچیک که از دل مادرش بیرون آوردن می‌فروشه!
_برای چی؟
_برای خوردن خانوم!
خوب متوجه نشدم چه گفت، پشت سرش یکی دیگر داد می‌زد:
_باقالی تازه...خدا وسیله سازه!
همینطور محو اطرافم بودم که در عمارتی که استاد‌میرزا زده بود باز شد. پیرمردی در را باز کرده بود:
_بفرمایید
_به طوبا خانوم بگین امانت امیرخان رو از یزد آوردم!
اسم امیرخان دلم را ریزاند! چشم انداخته بودم به لای در نیمه باز خانه ببینم چه خبر می‌شود.
پیرمرد برگشت و گفت:
_بفرمایید تو
رفتیم داخل. عمارت سرسبز زیبایی بود. با درخت‌های بلند. زنی از پله‌های ایوان پایین آمد و گرم احوال‌پرسی کرد. از نگاهش و حالاتش خوشم آمد.
استاد میرزا وسابل من را گذاشت و خداحافظی کرد. من وسط حیاط تنها مانده بودم. زن با لبخند گفت:
_بیا تو پریناز! غریبی نکن! اینجا مثل خونه‌ی خودته!
نگاهم افتاد به سمت چپ ساختمان. از پشت پنجره ها سرهای چند تا دختر بچه پیدا بود که دماغشان را چسبانده بودند به شیشه و نگاه می‌کردند.
_اسم من طوباست...طوبا صدام کن! اینا هم دخترهایی هستن که اینجا درس می‌خونن!


در عمارت طوبا اتاقی به من دادند که پنجره‌اش رو به حیاط پشتی باز می‌شد. اتاق اما نورگیر بود و تراس کوچکی داشت که وقتی می‌رفتم آنجا می‌رسیدم به سر یک درخت کاج که گاهی کلاغ‌ها رویش می‌نشستند و قارقار می‌کردند.
شب طوبا مرا صدا کرد و شروع کرد به حرف زدن. این آغاز یک تولد دیگر در زندگی من بود! نقطه‌ی عطفی که دلم می‌خواهد در زندگی هر آدمی پیش بیاید.
گاهی ما در مرداب زندگی می‌کنیم اما نمی‌دانیم. گاهی در اتاقی تاریک اسیریم اما نمی‌فهمیم. طوبا به من گفت که پرده‌ها را کنار بزنم و پنجره را باز کنم تا هوای تازه وارد زندگی‌ام شود.
طوبا مدرسه تاسیس کرده بود، عصرها زن‌ها هم می‌آمدند برای اکابر، او فرانسه و عربی بلد بود. برای من هم معلم فرانسه گرفت. من روزها در امورات مدرسه به او کمک می‌کردم و خودم هم درس می‌خواندم. شب ها در خلوت اتاقم ساز می‌زدم و گاهی از سردل‌تنگی می‌رقصیدم.
چشم وگوش‌های من داشت رو به جهان بیرون باز میشد. بحث‌های سیاسی و اجتماعی ای که میشد، آدم هایی که به عمارت رفت و آمد می‌کردند، نشریه‌هایی که درباره‌ی خیلی چبزها از جمله زنان می‌نوشت، همه و همه از آن پریناز ، دختر دیگری می‌ساخت و روز به روز احترام من برای امیرخان بیشتر و بیشتر می‌شد‌.
اوایل گاهی که دلم می‌گرفت آنقدر به من سخت می‌گذشت که توی دلم به شدت از او انتقاد می‌کردم و غصه می‌خوردم که مرا تنها گذاشته اما کم کم با مراوده‌هایی که داشتم وقتی زندگی‌ام را با قبل مقایسه می‌کردم اصلا دلم نمی‌خواست آن پریناز باشم.
زمستان تمام شد و نوروز آمد. در عمارت طوبا جنب و جوشی به پا شد. رومیزی‌های ترمه انداختیم، بساط گل و سبزه به راه انداختیم. بوی شیرینی توی خانه پیچیده بود و از مطبخ بوی دارچین و سمنو می‌آمد.
در زدند و یارمحمد پیرمردی که در خانه باغبانی می‌کرد رفت که در را باز کند. من داشتم به گلدان‌های شمعدانی روی هره آب می‌دادم که صدایم زد:
_پریناز خانوم کاغذ رسیده براتون!


نفهمیدم چطور از پله ها پایین دویدم. انگار پرنده‌ای که به شوق بال و پر گرفته باشد. کاغذ را از دست یارمحمد قاپیدم و با همان سرعت دویدم توی اتاقم و در را بستم. من تا آن وقت از کسی کاغذ نداشتم. می‌دانستم این را امیرخان فرستاده، قلبم می‌تپید و دستم می‌لرزید. نشستم و هول بازش کردم:
*******
به نام خداوند جان و خرد
سلام پرینازم! سلام یگانه‌‌ی روزگارم!
امروز که این کاغذ را می‌نویسم، کاغذ بانو طوبا به دستم رسیده‌ است و از امورات تو برایم نوشته است. خدای را شکر که بسیار از استعداد و توانایی تو راضی است و از جان و دل بر درس و کار تو نظارت دارد. دلم می‌خواست برایش بنویسم که پریناز من یکی است و همتا ندارد اما گفتم حمل بر غرور و جاه‌طلبی من می‌کند! اما تو بدان که یکی یکدانه‌ای هستی درین وانفسای روزگار!
دلم برایت تنگ شده شده است. هر وقت یادت می‌کنم سازم را برمی‌دارم و برایت ساز می‌زنم! اگر گفتی چه می‌زنم؟ همان که در عمارت شیرین زدم و تو بعد از آن سماع جان‌پرور توی آغوشم افتادی! یاد آن شب‌ها و خلوت‌ها به خیر! زمان می‌شمرم تا این دوری سرآید و ما دوباره طعم وصال را بچشیم.
من درین مدت حجره‌ای برای خودم دست و پاکرده‌ام و دارم حساب و کتابم را از هدایت خان جدا می‌کنم، خیلی هم اصرار کردم تا زمینی که قرار بود به اسم من بزند را بنچاق بنویسد، موفق شده‌ام.
تو از احوالاتت برایم بنویس، می‌فرستم کاغذت را بگیرند برایم بیاورند تا بر دیده بگذارم. یحتمل این کاغذ وقتی به دست تو می‌رسد که به زودی نوروز می‌شود. امیدوارم حال و روزگار تو هم بهاری شود و سال خوبی آغاز کنی!
انشالله که به زودی دیدار حاصل آید.
خیلی مراقب خودت باش!
باقی بقایت
جانم فدایت
دوستدار تو: امیرخان
******
کاغذش را روی قلبم گذاشتم و چشم‌هایم را بستم‌.
کی دوباره می‌دیدمش؟ چرا چیزی نگفته بود؟ چرا ننوشته بود تا کی باید اینجا باشم؟ چرا حرفی از افسر و عمارت ننوشته بود؟ چقدر دلم می خواست بیشتر می‌نوشت. زود قلم و کاغذ آوردم و شروع کردم به نوشتن.


آن نوروز شکوفا در خانه‌ی طوبا به میمنت و مبارکی آغاز شد. دید و بازدیدها صورت می‌گرفت و من همچنان در آن‌ها شرکت می‌کردم. یک روز صبح طوبا گفت به منزل محترم بانو می‌رویم. من لباس نو پوشیدم و با کالسکه حرکت کردیم.
خانه‌ی محترم بانو عمارتی کوچک‌تر از عمارت طوبا بود اما زیبا بود. جمعی از زنان و مردان هم آمده بودند. چادر وپیچه‌ام را به دست دخترکی دادم و رفتیم تو.
محترم بانویی روشن‌فکر، جدی و محترم بود. داشت در مورد لزوم چاپ یک نشریه برای زن‌ها حرف می‌زد و دیگران او را تایید می‌کردند. از فعالیت‌های فرهنگی و اجتماعی برای زنان می‌گفت و در همین حین طوبا را بسیار ستایش کرد. من محو حرف‌های محترم بودم که دو جوان از در آمدند داخل و چشمم افتاد به منوچهر!
منوچهر هنوز من را ندیده بود. نمی دانم چرا زود بلند شدم و رفتم طرف دیگر تالار تا با او رو به رو نشوم. آن‌ها احوال‌پرسی کردند و نشستند و بحث ادامه پیدا کرد. من در حالیکه گوشم را تیز کرده بودم و حرف‌هایشان را می‌شنیدم به نقاش‌های روی دیوار و تابلوها نگاه می‌کردم.
منوچهر از شنیدن خبر نشریه به وجد آمده بودو داشت تعریف و تمجید می‌کرد. ناگهان محترم طوبا را خطاب قرار داد و گفت:
_کجا رفت این بانوی جوان؟
طوبا نگاهی به اطراف انداخت و گفت:
_پریناز؟ همین جاهاست
منوچهر با شنیدن این اسم بلند شد و نگاهی به این سمت تالار کرد. سرم را پایین انداختم. در همین حین طوبا صدایم زد:
_پریناز! بیا اینجا جانم!
مجبور شدم بروم سمتشان و حالا منوچهر خیره شده بود به من. سرم را بلند نکردم و آهسته روی صندلی نشستم اما حس کردم که منوچهر تقریبا روی صندلی وا رفت.
سرم را بلند کردم، چشم‌هایش متعجب بود و چهره‌اش گل انداخته بود. چیزی نمی‌توانست بگوید. لبخند زدم و گفتم:
_سلام
منوچهر داشت به خودش می‌آمد:
_شما اینجا چه کارمی‌کنید؟


در جواب منوچهر، طوبا پیش‌دستی کرد و گفت:
_پریناز پیش ما درس می‌خونه پیشرفتش در فرانسه عالیه، خیلی هم خوب ساز می‌زنه
منوچهر به سختی بر خودش مسلط شد، دست کشید توی پبشانی‌اش:
_بله من افتخار آشنایی با ایشون رو دارم! مدتی پیش مهرین‌ماه بودن، ساز زدنشون رو دیدم
منوچهر تغییر زیادی نکرده بود، فقط چند تا ر موی سفید روی شقیقه‌هایش داشت و بفهمی نفهمی لاغرتر شده بود. کاملا احساس می‌کردم که ماندنش در آن فضا سخت شده، آهسته بلند شدم و رفتم توی حیاط.‌
درخت‌ها جوانه‌های ریز داشتند. توی حوض چند تا ماهی قرمز بود. نشستم لب حوض تا آرام‌تر شوم. اگر بگویم دیدن منوچهر در من تاثیری نداشت دروغ گفته‌ام. به هر حال او زمانی سعی داشت به من نزدیک شود و خاطرات زیادی را در من بیدار کرده بود. اینکه مهرین‌ماه شبانه دهانم را بسته بود ومرا برده بود به عمارت عزیزه و همه‌ی ماجراهای بعدی....
_پریناز!
برگشتم سمت صدا. او هم آمده بود بیرون. نشست لب حوض کنارم.
_باورم نمیشه تو اینجا تو پایتخت چکار می‌کنی؟ کی اومدی؟ چطور؟ اون شب چطور غیبت زد؟
دستی توی آب سرد حوض زدم و ماهی‌ای فرار کرد:
_مهرین‌ماه بهتون نگفت؟ نگفت که چطور شد من شبونه غیبم زد؟
_چرا گفت سحر اومدن دنبالتون! گفتن کالسکه فرستادن دنبالتون که برتون گردونن! گفتن بردنتون خونه‌ی یه آشنای معتمد که ببره پیش خانواده!
لب پایینم را از حرص جویدم و چیزی نگفتم. دوباره پرسید:
_نگفتین چی شد اومدین اینجا؟
_چه فرقی می‌کنه؟ فرستادن اینجا! شما پی‌گیر نشدین؟ نپرسیدین خونه‌ی ما کجاست؟ نخواستین منو ببینین؟
_معلومه که شدم. یه آدرسی به من داد بعدازظهر همون روز اومدم در زدم کسی باز نکرد، دو سه روزی اومدم هیچکس نبود، گفت احتمالا برگشتین روستا،گفتم کدوم روستا گفت درست نمی دونه! علی‌آباد جایی... پرس و جو کردم چندین‌تا علی‌آباد بود...یکی رو هم رفتم، هیچ نشونی نبود
عصبی شده بود، یادآوری آن روزها اذیتش می‌کرد.
_بعد هم کاغذ پدرم رسید که ذات‌الریه کرده و فی‌الفور برگشتم.
حرف را عوض کردم و گفتم:
_حال پدرتان که خوب است؟
سری به تاسف تکان داد:
_عمرش رو داد به شما
اظهار تاسف کردم و چند جمله‌ای دلداری‌اش دادم. در همین حال مرد دیگر هم بیرون آمد و منوچهر را صدا زد. هر دو بلند شدیم.


پشت سر همراه منوچهر طوبا هم بیرون آمد. منوچهر هول شد و خطاب به من گفت:
_من فردا میرم محضر درویش‌خان، اگه مایل باشی با هم بریم
سرم را پایین انداختم و گفتم:
_امورات من با بانو طوباست
در همین حال طوبا نزدیک شده بود، منوچهر زود رو به او گفت:
_طوبا بانو اگر اجازه بفرمایید من فردا بیام دنبال پریناز خانوم بریم محضر درویش خان، موقعیت خوبی ست
طوبا چادر و پیچه‌ی من را به طرفم گرفت:
_کاش خودم هم فرصت داشتم می‌‌اومدم خیلی دلم تنگ شده مدتی هست که در محضرشون نبودم
هیچ فکر نمی‌کردم طوبا به راحتی بپذیرد، حتی نپرسید که شما چطور هم را می‌شناسید. منوچهر با صدایی هیجان‌زده و خوشحال خداحافظی کرد و دم در از هم جدا شدیم.
تا بحثی نمی‌شد نمی‌توانستم حرفی از امیرخان و احساسم بزنم. طوبا هم چنین چیزهایی را در نظر نگرفت و محض شناختی که از منوچهر و احترامی که به درویش‌خان داشت قبول کرد.
فردا صبح منوچهر کالسکه گرفته بود و آمد دنبال من.
منوچهر حسابی به خودش رسیده بود و بوی عطرش در فضای کالسکه پیچیده بود. کمی معذب شدم. تا برسیم از درویش خان و هنر موسیقی او گفت و من مشتاق بودم تا این استاد بزرگ را از نزدیک ببینم. وقتی رسیدیم چند نفری در محضر استاد بودند. یکی‌شان از اینکه دختری بدون پیچه در جمع حضور دارد اظهار تعجب کرد. منوچهر زود گفت:
_بانو بسیار زیبا و روان می‌نوازند
درویش خان رو به من گفت:
_بزن ببینیم دختر جان
من طی مراوداتی که داشتم دیگر آن دختر هول و خجول نبودم. ساز را برداشتم و نفس بلندی کشیدم و شروع کردم به زدن، تمام مدت که می نواختم، امیرخان جلوی چشم‌هایم بود. تمام که شد به چهره‌ی درویش خان نگاه کردم. چهره‌اش شکفته بود و با لبخند گفت:
_دست میزاد! آفرین!
منوچهر در پوست خودش نمی‌گنجید. دیدار ما بسیار دلچسب بود. قرار شد من هفته‌ای یک بار مهمان درویش خان باشم و سازم را نزد ایشان تکمیل کنم. چه مبارک بهاری بود! حیف که نمی‌توانستم این خبر خوب را به امیرخان بدهم.
توی کالسکه که نشستیم برگردیم، منوچهر که دیگر قرار از کف داده بود و حالاتش کاملا به من منتقل می‌شد، دست گذاشت روی دستم:
_عالی بودی پریناز!
دستم را نرم بیرون کشیدم. اخم‌هایش رفت توی هم:
_با دل ما چنین مکن! ما بر سر همان عهد و روالیم که بود!
نگاهم را گرفتم و گفتم:
_بین ما عهدی نبود منوچهرخان!


منوچهر نزدیک‌تر آمد و دست انداخت دور کمرم:
_عهد نبود؟ یا تو فراموش کردی؟ قرار نبود من تو رو ببرم خونه؟ صبح بیدار شدم نبودی، اون آشنای معتمد کی بود که اعتمادت بهش بیشتر از من بود؟ چرا ترجیح دادی با اون برگردی خونه؟
_این چیزها رو باید از مهرین‌ماه می‌پرسیدین!
_پرسیدم! هزار بار پرسیدم و هر بار همون جواب‌ها رو داد! طوری وانمود کرد که انگار خودش هم گیجه و درست نمی‌دونه جریان از چه قراره! ولی تو...تو پریناز چرا رفتی؟
_منوچهر خان من مجبور شدم که برم اما از من نخواه که در موردش حرف بزنم لطفا
دست گرمش داشت به پهلویم فشار می‌آورد:
_بسیارخب نمی‌پرسم ولی نگو که عهدی نبوده! من سر عهدی که بسته بودم موندم! خیلی هم دنبالت گشتم! اگه درگذشت ناگهانی پدرم نبود بیشتر هم می‌موندم و می‌گشتم، حالا گذشته، گذشته! مهم اینه که از اقبال خوش من تو اینجایی!
آنقدر نزدیک شده بود که نفسش به گونه‌ام می‌خورد و عطر گرمش حواسم را پرت می‌کرد. یا اغواگری‌هایش افتادم، اگر اجازه می‌دادم که پیش‌تر برود عن‌قریب حالم را دگرگون می‌کرد. خودم را تکانی دادم:
_لطفا اجازه بدین حرف بزنیم
منوچهر سمت کالسکه‌چی داد زد؛
_لب رودخونه نگه دار!
پیاده شدیم. هوای بهاری خوشی بود و آب در جریانی پر شتاب می‌گذشت. نشستیم لب آب:
_پریناز من از اونها نیستم که دل به دل کسی بدم و بعد از چند ماه فراموش کنم! فکر نکن چون تو رو دیروز به اتفاق دیدم یاد گذشته افتادم! نه! من هرگز حتی یک لحظه فراموشت نکردم! اگه گرفتار نشده بودم زودتر می فهمیدی که حقیقت قلبم چیه ولی نشد! من وجب به وجب اون خاک رو می‌گشتم تا پیدات کنم! بالاخره هم پیدات می‌کردم. اما حالا خودت اینجایی!
دوباره دستش حلقه شد دورم:
_من مرد هوس‌باز و دمدمی مزاجی نیستم، من اصلا مرد این حرفا نیستم! این تویی که چیز دیگه ای! این تویی که فرق داری و فرق داشتنت باعث میشه که اهل خانواده بشم اهل زندگی بشم! دیگه نمی‌ذارم از دستت بدم، میرم پیش مادرم امشب! هر چندهنوز عزاداره ولی ازش می‌خوام که تو رو نشون کنه!
دوباره صدایش زیر گوشم آرام شده بود! دوباره داشت تکیه‌‌ام میداد به خودش....


خودم را کنار کشیدم.
_از من دوری می‌کنی؟
_باکی نیست، به هر حال فاصله‌ای افتاده، تو دلگیری، حق هم داری، همونطور که گفتم من مقصر نبودم، صبح که بیدار شدم نبودی!
البت اگر خواب من گناهی باشه اونهم نابخشودنی حق داری، چرا که عاشق خواب و قرار نداره، نباید خوابم می‌برد و می‌دیدم نیمه‌های شب چه اتفاقی میفته
شرمزده گفتم:
_نقل این حرفها نیست منوچهرخان!
ابرو درهم کشید:
_من خان نیستم پریناز! از هرچی خان و خانزاده‌ست بیزارم
احساس کردم نکند منوچهر چیزی از امیرخان می‌داند که اینطور می‌گوید!
_آقا منوچهر من از شما دلگیر نیستم، هیچ ناراحتی‌ای از شما ندارم! شما خیلی مهربون و محترم هستین، در واقع من مردی مثل شما ندیدم که تا این اندازه متعهد باشه! لطفا از من عذرخواهی نکنین!
منوچهر سرش را تکیه داد به سرم:
_پس چرا این‌همه دوری و غریبی می‌کنی عزیزم؟ بذار من این فاصله‌ی جان‌گداز رو بردارم! بذار این داغ فراق رو التیام بدم، بذار روی این زخم کهنه مرهم بذارم! تن داغ و تپش بی‌قرار قلبم رو نمی‌بینی مگه؟
من دوباره خودم را کنار کشیدم و چرخیدم طوری که حالا رو‌به‌رویش بودم:
_نه آقا منوچهر این صلاح نیست! درست نیست!
دست‌هایم را گرفت:
_جانِ دلم نگران چی هستی؟ من که گفتم امشب میرم پیش مادرم، نترس! عقدت می‌کنم! من وقتی میگم عشق شوخی ندارم جانِ دل!
به سختی لب باز کردم:
_نه آقا چرا ملتفت نیستین؟ این کار شدنی نیست! ببخشید که ناراحتتون می‌کنم ولی بین من و شما وصل ممکن نیست!
دوباره ابروهایش رفت توی هم:
_ممکن نیست؟ چرا؟
حالا می‌دیدم که خطوط چهره‌اش پر از نگرانی می‌شود:
چشم ازش دزدیدم:
_چونکه....چه جوری بگم...چون من...


چند لحظه مات و مبهوت به من نگاه کرد، حالش عوض شده بود انگار که معنی جمله‌ام را نفهمیده، بعد آهسته تکرار کرد:
_جای دیگه ست؟
سرم را تکان دادم و نگاهم را از چشم‌هایش گرفتم. طاقت دیدن حالش را نداشتم. خوب می‌فهمیدم چه حسی دارد. با لرزش خفیفی که توی صدایش بود پرسید:
_کجاست؟ از کی؟
خیلی برایم سخت بود اما دل قوی کردم و گفتم:
_پیش امیرخان!
با شنیدن این اسم شوکه شد! تکانی به خودش داد و بازویم را گرفت:
_چی داری میگی؟همونی که شما رو دزدیده بود؟مردی که اون شب آزارت داده بود؟ همون که مهرین‌ماه رو هم آزار داده بود؟ یه مرد هوسباز ؟ دل تو پیش اونه؟
ناراحت شدم و عصبانی گفتم:
_درست صحبت کنین آقا منوچهر، احترامتون رو نگه دارین، وقتی کسی رونمی‌شناسین چطور به همین راحتی در موردش قضاوت می‌کنین؟
منوچهر هر دو بازویم را گرفت:
_تو حق داری دلت رو هر کی که میلت کشید بسپری!درسته من اون مرد رو نمی‌شناختم اما حالامی‌شناسم! چطور اجازه بدم چنین آدمی تو رو فریب بده؟ چطور اجازه بدم خودت رو بندازی توی آتیش؟
از جایم بلند شدم:
_لازم نیست شما نگران باشین! من می‌فهمم چرا دارین این حرف‌ها رو می‌زنین
او هماز جایش بلند شد:
_نه جانم تو منو نمی‌شناسی! من اونقدر حقیر نیستم که بی‌جهت به مردم تهمت بزنم به خاطر منافع خودم وجهه‌ی کسی رو خراب کنم! ولی همین مهرین‌ماه خودمون! همین امیرخان نبود که نامزدش کرد و بعد اونجور سکه‌ی یه پولش کرد؟ چون دلش هوس دختر خان شیراز رو کرده بود؟
_منظورتون از دختر خان شیراز افسره؟
انگشتش را توی هوا تکان داد:
_آها همون! همون افسر! دخترکِ بیچاره! اون طور اسیر دست اون هیولا شده!
تحملم تمام شد هولش دادم:
_بسه دیگه لطفا! بس کنید! شما هیچی نمی‌دونید!

تیم تولید محتوا
برچسب ها : sekhaharoon
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (0 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

اولین حرف کلمه qazmwo چیست?