سه خواهرون 7 - اینفو
طالع بینی

سه خواهرون 7

منوچهر با صدایی غمگین در حالیکه پا می‌زد زیر سنگ ریزه‌ای و پرت می‌کرد توی آب گفت:
_خیلی متاسفم پریناز! کاش کسی که حقیقت رو بهت می‌گفت من نبودم
با لحنی محکم گفتم:
_حقیقتی در کار نیست. من خودم همه‌ی جریان افسر رو می‌دونم! همه چی رو بهم گفته من می دونم که اون زن داره
نگاه کرد.چهره‌اش سرد شده بود و رنگش پریده بود:
_بهت گفته؟
_بله! لطفا من رو برگردونین
سری تکان داد:
_بسیارخب الان کالسکه صدا می‌کنم.
می‌خواست برود سمت کالسکه‌ها اما دوباره برگشت سمت من:
_تو همه چی رو می دونی و با این‌حال می‌خوای ...
سرم را پایین انداختم:
_کافیه آقا منوچهر!
با دستهایش چند لحظه صورتش را پوشاند و نفسش را بلند بیرون داد. کلافه بود. کالسکه خبر کرد و سوار شدیم. هنوز عصبی بودم. او هم ساکت بود و با فاصله نشسته بودیم. کمی که رفتیم رو کرد به من:
_گوش کن پریناز من نمی تونم این اجازه رو بهت بدم! لطفا بیشتر فکر کن!
من نمی تونم ببینم سرنوشتی مثل افسر نصیبت بشه! اگه من رو دوست نداری و دلت باهام نیست بگو نه! ولی با عزیز من اینکارو نکن!
صدایم را بالا بردم که:
_هر چی باید شنیدم آقا! از همدلی شما هم ممنونم ولی من افسر نمیشم! من رو چه به جادو و جنبل؟ که بخوام خودم رو به خاطرش به آتیش بزنم!
کنجکاو شد:
_قضیه‌ی جادو و جنبل چیه؟
_مگه خودتون نگفتین همه چی رو می‌دونین؟
_چیزی از جادو و جنبل نمی دونم
شروع کردم به گفتن کارهای افسر و هر چه که امیرخان تعریف کرده بود را گفتم.
منوچهر سرش را نزدیک آورد:
_اینا چیزاییه که بهت گفته؟
دلم ریخت پایین نگاهش کردم:
_بله همه‌ی حقیقت همینه و حالا از من فرصت خواسته که این اوضاع رو درست کنه
منوچهر دستم را گرفت:
_متاسفم عزیزم! تو می دونی الان امیرخان کجاست؟
روی پا بند نبودم:
_بله یزد هستن! چند روز پیش کاغذ فرستادن
دستم را فشرد:
_باید بهت بگم که حقیقت چیز دیگه‌ایه پریناز!


دلم نمی‌خواست توی آن کالسکه باشم. دلم نمی‌خواست منوچهر حرف بزند. دلم می‌خواست پیاده شوم و بدوم تا می‌توانم دور شوم. اما متاسفانه توی آن کالسکه‌ی لعنتی بودم. هوا خفه شده بود و منوچهر داشت حرف می‌زد:
_امیرخان تا جایی که من می‌دونم الان خارجه‌ست! امیدوارم دلیل رفتنش هم چیزی که حدس می‌زنم نباشه! اون افسر بیچاره هم طوری که به تو گفته نیست! در واقع آدم باید خیلی بی‌شرم باشه که ماجرا رو اینطور تعریف کنه! امیرخان یک دل نه صد دل عاشق افسر میشه! یه دختر خوش بر و روی سرزنده که وقتی سوار اسب می‌شده دل همه‌ی مردهای دشت می‌لرزیده! امیرخان سر مهرین‌ماه رو کلاه گشادی میذاره و میشینه سر سفره‌ی عقد با افسر که دلش جای دیگه بوده و هدایت خان با پول و پیشکش دل پدرش رو نرم کرده بوده!
گلویم خشک شده بود:
_چیزی نگین آقا منوچهر!
دستم را فشرد:
_می‌دونم سخته شنیدنش ولی چاره چیه! زبونم لال که بخوام ناراحتت کنم و اخم به چهره‌ت بیاد! افسر قربانی هوسبازی و زیاده خواهی امیرخانه! اون آتیش رو خودش روی صورت دختر بیچاره گذاشته! چون باهلش راه نیومدا بود گفته بود اگه مال من نباشی پس مال هیچکس نباش!
کم کم بی‌حس می‌شدم. زبانم کار نمی‌کرد. حرف‌های منوچهر را به سختی می‌شنیدم:
_افسر لکنت نداره پریناز! جنون هم نداره! امیرخان به این روزش کشونده! اون دختره نقره سر ساعت‌های خاصی بهش دارویی میده که نتونه بفهمه! وگرنه گریه و زاری راه میندازه! هنوز هم می‌تونه امیرخان رو بسوزونه! با همه‌ی چیزی که سرش اومده اونقدر جنم داره که اگه حالش خوب باشه زندگی همه رو توی اون عمارت سیاه کنه!
یادم افتاد به افسر، انگار حبه‌ی زغال هنوز نزدیک صورتم بود! هنوز داشتم می سوختم.
واررفتم روی پستی صندلی. منوچهر ترسید:
_چی شد پریناز؟ حالت خوب نیست؟
به سختی و آهسته گفتم:
_تو دروغ میگی!
دستش را آورد و موهای اطراف گونه هایم را کنار زد:
_کاش دروغ می‌گفتم! بمیرم و با این حال نبینمت!


مستاصل دستش را گرفتم:
_از کجا بدونم که داری راست میگی؟ چطور بهت اعتماد کنم؟ اینا رو از کجا می‌دونی؟ مهرین‌ماه بهت گفته؟ من به مهرین‌ماه اعتماد ندارم! خوب بخوای بدونی مهرین‌ماه بود که اون شب منو برد اون عمارت! دهنم رو بست و انداخت توی کالسکه برد اونجا! گفت برای امیرخان کلفت آوردم ...کلفت!
اشکم روی گونه‌هایم می‌لغزید. منوچهر هاج و واج نگاهم می‌کرد:
_چی داری میگی؟
با بغض و هق هق گفتم:
_من به شماها اعتماد ندارم! حرف‌هاتون رو باور نمی‌کنم!
مهرین‌ماه از سر علاقه‌ای که به امیرخان داشته و توفیقی نداشته داره با زندگی من بازی می‌کنه! درست مثل اون شب که زهرش رو بهم ریخت!
خم شد سمت من، چشم‌هایش ریز شد:
_مهرین‌ماه؟تو رو برد اونجا؟
تکیه داد به صندلی و ای دادبیداد بلندی گفت.
_عشق با آدم‌ها چه کارها که نمی‌کنه! آدم رو کور می‌کنه!
اشکم را پاک کردم و گفتم:
_مثل شما که الان کور شدین
برگشت طرفم و با غیظ گفت:
_هیچوقت این حرف رو نزن! عشق پاک من رو زیر سوال نبر! به سخره نگیر! خواستی بگو همین الان پیاده شم و برم اما حق نداری دوست داشتن منو، دارایی منو لوث کنی!
به خدای احد و واحد که من ازین بازی‌ها دورم! من آدم به هر طریق و هر فریبی نیستم! گفتی نه! باشه میرم و یه گوشه با تار و دل خودم خلوت می‌کنم! من فقط خواستم تو چشمهاتو باز کنی! ببینی آدمت کیه!
مهرین‌ماه با تو خصومت داره! درست! شیرین بانو چی؟
صاف نشستم.
_شیرین بانو؟ کی هست؟
منوچهر دستی توی پیشانی‌اش کشید:
_یه قربانی دیگه!
حالم داشت به هم می‌خورد. بیشتر از این توان نداشتم. نگاهی به بیرون انداختم. کوچه را شناختم. داد زدم:
_آقا نگه دار! نگه دار!
کالسکه که ایستاد پیاده شدم و تا عمارت طوبا یک نفس دویدم.
 


طوبا وقتی مرا آنطور هراسان دید نگران شد:
_چی شده پریناز؟ اتفاقی افتاده؟
سرم را تکان دادم و دویدم توی اتاقم در را بستم.
حقیقت چه بود؟ حقیقت کجاست؟ از کجا بفهمم کی راست می‌گوید کی دروغ؟ چطور به ذهن آدم‌ها راه پیدا کنم؟
اگر امیرخان آدم هوسبازی بود چرا مرا فرستاده اینجا؟ سواد و ساز یاد بگیرم که چه بشود؟ چه نفعی برای او دارد؟ خرج امورات مرا بدهد و از من یک بانو بسازد؟ قصدش ازین‌کار چیست؟
آنقدر توی اتاق راه می‌روم که سرم گیج می‌رود، آنقدر اشک می‌ریزم که چشمهایم خسته می‌شود. از راه دور آنقدر امیرخان را خطاب قرار می‌دهم که جای خالی بی‌پایانش برهوتی می‌شود در ذهنم.
کاغذ و قلم می‌آورم و خیلی چیزها برایش می‌نویسم اما در نهایت همه را پاره می‌کنم. طوبا می‌آید در اتاقم نمی‌توانم بی احترامی کنم و در را باز نکنم. می نشیند کنارم:
_خیلی من رو ترسوندی دختر! گفتم اجازه دادم با آقا منوچهر بری محضر درویش‌خان به خیالم که کار درستی کردم و مجلس رو ببینی برات خوبه، با اون حال آسیمه‌سر دویدی تو دلم تو ریخت! فکرم هزارجا رفت. حتی به منوچهر بیچاره هم شک کردم حالا خوب شد اومد تو نشست فهمیدم از بابت اون نیست. چی شده دختر جان؟ تو الان مدتیه اینجا اخلاق و کردار منو میشناسی می‌دونی سرتو هر کاری که به من ربطی نداره نمی‌برم.الان نگرانتم، چی شده؟
دستش را گرفتم و گفتم:
_طوبا خانوم! به نظرتون چرا باید امیرخان من رو فرستاده باشه پیش شما؟ شما چقدر ایشون رو میشناسین؟
طوبا دست دیگرش را روی دستم گذاشت:
_امیرخان مرد روشن و خوش‌فکریه! من چندباری ایشون رو ملاقات کردم و از صحبت با ایشون در مورد ساز وکار مملکت و مسائل مختلف لذت بردم. اینکه تو رو فرستاده تا درس و آداب یاد بگیری هم نشون‌دهنده‌ی همین بزرگ‌منشی ایشونه!
چند بار جمله‌ام را نگه داشتم و بالاخره پرسیدم:
_یعنی هیچ حرف بدی در مورد ایشون نشنیدین؟ کارخلافی؟
طوبا سرش را تکان داد:
_نه چیزی نشنیدم! چرا اینا رو می‌پرسی؟ نگفتی چه اتفاقی افتاده؟
چه می توانستم بگویم؟ هیچ ذهنیت بدی نداشت. وقتی بلند شد برود دوباره صدایش زدم:
_طوبا خانوم! آقا منوچهر چطور؟
طوبا همانطور که پشت دستش را می‌خاراند گفت:
_خیلی مرد نازنینی‌ست!


حرف‌های طوبا بیشتر من را سردرگم کرد. هیچ راهی و هیچ کسی نبود تا از سرگردانی بیرون بیایم. بلند شدم و شروع کردم به رقصیدن. سرم را که می‌گشت می‌چرخاندم و می‌چرخیدم.
در لحظه‌های اوج می‌گفتم"ببین امیرخان! ببین با من چه کردی! حالا چکار کنم؟ کجایی؟ سرت با کسی گرمه؟ پس اون قول و قرارها؟ اون قربون صدقه‌ها! چطور باور کنم دروغه! تو کجایی امیرخان؟"
رقص تلخی بود! نتوانستم ادامه بدهم.
دو سه روزی در حالت بیخودی و پریشانی گذشت. طوبا چند بازی تذکر داد؛
_دلت به کار نیست! معلم فرانسه‌ت هم امروز شاکی بود!
دیگر در توانم نبود. شب‌ها بوی عطرش که روی بالشم زده بودم حالم را بد می‌کرد.
کم‌کم افتادم توی رختخواب. حسابی ضعیف شده بودم. سرم درد می‌کرد و چشمهایم سیاهی می‌رفت. طوبا آمد بالای سرم:
_داری با خودت چکار می‌کنی دختر؟ نکنه خاطرخواه شدی؟ هان؟ بگم طبیب بیاد نبضت رو بگیره ببینه دلت گرفتار معشوق تو کدوم شهره؟
داشت طعنه و کنایه می‌زد. دلم را زدم به دریا؛
_طوبا خانوم ممکنه آقا منوجهر رو صدا کنین تا چیزی ازشون بپرسم؟
ابروهایش رفت بالا اما چیزی نگفت و از در بیرون رفت.
گردن‌بندی که امیرخان داده بود توی دستم بود و به شکل عجیب و غریبش نگاه می‌کردم. چرا ازش نپرسیده بودم این چه شکلی‌ست؟
بعدازظهر دخترکی آمد تو:
_طوبا خانوم گفتند آقا منوچهر تشریف آوردند بگم بیان؟
سر تکان دادم که بله. منوچهر آمد بالای سرم:
_ای دریغا ای دریغ! ببین با طوطی خوش الحانم چکار کردم! کاش لال شده بودم جانم! این چه حال و روزی‌ست؟
اشک‌های گرمم جاری شد.با بغض گفتم:
_آقا منوچهر باید خودم حقیقت رو بشنوم! لطفا کمکم کنین!
منوچهر دستم را گرفت:
_باشه نازنین! باشه عزیزم! تو فقط با خودت اینکارو نکن! می‌برمت پیش شیرین! خودت از زبونش بشنوی
چشم‌هایم را بستم:
_زودتر بریم لطفا
چهره‌اش منقلب شده بود:
_امروز که دیگه دیر میشه، فردا میام دنبالت می‌برمت!
هم می‌خواست مهربان باشد و حقیقت خلاف میل من نباشد، هم حالت‌های مضطرب من برای امیرخان بی‌قرارش می‌کرد و دندان روی جگر گذاشته بود.


همان روز کاغذ امیرخان رسید. نفهمیدم چطور بازش کردم. مثل همیشه احوالم را پرسیده بود ونوشته بود همه چیز دارد به خوبی پیش می‌رود. نوشته بود سعی می‌کند که دیداری با من داشته باشد. نوشته بود که کار تجارتش رونق گرفته و این نوید خوبی برای زندگی ماست. می‌خواندم و گریه می‌کردم. قرار بود فردا بیایند جواب کاغذش را بگیرند. اگر خارجه بود چطور نامه فرستاده بود؟ چطور فردا جوابش را می‌گرفتند؟
روز بعد هر طور بود سرِ پا شدم و منتظر منوچهر ماندم. وقتی آمد کمک کرد سوار کالسکه شوم. مغموم بود و حال همیشه را نداشت. پرسیدم:
_این شیرین بانو کی هست؟
بدون آنکه نگاهم کند گفت:
_از آشناهای من است که گاهی در مجلس‌های ساز و روزنامه و بحث و درس می‌دیدمش!
_چطور شد که در مورد امیرخان از او پرسیدین؟
باز هم نگاه نکرد:
_یه روز مهمون بودیم تو یه باغ. یکی داشت یه آهنگی می‌زد اینم رفته بود یه گوشه به پهنای صورتش اشک می‌ریخت. باهاش هم‌کلام شدم فهمیدم دردش از امیرخان‌ نامی‌ست. خوب که اسرار دلش رو فاش کرد فهمیدم همون امیرخانه که مهرین‌ماه گفته بود و تو هم در موردش گفته بودی اون شب توی باغ بود.
_خب چطور اطمینان دارین که حرف‌هاش راسته؟
سرش را تکان داد:
_خیلی پشیمان و پریشانم پریناز! بهتر نیست خودت باهاش هم‌کلام بشی؟ راه زیادی نیست الان می‌رسیم.
دم عمارت سفید رنگی ایستادیم. شیرین بانو دختر به نسبت قدکوتاه و سفیدی بود. لب‌های قلوه‌ای کوچک وموهای بور داشت. به نظر مهربان و خوش و سر و زبان بود. ما را راهنمایی کرد توی تالار‌‌
من هنوز انرژی کافی نداشتم و نفسم به شماره افتاده بود. به منوچهر گفتم:
_ میشه کمک کنی زودتر بره سر اصل مطلب
منوچهر خلاصه‌ی ماجرا را گفت. شیرین بانو مرا ورانداز کرد:
_در مورد شما چیزهایی شنیده بودم دورادور! هر چه که بخواین میگم باکی از کسی نیست! امیرخان به اندازه‌ی کافی تاخته و یکه‌تازی کرده!وقتش رسیده پته‌هاش بریزه روی آب و یکی جلوش در بیاد! امیدوارم شما اون زن باشی!
آب دهانم را قورت دادم.
_هر چی که منوچهر گفته درسته! افسر زیباترین دختری بود که من تو همه‌ی عمرم دیدم! قربانی عشق کور امیرخان شد! همونطور که من قربانی شدم! همونطور که مهرین ماه و ...
توی چشم‌های من خیره شد:
_قربانی بعدی هم شما هستید خانوم!



روی صندلی وا‌ رفته بودم و کلمات شیرین بانو هجوم می‌آوردند.
_باز شما بخت و اقبالتون بلند بوده که زود ماجرا دستگیرتون شده! دعا به جون آقا منوچهر کنید که حافظه‌ی خوبی داشته و تونسته بهتون کمک کنه!
زبان روی لب‌های خشکم کشیدم:
_شما گفتین امیرخان خارجه ست! پس چطور همین دیروز کاغذش به من رسید و قراره فردا بفرسته جوابش رو بگیرن؟
پوزخندی زد:
_کار سختی نیست که به یکی بسپره برای شما چند خط عاشقانه بنویسه و زمان معینی بیاره! شما تا حالا مرقومه‌ی ایشون رو دیدین؟ با چشم خودتون دیدن که خط بنویسن و الان مطمئن باشین که این خط خودشونه؟
سر تکان دادم که:
_نه!
اما هنوز گیج بودم پرسیدم:
_چرا امیرخان باید من رو بفرستن که سواد و ساز یاد بگیرم اگه قصدشون فریب و دغلکاریه؟ آگاه شدن و رشد من چه نفعی برای ایشون داره؟
خم شد و از توی ظرف روی میز نقل کوچکی برداشت گذاشت توی دهانش:
_به نکته‌ی خیلی خوبی اشاره کردی! چون ایشون دخترهای خاص رو می‌پسندن! ایشون دلشون می‌خواد دختر قبلی که جونش رو به لب رسوندن ببینه که چطور دختر زیباتر و همه فن حریف‌تری خاطرخواهشون میشه! شما ماشالله بر و رویی داری، سواد نداشتی مثل اینکه روستازاده‌ای درسته؟
تا حالا کسی به من را اینطور خطاب نکرده بود! روستازاده! یعنی من کسر شان امیرخان بودم؟ داشته اینطور از این عمارت به اون عمارتم می‌فرستاده تا باعث آبروش باشم؟ که با من به بقیه پز بده! خیلی مسخره‌ست!
به منوچهر نگاه کردم هنوز پریشان بود. نگاه دلسوزانه‌ای به من انداخت. نه! این روستازاده این دلسوزی رو نمی‌خواست! شیرین‌بانو دوباره شروع کرد به حرف زدن:
_امیرخان مدتی مهرین‌بانو دخترعموی آقا منوچهر رو بازی داد، حتی باهاش فرنگ رفت، تو همین طهرون تو مجالسی می‌دیدمشون! همیشه با بهترین القاب خطابش می‌کرد، اونقدر بالاش برد که وقتی از اون بالا ولش کرد سخت‌تر شکست!
من راه افتادم حتی تا شیراز رفتم. رفتم سمت آباده افسر رو دیدم! واقعا افسر بود! برازنده، زیبا، با سواد، داشتم از حسادت می‌سوختم! امیرخان پشت پرچین‌ها گیرم انداخت،راست توی چشمم نگاه کردو گفت:
_با چنین لعبتی چطور می‌تونی اینجا بمونی و حرفی برای گفتن داشته باشی؟!


شیرین بانو از جایش بلند شد.بغض کرده بود؛
_گریه کنون برگشتم. منو شکسته بود! باورم نمیشد بعد اون قربون صدقه‌ها و ولخرجی‌ها و بالا بردن‌ها! بعدها فهمیدم اصلا کارش اینه! وقتی شنیدم با افسر چکار کرده مو به تنم سیخ شد! اگه بدونی چه پوستی داشت! مثل هلو! دخترک بیچاره! میگن مجبوره نقاب بزنه! امیرخان شرف نداره! انسانیت سرش نمیشه!
داشتم بالا می‌آوردم. بلند شدم و به سختی رفتم توی ایوان. نسیم خنکی به صورتم خورد. چی می‌گفتند؟ سرم را گذاشته بودم روی زانویم. چهره‌ی مهربان امیرخان می‌آمد توی ذهنم. چطور ممکن بود؟ چطور می‌شود به آن زیبایی دروغ گفت؟
صدای شیرین بانو از پشت سر آمد:
_من با منوچهر حرف زدم! دخترجان شما خودت هم ساده‌ای! چه فکری کردی با خودت؟ قضیه‌ی شما از بن و اساس با ما توفیر داره! تو یه لحظه به ذهنت خطور نکرد که چطور یه آدم درست و حسابی میاد سه تا دختر رواز پشت بوم می‌دزده شبونه؟ ما رو که با عزت و احترام باهامون آشنا شد این بود آخر و عاقبتمون! تکلیف تو که دیگه اظهر من الشمسه دختر! بلند شو ماتم نگیر! بلند شو زودتر خودتو جمع و جور کن! بخت بهت رو کرده!
در عین حال که حرف‌ می‌زد و چیزهایی تعریف می‌کرد طعنه و کنایه می‌زد و نمک به زخمم می‌پاشید. رو به منوچهر گفتم:
_خیلی ممنونم آقا منوچهر!هر چی باید بدونم شنیدم، اگه ممکنه برگردیم
شیرین بانو دوباره شروع کرد:
_البت حقیقت همیشه تلخ بوده و هست! ولی خب آدمیراد ناگزیره! همونطور که ما تحمل زخم کردیم تو هم می‌تونی دختر جان! باید یه راهی پیدا کنی برگردی خونه! آدم بی بالا سر هر بلایی سرش میاد!
توی کالسکه هر دو ساکت بودیم. پیش چشمم سیاهی می‌رفت و دلم آشوب بود. منوچهر می‌ترسید حرفی بزند. رو کردم بهش:
_چقدر به این شیرین بانو اعتماد داری آقا منوچهر؟
سرش را پایین انداخت:
_می فهمم پریناز! حق داری که بخوای تا همه چی مثل روز روشن نشده به دلت بدنیاری! متاسفانه کسان دیگه‌ای هم هستن برای شفاف شدن ماجرای امیرخان!
با لحن عصبی پرسیدم:
_کجا بودن تا حالا این آدما؟ چطور همه با شما آشنا دراومدن؟
این‌بار نگاهم کرد و آرام گفت:
_به من شک داری؟ فکر می‌کنی من می‌خوام زندگی و خوشبختی تو رو خراب کنم؟چرا؟ چون عاشقتم؟


بی‌حوصله گفتم:
_من الان هیچی نمی فهمم منوچهر هیچی! پاک گیجم! ولی جوابم رو بده!
بیرون را نگاه کرد:
_چون برام مهم بودی چون اون آدم با تو ارتباط داشت پی‌گیر شدم! همین!
_اون آدم‌های دیگه کی هستن؟ دخترهای مکش مرگ ما؟ هر چی دختر تو پایتخت سرش به تنش می‌ارزیده لعبت دست امیرخان بوده؟
دست گذاشت روی بازویم:
_آروم باش پریناز! نه والا! این یکی دختر نیست! یه زمانی دوست و همراه امیرخان بوده تو سفر فرنگ هم همراش بوده، از اونجا هم خبرهای خوبی نداره! اگه بخوای فردا بریم پیشش!
_نه آقا منوچهر! قبول! امیرخان کثیف‌ترین مرد این مرز و بوم! منو برگردونین خونه!
دم عمارت طوبا که رسیدیم می خواستم پیاده شدم دستم را محکم گرفت:
_حالا می‌خوای چکار کنی؟
بدون آنکه نگاهش کنم گفتم:
_یه خاکی تو سرم می‌کنم، شما رسالتت رو انجام دادی، غمت نباشه! برگرد خونه
صدایش کمی می‌لرزید:
_دور از جونت! اگه می‌دونستم همه چی رو از چشم من می بودی هرگز لب باز نمی‌کردم! کاش دهنم رو دوخته بودم و با این حال نمی‌دیدمت! اینطور از من نمی‌رنجیدی
رفتم تو و بالاخره بالا آوردم. بدنم بی‌حال شد و افتادم توی رختخواب. کابوس می‌دیدم و رنج می‌کشیدم. دنبال راهی می‌گشتم که بتوانم امیرخان را ببینم، ازش خبر بگیرم.
تنها روزنی که مانده بود کسی بود که می‌خواست بیاد پی کاغذ. انگار جانی تازه گرفتم. بلند شدم و چند خطی نوشتم. طوری نوشتم که انگار اتفاقی نیفتاده است. از یارمحمد خواستم کالسکه‌ای خبر کند و کالسکه‌چی فقط منتظر بماند کرایه‌ی یک روزش را حساب می‌کنم.
یک ساعت از ظهر رفته یار‌محمد آمد و گفت:
_خانوم! یکی اومده پی کاغذ‌!
بلند شدم چادر و پیچه‌ام را برداشتم:
_یارمحمد! به محض اینکه کاغذ رو دادی بگو کالسکه‌چی هم آماده بشه
_به روی چشم خانوم
پشت سرش راه افتادم. مرد میانسالی کاغذ را گرفت و سوار کالسکه راه افتاد. به سرعت خودم را رساندم و من هم سوار کالسکه‌ای که منتظر بود شدم و گفتم:
_آقا پشت سر اون کالسکه برو! هر جا که رفت!
کالسکه به راه افتاد. قلبم می‌زد و صدای سم اسب‌ها توی سرم تکرار می‌شد.


کالسکه از کوچه و خیابان‌ها گذشت و کم کم از شهر خارج شد. دلهره گرفتم. یک لحظه شک کردم نکند دارد با همین کالسکه می‌رود سمت یزد!
توی جاده‌ که افتادیم کالسکه نگه داشت:
_خانوم! از شهر خارج شدن من نمی تونم بیشتر از این برم
نگاهی به دور و بر انداختم:
_آقا! یه کم دیگه ادامه بدین اگه منزلگاهی چیزی نبود برمی‌گردیم.
کالسکه دوباره سرعت گرفت و نیم ساعتی راند، از مزرعه‌ها و کشتزارها گذشتیم، در یک دوراهی کالسکه‌ی جلویی از مسیر اصلی خارج شد و به راه فرعی پیچید. خیالم راحت‌تر شد که مقصدش راه دورتری نیست.
جلوتر که رفتیم در کوهپایه عمارتی مشخص شد. گنبد فیروزه‌ای داشت و دیوارهایی با زاویه‌های طاقی شکل.
عمارت مثل نگینی پایین کوه و در دل گندمزار قرار گرفته بود. کالسکه‌ی جلویی تا ما برسیم رفت توی عمارت و در بسته شد.
کالسکه‌چی نگه داشت:
_پیاده میشین؟ یا برمی‌گردین؟
پیاده شدم همین که می‌خواستم نگاهی به اطراف عمارت بیندازم، کالسکه دور گرفت و توی گرد و خاک جاده دور شد!
نتوانسته بودم تصمیم درستی بگیرم که می‌مانم یا فی‌الفور برمی‌گردم اما او هم انگار خسته شده بود و چون پول یک روزش را پیش پیش داده بودم منتظر نماند و رفت.
آهسته رفتم سمت در بزرگ چوبی و کلون را زدم. هر چه منتظر ماندم کسی نیامد.
دور عمارت چرخیدم چندین در کوچک و بزرگ داشت اما همه بسته بود. جلوی در اصلی آب و جارو شده بود و این خیلی عجیب بود که کسی آن اطراف نبود. پس کالسکه چطور وارد شده بود. یعنی متوجه تعقیب ما شده بود؟ و به این شکل خودش را گم و گور کرده بود؟ مقصدش همینجا بود یا بعد از این عمارت جای دیگری می‌رفت؟
از اینکه دری باز شود و به عمارت راه پیدا کنم ناامید شدم. راه افتادم سمت کشتزارها، گوجه و خیار و چیزهای دیگری کاشته بودند. پیرمردی داشت علف‌های هرز را جدا می‌کرد خوشحال شدم:
_پدرجان! این عمارت بسته است؟ همین چند دقیقه پیش کالسکه‌ای رفت تو!
پیرمرد سرش را بلند کرد و نگاه متعجبی انداخت:
_شما اینجا چکار می کنین خانوم؟ در خانقاه باز هم که باشه نباید همینطور وارد بشین!
_خانقاه؟
پیرمرد ایستاد و دست گرفت بالای ابرویش:
_دنبال کسی می‌گردی‌؟ خوبیت نداره یه زن تنها اینجا! بهتره برگردی خانوم تا شب نشده
_اهالی خانقاه کجا هستن پدرجان؟ شیخ چطور؟ دنبال کالسکه‌ای که رفت توی خانقاه هستم
پیرمرد سری تکان داد و دوباره شروع به کار کرد:
_همین اطرافن! شما ولی نمون!
حالا انگار جن دیده بود! هی می‌گفت نمون! انگار از زن می‌ترسید! تا این حد وجود من قدغن بود؟
در همین حین صدای ساز و آواز شنیدم.



صدا از پشت تپه‌ای در همان نزدیکی می‌آمد. راه افتادم به همان سمت. پیرمرد صدا زد:
_خانوم! برگرد! هااای خانوم!
به حرفش گوش ندادم. صدای قوی‌تری می‌شنیدم که مرا به سمت خودش می‌کشید. تپه به نسبت بزرگ و سنگلاخی بود. به زحمت از آن بالا رفتم. نوک تپه که رسیدم گروهی را دیدم که سفید پوشیده بودند و آن پایین سماع می‌کردند.
صدای سازشان و حرکت‌های دلنوازسان روحم را به لرزه در آورده بود طوری که توی بدنم قرار نمی‌گرفت و خودش را به رگ و پی و استخوان‌هایم می‌کوبید!
دور تا دور می‌چرخیدند و صدای هی‌هایشان توی کوه می‌پیچید! حالم آنقدر عوض شد که ناخودآگاه به وجد آمدم. یادم رفت برای چه کاری آمده بودم. انگار چیزی دردم را برای مدت کوتاهی از روی شانه‌هایم برداشته بود.
انگار دست لطیفی در آن محیط شگفت‌انگیز روی زخم‌هایم مرهم می‌گذاشت. آهنگی که می‌زدند وصف وفاداری هم بود! وفا! وفا! کجاست وفا؟ کو وفای به عهد؟
چادر وپیچه از سرم افتاده بود. داشتم همراه با آنها می‌چرخیدم و دست‌هایم رو به آسمان بالا رفته بود!
چرخش‌ها تندتر شده بود و موسیقی تندتر، در حالت بی‌خودی می‌چرخیدم انگار که باد هر چه غم و غصه داشتم برمی‌داشت و توی دشت می‌پراکند...
ناگهان زیر پایم خالی شد، سکندری خوردم، فریادی کشیدم و از بالای صخره‌ای که داشتم روی آن می‌چرخیدم پرت شدم پایین. غلت زدم روی سنگ و خار و خاشاک و دیگر چیزی نفهمیدم.
وقتی به خودم آمدم روی دوش مردی بودم که داشت به سرعت می‌رفت توی خانقاه. سرم گیج می‌رفت و دوباره از حال رفتم. این بار که به هوش آمدم توی حجره‌ای بودم که سقف گنبدی بلندی داشت. بوی اسپند می‌آمد. چشم گرداندم دور اتاق، کسی نبود. سعی کردم از جایم بلند شوم اما بدنم و مخصوصا کمرم به شدت درد می‌کرد.
تشنه‌ام بود. با اینکه این بلا سرم آمده بود اما احساس آرامش داشتم. در همین احوال بودم که در باز شد و مرد چهارشانه و بلندبالایی وارد شد. روی صورتش نقاب داشت.
کوزه‌ی کوچک آب را گذاشت کنارم و کمک کرد تا از آن بنوشم:
_ممنونم آقا! من کجا هستم؟
نقاب تنها جای چشم داشت ولی چشمها‌ هم به خوبی معلوم نبود، طوری بود که فقط خودش بتواند ببیند.
_خانقاه شیخ صافی
صدای مرد خیلی کلفت بود، انگار از ته حلقش حرف می‌زد، رفتارش اما آرام بود.
_نباید میومدین اینجا!
_چرا؟ چون من یه زنم؟
_نقل زن و مرد نیست، خانقاه آداب داره، هر چیزی آداب داره
همین که می‌خواستم رگه‌هایی از یک صدای آشنا در حرف زدنش پیدا کنم دوباره غریبه می‌شد.
_شما شیخ اینجا هستین؟
از جایش بلند شد:
_اینجا دنبال چی می‌گردی بانو؟ اینجا می‌تونی بپرسی ولی پاسخی نیست.


داشت از در بیرون می‌رفت. دلم می خواست دست بیندازم و آن نقاب را از روی صورتش بردارم.
خودم را تکان دادم تا ببینم شدت جراحاتم چقدر است، پاهایم زخم بود و می‌سوخت یک دستم را هم بسته بودند. درد داشتم اما می‌توانستم حرکت کنم. همان مرد دوباره برگشت و این‌بار ظرفی آش و بشقاب کوچکی حلوا توی دستش بود:
_می‌تونی با اون دستت بخوری؟
کمک کرد تکیه دادم به دیوار، قاشق را برداشتم، دستم درد داشت. منتظر مانده بود، وقتی متوجه شد نمی‌توانم خودم از پسش بربیایم، نشست کنارم و شروع کرد قاشق قاشق آش توی دهانم گذاشت. زیر لب چیزهایی می‌گفت که متوجه نمی‌شدم. هوا داشت می‌رفت رو به تاریکی:
_کسی منتظر شما نیست؟
_چرا شیخ! هست
_من گفتم که شیخ صافی منم؟
_خیر آقا
_همیشه به همه چیز همینطور مطمئن هستی؟
_خیر آقا به چیزی مطمئن نیستم، حدس زدم!
_نگفتی برای چی اومدی اینجا؟ دنبال کسی هستی؟
چقدر غریب و چقدر آشنا بود!
_بله دنبال یه کالسکه اومدم که در خاتقاه باز شد و اومد تو و گمش کردم، البته اون موقع نمی دونستم اینجا خانقاهه! تا حالا خانقاه ندیده بودم!
_کالسکه و سوارش رو می‌شناختی؟
_نه آقا اومده بودم که بشناسم! مگه نگفتین اینجا پاسخی نیست پس چرا مدام می‌پرسین!
_شما دختر جسوری هستی! چون این شما هستی که پا گذاشتی تو حریم ما
_اون سوار هم جزو حریم شماست؟
_من نمی‌دونم از کی حرف می‌زنی! روزانه آدم‌های زیادی میان اینجا
_از اینجا کجا میرن؟ یه جوری کاروانسرا هم هست؟ که مثلا از اینجا برن یزد؟
خنده‌ی بلندی کرد؛
_یزد؟ چی به هم می‌بافی دختر! نکنه وقت افتادن سرت اصابت کرده باشه به سنگ
_سرم آقا؟ درد که می‌کنه ولی قبل ازین اصابت کرده بودم به سنگ! من دنبال مردی هستم که اومد عمارت ما و یه کاغذ گرفت ببره به مقصد یزد! ولی سر از اینجا درآورد! شما بودین گیج نمیشدین آقا؟
ظرف آش را کنار گذاشت و بشقاب حلوا را برداشت:
_می‌ترسیدی کاغذ به مقصد نرسه؟
_خیلی پیچیده‌ست آقا! خیلی! لطفا کمکم می‌کنین؟
_اون مرد رو پیدا کنم؟ حکما تا حالا کاغذت رو رسونده دست صاحبش و رفته!
_صاحبش اینجا نیست آقا! مشکل همینجاست!
_پیش ازین هم از شما کاغذ برده؟
_بله آقا
_و به مقصد رسیده؟
بله آقا
_پس دوباره هم می‌رسه! نگران چی هستی؟
قاشق حلوا را گرفت نزدیک دهانم:
_بخور می‌دونم دوست داری!


دلم شروع کرد به تپیدن. این مرد کی بود؟! من این جمله رو بارها از امیرخان شنیده بودم. خیره شدم به صورتش. سرش را تکان داد:
_محو چی هستی دختر؟
_امیرخان!
مرد بشقاب حلوا را زمین گذاشت:
_مردی که دنبالشی اسمش امیرخانه؟
دوباره به صدایش شک کردم.
_شما از کجا می‌دونین من حلوا دوست دارم؟ گفتین می‌دونین!
_اصول دین می‌پرسی دختر؟ می‌خوری بهت بدم اگه نه ببرم داره شب مبشه! این حلوا رو یکی از مریدهای شیخ درست می‌کنه، خیلی خوشمزه‌ست، چندین ساله حلوا‌پزی به عهده‌ی اونه، منظور از می‌دونم همینه! چون محاله یکی دوست نداشته باشه!
از جایش بلند شد؛
_امیرخان اینجا نداریم اگه دنبالشی! از کی تا حالا خان و خانزاده میان خانقاه؟
ساکت شدم. رفت بیرون. چشم‌هایم را بستم و مدام صدایش را توی ذهنم تحلیل کردم، از خستگی یک ساعتی خوابم برد. بیدار که شدم دوباره آمد و چای آورد:
_بیشتر اهل اینجا چله‌نشین هستن! برای همین امشب رفت و آمد زیادی نیست
نشست و چای را گذاشت کنارم:
_پس اومدی دنبال امیرخان؟ کی هست؟ نکنه عاشق باشی و آواره‌ی بیابون؟ یه بار مجنون سر به بادیه گذاشته این بار برعکس شده هان؟
_آقا به جای تمسخر ممکنه شیخ رو صدا بزنین؟
خندید:
_شیخ؟ با شیخ چه کار داری؟ چی فکر کردی درباره‌ی خانقاه و شیخ؟
_فکری نکردم
_با شیخ چه کار داری؟
دست کشیدم روی پیشانی‌ام و دردم آمد، بین آخ و ناله گفتم:
_سوال دارم آقا! سوال!
_که سوال داری! گفته بودم جوابی نیست! حالا سوالت چی هست؟
_شما که شیخ نیستین!
_حالا تو فرض کن که هستم! فکر کنم از پس سوالت بربیام!
لب‌هایم را روی هم فشردم و گفتم:
_سوال‌هام چندتاست آقا‌! زیاده! سوال‌هام ایناست آقا: عشق چیه، عاشق و معشوق کی هستن! بین عاشق و معشوق کدوم نقش مهم‌تری داره، وفا چیه آقا؟ اگر عاشقی بی وفایی کرد تکلیف معشوق چیه آقا؟اگه کسی در عشق دروغ گفت وخط به دروغ نوشت مجازات چیه؟ آیا در معشوق دویی هست؟ که عاشق دو یا بیشتر معشوق داشته باشه؟ اگه فهمیدی که دروغی در بین هست حق داری که منکر عشق بشی؟
یکباره دستش را تکان داد و عصبانی گفت:
_نه که حق نداری!
زود به خودش مسلط شد و خنده‌ای ساختگی کرد:
_چرا فکر می‌کنی شیخ ما این‌همه من باب عشق می دونه؟
با بغض گفتم:
_توی کتاب‌ها خوندم آقا! شیخ شما باید اهل باشه چرا که بیرون داشتین سماع می‌کردین
چیزی زیر لب گفت که نفهمیدم.بلند شد و توی اتاق راه رفت. برگشت طرف من:
_پس در عشق شک و شبهه داری!
سرم را پایین انداختم:
_بله آقا!


نشست:
_چای سرد شد!
و می‌خواست کمک کند.
_نمی‌خورم. ممنون
نفس بلندی کشید:
_شک چیز بدی نیست، شک دروازه‌ی آگاهی‌ست! ولی در عشق مثل زهر عمل می‌کنه! یحتمل چیزی دیدی یا شنیدی که شک کردی!
_بله آقا! چیزهای زیادی شنیدم که روی دلم سنگینی می‌کنن! اینجا خانقاهه احساس می‌کنم می‌تونم حرف بزنم، شما هر کی که باشین به حرمت اینجا محرم سِر هستین آقا!
دوباره نفس بلندی کشید، حرف زدن برایش سخت شده بود اما با لحنی محکم گفت:
_ عشق محبت میان دو قلبه دخترجان! عاشق و معشوق یکی هستن و فرقی در میان نیست اما اگه معشوق نباشه هرگز عشقی نخواهد بود چرا که اول باید او باشه تا عشق در عاشق ایجاد بشه! اگه عاشق بی‌وفایی کنه دیگه اسمش عاشق نیست و کسی که اسم نداشته باشه از هستی ساقط میشه! معشوق تکلیفی نداره! همه چیز معشوقه و اراده‌ی معشوق بالای هر چیزی‌ست!
سرفه‌ای کردم:
_چقدر زیبا حرف می‌زنین آقا!
ناگهان صدایش پر از غیظ شد:
_اون حرف‌ها رو از کی شنیدی؟
_چه فرقی می‌کنه از کی آقا!
_فرق می کنه! خیلی فرق می‌کنه! اگر نفس دوست باشه رحمته! اگر هوی دشمن باشه خانمان سوزه! از سر بددلی و حسادته! تو فرق دوست از دشمن رو می‌دونی‌؟
_حداقل الان فهمیدم که کاغذ من رو مردی آورد اینجا! پس به من دروغ گفته آقا!
_شاید دلیلی داشته که تو نمی‌دونی! نباید رو هوا قضاوت کنی!
_شما چرا عصبانی شدین آقا؟
دور حجره قدم زد و ایستاد رو‌به‌روی من:
_با خودش حرف نزده بودی؟
_زده بودم! باورش کرده بودم! اما خلاف چیزهایی که گفته بود شنیدم
_از کجا؟
_از اطرافیانش! از آشناهای پیشین! از معشوقه‌های گذشته
_دریغا! این شرط انصاف نیست
_نیست آقا!
و زدم زیر گریه:
_منو از خانواده‌م جدا کرد آقا! خواهرهامو در‌به‌درکرد! ازین عمارت به اون عمارتم کشوند! مدتی به کلفتی گذشت! چندی به شاگردی! آواره‌ی بیابون شدم تا برسم پایتخت! تا دم مرگ رفتم. بی کس و تنها سر به کتاب فرو بردم! دلخوش به مهرش شب‌ها اشک ریختم و رویا بافتم! آقا! توی خانقاه جایی برای پناه دادن به یه دختر عاشق دلشکسته هست؟ فریادرسی هست؟ نوری که بتونه بر این تاریکی پیروز بشه هست؟
نشست و آهسته و لرزان گفت:
_پریناز!


مات نگاهش کردم. تکیه دادم به دیوار و نفس عمیقی کشیدم:
_که اینطور! تو آسمونا دنبالت می‌گشتم امیرخان! تو خانقاه پیدات کردم!
قافیه را باخته بود! حالا عصبانی و دست‌پاچه بود:
_تو اینجا چه کار می‌کنی؟
پوزخندی زدم:
_قلّاش و قلندری و عاشق بودن
در مجمع رندان موافق بودن
انگشت‌نمای خلق و خالق بودن
بِه زآنکه به خرقه‌ی منافق بودن!
_طعن و کنایه می‌زنی؟ جواب منو بده! برای چی باید راه بیفتی تو بیابون؟ سرت رو بندازی پایین هر جا که آید خوش آید؟ ما رو باش دلمون خوشه سری و سقفی بالای سرته!
صدایم را بالا بردم:
_دست پیش نگیر امیرخان! برو خداروشکر کن که از پا افتادم نمی‌تونم بلند شم برم و حرف نشنوم
_چه دست پیشی؟
_یحتمل جنابعالی طبق مقامات عالیه‌ی عارفانه طی‌الارض می‌کنین‌ که توقع دارین اینجا بودنتون اصلا و ابدا عجیب نباشه!
صدایش آرام شد:
_به من بگو چرا اومدی اینجا! چرا قاصد رو دنبال کردی! اون بی‌وفایی ها که گفتی چیه؟
_بی‌وفایی؟ راستش
من عهد تو سخت سست می‌دانستم
بشکستن آن درست می دانستم
این دشمنی ای دوست که با من ز جفا
آخر کردی از نخست می‌دانستم
_از نخست می‌دانستی؟! یعنی تو از اول هم به من شک داشتی؟ من عهد شکستم؟ یا تو؟ این تویی که بی اذن و اجازه راه افتادی تو بیابون خدا! این تویی که آتیش زدی به هر چی بود و نبود! من چه بدعهدی کردم؟ چرا بابد مطمئن باشی که عهد من سست و شکستنیه؟ بیای بایستی رو به روم و زخم زبونم بزنی؟ عشق اینه؟
_چطور می‌تونی تا این حد من رو ابله فرض کنی امیرخان
با عصبانیت فریاد زد:
_از زبون من به خودت بد و بیراه نگو! تو چِت شده پریناز؟ چرا آب به آسیاب دشمن می‌‌ریزی؟ درست تعریف کن ببینم ماجرا چیه؟
_ماجرا؟ اول تو بگو اینجا چکار داری؟ تو بگو چه خبره؟ تو بگو که خط دروغین نوشتی!
نقاب از صورتش کنار زد. دلم تنگ شده بود! آه از آن چشم‌ها! خودم را از تک و تا نینداختم:
_نقابت رو بزن امیرخان! اون طور راحت‌تری! چه اون رو برداری چه بذاری تو همیشه پشت نقابی! تو هیچوقت خود واقعیت رو نشون ندادی! حالا هم چیزهایی فهمیدم که ترجیح میدم پشت همون نقاب بمونی! این چه عشقیه که عاشقش این همه پوشیده است از معشوق؟ همین چند لحظه پیش نگفتی عاشق و معشوق یکی هستن؟ ما کی یکی بودیم امیرخان؟ کی با من ندار بودی؟ کی اجازه دادی روحت رو ببینم و قلبت رو لمس کنم؟ نه حق داری! این عشق نیست!


رگ گردن امیرخان به شدت می‌زد و صورتش سرخ شده بود. داشت عصبانیتش را کنترل می‌کرد.
_مو به مو برای من تعریف کن ببینم چه خبره!
دستی به پیشانی عرق‌کرده‌ام کشیدم:
_این تویی که باید مو به مو تعریف کنی امیرخان! امروز نه هر روزه! من تو این مکان مبارک کوتاه نمیام تا حقیقت آشکار نشه!
_از کدوم حقیقت حرف می‌زنی؟
_نگو که باز می‌خوای بگی همه چی رو درست گفتی
حسابی کلافه بود:
_به خدا که ازین طعنه و کنایه کوتاه بیا! راست و حسینی بگو چی شنیدی؟ از کی شنیدی؟
_اول تو بگو چرا اینجایی؟
نگاهی به دور و بر انداخت و توی چشم‌هایم خیره شد:
_چون این راه هر ساله‌ی منه پریناز! هر سال این موقع من اینجام، الان چندین ساله که میام، توی کاغذم هم بهت گفته بودم به زودی دیداری جفت و جور می‌کنم و همدیگه رو می‌بینیم. الانم که با این وضع خط افتاد روی مراقبه‌ی ما و نشد نذرمون رو به رسم ادا کنیم. حالا تو بگو چرا اینجایی؟
_ببخشید که مانع ادای نذرتون شدم!
پرید وسط حرفم و انگشت اشاره‌اش را رو به من تکان داد:
_گفتم بی طعن و کنایه!
نفسم را با حرص بیرون دادم:
_من می‌دونم هر چی در مورد افسر بهم گفتی دروغ بوده! می‌دونم جریان اصلی از چه قرار بوده! می‌دونم کلا راه و روش تو چیه! سر از کارت درآوردم جناب مستطاب امیرخان!
تکیه داد به دیوار:
_می دونی؟
صدایش آرام بود.
سرم را تکان دادم:
_بله متاسفانه!
_هر چی گفتم دروغ بوده؟ کی حقیقت رو بهت گفته؟
_البته فرقی نمی‌‌کنه ولی اگه خیلی اصرار داری میگم! مثلا یکی به اسم شیرین بانو
دست‌هایش مشت شده بود لب پایینش را گاز می‌گرفت:
_شیرین بانو؟ خودش اومد پِیِ تو؟ عمارت طوبا؟
_نه من رفتم عمارت او، این سوال‌ها برای چیه چه فرقی می‌کنه!
_برای پی بردن به حقیقت رفتی عمارت شیرین بانو؟ تو شیرین بانو از کجا میشناختی؟
کمی مکث کردم اما بالاخره صلاح دیدم راستش را بگویم حالا که همه چیز اینطور پیش رفته بود چه باک!
_منوچهر معرفی کرد
_منوچهر همون پسرعموی تاجر مهرین‌ماه نیست؟
سری به تایید تکان دادم. با مشت کوبید به دیوار:
_باید قلم پام می‌شکست تو رو نمی‌بردم عمارت مهرین‌ماه! این زهر هر چه کهنه‌تر میشه، زخمش کاری‌تر میشه!
بعد چند قدم راه رفت و خیلی آرام برگشت سمت من:
_چند روزی همینجا بمون تا امکان حرکت دادنت باشه! بعد کالسکه خبر کنم بفرستم بری!
و بدون اینکه حرف دیگری بزند یا به من فرصت کلامی بدهد از در بیرون رفت!



نفهمیدم چطور شد! از اینکه حقیقت را فهمیده بودم شرمنده شد؟ یعنی همه چیز را تایید می‌کرد؟ چرا حرفی نزد؟ عذرخواهی‌ای نکرد! همینطور سرش را انداخت پاییین و رفت بیرون!
دلم خیلی گرفته بود.حالا کوفتگی‌های بدنم یادم رفته بود کوفتگی‌های روحم آزارم می‌داد!
چه دردی‌ست عشق! بیخود نیست می‌گویند راهی پر خون است! چه اندوه جانگدازی‌ست! آه ازین درد!
حالا اگر بیرون بهار شود، گل‌ها بشکفند، همه ی آدم‌ها بخندند، جهان تازه شود، پرنده‌ها بخوانند، تا وقتی امیرخان حرف نزند و لبخندش را نبینم انگار میان جهنمم!انگار دیوارهای حجره از هر سو فشار می‌آورند!
توی جایم افتاده بودم و شب سختی گذراندم. صبح خیلی زود زنی در را باز کردو آمد تو:
_خانوم جان! منو فرستادن برای برای رتق و فتق امور شما
کمک می کرد به سختی بلند شوم، ضماد روی زخم و کبودی‌ام می‌گذاشت، غذا می‌آورد. و وقتی می‌پرسیدم کسی بیرون منتظر من نیست یا کسی احوال مرا نپرسیده جواب می داد که نه‌!
داشت چکار می‌کرد؟ تنبیهم می‌کرد؟ عوض توضیح و تشریحش بود؟
به کل ناامید شده بودم. پناه می‌بردم و فضای پاک خانقاه و دعا می‌کردم.
چند روزی به همین حال گذشت تا توانستم بلند شوم و بتوانم راه بروم. زن گفت:
_خانوم جان! خدا رو شکر حالتون بهتره، اذن دادن که من برم، خودم چند سر عائله دارم
زن که رفت نزدیک ظهر در اتاق باز شد و امیرخان در چهارچوب در ظاهر شد.
قلبم فرو ریخت و اشکم جاری شد. منتظر بودم که بیاید نازم را بکشد، حرف بزند از دلم در بیاورد اما آمد نزدیک‌تر:
_لطفا بلند شین! کالسکه بیرون منتظره! شما رو می‌بره تا عمارت طوبا، من همون شب پیغام فرستاده بودم که ماجرا چیه وگرنه غوغایی به پا کرده بود.
شما در هر حال اجازه نداشتین اینطور بی‌گدار به راه بزنین و خودتون رو به خطر بندازین! اگر اتفاقی می‌افتاد چی؟ من بعد هرگز چنین حرکتی نکنین خلاف عقل سلیمه!
چدا داشت اینطور رسمی حرف می زد و شما شما می‌کرد؟
چرا داشت خون به دلم می‌کرد؟
_و اما در مورد آنچه که بین ما بوده! هر کوتاهی از جانب بوده عذرخواهی می‌کنم! من هیچ توضیحی براتون ندارم! شما شک کردین پس مشکل از شماست. بفرمایید یا در شک بمونین یا برین دنبال حقیقت! البته اگر هنوز مایلین!
به سختی دست به دیوار گرفتم و بلند شدم.
از جلو در کنار رفت تا راحت‌تر بروم بیرون!


سرم را پایین انداختم و رفتم بیرون. نگاهی به خانقاه و سقف فیروزه‌ای‌اش انداختم. چند تا پرنده روی گنبد بودند و هوا لطیف بود. دلم می‌خواست همانجا بست بنشینم تا داد دلم را بگیرم اما این خانقاه و شیخش زنان را قابل نمی‌دانستند وگرنه حداقل مفتخر به زیارت شیخ شده بودم.
به امیرخان نگاه نکردم. از در بزرگ بیرون رفتم. کالسکه دم در منتظر بود. پیرمرد همچنان توی مزرعه بود، ایستاده بود و داشت نگاه می‌کرد. داشتم می‌رفتم سمت کالسکه امیرخان صدایم زد:
_ببخشید!
ایستادم. دستش را دراز کرد:
_این مرقومه برای بانو طوباست. به نظرم کار شما آنجا تمام شده! راستش حاصل چیزی که یاد می‌گیریم مهم است وگرنه چه از این‌همه تلاش؟ من همه ی این روزها دلخوش بودم که شما دارین درس می‌خونین و رشد می‌کنین. البته جوهره‌‌اش را داشتید و این استعداد ذاتی خودتون بود که ترغیبم می‌کرد. متاسفانه نمی‌دونم دوباره حرف و حدیث کدوم خاله خانباجی خاطرتون رو مکدر کرده که اینطور آسیمه‌سر زدین به دل بیابون!
اگه این همه آگاهی کسب کنیم و در نهایتش اسیر فکرهای خاله خانباجی‌های حسود و بی‌کار بشیم قابل تاسفه!
شیرین بانو یا هر کی! من شما رو بردم خونه‌ی طوبا آزموده چون اونجا نقطه‌ی روشن این مملکت برای زن‌هاست! از اونجا امن‌تر و شکوفاتر پیدا نکردم. هرگز فکر نمی‌کردم روزی تفکر مسموم کسی مثل شیرین بانو به اون عمارت برسه و آفتش بزنه به گل سرخ من!
گفت گل سرخ من! و قلبم داشت از جا کنده میشد! چنان ازین کلمه متاثر شدم که می‌خواستم بمیرم!
_در هر حال گاهی اختیار دست ما نیست و همه چیز مطابق میل ما پیش نمیره. این نامه رو بدین به بانو طوبا تا همه‌ی کارهای رفتن شما رو تمشیت کنه، هم طوبا خودش گره کار رو بازمی‌کنه هم من چیزهایی نوشتم که راحت تر بتونین برگردین خونه، کسی رو هم می‌فرستم پیش پدرتون که تا رسیدن شما آماده باشه، قبلا هم باهاشون حرف زدم فکر نمی‌کنم مشکل خاصی باشه.
به سختی خودم را سر پا نگه داشته بودم. بدنم سرد شده بود و کاملا سست و بی‌حال بودم. داشت من را برمی‌گرداند خانه! به کلی پا زده بود زیر همه چیز!
یعنی منتظر بود من عذرخواهی کنم؟ نه این از توانم خارج بود. نامه را گرفتم و هیچ نگفتم.



آمده بودم که حقم را بگیرم. آمده بودم شاکی شوم، درد‌دل کنم، سر از کارش درآورم، همه چیز برعکس شده بود! تازه بدهکار هم شده بودم.
چند قدم به سمت کالسکه رفتم، صدایش را از پشت سرم شنیدم:
_پریناز! من شروع خوبی نداشتم، جدا کردن و آواره کردن شما از خونه‌ی پدری خبط بزرگی بود! اما هر چه که بعدش انجام دادم حداقل با عقل ناقص خودم جور درمیومد! دل من اسیر شده بود، حرف زده بودم، عهد بسته بودم، گردن‌بند مهرگیاه به گردنت انداخته بودم، فکر نمی‌کردم این ربط و رابطه رو توپ تکونش بده! دلخوش بودم که بر سر همان عهد و قراریم که بود!
باکی نیست! ما رو پیش شما خراب کردن! تسلیم! ما بی دفاعیم! شما گلیمت رو ازین آب بیرون بکش! شما پا بذار تو ساحل امن!
فکر نکن این تصمیم برای ما راحته! هر یک کلمه که ادا میشه خاری ست در جگر! همین شب که فرا برسه شب زندگیِ ماست!
مکثی کرد و محزون گفت:
_سفر سلامت!
برنگشتم نگاهش کنم. هر یک کلمه که گفته بود خاری بود در جگر! جگری که خون شده بود!
خودم را کشاندم توی کالسکه. کالسکه‌چی هِیِ بلندی گفت و راه افتاد. تمام وجودم تلخ بود. سر گذاشتم روی پشتی صندلی و اجازه دادم اشکهایم بریزند. چه تقدیری بود؟ دلم شکسته بود، جانم سوخته بود، رفته بودم فکری به حال شَکَم کنم حالا شک در من بیشتر هم شده بود! آنجا چه کار می‌کرد؟ نکند بدای همیشه دست‌به سرم کرد!
رسیدیم عمارت طوبا. با حالی نزار رفتم تو. طوبا آمد استقبالم:
_این وضعی‌ست؟ این چه رفتنی بود؟ مردم و زنده شدم که دختر!
نتوانست بیشتر بگوید چون توی بغلش از حال رفتم.
غروب بود که چشم باز کردم. طوبا بالای سرم بود و نامه باز شده توی دامنش بود. نگاهش کردم.
_چه به روز خودت آوردی دختر؟ چطور شد رفتی خانقاه؟
اشک از گوشه‌ی چشمم جاری شد:
_رفتم ببینم از کجا کاغذ می‌فرسته!
_انگار بدجوری رنجیده! مزاحم خلوتش شدی! اون هر سال این موقع اونجاست!
_شنیده بودم رفته فرنگ!
طوبا با لبخند سری تکان داد:
_بله خوش نداره کسی بدونه میره اونجا،در خفا میره، اما میگه سفر فرنگ در پیش داره
دهانم به تعجب باز شد:
_شما می‌دونستین؟
_بله جانم
_چرا به من نگفتین؟
_از من چیزی نپرسیدی که! وانگهی اگه می‌خواست بدونی خودش می‌گفت! دلش می‌خواست با دیدار ناگهانی غافلگیرت کنه!


خدای من! چه بلایی سرم آمده بود! یعنی بازی خورده بودم؟ از کی؟
با چشم‌های مضطرب به طوبا نگاه می‌کردم، با بغض گفتم:
_چی نوشته؟ کی باید برم؟
طوبا دستم را گرفت:
_هر وقت که مایل باشی! من اما دلم نمی‌خواد که بری، تا به حال امیرخان موکل تو بوده و تمشیت امور تو با او بوده، وظیفه‌ی برگردوندن تو رو به عهده‌ی من گذاشته و مخارج رو پرداخته، تو ازین به بعد یه دختر آزادی! آزاد و مستقل!
من مایلم پیش من بمونی و درست رو ادامه بدی، فرانسه رو تموم کنی و دیپلم بگیری، اینجا در امور مدرسه‌ها به من کمک کنی، حتی یکی از مدارس رو تو اداره کنی!
هر وقت هم که مایل باشی به خونه سر بزنی و برگردی، امشب برای پدرت هم خط می نویسم و استخدام تو رو بهش اعلام می‌کنم!
بلند شدم سر جایم نشستم. طوبا داشت نوید زندگی تازه‌ای به من می‌داد. گفت من آزاد شده‌ام! از بند چه کسی؟ امیرخان؟
آیا آزاد شده بودم؟ پس چرا مدام به او فکر می‌کردم؟ چرا مدام پیش نظرم بود؟
ناگهان طوبا رشته‌ی افکارم را برید:
_تو خاطرخواه بودی؟ او هم؟
سرم را پایین انداختم.
_چرا می خواستی ببینی از کجا کاغذ فرستاده؟
همه چیز را برایش تعریف کردم. سری به تاسف تکان داد:
_فکر می‌کنم تاحدی حق داشته!
_شما ماجرای واقعی افسر زنش رو می‌دونین؟
_نه!
_پس چرا میگین که حق داشته؟
طوبا از جایش بلند شد:
_چون که بهش باور نداشتی! اگر نداشتی چرا عهد بستی؟ اگر داشتی چرا شکستی؟ وانگهی به حرفِ کی؟
_شما همیشه می‌گفتین منوچهر مرد نازنینی ست
_امیرخان نانجیب است؟ الان خودت فکر کن بین از میون دو نفر به کدوم اعتماد کردی؟
انگار که از یک تپه پرت شدم توی فضای خالی! دلم ریخت. گیج شده بودم، راست می‌گفت! ولی من هم حق داشتم! نداشتم؟
_من برم بگم یه چیزی بیارن بخوری، این‌همه فکر و خیال نکن! دنیا که به آخر نرسیده! شاید بتونی جبران کنی! شاید بتونی خودت روی پای خودت بایستی و این بار خودت انتخاب کنی!
وقتی داشت می‌رفت بیرون زمزمه کرد:
_حکایت غریبیه عشق! هِی هِی...

تیم تولید محتوا
برچسب ها : sekhaharoon
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (0 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

آخرین حرف کلمه ldme چیست?