سه خواهرون 8 - اینفو
طالع بینی

سه خواهرون 8

آرام آرام از رختخواب بیرون آمدم. دچار تناقض‌های روحی سختی شده بودم. توی حیاط راه می‌رفتم و راه می‌رفتم، انگار که هروله می‌کنم و هر بار به سمتی متمایل می‌شدم. احیانا شما هم دچار کلنجارهای روحی شده‌اید، بارها سر دو راهی قرار گرفته‌اید، احتمالا شک داشته‌اید و در خودتان سوخته‌اید! اگر این‌طور باشد حال مرا بهتر درک می‌کنید.
گاهی به امیرخان حق می‌دادم، او را می‌بخشیدم. با من نرم می‌شد، بغلم می‌کرد. گاهی خشم می‌گرفتم، سرش داد می‌زدم که به چه حقی با من اینطور رفتار می‌کند!
گاهی خجالت می‌کشیدم که اینطور عشقمان را به خطر انداخته‌ام و گاهی به خودم حق می‌دادم.
یک‌روز طوبا داشت با یکی حرف می‌زد، داشت می‌گفت که اگر بین دونفر سومی باشد، دیگر اعتمادی نیست! داشت می‌گفت وقتی به یکی باور داری اگر به حرفِ دیگری پیش بروی بنیان باور را به هم ریخته ای!
حالم دگرگون شد رفتم توی اتاقم. راست می‌گفت! من منوچهر را بین خودم و امیرخان قرار داده بودم! من اجازه داده بودم که حرف و نظر منو چهر بین ما فاصله بیندازد، در ثانی بلند شده بودم و همراه او رفته بودم پیش شیرین بانو! من حرمت عشق را شکسته بودم! من امیرخوان را کوچک کرده بودم. از عشقمان دفاع نکرده بودم! باید می‌گفتم حرف‌هایتان مال خودتان! من به او اطمینان دارم و هرگز تا خودش چیزی نگوید نظرم را عوض نمی‌کنم! باید شان و جایگاه او را حفظ می‌کردم! همان لحظه که راه افتادم بروم خانه‌ی شخص سومی تا حقیقت را بفهمم به عشقم پشت کرده.
همه‌ی این‌ها من را اذیت می‌کرد. حرف‌های امیرخان مدام توی سرم تکرار می‌شد، یک‌دفعه یاد گردن‌بند افتادم. گفته بود گردن‌بند مهرگیاه؟! یعنی چی؟ پس اسم آن طرح عجیب و غریب مهرگیاه بود؟
دویدم توی اتاقم و گردن‌بندم را برداشتم. رفتم پیش طوبا و پرسیدم:
_طوبا جان! کتابی هست که در مورد مهرگیاه نوشته باشد؟
طوبا از توی کتابخانه کتاب قطوری برداشت و داد دستم؛
_مدخل میم رو بگرد!
نشستم و مهرگیاه را پیدا کردم، نوشته بود این گیاهی ست که ریشه‌ی آن شبیه دو آدم است که به هم پیوسته‌اند انگار که دست در گردن هم دارند و پاهایشان در هم حلقه شده است!
به گردن‌بندم نگاه کردم، حالا می‌توانستم دو آدم در هم گره خورده را ببینم! چرا تا حالا دقت نکرده بودم؟!
نوشته بود در اسطوره‌ها آدم از تخم این گیاه که از گیومرت بوده به وجود آمده.
نوشته بود این گردن‌بند قدرت جادویی دارد و هر کس آن را داشته باشد محبوب و دوست داشتنی خواهد بود!
و نوشته بود که اگر کسی به آن ضربه بزند بنیان عشق و دوستی و در کل، آدمی را از بین برده!
دستم داشت می‌لرزید! گردن‌بندم را توی دستم فشردم



دلم برای امیرخان تنگ بود، خیلی.
روزها می‌گذشت و خودم را در خانه حبس کرده بودم. درس می‌خواندم. کتاب می‌خواندم، ساز می‌زدم و در کارها به طوبا کمک می‌کردم.
هرگز نخواستم دیگر منوچهر را ببینم و هر وقت پیامی از او رسید یا قاصدی فرستاد پیام دادم که :
_قضیه تمام‌ است!
مدام گوشم به در بود که شاید امیرخان از در لطف درآید، من را ببخشد یا دلش تنگ شود ...اما هیچ خبری نبود!
رفتم پیش طوبا:
_من دارم روز به روز تحلیل میرم طوبا جان! هر کار می‌کنم نمی تونم تمرکز کافی داشته باشم، دارم زجر می‌کشم و خونِ دل می‌خورم! شما از امیرخان خبر ندارین؟ نمی‌دونین کجاست؟ پیغامی نداده؟
_نه پریناز! من حالت رو درک می‌کنم ولی چاره چیه! بهتره به زندگی جدیدت فکر کنی؟ از شروع مهر تو باید مدرسه‌ی نو رو اداره کنی! پیشنهاد می‌کنم درین فاصله بری پیش خانواده‌ت و سر بزنی! هم تو و هم اونا از اندوه دلتنگی بیرون بیایید!
با تعجب گفتم:
_برم یزد؟
_من دارم با کالسکه‌ی چاپاری مرقومه‌ای می‌فرستم، با کالسکه‌ی چاپاری راحت‌تر و زودتر میری و برگردی، اگه تجربه‌ی خوبی از قافله نداری، وانگهی از آشناهای من هم مسافره خیالم راحت‌تره
قلبم شروع کرده‌بود به زدن! یعنی می‌تونستم برم خونه؟ برگردم؟
اشک‌هایم سرازیرشد. طوبا دست گذاشت روی شانه‌ام
_پس برو جمع و جور کن! پنج‌شنبه سحر حرکت می‌کنین! منم برای پدرت کاغذ می‌نویسم.
خنده و گریه‌ام در هم شده بود. تا حالا از خانواده دور بودید؟ مثلا رفته باشید سفر یا ماموریت یا بنا به هر دلیلی؟ و بعد قرار شده برگردین؟ حالا من دزدیده شده بودم، مدت‌ها بی‌خبری! مدت‌ها دلتنگی...‌
نمی‌دانستم از کجا شروع کنم و چی بردارم! دست و دلم می‌لرزید. بارها دیدارمان را توی ذهنم می‌آوردم. چهره‌ی پدر و مادرم را مجسم می‌کردم و دلم می‌لرزید و اشک می‌جوشید.
طوبا به دادم رسید و کمک کرد وسایل ضروری را بردارم. من را برد بازار و سوغات خریدیم، برای ننه خاتون، آبارضا و برای خواهرک‌هایم. برای سروناز پارچه‌ی زری دوز سبز خریدم تا مثل سرو شود و برای مهرناز حریر سفید و طلایی تا مثل مهر در قالب آسمان بدرخشد!
طوبا تو راهی آماده کرد و سحر پنج‌شنبه راهی‌ام کرد.


راه سخت و دشوار و هوا گرم بود اما آسان‌تر از دفعه‌ی قبل گذشت. کالسکه‌ها به سرعت می‌رفتند و در کاروانسراهای بین راه استراحت می‌کردیم و سحرها با اسب‌های تازه نفس ادامه می‌دادند.
دل توی دلم نبود برای رسیدن! از اینکه آنها می‌دانند من توی راهم وبه زودی می‌رسم هیجان زده بودم.
نزدیکی‌های یزد دلم به لرزه افتاده بود. علاوه بر خانواده‌ام حضور امیرخان مشوشم می‌کرد. یعنی او اینجاست؟ کدام جهت؟ کجای شهر؟ کاش می‌دانست من نزدیکم! اینجایم!
از شهر رد شدیم.به هر سو چشم می‌انداختم مگر ردی، آشنایی...اما خبری نبود.
غروب رسیدیم سریزد. بدنم سست شده بود. به کوچه باغ‌ها نگاه می‌کردم. فکر نمی‌کردم دوباره زادگاهم را ببینم! به کوچه‌مان که رسیدیم پایین پریدم و شروع کردم به دویدن.
در خانه آب‌پاشی بود و بوی خوب غذا توی کوچه پیچیده بود. در باز بود. رفتم تو...تکیه دادم به در ورودی کنار حوض و نفسم حبس شده بود!
ننه خاتون کنار حوض چیزی می‌شست، گوشه‌ی باغچه آتش روشن بود و دو مرد نشسته بودند که از دور نشناختم. با اینکه هنوز خیلی تاریک نبود اما فانوس های بالای صفه روشن بود.
صدا زدم:
_بی‌بی خاتون! ماما!
برگشت و مرا دید:
_پَر...یا قمر بنی هاشم! یا جده‌ی سادات!
هر چه توی دستش بود انداخت و آمد سمت من. دویدم توی بغلش. بو می‌کردم و می‌بوسیدم و اشک می‌ریختم:
_خدایا شکرت! خدایا صد هزار مرتبه شکرت! پَرُم اومده! وصله‌ی تَنُم اومده! من خو باور نمُکُنم...کجا بودی مادر؟ کجا بودی ننه؟ چشم مادرت به در خشک شد...
می‌گفت و گریه می‌کرد. حالا آبا رضا را دیدم که آمده بود نزدیک. دویدم توی بغلش.
تا آن روز اینطور حس نکرده بودم که پدر یعنی چی! که چطور وقتی سایه‌اش بالای سرم نیست بی‌پناه و تنهام! که چطور هر کس و ناکسی به خودش اجازه می‌دهد هر رفتاری داشته باشد. پشت و پناهم بود و بوی تنش آرامم می‌کرد! من خانواده داشتم و این خانه‌ی کوچک با پدر و مادر و خواهرهایم بهشتم بود، اما مرا دور کرده بودند. این حوض و این درخت‌های انار و این آتش خانه‌ی پدری را با هزار عمارت عوض نمی‌کردم. بغض این همه در‌به‌دری ام شکفته بود و یک دل سیر گریه کردم.
سرم را که بلند کردم مرد با موهای بلند و چهره‌ی گندمگون داشت به من لبخند می‌زد.


از پناه شانه‌ی آبارضا چشم دوخته بودم به مرد که رگه‌های آشنایی داشت و داشتم به ذهنم فشار می‌آوردم که او را کجا دیده‌ام. ننه خاتون به کمکم آمد:
_ایشونم خو آقا خسرو هستن مادر!
لبم به خنده باز شد
_سرو اینجاست؟
_ها مادر! آقا خسرو فهمیدن داری میای سرو رو آوردن
رو به خسرو گفتم:
_ممنون آقا خسرو، حالتون خوبه؟
نگاهی با نگرانی به اطراف انداختم:
_پس سرو کو؟
در همین موقع سروناز مثل سروی پر از ناز قدم از ایوان بیرون گذاشت. دویدم طرفش و زدیم زیر گریه!
عجب شبی بود! گاهی آدم باور نمی‌کند گرهی باز شود اما در زندگی خوشی‌هایی هم هست. دیدارهایی، دلگرمی‌هایی...
خسرو کباب درست می‌کرد، گوسفند کشته بود و مرامبه خرج داده بود. مدام قربان صدقه‌ی سروناز می‌رفت و من با خوشحالی نگاهشان می‌کردم:
_یادته اون شب چقَ بهت خندیدِم؟ آخرش زن خسرو یاغی شدی باورم نمیشه
بعد بغض کردم:
_طفلک مهر
سروناز گفت:
_حالش خوبه! کاغذ فرستاده
پریدم بالا:
_کو کجاست؟ بده ببینم!
_پیش آبارضا هه حالا می‌بینی
همان موقع خسروگفت کباب آماده‌ست. دور هم نشستیم و بعداز مدت‌ها سر سفره‌ی پدر ومادر درکنار عزیزانم غذای بی‌نظیری خوردم که حتی اگر نان خالی بود شیرین بود.
سروناز مدام سر به سرم می‌گذاشت و می‌گفت:
پریناز لفظ و قلم حرف می‌زنه! عوض شده! رخت و لباسش رو نگاه!اعیونی شده رفته! خانومی شده! سواد دار، هنرمند!
من هم سر به سرش می‌گذاشتم و می‌خندیدیم. شب خسرو را قال گذاشت و آمد کنار من توی اتاق خوابیدیم. یک دل سیر حرف زدیم، خندیدیم و گریه کردیم. ماجراهای غار و ننه سیف‌الله را تعریف کرد، قصه ی شیرینی داشت. برایش خوشحال بودم و دلم برایش آرام شد. خسرو دوستش داشت و سرو حسابی آب زیر پوستش افتاده بود و خوشحالی‌اش از سر و صورت و پوستش بیرون می‌ریخت‌. آهی کشیدم و گفتم:
_کاش مهر هم اینجا بود. سروناز کاغذ را از یقه‌اش بیرون کشید:
_بیا! از آبا رضا گرفتم. بخون! بلند بخون منم دوباره گوش کنم!


نامه را گرفتم و به لب‌هایم نزدیک کردم:
_خداروشکر که زنده‌ای مهر!
شروع کردم به خواندن:
بسم الله االرحمن الرحیم
امروز سوم اردیبهشت ماه جلالی که درست مصادف است با گذشتن یک سال از دوری من از خانه، در بازار به میرزا بنویسی برخوردم و از او خواستم چند سطری از احوالم برای شما بنویسد تا از نگرانی بیرون بیایید. اینحانب خودم هم مشغول یادگیری هستم اما هنوز نمی‌توانم خوب نامه بنویسم.
خدا شاهد است که تا امروز امکان آنکه خبری از خودم بفرستم نبوده. امیدوارم این مرقومه در کمال صحت و سلامت شما به دستتان برسد. از طریقی خبر پیدا کرده‌ام که سروناز ازدواج کرده و حال پریناز خوب است. خدا را شاکرم.
از احوالات اینجانب خواسته باشید بد نیستم، غم دوری شما را دارم. برای رسیدن به شما مشکلی دارم که به محض حل شدن به سمت خانه خواهم شتافت و غفلت نخواهم کرد.
باری به هر جهت تقدیر چنین بوده و گریزی نیست.
زیاده مصدع اوقات نمی‌شوم. بسیار دلتنگم و برای دیدار لحظه‌شماری می‌کنم. روی ماهتان را می‌بوسم.
دلبند کوچک شما: مهرناز
رو کردم به سروناز:
_انگار از یه چیزی نگرانه! هیچی از خودش نگفته!
_هووم...خیلی دلم می‌خواد بدونم الان‌ کجاست؟ پیش فریدونه! چرا برنمی‌گرده!
بعد روی آرنجش تکیه داد و چشم دوخت توی چشم‌های من:
_راستی پر! تو چرا اون روز دویدی برگشتی تو باغ؟ چیزی شده بود؟ امیرخان باهات چکار داشت؟ به آبارضا چی گفته که اونم دیگه از دستش عصبانی نیست؟ چقدر شما دو تا مرموز هستین! من هزار بار بیشتر اون صحنه رو ذهنم آوردم که تو چطو برگشتی! چرا؟ ترسیده بودی؟ شب قبلش امیرخان؟...
_نه جونم! کاری به من نداشت
_پس چرا؟
_خودم خواستم!
مکثی کردم:
_ازش خوشم اومده بود
دهانش به لبخند باز شد:
_تعریف کن ببینم بعدش چی شد؟ ما اومدیم عمارت خالی بود! کجا بودین؟
تا نیمه شب تعریف کردم و حرف زدیم. خیلی چیزها را نگفتم! آدم نمی‌تواند از بعضی احساس‌ها، بعضی حالت‌ها حتی به خواهرش چیزی بگوید! بعضی چیزها، بعضی رنج‌ها فقط مال ماست، تنهای تنها....و خاصیت عشق این است!


من و سروناز مثل دخترهای نوجوان تازه شده بودیم. توی خانه بگو بخند می‌کردیم و عصرها توی کوچه باغ‌ها قدم می‌زدیم. می‌رفتیم باغ بالا، میوه می‌چیدیم، به خانه‌ی مصیب سر می‌زدیم شاید ردی از فریدون پیدا شود.
حتی یک بار رفتیم تا عمارت میرزا عطا، همان عمارتی که زندانی بودیم. اتفاقا در عمارت باز بود و پسر و دخترهای میرزا عطا از یزد آمده بودند برای تفریح و حیاط خانه شلوغ بود. ما هم زود برگشتیم.
قرار بود من یکی دو ماهی بمانم، خسرو سروناز را گذاشته بود و گفته بود می‌رود و دوباره برمی‌گردد دنبالش.
یک روز که داشتیم از باغ بالا برمی‌گشتیم و سروناز سبد زردآلو را گذاشته بود روی سرش و حرف‌زنان می‌آمد، یکدفعه ایستاد و شروع کرد به آخ و ناله. چند شبی بود که موقع خواب می‌گفت دلش درد می‌کند اما زود خوب می‌شد.
آن روز ظهر اما دردش شدید بود. سبد زردآلوها از دستش افتاد و پخش کوچه شدند. خودش هم کنار دیوار کش آمد تا زمین. دویدم طرفش:
_چطو شدی؟ کجاته؟
دست‌هایش را محکم به شکمش فشار می‌داد و چهره‌اش از درد در هم شده بود. هر کار کردم بلند شود نتوانست.
به دو رفتم خانه،آبارضا خانه نبود، چیزی به ننه خاتون نگفتم. گاری را از توی کریاس برداشتم و دوباره رفتم توی کوچه. سروناز هنوز همان‌جا نشسته بود و رنگ به صورت نداشت.
کمک کردم و خودش تقلا کرد و نشست لب گاری، کشاندمش روی سطح گاری و به سرعت رفتم دنبال طبیب.
کف دست‌هایم عرق کرده بود و به نفس نفس افتاده بودم. وقتی رسیدم مردی پسر بچه‌اش را آورده بود، سر پسر بچه کچلی گرفته بود و پر از زخم بود. دویدم تو:
_کمک کنین
مردی میانسال و لاغر با عینک ته استکانی از اتاق بیرون آمد:
_کی مریضه؟
_خواهرم آقا! همینجاست! با گاری آوردمش، نمی‌تونه راه بره
مرد آمد بالای سرش و شروع کرد به سوال و جواب کردن. بعد رفت توی اتاق و وقتی برگشت دو تا حب به سروناز داد که بخورد.
_دردت آروم میشه!
با دست شکمش را فشار داد و معاینه کرد:
_بیرون‌روی که نداری، موقع عادتت نیست، چیز مشکوک نخوردی...
دستی به چانه‌اش کشید:
_شاید چیز خاصی نباشه با همین قر"ص ها آروم بشه
رفت تو و من لبه‌ی گاری کنار سروناز نشستم. نیم ساعتی آرام‌تر بود و خوشحال شدیم که برگردیم خانه اما دوباره درد شروع شد.
این بار به خودش می‌پیچید و فریاد می‌زد.


دویدم تو و دوباره طبیب را صدا زدم. آمد بیرون و نگاهی انداخت:
_باید ببرینش شهر
_شهر؟ آقا تو رو خدا به کاری بکنین!
هول کرده بودم، گلویم خشک شده بود و حسابی ترسیده بودم.
_اینجا چیز زیادی نداریم، دردش معلوم نیست زودتر ببرین بهتره!
هاج و واج به اطراف نگاهی انداختم. چطور ببریم؟
یکی را می‌شناختم که کالسکه داشت و می‌رفت شهر و می‌آمد. رو به سروناز گفتم:
_سرو! قربونت برم تو اینجا باش من برم پیِ کالسکه
و یک نفس دویدم سمت اتاقکی که لب جاده بود. وقتی رسیدم پرنده پر نمی‌زد! هیچکس آن دور و بر نبود.
نم اشک توی چشمهایم نشسته بود. تنها مانده بودم و از مرگ واهمه داشتم. دوباره شروع کردم به دویدن. رفتم دم عمارت میرزا عطا، با خودم فکر کردم شاید پسر و دخترش از شهر آمده‌اند کالسکه‌ای ...چیزی...
دخترش آمد دم در:
_کالسکه ما رو پیاده کرده رفته...
هنوز داشت حرف می‌زد نایستادم گوش بدهم. دوان دوان رفتم سمت خانه‌ی آقا عبدالرحیم که از سریزد و اطراف فرش می‌خرید می‌برد شهر، سر کوچه پسر همسایه مان را دیدم ازش خواستم برود به آبارضا خبر بدهد.
هر چه در خانه‌ی آقا عبدالرحیم را کوفتم کسی جواب نداد. دیگر نفس نداشتم. ذِلّه شده بودم. هر دری می‌زدم بسته بود. دوباره دویدم برم سراغ سروناز.
"وای سروناز دارم میام، آخه تو چِت شد یه دفعه؟ چه گوریم بکَنَم حالا؟ ای خدا ای خدا"
سر راه برگشت دوباره به اتاقک سر زدم، یک پسر بچه نشسته بود. پرسیدم کالسکه؟ گفت صبح رفته شهر
ایستادم لب جاده نفسی تازه کنم و برگردم پیش سروناز که دیدم از دور یک کالسکه می‌آید.
رفتم جلویش و شروع کردم به دست تکان دادن. این تنها امید و آخرین پناه بود. پس تا می‌توانستم تقلا کردم که با حرکت دست و بالا و پایین پریدن ضروری بودن کارم را نشان بدهم. و بالاخره کالسکه جلوی پایم ایستاد:
_کمک...کمک کن آقا...خواهرم داره...
نتوانستم بگویم می‌میره و گریه سر دادم. کالسکه‌چی معطل فقط نگاه می‌کرد و منتظر بود.
در کالسکه باز شد و امیرخان پیاده شد!


چند لحظه انگار جهان بین گرد و خاک ایستاد، چهره‌ی امیرخان از پشت آن پیدا شد. ریش و موهایش بلند شده بود اما همان امیرخان همیشگی بود در نهایت آراستگی.
یک دفعه مشاعرم به کار افتاد و بقیه‌ی چیزها را فراموش کردم و توی دلم گفتم: "وای سروناز!"
و زدم توی سرم دویدم جلویش:
_سلام آقا! آقا کمکم کنین! به دادم برسین! سروناز باید برسه شهر داره از دست میره
با دست اشاره کرد:
_سوار شو!
زود سوار شدم خودش هم نشست و داد زد:
_یالا زود برو زود!
برگشت سمت من:
_کجاست؟
با تته پته گفتم:
_برده بودم پیش طبیب! گفت کاری از دستش برنمیاد
و گریه ام گرفت. گریه‌ای که نمی‌دانستم از کدام درد است. امیرخان ساکت بود. یک کلام حرف نزد. رسیدیم و دویدم سمت سروناز، هنوز درد داشت و لب‌هایش کبود شده بود. گذاشتیمش توی کالسکه و به سرعت رفتیم سمت شهر.
حال سروناز به وحشتم می‌انداخت، گاهی فریاد می‌زد و گاهی از حال می‌رفت و ساکت بود. امیرخان خطاب قرارش می‌داد:
_نگران نباشید! چیزی نیست! می‌رسیم! سعی کنین آروم باشین
صدایش آرام و مهربان بود، طوری که قلبم دوباره داشت بیدار می‌شد. یکبار که پریناز فریاد می‌زد امیرخان شروع کرد به تعریف کردن یک حکایت و دستش را گرفته بود. خدا را شکر می‌کردم که به دادمان رسیده!
رسیدیم بیمارستان که در فضای کاروان‌سرا درست شده بود. سروناز را بردیم و طبیب آمد بالای سرش، معاینه کرد، چیزی نگفت و رفت. شب سروناز به خو"نریزی افتاد، من بالای سرش بودم، دویدم کمک خواستم، طبیب این‌بار بعد از معاینه گفت:
_نگران نباشین! دو سه روز دیگه بهتر میشه
سروناز آرام گرفته بود و خوابش برده بود. رفتم بیرون از اتاق. امیرخان یادم رفته بود و از وقتی رسیده بودیم ندیده بودمش! حتی نشده بود خداحافظی کنم! دلم گرفته بود‌.
رفتم بیرون تا کمی هوا بخورم. زیر نور فانوسی ایستادم و به آسمان پر ستاره چشم دوختم. توی حال خودم بودم که صدایش را از خیلی نزدیک شنیدم:
_حالش بهتره انگار!
برگشتم طرفش:
_شما نرفتین؟
_گفتم شاید کاری باشه! کمکی لازم باشه!
_فرصت نشد ازتون تشکر کنم، شما رو خدا فرستاد! واقعا ازتون ممنونم!
دستش را دراز کرد:
_از وقتی دیدمت چیزی نخوردی، بیا یه چیزی آوردم بخوری! می‌دونم دوست داری!


بسته را از دستش گرفتم اما نتواستم حرف بیشتری بزنم. گاهی خیلی حرف داریم و فکر می‌کنیم یک روزی همه را خواهیم گفت اما:
گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم
چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی
همانطور نگاهم به آسمان بود:
_حال و احوالت چطوره؟
_بد نیستم
اما می‌خواستم بگویم خرابم! نپرس! چه انتظاری داری؟
_شنیدم طوبا یکی از مدرسه‌ها رو داده اداره کنی،خیلی خوشحال شدم!
_پس دورا‌‌ دور خبر از همه چی دارین!
تکیه داد به دیوار کنارم:
_همه چی که نه! اما می‌دونستم برگشتی خونه!
_خب این یعنی همه چی! تو زندگی من اتفاق بزرگتری که نیست
مکثی کردم و سوالی که مدام توی ذهنم می‌آمد و به تعویق می‌انداختم را پرسیدم:
_شما داشتین کجا می‌رفتین؟ سریزد بودین! عمارت میرزا عطا که خالی شده، یه عمارت دیگه گرفتین؟
لحنش خیلی آرام و سنگین بود:
_عمارت دیگه؟ نه به چه کارمه؟
خنده‌ی تلخی کردم:
_بالاخره هنوز دخترهایی روی پشت بوم می‌خوابن
خندید:
_باید برم ببینم! خیلی وقته نرفتم شبگردی! راستی تو چطور؟ حالا که برگشتی باز روی همون پشت بوم می‌خوابی؟
_من غلط بکنم آقا! فکر کنم در تاریخ هر کی قصه ی ما رو بشنوه دیگه اجازه نده هرگز هیچ دختری روی پشت بوم بخوابه
_اتفاقا برعکس! اصلا اونجا رو باید خط کشید و ثبت کرد! اگه از اون محل امن دور نمیشدین که این همه اتفاق خوب نمی‌افتاد
هم تعجب کردم هم حرصم گرفت. برگشتم طرفش اما توی تاریکی چهره‌اش را خوب نمی‌دیدم که شوخی و جدی‌اش را بفهمم. تنها عطرش از خودش کنده می‌شد و شامه‌ام را پر می‌کرد، عطری که همیشه شب‌هایم را دگرگون می‌کرد.
_شوخی قشنگی نیست! منظورتون کدوم اتفاق‌های خوبه! طعنه می‌زنین؟
جا‌به‌جا شد:
_طعنه؟ عین حقیقت رو گفتم! اون شب شما داشتین از آرزوهاتون می‌گفتین غیر از اینه؟ من اگه شما رو نبرده بودم اون عمارت خسرو یاغی چه می‌دونست که سروناز خانومی هست تو یکی از خونه‌های اون روستا که دلش براش می‌تپه! ببین چطور عشقشون سر گرفت! هر چند امشب یه کم تلخ بود و نشد که صدای خنده‌‌ی یه بچه خوشی شون را صد برابر کنه ولی خب وق زیاده، حافظ میگه بلبل عاشق تو عمر خواه...
اجازه ندادم شعر را تمام کند:
_بچه؟
_طبیب اینطور گفت
خجالت کشیدم چیز بیشتری بپرسم. ساکت شدم و بعد از چند دقیقه گفتم:
_شاید برای سروناز اینطور باشه ولی من
_تو چی؟ اون شب سروناز گفت خسرو یاغی، الان زنشه! مهرتاز گفت فریدون، الان کنارشه! تو منو لعن کردی، گفتی کاش یکی این پسر هدایت خان رو ادب می‌کرد سر جاش مینشوند، من الان ادب شدم! لعن شدم، رونده شدم، آواره شدم، داغ عشق دیدم...ادب شدم پریناز!



نفسی شبیه آه کشید:
_بعله! ادب شدم پریناز! حسابی! گفتی کاش یکی به حساب پسر هدایت‌خان برسه! الان دارم حساب پس می‌دم.
می‌گفت و دلم داشت از حا کنده می‌شد! می‌گفت و قلب توی سینه‌ام تپیدن گرفته بود.
_اگه مثل همیشه روی پشت‌ بوم می‌خوابیدین و صبح بیدار می‌شدین و می‌رفتین پایین کی همه‌ی این اتفاق‌ها می‌افتاد؟ دختر کوچیکه‌ی آبارضای نجار می‌رفت پایتخت درس بخونه؟ فرانسه یاد بگیره؟ ساز بزنه؟ مدیر یه مدرسه تو پایتخت بشه؟
حرفش را قطع کردم:
_الان منتظر تعریف و تمجیدم هستین؟ نکنه علم غیب دارین که می‌دونستین اگه ما رو بدزدین همه‌ی این اتفاق‌ها میفته؟ شاید گذر خسرو یاغی هرگز به سریزد نمی‌افتاد! شاید مهرناز زبونم لال از دست می‌رفت! شاید من دلم نمی‌خواست برم پایتخت درس بخونم! چه بسا همین خونه‌ی پدرم دلم خوش بود! شما نعوذ بالله خدا بودی مگه؟
آرام و غمگین گفت:
_نه! نبودم...کف دستمو بو نکرده بودم که اینجوری میشه! اون شب مست بودم، حال و روزم هم پریشون بود! ده بار بهت گفتم خبط کردم نگفتم؟ گفتم! ولی تو که گفته‌های ما رو پشیزی قبول نداری! راست میگی میشد که بدتر ازین بشه!
حالا حداقل تو برگشتی خونه، دست طوبا درد نکنه! می‌دونی پریناز! سفر خیلی مهمه تو زندگی، پاری وقت‌ها واقعا سفر می‌کنی گاهی وقت ها توی خودت با فکر و ذهنت سفر می‌کنی، هر دوش خوبه!
آدم بزرگ میشه، رشد می‌کنه! شنیدی که میگن دنیا دیدن بِه از دنیا خوردنه! حالا تو دیگه اون پریناز سابق نیستی! می‌دونم دلخوری، می‌دونم رنج کشیدی،سختی دیدی، ولی عوضش الان بانویی شدی برای خودت! چرا میگی شاید دلت می‌خواست همبنجا بمونی؟ قدر این پر کشیدن و به اوج رسیدن رو بدون، پرواز کن! تو دیگه از پیله در اومدی و پروانه شدی!
با بغض گفت:
_پروانگی‌ت مبارک پریناز!
صدایش گوشنواز بود، مهربان بود، بارانی بود که کدورت را می‌شست و می‌برد. داشتم خودم را آماده می‌کردم که از خانقاه وماجراهایش حرف بزنم. می‌خواستم زخم کهنه‌ام را باز کنم که یکدفعه گربه ای از روی دیوار مرنو کشان پایین پرید. طوری توی حال وهوای خودمان بودیم که امیرخان از جا تکانی خورد و من جیغ زدم و پناه بردم به بازویش.


دستش نرم لغزید روی پشتم. گربه توی سیاهی گم شد. خودم را کنار کشیدم
_ترسیدم
دستش را برنداشت و با صدایی آهسته گفت:
_بیا اینجا! نترس!
پوستم شروع کرد به مور مور شدن. گرمای دستش را حس می‌کردم.
_ترس همینجاست!
سرش را نزدیک آورد:
_کو؟ کجاست؟
آهسته و لرزان گفتم:
_تویی! تو که این‌همه مرموزی! همه جا هستی و هیج جا نیستی! تو که یه روز بر سرِ مهری و یه روز جفا!
همان دست که روی پشتم بود حلقه شد و نزدیک‌ترم کشید:
_من جفا کردم؟ یا تو رو برگردوندی؟
شاکی شدم:
_تو بازخواستم کردی! تو طردم کردی! تو بَرَم گردوندی!
به همان حالت ماند. ساکت و آرام. تنها دستش بود که نرم روی پهلویم کشیده می‌شد و درونم غوغایی به پا می‌کرد. گله کرده بودم اما خیال نداشت کوتاه بیاید. باید عذر گناه می‌خواستم!
_منم نباید می‌رفتم پیش شیرین بانو، نباید به حرف منوچهر گوش می‌دادم! نباید به نفر سومی اجازه می‌دادم که ...
_باشه! چیزی نگو پری!
تعجب کردم! چرا اجازه نداد ادامه بدهم؟! ساکت شدم. حالا فقط صدای نفس‌هایمان شنیده می‌شد. چند دقیقه‌ای گذشت:
_هیچوقت از من عذرخواهی نکن! من اون‌قدرها هم زندگی صاف و ساده‌ای ندارم که تو سردرگم نشی و کاری نکنی! یه کلاف به هم پیچیده که هر طرفش رومی‌گیرم یه طرفش رها میشه
از حرف‌هایش نگران شدم! یعنی دست از عشق برداشته بود؟ سرد شده بود؟ توان مقابله با مشکلات را نداشت؟ آهسته صدایش زدم:
_امیرخان!
_جانم!
_این چیزایی که میگین، یعنی پشیمون شدین؟
_پشیمون از چی؟
سخت بود برایم اما گفتم:
_از عشقمون
_یه بار دیگه بگو!
_عشقمون
به خودش فشارم داد، صدای خش‌دارش تاریکی شب را حرکت می‌داد:
_چیزی که بشه ازش پشیمون شد عشق نیست! مرگ بر چنین عاشقی!
سرم را چسباند به سینه‌اش:
_برو دلتو قرص کن دختر! ما برآن عهد و قراریم که بود!
 


کم‌کم داشتم ازین آغوش ناامید می‌شدم، فکر می‌کردم دیگر هرگز به او برنخواهم گشت اما حالا در این تاریکی کاروانسرایی که کورسوی امیدی برای بیماران بود، سرم روی سینه‌اش بود.
_امیرخان
_جانم
_من دیگه خسته شدم
_از چی عزیز؟
ساکت شدم. چرا می‌پرسید؟ یعنی متوجه نبود؟ با این حال گفتم:
_از این موندن و رفتن آقا!
دست کشید روی سرم:
_می‌دونم!
_آخر این راه کجاست آقا؟
_این راه آخر نداره جانم! چه آخری؟ چه عاقبتی؟ تو همین راه رو دوست داشته باش! همین دل تپیدن‌ها، رویاها، لرزیدن‌ها، گریه‌ها و خنده‌ها!
_آخری نیست آقا؟
_چی می‌خوای بگی پری؟
_می‌خوام پبشتون باشم آقا! همیشه! همه جا!
لب‌هایش نرم لغزید روی پیشانی‌ام:
_تو همیشه پیشمی! همه جا!
_اذیتم نکنید آقا!
داغی لب‌هایش زیر و رویم کرده بود:
_زود پری! هر چه زودتر! زیاد نمونده
_با افسر چکار کردین آقا؟
_همین قضیه‌ی افسر سخته پری!خیلی سخت!
نمی‌دانم چرا از دهانم پرید که:
_دوستش دارین آقا؟
ناگهان از خودش جدایم کرد:
_چی داری میگی؟
چیزی نگفتم.
_گوش کن پری! اگه هنوز اون شکتو دلته بگو! اینجوری نیا تو بغل من! این هم جفا به خودته هم به من!
_شک ندارم
_پس چی؟
_نمی‌دونم چی به چیه! قراره چی بشه! در ثانی به هر حال اون زن شماست!
نفسش را با حرص بیرون داد:
_مشکل همینه که زنمه! وگرنه چه حرفی بود! منتها پری! زن آدم کسیه که دلش با آدم باشه! وگرنه از صد پشت غریبه غریبه‌تره! نه که کاری نکرده باشم! چرا...باید دخلمو از هدایت خان جدا می‌کردم که کردم، بای بعضی حساب کتاب‌ها رو با پدر افسر بکنم که مونده! باید با خودش هم حرف بزنم که این یکی از همه سخت‌تره! ولی واهمه نداشته باش! امیرخان حرفش حرفه!
دوباره مرا کشید توی بغلش:
_بیا اینجا! ترسوندی ما رو!


من در میان بازوان توانمندش چون پرنده‌ای کوچک بودم. و او طوری رفتار می‌کرد انگار ظریف‌ترین پرنده‌ی دنیا را در آغوش دارد! او از آن آدم‌ها بود که در حضور همه چیز را فراموش می‌کردی،جاذبه‌اش همه‌ی گرد وخاک ها را پاک می‌کرد و عطرش خوشبوترین و وسوسه‌انگیزترین بود!
من دخترک دلباخته‌ای بودم که دلم نمی‌خواست این آغوش را از دست بدهم.
_امیرخان! اومدی بودی سریزد چکار؟
سرش را برد زیر گوشم:
_چو دانی و پرسی سوالت خطاست! پیِ دلم جانم! اومده بودم که شاید یه نظر بخت یاری کنه و ببینمت، اگر هم ندیدم دلم خوش باشه که خیلی نزدیکمی ولی عهد اومدی سر راهم! هی با خودم گفتم نه! این پری نیست! دلم می‌گفت هست!
دست انداختم دور گردنش:
_کاش این دوری زودتر سر بیاد! من دیگه طاقت ندارم!
گونه‌ام را بوسید:
_دل ما رو نلرزون دختر! بی تابمون نکن! اینجا که نمیشه، تو باید برگردی پایتخت، باید مدرسه رو شروع کنی!
_چقدر دیر! کوتاه بیا امیرخان! اونگردن‌بند مهرگیاه که به من دادی همیشه به هم چسبیدن! دوری و جدایی ندارن اما ما همیشه دوریم! چی بشه مگه به اتفاق ببینمت! اونم اگه پشت نقاب نباشی!
زد زیر خنده!
_امسال که تو نذر و چله‌نشینی ما رو زدی به هم دختر!
_یعنی فردا میری و دیگه تا برم پایتخت نمی‌بینمتون؟
زیر گوشم اغواگر گفت:
_می‌خوای بیام پشت بوم؟
زدم روی بازویش:
_این قصه رو تکرار نکن! حرفی از وصل بزن!
_تف به خان و خانبازی پری! مال و ملک زیادی باید بدم به خان مرودشتی! تا به زبون خوش دخترشو برگردونه خونه.
_ولی بیا پشت بوم پری! هوای تابستون و خنکای پشت بوم!
این بار اجازه نداد اعتراض کنم و بعد از چندین ماه دوری و رنج لب‌هایش لب‌هایم را پیدا کرد و طوری آتش در میانمان افتاد که مدت کوتاهی فراموش کردیم کجاییم!
شب بود. نسیم خنک از جانب بیابان می‌آمد. سکوت بود و سو سوی ستاره‌ها. عشق بود و محبت دل‌ها. بوسه بود و لمس تن‌ها، گرما بود و حرارتِ لب‌ها. من بودم و او. که دلمان می‌خواست طوری به هم گره بخوریم که جدا کردنمان از هم بزرگترین گناه بندگان روی زمین باشد.
که اگر جدایمان کردند عشق بلرزد و آدم به خطر بیفتد.


ما تا پاسی از شب زمزمه‌های عاشقانه کردیم و من برای هزارمین‌بار فهمیدم که عشق خطرناک است. که عشق چشم و دهانت را می‌بندد و عشق خاکسترت می‌کند.
امیرخان مرا در آتش اشتیاق گذاشت و رفت. فردا ظهر آبارضا رسید و رفع نگرانی کرد. ما دو روزی در شهر ماندیم تا حال سروناز بهتر شد و می‌توانستیم ببریمش خانه. دیگر امیرخان را ندیدم. کالسکه‌ای گرفتیم و برگشتیم سریزد. چند روزی بعد خسرو سراسیمه آمد و مثل پروانه دور سروناز گشت. سروناز کم‌کم بهتر شد و منتظر بودند وقتی که سفر کوچکترین خطری برای او نباشد برگردند.
من هم آرام آرام به فکر برگشتن بودم. کاغذ طوبا رسیده بود که هماهنگی کرده بود تا حدود بیست روز دیگر با کالسکه‌ای که دنبالم می‌آید به شهر بروم و چاپاری به پایتخت برسم.
راستش بعد از دیدار و رفع دلتنگی دلم می خواست برگردم سر درس و ساز و کارهایم. مدیریت مدرسه به ذوقم می‌آورد. من دیگر نمی‌توانستم دختر ته تغاری خانواده‌ام باشم و با روزمرگی طی کنم و منتظر باشم تا شوهر مناسبی پیدا کنم. حالا خودم با کمال میل آینده‌ام را دور از خانواده پذیرفته بودم و غر‌ زدن های بی‌بی خاتون نمی‌توانست چیزی را عوض کند.
دو سه روزی بود که خارخار و وسوسه‌ی خوابیدن در پشت بام به جانم افتاده بود، نه می‌توانستم مطرح کنم نه جراتش را داشتم. بالاخره یک شب که خسرو و سروناز رفتند توی اتاق و بی‌بی‌خاتون و آبارضا یک ساعتی بود خوابشان برده بود شمد و بالش و زیراندازم را بغل کردم و زیر مهتاب که داشت کم کم سو می‌گرفت خزیدم روی پشت بام و جایم را پهن کردم.
آن شب برخلاف شب‌های گذشته صدای ساز و خنده نمی‌آمد. کمی توی جایم نشستم و به اطراف نگاه کردم و گوش دادم. همه جا ساکت بود. دراز کشیدم و به روزگار خودم و خواهرهایم فکر کردم...دلم برای مهرناز یک ذره شده بود، آنقدر فکر کردم و غلت زدم که خوابم برد. صبح خروسخوان از جا پریدم و زود رفتم پابین. طوری که کسی بو نبرد دویدم توی اتاق.
چند شب همین‌کار را تکرار کردم. داشتم ناامید می‌شدم که یک شب احساس کردم کسی اسمم را صدا می‌زند:
_پریناز!


از جا پریدم و سر جایم نشستم. حتی سایه‌اش را حتی از دور می‌شناختم. دلم توی سینه می‌کوبید. آرام جلو خزید:
_با طناب که نیومدی؟
_نه! ما طناب انداختیم به دلِ طرف! می‌کشد هر جا که خاطرخواهِ اوست! طناب چه احتیاج!
خندید و نشست کنارم:
_چه شب مهتابی!
_از کجا فهمیدی میام پشت بوم؟
_مطمئن نبودم! برای رفع دلتنگی اومدم
_مجبوری با این وضع رفع دلتنگی کنی؟ در شان پسر خان هست؟
_عاشقی شان چه میشناسه عزیزم
دست انداخت دور کمرم:
_پیش از اینم اومدم...گاهی همینجا ساعتی نشستم و رفتم!
_خبر تازه چی داری امیرخان؟ از افسر چه خبر؟
مرا تکیه داد به خودش:
_چه دلیل داره تو این شب مهتاب درین وصل، اسم افسر رو بیاری؟
_ هیییسس یواش‌تر! چرا نه؟ همه‌ی زندگی من بسته به رابطه‌ی تو با اون زنه
دست برو و چارقدم را از یرم کشید و شروع کرد به بازی با موهایم:
_همه‌ی زندگی من بسته به این موهاست!
_شعر نخون امیرخان! جواب بده!
گردنم را بوسید:
_درست میشه!
_کی؟
_باری که فرستادم به فرنگ به سلامت برسه و حواله‌ها نقد بشه! حساب پدرش رو صاف کنم بعد برم سراغ دختر
_اون واقعا عاشقت بود؟ هنوز هست؟
اوقاتش تلخ شد:
_چیه پری؟ چرا تلخی می‌کنی؟ جانِ من! من یه بار هر چی که بوده تعربف کردم
ساکت شدم و رفتم توی فکر. آهسته گفتم:
_شاید دوستت داشته باشه! در حقش جفا بشه
او هم ساکت شد و چیزی نگفت. دستش بی‌حرکت لای موهایم ماند. دیدم حالش عوض شد گفتم:
_ببخش پریشون شدی
آهی کشید:
_بهش جفا شده پری! دیگه کاری نمیشه کرد. برگرده خونه چه بسا بهتره از اون اتاق که خودش رو توش حبس کرده و عزیزه مث ماده‌شیر دم در ایستاده که مبادا آبروریزی بشه!
سرم را تکیه دادم به شانه‌اش:
_من باید بیام به اون عمارت؟ جایی که عزیزه هست؟
برگشت طرفم و دست گذاشت دو طرف صورتم. صدایش آهسته رود، آهسته‌تر شد:
_چه خوب که گفتی جانم! من برات یه عمارت کوچیک خریدم نزدیک مدرسه‌
_عمارت؟ خریدی؟ برای من؟ چرا؟
_چون که خوش داریم بانوی خودت باشی
پیشانی‌ام را بوسید:
_تا بعدتر که بانوی ما باشی!


من هم دست‌هایم را گذاشتم دو طرف صورتش:
_چه نیازی که پو"ل خرج کنی امیرخان؟ نگفتی باید حساب و کتاب کنی؟
_از حق تو که نمی‌تونم حساب و کتاب کنم برای غیر
_حقِ من!؟
پیشانی‌اش را چسباند به پیشانی‌ام:
_چه وقت سوال و جوابه الان خروس‌ها می‌خونن!
حرفی که می‌خواستم بزنم با فشار لب‌هایش ناتمام ماند.
مردی که ما را از همین جا دزدیده بود را پذیرا شدم. اجازه دادم که بستر کوچک مرا تصرف کند و مرا در بغل بگیرد. زیر آسمانی که ماهش کامل شده بود.
پچ پچ‌های عاشقانه‌مان را باد می‌پراکند و شب مال ما میشد. گویی می‌خواست جایی از تنم نباشد که با لب نشناسد! حریص و بی‌پروا شده بود! بیش از آنچه که بود و متفاوت‌تر از آنچه شناخته بودم. در هر فشاری و بوسیدنی شتاب داشت و طوری در میان تنش گم شده بودم که گاه نفس کم می‌آوردم.
این تنها مردی بود که می‌خواستم و این تنها عشقی بود که تجربه می‌کردم. از صمیم قلب و با همه‌ی وجود می‌خواستم و باکی نداشتم که پیش از موعد و وفای به عهد مرا ببوسد و در آغوش بگیرد.
نزدیکی‌های سحر سرم را از سینه‌اش جدا کرد:
_وقت رفتنه پری!
_نه!
_دورت بگردم!
_دوباره میای؟
_دوباره بیام؟ رخصت هست؟
_این بار که اومدی رخصت بود؟
خندید:
_اینکه تو بیای روی پشت بوم یعنی هست! ولی باید برم شیراز! باید برم پی کار و بار!
فرداشب دوباره آمد و وقت رفتن گفت:
_کلید عمارت رو می‌فرستم پیش طوبا، گفتم یه ندیمه‌ی خوب و یکی که اموراتت رو انجام بده هم برات بفرسته!
_تا کی امیرخان؟ منتظر چی باشم؟ پیغام می‌فرستی یا خودت میای؟
_کی کار شیطونه! در اولین فرصتی که بتونم میام.
_دلم شور می‌زنه!
_بگو نزنه! بگو شور و غم و ترس و درد و هر چی هست بریزه به دل ما! تو چرا؟
_خدانکنه! می‌ترسم! می‌ترسم که اوضاع طوری که باید پیش نره!
_نترس! هول نکن! آروم باش! به ما فکر کن! به این فکر کن که عاشق‌ترین دل تو عالم هستی مال پرینازه!
_از کجا می‌دونی؟ تو ازهر چی دل توعالم هستی خبر داری؟
_نه جونم! من فقط از دل خودم خبر دارم! کافی نیست؟
_هست!


آن روز صبح زود ما در میان بغض و بوسه و اضطراب از هم جدا شدیم.
چند روز بعد خسرو سروناز خداحافظی کردند و رفتند. وقتی کاسه‌ی آب پشت سرشان ریختم فکر کردم یعنی می‌شود دوباره ما سه تا خواهر توی این خانه دور هم جمع شویم و صدای خنده‌مان در باغ بپیچد؟
موعد رفتن من هم فرا رسید. به ناله و طعنه‌های بی‌بی خاتون و نگاه‌های نگران پدرم وقعی ننهادم و راه افتادم. کم کم طی این مسیر داشت بخشی از زندگی من میشد.
چهارشنبه هفتم شهریورماه، غروب رسیدم به عمارت طوبا و یک دل سیر بغلش کردم. او به واقع مادر معنوی من بود و از جان و دل دوستش داشتم.
چند روزی در کنارش گفتیم و حرف زدیم و خندیدیم و درددل کردیم. تا اینکه یک روز سراغ از عمارتی که امیرخان گفته بود گرفتم. طوبا چهره‌اش را در هم کشید:
_امیدوار بودم تو خبر نداشته باشی، چیزی نگفتم تا می‌شه اقامتت اینجا طولانی‌تر بشه! حالا واقعا مایلی که بری؟ البت حق داری چی از استقلال بهتر! منتها امیدوارم که استقلالت حفظ بشه
نگران شدم:
_چرا نشه طوبا جان؟
_به هر حال عمارتی‌ست که دیگری خریده، امیدوارم که سبب نزدیکی دل‌ها باشه
همان هفته به عمارت جدید منتقل شدم. همراه با من حلیمه دخترک ۱۴ ساله‌ای برای ندیمگی آمد و قرار شد یکی از آشناهای طوبا که پیرمردی از شهر ری بود هم نقل مکان کند.
عمارت آنقدرها هم کوچک نبود. عروسی بود زیر خوشه‌های اقاقی، زیبا و تمیز و پر از آفتاب.
باغچه‌ای پر از رز و حوضی با چند ماهی.انگار با وسواس انتخاب و تمیز شده بود. باورکردنی نبود. چندین بار با شگفتی توی آن می‌چرخیدم تا کم کم باورم شد که بانوی این خانه منم!
مدرسه را هم تحویل گرفتم و کم کم دخترک‌ها پیدایشان شد. خانواده‌ها یکی یکی آنها را می‌سپردند و از سویی دلواپس بودند که مدرسه جمع نشود چرا که چندین بار جلوی طوبا را گرفته بودند.
من کم کم به زندگی جدیدی خو گرفته بودم. انگار که از آغاز همین پریناز بوده‌ام. اگر غم دوری از امیرخان نبود زندگی به کامم بود. روزها به تمشیت مدرسه می‌پرداختم،عصرها روی تخت لب حوض ساز می زدم و گاهی از سر دلتنگی می‌خواندم. حلیمه به امور پخت و پز و نظافت رسیدگی می‌کرد و اجازه داده بودم ساعتی درس بخواند، امیرعباس هم از ری آمده بود و در اتاق گوشه ی حیاط ساکن شده بود.
حالا درست پنج ماه از ندیدن امیرخان و شب پشت بام می‌گذشت.


من به مهمانی‌ها و مجالسی دعوت می‌شدم و به عنوان مدیر یک مدرسه‌ی دخترانه مورد احترام بودم. گاهی خواستگارانی داشتم که معمولا به طوبا مراجعه می‌کردند. در این میان یکی از نزدیکان وزیر مرا دیده بود و بیش از بقیه پیگیر بود و طوبا نتوانسته بود به راحتی پاسخ رد به او بدهد.
یک شب از طرف او به مجلس شام و مهمانی بزرگی دعوت شدیم. بماند که پیش درآمدهای شرکت در مجلس و مقدمه چینی‌ها چقدر زیاد بود.
بالاخره بعدازظهر با طوبا حرکت کردیم. طوبا هنوز بر لباس و رفتار من نظارت می‌کرد و حواسش به من بود.
خداراشکر سر جناب مستوفی شلوغ بود و جز احوال پرسی و نگاه‌های خریدارانه فرصت برای کار بیشتری نداشت. زنان و مردان هر کدام در خلوت های دو نفره یا چند نفره به بحث و نوشیدن و خوردن مشغول بودند. طوبا با چند نفر از اهالی فرهنگ و ادب گرم گرفته بود.
من دوری زدم و چون کسی را نمی‌شناختم و از آن طرف هم کسی حواسش به من نبود در کنار پرده های مخملی آویخته از پنجره که تا روی زمین می‌رسید ایستاده بودم و به روشنایی‌های توی حیاط نگاه می‌کردم.
کم کم چند نفری آمدند و نزدیک به من نشستند. خیلی حواسم بهشان نبود. طبق معمول می‌گفتند و می‌‌نوشیدند. گاهی شوخی‌ای یا بحثی بالا می‌گرفت. توی حال و هوای خودم بودم که اسم امیرخان به گوشم رسید:
_چقدی باید بهش بدی؟
_شصت هفتادی هست بلکم بیشتر
_موزماریه این پسر هدایت خان دست‌کمش نگیر! به ظاهر سرش تو حساب و کتاب نیست ولی از من و تو زرنگ‌تره
خودم را بیشتر کشیدم پشت پرده و گوش‌هایم را تیز کردم؛
_حالا می‌خوای چکار کنی؟
_چه می‌دونم چه خاکی به سرم بریزم! امروز وفرداست حواله‌ها رو ببره نقد کنه!
در همین زمان کسی به جمعشان اضافه شد:
_شماها همه جا بحث ریال و دلارتون به پاست! حیف شب به این با شکوهی نیست؟ پایین مجلس گرمه ها!
_خرابه آقا منصور سر به سرش نذار!
_چی شده؟
_بدهکار پسر هدایت خان شده ناجور! کاردش بزنی خونش در نمیاد!
صدای کشیده شدن صندلی آمد و طرف با صدای آهسته ای گفت:
_بیا حلش کنم برات! فقط بگو چی به ما می‌ماسه؟
_اول بگو چطور حله!
_نفس توی سینه‌ام حبس شد.
_دِ نه دِ اول سهم ما رو بگو!
_هر چی بگی قبول
_بزن قدش!


دلم می‌خواست بروم بیرون و بزنم جمعشان را از هم بپاشم اما عاقلانه این بود که ببینم چه نقشه ای برای امیرخان می‌کشند و طوری خودم را چسبانده بودم به دیوار که عضلاتم داشت می‌گرفت.
_راستیاتش این امیرخان یه بار فرش فرد اعلا فرستاده اون ور آب! یعنی ما براش بارنومه کردیم و فرستادیم، که اون طرف بیان تحویل بگیرن!
_خب؟
_هیچی از بخت و اقبال آقایی که شما باشی یه کشتی تازگی غرق شده! وقتشه بگیم بار الان ته دریاست
_اَکِهِی! به همین راحتی؟ ما رو باش با خوش خیالی نشستیم اینجا تو برامون لغز بخونی، بریز حسن خان، پرید!
_دِ نگرفتی دیگه! چرا نه؟ پیش از این که حواله بیاره ما پیغام می‌دیم که بار رفت
_خو شما تعهد نداشتین برسونین اون ور؟
_چیزی بابت این ننوشتیم
_پ چرا خودت بالا نکشیدی؟ چرا پیشکش می‌کنی به ما؟
_خوشم میاد تیزی! یه گرفت و گیری هم داره دست دایی جان شما رو می‌بوسه
_بگو از اول!
_حالا هر چی! هستی؟ نصف نصف؟
قرار و مدارشان را که گذاشتند صدا زدند برای شام.
از پشت پرده بیرون آمدم و خودم را رساندم به طوبا:
_باید بریم
طوبا عجله‌ای نکرد، هیچ از شام نفهمیدم، از خوش و بش جناب مستوفی بعد از شام هم چیزی نفهمیدم. همه ی هوش وحواسم پیش امیرخان و باری بود که گفته بود سند آزادی او از پدر افسر و ضمانی برای وصال ماست.
هر چه فکر کردم نمی‌دانستم چطور امیرخان را از کجا پیدا کنم و خبر را به او برسانم، چه بسا در همین مدت کار انجام می‌شد.
شب تا صبح فکر کردم و غلت زدم و بی قرار بودم. آخر سر فکرم روی جناب مستوفی ماند. شاید می توانستم از او کمک بگیرم و فتنه را در نطفه خفه کنم. اما بگویم امیرخان کیست؟ و چرا به خاطرش این دردسر را به جان خریده ام؟
فردا صبح کالسکه‌ای گرفتم و به سرعت رفتم عمارت جناب مستوفی. متاسفانه خانه نبود. مرا در تالار به حالت انتظار نشاندند و قاصد فرستادند دنبالش.
یک ساعتی شد که با چهره‌ای سرخ و بادی به غبغب قدم در تالار گذاشت:
_به به خوش آمدین سرافراز کردین!
نزدیک شد:
_برای ما پیچه انداختی؟ بردار جانم بردار! چه ماهی! پشت چه ابری! بگو آفتاب عن‌قریب طلوع کند جانم!


لحن جناب مستوفی طوری بود که ترسیدم و خودم را لعنت کردم که چرا بی هوا سرم را پایین انداختم و آمده‌ام اینجا.
_بگو ببینم چطور شد غزال خوش‌خرامِ دشت ما شدی بانو پریناز خانوم؟
خیلی زود با لحنی جدی گفتم:
_جناب مستوفی،بانو طوبا خیلی از نجابت و شایستگی شما صحبت کردند، پیِ کاری آمده‌ام و امیدوارم گره آن به دست پر کفایت شما گشوده شود.
نشست کنارم:
_بانو طوبا شرمنده کرده‌اند، بفرمایین چه امری دارین؟ گره کجاست؟گیر و گور چیه؟
ماجرا را تعریف کردم و خواستم اجازه ندهند بار فرش امیرخان بالا کشیده شود. جناب مستوفی متغیر شد:
_شما رو به پسر هدایت خان چه ارتباط؟ چرا باید مال امیرخان خاطر شما رو آشفته کنه؟
نگران شدم و نگاهی به اطرافم انداختم:
_راستش ایشون یه بار جوانمردی‌ای در حق خانواده‌ی من کردن و خواهر من رو از مرگ حتمی نجات دادن، سزاوار ندونستم که بی تفاوت باشم، در ثانی...
مکثی کردم و ابروهای گره‌خورده‌اش می‌ترساندم:
_در ثانی این نقشه‌ی پلید در مهمانی آبرومند عمارت شما گرفته شده! من هم اینجا شنیدم....خواستم اجازه ندین که اون مهمانی شگون و شکوه خودش رو از دست بده و در ذهن من تا ابد جایی برای توطئه باشه! حتم دارم شما برای خاطره‌ای خوب اون شب زیبا رو رقم زدین
جناب مستوفی سری تکان داد و رفت توی فکر، چند لحظه بعد گفت:
_بسیارخب! ببینم اگر دیر نشده باشه قاصدی بفرستم تا موضوع رو به عرض نواب خان برسونه، یحتمل برای آلوده نشدن نام دم و دستگاهش اجازه نده که خواهرزاده‌ش چنین خبطی کنه، یکی رو هم بفرستم پیش همین منصور جوری نشون بده که قضیه لو رفته و پای یه فضاحت بزرگ در میونه!
خوشحال شدم:
_مرحبا جناب مستوفی! می‌دونستم منو ناامید برنمی‌گردونین!
دستی روی سرش کشید:
_شما امید مایی!
بلند شد رفت پی قاصدها و موقع رفتن رو کرد به من:
_شما بمونید تا برگردم!
حالا وقتش بود که یک طوری خودم را از آنجا خلاص کنم.

 

 

 

تیم تولید محتوا
برچسب ها : sekhaharoon
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 2.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 2.0   از  5 (3 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

اولین حرف کلمه hxlf چیست?