سه خواهرون 9 - اینفو
طالع بینی

سه خواهرون 9

وقتی جناب مستوفی بیرون رفت زنی برای پذیرایی وارد شد. چیزی به ذهنم نرسید و به یکباره تمارض کردم.
مچ دستش را گرفتم و آخ بلندی گفتم
_چی شد خانوم؟
_دلم...پهلوم....آااای
_خدا مرگم بده!
چند تا نوکر و کلفت دیگر هم به فواصل دورم را گرفتند. هر کسی چیزی گفت و حدس و گمانی زد و طبابتی کرد. وقتی جناب مستوفی برگشت اوضاع به اندازه‌ی کافی درهم و برهم شده بود. بنابراین وقتی سرش را جلو آورد که حالم را بپرسد با آخ و ناله گفتم:
_زیاده مصدع اوقات شدم جناب اگر لطف بفرمایید من را بفرستید منزل، ممنون و دعاگو هستم. با این احوالاتم شما رو مکدر می‌‌کنم! به زودی در وقتی بهتر مزاحمتون میشم
آن روز توانستم هم اوضاع را عوض کنم هم با کالسکه‌ی مستوفی به خانه برگردم. خوشحال بودم و احساس سبکی می‌کردم. یک استکان چای بردم لب ایوان و با دل خوش و پوزخند به مستوفی نوشیدم.
بعد کاغذ مفصلی برای امیرخان نوشتم و ماوقع را شرح دادم.
امیدوارم بودم همه چیز به خیر و خوشی ختم شود.
مدتی گذشت و خبری نشد‌. هیچ روزنی نداشتم تا خبری بگیرم. داشتیم به عید نزدیک می‌شدیم. هوای بهاری بی‌قرارم می‌کرد اما حتی نامه‌ای دریافت نکرده بودم. هیچوقت این‌همه فراق نکشیده بودم.
برای مستوفی سفری پیش آمده بود و دیگر پاپی ماجرا نشده بود.

طوبا خواست ایام عید بروم عمارت او. دوباره بودی شیرینی و سمنو پیچیده بود و هر کس در تدارک کاری بود. قالیچه‌ها را شسته بودند و داشتند شیشه‌ها را تمیز می‌کردند. طوبا یک دست لباس نو و خیلی شکیل به من هدیه داد طوری که واقعا خوشحال شدم و دوستش داشتم.
_برو حمام بپوش که سال به زیبایی بگرده پری!
از حمام بیرون آمده بودم و داشتم موهایم را شانه می‌زدم که یارمحمد هراسان آمد و کاغذی به دستم داد. با دستی لرزان باز کردم:
سلام بر یگانه‌ی عالم
همین الان کالسکه‌ای بیرون منتظر است. شتاب کن که بی‌قرارترینم!


باورم نمیشد. تمام وجودم از سرخوشی لبریز شد. زود آماده شدم:
_طوبا جان من رفتم!
خندید و دست تکان داد:
_به خوشی جانم!
فهمیدم که می‌دانسته و چه بسا لباس را امیرخان فرستاده بود. فکر می‌کردم توی کالسکه است اما نبود. به کالسکه‌چی گفتم:
_کجا میرین؟
_آقا گفتن فقط ببرمتون!
توی دلم گفتم" از دست این آقای مرموز" و سوار شدم.
دنیا قشنگ شده بود. طهران داشت نفس های تازه و خنک می‌کشید. روی کوه‌ها برف‌ها آب می‌شدند و پرنده ها بالای سرمان پرواز می‌کردند. لحظه به لحظه بی‌تاب‌تر می‌شدم‌. کالسکه رفت و رفت تا در خیابان خاکی ای جلوی باغ بزرگی ایستاد.
_بفرمایید خانوم!
پیاده شدم. باغ در چوبی بزرگی داشت و چنارها و گل های یاس از دیوارها پیدا بودند.
_باید کجا برم؟
به در باغ اشاره کرد:
در بازه خانوم. پشت سرتون ببندین!
در را هل دادم. تا چشم کار می‌کرد گل و درخت بود. در را بستم و پیچه‌ و چادرم را برداشتم. راه افتادم به سمت جلو، چند دقیقه‌ای که راه رفتم عمارت سفیدی پیدا شد. پاهایم لرز خفیفی داشت. رفتم بالا و از ستون‌های بلند گذشتم. در راهرو رو به تالار باز بود. صدا زدم:
_امیرخان!
صدایی نیامد. یک آن ترسیدم! مبادا دامی باشد! اما از طرف کی؟ حالا سرخوشی‌ام با نگرانی درآمیخته بود. تالار به نهایت زیبا بود، فرش‌ها،پرده‌ها، میز و صندلی ها، پنجره‌ها و نور...
کسی پایین نبود به ناچار از پله‌ها بالا رفتم و این بار بلند‌تر صدا زدم:
_امیرخاااان! کسی اینجا نیست؟
اتاق‌های روشن و دلباز، کتابخانه‌ای بزرگ، سازها...
_کسی اینجا نیست؟
صدایش را از پشت سرم‌ شنیدم:
_خوش اومدی! پری!
برگشتم. خودش بود. با موی و ریش آراسته، با پیراهن و شلوار سفید، با چشمهای درخشان و دریایی!
_امیرخان!
دست‌هایش را باز کرد و دویدم توی بغلش!
_چقدر دلتنگ بودم پری!
_منم‌‌...منم...
_پدر دوری بسوزه! آخ چه بوی خوبی!
چارقدم را کشید و سرش را فرو برد لای موهایم.


نفس‌های داغش خونم را گرم می‌کرد. توی بغلش کش و قوس می‌آمدم و دست‌هایم دور گردنش حلقه بود، لب‌هایش پوست گردنم را نرم می‌کرد و بدنم داشت لذتی که پیش ازین چشیده بود را به یاد می‌آورد.
حالا لب‌هایمان طوری به عشقبازی رفته بودند که زبان از سرِ حسادت مدام دخالت می‌کرد.
در یک حرکت روی بازوهای توانمندش بلندم کرد؛
_بذارم پایین!
و صدای خنده‌ام زیر سقفِ بلند می‌پیچید. با پا در یکی از اتاق‌ها را باز کرد و وقتی گذاشته شدم روی تخت به خودم آمدم. وقتی خم شد تازه بوی عطر در سرم پیچید:
_عطرتو عوض کردی؟
_اوهوم
_چرا؟ حس کردم یه چیزی ناآشناست
_که ناآشنا باشه
_یعنی چی؟
نرمه‌ی گوشم را بین دو لب گرفت و تنم سِر شد:
_که من بعد با این عطر امروز و اینجا یادت بیاد!
توی چشم‌هایش خیره شدم:
_اینجا کجاست؟
موهایم را از روی صورتم کنار زد و با سرانگشت گونه‌ام را نوازش داد:
_عمارتِ هفتم
چهره‌ام رفت توی هم:
_عمارت هفتم؟
لب گذاشت روی چین پیشانی بین دو ابرویم و سرش را که بلند کرد شیطنت توی چشم‌هایش بود:
_عمارتِ آخر
_گیجم نکن!
_گیج و منگ و واله و شیدا که منم!
اجازه نداد بیشتر بپرسم. عشقبازی‌ای که شروع کرد طوری حواسم را پرت کرد که دیگر دلم نمی‌خواست به چیزی فکر کنم. تنم را سپردم به نوازش‌ها و بوسه‌هایش و همراه شدم.
نفسش که کنار گوشم آرام گرفت گفت:
_اوخ الان توپ در می‌کنند! بلند شو بلند شو!
دستم را گرفت و تند از پله‌ها پایین رفتیم. کنار پنجره توی تالار هفت سین چیده شده بود. شمع‌ها را روشن کرد:
_برای روشنایی زندگی پریناز خاتون!
_در کنار شما آقا
_اون که البت! روشنایی شما فروغ زندگانی ماست!
تخم‌مرغ‌های رنگی، سبزه، سنجد، سماق...و آن‌همه گل تازه که از باغ چیده بود.
نشستیم و حالمان که پیش ازین تغییر کرده بود به احس‌الحال بدل شد.


_نوروزت مبارک پری!
مرا بوسید. دستم را توی دستش بین انگشت‌های کشیده و محکمش فشرد و روی سینه گذاشت. بعد از توی سفره انگشتری‌ای با نگین زمرد برداشت و توی انگشتم انداخت‌.
_به سلامتی و میمنت! بادا که جدایی تمام شود و وصل زین پس مدام باشد
نگاهی به انگشتری انداختم:
_چه زیباست!
_یادگار مادرمه!
_روحشون شاد! سایه‌ی شما بلند!
چشم‌هایش را نم اشک گرفت، زود بحث را عوض کردم:
_چقدر اینجا قشنگه! چه باغ باصفایی! واقعا اسمش عمارت هفتمه؟
دست کشید روی موهایم:
_این اسمیه که من روش گذاشتم، می‌دونی چرا؟
سرم را تکان دادم. دست‌هایم را گرفت:
_هیچ می‌دونی تو از چند عمارت گذشتی؟ بذار برات بشمرم، اول عمارت میرزا عطا سریزد، دوم عمارت مهرین بانو، سوم عمارت هدایت خان، چهارم عمارت روستای دره‌چنار جایی که اولین بار با هم بودیم، پنجم عمارت طوبا، ششم عمارتی که برات خریدم...
نگاهش را به چشم‌هایم دوخت. هر بار نگاهش می‌کردم بیشتر دوستش داشتم و بیشتر می‌فهمیدم چقدر دلم برایش تنگ است.
_تو از اون عمارت ها گذشتی...با سرافراری...در هر قدم به عشق نزدیک‌تر شدی! تو با برگشتن به عمارت سریزد از مرحله‌ی طلب عبود کردی و خواهانِ ما شدی، اونجا تو یه دخترک چشم و گوش بسته و معصوم بودی با دنیای کوچیک و ساده‌ی خودت! از اونجا قدم به هر عمارتی که گذاشتی یک مرحله رشد کردی، تو از عمارتی به عمارت دیگه سختی کشیدی اما این رنجه که ما رو بزرگ می‌کنه!
حالا تو بانویی هستی برای خودت! مثل پروانه‌ای زیبا با بالهای کشیده از پیله‌ی زندگی عادی و رسم و رسوم‌های غلط و خرافات،از خاله خانباجی بودن، از عوام بودن، از ملعبه بودن بیرون اومدی و با سواد شدی، آگاه شدی.
ما در هر مرحله به عشق نزدیک‌تر شدیم، ایمان آوردیم که مال همیم و دنیای همیم، از شک و شبهه بریدیم.
این را که گفت سرم را پایین انداختم و لب گزیدم.
لبخند زد و محکم بغلم کرد:
_اینجا عمارت هفتمه! دوری بسه پری! وقتِ وصاله! وقت برای همیشه بودن، موندن! بسه در به دری!
پیشانی‌ام را بوسید:
به عمارت هفتم خوش اومدی بانوی من!


بلند شدم و توی عمارت چرخ زدم، به گل‌ها، درخت‌ها، پنجره‌ها...نگاه کردم. عمارتِ هفتم عجب جایی بود! دست‌هایم را بالا بردم و چرخ زدم. پس یعنی تمام شده بود؟ و همه‌ی این خوشبختی اجرِ صبرِ من بود؟ خوشبختی؟
دویدم سمت امیرخان:
یک دستش را باز کرد و وقتی رسیدم بهش همان را حلقه کرد دور کمرم:
_باورم نمیشه! یعنی همه چی تموم شده؟
سرش را تکان داد:
_دیگه نمیذارم از پیش من جُم بخوری پروانه‌ی نازک!
_یعنی اینجا زندگی می‌کنیم؟
_خوشت نمیاد؟ خیلی وقت بود چشمم دنبال اینجا بود، برای همین در نظر گرفته بود! همین که حواله‌ها نقد شدن نذاشتم فرصت هدر بره و از چنگ ملکم خان درش آوردم
به نیمرخش نگاه کردم و با خوشحالی گفتم:
_حواله‌ها نقد شدن؟
یک لحظه تعجب کرد:
_چرا نشن؟ چی عجیبه؟
متوجه شدم که چیزی از ماجرا نمی‌داند و همه چیز به خوبی حل شده طوری که او حتی متوجه نشده! من هم چیزی نگفتم اما به صرافت افتادم که:
_نگفته بودی پول حواله‌ها برای پدر افسر در نظر گرفته شده؟
_چرا
_پس چی شد؟ اصلا افسر چی شد؟
دست کشید روی تیره‌ی پشتم:
_خودش اومد دخترش رو برگردوند! حاجت به رشوه نشد! مهر پدریش جنبید! چند روزی حال و روز افسر ناجور شده بود، طاقت نیاورد، برد که به طبیب برسونه
_الان حالش چطوره؟
آهی کشید:
_اطلاعی ندارم، ولی اون همینطوری‌هاست، گاهی خوبه گاهی بد
چیزی توی دلم فروریخت، خیلی سخت پرسیدم:
_هنوز شوهرش هستی؟
لب بالایش را روی لب پایینش فشرد، دستی توی موهایش کشید، دست دیگرش را از روی پشتم برداشت:
_هستم
چند قدم رفتم عقب
_ولی امیرخان
صدایم می‌لرزید و سعی داشتم که بغضم معلوم نشود:
_گفتی همه چی تموم شد! گفتی این عمارته آخره
آمد سمتم:
_دروغ نگفتم جانم! وعده گرفتم برای جمعه که ساعت سعده همینجا در حضور طوبا و چند نفری که آشنا و دوست هستند عقد می‌کنیم.


لبهایم به تعجب باز شد:
_عقد می‌کنیم
لبخند زد:
_عقد می‌کنیم
دستم را بی‌هوا تکان دادم:
_دو تا زن داشته باشین؟
لحنش جدی شد:
_دو تا زن چیه پری؟ گفتم که افسر پیش خانواده‌شه!
_بله ولی هنوز زنته! هنوز ازش جدا نشدی
_خودت هم می‌دونی که اون رابطه زن و شوهری به حساب نمیاد، هیچوقت نبود
رفتم سمت اتاق. پشت سرم آمد. چادر و پیچه‌ام را برداشتم.
_داری چکار می‌کنی؟
توی چشمهایش خیره شدم:
_راستش اول که گفتی اینجا آخر راهه خیلی خوشحال شدم، فکر کردم در‌به‌دری من تموم شده، چند ساعتی به شیرینی گذشت، فکر کردم سال ما به احسن‌الحال چرخید و روزمون نوروز شد، ولی متاسفانه خیالی خوش بود!
تفسیر قشنگی داشتی امیرخان! عمارت به عمارت گشتم! حق با توست با هر قدم بزرگ شدم، آگاه شدم، حق با توست که اینجا عمارت آخره چون من دیگه راهم رو رفته‌م، به آخر خط رسیدم! قرار نیست به میل و اشاره‌ی تو دوباره وارد عمارت دیگه ای بشم!
اون بزرگ شدن و آگاهی کار خودش رو کرده! من وارد زندگی هیچ زنی نمیشم! مخصوصا که زن درمونده و مریضی باشه و نتونه از آشیونه‌ش دفاع کنه!
بازویم را گرفت:
_چی داری می‌گی پری؟
_همین که شنیدی! من راهم رو رفتم!عشقم رو ثابت کردم! حالا نوبت توست امیرخان! تو قدم بردار! تو چند تا عمارت رفتی؟ تو چیو ثابت کردی؟ ازین رمز و راز بیا بیرون امیرخان! بذار ببینمت! بذار آینه‌ی هم باشیم!
از کنارش گذشتم و از در بیرون رفتم.
_کجا میری؟
برنگشتم نگاه کنم، نمی‌خواستم دست و دلم بلرزد:
_میرم خونه! سعی می‌کنم برای خودم سرپناهی پیدا کنم، اون عمارت رو هم پس میدم! دیگه نقشش تموم شده!
از پشت بغلم کرد:
_دیوونگی نکن پری! باشه هر چی تو بگی! من فقط نخواستم تو اون حال مریضی و طبیب بیار و ببر ناجوون‌مردی کنم و برم حرف طلاق بزنم! فکر کردم تو موقعیت بهتری برم، از طرفی دوری از تو توانم رو بریده! سر دو راهی فکر کردم زودتر به وصل تو فکر کنم.
_نه امیرخان! نمیشه! یا رومیِ روم یا زنگیِ زنگ!
دوباره چند قدم رفتم که دستم را
کشید:
_حداقل بمون! خودم می‌رسونمت!تلخی نکن روز نوروز! عید ما رو عزا نکن پری!
دستم را کشیدم!
_بارها منواز خودت روندی! خانقاه یادت هست؟ گفتی هر کی شک کرده بره خودش حل کنه! حالا با همه‌ی وجودم اومده بودم اما تو به وعده‌ت عمل نکردی امیرخان! یه مرد و عقد با دو زن؟ کراهت داره امیرخان! قبیحه! در شان ما نیست!
راه افتادم به سمت باغ!
پشت سرم فریاد زد:
_همین فردا سحر میرم سمت شیراز! تمومش می‌کنم! میام دنبالت! بهت ثابت می‌کنم امیرخان عاشق کیه!
صدایش تمام وجودم را می‌لرزاند و مدام توی سرم تکرار می‌شد:
" ثابت می‌کنم امیرخان عاشق..."


در حالی برگشتم که عذاب می‌کشیدم، توی کالسکه بغضم باز شده بود و اشک می‌ریختم. پا روی دلم گذاشته بودم، خوشحالی‌ام را خراب کرده بودم، به راهِ عقلم رفته بودم.
می‌خواستم برگردم خانه اما نمی‌توانستم. خودم را رساندم عمارت طوبا. باید با یکی حرف می‌زدم وگرنه خفه می‌شدم! طوبا حرف‌هایم را شنید. به من حق داد. سعی کرد آرامم کند:
_امیرخان مرد خوبیه پری! سرش بره حرفش نمیره من خیلی وقته میشناسمش! اهل مرامه! ولی تو هم حق داری! اون زن هم حق داره! گاهی زندگی پیچیده میشه! شاید بهتره صبر کنین! زندگی رو به صبر ساختن دختر جان!
در خانه‌ی طوبا ماندم. دلم مثل سیر و سرکه می‌جوشید! از امیرخان خبری نشده بود، دلم می‌خواست بدانم رفته شبراز یا هنوز توی عمارت است؟
در همین خوش و بش بودم و داشتم آماده می‌شدم که برگردم خانه که شنیدم در را محکم می‌کوبند. نمی‌دانم چرا دلم شور افتاد و لب‌هایم خشک شد.
یار محمد آمد تو و کاغذ توی دستش را گرفت سمت طوبا:
_قاصدِ امیرخان بود
حالا پاهایم داشت می‌لرزید همان لب پله نشستم و به طوبا نگاه کردم. طوبا نامه را باز کرد اما بلند نخواند. خواندنش که تمام شد کنار من نشست و نفسش را بیرون داد:
_متاسفانه افسر بیشتر از این تاب زندگی رو نیاورده! چند روز پیش تموم کرده! دیشب بعد از اومدن تو برای امیرخان خبر آوردن! صبح زود راه افتاده سمت شیراز...
دهانم باز ماند، احساس تلخی وجودم را فرا گرفت:
_واای...همه‌ی دعوای ما سر زنی بود که دیگه نبود! اون آروم گرفته بوده اما ما داشتیم به خاطرش بحث می‌کردیم...از خودم بدم اومد!
_تو که نمی‌دونستی...
_نه! من هیچی نمی‌دونستم! چشم باز کردم و دیدم وسط زندگی یه مردم که زنش رو ازم قایم کرده! اون زن بیچاره!
طوبا دست گذاشت روی شانه‌ام؛
_هیچکس تقصیری نداره جانم! خیلی از آدم‌ها اسیر جهل و نادونی هستن! هر چی خیره پیش بیاد! تو خودت رو آزار نده! فقط بدون رسالت تو سنگینه! تو باید هدفت رو بذاری روی آگاهی دخترها...زندگی ما زن‌ها به هم وصله پریناز! ما زن‌ها باید هوای هم رو داشته باشیم!
بلند شدم:
_کجا؟ امیرخان گفته اینجا بمونی تا برگرده! گفته هواتو داشته باشم
سرم را تکان دادم:
_باید برم طوبا جان! احتیاج دارم یه کم تنها باشم
آن روز سنگین و غمگین به خانه برگشتم و چهره‌ی افسر مدام توی ذهنم بود.


خانه برایم زندان شده بود. هم تعارضات روحی خودم را داشتم، هم مرگ افسر به شدت غمگینم کرده بود و هم دلتنگ بودم و سفر از پابتخت تا شیراز به همین راحتی‌ها نبود و مدام دلم شور می‌زد.
در نهانِ ذهنم هم عذاب وجدان داشتم و هم احساس خوبی که سعی داشتم زیاد به آن فکر نکنم.
برای خودم چوب‌خط می‌کشیدم و حساب می‌کردم که الان کجاست و اگر یک هفته‌ای بماند کی برمی‌گردد اما زمان به سختی می‌گذشت. نزدیک یک ماه شده بود و حتی کاغذی نداشتم.
رفتم خانه‌ی طوبا و طبق معمول سر درد‌دلم باز شد. او خیلی خوب بلد بود دلداری‌ام بدهد و حتی کسی را قاصد کرد که برایم پیغام بیاورد.
چیزی مثل خوره افتاده بود به روحم و روز و شب نداشتم.
دو ماه گذشت و بهارم مثل خزان می‌گذشت. حالا دیگر باید برمی‌گشت اما برنگشته بود! دوباره رفتم خانه‌ی طوبا اما گفت قاصد او هم خبری نفرستاده.
وقتی برگشتم حلیمه دوان دوان آمد پشت در و گفت:
_خانوم یکی اومده دیدنتون!
دلم فرو‌ریخت. پا که گذاشتم توی حیاط دیدمش کنار حوض ایستاده بود.
_امیرخان!
آمد نزدیک. لاغر شده بود و موها و ریش‌هایش بلند و ژولیده بود. گونه‌هایش آفتاب‌سوخته بود و غم توی چشمهایش بود:
_امیرخان! حالت خوبه؟ من‌‌...من خبر رو که شنیدم خیلی ناراحت شدم! چطور این اتفاق افتاد؟
سرش را پایین انداخت:
_خودش رو راحت کرد!
یک‌دفعه از دهانم بیرون پرید که:
_نه! چرا؟
لب حوض نشست و سرش را بین دست‌هایش گرفت. نشستم کنارش و دست گذاشتم روی بازویش:
_خیلی متاسفم! حتما خیلی اذیت شدی
سرش را تکان داد. دلش می‌خواست حرف بزند. پرسیدم:
_چطور این اتفاق افتاد؟
با لحن گرفته‌ای گفت:
_خودش رو حلق‌آویز کرده!
زبانم بند آمده بود. نمی‌دانستم چه عکس‌العملی نشان بدهم. زنی که نمی‌شناختم و تنها یک بار دیده بودمش حالا نشسته بود بین ما. زنی که می‌خواست صورت من هم مثل خودش بسوزد! چرا؟ که از چشم امیرخان بیفتم؟ آیا آن‌وقت امیرخان به سمتش برمی‌گشت؟ مردی که تا آت روز حتی به او دست نزده بود و مدام فرار کرده بود؟ آیا وجود من باعث این اتفاق تلخ شده بود؟ تنم سرد شد:
_اگه من نبودم شاید اینطور نمی‌شد!


منتظر بودم تا جوابی بدهد شاید غم درونم تسلی یابد. فقط آهسته گفت:
_این چه حرفیه‌!
درست وقتی که می‌خواستم آرام‌تر شوم از جهت دیگری ماجرا را سخت کرد:
_تو چه گناهی داشتی! تو که نمی‌دونستی! این من بودم که مساله رو بغرنج کردم، من بودم که اجازه دادم درد و رنج و مرض زندگیم رو بگیره! مثل یه آدم منفعل اجازه دادم وارد زندگیم بشه، چه زنی چه همبستری! دخترک بیچاره هم پرپر شد!
داشت خودش را شماتت می‌کرد،خودش را مقصر می‌دانست، مقصر بودن او مقصر بودن من هم بود و بدتر از همه اینکه ریشه‌ی شک در من نسوخته بود. دوباره داشت شعله می‌کشید! جریان از چه قرار بود؟
_امیرخان! پشیمون شدین؟
سکوت کرده بود. بلند شدم رفتم توی عمارت. نشستم در تاریک روشنای اتاق و قلبم داشت از شدت فشردگی مچاله می‌شد.
نیم‌ساعتی گذشت آمد دم در:
_پریناز!
بغضم ترکید و آرام شروع کردم به گریه کردن. کار دیگری از دستم ساخته نبود. بالاخره گریه برای چه وقتی بود؟
آمد تو و کنارم نشست:
_گریه می‌کنی؟ چرا عزیزم؟
آن عزیزم را که گفت حالم بدتر شد.
_ببخش جانم حال من زیاد رو به راه نیست! هیچ منتظر چنین چیزی نبودم! خیلی غافلگیر شدم! خودم رو شماتت می‌کنم چون اگه زودتر این قضیه رو حل می‌کردم شاید این اتفاق نمی‌افتاد! اولش اجازه نمی‌دادم، بعدش باهاش حرف می‌زدم، بعدترش با پدرش...چه می‌دونم! جوری که حالا این مرگ نیفته وسط زندگیم! گردش نشینه رو خوشبیختیمون!
هق هقم بیشتر شد:
_تو پشیمونی؟
صدای شکسته‌اش سعی داشت تسلی‌ام بدهد:
_نه جانم پشیمون نیستم! پشیمون از تو نیستم! می‌دونی بعضی آدم‌ها جایی تو زندگی و ذهن آدم ندارن اما همه‌ی تلاششون رو می‌کنن تا یه جوری برای همیشه مث یه زخم چرکی یه گوشه از دلت بشینن! افسر موفق شد! درست وقتی که فکر کردم برای همیشه از زندگیم رفته و دور شده زهرشو ریخت!
_اون طفلک خودش هم فدا شد!
_به زور موندن! به زورخواستن! حتی به قیمت تباه شدن! حتی به قیمت تباه کردن دیگری!
از جایش بلند شد:
_باید برم پریناز! هیچ دلم نمی‌خواد با این حال و احوال بیشتر اذیتت کنم!
_بری؟
با وحشت از جا بلند شدم


دست گذاشت روی شانه‌ام:
_دلم می‌خواد با امیرخان شاد و سر حال همدم و دمخور باشی! الان خرابم پری!
به چشم‌های غم‌گرفته‌اش نگاه کردم:
_ولی من دلم می‌خواد همدم همه‌ی لحظه‌هات باشم! حتی اگه دلشکسته حتی اگه غمگین!
_فدای مرامت عزیز! دلتنگت بودم و بی‌خبر مونده بودی گفتم بهت سر بزنم...چندی دیگه تحمل کن جانم! شگون نداره با این حال و روز!
چیزی نداشتم که بگویم. مثل ماهی لیز خورد و رفت! دوباره تا کی ببینمش!
چه رنجی داشتم من آن روزها! چه روزگار غمگینی! مانده بودم میان زمین و هوا! بی‌خبر! بلاتکلیف!
نزدیکی های شهریور طوبا خواست که برای عروسی دختر یکی از دوستان همراهی‌اش کنم. دل و دماغ عروسی نداشتم اما خواهش کرد و بیشتر دلش می‌خواست از آن حال و هوا بیرون بیایم.
خودش هم به سر و وضعم رسیدگی کرد و رفتیم. عروسی توی باغ و عمارت بزرگی بود. ساز و موسیقی به راه بود و بند و بساط مفصلی چیده بودند. یک گوشه ایستاده بودم و به رقص گروهی مردهایی که ترکی می‌رقصیدند نگاه می‌کردم. پاهایشان با مهارت زیادی به زمین می‌خورد و دست‌هایشان با ظرافت حرکاتشان را تکمیل می‌کرد.
فضای رقص و شعری که داشت با موسیقی خوانده می‌شد حال و هوای مرا عوض کرده بود. داشتم به امیرخان فکر می‌کردم. غم سینه‌ام را می فشرد. در همین حال مردی ظرف شیرینی را گرفت جلوی من و آهسته گفت:
_خانوم! بالای پله‌ها توی اتاق آینه منتظر شما هستن
_منتظر من؟
_بله گفتن بهتون بگم کار مهمی هست
_کی؟
_خودشون رو معرفی نکردن!
نمی‌دانم چرا تپش قلبم زیاد شد و بدون آنکه فکر کنم کی و کجا وچرا به سرعت رفتم توی عمارت و از پله‌ها بالا رفتم.
نگاهی به اتاق‌ها انداختم ببینم اتاق آینه کجاست. دم یکی از اتاق‌ها که رسیدم دستی مرا گرفت و کشید تو.
_امیرخان!
با پا در را بست و محکم در آغوشم گرفت:
_آخ ازین دل!
نگذاشت لب از لب بردارم. وفتی لبم از لبش جدا شد نفس‌زنان به صورتش خیره شدم:
_دیگه تمومش کن! تمومش کن!
لب روی قطره‌ی اشکم گذاشت، با همان لب‌های مرطوب گفت:
_ بمیرم و با این حال نبینمت! تمومه جونم! تمومه عزیزم!



دستم را گرفت و دنبال خودش از پله‌ها پایین برد:
_کجا میریم؟
نگاهی به این طرف و آن طرف انداخت و طوبا را پیدا کرد. با اشاره صدایش زد. وقتی طوبا آمد ما را برد زیر درختی در باغ. هاج و واج نگاهش می‌کردم. رو به طوبا گفت:
_شما حکم مادر معنوی پریناز رو دارین! من می‌خوام با افتخار و احترام اون رو از شما خواستگاری کنم! لطفا به ما کمک کنین تا به قاعده و آیین وصلت کنیم!
طوبا لبخندی زد و دست مرا گرفت:
_پریناز خانواده داره امیرخان! در ثانی خودش بالغ و مستقله! البته که اگر خودش مایل باشه من در کنارشم
امیرخان دست برد توی جیبش و کاغذی را بیرون آورد و گرفت جلوی ما:
_این اجازه‌ی پدره! من سر راه اومدن رفتم سریزد! در اولین فرصت بعد از ازدواج هم میریم دستبوس!
کاغذ و اثر انگشت پدرم دلم را روشن کرد. طوبا گفت:
_مبارکه! امیدوارم در کنار هم زندگی پرباری داشته باشین از این به بعد در آرامش باشین
رو به امیرخان پرسید:
_پایتخت می‌مونین؟
_بله پریناز به اینجا عادت کرده، مدرسه هم هست.
دوباره دست مرا گرفت:
_بانو طوبا برای جمعه تدارک عروسی رو ببینیم، من با پریناز کاری دارم
از در پشتیِ باغ خارج شدیم و سوار کالسکه شدیم. کالسکه حرکت کرد. دست انداخت دور کمرم و مرا چسباند به خودش.
_کجا می‌ریم؟
_خونه!
_خونه؟ عمارت هفتم؟
_نه! دیگه اونجا نمی‌ریم، ردش کردم رفت!
_باغ و عمارت رو؟ چرا؟
_حس خوبی نداشتم، نشد شروع خوبی داشته باشه! قاصد مرگ پا گذاشته بود اونجا!
سرم را روی بازویش فشار دادم و چیزی نگفتم. این بار جلوی عمارت دیگری پیاده شدیم. در چوبی بزرگ که طرح و نقش‌های ریز و زیبایی داشت و سر در عمارت مجسمه‌‌ی دو پرنده‌ بود که بال‌هایشان را باز کرده بودند.
در را باز کرد:
_بفرما عزیزم! اینم عمارت هشتم. جایی که امیرخان هیچ پشت سر نداره! ما لوح و دفتر خودمون رو شستیم و روی سفیدی فقط اسم تو رو نوشتیم! حالا حتی امیرخان نیستیم، نه امیری مونده نه خانی! باقیِ این زندگی اگه عمری باشه عاشقیم! عشقی که مرحله به مرحله تند و تیزتر شد!
بفرما! این، این خونه و
دستش را گذاشت روی قلبش:
_اینم این یکی خونه!
من ازین لحظه‌های امیرخان زیاد دیده بودم. عشق پرشورش را چشیده بودم و درست وقتی که می‌خواستم خودم را در شادی غرق کنم رفته بود. باورم نمیشد که این بار، ختمِ ماجرا باشد. دستم را گرفت و برد توی عمارتِ دوست‌داشتنی، همینکه می‌خواست در آغوشم بگیرد خودم را کنار کشیدم.
_نه! ازین لحظه بوسه و بغل و لمسی در کار نیست! تا خطبه‌ی عقد!


خندید و رفت کنار:
_امر امر شماست! دیدار می‌نمایی و پرهیز می‌کنی؟ بازار خویش و آتشِ ما تیز می‌کنی؟ توی چشمهای ما دیدی که خرابیم؟
دست‌هایش را برد بالا:
_تسلیم جانم!
زد روی پیشانی‌اش:
_چرا به طوبا گفتم جمعه! چه اشکالی داشت همین حالا عاقد میاوردیم؟
رفتم کنار پنجره:
_ما به همین راحتی‌ها بله نمیگیم! تدارک ببین امیرخان! هفت عمارتِ عشق رو زیر پا گذاشتیم! شان و حقِ ما شادیِ بسیار است!
باغ غرق نور بود. طبق‌کش‌ها هر چه طوبا فرستاده بود بردند توی عمارت. نوازنده‌ها می‌زدند و بساط رقص ونمایش‌های خنده‌دار به پا بود.
من در لباس سفید و آرایش عروسی سبکبال و خوشحال بودم. امیرخان تاج گلی روی موهایم گذاشته بود و پیشانی‌ام را بوسیده بود.
کسی از خانواده ‌ام در عروسی نبود اما طوبا، حلیمه، دوستانی که پیدا کرده بودم، زنانی که در جلسات هم‌کلام می‌شدیم و آشنایان امیرخان دورمان بودند و شادی‌ می‌کردند.
حتی توی عروسی منصور‌خان را دیدم که قرار بود اموال امیرخان را بالا بکشد و همانجا ماجرا را برای امیرخان تعریف کردم.
ابروهایش در هم گره خورد:
_چرا زودتر نگفتی؟ حالا این جناب مستوفی کجاست؟
_چه می‌دونم کجاست! برای باز دوم که منو دید باز تمارض کردم به طوبا گفته بود یحتمل مرض مزمنی داره!
خندیدم اما او نخندید، هنوز در چند و چون ماجرا بود.
_می‌خواستم برای خودت بانویی بشی اما باورم نبود درین حد که تمشیت امور خطرناک کنی! خوشحالم که حالا هر چه داریم در گرو تلاش هر دو و حق هر دوی ماست!
سرخ شدم و توی دلم قند آب شد.
عروسی‌مان را دوست داشتم و شام چند قاشق شیرین پلو به یاد ننه‌خاتونم خوردم که عاشق شیرین‌پلو بود. یاد خواهرهابم اشک به چشمم آورد اما اجازه ندادم اشکم بریزد.
حالا مردی که در حق ما جفا کرده بود شوهر من بود و باید دلم را صاف می‌کردم. برگشتم طرفش:
_امیرخان! چیزی هم هست که مایلم از دلم پاک بشه! غمِ جانسوز خواهرم مهرناز، باید ما سه نفر رو دوباره به هم ملحق کنی! اون روز که ما سه نفر در کنار خانواده جشن بگیریم، جشن واقعی ماست.
سرش را از خجالت پایین انداخت:
_به دیده‌ی منت! شرمنده‌ام پری!


سر سفره نشستیم. تصویرمان در یک آینه نقش بسته بود. روی سرمان قند سابیدند و منتظر بله گفتن من ماندند.
_بگو! دلمون آب شد
_گفتم که
_نشنیدم!
_اون روز که برگشتم توی باغ
چشمکی زد:
_دورت بگردم! بگو!
گفتم و صدای شادی زیر سقف‌های بلند پیچید.چشم های بیقرارم خیره نگاهش می‌کرد نمی‌دانستم خوابم یا بیدار.
هرچه که داشتم حس قشنگی بود. نمی‌دانستم نامش چیست.. دلم می‌خواست اندازه‌ی تمام ندیدن هایم او را درآغوش بگیرم و سرم را در گودی سینه‌اش گم کنم. بغلم کرد.
با بالا آمدن سینه اش قلبش را احساس می‌کردم و با نفس های تندش می‌دانستم که چقدر بیقرار من است.
تنها که شدیم، لمس دستانش روی گونه های برآمده ام روح را به تنم برگرداند و بوسه ای طولانی میهمان پیشانی ام کرد. با خودم گفتم شادی‌ها به نهایتشان رسیده‌اند؛ هیچ حسی نمی‌توانست ادعای برتری بر این حال خوبم را داشته باشد، کنار امیرخان! مگر شادی بالاتر از این هم بود؟!
با لبخندی بی‌اختیار که گوشه‌ی لب‌هام را خیلی ظریف و ملایم کش آورده بود از پنجره‌ی بزرگ عمارت به بیرون نگاه می‌کردم و خیالم قهقهه‌کنان در کوچه باغ‌های سریزد می‌خندید و پایکوبی می‌کرد. آنقدر محو این حال بودم که نفهمیدم دست‌های مردانه‌ی امیر کی آمد و کی روی شانه‌هایم نشست. اولش کمی جا خوردم اما همین که تنم گرمای دستانش را شناخت آرام گرفت و عطشش بسیارتر شد. سرم را چرخاندم و با لبخند به صورتش خیره شدم.
_اینجا،این عمارت از این به بعد میشه دنیای من و تو پریناز.
لب جنباندم و آرام گفتم:
_می‌دونم،چه مبارک دنیائیه!
_بهت قول میدم توی این دنیامون غرق خوشبختیت کنم.
و من فقط خندیدم.
سرش را کمی خم کرد و آرام روی استخوان شانه‌ام را بوسید. دستانش از روی کمرم پایین‌تر رفت و مرا محکم‌تر به خودش چسباند. حالا تنم قالب تنش شده بود. از عطر همیشگی‌اش به حد جنون رسیده بودم. می‌خواستمش! آنقدر دلتنگ بودم که تابم نبود تنها شویم.
پشتِ سر هفت عمارت بود! پشتِ سر خستگی بود و دلتنگی، دوری بود و رنج! تلخی بود و زخم.
اما پیشِ رو وصال بود. من بودم و او! من که همه او بودم و او که همه من! می‌خواستیم ما باشیم.

_امیرخان؟
_جان امیرخان!
_چه طولانی بود! چه جنگ و گریزی بود! چه مرموز بودی؟!
_رازی نبود! فرصتی برای کشف بود! وقتی برای اثبات! پرینازم
با لبخندی رویم را به او چرخاندم:
- ‏امیرم؟
- تا حالا اینطور صدام نکردی! میدونی وقتی من رو اینطور صدا میکنی چه حالی میشه دلم؟ چه غوغایی میشه؟!
با شیطنت لبم رو گزیدم و گفتم:
- می‌دونم
- ‏می‌دونی بعدش چیکار می‌کنم؟
ابروهام رو بالا انداختم و گفتم:
- نمی‌دونم
- ‏میخوای نشونت بدم؟
نگاهش ملول بود و تبدار. انگار پلکهاش از سرب بودن و به زور از هم باز نگه‌شون داشته بود. برایم سخت بود تاب نگاهش را آوردن. سر به زیر انداختم و گفتم:
- می‌خوام امیرم.
شمع‌ها در شمعدان‌ها شعله می‌کشیدند. نور چهره‌اش را روشن کرده بود. ماه از قاب پنجره پیدا بود و عطر گل‌های تازه با بوی تن‌هایمان درهم‌ آمیخته بود.
از شتاب و قدرت سرپنجه‌هایش که من را به یکباره از زمین کند غافلگیر شدم و جیغ کوتاهی کشیدم. امیرخان به آرامی من را روی تخت گذاشت و کنار گوشم زمزمه کرد:
- طاقتی نمونده! خیلی میخوامت...خیلی

دیگر در حصار دستانش بودم و راه برگشتی نبود. چقدر دلم زندان تنش را میخواست. دلم می‌خواست تا ابد زندانی آن بازوها باشم و هم‌نفسش.
دست‌هایش نرم لباس از تنم بیرون کشید و موهایم را باز کرد. لطافت ملافه‌ها روی پاهای برهنه‌ام پوستم را بیدار می‌کرد.
حالا کسی بین ما نبود. حالا محرم هم بودیم. حالا حتی لباس بین ما فاصله نبود. جان می‌خواست که از لبم بالا بیاید و فدا شود. تن می‌خواست که با او یک شود. روح می‌خواست مال او باشد.
لب‌هایمان داغ بود و نفس‌هایمان داغ‌تر...
لطفا اجازه بدهید آن در را ببندم. روایتِ بعد از این روایت آدمی‌ست. روایت زن و مردی که به تمامی یکی شوند مثل آن گردن‌بند مهرگباه.
مهم این است که ما چطور زیر سقف‌ها تنها می‌شویم. مهم این است که تن‌هایمان با کدام تن یکی می‌شود. مهم این است که درین میانه عشق کجاست و چه حدی دارد!
قداست یکی شدن جوری ست که هر توصیفی خدشه‌ای‌ست و هر کلامی ضربه‌ای!
و ان یکاد بخوانید و در فراز کنید!

پایان

نویسنده:هنگامه

تیم تولید محتوا
برچسب ها : sekhaharoon
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 2.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 2.0   از  5 (1 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

پنجمین حرف کلمه lkuajm چیست?