رمان غم چشمان تو 4 - اینفو
طالع بینی

رمان غم چشمان تو 4

_ آقای وحیدی نفوذی های ما خبر آوردن که جای نامزدتان امن هست و از این به بعد منتظریم که ناصر و لیلا کارشون و درست انجام بدن تا زمان عملیات کسی آسیب نبینه و اینکه اگر شما خودت راضی باشی می‌خواستیم شما رودجزو نیروهای نفوذی وارد این باند کنیم ولی با تغییر چهره ، الآنم ازتون جواب نمی‌خواهیم کاملا با فکر بهمون پاسخ بدین تغییر چهره هم برای این هست که حتی لیلا و ناصر هم شما رو نشناسن، تا فردا فکر کنید بعد پاسخ بدین ، الآنم دیگه کاری نداریم میتونید برید ،
ممنونم ، من تا فردا تصمیم و بهتون اعلام میکنم، بعد از خدا حافظی نشستم تو ماشین و راهی هتل شدم چند روز بود که اصلا به کارهای هتل رسیدگی نکرده بودم ، وقتی رسیدم همه ابراز دلتنگی کردن ، رفتم داخل دفتر به علی زنگ زدم ،
بعد از چند لحظه جواب داد ، الو سلام علی جان خوبی ،
_سلام به شاه داماد بی معرفت ، خوبه زن نمی‌خواست برادر من اگر میخواستی که کلا همه عالم و فراموش میکردی ، چه عجب یادی از فقیر فقرا کردی،
بچه خوشگل
علی کمتر وراجی کن رفیق الآنم کارت دارم که زنگ زدم ،
_همون ، خب می‌شنوم
یک ماه بیا ایران ، من تو این مدت کار دارم نمیتونم به هتل و باشگاه برسم
_این الان دستور بود یا خواهش ؟
علی آنقدر ......
_خیل خب بابا پاچه نگیر ، باید ببینم چی میشه
باشه فهمیدم ما رو به خیر تو امید نیست رفیق
_شوخی کردم دو روز دیگه ایرانم ،
باشه ممنون به خانمت سلام برسون کوچولوتم از طرف من ببوس ، راستی خیلی با مرامی ، خداحافظ
_میدونستم از مرام کم ندارم ، خداحافظ
.…...........
از ترس فقط تو اتاق بودم و بیرون نمی‌رفتم یه بار هم میخواستم برم حمام ملحفه رو تخت و برداشتم لباس هام و شستم انداختم رو شوفاژ داخل حمام تا خشک بشه ، محلفه رو پیچیدم دورم تا لباسام خشک شد تنم کردم اصلا دوست نداشتم از لباس های داخل کمد این اتاق استفاده کنم ، غذا هم برام میاوردن داخل اتاق ، گوشه اتاق روی زمین کز کرده بودم که در اتاق باز شد و به مرد هیکلی اومد داخل گفت :
_پاشو بیا آقا کارت داره
بلند شدم دنبالش راه افتادم ، به پایین پله ها که رسیدم دیدم چند تا مرد و دوتا زن مسن نشستن ، آقا هم روی مبل مخصوص خودش نشسته بود تا من و دید
اشاره کرد برم طرفش ولی من از جایی که ایستاده بودم تکون نخوردم ، سنگینی نگاه همشون و روی خودم حس میکردم ولی جرات بلند کردن سرم و نداشتم همون مرده ،من و به جلو هل داد
_مگه از جونت سیر شدی برو پیش آقا
با پاهای لرزون ، رفتم جلو اشاره کرد


 



اشاره کرد برم کنار صندلیش بایستم
ناگهان مچ دستم و گرفت و گفت :

_خوب نگاهش کنید این همون دختریه که گفتم بهتون هم زیبا هم کم سن و سال
حالا کدومتون خریدار هستید، البته قراره ناصر و لیلا جنس هارو فردا رد کنن ، هر موقع جنس ها رد شد این دختر تحویل یکی از شماها که بیشترین مبلغ رو در ازاش میدین تحویل میدم ،

با شنیدن این حرف ها از دهن پیرمرد لرز بدی به جونم نشست با التماس نگاهش میکردم وقتی نگاهش بهم افتاد با یه پوزخند گفت:

_تو قربانی ندونم کاری برادرت میشی دختر جوان ،
یکی از همون مردها گفت :

+من خریدارم آقا فقط یه سوال مگه به ناصر نگفتید که بعد از تحویل جنس ها این دختر و بر میگردونید

_ناصر دیگه جایی تو این گروه نداره کارش که تموم بشه مهره سوخته محسوب میشه ، پس دیگه ناصری وجود نداره که مدعی خواهرش بشه درست نمیگم آراد جان

+کاملا درسته من خریدار این دختر هستم ، کاملا مراقبش باشید ، تا فردا

خدایا این حرف ها یعنی چی !؟ با جیغ و گریه رو به پیرمرد که هنوز مچ دستم توی دستش بود شروع کردم به حرف زدن ،
شماها نمیتونید با من این کار رو کنید من شوهر دارم ، ناصر این کاره نیست دارید دروغ میگید ، شوهرم حتما به پلیس خبر داده ، دارن دنبالم میگردن ، مطمئن هستم ، با سیلی که به صورتم خورد ، فقط این اشک هام بود که از من دفاع میکردن وقتی چشمام باز کردم همون مردی که اسمش آراد بود با خشم نگاهم میکرد ، فهمیدم که اون به من سیلی زده ،

+فقط کافیه یک بار دیگه صدات و جلوی آقا ببری بالا ، بدترین بلای دنیا رو به سرت میارم
فقط هق هق میکردم ، با اشاره پیرمرد همون مرده که من و آورده بود ، دوباره برم گردوند تو اتاق ، باید یه جوری از این جهنم فرار میکردم ، اصلا دوست نداشتم خوراک این کفتار ها بشم ، یعنی واقعاً ناصر با اینا همکار شده ، خدایا این چه مصیبتیه که به سرم آوردی به اطرافم نگاه کردم دیدم یه پنجره است با نور امیدی که به دلم اومد بلند شدم و به سمت پنجره قدم برداشتم
دستگیره پنجره رو به پایین کشیدم ولی با باز شدنش با دیدن حفاظی که داشت به کل امیدم نا امید شد ،


_____
امروز باید میرفتم اداره ، راهی شدم ،اصلا چه دلیلی داشته که از من می‌خوان استفاده کنن ، من که از خدامه ولی باید حتما امروز دلیلش و متوجه بشم ، رسیدم ماشین و پارک کردم و با گفتن بسم الله وارد اداره شدم
بعد از هماهنگی های لازم وارد دفتر سرگرد شدم ، بعد از احوال پرسی های معمول سوالی که ذهنم و مشغول کرده بود و پرسیدم،
جناب سرگرد اول یه سوالی ازتون دارم
چرا من و انتخاب کردید ، من یه آدم معمولی هستم و تا حالا هیچ گونه سابقه ای در این جور عملیات ها ندارم

_ چند دلیل داره
دلیل اول ، شما با ما همکاری بسیار خوبی داشتین ، و ما تونستیم از طریق شنودی هایی کهددر اتاق و لباس های ناصر نصب کردیم ، خیلی اطلاعات کاملی کسب کنیم، و اعتماد ما نسبت به شما زیاد شد.
دوم ، شما یه رزمی کار حرفه‌ای هستید ، البته نیروهای ما از نظر آموزش های رزمی بسیار قوی هستن
و کاری که ما از شما میخوایم یه کار خیلی سادست ، پیچیدگی‌های خاصی نداره

میتونم بپرسم چه کاری ؟

_البته ، یه خانمی تو این گروه هست به نام مریم دهقان معروف به زیبا ، این زن بسیار زیرک و باهوش هست ، به طوری که حتی نفوذی های ما نتونستن ، بهش نزدیک بشن ، این خانم دست راست رئیس گروه هست ، بیشترین کارهاشون بدست این خانم برنامه ریزی و اجرا میشه ، با افتادن یه اتفاق میخوام باهم آشنا بشید و کم کم در این زن نفوذ کنی ، اون بستگی به هنر خودت داره
اگر میتونی که بسم الله اگر از پسش بر نمیای که همین الان بهم بگو شما رو بخیر و ما رو به سلامت

مگه شما نمیگی این خانم بسیار باهوش و البته نفوذ ناپذیره پس چطور من میتونم در این خانم تأثیری گذار باشم
و حتما خیلی محافظه کاره ،
_ این خانم تیپ ظاهریش خیلی ساده و در حد مردمان بسیار عادی جامعه است ، یه پراید مدل هشتاد سفید رنگ زیر پاشه ، در صورتی که بسیار ثروتمند هست
به خاطر همین میگم بسیار باهوشه چون هرچی ساده تر باشه کمتر تو چشم هست و کسی بهش شک نمیکنه
ما می‌خواهیم ، شما بشی ناجی این خانم و آشنایی بیشتر ، حاضری همکاری کنی؟
و نهایتاً تا یک ماه
باشه ، قبول

_پس یا علی

یا علی
____
غم عالم تو دلم نشسته بود ، کارم شده بود مرور خاطرات بچگی تا الان ،
ترس از اینکه دیگه خانوادم و نبینم و از همه مهمتر اینکه ، ناصر اونچه که فکرش و میکنم نبوده باشه ، درسته بهم بدی کرده و در حقم برادری نکرده ولی اصلا دوست نداشتم ، تو کار خلاف ببینمش ، خدا کنه اگر قراره اتفاق بدی برام بیفته ، طلوع صبح و دیگه نبینم ،


سرم روی زانوهام بود که صدای باز شدن در اتاق اومد ، آنقدر بی حال و کسل بودم که توان بلند کردن سرم و از روی زانوانم نداشتم، صدای قدم های سنگینی که نشان دهنده این بود که مردی به طرفم میامد ، چرا دست از سرم بر نمیدارن ،
با توقف صدا فهمیدم ایستاده ولی سر بلند نکردم چون اصلا دیگه دوست نداشتم آدم های این عمارت بی در و پیکر و ببینم ، من دلم همون باغچه قدیمی خونمون و میخواست دلم درد و دل کردن با گلهایم را میخواست دلم نوازش دستان مادرم و میخواست یا شایدم دلم دستهای مردانه مرد تازه به دل راه یافته ام را میخواست ، نمیدانم بهانه گیر شده بودم ، کنارم نشست بدون مقدمه شروع به صحبت کرد
_من ارادم سرت و بلند کن می‌خوام باهات حرف بزنم
خودم را به کری زدم که مثلاً نشنیدم ، دلم لجبازی میخواست
_کری ، با تو ام دختره نفهم .........
باشه خودت خواستی ، من و بگو دلم برات سوخت میخواستم مثل آدم باهات رفتار کنم ، منتظر باش ببرمت عمارتم ببین چه بلایی سرت بیارم
با نوک انگشتش به کناره سرم ضربه میزد به نشانه فهمیدن ولی من فقط جسمم اونجا بود ، فهمیدم با عصبانیت از کنارم بلند شد و با قدم های تند رفت ،در را محکم بهم کوبید ، برو به درک همتون برید به درک ،
دو روز گذشت ولی من هنوز تو عمارت به اصطلاح آقا بودم، کلمه آقا خیلیییی زیاد بود برای این مرد کفتار ،
صدای داد و فریاد پیرمرد از پایین بلند شده بود که انگار داشت سر یکی از این خدمه های بدبخت فریاد می‌کشید، بعد که داد و بیدادش تمام شد یکی از خدمه ها اومد تو اتاق و گفت حاضر بشم ، قراره از این جا برم و اون مرده که اسمش آراد بود بیاد دنبالم، تا من و با خودش ببره

با یه مقدار تغییر چهره راهی عملیات شدم قرار بود برای اون خانم که اسمش زیبا بود مزاحمت ساختگی ایجاد کنند و من شر این مزاحم ها رو از سرش کوتاه کنم ، ساعت حدوداً یازده شب بود که در یه محله قدیمی بودیم ، با علامت دادن یکی از نیروها متوجه شدم که اون زن از یه خونه زد بیرون یه مسیری رو پیاده رفت ، که سه تا از نیروها به عنوان مزاحم پشت سرش راه افتادن و شروع کردن تیکه انداختن ، اون زن هم اصلا بهشون توجه ای نشون نمیداد ، تا این که مثلاً خفتش کردن و زن شروع کرد جیغ زدن و لنگ و لقد انداختن ، مامور ها خیلی قشنگ نقش یه مزاحم و بازی میکردن ، منم سوار ماشین آروم بهشون نزدیک شدم و از ماشین پیاده شدم و با هاشون درگیر شدم به خاطر اینکه صحنه واقعی به نظر برسه هم اون ها ریخته بودن سرم و میزدن هم من اونا رو در آخرم به هرکدوم


در آخرم به هر کدوم یه فن زدم ، البته همش برنامه ریزی شده بود ، اون خانم هم که دید افتادن سریع اومد پشت من ایستاد ، برگشتم و بهش گفتم ، اگر حالتون خوب نیست بشینید تو ماشین من

_نه خیلی ممنونم ،چطور میتونم محبتتون و جبران کنم ؟

این چه حرفیه وظیفه هر انسانی کمک کردن بهم دیگست ، خواهش میکنم بیاید بشینید داخل ماشین ، رنگتون پریده ، اگر مسیرتون جایی هست که می‌خواستین ماشین سوارشین من میرسونمتون،وقبل از حرکتمون اجازه بدین زنگ بزنم پلیس بیان اینارو جمع کنن

_نه نه نمی‌خواد فکر کنم با کاری که شما کردید ادب شدن، منم مزاحم شما نمیشم داشتم میرفتم سر کار ، مسیرش دور خودم با مترو میرم

اگر اجازه بدین من امروز در خدمت شما باشم و برسونمتون

_ خیلی ممنونم

لطفاً آدرس محل کارتون و بدین من حرکت کنم ، آدرس و داد و من هم حرکت کردم در ظاهر یه زن ساده و بسیار مظلومی بود اصلا چهرش به یه آدم خلافکار نمی‌خورد، میتونم بپرسم شما مجردید یا متاهل؟
_چطور ؟
راستش چطور بگم ، من ازتون خوشم اومده
_نگهدار آقا , میگم نگهدار
خانم چقدر زود عصبانی میشی،
من منظور خاصی ندارم ، من برای امر خیر می‌خوام مزاحمتون بشم آخه نمیدونم چطور بیان کنم ، من تو یک نگاه مهرتون به دلم نشسته

_من قصد ازدواج ندارم ،لطفاً دنبال کس دیگه ای باشید ، لطفاً نگه دارید من پیاده میشم ، از کمکی هم که بهم کردین ، متشکرم

حداقل اجازه بدید تا مقصد برسونمتون
منم دیگه حرفی نمی‌زنم که باعث رنج شما بشه ، تا مقصد سکوت کردم ، باید هر جوری شده ، بهش نزدیک شم خدایا خودت کمکم کن ، کارتی که پلیس برام ساخته بود و از جیبم در آوردم ، به اسم آرش لطفی ، مهندس مکانیک
وقتی به مقصد رسیدیم کارت و بهش دادم ، این کارت منه شماره همراهمم
نوشته شده ، من فقط قصدم خیره
نمی خوام مزاحمت ایجاد کنم ، روی پیشنهادم فکر کنید ، جدی لطفاً
یه نگاه به من و به دستم انداخت و کارت و ازم گرفت و بدون خدا حافظی رفت ، خدا کنه زنگ بزنه ، من همه تلاشم و کردم دیگه امیدم به خداست
دلم هوای نازی و کرده بود ، با اینکه از مدت اشناییمون خیلی کوتاه میگذره ولی احساس میکنم دوستش داشتم و دارم ، خدا کنه بلایی سرش نیامده باشه ،

/نازنین/
همون مرده که اسمش آراد بود اومد دنبالم ، اولش خیلی به اون پیر کفتار التماس کردم من و به آراد نده ، ولی به زور دوتا از نگهبان ها اومدن و من و سوار یه ماشین شاستی بلند مشکی کردن و یه چشم بند هم به چشمام بستن وقتی دیدن زیاد تقلا میکنم و گریه زاری


متوجه شدم یه دستمال گذاشتن جلوی بینیم و دیگه چیزی نفهمیدم،
با سردرد بدی چشمهام و باز کردم ،
روی به کاناپه بزرگ وسط یه سالن پذیرایی مجلل ، به اطرافم نگاهی انداختم
یادم اومد که من و آوردن خونه آراد
ولی هیچ کس اونجا نبود، فکری به ذهنم زد باید از فرصت استفاده میکردم و فرار میکردم ،با اینکه احساس گیجی داشتم ولی با کمک گرفتن از وسایل اطرافم به طرف دری که معلوم بود ورودی خونست
حرکت کردم ، فعلا تا الان خدا با من یار بود و کسی نبود دستگیره در و کشیدم دیدم بازه آهسته و پاورچین راه افتادم حیاط بزرگی بود ولی دریغ از یه درخت از یه باغچه کوچک فقط یه دیوار و موزاییک کف ،یه ماشین از این مدل بالاها هم تو حیاط پارک بود ، خدایا کمک کن شروع کردم به دویدن وقتی رسیدم به در حیاط هرکاری کردم باز نشد ، در قفل بود ، وای خدا قلبم خودش و محکم به سینم میکوبید ، صدای پایی پشتم حس کردم ،
یواش برگشتم که با دیدن سگی هم جثه خودم جلوم بود و داشت خرناسه میکشید ، دیگه کاملاً داشتم قبض روح میشدم ،وقتی پارس کرد هرم نفسش و تو صورتم حس کردم ، که با صدای سوتی ازم فاصله گرفت ،با دیدن آراد که نزدیکم میشد فهمیدم راه فراری ندارم وقتی بهم نزدیک شد ، شال سرم و از بیخ گلوم گرفت و دنبال خودش میکشوند ، منم دنبالش می دویدم که خفه نشم ، من و پرت کرد رو همون مبل و دستش و بیخ گلوم گذاشت
_نباید نجاتت می دادم باید بلکی تیکه تیکت میکرد تا ادب شی ، کسی نمیتونه از دست من در بره دختره چموش نفهم فکر کردی من این خونه رو با تو که از الان جزو اموال من هستی ولت میکنم به امون خدا ، از حالا اگر دختر خوبی باشی و به حرف هام گوش بدی زندگی راحتی داری ولی اگر بخوای جفتک بندازی و از دستورات و سر باز بزنی می‌دونی چی میشه ؟ روز گارت سگی میشه ، اوکی خرفهم شدی یانه؟
فهمیدم ، توروخدا ازم فاصله بگیر دارم خفه میشم، صورتم از اشک هام شسته شده بود ، با کمی مکث ازم فاصله گرفت
_پاشو خودتو جمع کن ، همه خونه دوربین مداربسته وصله امروزم تنهات می‌زارم ولی پاتو از این در بزاری بیرون بلکی به حسابت میرسه حالا خود دانی ، تو یخچال همه چی هست پاشو یه چیزی بخور ، حوصله مرده کشی ندارم تا بیام بهت بگم از این به بعد وظایفت چیه
در ضمن بالا حمام و سرویس هست دو سه دست لباس هم بالاست دیگه نبینم با این لباس ها تو این خونه بگردی ،
من رفتم
برو به درک ، بری زیر ماشین هجده چرخ ،بری تو دره هم خودت هم اون سگ اشغالت ، تو دلم به رگبار بستمش

/سپهراد/
یک هفته گذشته اما خبری از اون خانم نشده ، همه زندگیم ریخته بهم اصلا نمی‌فهمم چطور روز و شب میکنم,ذره ای
از دل نگرانیم برای نازنین کم نشده ، حتی از ناصر لیلا هم خبر ندارم ، پلیس هم هیچ اطلاعاتی در این مورد به من نمیده, فقط بهم میگن نگران نباش ، آخه مگه میشه ، لعنت به زندگی ، لعنت به دوست داشتن ، لعنت به عشق ،لعنت به ناصر ، لعنت به لیلا ،
نفهمیدم کی صدام هر لحظه بالا تر رفته بود ، وقتی به خودم اومدم دیدم پدر و مادرم برای آروم کردنم اومدن داخل اتاقم

_بیا مادر این آب و بخور صورتت خیلی برافروخته شده ، می‌دونم خیلی نگرانی
همه ماهم نگران نازی هستیم طفلک مادرش ، شده پوست و استخون
خدا بهمون رحم کنه معلوم نیست ناصر و لیلا کجا غیبشون زده ، فقط تلفن میکنن و میگن خوبیم نگران نباشید ، من که سر از کار شما جوونا در نمیارم خدا عاقبتمون و با شماها بخیر کنه

من خوبم مادرجان ، پدر جان حالم بهتره، میشه تنهام بزارید ؛ بارفتنشون روی تخت دراز کشیدم حدود نیم ساعتی گذشت که صدای پیامک گوشیم بلند شد ، پیش خودم گفتم شاید پیام تبلیغاتی باشه ولی بازم حس کنجکاویم بهم غلبه کرد وگوشی و برداشتم پیام از طرف یه شماره ناشناس بود
(من فکر هام و کردم ، پیشنهادتون و برای آشنایی بیشتر قبول میکنم _زیبا هستم)
با خواندن پیام سریع تو جام نشستم و زنگ زدم سرگرد ابطحی ، بعد از کمی انتظار صداش تو گوشی پیچید

_به سلام آقای وحیدی یادی از ما کردی, خبری شده؟

سلام جناب سرگرد ، بله از طرف زیبا
پیام اومده برای آشنایی بیشتر با من موافقت کرده

_خوبه ، پس قرار بزار و محل قرار و به من اطلاع بده ، فقط مواظب باش ، اون زرنگ تر از اون چیزیه که فکر کنی

چشم حتماً ممنونم خدانگهدار

_خدا حافظ

سریع براش پیام دادم ، (سلام ممنونم که به پیشنهادم جواب مثبت دادی پس فردا نهار مهمان من )
آدرس رستورانم دادم ، تا صبح خواب به چشمم نیومد ،
وارد رستوران شدم و به سمت میزی که رزو کرده بودم رفتم و نشستم و منتظر موندم تا بیاد شنودی که پلیس داده بود و روشن کردم ، دقیق سر وقت اومد و به احترامش بلند شدم و تعارف کردم که بنشینه ، ممنونم که به پیشنهادم فکر کردین احساسم این بود که کلا من و فراموش کردین

_حقیقتش بعد از اون اتفاق و آشنایی من با شما اولین مردی هستین که نتونستم از خاطرم پاک کنم ، یعنی به دور از ادب هم بود که شما رو که ناجی من شدید بتونم از یاد ببرم ,

پس یعنی من برای شما فقط حکم یه ناجی رو دارم ؟!

_نه یعنی نمیدونم چی بگم ، البته این که شما من و از دست اون اراذل نجات دادید
و نمیتونم هیچ وقت فراموش کنم ، ولی شما اولین مردی هستین که به غیر محیط کارم دوست دارم بیشتر باهاشون آشنا بشم ، نمیدونم منظورم و متوجه میشید؟

بله متوجه ام پس خوشحالم که بهم اعتماد کردید ، پس از این به بعد باید بیشتر. هم و ببینیم ،
اون روز قرار گذاشتیم بیشتر هم دیگر و ببینیم ، بعد از این که رسوندمش محل کارش ، که یه شرکت کامپیوتری بود
رفتم اداره پیش سرگرد تا بتونم یه اطلاعی از نازنین دریافت کنم ، شاید هنوز عاشقش نبودم ولی احساسم میگه دوستش دارم اون الان ناموس منه ،
و اصلأ نمیتونم بی تفاوت باشم بهش
___
/نازنین/
یک هفته ای هست که من تو این خونه هستم ، کارم شده نظافت چی این خونه بی روح همه وسایلش مشکی یا طوسی
حتی دیوارها هم رنگش تیره است ، شدم زندانی قصر ارواح تمام کارها رو انجام میدم تا وقتی میاد خونه میرم تو اتاق ،
حتی از ترس اون سگش جرات ندارم برم تو حیاط ، صدای پاهاش که داشت از پله ها بالا میومد به گوشم رسید ، از ترسم که باهام کاری نداشته باشه پشت در اتاق تکیه میدم تا نتونه بیاد تو ، صدای قدم هاش پشت در متوقف شد، دستم و گذاشتم روی قلبم که داشت جنون وار میزد ،
_بیا اتاقم کارت دارم می‌دونم بیداری ،
به دقیقه نکشه
اصلا نمی‌رم خودم و میزنم به خواب ، هیچ غلطی هم نمیتونه بکنه ، رفتم زیر پتو و خودم و زدم به خواب ، وای این یهو وحشی نشه بیاد سراغم ، به ریسکش نمی ارزه پاشو نازی بخت برگشته برو ببین چه خوابی برات دیده این دیو سیاه
با پاهای لرزون رفتم سمت اتاقش دستم و که بلند کردم برای در زدن ، با شتاب باز شد و با چشمای مثل وزقش با عصبانیت بهم نگاه میکرد ،
_بیا تو ، بشین و به سوالاتی که میپرسم جواب بده دونه دونه فقط کافیه دروغ بگی
باید امشب بری تو لونه بلکی بخوابی
نشینیدم بگی چشم

با بغض گفتم چشم

_تو واقعا ازدواج کردی ؟یعنی عقد کردی ؟
بله یعنی نه
_درست واضح حرف بزن

نامزد بودیم عقد موقت

_مدت صیغه تون تا کی بوده؟

نمیدونم

_مگه میشه ندونی ،!کی قرار بود عقد کنید ؟

تا آخر این ماه ، میدونستم تا کی مدت صیغه‌ تموم میشه ولی یه حسی بهم میگفت این نباید بفهمه

_فردا مهمان دارم ، تو فقط وظیفه ات پذیرایی ، چند نفر میان برای تهیه غذا و نظافت ، نمی‌خوام فردا این شال رو سرت باشه ، در ضمن یه دست لباس مخصوص برات میارم اون ها رو می‌پوشی


فقط خواهش میکنم ازتون من شالم و از سرم در نیارم

_ حالا برو تا تصمیم بگیرم ، درم ببند

از اتاقش زدم بیرون و به اتاقی که بهم داده بود رفتم از خستگی نفهمیدم کی خوابم برد ، وقتی از خواب بلند شدم ساعت نه صبح بود و از پایین سر و صدا میومد ، از پله ها اومدم سه چهار نفر خانم داشتن تمیز میکردن ، منم رفتم تو آشپزخونه و کمک کارگر ها بقیه کارها رو انجام دادم ساعت دو شده بود که کارها تمام شد ، در ورودی باز شد و آراد اومد تو
یه نگاه کلی به همه خونه انداخت ، یه پلاستیک دستش بود وداشت به طرف پله ها حرکت می‌کرد که صدام زد

_نازنین بیا بالا کارت دارم

پشتش به راه افتادم ، رفت داخل اتاقش ،

_بیا تو ، این لباس ها رو برای امشب تن می‌کنی ، کاری که امشب انجام میدی اینه که بساط عیش و نوش مهمون ها رو آماده می‌کنی

یعنی چه کاری ؟

_ صبر کن الان به طلا میگم یادت بده ، قشنگ به حرفاش گوش می‌کنی ، که خطا نکنی ، وگرنه بلایی سرت میارم که خدا می‌دونه

تو دلم گفتم مگه تو خدا هم می‌شناسی ، طلا رو صدا زد و گفت بهم آموزش بده ، باهر کلامی که طلا داشت می‌گفت ، احساس میکردم خون کمتر به مغزم میرسه ، آخه یعنی چی من باید بساط مشروب و مواد مهمان ها رو براشون آماده کنم ، هرگز این کار و نمیکنم هرگز ، با جرأت و عصبانیتی که تا به حال از خودم ندیده بودم به طرف اتاقش رفتم و بدون در زدن وارد اتاقش شدم ، همین که چشمم بهش افتاد فهمیدم چه غلطی کردم بدون در زدن رفتم داخل اتاق سریع روم و برگردوندم و از اتاق خارج شدم ، پشت در ایستادم تا پیرهنش و تن کنه ، در پشتم باز شد و از بازو کشیده شدم داخل برم گردوند که با چشمای عصبانی وحشیش روبه رو شدم

_چه مرگت شده سرت و مثل حیوون انداختی اومدی تو

کاری که ازم خواستی رو انجام نمیدم ، حاضرم بمیرم ولی این کار و نکنم

_دوروز باهات مهربون بودم زبون در آوردی ؟ کاری و که خواستم انجام میدی، وگرنه امشب جات تو لونه بلکی ، حالا چی بازم انجام میدی یا نه؟

این کار و نمیکنی؟ومن هم کاری و که خواستی انجام نمیدم ، با تو دهنی که خوردم ، دیگه لبهام و حس نمی‌کردم ، ولی تا اینجا که پیش رفته بودم دیگه کوتاه نمیام

_نه زبون در آوردی ، بیا تا بهت نشون بدم حرفم یکیه پیش بلکی بهت خوش بگذره

دستم و گرفت و دنبال خودش میکشید ، رسیدم تو حیاط و ساختمون و دور زد ، هر کاری میکردم دستم از دستش خارج کنم نمی‌تونستم
_چیه لال شدی فکر کردی الکی گفتم از حالا تا فردا صبح مهمون سگمی


یه زنجیر گوشه لونه سگش بود من و نشوند و به سگش اشاره کرد مواظب باشه بلند نشم از ترس همه جونم می‌لرزید ، زنجیر برداشت اول یه ضربه با همون زنجیر به پاهای لرزونم زد که از دردش نفس تو سینم حبس شد بعد دستهام از پشت با همون زنجیر به لونه بست

_همین جا بمون تا ادب شی ، بلکی همین جا بشین پسر مواظب باش حتی تکون نخوره

یه پوزخند بهم زد و رفت ، درسته دختر آرومی هستم ولی هرگز دوست ندارم خودم زیر دست یه مشت آدم هرزه و از خدا بیخبر بندازم ، از ترس اینکه این سگه کاری باهام نداشته باشه تا حد ممکن تو خودم جمع شده بودم ، همچین بهم زل زده بود که هر لحظه از درون دلم فرو می ریخت ، پاهام و دستام بی حس شده بود از ضعف رو به موت بودم ، نمیدونم چند ساعت گذشته بود که دیگه طاقت نیاوردم و همون طور نشسته بیهوش شدم و تو عالم بی‌خبری رفتم

/سپهراد/
در زدم و وارد دفتر سرگرد شدم ، بعد از حال و احوال از حال نازنین پرسیدم ، ببخشید مزاحم شدم ولی جناب سرگرد اگر خبری از نازنین دارید خواهشاً بهم اطلاع بدین من واقعا دلم براش شور میزنه ، مادرش و خانواده من خیلی نگرانشیم ،

_ حقیقتش ماموریتمون یه مقدار عقب افتاده ، یعنی از طرف اونا فعلا هیچ واکنشی ندیدیم ، درباره نامزدت باید یه خبر بدی رو بهت بدم،

اتفاقی براش افتاده، چی شده

_صبور باش ، اگر انقدر نا آرومی کنی ، دیگه هیچ اطلاعی بهت نمیدم

چشم ، شما هم من و درک کنید هم فشار کاری هم نازنین و این ماموریتی که شما بهم دادین همش موجب استرس میشه برای من

_نازنین و فروختن و ما از زمانی که نازنین از اون مکانی که بوده رفته اطلاعی نداریم ، یعنی بی اطلاع کامل هم نیستیم ، تا دو روز آینده حتما ازش خبر دار میشیم ،

یعنی چی که فروختنش، پس شما این وسط چی کار میکنید اگر بلایی سرش بیارن من چه خاکی به سرم بریزم، در اون لحظه هزار فکر منفی به مغز و روانم هجوم اورد

_اقای وحیدی آروم باشید ، اوضاع تحت کنترل ماست نترسید ما نامزد شما رو صحیح سالم انشالله تحویلتون می‌دیم
این باند و گروهی که ما باهاشون سر کار داریم ، خیلی خطرناک هستن و اعضای این گروه غالبا باهوش هستن ، پس ما نمی‌تونیم ریسک کنیم و عملیات و سریع انجام بدیم در ضمن ما منتظریم شما بتونی رابطه ای که با زیبا پیدا کردی، سریع تر صمیمی بشه و بتونی به اطلاعاتی که ممکن تو گوشیش یا تو لب تابش یا هر جای دیگه بتونه بایگانی کرده باشه برسی و به دست ما برسونی ،


چشم حتماً من کارم و درست انجام میدم
_اقای وحیدی تا زمانی که ازتون نخواستیم، اینجا تشریف نیارید، اگر کار ضروری داشتید به شماره ای که از من دارین تماس بگیرید ،
بله حتما ، ممنونم خدا نگهدار، از اداره زدم بیرون ، باشنیدن حرف های سرگرد ، دلم از قبل بی قرار تر شده بود ، سوار ماشین شدم و راه افتادم سمت خونه ،
وقتی رسیدم ، یه راست رفتم زیر زمین و شروع کردم ورزش کردن فقط با ورزش میتونستم خودم آروم نگه دارم ، سرم شده بود پر از افکار منفی ، اگر بهش دست درازی...، هزار تا اگر....
با هر مشتی که به کیسه بکس قدیمی آویزون شده از سقف زیر زمین میزدم
تو خیالم ضربه های بود که تو صورت فردی که نازنین من و خریده ، یا کسی که جرات کرده نازنین من و بفروشه تو صورت ناصر بی ناموس که نتونسته از ناموسش محافظت کنه و در آخر سیلی محکمی به صورت خودم که نتونستم از مرواریدم که پاک ترین دختر برای من بود، مثل صدف ازش محافظت کنم، اولین بار اشک هام و روی گونه ام حس کردم من سپهراد مغرور ، من کسی که برای از دست دادن لیلا به اوج عصبانیت وناراحتی رسید ولی یک قطره اشک نریخت ولی حالا برای نبودن نامزدم ، محرمم و کسی که تازه فهمیدم دوستش دارم ،اشک میریزم، بیخود کرده هر کی گفته مرد گریه نمیکنه،
خسته از یه نبرد بین خودم و احساسم بودم که تلفنم زنگ خورد ، زیبا بود ، بعد از کمی مکث جواب دادم ، الو ، سلام زیبا خانم ، یادی از ما کردی؟

_سلام آقای لطفی ، خوبین؟ بد موقع مزاحم شدم ؟

نه خواهش میکنم ، بفرمایید

_نه کاری نداشتم آقای لطفی،فقط زنگ زدم حالتون بپرسم

من از این به بعد برای شما آرشم دیگه لطفی صدام نزن

_بله چشم آرش خان

فردا میام دنبالت بریم بیرون خوبه ؟

_باشه فقط باید برم سر کار ، بعد از ساعت کاری

باشه خانم هر چی شما بگی

_وای شما خیلی خوبی ، ممنونم
پس منتظرم فعلآ

به سلامت,خدا کنه هر چه زود تر شر تو هم از سرم کم شه، وقتی آنقدر صمیمی باهاش حرف زدم حالم از خودم بهم خورد ولی چاره چیه؟

/نازنین/

با احساس خیس شدن صورتم ،چشم هام و باز کردم ، اول تاریکی هوا بود و یک نفر که داشت دست هام و باز میکرد چشم هام بسته شد ولی حرف های دونفر که داشتن با هم حرف میزدن و می‌فهمیدم

+آراد احمق آخه این چه کاری بود با این دختر کردی بیا ببرش تو فشارش و بگیرم
_حقش بود میخواست به حرفم گوش کنه

با سوزشی که روی پوستم حس کردم چشم باز کردم و یه مرد غریب بالای سرم دیدم ،

کنارم روی مبل یه مرد نشسته بود ،
تا دید دارم نگاهش میکنم ، یه نگاه بهم کرد و گفت:

+معلومه از اون دختر های نترس و لجباز هستی ، درست نمیگم ؟

باید جواب میدادم اگر قراره سرنوشت من کنار همچین ادمهای پستی باشه پس نباید در مقابلشون کوتاه بیام ، حتی اگر جونمم از دست میدادم ،

+اراد فکر کنم با کاری که باهاش کردی ، لال شده ،

_حقشه دختره نفهم ، کم پول بالاش ندادم که بخواد از دستوراتم سر پیچی کنه ، این کار و کردم که ادب شه

+میگم من بالاتر از پولی که بابتش دادی می‌پردازم ، این و بده من

اینا دارن راجب من حرف میزنن مثل یه تیکه شی دارن معاملم میکنن ، چی میگی برای خودت ، پارچه ام که دارین معامله ام میکنید ، در ضمن من حرف زور و نمیپذیرم ، شده به قیمت از دست دادن جونم باشه ، من تو سری خور نیستم ، من هرز نیستم که هر کاری خواستین سرم در بیارید ،

سوزن سرم و با شدت از دستم کشیدم ، که خون از دستم جاری شد ، خواستم از جام بلند شم که چشمام سیاهی رفت و دوباره نشستم

+چی کار می‌کنی دختر نفهم ، رگ دستت و پاره کردی ،

دست خودمه ، به شما ربطی نداره اصلا می‌خوام بمیرم ، صدای آراد بلندشد

_ دستت و بده دکتر ببینه چی کار کردی با خودت تا بعداً واقعاً زبونت و ببرم که دیگه نتونی ، زبون درازی کنی ، فکر نکن دکتر آوردم بالا سرت دلم به حالت سوخته نه ، من حالا حالاها باهات کار دارم

وقتی دید به حرفاش گوش نمیکنم ، دستم و محکم گرفت تا اون مرده که می‌گفت دکتره معاینه کنه، دستم غرق در خون بود ، کیف شو باز کرد و بعد از معاینه گفت:

+ سطحی آسیب دیده و رگ پاره نشده ، دختر جون مواظب باش، زبان سرخ سرسبز میدهد بر باد ، آراد میشه یه لیوان چای برام بیاری؟

_تو چقدر چای میخوری بابک نترکی

وقتی آراد رفت بیرون ، دکتر نگاهی بهم کرد و گفت

+آراد خیلی کله خرابه ، مواظب باش با زبونت و لجبازی کردنت کار دسته خودت ندی ، من حواسم بهت هست ، نگران نباش ، به شرط اینکه سر به سر این سگ اخلاق نزاری ،

من نیاز به مواظبت شما ندارم ، اصلا نیاز به هیچ مذکری ندارم ، خودم از پس خودم بر میام

+خود دانی ، از من گفتن ، دلم به حالت سوخت ، ولی من وظیفه ام حکم میکنه حواسم بهت باشه ، امیدوارم هوشت هم مثل زبونت تیز باشه

وقتی این حرف و زد عمیق به چشمهاش نگاه کردم که آهسته لب زد ، پلیسم ، تا اومدم حرف بزنم دست گذاشت روی بینیش

+آروم باش ،

همون موقع آراد اومد که دکتر ایستاد و گفت:

+ آراد جان باید برم ولی فردا میام برای معاینه


با رفتنش ، تو بهت و ناباوری به در خیره شده بودم یعنی خدا داره کمکم می‌کنه ، خدایا شکرت ، اگر دروغ گفته باشه چی ؟اصلا دلیلی نداره بخواد دروغ بگه ,فردا که اومد حتماً ازش هرچی سوالی دارم میپرسم ، از شوق و خوشحالی خواب به چشم هام نمیومد، خدایا شکرت خدایا کمکم کن بتونم سر بلند از امتحانت بیام بیرون ‌،

/سپهراد/

رفتم یه دوش گرفتم تا یه کم سر حال بشم ، باید سریع تر با این دختره صمیمی بشم و بتونم کار وتموم کنم ، خسته شدم از این زندگی پر تلاطم ، از پله ها اومدم پایین که دیدم مادرم و ستاره نشستن کنار هم و دارن حرف میزنن، تا چشمشون به من خورد سکوت کردن ،دلم خواست یکم سر به سر خواهرم بزارم ، طفلک از اون موقع که اومده ایران فقط ناراحتی دیده، ستاره کی برمیگردی سر خونه زندگیت ، نزدیک یک ماهه که اینجایی ، بیچاره شوهرت که تنها فرستادیش اونور ، من اگر جای اون شوهرت بودم ، طلاقت میدادم ،

_وا مادر این چه حرفیه ، دخترم جاش رو چشمامه ، این حرف ها رو نزن روحیه ستاره ضعیف شده به دل میگیره

+مامان جون نمی‌خواد از من دفاع کنی من خودم یه زبون دارم و چهل متر بچه زبون ، داداشی خدا رو شکر تو شوهرم نیستی ، بعدشم من جات و تنگ نکردم
اصلا دیگه میخوایم بیایم ایران زندگی کنیم ،

یا خدا نزن این حرف و که الان سکته میکنم ،
_سپهراد مادر بیا بشین می‌خوام یه خبر خوب بدم ،
+مامان اصلا خبر خوب و نده بهش ، لیاقت نداره که دایی بشه

چی گفتی ؟!

_داری دایی میشی مادر ، خدا بعد این همه اتفاق داره بهمون یه امید زندگی میده

الهی داداش فدات شه رفتم به آغوش کشیدمش و بوسیدمش ،
بهت بگما اسمش و خودم می‌زارم
حالا دختر یا پسر؟

+هنوز که زوده داداش، تازه دوماه باردارم

حالا هرچی وقتی فهمیدی چیه من اسمش و می‌زارم

+باشه داداشی هر چی تو بگی

کلی سربه سر ستاره گذاشتم و اونشب هم گذشت ،
ساعت و نگاه کردم چهار بعد ازظهر بود حاضر شدم و رفتم دنبال زیبا

الو زیبا خانم بنده رسیدم ، منتظرتم
تماس و قطع کردم و منتظرش موندم ،
حدود بیست دقیقه شده بود ولی خبری نبود، پس چرا نمیاد ،
دوباره تماس گرفتم که دیدم داره میاد تماس و قطع کردم ،
_سلام شرمنده معطل من شدی
نه عزیزم اشکالی نداره ، خب خانم شما امر کن کجا بریم
_هر جا که شما بگی ولی من نهایتاً سه ساعت دیگه باید خونه باشم
پس بیا بریم یه بستنی بزنیم ، موافقی؟
_عالیه من عاشق بستنیم ، راستش یه موضوعی هست می‌خوام بهت بگم
بفرما
_ آقا آرش شما واقعاً من و میخواهید ،
یا فقط در حد یه دوستی؟
من اهل دوستی با دختر نیستم ولی چون به هم شناخت پیدا کنیم ، به این صورت باهم در ارتباط هستیم ولی اگر تو بخوای میام خواستگاری من دوست دارم هر چه زود تر این ارتباط و رسمی کنم
_چطوری انقدر زود بهم پیشنهاد دادی ؟
خودمم نمیدونم ولی کار دل دیگه کاریش نمیشه کرد ، خب سوال بعدی
_سوال ندارم ولی یه درخواست دارم ،
می‌شنوم
_پنج شنبه به مناسبت موفقیت شرکت تو یکی از پروژه هاش جشن گرفته ، می‌خوام باهام بیای
واگر قبول نکنم ونیام و نزارم تو هم بری چی پیش میاد
_من که اجازه نگرفتم از شما گفتم شماهم همراهیم کنید
پس نمیام
_چرا اذیت می‌کنی ،
وقتی قبول کردی باهم آشنا بشیم پس من و به عنوان مرد زندگیت انتخاب کردی پس باید برای رفتن به این مهمانی ها ازم اجازه بگیری
_یعنی تو آنقدر دوستم داری که برام غیرتی بشی و نزاری تو این مهمونی ها تنها شرکت کنم ،
بله من دوستت دارم زیبا ، به خاطر همین منم باهات میام مهمونی تا تنها نباشی
_وای ممنونم ,حقیقتش منم احساس میکنم دوستت دارم
تو دلم گفتم غلط کنم دوستت داشته باشم ، کی میشه شر این از سرم کم بشه ولی ظاهرم و حفظ کردم ، به روش یه لبخند زدم و ماشین پارک کردم ، بفرماید خانم خانما ،

با صدای آراد که داشت سر یه نفر داد می‌زد از خواب بیدار شدم ، تمام تنم کوفته بود مخصوصا کتفم ، از جا بلند شدم و یک راست رفتم حمام ، بوی لونه اون سگ و گرفته بودم حالم داشت بهم میخورد ، خدا رو شکر دو سه دست لباسی که این جا بود پوشیده بود ، از حمام اومدم بیرون دنبال شالم گشتم ولی نبود ، مجبور شدم حوله ای که برای خشک کردن صورت بود و بردارم و دور موهام بپیچم ، از پله ها آهسته اومدم پایین که دیدم آراد داره با تلفن صحبت می‌کنه ولی متوجه من نشد ، دوست داشتم بدونم چی میگه ، همون جا ایستادم و گوش دادم
_یعنی چی ، اون پسر رو میخوای بیاری مهمونی مگه تو میشناسیش اصلا ،


_پس مسئولیتش پای خودت زیبا ، فعلآ

گوشی رو قطع کرد و با ناراحتی به صفحه اش زده بود

_چیه دوساعت داری من و نگاه می‌کنی
، بیا بشین کارت دارم

آهسته به طرفش رفتم روبه روش روی مبل نشستم

اصلأ حوصله ندارم فقط برای پنج شنبه قراره باهم بریم مهمانی ، بدون چون و چرا راه میفتی دنبالم ، یه نفر میاد سر و وضعت و مرتب کنه

ولی من نمیام ، اصلا اومدن من چه لزومی داره؟

_چقدر لجبازی تو ، حرف مفت نزن، الانم دکتر میاد ببینه دیگه مشکلی نداری
اگه به من بود که آنقدر میذاشتم
تو لونه سگ بمونی تا زبونت از کار بیفته ولی حیف که بابک پیدات کرد و نذاشت، حالا هم پاشو یه فکری برای نهار کن من گشنمه

رفتم سمت آشپزخونه و شروع کردم به جمع و جور و کتلت درست کردن ، میز و آماده کردم وصداش زدم برای نهار که همون موقع صدای زنگ خونه بلند شد و رفت در و باز کرد بعد از چند دقیقه با دکتر اومدن تو آشپز خونه , از دیدنش خوشحال بودم ولی به روی خودم نیاوردم و به یه سلام کوتاه اکتفا کردم ولی دکتر شروع کرد به حرف زدن

+به سلام نازنین خانم بهتری؟ چه بوی خوشی من که گشنمه آراد خان تو رو نمیدونم

_بیا بخور بابک ، آنقدر زبون نریز

داشتم از آشپز خونه میومدم بیرون که آراد گفت:

_کجا میری؟

دارم میرم بیرون بشینم، شما راحت باشید غذا که میل کردین میام جمع میکنم

_بشین بخور ، تو چطوری زنده ای از روزی که اومدی اینجا ندیدم درست و حسابی غذا بخوردی ، بشین زود باش

با تعریف دکتر نهار و خوردیم تموم شد،گوشی آراد زنگ خورد و رفت جواب بده
،
+بهتری ؟

خوبم ممنون،میتونم یه سوال بپرسم

+اجازه بده الان آراد می‌ره بیرون ، بعد هر سوالی داری بپرس

از کجا میدونی؟

+صبر کن

_نازنین ، من برام کار پیش اومده دارم میرم تا یک ساعت دیگه خونه ام ، بابک پاشو بریم

+من که هنوز نازنین و معاینه نکردم

_نازی حالش از من و تو هم بهتره لازم نکرده، پاشو

+باشه بریم

دکتر یه چشمک زد و لب زد منتظرم باش ، اینم دیوونست داره می‌ره بعد میگه منتظرم باش ، صدای بهم خوردن در اومد
فهمیدم رفتن نیم ساعتی از رفتنشون گذشته بود که صدای تق در ورودی اومد
باترس برگشتم که دیدم دکتره از دیدنش تعجب کردم ، شما چطوری اومدی تو ؟

+ما اینیم دیگه ، ببین من زیاد وقت ندارم
فقط باید بهت بگم که ما مواظبتیم در ضمن این گلسر و بگیر ببند به موهات به هیچ عنوان هم از موهات بازش نمیکنی
برای پنجشنبه هم با اراد میای مهمانی ، بازم تاکید میکنم اون گلسر و از سرت باز نمیکنی ،


+اگر کسی رو آشنا دیدی اصلا به طرفشون نمیری ، چون ممکنه کار ما رو خراب کنی ، مواظب خودتم باش ، منم حواسم بهت هست ، حرفام یادت نره خدا نگهدار
با رفتنش ، حسابی به فکر فرو رفتم گلسری که بهم داده بود و نگاهی انداختم قشنگ بود ولی چرا انقدر تاکید داشت به سرم بزنم ، خدایا خودم و بهت میسپارم مواظبم باش،

/سپهراد/
روز مهمانی رسید ، قرار بود من برم دنبال زیبا و باهم بریم تمام گزارش های دیدارم با زیبا رو برای سرگرد مکتوب ارسال کرده بودم و با پیک یک دست کت و شلوار پیراهن و یک جفت کفش برام فرستاده بود و گفته بود حتماً برای مهمانی همین ها رو استفاده کنم ، آماده شدم و رفتم دنبال زیبا ، یه همراهش زنگ زدم و بعد چند دقیقه اومد ، اوه خانم چه به خودش رسیده ، دستش یه ساک و یه کیف لب تابم بود ، وسایلش و گذاشت صندلی عقب و خودشم نشست جلو ، به به ببین خانم چه کرده ، به نظرت آرایش صورتت یکم زیاد نیست ،
_اولا سلام آرش خان خودم ، دومٱ داریم می ریم مهمونی ، باید یه فرقی با تیپ کارمندیم داشته باشم دیگه
آخه اینجوری که تو پاشدی اومدی میترسم بدزدنت، بعدشم چقدر وسیله با خودت آوردی ، لب تاب برای چیه دیگه؟
_نترس من برای خودتم ،لب تاب برای یکی از همکارام ،
تو فکر این بودم که چطوری میتونم اطلاعات این لب تاب و بدست بیارم ،
رسیدیم به یه باغ بزرگ ماشین و پارک کردم
_میگم سپهراد یعنی تو پارکینگ سرویس بهداشتی هست ،
اجازه بده از نگهبانی سوال بپرسم ،
رفتم سمت نگهبانی ازش پرسیدم که خدا رو شکر سرویس داشت ، میگم جای پارک کمه ، تو برو من پارک کنم و وسایل و بردارم بیام دنبالت ،
_باشه پس من برم کارم عجله ای
خدایا شکرت ، یه مقدار که دور شد سریع لب تاب در آوردم و روشنش کردم خدا کنه رمز نداشته باشه ، تا سیستم اومد بالا دل تو دلم نبود کل وجودم عرق کرده بود ، وای خدایا رمز نداره ، رفتم تو سیستم و چند تا پوشه ذخیره شده بود گوشیم و برداشتم و پوشه ها رو باز کردم و از همشون عکس انداختم کارم ده دقیقی زمان برد دوباره سیستم و بررسی کردم ولی به جز این چند تا پوشه چیزی ذخیره نشده بود ، سریع خاموشش کردم و گذاشتم تو کیفش و وسایل برداشتم و راه افتادم سمت زیبا که دیدم کارش تموم شده داره میاد سمتم


با هم به سمت ورودی باغ حرکت کردیم ، که دیدم یه کارت از کیفش در آورد
این چیه؟

_اگر کسی این کارت همراهش نباشه راه نمیدن

او کی ، به ورودی که رسیدم بعد از نشون دادن کارت وارد شدیم ،

_من برم رخت کن لباس هام و عوض کنم بیام ،

باشه من سر یکی از همین میز ها می‌شینم منتظرتم ، یکی از میز هایی رو انتخاب کردم که به همه جا مشرف باشم ، هنوز شلوغ نشده بود و راحت جام‌ و انتخاب کردم ، موزیک کلاسیکی در حال پخش بود ، محیط باغ و به صورت خیلی زیبایی تزئین کرده بودن، حتی جایگاه برای سخنرانی ، داشتم به دیزاین باغ و اطرافش نگاه میکردم که دیدم زیبا با یه مرد درشت هیکل داره صحبت می‌کنه و کیف لب تاب و داد بهش تنها کاری که کردم با گوشیم یه عکس ازشون گرفتم ، بعد از تحویل کیف به اطراف نگاهی انداختم تا چشمش به من افتاد به سمتم اومد ، هرچی نزدیک تر میشد متوجه باز بودن بیش از حد لباسش میشدم ، برای من ذره‌ای اهمیت نداشت ولی به خاطر حفظ ظاهرم تو نقشی که دارم بازی میکنم بهش اخم کردم و گفتم :این چه لباسیه تنت کردی ، هیچی نمیپوشیدی سنگین تر بودی ، حالا هم پاشو برو مانتو تنت کن یه چیزی هم بنداز سرت ،

_یعنی چی ؟به اطرافت نگاه کن ببین خانم های دیگه وضع لباسشون از من خیلی بد تره ، ومن قبل از آشنایی با شما تو مهمانی ها همین طوری تیپ میزدم ، پس اگر من و دوست داری باید من و همین جوری بپذیری ،


مجلس شلوغ شده بود ، هرکس تو حال و هوای خودش بود،اهنگ شادی زدن و چند نفری مشغول رقص و پایکوبی بودن ،

_ آرش جان میای بریم پیش رئیس شرکت ،

مجلس و اونها گرفتن پس باید ایشون تشریف بیارن برای خوش آمد گویی ،

_وای امشب چقدر بدقلقی می‌کنی،اون هیچ وقت نمیاد تک تک به مهمان ها خوش آمد بگه ، ولی وقتی میخواد سخنرانی کنه به همه خوش آمد گویی می‌کنه حالا راضی شدی ، میای یا تنها برم

پاشو بریم ، ببینم این رئیس جنابعالی کی هستن ، وقتی روبه روی رئیس شرکت قرار گرفتم یه پیرمرد هفتاد ساله بود که زیبا آقا خطابش کرد و من و بهش معرفی کرد

_سلام آقا ، امیدوارم در همه پروژه هاتون موفق باشید ،

+به سلام زیبا خانم بهترین کارمند شرکت من ، میشه این آقا رو معرفی کنی؟

_بله حتما ایشون اقا آرش نامزدم هستن
+پس چرا تا الان نگفته بودی؟

_چون هنوز به طور رسمی نامزدیمون و اعلام نکردیم

سلام از آشناییتون خوشبختم ، سری تکون داد و یه نگاه بهم انداخت

+از دیدارتون خوشبختم مرد جوان


روزی که قرار بود به جشن بریم ، صبح آراد گفته بود یه خانمی میاد برای آماده کردن من،

_نازنین ، نازی بیا

اومدم پایین که دیدم یه خانم با آرایش غلیظ کنار آراد ایستاده ، وقتی من و دید یه پوزخند زدو پشت چشمی نازک کرد و با حالت عشوه رو به آراد گفت:

+عزیزم ، جدیدا با بچه ها میپلکی ؟

_حرف مفت نزن شیلا کارت و انجام بده برو

+باشه عزیزم هر چی تو بگی

حالم ازش داشت بهم میخورد ، آخه دختر و انقدر جلف بازی ، صورتم از حالت چندشی که بهم دست داده بود جمع شده بود ، روبه آراد گفتم : ایشون میخوان چه کاری انجام بدن

+کوچولو چرا از آراد جون میپرسی از خودم بپرس ،

من باشما حرفی ندارم ، چشم دوختن به آراد که خودش بگه

_میخواد به سر و وضعت برسه برای شب

من سر و وضع ام هیچیش نیست ، اگرم میخوای گیر بدی آرایش کنم و موهام و درست کنم هرگز این کار و نمی کنم حاضرم دوباره برم تو لونه سگ پس اگر میخوای بیام دست از سرم بردار ، در ضمن لباس باز هم نمیپوشم

_یعنی امشب من بلایی سرت در بیارم تو مهمونی که قدر این جا رو بدونی ، شیلا تو هم گورتو گم کن

شیلا با یه بغض ساختگی از خونه زد بیرون ،

_بیا این دو دست لباس و باز کن ببین کدوم و میخوای ، چون میدونستم امل بازی در میاری جفتش پوشیده است تا ساعت پنج حاضر میشی، بشه پنج و یک دقیقه ، قید مهمونی رو میزنم و همین جا بلایی سرت میارم که با دستای خودت ، خودت و بکشی ، شیر فهم شدی

متوجه شدم ولی قبل از این که برم حاضر شم بهتون بگم که، حاضرم امل باشم ولی کثافتی مثل تو امثال تو نباشم ، با لگدی که به پهلوم زد نفسم برای چند لحظه بالا نیومد،

_فقط تا پنج

این و گفت و از در زد بیرون ، آروم آروم از جام بلند شدم با کمک گرفتن از نرده لباس ها رو روی شانه ام انداختم و رفتم تو اتاقم ، راحت نمی‌تونستم نفس بکشم ، ولی چاره ای نبود باید حاضر میشدم ، اگر دکتر نگفته بود بیا مهمونی هرگز به حرف این نامرد گوش نمی‌کردم ، یه کت شلوار خیلی شیک به رنگ یاسی همراه با یه شال حریر هم رنگش ، و یه پیراهن بلند گیپور مجلسی تمام کارشده ، ولی من همون کت و شلوار و ترجیح دادم ، وقتی لباسم و از تنم در آوردم که حاضر بشم دیدم پهلوی سمت چپم کبوده خیلی درد داشتم موهام و بافتم و همون گل سری که دکتر داده بود و به بافت موهام زدم ولی از ترس اینکه آبروی من و لکه دار کنه سر ساعت ۴:۳۰دقیقه آماده شدم ، رفتم پایین و منتظرش نشستم ، ساعت پنج اومد و خودش حاضر بود ،


من آماده ام ، با حرف زدن من به خودش اومد و به سمت در حرکت کرد منم پشتش راه افتادم ، بعد چند هفته تازه دارم رنگ آسمون و میبینم ، مسیری طولانی را طی کردیم ، وقتی رسیدیم از ماشین پیاده شدیم و به سمت باغ حرکت کردیم ،

_هر کجا که من بودم همون جا هستی ، هر چی که گفتم گوش میدی ، نوشیدنی که من میگم مصرف می‌کنی

باشه ، با نشون دادن کارتی به نگهبان وارد باغ شدیم شلوغ بود یه عده داشتن وسط می‌رقصیدند ، باهم داشتیم به طرف یکی از میز ها می‌رفتیم که سنگینی‌نگاه یه نفر و روی خودم احساس میکردم ، هر چی به اطرافم نگاه میکردم ولی نمی‌تونستم تشخیص بدم کسی داره نگاهم می‌کنه ، خیلی معذب بودم
واقعاً من بین این آدم ها چکار میکنم ، چرا سرنوشتم باید اینطوری رقم بخوره ، همون لحظه با یاد مادرم دلم فرو ریخت ، بغض گلویم را می‌فشرد ، کاش یه آشنا می‌دیدم حتی حاضر بودم ناصر و ببینم من بین این همه آدم غریب بودم ، یا امام رضا کمکم کن امشب رها بشم ، با صدای آشنایی از درد و دل کردن با خود تنهاییم دست برداشتم و سر بلند کردم که با دیدن ، اون پیر کفتار ترس تمام وجودم و فرا گرفت، زبونم بند اومده بود

+به ببین کی این جاست ، آشنای غریب ،
ببینم با آراد بهت خوش میگذره ؟

سکوت کرده بودم و اصلأ جوابش و ندادم

_خجالت می‌کشه آقا ، من که نمی‌زارم بهش سخت بگذره ،

متاسفانه سر همون میز کفتار پیر نشستیم ،

/سپهراد/
نشسته بودیم ولی نمی‌تونستم از اون پیرمرد چشم بردارم یه احساس تنفر عجیبی نسبت بهش داشتم ، یه مرد جوان همراه با یه دختر که نسبت به دختر ها و زن هایی که این جا هستن ظاهرش پوشیده بود حتی شالم سرش بود ، ولی چهرش مشخص نبود خیلی دوست داشتم صورتش و ببینم ، کشش عجیبی برای دیدنش داشتم، ولی روی صندلی نشست که پشتش به من بود ،

_میگم آرش من برم با چند تا از دوستام سلام و احوالپرسی کنم

میخوای من و تنها بزاری؟

_اگر دوست داری همراهم بیا که با همه اشنات کنم

به خاطر کنجکاویم درباره اون خانم همراهش پاشدم ، با چند تا خانم و آقا آشنا شدیم تا دوباره من و برد سمت همون میز ، وقتی روبه روی اون خانم قرار گرفتم ، از شدت تعجب و حیرت چند بار دهنم باز و بسته شد حتی خودش هم همین طور ، تا اینکه


تا اینکه با صدای یه مرد به خودمون اومدیم

+به به ببین کی این جاست زیبا خانم خوبی شما ، آراد جان خوبی نازی خانم ما چطوره بهتری دختر خوب؟

خوبم

گنگ بودم ، نازی این جا چیکار می‌کنه ؟ چقدر لاغر تر شده !مگه مریض بوده ؟! چشماش چقدر غم داره ،نمیتونستم نگاهم و ازش بگیرم ، که دوباره همون مرد من و مخاطب خودش قرار داد
+من تا حالا شما رو زیارت نکردم ، می‌تونم بپرسم ، افتخار آشنایی با چه کسی رو دارم ؟

_دکتر، آرش جان نامزد بنده هستن

+کی نامزد کردی که ما بی‌خبریم زیبا جان

_هنوز رسمی نشده ،

_مبارکه ، خوشحالم از آشناییتون آرش خان

با دیدنش انقدر تو شک بودم که دیگه متوجه اطرافم نبودم ، انگار تمام دنیا رو بهم دادن ، تا اومدم به خودم حرکت بدم برم طرفش ، دکتر اومد و من و از شک در آورد
وقتی اون زن گفت نامزدم ، عرق سردی تمام وجودم و گرفت ، احساس کردم تمام تنم یخ بسته ، اصلا سپهراد اینجا چیکار می‌کنه ؟چرا بهش میگه آرش
با دقت بیشتری نگاهش کردم سپهراد من چشماش قهوه‌ای بود ولی این چشماش سبزه ، سپهراد من موهاش مشکی بود ولی این قهوه‌ای روشنه ، پس اون نیست، نمیدونم ،نمیدونم ، وای خدا
از افکار خودم مطمئن نبودم ، یه عالم علامت سوال دور سرم می‌چرخید !!!

ممنونم آقای دکتر ، ظاهرم و حفظ کردم نباید میزاشتم ماموریت خراب بشه سرگرد روی من حساب باز کرده ، دیگه حتی کوچکترین نگاهی به سمت نازنین انداختم ،با صدای زیبا به خودم اومدم

_میگم آرش جان من برم بایکی از همکارانم کار دارم شما پیش بقیه می‌نشینی یا میری جای قبلی؟

من همین اطرافم شما برو کارت تموم شد بیا پیشم

_باشه عزیزم

وقتی رفت من روبه بقیه کردم و گفتم با اجازه منم برم یه مقدار قدم بزنم ، طوری که زیبا متوجه نشه آروم پشتش به راه افتادم تا ببینم چیکار می‌کنه ، یه مقدار که از جمعیت و محیط جشن دور شد ، پشت ساختمانی نیمه کاره حرکت کرد ، صداش شنیدم که داشت با یه زن دیگه صحبت میکرد ،
_امشب باید کار و تموم کنید ، اون ناصر و زنشم بندازید تو دره ، دیگه باهاشون کاری نداریم ،
+باشه حتما ، زیبا این پسره که با تو اومده ، واقعا نامزدته؟
_نه ولی می‌خوام بیارمش تو گروه اون فقط یه طعمه است
+خوبه آفرین پس هنوز زیبای خودمونی

با قرار گرفتن دستی روی شونم برگشتم ، که همون دکتر ودیدم که به حالت سکوت دستش گذاشته بود رو بینیش

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : ghamecheshmaneto
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 1.50/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 1.5   از  5 (2 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

آخرین حرف کلمه cnxnlx چیست?