رمان غم چشمان تو 7 - اینفو
طالع بینی

رمان غم چشمان تو 7

___
من و انداخت روی زمین و شروع کرد به قلقلک دادنم ، تو رو خدا بسه

تا تو باشی دیگه این بلا و سر من در نیاری دختر ، زخم های صورتم داره میسوزه

وای من اصلا حواسم نبود شرمنده ببخشید ، سریع صورتت بشور

نگرانمی؟

خیلی

عزیز دلمیییی نگران نباش خوب میشه، رفتم صورتم شستم ، صدای در زدن می‌اومد ، در و باز کردم دکتر یه سینی صبحانه برامون آورده بود

_بیا داداش بخورید که اول صبحی با سر و صداتون کل محل و بیدار کردین

شرمنده دکتر جان

_شوخی کردم اهالی روستا بعد از نماز صبحشون دیگه نمی‌خوابند ، راستی تا یک ساعت دیگه ساکاتون با خانم من باهم میرسند

لطف کردین انشالله بتونم جبران کنم

_شاد بودنتون خودش جبران

اصلاً حواسم به زخم های صورتش نبود ، چقدر حواسش به من جمعه ولی من ... خیلی ناراحت شده بودم از کاری که کرده بودم ، اومدم برم در و باز کنم که سپهراد اومد و در و باز کرد وقتی برگشت تو دستش یه سینی مخلفات صبحانه بود سفره انداختم و باهم صبحانمون و خوردیم

نازی چرا تو فکری ، احساس میکنم ناراحتی؟!

اوهوم ناراحتم ، من و ببخش تو این همه هوای من و داری ولی من اصلاً حواسم بهت نیست ، الان زخمای صورتت
میسوزه ؟

نه عزیزم من خوبم ، دیگه نبینم بغض کنی ها ، مرد باید همه جوره حواسش به زنش باشه ، این وظیفه یه مرد وقتی متأهل میشه یعنی مسئولیت یه زندگی رو به عهده گرفته ،از طرفی هم من عاشقتم
دختر ، این شیطنتت هم بدجور به دلم نشست، بازم از این کارا بکن

ممنونم ، میگم من از خودم بدم میاد دیگه پس کی چمدون ها میرسه

دکتر گفت تا یه ساعت دیگه
، باید به خاله بگم آلبالو چیدیم باید راضی باشه

یک ساعتی گذشت و ساک ها رسید با سپهراد در ساک ها رو باز کردیم و لباس هامون و چیدم تو کمد کوچک اتاق ، اول شما برو حمام بعد من میرم ، بعد از اینکه از حمام اومدیم ، باهم به خونه خاله رفتیم ، صدای گریه بچه می آمد ، در زدیم و با خوش آمد گویی خاله رفتیم داخل که با یه خانم زیبا و مهربونم آشنا شدیم ، یه پسر دوساله داشتن ، خیلی بانمک بود

میگم خاله ما امروز صبح یه مقدار آلبالو چیدیم میخواستم بگم

_هیچی نمی‌خواد بگی پسرم ، نوش جونتون هر چی خواستین بچینید و بخورید
از شیر مادر حلال تر باشه پسرم

الان حدود ده روزی هست که ما اینجا داریم زندگی میکنیم ، همه چی خوبه ، رابطه من و سپهراد هرروز داره عاشقانه تر پیش میره جوری که دیگه لحظه ای دور شدن ازش باعث رنج و عذابم میشه


میگم دکتر نتیجه دادگاهی چیشد؟الان ده روزی هست که گذشته؟

_حکمشون که اعدام ، ولی باید اون دونفر هم دستگیر کنیم

تکلیف لیلا چی میشه ؟

_دقیق نمیدونم ولی احتمالاً یک یا دوسال بیشتر زندانی نشه ، چون ناخواسته وارد گروه شده بودن هم ناصر هم زنش

میتونم بپرسم چطوری وارد این گروه شدن؟

_ناصر از طریق یکی از دوستانش به یه مهمانی دعوت میشه ، تو همون مهمونی لیلا رو میبینه و عاشقش میشه ، لیلا هم بایکی از دوستانش به مهمونی میاد ، لیلا فضولیش گل می‌کنه و وقتی همه مشغول رقص و پایکوبی بودن سرک می‌کشه تو یکی از اتاق ها و میبینه چند نفر نشستن و دارن حرف میزنن ، از قرار هم یکی از محافظ ها لیلا رو میبینه و مچش و میگیره می‌بره تو همون اتاق، ناصر هم که از لیلا خوشش اومده بوده دنبالش راه افتاده بوده وقتی میبینه بردنش تو اتاق ، غیرتی میشه یه راست می‌ره تو اتاق و شروع می‌کنه به دعوا که زن من و چیکار دارید ، اونا هم شرط میزارن اگر میخوای سر زنت بلایی نیاد باید هر کاری که میگیم و انجام بدین، وتو این مدت هم بیشتر محموله سنگین به نام ناصر از مرز رد می‌شده
این جوری بوده که تو دام این گروه افتادن
ناصرم که واقعا از لیلا خوشش اومده بوده قبول کرده بوده این قضیه برای چهار سال پیشه ، که با تهدیدکردن ناصر و لیلا به عنوان طعمه برای جابه‌جایی جایی محموله های بزرگ مواد مخدر استفاده میکردند ، تو اعترافاتشون همه این ها گفته شده ، واینکه لیلا اصلا ناصر دوست نداشته ولی چاره‌ای جز ازدواج با ناصر نداشته

یعنی لیلا اصلا به ناصر علاقه ای نداشته؟

_طبق اعترافاتی که داشته این طوری گفته، البته همه این حرف هایی هم که زدم ، از سرگرد اجازه داشتم

ممنونم خیلی از سوالاتی که تو ذهنم بود با حرف های شما رفع شد واقعاً پزشک هستین ؟

_بله هم پزشکم هم سروان نیروی انتظامی در اصل مامور مخفی

با گفته های دکتر به فکر فرو رفتم واقعاً علاقه ای بینشون نبوده و از سر اجبار بوده ؟شک و تردید تودلم داشت غوغا میکرد ، شیطان این وسط وسوسه گر من شده بود ، من از بچگی به لیلا علاقه داشتم ، مغزم پر از فکرهای منفی بود ، فکرهای سمی ، مدت طولانی و با پام یه سنگ و از این ور به اون ور می‌انداختم ،احساسی که الان نسبت به نازی دارم فراتر از احساسم به لیلا است ، انقدر تو افکارم غرق بودم که از محیط اطرافم قافل شده بودم

من و سیما همسر دکتر دوست های خوبی برای هم شده بودیم ، دکتر و سپهرادم داشتن باهم صحبت میکردن


دکتر اومد داخل خونه ولی سپهراد همراهش نبود ، رفتم تو باغ دیدم داره قدم میزنه ولی انگار حال درستی نداره
رفتم کنارش و صداش زدم ولی انقدر تو فکر بود که اصلاً حضور من و احساس نکرد ،صداش زدم سپهراد عزیزم دستم و گذاشتم رو شونه اش برگشت و نگاهم کرد ، عمیق و بی پروا به چشمام زل زد ، کلامی حرف نزد ، فقط با یه آه چشم ازم برداشت ، و آهسته به طرف اتاق خودمون قدم برداشت ، شونه هاش افتاده بودن ، این چه حالیه ؟! اصلا دوست نداشتم حالش و این جوری ببینم ، پشت سرش منم به راه افتادم ، وارد اتاق که شدیم نشست و اشاره کرد بشینم کنارش ، دست هایش و از هم باز کرد و منم مثل دخترای سه ساله که به سمت آغوش پدرشون پرواز می‌کنند سمت همسرم به پرواز در اومدم ، سرم و روی سینه پهن مردونش گذاشتم و به آهنگ ضربان قلبش گوش سپردم

وقتی دست گذاشت روی شونه ام تازه متوجه حضورش شدم ، من چطور تونستم به کسی جز نازی فکر کنم ، شرمنده شدم وقتی به چشم های نازی نگاه میکردم زلالی و پاکی این دختر و با تمام وجودم حس کردم اون لحظه فقط یه آه از گلوم در اومد با شونه ای افتاده به طرف اتاق مون حرکت کردم ، وقتی وارد اتاق شدم آغوشم و برای عزیزترینم باز کردم نه من حرفی زدم و نه نازنین سوالی پرسید ، اون لحظه فهمیدم با سکوت میشه بهترین حس های
خاص رو از هم دریافت کرد

آغوشش منبع آرامش منه، هر لحظه تپش های قلبش اوج می‌گرفت ، حرارت تنش بیشتر میشد ، احساس کردم تب کرده ، سرم و بلند کردم و به چشمهاش نگاه کردم قرمز شده بود ، ترسیدم و ازش جدا شدم ، عزیزم حالت خوب نیست تب داری؟یه بالشت اوردم و گذاشتم و کمکش کردم دراز کشید، گونه هاش داشت رنگ تب به خودشون می‌گرفت ، سریع پاشدم و به سمت خونه خاله دویدن در زدم و دکتر درو باز کرد ، سپهراد حالش خوب نیست ، تو رو خدا بیا کمکش کن

_دختر صبر کن کیفم و بیارم

خاله و سیما و دکتر اومدن تو اتاقمون ببینن چیشده وقتی دکتر معاینش کرد فقط یه تب بر داد و گفت:

_برم از داروخانه یه سرم بگیرم بیام ، پا شویه کن تا من بیام

خاله حوله خیس میکرد میزاشت روی پیشونیش من هم لگن آب کردم پاهاش ‌گذاشتم تو آب ، اصلا حال خوبی نداشت بدنش مثل کوره می‌سوخت ، منم شروع کردم به گریه کردن ، خاله حالا باید چی کار کنم ، اگر تبش پایین نیاد چی؟

_دختر صبور باش حمد شفا بخون بهش فوت کن

+نازنین جان احتمالأ تبش عصبی باشه ،نگران نباش خوب میشه

سیما جون مگه چیشده که عصبی شده؟


دکتر اومد و بهش سرم وصل کرد

_نازنین خانم الان تبش میاد پایین ، چون هیچ گونه علائم سرما خوردگی نداره
ما میرویم اگر دیدی تبش رفت بالا صدام کن

باشه ممنونم ، یکی دو ساعتی که گذشت تبش قطع شد ولی خواب بود، کنارش به پشتی تکیه دادم و پاهام و تو سینم جمع کردم سرم و گذاشتم رو زانوهام و به تنها مرد زندگیم نگاه کردم
نفهمیدم کی خوابم برد که با دستای پر مهرش که موهام و نوازش میکرد بیدار شدم ، اول گنگ بودم ولی کم کم اتفاق این چند ساعت به مغزم هجوم آورد ،
دست گذاشتم روی پیشونیش خدا رو شکر تبش قطع شده بود، دستام به حالت نوازش رو صورت و موهاش کشیدم ، بهتری ؟چرا یهو تب کردی عزیزم ؟میدونی بهم چی گذشت

خوبم ، ببخشید اذیتت کردم

نه من خسته نشدم فقط نگران شدم
چرا یه دفعه اینجوری شدی؟

نازی می‌خوام برات حرف بزنم ، از گذشته تا امروز
با تمام وجود گوش سپردن به حرفهاش

من تو بچگی هام بیشتر وقتم و خونه خالم پری بودم مادر لیلا ، با مهران و مهراد همبازی بودیم تا اینکه مادرم دچار یه بیماری خونی شد ، پدرم هر دکتری که مادرم و برد نتیجه ندید، ولی آخر به این نتیجه رسیدن که برای درمان برن آلمان ، من و ستاره رو سپردن دست خاله ،حدود شش ماهی رفتن ، من کم کم به لیلا علاقه مند شدم اون سال تازه من دوازده سالم بود ولی تا لیلا دهن باز میکرد و چیزی میخواست خودم براش میاوردم اگر با ستاره دعواشون میشد طرف لیلا رو می‌گرفتم و ازش دفاع میکردم خلاصه که شده بودم حمایتگر لیلا انقدر که من حواسم بهش بود برادراش و پرویز خان
نبودن ، ستاره همش بهم غر میزد چرا لیلا رو بیشتر دوست داری ولی نمی‌تونستم براش دلیل بیارم تا مادرم خوب شد و برگشتن ، به دلیل بی حالی مادرم خاله ما رو میبرد خونشون تا مادرم بیشتر استراحت کنه تا زمانی که شد هجده سالم روز به روز با بزرگ شدن لیلا علاقه من هم بهش بیشتر میشد وقت سربازی رفتنم بود؛ خودم و معرفی کردم و با رایزنی های که پدرم کرد مدت سربازیم و تو تهران افتادم با خیال راحت هم دور را دور مواظب لیلا بودم ، تا اینکه خاله پری بر اثر سکته فوت کرد، خیلی روزهای سختی بود برای همه مخصوصاً لیلا ، سربازیم که تموم شد دیگه طاقت نیاوردم و یه روز جلو دبیرستانی که می‌رفت ایستادم تا تعطیل بشه ، وقتی از مدرسه بیرون زد جلوش و گرفتم و به عشقم بهش اعتراف کردم ، وقتی حرفم شنید با خجالت سرش و انداخت پایین و گفت منم دوستت دارم ، همین حرفش باعث شد سه سالی پنهانی باهم ارتباط داشته باشیم


هر دو درس میخواندیم و منم دیگه دوره های رزمی که میرفتم کامل شده بود و میتونستم مربی گری کنم ، تا اینکه هر دومون تصمیم گرفتیم از علاقمون به خانواده ها بگیم من با مادرم صحبت کردم و خیلی خوشحال شد و قرار گذاشته شد بریم خواستگاری ،وقتی رفتیم خونشون پرویز خان هم موافقت کرد ولی شرط گذاشت که باید درس لیلا تموم بشه بعد صحبت عقد و عروسی بشه حتی اجازه نداد صیغه محرمیت بینمون خونده بشه ، تو این مدت هر کاری برای خوشحال کردن لیلا انجام میدادم ، پدرم دیگه حوصله مدیریت هتل و نداشت و سپرد به من و گفت :از حالا باید خودت مدیریت کنی، منم پذیرفتم، روزها می‌گذشت تا یه روز صبح طبق عادت همیشم به لیلا زنگ میزدم باهاش تماس گرفتم ولی اصلاً حال خوبی نداشت ، منی که تمام حالت های لیلا رو از حفظ بودم فهمیدم مشکلی برایش پیش اومده ، از هتل زدم بیرون و رفتم دم دانشگاه دنبالش، پشت در دانشگاه منتظرش موندم تا اومد من و دید سوار ماشین شد و دلیل بی حوصلگی شو پرسیدم ولی جواب سر بالا داد ، تا یک ماهی ای همین حالت ها رو داشت بهش مشکوک شدم و یه روز قبل از این که برم هتل ، تاکسی گرفتم و تعقیبش کردم ، دیدم مسیرش و به سمت پایین شهر تغییر داد، هزاران علامت سوال تو ذهنم می‌چرخید ، تا اینکه جلو یه بوتیک ایستاد و رفت داخل ، منم پیاده شدم ، از پشت ویترین دیدم داره با یه مرد بحث می‌کنه ولی به خاطر این که سر از کارشون در بیارم جلو نرفتم و یه گوشه پنهان شدم تا این که لیلا با عجله اومد بیرون بهش زنگ زدم و گفتم کجایی عزیزم ، که به دروغ گفت : دانشگاهم ، وقتی از رفتن لیلا مطمئن شدم رفتم داخل بوتیک ، فقط ناصر تو مغازه بود ، اصلا از این مرد حس خوبی دریافت نمی‌کردم ، بی مقدمه ازش پرسیدم این خانم که الان این جا بود چیکار داشتن باشما ؟که برگشت گفت به تو ربطی نداره که من با عصبانیت یقه پیرهنش و گرفتم گفتم نامزد من تو مغازه تو چیکار داشته ، می‌دونی اون لحظه که برگشت با یه نیشخند بهم گفت :ما هم و دوست داریم و قراره به زودی باهم ازدواج کنیم ،نمیدونی چه حالی شدم ، تمام این چند هفته و تغییر رفتار لیلا در یک آن در مغزم می‌چرخید نفهمیدم چی شد و با تمام عصبانیتیم ویترین بوتیک و شکوندم وقتی به خودم اومدم که دیدم تمام دستم خونیه سوار تاکسی شدم راهی درمانگاه شدم ، از اون روز کارم شده بود بحث کردن با لیلا ، بهم میگفت من اشتباه میکردم بهت علاقه ای ندارم ، هرروز میرفتم جلو بوتیک ناصر وتهدیدش میکردم


شده بودم یه روانی ، هر روز به یه بهانه‌ای با یکی از کارمندان هتل دعوا میکردم تو خونه با هیچ کس حرفی نمیزدم ، لیلا دیگه جواب تلفنم و نمی‌داد میرفتم دم خونه هرچی التماس میکردم اصلأ انگار منی تو زندگیش وجود نداشت
تا اینکه یه روز پرویز خان اومد و گفت دیگه لیلا تو رو نمی‌خواد و از این به بعد مزاحمش نشو ، از اون روز دیگه سکوت کردم تا چند وقت بعدش شنیدم برای لیلا خواستگار اومده ، وقتی فهمیدم نابود شدم ، سوختم مگه میشه عاشق کسی باشی و دو روزه بخوای فراموشش کنی یا یکی از راه برسه و عشقت و به دزده و داغون نشی ، بیچاره مادر و پدرم به پای من سوختن ، تا اینکه مراسم عقدشون شد و مادرم تو رو تو مراسم دیده بود وقتی اومد خونه ورد زبونش فقط تو بودی ، انقدر گفت تا من و به اجبار آورد خواستگاری وقتی اومدم خونتون تو دید اول که یه دختر سر به هوا بودی چون به جای سلام و توجه به کسی که اومده خواستگاری به دسته گل واکنش نشون دادی کلی ذوق کردی ، ولی من تصمیم گرفتم حالا که دیگه نمیتونم لیلا رو داشته باشم تو رو بگیرم و اینجوری ناصر و لیلا رو میسوزونم، تصمیم داشتم تمام کینه‌ای که از ناصر و لیلا تو دلم بود و سر تو خالی کنم ، ولی نشد هر بار با دیدنت و مظلومیتی که تو وجودت بود حس انتقام و تو من ضعیف تر میکرد ، تا زمانی که صیغه محرمیت خوندیم همون آیه حس خوبی رو از تو در من به وجود آورد کم کم ازت خوشم اومد اصلا انکار وجودت مرحمی شد روی زخم های دلم بهت علاقه مند شدم ولی نمی‌خواستم قبول کنم تا زمانی که دزدیده شدی ، روز و شبم یکی بود به خاطر تو با پلیس همکاری کردم تا بتونم تو رو نجات بدم که خدا رو شکر خودم تونستم از دست او بی صفت کفتار نجاتت بدم ، نازی اگر من این حرف ها رو بهت زدم به خاطر اینکه باید می‌دونستی ، من الان فقط عاشقانه تو رو دوست دارم ، هیچ کس دیگه تو دلم نیست ، خونه دلم فقط به نام تو زده شده
این حرف و ازم قبول کن عزیزم

یه حالت دل شکستگی یا نمیدونم گنگی بهم دست داده بود ، بغض تو گلوم داشت منفجر میشد ، یعنی من و فقط به خاطر اذیت کردن اون دوتا می‌خواسته ، یعنی من و ..... وای خدا آهسته دستم و از دستش در آوردم بلند شدم و به سمت باغ رفتم ، کنار تنه درخت سیبی نشستم ، حتی یه قطره اشک هم نریختم فقط تو ذهنم این بود که یعنی تب الانشم از عشق و دوری لیلا است ، نکنه همه این دوستت دارم ها الکی باشه ، هزاران فکر منفی تو مغزم رژه می رفت ، میدونستم قبل از من به خواستگاری لیلا رفته بوده


اما نمی‌دونستم یه عشق کهنه و قدیمی تو دلش نسبت به لیلا داشته یعنی الآنم داره ؟ الان که دیگه ناصر نیست ، وای چقدر من بدبختم ، صدای قدم هایش و که بهم نزدیک میشد و خوب حس میکردم اصلأ عطر تنش و نسیم جلوتر به مشامم رسوند کنارم نشست ، ولی صورتم و به طرفش بر نگردوندم

من حقیقت و بهت نگفتم که ازم گریزان بشی آهوی من ببین نازی هر فکر منفی که تو اون سرت میگذره رو بهم بگو اگر براشون جوابی نداشتم بعد دیگه باهام حرف نزن باشه؟ نازی خانم من الان همه وجودم ضعف داره ولی به خاطر شما اومدم نشستم کنارت تا بهت ثابت کنم تنها عشقم خودتی

بغضم ترکید و با حالت گریه و دلخوری برگشتم سمتش و گفتم:اگر لیلا از زندان آزاد بشه چی ؟دیگه ناصری وجود نداره
اصلأ چرا تب کردی مگه دکتر بهت چی گفت که این حالت شدی من حسم قویه میدونی چرا چون وقتی حالت جا اومده از عشقت به لیلا داری میگی پس یعنی این چند وقت هم خیلی تحمل کرده بودی و حالا دیگه طاقتت تموم شده و دوباره برای دوری از عشق قدیمی تب کردی

بیا اینجا ببینم روی خاک ها نشستم و نازی و در آغوشم گرفتم و گفتم :همین جوری داری میدی بیرون ، اولاً که من با وجود تو دیگه به لیلا نامی فکر نمیکنم این و بهت قول میدم دومٱ حس خانم گل من اصلاً هم قوی نیست چون تب الانمم فقط تب عشق تو بوده و تمام ، نازی دکتر اعترافات لیلا و اون گروه بهم گفت برای لحظه‌ای یاد لیلا افتادم ولی عشق تو خیلی خیلی تو وجودم پر رنگ تر و خوش تر از هر عشقی تو دنیاست ، باور کن نه حرف های زبونم و بلکه خودم و باور کن اگر من و قبول داشته باشی پس تمام حرف های دل و زبونمم قبول می‌کنی با تمام وجودت میپذیری

با حرف هاش و آغوش گرمش کلی آرامش گرفتم کلا هر فکر منفی که داشتم از ذهنم پر کشید ولی دلم کمی ناز کشیدن میخواست که سپهراد این کار و خیلی خوب بلد بود

عزیزکم ، عشقم ، هم نفسم من و نگاهم کن ، دل تنگ چشماتم

دیگه طاقت نیاوردم و دستم و انداختم دور گردنش برای اولین بار خودم بوسه‌ای روی گونه های تب دارش زدم
لبخندی که زد قشنگ ترین تابلو زندگی من تو ذهنم شد

از این کارهام بلدی رو نکرده بودی شیطون بلا

از آغوشش اومدم بیرون و ایستادم داشت نگاهم میکرد ، یه چشمک و یه بوس از راه دور براش فرستادم که با چشمای گرد شده نگاهم کرد ، فهمیدم زیاده روی کردم ولی دست خودم نبود ، پا تند کردم و به سمت خونه خاله حرکت کردم ، چون میدونستم الان جایز نیست کنارش باشم ،


این دختر با این شیطنت های گاه و بیگاهش عاقبت کار دستمون میده ، رفتم یه دوش آب سرد گرفتم و بعد از حمام رفتم سمت خونه خاله و دکتر و صدا زدم اومد

_جانم کارم داشتی

نمیشه نازی و ببرم بیرون

_چرا داداش میتونی فقط باید زنگ بزنم طاها بیاد دنبالتون

بریم بازار هم مواد غذایی بخریم هم بگردیم

_اگر ما مزاحم نیستیم من و خانمم بیایم همراهتون

نه این چه حرفیه خوشحالم میشم

_پس بزار برم به طاها زنگ بزنم بیاد تا خانم ها حاضر بشن

دکتر رفت داخل ولی نازی اومد بیرون و یه پلاستیک دستش بود ، بلا خانم برو حاضر شو بریم بازار راستی تو پلاستیک چیه؟

نمیتونم بهت بگم توش چیه ولی تا چند دقیقه دیگه سورپرایز میشی ، الان حاضر میشم میام ، رفتم آماده شدم و در آخر چادر مشکی که خاله بهم داد و سرم کردم ، از اینه کوچکی که تو اتاق زده بودیم خودم و نگاه کردم خیلی چهرم و معصوم کرده بود؛ برگشتم که از در بزنم بیرون که سپهراد و پشت سرم دیدم

اومدم تو اتاق کارت پولمو بردارم که
دیدم ، نازنین داره چادر سرش می‌کنه دوست داشتم چهره خوشگلش و تو قاب چادر ببینم پشتش ایستادم وقتی برگشت
چهره دلربا و خاصش و با چادری که سر کرده بود به نمایش گذاشته بود ، چه دلبر شدی عشقم نازی انقدر با دلم بازی نکن
خم شدم و پشت چشمای نازش و بوسه زدم
بریم خانم گل راستی اومدم کارت پولمو و بردارم که شما من و گذاشتی تو خماری ،
کارت و برداشتم و باهم راهی شدیم نیم ساعتی منتظر طاها همون راننده‌ای که ما رو آورد اینجا نشستیم تا اومد

فکر نمی‌کردم آنقدر چادر بهم بیاد سیما زن دکتر هم چادری بود ، طاها اومد ما رو برد به یه بازار محلی پیاده کرد ، ناصر ما رو اصلا مسافرت نمی‌برد فقط چند سال پیش با دایی کمال و خانواده رفته بودیم مشهد و آخرین مسافرتمم که خاطره خیلی بدی برام رقم زد ، سپهراد کنارم راه می رفت ، چشمم به کلاه حصیری ها افتاد ولی روم نمی‌شد به سپهراد بگم برام بخره ، بوی ترشی و سیر تمام فضای بازار و پر کرده بود زن ها و مردهایی که با لهجه های قشنگشون در حال فروش محصولاتی بودن که با دست رنج خودشون درست شده بود ، بوی زندگی میداد

هرچی خواستی بگو بگیریم ، بیا اول بریم یکم مواد غذایی بگیریم ، وارد یه مغازه که لبنیات داشت شدیم و یه مقدار پنیر و کره محلی خریدیم

میگم من برم تو اون مغازه صنایع دستی ها رو ببینم تا خرید ها تموم بشه ؟

نه صبر کن باهم میریم الان ، یه مقدار دیگه مایحتاج خوراکی های که نیاز داشتیم و خریدیم


با هم وارد مغازه شدیم ، انواع لباس های محلی ، کلاه حصیری ، نیم ست های که با صدف درست شده بود قاب های عکسی که خیلی جالب تزئین شده بود
میگم بیا برای ستاره و مادر جون یه چیزی یادگاری بخریم

پس برای مادر خودت چی ؟

نه نیاز نیست

ببین عزیزم شما دیگه خانم منی نباید تعارف الکی داشته باشی ، هر چیزی دارم برای شماست،وقتی این معذب بودنت و میبینم از خودم بدم میاد ، میدونی چرا؟
به خاطر اینکه حس میکنم هنوز من و از خودت نمیدونی و این خیلی برای من ناراحت کننده است.
هرچی خواستی بردار حساب کنم ، برای مادرت باید یه چیز خوب بخریم

باشه ممنونم ، سعی میکنم دیگه ناراحتت نکنم ، خلاصه برای مادرم و مه تاج خانم شال های زیبا دست بافت گرفتیم برای ستاره هم یک جفت کفش چرم خوشگل که سرش و با نخ منگوله درست کرده بودن گرفتیم ، منم یه کلاه حصیری با یه دست لباس محلی که خیلی تو تنم قشنگ بود گرفتم وقتی لباس و تنم کردم دقیقا مثل دخترهای روستا شده بودم در اتاق پرو زده شد

در و باز کن ببینمت

در و باز کردم و سرش و از لای در داد تو همچین نگاهم میکرد که انگار یه موجود فضایی و میبینه یه دفعه زد زیر خنده ، فکر کنم خیلی خنده دار شدم

اصلا با دختر های روستا که گونه هاشون همیشه رنگ گرفته است فرقی نداشت ، احساس میکردم دارم به یه دختر چهارده ساله نگاه میکنم ، از بانمکی چهرش نتونستم جلو خندم و بگیرم و زدم زیر خنده که با دستش هولم داد بیرون و در و بست

دیگه داره زیادی می‌خنده حرصم گرفت و با دستم به شونش فشار وارد کردم و به بیرون هولش دادم ، اصلأ خورد تو ذوقم این لباسم نمی‌خوام ، لباس و عوض کردم و رفتم بیرون هنوز آثار خنده تو چهرش پیدا بود ، من این لباس و نمی‌خوام

اتفاقاً من می‌خوام

مگه میخوای تنت کنی ؟حالا نوبت من بود که بخندم

همیشه بخندی عزیزم ولی من این لباس و میخرم شما هم از امروز برای من تنت می‌کنی ، اوکی نازی خانم

شونه ای بالا انداختم و سکوت کردم ، یه دونه از اون قاب عکس های خوشگلم برداشت و حساب کرد و از مغازه اومدیم بیرون ، خرید دکتر و زنش هم تموم شده بود باهم به سمت ماشین حرکت کردیم
اول دکتر و خانمش سوار شدن بعد من و سپهراد ، تو راه برگشت به خونه بودیم که طاها به دکتر گفت

+بابک یه ماشین داره تعقیبمون می‌کنه

_مطمئنی؟

+آره رفتنه هم داشت پشتمون میومد ولی گفتم شاید اشتباه میکنم ولی الان مطمئنم

یعنی چی مگه این جا امن نبوده ؟!

دکتر زنگ زد به سرگرد و ماجرا رو گفت

_ طاها عادی راه و ادامه بده ، اینا جای ما رو میشناسن پس گم کردنشون بی فایده است ، ولی چه طوری جای ما رو پیدا کردن نمی‌دونیم سرگرد گفت بریم خونه تا تصمیم بگیریم

بعد از چند روز آرامش دوباره طوفان داره شکل میگیره دلم شور میزد ولی ظاهرم و حفظ کردم نمی‌خواستم سپهراد من و ضعیف بدونه، وقتی رسیدیم خاله یه پاکت داد دست سپهراد

بعد از یه مسیری دیگه اون ماشین تعقیبمون نکرد و مسیرش و تغییر داد
وقتی رسیدیم خونه خاله یه پاکت بهم داد و گفت

_ این و یه آقایی آورده که بدم به شما

من و دکتر یه نگاه بهم کردیم و پاکت و از خاله گرفتم

+سپهراد همین جوری بازش نکن بزار هماهنگ کنم بعد

بعد از هماهنگ کردن با سرگرد من و بابک رفتیم داخل یه اتاق نذاشتیم خانم ها بیان داخل اتاق یعنی سرگرد گفت که فقط من و دکتر محتوای پاکت و ببینیم وقتی پاکت و باز کردم ، چند تا عکس بود فضا نیمه تاریک عکس یه دختر با لباس نامناسب و یه مرد که کنارش بود عکس بعدی واضح تر بود ولی بازم چهره هاشون و نمیشد تشخیص داد عکس ها شماره بندی شده بود اولی تاریک و تار دومی روشن تر سومی چهارمی هرچی جلوتر میرفتم لرزش دستم بیشتر میشد به هفتمی که رسیدم دیگه رگ های چشمام داشت از حرارت پاره میشد شقیقه هام نبض میزد من دارم چی میبینم با فریاد از ته حنجرم و مشت هایی که روی عکس ها کوبیده میشد اینا دروغه می‌دونم دروغه اشغال عوضی خودم با دستای خودم خفت میکنم اشغال خودم طناب دار و میندازم گردنت

_هر کاری میکردم نمی‌تونستم ارومش کنم جنون آنی گرفته بود با عجله بلند شدو سمت در رفت که بازو شو گرفتم و کشیدم

بابک ولم کن ، میگم ولم کن باید برم تهران همین الان باید برم میگم ولم کن مرد

_با تمام قدرت زدم تو گوشش طوری که مچ دستم درد گرفت ، ولی جلو دار این مرد نبود ، فهمیدن به غیرتش به ناموسش توهین شده ، برای آروم کردنش مجبور شدم یه فن بزنم شاید با مبارزه یه مقدار تخلیه بشه و کار اشتباهی ازش سر نزنه، میزد بدم میزد ولی برام مهم نبود فقط آرام شدنش و میخواستم ، وقتی خسته شد کنار دیوار سر خورد و نشست ، برای اروم کردنش گفتم سپهراد جان احتمالاً عکس ها فتوشاپ پسر

نباشه چی ؟ اگر واقعی باشه چی؟
اگر بلایی بدتر از کتک زدنش کرده باشه باید چه خاکی تو سرم بریزم

_ همین الان من عکس ها رو میبرم اداره همین جا پیش یکی از همکارام تشخیص میده فوتوشاپ یا واقعیت

هر جا بری منم میام ، 


باید با گوشم بشنوم با چشمم ببینم
تا بفهمم زندگیم به کجا کشیده ، عکس ها رو دوباره ریخت تو پاکت که چشممون به یه کاغذ افتاد نوشته بود

+تو نگاه اول خریدارش شدم چیزی رو که خریده باشم چه تو زندان باشم چه مرده باشم اگر برای من نشه آنقدر آدم اون بیرون دارم که نزارم مال من دست دیگری بیفته ، این تازه یه نمونه کوچیکش ، زمان اعدام من زمان مرگ عشقته آراد

این مگه زندان نیست ، پس چطوری دستش بازه که تهدید میکنه

_خونسردی تو حفظ کن اگر میخوای با من بیای باید از در پشتی که به نیزار میخوره بریم

دکتر و سپهراد رفتن تو یکی از اتاق های خاله منم خودم و با سینا پسر دکتر سر گرم کردم شاید دلشورم کم بشه ولی اصلاً فایده ای نداشت حدود ده دقیقه ای گذشته بود که صدای داد بلند سپهراد از اتاق بلند شد ، از ترس بلند شدم و خودم
رسوندم به در اتاق سیما و خاله هم پشت در ایستاده بودن، صدای داد و کتک زدن میامد هرچی دستگیره در و بالا پایین میکردیم در قفل بود ، با گریه می زدم به در تو رو خدا در و باز کنید هر چی منو سیما و خاله التماس کردیم در و باز نکردن بعد از چند دقیقه صدا ها خوابید ، به خودم جرات دادم و آهسته به طرف در رفتم گوشم و چسبوندم به در ولی انقدر آهسته صحبت میکردن که نمی‌فهمیدم چی میگن
تا یه دفعه در باز شد و چهره بهم ریخته دو نفرشون دیده شد، منتظر بودیم یه چیزی بگن ولی نه دکتر نه سپهراد حرفی نزدن ، حتی من و نگاهم نکردن ، سپهراد وقتی از کنارم رد شد یه لحظه مکث کرد ولی بعد پا تند کرد و به طرف باغ رفت
اومدم پشتش برم که با صدای دکتر متوقف شدم

_نازنین خانم دنبالش نرو بزار تنها باشه

همین و گفت و چشم ازم گرفت و در گوش سیما نمیدونم چی گفت و راهی بیرون شد ، سیما اینا چرا اینجوری بودن ؟

_نمیدونم عزیزم به خودت استرس نده بیا پیش خودم خواهری

خاله گفت :

_هرچی که بوده مربوط به اون پاکت بوده
خدایا بخیر بگذرون

با دکتر و طاها از در پشتی باغ که به یه نی زار راه داشت خارج شدیم بعد از یه مسافت طولانی یه تاکسی گرفتیم و به سمت جایی که دکتر آدرس داد حرکت کردیم ، نمیدونم چرا اصلاً دوست نداشتم
تو اون لحظه به چشمای معصومش نگاه کنم،خدایا همیشه کمکم کردی بازم خودم و نازنین و به خودت میسپارم ، وقتی رسیدیم با استرس شدیدی که تا به حال تجربه نکرده بودم راهی دفتری شدیم دکتر کامل توضیحات و داد و عکس ها رو به دست پلیس داد منتظر نشستیم تا جوابگوی ما بشن ،


یکی از همین درجه دارها و همکار دکتر اومد و فقط دکتر و صدا کرد داخل اتاق ، بعد از چند لحظه طاقت نیاوردم و بدون در زدن رفتم تو ، این وسط زندگیه من داره نابود میشه نه دکتر پس هر چی هست به خودم بگید ، سرهنگی که پشت میز نشسته بود گفت:

_من شرایط شما رو درک میکنم ، ولی هر کس دیگه ای جای شما بدون اجازه تو این جلسه میومد باز داشت میشد

چی میگی شما هر کس دیگه هم جای من بود شرایطش مثل من بود حق داشت بدون اجازه وارد این اتاق بشه جناب سرهنگ ، تا حالا برای خودت یه همچین موضوعی پیش اومده که بفهمی تو این دل و مغز بی صاحب چی میگذره

_سپهراد بشین آروم باش ، جناب سرهنگ حرف حق و میگه

یه نگاه تیز به جانب دکتر انداختم که دیگه حرف نزنه

+آقای وحیدی ما عکس ها رو بررسی کردیم هیچ کدوم از عکس ها متاسفانه فوتوشاپ نبوده

با شنیدن اینکه حقیقت بوده دستهام از زور اعصاب مشت شد دندون هام بهم چفت شد دیگه نمی‌تونستم حرکت کنم امیدم ناامید شد ، دلم برای عشقم پاره پاره شد ، فکر های منفی ، در اصل فکر های سمی تو مغزم رژه میرفت ، که سرهنگ دوباره شروع به حرف زدن کرد
ولی باید متوجه بشیم تو چه شرایطی این عکس ها گرفته شده در تمام عکس ها چشم های خانم بسته هستند پس ممکنه در موقع بیهوشی عکس ها گرفته شده باشه ، من یه دستگاه به سروان میدم تا روی بدن خانمت حرکت بده این دستگاه کارش پیدا کردن ردیاب هست .
احتمال زیاد ردیاب داشته باشه که تونستن پیداتون کنن

_همه از اتاق برن بیرون من می‌خوام با این مرد تنها صحبت کنم

همه رفتن بیرون و سرهنگ حرفهایی زد که دلم برای این مرد به ظاهر پر صلابت ریش شد

_چند سال پیش تو یه عملیات بزرگ پیروز شدیم ولی دشمن همیشه تو کمین نشسته تا از پشت خنجر بزنه ، همیشه هم هستن حیوانات انسان نمایی که کارشون نابود کردن زندگی های آرام مردم ، پسرم تو همون عملیات شهید شد چند ماهی گذشت تا یه روز دخترم دزدیده شد هر چی تلاش کردیم پیدا نشد تا چند روز بعد جسمش کنار یه جاده پیدا شد میدونی چه بلایی سرش آورده بودن ، بلایی که هزاران دختر تو دنیا و همین کشور دچارش میشن تجاوز ، تا یک سال نتونستم کار کنم وقتی به خودم اومدم از اون روز برگشتم سر کارم و با تلاش بیشتر برای مبارزه با همچین آدمای کثیفی، پس بدون بدتر از اتفاقات زندگی خودت سر زندگی خیلی از انسان ها اومده پس صبور باش
منم شماره پلاک اون ماشینی که تعقیبتون میکرد و از طاها گرفتم پیگیری میکنم اگر هنوز تو شهر باشن دستگیرشون میکنیم


تو راه برگشت هر سه نفرمون سکوت کرده بودیم ، داشتیم تو اتوبان می‌رفتیم که به راننده گفتم بزن کنار وقتی ایستاد از ماشین پیاده شدم شما برید من پیاده میام

_سپهراد بیا باهم بریم خواهش میکنم

نه دکتر من از در پشتی میام که کسی متوجه من نشه

_من جواب نازنین و چی بدم اون دختر تا الان هم اگر دق نکرده باشه خیلی هنر کرده

بهش بگید یه کاری پیش اومد برام، واقعاً احتیاج دارم تنها باشم

_باشه میریم ولی این و بدون وقتی برگشتی باید رفتارت و با نازنین مثل قبل کنی اگر این دختر بیشتر صدمه ببینه من می‌دونم و تو خودتم میدونی اون یه سکته رو رد کرده پس نذار آسیب جدی تره ببینه

راست می‌گفت ولی من احتیاج به فکر کردن داشتم احتیاج به داد زدن احتیاج به گریه کردن وقتی رفتن منم شروع کردم به دویدن ، منی که تا حالا دستم به یه تا محرم نخورده چطور باید دست یه نامحرم به بدن زن من خورده باشه ، خدایا چرا مگه نمیگی به ناموس مردم نگاه نکن تا کسی به ناموس خودت چشم نندازه ، من که تو این مورد به حرفات گوش کردم ، منه گنهکار که چشمم دنبال غیر نرفته بود که الان یه نفر تو این دنیا چشمش به ناموس من افتاده ، آخه خدا باید به کی شکایت کنم ، میدویدم و داد میزدم و به خدا شکایت میکردم ، اگر کفاره گناهانم و داری میگری با دلم این کار و نکن اون دنیا ازم بگیر اگر داری امتحانم می‌کنی من از الان شکست خورده امتحانتم ، دیگه نفسم یاریم نمی‌کرد و آروم آروم کنار جاده قدم برداشتم نفهمیدم کی به شهر رسیدم و
صدای اذان از گلدسته های مسجد بلند شده بود تردید داشتم برم یا نرم عاقبت رفتم و وضو گرفتم ، فقط خودش می‌تونست آرومم کنه

دکتر و طاها اومدن ولی سپهراد نبود از چهره هاشون هیچی نمی‌تونستم بخونم ، دکتر پس سپهراد کجاست؟چرا باهاتون نیست؟

_کاری برایش پیش اومد نگران نباش تا یکی دو ساعت دیگه پیداش میشه

می‌ترسیدم باغ عبور کنم آخه خاله شب ها دوتا سگ نگهبان شو آزاد میکرد
از یه طرفی هم دوست داشتم برم تو اتاق خودمون و تنها باشم هزار تا سوال داشتم ولی از دکتر روم نمیشد بپرسم به خاطر همین ترجیح دادم تا اومدن سپهراد سکوت کنم ، ببخشید دکتر میشه من و از تو باغ رد کنید برم اتاقمون

_همین جا باش تا شوهرت بیاد مادر تنها میخوای باشی برای چی ؟

نه ممنونم الان به تنهایی نیاز دارم ، میشه دکتر بریم

+باشه بریم

هرچی خاله اصرار کرد قبول نکردم ، با دکتر راهی ته باغ شدیم ، وقتی رسیدم دم اتاق برگشتم


وقتی رسیدم برگشتم سمت دکتر و گفتم :میتونم بپرسم تو اون پاکت چی بوده؟

_چیز مهمی نبوده نازنین خانم ، فکر خودت و مشغول نکن و در ضمن هر موقع سپهراد اومد من میام یه کاری دارم باید انجام بدم

چه کاری؟

_متوجه میشی ، فعلآ

با رفتن دکتر منم سریع به اتاقمون پناه بردم همه برق ها رو روشن کردم و در آخر در گوشه ترین نقطه اتاق پناه گرفتم ، چرا سپهراد نگاهم نکرد چرا نگاهش و دزدید ، الان کجاست ؟ یک ساعتی به همون حالت موندم که دل و کمرم درد گرفته بود آخه الان چه موقع بود که بخواد این هم برام پیش بیاد ، خدا رو شکر مامانم فکر همه چی و کرده بوده و حتی مسکن هم تو ساک گذاشته بود ، دستشویی بیرون کنار اتاقمون بود با ترس و لرز رفتم و اومدم در و قفل زدم و دوباره سر جای قبلیم نشستم دل دردم دیگه طاقتم و تموم کرده بود با اینکه مسکن خورده بودم ولی زیاد اثری نداشت ، استرسم با نیومدن سپهراد بیشتر شده بود ، عاقبت بغضم شکست و بلند بلند شروع کردم به گریه کردن اشکهام تمام صورتم و گرفته بود ، به هق هق افتاده بودم که صدای در زدن و یالله گفتن دکتر و شنیدم اشکهام و با پشت دستم پاک کردم و سریع شالم و سرم انداختم
پاشدم در و باز کردم که دیدم سیما و دکتر پشت در هستن

_نازنین حالت خوبه دختر ، بابک برو دستگاه فشار و بیار اصلا رنگ به رو نداره ، آخه من به تو چی بگم چرا اومدی اینجا ، اومدی که با گریه کردن خودت و بکشی
بیا بشین ببینم

تو رو خدا بگو سپهراد کجاست حتمی دکتر بهت گفته دارم از دل شوره میمیرم خواهش میکنم

_نازنین جان بابک و همسرت رفته بودن اداره پلیس همسرت کارش طولانی شده مونده همون جا دیگه باید پیداش بشه

دکتر اومد و فشارم و گرفت که پایین بود ، معلوم بود خیلی تو فکره دکتر همیشه خندون حالا اخمش از هم باز نمیشه

+سیما این سرم و وصل کن بهش

نه من حالم خوبه فقط دل شوره سپهراد و دارم دکتر تو رو خدا بگو کجاست نکنه بلایی سرش آوردن که با شما نیومده

+نه بلایی سرش نیومده اون بلا سرت نیاره با این بی فکریش خیلیه

_نازی جان بخواب من این سرم و بهت وصل کنم

+من میرم کاری داشتی بهم بگو سیما جان ، از اتاق اومدم بیرون فقط منتظرم بیاد و یه دونه محکم بخوابونم تو گوشش مرتیکه بی فکر و انگار فقط خودش غیرت داره ساعت ده شب بود که صدای در زدن از پشت خونه اومد سریع رفتم در و باز کردم دیدم آقا با ظاهر آشفته تشریف آوردن ، به به آقای خوش غیرت حرفم و که تموم کردم یدونه خوابوندم تو گوشش


+معلوم هست کدوم گوری بودی ، اون دختر که دق کرد

اصلا به حرف دکتر توجه نکردم و قدم هام تند کردم سمت باغ و به طرف اتاق مون حرکت کردم دکتر هم پشتم می امد
وارد اتاق شدم چشمم به جسم نحیف و رنگ و رو پریدش افتاد که سرم بهش وصل بود و چشم هایش بسته بود ، کنارش نشستم و دستش و لمس کردم مثل یه تیکه یخ

_از بس بی قراری کرد یه آرام بخش بهش زدم تا همین الان دیگه از هوش رفت

چرا انقدر بدنش سرده؟

+به لطف دیر اومدن جنابعالی افت فشار شدید پیدا کرده ، تا خوابه من برم دستگاه و بیارم ببینم ردیاب و کجاش کار گذاشتن

سیما خانم میشه من و نازنین و تنها بزارین اگر میشه به دکتر هم بگین فعلا نیاد من خودم صداش میکنم

_باشه ولی سرمش تموم شد باید دوباره فشارش و بگیریم ، حالش اصلا خوب نیست مراقبش باشید دختر خیلی ضعیفه

ممنونم چشم حتماً ،با رفتنش کنار نازنین دراز کشیدم محو تماشای چهرش شدم ، یعنی با تو چیکار کردن ؟ نکنه پاکی جسمت و گرفته باشن ؟ در هر صورت که من عاشقتم دختر فقط نگران خودتم من باید کنار بیام ، با خودت چیکار کردی که رنگ به صورت نداری ، تا تموم شدن سرمش نوازشش کردم و با جسم خوابش درد و دل ، سرم و از دستش کشیدم که یه تکونی خورد و کم کم چشم هایش و باز کرد غم چشماش دلم و آتیش زد ، با دیدن من چونش شروع کرد به لرزیدن
بلندش کردم و نشوندمش روی پاهام
جانم عزیزم ، همه هستی من گریه نکن که با اشکات آتیش به دلم میزنی

کجا بودی ؟دیگه دوستم نداری که نگاهت و ازم گرفتی ؟اصلا اون پاکت چی بود که آتیشت زد ؟تو رو جون هر کی دوست داری بگو تو اون پاکت چی بود ؟

اصرار نکن عزیزدلم لازم باشه همه چی و به موقع بهت میگم ، صورتش و با دستام قاب گرفتم و با تمام وجودم از صورت برگ گلش بوسه میچیدم چند ساعت کنارش نبودم ولی احساس میکردم سالهاست از هم دور بودیم

وقتی چشم هام و باز کردم و دیدمش انگار آبی بود که روی آتیش ریخته باشن
دلم آروم شده بود، با بوسه های پر محبتش غرق در خوشی شدم ولی با صحبت های بعدش دوباره اضطراب وجودم و فرا گرفت

نازنین پلیس گفت احتمالا تو بدنت ردیاب کار گذاشتن زمانی که بیهوش بودی به خاطر همین به دکتر یه دستگاه دادن که ببین حدسشون درسته یانه ؟

من اصلا یاد ندارم که چیزی بهم وصل کرده باشم

صبر کن برم دکتر و صدا کنم بیاد
رفتم و دکتر و صدا زدم

_شما برو الان من میام ، دستگاه و برداشتم و راهی اتاقشون شدم

با در زدن اتاق و بفرمایید سپهراد شالم
و روی سرم مرتب کردم و دکتر با یه سینی پر از غذا و سالاد اومد تو

_سلام نازنین خانم بهتری؟

ممنونم دکتر با محبت های شما سیما جان بهترم

_ببین نازنین خانم، ما همگی فکر میکنیم همراه خودت باید ردیاب داشته باشی چون امکان نداره تو راه اومدن به اینجا ما رو تعقیب کرده باشن ، حالا به خاطر اینکه مطمئن بشیم من این دستگاه و روی بدن شما حرکت میدم ببینیم چی پیش میاد

دکتر دستگاه و روشن کرد از پایین پای نازی شروع کرد حرکت دادن وقتی رسید به فک نازی دستگاه شروع کرد پشت هم بوق زدن ، یعنی چی ؟

_پیداش شد ، تو دندونش کار گذاشتن
وقتی به بهوش اومدی دندون درد نداشتی؟

همه جونم درد میکرد بند بند تنم ولی یادم نیست دندون هام درد میکرد یا نه
گوشی رو برداشت و زنگ زد یه سرگرد ابطحی و گزارش داد

چی شد ؟سرگردچی گفتن؟

_فردا خود سرهنگ با یه متخصص میان تا رد یاب و در بیارن

من همیشه از دندون پزشکی بیزار بودم حالا چطوری بدون امکانات می‌خوان
روی دندون های من کار کنن

دکتر با یه شب بخیر رفت ، حال درونم خوب نبود ولی باید به خاطر نازی ظاهرم و حفظ میکردم ، نازی جان بیا ببین خاله چه کرده بیا غذا بخوریم که دیگه معده هامون صداش در اومده

من نمی‌خورم ممنون اصلا اشتها ندارم

دوست داری خودم بزارم دهنت ؟

نه من تا نفهمم تو اون پاکت چی بوده لب به هیچی نمی‌زنم

اون پاکت هیچ ربطی به شما نداره

چرا من به دلم افتاده اون پاکت به من ارتباط داره ، اگر به من ربطی نداره پس چرا وقتی از اتاق اومدی بیرون نگاهت و ازم دزدیدی ، چرا انقدر حالت آشفته بود

به جان خودم به تو...

نزاشتم حرفش تموم بشه نه بگو به جون نازی ، جون من و قسم بخور که او پاکت هیچ ربطی به منه نازی نداره همین الان بلند بلند و شمرده قسم یاد کن وگرنه به جان خودم لب به غذا نمی‌زنم فردا هم که سرگرد بیاد باهاش صحبت میکنم از اون میپرسم واگر راستش و از زبون اون بفهمم سپهراد دیگه باهات حرف نمی‌زنم

چی میگی برای خودت من جون تو رو قسم نمی‌خورم ، بعدشم نازنین من تو این چند ساعت به اندازه تمام عمرم فشار روم بوده پس تو دیگه کوتاه بیا جان مادرت

منم اگر بیشتر از تو نباشه کمتر از تو فشار عصبی روم بوده، تازه تو دلیل فشار عصبی تو میدونی ولی من بدبخت نمیدونم از ندونستن اینکه دوباره چه بلایی سرمون اومده دارم میمیرم

تو رو به خدا به پیغمبر به هر کسی که دوستش داری و می پرستی هر چی ندونی بهتره
 


مثل یه بچه گنجشک می‌لرزید ، تو بغلم گرفتمش تا لرزش بدنش و کم کنم
نکن با خودت این جوری پرنده کوچولوی من

شما فکر میکنید چون سنم کمه هیچی حالیم نیست در صورتی که من همه چی و میفهمم چون تو سختی بزرگ شدم مثل دخترای دیگه نبودم که تو ناز و نعمت بزرگ شدن همین سختی ها روح و روان منم بزرگ کرد ، باشه منتظر میمونم تا به وقتش بهم بگی دیگه هم بی قراری نمیکنم

آفرین دختر خوب ، حالا هم دیگه گریه و زاری بسه بیا باهم غذا بخوریم که گشنگی هلاک شدیم

بزار گرمش کنم غذا ها سرد شده

نه نمی‌خواد شما با این ضعف بدنت پاشی خودم گرم میکنم

بلدی ؟یه موقع دستت نسوزه

چی در مورد من فکر کردی من همه کاری بلدم خانم ، یه شوهر نمونه گیرت اومده که از هر انگشتش یه هنر می‌ریزه

باشه عزیزم متوجه شدم دیگه تعریف نکن که الان سقف می‌ریزه رو سرمون

باشه نازی خانم مسخره کن ولی در طول زندگی مشترک در آینده ای نه چندان دور متوجه خواهی شد که چه کسی گیرت اومده

با شوخی و خنده هاش غذا رو گرم کرد و سفره کوچکی انداخت ، یه قاشق بیشتر نیاورده بود ، پس چرا یه قاشق بیشتر نیاوردی

خب اینم جزو یکی از هنر های بنده می‌باشد

حتما میخوای اجی مجی کنی ویه قاشق ظاهر کنی درسته؟ابروهاش و بالا انداخت و یه نه کش دار گفت پس چی؟!!

شما صبور باش همسرم ببین این بازیکن چه می‌کنه ، بیا بغلم

از خدا خواسته رفتم و تو بغلش نشستم ، یه قاشق پر غذا گذاشت تو دهنم ، دوباره همون قاشق و پر کرد گذاشت دهن خودش با این کارش غذا رو به سختی قورت دادم با تعجب نگاهش میکردم!!!

چیه خانم از نزدیک تا حالا شوهر به این خوشگلی ندیده بودی

دهنی من بود

باید عادت کنی من این جوری بیشتر غذا بهم می چسبه اصلا گوشت میشه به بدن

تا لقمه آخر غذا همین جوری خوردیم و خودشم سفره و جمع کرد و ظرف ها رو شست و نشست ، خسته نباشی آقای
هنرمند

سلامت باشی عزیز دلم کاش تلویزیون داشتیم ، حداقل سرمون گرم میشد گوشی ها رم که گرفتن خب پس به نظرت چی کار کنیم ؟

با اینکه سعی میکرد با شوخی وخنده هم فکر خودش و هم من و منحرف کنه ولی همش ظاهر بود باطن خودش و من آشوب بود، میگم یعنی فردا می‌خوان دندان های من و چیکار کنن؟

مطمئن باش کاری نمیکنن که اذیت بشی

بعدش که ردیاب و در بیارن کجا میبرنمون؟

منم مثل تو از هیچی خبر ندارم فکرت و مشغول نکن توکل میکنیم به خدا

چرا باید انقدر آواره باشیم ، پس کی سر و سامون میگیریم؟

حرفی نداشتم بزنم


نمی‌دونستم چی بهش بگم چون مغز خودم هم پر از سوال بی جواب بود ، اون شب هم تا نزدیکی های اذان صبح هم من هم نازی بیدار بودیم ولی هر کدوم توفکر و حال خودمون فقط صدای جیرجیرک بود که فضا رو پر کرده بود وقتی برای نماز پاشدم دیدم نازی خوابش برده نمازم و خوندم و جسم نحیفش و تو بغلم جا دادم و خودمم به خواب عمیقی فرو رفتم

با صدای در زدن از خواب بیدار شدم سپهرادم خواب بود ، سپهراد پاشو در میزنن

با صدا زدن نازی از خواب پاشدم
جانم چی شده ؟

در میزنن پاشو در و باز کن

پیراهنم و از چوب لباسی برداشتم و تنم کردم با دستم موهام و مرتب کردم و در و باز کردم و سیما خانم و پسرش پشت در بودن ، سلام سیما خانم

_ سلام ببخشید مزاحم شدم، اومدم بگم سرگرد و همکارشون اومدن بابک میخواست بیاد صداتون کنه ولی من دیشب تا حالا نگران نازنین بودم بخاطر همین خودم اومد صداتون کنم و میتونم نازنین جون و ببینم

خواهش میکنم بفرمایید تو ، نازنین جان سیما خانم اومده

سلام عزیزم بیا تو

_سلام خانم خوش خواب من که از نگرانی مردم ، بهتری ؟

خوبم با محبت شما مگه میشه بد باشم

_بلند شو یه آبی به دست و صورتت بزن بریم خاله نهار درست کرده منتظر شماست

باشه حالا این گل پسر بده من یه ماچش کنم یه مقدار که با سینا بازی کردم بلند شدم و خودم و مرتب کردم آبی به دست و صورتم زدم اومدم تو دیدم سیما نیست ، سپهراد پس سیما کجا رفت؟

رفت تا ما هم بریم ؟نازی بیا اینجا سهم اول صبح من و بده انرژی بگیرم بعد بمیریم

یه بوسه به صورتم زدو در آخرم یه گاز از گونه ام گرفت ، آخ چرا گاز میگیری؟

میخواستی انقدر خوشمزه نباشی
راستی سرگرد اومده بیا زود تر بریم

با دلشوره ای که داشتم راهی خونه خاله شدیم، با دیدن سرگرد و همکارش دلشورم بیشتر شده بود هم وضعیت جسمیم خراب بود هم روحیم احساس میکردم اکسیژن داخل خونه کمه

با سرگرد و همکارش حال و احوال کردیم ولی دکتر خیلی سنگین باهام برخورد کرد متوجه اشتباه دیروزم شده بودم، ولی واقعا کنترل کردن خودم خیلی سخت بود ، موقع خوردن نهار دیدم نازی با غذاش بازی می‌کنه درکش میکردم هرکس دیگه ای بود هم حالش بهتر از نازی نبود به زور من چهار تا لقمه خورد و سریع کشید کنار و راهی بیرون از خونه شد ، تا اومدم برم دنبالش سرگرد گفت بشین

غذا آبگوشت بود ، ولی الان اصلأ میل نداشتم با زور سپهراد چهار تا لقمه خوردم ولی سریع بلند شدم راهی باغ شدم تا نفس تازه کنم ، سوار تاب گوشه باغ شدم که دیدم

 سرگرد داره میاد طرف من به احترامش بلند شدم و با دست اشاره کرد بشینم ، روی تاپ نشستم و سرگرد هم روی یه بلوکه سیمانی نشست

_این چند وقت خیلی بهتون سخت گذشته و این و خوب درک میکنم ، دیشب که دکتر زنگ زد و گفت ردیاب و تو دندونت پیدا کردن همون موقع زنگ زدم ستاد و ترتیب یه جلسه فوری و دادم و تصمیم گرفتیم با کمک خودت البته اگر راضی باشی این قضیه رو هرچه زودتر تموم کنیم

من باید چه کاری انجام بدم ؟

_ پس دقیق به حرف هام گوش کن و بعد تصمیم بگیر البته نهایت فکر کردنت تا دو ساعت چون زیاد وقت نداریم

سرگرد تمام عملیات و برام توضیح داد و من هم گوش سپردم به تک تک کلماتش ، باحرف هایی که زد دلشوره گرفتم وجودم ترس برداشت ولی یه نیرویی درونم می‌گفت باید قوی باشم باید برای آرامش زندگیم بجنگم

_اگر سوالی داری بپرس؟

نه فقط از نظر امنیتم میترسم

_من قول مردونه میدم که هیچ اتفاقی برات نمیفته ، این اطمینان و بهت میدم

اگر منم راضی باشم ولی فکر نکنم سپهراد راضی بشه

_سپهراد با ما

من اگر سپهراد راضی باشه حرفی ندارم

_ممنونم ، پس من برم به نبرد با غول بازی

با اینکه مزاح کرد ولی اصلاً خوشم نیومد خودش اندازه دراکولاست بعد به عشق من میگه غول ، بلند شد و به طرف خونه خاله حرکت کرد ، منم با فاصله ده دقیقه بعدش به طرف خونه خاله حرکت کردم که دیدم سپهراد با عجله از خونه زد بیرون به طرفم اومد و دستم گرفت و دنبال خودش کشوند سمت ته باغ

_مرد حسابی صبر کن حرفم تموم بشه

چه حرفی سرگرد ؟این وظیفه شماست که سر این ارازل و از سر زندگیم کم کنی من اجازه نمیدم زنم بره میون چند تا گرگ و کفتار

_بله من و امسال من وظیفه خودمون
میدونیم احتیاجی به یاد آوری شما نداریم

اصلا اگر خواهر یا دختر خودتون بود میفرستادین میون گرگ ها ، اره که فرستادم من خواهر زاده خودم و بارها تو این عملیات ها فرستادم ، میدونی کیه ؟

مگه من می‌شناسمش؟

_ میشناسی سیما زن دکتر ، پلیسه بارها تو این عملیات ها به طور مخفی شرکت کرده میدونی چرا ؟بارها به خاطر نجات دختر هایی که توسط همین گرگ ها داشتن از این مرز و بوم خارج می‌شدند که بشن طعمه یه مشت شیخ عرب ملخ خور

سیما خانم دوره دیده پلیسه ولی نازنین چی ببینش قد و قوارش اندازه یه دختر بچه پانزده ساله هم نیست

_انقدر قوی هست که با اون حال
داغونش و دنده شکسته اش تونست از دست اون نامرد فرار کنه

اصلا چرا هنوز دنبال نازی هستن

_نازنین خانم اگر میشه برین پیش سیما


ببخشید سرگرد اگر قراره من کمکتون کنم پس باید در جریان همه چی باشم
سپهراد یه نگاه تیز بهم انداخت ولی سریع چشم ازش گرفتم و همون جا ایستادم

_اراد تو اعترافاتی که داشت گفت:قرار بوده نازنین و همون شب که مهمانی بوده بدن به یه شیخ عرب که اونم درعوض یه کار مهمی و براشون انجام بده یعنی یه محموله بزرگ و رد کنه ولی با فرار نازنین نقشه هاشون نقشه بر آب میشه و عملیات ماهم جلو میافته ، حتی ردیاب هم به خاطر همین به بهش وصل کردن
آقا سپهراد اگر شما متوجه نشدی ولی من روزی که دادگاهی اینا بود نیشخندی که لحظه آخر آراد به نازنین زد و متوجه شدم همون لحظه فهمیدم اینا هنوز دردسر دارن
هر لحظه منتظر بودیم یه اتفاقی میفته

یادم اومد روز دادگاه لحظه‌ای که چشمم به آراد افتاد و اون نیشخندی که زد با یاد آوریش تمام تنم مور مور شد

_ به من خبر بدین نهایت تا دوساعت دیگه

دست نازنین و گرفتم و دنبال خودم کشیدم تو اتاقمون

من و دنبال خودش میکشید رسیدیم به در اتاقمون در و بازکرد و اول من و فرستاد تو بعد خودشم اومد و در کوبید بهم

کی به تو اجازه داد که جواب مثبت بدی به خواستشون ؟

من که جواب قطعی ندادم ، تازه به خود سرگرد هم گفتم اگر سپهراد راضی باشه من هم موافقم

آقا من راضی نیستم خوب شد ، برن یه فکری بکنند مشکل خودشونه

چرا داری بی منطق حرف میزنی این مشکل منه تازه مشکل تو هم نیست ، بخاطر اینکه برادر من از اول مقصر این پیشامد ها بوده و اتیشش دامن منم گرفته

من بی منطقم یا تو ، تو زن من هستی یانه ؟زمانی که دزدیدنت زن من بودی یانه محرمم بودی یانه؟ اصلا هر خری باعث بانی این مصیبت بوده الان هر دو دچار این گرفتاری هستیم ، اون موقع که دزدیدنت تازه عقد موقت بودیم و هنوز پی نبرده بودم که انقدر دوستت دارم داشتم از نگرانی تو جون میدادم حالا که دیگه تا آخر عمرت شدی خود من

ببخشید ، ناراحت بودم یه حرفی زدم ، ولی به خدا من مواظب خودم هستم تو رو خدا اجازه بده برم و کار و تموم کنیم ، تا چند روز تا چند سال باید اضطراب و دلشوره داشته باشیم مگه احتیاج به آرامش نداریم من دوست دارم کنار تو و خانوادت و مادرم باشم نه یه جای غریب

نمیشه حرف اضافه هم نشنوم که سرم داره از درد منفجر میشه

بیا سرت و بزار روی پام برات ماساژ بدم

نشست و منم سرم گذاشتم رو پاهاش
با قرار گرفتن سرم روی پاش انگار منبعی از انرژی بهم تزریق کردن ، شروع کرد آروم آروم آروم روی پیشونیم ماساژ

 

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : ghamecheshmaneto
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (0 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

چهارمین حرف کلمه gmfoq چیست?