رمان رویا قسمت 1 - اینفو
طالع بینی

رمان رویا قسمت 1

امروز قراره برم زندان ملاقات حالا مانیا رو چی کار کنم؟ خدا کنه پروین خانم قبول کنه نگه اش داره
_مممااا مااا
جانم عزیزم
_م م م من گگشنه
ده دقیقه صبر کن الان غذا تو میارم، مانیا امروز میخوام برم جایی اگر پروین خانم قبول کرد نگهت داره که هیچی ولی اگر نبود یا نتونست قول میدی دختر خوبی باشی تا مامان برگرده؟
_با باباشه،قوقوقول می می دم
یه بوس بده به من خوشگل من دختر مو طلایی مامان عزیز دلم، من اگر تو رو نداشتم که الان زنده نبودم، فکر کنم ماکارونی رویا پز اماده شده بیا بریم غذا بخوریم، دسته ویلچرش و گرفتم و به سمت اشپز خونه حرکت کردم
دستت و بنداز دور گردنم بلندت کنم بنشونمت رو صندلی ، آفرین خودتم کمک کن یا علی بلندش کردم و نشوندمش روصندلی پشت میز
_مممامان ببابا ککی ممیی یاد؟
زودی میاد عزیزم بیا غذات و بخور که بابا اومد ببینه دخترش چقدر سرحاله و مامانش نذاشته اب تو دل بچش تکون بخوره، بعد از اینکه غذای مانیا و دادم خورد، رفتم طبقه بالا دم خونه پروین خانم صاحب خونمون در زدم منتظر ایستادم لحظه ای نگذشته بود که در و باز کرد
_سلام رویا جون
سلام پروین خانم خوبی؟ ببخشید مزاحم شدم میخواستم بدونم براتون زحمتی نیست مواظب مانیا باشید میخوام برم ملاقات مهدی
_نه مادر مشکلی نیست برو به سلامت منم الان یواش یواش میام پایین پیشش
خدا خیرت بده، من و با این مهربونیتون مدیون خودتون کردید
_تو هم مثل بچه نداشتم
اومدم حاضر شدم یه بالشت گذاشتم و مانیا رو خوابوندم و تلوزیون روشن کردم
یه بوس دیگه بده مامان تا برم بعد از خدا حافظی با مانیا از در زدم بیرون، سوار واحد شدم و خیالم پر کشید به پنج سال پیش
/فلش بک/
مامان مگه شما و بابا میخوایین من و ترشی بندازین؟
_این حرف چیه دختر، حرف من و بابات اینه که مهدی به درد تو نمیخوره
ولی من دوستش دارم، مگه این چند سال که همسایمون بودن ازشون بدی دیدین که حالا با ازدواجمون مخالفت میکنید
_تو مو میبینی ما پیچش مو
من نمیدونم یا مهدی یا هیچ کس
_دختره چشم سفید برو از جلوی چشمام اون ور تا گیسات و نگرفتم دور حیاط نچرخوندمت
من فقط مهدی و میخوام اگرم موافقت نکنید خودم و میکشم، خیز برداشت سمتم که یه پا داشتم دو تا دیگه قرض کردم و دویدم تو عمارت، پدرم یکی از سرمایه دارهای بازار بود، خونمون انقدر بزرگ بود که بهش عمارت میگفتیم
مهدی پسر همسایمون وضع مالی درستی نداشتن ولی یه دنیا مهر و محبت تو وجودش بود، منو مهدی یواشکی باهم دوست شدیم من هجده سالم بود

 و مهدی بیست سالش هفته پیش با خانوادش اومدن خاستگاری ولی پدر و مادرم والبته برادرم مخالفت کردن هر چی میگفتم من فقط مهدی و میخوام گوش نمیکردن، تا اینکه یه روز قرص های خواب پدر بزرگم و برداشتم و پنج تا دونه از جلدش در اوردم و با یه لیوان اب خوردم
ولی وقتی به هوش اومدم تو بیمارستان بودم با این کارمم کوتاه نیومدن، من که عاشق و شیفته مهدی بودم دیگه نه اینده برام مهم بود نه خانوادم فقط رسیدن به مهدی مهم بود و بس، مادرش سه بار دیگه اومد برای خاستگاری ولی اصلا خانوادم راضی نشدن تا یه روز که همه دور هم نشسته بودیم با پرویی تمام گفتم:
من با همتون یه صحبتی دارم، ببینید مگه اینده من براتون مهم نیست؟ مگه دوست ندارید من با کسی ازدواج کنم که باهاش خوشبخت باشم، پدرم گفت:

_دختر چقدر تو زبون نفهم شدی؟!
پسره نه کار داره نه خونه داره نه سربازی رفته، پشت لبش فقط سبز شده اومده خاستگاری تنها دخترخاندان فرهمند که منه پدر نذاشتم اب تو دلش تکون بخوره
دو روز که گشنگی بکشی عاشقی از سرت میپره

+بابا این و ولش کن اگر اون روزی که من بهتون گفتم بزارید من رویا رو کنترل کنم بعد شما و مامان گفتید نه رامین جان ما خودمون میدونیم و دخترمون الان انقدر بی حیا نبود که جلوی بزرگترش حرف از دوست داشتن یه پسر بزنه

با رسیدن واحد به مقصد به حال برگشتم و از واحد پیاده شدم حالا باید ماشین در بست میگرفتم تا برسم به زندان
پشت شیشه نشستم و منتظر شدم مهدی بیاد تا ببینمش دل تنگش بودم، نشست و گوشی رو برداشت منم گوشی و برداشتم

_سلام رویا جان خوبی؟ مانیا خوبه؟

خوبیم، من و مانیا دلتنگتیم، تو خوبی؟ وضعیت جسمت چطوره؟

_خوبه؟ چه خبر از طلب کارا؟

هیچی یه روز در میون یکیشون پیداش میشه و طلبش و میخواد البته حاج اقا موسوی قول داده کمکمون کنه ولی انقدر
بدهی زیاده که فکر نکنم بشه همش و داد
ولی تو غصه نخور شاید تو این چند روز یه سر به پدرم بزنم شاید من و بخشید و یه کمکی بهمون کرد

_رویا به خدا اگر بفهمم رفتی از پدرت برای من کمک بگیری تو همین زندان رگم و میزنم که از این دنیا راحت بشم

تا کی میخوای اینجا باشی، هر چه قدر هم کار کنم نمی تونیم دو میلیارد بدهی و بدیم

_من شرمندتم میدونم نتونستم خوشبختت کنم

گوشی و گذاشت و با سر افتاده بلند شدو رفت، دلم با این حرکتش اتیش گرفت
بلند شدم و با دلی پر ازغم برگشتم و دوباره تو ذهنم مرور شد این چند سال
/فلش بک/
وقتی فهمیدم واقعا راضی نمیشن یواشکی به مهدی زنگ زدم و جریان و گفتم ولی با پیشنهادش یه عمر بدبختی و دربه دری و به جون خریدم
قرار شد تا یک هفته فرار کنیم تا پدرم مجبور به وصلت ما بشه، شب وقتی همه خوابیدن، دو دست لباس و دوسه تا تیکه از طلاهام و برداشتم و یواشکی از در پشتی زدم بیرون مهدی منتظرم بود
تا من و دید اومد طرفم و ساک کوچیکم و ازم گرفت و با هم به یه شهرستان رفتیم یک هفته ای بود که از خانوادم خبر نداشتم و اون ها هم از من بی خبر بودن
مهدی دوسه تا تیکه طلا هام و فروخت و خرج اون یه هفته ده روز کرد
با حرف های عاشقانه و قول قرار های انچنانی برای ایندمون حسابی کیف میکردم چشمام کور عشق بود، بعد از این چند روز برگشتیم و یه راست رفتیم حجره پدرم حقیقتش ترس داشتم ولی مهدی با گفتن حرفای دل گرم کنندش من و از استرس و ترس دور میکرد، وقتی رسیدیم
پدرم انگار سالها پیر تر شده بود با اینکه از دور میدیدمش ولی سر افکندگیش مشخص بود، مهدی دستم و گرفت و وارد و حجره شدیم، تا پدرم چشمش به ما افتاد که دست در دست هم هستیم قلبش و گرفت و افتاد، با جیغ و داد من هم هجره ای های پدرم ریختن و زنگ زدن اورژانس، رسیدیم بیمارستان و رامین و مادرمم اومدن، وقتی جفتشون من و دیدن مات زده نگاهم میکردن رامین اومد جلو یه دونه محکم خوابوند تو گوشم که مهدی اومد و با هم درگیر شدن خلاصه که خطر از گوش پدرم رد شد و به هوش اومد ولی من و مهدی صدا کرد تو اتاق
و بهم گفت:

_ میام رضایت میدم عقد کنید ولی دیگه پدر و مادر و خانواده نداری این راهی بود که خودت انتخاب کردی

بعد از سه روز از بیمارستان اومد و تو خونه یه عاقد دعوت کردن و با حضور مادر
مهدی ما رو به عقد هم در اوردن ولی پدرم اجازه نداد هیچی از وسایلم و با خودم ببرم، از حالا دلتنگشون شدم ولی من و از خودشون طرد کردن رفتم مادرم ببوسم که روشو از من برگردوند رامین که حتی حاضر نشد تو مراسمم حضور داشته باشه مهدی دستم و گرفت و از عمارت زدیم بیرون حتی خانواده مهدی هم طردش کردن و گفتن با ابرومون بازی کردی دیگه من بودم و مهدی اوایلش تو مسافر خونه ها با پول کار گری که میکرد سر میکردیم تا یه روز اومدو گفت دیگه مشکلاتمون حل شد و میتونه خودش و به پدرم ثابت کنه
با رسیدن به خونه از فکر گذشته اومدم بیرون

/زمان حال/

کلید انداختم و وارد خونه کوچک اجاره ایم شدم فقط به عشق دخترم زندگی میکردم وارد اتاق شدم که دیدم هم پروین خانم هم مانیا خوابن در و اروم بستم و بعد از تعویض لباسم


کتری و اب کردم گذاشتم رو گاز دلم یه چای لیوانی می خواست ، با صدای پروین خانم برگشتم سمتش

_اومدی مادر؟

سلام پروین خانم ببخشید سر و صدا کردم بیدار شدید

_نه فدات بشم نمیدونم چرا خوابم برد، راستی اقا مهدی حالش چطور بود؟

چی بگم؟ از همیشه بدتر و افسرده تر
نمیدونم چی کار کنم؟

_به نظر من با این گلسر درست کردن و لیف و اسکاج بافتن راه به جایی نمیبری
برو به دست و پای پدرت بیفت شاید فرجی شد و قبولت کردن

پدر من انقدر غرورش زیاده که فکر نکنم راضی بشه، از طرفی هم مهدی امروز گفت اگر از پدرت کمک بگیری خودم و میکشم، موندم چی کار کنم از یه طرف مریضی خود مهدی از یه طرف خرج دوا دکتر مانیا دارم دیوونه میشم

_اگر من داشتم نمیزاشتم بهت فشار بیاد و اذیت بشی ولی من از دار دنیا همین خونه رو دارم

من همین جوری شرمنده شما هستم همین که اجاره ازم نمیگیرین بزرگ ترین لطف و در حقم انجام میدین

_ منم مثل مادرت، اگر یه چایی به من بدی منم برم سر زندگیم

پروین خانم بعد از خوردن چای رفت مانیا هم بیدار شد سرش و نوازش کردم بغلش کردم صورتش و شستم

_مممااا مااا دو ددوست ددادارم

من عاشقتم عشقم، همه وجودم پرنسس مامان، دوست داری بریم اب بازی؟ با بالا پایین کردن سرش و دست زدنش نشون داد از پیشنهادم خوشحال شده بعد از آماده کردن لباس های خودم و مانیا بغلش کردم و به حمام رفتیم کلی با هم اب بازی کردیم دخترک سه ساله من
تنها بازی که میتونه خوشحالش کنه همین اب بازیه وقتی میبینم نمیتونه راه بره و مثل دخترای همسن خودش بلبل زبونی کنه جیگرم اتیش میگیره، اخ خدا من اشتباه کردم و دل پدر مادرم و سوزوندم
ولی تو به من رحم کن، حسابی که اب بازی کرد و خسته شد از حمام اومدم بیرون و موهاش و خشک کردم و بافتم
خونه سازی هاش و ریختم جلوش و گلسر ها رو اوردم که گل هاشون و بچسبونم باید پانصد تا دونه ازشون درست میکردم فردا صبح تحویل میدادم
همینطور که مشغول درست کردنشون بودم دوباره کبوتر خیالم به گذشته پرواز
کرد

/فلش بک/
_ رویا بیا بشین خبر خوش دارم عشقم

چیشده؟

_ببین از حالا دیگه مهدی اون مهدی سابق نیست که ندار باشه، صبر کن کارم پا بگیره بعد من خودم و به پدرت ثابت میکنم که دخترت و خوشبخت کردم

با این حرف زدنش دلشوره بدی گرفتم
تو این طوری حرف میزنی من بدتر دلم شور میزنه

_نه فدات بشم دلت شور نزنه نهایت تا شش ماه دیگه


یه خونه برات میگرم و از این در به دری نجاتت میدم، اون موقع میشی خانم خونه خودت ، حالا هم بیا بغل خودم که خستگیم در بره

یک ماهی گذشت و هر روز حالم بد میشد که یه روز که مهدی خونه بود من و برد دکتر که فهمیدیم حامله هستم، مهدی انقدر خوشحال شده بود که روی پا بند نبود منم خیلی خوشحال بودم ولی میترسیدم مگه یه دختر هجده ساله از بارداری وبچه داری چی میدونه که من بخوام بلد باشم، روز ها میگذشت ولی به خاطر اینکه هنوز وضع مالی مهدی خوب نبود حتی دکتر ماهانه ای که باید میرفتم و تحت نظر باشم به خاطر شرایط
مالی که داشتیم و هزینه ازمایش و سونو گرافی نمیتونستم برم، مهدی هم همیشه میگفت مگه مادر بزرگ های ما اصلا دکتر میرفتن، موقع زایمانشون تو همون خونه میزاییدن، من واقعا عاشق کور و کری بودم که حرف هاش برام حجت بود و هیچ وقت اعتراضی نکردم منی که
هیچ موقع زیر بار حرف زور پدر و مادرم تاب نمیاوردم و اخر حرف خودم بود حالا شده بودم عروسک خیمه شب بازی مهدی و منم که...

/زمان حال/
با گریه کردن مانیا به خودم اومدم
که دیدم وای تمام لباسش و نجس کرده به کل یادم رفته بود مای بی بیش کنم
گریه نکن مامان جان الان تمیزت میکنم
من شرمنده ات شدم عزیز دلم طوری نیست بعد از مرتب کردن مانیا قالیچه رو جمع کردم که بشورمش، در حیاط و باز کردم و قالیچه رو انداختم تو حیاط
ساعت و نگاه کردم دیدم وای هشت شد و هنوز شام درست نکردم سریع دست به کار شدم و شام و حاضر کردم، بعد از خوردن شام، دارو های مانیا رو دادم و خوابوندمش و نشستم و گلسر ها تا نیمه های شب تمومشون کردم و همون گوشه اتاق گذاشتم و ساعت کوچیکم و کوک کردم تا زود بیداربشم و این ها رو ببرم بازار تحویل بدم.
با صدای زنگ ساعت از خواب پاشدم و دست و صورتم شستم لباس تنم کردم راهی بازار شدم به مکان مورد نظر رسیدم
سلام اقای حسینی، گلسر ها امادست بفرمایید

_سلام خانم خانما باشه تحویل بده به شاگردم بیا کارت دارم

یعنی چی کارم داره، گلسر ها رو تحویل دادم و رو به روی میز اقای حسینی قرار گرفتم، بفرمایید در خدمتم

_بشین بهت بگم، ببین من یه نفر و فرستادم درباره تو تحقیق کرده میدونم شوهرت زندان و یه بچه مریض تو خونه داری، ولی من یه پبشنهاد خوب برات دارم
تو الان جوونی تا کی میخوای با این دستای ظریفی که داری این همه کار کنی من یه کاری میکنم طلاقت و از شوهرت غیابی بگیر، منم زنم مریضه و احتیاح به یه زن جوونی مثل تو دارم

این داره چی میگه؟!!

،نتونستم جلو خودم
بگیرم با فریاد بهش گفتم: چی میگی برای خودت مرتیکه عوضی از موهای سفیدت خجالت بکش و حرمت سن و سال خودت و نگه دار با اعصبانیت از مغازه زدم بیرون و اشک میریختم و با خودم حرف میزدم
خجالت نمیکشه هم سن پدر بزرگ منه بعد... استغفرالله سرم پایین بود و تند تند قدم برمیداشتم از بخت بدم اعصبانی بودم از سرنوشتم ناراحت بودم چشمام جایی و نمیدید که ناگهان با یه جسم سفت برخورد کردم و چند قدم به عقب برداشتم

_خانم چه خبره حواست و جمع کن

اصلا روم نشد تو صورتش نگاه کنم فقط گفتم: شرمنده ببخشید تند تند سمت مترو قدم برداشتم .
وارد خونه شدم که خدا رو شکر مانیا بیدار نشده بود صبحانه رو اماده کردم و رفتم کنار مانیا تا بیدارش کنم عزیز من نمیخوای دیگه از خواب نازت بلند بشی با بوسه ای روی صورتش چشمای عسلی خوشگلش و که کپی چشمای مهدی بودباز کرد منم عاشق همین چشمها شدم
بلندش کردم و سمت سرویس رفتم بعد از مرتب کردنش سفره کوچیکی روی زمین انداختم و باهم صبحانه خوردیم ولی در اصل جای نهارمون هم بود، چون هیچی نداشتم که بخوام درست کنم با بر خورد امروز اون پیر خرفت هم که از کار بی کار شدم معلوم نیست پول گلسر ها رو بریزه به حسابم یا نه؟!!
_مممااا مااا پپاپارک
باشه عزیزم بعد ظهر میبرمت پارک سر کوچه، باید چی کار کنم این جوری نمیشه زندگیم داره نابود میشه چند روز دیگه هم داروهای مانیا تموم میشه هیچی پول ندارم حاضر بودم برای بار چندم غرورم و زیر پام بزارم و برم التماس پدرم و بکنم، ولی زندگیم به حالت عادی و طبیعی برگرده، دو مرتبه تا حالا رفتم پیشش ولی اصلا انگار من و نمیشناسه
هرچی باهاش حرف میزنم کار خودش و انجام میده و کوچکترین محلی بهم نمیزاره
ولی اینبار با مانیا میرم شاید دلش به حال این بچه سوخت، به پدرم التماس کنم خیلی بهتر از اینه که حرف بی ربط از یه مرد پیر خرفت بشنوم دوباره بلند شدم و لباس هام و تنم کردم مانا رو هم حاضر کردم و سوار ویلچرش کردم و رفتم به سمت حجره پدرم
با گفتن بسم اللهی وارد حجره شدیم سرش تو یه سری برگه بود، اب دهنم و به سختی پایین دادم و لبهام و از هم باز کردم
بابا، سرش و به انی بالا گرفت و اول به من بعد به مانیا نگاهی انداخت چشم ازش بر نمیداشت ولی زبانش به کار افتاد

_چرا اومدی اینجا

اومدم نوه تو ببینی

_ولی من یه نوه بیشتر ندارم اونم پسر رامینه که الان شش ماهشه

انگار با گفتن این حرف میخواست بهم بفهمونه تو دیگه جایگاهی نداری
ولی با این حال گفتم: مبارکه

دیگه غرور و شخصیتم اجازه نداد بیشتر از این خورد بشم دسته ویلچر مانیا رو گرفتم و از حجره زدم بیرون دلم هوای یه امام زاده کرد به خاطر اینکه زیاد پول نداشتم که تاکسی بگیرم بیشتر راه و پیاده اومدم و فقط یه مسیر کوتاه و با دشواری که بخاطر حمل ویلچر بود با واحد طی کردم
تا رسیدم به امام زاده فقط تونستم اونجا دلم و سبک کنم و از خدا کمک بگیرم
من اشتباه کرده بودم ولی مستحق طرد شدن از خانواده نبودم
حیاط امامزاده خیلی باصفا بود از چهره خوشحال مانیا هم میشد فهمید که از اینجا راضیه گوشه ای دنج پیدا کردم و با مانیا نشستم همینطور که چشمم به گنبد امازاده بود فکرم پرکشید سمت گذشته

/فلش بک/
سه ماهم بود که مهدی یه خونه اجاره کرد و به اونجا رفتیم وضعمون بهتر شده بود ولی استرس از وجودم قطع نمیشد، اصلا نمیدونستم چیکار میکنه و کجا میره وقتی هم ازش میپرسیدم جواب میداد مگه گشنه موندی که از کارم سوال میپرسی
به خاطر همین دیگه هیچی نمیپرسیدم
توذاین سه ماه بارداریم فقط یک بار من و دکتر برد و از سلامتی جنین باخبر شدیم ولی ازمایش هایی که نوشته بود و هیچ کدوم و انجام ندادم، تا اینکه یه روز اومد خونه و گفت:

_رویا باید یه مدت بریم شهرستان زندگی کنیم
مهدی من وضعم خوب نیست کجا میخواییم بریم؟
_هیچیتم نیست خودت و لوس نکن از بچگی لای پر قو بزرگ شدی حالا تحمل یه زره سختی و نداری، اگر من و دوست داری پس باید بی چون و چرا به حرفم گوش بدی من به خاطر تو و بچم دارم خودم و به اب و اتیش میزنم
چرا اینجوری حرف میزنی منم دوستت دارم که جلوی خانوادم ایستادم و الان طرد شدم و فقط تو رو دارم
_پس انقدر تو کار من چون و چرا نیار من فقط برای خوشبختی تو دارم تلاش میکنم
♥روز ها میگذشت و ما به یکی از شهرستان ها رفتیم و تو یه منطقه فقیر نشین خونه گرفتیم خیلی سخت بود روزهای درد اوری بود من باردار بودم و استرس برام سم بود، تا این که دو روزی بود مهدی خونه نیومده بود خیلی دلم شور میزد من زیاد جایی و بلد نبودم، فقط یه لقمه نون میخوردم که زنده بمونم طفلک بچه ام که تو شکم من رشد میکرد نیمه های شب بود که احساس کردم یکی از پشت بغلم کرد با ترس چشمام و باز کردم و سریع برگشتم که دیدم مهدی، ترسیدم کجا بودی این دوروز؟ به گریه افتادم و با مشت به سینش میکوبیدم
_هیس اروم باش، ببخش من و عزیزم
از اون شب هم اخلاقش بهتر شده بود هم بیشتر پیشم بود و محبت می کرد، خوشحال بودم از اینکه زندگیم زندگیم
داره روبه راه میشه تازه شش ماهم تموم شده بود که یه شب درد شدیدی تمام وجودم و فرا گرفت دیگه طاقتم تمام شده بود مهدی صدا کردم وقتی حالم و دید سریع من و به بیمارستان رسوند

با صدا زدن مانیا به حال برگشتم

/زمان حال/
_مممااا مااا
جانم عزیز دلم
_بببریم خخخوخونه
دسته ویلچرش و گرفتم حرکت کردم تو کیفم و نگاه کردم دیدم ده هزار تومان بیشتر ندارم، با این حال یه بستنی برای مانیا گرفتم و دادم خورد، بچم خسته شد خوابش برد و تا خونه پیاده رفتم به جلوی در که رسیدم دیدم اقای حسینی دم در داره راه میره خیلی تعجب کردم این اینجا چیکار میکنه چشمش به من افتاد اول یه نگاه به من بعد به مانیا انداخت و قدم هاش و به سمتم حرکت داد جلوم ایستاد و بی پروا و دریده به چشمام زل زد
و گفت:
_اومد حقوق کار کرد گلسرهایی که درست کردی و بدم
لازم نبود خودتون بیاید شماره حسابم و داشتید میریختین به حساب
_من قصد بدی ندارم، اومدم معذرت خواهی کنم و ازت بخوام بیای و دوباره سفارش کار بگیری
ممنون ولی من دیگه برای شما کار انجام نمیدم لطفا دیگه هم اینجا نیاید من ابرو دارم و مردم این محل هم حرف زیادی برام درست میکنن، دسته پول و گذاشت رو پای مانیا و داشت از کنارم گذر میکرد که گفت:
_یه شب به عمرم مونده باشه باید برای من باشی
با گفتن این حرف مجال نداد و سریع از کنارم گذشت و سوار ماشین شد و رفت از فشار زیاد دستم به دسته ویلچر مچم درد گرفته بود الهی همین الان بمیری پیر مرد هوس باز خرفت عوضی با عصبانیت و ناراحتی کلید انداختم و وارد خونه شدم
از بس پیاده روی کرده بودم پاهام درد گرفته بود، اومدم مانیا رو از روی ویلچر بلندش کنم که دیدم یه دسته تراول پنجاه هزار تومانی روی پاهاشه پول و پرت کردم اون طرف و مانیا رو بلند کردم گذاشتم زمین یه بالشت برداشتم گذاشتم زیر سرش خودمم با لباس بیرون کنارش افتادم که چشمم به دسته پول افتاد دستم و کشیدم و برش داشتم پانصد هزار تومان که حقم بود و ازش جدا کردم بقیش و که چهار میلیون و پانصد هزار تومان میشد و کنار گذاشتم تا فردا برم بندازم جلوش، تا لباسم تنم بود رفتم و مایحتاج
خونه رو خریدم و اومدم داشتم غذا درست میکردم که باز هم فکرم سمت گذشته پرواز کرد

/فلش بک/
رسیدم بیمارستان که دکتر بعد از معاینه، من و سریع به اتاق عمل بردن و دیگه نفهمیدم چیشد وقتی چشم باز کردم دیدم مهدی بالای سرم نشسته،
بچم چیشد؟

_خوبی عزیزم؟
بچم کجاست؟
_خوبه ولی دکتر گفته باید تو دستگاه باشه میخوام ببینمش
_بزار دکتر بیاد بعد
بعد از چند ساعتی اجازه دادن برم بچم و ببینم دیگه دائم به ان ای سیو میرفتم دکتر ها گفتن باید تا یک ماه تو دستگاه باشه کلی لوله و دم و دستگاه به طفل من بسته بودن کارم شده بود گریه و به خدا متوسل شدن، مهدی که فقط کار میکرد تا بتونه هزینه بستری مانیا رو بده منم که یه پام خونه بود و یه پام بیمارستان، خیلی ضعیف شده بودم، یه روز به دور از چشم مهدی از بیمارستان زنگ زدم خونه پدرم بعد از خوردن چند بوق مادرم گوشی و برداشت
دلتنگش بودم با شنیدن صداش بغضم ترکید و شروع کردم به گریه کردن سریع گوشی و قطع کردم و دیگه تماس نگرفتم
روز ها یکی پس از دیگری با سختی میگذشت روزی که میخواستن مانیا رو مرخص کنن مهدی خودش رفته بود و چند دست لباس و یه پتو برای مانیا خرید و اورد قدم دخترم سبک بود مهدی تو یه شرکت استخدام شد و به عنوان انبار دار
ولی ازش دو میلیارد سفته گرفتن
کارش و حقوقشم خوب بود
تا اینکه یه شب مهدی سر پستش خوابش میبره و دزد انبار و خالی می کنه
از اون روز بدبختی ما شروع شد ، رئیس شرکت از مهدی شکایت کردو انداختش زندان، هرچی رفتم التماس کردم که گناهی نداره ولی اصلا توجهی نکردن
من حتی دست راست و چپمم درست بلد نبودم با بچه کوچیک تک و تنها اواره شدم
تا اینکه یه روز زنگ خونه زده شد و رفتم در و باز کردم که دیدم یه خانم و اقا دم در ایستادن بعداز معرفی فهمیدم از مدد کاری زندان هستن و مهدی از مشکلاتش براشون گفته به خاطر همین اومده بودن به من کمک کنن، با کمک این دونفر تونستم کار در منزل بگیرم و انجام بدم
مانیا دیگه نه ماهه شده بود ولی زیاد حرکت نداشت یه روز که به حرکاتش دقت کردم دیدم پاهاش و زیاد تکون نمیده، اون روز زیاد اهمیت ندادم ولی دلم شور میزد
یک هفته ای گذشت و به دکتر بردمش
وقتی معاینش کرد گفت یه سری ازمایش باید انجام بده ولی هزینه خیلی زیادی داره
ناراحت و غمگین به خونه برگشتم باید به همون خانم و اقا زنگ میزدم و میگفتم
تلفن و برداشتم به خانم سالاری زنگ زدم و جریان و گفتم و بهم قول داد در اولین فرصت بیاد پیشم چند روز گذشت و اومد باهم مانیا رو به آزمایشگاه بردیم بچه رو از من گرفتن و بردن به یه اتاق با صدای گریش دلم هری ریخت اومد وارد اتاق بشم که خانم سالاری جلوم و گرفت و نزاشت
وقتی بعد از چند روز جواب ازمایش حاضر شد رفتم گرفتم و با خانم سالاری هماهنگ کردیم و مانیا رو به دکتر بردیم
با دیدن ازمایش ها سری از  از روی تاسف تکون داد و گفت:

_متاسفانه دختر شما فلج مغزی دسکینتیک (Dyskinetic) که نشانه‌های آن نوشتن بیمار به صورت آهسته و با کنترل کم و انجام حرکات ناگهانی و غیر ارادی دست و پاها است
ولی برای تشخیص دقیق تر یه ام ار ای هم انجام بدین

انقدر گریه کردم که خدا میدونه خیلی شک بدی بود حالا چه طوری به مهدی بگم چطوری هزینه درمانش و جور کنم
از فردای اون روز با کمک چند نفر که خانم سالاری معرفی کرد یه مقدار از هزینه های درمانی مانیا پرداخته شد هفته ای یه مرتبه به ملاقات مهدی میرفتم که وقتی جریان مانیا رو بهش گفتم حالش بد شدو تو زندان دچار حمله قلبی شده بود و چند روزی تو درمانگاه زندان بستری بوده
خلاصه که بدبختی از زمین و زمان بهم نازل شده بود
با صدای در به خودم اومدم

/زمان حال/

در و باز کردم دیدم پروین خانمه
سلام پروین خانم بفرما تو

_نه مادر الان از مسجد میام مراسم بود،حاج اقا موسوی من دید گفت بهت بگم یه سر بهش بزنی

نگفت چی کار داره؟

_فکر کنم کار برات گیر اورده ولی من و در جریان کامل نذاشت حالا برو ببین چه خبر؟
فردا برای نماز ظهر عصر برو

باشه ممنون،پروین خانم لباستون و عوض کنید بیاید پیش ما شام بخورید

_ باشه مادر دلمم برای دخترت تنگ شده الان میام

اونشب و با پروین خانم سر کردیم و از اون پول دستمزدم هزینه اب و برق و گاز و دادم بنده خدا به خاطر وضع مالی من کرایه نمی گرفت
صبح زود از خواب بلند شدم و دسته پول هم که دیروز تو کمد گذاشته بودم برداشتم و به طرف بازار مغازه اقای حسینی حرکت کردم از مترو پیاده شدم و از پله ها بالا اومدم به مغازه رسیدم که دیدم شاگرد حسینی تازه داره کرکره مغازه رو میده بالا
گوشه ای ایستادم تا خودش بیاد یک ساعتی بود که معطل شده بودم که سر و کلش پیدا شد مستقیم رفت پشت میزش نشست و منم رفتم تو تا من و دید تعجب کرد و نیم خیز شدپول و در اوردم پرت کردم رو میزش و گفتم:
من گدا یا خراب نیستم که چشمم به پول بخوره و از خود بی خود بشم این پول هم ارزونی خودت ، اندفعه میخوای ترحم کنی به اهلش کن نه امثال منی که با زحمت و دست رنج خودمون نون میخوریم
از درمغازش زدم بیرون و برگشتم خونه
مانیا بیدار شده بود طفلک به نبودن های من عادت کرده بود تا چشمش بهم افتاد کلی ذوق کرد بیا بغل خودم آرامشم
عشق مامان چطوره؟
_خخخوبه
بریم باهم صبحانه درست کنیم
بعد از خوردن صبحانه مانیا رو به حمام بردم
بعد از خوردن صبحانه مانیا رو به حمام بردم و خونه رو تمیز کردم دیگه چیزی به اذان ظهر نمونده بود لباسم و تنم کردم و لباس مانیا رو هم مرتب کردم چادرم و که وقتی زیارت یا مسجد میرفتم سر میکردم
برداشتم و با مانیا به سمت مسجد حرکت کردیم بعد از برگزاری نماز جماعت به دفتر حاج اقا موسوی رفتم با دیدن من به احترامم بلند شد و تعارف کرد بشینم ویلچر مانیا رو از سر راه به گوشه ای هدایت کردم و خودمم روی صندلی نشستم
پروین خانم گفت: مثل اینکه با من صحبتی داشتین

_بله دخترم حقیقتش نمیخوام با پیشنهاد این کار جسارتی بهت داشته باشم اگر خودت خواستی قبول کن اصلا اجباری نیست، یه خانواده ای مادرشون زمین گیر شده و و احتیاج به پرستار دارن ولی فقط روزها یعنی از هشت صبح تا پنج بعد ظهر که خود بچه ها از سر کار میان و مراقب مادرشون هستن پنج شنبه و جمعه هم تعطیل هستین

حقوقش به چه صورته؟

_ماهیانه....

اجازه میدن مانیا رو با خودم ببرم اخه ساعتش طولانیه کسی هم نیست که نگهش داره

_من شماره پسر بزرگش و میدم خودت تماس بگیر تمام شرایط خودت و اونا رو بپرس و بگو

باشه ممنونم ازمحبتتون، دسته ویلچر
مانیا رو گرفتم و به سمت خونه حرکت کردم، وقتی رسیدم بعد از خوردن نهار شماره رو از کیفم در اوردم نگاهی بهش انداختم، سینا بهرام منش
میخواستم تلفن و بردارم و زنگ بزنم که خود تلفن خونه زنگ خورد گوشی و برداشتم الو سلام بفرمایید

_الو سلام منزل خانم فرهمند

بله خودم هستم امرتون

_من از سازمان زندان ها باهاتون تماس میگیرم

دلم گواهی بد میداد، برای همسرم اتفاقی افتاده؟

_میتونید خودتون و تا ساعت چهار به این ادرسی که میگم برسونید؟

بله میتونم فقط تو روخدا بهم بگید چه اتفاقی افتاده

_من نمیتونم چیزی بگم لطفاً ادرس و یادداشت کنید

بعد از نوشتن ادرس سریع حاضر شدم و مانیا رو به پروین خانم سپردم راهی ادرسی که بهم داد شدم، دلم شور میزد احساسم بهم می گفت خبر خوبی تو راه نیست، از خانمی که تو مترو کنارم نشته بود پرسیدم:ببخشید خانم ساعت چنده؟

_ساعت۳:۱۵دقیقه

خدا روشکر وقت داشتم از مترو پیاده شدم و بعد از مقداری پیاده روی به مقصد رسیدم بعد از معرفی خودم راهنماییم کردن و وارد یه اتاق شدم یه اقای مسنی پشت میز نشسته بود و من و راهنمایی کرد و نشستم روی صندلی

_خوش امدید خانم فرهمند حقیقتش میخواستم بهتون یه خبر بدم اقای مهدی بابایی به جز شما خانواده پدر و مادر ندارن؟

چرا دارن ولی من ازشون بیخبرم

_شماره هم ازشون نداری؟

♡♡♡
_شماره هم ازشون نداری؟

چرا یه شماره دارم ولی نمیدونم هنوز همون جا هستن یا نه
میشه بگید چی شده من از استرس دارم میمیرم

_متاسفانه همسرتون دیشب تو حمام زندان رگش و زده

دروغه مگه میشه نه باور نمیکنم، حتما نجاتش دادین و الان بیمارستانه درسته؟

_نه خانم فرهمند ایشون متاسفانه فوت شدن، خدا بهتون صبر بده

شوکه شده بهش چشم دوخته بودم، تو ذهنم تمام قول هایی که بهم داده بود عشقی که بهش داشتم تداعی میشد
قلبم دلم وجودم اتیش گرفته بود، نفهمیدم کی اشکام صورتم و خیس کرده
شروع کردم به جیغ کشیدن و خودم و زدن انقدر تو صورتم کوبیدم و شیون کردم دوتا خانم اومده بودن هر کاری میکردن جلوم و بگیرن نمیتونستن نمیدونستم چطوری ارومم کردن و چقدر گذشت که برگه ای رو امضا کردم و همون اقا خودش من و تا خونه رسوند ، جلوی در که رسیدیم بهم گفت:

_کسی رو دارید که بهشون اطلاع بدین فردا جنازه انتقال داده میشه به بهشت زهرا

نه ما کسی و نداریم فقط یه دختر کوچیک داریم ولی من اصلا هزینه خرید قبر و ندارم

_فکر این چیزا نباشید فقط فردا یه نفر و میفرستم تا بیارنتون سر مزار

ممنونم، از ماشین با کمری خمیده پیاده شدم تو سن بیست و سه سالگی
بیوه شدم دخترم تو آستانه چهار سالگی یتیم شد کلید انداختم و رفتم تو خونه پروین خانم تا چشمش بهم افتاد گفت:

_خدا مرگم بده چی شدی تـو؟

بغضم شکست و شروع کردم به زبون گرفتن و گریه کردن دیدی چی شد پروین خانم دیدی خاک به سر شدم بچم یتیم شد حالا دیگه واقعی بی کس شدم

_دختر خدا بهت صبر بده، شماره ای از خانوادش نداری بهم بدی زنگ بزنم

اون موقع که ما نیاز به حمایت داشتیم هر دو خانواده ما رو تنها گذاشتن و دوتا جوون خام و بی تجربه رو به امون خدا ول کردن حالا هم نمیخوام بیان سر خاکش و زاری کنن، دختر طفل معصومم که گریه های من و میدید اروم و بی صدا اشک میریخت رفتم و به اغوشم گرفتمش دو تایی با هم اشک میریختیم
فردای اون روز مهدی بی وفای من و به خاک سپردن سر مزارش فقط پروین خانم و حاج اقا موسوی بود و من و دخترم
قفسه سینم از غصه میسوخت
ده روزی از خاک سپاری گذشته بود که در خونه زده شد چادرم و سر کردم و در و باز کردم که دیدم یه آقایی پشت در بود
بفرمایید؟

_منزل مرحوم مهدی بابایی

بله من همسرشونم بفرمایید؟

_ من رئیس شرکتی هستم که همسرتون انبار دارش بود میخوام یه مطلبی و خدمتتون عرض کنم میتونم بیام داخل؟

یه چند لحظه منتظر باشید، رفتم بالا به پروین خان خبر دادم اومد پایین و بعد رفتم در رو باز کردم
 

بفرمایید به نگاه به در و دیوار انداخت و
با اکراه کفشش و از پاش در اورد و وارد اتاق شد پشتش منم وارد شدم بفرمایید بنشینید، چشم از مانیا بر نمیداشت
رفتم چایی که تازه دم کرده بودم ریختم و یه پیش دستی برداشتم و خرما چیدم و بهش تعارف کردم که چای و برنداشت خیلی بهم برخورد ولی چون مهمان خانه ام بود چیزی نگفتم، به پروین خانم هم چشم انداختم که اونم با حرکت این مرد
ناراحت شد، گلویی صاف کرد و گفت:

_من فقط مزاحمتون شدم که یه عذر خواهی کنم

با تعجب گفتم:بابت چی؟

_حقیقتش دزد انبار پیدا شد و خسارت اموالمون و پس داد، دیروز رفتم رضایت بدم که همسرتون ازاد بشن که متاسفانه شنیدم از دنیا رفتن ادرس منزلتون و از مدد کاری زندان گرفتم

نمیدونستم به بخت بدم بخندم یا گریه کنم، مسخره ترین و مضحک ترین خبری بود که تا به حال شنیده بودم

_حقیقتش من یه چکی به مبلغ پنجاه میلیون بهتون میدم بابت خرج بیماری دخترتون و اگر از این به بعد کمک مالی خواستین من در خدمتم،بفرمایید این چک خدمت شما

چکتون و بردارید برای خودتون، بچه من احتیاج به ترحم هیچ کس مخصوصا امثال شما که فکر میکنید اسمون باز شده و شما افتادین نداره کسی که چندش میکنه رو فرش خونه من راه میره کسی که رسم ادب مهمان و نداره و چایی که جلوش میگیرن و پس میزنه پس بی خود میکنه برای بچه ای که حسرت به دلش موند یک روز باباش و ببینه چک بکشه
میدنید چیه؟بعضی از ادم پولدارهایی
مثل شما فکر میکنند خدا هستن و بقیه مردم بنده دست به سینه، حالا هم از این خونه برید بیرون چکتونم بردارید وگرنه مطمئن باشید جلوی چشم خودتون پاره میکنم

_میدونم الان ناراحتید ولی این کارت من خدمت شما کاری داشتین با من تماس بگیرید

ممنون من هیچ کاری باشما نخواهم داشت، وقتی دید من کوتاه نمیام سریع بلند شد و از خونه زد بیرون

_رویا مادر به نظرت یکم تند نرفتی؟

نه حقش بود دلم کباب شد وقتی فهمیدم دزد پیدا شده ولی شوهر من مرده دلم کباب شد وقتی به بچم نگاه میکرد انگار یه موجود فضایی و داره میبینه
شما هم من و ببخش صدام یه مقدار بالا رفت

_نه فدات شم اشکالی نداره، میدونم خیلی فشار عصبی بهت وارد شد ولی توکل کن به خدا و از خودش یاری بگیر

/سینا/

معلوم نیست تا کی قراره تو ترافیک باشم، ضبط ماشین روشن کردم زدم رادیو اخبار گوش کنم، به شیشه ماشین ضربه خورد برگشتم دیدم  یه دختر و یه پسر کوچیک گل دستشونه اولش اهمیت ندادم و روم و ازشون گرفتم ولی سمج تر از این حرف ها بودن کیف پولم و از داشبورد ماشین برداشتم و دو تا ده تومانی در اوردم شیشه ماشین و دادم پایین و بهشون دادم که دختره برگشت گفت:

_بیا اقا این گل و بگیر بده به عشقت

گل نمیخوام

_چرا ناراحت میشی خب بده به مادرت

گل انداخت رو پام و رفت، وقتی گفت مادرت دلم برای مادرم تنگ شد طفلک الان چشم انتظار من سریع تر برم خونه این ترافیک لعنتی باز شد و حرکت کردم سمت خونه امروز باید زنگ بزنم به حاج اقا موسوی ببینم پس این پرستاری که گفت چی شد؟ سروش هم که رفته المان برای درمان نازایی زنش خدا کنه نتیجه بگیرن و بیان تو افکار خودم غرق بودم که رسیدم خونه ریموت و زدم و در پارکینگ باز شد و ماشین و به داخل هدایت کردم
وارد خونه شدم که زهرا خانم اومد و خوش امد گفت

_سلام اقا سینا خسته نباشید

مادرم خوابه؟

_نه چشم انتظار شما هستن

از پله ها بالا رفتم و وارد اتاقش شدم
سلام بر مادر نمونه و گل خودم، شهناز خانم من چطوره؟

_سلام به روی ماهت مادر خسته نباشید
با نبودن سروش بیشتر کارها گردن خودت افتاده

خدا کنه نتیجه بگیرن اون موقع اصلا این خستگی ها معنی نداره

_یعنی میشه تا زنده ام نوه ام و بغل بگیرم تو که پاسوز من شدی و خودت و از زن و زندگی محروم کردی، سروش بچمم که الان سه ساله تو حسرت یه تحفه الهی هستن

چرا اشک میریزی مادر من دلت برای ما نسوزه، منکه از این زندگی راضیم چیه ادم خودش و لنگ زن و بچه کنه ، برای سروشم خدا بزرگه

_پس این پرستار من چی شد زهرا پیر شده بنده خدا نمیتونه من و کوتاه بلند کنه

الان زنگ میزنم، یک ماه منتظر پرستاریم گوشیم و برداشتم شماره حاج اقا موسوی و که یکی از دوستای قدیم پدرم بود و گرفتم چند لحظه صبر کردم تا جواب داد، الو سلام حاج اقا

_به به اقاسینا یادی از فقیر فقرا کردی پسر

نه بابا این چه حرفیه سرم شلوغه نمیرسم تماس بگیرم شرمنده، الانم که مزاحم شدم میخواستم بدونم این خانمی که برای پرستاری گفته بودین پس چی شد؟

_حقیقتش این بنده خدا همسرش فوت کرد به خاطر همین نتونسته تماس بگیره ولی شما مهلت بده من امشب میرم بهش میگم دوباره نتیجه رو بهت اعلام میکنم

باشه ممنونم فقط سریع تر که اگر این خانم نتونست ما به فکر یه نفر دیگه باشیم

_حتماً ، من تا اخر شب خبرش و میدم خدا حافظ

مادرم و سوار ویلجرش کردم و هدایتش کردم سمت بالکن

/رویا /

بیست روزی گذشت بود و منم دوباره دنبال کار میگشتم این چند روز هم با پروین خانم سبزی پاک میکردیم میفروختیم ولی در امد انچنانی نداشت فقط خرج خورد و خوراکمون در میومد
پول داروهای مانیا رو نداشتم باید یه فکری میکردم فردا صبح باید برم روزنامه اگهی بخرم ببینم میشه کار پیدا کرد تو همین فکر ها بودم که زنگ خونه به صدا در اومد چادرم و سر کردم و رفتم در و باز کردم که دیدم حاج اقا موسوی دم در
سلام حاج اقا بفرمایید

_سلام دخترم خوبی؟ مانیا عزیز چطوره؟

ممنونم خوبیم

_مزاحمت شدم بگم راجب اون کاری که یک ماه پیش بهت پیشنهاد کردم چی شد تصمیمت و گرفتی؟

کدوم کار؟

_همون که پرستاری از یه خانوم بود

تازه یادم اومد، ببخشید واقعا من همون روز اومدم بهشون زنگ بزنم که اون خبر و بهم دادن، از اون موقع هم به کل یادم رفته بود ، اتفاقا دنبال کار میگردم

_پس خدا تنهات نذاشته، من امشب زنگ میزنم بهشون و میگم فردا بری شرکت پسرش و با هم درباره کار صحبت کنید شماره ای که اون روز بهت دادم و داری؟

نه یعنی نمیدونم

_ اشکالی نداره من برم خونه ادرس شرکت و با شماره موبایل این بنده خدا رو میدم پسرم برات بیاره

ممنونم از محبتتون ، اومدم تو خونه وای خدایا شکرت من چه بنده ناشکریم ولی تو من و فراموش نکردی بازم شکرت
دوساعتی گذشت و پسر حاج اقا ادرس و شماره تلفن اون اقا رو اورد. از بعد از مرگ مهدی مانیا افسرده تر شده بود و خیلی تو خودش بود بچم با اینکه معلولیت داشت و ذهنشم زیاد فعال نبود ولی درکش از محیط اطرافش زیاد بود
قبل از این اتفاق وقتی تلوزیون نگاه میکرد و برنامه کودک میدید با صدای اهنگ ها خودش و تکون میداد و میرقصید و هم اوا میشد با ترانه ها ولی این چند وقت اصلا نشاطی تو وجودش نیست، ساعت کوک کردم و مانیا رو به اغوش کشیدم و خوابیدم

همیشه اولین نفر خودم وارد شرکت میشدم، وارد دفتر شدم و نقشه های پروژه جدید و باز کردم و شروع کردم به کار کردن ، از همهمه ای که از بیرون از اتاق میومد متوجه شدم کارمند ها یکی یکی دارن میان، در اتاق زده شد و بعدش آبدارچی شرکت غلام علی برام صبحانه اورد

_بفرما آقا

ممنونم، داشتم صبحانه میخوردم که گوشیم زنگ خورد به صفحه اش نگاه کردم شماره غریب بود سریع جواب دادم
الو بفرمایید

الو سلام اقای سینا بهرام منش

بله خودم هستم امرتون

از طرف حاج اقا موسوی زنگ زدم برای پرستاری از مادرتون

بله درسته متوجه شدم ادرس شرکت و بهتون دادن؟
بله ادرس و دارم میتونن الان بیام؟

بله تشریف بیارین من در خدمتم

باید زود تر راه بیفتم فکر کنم با اتوبوس و مترو بخوام برم یازده دوازده اونجام اخه چقدر دوره، به ادرس دستم نگاه کردم پلک ۲۰۴
خودشه شرکت ساختمانی برادران بهرام منش، بسم الهی گفتم و وارد شرکت شدم اسانسور و زدم اومد طبقه پنجم دکمه اش و زدم با صدای اهنگ انشرلی یاد بدبختی هام برام زنده شد من نمیدونم چه کاری خب یه اهنگ شاد بزارید که تو این قفس دلمون شاد بشه، از افکار بچه گانه خودم خندم گرفت ولی طرحی از لبخند روی لبام نقش نبست اسانسور ایستاد و من پیاده شدم یه واحد بیشتر نبود زنگ واحد و زدم که یه اقایی در و باز کرد

_سلام بفرمایید؟

سلام ببخشید من امروز با اقای بهرام منش قرار ملاقات داشتم

_بفرمایید داخل

از یه راه رو عبور کردم و وارد یه سالن بزرگ و شیک شدم که دور تا دور سالن در اتاق بود و میز منشی مستقیم روبه روم قرار داشت رفتم جلو سلام کردم

_سلام عزیزم امرتون

سلام فرهمند هستم امروز با اقای سینا بهرام منش قرار ملاقات داشتم

_لطفاً بنشینید الان تو جلسه هستن
بعد هماهنگ میکنم

یکساعتی بود نشسته بودم دلم برای مانیا شور میزد درسته به پروین خانم سپردمش ولی وضعیت عادی نداشت که نگرانی نداشته باشم، تو فکر بودم که در اتاق باز شد و یه اقای قد بلند اومد بیرون به چهره اش دقیق نشدم و سرم و پایین انداختم ولی صدای صحبتش با منشی و میشنیدم

کارم سبک شده بود و منتظر اون خانم بودم، پس چرا نمیاد بلندشدم یه سری از برگه های حسابداری هم برداشتم بدم به خانم اسدی بده به حسابداری از در که بیرون رفتم یه خانم و روی مبل های سالن دیدم به طرف میز منشی رفتم و گفتم: این برگه ها رو ببر حساب داری برای بازبینی مجدد، ایشون؟ با صدای خیلی اروم نزدیک گوشم گفت

_خانم فرهمند میگه باشما قرار ملاقات داشته ولی من گفتم شما تو جلسه ای
اخه از لباس هاش مشخصه ادم حسابی نیست منم گفتم سر کارش بزارم، خودش بزاره بره

شما بی خود کردی بدون هماهنگی با من این کار و کردی ، من میرم تو اتاق راهنماییشون کنید داخل
وارد اتاقم شدم کافیه به یه نفر روی خوش نشون بدی دیگه نمیشه جمعش کنی

من گوشام فوق العاده تیزه تمام مکالمشون و با این که یواش صحبت میکردن شنیدم خیلی ناراحت شدم ولی به روی خودم نیاوردم

_خانم فرهمند بفرمایید دفتر رئیس منتظر هستن

در زدم و با صدای بفرمایید وارد اتاق بزرگ و مجلل شدم ولی  سریع چشم از وسایل و دیزاین اتاق گرفتم و سلام کردم
سلام اقای بهرام منش

سلام خانم فرهمند بفرمایید لطفاً بنشینید، تلفن برداشتم و سفارش قهوه و کیک دادم خودمم روی مبل روبه روی خانم فرهمند نشستم، هیچ موقع مستقیم به چهره خانم ها نگاه نمیکنم
ولی یه لحظه که چشمم به صورتش افتاد تعجب کردم من فکر میکردم یه خانم میانسال باشه نه زن جوان با صداش به خودم اومدم

ببخشید اقای بهرام منش من مزاحم شدم برای کاری که قراره براتون انجام بدم اگر ممکن سریع تر شرایط کاریتون و امر بفرمایید چون من باید زود برگردم

بله درسته، من به خاطر شرایط کاریم نمیتونم از ساعت هفت تا پنج بعد از ظهر از مادرم پرستاری کنم، پدر و مادرم بر اثر تصادفی که کردن، متاسفانه پدرم فوت شدن و مادرم فلج کاری که ما از شما میخواییم تو این ساعت فقط کنار ایشون باشید و هر کاری داشتن کمکشون کنید
حقوق ماهیانه ای هم براتون در نظر داریم
دو میلیون هست و اینکه من چند تا سفته خودم بهتون میدم که شما امضا کنید و یه قرار دادی هم بین من و شما بسته میشه

حقوقش خوب بود ولی سفته چرا؟
ببخشید ولی سفته چرا باید امضا کنم؟

من نمیخوام بهتون بی احترامی کنم
ولی خونه پدر و مادر من پر از وسایل قیمتی هست، به خاطر همین این سفته ها تضمینی برای من و شماست

چقدر من بدبختم که برای پرستاری از یه پیرزن باید این حرف ها رو به جون بخرم
باشه مشکلی نیست من از خودم مطمئنم
امضا میکنم ولی منم یه مشکلی دارم اگر شما قبول کنید میتونم بیام و به مادرتون خدمت کنم، حقیقتش من یه دختر سه و نیم ساله دارم که مشکل جسمی حرکتی داره باید با خودم بیارمش ولی نه سر صدایی داره و نه شیطنتی که باعث ازار مادرتون بشه اگر اجازه میدین من با دخترم بیام و برم

اگر اختلالی تو کارتون به وجـود نمیاد مانعی نداره، و فعلا قرارداد سه ماه میبندیم اکر کارتون خوب بود که هم حقوقتون بالا میره هم مدت قرارداد یک ساله میشه، با موافقت هردو بلند شدم و از گاو صندق اتاقم سفته ها رو اوردم و برگه قرداد و برداشتم و دوباره روبه روش نشستم، حاج اقا موسوی گفتن همسرتون فوت کردن، تسلیت میگم

ممنونم، با سوال بعدیش جواب دادم

میشه بگین چطوری فوت شدن

با من و من الکی گفتم سکته کردن

متاسفم، میشه کارت شناساییتون و بدین برای نوشتن قرار داد

از کیفم کارت ملی و دادم بهش و سرش کرد تو برگه مشخصات من و وارد کرد یکمی مکث کرد و گفت:

به نام پدر که رسیدم تعجب کرم عباس فرهمند، سر از برگه بلند کردم و گفتم: شما با فرهمند بزرگ که تو بازار صاحب نام هستن نصبتی دارین؟

نه من نسبتی ندارم
نمیدونم چرا دارم دروغ میگم ولی دوست ندارم از زندگی شخصیم چیزی بدونه حس خوبی بهش ندارم

لطفاً این جا رو امضا کنید، همه برگه ها رو ازش امضا گرفتم که غلام علی قهوه و کیک و اورد، بفرمایید میل کنید

نه ممنونم اگر اجازه بدین مرخص بشم فقط لطفاً ادرس منزلتون و بدین که من از فردا صبح بیام

ادرس و نوشتم و دادم بهش که با عجله بلند شد و با یه خدا حافظی کوتاه رفت، احساس کردم یه دروغی بهم گفته برگه مشخصاتش و دوباره خوندم، رویا فرهمند فرزند عباس فرهمند متولد تهران، مشکوک بود باید سر از کارش در بیارم

از شرکت زدم بیرون و به سمت خونه حرکت کردم که باز کبوتر خیالم به پرواز در اومد
/فلش بک/
مانیا رو به ام ار ای بردم و بعد از گرفتن جواب پیش دکتر رفتم که با دیدن جواب به طور قطع گفت: مانیا دچار فلج مغزی هست و وضعیتش با بزرگ شدنش بدتر میشه، هیچ وقت یادم نمیره انقدر این خبر برام سخت بود که یک هفته مریض شدم
و فقط خودم بودم و خودم، بعد که یه مقدار با این مسئله کنار اومدم دنبال کار گشتم که چند مدتی با مانیا میرفتم خونه ها و پله های اپارتمان ها رو تمیز میکردم که از طریق یکی از اهالی اپارتمانی که تمیز میکردم به حاج اقا موسوی معرفی شدم
وبعد حاج اقا من و به پروین خانم معرفی کرد و خونه اش ساکن شدم و تا الان که
وضعیتم به این شکل هست

/زمان حال/

یکی از دارو های مانیا تمام شده بود و رفتم داروخانه با دیدن مبلغ دارو حالم گرفته شد مجبور شدم کل موجودی که داشتم و پرداخت کنم، کلید انداختم و اومدم تو خونه که دیدم مانیا نیست ترسیدم رفتم بالا دیدم پروین خانم هم نیست یا خدا اینا کجا رفتن دم در حیاط ایستادم که دیدم از سر کوچه پروین خانم دسته ویلچر مانیا رو گرفته و اروم اروم داره میاد وقتی رسیدن گفتم: کجا بودین؟
نگران شدم

_از خواب بلند شد بهونه میگرفت بردمش پارک سر کوچه

خدا کنه بتونم زحماتتون و جبران کنم همیشه من و شرمنده خودتون میکنید

_نه مادر این چه حرفیه، بیا بریم تو ببینم چی شد

تمام جریان و براش گفتم حتی دروغی که درباره مرگ مهدی و اینکه من نصبتی با پدرم ندارم پدرم انقدر سر شناس بود که همه میشناختنش ولی با کاری که من کردم حق داشت من و از خودش طرد کنه
دلم برای مادم و پدرم رامین تنگ شده بود
یعنی پدر بزرگ و مادربزرگمم فراموشم کردن من بد کردم ولی اونا بدتر
کاش پدرم با ازدواج من و مهدی کنار میومد و خودش دستش و تو حجره بند میکرد هم الان مهدی زنده بود هم زندگیم جور دیگه ای رقم میخورد، تو افکار خودم غرق بودم که با صدا زدن مانیا به خودم اومدم، جانم ببخشید

_ررررفت

♥ای وای خاک بر سرم انقدر تو فکر بودم به کل پروین خانم و فراموش کردم ، زنگ زدم بالا و کلی عذر خواهی کردم که با مهربونی ذاتی که داشت باز هم من و شرمنده خودش کرد ، به خاطر اینکه باید از فردا برم سر کار بلند شدم و خونه رو یه تمیز کاری حسابی کردم و خودم و مانیا با هم به حمام رفتیم کلی خسته شده بودیم در یخچال باز کردم که یه چیزی درست کنم بخوریم که فقط دوتا تخم مرغ داشتیم، نه برنج نه روغن هیچی تو خونه نبود فقط یه تیکه نون با دوتا تخم مرغ
سریع تخم مرغ ها رو آپز کردم و با یه تیکه نون لواش که داشتم تو سینی گذاشتم و به طرف مانیا رفتم کم کم لقمه می گرفتم و بهش میدادم که از لقمه چهارم دهنش و محکم بست و دیگه نخورد
مانیا عزیزم بخور دیگه نباید ضعیف بشی عشقم

_خخخخودددت بببخوور

♥الهی دورت بگردم من بیرون بودم گشنم شده بود یه چیزی خوردم، اگر نخوری قوی نمیشی بیا بخور، اولش بازم لج بازی میکرد و دهنش باز نمیکرد بچم میفهمید من گرسنه ام ولی به هر سختی بود دوتا تخم مرغ و بهش دادم خورد و بعد از ساعتی خوابید، منم ته مونده نانی که داشتیم خوردم بعد از زدن مسواک ساعت کوچیکم و کوک کردم و به خواب رفتم.
با صدای زنگ بلند شدم و وضو گرفتم نمازم و خوندم ساعت و نگاه کردم دیدم باید دیگه اماده بشم، اول لباس های خودم پوشیدم و بعد مانیا رو همون طوری که خواب بود مای بی بیش و عوض کردم لباسش و تنش کردم و بغلش کردن اروم گذاشتمش رو ویلچر و راهی شدم هنوز هوا کامل روشن نبود ولی من پایین شهر بودم و خونه ای که باید میرفتم بالای شهر
بود، ولی خدا بهم رحم کرده بود کل مسیر و میشد با مترو رفت، تا رسیدن به مترو پیاده رفتم وارد مترو که شدم به خاطر اینکه همه به سرکار میرفتن شلوغ بود ولی مجبوری دسته ویلچر به سمت جلو هدایت کردم و وارد قطار شدم نزدیکی های تجریش مترو خلوت شده بود و تونستم بشینم خدا روشکر خواب مانیا سنگینه به مترو تجریش که رسیدیم از قطار پیاده شدم

ساعت شش و چهل وپنج دقیقه بود
بلند شدم یه دوش گرفتم و لباس هام و تنم کردم و از اتاقم زدم بیرون از پله ها اومدم پایین که صدای ایفون بلند شد، به تصویر افتاده تو صفحه مانیتور نگاه کردم دیدم خانم فرهمنده در و زدم که زهرا خانم از اشپز خانه اومد و گفت: در ورودی باز میکنه قدم برداشتم و رفتم از پشت پنجره نگاهش کردم
با صحنه ای که دیدم حالم گرفته شد، بچه اش رو ویلچر بود، دیروز ادرسی که تو پرونده نوشته بود خیلی از این جا فاصله داشت یعنی چه ساعتی بیدار شده که سر وقت اینجا رسیده به در ورودی رسید و از مسیری که برای راحتی چرخ ویلچر مادرم درست کرده بودیم حرکت کرد و با راهنمایی زهرا خانم وارد خونه شد

♥با رسیدن به مقصد پلاک و نگاه کردم خودش بود، زنگ و زدم و بعد از چند لحظه در باز شد با دیدن باغی که روبه روم ظاهر شد یاد خونه پدریم افتادم در و پشت سرم بستم و به جلو قدم برداشتم احساس میکردم زیر زربین قرار دارم سنگینی نگاهی و حس میکردم ولی کسی اطراف نبود، بارسیدن به پله های ورودی چشمم به مسیری که برای حرکت ویلچر بود خورد خیلی خوشحال شدم از اون مسیر ویلچر و هدایت کردم که دیدم یه خانم مسن ایستاده.
سلام منزل اقای فرهمند
_سلام دخترم بله بفرمایید اقا منتظرتون هستن، وارد خونه شدم که از بزرگی شکوه هر چی بگم کم گفتم، ولی سریع چشم هام و از در و دیوار گرفتم و به سمتی که اون خانم هدایتم میکرد قدم برداشتم که دیدم اقای بهرام منش روی مبل سلطنتی نشسته ، سلامی کردم که جواب آرومی شنیدم و با دست اشاره کرد بشینم ویلچر مانیا رو کنار مبل قرار دادم و خودمم کنارس نشستم، به سمت بهرام منش چشم انداختم که دیدم زل زده به مانیا
و لب زد و گفت:

خوش امدی خانم فرهمند، دخترتون زیباست

♥ممنونم، من باید چه کاری انجام بدم ؟

مادر تا یه نیم ساعت دیگه بیدار میشن
باهم میریم بالا و بهم معرفیتون میکنم ولی قبل از این که بریم پیش مادرم میتونید دخترتون به اتاق مهمان ببرید و روی تخت بخوابونید این جوری اذیت میشه

♥ممنون نیازی نیست مانیا عادت داره

اگر میخوای اینجا کار کنی پس باید به حرفم گوش کنی، در ضمن نکته ای که یادم رفته بود بهتون بگم اینه که تا زمانی که من از سر کار بر نگشتم نباید مادر و تنها بزارید، زهرا خانم

_جانم اقا

این خانم و به اتاق مهمان راهنمایی کنید که دخترشون و روی تخت بخوابونن

♥با راهنمایی زهرا خانم به اتاقی رفتیم و بالشت و ملحفه تخت و روی زمین پهن کردم از ساک کوچکی که اورده بودم زیر انداز مشمایی شو خارج کردم و روی ملحفه انداختم بعد مانیا رو از روی ویلچر بلند کردم و خوابوندمش چشمهاش و برای لحظه ای باز کرد یه لبخند بهم زد.




 

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : roya
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 3.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 3.0   از  5 (1 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

آخرین حرف کلمه cywvp چیست?