رمان رویا قسمت 3 - اینفو
طالع بینی

رمان رویا قسمت 3

چون سروش بود خیالم راحت بود،
لباس پوشیدم و از اتاق زدم بیرون از پله ها اومدم پایین که دیدم پرستار مادرم اومده خیالم راحت شد و اومدم بیرون داشتم سوار ماشین میشدم که دیدم فرهمند دوتا ساک دستشه، ساک ها رو یه گوشه گذاشت و دوباره رفت داخل و اینبار ویلچر مانیا رو اورد بیرون دستی به ویلچر کشید برای لحظه ای سرش و گذاشت روش و بلند شد در و قفل کرد و به سمت عمارت رفت کنجکاو شدم و منم به عمارت رفتم

بعد از خاکسپاری عزیز دلم سخت ترین روزهام و دارم میگذرونم یک هفته گذشته ولی انگار سالهاست ندارمش از حق نگذرم بهرام منش برای مانیا سنگ تموم گذاشت منم باید دنبال جای دیگه باشم و دنبال کار بگردم چون بعد از بر ملا شدن گذشتم پیشش دیگه رویی ندارم اینجا بمونم، وگرنه بهترین کاری که میتونستم داشته باشم همین جا بود، وسایلی که داشتم و جمع کردم خونه رو مرتب کردم و وسایلم و گذاشتم بیرون در اهر ویلچر مانیا رو بردم بیرون جلوش زانو زدم و برای لحظه ای تصور کردم روش نشسته و سرم گذاشتم رو صندلیش به خودم اومدم و بلند شدم باید میرفتم از شهناز جون خدا حافظی میکردم، در حقم خیلی خوبی کردن به طرف عمارت رفتم و در و باز کردم
زهرا خانم داشت صبحانه شهناز جون و مهرو رو میز میچید تا من و دید گفت:

_سلام رویا جون راه گم کردی اومدی این طرف خیر باشه عزیزم

زهرا خانم ممنونم برای این مدت گاهی زحمت مانیا می افتاد به دوشت

_این چه حرفیه عزیز دلم خدا بهت صبر بده دختر نازنینی بود

ممنونم خانم بیدار شده؟

_اره الان پرستارش میارش پایین

وارد خونه شدم که دیدم فرهمند داره با زهرا خانم حرف میزنه، صداشو شنیدم که سراغ مادرم و میگرفت، زهرا خانم چشمش بهم افتاد و گفت:

_سلام اقا هنوز نرفتین؟

نه صبحانه میخورم بعد میرم

با سلام کردن زهرا خانم به بهرام منش برگشتم ، سلام اقای بهرام منش

سلام خانم فرهمند، پشت میز نشستم که دیدم مادرمم از اسانسور اومد بیرون و پشتش هم مهرو اومد با دیدن فرهمند اول تعجب کردن ولی بعد از سلام احوال پرسی فرهمند به حرف اومد و گفت:

شهناز جون و مهرو خانم هم اومدن تا جشمشون بهم افتاد اول با تعجب ولی بعد از احوالپرسی به حالت عادی برگشتن گلوی صاف کردم و رو به شهناز جون و پسرش گفتم:
حقیقتش من الان خدمتون رسیدم به خاطر اینکه که میخواستم تشکر کنم به خاطر این چند روز خیلی برای من و مانیا زحمت کشیدین، حقیقتش من میخوام از این جا برم در مورد هزینه های بیمارستان و خرج این چند روز هم کار میکنم و پس میدم

_کجا میخوای بری؟ کنار ما بودن انقدر برات سخته؟

تو رو خدا این حرف و نزنید شهناز جون
تو این مدت که کنارتون بودم بهترین روزهای من بود کجا از اینجا برام بهتر بود هم سر پناه داشتم هم جای امن و با خانواده خوبی مثل شما اشنا شدم

وقتی گفت میخواد بره ناراحت شدم ولی به روی خودم نیاوردم، از زمانی هم که تو بیمارستان این حرف ها رو ازش شنیدم با اینکه حقیقت و بهم نگفته بود ولی یه احساس مسئولیتی نسبت بهش پیدا کرده بودم که تا به حال نسبت به هیچ غریبه ای نداشتم رو کردم و بهش گفتم:
خانم فرهمند شما با من قرار داد یک ساله دارید پس نمیتونید کارتون و نیمه کاره رها کنید مگر اینگه مبلغ سفته ها رو پرداخت کنید

از عصبانیت دندون هام و بهم میساییدم، این چی میگه برای خودش
اقای بهرام منش فکر نکم دیگه نیازی به من باشه مگه پرستار جدید نگرفتین

ایشون موقت این جا هستن ، از فردا میتونید کارتون و شروع کنید در ضمن در مورد هزینه هایی که برای مانیا داشتم شما مسئول پرداختش نیستین، خودم به خاطر علاقه ای که بهش داشتم این هزینه رو کردم

باشه من از فردا کارم و شروع میکنم ولی ازتون میخوام هر ماه پولی که برای مانیا خرج کردین و به صورت قسط از حقوقم کم کنید اینم کلید خونه، من برمیگردم به جایی که قبلا بودم صبح زود میام و تا زمانی که شما بر میگردین پیش شهناز جون میمونم

_نه دخترم اگر برای حرف من ارزش میزاری تو همون خونه سرایداری بمون
وبعد از صبحانه بیا بالا تو اتاقم باهات کار دارم حالا هم با ما صبحانه بخور

سرم و بالا گرفتم که دیدم بهرام منش داره مستقیم نگاهم میکنه به مهرو نگاه کردم که دیدم با تعجب داره به بهرام منش نگاه میکنه سرم پایین انداختم و به خاطر شهناز جون کنارش قرار گرفتم

دوست داشتم سر به تنش نباشه اخه چقدر این یه دنده و خود رایه میگم نمیخواد پول و پرداخت کنی بعد میگه از حقوقم کم کن، از حرص نمیتونستم چشم ازش بردارم، بلند شدم و بعد از خداحافظی راهی شرکت شدم

بعد از اینکه میز صبحانه جمع شد مهرو دم گوشم گفت:

_ فکر کنم حسابی ذهن سینا رو در گیر کردی که انقدر خیره نگاهت میکرد چون امکان نداره تو صورت هیچ زنی مستقیم نگاه کنه

چیزی برای گفتن نداشتم. با اشاره شهناز جون بلند شدم و دسته ویلچرش و گرفتم با هم به اتاقش رفتیم ،

_بشین میخوام باهات حرف بزنم

لبه تخت نشستم و گفتم: در خدمتم شهناز جون

_برام از واقیعت های زندگیت بگو ولی راستش بگو و چون من خودم یه چیزایی میدونم



تا گفت یه چیز هایی از زندگیت میدونم فکرم رفت سمت پسرش که دهن لق هم هست و اومده همه زندگی من و به مامان جونش گفته، حیف که از شهناز جون خجالت میکشیدم و احترامش و حفظ میکنم وگرنه پسرش و میشستم و پهنش میکردم

_من منتظرم هستم

با حرفش به خودم اومدم و با من من شروع کردم به گفتن.....

وارد شرکت شدم که دیدم اکثر کارمند ها کنار میز منشی تجمع کردن، جلو تر رفتم و کنارشون زدم که دیدم اسدی داره گریه میکنه!! اینجا چه خبره؟ پس برادرم کجاست؟ یکی از بچه های حسابداری گفت:

_سلام اقای بهرام منش برادرتون که رفتن سر پروژه، امروز برگه های حسابداری رو اوردم گذاشتم رو میزشون ایشون هم دستشون خورد یه لیوان شیر کاکائو همه ریخته رو برگه ها ، حالا میگه مقصر منم

همه به غیر از این اقا برن سر کار هاشون، رو به حسابدار گفتم، مگه کپی این حسابرسی ها رو ندارین

_چرا داریم ولی خیلی وقت میبره دوباره چک بشه و نوشته بشه

چاره ای نیست دوباره انجام بدین در ضمن این ماه از حقوق خانم اسدی کم میشه، حالا هم این معرکه رو تموم کنید
خانم اسدی لیست قرار های امروز و بیار دفترم . وارد دفترم شدم و پشت میزم نشستم که اسدی وارد اتاق شد

_ امروز با اقای سلطانی قرار ملاقات مجدد دارید این هم برگه قرار داد خدمتتون
و ساعت چهار بعد ظهر جلسه دارید بین سهام دارهای شرکت ، میشه من و ببخشید به خدا حواسم نبود

نه ببخششی در کار نیست، باید حواستون و جمع کنید هم باعث خسارت شدید هم باعث کار اضافه کارمند حسابداری، حالا هم میتونید تشریف ببرید.
سلطانی همون مردی هست که اون روز باهاش ملاقات داشتم پیشنهاد بزرگی بهم کرد ولی با اتفاقات این چند وقت هنوز روش فکر درستی نکردم ، مشغول کارهام شده بودم و گذر زمان و نفهمیدم تا این که
تلفن اتاقم زنگ خورد، برداشتم

_اقای بهرام منش اقای سلطانی تشریف اوردن

دو سه دقیقه دیگه راهنماییشون کنید به دفتر مدیریت ازشون پذیرایی کنید منم میام اونجا،
همراهم و برداشتم و به سروش زنگ زدم
بعد از چند لحظه جواب داد

_جانم داداش

کجایی؟

_تو پارگینگ شرکت دارم میام بالا

پس مستقیم بیا دفتر مدیریت ، لباسم و مرتب کردم یه دست لای مـوهام کشیدم و از اتاقم زدم بیرون که دیدیم سروش هم وارد شد، سلام خسته نباشی

_ممنونم، قراره ملاقات داریم؟

اره یارو از اون سرمایه دار های بزرگه
اسمشم کامران سلطانی

_باشه بیا بریم ببینیم چه خبره

وارد دفتر مدیریت شدیم که دیدیم همراه سلطانی یه خانم جوان هم هست
بعد از سلام و خوش امد گویی سلطانی شروع کرد به حرف زدن

_ طبق صحبت های قبلی که با هم داشتیم قرار شد اگر موافق باشید با هم یه پروژه بزرگی رو راه اندازی کنیم، من امروز به همراه خواهرم که یکی از سرمایه گذار های اصلی این پروژه هستن اومدم تا بدونم نظرتون چی هست

اون روز با سلطانی و خواهرش قرار داد بستیم و شروع کار مون هم یک ماه دیگه اغاز میشد .

بعد از اینکه تمام وقایع زندگیم و تعریف کردم، انگار سبک شده بودم
که شهناز جون گفت:

_پس درست حدس زده بودم تو دختر فرهمند بزرگی، میدونی با این کاری که در حق خانوادت کردی چه ظلم بزرگی مرتکب شدی، پدر تو سرشناس شهر به این بزرگیه، خانواده ماو خانواده تو یه دوستی قدیمی باهم داشتیم، چهار سالت بود که ما به خاطر کار همسرم به یه شهر دیگه سفر کردیم و دیگه با هم ارتباطی نداشتیم تا همون روزی که جشن تولد مهرو بود من دعوتشون کردم و اومدن اینجا وقتی سراغ تو رو ازشون گرفتم نمیدونی چه حال بدی بهشون دست داد، همون موقع وقتی مادرت گفت رویا رو از دست دادیم شکم به تو رفت به خودم گفتم مگه میشه هم اسم هم فامیلی انقدر شبیه هم باشه حتی چهره ات کپی مادرته، تو این مدت بی کار نشستم و تحقیق کردم که فهمیدم دختر فرهمند بزرگ از خانوادش طرد شده

پس چرا اصرار دارید کنارتون بمونم ؟
من دیگه هویتی ندارم، ابرویی ندارم تازه وقتی پدر و مادرمم بفهمن من پرستار و کلفت این خونه اون خونه بودم بیشتر ازم متنفر میشن، منم با وجودی که دیگه پیش شما ابروم رفته دوست ندارم اینجا بمونم

_من این حرف ها رو نزدم که شخصیتت و کوچیک کنم فقط میخواستم بهت بگم
میدونم کی هستی همین و اینکه فردا اماده شو با هم میریم خونه پدریت

ببخشید که رو حرفتون حرف میزنم ولی باید بگم من پام و تو عمارت نمیزارم
بغضم گلوم شکسته شد و گفتم: شما فقط فهمیدی من دختر فرهمند بزرگم و
با آبروشون بازی کردم این درست ولی اونا میتونستن با زیر پر و بال گرفتن مهدی
سر نوشت من وعوض کنن چطور هر کسی که احتیاج به کمک و کار داشته باشه به خاطر موقعیتش دستش و میگیره و به یه کاری و نون و نوایی میرسوندش ولی وقتی علاقه من به میون اومد همشون دست به دست هم دادن تا من مجبور بشم با مهدی فرار کنم و اون ابرو ریزی به پا بشه من اشتباه کردم خیلی زیاد چوبشم خوردم درست ولی  برگشتم با دخترم رفتم حجره اش گفتم شاید نوه اش و ببینه و نرم بشه، می دونی چی گفت:؟
تو صورت دختر برگ گلم برگشت گفت: من یه نوه بیشتر ندارم اونم بچه رامینه، مانیا من باهوش بود رفتار ادم های اطرافش و خوب درک میکرد اون روز بچم فهمید اون پدربزرگ نپذیرفتش، حالا که دخترم نیست دیگه هرگز دوست ندارم
برم پیششون، خدا از من انتقام گرفت
به خاطر ازاری که به پدر و مادرم کردم ولی
من دیگه نمیبخشم دل شکستگی بچم و از پدرم، دیگه گریه امونم نداد و با یه ببخشید از اتاقش زدم بیرون رفتم تو باغ و کنار درختی نشستم و به سرنوشت شوم خودم گریه کردم

وقتی برگشتم خونه ، احساس میکردم رفتار مادرم و فرهمند یه جوریه ، نمیدونم چرا چشمای من نا خداگاه همش روی صورت فرهمند گره میخورد دست خودم نبود مخصوصا وقتی چشمای متورم قرمزش و دیدم فهمیدم گریه کرده، اومد کنارمون و گفت:

شهناز جون اگر با من کاری ندارین برم

_نه عزیزم برو ولی برای شام دوباره بیا

نه ممنونم یه چیزی درست میکنم میخورم

_نه میگم زهرا برات شام بیاره

با رفتن فرهمند، کنار مادرم نشستم
امروز چرا شهناز جونم انقدر تو خودشه؟

_دلم برای این زن کباب شده، نمیدونی چی بهش گذشته که؟

شما خودت و ناراحت نکن، هر کسی سرنوشتش و خودش رقم میزنه

_منع نکن پسر درست نیست

رفتم تو خونه سرم از گریه زیادی که کرده بودم درد میکرد، یه بالشت انداختم رو زمین و چشمام و بستم

زهرا خانم میز و چید که مادرم گفت:

_زهرا جان برای رویا هم غذا ببر

بعد از چند دقیقه یه سینی غذا دستش بود و به طرف در میرفت که نا خداگاه بلند شدم و گفتم:زهرا خانم صبر کن من خودم میبرم

_نه اقا زحمت میشه

نه بده به من ، سینی غذا رو اورد و داد به دستم که نیشخند مهرو از چشمم به دور نموند، منم یه اخم بهش کردم که یه چشمک بهم زد، یه بچه پرو تو دلم نثارش کردم و بدون توجه به نگاه اون سه نفر که من و زیر ذره بین قرار داده بودن راهی خونه سرایداری شدم، چشمم به پنجره افتاد که دیدم چراغ اتاق خاموشه در زدم که بعد از لحظه صداش و شنیدم که گفت:

کیه؟

میشه یه چند لحظه بیای

بهرام منش اینجا چی کار میکنه؟
مانتوم و تنم کردم و روسریمم سرم انداختم چراغ اتاق و زدم روشن شد در و باز کردم که دیدم تو دستش یه سینی غذاست، سلام چرا شما زحمت کشیدین؟

نمیدونم چه مرگم شده بود، که نمیتونستم چشم از صورتش بردارم

چیزی شده که خودتون اومدین؟

بله اومدم بگم اگر دوست داشتین  فردا بگم حبیب ویلچر و با لباس های مانیا رو ببره یه موسسه خیره

مطمئن بودم به خاطر این موضوع نیومده ولی گفتم:
باشه ممنون جمع میکنم اقا حبیب زحمتش و بکشه، ولی فکر نکنم فقط برای این موضوع اینجا اومده باشید! درسته؟!

اوم حقیقتش درسته اومدم بگم من و جای برادر خودتون بدونید اگر هر کاری از دست من برای شما بر میومد دریغ نمیکنم دوست دارم اولین نفر به خودم بگین.

منونم تو این مدت هم برادری و درحق من تموم کردین، فقط یه سوال داشتم

ناخداگاه گفتم: جانم بپرس

این چه زود خودمونی شده؟ به روی خودم نیاوردم ، پس اون کسی که باعث این اتفاق شد پلیس چیکارش کرد؟
چند روزه دیگه دادگاه، وکیل خانوادگیمون پیگیره من از مرگ بچم نمیگذرم

حق دارید، این چند روزم چون اصلا حالتون مساعد نبود نزاشتم درگیر اداره پلیس و دادگاه بشید وگرنه پلیس میخواست با خودتون مستقیم حرف بزنه

ممنونم اقای بهرام منش

اومدم بهش بگم بهم نگه بهرام منش ولی جلوی زبونم و گرفتم، پس من فردا ظهر میام دنبالتون با هم به اداره پلیس بریم

نه شما نمیخواد زحمت بکشین من خودم پیگیر کارم میشم، تا الانم زحمت کشیدین

من تعارف نکردم، گفتم میام دنبالتون یعنی باید با خودم برید

یه لحظه لحنش انقدر تند شد که دهن من کامل بسته شدو با حرف بعدش یه حس غریبی پیدا کردم

انقدر گریه نکن، وقتی چشمات از اشک قرمز میشه دلم میگیره، اصلا حرفام دست خودم نبود با گفتن این حرف سریع راه عمارت و در پیش گرفتم و وارد خونه شدم که مهرو گفت:

_ سروش یادته وقتی عاشقم شدی به هر بهانه ای میومدی و من و میدیدی؟

+اخ یادته هیچ حسی قشنگ تر از حس عاشقی نیست

این حرف ها رو با خنده و چشمک بهم میگفتن
چیه حالا دلتون یاد عاشقی کردن های اشناییتون افتاده؟

_اخه بعضی ها انگار دارن عاشق میشن

کی مثلاً؟

+سینا جان داداش، منظور مهرو جان اقا صادق شوهر عمه عذرا خدا بیامرزه انگار
اونم اره.....

من و دست انداختین؟! پاشین خودتون و جمع کنید اقا صادق دیگه باید به فکر نماز روزه های از دست رفتش باشه که فردا تو قبر جواب انکر و منکر و بده

+مهرو عشقم پاشو بریم بخوابیم این اقا دوزاریش کجه

من که از شوخ طبعی این دوتا بشر حرصم میگیره، اومدن برن بالا که مادرم گفت:

_سروش مهرو بشینید کارتون دارم ،
مهرو امروز رفتی دکتر جواب نهایی چی شد؟

+مادرجان این بحث بچه رو تموم کنید

_سروش مگه من از تو سوال پرسیدم
گفتم مهرو

+من باید پدر بچه باشم مگه نه؟ اقا من بچه نمیخوام

~سروش امروز دکتر گفت یه راهی هست
دکتر گفت: میتونید رحم اجاره کنید

+یعنی چی؟

~یعنی.. ببخشید مادر جون ببخشید اقا سینا ، یعنی نطفه بچه از من و تو ولی جایگاهش از یه زن دیگه، حتی گفت:
خیلی ها هستن که این کار و انجام میدن یعنی رحمشون و اجاره میدن

+مهرو میفهمی چی داری میگی؟ من و تو از کجا بدونیم اون کسی که میخواد بچه من و تو رو پرورش بده چه جور ادمی هست؟ من این کار و نمیکنم، ایها ناس
من از بچه بدم میاد باید کی و ببینم

~ولی من بچه میخوام اگه الان مادرجون تو و رو با سینا رو نداشت میخواست چیکار کنه، امیدش فقط شما دو نفرین
منم دوست دارم مادر بودن و تجربه کنم
دوست دارم رشد لحظه به لحظه ثمره عشقمون و ببینم، بعد از مرگم ثروتی که از پدرم بهم رسیده رو به کی بدم نه خواهری دارم نه برادری سینا خواهش میکنم

+اخه من به تو چی بگم، این کار شرایط خاص خودش و داره اصلا هزینش مهم نیست، کی و من پیدا کنم که مطمئن باشه

_بچه ها بسه دیگه، برید استراحت کنید تا بعد راجبش صحبت کنیم ولی من یه نفر و میشناسم، ولی نمیدونم قبول میکنه یا نه

~اخ قربون مادر شوهر مهربون خودم برم که حلال مشکلاتی

سروش با فکر و ناراحتی جلوتر از مهرو به سمت پله ها رفت

_سینا مادر بیا کمک کن حسابی خسته ام

باشه بریم، کمکش کردم و روی تخت خوابید پتو رو روش کشیدم پیشونی مادرم و بوسیدم

_سینا مادر یه سوال میپرسم راستش و جواب بده

مگه تا حالا از من دروغ شنیدی؟

_نه ولی این سوال فرق میکنه، میگم تو به رویا حسی پیدا کردی؟ اخه رفتار امشبت سوال برانگیز بود

نه فدات شم، دلم براش میسوزه
اخه خیلی تنهاست ادم وقتی میبینتش حس ترحم بهش دست میده، امشبم رفتم بهش گفتم من و مثل برادرش بدونه
هر کاری از دستم بر بیاد براش انجام میدم
همین...

_یعنی خیالم راحت باشه

راحت راحت، چراغ اتاق و خاموش کردم و به اتاق خودم رفتم چشم که روی هم گذاشتم چهره اش پشت پلک هام نقش می بست

با رفتن بهرام منش، حسابی به فکر فرو رفتم این امشب مشکوک میزد، رویا ولش کن فکر کنم بیچاره داره تعادل روحیش و از دست میده ولی خودمم نتونستم نوای صداش و وقتی بهم گفت:
(انقدر گریه نکن، وقتی چشمات از اشک قرمز میشه دلم میگیره) رو فراموش کنم یه حسی از این جملش گرفتم، خاک تو سرت رویا از تنهایی زده به سرت بگیر بخواب که از فردا دوباره باید بیفتی به کار
بالشت مانیا رو گرفتم به اغوشم و به خواب رفتم

تا صبح با کلافه گی خوابیدم با صدای الارام گوشیم از خواب بلند شدم، یه دوش گرفتم بعد از پوشیدن لباس هام از اتاق بیرون زدم به اتاق مادرم رفتم دیدم هنوز خوابه، پیشونیش و بوسیدم از در زدم بیرون از پله ها میخواستم بیام پایین که دیدم فرهمند زیر لب یه چیزی میگه و یکی یکی پله ها رو میاد بالا ایستادم و به حرکاتش نگاه کردم

از خواب بلند شدم و بعد از انجام کارهای شخصیم به طرف عمارت حرکت کردم، وارد خونه شدم و یکی یکی پله هارو بالا رفتم و زیر لب به یاد مانیا که براش همیشه این شعر رو میخوندم
گنجشگک اشی مشی، لب بوم ما مشین
بارون میاد خیس میشی، برف میاد گوله میشی
میفتی تو حوض نقاشی
خیس میشی، گوله میشی
میفتی تو حوض نقاشی
کی می‌گیره فراش باشی
کی می‌کشه قصاب باشی
کی می‌پزه آشپز باشی
کی می‌خوره حاکم باشی
گنجشگک اشی مشی..
گنجشگک اشی مشی، لب بوم ما مشین
بارون میاد خیس میشی، برف میاد گوله میشی
میفتی تو حوض نقاشی
خیس می‌شی، گوله میشی
میفتی تو حوض نقاشی
کی می‌گیره فراش باشی
کی می‌کشه قصاب باشی
کی می‌پزه آشپز باشی
کی می‌خوره حاکم باشی
گنجشگک اشی مشی…

سرم پایین بود رسیدم به اخرین پله که پاهای مردونه ای جلوی چشمم ظاهر شد سرم و اروم اوردم بالا که دیدم بهرام منش
چون تو حال و هوای خودم بودم با دیدنش یه دفعه ای دست و پام گم کردم نزدیک بود از پشت بیفتم که سریع نرده رو گرفتم

تا من و دید دست و پاش و گم کرد نزدیک بود بیفته همچین که میخواستم بگیرمش خودش نرده رو گرفت یه نفس عمیق کشیدمو گفتم:مگه لو لو دیدی که ترسیدی

از ترس افتادن ضربان قلبم بالا رفته بود، که با حرفش خندم گرفته بود، ولی گفتم نه چون حواسم به شما نبود یه لحظه هول شدم

باشه از این به بعد راه میری حواست به همه جا باشه، در ضمن ساعت دوازده اماده باش میام باهم بریم اگاهی

اخه مزاحم کار شما میشم فقط ادرس بدین خودم میرم

ای بابا چقدر از ادم حرف میگیری، این قضیه به منم مربوط میشه چون این اتفاق تو ملک پدری من اتفاق افتاده

حرفش و زد و رفت، مثل رعد و برق میمونه، بعد از انجام کارهام دیدم ساعت دوازده و نیم شده ولی هنوز نیامده بود،
چاره ای هم جز صبر کردن نداشتم

/مهرو/

_سروش باناراحتی جلوتر از من وارد اتاق شد، بعد از مسواک زدن اومد رو تخت و پشت به من دراز کشید، منم لباسم و عوض کردم و مسواکم و زدم و کنارش دراز کشیدم دستم و گذاشتم رو شونه اش و گفتم:سروش جان، عزیزم، من و بغل نمیکنی تا خوابم ببره.... هیچ جوابی ازش نشنیدم میدونستم ازم ناراحته چون بهم گفته بود  این مسئله رو جلوی مادرش مطرح نکنم ولی چون میدونستم فقط مادر جون میتونه کمکم کنه عمدا گفتم، هر کاری کردم بر نگشت نگاهم کنه عاقبت مثل یه بچه گنجشک بی پناه بهش نزدیک تر شدم و دستم و روپهلوش گذاشتم و سرمم بین کتفش قرار دادم و خوابم رفت
___
انقدر مشغول کار شدم که به کل زمان و فراموش کرده بودم، داشتم طرح اولیه پروژه سلطانی و میزدم که از خستگی کش و قوسی به خودم دادم که چشمم به ساعت دیواری افتاد، یکم نگاه کردم دیدم ای وای یک ظهر شد، قرار بود با فرهمند برم اگاهی گوشی و از روی میز برداشتم و به خونه زنگ زدم که زهرا خانم جواب داد

~الو سلام بفرمایید

سلام زهرا خانم، لطفاً به خانم فرهمند بگین اماده بشن من تا یک ربع دیگه بیرون امارت تو ماشین منتظرش هستم، نزاشتم دیگه حرفی بزنه و گوشی و قطع کردم،کتم و برداشتم از دفتر زدم بیرون
امروزم سروش بی عصاب اومده بود و از تو اتاقش تکون نخورده بود رفتم تو اتاقش
که دیدم سرش و گرفته تو دستاش ترسیدم و بهش نزدیک شدم، دست گذاشتم رو شونه اش و یه تکون بهش دادم، سروش داداش چی شده؟

+چیزی نیست

اگر این حالت چیزی نیست پس اگر یه چیزی باشه چی میشه!!!

+کارم داشتی اومدی؟

اره اومدم بگم من میخوام با فرهمند برم اگاهی حواست به شرکت باشه

+باشه به سلامت

من الان کار دارم ولی بعد باید بشینی برام حرف بزنی؛فعلا بای

ساعت یک و چهل دقیقه شد مثلا قرار بوده یه ربع برسه، کنار در خسته شدم و نشستم، بعد از چند لحظه اومد تا ماشینش و دیدم بلند شدم و پشتم و با دست تکوندم و رفتم کنار ماشینش ایستادم نمیدونستم در عقب و باز کنم
بشینم یا در جلو که خودش کارم و راحت کرد و در جلو باز شد سلام کردم و نشستم

همین جوری دیر شده بعد تو استخاره میکنی برای نشستن؟!!

هیچی نگفتم میتونستم جوابش و بدم ولی ترجیح دادم ساکت باشم، خودش دیر کرده بعد طلبکارم هست، حتی جواب سلامم نداد،بی ادب زشت
تو دلم هرچی بد و بیراه بود نصیبش کردم
یه اهنگ گذاشت که اصلا هیچی ازش نفهمیدم همش خارجی بود، من نمی دونم با گذاشتن اهنگ خارجی چی و میخوان ثابت کنن اصلا میفهمه معنیش چیه؟

از اون موقع که تو ماشین نشسته معلوم نیست چی داره زیر لب میکه
دوست داشتم ازش بپرسم، صدای ضبط و کم کردم و گفتم:میتونم بپرسم از اون موقع که راه افتادیم چی زیر لب میگین؟ حقیقتش کنجکاو شدم

یکی از خصلت های بدم که هیچ موقع نتونستم ترکش کنم رک گوییم بود اصلا نمیتونستم جلوی زبونم و بگیرم
میشه ضبط ماشین و خاموش کنید

اهنگش اذیتتون میکنه

من کلا اگر معنی چیزی و نفهمم اذیت میشم چه اهنگ باشه چه رفتار شخص

ضبط و خاموش کردم وتوی سکوت
تا رسیدن به اگاهی حرکت کردم

با رسیدنمون از ماشین پیاده شدیم و با هم وارد ساختمان اگاهی شدیم، سرهنگی که مسئول پرونده بود ازم تمام ماجرا رو پرسید با اینکه تکرار خاطره اون روز خیلی سخت بود گفتم و ازشون عاجزانه خواستم انتقام از دست رفتن دخترم و بگیرن، گریه هام و اشکام دست خودم نبود، از اگاهی هم که زدیم بیرون باز هم اشک میریختم دلم هوای مانیا رو کرده بود رو کردم سمت بهرام منش و گفتم:
اگر اجازه میدین میخوام برم پیش مانیا

لحظه به لحظه ای که اشک میریخت و ماجرای اون روز و برای سرهنگ تعریف میکرد انگار عزیز ترین شخص زندگیم این اتفاق براش رخ داده، عصبی شده بودم حال دلم اصلا خوب نبود. با کمری خمیده بلند شد و به بیرون رفتیم کاش محرمش بودم و میتونستم بهش ارامش بدم، نزدیک ماشین که رسیدم ازم خواست بره پیش دخترش. بهش جواب دادم؛
امروز من کار دارم نمیتونم ببرمتون

نه منم قصدم این نبود که شما زحمت بکشید یه تاکسی میگرم میرم و سریع برمیگردم

نه نمیشه تنها بری فردا پنج شنبه است، میخـوام مادرم و ببرم سر خاک پدرم شما رو هم میبرم پیش مانیا

سری تکون دادم و دوباره سوار ماشین شدیم، تا عمارت دیگه ضبط و روشن نکرد
اشک هام بی اختیار جاری بود

میشه دیگه گریه نکنی؟

چشم ببخشید باعث اذیت شما شدم

پارک کردم و رفتم یه مغازه اب گرفتم

وقتی از ماشین پیاده شد، فرصت خوبی شد و منم شروع کردم بلند بلند گریه کردم دست خودم نبود گلوم از فشار بغض درد گرفته بود با گوشه روسریم اشکهام و پاک کردم که در ماشین باز کرد نشست

بیا این اب و بخور، وقتی خواست اب و بگیره خیره صورتش شده بودم، به نظرت اشک ریختن دیگه بس نیست ببین با خودت چی کار کردی از روزی که این اتفاق لعنتی افتاده تا الان چقدر اشک ریختی چقدر زجه زدی چی شد؟ دخترت برگشت، به خدا با این اشک ها بر نمیگرده، بطری اب معدنی و سفت تو دستام میفشردم

نمیدونم چرا شروع کردم درد و دل کردن، من فقط مانیا رو داشتم همه زندگیم بود با رفتنش از همیشه تنها تر شدم، گاهی اوقات با هاش درد و دل میکردم با اینکه کوچولو بود ولی انقدر درک داشت که میفهمید غصه دارم
با دستای کوچیکش سعی میکرد نوازشم کنه، ولی حالا چی باید تو حسرت نبودنش زندگی کنم، هیچ موقع ناشکری نکردم که خدایا چرا بچه من مریضه چون میدونستم مقصرش خودمم
که حتی مانیا هم داره چوب ندونم کاری من و میخوره، ولی جدایی از عزیز خیلی سخته خیلی، اب و به دستم داد و تو سکوت به عمارت برگشتیم، بعد از تشکر کوتاهی از ماشین پیاده شدم

احساس میکردم برام مهم شده ولی باید این حس و تو وجودم سرکوب میکردم
من کسی نبودم که بخوام برای یه زن یا دختر غریبه وقت بزارم ولی نمیدونم چرا برای فرهمند نمیتونستم بی خیال باشم

بیست روزی گذشته بود تو این مدت بهرام منش رفتارش خیلی سنگین شده بود. سعی میکرد من و مخاطب خودش قرار نده ، کلا سر سنگین شده بود، چند روز اول برام مهم نبود ولی تغییر رفتارش دیگه داشت برام اذیت کننده میشد هرچی تو خودم جستجو میکردم چه رفتاری انجام دادم که باعث سر سنگین شدنش شده چیزی پیدا نمیکردم به خاطر همین تصمیم گرفتم که کلا رفتارش و خودش نادیده بگیرم، از طرفی هم احساس میکردم شهناز جون هم میخواد بهم حرفی بزنه ولی نمیتونه تا این که طاقت نیاوردم و یه روز که برده بودمش تو باغ ازش پرسیدم؛
میگم شهناز جون یه چیزی بگم

_بگو عزیزم

بردمش تو الاچیق و خودمم روبه روش نشستم و گفتم: یه چند روزی هست احساس میکنم میخوای یه چیزی بهم بگی درسته؟

_دختر چقدر تو دقیقی، میترسم حرف بزنم و باعث رنجش تو بشم اون موقع دیگه تا پایان عمرم خودم و نمیبخشم

شما بگو من قول میدم ناراحت نشم، حتی اگر حرفتون این باشه که عذر من وبخوای و از این جا برم

_نه من اصلا دوست ندارم از این جا بری، نگرانم با حرفی که میخوام بزنم بزاری از اینجا بری همه نگرانیم همینه

خواهشا حرفتون و بزنید اضطراب گرفتم

_مهرو یکی از اقوام دور منه، وقتی فهمیدم سروش بهش علاقه منده معطل نکردم و رفتم خاستگاری، تو دوران عقد بودن که متاسفانه تو یه تصادف خانوادش و از دست داد، روزهای سختی بود برای همه مخصوصا مهرو سروش از اون روز دیگه نزاشت مهرو تنها به خونه پدریش برگرده و تو همین عمارت نگهش داشت و زندگیشون و شروع کردن سه سالی که از زندگیشون گذشت مهرو خودش به سروش گفت بچه دار بشن
منم باشنیدن این خبر خیلی خوشحال شدم تا اینکه باردار شد تو همون ماه اول سینا حیاط پشت عمارت و پارک بازی کرد
روزهای خوب به سرعت تموم شد و وارد ماه سوم که شد بچش سقط شد، چند وقتی گذشت و دوباره باردار شد ولی متاسفانه دومی هم مثل اولی تا این که دکتر ها تشخیص دادن رحم مهرو برای نگهداری از جنین ناتوانه خیلی دکتر و دوا کردن حتی کشور های خارجی هم برای درمان رفتن ولی
_ رحم مهرو برای نگهداری از جنین ناتوانه

خب این موضوع چه ربطی به من داره؟البته من هم خیلی براش ناراحتم چون مهرو خیلی خوبه مادرشدن هم خیلی بهش میاد

_راستش اوم چطوری بگم خدایا... آه

دیگه واقعا دارم دل نگران میشم اشفتگیتون استرس به ادم میده

_دکتر ها گفتن فقط یک راه وجود داره که بتونن از این نعمت برخوردار باشن
ببین رویا قبل از اینکه بهت بگم فقط خواهش میکنم یعنی التماست میکنم من و قضاوت نکن و اینکه راحت حرفت و بزن
اگر مخالف بودی بگو همین الان بگو باشه؟

چرا اینطوری میکنید خواهشا سریع بگین دارم از استرس میمیرم

_دکترا گفتن میتونن رحم اجاره کنن

خب، ربطش به من چیه؟

_من تو رو در نظر گرفتم

چی!!!!!! نه اصلا درست نیست اصلا
باورم نمیشه!!!

_رویا به خدا منظور بدی••• نمیدونم نیت بدی برات ندارم

اون حرف میزد و من عقب عقب میرفتم، جفت گوشام سوت میکشید
شقیقه هام نبض میزد، قلبم خودش و به قفسه سینم میکوبید، فعلا هیچی نگید خواهش میکنم، خواهش••• با دو به طرف کلبه تنهاییم رفتم، وسط اتاق کوچکم نشستم و موهام و از ریشه میگرفتم و میکشیدم شاید دردش درد قلبم و کم کنه بغض داشت خفم میکرد ولی نمیترکید احساس میکردم دست ازرائیل روی گلوم نشسته
نمیدونم چیشد و چشمام نا خدا گاه بسته
شد

/مهرو/

_ تو اتاق کنار پنجره ایستاده بودم که دیدم رویا ویلچر مادر جون و به سمت آلاچیق هدایت کرد، نشسته بودن و با هم حرف میزدن میخواستم از کنار پنجره کنار برم که دیدم رویا بلند شد واکنش های عصبی از خودش نشون داد و بعد دوید سمت خونش منم معطل نکردم و دویدم بیرون پیش مادر جون، رسیدم کنارش که دیدم داره گریه میکنه
الهی قربونت برم چرا داری گریه میکنی؟
رویا ناراحتتون کرد حرفی زد که باعث رنجشتون شده؟

+نه مادر من اشتباه کردم، با پیشنهادی که بهش دادم دلش و شکوندم، کاش لال میشدم

_مگه چی گفتین بهش؟

+مهرو حقیقتش من رویا رو برای رحم
در نظر گرفته بودم، ولی اشتباه کردم

_ای وای، ولی اشکال نداره من یکی دو ساعته دیگه میرم پیشش از دلش در میارم شما خودتون و ناراحت نکنید بیاین ببرمتون داخل خونه

+میدونی رویا کیه؟

_نه

+دختر فرهمند، همون که با پدرت و شوهر خدا بیامرزم دوست بودن ولی بعد از یه مدت شریکشون بینشون و جدایی انداخت فامیلی اون نامردم یادم رفته

_یعنی رویا دختر یه سرمایه داره و حالا شده یه پرستار مگه میشه؟!!

+حالا که سرنوشت این بیچاره این جوری رقم خورده بعد من احمق باید به این پیشنهاد بدم، حالا پیش خودش چه فکرهایی کرده
_اصلا بیخیالش مادر جون منم دیگه دارم منصرف میشم هر چی خدا بخـواد همون میشه، یه ارام بخش بهش دادم و کمکش
کردم بخوابه ، فکرم رفت سمت رویا من چیز زیادی ازش نمیدونستم ولی ازش رفتار بد و غیر منطقی هم تا حالا ندیده بودم، فعلا باید راحتش بزارم تا یکم اروم بشه بعد برم باهاش حرف بزنم

انقدر کار رو سرمون ریخته بود که نمیتونستیم بین کار یه چای بنوشیم
استارت پروژه سلطانی زده شده بود من که با بچه های نقشه کشی مشغول بودم و سینا هم یا سر پروژه بود یا کارهای اداری، با نگاه کردن به ساعت یه صوت
کشیدم، ده شب بود ولی من غافل از زمان از اتاق زدم بیرون که دیدم سروش روی کاناپه خوابش برده، رفتم کنارش و صداش زدم، سروش بلند شو از خواب

_مگه ساعت چنده؟

ده

_پس چرا از خونه تماسی نداشتیم؟

من که گوشیم از بعد ظهر تا حالا خاموشه وقتم نکردم بزنم تو شارژ

_باشه بریم، سینا من حال رانندگی ندارم ماشینم و نمیارم با تو میام خونه

باشه بریم ریموت و زدم در باز شد
ماشین و پارک کردم سروش جلوتر از من قدم برداشت منم داشتم میرفتم که چشمم به خونه سرایداری افتاد خونه تاریک بود احتمالا پیش مادرم باشه،
قدم هام و سرعت دادم و وارد عمارت شدم که دیدم زهرا خانم داره میز شام و اماده میکنه، سلام زهرا خانم

_سلام اقا خوبین؟چرا گوشیتون خاموش بود دل نگران شدیم

کارم زیاد بود وقت نکردم شارژش کنم.
پس مادرم کجاست؟

_اتاقشون

خانم فرهمندم پیششونه؟

_نه اقا، نمیدونم از بعد ظهر چه اتفاقی افتاده که نه رویا اومده اینجا نه خانم اومده پایین

باشه من برم ببینم چی شده!!
داشتم از پله ها بالا میرفتم که دیدم مهرو سروش دارن میان پایین

~سلام داداش سینا

سلام مهرو جان مادر چطوره؟

~خوبه منتظر تو هستش بیاریش پایین

وارد اتاقش شدم که دیدم چشماش پف کرده، سلام مادرم چرا چشمای خوشگل ابیت پف کرده؟ پس فرهمند کجاست؟پول مفت نمیگیره که تنهات میزاره

+بیا کمک کن بریم پایین

سوال من جواب نداشت؟

+فعلا بیا بریم پایین

لباس عوض کنم بریم، بعد از تعویض لباسم با مادرم پایین رفتیم که دیدم مهرو و سروش دارن اروم باهم حرف میزنن ولی سروش اخماش تو هم بود و دستاش مشت کرده امروز یه خبری تو این خونه بوده شام و که خوردیم، مادرم زهرا خانم و صدا کرد

+زهرا جان بیا

_جانم خانم جان

+برو یه سر به رویا بزن دلم شور میزنه
اگر جواب داد بگو بیاد پیشم کارش دارم

_باشه چشم

با رفتن زهرا خانم ، سروش گفت:

_اخه مادر من  قربون اون قلب مهربونت برم، فدای اون چشمای خوشگلت بشم، چرا بدون هماهنگی با من یه همچین پیشنهادی به این زن دادی، اون الان هنوز از فکر بچش بیرون نیومده بعد شما رفتی یه راست بهش یه همچین پیشنهادی دادی؟!

+سروش بس کن خودم به اندازه کافی ناراحت هستم تو دیگه بیشتر از این با حرفات عذابم نده

میشه یکی به منم بگه اینجا چه خبره؟

_وای سینا مادر چرا پس زهرا نیومد؟

شاید دارن باهم حرف میزنن، لطفاً طفره نرید یکی برای من بگه چه اتفاقی افتاده، سینا برگشت گفت:

_هیچی مادر عزیز تر از جانم به خانم فرهمند پیشنهاد داده رحمش و به ما اجاره بده همین

هنوز تو شک حرف سروش بودم که در با شتاب باز شد و زهرا خانم سراسیمه اومد تو

_اقا تو روبه جدم کمک کن، رویا از دست رفت بیا تو روخدا

همچین بلند شدم که صندلی از پشت افتاد و صدای بدی بلند شد ولی اهمیتی ندادم و نمیدونم و نفهمیدم چطور خودم و رسوندم به خونش در باز بود چراغشم زهرا خانم روشن کرده بود وسط اتاق افتاده بود
کنارش نشستم و نبضش و گرفتم خدا روشکر میزد ولی ضعیف دست انداختم زیر گردنش و زانوهاش از زمین بلندش کردم که دیدم سروش پشتمه

_من میرم ماشین و روشن میکنم تو بیارش

تو یه جای سر سبز قشنگی بودم که
صدای بچه ای به گوشم خورد که صدام میزد
+مامان رویا
زیر لب میگفتم جانم مانیا مادر کجایی؟
+برگرد من و نگاه کن بین دارم راه میرم

برگشتم و دیدمش دختر خوشگلم و دیدم میدوید، دستم و باز کردم و اومد طرفم و خودش انداخت تو بغلم

_مامان ببین دیگه راحت میتونم حرف بزنم، تازه راحت راه میرم هر کجا که دوست داشته باشم ولی میدونی بیشتر
از همه میام کجا؟

بوسه ای روی صورت سفید مثل ماهش زدم و گفتم:کجا؟ دستش و گذاشت رو قلبم و گفت:
_اینجا، من همیشه اینجام، ولی تو همش گریه میکنی، بعد اون موقع منم ناراحت میشم
اخه من دلتنگتم عزیز مامان، از وقتی تو رفتی من حسابی تنها شدم، فقط تو من و دوست داشتی
_من هنوزم دوستت دارم
از خدا بخواه منم همیشه پیشت بمونم
_نمیشه که
چرا نمیشه
_اون جا رو نگاه کن اون پسر رو میبینی؟
اوهوم، میبینم
_دوست داره بیاد پیش تو، یعنی باید بیاد پیش تو، اگر من ازت بخوام قبولش کنی حرفم و گوش میکنی؟
قربون اون دل مهربونت برم مگه میشه تو ازم چیزی بخوای و من قبول نکنم
_پس برگرد و کمکشون کن تا اون پسر بیاد پیش تو، منم خیلی دوستت دارم مامان باید برم خداحافظ
مانیا مامان نرو بیا منم میخوام باهات بیام
_کمکشون کن، یادت نره
با احساس سوزش روی دستم چشم هام و باز کردم و یه خانم سفید پوش کنارم بود و داشت سرم بهم وصل میکرد

+خدا روشکر بهـوش اومدی، برم به دکتر بگم بیاد

به اطرافم نگاه کردم که فهمیدم بیمارستانم، من چرا اینجام یکم به مغزم فشار اوردم تا چیزی یادم بیاد، اخ خدایا همه حرف های شهناز جون یادم افتاد، دوباره اون بغض لعنتی داشت به گلوم فشار میاورد که در باز شد و یه دکتر جوان همراه پرستار وارد شدن بعد از گرفتن فشارم دکتر به پرستار گفت:

_به همسرشون بگین بیان اینجا

همسرم، این چی میگه !!!
پرستار رفت بیرون و بعد از چند لحظه
با بهرام منش اومد داخل

_همسرتون افت فشار شدید داشتن که خدا روشکر الان بهتره میتونی ببرینش ولی حتما باید تقویت بشن

ممنونم دکتر، پس آزمایشی که گرفتین مشکلی نداشت؟

_نه فقط یه مقدار ویتامین های بدنشون کمه که تقویتی نوشتم

دکتر و پرستار از اتاق خارج شدن که بهرام منش نزدیک تخت شد، اصلا دوست نداشتم دیگه تو اون خونه برگردم
حتی دوست نداشتم باهاشون هم کلام بشم،

بهترین؟

جوابش و ندادم، به دستم فشار اوردم که بلند شم که روی دستم سوخت تازه یادم افتاد سرم تو دستمه

چی کار میکنی؟ بزار کمکت کنم بشینی

از دروغ خودت باورت شده شوهرمی
یه دفعه خودت و بابای دخترم معرفی کردی هیچی نگفتم ولی خیلی بیجا کردین که خودتون و شوهر من معرفی کردی؟

تو بلد نیستی درست حرف بزنی؟ و احترام بزاری؟ عوض تشکرته؟!

میزاشتی به درد خودم بمیرم خیلی بهتر از این بود تو این برزخ گیر کنم، الان هم احتیاجی به شما نیست میتونید تشریف ببرین؟ منم دیگه به اون عمارتتون بر نمیگردم، سرم و با اعصبانیت از دستم کشیدم که تمام وجودم سوخت و خونی بود که پاچید روی ملحفه بیمارستان

چی کار میکنی ؟! دیوونه شدی؟ ببین چه خونی از دستت میاد همین جا بشین بگم بیان پانسمان کنن

از در زد بیرون ولی من بدون توجه به حرفش از تخت اومدم پایین سرم گیج میرفت ولی اهمیت ندادم و با پای برهنه به سمت در راه افتادم از در زدم بیرون که دیدم رو صندلی مقابل در اتاق اقا سروش
نشسته تا چشمش بهم افتاد از روی صندلی بلند شد و به طرفم اومد و گفت:

+ااا چرا شما از رو تخت بلند شدین؟

میخوام برم

+کجا؟ سینا رفته داروخونه الان میاد با هم میریم خونه

من اونجا بر نمیگردم، میخوام برم خونه پروین خانم ، این و گفتم و به سمت بیرون با قدم های تند حرکت کردم، اصلا دوست نداشتم کنار اون خانواده باشم،
سروش پشتم میومد و هی میگفت:

+داره از دستت خون میچکه صبر کن الان

سینا رفته باند بخره

هنوز به انتهای راه رو نرسیده بودم که بهرام منش وارد راه رو بیمارستان شد تا چشمش به من افتاد به صورت دو به طرفم اومد و مچ دستم و محکم گرفت و من و به سمت اتاقی که بودم میکشوند
هر کاری کردم به خاطر ضعفی که داشتم نتونستم مچم و ازاد کنم، اگر دستم و ول نکنی انقدر جیغ میزنم تا آبروت بره

برام مهم نیست ، وارد اتاقی که بود شدیم، مچش و کشیدم و نشوندمش لبه تخت، سروش و صدا زدم بیاد سروش، سروش

+جانم؟

پرستار و صدا کن بیاد، با رفتن سروش
رو کردم و بهش گفتم: اگر یه بار دیگه صدات و برای من بلند کنی همچین میزنم تو دهنت تا پر خون بشه شیر فهم شدی؟

ببین فکر نکن چون مردی میتونی صدات و برام ببری بالا من از این به بعد نه نوکر خونتم نه پرستار مادرت

نه بابا پس با سفته ها میخوای چی کار کنی؟

برام مهم نیست میخوای بزار اجرا بندازم زندان، برام فرقی نداره کجا باشم کل دنیا برام زندانه هنوز حرفم تموم نشده بود که پرستار اومد تو

_وای چیکار کردی با دستت، حالا تا چند روز باید درد بکشی

دردش مهم نیست زودتر پانسمان کن حوصله ندارم

تا حالا این روی وحشی گرش و ندیده بودم ، غیر قابل کنترل بود یعنی حرف مادرم انقدر بهش برخورده که همچین عکس العملی نشون میده

بعد از اینکه پانسمان دستم تموم شد، بدون توجه به اون دوتا راه افتادم به سمت بیرون

جلوتر از ما با قدم های تند راه افتاد، سروش دستم و گرفت و کنار گوشم اروم گفت:

+بزار جلوتر از ما حرکت کنه، حواسمون بهش هست

اخه کفش نداره، میترسم بیرون سنگی شیشه ای کف پاش و ببره

به بیرون محوطه بیمارستان رسیدم، چشم انداختم تا تاکسی سرویس ببینم هست که خوشبختانه داشت و به طرف تاکسی سرویس حرکت کردم رسیدم
اومدم به مرده بگم ماشین میخوام که
صدای بهرام منش و از پشت گوشم شنیدم

اگه با زبون خوش دنبالم راه افتادی بیای که هیچ ولی اکر بخوای لج بازی کنی و با اعصاب ما دوتا بازی کنی، اون روی سگه من و میبینی

برو بابا، فکر کرده کی هست برگشتم و برای اولین بار سرم و بلند کردم و مستقیم به چشمهاش زل زدم و گفتم:ببین اقای بهرام منش من دیگه نمیخوام برگردم
به عمارتتون، خواهشا راحتم بزارید.

وقتی به چشم هام زل زد دلم زیر و رو شد، چشماش بر خلاف اخلاقش انقدر معصوم بودن که دوست داشتم ساعت ها خیره اون دوچشم بشم ولی سریع به خودم اومدم و بهش گفتم:باشه بیا خودمون هر کجا که خواستی میبریمت ولی فقط برای دو روز

حق داری استراحت کنی
بعدش خودم میام دنبالت

ترجیح دادم سکوت کنم، اون جلو تر از من حرکت کرد من و ببرین خونه پروین خانم

باشه بیا سوار ماشین شو، سروش ماشین و اورد و ماهم سوار شدیم، سرم از درد داشت منفجر میشد

+سینا کجا بریم؟

برو پایین، تا بهت بگم من گوشیم و نیاوردم گوشیت و بده به خونه یه زنگ بزنم از نگرانی در بیان

+مهرو خودش زنگ زد پرسید منم بهش گفتم

گوشه ماشین کز کرده بودم مثل یه پرنده بی پناه بال و پر شکسته شده بودم
سرم و به شیشه تکیه دادم و به بخت و بالین خودم فکر میکردم کف پام میسوخت
ولی سوزشش در مقابل دل سوختم هیچ بود، با دیدن مسیری که میرفت خوشحال شدم که به حرفم گوش کردند، با صدای اقا سروش به خودم اومدم

+خانم فرهمند

بله

+حقیقتش من از طرف مادرم ازتون معذرت میخوام، نباید اون پیشنهاد و به شما میداد

مهم نیست، وقتی از اصل و نسبت دور بیفتی باید منتظر هر چیزی تو این دنیا باشی، دیگه هیچی نگفت و به مسیرش ادامه داد چون نیمه شب بود خیابون ها خلوت بود به خاطر همین زود رسیدیم قبل از اینکه از ماشین پیاده بشم بهرام منش گفت:

اول برو در بزن اگر بودن بعد ما میریم
ولی یادت باشه اگر بودن و رفتی تو فردا نه پس فردا صبح خودم میام دنبالت باید برگردی پیش مادرم

جوابش و ندادم و از ماشین پیاده شدم
رفتم روبه روی در ایستادم در زدم ولی جواب ندادن، دوباره زنگ و زدم ولی بی فایده بود اگر شانس داشتم که اسمم رویا نبود شمسی خانم بود، هر چی در زدم زنگ زدم بی فایده بود

هر چی در زد زنگ زد فایده ای نداشت
تا اینکه همسایه کناری پروین خانم پنجره اتاقش و باز کرد و گفت:

_خانم چیه نصفه شبی انقدر در میزنی و سر و صدا راه انداختی

♥اه این پرویز کچل فضول سرش و از پنجره کرد بیرون، رفتم اون ور تر که تو دید باشم، سلام اقا پرویز منم مادر مانیا

_ااا شمایی رویا خانم صبر کن بیام پایین

♥یکی از کسایی بود که ازش متنفر بودم اومد در و باز کردو یه نگاه به ماشین کرد یه نگاه به من یه لبخند چندش هم گوشه لبش نشست

_میگم راه گم کردی نیمه شبی اومدی محله قدیمیت

♥شما از پروین خانم خبر داری؟

_شوهر کرد و رفت شهرستانش الان یک ماهی هست رفته، بگو ببینم تو هم بلد بودی از این ادما تور کنی؟

♥حرف دهنت و بفهم چی در میاد، بهرام منش از ماشین پیاده شد

بیا سوار شو بریم مگه نشنیدی میگه پروین خانم رفته، سریع بشین

♥با نا امیدی سوار ماشین شدم و راه افتادیم
 وقتی رسیدیم از ماشین پیاده شدم و با سری به زیر انداخته راه خونه رو در پیش گرفتم و رفتم سنگینی نگاهی و خوب حس میکردم ولی اهمیت ندادم به کلبه تنهایی خودم پناه بردم

از ماشین پیاده شد و به سمت خونه اش رفت ، داشتم نگاهش می کردم که گرمی دست سروش و روی شونم احساس کردم برگشتم سمتش که گفت:

+عاشق شدی رفت

چرت و پرت نگو سروش
حوصله ندارم

+پس معنی این زل زدن ها چیه؟ پس معنی پافشاری برای موندنش اینجا چیه؟پس معنی اون نگرانی موقع بغل کردنش و رسوندنش به بیمارستان چیه؟
پس معنی کل کل کردن باهاش چیه؟

رسوندمش بیمارستان چون انسانم نگران شدم همین
منم کل کل نمیکنم باهاش خودش زبون درازی میکنه منم جوابش و دادم بعدشم فقط به خاطر مادر اصرار زیاد دارم برای موندنش چون تا حالا هیچ کس نتونسته درست و حسابی پرستاری کنه ولی فرهمند خوب از عهدش بر اومده
همین بازم سوال دیگه ای داری برای اثبات حرفت بگو جواب بدم

+من سوالی نکردم فقط عمل کردت و بهت گفتم حالا خود دانی من برم که کلا امروز از خستگی خورد شد.
اخ اخ یادم رفته بود بهت بگم
فردا خواهر سلطانی میخواد بره سر پروژه من که نمیرسم برم لطف کن و خودت برو

ای بابا سروش مگه چی کار داری؟ من کلی باید نقشه ها رو بازبینی کنم

+من نمیتونم این کارم دست خودت و میبوسه

یه راست به حمام رفتم از محیط بیمارستان بیزار بودم،
زیر دوش ایستاده بودم حالا باید چی کار کنم، مگه من چقدر ظرفیت دارم، اگر از این جا برم باید به کی پناه ببرم، حالا فردا صبح چطوری با شهناز ج...
نتونستم تو ذهنم جون اضافه کنم جون احساس کردم صمیمیت بینمون از بین رفت
احساس میکردم من و با نقشه به خودش نزدیک کرده فکر های منفی تو مغزم رژه میرفت، شیر اب و بستم حوله ام و دورم پیچیدم و همون طوری روی مبل کوچک قدیمی کنار اتاق نشستم که خوابم برد.
مامان رویا قبول میکنی اون پسر مهمون دلت بشه، فقط صدا بود تصویری نبود همه جا سفید و روشن دوباره همون صدا اومد قبول میکنی اره مامان به خاطر من قبول کن .
از خواب پریدم افتاب از پنجره به چشمم خوردیادم اومد خوابی که تو بیهوشی دیدم یادم اومد
با این خوابی که الان دیدم بی ارتباط نیست، یعنی چی؟
خدایا مانیا از من چی میخواد، لباس هام و تنم کردم و متری و اب کردم یه چای بخورم شاید بتونم درست فکر کنم
دوست داشتم از اینجا برم ولی هرچی فکر میکنم جایی رو ندارم که پناهگاهم بشه
بعد از اینکه چای دم کردم در یخچال کوچکم و باز کردم که هیچ چی توش نبود
باید یه مقدار خرید میکردم ساعت و نگاه کردم تازه هفت صبح جایی باز نیست
فقط یه چای و با تو تا دونه قند خوردم و شروع کردم به جمع و جور اطرافم، مونده بودم چطوری برم اون طرف اصلا نمیتونستم با شهناز خانم روبه رو بشم

دیشب بعد از توضیح دادن به مادرم یه ارام بخش بهش دادم تا راحت بخوابه، الانم ساعت نزدیک هشت صبح اماده شدم برم شرکت، زهرا خانم

_بله اقا

امروز هوای مادرم و داشته باش تا ببینم چی میشه، جبران میکنم

_به روی چشمام اقاجان برو خیالت راحت

داشتم میرفتم سوار ماشینم بشم
که برگشتم و چشمم افتاد به پنجره خونه سرایداری با کنار رفتن پرده متوجه شدم بیدار شده، اوف خدای من چرا من دوساعته به پنجره خیره شدم، از دست خودم اعصبانی بودم سریع نشستم تو ماشین و به سمت شرکت حرکت کردم .
نیم ساعتی از اومدنم میگذشت که منشی خبر داد خواهر سلطانی اومده
به ناچار کتم و تنم کردم عینک و سوئیچ ماشین و برداشتم و از دفتر بیرون زدم که دیدم روی مبل ها نشسته، سلام خانم سلطانی

~سلام مزاحم وقتتون شدم

نه خواهش میکنم، بفرمایین بریم
با هم وارد اسانسور شدیم بوی عطر تندی که زده بود کل اتاقک اسانسور رو پر کرده بود و این واقعا ازار دهنده بود، با ایستادن
اسانسور تو پارکینگ به رسم ادب ایستادم تا اول سلطانی بیرون بره

~ با ماشین من بریم یا شما؟

من که بعدش میخوام برگردم شرکت، به خاطر همین با ماشین خودم میام شما هم بهتره با ماشین خودتون تشریف بیارید

~نه این چه کاریه منم با شما میام بعدش با هم میایم اینجا دیگه من دوباره یه پیشنهاد دیگه براتون دارم که باید تو شرکت بهتون بگم

نمیشه تو مسیر بگین؟

~نه اون موقع بهتره

اصلا دوست نداشتم توی ماشین با من همراه باشه مسیر پروژه یه مقدار دور بود و باید این چند ساعت و تحمل میکردم
بفرمایید بنشینید.
یه مقدار از مسیر و که رفتم گفت:

~شما با این همه ثروت این چه ماشینیه که دارین؟

چطور مگه؟

~اخه این خیلی مدلش پایینه اصلا به کلاس کارییتون نمیخوره

این چقدر پرو تشریف داره هنوز چایی نخورده دختر خاله شده ، من از تجملات بیزارم با این ماشینم راحتم ، دیگه سکوت کردم، ولی سلطانی اصلا سکوت کردن و بلد نبود و واقعا رو مخم داشت راه میرفت
خدا روشکر رسیدیم و گفتم: خانم سلطانی بفرمایید پایین رسیدیم

~سینا جان چون قراره همکاری بینمون زیاد باشه لطفاً من و شیما صدا  بزن هم من احساس راحتی بیشتری دارم هم شما، وقتی میگین سلطانی احساس میکنم خان داداشمم

این چقدر حرف میزنه مخم ترکید
اصلا اهمیت به حرفش ندادم و همون خانم سلطانی صداش میزدم

ساعت ده صبح شده بود که صدای در بلند شد شالم و سرم انداختم و در و باز کردم
که با دیدن شهناز خانم و مهرو دلم زیر و رو شد. سلام بفرمایید

_سلام به روی ماهت عزیزم اجازه هست؟

+سلام رویا جون خوبی؟بهتری؟

ممنونم تشریف بیارین تو از جلو درکنار رفتم مهرو ویلچر شهناز خانم و به جلو هول داد و اومدن تو دست و پام گم کرده بودم

_بیا بشین مادر میخوام ببینمت، دیشب تا حالا از نگرانی جونم به لب رسید

دور از جون، انشاالله همیشه سلامت باشید، شهناز خانم

+از شهناز جون شدم خانم، یعنی غریبه تر شدم درسته؟

سکوت کردم و سرم پایین بود

~رویا جون ازت یه خواهشی دارم منم مثل خواهرت بدون و از این به بعد اون مسئله ای که مادرجون مطرح کرد و فراموش کن

حقیقتش من بیشتر از این ناراحت شدم که نکنه من و فقط به خاطر رسیدن به این هدفتون نگه داشتین و بهم محبت کرده باشین.

+وای نه به خدا رویا جان من و سینا تا به حال هر کاری هم که کرده باشیم فقط به خاطر وجود خودت و دختر عزیزت بود
من وقتی این تصمیم و گرفتم که دیدم از تو مطمئن تر سراغ نداشتم تو رو از خودم دیدم و اشتباه کردم از این نظر که به روحیه حساس تو فکر نکردم و پیشنهادم و بهت دادم بازم من و ببخش اصلا دوست نداشتم از من ناراحت بشی

خواهشا انقدر عذر خـواهی نکنید
من چیزی از شما به دل نگرفتم ومثل قبل پرستاریتون و میکنم و به وظیفه ام
میرسم

+پس از این لحظه همون شهناز جون صدام کن

چشم

+اصلا حواست هست فردا چهلم دخترته

مگه میشه فراموش کنم، اتفاقٱ میخواستم از شما و اقای بهرام منش اجازه بگیرم و برم بهشت زهرا

+همه با هم میریم مادر

ممنونم، از همون ساعت دوباره برگشتم به کارم

تو راه برگشت به شرکت سرم درد میکرد از بس حرف میزد و سوال میپرسید
وقتی رسیدیم بدون اینکه ازم اجازه بگیره همراه من وارد دفترم شد .
خانم سلطانی شما نمیخوای تشریف ببرید اخه من خیلی کار دارم

~مگه یادتون نیست بهتون گفتم یه پیشنهاد دارم براتون؟

نه شرمنده من انقدر مشغله کاری دارم که دیگه جایی برای به یاد اوردن حرف شما رو ندارم

~اقا سینا چرا بهم نگاه نمیکنید و حرف بزنید یعنی از موقعی که ما راه افتادیم تا الان هر موقع جواب سوال های من و دادید یه نگاه بهم ننداختین واقعا این یه بی احترامی به شخص مقابلتونه

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : roya
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (0 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

آخرین حرف کلمه osbv چیست?