رمان رویا قسمت 4 - اینفو
طالع بینی

رمان رویا قسمت 4

~واقعا این یه بی احترامی به شخص مقابلتونه

اتفاقا زل نزدن تو چشم خانم ها موقع صحبت کردن یه نوع فرهنگ برای مردها به حساب میاد و خدا رو شکر من این فرهنگ و ادب و حفظ میکنم و اگر شما ناراضی هستین دیگه مشکل خودتون به حساب میاد، در ضمن من و شما و برادرتون یه قرار دادی بستیم که یه کاری و انجام بدیم دیگه دلیلی نداره که من بخوام با شما صمیمی بشم الان هم بفرمایید بنشینید من به پیشنهادتون گوش میدم
بعدش من خیلی کار دارم، اولش یکم سکوت کرد از طرز نفس کشیدنش میشد فهمید عصبی شده ولی برای من اصلا مهم نبود بعد از چند چند دقیقه که به خودش مسلط شد گفت

~ من فوق لیسانس معماری دارم، میخوام بعضی از نقشه های پروژه
به دست خودم کشیده بشه و نظارت کامل روی روال کار داشته باشم چون بیشترین سهم مالی از من هست،

من نمیتونم پیشنهادتون و قبول کنم

~میشه بپرسم چرا؟

وقتی شما اومدی با شرکت ما قرار داد بستی یعنی به ما اعتماد داری، پس صفر تا صد کار با ما هست، در ضمن
کارمند های شرکت من از بهترین ها هستن پس نیازی به شما ندارم

~پس من با برادرم برمیگردم، خدا حافظ اقای با فرهنگ

جوابش و ندادم و با اعصبانیت از در زد بیرون و درم باز گذاشت، تلفن برداشتم به خانم اسدی گفتم:

_بله رئیس

بیا این نقشه ها رو بده مهندس ریاحی بگو عیب یابی شده درستش کنن، درم ببند یه قهوه هم برام بیار ، من تا حالا دختر به این گستاخی ندیده بودم

ساعت ده و نیم شده بود ولی این دوتا برادر نیومده بودن، منم خسته شده بودم،
یک ربع دیگه هم گذشت که صدای ماشین اومد که شهناز جون گفت:

+خدا روشکر بچه هام اومدن، معلوم نیست این چند روزه چقدر کار دارن که انقدر دیر میان خونه، الهی مادر فدای جفتشون بشه

به حال خودم اون لحظه افسوس خوردم، اصلا فکر نکنم مادرم من و دیگه به یاد داشته باشه، خب حق داره من بد کردم
تو همین فکر ها بودم که با صدای سلام اقا سروش به خودم اومدم، بعد از سلام و احوال پرسی با همه به منم سلام کرد و جویای حالم شد

_سلام رویا خانم بهتری؟

بله ممنونم بهترم، شهناز جون اگه با من کاری نداری من برم

+پس شام چی مادر؟

شام میل ندارم، همون عصرونه ای که با هم خوردیم برام کافی بود، شبتون بخیر
در زدم بیرون دم پاییم و پام کردم برگشتم که احساس کردم به یه دیوار برخورد کردم
فقط یه دماغ سالم داشتم که اونم به فنا رفت، چشمام و از درد بسته بودم

حواست کجاست؟ دستت و بردار ببینم بینیت طوری نشده؟

با صدای بهرام منش تازه فهمیدم خوردم به این غول بیابونی ، دستم و اروم از روی بینیم براشتم و گفتم: سلام، ممنونم چیزی نیست خوب میشه

دوست داشتم به این بهانه چهرش و قشنگ ببینم اصلا یه جاذبه خاصی داشت
من هیچ موقع به خودم اجازه ندادم به نامحرم مستقیم نگاه کنم ولی انگار یه حسی من تشویق میکرد به این که نگاهش کنم ، بینیش قرمز شده بود
ولی خدا روشکر تورم نداشت، خدا روشکر نشکسته

باشه ممنون خدا حافظ

هنوز قدم برنداشته بود که گفتم:
حالت خوبه؟ یعنی بهتر شدی؟

خوبم ممنونم، اگه اجازه بدین بفرمایید کنار میخوام برم

اروم کنار رفتم، احساس ضربی که بهم خرد هنوز روی سینم حس میکردم نا خداگاه دستم و گذاشتم رو سینم که با صدای سروش به خودم اومدم

+سینا کجایی؟ بیا دیگه شام سرد شد
بعد بهش میگم عاشق شدی میگه نه
غلط کردی که دروغ میگی

سروش جدیدا خیلی حرف میزنی!! از گشنگی زده به سرت

زیر نگاه بهرام منش داشتم اب میشدم
معلوم نیست چرا جدیدا نگاهش انقدر سنگین شده، اومدم تو کلبه تنهاییم و بالشت مانیا رو گرفتم به اغوشم نفهمیدم چطور به خواب رفتم

در حال شام خوردن بودیم که مادرم گفت:

+میگم سینا ، سروش دو نفرتون فردا زودتر کار و تعطیل کنید

_ برای چی مادر؟

+فردا چهلم مانیاست بایده بریم سر مزارش

_چه ربطی به ما داره من فردا کلی کار دارم اصلا نمیرسم بیام، تازه اقا سینا فردا
جلسه با کارمند ها هم داریم

حالا تا فردا ببینم چی میشه اگر رسیدیم که میایم اگر نرسیدیم که دیگه هیچی

صبح طبق معمول هر روز کارم و شروع کردم و تا ساعت سه بعد ظهر شده بود، میگم شهناز جون اگر اجازه بدین من برم سر خاک مانیا، اخه رفت و برگشتم زمان زیاد میبره اگر الان حرکت کنم تازه ساعت پنج بهشت زهرا هستم، پنج شنبه ها هم که کلا اون مسیر شلوغه

+اخه ما هم میخواستیم بیایم، بزاربه حبیب بگم بیاد ببرمون

به خدا نمیخوام مزاحم شما بشم خودم با مترو میرم و میام

+نه مادر بیا کمک کن من اماده بشم بریم

بعد از اماده شدن شهناز جون منم اماده شدم و با هم سوار ماشین حبیب اقا شدیم و حرکت کردیم به سمت بهشت زهرا ، حبیب اقا اگر لطف کنید یه سوپر دیدین نگه دارین من برم خرما بخرم

_باشه چشم

کنار یه سوپر پارک کرد و دوتا جعبه خرما خریدم که چشمم به بیسکوییت های رنگارنگ افتاد مانیا چقدر اینا رو دوست داشت، یه جعبه هم از اون خریدم

مشغول انجام کارهام بودم که صدای تلفن دفتر بلند شد،بله
_ببخشید اقا و خانم سلطانی تشریف اوردن میخوان شما رو ببینن

چند دقیقه دیگه راهنماییشون کنین،
اینا چی از جون ما میخوان که هرروز اینجا هستن کاغذ های روی میز و جمع کردم، کتم وبه تن کردم و نشستم در زده شد
بفرمایید

_سلام اقای بهرام منش

+سلام اقا سینا

سلام بفرمایید بنشینید در خدمتم

_دیروز که شیما جان از پیش شما اومدن به من گفت که برای همکاری تو شرکت نپذیرفتینش، میخواستم دلیلش و بدونم

ببخشید اقای سلطانی اگر شما جای من بودید قبول میکردین، من نیروی کاریم تکمیل هستن و نیاز به نیروی جدید ندارم

_این پرژه خیلی بزرگه ساخت یه برج با یه مجتمع تفریحی، پس سرمایه گذاری زیادی لازم داره که خواهرم به واسطه ارثی که پدر مادرم بر جای گذاشتن این ریسک بزرگ و کرده و سرمایش و تو ساخت این پروژه گذاشته پس حق داره نگران باشه و بخواد خودش ناظر باشه، ومن از طرف خودم مبلغی رو بهتون میدم که اجازه بدین شیما جان کنارتون مشغول باشه هیچ حقوقی هم نمیخواد فقط روی تکمیل نقشه ها و کمک به شما کنارتون توی شرکت باشه

اقای سلطانی اولا من نیاز به پول اضافه شما ندارم، پس لطفاً حرف پول و نزنید
در ثانی اگر به ما اعتماد نداشتین پس چرا اومدین و تو شرکت ما سرمایه گذاری کردین؟

_از حرف من ناراحت نشین، من اوازه شرکت شما رو زیاد شنیدم ولی اگر خواهش من و قبول میکنید بزارین خواهرم در کنارتون کار انجام بدن

چی بگم مسئله ای نداره از شنبه میتونن تشریف بیارن ، حیف که مقدار زیاد این پول و جای دیگه ای سرمایه گذاری کردیم وگرنه پولش و میدادم بهش بره جای دیگه، خدا حافظی کردن و رفتن منم از دفتر اومدم بیرون رو به اسدی گفتم: چه ساعتی جلسه شروع میشه؟

+راس ساعت سه، اگر ممکنه این برگه ها رو هم امضا کنید

برگه ها رو امضا کردم و گفتم به خدمات بگین اون اتاقی که به صورت انباری در اومده رو خالی کنن یه میز و صندلی هم بزارن از شنبه خانم سلطانی میشن همکارمون

_چشم

سر مزار مانیا بودیم بعد از این که حسابی رفع دلتنگی کردم به شهناز جون گفتم: میگم اکر اجازه بدین سر خاک مهدی هم برم

_برو مادر منم برم سرخاک شوهر خدا بیامرزم بعد میام همین جا دنبالت

اروم اروم قدم برداشتم سمت خاک مهدی یه شیشه نوشابه ای پیدا کردم ابش کردم و نشستم سر مزارش و سنگ قبرش و شستم، سلام مهدی جان اومدم دیدنت

+اتفاقا ما هم اومدیم دیدنش ولی سنگ قبرش و دیدیم خودش و نه

با صدای یه مرد غریبه برگشتم
چقدر بزرگ شده بود برای خودش مردی شده، اون پنج سال پیش هفده سالش بیشتر نبود، مادرش هم پیر تر و خمیده تر کنارش ایستاده بود به احترام مادر بودنش سلام کوتاهی کردم و از کنارشون رد شدم

_اشتباه کردم رویا، میخوام جبران کنم

بعضی وقت ها زود دیر میشه
جای جبران برای اشتباهات نمیمونه

_حداقل بزار حرف بزنم اگر دیدی قابل بخشش نیستم ، بزار برو

مگه چیزی هم برای گفتن هست، چه شما چه خانواده من در حق من و مهدی جفا کردین از همه بدتر در حق دختر نازنینم ما خامی و جوونی کردیم چرا شما ها بزرگ تری نکردین و ما رو به امـون خدا رها کردین؟

_ من یه بدهی بزرگ به پدرت داشتم، اون روز که میخواست عقدتون کنه، به ما پیغام فرستاد اگر مهدی و رویا رو از خودتون طرد نکنید، باید با من تسویه حساب کنید بدهی کمی هم نبود، من برای خرج کفن و دفن پدر بچه ها از پدرت پول قرض کرده بودم که اونم اقایی کرده بود و گفته بود هر موقع تونستی بده، ما هم که اون محله سرایدار یکی از باغ ویلا ها بودیم درامد انچنانی نداشتم همین که بتونم خرج شکم چهار تا بچه رو بدم و جهزیه دوقلو ها رو تهیه کنم برام کلی خرج تراشی میشد، تا اینکه شما ها رفتین دل منه مادر بی قرار بود هم برای تو هم برای پسرم، شش ماه که گذشت من و میثم جای جای شهر رو زیر پا گذاشتیم ولی اثری نبود، دیگه روز و شبمون یکی شده بود، من تو این پنج سال خیلی دنبالتون گشتم تا اینکه ردی ازتون پیدا کردیم و فهمیدم مهدی افتاده زندان چند بار ملاقاتش رفتم ولی هر بار تا میدید من رفتم یا میثم میرفت حاضر نمیشد باهامون حرف بزنه، حتی چند بار سعی کردم ادرس خونتون و ازش بپرسم ولی اصلا نه جوابمون و میداد نه چیزی چهار ماه گذشت و با میثم رفتم ملاقات که اونجا خبر دار شدیم بچم پر کشیده، با پرس و جو خاکش و پیدا کردم و حالا هم تو رو دیدم دخترم

اگر سایه یکی از شما ها بالا سرمون بود الان من تو این سن انقدر پیر نمیشدم
یه سر سوزن از سختی که من کشیدم شما ندیدی ونکشیدی، قبل از مرگ مهدی
چیزهایی تجربه کردم که فکر کردنش برام باعث آزار میشه بعد از مرگش هم که نگم بهتره ولی بهتر بیاین نوه تونم ببینید

_الهی مادر دورش بگرده کجاست؟ گم نشه اینجا؟

سکوت کردم و جلو تر ازشون راه افتادم سنگینی نگاه میثم و خوب حس میکردم، فقط نگاهم میکرد اونم مثل طلب کارها ولی من اهمیت ندادم که با صداش
یه نیم نگاهی بهش انداختم و یه پوزخند بهش زدم

+بچه رو کجا به امان خدا ول کردی؟

به مزار  گل پر پرم رسیدم و نشستم،
اینجاست،
اون موقع هم که بود توان راه رفتن نداشت که بخواد شیطنت کنه و بخوام همش مواظبش باشم، بچم همه دارایی من بود، تو چشمای میثم خیره شدم و با نفرتی که نمیدونستم از کجا نشات گرفته بود بهش گفتم: کجا بودی که حالا داری بزرگتری میکنی؟
ولی حالا که دوست داری بزرگتری کنی هر موقع سر خاک برادرت میای سر خاک برادر زادتم بیا، بعد روبه مادر مهدی گفتم: من با شنیدن حرفاتون شما رو بخشیدم امیدوارم خدا هم شما رو ببخشه
خدانگهدار ، تو بهت و ناباوری بودن که تنهاشون گذاشتم و به سمت ماشین حبیب اقا که به سمتم میومد رفتم بغض داشت خفم میکرد، تو ماشین نشستم که شهناز جون گفت:

+مادر اینا کی بودن الان ما خیلی وقته ایستادیم منتظرت دیدم داری باهاشون حرف میزنی

بغضم ترکید و خودم و به اغوشش انداختم، باورت میشه حالا که همه کس و کارم و از دست دادم پیداشون شده، حالا که شوهرم و بچم و از دست دادم پیداشون شده ، مادر و برادر مهدی بودن
می دونی چی از همه بدتر داره اتیشم میزنه؟ اینکه پدرم باعث شده از طرف خانواده مهدی هم طرد بشیم، دارم دیوونه میشم دست نوازشش و روی سرم میکشید و دلداریم میداد بعد از رسیدنمون شهناز جون و به اتاقش بردم تا استراحت کنه اومدم پایین که دیدم مهرو از در زد بیرون منم پشتش از در بیرون زدم اون به طرف حیاط پشتی میرفت ولی من میخواستم برم خونم، نمیدونم چرا مسیرم و کج کردم رفتم سمت حیاط پشتی، گوشه ای ایستادم که توی دید نباشم

/مهرو/
~دلم گرفته بود، بلند شدم و به سمت حیاط پشتی حرکت کردم، کاش الان بچه داشتم حداقل سرم گرم اون میشدم و طولانی بودن زمان و نمیفهمیدم
دست میکشیدم روی سرسره و شعر کودکانه میخوندم تاب و هول میدادم شعر میخوندم حسابی که با بچه خیال خودم بازی کردم برگشتم برم تو عمارت که دیدم

با کارهایی که انجام می داد حسابی شوکه شده بودم، یعنی انقدر تو حسرت بچه است، به خودم گفتم: مگه تو نیستی مگه تو، تو حسرت بچه ات نیستی؟ بازم من مادر شدن و تجربه کردم ولی مهرو چی؟ غم و غصه خودم کم بود که برای مهرو هم اضافه شده بود تو ذهنم فقط صدای مانیا می پیچید که میگفت: کمکشون کن.
وقتی به خودم اومدم که دیدم مهرو روبه روم ایستاده و داره با یه اخم غلیظ نگاهم میکنه

~میشه بگی اینجا چیکار میکنی و از کی اومدی؟

فقط تونستم بهش بگم من کمکت میکنم

~یعنی چی؟

با صدای لرزون گفتم: همون کاری که شهناز جون ازم خواست و انجام میدم

~من احتیاج به دلسوزی کسی ندارم

نه دلم برای تو سوخته و نه برای منافع
مالی برای خودم، فقط و فقط به خاطر مانیا

~یعنی چی؟ مگه میشه تو وقتی شنیدی رفتی زیر سرم!!! حالا دو روزه گذشته میگی این کار و انجام میدم!!

اره انجام میدم با جون و دل ولی فقط به خاطر دخترم

~یعنی باور کنم دارم به ارزوم میرسم وای خدایا شکر وای الهی شکر که من و دیدی
رویا جبران میکنم، هر چی بخوای بهت میدم هر چه قدر پول بخوای بهت میدم
اصلا یه خونه از ارث خودم به نامت میزنم

این حرف ها چیه میزنی؟ من هیچی نمیخوام فقط شادی دخترم برام مهمه همین

~وای بیا بریم پیش شهناز جون بهش بگیم

دست من و از خوشحالی و شوق سفت گرفته بود و دنبال خودش میکشید
وقتی پیش شهناز جون رفتیم اول مخالفت کرد ولی وقتی اصرار خود من و دید با شرمندگی قبول کرد

بعد از جلسه حسابی خسته شده بودم ، روبه سروش گفتم: من میخوام برم خونه اگر میای بیا بریم دو روزه هم کار زیاد داریم هم کم میخوابیم

+باشه بیا بریم منم خسته ام مهرو هم زنگ زده میگه با شیرینی بیا و بعدشم همگی بریم رستوران معلوم نیست چه خبر شده !!

حتما یا سالگرد خاستگاریتونه یا نامزدی یا عقد و عروسی
از این چند حالت خارج نیست

+چه میدونم والا بیا بریم ببینیم چی پیش میاد

ماشین و پارک کردم و خسته و کوفته راهی عمارت شدم که دیدم مهرو ترانه گذاشته و داره جلوی مادرم میرقصه چشم ازش گرفتم و یه سلام بلند کردم
بعدش هم سروش اومد وقتی خوشحالی زنش و دید رفت جلو بوسه ای روی پیشانی مهرو زد و بی مقدمه با همون لباس و کیف دستی مدارکش شروع کرد رقصیدن مادرمم براشون دست میزد و کل میکشید، یعنی چی شده که اینا انقدر شنگول میزنن!؟

_مادر سینا بیا تو هم با سروش برقص که
خبرای خوش در راهه بیا فدات بشم دلم میخواد شادی دونفرتون و باهم ببینم

مهرو رفت نشست و منم به خاطر دل مادرم رفتم و با سروش رقصیدم، با انرژی خوبی که با وارد شدنم به خونه گرفته بودم انگار نه انگار که این همه خسته بودم داشتم دور خودم چرخ میخوردم که چشمم به فرهمند افتاد

زهرا خانم امروز زود رفته بود به خاطر همین من کارش و به عهده گرفته بودم داشتم اشپز خونه رو سر سامون میدادم که صدای ترانه شادی بلند شد، فهمیدم مهرو از خوش حالی زیاد ترانه گذاشته، از خوشحالی اون منم لبخندی بعد از مدت ها روی لبم نشست سماور و روشن کردم تا چای دم کنم، میوه از یخچال بیرون اوردم و توی ظرف چیدم، با جوش امدن سماور چای دم کردم، با صدای سلام و احوال پرسی فهمیدم مردها اومدن، به تعدادشون چای ریختم
فنجون ها رو با یه قندون گذاشتم داخل سینی و بردم به پذیرایی که دیدم دوتا برادر دارن میرقصن ، اصلا هیچ موقع فکر نمیکردم یعنی به ذهنم خطور نمیکرد که بهرام منش بلد باشه برقصه از شادیشون منم شاد شده بودم برای چند لحظه غصه هام و فراموش کردم، قدم به جلو برداشتم که بهرام منش چشمش به من افتاد و ایستاد، به هر دو برادر سلام کردم و چشم ازشون گرفتم و سریع سینی چای و گذاشتم روی میز
شهناز جون میوه هم بیارم؟

_نه مادر ما چای بخوریم میریم، اگر دوست داری تو هم اماده شو با ما بیا

سنگینی نگاهش داشت اذیتم میکرد به خاطر همین سریع گفتم: نه ممنونم خوش بگذره، پس فعلا خداحافظ

وقتی چشمم بهش افتاد، از حرکت ایستادم و سریع نشستم، جواب سلامش و اروم دادم، نمیدونم برای فعالیتی که داشتم تپش قلبم بالا رفته بود یا برای دیدن فرهمند، اصلا انگار چهرش تکراری نمی شد چای و گذاشت رومیز و بعد از صحبت با مادرم یه خدا حافظی کوتاه کرد و رفت. حالا میشه بگین دلیل این همه هیجان و شادی چیه؟

+حالا چای بنوش بعد ما رو ببر رستوران تا
بهتون بگم چی شده

راستی زهرا خانم کجاست؟

+شوهرش مریض شده دو روز مرخصی گرفته

عجب چای خوشمزه ایی جدیده تازه سفارش دادی مادر؟

+نه همونه ولی فکر کنم رویا هل انداخته باشه چون عطرش فرق میکنه

اولین بار بود انقدر چای بهم مزه میداد،
میگم کاش خانم فرهمند هم میومد

+دیدی که بهش گفتم ولی قبول نکرد

باشه بریم

فکرم خیلی مشغول بود از یه طرف دلم شور میزد که ایا با قبول کردن این مسئله کاردرستی کردم یا نه؟! دیدن مادر و برادر مهدی، نگاه میثم به من یه جوری بود اصلا برادرانه یا حتی دوستانه نبود انگار دشمنش و دیده، نگاههای سنگین بهرام منش. ولی همه این ها یه طرف خنده رو لب مهرو باعث ارامشم شده بود احساس غریبی بود که تا به حال تجربه اش نکرده بودم ، گشنم بود در یخچال باز کردم یه مقدار از غذای دیشبم باقی مونده بود برش داشتم و گذاشتم رو گاز تا گرم بشه، من حتی شانس این و نداشتم که یکسال کامل زیر یه سقف با مهدی زندگی کنم، دلم براش تنگ شد یاد محبت های کلامیش یا یه دفعه بغل کردنش، ذهنم پر کشید به گذشته من تازه مانیا رو باردار بودم.

مهدی بیا املت درست کردم، ببین زنت چه کرده

_بله میدنم مهدی و دیوونه خودش کرده
خانم گلم چطوره؟

خوبم حالا اقایی من چطوره؟

_رویا من و میبخشی؟

مگه چی کار کردی؟

_عاشقت کردم، آوارت کردم، از همه مهم تر
از همه مهم تر چی؟

_حدس بزن

حوصله حدس زدن ندارم، بگو دیگه داره حوصلم سر میره

_ حاملت.....

خیلی بیشعوری مهدی، بی حیا اصلا دیگه باهات قهرم بامنم حرف نزن

_جان من قهر نکن یه امشب خوشیم، بیا یه بوس بده به من

لوس نشو غذا بخور از دهن افتاد، اونشب چقدر خوش بودیم ولی از روز های بعدش .....، با بوی سوختگی به خودم اومدم وای سوخت، عجب امشبم غذا ندارم، پنجره اشپز خونه و باز کردم و ظرف سوختم و با غذاش گذاشتم پشتش

من برم ماشین و روشن کنم تا شما اماده بشید، سروش مادر و بیار من منتظرتونم، از در زدم بیرون به جای این که به سمت ماشین برم رفتم سمت خونه سرایداری که دیدم پنجره اشپز خونه باز شد و یه ظرف که ازش دود میزد بیرون و گذاشت پشتش اروم نزدیک شدم چون بیرون تاریک بود مطمئن بودم من و نمیبینه کنار پنجره ایستام که صداش و شنیدم که میگفت: امشبم غذا ندارم
یعنی هیچی تو یخچالش نیست که
میگه چیزی برای خوردن نداره کاش با ما میومد، یه موقع از گرسنگی ضعف نکنه
ای وای من تقویتی هایی که دکتر نوشته بود براش و نگرفته بودم، دلم ارومی نداشت، چند مرتبه میخواستم در بزنم و بگم بیا با ما بریم ولی نمیتونستم
تا اینکه صدای سروش که صدام میزد و شنیدم سریع اومدم این طرف

_کجا بودی سینا؟

یه صدایی شنیدم شک کردم چیزی باشه ولی گربه بود، سروش با شک نگاهی بهم انداخت و سری برام تکون داد
باهم سوار ماشین شدیم، همش نگرانش بودم حالا میخواد بدون غذا چیکار کنه موقع سفارش دادن یه غذا بیشتر سفارش دادم که مادر گفت:

+سینا مادر چرا غذای اضافه؟من زیاد میل ندارم اگر گرسنه ای نصف غذای من برای تو

برای خودم نمیخوام

+پس برای کی میخوای؟

برای فرهمند، فکر کنم غذاش سوخته بود، چون بوی سوختگی از خونه میومد، با شنیدن حرفم سکوت کردن و غذاشون و خوردن . بعد از صرف شام سروش روبه مهرو گفت:

_خب اینم از شام حالابگو ببینم این وسط چه خبره؟

+خدا داره من و به آرزوم میرسونه، رویا خودش اومد پیشم و گفت: پیشنهاد مادر جون و برای بچه دار شدنمون قبول میکنه
وای نمیدونی تازه گفت من هیچی در قبال این کار ازتون هیچی نمیخوام چون فقط به خاطر مانیا انجام میدم

_مهرو من به تو چی بگم اخه!!

+تو رو خدا سروش نه نیار، من حاضرم بهترین امکانات و براش فراهم کنم که از اون طرف مدیونش نباشم

_تو اصلا قانون این کار و میدونی؟

+اره تحقیق کردم از لحاظ ظاهری که همه شرایطش و داره

از نظر جسمی هم باید پزشک تشخیص بده، راه های قانونیش هم کاری نداره

با هر کلمه ای که مهرو میگفت پنچه های من پارچه روی میز و بیشتر میفشرد، چرا باید قبول کنه چرا این زن انقدر بی عقله فکر ابروی خودش نیست؛ فکر این که شاید یکی دوستش داشته باشه و بخواد باهاش ازدوا...... اصلا غلط کرده مردی که رویا رو بخواد، رویا فقط برای منه فقط من، قلبم ارومی نداشت غذام زهرم شد، کامم تلخ شد فقط گفتم: من میرم تو ماشین شما هم بیاین.
توی ماشین نشستم و سرم و گذاشتم روی فرمون، از کی مهم شده برام؟ از کی
برام شد رویا نه فرهمند؟ چطوری بهش بگم حق نداری این کار و کنی چون من میخوامت، چطور میتونم جلوی شادی مادرم و بگیرم چطوری ذوق مهرو کور کنم، شاید عشق من اشتباه شاید من
دوست داشتنم از روی دلسوزی باشه، باید از خودم مطمئن بشم، با صدای باز شدن در سرم و از روی فرمون بلند کردم .

_ سینا مادر چرا ناراحتی؟

نه ناراحت نیستم خیلی خسته ام

+داداش سینا احساس میکنم خوشحال نشدی؟

نه مهرو جان خیلی خسته ام بعد از شام معدم درد گرفته، به خاطر همین بی حال شدم

~سینا من رانندگی میکنم بیا بیرون من بشینم

نه خوبم بیا بشین بریم ،راستی غذای فرهمند و آوردین

_اره مادر، اگر بخواد باردار بشه باید از حالا تقویتش کنیم

از حرص لب پایینم و بین دندونم فشردم تا رسیدن به خونه مادرم و مهرو فقط صحبت انجام کارهای بارداری و این حرف ها رو زدن، سروش هم سکوت کرده بود معلوم بود فقط به خاطر مهرو و مادر هیچی نمیگه، ماشین و پارک کردم و با کمک سروش مادر و روی ویلچر نشوندم

+سروش من برم غذای رویا جون و بدم بعد بهش بگم فردا با هم بریم دکتر

دوست داشتم خودم غذاش و ببرم ولی به خاطر این که شک نکنن نمیتونستم به مهرو بگم خودم میبرم
ویلچر مادر و به سمت عمارت هدایت کردم که سروش گفت:

~سینا مادر و بردی اتاقش بیا تو الاچیق باهات کارت دارم

در خونه زده شد داشتم نمازم میخوندم تسبیح و کنار مهرم گذاشتم و رفتم در و باز کردم که دیدم مهرو جلوی در ایستاده، سلام مهرو جان اومدین؟

+سلام به روی ماهت، چقدر با چادر نماز خوشگل شدی تا حالا این جوری ندیده بودمت

ممنونم محبت داری، کارم داشتی عزیزم؟

+اره سینا گفت: غذای خانم فرهمند سوخته به خاطر همین برای تو هم غذا سفارش داد

از حرفش تعجب کردم از کجا فهمیده یعنی، از طرف من ازشون تشکر کنید

+راستی فردا ساعت ده اماده شو بریم پیش دکترم

باشه، پس کی پیش شهناز جون بمونه؟
 


+همون خانمی که چند روز اومد پرستاریش و کرد زنگ میزنم یکی دو ساعت بیاد پیشش ، پس تا فردا

با رفتنش به غذای توی دستم نگاه
کردم، این محبت های زیر پوستی چه معنایی داره، شونه ای بالا انداختم و
در و بستم در ظرف و باز کردم که بوی کوبیده مشامم و نوازش کرد واقعا گشنم بود یه مقدار که احساس سیری کردم ، بقیه غذا رو داخل یخچال گذاشتم چقدر مزه داد چند وقت بود کوبیده نخورده بودم،
بالشتم و گذاشتم و با فکر فردا به خواب رفتم

طبق عادت همیشه پیشونی مادرم و بوسیدم و به طرف الاچیق رفتم سروش روی نیمکت نشسته بود و منتظر من بود
وقتی رسیدم بهش پشتش به من بود با زدن به شونش برگشت طرفم

_بشین سینا، من و تو تا به حال چیز پنهانی از هم داشتیم؟

نه

_وقتی من عاشق شدم اولین نفر به کی گفتم؟

فکر کنم به من

_درسته دوسال ازت کوچیک ترم ولی تجربه ام دوسال از تو بزرگتره، پس حال این چند روزت و میفهمم، تو به فرهمند یا بهتره بگم به رویا علاقه مند شدی درسته؟

چرا داری الان این حرف ها رو میزنی؟

_جواب بده تا جواب بگیری

نه علاقه ای در کار نیست

_پس چرا وقتی دیدیش انقدر دقیق نگاهش میکردی؟! یا اینکه اون چایی طعمش مثل همیشه بود ولی چرا امروز فقط برای تو طعمش فرق میکرد؟! یا چرا دوست داشتی با ما بیاد رستوران؟ چطوری فهمیدی غذاش سوخته؟
براش غذا گرفتی و در اخر بعد از شام وقتی موضوع قبول کردنش و برای اجاره دادن رحمش فهمیدی پارچه روی میز نزدیک بود تو پنجه های تو پاره بشه!!!
همه این چرا ها دلیل داره، اگر میبینی دارم عاشقیت و به رخت میکشم چون دوست دارم به خودت بیای، ببین سینا
من میتونم مهرو رو منصرف کنم، هیچ اشکالی نداره شادیش به غم تبدیل بشه باید قبول کنه سرنوشت ما توش بچه ای نیست، نمیخوام به خاطر من از عشقت دل چرکین باشی، یا به خاطر این موضوع
از دوست داشتنش دست بکشی، من خودخواه نیستم، اول منافع تو بعد من و زنم حتی مادرمون

با حرف هاش قلبم بی قرار شده بود،
ولی مگه مادر من چند ساله دیگه میتونه چشم انتظار نوه اش باشه، یا مهرو و سروش، من نباید خود خواه باشم باید پا روی دلم بزارم از این به بعد هم سعی میکنم اصلا نبینمش (هر که از دیده رود، از دل برود)، به خاطر همین به سروش گفتم :
نه سروش جان اشتباه میکنی، خانم فرهمند برای من فقط حکم یه پرستار و داره اگرم میبینی این چند روزه زیاد بهش توجه میکنم فقط یه حس دلسوزی و ترحم بهش دارم

 اخه من تا حالا زنی تو این سن انقدر رنج کشیده ندیده بودم،

_ببین سینا خودت و گول نزن

نه مطمئن باش امیدوارم از حالا قدم بچت مبارک باشه با خیال راحت کارتون و انجام بدین، سروش بلند شد و رفت
ولی من تا نزدیکی صبح همون جا نشستم و به سرکوب کردن عشق نوپای درونم مشغول شدم.

الان بیست روزی میگذره و همش یا آزمایشگاهیم یا سونوگرافی دیگه خسته بودم امروزم قراره وکیل بیاد و کارهای قانونیش و انجام بده یعنی یه قرار دادی بین من و اون ها تنظیم کنه و کارهای دیگه که من سر در نمیاوردم، داشتم به اشپز خونه میرفتم که مهرـو جلوم و گرفت و گفت:

_رویا جون تا یادم نرفته بهت بگم وسایلت و جمع کن از فردا باید بیای اتاق کناری ما باشی،

برای چی؟!!

_خب چون اگر کارهای قانـونیش درست پیش بره نهایت تا ده روز دیگه جنین به رحمت انتقال پیدا میکنه دیگه، بعد من باید بیشتر مراقبت باشم این جوری خیالم راحت تره

من تو اون خـونه راحت ترم

_ازت خواهش میکنم، به حرفم گوش کن
فقط نه ماه همین

سرم و پایین انداختم و گفتم:باشه عزیزم، صورتم و بوسه ای زد با خوشحالی رفت، تو این بیست روز نمیدونم چرا اصلا بهرام منش و ندیدم، انگار بهش عادت کرده بودم، نمیدونم از ندیدنش حس خوبی نداشتم،خودم و سرگرم کار مردم تا این فکر های چرت و پرت از سرم بپره

این چند روز صبح زود قبل از اینکه رویا بیاد پیش مادرم از امارت میزنم بیرون
بعد از سروش هم به خونه میرم که فقط چشمم بهش نیفته، ولی دلتنکش شدم، انگار با این کارم بدتر شد، کلافه بودم سر در گم بودم، داشتم به نقشه های روبه روم نگاه میکردم که در زده شد، بفرمایید "

_سلام آقا سینا میشه به این یه نگاه بندازین، نقشه محوطه پارکه

خانم سلطانی چند بار بهتون بگم تو محیط کار من و به اسم کوچیک صدا نزنید بنده بهرام منش هستم

_وای چقدر سخت میگیری، من تو اتاق کاریتون به اسم صدا تون زدم نه بین کارمند ها

باشه نقشه رو بزاریید باز بینی میکنم میدم خانم اسدی براتون بیارن

_اگر میخواستم خودم میدادم اسدی براتون بیاره ولی میخوام همین الان یه نگاه بهش بندازین

یه نفس عمیق کشیدم که سرش فریاد نزنم ، باشه نقشه رو روی تخته رسم وصل کنید تا من اینا روجمع کنم، نقشه های قبلی و کناری گذاشتم تا ببینم این خانم چی کار کرده.

_بفرمایید وصل شد

با دقت به طرحی که زده بود نگاه کردم
خوب بود، یعنی عالیی بود نمیشد به راحتی ازش ایراد گرفت، افرین کارتون خیلی خوبه

_مگه میشه من کاری و انجام بدم بد از اب در بیاد، تاره هر چیزی یا هر کسی و هم که خواستم بدست اوردم

پس خیلی زرنگ تشریف دارین افرین، من کار دارم اگر میشه شما هم بفرمایید سر کارتون ، نقشه رو با یه ارامش و اهستگی حرص دراری برداشت و با قدم های اروم از در زد بیرون، این دیگه کیه
من اگر میخواستم به عشوه همچین کسایی اهمیت بدم الان دور و برم پر از این افراد بود، دوباره سر خودم و گرم کردم نمیدونم چقدر گذشته بود که به ساعت نگاه کردم هشت بود، از یه طرف دوست داشتم وقتی میرسم ببینمش، ولی به خودم نهیب میزدم قراره از دلت بیرونش کنی پس فکر دیدنش و از ذهنت دور کن

اقا سروش با وکیل مهرو جان اومده بودن و همه نشسته بودیم و اقای زندی داشت درباره راه های قانونیش صحبت میکرد و بل دقت گوش میکردم که در ورودی باز شد و با سلام کردنش به احترامش بلند شدیم

وارد عمارت شدم که دیدم همه دور هم نشستن و زندی هم نشسته سلام کردم که همه به احترامم بلند شدن، رویا هم بود ولی سریع نگاهم و گرفتم، بفرمایید بشینید

_مادر بیا بشین

مبل کنار مادم جای گرفتم، چرا رویا اینجاست؟ که با صحبت های بعدی زندی همه چی برام روشن شد

+خانم رویا فرهمند، طبق قانون شما در قبال کاری که برای این زوج انجام میدید باید یه شرط گذاشته بشه

من هیچ شرطی ندارم، این کارم فقط برای شادی دخترم انجام میدم همین

_این جوری که نمیشه رویا جون، ما خودمون راضی نمیشیم، اقای زندی لطفاً تو قرار داد قید کنید مبلغ سیصد میلیون،
بعد از به دنیا اومدن بچه بهشون داده میشه و اینکه تو این نه ماه همه جهت تحت پوشش من قرار میگیره

شهناز جون من که دارم میگم من در ازای این کار هیچی نمیخوام، اگر شما هم این مبلغ و به من بدین من نمیگیرم
اصلا دوست نداشتم در ازای پول این کار و انجام بدم

+دخترم اگر هم به هر دلیلی دوست ندارین این مبلغ و دریافت کنید مشکلی نیست ولی باید تو قرار داد نوشته بشه

این مبلغ کمی براش نبود پس چرا قبول نمیکنه، یعنی واقعا انقدر کم توقع و بی چشم داشته، پس من هنوز نشناختمش، بعد از اینکه قرارداد نوشته شد و امضا شد زندی رفت رویا هم بلند شد بره که که مادرم اجازه نداد و گفت: باید شام و در کنار ما باشه ،

خیلی ناراحت بودم احساس میکردم خودم و فروختم، احساس خیلی بدی بود مخصوصا که شهناز جون برای دادن اون مبلغ پافشاری کرد و تو قرارداد نوشته شد
اصلا دوست نداشتم تو اون لحظه کنار کسی یا تو جمع خانوادگیشون باشم،
بلند شدم  برم تو باغ قدمی بزنم که شهناز جون گفت:

_کجامیری مادر؟

اگر اجازه بدین برم تو باغ قدم بزنم

_باشه مادر برو

دوباره نگاهم افسار گسیخته شده بود،
اخ دلم، بلند شد و راهی باغ شد، تا دیدم حواسشون به من نیست منم رفتم به سمت باغ، دیدم دست به سینه داره راه میره و گاهی آسمون نگاه میکنه معلوم بود آه میکشه، دیدم نشست پای درخت بید مجنون، با دستش چشم هاش و پاک کرد پس داره گریه میکنه پاهام دیگه از مغزم فرمان نگرفت و حرف دلم و گوش کرد و به سمتش حرکت کردم، روبه روش نشستم

پای درخت بید مجنون نشستم و اشک هام راه خودشون و پیدا کردن و بی صدا از چشمانم جاری شدن، لحظه ای نگذشته بود که دیدم بهرام منش جلوم نشسته،
خودم و جمع کردم و گفتم:ببخشید کارم داشتین؟

من کی ام؟

حالتون خوبه؟

رویا جواب من و بده من برای تو کی ام، من و از زبان خودت برام تعریف کن

یعنی چی؟اصلا نمیفهمم...... از کی براش شدم رویا من فرهمند بودم
نگاهش چرا اینجوریه؟نمیتونم درک کنم!!!
منتظر نگاهم می کرد، خب شما اول از همه صاحب کار من هستین و دوم اینکه
کسی که گاهی مهربون میشه و گاهی
جدی همین و البته شما از دید دخترم ادم خیلی خوبی بودین که خیلی هواش و داشت و شما رو بابا صدا میزد، و البته برای من مثل برادر، و این چیزی بود که خودتون ازم خواستین یادتونه؟

اون موقع یه چیزی گفتم تو دیگه من و به دید برادر نبین

چشم من از اول هم حد و حدود خودم و رعایت کردم، لازم نبود بیایید اینجا وبهم گوشزد کنید به چشم همون رئیسم نگاه کنم، تو دلم یه بیشعور نصیبش کردم و با ناراحتی بلند شدم، در ضمن من فرهمند هستم لطفا به اسم کوچیک صدام نزنید

وقتی دیدم براش سو تفاهم پیش اومده منم بلند شدم و روبه روش ایستادم و با جدیت گفتم:هر موقع دلم بخواد هر جور دلم بخواد صدات میزنم، میدونی واقعیت چیه؟اینه که دلم و بهت باختم
پس سعی کن به رفتار های جدیدم عادت کنی

اصلا میفهمید چی میگین، یعنی چی ؟اقای بهرام منش، شما مشکل عقلی پیدا کردین!!من یه زن بیوه ام که هیچ کس و کاری و نداره تازه قراره رحمش هم اجاره بده، ودر اخر من فقط یه نفر به چشمم اومد اونم فقط مهدی بود. لطفاً این فکر های مسخره رو از ذهنتون پاک کنید، چون من ارامش و امنیتم و از دست میدم، شهناز جون فکر میکنه من شما رو از راه به در کردم، مردی به موقعیت شما میتونه بهترین خوشگل ترین و با خانواده ترین دختر این شهر و بگیره، پس لطفاً این حستون و که من  صد درصد مطمئنم گذرا و پوچه رو از دلتون وفکرتون بیرون کنید.

من خودم خوب بلدم، بد و خوبم و حس گذرا و حس قلبیم و از هم تشخیص بدم،
من اصلا دوست نداشتم و راضی نبودم این لطف و در حق خانواده ام انجام بدی
حتی اونشب که فهمیدم، دوست داشتم بیام بزنمت و از این کار منصرفت کنم ولی وقتی شادی مادرم و دیدم نتونستم، تا همین الانشم راضی نیستم ولی دل مادرم و نمیدونم چیکار کنم. رویا حرف اخرم و همین الان بهت میزنم.
من تا پایان بارداریت صبر میکنم انقدر بهت محبت میکنم تا تو هم نظرت بهم عوض بشه و عاشق من بشی همون طوری که من عاشقت شدم،
بعدش رسما میرم و از خانوادت خاستگاریت میکنم

اقای بهرام م.....

سینا باشه؟ اندفعه بگی بهرام منش کاری میکنم که فامیلیم و یادت بره

حالا هرچی، دارین عصبانیم میکنید؛ من بعد از مهدی عاشق هیج احدی نمیشم شما هم وقتت و برای من تلف نکن و خواهشا با رفتارتون ابروی من و نبرید، انقدر خیره من نشید، مهرو و شهناز جون تیز هستن، نمیخوام درباره ام فکر منفی کنن، با قدم های تند به حالت دو ازش دور شدم، این دیوونه شده زده به سرش، پس بگو معنی نگاه های خیره اش و محبت های گه گاهش چه معنی میداد، مگه من جلوش حرکتی کردم که بخواد من و به یه دید دیگه نگاه کنه؟! نه قیافه انچنانی دارم! نه شادابی! نه هیچی نه خانواده نه ثروت!!! به احترام شهناز جون رفتم که باهشون شام بخورم

اخیش سبک شدم، حرف دلم و زدم
رویا خانم صبر کن اگر خودت نیومدی بهم بگی عاشقتم ، پشتش منم راهی خونه شدم. دیدم همه سر میز نشستن صندلی روبه روش و جلو کشیدم و نشستم

دقیقا روی صندلی نشست که روبه روی من بود، ولی این پسره ابروی من و برد یا دوغ میزاشت جلوم یا برنج برام پر میکرد، از کارهاش یه دفعه غذا پرید گلوم از پشت صندلیش بلند شد و اومد پشتم و با دست میکوبید به کمرم

+سینا کشتیش بیچاره رو، یه لیوان ابم بدی حله، بفرما رویا خانم این و میل کنید

اب و از اقا سروش گرفتم و یه نفس خوردم، ممنونم خیلی خوب بود من سیر شدم، شهناز جون، رویا جون با اجازتون من برم اقا سروش شب بخیر، بهرام منش هنوز پشتم ایستاده بود

میشینی غذاتو کامل میخوری بعد تشریف میبرید

من سیرم مچکرم، نزاشتم دیگه حرف بزنه و سریع زدم بیرون و به طرف کلبه تنهایی هام حرکت کردم، ابروم و برد خرس گنده، نه به اون سر سنگین بودنش نه به الانش اه چندش

نشستم که سنگینی نگاه همشون و حس کردم سر بلند کردم و گفتم:چیه؟چرا نگاهم میکنید  غذاتون و بخورید

_سینا مادر با کارهات نذاشتی یه لقمه درست از گلوی این زن بره پایین، اگر میخوای دوست داشتنت و ابراز کنی این راهش نیست، بیچاره مهره های کمرش جابه جا شد

نه بابا من به خاطر اینکه غریبی نکنه، چون اولین باره سر میز با ما غذا میخورد به خاطر همین انقدر تعارفش کردم

+نه برادر من شما عاشق شدی اونم از نوع حادش، همچین بلند شد و تاپ تاپ میکوبید تو کمر اون بیچاره که فکر کنم چند جلسه فیزوتراپی لازم باشه

~وای داداش سینا مبارکه خیلی بهم میاین، رویا خیلی خانم و با وقاره

به نا چار گفتم : رویا من و نمیخواد

_خب باید بهش حق بدی مادر، تازه شوهر خدا بیامرزش و از دست داده ، درضمن انقدر شوهرش و دوست داشته که به خاطرش تو روی خانوادش ایستاده و الان این شده وضع و روزگار امروزش پس توقع نداشته باش از نگاهت بخونه دوستش داری و بخواد بهت دل بده

پس باید چی کار کنم؟

_تو بهش محبت کن ولی نه مثل امشب انقدر ضایع، بعدش بسپر دست زمان خودش درستش میکنه

انقدر ضایع بازی در اورد که ابروی منم رفت حالا از فردا با چه رویی تو صورت شهناز جون نگاه کنم، چند روزی گذشت که به اصرار مهرو وسایلم و جمع کردم و به اتاق کناری خودشون رفتم، اتاق من دقیقا بین اتاق مهرو اینا و بهرام منش بود، ولی اتاق ها انقدر بزرگ بود که هر اتاق با فاصله زیاد از هم قرار داشت وقتی وارد اتاقی که برای من در نظر گرفته بودن شدم یاد عمارت پدرم افتادم حتی میتونم بگم اونجابزرگ تر و شیک تر هم بود ولی چه فایده وقتی این همه ثروت داشته باشی ولی از دخترت خبر نداشته باشی،
اهی که از سینه ام خارج شد، اه دلتنگی اه دلخوری اه تنهایی بود.

چرا نیست؟ هرچی گاو صندوق و زیر و رو کردم نبود که نبود سریع از در زدم بیرون و به سمت اتاق سروش حرکت کردم، در و باز کردم و گفتم:سروش تو اومدی سراغ گاو صندق

_نه اصلا من الان چند روزه وارد اتاقت نشدم، مگه چی شده؟

یه سری از مدارک نیست، حالا باید چیکار کنم؟یعنی کار کی میتونه باشه؟

_خب دوربین ها رو چک کن بعدش هم زنگ بزنیم به پلیس

با سروش نشستیم و دوربین ها رو چک کردیم ولی دقیقا دوربین ها دو روزه که هیچ چیزی و ثبت نکردن، سروش زنگ بزن به پلیس فقط اگر بفهمم کار کدوم از خدا بی خبری بوده، میزنم گردنش و میشکنم ، وقتی پلیس اومد همه جا رو انگشت نگاری کردن و همه دوربین ها رو چک کردن ولی هیچی دستگیرشون نشد حتی دوربین های پارکینگ و راه پله ها رو هم چک کردن ولی هیچ ردی پیدانکردن، از تمام کارمند ها باز جویی کردن و رفتن، سروش حالا چه خاکی تو سرم بریزم

_نمیدونم باید چند روز صبر کنیم ببینیم چی میشه

چند وقته میخوام یه دوربین مخفی تو
دفتر کار بزارم ولی هر دفعه فراموش میکنم.

_خودت به کسی شک نداری؟

اخه دشمن نداشتیم که بخوام شک کنم

_ما خوابیم، مگه میشه دشمن نداشته باشیم

تمام اسناد شرکت و دسته چک و سفته هام و همه رو برده

_حالا بیا بریم خونه توکل به خدا

اصلا حال درستی نداشتم، با سروش از شرکت زدیم بیرون

_میگم فردا صبح زود برو بانک بگو دسته چک دزدیده شده

به خونه برگشتیم و مادر و تو جریان دزدیده شدن مدارک قرار دادیم انقدر اعصابم داغون بود که همین جوری که روی مبل نشسته بودم با دستم شقیقه هام و ماساژ میدادم

از روزی که احساسش و بهم گفته بود معذب شده بودم، خدا روشکر این چند روز هم انقدر سرش شلوغ بود که دیر وقت میومد زمانی که ما دیگه خواب بودیم،امروز وقتی برادرای بهرام منش اومدن انقدر تو خودشون بودن که سلام من و زهرا خانم و نشنیدن، تا وقتی که نشستن و داشتن برای شهناز جون از دزدی که تو شرکتشون شده بود صحبت میکردن، به صورت اقا سینا نگاه کردم که دیدم از ناراحتی تمام صورتش برافروخته شده ،
برگشتم تو اشپز خونه ، میگم زهرا خانم اینجا کل گاوزبان دارین؟

+اره عزیزم برای چی میخوای؟

دلم براشون سوخت معلومه خیلی عصبی شدن، یکم از این دم کنم بدم بخورن برای ارامششون خوبه

+تو کابینت پایین هست بردار

نیم ساعتی از دم کردن دم نوش گذشت، لیوان برداشتم و بعد از ریختن
تو لیوان بردم و اول به اقا سروش تعارف زدم بعد به برادرش

انقدر تو فکر بودم که از اطرافم غافل شده بودم تا اینکه بوی یه چیز خاص مشام و قلقلک داد سر بلند کردم و رویا رو
جلوم دیدم، انگار تازه با دیدنش یاد
این افتادم که سفته هایی که ازش گرفته بودم تو گاو صندوق بود، ای وای سروش سفته های رویا رو هم بردن

اشکالی نداره بیاین این و بخورید یکم حالتون و بهتر میکنه، لیوان و برداشت و خیره به من دم نوش و داغ داغ سرکشید،
زبونتون نسوخت؟

با حرفش که گفت اشکالی نداره انگار یکم ارامش گرفتم لیوان و برداشتم و خیره
بهش دم نوش و خوردم با سوالش تازه فهمیدم زبونم داره میسوزه، ولی در جوابش اروم جوری که کسی متوجه نشه گفتم: عشق تو داره اتیشم میزنه یه چشمکم بهش زدم که چشماش از تعجب گرد شده بود

جواب بلبل زبونیم و گرفتم، احساس کردم انقدر بلند گفت که همه شنیدن، با عجله از روبه روش رفتم کنار و
به اشپز خونه پناه بردم

+رویا عزیزم چرا انقدر قرمز شدی؟

گرمه به خاطره همینه

+اره والا تابستون امسالم تموم شدنی نیست، اگه برات زحمتی نیست بیا باهم میز و بچینیم

به زهرا خانم کمک کردم و میز و چیدم،
میگم زهرا خانم من غذا میل ندارم، میرم شما خودت بهشون بگو بیان شام

+نمیشه که مهرو خانم سفارش کرده باید غذاتون و کامل بخورید تا قوه داشته باشی

باشه پس مم با شما تو اشپز خونه غذا میخورم

+باشه، پس برای خودمون غذا بکش تا من بیام

با زهرا خانم غذامون وخوردیم منتظر بودیم شهناز جون و بچه هاشم غذا بخورن بعد بریم میز و جمع کنیم که بهرام منش اومد تو اشپز خونه، به من نگاه میکرد ولی به زهرا خانم گفت:

زهرا خانم دستت درد نکنه مادرم کارتون داره ، بارفتن زهرا خانم صندلی کنارش و کشیدم بیرون و نشستم روبه روش بهش گفتم: از من فرار نکن، من عشقم به تو پاکه من از روی هوا و هوس ابراز علاقه نکردم ، دلم قلبم من و وادار به اعتراف کرد، من هرچه قدر تو بخوای صبوری میکنم تا بتونی من و تو قلبت
جای بدی، و ممنونم از دم نوشی که بهم دادی خیلی سردردم و اروم کرد
بلند شدم که برم که گفت:

من و فراموش کنید، من نمیتونم
به شما فکر کنم، قلب من فقط برای دونفر
جا داره برای نفر سوم اصلا

حالا به موقع اش منم تو دلت جا باز میکنم،خانم سرتق

بارفتنش یه نفس راحت کشیدم، خدا یا محبت من و از دلش بیرون کن چون من نمیتونم خـشبختش کنم،

یک هفته از دزدی شرکت میگذره ولی هیچ سرنخی گیر نیاوردن، تنها کاری که تونستم بکنم جلوی چک ها رو گرفتم و تنها نگرانیم، یه سری مدارک بود که پدرم قبل از مرگش به دستم سپرده بود و بهم گفته بود نگه دارم تا صاحبش خودش میاد و ازم میگیره ولی این چند سال خبری از کسی نبود ، در دفتر زده شد قبل از این که
بگم بفرما در باز شد و خانم سلطانی تشریف فرما شدن چند روز نبود از دستش راحت بودم

+سلام اقا سینا، خوبین؟ شنیدم تو شرکت دزدی شده درسته؟

کی به شما گفت؟

+ بلاخره مگه میشه خبر به گوش ادم نرسه، ولی من اومدم شما رو برای هفته اینده به یه مهمانی دعوت کنم البته به همراه خانواده، اینم از کارت، برادرم میخواستن بیان و رسما ازتون دعوت کنن ولی من گفتم خودم این کار و انجام میدم

ممنونم،ولی میشه بگین مناسبت این مهمانی چی هست؟

_مهمانی ها حتما نباید دلیل خواستی داشته باشن، کلا بعد از مرگ پدر و مادرم
من و برادرم گاهی از این مهمانی ها میگیریم و همه رو دور هم جمع میکنیم
خوشحال میشم، شما هم همراه برادرتون و بقیه خانواده تشریف بیارین

بعد از رفتن سلطانی به کارت روی میز نگاه کردم، نمیدونم چرا اصلا حس خوبی به این خواهر و برادر ندارم، انرژی بدی ازشون دریافت میکنم

قراره فردا بریم بیمارستان برای کاشت جنین دلم شور میزد همیشه پروین خانم بهم میگفت:تو زمان هایی که دلت ناارومه
وضو بگیر و دورکعت نماز بخون و به خدا بگو قلبم نا ارومه خودت درمونش کن،
منم حرفش و گوش میکردم
ساعت و نگاه کردم هشت و نیم بود وضو گرفتم و به اتاق جدیدم رفتم خونه سرایداری رو هم به زهرا خانم و شوهرش دادن که تو رفت امدشون مشکل نداشته باشن، بعد از خوندن نماز از خدا کمک خواستم و خودم و سپردم بهش، یادم میاد زمانی که تو رفاه کامل بودم، وقتی مادرم و پدرم نماز میخوندن تو دلم مسخرشون میکردم، میگفتم مگه خدا به دو رکعت نماز ما محتاجه که اینا نماز میخونن ولی
وقتی به این روز افتادم دیدم من به نمازش برای ارامشم احتیاج دارم،

وقتی رسیدم خونه دیدم مادرم داره اخبار نگاه میکنه، سلام به شهناز جون خودم

+سلام به روی ماهت ، خسته نباشی مادر

ممنونم مادرم، پس بقیه کجا هستن؟

+منظورت از بقیه کیه؟ اگر سروش و میگی که اومد و دست جفتش و گرفت و رفت بیرون ولی اگر منظورت کس دیگه ای هست که باید بگم تو اتاق خودشه

نه من منظورم همون سروشه

+سینا مادر تو از احساست به رویا مطمئنی؟

برای چی این سوال و میپرسی؟

+اخه فردا میخوان برن برای کاشت جنین
ببین سینا، رویا یه دفعه زایمان کرده، واین بار دومش، پس بدنش ضعیف تر میشه
اگر بخوای باهاش ازدواج کنی شاید نتونه
....

باشه مادر من متوجه حرفت شدم، ولی من تا به حال عاشق کسی نشده بودم ولی دلم رویا رو میخواد

+عقلت چی؟ اونم مثل دلت همرنگ رویاست؟

من خسته ام میخوام استراحت کنم، رفتم بالا و قدم هام به سمت اتاقش کشیده شد لای در اتاق باز بود، دست خودم نبود اروم دستم و به دستگیره در گرفتم و بیشتر بازش کردم با صحنه ای که دیدم خشک شده ایستادم و به تماشای فرشته زمینی که پشت به من رو به قبله با چادر سفید داشت با لحن زیبایی قران می خوـند،عجب صوتی داشت، قدم هام و به جلو برداشتم و عقب تر ازش روی زمین نشستم، عجب ارامشی یعنی متوجه نشد کسی به اتاق اومده،

با احساس این که کسی پشتمه ایه رو به اتمام رسوندم و قران و بستم برگشتم که دیدم این پسره پشتم نشسته! شما در زدن بلد نیستی؟


میشه قران خوندنت و ادامه بدی؟

سوال من جواب نداشت؟ دیدم فقط داره نگاهم میکنه!! عاشقی؟؟

اره عاشق تو، میشه بازم قران بخونی من گوش کنم؟

اقای بهرام منش خواهش میکنم بفرمایید بیرون

من سینا هستم رویا خانم بهرام منش فامیلی بنده هست، خواهشا دیگه نگو بهرام منش

شما نا محرمی درست نیست، تازه اگر میدونستم شما اومدین در اتاق و قفل میکردم ، الان منم باید استراحت کنم چون فردا باید بریم بیمارستان، نباید استرش داشته باشم

بلاخره که محرمم میشی، پس منتظر میمونم تا اون موقع، گوشه چادرش و گرفتم که ترسید و خودش یه قدم کشید عقب

وای چی کار میکنید؟ به عمق چشمام نگاه کرد و گوشه چادرم و بوسید و بدون حرف عقب عقب به چشمام زل زد و از در زد بیرون، با این کارش قلبم خودش محکم به سینه ام می کوبید، این چرا باید عاشق من بشه؟!! من یه زنه بیوه بچه از دست داده، تازه بی کس و کار باید بعد از اتمام بارداریم از این خونه برم،

دست خودم نبود گوشه چادرش و بوسه زدم، دیگه باید چطوری عشقم و دوست داشتنم و بهش نشون بدم، خدایا کمکم کن

/مهرو/
_الان بیمارستانیم و رویا تو اتاق عمل، من و مادر جون و سروش پشت در اتاق عمل نشستیم، خیلی استرس داشتم
دست گرم سروش دستای سردم و تحت پوشش خودش قرار داد و دم گوشم اروم نجوا های عاشقانش و برام میخوند،

+مهرو تو همه کس منی، نفس منی، تمام عمر و وجود منی، پس خواهشا استرس نداشته باش به امید خدا نه ماه دیگه بچمون تو آغوشته پس نگرانی و از خودت دور کن

☆☆☆

سروش بیمارستان بود دلم نا اروم بود عصبی بودم، حرکاتم دست خودم نبود، فکر اینکه رویا باید نه ماه بچه کس دیگه ای رو حمل کنه حالم و دگرگون میکرد،
ای بابا پس این نقشه ها کجا هستن؟
با صدای بلند و عصبی، اسدی و صدا زدم
خانم اسدی، دیدم جواب نداد از پشت میز بلند شدم و به سمت در رفتم در و با شتاب باز کردم که دیدم پشت میزش نیست، به سمت ابدار خونه رفتم که دیدم کنار سینگ ظرف شویی ایستاده و استینش و زده بالا و داره یه چیزی به خودش تزریق میکنه خشک شده بهش نگاه میکردم اصلا فکر نمیکردم تزریقی باشه!!! معلوم هست تو شرکت من چه غلطی میکنی؟ با صدای عصبی من برگشت و با رنگ پریده و تته پته گفت:

_وای ترسیدم!! به خدا من کار اشتباهی نکردم

پس میگی چشمای من البالو گیلاس میچینه؟!

_نه به خدا رئیس

حرف نباشه از الان اخراجی، وسایلت و جمع کن برو
 

 با سرعت به دفتر برگشتم، اصلا فکر نمیکردم معتاد باشه اونم از نوع تزریقی !!! در اتاق زده شد. بفرمایید

_رئیس به خدا اون چیزی که شما فکر میکنید نیست، من مریضم

اره خب همه شما ها به اعتیاد میگید مریضی

_اجازه بدید حرف بزنم ؛ من دیابت دارم و الانم انسولین تزریق کردم شما به این نگاه کنید روش نوشته

با شک ازش گرفتم و نگاه کردم، از طرز فکرم شرمنده شدم ادمی نبودم که عذر خواهی و کسر شان بدونم به خاطر همین گفتم: من و ببخشید زود قضاوتتون کردم

_نه اشکالی نداره، حالا میتونم بر گردم سر کارم

اول یکم این اتاق و مرتب کن بعد نقشه های امیری هم پیدا کن جدا بزار
تا من بیام، سرم داشت از درد منفجر میشد به بالکن دفتر رفتم و به سروش زنگ زدم، بعد از خوردن چند تا بوق برداشت

~سلام سینا جان خوبی؟

نه خوب نیستم، رویا خوبه؟

~از اتاق عمل اوردنش، خوبه امشب باید بمونه فردا صبح مرخص میشه، نگران نباش مهرو حواسش بهش هست،

تو کی میای شرکت؟

~تا یک ساعت دیگه، چطور؟

بیا باید خانم سلطانی بری سر پروژه

~سینا خودت برو من بیام شرکت باید کارهای دیگه ای رو انجام بدم

اقا سروش یکی طلب من، وای کی حال داره با این وراج هم مسیر بشه، باید بهش بگم بره بعد منم میرم، با صدای اسدی به خودم اومدم

_کاری که گفتین و انجام دادم، من حالم خوب نیست اگر اجازه بدین امروز زودتر برم.

با رنگ پریدش متوجه شدم حال خوبی نداره به خاطر همین گفتم:باشه مشکلی نداره میتونی بری. هنوز اسدی نرفته بود که سلطانی بدون در زدن واجازه گرفتن یه تنه محکم به اسدی زد جوری که اسدی شونه اش و گرفت و از در خارج شد
شما اجازه گرفتین وارد دفتر من شدین؟

~فکر کنم یه فرقی بین من و کارمند های دیگه باید باشه؛ بلاخره من یکی از بزرگترین سهام دار های پروژه هستم

خانم سلطانی برادر من هم وقتی میخوان وارد دفتر من بشن در میزنن

~مگه با خانم اسدی کار خاصی داشتین که...

حرف دهنتون و بفهمین چی ازش خارج میشه، هرکی که میخوایین باشین
اگر یه مرتبه دیگه قوانین شرکت و رعایت نکنید و هر فکر غلطی که تو مغزتون هست و بیان کنید حاضرم ضرر کنم و قرار دادم با شما فسخ کنم

~باشه بابا من که حرفی نزدم اومدم بگم بریم

من جایی کار دارم شما تشریف ببرید بعد من خودم میام

~اخه من امروز ماشین نیاوردم

وای این چقدر تو داره تو مغز من رژه میره!!!! باشه بفرمایید سروش که اومد میریم

دلم درد میکرد حال زیاد خوبی نداشتم

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : roya
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 3.50/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 3.5   از  5 (2 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

اولین حرف کلمه zmqm چیست?