رمان رویا قسمت 5 - اینفو
طالع بینی

رمان رویا قسمت 5

دلم درد میکرد حال زیاد خوبی نداشتم، مهرو و شهناز جون کنار تختم بودن

+خدا روشکر خوبی رویا جون؟

یه نگاه به شهناز جون کردم و سری تکون دادم

+مهرو جان مادر پس به حبیب زنگ بزن من برم خونه

~باشه مادر جون

بعد از رفتن شهناز جون مهرو کلی باهام حزف زد قصدش فقط این بود که من از فکر و خیال خارج کنه و موفق هم شد که با حرف هاش اروم شدم

وقتی سروش اومد من و سلطانی با هم به مکان پروژه رفتیم با سوال های ربط و بی ربط سلطانی گذشت همش فکرم درگیر رویا بود دوست داشتم برم بیمارستان و ببینمش به خاطر همین وقتی برگشتم سلطانی و نزدیک شرکت پیاده کردم و به سمت بیمارستان حرکت کردم وقتی رسیدم به مهرو زنگ زدم و اومد پیشم

~سلام سینا جان اینجا چیکار میکنی؟

میشه ببینمش؟

~فکر نکنم اخه تو بخش زنانه

مگه اتاق خصوصی نگرفتین؟

~چرا ولی اگر تو رو ببینه؟!!

مگه من لولو هستم، میخوام ببینمش همین الان

~یعنی شما دوتا برادر عین هم هستین،
باشه بیا بریم

نه یه چند دقیقه همین جا صبر کن من برم الان میام، رفتم گل فروشی کنار بیمارستان داشت در مغازه اش و قفل میکرد، صدام و صاف کردم و گفتم: شرمنده داداش میدونم داری میبندی ولی میشه دوتا شاخه گل رز بهم بدی؟

+نمیشه داداش مگه نمیبینی قفل زدم

هر چه قدر بخوای میدم

+ای بابا باشه بیا

یه رز ابی و یه رز قرمز خریدم و برگشتم بیمارستان، مهرو که دوتا شاخه گل و دستم دید گفت:

~ چقدر خوشگلن دستت درد نکنه راضی به زحمت نبودم بده من

دستش و دراز کرد که بگیره منم دستم و به عقب بردم، برلی شما نیست، بریم که بدم به صاحبش

~عاشق خسیس

تلفن مهرو زنگ خورد و رفت بیرون الان نیم ساعتی هست که رفته پشتم و به در کردم و چشم هام و بستم که نمیدونم چرا تصویر بهرام منش پشت پلک هام نقش بست دوباره بستم همون تصویر
ای بابا حالا که خودش نیست تصویرش بهم زل زده، صدای پایین اومدن دستگیره در و شنیدم ولی بر نگشتم، بوی عطر اشنایی مشام و پر کرد،فکر کردم مهرو به خودش عطر زده به خاطر همین گفتم:مهرو جان رفتی دوش عطر گرفتی اومدی؟
ولی جوابی ازش نشنیدم، میخواستم بر گردم که دست مردونه ای دوتا شاخه گل
گذاشت جلوی صورتم، برگشتم که با لبخند بهرام منش روبه رو شدم
خوبی عزیزم؟
با عزیزم گفتنش معذب شدم، این دیگه کیه هر چی بی محلیش میکنم بیشتر احساس نزدیکی میکنه، اصلا این موقع شب اینجا چیکار میکنه؟خوبم ولی من عزیز شما نیستم
چرا شما عزیز منی، این گل ها هم گرفتم برای تو که عزیزترینی
اقای بهرام منش، با قرار گرفتن انگشتش به عنوان هیس روی لبش سکوت کردم

من سینا هستم، همین الان بگو سینا
بگو منتظرم

نمیگم

پس نمیگی؟با انداختن ابروش به بالا بیشتر دلم و اسیر کرد، باشه خودت خواستی، الان در اتاق و باز میزارم بلند جوری که همه بشنون میگم، من عاشق این خانم لجباز و دل سنگ شدم

شما این کار و نمیکنی، مطمئن هستم ، یه نیشخند بهم زد و در و باز کرد وسط اتاق ایستاد و با گفتن کلمه اول از دهنش فهمیدم این از اون کله خراب های درجه یک به خاطر همین سریع گفتم:باشه باشه غلط کردم اقا سینا

بگو سینا نه اقا سینا وگرنه بلند تر و نزدیگ تر به سالن میگم

سینا خوبه؟

حالا شد، چقدر اسمم از زبونت شیرین بود، یه دفعه دیگه بگو

داری شورش و در میاری

جان من بگو دیگه، چقدر ناز داری تو،
من تا حالا التماس هیچ احدی نکردم وای ببین با دل من چیکار کردی که به این روز افتاده

حرفاش و با یه مظلومیت خاصی میگفت اصلا این روی سینا رو ندیده بودم،دلم براش سوخت و گفتم:اگر با گفتن اسمتون از زبون من تشریف میبرید امشب من یه دور تسبیح میگم سینا خوبه؟

عالی میشه چون دیگه تو ذهنت اسم من ثبت میشه ، من دیگه برم فردا تو خونه میبینمت رویا جان، یه چشمک به صورت قرمز شدش زدم و برای بیشتر اذیت کردنش هم یه بوس نمایشی از راه دور براش فرستادم و سریع تا از عصبانیت
منفجر نشده از اتاق زدم بیرون که دیدم مهرو روی صندلی نشسته تا من و دید بلند شد و با یه خنده اومد طرفم

+رفع دلتنگی شد اقای عاشق؟

همه چی عالی بود ـ شبت بخیر من رفتم.
انگار دنیا رنگی شده بود، شده بودم یه جوون بیست ساله، تو ماشین نشستم و یه اهنگ شاد گذاشتم و به سمت خونه حرکت کردم

چقدر خستم انگار کوه کندم با اینکه کاری نمیکنم ولی انگار تمام کارهای عمارت و من به تنهایی دارم انجام میدم. سه ماه از بارداریم میگذره و مهرو مثل پروانه دورم میگرده شهناز جون از محبت چیزی ازم کم نمیزاره، و البته سینا
که هروز قبل از اینکه بره سرکار به اتاق من میاد و سلام و احوال پرسی میکنه و من مجبورم با شال و روسری بخوابم، وقتی هم که از سر کار برمیگرده با یه شاخه گل محبتش و به من ابراز میکنه دیگه به این حرکات و محبت هاش عادت کردم فقط از شنهاز جون خجالت میکشم که اون هم اصلا براش مهم نیست تازه با خنده هاش پسرش و تشویق میکنه، گاهی اوقات پیش خودم میگم این پسر واقعا با محبت
ولی من نمیتونم خوشبختش کنم، یکی دو مرتبه هم خیلی جدی بهش گفتم ولی از فرداش  بیشتر من و مورد محبت خودش قرار داده و همین باعث سکوتم شده، گل رز امشبش سفیده
خیلی خوشگله روی تخت دراز کشیدم
و به گل توی دستم نگاه کردم نزدیک بینیم بردم و بو کشیدم بعد از چند لحظه به خواب عمیقی فرو رفتم،

صبح که از خواب بلند شدم، بعد از انجام کارهام اول به سراغ مادرم رفتم و پیشونیش طبق عادت این چند سال بوسیدم و بعد به اتاق عشقم رفتم، کلید اتاقش و برداشته بودم که در و
قفل نکنه، چون بدون دیدنش اصلا نمیتونستم برم شرکت، به هیچ کس هم نگفتم کلید و من برداشتم، اویل فکر میکرد خودش گم کرده، وارد اتاق شدم که دیدم روسریش سرشه و یه لباس بلند هم تنشه تو پاییز بودیم و هوا سرد شده بود، پتو برداشتم و انداختم روش که یه تکون خورد و چشم های خمار از خوابش باز کرد اول با اخم ولی بعد چهرش عادی شد، من دارم میرم شرکت کاری نداری گلم

سینا خان، اقا سینا اقای بهرام منش بزرگ، اخه من چه کاری میتونم با یه مرد نامحرم داشته باشم، بفرمایید سر کارتون

پس اینجوری نمیشه، امشب که اومدم یه عاقد میارم یه صیغه محرمیت بینمون بخونه تا بعد از بارداریت برم دست بوس پدرت و دیگه یه عمر برای خودم باشی

با این حرفش یه دفعه نشستم ، نه تو رو خدا این کار و نکنی ها، اصلا هرچی تو بگی

نه همین که گفتم اینجوری نمیتونم ادامه بدم، انقدر هم حرص نخور برای اون طفلک خوب نیست، پس تا شب، خم شدم و گوشه روسریش و گرفتم و بوسه ای روش نشوندم و از اتاق خارج شدم

وای این چرا این مدلیه خدا کنه از خر شیطون بیاد پایین، همون لحظه وجدانم بهم نهیب زد و گفت:
کی و میخوای از این بهتر، بعدش هم میمردی به جای این همه نبرد رفتن بگی نه عزیزم به سلامت، وای رویا پاک دیوونه شدی، دیگه خوابم نرفت و اومدم پایین که دیدم پرستار جدید شهناز جون اومده اصلا ازش خوشم نمیومد،انقدر پاچه خوار بود که خدا میدونه زن خوشگلی بود یعنی خیلی خوشگل بود از شوهرش طلاق گرفته بود و بچه ای هم نداشت، اولین چیزی که تو صورتش جذابیت داشت چشمای عسلی روشنش با پوست مهتاب گونه اش بود که زییبایش و به رخ میکشید
شهناز جون من و بچه برادرش معرفی کرده بود که قراره یه مدت پیششون زندگی کنم و اصلا از ماجرای بارداریم که به چه صورت بود خبر نداشت، زهرا خانم هم کلا زن تو دار و راز نگه داری بود
با سلامش به خودم اومدم و یه سری براش تکون دادم وارد اشپز خونه شدم
سلام زهرا خانم

_سلام عزیزم، چرا انقدر صبح زود بلند میشی؟ الان باید خوابت بیشتر باشه

یه مگس صبح ها میاد تو اتاقم
با ویز ویزش از خواب بلند میشم
تا وجدانم اومد بهم نهیب بزنه سریع گفتم:
خفه شو

_با من بودی؟

نه نه گلوم خشک شده دارم خفه میشم لطفا اب بهم میدی؟

_اره عزیزم صبر کن

♥اخ رویا داری از دست میری با قرار گرفتن لیوان اب دست از فکر کردن برداشتم

وارد شرکت شدم که دیدم رامین فرهمند روی مبل نشسته، از دیدنش تعجب کردم ولی به خودم مسلط شدم ـ رفتم جلوش ایستادم بعد از سلام و احوال پرسی ، تعارف زدم و وارد دفتر شدیم
چه عجب ما شما رو دیدیم

+کوتاهی از ماست شرمنده، من به خاطر این اومدم اینجا که کارت دعوت پدر و مادرم که از مکه برگشتن و خدمتتون بدم
و انشاالله با خانواده تشریف بیارین منتظرتون هستیم، منم دیگه باید برم

ممنـونم از دعوتتون حتما مزاحم میشیم

+مراحمین، با اجازه خدا نگهدارتون

بعد از رفتنش کارت و باز کردم که برای سه شب دیگه دعوت بودیم، تا نزدیکی های غروب به کار مشغول بودم که طبق معمول این چند وقت در بدون اجازه باز شد و خانم تشریف اوردن داخل، دیگه به این کارش واکنش نشون نمیدادم ، بفرمایید امرتون و بگین خانم سلطانی

~سینا جان من ارزو به دل موندم شما یه شیما خشک و خالی بهم بگی، الانم اومدم بگم شما که چند وقت پیش ما رو لایق ندونستین و به مهمونی ما تشریف نیاوردین ولی من و برادرم تصمیم گرفتیم امشب برای اشنایی با مادر و پدرتون و بقیه اعضای خانوادتون بیایم منزلتون
من کلا ادم راحتی هستم، دوست دارم شما هم با من راحت باشید شاید اشنایی و رفت و امد خانوادگیمون باعث خودمونی شدن بینمون بشه

با حرفاش هنگ کرده بودم این دیگه کیه؟ من به پرو بودنش انقدر پی نبرده بودم که گفت:

~پس ما امشب بیایم با برادرم منزلتون؟

خواهش میکنم تشریف بیارین

~پس میبینمت عزیزم

نه به این که انقدر باز و راحت فکر میکنه نه به رویا ، من اوشب واقعا میخواستم بین خودم و رویا صیغه محرمیت بخونم ولی انگار امشب قسمت
نیست

در ورودی باز شد و سینا و سروش اومدن

سر راه به گل فروشی رفتم و یه شاخه گل دیگه خریدم و به سمت عمارت حرکت کردم، ماشین پارک کردم که دیدم پرستار مادرم داره میره تو ماشین نشستم تا از در زد بیرون، وارد که شدم دیدم همه نشستن
بعد از سلام به مادرم و مهرو رفتم روبه رو
رویا ایستادم، سلام رویا خانم، این گل هم تقدیم گل خودم، با خجالت و گونه ای رنگ گرفته شاخ گل و ازم گرفت و یه تشکر زیر لب کرد من به همین هم فعلا راضی بودم

_سینا مادر چه خبر؟

اخ! راستی امشب مهمان داریم 


+چرا الان میگی؟!

اخه همچین مهم نیست؛ اقای سلطانی و خواهرش، صاحب پروژه جدیدمون

+از شام دعوتشون میکردی مادر

من دعوتشون نکردم خودشون، خودشون و دعوت کردن، همون موقع صدای ایفون بلند شد، زهرا خانم در و باز کرد، دیدم رویا داره به طرف اسانسور میره
کجا میری رویا جان

میرم اتاقم ، اینجوری راحت ترم

چیزی نگفتم و رفت بالا، چند لحظه بعد سلطانی ها وارد عمارت شدن، به احترامشون جلوی در ورودی ایستادم و خوش امد گفتم ، بعد از لینکه نشستن، یه نگاه به مادرم انداختم که دیدم به کامران سلطانی زل زده و یه اخم هم تو صرتش شکل گرفته که با حرف خواهرش به خودش اومد.

+خانم بهرام منش من خیلی خوشحالم که شما رو میبینم ، من برای مهمانی خانوادکی دعوتتون کردم که افتخار ندادین، ولی دیگه طاقت نداشتم و به کامران جون گفتم امروز حتما باید بریم با خانواده سینا جون اشنا بشیم، پس پدر اقا سینا کجا هستن؟

پدرم به رحمت خدا رفتن، مادرم روبه کامران سلطانی گفت:

~میتونم بپرسم اسم پدر و مادرتون چیه و الان کجا هستن؟

_پدر و مادر ما هم فوت شدن حدود ده سالی هست، برای کاری به شمال رفته بودن که تصادف میکنن از دنیا میرن؟
اسم پدرم هادی و اسم مادرم سودابه

~شماها بچه های سودابه و هادی هستین؟ باورم نمیشه

سلطانی و خواهرش به هم یه نگاه کوتاه انداختن و وکامران با یه نیشخند برای مادرم سری تکون داد، من و سروش با تعجب به مکالمه بینشون نگاه میکردیم

~خیلی شبیه پدرتون هستین ولی اصلا به سودابه شباهت ندارین، من تا جایی که یادمه فامیلی پدرت شمس بود چطور شدین سلطانی؟

_تو شناسنامه شمس سلطانی بودیم که به اصرار شیما جان رفتیم و شمس و حذف کردیم، حالا شما پدر و مادر ما رو از کجا میشناسین؟

~شاید شما ها یادتون نیاد چون خیلی بچه بودین ما سه تا خانواده بودیم، پدر و مادر شما ، من و همسرم و اقای فرهمند و خانمش با هم رفت و امد داشتیم تا اینکه
یه مشکلاتی پیش اومد و از هم دور افتادیم

بعد صحبت های مادرم، سلطانی و خواهرش رفتن، که مادرم گفت:

~سینا،سروش، مواظب این خواهر و برادر باشید، حس خوبی ندارم بهشون و اینکه ممکنه برای انتقام بهتون نزدیک شده باشن، مطمئن نیستم ولی احتیاط کنید

مگه چی دیدین که یه همچین حرفی میزنید!؟

~سینا الان حال خوبی ندارم میخوام برم بخوابم

هنوز شام نخوردی؟

~میل ندارم، مهرو مادر برو به رویا بگو بیاد شام بخوره

مهرو جان صبر کن ، من مادر و میبرم اتاقش رویا هم صدا میکنم، مادر و به اتاقش بردم و کمکش کردم روی تختش نشست ، میگم چی انقدر ناراحتت کرده که بهم ریختی؟

+نگرانتونم، پدرش ادم درستی نبود میترسم کینه اون از خدا بی خبر دامن شما ها رو بگیره، میگم سینا اون امانتی که پدرت بهت داده بود کجاست؟

تو دزدی شرکت از گاو صندق برداشتن

+ای وای خدا کنه پیدا بشه، اون برگه ها خیلی مهم بودن سینا، دزد و باید پیدا کنی

باشه چشم هم خودمون هم پلیس پیگیره، اصلا میخوای این پروژه رو کنسل کنم و قراردادمون و فسخ کنیم ؟

+نه ممکنه این کار ضرر بیشتر بزنه

من که نمیدونم گذشته چه اتفاقی افتاده ولی منم حس خوبی به این خواهر و برادر ندارم، حالا از این ها گذشته میخواستم بهتون بگم اگر ممکنه با رویا حزف بزنی تا بتونیم یه عقد موقت بینمون جاری بشه تا زمانی که بچه به دنیا اومد، بریم وذاز پدرش خاستگاری کنیم، منم فقط میخوام با نزدیک تر شدن بهش دوست داشتنم و بیشتر بهش ثابت کنم

+تو مطمئن هستی علاقه ات بهش واقعیه؟

در مورد هیچی انقدر مطمئن نبودم.

+باشه من باهاش صحبت میکنم وای سینا این زن خیلی سختی کشیده، نبینم
یه موقع اذیتش کنی.

قربون مادرم برم که فقط به فکر عروساش هست،یعنی من و سروش
در مرحله اخر قرار میگیریم

+برو بچه برو

با خنده از اتاق زدم بیرون و به طرف اتاق رویا رفتم، در زدم که با بفرماییدش دستگیره رو پایین دادم و رفتم داخل اتاق

داشتم با عروسک مانیا حرف میزدم و موهاش و نوازش میکردم که صدای در اتاق بلند شد،فهمیدم سینا هست به خاطر همین سالم و سر انداختم و عروسک مانیا رو گذاشتم زیر تخت و گفتم:بفرمایید،

وارد اتاق شدم که دیدم روی تخت نشسته، رویا جان بیا بریم شام، یه نگاه به کل اتاق انداختم که دیدم گلهایی که تا به حال براش گرفتم همه توی گلدون یه چند تا رو خشک کرده بود و از بقیه جدا گذاشته بود، خوشحالم که از گلها خوشت اومده و داری خشکشون میکنی

یه نگاه به گلها کردم و گفتم:من عاشق گل رز هستم، دلم نیومد بندازمشون دور

یعنی فقط به خاطر خود گل ننداختیشون دور، پس من این وسط چی کاره هستم

من که از اون اول بهتون گفتم من به درد نمیخورم، خودتون هرروز دارین محبت میکنید، هنوزم دیر نشده دیگه از این لطف ها در حق من نکنید، اقا سینا من اصلا نمیتونم عشق و دوست داشتن و به کسی هدیه بدم چون از لحاظ روحی برای زندگی مناسب نیستم، عروسک و از زیر تخت بیرون کشیدم و نشونش دادم، این و ببین هنوز قلبم متعلق به بچمه

هنوز نتونستم خاطرات مهدی و از سرم بیرون کنم، تو خانواده داری، زندگی خوب داری ولی من هیچی ندارم، پس دلت و به من خوش نکن اشکهام راه خودشون و پیدا کرده بود، من باید تا اخر عمرم تاوان پس بدم، نمیخوام کسی و برای شریک غصه هام همراه داشته باشم، صحبت هام که تموم شد نفهمیدم چی شد که
تو یه اغوش گرمی قرار گرفتم

وقتی اشک هاش و دیدم دلم طاقت نیاورد و شونه اش وگرفتم و به اغوشم کشیدمش اون لحظه اصلا فکر محرم و نامحرمی نبودم حتی رویا هم انگار منتظر این لحظه بود، تو به من فرصت بده دنیا رو برات میکنم بهشت دیگه نمیزارم دلت غصه دار بشه دیگه نمیزارم چشمات اشکی بشه، من که نمیگم مهدی و مانیا رو فراموش کن، هرگز هم ازت نمیخوام فقط میگم با من همراه شو، من دوستت دارم من همین جوری که هستی میخوامت
نه بیشتر نه کمتر ، قول میدم نزارم دیگه تاوان چیزی و پس بدی، حالا به من یه فرصت میدی؟

پیراهنش از اشکم خیس بود، نمیدونم چرا مغزم اصلا فرمانی بهم نمیداد، از اغوشش ارامش گرفته بودم، با حرفش احساس امنیت کردم، وقتی گفت فرصت بده دلم میگفت باشه ولی یه جایی تو سرم میگفت به مهدی خیانت نکن،
بین عقل و دل گیر کرده بودم، به سختی از اغوشش اومدم بیرون از خجالت روم نمیشد سرم و بلند کنم، فقط با یه اوای اروم گفتم: اجازه بده فکر کنم

باشه عشقم فقط سه روز فرصت داری فکر کنی من دیگه طاقت ندارم ، حالا هم بیا بریم شام

با سری افتاده با هم از اتاق خارج شدیم ، سر میز که نشستیم دقیقا اومد کنار من نشست، با این کاراش موجب خنده مهرو و سروش شده بودیم با شوخی های اون سه نفر و خجالت من گذشت.

یه مقدار از طرف رویا خیالم راحت شده بود ولی حرف های مادرم حسابی به فکر فرو رفته بودم یعنی چی بینشون گذشته که مادرم انقدر بهم ریخته باید سر در بیارم، اولین کاری که کردم رفتم اداره پلیس برای پیگیری دزدی، وارد اتاق سرگردی که مسئول پرونده بود شدم و بعد از سلام وعرض ادب گفتم:سرگرد چی شد

_سه تا اثر انگشت روی گاو صندوق شما پیدا کردیم، دو تاش برای شما و برادرتون هست و یکیش نه حالا ما پیگیر هستیم و شما در اون مدت کارمند جدیدی استخدام
نکردین؟

نه الان دوسالی هست کسی و استخدام نکردم و اینکه تو این مدت هیچ گونه خطایی ازشون ندیدم

_اگر ممکنه دور بین مخفی تو تمام اتاق های شرکت حتی ابدار خونه کار بزارین و تا یه مدت صبر کنید ، کمکی هم که میتونم بهتون بکنم اینه که از تکنیسین
های خودمون بهتون معرفی کنم
برای نصب دوربین و میکروفن

ممنون میشم اگر این کار و در حق من و برادرم انجام بدین، بعد از گذاشتن قرار برای انجام این کارها در یک روز تعطیل که کسی داخل شرکت نباشه خدا حافظی کردم و به شرکت برگشتم.
انقدر مشغول کار شده بودم که به کل گذر زمان و فراموش کرده بودم وقتی به خودم اومدم که یکساعتی از تعطیلی شرکت گذشته بود، به ابدار خونه رفتم و یه لیوان اب خوردم دوباره وارد دفتر شدم و نقشه ها رو داشتم جمع میکردم که صدای پاشنه کفشی توجه ام و جلب کرد برگشتم که دیدم....

از دیشب تا به حال درست نخوابیدم، عذاب وجدان داشتم، از یه طرف هم دلم یه جوری بود انگار از اغوشش ارامش گرفته بودم، برزخ بدی بود تو افکار خودم بودم که مهرو گفت:

+رویا جان فردا وقت غربال گری داری یادت نره؟

نه یادمه فقط خودت هم میای یا باید تنها برم

+خودمم میام، نوبت هم گرفتم ، میگم اجازه میدی بیام دست بزارم روی شکمت و لمسش کنم

دلم براش سوخت، اره عزیزم بیا، با خوشحالی کنارم نشست و دست لرزونش و روی شکمم گذاشت

/مهرو/
+خیلی دوست داشتم با بچم حرف بزنم و لمسش کنم با کلی خجالت به رویا گفتم:
میشه لمسش کنم وقتی اجازه داد با شوق کنارش نشستم دست لرزونم و روی شکمش گذاشتم، دیگه حرکاتم دست خودم نبود، نوازشش میکردم و باهاش صحبت می کردم. شعر خوندم احساس میکردم تو بطن خودم داره رشد میکنه
هیچ حس بدی نداشتم رویا بهترین بود،

میگم مهرو جان هر موقع خواستی و احساس دلتنگی کردی بیا و با بچت حرف بزن برای من هیچ مانعی نداره، این بچه تو پس اختیار داری هر موقع خواستی، باهاش حرف بزنی

+ممنونم عزیزم، جبران میکنم

جبران لازم نیست، فقط مادر نمونه ای باش .
کلی با مهرو درباره دکوراسیون اتاق بچه حرف زدیم تا اینکه شهناز جون صدام زد و گفت کارم داره، داخل بالکن اتاقش نشسته بود و داشت چای مینوشید، سلام شهناز جون

~سلام عزیزم بیا بشین

روبه پرستارش گفت:

~مهتاب برو پایین تا صداتم نکردم نیا بالا

با اکراه و یواش و اهسته از اتاق زد بیرون

~میگم تلفن و بیار به زهرا بسپرم این دختره نیاد بالا دختره خیلی فضوله میخوام یه حرف هایی بهت بزنم
دوست ندارم بفهمه

گوشی بیسیمی اتاقش و اوردم دادم دستش بعد از سفارش به زهرا خانم شروع کرد به صحبت کردن

~من و مادرت و سودابه تو یه محل زندگی می کردیم هرسه باهم به مدرسه میرفتیم چون همسن بودیم با اختلاف یک ماه و دوماه، اول دبیرستان  که بودیم سه تا پسر
هر روز ما رو تعقییب میکردن، یه روز سودابه گفت: اینجوری نمیشه باید یه درس درست و حسابی بهشون بدیم که دیگه نیان دنبالمون، مادرت گفت: من که میترسم و اگر پدرم بفهمه سرم و میزاره لب باغجه میبره، منم ساکت بودم هم با حرف سودابه موافق بودم هم با مادرت تا یه روز زمستونی که برف اومده بود و خیابون ها به شدت خلوت بود، تصمیم گرفتیم برف بازی کنیم تو اوج بازی بودیم که اون سه نفر هم اومدن و یه مقدار دور تر از ما شروع کردن به بازی کردن، نگاهشون به ما بود ولی به هم گوله برفی مینداختن، ما سه نفر هم اومدیم بریم که سودابه گفت صبر کنید من ببینم اینا چشونه،من و مادرت ایستادیم و سودابه رفت جلوشون ایستاد و دست به کمر گفت:چتونه چند روزه دنبال ما راه افتادین
مگه خودتون خواهر و مادر ندارین، ما از ترس دست هم و گرفته بودیم و به بلبل زبونی سودابه نگاه میکردیم، تا یکی از پسرا برگشت گفت ما شما سه تا رو میخواییم باید باهامون دوست بشین وگرنه میدزدیمتون و ابروتون و میبریم

سودابه:شما ها غلط زیادی میکنید، اگر فقط یه دفعه دیگه دنبالمون راه بیفتین
به پدر و برادرامون میگیم بعد اون موقع خانواده هاتون باید جنازتون و جمع کنن

سودابه برگشت پیش ما و اشاره کرد بریم
انگار حرفش تاثیر داشت و یک ماهی خبری ازشون نبود، اون موقع ها انقلاب نشده بود و هر کی هر جور دلش میخواست میومد بیرون ولی هرسه خانواده ما دخترا مذهبی بودن باید روسری سرمون میکردیم، تو راه مدرسه بودیم و داشتیم پیاده روی میکردیم که یه ماشین جلومون زد روترمز ما که تو شک بودیم هرسه تا پسر از ماشین پیاده شدن وسریع ما رو گرفتن ودستشون وگذاشتن جلوی دهنمون و ما رو نشوندن تو ماشین
هر چی تقلا کردیم فایده ای نداشت من
که از ترس بیهوش شدم و دیگه نفهمیدم چی شد تا اینکه با باز کردن چشمام خودم تو تخت غریبی دیدم سریع بلند شدم نشستم که صدای جیغ دخترا رو شنیدم به سمت در رفتم هرچی دستگیره در و بالا پایین کردم در باز نشد منم شروع کردم به جیغ کشیدن، دستام مثل بید میلرزید، تا اینکه صدای خنده چند تا مرد و شنیدیم
و بعدش باز شدن در و اومدن یکی از همون پسر ها به اتاق قد بلند بود و بور
بهش التماس کردم که من و ول کنه من برم با یه ارامش خاصی گفت:

من شاهرخ هستم کاری هم بهت ندارم
فقط عاشقتم همین، خواهشم ازت اینه که وقتی اومدم خاستگاریت نه نیاری چون من عادت به نه گفتن ندارم، ما سه تا عاشق شما سه تا شدیم هرسه نفرمون هم از خانواده های مرفح هستیم
میخواییم بیاییم خاستگارییتون اگر جواب رد بدی الان و میبینی تو دست منی اون موقع تو چنگ منی مثل گرگ میشم برات
پس بزار همین جوری مهربون باشم، خیلی ترسو بودم و از ترس فقط سرم و تکون میدام خلاصه اون دونفر هم به مادرت و سودابه همین و گفتن وقتی ما رو اوردن بیرون تویه باغ بودیم و دوباره سوار ماشینمون کردن و یکم دور تر از محل با کلی سفارش در مورد حرفاشون بهمون پیادمون کردن، سودابه دیگه از بلبل زبونی افتاده بود و سر به زیر راهی خونه هامون شدیم تا چند روز خبری نشد
ولی وقتی به مدرسه میرفتیم و میومدیم
حسابی با ترس ولرز بود تا اینکه تو یه روز
خانواده پسر ها نمیدونم به چه صورت به خانواده هامون گفتن و اومدن خاستگاری
شاهرخ اومد برای من هادی برای سودابه
و عباس برای مادرت

وقتی اسم پدرم و شنیدم از تعجب صاف نشستم و گفتم: عباس پدرم و میگی؟

~اره دخترم گوش کن بقیه اش و بگم
ما سه نفر به خاطر زهر چشمی که ازمون گرفته بودن جواب مثبت دادیم البته به خاطر وضع مالی خوبی که سه نفر داشتن خانواده هامون خوشحال بودن و جواب مثبت و جلوتر از ما بهشون داده بودن
روز ها گذشت و ما ها عقد کردیم تو فاصله یک هفته ای اول من بعد مادرت
و بعد سودابه، هیچ کدوممون شاداب نبودیم سه تا دختر پانزده ساله که فکر و ذهنشون رویاهاشون بود حالا عقد کرده بودن و در شرف مراسم عروسی بودن
پدرت و شاهرخ خیلی با محبت کردنشون تونستن دل ما رو به دست بیارن ولی هادی خیلی جدی بود و عصبی البته سودابه هم با زبون درازی و کوتاه نیومدنش در مقابل هادی اون و عصبی میکرد چند باری هم کتک خورد، ولی دست از پرو گیریش بر نداشت، تو همون دوران عقدش باردار شد اومد پیش من و کلی گریه کرد افسردگی گرفته بود به خاطر همین هادی سریع مراسم عروسیشون گرفت و رفتن سر زندگیشون، ما هم بعد از یکی دوماه عروسی گرفتیم و اومدیم تو این خونه رابطه بین این سه نفر خیلی عمیق و دوستانه بود، یکسال بعد از عروسی من سینا رو باردار شدم و مادرت رامین و سودابه هم پسرش دو ماهه بود
که اسمش و گذاشت کامران.
یه روز تو این مهمونی های دوره ای که داشتیم، هادی بلند روبه همه ما گفت:
بیایین یه قراری بزاریم به خاطر اینکه هیچ موقع دوستیمون خراب نشه اگر بچه هامون دختر و پسر شدن به عقد هم در بیاریم تا دیگه هیچ موقع دوستیمون از بین نره ما سه تا مخالفت کردیم ولی شوهرامون با هم دست دادن و موافقت کردن، تا اینکه سینا و رامین به دنیا اومدن ما سه نفر خوشحال بودیم چون که دوست نداشتیم اجباری برای بچه هامون در اینده باشه، تا اینکه چند هفته ای میشد شوهرامون مشکوک شده بودن، صبح افتاب نزده از خونه میزدن بیرون دو نیمه شب خونه بودن، دیگه واقعا از اینکه نمیدونستیم اینا دارن چیکار میکنن عصبانی شده بودیم ، یه شب تا دیر وقت بیدار موندم تا شاهرخ اومد، هرچی ازش میپرسیدم چی کار میکنید هیچی نمیگفت تا اینکه ساکم و برداشتم و وسایل خودم و سینا رو ریختم و به عنوان قهر رفتم خونه مادرم تا یک هفته هر کاری کرد برنگشتم، بهش گفتم تا نگی کجا میری و میای من بر نمیگردم، با این حرفم کوتاه اومد و دهن باز کرد که میرن دنبال گنج

با صدای در دیگه صحبتش و ادامه نداد رفتم در و باز کردم که دیدم مهرو

+خوب با مادر شوهر من خلوت کردی ها، از حالا هم بگم من عروس بزرگترم پس من و بیشتر دوست داره

مگه قراره من عروسش بشم که جات و بگیرم؟

~سرچی دارین بحث میکنید من دو نفرتون و دوست دارم چه مهرو که عروس بزرگه باشه، چه به امید خدا رویا خانم که
عروس دومیم باشه

شهناز جون این حرف ها چیه میزنین من به اقا سینا هم گفتم: شرایط من اصلا مناسب نیست و ایشون میتونن بهترین دختر و برای شریک زندگیشون انتخاب کنن، من اصلا راضی نیستم زندگی پسرتون و خراب کنم

~این حرف چیه دختر میزنی اول اینکه
من خیلی هم از انتخاب سینا راضی هستم و اینکه منم دوستت دارم و علف به دهن بزی ما شیرین اومده، به منم گفته رضایتت و جلب کنم که شما یه جواب بله به پسر عاشق من بدی

+وای رویا جون انقدر برای برادر شوهرم ناز نکن یهو دیدی رو هوا قاپیدنش

با حرفاشون مثل دخترای چهارده ساله شده بودم سرم و انداختم پایین ولی دلم اشوب بود دو دلی ترس هیجان همه چی با هم قاطی شده بود، ببخشید من برم یکم قدم بزنم

~رویا جان من جواب پسرم و چی بدم؟

من الان حال خوبی ندارم اگر اجازه بدین فردا جوابم و بهتون بدم؟!

~باشه دخترم برو یکم تو باغ قدم بزن

برگشتم که دیدم سلطانی با یه حالت خاصی به درگاه در تکیه داده بود و داشت نگاهم میکر، خانم سلطانی شما هنوز تشریف نبردین؟

_نه میخواستم شرکت خلوت بشه و یکم باهاتون صحبت کنم

من دیرم شده باید برم، وقتی هم ندارم که حرفتون و گوش بدم، با قدمهای اهسته اومد و رو به روم قرار گرفت

_سینا من دوستت دارم، بیا یه مدت با هم باشیم این فرصت و پیدا میکنی که تو هم من و بشناسی و دوست داشته باشی،
من حاضرم از با ارزش ترین چیز زندگیم بگذرم فقط به خاطر تو


خانم سلطانی دیگه به من فکر نکنید
به خاطر اینکه من هیچ علاقه ای به شما ندارم و نخواهم داشت، اومدم از کنارش بگذرم که به انی یقه لباسم و گرفت اومد ببوستم که با دو دستم هولش دادم عقب
و با فریادی که حنجرم و ازار داد تو صورتش گفتم: دیگه حق نداری تو این شرکت باشی، از فردا دیگه نبینمت حالا هم گمشو از شرکتم بیرون

_تقاص پس زدن من و پس میدی مطمئن باش

ضربان قلبم از عصبانیت تند میزد،
حالت تهوع داشتم، اصلا نمی فهمیدم چی میگه فقط با دست اشاره کردم بره
یه مقدار که اروم شدم کارت دعوت فرهمند و روی میز دیدم برش داشتم و به سمت خونه حرکت کردم ، سر راه یه شاخه گل گرفتم برای تنها عشق زندگیم

تا شب خودم با خوندن کتاب سر گرم کردم، اقا سروش اومده بود ولی سینا هنوز نه، نمیدونم چرا دلم شور میزد، بلند شدم و یه لیوان اب خوردم کمک زهرا خانم کاهو خورد کردم که صدای سلامش
و شنیدم انگار باشنیدن صداش دلشورم از بین رفت، وای رویا نکنه داری وا میدی
وجدانم بهم نهیب زد ، از خداتم باشه پسر به این خوبی خوشتیپی ، وجدان جان خواهشا ببند

وارد خونه شدم بعد سلام و احوال پرسی سراغ رویا رو گرفتم که مادرم گفت :

~تو اشپز خونه پیش زهرا خانومه

وارد اشپز خونه شدم که پشت به من نشسته بود و داشت کاهو خورد میکرد
زهرا خانم من و دید دست گذاشتم رو بینیم که هیچی نگه بهش نزدیک شدم و
دم گوشش گفتم:عشق من چطوره؟

از بوی عطرش فهمیدم وارد اشپز خونه شد ولی عکس العملی نشون ندادم ولی وقتی نفسش کنار گوشم خورد یه لرزی نا محسوس کردم وقتی گفت: عشقم چطوره؟ ته ته ته دلم غنج رفت، صندلی کنارم وکشید کنار و گل و گرفت سمتم
چاقو رو گذاشتم کنار و شاخه گل رز و ازش گرفتم،ممنونم کاهویه نیمه خورد شده رو از دستم کشید و خورد

به به چقدر خوشمزه بود اصلا طعمش فرق میکرد،گونه هاش گل انداخته بود میگم امشب من کلا کاهو میخورم میدونی چرا؟

میدونستم جوابش چیه ولی سکوت کردم، سرم و بلند کردم ببینم زهرا خانم هست که دیدم نه ما رو تنها گذاشته
داشتم از خجالت اب میشدم

اخ یعنی من امشب خواب ندارم، با دیدن این گونه های رنگ گرفتت، خدا رو خوش نمیاد من و سرگردون خودت کردی
امشب به مانیا شکایتت و میکنم، بهش میگم گوش مامانت و بپیچون شاید ما رو تحویل گرفتی

اسم مانیا رو که اورد سرم و برگردوندم سمتش و به چشماش نگاه کردم، شیطنت داشت،معلوم بود برای اذیت کردن من داره این حرف و میزنه طاقت نیاوردم وگفتم: به خدا نمیخوام پا سوز من بشید

یک دفعه دیگه از دهنت این  حرف در بیاد من میدونم و تو، مگه من عقل ندارم مگه شعور ندارم،وقتی تو رو انتخاب کردم یعنی همه چیز و در نظر گرفتم، مگه تو وقتی مهدی و انتخاب کردی،نمیدونستی شرایطش چیه؟!

اون فرق میکرد، من دوستش داشتم فکر میکردم پدرم زیر بال و پرش میگیره
ولی دنیا بر عکس چرخید، از یه طرفی شرایط شما زمین تا اسمون با من فرق میکنه

ببین رویا من هر موقع ابراز علاقه بهت میکنم همین حرف ها رو تکرار میکنی

میترسم، میترسم یه روزی من و پس بزنی، میترسم تاوان دلشکستگی پدرم هنوز روی سرم باشه، میترسم من الان بیست و چهار سالمه ولی ظاهرم مثل زنای سی ساله شده، چطوری میخواهید تو فامیل و اقوامتون بگین یه زنه بیوه گرفتین ؟

من برای مردم تا حالا زندگی نکردم و نمیکنم، مردم اگر به سازشون هم برقصی بازم برات حرف در میارن پس باید
بی خیال حرف و قضاوت مردم باشی

کاش منم میتونستم مثل شما فکر کنم

تو به من بله بگو، خودم یادت میدم
چطوری زندگی کنی که حرف دیگران برات بی اهمیت باشه، حالا هم پاشو بریم بیرون
که الان کلی باید چرت و پرت از مهرو بشنویم

سالاد و کامل درست نکردم

باشه پس من برم لباس عوض کنم که
کلی گشنمه

/زبان سوم شخص/

_کامران نمیدونی چطوری من و از شرکت انداخت بیرون، حالا صبر کن بببن چه بلایی به سرش میارم، فکر کرده کیه!!!پسره نفهم

+شیما جان اروم باش برگ برنده دست ماست، تو بسپار دست من، وقتی اون دختره رو پیدا کردم و فرهمند و زدم زمین
تو هم هر کاری دوست داشتی با اون پسره بکن

_حالا اون مدارک جاشون امن هست؟

+خیالت راحت تا پایان پروژه هم شرکت نرو فقط برای نظارت برو بیا

_چشم خان داداش

***
فردای اون روز دوباره به اتاق شهناز جون رفتم ، میگم شهناز جون میای بریم گلخونه؟

+دوست داری زود تر از گذشته خبر دار بشی؟

کنجکاو شدم

+یه شرط داره امشب باید جواب قطعی پسرم و بدی باشه؟

چشم، مهتاب و صدا کردم و شهناز جون و به گلخونه اورد و خودش هم به داخل برگشت.با خیره شدنش به کاکتوس ها شروع کرد به حرف زدن

+وقتی اسم گنج و اورد تنم لرزید اون موقع تازه سروش هم باردار بودم ولی چون سینا رو شیر میدادم نمیدونستم، بهش گفتم:شاهرخ جون سینا دیگه پی گنج نرو خطرناکه ولی اصلا گوش نکرد و قسمم داد به مادرت و سودابه هیچی نگم، هرروز وضع سه نفرشون بهترمیشد تا اینکه پدرت شد یکی از بزرگترین حجره دارهای شهر، شاهرخ و هادی هم زدن به ساخت و ساز ولی پول گنج بدجور به دهنشون شیرین اومده بود که اینبار رفتن دنبال یه گنج بزرگتر ، سودابه و مادرت هم جریان و فهمیده بودن هر سه نگرانشون بودیم
اخه گنجی که دنبالش رفته بودن ارزش بالایی داشت و قرار بود از مرز ردش کنن
ولی بعد از چند ماه پیگیری کارشون نتیجه نداد و اون گنجی هم که پیدا کرده بودن روی دستشون مونده بود ولی هادی سر ناسازگاری برداشت که پیش خودش بمونه، شاهرخ و عباس هم گفتن چراپیش تو هر سه نفر میریم یه جا خاکش میکنیم تا بعد ها سر فرصت بفروشیم
با موافقت سه نفر رفتن و یه جایی رو معلوم کردن و دفنش کردنش، چند وقت از این موضوع گذشت که مادرت تو رو دنیا اورد بعدش هم سودابه شیما رو
با دنیا اومدن شما ها، هادی دوباره همه رو جمع کرد و یه عهد نامه تنظیم کرد که
شیما باید عروس شاهرخ باشه و تو عروس خودش، به خاطر اینکه کسی زیر قولش نزنه سر یکی از انگشت هاشون و تیغ زدن و با خونشون پای اون برگه رو امضا زدن، همه این کارها هم هادی مسببش بود.
ما سه تا خیلی ناراحت بودیم مخصوصا مادرت، همیشه میگفت چرا این سه نفر انقدر خودخواه و زور گو هستن ولی حرفی از ما سه نفر روی مردهامون اثر نداشت ، هر چند وقت یه دفعه میرفتن و یه سر به گنج پنهانشون میزدن ، تا اینکه یه ساخت و ساز بزرگ تو اصفهان به شاهرخ پیشنهاد شد، قبل از اینکه بریم پدرت یه روز به خونه ما اومد و یه امانتی داد دست شاهرخ، ما رفتیم و چهار سال اصفهان ماندگار شدیم وقتی برگشتیم و شنیدیم
سودابه و هادی و بچه هاش رفتن خارج و
هادی از خدا بی خبر گنج هم با خودش برده، پدرت و شاهرخ هرچی پیگیری کردن به نتیجه نرسیدن، روز ها گذشت و ما به خاطر شرایط کاری شوهرم به شهرستان های مختلف سفر میکردیم و از پدر و مادرت بی خبر بودیم تا زمانی که به شاهرخ خبر رسید هادی به ایران برگشته
بچه ها بزرگ شده بودن ، به خاطر همین سینا و سروش و سپردم دست یکی از مستخدم ها و خودم و شاهرخ شبونه
دل و زدیم جاده، شاهرخ انقدر عجله داشت که نمیفهمید چطوری رانندگی کنه
رفته چند باری نزدیک بود تصادف کنیم ولی به خیر گذشت طبق ادرسی که دستش بود رسیدیم یه خونه بزرگ که مثلش اصلا وجود نداشت، زنگ و زدیم و یه مرد که ظاهرا مستخدم بود اومد و پرسید کی هستیم رفت و ما حدود یک ساعت جلوی در معطل شدیم تا اومدن و ما رو به داخل هدایت کردن، سودابه شکسته و داغون بود ولی هادی سرحال و سر زنده شاهرخ با ناراحتی و اعصبانیت
به طرف هادی رفت و یقه اش و گرفت و شروع کردن به دعوا بحث من و سودابه اصلا قدرت جدا کردن  این دو نفر و نداشیم، یکم که اروم شدن، هادی گفت: کار اون نبوده و
وقتی رفته سر وقت گنج دیده بردنش
ولی معلوم بود دروغ میگه اون خونه چند هزار متری نشان دهنده چیز دیگه ای بود.
هادی به شاهرخ میگفت من اومدم برای اینکه دوباره بیفتیم تو کار و بچه ها هم دارن بزرگ میشن باید به عهدمون وفا کنیم، بعد ازخط و نشون کشیدن برای هم ما به سمت تهران حرکت کردیم، توی جاده بودیم و سرعتمون هم بالا بود وای خدایا دیگه نمیتونم ادامه بدم

شهناز جون دیگه برای امروز کافیه حالتون مساعد نیست، باشنیدن حرفاش کلی تو فکر رفتم، قرار بود امروز هم با مهرو به سونوگرافی بریم بعد از خوردن نهار آماده شدیم و رفتیم وقتی نوبت من شد با مهرو وارد اتاق شدیم و دکتر بعد از بررسی کامل صدای قلبش و گذاشت تا بشنویم مهرو از خوشحالی روی پای خودش بند نبود ولی من فکرم رفت سمت بارداری خودم که حتی پول یه سونو گرافی ساده هم نداشتم برم و هیچ کدوم از مراقبت هایی که الان میشدم و اون موقع برای بچه خودم نداشتم ، به خونه برگشتیم و من به اتاق خودم رفتم و یه دوش گرفتم شکمم یه مقدار برجسته شده بود دستم و کشیدم روش داشتم بهش وابسته میشدم درسته بچه خودم نبود ولی مگه میشه باردار بشی و هورمون ها دچار تغییر نشن، امشب هم باید جواب قطعی به سینا میدادم، با همون حوله تن پوش روی تخت افتادم و به خوابی عمیق فرو رفتم

امروز خبری از سلطانی نبود خدا روشکر باید زود تر پروژه رو تحویل بدم تا دیگه قیافه نحسش و نبینم، بعد یه جلسه کاری مهم زودتر به خونه برگشتم و سروش امروز بیشتر جای من موند وقتی رسیدم مادرم گفت: از رویا خواسته که جواب قطعی بهم بده به خاطر همین تصمیم گرفتم برم یه چیز با ارزش براش بگیرم، دوباره سوار ماشین شدم و سمت طلا فروشی حرکت کردم همین جوری که داشتم به طلا ها نگاه میکردم چشمم به یه
دستبند افتاد که فوق العاده زیبا بود وارد مغازه شدم و بعد از خریدش به یه گل فروشی رفتم یه دسته گل بزرگ هم خریدم و به عمارت برگشتم ، دسته گل و به اتاقم بردم بعد از یه دوش حسابی اومدم بیرون به سمت اتاقش رفتم در زدم ولی جواب نداد اروم در و باز کردم و اول سرم و بردم داخل اتاق که با دیدنش و حوله تنش سریع سرم و اوردم بیرون و در و اهسته بستم عجب غلطی کردم کلافه دستی لای موهام بردم و از پله ها به صورت دو پایین اومدم

~سینا مادر کی اومدی؟

یک ساعتی هست، من برم تو باغ قدم بزنم ، خدا کنه جوابش مثبت باشه وگرنه باید برم آواره بشم، هیچ وقت فکر نمیکردم عاشق بشم

از خواب بلند شدم و موهام و شونه زدم و لباس هام و تنم کردم و از اتاق زدم بیرون به اتاق سینا رسیدم که دیدم درش بازه من تو این مدتی که اینجا هستم هنوز اتاقش و ندیدم اروم وارد اتاقش شدم یه تخت دونفره بزرگ سمت چپ اتاق یه کتابخونه بزرگ و یه میز بزرگ نقشه کشی کنارش و یه اینه قدی پایین تخت همه چی در عین سادگی زیبا بود پرده رو کنار زدم که پنجره رو به باغ منظره زیبایی و به نمایش گذاشته بود، چشمم به سینا افتاد که لب حوض بزرگ وسط باغ نشسته و دستش و توی اب حرکت میداد، دروغ که نمیتونستم به خودم بگم مهرش به دلم نشسته بود، چهره اش زمین تا اسمون با مهدی فرق میکرد حتی رفتارشون، تو حال خودم بودم که دستی روی شونم قرار گرفت یه تکون خوردم و برگشتم که دیدم مهرو، وای ترسیدم

+تو هم دوستش داری ولی نمیخوای باور کنی، سینا خیلی اقاست تو این مدت که زن برادرش شدم اصلا رفتار بدی ازش ندیدم حتی یه نگاه ناپاک وقتی پدر و مادرم و از دست دادم بعد از سروش این سینا بود که حسابی هوام و داشت و شده بود مثل یه برادر واقعی، الان که فکر میکنم میبینم خیلی بهم میایین جفتتون قلبتون مهربونه پس مبارکه، بیا بریم پایین یه چیزی بخور بچم گشنشه

بریم عزیزم یه نگاه دیگه به اتاقش انداختم که یه دسته گل بزرگ گوشه اتاقش دیدم، با کشیده شدن دستم توسط مهرو ازش چشم برداشتم و باهم از اسانسور اومدیم پایین کنار شهناز جون نشستم که مهتاب اماده شده بود بره ، بعد از خدا حافظی مهتاب زهرا خانم برامون عصرونه اورد و داشتم لقمه میگرفتم که سینا اومد داخل یه سلام به همه کرد وای بر عکس همیشه که تو چشمام زل میزد و سلام میکرد امروز سر به زیر بود و اصلا نگاهم نکرد، یه جوری شدم بهم بر خورده بود، تو این مدت از بس بی پروا بهم نگاه میکرد انگار عادت کرده بودم ولی الان و شرمش و دوست نداشتم ، یه چند دقیقه کنارمون نشست ولی زود رفت بالا، نکنه پشیمون شده
حالم به کل گرفته شد چند لقمه فقط به خاطر وضعیتم خوردم و کشیدم کنار
جلوی تلوزیون نشستم و خودم سرگرم دیدن تلویزیون کردم ولی همه حواسم پیش مردی بود که دلم و از ان خودش کرده بود

وارد خونه که شدم دیدم مادرم و مهرو رویا دارن عصرونه میخورن چشم هام و کنترل کردم که نگاهم بهش نیفته باید همین امشب تکلیفم و مشخص کنم دوست ندارم به گناه بیفتم با دیدن اون وضعیتش دیگه نمیتونستم طاقت بیارم بلند شدم و به اتاقم رفتم، وقتی وارد اتاقم شدم بوی عطر غریبی فضای اتاق و پر کرده بود، تمام ریه هام و از بوی عطر پر کردم فکر کنم توی اتاقم بوده از فکرم لبخندی روی لبانم نقش بست و روی تخت دراز کشیدم و چشمانم و بستم
نفهمیدم کی به خواب رفتم

♥با صدای شهناز جون به خودم اومدم

~رویا، رویا جان

♥جانم؟

~چرا رفتی تو فکر؟

♥نه چیزی نیست

~پدر و مادرت مکه بودن برگشتن، ولیمه دادن ما هم دعوتیم

♥دلم یه جوری شد احساس کردم صدای ترک خوردنش و شنیدم، یه اه از گلوم خارج شد و چشم از شهناز جون گرفتم

~اگر تو راضی نباشی ما بریم، اصلا نمیریم

♥این چه حرفیه!! شهناز جون، من هرگز راضی نیستم شما روابطون با پدر و مادرم
کم رنگ بشه

~پس این اه چه معنی میده؟

♥خیلی معانی که هیچ کدوم قابل وصف نیست، فقط رفتین اونجا اگر ممکنه
یه عکس از بچه رامین بندازین من ببینمش، همیشه بچه که بودم دوست داشتم زود تر بزرگ بشیم و رامین عروسی کنه منم کلی خواهر شوهر بازی در بیارم وقتی هم بچه دار شد هر روز براش یه چیزی بخرم تازه به خودم این حق و میدادم که باید اسمشم من انتخاب کنم ـ به خاطر همین همیشه به رامین میگفتم وقتی زن گرفتی و بچه دار شدی اگر دختر بود بزار ایدا اگر پسر بود بزار آیدین، با گفتن خاطراتم به شهناز جون یه خنده تلخ کردم و و گفتم: چقدر دغدغه های بچگی شیرین و ساده است.

~همه چی درست میشه نگران نباش، بهت قول میدم

♥اگر تا الان پدر و مادرم من و نخواستن از زمانی که مانیا مرد این منم که دوست ندارم ببینمشون، چون میترسم با دیدنشون یاد دخترم بیفتم روزی که با مانیا رفتم حجره، هیچ وقت پدرم و نمیبخشم

~مگه میشه پدر و مادر بچه اشون و نخوان، تو هم بد کردی در اصل غرور پدرت و له کردی با توجه به شناختی که من از عباس دارم غرورش از پولش هم براش مهمتر بود من هیچ وقت ندیدم مادرت به اسم کوچیک صداش بزنه
همیشه اقا میگفت

♥اره حتی جلوی من و رامین هم عباس اقا صداش میزد، شهناز جون که دید من زیاد به فکر فرو رفتم بحث و عوض کرد، ساعت دیگه داشت به کندی میگذشت
سروش هم اومده بود و با مهرو به اتاقشون رفته بودن شهناز جون هم به اشپز خونه رفته بود و داشت با زهرا خانم حرف میزد،حوصله ام دیگه سر رفته بود بلند شدم و به به باغ رفتم هوا تاریک بود ولی با چراغ هایی که توی باغ روشن بود
منظره باغ قشنگ تر به نظر میرسید سوار تاپ شدم و به اسمون بی ستاره پاییز نگاه میکردم، اسمون پر از ابر بود ، با پاهام
تاپ و تکون دادم و ابری که بالا سرم بود و شبیه یه دختر بچه تصور کردم و شروع کردم به شعر خوندن
پاییزه پاییزه
برگ درخت میریزه

هوا شده کمی سرد
روی زمین پر از برگ

ابر سیاه و سفید
رو آسمونو پوشید

دسته دسته کلاغا
میرن به سوی باغا

همه با هم یکصدا
می‌گن قار قار قار

چشام باز کردم دیدم اتاق تاریکه مگه
ساعت چنده؟ من چقدر خوابیدم گوشیم و از بالای سرم برداشتم که دیدیم وای نه و نیمه شبه بلند شدم و دست و صورتم شستم لباسهام و مرتب کردم با دیدن دسته گل گوشه اتاق دست و پام و گم کرده بودم نمیدونستم باید چیکار کنم الان ببرمشون پایین یا بعد از شام.... باید از مادرم میپرسیدم از اتاق زدم بیرون و به سمت پایین حرکت کردم، هیچ کس تو سالن نبود به طرف اشپز خونه رفتم که دیدم مادرم و زهرا خانم دارن صحبت میکنن با سلام من توجهشون بهم جلب شد، سلام پس بقیه کجان؟

~سلام مادر چقدر خوابیدی!! چشمات پف کرده ، اکر منظورت از بقیه رویا است باید بگم رفته باغ،به نظرم الان فرصت خوبیه برای صحبت کردن باهاش

ممنونم که حرف دلم و خوب بلدی
سریع قدم هام به سمت باغ حرکت دادن روی تاپ نشسته بود و داشت اسمون و نگاه میکرد بهش نزدیک شدم که داشت زیر لب شعر میخوند و خودش و تاب میداد چشماش برق اشک داشت، اروم بهش گفتم: تا کی میخواد این چشما بارونی باشه؟! نگاهی بهم انداخت و سرش پایین انداخت

♥با صداش به خودم اومدم و با سوالش سرم و پایین انداختم

میتونم کنارت بشینم؟

♥با کمی مکث براش جا باز کردم و کنارم نشست

امشب من تو اسمون ستاره دار میشم؟

♥اسمون ابریه ستاره ها معلوم نیست.

اگر تو من و مهمون دلت کرده باشی خودم ستاره ام و پیدا میکنم

♥از کجا معلوم من صاحب همیشگی دل شما باشم

هستی، یعنی خیلی وقته که دلم به نامت خورده مطمئن باش، میشه همین الان جواب من و بدی؟ رویا دیگه طاقت ندارم
♥بهم یه قولی میدی؟

شما امر کن

♥من و تنها نزار هیچ موقع تو پشتم و خالی نکن که اگر تکیه گاه نداشته باشم
شک نکن ته پرتگاهم

قول میدم اونم مردونه، یعنی جوابت مثبته؟

♥بله

نوکرتم به مولا حیف که اسلام دستم و بسته وگرنه... بلند شدم و آستین لباسش و گرفتم بلند شو بیا دنبالم

♥از خوشحالی روی پاهاش بند نبود لبه استینم و گرفت و من و دنبال خودش راه انداخت به خاطر بارداری نمیتونستم تند قدم بردارم خودش هم متوجه شد که اروم تر حرکت کرد، وارد عمارت که شدیم شهناز جون و مهرو و اقا سروش دور هم نشسته بودن تا چشمشون به ما افتاد با تعجب به استین من که توی دست سینا بود نگاه کردن من سرم و انداختم پایین ولی سینا همچنان بدون توجه من و دنبال خودش به سمت اسانسور کشید وارد اسانسور که شدیم بهش گفتم: ابروم جلوی خانوادتون رفت.
مگه جلوی همه بوست کردم که خجالت کشیدی؟!
♥وای این حیا نداره
اسانسور ایستاد و ازش خارج شدیم
به اتاقکی که تلسکوپ پدرم قرار داشت بردمش، پشتش قرار گرفتم و تنظیمش کردم هوا ابری بود و زیاد ستاره ها مشخص نبود ولی بعد از جستجوی زیاد دو ستاره کنار هم پیدا کردم بدون شک اون دو ، ستاره ی من و رویا بود. بیا جلو
♥کنارش قرار گرفتم
از اینجا به اسمون نگاه کن، کاری که گفتم و انجام داد اون دوتا ستاره رو میبینی؟
♥همونا که کنار هم قرار گرفتن؟
اره عزیزم
♥چقدر خوشگلن
اونا ستاره من و تو هستن پس دیدی من و تو هم ستاره داریم
♥سر بلند کردم و نگاهش کردم، یعنی ستاره من سینا شده، نا خداگاه لبخندی روی لبام نشست
قربون اون خنده های قشنگت بشم
بیا بریم پایین که بقیه هم از خماری در بیان فقط شما اول برو من یه کاری دارم الان میام
♥روم نمیشه دیگه تنها برم پایین
پس اجازه بده برم از اتاقم یه چیز هایی بردارم و بریم
♥منتظرش ایستادم و بعد از یه مدت کوتاه از اتاقش اومد بیرون دست گل و به طرفم گرفت و گفت:
این دسته گل هم تقدیم به گل خانم خودم، حالا هم بیا بریم پایین.
♥ممنونم خیلی خوشگله، یه چشمک و یه بوس از راه دور فرستاد که باعث خجالت بیشترم شد، با هم به پایین رفتیم که وقتی ما رو دیدن مهرو شروع کرد به کل کشیدن و شهناز جون دست میزد سروش سوت میزد دیگه به معنای واقعی داشتم اب میشدم که با حرف بعدی سینا بیشتر خجالت زده شدم
مادر دیدی جواب بله رو از عروست گرفتم حالا هم زنگ بزن حاج اقا موسوی تلفنی یه خطبه جاری کنه که دیگه نمیزارم رویا از پیشم تکون بخوره.

~مبارک باشه عزیزای من، باشه گوشی و بیار بهشون زنک بزنم

♥بعد از جاری شدن خطبه عقد موقت سینا دستبند زیبایی به دستم بست و پیشونیم و عمیق و با محبت بوسید.
اخیش خیالم راحت شد دیگه راحت میتونم بهت نگاه کنم
♥حالا اصلا روم نمیشد به هیچ کدومشون نگاه کنم، وقتی گفت:حالا دیگه میتونم راحت نگاهت کنم مهرو شنید و گفت:

+قربونت برم برادر یعنی قربون اون حجب حیا که تا قبل از خطبه اصلا یه نگاهم بهش ننداخته بودی!!!! بی خیال بزار یه اهنگ شاد بزارم که دیگه قر تو کمر سروش خشک شده

تو پاشو برو یه اهنگ شاد بزارم که دیگه قر تو کمر سروش خشک شده

تو پاشو برو یه اهنگ بزار یه مقدار خودتون و گرم کنید تا من برم با خانمم اختلاط کنم

+کجا برادر من همین جا میشینی از جاتم تکون نمیخوری

میشه بپرسم چرا؟

+ چراش و نمیتونم توضیح بدم، فقط تا این حد بدون که رویا نباید تحت فشار قرار بگیره

خاک بر سرم مهرو چی داره برای خودش بلغور میکنه؟! همه سکوت کرده بودن که با جمله بعدش دیگه اون سه نفر ترکیدن از خنده

+منظورم اینه که نباید... ای بابا منم زاییدم با این حرف زدنم!!! اصلا هر کاری دوست داری بکن فقط مواظب بچه من باشید. اخیش حرفم و زدم

من داشتم اب میشدم ولی سینا انگار نه انگار اصلا بهش نمیخورد قبلا با دختری در ارتباط نبوده باشه، خیلی راحت برخورد میکرد، پنجهام و تو دست بزرگ مردونه اش حصار کرده بود، سینا و سروش کلی مسخره بازی در اوردن که منم به خنده انداحتن بعد از خوردن شام سینا دیگه نزاشت تو جمع بشینیم ، کنار گوشم اروم گفت:

بیا بریم بالا ، دستش و گرفتم و بلندش کردم دیگه طاقتم تموم شده بود دوست داشتم به اغوشم بگیرمش و به ارامش برسم ، وارد اتاقم شدیم لبه تخت نشستیم و ازش پرسیدم؛
از من خجالت میکشی؟

با سوالش سرم انداختم پایین که دست انداخت زیر چونه ام و سرم و بلند
کرد، به چشمام زل زد و گفت:

نمیدونم چرا انقدر چشمات و دوست دارم تو این مدت خیلی عذاب کشیدم یه جاذبه ای درونت هست که خود به خود من و جذب خودت کردی رویا من خیلی دوستت دارم، تا به حال جز مادرم به هیچ دختر یا زنی این کلمه رو نگفتم و قول میدم تا زنده ام فقط و فقط به خودت ابراز عشق کنم، چون میدونستم هنوز راحت نیست بوسه ای روی پیشانی عشقم زدم و به اغوشم کشیدمش همینجوری که توی اغوشم بود دراز کشیدم

خیلی معذب بودم، دست و پاهام یخ بسته بود، اومد روسریم و از سرم باز کنه که گفتم نه تو روخدا من اصلا امادگیش و ندارم

کاریت ندارم که فقط میخوام موهات و ببینم همین، گره روسریش و باز کردم که موهای نیمه کوتاه لخته اش اتیش دلم شعله ور تر کرد شروع کردم به نوازش موهاش، انقدر معذب نباش من کاری نمیکنم که باعث ازارت باشه فقط میخوام
با نوازش موهات به ارامش برسم همین

یک ساعتی موهام و نوازش میکرد و موهام و می بویید و میبوسید، منم یکم اروم تر شده بودم حس خواب عمیقی بهم دست داده بود و نفهمیدم کی به خواب رفتم

چشماش اروم اروم در حال بسته شدن بود تا اینکه فهمیدم خوابش برده، یه لبخندی

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : roya
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 3.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 3.0   از  5 (5 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

اولین حرف کلمه vkiiq چیست?