رمان رویا قسمت 7 - اینفو
طالع بینی

رمان رویا قسمت 7

صاحب اختیاری، بیا عزیزم
مهرو اومد تو اتاق و بعد از اینکه رفع دلتنگی کرد باهم پایین رفتیم.

/سوم شخص/

_کامران ازخواب بلند شو بابک اومده کارت داره

+ژیلا من برم یه دوش بگیرم به بابک بگو منتظرم باشه تو هم برو

_کی میخوای تکلیف من و معلوم کنی؟

+مگه قولی بهت دادم که بخوام تکلیف معلوم کنم

_کامران من دختر بودم افتادم زیر دست تو

+میخواستی نیفتی حالا هم گور تو گم کن الان حوصله ات و ندارم

ژیلا با نارحتی عصبانیت لباس پوشید و رفت، بابک در انتظار کامران نشسته بود تا اطلاعات نابی که بدست اورده و در اختیار
کامران قرار بده و یه شیرینی درست و حسابی از رئیس دست و دلبازش بگیره

+بگو بابک امروز حوصله ندارم فقط اگر اطلاعاتت پیش و پا افتاده باشه به حسابت میرسم

~نه قربان مگه تا حالا شده من و پی کاری بفرستید و بد انجامش بدم
زن سینا میدونی کیه؟رویا فرهمند

تمام اصلاعاتی که از رویا و خانواده مهدی کسب کرده بود و در اختیار کامران قرار داد

~تازه چند تا هم عکس انداختم دیشب ظاهرشون کردم بدم خدمتتون، ایناهاش بفرما

سیگارش و روشن کرد و با حرص پوک عمیقی زد و دودش و زهر کرد به وجودش تا شعله کینه اش و بیشتر کنه

+گم شو برو پولت و میزنم به حسابت
فقط در دسترس باش

بعد از رفتن بابک عکس رویا رو برداشت و به عشق کودکیش چشم دوخت، با عکس های رویا قد کشیده بود با زمزمه های پدرش که رویا برای تو هست بزرگ شده بود چطور میتونست این همه وابستگی و از خودش ندونه و تقدیم رقیبش کنه
وقتی از خارج برگشته بودن پدرش مامورش کرده بود که رویا رو زیر نظر داشته باشه، کم کم مهرش به وجودش نشسته بود و رویا رو برای خودش میدونست، تا اینکه دوباره برای انجام کار پدری به خارج برگشت و بعد از چند سال به ایران باز گشت خبری از رویا نبود زمین و زمان و گشت ولی هیچی، تا اینکه پدر و مادرش بر اثر تصادف کشته شدن و در مدارک پدرش اسنادی و دید که گذشته مثل روز براش عیان شد،و حالا غیر ممکن بود که عقب بکشه و از اون همه ثروت و البته اون زن دست بکشه،با دختر ها و زن های زیادی حشر و نشر داشت ولی رویا برایش رویایی دست نیافتنی بود، که به هر قیمتی باید رویاش و محقق میکرد

/پنج ماه بعد/

روزهامون به خوبی و خوشی میگذشت،سینا انقدر خوب بود که من
و وابسته خودش کرده بود، نه ماهم پر شده بود قرار بود فردا برای سزارین بریم بیمارستان،مهرو از من بیشتر استرس داشت، چند بار ساک بچه رو زیر و رو کرد
یاد زمان مانیا افتادم،مگه میشه مادر بچه شو فراموش کنه شاید با محبت های
مگه میشه مادر بچه شو فراموش کنه شاید با محبت های سینا مهدی در خاطرم
کمرنگ ومحو شده باشه ولی مانیا هرگز
از اون زمانی که خانواده مهدی رو دیدم دیگه سر مزار مانیا نرفتم و دکتر هم این پنج ماه و استراحت بهم داده بود و از خونه بیرون نرفته بودم، نزدیک اودن سینا بود به اتاقمون رفتم و یکم ارایش کردم، خیلی ارایش کردنم و دوست داشت، کلی تعریف میکرد و ابراز علاقه بیشتر،

با سروش به پارکینگ اومدم که همرام زنگ خورد، شماره ناشناس بود تا اومدم
جواب بدم قطع شد، بی اهمیت بهش با هم سوار ماشین شدیم و راه افتادیم

+میگم سینا ده روزه دیگه مدت صیغه تمـوم میشه، حـواست هست

اتفاقا امشب میخواستم با مادر صحبت کنم اکه بشه تو این هفته بریم خونه فرهمند، رویا هم دیگه زایمان کرده
دیگه مشکلی نیست

+بزار حالش که کاملا خوب شد

نه من دیگه یه شب هم نمیتونم بدون رویا سر کنم، این چند وقت هم به خاطر بچه جنابعالی پدرمون در اومد

+بعد از اینکه ازدواج کنید هم برای وجود بچه خودت باید پدرت دربیاد

عمرا من تا پنج شیش سال بعد بچه نمیخوام ، فعلا میخـوام با بچه تو عشق کنم، در حال صحبت کردن بودیم که دوباره گوشیم زنگ خورد، همون شماره بود،
سریع جواب دادم،جانم؟

_سینا شیما هستم تو روخدا به دادم برس خواهش میکنم

این و گفت و شروع کرد به جیغ کشیدن،شما کجایی الان؟

_خونه باغ سپیده تو.... تو روخدا بیا

+کی بود سینا؟

شیما سلطانی درخواست کمک کرد

+بزار من زنگ بزنم به برادرش....... جواب نمیده

اگر داداشش جواب میداد که به ما دیگه زنگ نمیزد

+نکنه جونش تو خطر باشه، بیا باهم بریم

نه من همین جا پیادت میکنم تو برو خونه، نگران نشن من برم ببینم چه خبره
فقط شماره این کامران هم برام بفرست

+اخه اینجوری دل من برات شور میفته

نه بچه که نیستم، با هم درتماسیم
به رویا و مادر هیچی نگو بگو شرکت
کار داشتم،بعد از پیاده شدن سروش به آدرسی که داده بود رفتم کنار دیوار باغ پارک کردم صدای بزن وبکوب هم بیرون میومد به شماره ای ازش زنگ زده بو تماس گرفتم ولی جواب گو نبود، در باغ نیمه باز بود قدم برداشتم و اروم رفتم داخل، وارد ساختمان شدم که

سروش اومده بود ولی سینا تو شرکت
کار بوده و دیر تر میومد، دوساعتی گذشته بود که دلم مثل سیر وسرکه میجوشید،گوشی و برداشتم و بهش زنگ زد ولی خاموش بود به شرکت زنگ زدم ولی بازم جواب گو نبود به سروش داداش میگفتم یعنی خودش ازم خواسته بود، رفتم پیشش و گفتم: داداش، هرچی به سینا زنگ میزنم گوشیش خاموشه با شرکت هم که تماس میگیرم پاسخگو نیست

+نگران نباش دیگه الان پیداش میشه

معلوم بود خودش هم نگرانه یعنی یه جوری بود متوجه شده بودم با گوشیش همش پیام میده و زنگ میزنه،
اگر چیزی شده بهم بگید خواهش میکنم

+نه رویا جان دروغم چیه؟

_سروش مادر برو شرکت دنبالش، همیشه وقت برای کار هست

منم میام باهاتون

+نه دیگه چی؟! با این وضعت!! میخوای سینا کلم و بکنه

سروش راه افتاد و رفت

/از زبان سروش/
+چه غلطی کردم گذاشتم تنها بره نکنه اتفاقی براش افتاده باشه ، به طرف همون ادرسی که سینا پشت گوشی تکرار کرد رفتم، با رسیدنم و مامورهایی که مثل مور و ملخ از دیوار اون باغ بالا میرفتن شک زده نگاه می کردم، اینجا چه خبره یعنی چی شده؟ همون جا نزدیک یک ساعتی ایستادم، که دیدم سینا و دستبند زده همراه شیما و چند تا جوون از باغ بیرون اوردن و داخل ون پلیس کردن شک زده به این صحنه نگاه میکردم به خودم جنبیدم و از ماشین پیاده شدم، به طرف ون رفتم، مامور جلوم وگرفت و گفت:
_اقا کجا؟

+برادرم و چرا گرفتین؟

_کدومه؟

+به سینا که سرش و تو دستاش گرفته بود و موهاش و چنگ مینداخت نشونش دادم

_این که وضعش از همه اینا بیخ تره دنبال ما بیا کلانتری تکلیفشون اونجا معلوم میشه

+سینا سرش و بلند کرد وقتی من و دید داد زد و گفت:

سروش به قران من بیگناهم زنگ بزن به وکیل بیاد سریع زود باش

+نگران نباش، باشه زنگ زدم و به وکیل خانوادگیمون تا خودش و به ما برسونه
به خونه زنگ زدم و الکی گفتم برای یکی از کار گر های پروژه مشکل پیش اومده و رفتیم بیمارستان، فقط خدا کنه اون چیزی که من فکر میکنم نباشه

وارد کلانتری شدیم و هرچی توضیح میدادم برای نجات این خانم به اون مهمانی رفته بودم گوش نمیکردن البته حق هم داشتن، با وضعیتی که من و شیما رو دیدن خدا به دادم برسه ،وکیل هم نتونست کاری کنه و ما رو به بازداشت گاه بردن، با یاد اوری چند ساعت قبل انقدر فکم و بهم فشار دادم که دندون هام درد گرفته بود

/شش ساعت قبل/
وقتی وارد ساختمان شدم، از بوی تند سیگارو بوی گندی که محیط و برداشته بود حالم بد شده بود، همه دختر پسر ها داشتن میرقصیدن و حرکات جلف و زننده ای که از دیدنش احساس چندش بهم دست داده بود، هرچی چشم انداختم شیما رو ندیدم ، به سمت پله ها رفتم که صدای جیغی توجه ام و به خودش جلب کرد از پله ها بالا رفتم چهار تا اتاق بود اولی دومی خبری نبود سومی رو که باز کردم، دیدم شیما
 رو با لباس های پاره به تخت بسته بودند،تا چشمش به من افتاد شروع کرد به درخواست کمک کردن، ملحفه ای که پایین تخت افتاده بود و روش کشیدم و شروع کردم به باز کردن دست ها و بعد پاهاش
وقتی باز کردن دست و پاش تموم شد بهش گفتم:لباسات و درست کن بیا از اینجا ببرمت، پشت در منتظرتم، اومدم بیام بیرون که دستم و محکم گرفت و کشید ، چون کارش یه یهویی بود تعادلم و از دست دادم و نشستم روتخت،چرا همچین میکنی؟

_تو روخدا سینا همین جا بشین تا من لباس عوض کنم

از روی تخت بلند شد و اومد روبه روم قرار گرفت و خودش انداخت تو بغلم گردنم و محکم گرفته بود پاهاش و چفت کمرم کرد با دستم به پهلوهاش فشار اوردم که من و ول کنه ولی مثل بختک چسبیده بود بهم، برو گمشو اونور دختره نفهم عوضی ، همون موقع بود که در اتاق با لگدی باز شد و پلیس ها ریختن تو اتاق و الانم وضعیتم شده این، چه غلطی کردم،
روی موکت و کثیف باز داشگاه نشسته بودم،عصبانی بودم از دست خودم که چرا به خاطر این عفریته به این این روز افتادم

♥ساعت دوازده شب شده بود ولی نه سینا نه سروش خونه نیامده بودن رفتم پیش مهرو و گفتم: مهرو جان یه زحمتی میکشی به اقا سروش زنگ بزنی؟

_الان زنگ زدم بیمارستان بودن

♥نگفت چرا گوشی سینا خاموشه!؟ اصلا یه زنگ بزن بگو گوشیش و بده به سینا ، منتظر نشستم تا زنگ زد

/از زبان سروش/
+سینا رو به بازداشگاه منتقل کردن، اصلا اوضاع خوبی نبود،حالامن چطوری به مادر و رویا توضیح بدم، تو حال خودم بودم که گوشیم زنگ خورد

♥مهرو گوشی و بده به خودم

_بیا عزیزم

بعد از خوردن چند بوق جواب داد

+جانم مهرو

سلام داداش منم رویا، ببخشید مزاحم شدم میشه گوشی و بدید به سینا؟

+نه عزیزم سینا رفته پیش دکتر اخه حال کارگره اصلا خوب نیست

من تا شما نیاید خوابم نمیبره، پس سینا اومد پیشتون بهش بگین حتما با من تماس بگیره

+باشه حتما، کاری نداری؟

نه خدا نگهدار، بعد از اینکه گوشی قطع کردم مهرو گفت:

_رویا جان برو بخواب فردا شش صبح باید بیمارستان باشیم

نمیدونم چرا دلم شور میزنه، شهناز جون شما نمیخوابی؟

~چرا مادر،بیاین همگی بریم بالا

/از زبان سروش/

+نشسته بودم که دیدم کامران سلطانی با یه نفر دیگه اومدن، تا من و  و دید یه نگاه با غضب کرد و وارد دفتر مسئول پرونده شد
پشتش منم وارد شدم بعد از شنیدن حرف ها و ماجرا از دهان سرگرد سریع گفت:
_من از سینا بهرام منش شکایت دارم و حتما باید این مسئله پیگیری بشه

+اقای سلطانی شکایت چی؟! من خودم شاهدم خواهرتون زنگ زد به سینا و ازش کمک خواست شما اصلا حق شکایت کردن ندارید !!!

~اقاییون اینجا جای بحث نیست فردا میفرستمشون دادگاه اونجا قاضی تکلیف و معلوم می کنه

+من وقتی خواهرشون به برادرم زنگ زد برای کمک به ایشون زنگ زدم ولی اصلا جواب گو نبودن جناب سرگرد شما میتونید گوشی بنده رو ملاحظه کنید،

_ولی روی گوشی من هیچ میس کالی نیافتاده

+جناب همین الان من جلوی شما به شماره ایشون زنگ میزنم، گوشی رو از جیبم خارج کردم و به شماره ای که ازش داشتم زنگ زدم بعداز چند بوق خانمی جواب داد، به شماره نگاهی کردم که مطمئن شدم شماره خود سلطانیه

_جناب سرگرد من حدود هفت سالی هست که یه خط شماره بیشتر ندارم
میتونید استعلام کنید، اقای سروش بهرام منش تا فردا خدا نگهدار

دلم فقط رویا رو میخواست، مطمئن بودم که الان منتظر منه، این چه بازی بود که من گرفتارش شدم، تا صبح بیدار موندم و پلک نزدم ، امروز قرار بودرویا رو ببرن برای عمل، وای خدایا نمیدونم چه ساعتی بود که سرباز اومد و من و از بازداشت گاه بیرون اورد

ساعت دو و نیم شب بود که صدای باز شدن در اسانسور به گوشم خورد از روی تخت بلند شدم و در و باز کردم که دیدم فقط سروشه تا من و دید اومد روبه روم ایستاد، سلام داداش پس سینا کجاست؟

+مجبور شد بیمارستان بمونه

چرا؟ یعنی نمیتونست بهم یه زنگ بزنه؟

+باور کن نمیتونست ، حالا هم برو بخواب سه چهار ساعت دیگه باید بریم بیمارستان، برو شبت بخیر

داشت میرفت که گفتم: داداش مطمئن باشم که بهم دروغ نمی گی؟

+برو بخواب رویا

پس دروغ میگفت، تا صبح چشم روی هم نزاشتم دلم اغوشش و میخواست نجواهای عاشقانش بوسه های دلگرم کننده اش ولی تا صبح حسرتشون به دلم موند، وقتی مهرو اومد تو اتاق از خواب صدام کنه دید بیدارم متوجه پریشون حالیم شد و گفت:

~رویا توهنوز نخوابیدی؟

صبر کن اماده بشم بریم

~رویا سروش گفت: امروزم سینا تا ظهر نمیتونه بیاد

باشه منم که حرفی نزدم، اجازه بده اماده بشم بریم بعد از اینکه حاضر شدم رفتم پایین که دیدم سروش و شهناز جون دارن یواش با هم حرف میزنن تا من و دیدن صحبتشون و قطع کردن و به طرف من و مهرو اومدن اومدن، زهرا خانم من و از زیر قران رد کرد و همگی به سمت ماشین رفتیم، سروش خیلی ناراحت بود، شهناز جون هم انگار مضطرب به نظر میرسید، شهناز جون راستش و بگین برای سینا اتفاقی افتاده؟

_نه عزیزم، دلم شور میزنه برای اون کار گر بیچاره انگار هیچ کس و نداشته بخاطر همین سینا مجبور شده پیشش بمونه

+همون دیشب مادرم صدام کرد و ماجرا رو ازم پرسید که منم راستش و بهش گفتم: طفلک انقدر گریه کرد که من به سختی تونستم ارومش کنم، قرار شد بعد از زایمان رویا با هم به دادگاه بریم ساعت نه صبح وقت دادگاهش بود

به بیمارستان رسیدیم بعد از پذیرش من و راهی اتاق عمل کردن، چشم انتظاری خیلی بد بود هر لحظه به خودم امید میدادم که الان میاد و با لبخند خاصش راهی اتاق عمل میشم ولی دریغ
نفهمیدم چطوری بیهوشم کردن و دیکه چیزی نفهمیدم
___
/از زبان مهرو/
~در اتاق عمل باز شد و پرستار با یه گهواره شیشه ای اومد طرفم،دکتر ها و پرستار ها میدونستن که بچه منه

+بفرمایید اینم از گل پسرتون

~اول یه نگاه به سروش کردم که با چشماش بهم فهموند که روی بچه رو کنار بزنم، مادر جون و سروش هم اومدن کنارم ایستادن پرستار گهواره رو بیشتر به سمتم هول داد اروم روش و کنار زدم و از دیدنش
اشکهام ناخداگاه روان شده بود

+این گل پسر اسمش چیه؟

~با هم گفتیم شاهرخ، مادر جون شک زده نگاهمون کرد و با چشم هاش ازمون تشکر کرد
___
من و راهی دادگاه کردن وارد سالن که شدم دیدم مادرم و سروش و وکیل اومدن تا مادرم من و دید شروع کرد به گریه کردن از سرگرد اجازه گرفتم و جلوی پاش زانو زدم، سلام مادرم چرا گریه میکنی؟

_دلم خون شده بعد میگی گریه نکنم، من میدونم این خانواده چه نامردایی هستن

نگران نباش خدا بزرگه، از رویا چه خبر؟

_بچم چشم انتظار تو بود، ولی پسر سروش سالم به دنیا اومد، زنتم حالش خوبه

پس بلاخره اقا سروشم بابا شد و شما هم مامان بزرگ، مبارکه، سرباز دیگه نزاشت حرف بزنیم و راهی اتاقی که جلسه دادگاه بود شدیم

وقتی بهوش اومدم تو اتاق ریکاوری بودم، بعد از مطمئن شدن از حالم من و منتقل کردن به بخش که شهناز جون و مهرو و سروش همگی بیرـون از اتاق عمل منتظرم بودن، ولی من منتظر یه نفر
وارد بخش شدیم که مهرو پیشم موند ولی سروش و شهناز جون رفتن، میگم مهرو شماره سینا رو میگیری؟

~حلا سینا رو ولش کن اگر گفتی پسرم شکله کیه؟

دوست نداشتم بزنم تو ذوقش به خاطر همین گفتم:شکله کیه؟
~از بس به اون عموی تحفه اش نگاه کردی ها شده کپی برابر اصل سینا

چرا پس نمیارنش تا ببینیمش

~اینا فکر میکردن ما نمیخواییم بچه رو نشون تو بدیم ولی سروش گفت: مانعی نداره و بچه رو بیارن تو همین اتاق

مبارکتون باشه عزیزم

~رویا من تا اخر عمرم مدیونتم، تو فدا کاری کردی، من خواهر ندارم میشه تو از این به بعد خاله پسرم باشی؟

اره عزیز چرا که نه، داشتیم صحبت میکردیم که بچه رو اوردن، دوست داشتم به اغوشم بگیرمش حس های مادرانم تو وجودم نمایان شده بود، مهرو میشه بزاریش تو اغوشم ، وقتی روی سینم قرار گرفت یاد مانیا داشت ویرانم میکرد

جلسه دادگاه شروع شد و وقتی قاضی از شیما خواست حرف بزنه رفت و تو جایگاه قرار گرفت

+خانم شیما سلطانی ادعای اقای سینا بهرام منش مبنی بر اینکه شما با ایشون تماس گرفتین و درخواست کمک داشتین درسته؟

یه نگاه بهم انداخت و رو به قاضی گفت:

_ بله من تماس گرفتم و دعوتشون کردم به مهمانی به عنوان همراه با من باشن
ولی نمیدونستم وقتی میاد میشه قاتل روح و جسمم،

داری دروغ میگی افریته برادر من شاهده که تو به من زنگ زدی و از من کمک خواستی ، اقای قاضی من حاضرم قسم بخورم که داره دروغ میگه

+خانم سلطانی پس شما میگین که این اقا بهتون تحاوز کرده؟

_بله جناب قاضی

+پس مشکلی نیست اگر من بفرستمتون
پزشکی قانونی

_نه من اماده ام

قاضی تا روشن شدن حرف سلطانی وقت تنفس داد، سلطانی و با دوتا مامور فرستادنش پزشک قانونی ما هم تو همـون دادگاه منتظر بودیم که مادرم گفت:

~ سینا مادر من بهت ایمان دارم میدونم تو همچین کاری و نکردی، صبور باش خدا
جای حق نشسته

من اصلا حالم از این بهم میخوره، خودم زن دارم چرا باید به این عجوزه دست درازی کنم اخه ، خدایا من طاقت امتحانت و ندارم، یکساعتی گذشت و شیما رو اوردن و کامران سلطانی اومد یقه ام و گرفت و باشتاب بلندم کرد کوبید به دیوار

_خواهر من و بی ابرو کردی، صبر کن بی ابروت میکنم

دروغه من دستمم به خواهر تو نخورده
مامورا اومدن ما رو از هم جدا کردن و دوباره بردنمون پیش قاضی، بعد از اینکه قاضی جـاب پزشکی قانونی و خوند با دادن رای، انگار ابجوش روی سرم ریخته بودن ، اقای قاضی رو چه حسابی این رای و میدین، میگم من به این خانم دست هم نزدم چه برسه به تجاوز، من زن دارم چند روزه دیگه میخـوام عقدش کنم، حالا باید با این خانم ازدواج کنم اونم مهریه اش یه دست و پام ، خیلی
مسخره است . پس جناب قاضی باید خدمتتون عرض کنم باید دکتر های مرکز پزشکی قانونی و عوض کنید چون اصلا به کارشون وارد نیستن

_اقای بهرام منش اگر به توهین هاتون ادامه بدین مجبور میشم دستور بدم بندازنتون زندان

من حاضرم زندان برم ولی این خفت و تحمل نکنم ، انقدر عصبانی و داغون بودم که هر لحظه احساس میکردم رگ های سرم داره منفجر میشه

/از زبان سوم شخص/
سه روز قبل

ماه ها این خواهر و برادر نقشه کشیدن و برنامه ریزی کردن

+کامران میخوای چیکار کنی؟

_فکری کردم که مو لای درزش نمیره، طبق نقشه پیش میریم، تو زنگ میزنی به سینا
فقط حواست باشه با کریم هماهنگ باش و صحنه سازی ها درست باشه نمیخوام
پلیس و به شک بندازی

+پلیس هیچی با قاضی و پزشک قانونی میخوای چیکار کنی؟

_داداشت و دست کم گرفتی، سر کیسه رو شل کنی همه غلامت میشن

+ببین شادی هم من هم تو به فکر منافع خودمون هستیم، من تا همین جا میتونم برات قدم بردارم رام کردن او اسب چموش با خودت، با اخلاقی که من از سینا خبر دارم، خیلی سفت و سخته

+فعلا تو به فکر خودت باش چون کار خودت سخت تره، رویا رو چطوری میخوای
رام کنی؟!

_تا روز عقدت با سینا من پشتتم از اون به بعد تو باید به فکر من باشی و یه جوری رویا رو از اون خونه فراریش بدی

+حالا اگر سینا وسروش خواستن از پروژه دست بکشن چی؟

_عمرا مگه یادت نیست موقع نوشتن قرارداد چه شرطی گذاشتیم

+نه یادم نمیاد

_هر کدوم از طرف معامله که قصد فسخ قرار داد و داشته باید هزینه سود پایانی و خسارت وارد شده به اون طرف معامله پرداخت کنه
پس فکر نکنم عقلشون انقدر کم باشه
که بخوان تمام اموالشون و دودستی تقدیم ما کنن در ضمن یادت باشه برنده ماییم
____

وکیل خانوادگیمون هر راه قانونی که رفت و به در بسته خورد، با گذاشتن سند شرکت موقتا تا روز عقد که فرداصبح بود
ازاد بودم، حالا باید چطوری به رویا میگفتم اونم با وضعیت الانش

+سینا مادر بریم خونه یه دوش بگیر یکم استراحت کن

نه میخوام برم پیش رویا ، سروش
مهرو ببرش خونه میخوام امشب خودم پیشش باشم

_سینا فعلا به رویا چیزی نگو وضعیت جسمیش خوب نیست یهو میره تو شک،
میگم برو پیش پلیس و شکایت کن از اون طرف هم قرارداد پروژه رو فسخ میکنیم

چی میگی تو مگه یادت نیست چه شرطی برای حق فسخ گذاشتیم، هرچی دارو نداریم باید دو دستی تقدیمشون
کنیم، میگم مادر قضیه این خانواده چیه؟
_فعلا حوصله ندارم،هر موقع فرصت شد
براتون تعریف میکنم

راهی بیمارستان شدیم و سروش تو سکوت رانندگی میکرد, منم اصلا حوصله
نداشتم، معلوم نیست بعد از دادگاه هم این خواهر برادر که معلوم نیست از جون من و زندگیم چی میخوان کی رفتن؟!؟
مادرم تو ماشین منتظر نشست ، منم در کنار سروش به سمت بخش حرکت کردم
که یکی از پرستار ها جلومون و گرفت

_کجا تشریف میبرید؟

+سروش بهرام منش هستم، اومدم دنبال خانمم بریم

_شما میتونید ولی ایشون نه

انقدر اعصابم داغون بود که دیگه نایستادم و از کنار پرستار رد شدم ، صداش میومد که داشت با سروش بحث می کرد، یکی یکی اتاق ها رو درش و باز میکردم تا ببینم عشق من تو کدوم اتاق خوابیده، صدای سروش از پشت سرم اومد

+سینا بیا تو این اتاق هستن

مهرو داشت برای پسرش شیر خشک درست میکرد، به تک تک کارهاش نگاه میکردم، با چه عشق و شور خاصی به پسرش میرسید،و جالب اینجا بود که وقتی گریه میکرد مهرو که باهاش حرف میزد ساکت میشد، خدا رو شکر کردم بخاطر این عشق و شادی که تونستم برای مهرو بسازم، چشم ازشون گرفتم و به نور خورشید که از لای پرده اتاق تابیده بود
دادم، دلم برای یار این چند ماهم عجیب تنگ شده بود منم دقیق مثل شاهرخ نیاز به محبت داشتم اون از مادر ولی من از هم نفسم بغض گلوم و داشت خفه میکرد
نتونستم خودم و کنترل کنم و زدم زیر گریه

_الهی بمیرم درد داری بزار برم به پرستار بگم بیاد مسکن بزنه

مهرو بیرون رفت و من بیشتر اشک میریختم، چقدر احساس بی کسی میکردم
چقدر دلم سینه و تکیه گاهم و میخـواست
پرستار اومد و یه مسکن بهم تزریق کرد بعد از حدود چند دقیقه به خواب عمیقی فرو رفتم

وارد اتاق شدیم چشمم نه مهرو دید نه نوزاد در اغوشش رو،فقط چشمم به تخت بود و جسم نحیف عزیز دلم که معلوم بود خـوابه لبه تخت نشستم و دستی که سرم بهش وصل نبود گرفتم، خم شدم و صورت رنگ پریده اش و بوسیدم، صداش زدم، رویا جان، رویا عزیزم

_سینا جان تازه بهش دارو زدن خوابه

با صدای مهرو برگشتم ، سلام مهرو جان ببخشید متوجه نشدم، مبارک باشه حالا کو اون فسقلی که موجب سلب اسایش من شده بود

_تو گهواره خوابیده

بلند شدم و کنارش قرار گرفتم، چقدر زشته به کی رفته

_دقیقا کپی برابر اصل خودته

نه اتفاقا کپی خودته،حالا اسمش چیه؟

+به خاطر خوشحالی مادر گذاشتیم شاهرخ

بوسه ای روی دستهای کوچولوش زدم،مهرو با سروش برین خونه من پیش رویا میمونم

_نه خسته ای
+مهرو بیا بریم
_پس بزار با دکتر شاهرخ صحبت کنم اگر میشه بچه رو مرخص کنیم

+باشه عزیزم بریم

بعد از اینکه مهرو و سروش رفتن به کنار پنجره اتاق رفتم و پرده رو کمی کنار زدم ،به تک تک ادم های ها نگاه کردم یکی با عجله قدم برمیداشت هرکسی به یه شکل ، چشم از مردم برداشتم و به درخت روبه رو نگاه کردم، چقدر سر در گم شده بودم باید چه کار کنم تو این فرصت کوتاه، خدایا خودت کمکم کن، از لبه پنجره بلند شدم و دوباره به کنار تخت رویا رفتم کنارش نشستم دست انداختم لای موهاش و شروع کردم به نوازش کردن موهای خوشگلش بیشتر خم شدم و صورتش و بوسه زدم اول پیشانی بعد نوک بینی، گونه های برجسته و زیباش، چونه وگوشه لبهاش ، پلک هاش تکون خورد فهمیدم داره بیدار میشه

با احساس جسمی کنار صورتم از خواب بلند شدم کم کم چشمهام باز کردم که چشمهای عزیزم و دیدم، چقدر من این چشمها رو دوست دارم اول باورم نشد دو بار پلک زدم که فهمیدم واقعیت داره

سلام عزیزدلم،خوشگلم، خانمم،خسته نباشید

کجا بودی؟نمیگی یه نفر چشم انتظارته

شرمنده ات هستم عشقم، یه مشکلی پیش اومده بود گرفتارم کرد دستم و از زیر گردنش ردکردم و بیشتر خم شدم و صورتش و به سینم چسبوندم، رویا صدای ضربان قلبم و میشنوی؟قلبم فقط و فقط به عشق تو میتپه، با هر تپش اسم تو رو صدا میزنه، عاشقتم عشقم

منم دوستت دارم سینا، نمیدونی از دیشب تا حالا چی به من گذشت،فقط وجود خودت مایه دلگرمی منه فقط شونه های تو تکیه گاه منه اگر یه روز پیشم نباشی این و مطمئن باش روز مرگ احساس و روح روان من هستش

زمان زیادی و تو اون حال سپری کردیم یعنی تا وقتی که کامل از هم ارامش گرفتیم

چشمات خیلی قرمزه خوابت میاد؟

خیلی خسته ام دیشب تا حالا نخوابیدم

اگر اون کارگر حالش خوب نشه چه اتفاقی میفته؟

تو نگران نباش، خودم حلش میکنم، من میخوام بخوابم ولی کنارت، چطوری میتونم؟

پرستار و صدا کن بیاد تا من بگم باید چیکار کنی، بعد از این که پرستار اومد و یکم به تخت نظم داد و رفتم یواش به کمک سینا خودم کنار تر کشیدم و سینا هم خودش و یه زور کنارم جا داد، همراهش و از جیبش خارج کرد گذاشت بالای سرش من و تو اغوشش گرفت و بعد از بوسه ای روی صورتم چشم هاش و بست، فضولیم گل کرده بود و اهسته با دستی که سرم بهش وصل بود گوشیش و برداشتم، خدا روشکر رمز نداشت، همه جای گوشیش و سرک کشیدم و بعد به گالری سر زدم پر از عکس بود، اولش عکس هایی بود که با هم سلفی گرفته بودیم چقدر اون روز خندیدیم،پایین تر رفتم که عکسهای تکی خودش با ژست های مختلف، تو دلم کلی قربون صدقه اش رفتم، هر کدوم از عکس هاش که جذاب تر بود و بوسه میزدم همینجوری که داشتم عکس ها رو میدیدم چشمم به یه عکس افتاد ، این که پدر مادر من هستن، عکس بعد یه پسر بچه کوچیک دو سه ساله که تو اغوش پدرم بود، دستهام میلرزید و زوم عکس ها بودم پدرم چقدر شکسته بود این عکس ها برای چه زمانیه
چرا تا حالا ندیدم، مادرم و نگاه چقدر پیر شده، بغضم شکست و اشک هام روان شد که ناگهان گوشی از دستم کشیده شد

فضولی هات و کردی و حالام داری گریه میکنی؟

عکس پدر و مادرم و کی انداختی؟

همون روز که رفته بودیم ولیمه، مادرم گفت بود از شون عکس بگیرم نشون جنابعالی بدم ولی اونشب که اومدیم بحثمون شد و دیگه هم یادم رفت نشونت بدم، رویا به خدا اگر بخوای گریه کنی ها این گوشی و خورد میکنم، اصلا یه دلیلی هم که نشونت نداده بودم به خاطر همین بود

اون پسر بچه کی بود؟ که روی پای پدرم نشسته؟

پسر رامین

الهی بگردم چقدر خوشگله، اسمش چی بود؟

شکله عمه اشه دیگه ، اسمش و یادم نیست
در ضمن خانم خوشگله من خودم حی و حاضر کنارتم بعد شما عکسم و بوس میکنی؟

مگه دیدی؟

اوهوم، رویا دیگه من دارم بیهوش میشم از بیخوابی

سینا خوابش رفت ولی من چهره پدر و مادرم از ذهنم خارج نمیشد، کاش کنار بودن از اول، منم نفهمیدم که چطور دوباره به خواب رفتم

/از زبان سوم شخص/

خواهر و برادر هر کدام در فکر اجرای نقشه هایشان بودن،هر کدام به خاطر منافع مادی و خواسته های پلیدشان دست به هر کاری میزدند.

+میگم کامران اگر نقشه هامون نگیره و لو بریم خیلی بد میشه

_نه حواسم هست به اون دکتره هم گفتم اگر قضیه رو لو بده جون بچه اش به خطر میفته ، نگران نباش برو بخواب که مثل همیشه اون چیزی و که خواستی بدستش آوردی

_مرسی داداشی جونم ، عاشقتم

برادر به فکر ثروت بزرگی که حق خانواده اش میدانست بود که با دزدیدنش بدست اورده بود و خواهر به فکر عقد فرداش و رام کردن عشقی که مطمئن بود یه طرفه است و شاید هیچ وقت نتونه از ان خودش کنه ولی همین که برای هیچ کس هم نباشه خیالش را راحت میکرد

___

انقدر خسته بودم که نفهمیدم کی صبح شده زمانی از خواب بیدار شدم که دیدم پرستار اومده تا رویا رو بلند کنه راه ببره

سینا جان شرمنده از خواب پریدی؟!

نه تو ببخش اذیت شدی، به سمت سرویس داخل اتاق رفتم دست و صورتم و شستم اومدم

نه تو ببخش اذیت شدی، به سمت سرویس داخل اتاق رفتم دست و صورتم و شستم اومدم بیرون، پرستار و رد کردم خودم کمکش کردم که راه بره

سینا فردا شب مدت صیغمون تموم میشه اون وقت میخوای چیکار کنی؟

میریم محضر عقد دائم و زندگی جدید و اغاز میکنیم

یعنی فردا شب میریم محضر من که با این حالم حداقل تا یه هفته نمیتونم درست بشینم

اول میرم با پدرت حرف میزنم، تو این چند روزم مدت صیغه رو تمدید میکنیم.
اون روز بعد از اینکه دکتر معاینه اش کرد و دید مشکلی نداره مرخصش کردن، سروش اومد دنبالمون و به امارت برگشتیم، رویا رو به اتاق خودمون بردم که سروش از پشت در صدام کرد

+سینا بیا کارت دارم

جانم
+بیا پایین
با هم پایین رفتیم که مادرمم بود
میخوای چیکار کنی؟

_بحث دیروز دیگه مادر، عقد اجباریت و دیگه

من کاری نمیکنم چون کاری نکردم، الانم میخوام برم دوش بگیرم و برم شکایت کنم

+باشه پس بزار منم باهات میام

میگم سروش برای بحث پروژه مهندس اکبری و با مهندس فرخی و بزار پای ثابتش و حقوقشون هم اضافه کن و بشن جانشین من و تو

_سینا مادر منم باهاتون میام چون احساس میکنم دزدی شرکت هم کار اینا باشه من یه چیزایی میدونم که به درد پلیس میخوره

فقط تو راه باید برای من و سروش تعریف کنی ، یه دوش گرفتم و اومدم ببرون

عافیت باشه

سلامت باشی عزیزم، من و مادرم سروش بریم بیمارستان یه سربه این کارگره بزنیم، به زهرا خانم میگم بیاد پیشت، رفتم جلو پیشونیش و بوسیدم

زود بیا باشه

باشه عشقم، لباس هام و پوشیدم و از اتاق زدم بیرون، توی مسیر وقتی مادرم چکیده ای از ماجرای گذشته رو گفت من و سروش تو فکر فرو رفته بودیم، یعنی اون امانتی چی بوده؟!
مادر تو نمیدونی کی قرار بود بیاد و اون امانتی و از ما بگیره؟اصلا چی هست

_پدر رویا، چند روز پیش هم تماس گرفت و سراغش و از من گرفت ولی بهش نگفتم دزدیده شده، یه دست نوشته قدیمی که نشونه یه عتیقه گرانبهاست و فقط برای شاهرخ بود و عباس یعنی هادی اصلا حقی از اون نداره ، سهم پدرت و عباسم برداشته بود و رفته بود، تازه اون دست نوشته از جد پدری عباس بهش ارث رسیده بوده و قرار بود با شاهرخ ابش کنن که اجل پدرت و مهلت نداد

ای وای، چرا انقدر همه چی گره خورده
یعنی در اصل ما میشیم اش نخورده و دهن سوخته، صدای گوشیم بلند شد که شماره ناشناس بود ... الو

~ما داریم میایم دنبالت بریم محضر

ببین چی میگم تو اون گوشت فرو کن
من تا حالا زیر بار زور نرفتم الانم نمیرم


+باشه خودت خواستی

گوشی با عصبانیت خاموش کردم و انداختم تو داشبورد

~کی بود سینا؟

شیما، پس کی میرسیم،سروش یه خورده گاز بده تـو ام مگه عروس میبری؟!!

~ببخشید که تو این ترافیک نمیتونم پرواز کنم

ببخشید برای ادم اعصاب نمیزارن که،
دیگه سکوت کردم ولی احساس میکردم خون تو تنم دار حال جوش اومدنه تمام نقاط بدنم که نبض میزد

~رسیدیم، پیاده شو ویلچر مادر و از صندق خارج کن

بعد از در اوردن ویلچر و نشوندن مادر
راهی کلانتری شدیم، وارد دفتر هموـن سرگردی شدم که مسئول پرونده دزدی شرکت بود،(سرگرد هوشنگ نامداری)
بعد شنیدن حرف های من و مادرم و سروش،به فکر فرو رفت

☆ببخیشید من چند لحظه تنهاتون میزارم و الان بر میگردم

به احترامش نیم خیز شدیم، خدا کنه راه حل خوبی جلوی پامون بزاره

/زبان سوم شخص/

از خشم و ناراحتی شروع کرد به کندن پوست لبهاش

+به من میگه زیر بار حرف زور نمیرم،غلط کردی که نمیری فکر کردی کی هستی؟
من شیما سلطانیم، همه باید زیر سلطه من باشن، غلط کرده اون کسی که من و نخواد

_شیما هزار مرتبه بهت گفتم خونسرد باش، پاشو اماده شو بریم

+کجا؟

_مگه نمیخوای حرف تو بشه؟

+خب اره

_پس حرف مفت نزن و پاشو بریم

-------
زهرا خانم و مهرو با پسرش تو اتاق ما بودن، خیلی دوست داشتم شاهرخ و تو اغوشم بگیرم ولی روم نمیشد به مهرو بگم

~رویا میدونم دوست داری بغلش کنی بیا بگیرش

تو چطوری فهمیدی؟!

~از طرز نگاهت که چقدر مظلومانه چشم دوخته بودی به من، اخه زن حسابی من از اون دسته ادما نیستم که حرف چشم و دل و نفهمم

الهی، حالا گل پسرت و بده من

~بیا عزیزم مواظبش باش

الهی دورت بگردم که انقدر تو کوچولویی وای مهرو شاهرخ خیلی شبیه سینا

~اره اصلا به من و باباش نرفته

زهرا خانم برگشت گفت:

_اخه قدیمی ها میگن زن باردار به هرکی خیلی نگاه کنه و دوستش داشته باشه بچه شکل اون میشه

~چرا زودتر نگفتی؟اگر میدونستم تمام عمارت و از عکس خودم و سروش پر میکردم که هر جا رو نگاه میکنه ما رو ببینه

حالا مگه سینا چشه؟!خوشگل نیست که هست، اقا نیست که هست، دلتم بخواد
که شده کپی عموش قربون او قیافت برم

~خب بابا حالا برای من انقدر غیرتی نشو هست که نیست برا من میگه

داشتیم به ادا دراوردن من توسط مهرو خانم میخندیدیم که صدای ایفون بلند شد

_خدا نکشتت مهرو جان، مردم از خنده، برم ببینم کیه؟

سرگرد برگشت و نشست پشت میزش و
 و یکم من ومن کرد و گفت:

☆ببنید من الان با دوتا از همکارانم مشورت گرفتم ، حالامن یه پیشنهاد بهتون میدم، ببینید با توجه به صحبت های همتون و شواهدی مانند اینکه از زمانی که خانم سلطانی از شرکت بیرون رفتن هیچ چیز مشکوکی بوجود نیومده میشه حدس زد شاید کار خودشون باشه، و اینکه الان شما میتونید دوباره درخواست پزشکی قانونی کنید و بیشتر در مورد ادعای تجاوز و مورد بررسی قرار بدن ولی
من میگم این کار و فعلا نکنید؟

چرا؟اگر این کار و نکنم که زندگیم به فنا میره

☆اقای بهرام منش صبور باشید تا من حرفم تمام بشه، شما با شیما سلطانی عقد کنید، چرا؟به خاطر اینکه از این طریق میتونید به دزدی و اتهامی که به شما زدن پی ببرید و دلیل این که چرا؟ این کار و کردن هم به خودتون کمک میکنید هم به ما، در ضمن همکاران ما چند سالی هست دنبال مدرکی هستن برای گرفتن
کامران سلطانی ولی متاسفانه، موفق نشدیم

شما به فکر منافع خودتون هستین ، من اگر با این خانم عقد کنم یعنی اتهام تجاوز پذیرفتم، و از طرفی زندگیم از دستم میره، نامزدم و چیکار کنم چطور توجیحش کنم؟

☆ما اول به منافع شما فکر کردیم بعد منافع خودمون، اگر بتوتی تو زندگیشون نفوذ کنی میتونی اموال دزدیده شده ات و پس بگیری از طرفی هم به جامعه ات کمک بزرگی میکنی، میدونی چقدر از سرمایه های ملی توسط همین کامران از مملکت خارج شده، چقدر ادم کشته شده چقدر نیروی جوان پلیس شهید شدن،مگه فقط به همین قانع هستن؟در کنارش از قاچاق اسلحه و مواد بگیر تا اعضای بدن و دختر، ولی این کامران فقط به یک نفر اعتماد داره اونم خواهرش، تو کاخش هیچ کس و راه نمیده هیچ کس، اگر خواستی کمکمون کنی که بسم الله و اگر نه که من هر کمکی بگی برای اثبات بیگناهیت انجام میدم

اومدم حرف بزنم که مادرم دستش و به حالت سکوت بالا اورد

+جناب سرگرد هر چی شما بگی، پسرم با شیما عقد میکنه خیالتون راحت فقط من پسرم و صحیح و سالم میخوام

مادر!!!پس رویا چی؟

+رویا با من نگران نباش، بهت قول میدم بعد از انجام این عملیات،دستش و بزارم تو دستات

یه نگاه غمگین به مادرم انداختم و سرم انداختم پایین

☆پس از امروز گوش به زنگ ما باشید

بلند شدیم و بیرون اومدیم، شما برید من میخوام پیاده بیام، فقط کمک سروش کردم مادرم و تو ماشین نشوندم و وارد یه پارک شدم، کاش مادرم جای من تصمیم نمی گرفت، به من چه که کامران چه غلطی میکنه، من زندگی خودم و دارم، حالا با رویا چه کنم، خدا کنه درک کنه
 

 با خودم حرف میزدم و راه میرفتم، پارک خلوتی بود
ایستادم و یه داد بلند زدم خدااااااااا

♥با مهرو حرف میزدیم که زهرا خانم با عجله وارد اتاق شد

+مهرو جان بیا پایین مهمون اومده فقط نمیدونم چرا انقدر طلبکار هستن !! دختره من و هوـل داد با اون اقایی که همراهش هستن اومد تو

~یعنی کیه؟رویا شاهرخ تو بغلت باشه من برم ببینم کیه!!

♥یعنی کیه؟ که انقدر بی ادب وارد شده
شاهرخ خواب بود اروم گذاشتمش رو تخت و جاش و مرتب کردم، به سختی از روی تخت اومدم پایین و با کمک گرفتن از دیوار به راه رو رفتم و بالای پله ها ایستادم صداشون اول زمزمه وار بود ولی یه دفعه صدای بلند و حرف دختره لرزی به جونم انداخت که دیگه قادر به ایستادن نبودم همون جا کنار نرده ها نشستم و به حرف های بی سر و ته دختره و اون مرد گوش میکردم

از زبان مهرو

+با زهرا خانم اومدم پایین که دیدم همون خواهر و برادر که شریک سینا و سروش هستن اومدن،سلام خوش اومدین

~کجاست؟

+کی کجاست؟

~شوهرم

+من نمیشناسمشون و اینجا نیستن

~فکر کنم در جریان نیستی نه؟!خب الان برات میگم جاری عزیزم

+یه دفعه با صدای بلند وسط سالن ایستاد و گفت:

~کجایی سینا خان، من و بی ابرو میکنی
بعد قایم میشی، میدونی چیه خانم ایشون به بنده تجاوز کرده دادگاه هم حکم عقد اجباری براش بریده منم اینجا میشینم تا از هر سوراخی که هست بیاد بیرون

+این حرف و تهمتی که میزنی امکان نداره
سینا پاک تر از اون چیزی هست که حتی تو تصور تو هم نمیگنجه، لطفا تا زنگ نزدم پلیس بفرمایید بیرون، بعد از این حرفم برادرش گفت:

_ بهتر کار ما رو اسون میکنید، اگر شما زنگ نمیزنید خودم بزنم

+اینا چقدر وقیح هستن، به سمت تلفن خونه رفتم و شماره سروش و گرفتم ولی خاموش بود،شماره سینا اونم خاموش عاقبت شماره مادرجون و گرفتم که دفعه اول جواب نداد ولی دفعه دوم بعد از خوردن چند بوق جواب داد

♡جانم زهرا خانم؟

+سلام مادر جون، کجایین شما؟

♡چطور؟!

+زود بیایین این خانم و اقای سلطانی اومدن اینجا دارن چرت و پرت میگن

♡باشه الان میرسیم، سروش گاز بده که افریته اومده عمارت سریع

♥احساس میکردم بدنم داغه،لباسم خیس عرق بود قادر به ایستادن نبودم
مثل بچه ها چهار دست و پا خودم و به اتاقم رسوندم، همون پای تخت روی زمین خوابیدم، اینا کی هستن؟حرفاشون چیه!؟
تجاوز!!سینا!!!پلیس!!!
اصلا جورچین مغزم نمیتونست این کلمات و کنار هم هماهنگ کنه، فقط این دل واموندم مثل سیر و سرکه می جوشید،باید برم پایین ببینم چه خبره، نمیزارم زندگیم این بار تباه بشه، گوشیم و برداشتم و زنگ زدم پایین

_الو،بفرمایید

♥زهرا خانم بیا بالا

_چشم رویا جان الان میام

♥زیاد انتظارم طولانی نشد و زهرا خانم اومد

_جانم عزیزم، چرا رنگت پریده؟

♥ چیزی نیست یکم درد دارم، مسکن خوردم خوب میشم، کنار شاهرخ بمون تا من بیام

_کجا؟

♥الان میام، بدون توجه به جلوگیری زهرا خانم برای پایین اومدنم، مانتوم و تنم کردم شالمم سرم انداختم و با زحمت و مشقت خودم و به اسانسور رسوندم دکمه رو زدم و تکیه دادم به دیوار آسانسور، وقتی ایستاد، از درد جای بخیه هام عرق سرد کل وجودم و فرا گرفته بود ولی درد نداشتن سینا فراتر از این حرف ها بود اهسته از در زدم بیرون، اون خانم و اقا پشتشون به من بود ولی مهرو کاملا تو دید من بود وقتی من و دید به انی ایستاد و دوید طرفم طوری که اون دونفر هم برگشتن و با دیدن من ایستادن

+تو برای چی اومدی پایین؟!

♥میخوام ببینم گوشام درست شنیده، با کمک مهرو رفتم روبه روی اون دونفر ایستادم، دختره با تنفر نگاهم میکرد ولی مرد با حیرت و خیرگی،میشه بپرسم با کی کار داشتین؟

~شوهرم سینا بهرام منش

♥اون موقع از کی شوهر شما شده که زنش من باشم خبر نداره؟!

~از وقتی که من و بی ابرو کرده

♥اشتباه زدی دختر، سینا بهرامنش اهل بی ابرو کردن نیست، لابد یه پسر لاشی بی ابرو دیگه مثل خودت بی ابروت کرده
پس لطفاً برو دنبال همون، درضمن کسی که ابرو داره اگر مورد تجاوزم قرار بگیره نمیاد دادار دودور کنه و کل عالم هستی و خبر دارکنه که یا اهل عالم من دیگه دختر نیستم

~خفه شو اصلا میدونی من کیم؟

♥هر کی هستی برای خودتی، الانم بفرما بیرون

~خیال کردی به همین آسونی میزارم میرم خانم رویا فرهمند رانده شده از خونه پدر
کامران به نظرت این همه زر زر به این بی کس و کار میاد؟ از شکم مادر زاده نشده
کسی که بتونه برای شیما سلطانی قد علم کنه

+حرف دهنت و بفهم، رویا زن سیناست با هیچ احد و ناسی هم عوض نمیکنه پس به همین خیال باش که با این تهمت ها بتونی زندگی این دونفر و خراب کنی، رویا ابجی بیا بشین

♥تازه فهمیدم اینا کی هستن، بچه های هادی و سودابه، روی مبل روبه روشون نشستم و گفتم: البته که نمیشه با تو بحث کرد چون مثل پدرت ادم درستی نیستی
اومد بیاد بهم حمله کنه برادرش از پشت گرفتش

∆شیما بگیر بشین

~داداش مگه نشنیدی  به بابا توهین کرد!!!

∆ببینید ما از پزشکی قانونی و داد گستری نامه داریم میتونم برای اثبات صحبت هامون نشونتون بدیم

♥کامران سلطانی اومد روبه روم قرار گرفت و برگه ای از جیب کتش خارج کرد
تای برگه رو باز کرد و جلوی صورتم گرفت تا بگیرمش ولی من اصلا اقدامی نکردم
که مهرو سریع برگه رو از دست کامران سلطانی گرفت

+هه این که کپی هست پس معلوم شد دارین دروغ میگید

∆شیما اصل برگه ها رو بیار تا خانم ها ملاحظه کنن که این اقای پاک با ابروی ما چه کرده

♥دختره از کیفش برگه هایی و خارج کرد و روبه روی چشمام گرفت، اصل بود کپی نبود،با خوندن هر خطش دلم بیشتر اتیش میگرفت، یه نگاه به خواهر و برادر انداختم که برق پیروزی توچشمهاشون
ادم و از زندگی سیر میکرد چشم ازشون برداشتم و سرم و برگردوندم پشتم تا برق اشک و تو چشمام نبینن که سروش و شهناز جون و کنار ورودی سالن دیدم
چشم تو چشم شهناز جون بودم هزاران حرف نگفته توی چشمهاش بود با دستهای خودش ویلچر و هول داد اومد جلوتر رو به اون دوتا گفت:

_ اومدین اینجا که چی؟

~پسرت باید پای کاری که کرده بایسته

_باشه فردا بیایید دفتر ازدواج و طلاق سر همین خیابون، من پسرم و میارم، قرارمون
ده صبح فردا،حالا هم از خونه من برید بیرون

♥خواهر برادر راهشون و کج کردن و رفتن، سرم و انداختم پایین بغضم و تو گلوم خفه میکردم

_سروش بگیر برو بالا من با رویا کار دارم

♥از صدای پاشون فهمیدم رفتن بالا

_رویا میدونم هضم این قضیه برات مشکله، ولی باید بگم

♥دستم و به حالت سکوت بالا اوردم و گفتم:ببخشید فعلا هیچی نمیخوام بشنوم
میخوام برم بالا به تنهایی نیاز دارم، بازم ببخشید، به سختی با درد و گز گز پاهام ایستادم دستهام و به مبل ها میگرفتم و حرکت میکردم زهرا خانم از اسانسور اومد بیرون تا من و دید پا تند کرد و اومد زیر کتفم و گرفت و کمکم کرد من و برد بالا به در اتاق خودم و سینا که رسیدم دلم بیتابش شد،زهرا خانم خودم میتونم شما برو، اروم اروم قدم برداشتم و داخل اتاق شدم، لبه تخت نشستم، به خاطرات این نه ماه فکر کردم، چقدر شیرین بود، چه رویای دلنشینی، کاش خواب بود کاش جداییمون
واقعیت نداشت،ولی وقت فصل و جدایی ما هم رسید، روی تخت خوابیدم و بالشت سینا رو برداشتم صورتم و روش گذاشتم بوی سینا رو نیداد عمیق بوییدم جوری که هیچ عطر دیگه ای نتونه مشام و پر کنه کاش الان بود و بغل میکرد تا گرمای تنش و تا اخر عمرم به خاطر بسپرم

یعنی انقدر بی معرفت بودی؟! یعنی دروغگو هم بودی؟! دلم و عقلم یک صدا با هم گفتن امکان نداره، نه نیست، ولی اون برگه های لعنتی چی میگن؟!! همون جوری با کشمکش های ذهن و عقلم خوابم برد

بعد چهار ساعت پیاده روی به عمارت رسیدم، خیلی خسته بودم، دلم فقط رویا رومیخواست قدم هام و تند تر برداشتم و وارد شدم، هیچ کس تو حال و سالن نبود، خونه پر از انرژی های منفی بود این و خوب حس میکردم، پله هارو دوتا یکی کردم و رفتم به اتاقمون در و باز کردم که دیدم عشقم بالشت من و به خودش چسبونده و خوابیده، اخ عزیزم من و ببخش روی موهاش بوسه ای کوتاه زدم و سریع لباس راحتی پوشیدم و روی تخت دراز کشیدم خسته بودم شدید، اروم بالشت و از حصار دست هاش خارج کردم که دیدم رو بالشتی خیسه خیسه، به صورت رویا نگاه کردم که دیدم مژه هاش نمناک و بینیش سرخه، الهی بگردم چرا انقدر اشک ریختی؟!
دست انداختم زیر شونه اش که چشمهاش و باز کرد با دیدن چشماش شک شدم، رویا چی شده؟!! چرا حالت انقدر دگرگونه؟!! تا من و دید چونه اش شروع کرد به لرزیدن، الهی دورت بگردم چیشده؟ حرف بزن رویا دارم دیوونه میشم

♥با دیدنش و سوال پرسیدنش از حالم بیشتر بغض کردم اصلا نمیتونستم حرف بزنم که یه دفعه من و مثل بچه ها اروم نشوند روی پاش و به صورت خوابیده طوری که به بخیه هام فشار نیاد تو اغوشش گرفت، دلم ازش گرفته بود ولی این امنیت الانم و دوست داشتم و هرگز
با دنیا عوضش نمیکردم، باید حسابی از این اغوش استفاده میکردم ، وقتی سکوت من و دید خودش هم ساکت شد
فقط صدای نفس هامون سکوت اتاق و شکسته بود، انگار او هم مثل من به دلش الهام شده بود این اغوش اخر ماست،
سرم و تکیه دادم به سینه اش و ضربان قلبش و گوش کردم با انگشتم دکمه لباسش و لمس میکردم سر بلند کردم و خیره به چشمان هم شدیم و من اینبار سکوت و شکستم، دوستت دارم، یعنی منم عاشقت شدم، من الان میفهمم عشق چیه، اون موقع ها که فکر میکردم عاشق مهدیم اشتباه فکر میکردم، دوستش داشتم ولی بیشتر شور نوجوونیم بود هوس نوجوانیم بود، ولی الان به این رسیدم که خیلی عاشقتم سینا،

رویا خوشحالم که تو هم حس من و داری ولی حرف زدنت بوی خوبی نمیده !!!

♥امروز مهلت صیغه امون تموم میشه یعنی کمتر از چند ساعت دیگه، ببین سینا
امروز شیما و برادرش اینجا بودن، من همه چی و فهمیدم

رویا به خدا داره دروغ میگه اصلا اون چیزی که اینا ادعا میکنن نیست، شب قبل از زایمان تو داشتیم از شرکت برمیگشتیم
که......

کل ماجرا رو تا امروز که رفتن اداره پلیس برام تعریف کرد، حالا میخوای چیکار کنی؟

اگه به من بود که تا اخرش میرفتم و رسوای عالمش میکردم ولی حیف که مادرم فعلا داره گردونه رو میگردونه
رویا به خدا من تو رو با دنیا عوض نمیکنم

فردا که عقد کنین دختره رو میاری اینجا؟

نمیدونم باید چیکار کنم، هیچی نمیدونم

سینا من شنیدم خطبه عقد، مهر و محبت میاره نکنه یه وقت مهرش تو دلت بشینه!

این حرفا چیه میزنی جان من، کلا این عقد باطله چون من رضایتی به این ندارم و درضمن با دوز و کلک جواز عقد گرفته شده

پس تکلیف من چی میشه؟

تکلیف تو معلومه، تو فقط برای من، منم برای تو، با سرگرد نامداری حرف میزنم سریع قضیه و رو جمع کنن ، امشبم مدت صیغه رو تمدید میکنم تا خیالم راحت باشه

ولی من دیگه دوست ندارم صیغه باشیم

فکر میکنی من دوست دارم، فکر میکنی من از این وضعیت بین خودم و خودت راضیم، بگو که به من اعتماد داری؟

من بهت اعتماد دارم ولی به اون دختر نه،من قبولت دارم ولی اون دختر و برادرش و قبول ندارم، سینا روزگار با من سر صلح نداره میترسم از روزی که روزگار تو رو وسیله جنگ خودش با من قرار بده، بیا یه قولی بهم بده مرد و مردونه

هر چی تو بخوای نفس سینا من هر قولی که بگی میدم قول شرف

قول بده هرگز من و فراموش نکنی، قول بده اگر مهر اون دختر هم به دلت نشست ولی من و از قلبت بیرون نکنی
قول شرف بده که کارت که تموم شد و ثابت کردی اون دوتا عوضی هستن و دستشون گذاشتی تو دست قانون بیای دنبالم و کلا از این دیار لعنتی بریم، بهم قول میدی؟

رویا تو من و نشناختی هنوز؟! من و باور نداری؟! بهم اعتماد نداری؟!

دارم به بزرگی خدا دارم ولی دل نگرانم
من از همه عزیزام دور افتادم، تو رو هم دارن ازم میگیرن،به زور دارن میگیرن

الهی دورت بگردم چرا انقدر درد و بغض داری چرا من بیشعور نه ماه پیش
کوتاهی کردم و اسمت و نزدم تو شناسنامم، مقصر منم که نتونستم
ارامش و امنیت و بهت هدیه بدم

نه تو خوبی بهترین روزهای زندگیم تو این نه ماه با وجود تو برام رقم خورده،

عقربه های ساعت به سرعت در حال گذر بودن حدود سه ساعتی هست که من و رویا کنار هم خوابیدیم و قصد جدا شدن از هم و نداریم، رویا گوشیم و بردارم به حاج اقا موسوی زنگ بزنم، نه نیار باشه؟

سری تکون دادم و بلند شد و گوشی و برداشت و دوباره کنارم نشست

هرچی به گوشی حاج اقا موسوی زنگ میزدم جواب گو نبود، حتی شماره منزلش و گرفتم بازم کسی پاسخگو نبود .

بزار یه نیم ساعت دیگه دوباره زنگ بزن ، نیم ساعت هم گذشت ولی بازم پاسخگو نبود

عجب، میگم رویا تو گشنه ات نیست؟

نه زیاد

بزار به مادرم و سروش و مهرو بگم بریم تو بالکن بشینیم یکم دور هم حال و احوالمون عوض بشه شاید تا اون موقع حاجی هم جواب میده

سینا مبل تکی که تو اتاقش بود و گذاشت تو بالکن به خاطر راحتی من
بعد رفت بیرون تا به بقیه هم بگه بیان
بعد از چند دقیقه خودش شهناز جون و اورد، اولش زیاد نگاهم نمیکرد، دوست نداشتم رفتنم از اینجا با دلخوری باشه
به خاطر همین تا سینا رفت پایین میوه بیاره، نزدیک شهناز جون شدم و دستش و گرفتم و گفتم:من و ببخش اون ساعت هیچ چیزی برام قابل هضم نبود به خاطر همین نذاشتم حرفتون و ادامه بدین، البته این توقع رو هم دارم که درکم کنید، مسئله سنگینیه، من انقدر ستم خوردم که با هر تلنگری ممکنه خورد بشم و دیگه هرگز
نشه جمع و جور بشم

+بهت حق میدم ولی تو که از گذشته خبر داشتی، پس باید منطقی تر برخورد کنی
توقع منم از تو همینه، ببین رویا من تو رو مثل دخترم میدونم، خیلی دوستت دارم
خیلی، من بهت قول میدم همه چی زود حل بشه و جشن عروسی تو سینا رو تو این خونه بگیریم

سرم پایین بود و به حرفش گوش میکردم که صدای مهرو اومد که گفت:

_به به دوباره شما دوتا بدون من خلوت کردین

بیا عزیزم، سلام داداش بفرما بشینید
مهرو شاهرخ و بده من، بچه رو گذاشت تو اغوشم، اخ الهی دورت بگردم گل پسر، عاشق بوی بچه ها بودم، انگار اونم با بوی من اشنا بود وقتی به اغوشم اومد بعد از چند لحظه خوابش برد، سینا هم با کمک زهرا خانم میز داخل بالکن و پر از خوراکی کردن و همگی مشغول گفت وگو شدیم انگار هیچ کدوم دوست نداشتیم این جمع کوچک و ترک کنیم یا با یاد اتفاق این چند ساعت خاطرمون و مکدر کنیم

/زبان سوم شخص/

با دیدن رویا یاد عشق کودکیش افتاده بود، یاد اون دوچشم نافذش که دوباره با دلش بازی کرده باید از اون عمارت دورش میکرد باید یه جوری رویا روتو چنگ خودش میگرفت، فعلا برای ارام شدن موقتش ژیلا رو نیاز داشت، سوار ماشینش شدو از کاخ با شکوهش بیرون زد هرگز کسی جز خودش و خواهرش و چند خدمتکار داخل کاخ اش نبودند، راهی اپارتمانش شد بعد از پارک ماشنش وارد اسانسور شد
 

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : roya
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (0 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

سومین حرف کلمه kbbqyr چیست?