رمان رویا قسمت 8 - اینفو
طالع بینی

رمان رویا قسمت 8

راهی اپارتمانش شد بعد از پارک ماشنش وارد اسانسور شد و تلفن همراهش و از جیبش بیرون اورد،بعد از خوردن بوق اول ژیلا سریع جواب داد و گفت:

_چه عجب!!بعد از دو هفته یادی از من کردی

+زیاد زر بزنی گوشی قطع میکنم، سریع پاشو بیا ، مطاع من یادت نره

_باشه عجیجم الان حرکت میکنم

تا رسیدن ژیلا به این فکر میکرد که چطوری میتونه رویا رو از اون خونه بیرون بکشه، باید راه حلی پیدا میکرد کمی فکر کرد و به بابک زنگ زد

+الو بابک گوش کن ببین چی میگم، میری عمارت فرهمند ها از همین الان تا هر روزی اون دختره که اون روز با سینا دیدیش از خونه بزنه بیرون

_از خونه زد بیرون بعد چی کار کنم؟

+هر جا رفت چشم ازش بر نمی داری تا من بگم بهت اگر دیدی تنهاست زنگ میزنی ژیلا بیاد پیشت به اون میگم چی کار کنه، او کی؟

_چشم رئیس، از همین الان راه میفتم

+خوبه، همیشه بهترین بودی

بعد از قطع کردن تلفن ژیلا هم رسید
___

رویا این پسر پدر سوخته و رو بده من ببینمش

شاهرخ و از اغوش من گرفت و شروع کرد به بازی کردن باهاش طفلک بچه رو بیدار کرد که صدای همه بلند شد

~ا سینا چرا بچه رو بیدار کردی؟!

وقتی پیش منه باید بیدار باشه ، گوگولی مگولی عمو خدایش به عموش رفته خوشتیپ، خوشگل حالا یکم که بزرگتر بشه میفرستمش باشگاه هیکلشم مثل خودم همچین رو فرم و ورزشکاری بشه

_ برادر سینا دوباره تعریف از خود و شروع کرد، خواهشا بس کن الان سقف بالکن میریزه روسرمون بیچاره میشیم، پسرمم بده خودم انقدر ماچش کردی الان همه صورتش از جوش زبر میشه

اه سروش چقدر خسیسی ، حالا بزار پنج سال دیگه خودم یه دوقلو میارم اگر گذاشتم ماچشون کنی

با حرفاش کلی خندیدیم ولی وقتی گفت پنج سال دیگه دوقلو میارم، به خودم گفتم یعنی مادرشون منم یا اون دختره شیما، با احساس گرمایی روی دستم به خودم اومدم که متوجه شدم سینا دست هام و گرفته و داشت با انگشت هام بازی میکرد

بیا اینا رو برای تو پوست کندم بخور

ممنـونم

مادر هرچی به حاج اقا موسوی زنگ میزنم جواب گو نیست

+به خونه اش هم زنگ زدی؟

اره ولی بازم خبری نبود

+اگر تا ساعت نه جواب گو بود که هیچ اگر نه که فعلا باید صبر کنی تا یه فکری کنیم

من که بدون رویا خوابم نمیبره
اگرم امشب نبود من پایین تخت میخوابم رویا روی تخت ولی باید تو اتاق خودمون باشه

از این همه محبت های کلامیش و اصرارش دل گرم شدم، لبخندی ناخداگاه روی لبهام جاری شد که از چشم سینا دور نموند

جون قربون اون خنده های خوشگلت برم

 تو فقط بخند اون موقع دنیا به کام منه

به چشمای عاشقش نگاه کردم، هر دو زمان و مکان و فراموش کرده بودیم،فقط محو تماشای هم بودیم انگار این اخرین باری بود که تو چشمهای هم غرق بودیم،

+سینا خان با شمام!!!

به سختی نگاهم و از چشمای گیراش گرفتم، چی گفتی سروش؟!

+میگم تلفنت داره خودش و میکشه

فکر کنم حاج اقا باشه، بلند شدم و رفتم تو اتاق گوشیم و برداشتم به صفحه اش نگاه کردم، ولی شماره اشنا نبود
دوباره همـون شماره تماس گرفت،
بفرمایید!

☆سلام اقای بهرام منش،نامداری هستم

سلام سرگرد شرمنده اول نشناختمتـون

☆خواهش میکنم متوجه شدم،اگر امکان داره امشب تشریف بیاریدبه ادرسی که براتون اس میکنم

باشه حتما،فقط چه ساعتی

☆ نه شب

باشه میرسم خدمتتون، هنوز قدم برنداشته بودم که صدای اس گوشیم بلند شد باز کردم که ادرس فرستاده بود وارد بالکن شدم که چهره همه سوالی بود، یه لبخن شیطانی رولبم نشوندم و خیلی ریلکس نشستم رو صندلی همه سکوت کرده بودن ولی من فلاکس چای و برداشتم و گفتم: چای میخورید براتون بریزم، بازم سکوت، چرا انقدر ساکتین؟

+تو نمیخوای چیزی بگی؟

گفتم دیگه چای نمیخورید؟

+سینا میزنمتا، مثل بچه ادم بگو کی بود؟

اها پس بگو این سکوت و نگاه کردنتون به من فقط حس فضولیتون گل کرده بوده !!!باشه حالا به خاطر اینکه حس کنجکاویتون بخوابه بهتون میگم کی تلفن کرد

_اا سینا وقت شوخی کردن و مزه ریختن نیست بگو کی بود

نزن مادرم دارم میگم، سرگرد نامداری بود قرار گذاشت امشب برم پیشش کارم داره

ساعت چند؟

دوساعت دیگه ولی چون مسیر دوره باید زود تر برم

بعد از ده دقیقه همه رفتن و سینا هم رفت اماده بشه منم اهسته بلند شدم و به اتاق برگشتم، دیدم میخواد دکمه های پیراهنش و ببنده رفتم روبه روش قرار گرفتم و دست هام به سمت دکمه های پیراهنش بردم زیر نگاهش تو سکوت یکی یکی دکمه ها رو بستم دستش و گرفتم و نشوندمش روی صندلی روبه روی اینه قدی اتاقش شروع کردم به موهاش حالت دادم، از توی اینه به چشمهای بسته اش نگاه میکردم نفس هاش عمیق شده بود
عطرش و برداشتم و کمی به کف دستهام زدم و روی ته ریش جذابش کشیدم، از پشتش خم شدم و روی گونه اش بوسه ای زدم دوباره به حالت اول برگشتم و اونطرف گونه اش هم بوسه ای زدم

چرا داری دیوونم میکنی؟

کاش الان تکلیفمون معلوم بود، کاش مطمئن بودم تا ابد پناه منی، اون موقع
از این بیشتر عشقم و نثارت میکردم، سینا
من به اندازه تک تک موهای سرت دوست دارم، قول بده به خاطر من خوشبخت باشی، قول بده به خاطر من مواظب خودت باشی

بلند شدم ایستادم مقابلش، صورتش و قاب گرفتم وچشماش ادم و مست میکرد سرم و بردم جلو و چشم هاش و بوسیدم و بعد جانانه اجزای صورتش و تک به تک، به سختی ازش جدا شدم و سریع کتم و تنم کردم، رویا جان من میرم زود برمیگرم

به سلامت عزیز دلم، خدا نگهدار
بعد از رفتن سینا کاغذ و قلمی برداشتم و شروع کردم به نوشتن موقع نوشتن اشک هام روی برگه میریخت

♡سلام عزیز تر از جانم♡
چشمانم به شدت وجود پر مهر تو را در کنار خود می خواهند، آنقدر دلتنگی قلبم را فشرده که البته تو متوجه این دلتنگی نخواهی بود ، این فراق را تنها خودم کشیدم و خودم می دانم که چه ضربت های بر تن و جانم فرود آمد .

چگونه زیبای شگفت انگیز تو را برای همیشه از مقابل چشمانم فراموش کنم، چگونه این امر بر عاشقی، چون من ممکن است .

و دیگر کجا اینچنین عشق پاک  و بی ریای تو را را پیدا کنم که این دگر بار پیش نخواهد آمد.

سینای عزیزم، من این بار هم به خانه پدریم میروم اگر پذیرفتنم کنارشان میمانم تا تو بیایی و مرا دوباره کنار خود بپذیری، اینجا ماندنم جز عذاب و حسرت چیزی بیشتری برایم رقم نخواهد زد،

به امید دیدار دوباره مان، عاشق ترین تو
رویا

کاغذ و تا زدم و زیر بالشتش قرار دادم لباسهایی که خودم به اینجا اورده بودم و جمع کردم و تمام لباسهایی که سینا و شهناز جون برایم خریده بودن گذاشتم باشه، تصمیم گرفتم فردا که به محضر میروند اون موقع من هم این عمارت را ترک کنم، کیسه لباس های جمع شده ام را زیر تخت گذاشتم تا کسی نبیند دستبند یادگاری که برایم خریده بود را به دستم بستم تنها چیزی که دوست داشتم به یادگار از ان خودم داشته باشم ساعت نگاه کردم دیدم ده شب شده که همون موقع صدای در اتاق هم بلند شد
بفرمایید

_سلام رویا جان برات غذا اوردم بخـور جون بگیری

ممنونم زهرا خانم خیلی زحمت کشیدید، هنوز سینا نیومده؟

_نه فدات بشم

باشه ممنونم، مهلت محرمیتمان تمام شد بود شومیزم را تن کردم و روسریم را به سر

به محل قرار رسیدم که در ویلایی بزرگ بود زنگ زدم و بدون انکه بپرسن من کی هستم در باز شد وارد ویلا شدم که اقایی بلند قامت و خوش هیکل راهنماییم کرد تا به داخل بروم با وارد شدنم با سه مرد روبه رو شدم، نامداری و دومردیکی مسن و دیگر جوان تر از نامداری بودسلام دادم و مرا دعوت به نشستن کردن

☆اقا سینا خوش امدید، ایشون تیمسار صالحی هستن و این اقا جوان هم سروان محمدی هستن

خوشبختم، میتونم بپرسم با من چیکار داشتین؟

☆ما خواستیم شما تشریف بیارید تا یه سری از موارد و بهتون متذکر بشیم
این عملیات برای ما فوق العاده حساس و خطری هست، کوچکترین اشتباه از جانب شما باعث میشه زحمات ده ساله ما به خطر بیفته

پس با این بیانات شما من نمیتونم کمکتون کنم، چون نه تجربه ای در این زمینه دارم نه اطلاعاتی،بلند شدم که خداحافظی کنم و بیام بیرون که گفت:

☆اقای بهرام منش یعنی شما هیچ کوششی نمی خواهید تو این زمینه داشته باشید، ما خودمون همه چی و بهتون اموزش میدیم، بعد شخصی مثل شما که با بالاترین رتبه مدرک تحصیلیتون و دریافت کردید فکر نکنم ادم کم هوشی باشید

من باید چیکار کنم

☆میدونی همین الان یه نفر از جانب کامران جلوی منزلتون گذاشته شده

من که کسی و ندیدم،

☆ میخوای الان ببینی؟

با سر تایید کردم و گوشیش و برداشت و تماس تصویری برقرار کرد

☆سلام لطفاً گوشی و بگیر سمت اون دویست و شش مشکی و دوربین و تنظیم کن روش

با نشون دادن اون ماشین گفتم:خب شاید برای یکی از همسایه ها باشه

☆نه نیست تحقیقات ما کامله، اون دویست و شش از بعد ظهر تا به حال اونجاست و طبق ردیابی ها وشنودی که از تلفن کامران داشتیم، مردی که داخل ماشین نشسته اسمش بابک هست یکی از ادم های کامران

حالا منظورشون از این کار چیه؟

☆منتظر خانم رویا فرهمنده که از اون عمارت بزنه بیرون

با اوردن اسم رویا احساس کردم گوشام داغ کرد، غلط کرده چیکار با زن من داره

☆نمیدونم فقط طبق شنودی که شنیدیم
ما فهمیدیم رویا فرهمند برای کامران خیلی مهمه

من باید چیکار کنم که شر این خانواده از سر من و خانوادم کوتاه بشه، سرگرد سکوت کرد و تیمسار شروع کرد به حرف زدن با توضیحاتی که داد فهمیدم کار سختی و در پیش دارم

♕حالا چیکار میکنی پسرم

اخه اینجوری رویا فکر میکنه من فراموشش کردم و به اون دختره دلبستم

♕درسته ولی بعد از عملیات ما خودمون توجیحش میکنیم نگران نباش،فقط یادت باشه باید بعد از عقدت با شیما سلطانی بری و پیش اون خواهر و برادر زندگی کنی
جوری هم عمل میکنی که انگار داری بهش علاقه مند میشی، بزار احساس امنیت کنه در کنارت اون دختره با کوچکترین محبتی از جانب تومیتونی بهترین اطلاعات مهم و ازش بگیری
کارت فقط همینه و کم کم دسترسی پیدا کنی به اطلاعاتی که فقط تو اون خونه هست و هیچ کس و جز خودش و خواهرش بهش دسترسی ندارن

☆در مورد رویا فرهمند  باید بگم ما دورادور مواظبش هستیم

دستام مشت بود ، رویا داغون میشه
نابود میشه، اون به اندازه کافی صدمه خورده دیگه گنجایش و ظرفیت برای یه بلای دیگه رو نداره ، اخ خدایا، بلند شدم و بدون هیچ حرفی با یه خدا حافظی کوتاه از اون ویلا زدم بیرون ساعت و نگاه کردم دیدم یازده شب

منتظرش تو اتاق نشسته بودم، به خاطر مسکن هایی که میخوردم و ضعفی که داشتم خوابم گرفته بود، روسریم و محکم تر کردم روی تخت دراز کشیدم
که چشمام کم کم گرم خواب شد و به خواب عمیقی فرو رفتم

وقتی رسیدم عمارت به اطراف نگاه کردم و اون دویست و شش و دیدم دوست داشتم با سرعت برم و بزنم بهش
ولی حیف که نمیشد ، در و باز کردم و وارد شدم بعد از پارک ماشین قدم هام و تند برداشتم و به داخل رفتم از تاریکی متوجه شدم همه خوابیدن از پله ها بالا اومدم و در اتاق و یواش باز کردم تاریک تاریک بود چرراغ بالکن و روشن کردم تا نور کمی به اتاق بتابه چشم گردوندم و رویا رو با لباس کاملا پوشیده و روسری بر سر روی تخت دیدم چقدر حجب و حیا ، دوست داشتم صورت قاب گرفته شده اش و تو روسریش و ببوسم ولی حرمتش و حفظ کردم پر روسریش و گرفتم و بوسه ای زدم بالشت و پتو اضافه داخل کمد و برداشتم و روی فرش با هزار جون کندن خوابیدم

/سوم شخص/

از خوشحالی اینکه به انچه که میخواست رسیده بود، نمیداست چگونه شادیش را
جشن بگیرد بهترین کار این بود مراسم با شکوهی بعد از جاری شدن خطبه عقد بگیرد، به خاطر همین چند نفر و اجیر کرد تا
تمامی کار ها را برای شب محیا کنند، حتی حلقه و ساعت و لباس عروس و داماد هم سفارش داد تا چیزی کم و کسر نباشد
برایش مهم نبود که دامادش راضی باشد یا نباشد اصل رضایت خودش مهم بود به نظرش رام کردن مردها اسانتر از چیزی بود که در جهان هستی امکان پذیر است، تلفن همراهش به صدا در امد

+جانم داداش؟

_این کارها چه معنی میده شیما؟!
مگه نگفتم کاری نکن تا من بهت بگم
اخه دختر خل و چل سینا بزور داره میاد پای عقد بعد تو میخوای شب بیاد تو مراسم و به بزن و برقص بقیه نگاه کنه!!
مراسم شب و کنسل میکنی همین الان
در ضمن هر موقع که رام خودت کردیش من خودم مراسم میگیرم پس همین الان
کنسلش کن

+چشم، کی اماده بشم؟

_ساعت ده میام دنبالت بریم

___

نور چشمامو داشت اذیت میکرد که طبق عادت این چند وقت که سرم و بین بازوهاش میزاشتم تا نور پنجره اذیتم نکنه
دست کشیدم روی تخت تا پیداش کنم ولی یه دفعه یادم اومد دیشب مهلت با هم بودنمون تمام شده و دیشب مهلت با هم بودنمون تمام شده و دیشب من به تنهایی روی تخت خوابیدم نشستم و به اطرافم نگاه کردم که دیدم سینا با چشم های باز داره نگاهم میکنه،سلام صبح بخیر

سلام عزیزم، با چشمای بسته دنبال چی میگشتی؟

سرم و پایین انداختم و گفتم: خودت میدونی

الان میای پیشم بخوابی، به خدا تا صبح جون کندم

خودمم دوست داشتم این چند ساعت باقی مونده رو کنارش باشم ولی نمیشد، وقتی دید دو به شک هستم خودش اومد روی تخت کنارم نشست

رویا، با تمام وجودم دوستت دارم، ازت یه خواهشی دارم یعنی چند تا خواهش

میشنوم

یکی اینکه تو این مدت هرچی که از من نسبت به اون دختر دیدی باور نکن،
دوم اینکه از عمارت بیرون نرو همین جا بمون تا من این کار و انجام بدم تموم بشه
به خداوندی خدا قول میدم دستت و برای همیشه بگیرم و زندگی جدیدی با هم شروع کنیم،و سوم اینکه مواظب خودت باشی،

سرم پایین بود و به حرفاش گوش میکردم که تو اغوش تب دارش گم شدم و اشکی که از گوشه چشمانم شروع به چکیدن کرد

میدونم ممنوعه ولی بزار اروم بشم
بزار امنیت پیدا کنم، بزار حسم و بهت بفهمونم،دوستت دارم زندگیم،نمیدونم چند دقیقه تو همون حال بودیم که صدای در زدن اتاق باعث شد به خودم بیام و اروم رویا رو از اغوشم جدا کنم بلند شدم و در و باز کردم که پرستار مادرم پشت در بود، بله

~سلام،خانم گفتن صداتون کنم برید اتاقشون

باشه شما تشریف ببرید پایین من الان میرم، یه نگاه از سر تا پام انداخت و رفت، ادم ندیده تا حالا اومدم و رفتم سرویس بعد از انجام کارهام اومدم بیرون که تازه متوجه لباس های رویا شدم، چرا لباس های قدیمیت و تن کردی؟هول شده جواب داد

اخه این شومیز از همه پوشیده تر بود به خاطر همین

اهان باش! من برم ببینم مادرم چی میگه؟از اتاق زدم بیرون و وارد اتاق مادرم شدم، سلام بر شهناز خودم، چطوری؟

+سلام پسرم بد نیستم،دلم شور میزنه مادر، گفتم بیای ببینم دیشب چی شد؟

کل حرفهای سرگرد و گفتم، ساعت و نگاه انداختم دیدم ده و نیم شد،

+برو حاضر شو مادر

بلاخره ساعت رفتنشون رسید، به بهانه حمام رفتن داخل حمام شدم تا رفتنش و نبینم، دوش و باز کردم ولی خودم کناری نشستم تا خیس نشم که صدای در حمام بلند شد ، بله

رویا الان چه وقت حمام رفتن بود؟!

مگه حمام رفتن ساعت داره؟

اخه میخواستم ببینمت بعد برم

برو به سلامت عزیزم، من همیشه تو انتظارت میمونم

باشه عشقم زود برمیگردم

چند دقیقه ای صبر کردم تا مطمئن بشم رفته ،لای در و باز کردم دیدم نیست
شیر اب و بستم و اومدم بیرون، به بالکن رفتم که دیدم سروش و سینا و شهناز جون دارن میرن ولی لباس سینا مشکی بود، همیشه بهم میگفت از لباس مشکی متنفرم، وقتی رفتن اومدم داخل و کیسه لباسی که جمع کرده بودم و داخل ساکی گذاشتم و دوباره به بالکن برگشتم و از بالا ساک و به پایین پرت کردم ، به اطرافم نگاهی انداختم یاد نامه افتادم از زیر بالشت برش داشتم و گذاشتمش روی میز کارش و از کشوی اول میز به پنجاه هزار تومان پول برداشتم واز اتاق زدم بیرون و به طرف اتاق مهرو رفتم از صدای گریه بچه فهمیدم بیداره در زدم و گفت: بیا تو وارد اتاق شدم تا من و دید اول با تعجب ولی با خوش رویی گفت:

~چرا ایستادی بیا تو، چه عجب یه دفعه شما تشریف اوردی پیش ما؟!

دلم برای این هلو تنگ شده بود،گفتم بیام یکم رفع دلتنگی کنم

~اخ قربون دستت بیا ببین تو میتونی بخوابونیش از دیشب تا حالا بیداره نه گذاشت من بخوابم نه سروش

بغلش کردم و بوسه ای روی موهای نازک و کمش زدم، جون عزیزم چرا نخوابیدی؟شیرش و خورده؟

~اره هم شیر خورده هم جاش و عوض کردم

لالایی که برای مانیا میخوندم و کنار گوشش اروم زمزمه کردم که اروم اروم خوابید

~رویا این بچه هم میفهمه تو وجود تو رشد کرده، خدا خیرت بده

گذاشتمش روی تختش، تو هم بخواب، کاری نداری؟

~نه عزیزم،فعلا که دارم بیهوش میشم

اومدم بیرون و با اسانسور به سمت پایین حرکت کردم، هیچ کس نبود،حتی زهرا خانم،همه چی برای رفتن من محیا بود، یه نگاه به کل عمارت انداختم و از در زدم بیرون بعد از برداشتن ساکم از در ورودی باغ هم بیرون زدم به خیابون نگاهی انداختم و قدم هام و اروم اروم برداشتم به اژانس که رسیدم یه ماشین کرایه کردم تا به سمت خونه پدریم به راه بیفته

/زبان سوم شخص/

داخل محضر نشسته بودند و عاقد در حال بررسی مدارک بود که صدای گوشیش بلند شد

+بگو

~اقا دختره اومد بیرون

+تماس و قطع کن اس میدم

سریع شروع به تایپ کردن کرد

+سایه به سایه برو دنبالش تا چند دقیقه دیگه بهت زنگ میزنم

تو محضر نشسته بودیم اصلا دوست نداشتم کوچکترین نگاهم بهش بیفته ، همه سکوت کرده بودیم که صدای گوشی کامران بلند شد گوشهام و تیز کردم که نتیجه ای نداشت و شروع کردبه اس دادن، توجه ام و ازش گرفتم و به حرف محضر دار توجه کردم که صدام کرد تا چند برگه امضا کنم، احساس میکردم برگه اسارتم و دارم امضا میزنم

فاصله زیادی نبود بعد از نیم ساعت
رسیدم، بعد از  نیم ساعت
رسیدم، بعد از حساب کردن کرایه با دلشوره و ترس از ماشین پیاده شدم،کف دستام از عرق خیس شده بود قدم هام و سمت در اروم اروم برداشتم، مردد شده بودم، کاش نمیومدم اره برمیگردم اینجوری بهتره، باید تحمل کنم اگر سینا بفهمه اومدم بیرون دیگه نگاهمم نمیکنه، پشتم و کردم به در و با قدمهای تند از اونجا فاصله گرفتم بخیه هام داشت تیر میکشید تا دیر نشده بود باید برمیگشتم عمارت، ضعف بهم قالب شده بود ، یه تاکسی زرد از جلوم رد شد که دست تکون دادم ایستاد

~دخترم رنگ به چهرت نیست بیا بالا هر کجا خواستی میرسونمت

سریع نشستم و ادرس عمارت و دادم تو ترافیک مونده بودیم و راه نیم ساعته تبدیل شده بود به یکساعت وقتی رسیدیم همون موقع از شانس بدم دیدم سینا و سروش و شهناز جون دارن وارد امارت میشن، وای خدای من حالا چیکار کنم،

~مگه همین جا پیاده نمیشی؟

نه، میشه من و ببرید یه مسافر خونه
جایی که برای یه شب بتونم بمونم، متاسفانه زیاد پول هم ندارم

~باشه دخترم

من و روبه روی یه مسافر خـونه قدیمی پیاده کرد، اقا چقدر کرایه بدم؟

~هیچی باباجان برو به سلامت فقط رفتی تو بگو از طرف مشت یوسف اومدم، مرد خوبیه

ممنونم، اگر میشه شماره حسابتون و برام بنویسید تا بتـونم جبران کنم

~برو دخترم فقط برام دعا کن همین

واقعا ادمای خوب هم پیدا میشن؟!

بلاخره خطبه عقد نحس هم خونده شد
شیما هر کاری میکرد دستم و بگیره اصلا بهش اجازه نمیدادم، حتی میخواست با من به عمارت بیاد که گفتم:
برو پیش برادرت بهت زنگ میزنم و از فردا میام خونه شما زندگی میکنم،چون اصلا دوست ندارم حال رویا به خاطر تو مکدر بشه

_تو دیگه از امروز زن داری حقی هم نداری به اون دختره طرد شده ی گدا گشنه فکر کنی

هه چی میگی برای خودت، از الان بهت بگم تو غلط زیادی میکنی درباره ی عشق زندگیم حرف بزنی، در ضمن هم من هم خودت خوب میدونیم که حتی من بهت دست هم نزدم

_فعلا که توپ تو زمین منه سینا خان
اون روزی که تو شرکت من و پس زدی باید به فکر الانت بودی، باشه من بهت فرصت میدم بری و با عشقت وداع کنی ولی از فردا دیکه برای خودمی

یه دفعه دیگه برای من تکلیف معین کنی، همچین حالت و میگرم که نفهمی از کی و کجا خوردی،شیرفهم شدی؟

_من صبرم زیاده فردا میبینمت

اولین نفر از محضر زدم بیرون و
داخل ماشین نشستم سروش مادرم و اورد و نشوند و ویلچر و جمع کرد و داخل صندق گذاشت خودش هم نشست و بدون حرفی راهی عمارت شدیم،دلم شور میزد رسیدیم و وارد  عمارت شدیم
دیدم زهرا خانم و شوهرش با مهرو بیرون ایستادن مادر و سوار ویلچر کردیم و به سمتشون حرکت کردیم، که با دیدن چشمای اشکی مهرو و زهرا خانم بدون هیچ معطلی بدون اینکه بپرسم چی شده به سمت اتاقم دویدم وارد که شدم دیدم رویا نیست همه اتاق ها رو درشون باز کردم نبود اومدم پایین، رویا کجاست؟

~به خدا اقاسینا من براشون صبحانه بردم دیدم نیستن فکر کردم رفتن پیش مهرو خانم، رفتم در اتاق مهرو زدم که این بنده خدا هم از خواب بیدار کردم و بهش گقتم رویا جون نیست همه جای عمارت و دنبالش گشتیم ولی نیست و نبود

مگه میشه، گوشیم و از جیبم خارج کردم و شمارش و گرفتم که بوق میخورد ولی جواب گو نبود

+سینا دوربین ها رو چک کنیم

انقدر اعصبانی بودم که کامم تلخ شده بود، با سروش پای مانیتور نشستیم که دیدم بله خانم بی فکر از عمارت زده بیرون
شروع کردم بلند بلند داد زدن، غلط کرد که رفته، پیداش کنم میدونم چی کارش کنم، زنه نفهم خوبه بهش گفتم از خونه نزن بیرون، حالا با این حااش کدوم قبرستونی رفته اخه، گلدون روی میز و برداشتم و محکم کوبیدم رومیز ، به سمت اتاقم رفتم تا ببینم گوشیش و همراهش برده یا نه، وارد اتاق شدم و دوباره زنگ زدم که دیدم صداش از روی میز کارم میاد،لعنتی، رویا دستم بهت برسه، یه برگه کنار گوشیش روی میز کارم بود برش داشتم دیدم دست خط خودشه،روی تخت نشستم و شروع کردم به خوندنش، جای قطره های اشکش
دلم بیشتر به اتیش کشید، تو نامه نوشته بود به خانه پدری میره، من بدون رویا نمیتونم زندگی کنم باید نفسش تو این خونه باشه،باید برم دنبالش هرچی هم شد تا اخرش پاش می ایستم، دوباره برگشتم پایین دیدم مادرم داره گریه میکنه، پایین ویلچرش نشستم و اشکش و پاک کردم
فدای اون چشمات بشم من و ببخش غلط کردم، کنترلم و از دست دادم، نامه نوشته گفته میره خونه پدریش میرم دنبالش و میارمش همین جا

+نرو،بزار زنگ بزنم

اینجوری که نمیشه!!!

+چرا میشه، عباس و ریحانه خیلی وقته فهمیدن دخترشون اینجا زندگی میکنه و به تو محرم شده بود

یعنی چی؟!!کی؟چطوری؟!

+یه روز به بهانه دکتر رفتن به خونه عباس رفتم و همه چی و بهشون گفتم الانم زنگ میزنم ببینم رفته اون جا یا نه؟

روی اولین صندلی نشستم و با پام ضرب گرفته بودم که سروش یه لیوان اب گرفت جلوم ، ازش گرفتم و یه نفس سر کشیدم، منتظر به مادرم نگاه میکردم که منتظر بود تلفنش و جواب بدن

+الو سلام،ریحانه جون هستن

_شما؟

+بهشون بگین شهنازم
الو سلام ریحانه جان خوبی؟ عباس اقا، رامین جان خوبن؟
نوه گلت چطوره؟

~سلام شهناز خوبی؟خدا روشکر همه خوبیم شما چطوری؟پسرای گلت خوبن؟
شهناز رویا خوبه؟حالش بهتره؟به خدا دلنکرانشم، دیشب خواب میدیدم دخترش اومده خونون همش به من و عباس میکه
شما دو تا مامانم و مریض کردین؟از صبح هم که بلند شدم صدقه انداختم ولی دلم مثل سیر و سرکه میجوشه، اتفاقا میخواستم بهت زنگ بزنم بگم دیکه طاقت دوریش و ندارم میخوام بیام ببینمش

+حالا یکم صبور باش، بزار حالش که خوب
شد خودم یه مهمونی میکنم و باهم رودرو تون میکنم، ریحانه جان باید برم کار دارم، خیلی سلام برسون خداحافظ، وای سینا بدبخت شدیم، اونجا نرفته

اخ خدا شاید اول رفته بهشت زهرا برم دنبالش

+منم میام

نه،با این حالت کجا بیای!! خودم میرم سروش حواست به مادر باشه

/از زبان سوم شخص/

روبه روی مسافر خانه ایستاد و به رئیسش زنگ زد

_الو رئیس الان رفته تو مسافر خونه ، حالا میگی چیکار کنم؟ اگه اجازه بدی من یه ساعت برم خونه و برگردم این دختره هم فکر نکنم از اینجا بیاد بیرون

+برو ولی وای به حالت اگر جایی بره و تو بی خبر بمونی

_خیالت تخت رئیس
___
وارد مسافر خونه شدم و به مسئولش که یه پیرمرد بود سلام دادم

~سلام دخترم،امرتون

من و مشت یوسف فرستاده

_از شهرستان اومدی؟

سکوتم و که دید دیگه چیزی نگفت و یه کلید بهم داد و گفت

~طبقه بالا دومین اتاق

رمقی تو تنم نمونده بود، با کمک گرفتن از نرده ها رفتم بالا و به اتاق مورد نظر رسیدم کلید انداختم در و باز کردم
رفتم داخل از ترس دوباره در و قفل کردم
احساس میکردم تب دارم، تنم یه دفعه داغ میشد و عرق میریختم بعدش لرز به جونم مینشست، روی تخت اهنی دراز کشیدم و پتو رو تا گردنم بالا کشیدم،از لرز دندونام بهم میخورد ،نمیدونم چقدر گذشت که دیگه هیچی نفهمیدم

به بهشت زهرا رسیدم،ولی خبری نبود
کجا رفتی اخه؟! تو که میدونستی همه این حرف ها نقشه و فیلمه پس چرا رفتی،تو یه لحظه یادم افتاد سرگرد گفته بود کامران توکمین رویاست سریع گوشی برداشتم و زنگ زدم به سرگرد منتظر شدم تا جواب بده.... الو سلام سرگرد

☆سلام اقا سینا،چه خبر؟ زنگ زدی بگی رویا فرهمند نیست

شما از کجا میدونی؟

☆زود تر از اینا منتظرت بودم زنگ بزنی!
مگه یادت نیست گفتم اون دویست و شش تحت کنتر ماست،امروز صبح وقتی فرهمند از خونه زد بیرون اون دنبالش بود و نیرو های ما هم دنبال جفتشون، خلاصه نگران نباش الان تو یه مسافر خونه است
و تحت کنترل ما

ادرس بدید من برم پیشش

☆باشه اگر میخوای بیای همین الان بیا سریع، مسافر خونه شبستان تو میدون......

بدون هیچ معطلی راه افتادم و به سمت ادرسی که داد، دستم بهت برسه
پدری ازت در بیارم اونورش نا پیدا ، بعد از چهل دقیقه رسیدم و وارد مسافر خونه شدم به سمت پیش خوان مهماندار شدم و گفتم: یه خانم جوان حدود یکی دوساعت اومده اینجا اتاقش کدومه؟

+تو چکارشی؟

شوهرش هستم

+ ا پس منم باباشم، برو اقا مزاحم نشو

اگه نگی اتاقش کدومه زنگ میزنم پلیس بیان در اینجا رو تخته کنن، که بدون هیچ مدرکی اتاق میدی به ملت

+برو بالا در دوم، در ضمن صد تومن باید برای این دوساعت پرداخت کنی

بدون توجه به زر زر کردنش راه افتادم سمت بالا به اتاق رسیدم در زدم ولی جواب نداد دستم و به لبه در گرفتم و پریدم تا از شیشه کوچک بالای در ببینم چه خبره؟فقط دیدم روی تخت خوابیده
دوباره در زدم ولی جواب نداد، خوابش که
انقدر سنگین نبود؟! یکم عقب رفتم و بعد محکم با بازو به سمت در شتاب گرفتم که قفل در شکست و در باز شد، هیچ تکونی نخورد حتی با صدای بلند در،اروم رفتم کنارش پایین تخت نشستم پتو رو کمی کنار زدم که دیدم صورتش از عرق خیسه
دست گذاشتم رو پیشونیش مثل کوره
تو تب میسوخت، رویا، رویا خانم، عزیزم
صدام و میشنوی، هیچ واکنشی نشون
نمیداد ترسیده بودم گوشی و از جیبم
در اوردم و زنگ زدم اورژانس برگشتم دیدم
جلوی در پر از ادم با عصبانیت بلند شدم و بهشون گفتم، بفرما دیدن نداره در و بستم تا اورژانس بیاد بتو رو از روش کنار زدم، چیکار کردی با خودت اخه اگر چیزیت شده باشه که من میمیرم، خدا روشکر اومدن و رویا رو به بیمارستان انتقال دادن
سوار ماشین شدم و پشت آمبولانس به راه افتادم، وقتی رسیدیم بعد از برسی ها
دکتر صدام کرد و گفت:

+ ایشون چند روزه عمل کردن و احتمالا زایمان داشتن؟

بله دکتر درسته سه چهار روزه

+متاسفانه بخیه هاشون به شدت متورم شده ـو عفونت کرده،ولی تبشون،علت عصبی هم داره چون عفونت هرچه قدر هم زیاد باشه باعث نمیشه فرد از تب ییهوش بشه، فعلا به بخش مراقبت های ویژه انتقال پیدا میکنن،تا فردا که ببینم چی پیش میاد

بعد از حرفای دکتر همون جا نشستم
اصلا حالم خوب نبود، همراهم زنگ خورد شماره مادرم بود، جانم

_سینا کجایی؟!

بیمارستان..... رویا رو اوردم،شما ها نمیخواد بیاین، اجازه ملاقات نداره بیاین
زحمت الکیه،مرخص شد میارمش خونه

_الهی بگردم، باشه مواضبش باش

بعد از مادرم سرگرد هم زنگ زد و ماجرا رو پرسید براش توضیح دادم و گوشی و کلا خاموش کردم حوصله هیچ کس و نداشتم

با احساس ضعف و درد بدنم کم کم چشمام و باز کردم، همه جا تاریک بود
نمیدونستم کجام باسنگینی چیزی روی صورتم دستم و بلند کردم که روی دستم سوخت، اخ خدا ماکس اکسیژن و از روی بینیم برداشتم و با دقت بیشتری به اطراف نگاه کردم که دیدم کنار پنجره یه نفر پشت به من ایستاده، با کمی دقت
فهمیدم خودشه،انگار سنگینی نگاهم و حس کرد که برگشت تا چشمای باز من و دید اول با نگرانی و یه دنیا مهربونی ولی بعد از چند لحظه اخمهاش درهم شد و با قدم های سنگین نزدیکم شد، دلم براش پر میکشید،دیدنش یه دنیا ارمش بود حتی اگر ناراحت به نظر میرسید، سوالی که ذهنم و درگیر کرده بود این بود که چطوری فهمیده من تو مسافر خونه هستم؟!

بعد از اینکه کمی تبش اومد پایین دکتر گفت خطر رفع شده و اجازه گرفتم کنارش باشم، الان حدود هشت ساعتی هست که کنارش هستم، به کنار پنجره رفتم به تماشای اسمان مهتابی و زیبایی خیره کنندش بودم، نمیدونم چقدر گذشته بود که سنگینی نگاهش باعث شد برگردم، ذوق کردم که بهوش اومده ولی سریع حالت جدی گرفتم و
به تخت نزدیک شدم، دستم و رو پیشانیش گذاشتم هنوز تب داشت
به سمت پرستاری رفتم و گفتم:
بیمار من بهوش اومده وای هنوز تبش قطع نشده

_الان میام داروهاش و تزریق میکنم

چششم به سمتی که رفته بود خشک شد، حق داره انقدر اعصبانی باشه،من به جز زحمت چیزی براش نداشتم، برگشت و کنارم ایستاد ولی کلامی حرف نمیزد،ولی من طاقت نیاوردم و گفتم:
سینا من و ببخش

هیس،فعلا هیچی نگو، پرستار اومد و دارو هاش و تو سرم تزریق کرد و رفت

خواهش میکنم حرف بزن، با سکوتت دق میکنم، از کجا فهمیدی من تو مسافر خونه ام؟

انقدر از دستت عصبانی و ناراحت هستم که فعلا دلم نمیخواد هیچ حرفی بزنم، فقط انقدر بدون که خدا خیلی دوست داشته

تو چی ؟هنوزم دوستم داری؟

کلا بچه شدی!!اون از رفتنت و اینم از سوال بیخودت، رویا اصلا حوصله ندارم

با جواب سر بالا دادنش دیگه هیچی نگفتم و سکوت کردم، این پارو های لعنتی فقط باعث خوابالودگی من میشد، با بغضی که تو گلوم بود بی اراده چشم هام بسته شد و به خواب رفتم

چرا بهش نگفتم دوستش دارم چرا اخه؟!جوابم و خودم و دادم از صبح کم از دستش حرص خوردم، خب منم تا یه حدی طاقت دارم،چقدر امروز دنبالش کردم، چقدر به خاطر اینکه به حرفم گوش نکرده بود ناراحت بودم، دست از فکر
کردن برداشتم و صندلی کنار تخت و باز کردم و روش دراز کشیدم، دوست داشتم روی تخت کنارش بخوابم و جسم تبدارش و به اغوش بکشم

/سوم شخص/

به بابک زنگ زد و منتظر بود جواب بده ولی پاسخ گو نبود و این عصبانیش میکرد

+مرتیکه خر چرا گوشی و جواب نمیده

_داداش میگم، اتاق مامان بابا رو بردارم برای خودم وسینا، اخه فردا میاد اینجا دیگه

+ببین شیما اگر سینا پاش و از محوطه خودتون فراتر بزاره من میدونم و تو متوجه ای که؟!

_باشه بابا حواسم هست، اولا که هرروز سر کاره و فقط شبا خونست اونم خودم سرگرمش میکنم که فکرش اصلا سمت
قلمرو تو نیاد، خوبه؟!

+اره، دیگه به شیما توجه ای نکرد و دوباره شماره بابک و گرفت که اینبار جواب داد

~سلام رئیس

+درد و سلام کوفت و سلام مرتیکه الاغ من بهت پول میدم که هر لحظه جواب گو باشی

~اقا بی ادبی میشه دستشویی بودم

+اندفعه تو دستشویی هم بودی جواب و میدی، حالا چه خبر؟

~بعد از یه ساعت مرخصی که اجازه اش و فرموده بودید اومدم سر پستم ولی معلوم نیست تو این مسافر خونه چه خبر هست یه آمبولانس اومد و یه مریض و گذاشتن و رفتن بعدشم بی ادبی میشه ما رفتیم دستشویی الانم همه چی امن و امانه

+برو یه سر گوش اب بده ببین کی و بردن بیمارستان

_میگم پس میخوای رویا رو چی کار کنی؟

+نمیتونم بیگدار به اب بزنم که، باید صبور باشی فعلا رفت و امدش و چک میکنم
اگر هم نتونستم کاری کنم اون موقع دست تو رو میبوسه که از اون خونه فراریش بدی اون موقع کار من راحت میشه نه الان که ممکنه برای نبودش به پلیس هم خبر داده باشن
____

با افتادن نور توی صورتم چشم هام و باز کردم که دیدم پرستار رویا رو نشونده میخواد ببرش سرویس، سریع بلند شدم نشستم که پرستار و رویا دیدن من بیدار شدم، رویا اروم سلام کرد که منم فقط با سر جوابش و دادم، اگر از عمارت نمیرفت به این روز هم نمی افتاد، روبه پرستار گفتم:اجازه بدین خودم کمکش میکنم

نه ممنون، خودم میتونم، حالم خوبه،
دست پرستار هم پس زدم و اروم اروم به سمت سرویس رفتم، بعد از انجام کارهام
اومدم بیرون که دیدم جلوی سرویس ایستاده،
بزار کمکت کنم انقدر لجبازی نکن

شما الان بهم نامحرمی پس اجازه نداری بهم دست بزنی

رویا سگم نکن ها به اندازه کافی دیروز تا حالا از دستت حرص خوردم، بازوش و گرفتم و کمکش کردم دوباره روی تخت نشست

برو بگو خودش رضایت میده میخواد از
بیمارستان بره

حالت خوب نیست داری هزیون میگی فقط حرف نزن و بیشتر از این رو اعصابم
نرو

شما نمیخوای بری سرکار؟

چطور؟!

میترسم از کار شرکت بزنی بعد مشکل ساز بشه

فعلا شما به فکر خودت باش، که باید جواب گوی این کار مزخرفت به من باشی!

من هیچ وقت نتونستم در مقابل لحن تند کسی کوتاه بیام، به خاطر همین گفتم:
من تعهدی نسبت به شما ندارم که حالا بخوام توضیح بدم

پس تعهد نداری نه؟!

خیلی جدی ابرو انداختم بالا، که سینا هم از تعجب مثل من ابرو هاش و بالا انداخت و گفت:

میدونی من به چی میگم تعهد؟ وقتی یکی کلمه ♡دوستت دارم♡ و به طرف مقابلش میگه یعنی تا زمانی که به طرفش نگه دیگه دوستت ندارم، باید
متعهد باشه، حالا تو چی؟جوابت چیه؟

عجب کیش و ماتی شده بودم!!!
من تو یه نامه همه چی و برات نوشتم، نمیدونم خوندی یانه؟امروز تا خونه پدریم رفتم ولی پشیمون شدم و برگشتم وقتی رسیدم شما ها دم در بودین دیگه ترسیدم بیام و بخوام توضیح بدم

الان خودت قضاوت کن، اون موقع میومدی بهتر بود یا حالا که این همه ما رو نگران کردی و حال خودتم به این روز انداختی!!؟

اخه من احساس میکنم دیگه تو عمارت شما زیادیم

افکارت پوسیده است، برات متاسفم
من دیشب تا صبح از عشقت از این که محرمیتی بینمون نبود کلافه بودم من از عشق و علاقم به تو واضح گفتم، هزار بار تا الان کلمه دوستت دارم و هر جور که بگی برات بیان کردم، بعد تو میگی زیادییم
ببین رویا من از اعماق وجودم دوستت دارم، وقتی حالت و دیدم زندگی مثل جهنم شد برام اگه میبینی با ناراحتی باهات برخورد کردم به خاطر همون دوست داشتن است.

شرمنده سرم و انداختم پایین و دیگه سکوت کردم،حرفی برای گفتن نداشتم

کمی نرم تر گفتم:بزار دکترت بیاد
اگر دیدم مشکلی نداری خودم امضا میدم
مرخصت میکنم، حالا من و نگاه میکنی
به خدا انصاف نیست نگاهت و از عاشقت
بگیری؛

با انگشتم اشک چشمم و پاک کردم سر بلند کردم و نگاه به نگاهش دوختم دوست داشتم خودمم نگاهش کنم،دلتنگ نگاه نافذش بودم، دلتنگ چشمای تیله ایش بودم که الان به رنگ میشی بود ودل و دینم و به باد میداد

دیوونه دوست داشتنی من، تا ظهر با رویا حرف زدم و راضیش کردم که دوباره به عمارت برگرده وقتی دکترش اومد و وضعیتش و چک کرد، گفت باید ده روز استراحت مطلق داشته باشه و با اصرار خود رویا برگه ترخیصش و امضا کرد، پرستار و صدا کردم و اومد کمکش لباس هاش عوض کنه منم رفتم حسابداری بیمارستان،بعد از انجام کارها کمکش کردم و سوار ماشین شد و به راه افتادیم

/سوم شخص/
به رئیسش زنگ زد تا بگوید چه کسی به بیمارستان رفته است ولی میترسید با دادن این خبر موجب اعصبانیت کامران شود و به خاطر کم کاریش اخراجش کند
ولی چاره ای نبود با ترس شماره اش را گرفت و منتظر ماند

+الو میشنوم بنال

_سلام رئیس، میگم رفتم به ابدارچی مسافر خونه باج دادم یکم اطلاعات بهم داد، راستش رویا فرهمند و بردن بیمارستان

+لعنتی کدوم بیمارستان؟!

_پرسیدم ولی خبر نداشت

+پس با کی رفته، باید تو اون خراب شده یکی بوده باشه که همراهش رفته باشه دیگه

_شاید قبل از اینکه حالش خیلی بد بشه زنگ زده اومدن همراهش، اخه یارو میگفت:زنه بیهوش بوده

+وای بابک حالم بهم میخوره از اطلاعات دست و پا شکسته مرتیکه احمق خنک خر،
شیما... شیما شیما کری صدام و نمیشنوی؟

~چرا میشنوم ولی وقتی تو دستشوییم
چطوری جوابت و بدم حالا چیه انقدر برزخی شدی؟

+زنگ بزن سینا ببین کجاست؟

~حالا فکر کردی الان زنگ بزنم جوابم و میده!!!

+هرچی زود باش

همراهش را برداشت و زنگ زد ولی خاموش بود

~گوشیش خاموشه، حالا چیشده

ماجرا رو تعریف کرد و اتش حسادت بیشتر را در دل شیما شعله ور تر کرد

+پاشو از همین امشب میری عمارتشون و بست میشینی، پاشو ساکت و جمع کن برو

___

به عمارت رسیدیم و در و با ریموت باز کردم ماشین به داخل بردم که زهرا خانم تو باغ بود تا ما رو دید به سمت ما دوید

+سلام اقا،سلام رویا جون کجا بودی اخه؟!

زهرا خانم رویا حالش مساعد نیست
کمکش کن ببرش تو

+چشم اقا ولی اقا از دیشب تا حالا اون دختره اومده اینجا،شیما رو میگم

پس چرا بهم زنگ نزدین؟

+اقا جسارت میشه ولی گوشیتون و خاموش کرده بودین

باشه، تو کمک رویا کن من الان میام تو
اه اه این بختک معلوم نیست تا کی میخواد وصل من باشه

با اوردن اسم شیما حالم دگرگون شد، به ناچار با کمک زهرا خانم داخل عمارت شدیم، همه نشسته بودن،که با وارد شدن ما مهرو به طرفم دوید شهناز جون با اخم نگاهم کرد و سرش و انداخت پایین، که مهرو صورتم و بوسید و کنار گوشم گفت:

~نمیدونستم انقدر ناز داری ،خوش امدی عزیزم

_رویا جان بهتری؟ بیا بشین

ممنونم داداش،با شرمندگی سرم و انداخته بودم پایین و با قدم های اهسته
به طرف شهناز جون رفتم، سلام شهناز جون

+سلام به روی ماهت عزیزم، خوبی مادر؟
برو تو اتاقتون استراحت کن، زهرا بیا کمک رویا کن

اومدم برم بالا که دختره دست و رو نشسته گفت:

~مامان شهناز منظورتون اتاق سینا نیست که؟


+چرا اتفاقا منظورم اتاق سینا

~من اجازه نمیدم، سینا شوهر منه پس اجازه نمیدم یه زن بیوه تو تخت شوهرم بخوابه، بعدشم دیشب من تو اتاق مهمان نخوابیدم از نیمه شب رفتم اتاق سینا و وسایل این خانم هم جمع کردم و ریختم تو اتاق مهمان

شهناز جون من تو اتاق مهمان راحت ترم، همون موقع سینا وارد شد و بعد از یه سلام کلی اومد روبه روی شیما قرار گرفت و گفت:

کی به تو اجازه داد بیای اینجا، مگه من نگفتم خودم امروز میام اونور

~ شوهرم هر جا باشه منم همون جا هستم چه اینجا چه اون ور

همین الان از این جا میری

~نمیرم ببینم میخوای چی کار کنی؟

الان میبینی چی کار میکنم، رفتم طرفش و بازوش و با اعصبانیت گرفتم و به بیرون بردم، قفل ماشین و زدم و در و باز کردم و هولش دادم داخل ماشین،بشین خودمم سوار شدم و راه افتادم ، ادرس بده

~نمیدم، چرا اون و انقدر دوست داری؟
مگه من چیم کمتره؟ اون که طرد شده است، بیوه است، یه قیافه معمولی داره
وای من همه چی دارم، هم خوشگلم هم خانواده دارم درسته پدرو مادرم مردن ولی برادرم مثل کوه پشتمه

عشق و دوست داشتن به این حرف ها نیست، رویا برای من همه چیزو و همه کسمه پس حواست و جمع کن دورو بر خط قرمز های من نگرد، حالا هم ادرس بده بزارمت و خودم میخوام برم شرکت

~منم میام شرکت از امروز دوباره میخوام بیام شرکت، بعد هم بریم پیش ما

دیگه سکوت کردم و راه شرکت و در پیش گرفتم

اومدم تو اتاق سینا که دیدم شیما همه وسایلم و جمع کرده به اتاق مهمان رفتم
که دیدم بله تمام لباس ها رو ریخته روی تخت، حالم چون مساعد نبود از روشون یه دست لباس برداشتم و به سمت حمام حرکت کردم، وقتی اومدم بیرون دیدم زهرا خانم داره لباس ها رو تا میکنه، زحمت نکش خودم مرتبشون میکنم، میزارم تو کمد همین اتاق

_اگر اقا سینا بفهمه اومدین تو این اتاق ناراحت میشه

نه ناراحت نمیشه ما که فعلا به هم محرم نیستیم، راستی مهتاب کجاست؟
چند روزه نمیبینمش؟!

_داییش فوت کرده رفته شهرستان این چند روز هم که دوتا پسرا همش خونه بودن، بعدش هم فکر کنم تو این یکی دوز اینده بیاد

روی تخت دراز کشیده بودم که مهرو و شهناز جون هم اومدن به احترامشون نیم خیز شدم که با دست اشاره کرد راحت باشم

وقتی رسیدیم شرکت یه راست وارد اتاقم شدم و اجازه ندادم شیما وارد بشه،
برو به اتاق خودت، گوشی برداشتم و زنگ زدم سروش

~جانم سینا؟

برای من لباس بیار، یادت نره، گوشی قطع کردم و به برگه هایی که روی میز بود
و مرتب کردم انقدر کارهای عقب افتاده
داشتم که تا ظهر حتی وقت یه چای خوردن هم نداشتم، در باز شد و سروش اومد تو
+سلام خسته نباشی،بیا اینم لباسها، ساک این دختره هم تو اتاقت بود اوردم

از خونه چه خبر؟

+از خونه یا از رویا؟

اول رویا اخرم رویا

+ظاهرا دارو هاش و خورده بود و خوابیده بود، میگم سینا حالا که خانوادش میدونن رویا پیش ما هست بگیم بیان و رویا رو با خودشون ببرن، تا اوضاع تو سروسامون بگیره اون موقع رسمی میری خاستگاری و انشاالله یه عروسی درست و درمون،

حرفشم نزن، رویا چه محرم من باشه چه نباشه باید تو عمارت زندکی کنه

+حرف زور نزن برادر من

سروش اوقات من تلخ و سگی هست دیگه گند نزن بهش، تو زنت و گرفتی و الانم خدا روشکر بی دردسر بچه اتم داری
من و درک نمیکنی!!

+میدونم الان ناراحتی،پس تنهات میزارم

با رفتن سروش تمرکز کاریم ازبین رفت، گوشی و بر داشتم و زنگ زدم عمارت زهرا خانم جواب داد و گفتم گوشب و بده به رویا منتظر بودم که صدای ظریف و نازش تو گوشی پیچید

سلام عزیزم خوبی؟

سلام قشنگترینم، شما بهتری؟

مگه میشه با مراقبت های زهرا خانم و
شهناز خانم بهتر نشد، البته صدات و که شنیدم ارامشمم برقرار شد.

عشق منی تو، رویا ناراحت نمیشی که این چند روز امارت نیام،یعنی خودت که میدونی مجبورم برم خونه این عجوزه

مگه میشه نارحت نبود،ولی چاره چیه
برو عزیزم فقط یعنی... چطوری بگم!.. با هم تو یه اتاق میخوابین؟

رویا جان،این فکر ها رو بریز دور ، من به جز تو دستم به هیچ دختری نمیخوره
این و مطمئن باش

باشه عزیزم، رو کارت تمرکز کن تا زود تر تموم بشه، خواهش میکنم

باشه عزیزم، تو این دو سه روز که نیستم مراقب خودت باش باهم در تماسیم باشه؟

باشه عزیزم، بروذبه کارت برس
مواظب خودتم باش

باشه عزیزم فعلا خدا نگهدار
بعد از اینکه تلفن و قطع کردم، فهمیدم چقدر گرسنه ام سفارش غذا دادم که بعد از چهل دقیقه در اتاق بدون در زدن باز شد
و شیما دو پرس غذا دستش بود و اومد تو
وظیفه تو نبوده غذای من و بیاری؟

~میخواستم برای خودمم غذا سفارش بدم که شنیدم داره برای شما هم سفارش میده به خاطر همین گفتم دوتاش کنه و اولین غذای مشترکمون و با هم شریک بشیم

من ترجیح میدم تنهایی غذام و بخورم، تو هم بروبا هرکسی که میخوای غذات و بخور،

~من میخوام کنار شوهرم غذا بخورم و از جام هم تکون نمیخورم

هه شوهرم، خیلی عوضی  هستی
تو با دروغ و نیرنگ به خواسته های دلت
میرسی، معلوم نیست چه کلکی زدی و پزشکی قانونی و دادگاه و خریدی ولی بدون چاه کن همیشه ته چاه، منم میام تو بازیت ببینم کدوم میبریم

~باشه بیا شرط ببندیم، من اگر بردم و عاشقت کردم، برای همیشه قفل قلبت و به نام خودم زدم، هرچی که من بگم و بخوام باید انجام بدی،اگر هم که تو بردی
هرچی که ازم بخوای انجام میدم، اوکی؟

او کی ،فعلا باید من بازی و از یه جایی
شروع میکردم، که زود تر این بساط جمع بشه، نهار رو به زور فقط برای رفع گرسنگیم خوردم و گفتم:چرا هنوز اینجایی
پاشو برو به کارت برس الان کارمند ها شک میکنن

~به چی شک کنن؟ من سفارش غذا برای همه کار مندهای شرکت دادم حتی طبقه های پایین، و اعلام کردم به مناسبت عقدمون هست

با حرفش سرم تو دستام گرفتم و گفتم:برو بیرون جلوی چشمام نباش
بدون هیچ حرفی از اتاق رفت بیرون

یعنی قراره چند روز نبینمش!!؟
من از حالا دلتنگشم، نکنه حسی بینشون شکل بگیره، انقدر این سوالات ذهنم و فرا گرفته بود که داشتم دیوونه میشدم، غروب شده بود و دل منم بی قرار تر از چند ساعت گذشته، به خاطر وضعیت جسمی که داشتم زیاد نمیتونستم راه برم و فعالیت کنم، صدای گریه شاهرخ عمارت و برداشته بود معلوم نیست طفلک چش شده بود؟! اروم بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم صداش از پایین میومد
از اسانسور پایین رفتم که دیدم مهرو داره راه میره وطفلک و هی تکون میده
مهرو شاهرخ و بده من ببینم چی شده؟


+رویا معلوم نیست از صبح تا حالا چرا انقدر به خودش میپیچه

چرا دکتر نبردیش؟

+زنگ زدم مطب دکترش رفته مسافرت

حالا بدش من، روی مبل نشستم و بچه رو گرفتم بغلم، جونم چرا گریه میکنی عزیزم، یاد پروین خانم افتادم که هر موقع مانیا زیاد گریه میکرد بهش قند داغ میداد
زهرا خانم، زهرا خانم

~جانم ؟

یکم اب جوشیده ولرم با یه نصفه یه حبه قند ریز و حل کن بریز تو شیشه شاهرخ بیار

+براش ضرر نداشته باشه؟!

_نه مادر چه ضرری اون موقع که سینا و سروش هم نوزاد بودن دل درد میکردن بهشون قند داغ میدادیم خوب میشدن

~بفرما رویا جان

شیشه رو از زهرا خانم گرفتم و گذاشتم تو دهن شاهرخ اروم اروم خورد و بعد از پنج دقیقه دلش اروم شد و خوابید
الهی عزیزدلم چقدر معصوم و خوابیده،
مهرو هر موقع دیدی دلش درد میکنه یکم بهش از این بده،همیشه پروین خانم
به دادم میرسید،هیچ کس و نداشتم که بچه داری یادم بده ولی خدا یه فرشته و سر راهم گذاشت و تر و خشک کردن بچه رو بهم یاد داد
ساعت نه شب نشون میداد همه کارمند ها رفته بودن فقط شیما و من تو شرکت بودیم کار هام و تموم کردم و لباس هام و برداشتم و ساک اون و اصلا دست نزدم و بهش گفتم:ساکتم با خودت بیار

+نمیشه حالا یکم جنتلمن باشی؟

نه خسته میشم ، مگه خودت دست نداری پس بیار همونجوری که دیشب برده بودیشون عمارت

+خیلی خوب بابا

سوار ماشین شدیم و ادرس داد و حرکت کردم، وقتی رسیدم با دیدن خونه که حتی نمیشد بگی عمارت به قول سرهنگ کاخ روبه روم هنگ کرده بودم،ولی به خودم مسلط شدم و ماشین به داخل پارکینگ هدایت کردم بعد از پارک کردنش شیما جلوتر از من به راه افتاد بعد از ورودمون به عمارت کاخ مانندشون که بدون شک بسیار مرموز
بود اصلا حس خوبی نداشت ، اتاق من کجاست؟ احتیاج به حمام دارم

~قرار از امروز اتاق پدر و مادرم برای ما باشه

گفتم اتاق من نه اتاق ما

~مگه قرار نشد بازی کنیم، پس اتاق ما هم جزو بازیمون هست،

به ناچار دنبالش ازپله های مارپیچ که همه از گرون ترین سنگها بود تزئین شده بود بالا رفتیم، دیوار ها، سقف، زیباترین کچ بری ها به کار رفته بود ولی با جرعت میتونم بگم این زندگی با این همه دم و دستگاهی که داشت یکم روح نداشت
بی حسی کامل و میشد توش درک کرد
روبه روی یه در بزرگ که کل در منبت کاری شده بود قرار گرفتیم، یه کنترل کوچکی از پشت قابی که کنار در به دیوار بود برداشت و با زدن یه دکمه کوچک قفل در باز شد دستگیره رو پایین کشید و در و باز کرد، اتاقی حدودا صد متر که یه تخت سلطنتی بزرگ وسط اتاق یه دست مبل گوشه اتاق و وسایل دیگه ای همه بسیار شیک و حساب شدن چیده شده بود، با دری که گوشه اتاق دیدم فهمیدم باید سرویس باشه لباس هام و برداشتم و بدون حرفی وارد شدم بعد از یه حمام حسابی بیرون اومدم که دیدم شیما با یه لباس کاملا باز روی مبل نشسته و داره قهوه میخوره

+عافیت باشه عزیزم

جوابش و ندادم و سریع چشم ازش گرفتم و سمت کتم رفتم و گوشیم و خارج کردم تا به مادرم یه زنگ بزنم، بعد از خوردن چند بوق مادرم جواب داد، سلام به شهناز جون خودم، چطوری مادر عزیز تر از جانم

_سینا خوبی؟دلم برات یه ذره شده مادر
چی کار میکنی؟

خوبم قشنگم، زنگ زدم حالتون و بپرسم

_همگی خوبیم، یعنی نمیای یه سر بهمون بزنی فعلا؟

چرا میام عزیزم، فعلا کاری نداری؟

_نه مواظب خودت باش ، خدا حافظ

خدا حافظ، بالشت روی تخت و برداشتم و روی کاناپه سه نفر اتاق انداختم و دراز کشیدم دستم و روی چشمهام گذاشتم تا چشمم بهش نیفته
چه زندگی برام ساخته شده!!!الان باید پیش عشقم باشم نه اینجا که انگار در و دیوارش دارن من و میخورن

+سینا جان نخوابی ها الان باید بریم شام ،
کامران هم میاد

تو همون حالتی که بودم گفتم:من میل ندارم میخوام بخوابم تو برو شامت و بخور

+اینجوری که نمیشه!!

همین که گفتم، یه کلمه دیگه حرف بزنی میرم و پشتمم نگاه نمیکنم

+ باشه بابا، بداخلاق

دوست داشتم این شرش و کم کنه تا من بتونم با رویا تصویری صحبت کنم،خدا روشکر انتظارم طولانی نشد و قدم نحسش و از اتاق گذاشت بیرون سروش و گرفتم که اولین بار جواب نداد دومین بار دیگه جواب داد سلام سروش خوبی؟

+سلام به برادر اسیرم، چه خبر؟ گوشی و یه دور بچرخون ببینم مکانت درست و حسابی هست یا نه؟

سروش رویا کجاست؟

+کنار مادر نشسته دارن تلوزیون میبینن

گوشی و برو بده بهشون

+یعنی دلت برای من تنگ نشده؟

نه،زود باش تا این دختره نیومده،
گوشیش و برد داد به مادرم و رویا کنار هم نشسته بودن، هر جفتشون با دیدنم چشمهاشون برق اشک گرفت، سلام بر دو بانوی عزیزم شهناز جونم خوبه؟
رویا خانمی چطوره؟

_سلام پسرم ما خوبیم خداروشکر میدونم دوست داری با رویا تنها حرف بزنی گوشی و میدم بهش

گوشی و از شهناز جون گرفتم و به سمت سالن غذا خوری رفتم روی یکی از صندلی ها نشستم، گوشی و روبه روم گرفتم، خوبی سینا جان؟

من با دیدن تو خوبم،وقتی کنارت باشم خوبم،وقتی تو اغوشم باشی خوبم
وقتی بتونم موهات و نوازش کنم و بتونم تعداد نفس های گرمت وبشمرم خوبم،رویا
الان خوب نیستم ، اینجا خیلی بزرگه ولی قفسه،زندانه غیر قابل تحمله،ولی چاره ای نیست باید تحمل کنم، بهتر شدی دردت کمتر شده؟

درد جسمم بهتره،ولی وقتی تو نباشی
درد روحم عذابم میده، سینا عمارت بدون تو سوت و کوره،حالا چیکار میکنی اونجا؟

فعلا که دارم تصویر عشق اول و اخرم ومیبینم و لذت میبرم، بزار کارم تموم بشه، زندگی برات بسازم همه حسرت بخورن مخصوصا این خواهر و برادر عجوزه

شام خوردی؟

نه بابا، شکمم اهنگ غار وقورش بلند شده

معدت درد نگیره؟! بهشون بگو برات غذا بیارن مگه به اسیری بردنت؟!

فدات بشم که نگرانمی،باشه عزیزم صدای پا میاد فعلا کاری نداری؟

نه عزیزم مواظب خودت باش

قبل از اینکه قطع کنه بوسه ایبه چهره اش زدم ، گوشی و خاموش کردم که صدای باز شدن در اومد دوباره به حالت اول برگشتم معلوم بود فقط خودش نیست

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : roya
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 4.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 4.0   از  5 (2 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

دومین حرف کلمه lqfg چیست?