رمان رویا قسمت 10 - اینفو
طالع بینی

رمان رویا قسمت 10

یعنی چی؟ منظورت و نمیفهمم؟!

میگم نکنه فقط از روی.... ولش کن
اشتباه کردم

یا حرفی و نزن یا اینکه حرفت و کامل بگو ، الان هم بگو چی میخـواستی بگی؟

میترسم با سوالم ناراحتت کنم

اگر قول بدم ناراحت نشم چی؟اون موقع میگی؟

اومدم ازش بپرسم که بخاطر خودم بهم جواب مثبت داده یا از بی کسی،ولی هر کاری کردم نتونستم بپرسم،خدا لعنتت کنه شیما، که با یه کلام حرفت شک انداختی به جونم، منتظر نگاهم میکرد که
شاهرخ شروع کرد به گریه کردن، الهی عمو قربونت بره که به موقع گریه کردی؟

با گریه کردن شاهرخ چشم ازش برداشتم و بغلش کردم، جانم عزیزم، گشنه ات شده، گاهی یواشکی و بدور از چشم بقیه وقتی شاهرخ پیشم بود سینه ام و دهنش میزاشتم، حیف شیری که تو سینه ام بود و این بچه نمیتونست کامل ازش بخوره، و خیلی مواقع میفهمیدم گریه اش به خاطر منه ولی روم نمیشد به مهرو بگم،ممکن بود از دستم ناراحت بشه،
وقتی به اغوشم گرفتمش دهنش و سمت سینه ام کج میکرد که باعث تعجب سینا شده بود

این چقدر شکمو، چطوری فهمیده سینه منبع غذا میتونه باشه؟

خب غریزه اشون به بچه ها میفهمونه دیگه،این که سوال نداره، شاهرخ داشت بی تاب تر میشدو دل من هم بیتابی میکرد، اصلا حس غریبی به این بچه نداشتم،از ترس اینکه سینا چیزی بفهمه
بهش گفتم:سینا جان شاهرخ و ببر بده بهشون سیرش کنن بچه گشنه است

چرا رنگت پریده؟!

برو دیگه، بچه هلاک شد

شاهرخ و ازش گرفتم و بردم سمت اتاقشون هنوز در نزده مهرو در و باز کرد و بچه رو ازم گرفت، دوباره سریع برگشتم تو اتاق که دیدم رویا سرش و گرفته تو دستاش، رویا من و نگاه کن، تو چشمام نگاه کن

وقتی اومد وگفت تو چشمام نگاه کن اول نگاهش نکردم تا اینکه دست انداخت زیر چونه ام و دقیق به چشمام نگاه کرد، دستش و سمت لباسم برد و خیسی روی پیراهنم که ترشح شیر بود و تو دستش گرفت و پرسید؛

تا حالا به شاهرخ از شیر خودت دادی؟

چشم ازش گرفتم و گفتم:دو سه دفعه

مامانم و مهرو میدونن؟

نه، نمیدونن، سینا به خدا...

هیس، هیچی نگو رویا، قرار نبود این بچه به تو وابسته بشه ، قرار نبود از شیره وجودت بهش بدی

بزار حرف بزنم، نمیخواستم بدم، ولی اون بچه از شکم من اومده بیرون، بهش وابسته ام، یه دفعه که مهرو رفته بود بیرون،کنجکاویم گل کرده بود که بببینم سینه میگیره یا نه، وقتی سینه ام و گرفت یه حس خاص اومد سراغم، یاد مانیا افتادم، اون روز تا وقتی مهرو بیاد فقط از سینه من تغذیه کرد، حالا از اون روز دوبار بیشتر بهش شیر ندادم

چرا دادی؟چرا نتونستی روی احساساتت سرپوش بزاری؟!
فردا صبح اماده میشی میریم دکتر یه دارویی چیزی بده زود تر شیرت خشک بشه

لازم نیست، چند روزی بگذره و بهش شیر ندم خودش خشک میشه

من هم به فکر تو هستم هم به فکر اون طفل معصوم، میدونی اگر بهت وابسته بشه دیگه مهرو مادر خودش نمیدونه!!؟
یا اگر خودت وابسته اش بشی و نتونی چند روز ببینیش چقدر روحیت خراب و داغون میشه
ببخشید، اشتباه کردم خواهش میکنم دعوام نکن

با ناراحتی و دلخوری از کنارش بلند شدم یه نگاه بهش انداختم که دیدم تمام بالاتنه پیراهنش از شیر خیسه، من دارم میرم اون ور تو هم پاشو لباست و عوض کن، یادت باشه فردا ده صبح اماده باش بیام دنبالت بریم دکتر

دو روز دیگه وقت دکتر خودمه، نمیخواد فردا از کارت بزنی، پس فردا که رفتم به دکتر میگم، تو هم دیگه نگران نباش، دیگه بهش شیر نمیدم، تو درست میگی

نزدیکش شدم و خم شدم روی موهاش و بوسه زدم ، سرش هنوز پایین بود یه نفس عمیق کشیدم و از اتاق اومدم بیرون، به سمت اتاق خودم رفتم و در و باز کردم که دیدم خانم داره تو کمد های من فضولی میکنه،اعصاب درستی نداشتم به خاطر همین با تشر و دادخفیفی گفتم: فضولیت تموم شد بیا پایین بریم

بعد از رفتن سینا حسابی گریه کردم،
چرا حال امروز من باید اینجوری باشه، انقدر با دخترم حرف زدم و درد و دل کردم تا دیگه تاریکی اتاق و فرا گرفت، سینه هام درد میکرد، کلافه شده بودم شیرم و با هزار بدبختی دوشیدم و پای گلدونی که گوشه اتاق بود ریختم یکم سبک شده بودم، لباسم و عوض کردم و رفتم پایین، کنار شهناز جون نشستم

_از حرفای شیما ناراحت نشو، از حسادت این حرفا رو میزنه، امیدوارم هرچه زودتر این قضیه جمع بشه من دیگه طاقت ندارم
ناراحتیت و ببینم، رویا من یه کاری کردم،

چی؟!

_پدر و مادرت و درجریان همه چی قرار دادم، یعنی از اول از ده ماه پیش که بین تو سینا صیغه خونده شد،درجریان بودن
حالا هم برای فردا شب دعوتشون کردم تا با هم روبه روتون کنم و تمام کدورت ها از بین بره

وای راست میگین؟! شهناز جون چرا این کار و کردین،من مطمئنم که بابا من و نبخشیده، من نمیتونم فردا شب حضور داشته باشم

_شما میای پیش من میشینی، لازمم نیست حرفی بزنی، پدر و مادرت هم دلتنگت هستن، ولی غرور پدرت اجازه نمیداده ببخشتت

دلشوره عجیبی به وجودم نشست، هر چند دقیقه انگار چیزی تو دلم فرو میریخت
کاش سینا اینجا بود و ارومم میکرد، ازم دلخور شده بود، تو افکار خودم بودم که مهرو صدام زد

+رویا فردا بیا بریم پاساژ لباس بخریم

من لباس دارم، اگر دوست داری همراهیت کنم میام ولی برای خودم چیزی نمیخوام

_رویا فردا با مهرو میرید خرید، باید برای فردا شب بهترین لباس تنت باشه

دیگه نتونستم روی حرفش نه بیارم

تو اتاق نشسته بودم و داشتم مجله روی میز و نگاه میکردم ، که در اتاق باز شد و شیما با لباس عربی باز اومد جلوم ایستاد
کنترل کوچیکی دستش بود و دکمه اش و زد و یه اهنگ عربی بخش شد، با ریتم اهنگ شروع کرد به رقصیدن، انقدر هماهنگ و ظریف حرکات و انجام میداد که هر کاری میکردم چشم ازش بردارم غیر ممکن بود، با ارایشی که کرده بود چشماش نافذ شده بود،احساس میکردم دارم جادو میشم،اب دهنم و به بدبختی قورت میدادم، حالم بد بود،من مرد بودم غریزه داشتم، یه لحظه وجدانم بهم نهیب زد «سینا ازش چشم بگیر» سرم انداختم پایین و دستم و مشت کردم،چنان دادی زدم که حنجرم درد گرفت«جمع کن این بساط و تا بلند نشدم روسرت خرابشون کنم»

+هه باختی سینا خان، من نگاهت و لرزش مردمکت و دیدم، یک هیچ به نفع من

گمشو از جلوی چشمام برو اون ور، بلند شدم و به سمت حمام رفتم وان و اب سرد کردم و دراز کشیدم، ذهنم و معطوف رویا کردم ولی اون اندام و حرکات عضلات شیما دست از سرم بر نمیداشت، یک ساعتی گذشت یه دوش گرفتم و اومدم بیرون که خبری از شیما نبود، از اتاق زدم بیرون و وارد یه راه رو شدم که شش تا در داشت در اول و که باز کردم خبری نبود در دوم به در سوم که رسیدم، دستگیره در و پایین کشیدم ولی در قفل بود، در چهارم باز بود ولی چیز خاصی نبود دوباره برگشتم جلوی در سوم اطرافش و نگاه کردم که دیدم دوربین کار گذاشتن، بیخیالش شدم و بقیه اتاق ها رو دید زدم که خبری نبود، به سرگرد اس دادم گفتم یه همچین اتاقی با چه موقعیتی هستش،

____
+شیما چیکار کردی که انقدر شنگولی؟!

_با دلش بازی کردم، راستی شماره پرستار
شهنازم از گوشیش یواشکی دیدم وحفظ کردم، فردا بهش زنگ بزنم یه قرار بزارم ببینم باهامون راه میاد یا نه؟!!

+حالا میخوایش چی کار؟

_عکس ها و فیلم و باید یه جوری به دستش برسونم دیگه،از طرفی هم باید یه جاسوس تو اون عمارت داشته باشم، اخه امروز که رفتم نمیدونی تو چه وضعیتی سینا و رویا رو دیدم که...

+ مگه هنوز به هم محرم هستن

_من که نتونستم بفهمم، ولی سر در میارم به زودی
ساعت و نگاه کردم شش ونیم عصر بود، صبح با مهرو رفتیم خرید کردیم ، میخواست ببرتم ارایشگاه که دیگه قبول نکردم ، از دلشوره اضطراب حالت تهوع داشتم، به لباسی که روی تخت بود نگاهی انداختم، یه شلوار مشکی با یه پیراهن تنیک طرح سنتی سفید،خیلی خوشگل و خاص بود ولی این چیز ها من و خوشحال نمیکردن، از دیروز تا حالا که رفته یه زنگ بهم نزده همش صفحه گوشیم و نگاه میکنم که شاید یه پیام از طرفش داشته باشم، ولی هیچی خدا کنه امشب بیاد، اخه کی مثل من زندگی کرده همش تو اضطراب و دلتنکی و مصیبت، با صدای در به خودم اومدم

+ رویا جان میتونم بیام تو

بفرما زهرا خانم

+هنوز حاضر نشدی، حتی حمام هم نرفتی!؟

الان اماده میشم حالا مگه اومدن؟

+نه هنوز ولی خانم گفتن بیام اگر کاری داری انجام بدم

ممنونم الان اماده میشم میام پایین، شما برو ، راستی سینا هنوز نیومده؟

+خانم بهش زنگ زد ولی نمیدونم چی گفتن بهشون!

باشه ممنون،زهرا خانم رفت و منم بلند شدم که اماده بشم

امروز خیلی خسته کننده بود، باید به پروژه سرکشی میکردم ،وقتی رسیدم اونجا دیدم کاری و درست از پیش نبردن،
با کلی ناراحتی و تشر به سر کارگرها و دوتا مهندسی که ناظر بودن از اون محل خراب شده زدم بیرون ، امروز حتی فرصت نکرده بودم یه زنگ به رویا بزنم، فکر کنم از دستمم ناراحته چون دیروز تا حالا خودش هم با من تماس نداشته، با اعصابی داغون از شرکت زدم بیرون و راهی عمارت شدم

__ زبان شیما ___

+الو،خانم مهتاب بابایی

~بله خودم هستم

+من شماره شما رو از یکی از دوستانم گرفتم،دنبال یه پرستار تمام وقت هستم

~ولی من الان سر کار هستم و متاسفانه نمیتونم در خدمتتون باشم

+من تعریف شما رو زیاد شنیدم، حقیقتش،حقوق خیلی بالایی داره

~اخه من با این جا که کار میکنم قرار داد
بستم

+اگر ممکنه باهم یه قراری بزاریم

~باشه مسئله ای نداره،ولی من تا ساعت هفت شب نمی تونم از کارم بزنم بیرون

+باشه امشب شام مهمان من تو رستوران....

~میبینمتون
___

تو مسیر برگشت بودم که گوشیم زنگ خورد،به صفحه نگاهی کردم که دیدم مادرم
سلام شهناز جون،خوبی عزیزم

_سلام سینا جان خوبی مادر؟

شکر،میگم من دارم میام اونجا

_باشه منتظرم

تو راه برگشت چشمم به یه طلا فروشی افتاد، ماشین و پارک کردم و وارد مغازه شدم، امشب باید نشونم دستش میکردم،بین انگشتر ها گشتم و زیباترینشون و انتخاب کردم و راهی شدم

لباسم و پوشیدم و موهام و شونه زدم و با گیره جمعش کردم و بالای سرم بستم،اصلا حوصله موی بلند و نداشتم، باید کوتاهشون میکردم، از طرفی سینا دوست داشت موهام و بلند کنم ، شال مشکی که لبه های سفید رنگ داشت روی سرم انداختم و از اتاق بیرون زدم، کنار اسانسور ایستادم که دیدم داره میاد بالا، احتمالا یا مهرو یا زهرا خانم، در باز شد و انتظار تنها کسی که نداشتم جلوی روم ظاهر شد

رسیدم و وارد عمارت شدم که دیدم پرستار مادرم داره میره تا من و دید اومد جلوم ایستاد و بعد از احوال پرسی خدا حافظی کرد و رفت و تو سالن هیچ کس نبود ولی صدای صحبت مادرم و زهرا خانم از اشپز خونه میومد به طرفشون رفتم، سلام مادرم، سلام زهرا خانم

_سلام عزیز دلم، خدا قوت

~سلام سینا خان خوبی؟

ممنونم،میگم من با رویا میام پایین،هر وقت مهمون ها اومدن یه تک به گوشی من بزنید ، از خستگی دیگه نمیتونستم از پله ها برم بالا به خاطر همین اسانسور و زدم و رفتم بالا،در و که باز کردم دیدم رویا جلوم ایستاده

سلام خسته نباشی

سلام به روی ماهت عزیزم، دستش و گرفتم و کشیدمش به اغوشم میدونستم ازم دلخور شده ،همین جوری که با یه دستم شونه هاش گرفته بودم و به خودم چسبونده بودمش،با اون دستمم صورتش اوردم بالا بوسه عمیقی روی پیشونیش نشوندم دوباره نگاهش کردم و چشماش و بست اینبار پشت پلک چشم هاش و بوسیدم،دست انداختم دور کمرش
مثل بچه ها بغلش کردم که دستش و انداخت دور گردم و صورتش و بین گردن و کتفم گذاشت، ای جان دختر کوچولوی خودمی ،راهی اتاق خودم شدم

با دیدنش یه سلام و خسته نباشی گفتم که با جوابش و کارهاش تمام دلخوری دیروز از بین رفت،همون جوری که مثل بچه ها بغلم کرده بود راهی اتاق خودش شدیم، من و روی تخت نشوند و خودش هم روبه روم نشست و دوتا دستام گرفت و گفت:

من دیروز یکم تند رفتم ولی کار تو هم اشتباه بوده، میدونم احساساتی شدی و بهش شیر دادی ولی اگر بهت وابسته بشه یا تو بهش میدونی چقدر جدایی براتون سخت و مشکله

مگه قرار من از این خونه برم که نخوام شاهرخ و ببینم

من بعد از ازدواجمون نمیخوام اینجا زندگی کنم، خودم خونه دارم

پس شهناز جون چی میشه؟تنها میشه که؟!
مگه قرار دیگه نبینیمشون؟! رفت و امد میکنیم ما میایم مادرم میاد خونمون والبته خانواده تو

ولی من دوست دارم در کنار خانواده تو زندگی کنم

حالا تا اون موقع تصمیم میگیریم، الان دوست دارم که

 نیم ساعتی از وجودت ارامش بگیرم
دراز کشید و من به اغوشش دعوت کرد،سراسر ارامشی بود که من از گرمای وجودش با تمام وجودم حس کردم

/زبان سوم شخص/

تو رستوران منتظر نشسته بود، گوشیش و برداشت و قفلش و باز کرد، به گالری رفت و فیلم رقصش و نگاه لغزان عشقش و بارها نگاه کرد، باید از همین راه ها وارد میشد و سینا رو به دام می انداخت فقط کافی بود یک ارتباط و بارداری, دیگه خیالش راحت میشد و میتونست یک شب راحت بخوابد

+ببخشید خانم سلطانی، بابایی هستم

_سلام بفرمایید بنشینید

بعد از اشنایی جزئی و خوردن یه شام
حرفش و شروع کرد

_من همسر سینا بهرامنش هستم،عروس شهناز که شما الان پرستارشون هستید

+امکان نداره، ایشون همسر دارن و اونجا زندگی میکنه حتی یه بچه هم دارن

_من زن عقدیشم، زن رسمیش،در ضمن اون بچه اونا نیست،بچه برادرشه

+اخه رویا بار دار بود

_ یعنی چی؟

+حالا شما چرا من و کشوندین اینجا؟

_ببین یه اپارتمان تو بهترین جای شهر برات میخرم فقط به یه شرط

+من ازکجا بدونم که شما راست میگین؟

_بیا این شناسنامم، اینم یه فیلم که بفهمی راست میگم

بعد از دیدن اسم سینا و فیلم مطمئن شد که این زن درست میگه

+حالا از من چی میخوای؟

_همه اخبار اون خونه، همه چی، کوچکترین خبر ها رو باید به من بگی جز به جز،قضیه این بارداری رویا هم برام تهش و در میاری و بهم میگی

+اگر قبول نکنم چی؟

_من انقدر ادم دارم که بدن از هست و نیست بندازنت، به نفعته با پیشنهادم راه بیای

+تا فردا بهت اطلاع میدم


دلم اروم گرفته بود، با تک زنگی که به گوشیم خورد، صورتش و بوسه ای زدم و گفتم:رویا جان من برم دوش بگیرم مهمون ها اومدن

سینا من میترسم با پدرم و خانوادم روبه رو بشم,نمیدونم چه واکنشی اونا وچه واکنشی من نشون میدم

نگران نباش، من در هر صورت پشتتم، رویا برای من لباس میزاری؟

باشه برو، به لباسم نگاه کردم که دیدم
وای شالم و تونیکم چروک شده،اول یه تیشرت سفید با شلوار کتون مشکی برای سینا گذاشتم، به اتاقم رفتم و اتو رو برداشتم و سریع یه اتو به لباس هام زدم و دوباره به تن کردم،برگشتم اتاق سینا که دیدم یه حوله به کمرش بسته و داره موهاش و سشوار میکنه،سریع چشم ازش گرفتم و اومدم برم بیرون که با حرفش منصرف شدم

پا تو از در بزاری بیرون من میدونم و تو ، رویا من شوهرتم میفهمی این و اگر تا الانم باهات راحت نبودم به خاطر اینه که دوست ندارم اذیت بشی، پس این خجالت ها رو بریز دور
 

 باشه
خانم.خوشگله ی اتو کشیده؟

سرم و به عنوان تایید تکون دادم

لباس من و بده

لباسش و از روی تخت برداشتم و دادم بهش

بلا خانم لباس ها رو باهم ست کردی؟

همینجوری ست شده، یه بادی به قپ قپ انداخت و گفت:

نه خوشمان امد، میبنم که زنان حرم برای به دست اوردن دلمان چه کارها که نمیکنند

سرورم میتونم بپرسم اون یکی چه کاری برای جلب توجهتان کرده است؟

اوف خبر نداری ضعیفه، هر چه قدر که تو با ناز ذاتی که داری دل ما را قلقلک میدهی،او میمون بازی میکند و ما را به دردسر

او غلط زیادی کرده، من خودم هر کاری که سرورم از من بخواهد دریغ ندارم، شما جان بخواه

هر کاری؟!

بله سرورم

امشب بعد از مهمانی برایم عربی برقص

شما خیلی پرو تشریف دارید،بنده هنوز نمیتوانم زیاد راه بروم، چه برسد به رقص عربی!!!

ای فلک زده سینا، تو چه پادشاهی هستی که حرم سرایت ناقص است

یه مشت کوبیدم به شکمش که خم شد، حالا شما هم ناقص شدی سرورم

نامرد، رویا جان حالت همینجوری که نمیمونه، نهایتا تا دو هفته دیگه مشکلی نداری! بعدش من میدونم و تو

با خنده ازش فاصله گرفتم و با غر زدناش لباسش و تنش کردو دستش و سمتم دراز کرد و گفت:

بریم عزیزم، میدونی عاشقتم

منم

میدونی میمیرم برات

منم

میدونی عزیزی برام

تو هم عزیزی برام

دستش و فشار کوچکی دادم و باهم از پله ها اروم اروم به سمت پایین حرکت کردیم، صدای نفس کشیدنش فرق کرده بود نگاهش کردم که دیدم رنگ به صورت نداره،چند پله مانده بود برسیم پایین، رویا چند تا نفس عمیق بکش، تا به خودت مسلط بشی

نگاه مظلوم، مانیا اون روز که رفتیم حجره از یادم نمیره، سینا این خاطره برام شده کینه

رویای من کینه ای نیست، من مطمئنم
بیا بریم

به اخرین پله رسیدیم از حال گذشتیم و به سالن پذیرایی رفتیم، با فشار دست سینا چشمهام و بستم و از خدا کمک گرفتم با گفتن بسم الله وارد سالن شدیم
نگاه همه یه جور خاصی بود تنها کسی که نگاهم نکرد، پدرم بود، نمیتـونستم قدم بردارم یعنی قادر نبودم،فقط تصویر صورتاشون جلوی چشمام بود،صدایی نمیشنیدم، احساس میکردم کر شدم، فقط صدای ضربان قلبم تو گوشم هم میکوبید هم مینوازیید، تمام تنهایی هام تمام این چند سال به انی در ذهنم نمایان شد و دیگه هیچی نفهمیدم

وارد سالن که شدیم سکوت عجیبی حکم فرما شد، تا اومدم به طرف خانواده
فرهمند برم دیدم رویا نقش بر زمین شد، لبهاش سفید سفید مثل گچ،با جیغ خانم ها به خودم اومدم که

زن رامین اومد و گفت:اقاسینا پاهاش و بالا بگیر سریع کاری و که گفت و انجام دادم ، نبضش و گرفت و گفت:

_یکم اب قند همراه با نمک بیارین ، رامین کیف من و بده سرم بنویسم برو بگیر

با مهر پزشکی که پایین نسخه زد فهمیدم پزشکه، اب قند و نمک و قطره قطره از گوشه لب رویا بهش میداد ، یه نگاه به همه انداختم که دیدم پدرش با فاصله از رویا روی زمین نشسته، نگاه ازش گرفتم و رو به خانم رامین گفتم، حالش خوب میشه؟

_اره از اضطراب افت فشار کرده الان سرم بزنم به هوش میاد ،فقط اگر میشه بلندش کنید بزارینش رو مبل زیر پاهاشم یه چیزی بزاریم که بالا قرار بگیره

پدرش بلند شد که خودش رویا رو بلند کنه که من گفتم:حاج اقا اجازه بدین خودم بلندش میکنم، سری تکون داد و یه دست زیر زانوهاش یه دست زیر گردنش انداختم و بلندش کردم،تنش سرد سرد بود
وقتی گذاشتمش روی مبل نا خدا گاه بوسه ای روی گونه اش گذاشتم، صدای ایفون نشون دهنده این بود که رامین اومد
زیر پاهاش و دو تا کوسن گذاشتم، رامین اومد داخل و سرم و دارو ها رو داد و خانمش سرم و وصل کرد، کمی خیالم راحت شد و پایین مبل نشستم، که با صدای مادر رویا به خودم اومدم

+دخترم چشماش پر از غم بود، ما بد کردیم، چقدر عوض شده، بزرگ شده،

~ریحانه جان چرا انقدر خودت و عذاب میدی؟! حالا که بهم رسیدین، الانم بهوش میاد و رفع دلتنگی میکنید، تو این مدتم شناختی که من از رویا بدست اوردم فهمیدم عاقل و مهربون تر از این دختر نیست،
پس مطمئن باش بخشیدتتون، شاید دلخور باشه ولی عاشقتونه

_چی بگم شهناز جون،ما این دختر و با طرد کردنمون نابودش کردیم

نیم ساعتی گذشت که دیدم کم کم داره چشم هاش و باز میکنه نیم خیز نشستم تا خودم و اول ببینه

کم کم چشمهام و باز کردم که سینا رو دیدم، بغض کردم و گفتم:
خواب دیدم مگه نه؟

نه عزیزم واقعیت، اومد دستش و خم کنه و اشکش و پاک کنه که خودم پیش قدم شدم و اشک از چشمهاش پاک کردم ،
رویا جان سرم بهت وصله دستت و تکون نده

میخوام بشینم ،زشته جلوی همه دراز کشیدم

نه بزار سرمت تموم بشه بعد،با صدای مادر رویا برگشتم و نگاهش کردم

+اقا سینا بلند. شین میخوام دخترم و ببینم

رفتم پایین پای رویا ایستادم و نظاره گر مادر و دختر شدم

+رویا عزیزم،الهی مادر دورت بگرده

با دیدن مادرم و حرف زدنش بغضم شکست و شروع کردم گریه کردم ، روی زمین کنار مبلی که روش خوابیده بودم نشست و صورتم و غرق در بوسه کرد

واکنش من فقط نگاه کردن به چین و چروک های صورتش و موهای سفیدش که از زیر روسریش بیرون زده بود، چقدر شکسته شده

+الهی دورت بگردم که اینجوری اشک نریزی

من بد بودم براتون،دختر خوبی نبودم،مامان خدا حسابی گوشم و پیچوند
مهدی و ازم گرفت، مانیا پاره تنم و ازم گرفت، همه چیزم و همه وجودم و ازم گرفت،مگه نفرینم کرده بودی؟

+رویا جانم،اینطوری نکن مادر دوباره حالت بد میشه ها

انگار با دیدن مادرش،مرگ مانیا براش تداعی شده بود، دیگه داشت تو گریه کردن زیاده روی میکرد رفتم کنار مادرش و گفتم:ریحانه خانم میشه چند لحظه برین کنار من ارومش میکنم، به حرفم گوش کرد و رفت کنار مادر نشست، شونه هاش گرفتم و بلندش کردم خودم نشستم و تکیه اش و دادم به خودم کنار گوشش اروم گفتم: رویا، جان من دیگه گریه نکن، قلبم و اتیش زدی، بدون توجه به حرفم روبه پدرش گفت:

بابا شما باید من و حلال کنید ولی من ازت دلگیرم،یادته مانیا رو اوردم حجره،گفتی من فقط یه نوه دارم،اونم بچه رامینه،خدا نگهدارش باشه، ولی خدا بچه من و ازم گرفت که واقعا فقط یه نوه داشته باشی، بابا دلم اتیش گرفته
فقط زجه میزدم و گریه میکردم انگار عقده
مرگ مانیا سر باز کرده بود و هیچ جوره اروم نمیگرفت ،

دیدم پدرش اومد و اشاره کرد بلند شم روبه عروسش گفت:

~مریم بابا بیا سرم و از دستش در بیار

یه خانمی اومد و سرم و از دستم در اورد و پدرم جای سینا نشست وذمن و تواغوش پدرانش گرفت.چند سال محروم بودم ،شونه هاش شروع کرد به لرزیدن و گفت:

~اون روز که رفتی، از کرده ام پشیمون شدم، ولی غرورم اجازه نداد بیام دنبالت ، من و ببخش دخترم، اگر تو من و ببخشی دخترت هم من و میبخشه،حلالم کن بابا
حلالم کن،

حسابی که گریه کردیم کمی اروم شدم ولی پدرم از کنارم تکون نخورد، دستم و تودستش گرفته بود، نگاهی به همه انداختم که دیدم چشمای همه پر از اشکه
وقتی سینا رو نگاه کردم دیدم سفیدی چشماش قرمزه وقتی دید نگاهم بهش
چشمکی زد و با نگاهش بهم ارامش داد

جو سنگینی به پا شده بود، باید عوضش میکردم، به اشپز خونه رفتم و به زهرا خانم گفتم: لطفاً شربت بیارین

با صدای مردی به عقب برگشتم،اصلا حواسم به غیر از پدر و مادرم به کسی نبود ، چقدر عوض شده بود

_شناختی ابجی خانم؟!

وای رامین، اومد جلوم و سرم و بوسید و من و محکم بغل کرد

_دلتنگت بودم،زبون دراز

اومدم پیش بقیه که دیدم بچه رامین پشت یکی از مبل ها قایم شده و یواشکی


نزدیکش شدم و از پشت بغلش کردم و برش گردوندم سمت خودم که دیدم گریه کرده ، خیلی شبیه رویاست، بهش گفتم:
عمو چرا گریه کردی!؟

_اته بابامم جلجه تلده (گریه کرده)

میخوای بریم پیش بابات بهش بگی دیگه گریه نکنه؟

_اون انومه جلجه نتنه دیده دسی تلده نمیتونه (اون خانومه گریه نکنه دیگه کسی گریه نمیکنه)

اون خانم عمه رویاست، برو بغلش کن، یواشکی بهش بگو، اگر گریه کنی عمو سینا به حسابت میرسه

_میتای دعواس تنی؟!(میخوای دعواش کنی؟)

اگر بخواد هی گریه کنه اره

_میجنیش؟(میزنیش؟)

اره
_ نتن،نجنش تنا داله (نکن،نزنش گناه داره)

اخه گریه براش خوب نیست،مریض میشه

_بتم عمبه دویا (بگم عمه رویا)

اره، از بغلم خودش و کشید پایین و دوید سمت رویا که داشت با رامین رفع دلتنگی میکرد، داشتم نگاهشون میکردم که پسر رامین به کل ابروی من و برد

_تو عمبه منی؟(تو عمه منی)

با صدای بچه ای چشم از رامین گرفتم و به پسر تپل و بامزه ای که مخاطبش و من قرار داده بود خیره شدم ازم پرسید؛تو عمه منی حیران نگاهش میکردم که پدرم گفت:

+ایدین پسر رامینه

از اسمش و دیدنش کلی ذوق کردم ، جوابش و دادم و گفتم:اره من عمه رویا شما هستم

_دین اداهه تفت: بت بتم جلجه نتن،اتل جیاد جلجه نتنی دعوات میتونه تاجه میجنتت،اودش دفت،به اودا لاس میتم
متنه عمو؟(این اقاهه گفت:بهت بگم گریه
نکن اگر زیاد گریه کنی دعوات میکنه تازه میزنتت، خودش گفت، به خدا راست میگم، مگه نه عمو؟)

عزیزم،تو چقدر شیرین زبون؟

همه با تعجب و ته چهره ای خنده بهم نگاه میکردن، جوابش و دادم و گفتم:چی بگم عمو، همه رو درست گفتی و ابرو برام نزاشتی، به رویا نگاه کردم که دیدم خیره به منه، با یه چشمک و بوس نا محسوس چشم ازم گرفت و سرش و انداخت پایین

یه حس غریبی داشتم، اصلا زیاد خوشحال نبودم شک به دلم افتاده بود
باهاشون غریبگی میکردم ، حرفی برای گفتن نداشتم و سکوت کرده بودم تا اینکه همسر رامین اومد جلو به پدرم گفت:

~میشه من با خواهرم اشنا بشم

+اره دخترم بیا جای من بشین من میخوام با سینا خان چند لحظه خلوت کنم

یعنی میخواد چی به سینا بگه نکنه، بخوان من و از اینجا ببرن تا زمانی که از سالن خارج بشن چشم ازشون برنداشتم

~من خیلی دوست داشتم شما رو زود تر از این ببینم

ممنونم از لطفتون

~میشه انقدر باهام سنگین حرف نزنی؟

ببخشید ولی اخلاق من طوری هست که سریع نمیتونم خودمونی برخورد کنم، شما پای بی ادبی

من نزارید

~ متوجه ام، اسمم مریم دوست دارم راحت صدام کنی مثل دوتا دوست و خواهر

حتما، مهرو هم بچه بغل اومد کنارمون نشست، دلم برای شاهرخ پر میکشید ولی میترسیدم بغلش کنم و بوی تنم گرسنه اش کنه ، که از بد شانسی من سروش مهرو صدا زد

_رویا شاهرخ و چند لحظه میگیری؟

اره عزیزم بدش من ، شاهرخ و تو اغوشم گرفتم که مریم گفت:

~وای چقدر نازه، اسمش چیه؟

شاهرخ خان، عشق من، ده دقیقه ای گذشت معلوم نیست پس این مهرو کجا رفته، شاهرخ هم شروع کرده بود به نق زدن و پشت دستش و میمکید، و گاهی دهنش و سمت سینه من کج میکرد و نفس نفس میزد

~چه رفتار عجیبی داره، انگار با بوی تن شما خیلی اشناست، اخه نوزاد ها با بوی تن مادرشون و میفهمن و موقع گرسنکی این واکنش و نشون میدن ، من متخصص کودکان هستم

هول شده گفتم: این اقا خیلی شکمو تشریف داره، تو این لحظات هم فرق بین مادر و غریبه رو تشخیص نمیده، از حالت خوابیده خارجش کردم و صورتش و روی شونه ام گذاشتم و گفتم:برم ببینم مهرو پس کجاست به این بچه شیر بده

~تو الان هنوز حالت جا نیومده بچه رو بده به من خودم میدمش به مهرو خانم

شاهرخ و ازم گرفت و از سالن خارج شد، احساس کردم لباسم کمی خیسه، از زیر شالم دست کشیدم به پیراهنم که دیدم بله حدسم درسته، شالم و مرتب کردم که خیسی پیراهن معلوم نباشه،

با پدر رویا راهی باغ شدیم که گفت؟

+ برام تعریف کن

چی و باید بگم؟

+هر چی که از رویا میدونی، از زمانی که اشنا شدین تا حالا همه چی و حتی روزی که بهش علاقه پیدا کردی؟

همه رو گفتم به غیر از بارداریش،
سری تکون داد و گفت:

+من دخترم و پاره تنم و به چه روزی انداخته بودم، دختر حاج عباس فرهمند
شده بوده پرستار با یه بچه مریض ، میدونی از روزی که رویا با بچه اش اومد حجره و من دلشکسته اش کردم تا الان و این لحظه یه شب هم عذاب وجدان رهام نکرده، حتی مرگ شوهرش و بچه اش و مقصر خودم میدونم، من خیلی در حقش کوتاهی کردم ولی امیدوارم بتونم جبران کنم و خدا رو شکر میکنم که تو و خانوادت و سر راهش قرار داد، فقط یه چیزی،من یه امانتی دادم دست پدرت تا برام نگهداره و به موقع اش ازش بگیرم، فکر کنم حالا موقع اش باشه، لطفاً تا هفته دیگه به دستم برسون

وای،حالا چطوری بهش بگم!!دزدیده شده!ولی سکوت کردم و گفتم:چشم
با هم به داخل عمارت رفتیم، زهرا خانم همه رو دعوت کرد به صرف شام،دست رویا رو گرفتم و با هم به سمت میز

رفتیم و نشستیم ، کنار گوشش اروم گفتم:خانم خوشگلم چی مخوری بکشم برات

هرچی خودت بخوری، اول یه کاسه سوپ ریخت، بعدش هم تویه بشقاب برنج و فسنجون ریخت و اشتراکی مجبورم کرد با هم تو یه بشقاب غذا بخوریم، زیر نگاه بقیه معذب بودم، ولی
سینا اصلا براش اهمیتی نداشت و تازه با اشتهای بیشتری غذاش و میخورد، چشمم افتاد به ایدین که دیدم با چه اشتهایی داره غذا میخوره تمام صورتش چرب بود، دوست داشتم لپای تپلش و گاز بگیرم

چرا محو ایدین شدی و غذات و نمیخوری؟

من سیر شدم ممنون، سینا ببین ایدین تمام صورتش و چربو چیلی کرده

کپلکی برای خودش،ابروی من و برد ولی اگر به گریه کردنت و ادامه میدادی شک نکن شب یه کتک مفصل از من نوش جون میکردی عشقم

سنگینی نگاه مادرم و حس میکردم ولی نمیدونم چرا نگاه ازشون میدزدیدم و دوست نداشتم ترحم توی چشم هاشون نگاه کنم، احساس بدی بود، افکار منفی ذهنم و درگیر کرده بود با فشار دست سینا به خودم اومدم و همه بلند شدن و به طرف سالن پذیرایی رفتن، نیم ساعتی گذشته بود که سینا همه رو به سکوت دعوت کرد

اگر ممکنه به من توجه کنید، با اجازه مادرم میخواستم این انگشتر و به دست رویا کنم تا به امید خدا بعد از سبک شدن کارم یه عقد و عروس مفصل بگیریم، با دست زدن مادرم بقیه هم دست زدن و جلوی پای رویا زانو زدم و انگشتر و به دستش کردم و روی انگشتش و بوسه زدم

باورم نمیشد سینا تو این اوضاع حواسش به همچین چیزی باشه، این انگشتر ارزش بالایی برام داشت،با شوق خاصی سینا رونگاه میکردم،ایستاد و منم ایستادم، بدون توجه به کسی دستم و دور گردنش انداختم و سرم تو سینه مردونه اش پنهان کردم،عطر تنش و با جان و دل می بوییدم با دست زدن خانواده ها اروم ازش جدا شدم ولی دست انداخت دور شونم و با هم نشستیم، که پدرم گفت:

_رویا بابا خوشبخت بشی

ممنونم،فقط همین و تونستم بگم،
همه بهم تبریک گفتن،مادرم اومد جلو من وبه اغوش کشید و صورتم و بوسه باران کرد، ولی نمیدونم چرا نسبت به محبت هاشون بی حس بودم.
دیگه ساعت دوازده شب بود که پدرم عزم رفتن کرد وگفت:

_رویا جان با ما نمیای بریم؟

یه نگاهی بهش انداختم که بگم نه ولی سینا سریع گفت:

اگر ممکنه رویا همین جا بمونه و تو فرصت مناسب با هم میایم خدمتتون،
احساس کردم با حرفم رویا یه نفس عمیق
کشید، با این حرکتش خوشحال شدم از این که حرف شیما راست نشد و رویا من و به خانوادش ترجیح داد یه دلگرمی حسابی برام شد

_ قدمتون رو چشم


بعد از رفتنشون، من ودسینا شهناز جون دور هم نشستیم و با هم حرف میزدیم که شهناز جون من و مخاطب خودش قرار داد و گفت:

+رویا الان چه حسی داری؟

یکم من و من کردم و گفتم: من نمیدونم چطوری باید محبت های شما رودجبران کنم، ولی حقیقتش وبگم اینه که
اگر من تو این عمارت و پبش شما نبودم؟!یا هنوز مهدی زنده بود و داشتم پیشش زندگی میکردم؟ اصلا شرایطم همین بود و درکنار شما نبودم و جای دیکه بودم و خودم میرفتم دوباره برای پذیرفتنم!ایا بازم من و قبول میکردن؟!!!

=این چه افکاری دخترم، شیطون و لعنت کن، خدا روشکر کن که الان مشکلاتت داره به پایان میرسه

شهناز جون، من واقعیت و میگم ،خواهش میکنم شما هم فرار نکنید
اگر به غیر از این بود بازم پدرم من و قبول میکرد یا براشون مرده بودم؟ با سکوتش سرم و انداختم پایین و دیگه سکوت کردم

حرفاش همه حقیقت بود، اگر شرایط
رویا به غیر از این بود بازم انقدر پذیراش بودن?!

+ رویا جان هیج وقت نمیشه با حدس و گمان زندگی کرد،چون جواب هاش نابودگره ، پس با شرایط جدیدی که از امشب برات به وجود اومده، سازگاری پیدا کن، پدر و مادر هر چه قدر هم که بد باشن ولی هرگز نمیتونن بچه هاشون و فراموش کنن

از کنار سینا بلند شدم و رفتم پایین پای شهناز جون نشستم و دست هاش و گرفتم و گفتم:شما برای من عزیز ترین هستی، وممنونم که به خاطر شادی من
این همه زحمت کشیدین ، امیدوارم بتونم جبران کنم

+تو بزرگترین محبت و در حق بچه های من کردی، پس حرف از جبران نزن

گوشیم رو ویبره بود و چند باری زنگ خورد که هر دفعه هم شیما بود، امشب میخواستم کنار رویا باشم،گوشی و خاموش کردم و رفتم دست گذاشتم روی شونه های رویا و بلندش کردم و گفتم:
بلند شو بریم بخوابیم که دیگه دارم از پا میفتم، ویلچر مادرم و به سمت اسانسور هول دادم و سه نفری رفتیم بالا، مادرم و به اتاقش بردم و بعد از زدن مسواکسش، خوابوندمش روتخت و با شب بخیری وارد اتاق خودم شدم که دیدم رویا روی تخت نشسته و خیره به انگشترش، خوشت اومد ازش؟ اگر دوستش نداری فردا با هم میریم عوضش میکنیم

نه خیلی خوشگله، ممنونم عزیزم
میگم سینا امشبم میخوای بری اونور ؟

نه فدات بشم، میخوام کنار خودت باشم من که یه خانم گل بیشتر ندارم،بقیه همه زود گذر و فانی هستن

میشه بپرسم،از این زودگذر ها و فانی ها چند تا تو دست و بالتون هست؟

شمارشش از دستم خارج شده،فردا امار بگیرم حتما میگم

/سوم شخص/

اسیرش امشب نیومده بود و دلش تو تلاطم حسادت غوطه ور شده بود مطمئن بود امشب و پیش معشوقش میگذرونه،
باید چیکار میکرد تا این اسارت و همیشگی کنه، تا صبح برنامه ریزی کرد تا
بتونه نقشه های پلیدش و پیش ببره،
تازه به خواب رفته بود که صدای اس گوشیش بلند شد پیام و باز کرد و دید از طرف مهتاب (من حاضرم باهات همکاری کنم فقط به شرط اینکه اسمی از من برده نشه)
خواب از سرش پرید، تمام عکس ها و سی دی ها رو در پاکتی ریخت و اماده در کمد گذاشت، اسی به مهتاب داد و نوشت:(امروز زودتر برو و گزارش کامل برام بفرست، درباره بارداریش هم حتما سر در بیار و بهم بگو)
ساعت و نگاهی کرد وقت خواب نبود باید به شرکت میرفت،باید دلبری میکرد، یه تاپ پشت گردنی مشکی به تن کرد زیباترین کت و شلوارش و به تن کرد یه شال هم ست لباسش به سر کرد کفش ورنی پاشنه بلندش و به پا کرد جلوی اینه ایستاد هیچ ایرادی در خودش پیدا نمیکرد
اصلا خدا در زیبایی ظاهری هیچ چیزی از این بشر کم نگذاشته بود، با حرص رژ قرمزش را برداشت و محکم روی لبهای قلوه ای اش کشید،پس چرا سینا من و نمیبینه مگه اون زن چی داره که من ندارم
با افکاری خراب و کینه توزانه به طرف شرکت حرکت کرد، بعد از رسیدن، ماشین و در پارکینگ پارک کرد ولی از ماشین پیاده نشد، منتظر ماند تا سینا بیاد و باهم به شرکت وارد شوند، نیم ساعتی گذشت ولی خبری نشد، به مهتاب زنگ زد و منتظر ماند

~الو سلام

_سلام، تو رفتی عمارت

~الان رسیدم

_سینا هست یا حرکت کرده؟

~دارن صبحانه میل میکنند البته با اون زنه رویا، یعنی نمیدونی که!! لقمه میگیره میزاره دهنش

_میتونی یواشکی فیلم بگیری برام بفرستی تو وات ساپ

~چشم
____
خانم راحت خوابید و فکر حال بیچاره من و نکرد، دستم و زیر سرش رد کردم و توی اغوشم گرفتمش و چشمهام و بستم
این چند وقت همچین ارامشی نصیبم نشده بود، با الارام گوشیم از خواب بیدار شدم که دیدم رویا چشم هاش بازه و دستش و گذاشته روی صورتم و زل زده به من چشمای بازم و که دید گفت:

فکر میکردم دیگه طمعم اغوشت و نمیچشم، وقتی از خواب بیدار شدم و خودم و تو بغلت دیدم کلی ذوق کردم،
ممنونم که دیشب تنهام نزاشتی

بدون حرفی نگاهش کردم و صورتش و بوسیدم

موشه زبونت و خورده

موشه زبونم و نخورده،خانم موشه دلم و برده،

خانم موشه هم عاشق اقا شیره شده از ساعت پنج صبح فقط داره نگاهش میکنه و تمام اجزای صورت اقا شیره رو حفظ میکنه که تو نبودش هر موقع چشماش و میبنده فقط چهره اون باشه که
پشت پلکاش نقش ببنده


اقا شیره دور خانم موشه بگرده که انقدر مهربونه، حالا به نظرت اگر اقا شیره
گرسنه باشه، باید چیکار کنه؟

اوم خب باید شکار کنه،

پس شکار کنه اره؟! سرش و به عنوان تایید تکون داد، باشه پس خانم موشه شکار خوبیه، اماده باش تا بخورمت

انقدر گازم گرفت و قلقلکم داد که ضعف کرده بودم، تو روخدا بسه،جان من بسه، الان گند میزنم به خودم و خودت،ولم کن برم سرویس

یه گاز کوچولو از گوشش کرفتم و رفتم کنار، سریع بلند شد و رفت سرویس،منم رفتم سرویس انتهای راه رو

وقتی از تخت اومدم پایین تازه متوجه لباس تنم شدم، وای!! جلوی اینه ایستادم تا صورتم و بشورم که دیدم جای ابادی روی صورتم نیست ، جای دندوناش تا روی گونه هام بود،با این لباس بیچاره حق داشت، وحشی دوست داشتنی من، بعد از انجام کارهام اومدم بیرون که دیدم سینا نیست،شالم و از روی صندلی برداشتم و انداختم روی شونه هام، به سراغ کمدش رفتم و براش لباس اماده کردم و روی تخت گذاشتم، چیزی نگذشته بود که اومد داخل اتاق

اومدم تو اتاق که دیدم خانم برای من شال انداخته روی شونه هاش رفتم جلوش ایستادم و شال و از رو شونه اش برداشتم، از این به بعد هر موقع پیش من بودی و با هم تنها بودیم حق نداری حجاب
بگیری، این لباست خیلی خوشگله یادم باشه برم دوسه دست دیگه اینجوریا برات بخرم، در ضمن من دوست دارم وقتی کنار هم هستیم از این سادگی بیای بیرون و کمی ارایش کنی،نه انقدر که چهره اصلیت و پنهان کنی،تنوع و دوست دارم شیک بودنت و دوست دارم، حتی دوست دارم در کنار من برای من حیا رو بزاری کنار، من شوهرتم رویا، شوهر، زن و مرد نباید تو خلوتشون از هم خجالت بکشن ولی چه مرد چه زن در مقابل نامحرم باید حیا داشته باشن باید عفت کلام داشته باشن
و خیلی خوشحالم که زنم این ویژگی و داره، عاشقتم عشقم

با حرفاش موافق بودم ولی هنوز نمیتونستم راحت باهاش باشم، میگم لباس گذاشتم تنت کن برو شرکت دیگه دیرت میشه!

تو هم لباس مناسب بپوش بریم با هم صبحانه بخوریم تا به منم مزه بده

به اتاقم رفتم و لباس مناسب پوشیدم،شالمم برداشتم که اگر سروش اومد بره شرکت سرم کنم از اتاق که اومدم بیرون که سینا هم اومد و با هم رفتیم پایین، زهرا خانم هنوز نیومده بود خودم سریع چایی ساز و زدم و یه نیمرو با کره درست کردم که سینا همش به شوخی دست میکشید به شکمش و مسخره بازی در میاورد

رویا تو چیدن و اماده کردن صبحانه سنگ تمام گذاشت

 صدای زنگ ایفون بلند شد و رفتم ببینم کیه، تصویر پرستار مادرم و دیدم و در و باز کردم و دوباره به اشپز خونه برگشتم و با شوخی خنده صبحانه رو خوردیم

لقمه هایی که سینا میگرفت خوشمزه ترین بودن، عزم رفتن کرد، اومد جلو پیشانیم و بوسید و رفت، مشغول جمع کردن میز صبحانه شدم که زهرا خانم هم اومد

به شرکت رسیدم و ماشین و پارک کردم ،پیاده شدم که به طرف اسانسور برم
صدای شیما من و متوقف کرد،

+ سینا، عزیزم

برگشتم سمتش، سلام

+سلام عزیز دلم، نمیگی یه نفر دل نگرانت میشه؟ به خدا دیشب چشم روی هم نزاشتم

خب میخواستی بخوابی

+بی انصاف نباش دیگه، مگه ادم عاشق بدون عشقش میتونه بخوابه، حالا اشکالی نداره بیا بریم

این چقدر نرم و اروم حرف میزنه،مثل روزهای قبل وحشی نیست!! وارد شرکت شدیم،برعکس اون دفعه ها که با من وارد دفترم میشد اینبار به سمت اتاق کار خودش رفت، عجب!!

داشتیم با زهرا خانم درباره زندگی دخترش حرف میزدیم که این پرستاره اومد تو اشپزخونه تا صبحانه شهناز جون و ببره،
که با یه نیشخند و حالت بدی گفت:

~زهرا خانم من یکمی از حرفاتون و شنیدم به دخترت بگو حواست به شوهرت باشه،اخه این روزا زندگی خراب کن زیاد شده

+مهتاب جون پس تو چرا نتونستی شوهرت و سفت و محکم نگهداری؟

~چون یه زن از خدا بیخبر، مثل بعضی ها اومد و زندگیم و نابود کرد، خلاصه که دزد شوهر زیاد شده،مواظب شوهر خودتم باش، این زنا پیر و جوون نمیشناسن

+بیا صبحانه خانم حاضره، ببر براشون

بعد از رفتنش گفتم:این دیگه چقدر دلش پر بود!!

+اصلا ازش خوشم نمیاد، نمیدونم رو چه حسابی سینا خان پذیرفتش، حرف زدن بلد نیست، اصلا کی با این حرف میزد که مثل خاک انداز خودش میونه انداخت .

انقدر حرص نخور هر کسی یه اخلاقی داره دیگه،شاید انقدر مشکلاتش زیاد هست که با حرف زدن زیاد میخواد خودش و خالی کنه

+قربون اون دل کوچیکت برم که مهربونه

نزدیک ظهر شده بود ولی از شیما خبری نبود، این که سر و تهش و میزدی تو دفترم بود حالا پیداش نبود، البته بهتر چون اصلا حوصله لوس بازی های روز های قبلش و ندارم، صدای اس گوشیم بلند شد از طرف سرگرد بود، نوشته بود
(سلام، کمی صمیمی تر شو و فردا شب، کامران و خواهرش و به رستوران..... دعوت کن به صرف شام)
قرار بود من دخالتی تو کارهاشون نداشته باشم و فقط دستوراتشون و اجرا کنم، الان بهترین فرصت بود تا کمی به شیما نزدیک تر بشم تلفن و برداشتم و شماره

اتاقش و گرفتم که جواب داد

_بفرمایید

نقشه هایی که کامل کردی و بیار ببینم

_ من گشنمه بزار نهارم و بخورم، بعدش براتون میارم

نقشه ها رو بیار اتاق من خودم نهار سفارش میدم بیارن برامون، اصلا دوست نداشتم باهاش هم غذا بشم ولی چاره ای نبود باید طبق نقشه پیش میرفتیم

/سوم شخص

_احساس میکرد رفتاری که در پیش گرفته
جواب داده، لباس و شالش و مرتب کرد و نقشه ها رو برداشت و به طرف دفترش حرکت کرد پشت در ایستاد و در زد،این رفتارش حتی باعث تعجب منشی هم شده بود، با بفرمایید سینا اروم دستگیره در و پایین کشید و اهسته وارد دفتر شد .
بفرما عزیزم اینم از نقشه ها

سفارش غذا دادم، الان میارن بشین با هم که نهار خوردیم نقشه ها رو بررسی میکنیم، چه خبر؟

_خبری نیست

احساس میکنم رفتارت یه جوریه؟!

_من همیشه همین طوری هستم،ولی در مقابل تو کنترل رفتارم و از دست میدادم واز دیشب تا حالا به این نتیجه رسیدم عشق یه طرفه چه فایده ای داره، سینا من برای بدست اوردن تو هزار تا نقشه کشیدم
ولی موفق نبودم، تو عاشق یکی دیگه هستی، من میخوام اقدام کنم برای طلاق

از حرفاش شکه شدم، این چی داره میگه یعنی واقعا به این نتیجه رسیده، سکوت کرده بودیم فکر کنم بازم داره فیلم
بازی میکنه، اگر این طور باشه منم دارم براش همچین نزدیکش میشم و ضربه فنیش میکنم که نفهمه از کجا خورده

_ امشب بیا وسایلت و جمع کن و برو فردا هم به وکیلمون میسپرم کارها رو انجام بده

ولی من طلاقت نمیدم

_ تو عاشق کسی دیگه ای!

احساس میکنم دارم بهت علاقه مند میشم

_سر کارم گذاشتی؟! مگه میشه، تو عاشق رویایی تو به خاطر اون من و پس زدی!!

الان که حرف از جدایی زدی نمیدونم چرا دلم یجوری شد، دوست ندارم ازت جدا بشم

_پس اگر واقعا من و میخوای باید رویا رو از عمارت بیرون کنی، من عاشقم پس نمیتونم عشقم و در کنار کس دیگه ای ببینم

زمان بده تا یک هفته دیگه میفرستمش بره

_یعنی باور کنم تو به من حس پیدا کردی

از پشت میزم بلند شدم و کنارش نشستم، به چشمهاش زل زدم و به حالت نمایشی اب دهنم و قورت دادم و گفتم:
فکر کنم

_تو هنوز به رویا محرمی؟ یعنی دیشب باهاش بودی؟

تو این هفته صیغه رو باطل میکنم ،دیشبم باهاش نبودم ، از خوشحالی چشماش برق میزد ابی چشهاش روشن تر شده بود از زیبایی چیزی کم نداشت ولی من اصلا دوستش نداشتم، چشم هام و برای لحظه ای بستم و چهره رویا رو تصور کردم مگه 

زیباتر از رویا هم هست،هرگز

_پس باید یه جشن خیلی بزرگ بگیریم،من ارزومه یه عروسی با شکوه بکیریم

باشه یه مقدار صبر کن پروژه تا چند ماه دیگه تموم میشه، به عروسی هم میرسیم

_وای باورم نمیشه،یعنی دارم خواب میبینم

دیشبم که نیومدم پیشت چون باید فکر میکردم

_فکر به چی؟

به خیلی چیزا به تو به زندگیم به رویا،
خودمم باورم نمیشد بتونم انقدر فیلم بازی کنم، صدای در زدن اومد بفرمایید گفتم که دیدم سروش با غذا ها اومد تو،تا من و کنار شیما دید یه اخم کرد و گفت:

+انگار مزاحم خلوتتون شدم، سفارش غذا ها رسید گفتم منم بیام پیش تو باهم بخوریم ولی باشه برای بعد،فقط سینا بعد از اینکه سرت خلوت شد بیا اتاقم کارت دارم

فهمیدم چقدر براش سو تفاهم پیش اومده، ولی خونسردیم و حفظ کردم و نهار و با شیما خوردم، میشه یه خواهشی ازت داشته باشم؟!

_حتماً،بگو

دیگه رژ قرمز نزن، دوست ندارم تو چشم باشی، ضربه اول و زدم و سکوت کردم و بدون حرفی به پشت میز مهندسیم رفتم و نقشه ها رو بررسی کردم . یک ساعتی گذشت و شیما به اتاقش رفت و منم رفتم پیش سروش

+به به اقا داماد خوبی خوش گذشت؟
اون ور میای قربون صدقه رویا میری و به شیما و خاندانش فحش، اینور میای دل میدی قلوه میگیری لابد هم به رویا و خاندانش فحش، اره؟!

سروش چقدر چرت و پرت میگی؟!
همش نقشه است بفهم،من حالم از این دختر بهم میخوره ولی مجبورم بهش نزدیک بشم تا دست خودش و اون داداش پست فطرتش و رو کنم

+پس مواظب باش، غریزت بهت حکم نکنه

باشه حواسم هست

☆یک هفته بعد☆

الان حدود یک هفته است، سینا اصلا عمارت نیومده ،فقط پیام میده یا درحد دو سه دقیقه تلفنی حرف میزنیم، از دلتنگیش کلافه ام، وقت دکترمم و عقب انداختم وقرار بود تا یک ساعت دیگه مطب باشم ، گوشیم و برداشتم و به سینا زنگ زدم،هر چی بوق میخورد جواب نمیداد به ناچار براش اس دادم که
« من تا یک ساعت دیگه باید برم دکتر،اگر دوست داشتی بیا هم ببینمت هم با هم بریم،دوستت دارم عزیزم»

/زبان سوم شخص/

این چند روز فقط اختصاص به شیما داده بود تا بتواند سریع تر این معرکه ای که تو زندگیش ایجاد شده رو تموم کنه، اصلا عمارت نرفته بود تا بتونه اعتمادشون و جلب کنه، حسابی دلتنگ یارش بود،

طبق معمول این هفته شیما نقشه هاش و اورد تو دفتر من، چشمام از بس زوم نقشه ها بود خسته شده بود، رو به شیما گفتم:من برم اتاق مهندسین یه سر بزنم زود میام

_باشه عشقم برو


تا سینا از اتاق بیرون رفت به مهتاب اس زد و گفت:یه گزارش کامل از عمارت برام بفرست، تلفنش و گذاشت رو میز که صدای اس گوشی سینا بلند شد، با یه حرکت سریع خودش و گوشی رسوند ، اومد صفحه گوشی و روشن کنه که دید رمز داره صفحه گوشی و تو نور دید زد و سایه رمزی که زده شپه بود و تعقیب کرد، امتحانش کرد و از شانس خوبش قفل صفحه باز شد، اس از طرف رویا بود بازش کرد و با خوندن پیام فکری پلید به ذهنش رسید، سریع تایپ کرد (سلام، من نمیتونم بیام دنبالت خودت برو،لطفا برای کارهای شخصیت دیگه مزاحم من نشو،سرم خیلی شلوغه) sendو زد و پیام ارسال شد، سریع پیام و پاک کرد و به لیست مخاطبان رفت به اسم رویا که رسید شماره اش و بلاک کرد گوشی و سر جایش گذاشت و سریع پشت میزش نشست،نفس عمیقی کشید تا هیجانش فرو کش کند

بلند شدن صدای گوشیم خیز برداشتم سمتش که دیدم از طرف سینا با شوق پیام باز کردم،کلمه به کلمه اش پتکی بود که سرم فرو می امد، حس بدی پیدا کردم ولی باز هم پیش خودم گفتم: شاید خسته بوده یا از موضوعی ناراحت بوده که اینطوری پاسخم و داده، به شیطان لعنتی فرستادم و شروع کردم به حاضر شدن، کیفم و برداشتم و کارت بانکی سینا هم که دستم بود و توی کیف گذاشتم و رفتم پایین تا شهناز جون من و دید گفت:

_کجا میری مادر؟

وقت دکتر دارم

_به سینا گفتی داری میری؟

بله بهشتس دادم گفت:برو

_بزار بگم حبیب ببرت

نه حوصلم سر رفته میخوام پیاده روی کنم، فعلا خدا حافظ

/سوم شخص/
بعد از رفتن رویا وارد سرویس شد و به شیما پیام داد،(همین الان از عمارت زد بیرون که بره دکتر، گفت میخواد پیاده بره)

بعد از خوندن پیام یه نیشخند زد و ویامی که مهتاب داده بود و برای کامران ارسال کرد

کامران تا پیام شیما را دید به بابک پیام داد که تعقیبش کند، امروز باید کار را یکسره میکرد

بعد از چند وقت پیاده روی میکرد، هر کاری میکرد که ذهنش از جواب پیامی که سینا داده بود پاک کند نمیتوانست، احساس میکرد عشقش همسرش،امید به زندگیش به مهر شده، افکار شیطانی دست از سرش نمیداشت،(وقتی یه دختره بلوند چشم ابی همش کنارش باشه، میاد به تو که دو تا شکم زاییدی و چهرت به سنت نمیخوره توجه کنه!!)وای خدایا کمکم کن،دیگه خسته شده بودم از راه رفتن، کنار خیابون ایستادم تا یه ماشین بگیرم و تا مطب برم

وقتی دید منتظر ماشین کنار خیابون ایستاده،یواش نزدیکش شد و بوق زد

~کجا میری خواهرم؟

خیابون گلشن دوتا

 

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : roya
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (0 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

سومین حرف کلمه deocgy چیست?