رمان رویا قسمت 11 - اینفو
طالع بینی

رمان رویا قسمت 11

وقتی دید منتظر ماشین کنار خیابون ایستاده،یواش نزدیکش شد و بوق زد

~کجا میری ابجی؟

خیابون گلشن دوتا چهار راه بالا تر

~بیا بالا میرم

بعد از رسیدن به مطب پول ماشینی که گرفته بودم حساب کردم که گفت:

~ کارم این نیست، لازم نیست کرایه بدی ابجی؛

تشکری کردم و از ماشین پیاده شدم، به این فکر کردم که تو این مدت که دو بار تاکسی گرفتم عجب ادمای خوبی بودن،یکی اون پیرمرده یکی هم این اقا
شونه ای بالا انداختم و وارد ساختمان پزشکان شدم، دکتر سوری ایمانی طبقه همکف، وارد مطب شدم و جلوی میز منشی ایستادم،سلام رویا فرهمند هستم

~سلام عزیزم، دکتر کاری براشون پیش اومد رفتن ولی خانم دکتر نازنین محمدزاده امروز جای دکتر ایمانی اومدن تا اگر مریض ها مایل بودن برن پیششون

اخه من تحت نظر خود دکتر ایمانی هستم، بعدش هم کاش زودتر خبر میدادین که نمیومدم

~حق با شماست،ولی دکتر محمد زاده یکی از بهترین ها هستن

چاره ای نیست، میشینم تا نوبتم بشه ،روی صندلی نشستم و دوباره گوشی و برداشتم ولی اینبار بهش زنگ زدم جواب گو نبود، با حرص کلا گوشی و خاموش کردم و شروع کردم به جویدن ناخن هام ،استرس داشت از پا مینداختم
با صدای منشی به خودم اومدم

_خانم فرهمند بفرمایید نوبت شماست،پرونده اتون هم بگیرین

وارد اتاق دکتر شدم،یه دکتر جوان شاید چند سالی از خودم بزرگتر بود،سلام خانم دکتر

سلام عزیزم، بفرمایید بنشینید

پروندم و گذاشتم روی میزش و نشستم،با دقت پرونده رو بررسی کرد و گفت:

خب الان از حال عمومیتون برام بگین،

الان وضعیتم نرماله یعنی درد و خونریزی ندارم،ولی یه مشکل جدی تر دارم، من سینه هام خیلی شیر ترشح میکنه

تو پرونده ات نوشته رحمتون و اجاره دادین، بعد از اون بچه رو شما پرستاری میکنید و شیر بهش میدین؟یا نه؟

من تو یه خونه باهاشون زندگی میکنم
و چند بار بهش شیر دادم ولی دیگه نمیخوام بهش بدم

یواشکی شیر میدادین؟

حس مادرانم من و تشویق به این کار کرد ولی پشیمونم البته سه چهار باری بیشتر نشد

باشه عزیزم بهت دارو میدم که دیگه ترشح شیر نداشته باشی، میشه بخوابی روی اون تختی که سونو هست

خوابیدم و بعد از بررسی های کامل
بلند شدم

خدا روشکر مشکل خاصی نداری، این دارو هم بگیر و طبق دستور مصرف کن، اصلا سینه ات و تحریک نمیکنی!باشه؟

چشم، میتونم کارت مطبتون و داشته باشم

احتمال زیاد من دیگه جای دکتر ایمانی اینجا باشم، ایشون میخوان از ایران برن

با تشکری از مطب زدم بیرون و به دارو خانه رفتم

 بعد از گرفتن دارو هام اومدم بیرون، یه نگاهی به اطراف انداختم ببینم تاکسی هست بگیرم، چون خیابان خلوتی بود خبری از تاکسی و ماشین نبود، باید برم سر خیابون تا ماشین یا اتوبوس سوار بشم، اروم قدم برداشتم و به اونطرف خیابون رفتم

/سوم شخص/

مریض دیگه ای تو مطب نبود،کنار پنجره ایستاده بود و به خیابان خلوت و درختان توتی که به زیبایی بخش بودن نگاه میکرد
همون مریضی که چند دقیقه پیش ویزیت کرده بود داشت نگاهی به اطراف میکرد، معلوم بود درد کشیده است، چون سنش به چهره اش نمیخورد جدا از این ها مگه میشه وضعیت نرمال داشته باشی و رحمت و اجاره بدی،پس حتما درد کشیده است، نسبت بهش کنجکاو شده بود دقیق نگاهش میکرد ، روشن شدن ماشینی توجه اش را جلب کرد، ماشین حرکت کرد و کنار اون زن اروم حرکت میکرد، متوجه شد مزاحمی دارد، هرگز نمیتونست شاهد مزاحمت های مردان در مقابل زنان باشد
سریع از از اتاق و سپس از مطب زد بیرون

اروم اروم داشتم میرفتم که یه ماشین کنارم اروم اروم حرکت کرد، مردی که داخل ماشین بود سکوت کرده بود ولی سنگینی نگاهش ازار دهنده بود، اومدم بیام اونطرف خیابان، که از ماشین پیاده شد و گفت:

~اگر میخوای به زور سوارت نکنم خودت مثل بچه ادم سوار شو

اهمیتی ندادم و داشتم میرفتم که مانتوم و از پشت گرفت که با صدای خانمی نفس و رها کردم و سرم برگردوندم عقب که دیدم دکتره

+اگر میخوای پلیس و خبر نکنم همین الان
ولش کن و گمشو

~شما کی باشی؟ این خانم نامزدم، با هم قهر کردیم، اصلا به شما چه ارتباطی داره

خانم دکتر به خدا داره دروغ میگه، من اصلا نمیشناسمش مزاحم شده

+الان زنگ میزنم پلیس

با گفتن این حرف دکتر، نشست تو ماشین و گاز داد رفت، ممنونم ازتون،نمیدونم چطوری تشکر کنم.

+تشکر لازم نیست،پس انسانیت کجا رفته،
بیا بشین تو مطب زنگ بزن یکی بیاد دنبالت یا اینکه زنگ بزنم آژانس

همراهش دوباره وارد مطب شدم و گوشیم و برداشتم و زنگ زدم به سینا باز هم جواب گو نبود،اخه یعنی چی؟!شماره شرکتم که ندارم،اها زنگ بزنم به سروش شمارش و گرفتم که جواب داد، الو سلام اقا سروش

_سلام رویا جان خوبی؟چیزی شده؟!

نه چیزی نیست از سینا خبر دارین؟

_رفته سر پروژه

اخه هرچی بهش زنگ میزنم جواب گو نیست

_شاید انتن نمیده،حالا اگر کاری داری من انجام بدم

نه ممنونم، فعلا خدا حافظ،گوشی و قطع کردم که دیدم دکتر داره با دقت نگاهم میکنه، هول شدم و گفتم،چیزی شده؟!

+نه عزیزم

زنگ بزنم اژانس ماشین بفرسته؟

بله اگر ممکنه،بازم ممنونم ازتون
اگر شما نبودین معلوم نبود چه اتفاقی میافتاد

+بیا این کارت منه،هر موقع نیاز به کمک داشتی روی من حساب کن

کارت و ازش گرفتم و گذاشتم تو کیفم رفت زنگ زد به اژانس، منشی رفته بود و فقط من و خودش تو مطب بودیم

+میگه تا ده دقیقه دیگه میفرسته، منم برم حاضر شم الان همسرم و بچه هام میان دنبالم،

بچه هاتون دخترن یا پسر؟

+یه دختر شش ساله و یه پسر سه ساله

خدا حافظشون باشه

+شما چی؟

من بچه ندارم

+اخه تو پرونده اتون نوشته بود زایمان دوم!!

یه دختر داشتم که به خاطر مشکل جسمی که داشت از دنیا رفت

+واقعا متاسفم

من برم فکر کنم ماشین اومده باشه

+باشه عزیزم فقط اگر کاری داشتی روی من حساب کن

از مطب زدم بیرون که لحظه ای نگذشت که ماشین اومد و سوار ماشین شدم و حرکت کرد
___

_سلام اقا

+سلام چیشد؟

_اقا موقعیت خیلی خوبی بود،ولی یه خر مگس مزاحم شد و نذاشت کارم انجام بدم

+گندت بزنن،دیگه مهره سوخته ای دیگه از امروز تو دنباش نمیفتی، از پولم خبری نیست

_یعنی چی کامران خان،من زن و بچه دارم،چند وقته معطل کار شما هستم

+ به درک دیگه هم خفه شو تا ببینم باید چی کار کنم

گوشی و قطع کرد و زنگ زد به شیما

~ جانم کامران

+عکس و فیلم و بفرست برای رویا من دیگه خسته شدم

~باشه الان نمیتونم حرف بزنم شب میایم باهم حرف میزنیم

گلدون کنار دستش و برداشت و محکم به دیوار کوبید و فریاد میزد، بدستت میارم و کاری باهات میکنم که دیگه برای همیشه خودت و ثروتت فقط برای خودم باشه،
یاد حرف پدرش افتاد که میگفت: میدونی چرا رویا رو برای تومیخوام!!به خاطر اینکه از جد پدری عباس به اولین نوه ای که دختر باشه یه عتیقه گرانبها بهش میرسه و تا زمان ازدواج دست پدرش میمونه تا روز عقدش به عنوان هدیه به رویا داده میشه،
ومن میخوام این ثروت برای تو باشه، همون طوری که من ریحانه رو میخواستم ولی عباس نذاشت و از من گرفتش، پس اگر من نبودم هم دخترش و بدست میاری هم ثروتش و.
ثروتش که دستمه،میمونه دخترش

___

به عمارت رسیدم و کرایه رو حساب کردم، ایفون و زدم و در باز شد، دلم حسابی از سینا گرفته بود، تو فکر بودم که به در ورودی رسیدم، جلوی در یک جفت کفش زنونه بود، کفشم و در اوردم و وارد شدم، از حال گذشتم که دیدم مادرم و شهناز جون دارن من و نگاه میکنن،سلام،سلام

_سلام رویا جان

+سلام دختر نازم،خوبی مادر؟

خوبم ممنون،رفتم جلو

و صورتش وبوسیدم و خودم و کشیدم عقب و روی مبل با فاصله ازشون نشستم

_الان هشت روزی هست که ما از اینجا رفتیم ولی دختر نازم خبری ازمون نگرفته

پنج شش سال هم شما من و طرد کرده بودین و خبری ازم نگرفتین

_دخترم گذشته ها رو دیگه به یادت نیار، بریز دور

سعی میکنم ، ببخشید من برم لباسم و عوض کنم بیام، بلند شدم و رفتم بالا، وارد اتاقمون شدم و لباسم و عوض کردم که صدای در زدن اومد، شالم و سر انداختم و رفتم در و باز کردم که دیدم مهتاب پشت در، سلام کاری داشتی؟

+سلام،میتونم بیام تو

مادرم پایین میخوام برم پایین اگر کارت واجب نیست بعدا بگو

+ امروز که اومدم یه اقایی یه بسته دادن گفتن بدم به دست شما

کی بود؟

+نمیدونم

بسته کجاست؟

+گذاشتم روی میز اقا سینا

باشه ممنونم میتونی بری،در و بستم برگشتم تو اتاق، به سمت میز کار سینا رفتم و پاکت و برداشتم هیچی روی پاکت نوشته نشده بود درش و باز کردم که یه سی دی ازش افتاد بیرون دیگه هیچی نبود، به طرف لب تاب رفتم و روشنش کردم، سی دی و گذاشتم ، تصویر یه اتاق
بزرگ و مجلل، در اتاق باز شد و سینا داخل شد اومد روی مبل نشست، چند لحظه بعد شیما با یه لباس عربی باز جلوش ایستاد صدای اهنگ بلند شد و
رقص این دختره جلوی سینا، تمام تنم میلرزید، عرق کل وجودم و فرا گرفته بود، حالت تهوع بهم دست داده بود، سینا خیره
به دختره بود چشم ازش برنمیداشت، سینا بلند شد که فیلم هم به اتمام رسید، یعنی بلند شد که بغلش کنه؟! یعنی تو این یک هفته باهم یکی شدن؟! پس به خاطر همین اون اس و برام فرستاد و تو این مدت زیاد باهام حرف نزده، لعنت بهتون،
لعنت به این زندگی، این فیلمم کار خودشیماست،میخواد من و بسوزونه،
سی دی و در اوردم و گذاشتمش تو پاکت
لب تاب و خاموشش کردم، حال خوشی نداشتم ولی باید قوی باشم، پاکت و لای کتاب های سینا مخفی کردم و به سرویس رفتم و صورتم و شستم دستم زیر اب گرفتم و چند جرعه اب خوردم تا کمی حال
منقلبم و اروم کنم.
از اتاق اومدم بیرون که دیدم مهتاب بالای پله ها ایستاده، چرا اینجایی؟

+اومدم حاضر بشم برم

چهره اون کسی که پاکت و بهت داد یادته؟

+نه اخه کلاه سرش بود عینک دودی هم زده بود

باشه میتونی بری، از پله ها با پای لرزان اومدم پایین و به سمت مادرم و شهناز جون رفتم، ببخشید دیر اومدم پایین

_چرا انقدر رنگت پریده رویا جان!؟

چیزی نیست شهناز جون، فکر کنم یکم فشارم پایین

_زهرا خانم بیا

~جانم خانم؟

_یه شربت برای رویا بیار

نه احتیاجی

نیست

_همین که من میگم،زهرا خانم زود باش هر لحظه داره بیشتر رنگش سفید میشه

+فکر کنم من باعث ازار دخترم شدم، بهتره که من برم

نه مامان این چه حرفیه، امروز عادت شدم به خاطر همینه یکمم پیاده روی زیاد کردم، دیگه این حرف و نزنید درسته دیگه اون صمیمیت و ندارم ولی از دیدنتون ازار هم ندیدم، خیلی هم خوشحالم

+پس بیا کنارم بشین تا دلم اروم بگیره

بلند شدم و کنارش نشستم. دستم و گرفت و گفت:

+چقدر دستات سرده عزیزدلم، شهناز جون، رویا اصلا حال خوبی نداره

چرا انقدر شلوغش میکنید، زهرا خانم
شربت اورد و داد بهم، الان این و بخورم حالم جا میاد

_میخوای به سینا زنگ بزنم بیاد؟ اصلا باهاش تماس داشتی؟

اره زنگ زدم گفت: سر پروژه است و سرشون خیلی شلوغه، اگر دیدم حال خوبی ندارم زنگ میزنم بیاد بریم دکتر

+میگم امروز اومدم اینجا، یه چند روزی ببرمت خونه خودمون

من اون جا نمیام،وقتی طردم کردین به فامیل چی گفتین؟

+الان جای این حرفا نیست!

چرا اتفاقا الان جاشه،شهناز جونم برای من غریبه نیست، بهم بگین

+گفتیم تصادف کردی و از بین رفتی؟

پس الان قبرم دارم درسته؟!

+چی بگم، اون موقع انقدر بابات به غرورش برخورده بود که...

مرگ من مرحمی برای غرور شکسته اش میشد.
اگر الان من بیام خونتون، یه موقع خاله ای عمه ای دایی هام سرزده بیان اونجا و من و ببینن،نمیگن اااا مرده زنده شده،بیشتر باعث ابرو ریزیتون نمیشه؟؟!!
هر موقع بگین تو پارک کوچه خیابون هر کجا بخواهید میام میبینمتون، ولی اونجا نمیام،مگر اینکه سینا هم باشه، مامان از من دلشکسته نشو، من تاوان سرپیچی از حرف تو بابا رو دادم، پنج سال اواره بودم
الانم فعلا سایه شهناز جون و سینا بالای سرم هست، ولی از فردام خبر ندارم،پس از من دلگیر نشو، خودتم خوب میدونی جای
من دیگه تو اون خونه نیست.

+پس دل من مادر چی میشه؟

من نوکرتم هستم عزیز دلم، به خاطر اینکه بیشتر از این نگران نشه، خودم و سر حال نشون دادم و بعد از چند ساعتی حبیب اقا بردش، اومدم برم بالا که شهناز جون صدام کرد

_رویا، تو نمیدونی سینا چرا کم زنگ میزنه؟

فکر کنم ماموریتی که پلیس بهش داده، نمیتونه زیاد تماس بگیره

_باشه عزیزم،حالا بهتری؟

خوب میشم نگران نباشید، رفتم
بالا و روی تخت دراز کشیدم از ضعف و فشار پایین نفهمیدم کی به خواب رفتم

تو راه برگشت از پروژه بودیم که گوشیم زنگ خورد، قبل از اینکه بتونم گوشی و از روی داشبورد بردارم شیما دستش و دراز کرد و برش داشت
 

و سریع جواب داد

_سلام مامان شهناز،خوبین

+سینا کجاست؟

_داره رانندگی میکنه، به خاطر اینکه خطرناک نباشه من جواب دادم، بلاخره من زنشم،اشکالی نداره که صدای شما رو بشنوم

+بهش بگو ماشین و یه گوش خیابون پارک کنه بعد بهم زنگ بزنه

_چشم مامان جون، از این طرف بوس به روی ماهتون

گوشی و قطع کرد که با تشر بهش گفتم: کی به تو اجازه داد گوشی و جواب بدی؟

_ببخشید، سینا من دیدم اسم مادرت افتاده جواب دادم، اخه دلم برای مامانم تنگ شده

شروع کرد اروم اروم گریه کرد، دلم براش سوخت، دیگه سکوت کردم،از طرفی هم اعصابم داغون بود امروز رویا حتی یه اس هم نداده چه برسه یه زنگ یزنه یعنی همش من باید قربون صدقه اش برم.با صدای شیما به خـودم اومدم

_مامانت گفت:بهش یه زنگ بزنی

ماشین و کنار جاده پارک کردم و گوشی و برداشتم و از ماشین پیاده شدم، شماره مادرم و گرفتم و منتظر ایستادم،

+سلام سینا جان خوبی مادر؟

سلام فدات بشم، من خوبم،شما چطوری؟

+منم خوبم،میگن انگار با این دختره خیلی صمیمی شدی که میزاری گوشیت و جواب بده!!

نه اونطوری که شما برداشت کردی نیست،

+یه سر نمیای به مادرت و زنت بزنی؟!

چرا میام، از اون طرف چه خبر؟

+خبری نیست،فقط امروز ریحانه اینجا بود

همون پس سرتون گرم مهمون بوده، که یادی از ما نکردی؟!

+حالا میای ببینمت یا نه؟

میام فدات بشم، فعلا خداحافظ،بعد از قطع گوشی به این فکر کردم که پس مادر اونجا بوده که من و فراموش کرده، یه لحظه حرف شیما از ذهنم گذر کرد که گفت از بی کسی به من پناه اورده ولی سریع این فکر و پس زدم و سوار ماشین شدم

_ سینا بریم که من خیلی خوابم میاد

تو رو میرسونم،بعدش خودم یه سر میرم پیش مادرم و میام

_پس منم با تو میام، اصلا امشب و عمارت شما میمونیم

نه نمیشه

_به خاطر اون زنه میگی نمیشه؟!مگه نمیخواستی بعد از یک هفته بهش بگی از عمارت بره بیرون

چرا وای اون کسی و نداره که، بزار یه جا رو براش بگیرم بعد بگم بره

_پس تو الکی گفتی بهم داری حس پیدا میکنی!!

شیما جان من انقدر تو کار من دخالت نکن، اگر میخوای مهربون باشم و با دلت راه بیام تو هم باید شرایط من و درک کنی

_باشه معذرت میخوام، مگه نمیخوای مادرت و ببینی؟

اره دلم براش تنگ شده

_با هم بریم یکساعتی پیشش باشیم ولی بعدش باهم بگردیم


فعلا چاره ای نداشتم، سری تکون دادم و توجه ام و به رانندگیم جلب کردم، نیم ساعتی کشید و رسیدیم بعد از پارک ماشین، شیما دستش و دور بازوم حلقه کرد، زشته دستم و ول کن

_باید ببینن و عادت کنن بعدش هم من و به عنوان همسرت قبول کنن

یعنی اگر دستم و نگیری قبول نمیکنن؟!

_نچ

نفسم و با حرص بیرون فرستادم و با هم وارد عمارت شدیم ، واردکه شدیم صدای صحبت مادرم و سروش و مهرو میومد، بلند گفتم:شهناز جون من اومدم،
با صدای من سکوت شد که وقتی ما رو دیدن با تعجب به دست شیما نگاه میکردن، نگاهی به همشون انداختم ولی یارم و ندیدم، شاید با مادرش رفته پیش خانوادش،با صدای شیما به خودم اومدم

_سینا چرا همتون خشگتون زده

میشه دیگه دستم و ول کنی؟!میخوام برم مادرم و ببوسم،با اکراه دستم و ول کرد و زیر نگاه سنگین سه نفرشون رفتم جلوی مادرم و خم شدم و بوسه ای روی صورتش زدم، عزیز دلم خوبی؟

+خوبم،خوش اومدی،بشین

_سلام به همگی

شیما بیا بشین، اومد کنارم نشست، ولی انقدر جو سنگین بود که دوست داشتم سریع تر برم، ولی صبوری کردم و بلند شدم و شاهرخ و از دست مهرو گرفتم
بده من این بچه خوشگل و ببینمش، بغلش کردم و چند تا بوسه حسابی ازش گرفتم،مشغول بازی کردن باهاش شدم که صدای سلامش پشتم و لرزوند

نمیدونم چقدر خوابیده بودم ولی با دلشوره از خواب پریدم،تپش قلبم انقدر زیاد بود که احساس میکردم هر لحظه میخواد از کار بیفته، بلند شدم و صورتم و شستم و لباسم و مرتب کردم و رفتم پایین ، با دیدنشون دلم اتیش گرفت، لحظه ای دوست داشتم برم و شیما رو خفه کنم ولی غرورم و حفظ کردم و یه سلام بلند دادم بدون نگاه کردن به سینا و شیما رفتم کنار مهرو نشستم، خوبی مهرو جان؟ یه چشمک بهم زد و گفت:

~خوبم عشقم، راستی رویا دوستم نمایشگاه نقاشی زده میای بریم؟

اره عزیزم چرا که نه، اتفاقا خیلی وقته دوست دارم یه همچین جاهایی برم،زیر چشمی به سینا نگاه کردم که دیدم شاهرخ و به سروش داد و به شیما اشاره کرد که بلند شه برن مهرو حرف میزد ولی همه توجه من به دستهای حلقه شده شیما به بازوی سینا بود، با خدا حافظیشون ، دل منم با خودش برد، رو به مهرو گفتم:
من میرم تواشپز خونه پیش زهرا خانم

داشتم از بی توجهیش میمردم اصلا یه نگاه هم به من نکرد،اینجوری نمیشه، شیما راستی بیا این سوئیچ و بگیر من برم از اتاقم چند تا وسیله است بردارم بیام

_ای بابا، زود بیا وگرنه خودمم میام بالا

سریع دوباره مسیر رفته رو برگشتم و
اومدم داخل مادرم و سروش با تعجب
 

بهم نگاه کردن، رویا کجاست

+تو اشپز خونه پیش زهرا خانم، سینا مادر
رویا امروز اصلا حال خوشی نداشت

سروش اگر میتونی برو بیرون این دختره رو سرگرم کن تا بیام، وارد اشپز خونه شدم و رو به زهرا خانم گفتم:
لطفا برید بیرون درم ببندید

تو اشپز خونه پیش زهرا خانم نشسته بودم که یه دفعه سینا اومد تو،از حضورش تعجب کرده بودم،زهرا خانم و بیرون کرد و اروم،اروم نزدیکم شد و دقیق روبه روم قرار گرفت،خم شد و نفسش و حرصی تو صورتم فوت کرد به خاطر اینکه از زیر نگاه عصبیش فرار کنم گفتم: سینا الان اون عفریته میاد اصلا حوصله اش و ندارم شما هم که وقت برای من نداری پس بهتره با خانم تشریف ببرید و از کنار هم بودنتون لذت ببرید

من به تو چی بگم اخه! رویا من فقط به خاطر اینکه شر این خواهر و برادر از سر زندگیمون کم بشه دارم خرش میکنم تا بتونم مدارک جمع کنم و بدم دست پلیس . تو درک کن میدونم برات سخته
باور کن شرایط برای من خیلی سخت تر از تو هستش، بعد اومدم اینجا دریغ از یه نگاهت به من، میدونی اون لحظه ای که اومدی پایین چه حالی شدم،میدونی تو این چند روز چی به من گذشته؟!
تو این هفته من فقط بهت زنگ زدم درسته زیاد نمیتونستم صحبت کنم ولی فکر و ذهنم فقط تویی، بعد شما فقط همین امروز و نمیتونستی یه زنگ کوچیک بهم بزنی یا اس بدی؟!!

گوشیم و از جیب شومیزی که تنم بود در اوردم و رفتم به پیام ها، پیامی که بهش داده بودم و جوابی که بهم داده بود و نشونش دادم

یعنی چی؟ ولی برای من پیامی نیومده، یا حتی من برای تو جوابی نفرستادم

این سنده دیگه من که دروغ نمیگم،
گوشیش و از جیب کتش در اورد و بعد از بررسیش گفت:

لعنتی اشغال، رویا اون پیام کار شیما بوده ولی یادم نیست کی گوشیم دستش بوده؟!

حتما خیلی بهت نزدیک شده که رمز گوشیت و بلد شده!! خب معلومه وقتی انقدر راحت جلوت لباس باز میپوشه و میرقصه، گوشی تو دستش باشه که دیگه چیزی نیست

این چرت و پرت ها چیه میگی؟
رقص چی؟

امروز که از دکتر اومدم پرستار مادرت یه پاکت بهم داد و گفت یه اقایی اورده و گفته بوده برسه به دست من، وقای پاکت و باز کردم یه سی دی توش بود، لب تاب و روشن کردم و سی دی و گذاشتم ، میدونی سینا من میترسم، میترسم با عشوه هاش با این همه ناز و ادایی که برات میاد، تو روجذب خودش کنه، من میترسم با این هیکل و شکلی که داره دلت و ببره

دقیق بگو تو اون سی دی چی دیدی؟

رقص خانم جلوی شما

با اون لباس کاملا باز و عشوه هایی که نصیبت میکرد

سی دی و کجا گذاشتی؟

تو کتابخونه اتاقت بین کتابها

رویا به جون خودت که عزیزترینی، من تا حالا بهش نزدیک نشدم، اون س دی هم کار خود نامردش میخواد تو رو از میدون به در کنه ، یه خواهشی می خوام ازت داشته باشم، میخوام یه مدت بری پیش
خانوادت زندگی کنی

من اونجا نمیرم، سینا همین امروز که مادرم اومده بود سر همین بحث داشتیم
اونا به همه گفتن من مردم میفهمی این و

میفهمم ولی چی کار میتونم بکنم، امروز سی دی میفرسته ممکنه فردا جونت در خطر باشه ، اینجوری خیال منم راحت تره

تا کی،بهم بگو تا کی کارت تموم میشه؟!
نهایت یک ماه دیگه
باشه من صبوری میکنم، تو هم برو تا جوش نیاورده
نمیخوای اون اخماتو باز کنی تا من با خیال راحت برم؟
اخم هام و باز کردم، خوب شد؟
نه،یکممم بخند
اصلا خنده ام نمیومد ولی طرح یه لبخند و روی لبهام نشوندم
میدونم مصنوعیه ولی بهتره از اون قیافه میر غضبیه که به خودت گرفته بودی
دستم و گرفت و از روی صندلی بلندم کرد، من و به سینه مردونه اش چسبوند و میفشرد
رویا قلب من فقط به عشق خودته که میتپه، من و درک کن من دوستت دارم با تمام وجودم،من عاشقتم،بوسه ای عمیق از صورتش گرفتم و به سختی ازش جدا شدم
سینا، میگم منم خیلی دوستت دارم، ازت خواهش میکنم جواب پیام هام و بده
امروز خیلی روز سختی بود برام
فکر کنم بلاکت کرده، من از بلاکی خارجت نمیکنم یه سیم کارت و گوشی ساده میخرم که باهم در تماس باشیم،
بزار فکر کنه من نفهمیدم،بعد زمانی که
دستشون رو بشه اون موقع احمق بودنش و به رخش میکشم ، تو هم فردا برو اونطرف باشه؟
اگر خودت بیای و من و ببری میرم در غیر اینصورت نه
باشه عزیزم،ظهر فردا میام دنبالت
فعلا خدا نگهدار

وقتی رفت پشت میز نشستم و به اینده ام با سینا فکر کردم

قلبم به خاطر مظلومیتش درد گرفته بود، شیمای عوضی دارم برات،از مادرم خدا حافظی کردم و بعد از برداشتن چند تا وسیله زدم بیرون که دیدم سروش در حال صحبت با شیماست ظاهرم و عادی جلوه دادم و نزدیکشون شدم، سروش جان کاری نداری؟کنار گوشم گفت:

_ سینا دارم برات، من و با این عجوزه تنها گذاشتی

کاری هست که ازم ساخته بود

_برو تا نزدمت

سوار ماشین شدم و از عمارت بیرون رفتم

+میشه بگی برداشتن چند تا وسیله چقدر طول کشیده؟

مگه قرار نزاشتیم من بعد از یک هفته
تکلیف رویا رو مشخص کنم

+خب اره،حالا یعنی چی؟
بهش گفتم از این جا بره

+مدت صیغه اتون چی؟

اون چند روز دیگه خود به خوددباطل میشه

+ سینا ممنونم که عشقم و باور کردی ،وای من از الان رویای بچمونم میبینم

تو دلم یه نیشخند زدم دختره احمق

از اشپز خونه اومدم بیرون که دیدم شهناز جون تو فکره، کنارش نشستم و دستاش و گرفتم و گفتم: نبینم عشقم تو فکر باشه

_برای سینا نگرانم، اونا ادمای درستی نیستن

منم همین طور ولی فقط باید از خدا براش کمک بخوایم، شهناز جون سینا گفت:من باید فعلا از اینجا برم،ولی من اصلا دوست ندارم از اینجا برم

_خونه پدریت نرو، با حرفای امروزت به مادرت متوجه ام که چقدر برای رفتن اونجا معذبی،من یه فکر دیگه ای دارم که صبح که از خواب بیدار شدی بیا اتاقم بهت بگم

باشه چشم

/سوم شخص/

ساعت از دو نیمه شب گذشته بود،بعد از اینکه مطمئن شد سینا به خواب رفته ، قدم برداشت و به اتاق برادرش رفت، دو تقه به در زد و وارد شد، کامران ملحفه رو روی کمرش کشید و چشم به در دوخت با وارد شدن شیما سوالی نگاهش کرد

_کامران فردا رویا از عمارت میاد بیرون بهترین فرصته که بدستش بیاری، به اون زنه مهتاب هم گفتم صبح زود بیاد پارک... عکس هارو بهت میدم که بهش بدی من نمیتونم از کنار سینا تکون بخورم

+باشه حالا هم برو میخوام بخوابم

_اه گند اخلاق، من رفتم شبت رویایی داداشم

سپیده صبح زده شد و مهتاب روی نیمکت نشونه گذاری شده نشست و منتظر شیما شد تا قضیه بارداری رویا هم که با مظلوم نمایی و زیرکی از زیر زبان زهرا خانم بیرون کشیده بود را برای شیما تعریف کند ، به اطراف نگاه میکرد که مردی بلند قد با چشمانی نافذ و ابی کنارش نشست، خیره به او بود که با پوزخندش به خود امد،هیچ وقت نمیتوانست، نگاهش را از مردان جذاب و زیبا بگیرد، گاهی خودش برای برقراری ارتباط با این مردان پیش قدم میشد ولی این مرد کمی ترسناک بود،سکوت را جایز ندونست و گفت:

~میشه از این جا بلند شین من منتظر دوستم هستم

+خیلی خوشگلی،فکر کنم برای یکی دوشب بشه روت حساب کرد

~پشت چشمی نازک کرد و گفت:
حرف دهنت و بفهم برو مزاحم نشو

+من اومدم اون امانتی که شیما داده رو بهت بدم

~ ا پس چرا خودش نیومد،تو هم ادمشی؟

+حالا،تو کاری به این کارا نداشته باش،
بیا اینا رو بگیر شمارتم بده شاید بهت نیاز داشتم

بعد از گرفتن پاکت،شمارش و به کامران داد و گفت:

~راستی به شیما
♥بعد از خدا حافظی با سروش اروم وارد اتاقشون شدم, مهرو خواب بود و شاهرخ تو گهوارش در حال دست و پا زدن بود، به اغوشم گرفتمش و میبوییدمش، جزءجزء بدنش و بوسیدم، کنار گوشش براش لالایی خوندم و بعد از چند دقیقه به خواب رفت، دوباره به گهوارش برگردوندم و نگاهی بهش انداختم،اروم از اتاق خارج شدم که دیدم مهتاب داره وارد اتاق شهناز
جون میشه، باید وسایلم و جمع میکردم

دیشب ،شیما روی تخت کنارم خوابید میخواست تو بغلم بخوابه که نزاشتم ولی دستم و گرفت و ول نکرد، با صدای الارام گوشی از خواب بیدار شدم، ساعت و نگاهی انداختم که دیدم هفته بازوم و از حصار دستاش خارج کردم و به سرویس رفتم بعد از انجام کارهام اومد بیرون و لباس پوشیدم که دیدم بیدار شده

+صبر کن منم میام

دیرم شده

+خواهش میکنم

روی مبل نشستم تا اماده بشه، گوشیم و دستم گرفتم و رویا رو از بلاک در اوردم و پیامی بهش ارسال کردم،
(سلام عشق زندگیم، صبحت بخیر
دلم برات تنگ شده عزیز دلم،پیامم و خوندی یه تک بهم بزن، میمیرم برات
یه دونه من)
و زدم و پیام ارسال شد send
پیام و از گوشی خودم پاک کردم، بعد از چند دقیقه شیما هم اومد و با هم راهی شرکت شدیم

♥وسایلم و جمع کردم که صدای اس گوشیم بلند شد،برش داشتم و پیام و باز کردم از طرف سینا بود، بعد از خوندن پیامش، کمی دلگرم شدم و یه تک بهش زدم، زیر لب زمزمه کردم، منم دوستت دارم همه وجودم.
لباس پوشیدم و ساکم و برداشتم و رفتم پایین، شهناز جون داشت صبحانه میخورد
تا من و دید اشاره کرد برم پیشش

_بیا صبحانه کامل بخور ، با حبیب اول میرید، دفتر وکیلمون، خودش در جریانه، باهاش هماهنگ کردم

♥ چشم، بعد از خوردن صبحانه حبیب اقا اومد و بعد از خداحافظی از شهناز جون و زهرا خانم راهی شدیم، بعد از نیم ساعت به دفتر وکیل خانوادگیشون رسیدیم و وقتی منشی اسم من و گفت:خودش بیرون اومد و ما رو به اتاقش راهنمایی کرد

~خوبین خانم فرهمند؟

♥ممنونم، شهناز جون گفتن باید بیام پیش شما

~بله، شما باید یه سری برگه امضا کنید

♥برگه چی هست؟!

_شما امضا کن، بعد در موردش میگم

♥چند تا برگه امضا کردم و منظر توضیحش شدم

_خانم فرهمند این کلید ها رو هم بگیرین،
الان شما به ویلایی میرید که متعلق به شماست،و به نام شما زده شده و یه اپارتمان که از طرف خانم مهرو حسینی
هدیه بهتون داده شده

♥هدیه به چه منظور؟!

_اگر یادتون باشه، روزی که اومده بودم برای بستن قرارداد بین شما و خانواده بهرام منش برای بچه دار شدنشون و این املاک توی قرار داد قید شد و الان تقدیم
شما میشه

♥احساس میکردم دود از سرم بلند شده ، من بهشون گفته بودم من در ازای این کار هیچی نمیخوام،من به خاطر دخترم این کار و کردم و الان هم من از شما میخوام این برگه ها رو باطل کنید

_من این کار و نمیکنم

♥ کمی فکر کردم و گفتم:
شما میشه وکیل منم باشید، البته الان ندارم دستمزدی بهتون بدم ولی در اینده ای نزدیک حتما جبران میکنم

_من درخدمتم خانم فرهمند،این چه حرفیه
پدرتون و خانواده بهرام منش انقدر به من محبت داشتن که من نمیتونم جبران کنم،هر کاری هم که ازم بر بیاد برای شما انجام میدم

♥این ویلایی که فرمودین و بفروشید و یه ساختمان چند طبقه تو پایین ترین منطقه شهر بخرید و تمام تجهیزات توان بخشی برای معلولین چه بزرگ چه برای بچه ها،تهیه کنید و با بهزیستی هماهنگ کنید تا مورد استفاده خانواده هایی که بچه هاشون یا خودشون مشکل جسمی حرکتی دارن بدون پرداخت هزینه ای از امکاناتش استفاده کنند ، اون ویلایی که شما میگید باید ارزش خیلی بالایی داشته باشه درسته؟

_درسته ولی بازم کلی مانده میمونه از فروشش

♥بقیه اش هم سرمایه گذاری کنید و از سودش،حقوق دکتر و توانبخش و پرستاری که تو مرکز میزارید پرداخت کنید

_پس الان خودتون کجا میرید؟

♥فعلا میرم تو اون اپارتمان تا یه تصمیم هم برای این بگیرم

_پس لطفا بیاین و چند تا دیگه برگه امضا کنید

♥ممنونم،اسم مرکز هم بزارید مانیا

_چشم حتماً

♥بعد از امضا کردن برگه های وکالت بهش گفتم: لطفا در مورد این قضیه هیچی به خانواده بهرامنش نگید،سری تکون دادو کلید اپارتمان و ازش گرفتم و با حبیب اقا به سمت اون اپارتمان حرکت کردیم

نزدیگ ظهر بود و باید میرفتم دنبال رویا، به گوشیش زنگ زدم جواب گو نبود
شماره عمارت و گرفتم و منتظر موندم که زهرا خانم جواب داد

~سلام سینا خوبی؟

سلام زهرا خانم، میشه به رویا بگید حاضر بشه ،الان میام دنبالش

~رویا جون با حبیب اقا رفتن

یعنی چی؟گوشی و بده به مادرم
چند لحظه منتظر موندم تا مادرم گوشی و گرفت، سلام مادر خوبی؟

+سلام پسرم خوبم ممنونم،جانم؟

رویا کجاست؟قرار بود بیام دنبالش

+من فرستادمش رفت، نمی خواد بیای به کارت برس

حالا کجا فرستادیش؟

+خونه پدر و مادرش نرفته،به موقع اش میفرستمت دنبالش

باشه خدا حافظ، میدونستم اصرارم بی فایده است، باید صبوری میکردم از اعصبانیت، پاهام و با ضرب تکون میدادم
موهام و تو پنجه هام گرفتم و از ریشه میکشیدمشون، انقدر تو خودم بودم که متوجه اومدن شیما نشده بودم با قرار گرفتن دستش روی شونه هام سرم و بلند کردم و گفتم:تنهام بزار

_باشه عزیزم ، میرم بیرون ولی تا یک ساعت دیگه برمیگردم

سکوت کردم و از اتاق بیرون رفت،
دوباره گوشی و دستم گرفتم که اینبار شماره حبیب و گرفتم،منتظر شدم تا جواب بده ولی پاسخگو نبود،شماره رویا رو گرفتم که جواب داد کنترلم و از دست داده بودم به خاطر همین با داد بلندی گفتم:
معلوم هست کدوم ..... کجاهستی؟ که نمیتونی جواب اون بی صاحاب و بدی؟!

تازه رسیده بودم به اپارتمان و واحدی که مهرو به نامم زده بود،کاملا مبله بود روی اولین مبل نشسته بودم که صدای ویبره گوشیم و شنیدم از کیفم خارجش کردم که دیدم اسم سینا افتاده،سریع جواب دادم ولی با دادی که زد گوشی و از
گوشم فاصله دادم،اصلا باورم نمیشد این صدای بلند و وحشتناک متعلق به سینا باشه، سکوت کردم تا ببینم چی میگه،

اخه نفهم من که از دلشوره مردم، تو حال من و درک نمی کنی دوری ازت به اندازه کافی زجر اور هست چه برسه که بخوام ازت بیخبر هم باشم، رویا جای من نیستی،من از تو بیشتر دارم زجر میکشم
حالا چرا سکوت کردی؟ یه چیزی بگو صدات و بشنوم

ماشاالله انقدر دلت پر بود که با دادی که زدی نفسم حبس شد

ببخشید، رویا داغونم، درکم کن

می دونم عزیزم، فکر میکنی من خیلی اسوده خیالم، تک و تنها افتادم یه گوشه شهر
الهی سینا برات بمیره که نتونستم اسایشت و برات فراهم کنم

سینا جان
جونم
از جونم گفتنش یه حالی شدم، میگم همه چی درست میشه من مطمئنم

ممنونم که با حرفات ارامش بهم میدی،حالا بهم بگو الان کجایی؟

میدونم محدوده لویزان هستم،ولی ادرس دقیق و به خاطر اینکه تو فکر بودم یادم نیست،حالا از حبیب اقا بپرسی میدونه
حالا بگذریم، میشه با حرفات ارومم کنی؟
سینا تو مرد منی،تنها تکیه گاه منی،
عاشقت شدم نمیدونم کی؟ولی وقتی ازت دورم،دلم بی قراریتو میکنه، وقتی بهم نزدیکی تپش قلبم به اوج خودش میرسه،من این حسی که به تو دارم و هرگز به مهدی نداشتم، شبا تو صبح با خیال اغوشت به خواب میرم، بغضم گرفت و گفتم:سینا میترسم ازم بگیرنت،میترسم نداشته باشمت میترسم فقط برام خاطره باشی؟

گوشی و سفت چسبونده بودم به گوشم دوست داشتم حتی صدای نفس هاشم بشنوم، گفت: تکیه گاهمی اروم شدم وقتی گفت عاشقم

یه نفس راحت کشیدم،انگار سبک شده بودم ولی وقتی گفت: میترسم ازم بگیرنت،دلم براش اتیش گرفت حالا نوبت من بود که ارومش کنم، گفتم:
رویای من، خانم من،عزیز دل من،این و مطمئن باش هیچ کس نمیتونه من و از تو
جدا کنه،مگر مرگ،فهمیدی؟ من به جز تو به هیچ دختری یا زنی چشم نداشتم و ندارم ، تنها کسی تونست دلم و به اسم خودش بزنه فقط تویی رویا،به خداوندی خدا من به شیما هیچ نظری ندارم، الانم که درمقابلش نرمش دارم به خاطر اینکه کارم و زودتر شروع کنم و بتونم اطلاعات ازش بگیرم، رویا هست و نیست من تویی ، حالا بگو ببینم میتونی برام بخونی
دوست دارم صدای اواز خوندنت و بشنوم

با جون و دلم شروع کردم براش خوندن

تو از شهر غریب بی‌نشونی اومدی
تو با اسب سفید مهربونی اومدی

تو از دشتای دور و جاده‌های پرغبار
برای هم‌صدایی، هم‌زبونی اومدی

تو از راه می‌رسی،‌ پر از گرد و غبار
تمومه انتظار، میاد همرات بهار

چه خوبه دیدنت، چه خوبه موندنت
چه خوبه پاک کنم غبارو از تنت

غریب آشنا، دوستت دارم بیا
من‌و همرات ببر به شهر قصه‌ها
بگیر دست من‌و، تو او دستا

چه خوبه سقفمون یکی باشه با هم
بمونم منتظر تا برگردی پیشم
تو زندونم، با تو من آزادام

اردلان سرفراز

عشقم صدات منبع ارامشه، صدای پایین کشیدن دستگیره در اومد که به رویا گفتم: عزیزم بازم بهت زنگ میزنم،فعلا خداحافظ

گوشی و قطع کرد و منم عکسش و که روی صفحه گوشیم انداخته بودم بوسیدم و چسبوندش سینه ام سرم و روی مبل گذاشتم و به یاد محبت هاش چشمام و بستم و نفهمیدم کی خوابم برد

در باز شد و شیما اومد تو

+بهتری عشقم ؟ببین سینا من میتونم ارومت کنم هر جور که تو دوست داشته باشی

یه پوزخند تو دلم بهش زدم و گفتم:
باشه عزیزم، ممنونم که به فکرمی

+سینا تا کی باید صبر کنیم؟!بیا عروسی بگیریم دیگه، یعنی هنوز به من میلی نداری؟

میشه یه روز دیگه در مورد این قضیه صحبت کنیم ، الان وقتش نیست باید نقشه ها رو بازربینی کنم

~هنوزم دوستش داری مگه نه؟

کی و میگی؟

~اه سینا چرا من و میپیچونی؟!

اخه من به تو چی بگم!من کسی و از خونم پرت میکنم بیرون که از دلم بیرون شده باشه(تو دلم گفتم:یه روزی هم تورو از کل هستی میندازم دور)

~عاشقتم عشق جان من

یه نگاه بهش انداختم و سریع نگاهم و ازش گرفتم،دلم براش سوخت مثل بچه ها
ذوق میکرد ولی هرگز نمیتونستم روحی و جسمی درکش کنم
دوساعتی گذشت که منشی زنگ زد و گفت یه اقایی اومده با شما کار داره شیما رو از  از اتاق بیرون فرستادم بعد از چند دقیقه به منشی گفتم بفرستش داخل،در زده شد و با بفرمایید من در با ز شد و سرگرد اومد داخل به احترامش بلند شدم و تعارفش کردم نشستن و من روبه روش نشستم، خوش امدی سرگرد

+ممنونم اقای بهرام منش، چه خبر؟

خبر خاصی نیست

+قراره یه خبرایی بشه فقط باید دقت کنی
تا بگم باید چی کار کنی

وای معلوم نیست دوباره باید چیکار کنم، ولی حفظ ظاهر کردم و گفتم:در خدمتم

+امشب باید کامران و شیما رو از خونشون دور کنی یعنی دعوتشون کنی به رستورانی که ما میگیم و هرگز از غذایی که اونها سفارش میدن نمیخوری متوجه ای که؟!

میخواین چی کار کنید؟

+بعد از اینکه برگشتین،این خواهر و برادر به خواب عمیقی فرو میرن،هر گونه سر وصدایی شنیدی نترس، مامور های ما هستن

پس نگهبان ها و خدمه رو میخواین چیکار کنید

+ما رو دست کم نگیر، ما نفوذی های خودمون و داریم

بعد به چه بهانه ای مهمانشون کنم؟

+به بهانه ی پیدا کردن عشق زندگیت و اعتراف به دوستاشتنت

چی بگم من که شدم عروسک خیمه شب بازی این داستان

+مگه نمیخوای زودتر تکلیفت معلوم بشه؟ امشب ما میتونیم مدارکی جمع کنیم که کار کامران ساخته میشه

خدا کنه چون من واقعا خسته شدم

+صبور باش همه چی درست میشه، امشب هم رستوران.... یادت نره

خدا حافظی کرد و رفت

چشمام و باز کردم که دیدم هوا تاریک شده و خونه تو ظلمت فرو رفته گردنم خشک شده بود،کمی گردنم و ماساژ دادم
و از روی مبل بلند شدم، یواش یواش قدم برداشتم تا دستم به دیوار خورد و اروم اروم رفتم جلو کلید برق و زدم خونه روشن
شد، ساکم گوشه راه رو بود، اول چرخی تو
خونه زدم و نگاهی تو اتاق ها و آشپزخونه
انداختم، گشنم شده بود، نهار هم نخورده بودم، هیچی هم برای خوردن نبود، معلوم بود سال هاست کسی به اینجانیومده، روی مبل ها ملحافه کشیده بودن، یخچااش از برق بیرون بود و درهاش باز بود، توی کابینت ها رو غبار گرفته بود،به یه تمیز کاری حسابی نیاز داشت ، حالا با گرسنگیم چی کار کنم؟ کیفم و برداشتم و داخلش و نگاه کردم که دیدم کارتی که برای سینا بود توی کیفم هست،خدا روشکر،شالم و به سر انداختم و کلید و برداشتم و از اپارتمان زدم بیرون، سر کوچه یه سوپری دیده بودم، به طرفش حرکت کردم وقتی رسیدم دیدم صاحب سوپری یه خانم ، سلام یه بسته الویه میخواستم

_برو از تو یخچال بردار، ببینم همسایه جدیدی؟اخه تا حالا این ورا ندیده بودمت؟
من فکر میکردم مردم پایین شهر فضول هستن!ولی انگار همه جایی هست،
صدام و صاف کردم و گفتم:بله همسایه جدید هستم

_خوش اومدی،حالا کدوم خونه یا اپارتمان
میشینی؟

عجب، جوابش و ندادم و یه بسته الویه و یه بسته نون یه مقدار خرید دیگه انجام دادم کارت و کشید و گفت:

_معلومه با ما حال نکردی که جوابم و ندادی!

یه نگاه بهش انداختم و از مغازش زدم بیرون یه مقدار پایین تر میوه فروشی هم بود که ازش خرید کردم راهی اپارتمانم شدم

بعد از رفتن سرگرد،شیما باز اومد تو اتاقم، یه مقدار که از کارم گذشت بهش گفتم: شیما میخوام امشب تو برادرت به یه شام دعوت کنم

+واو سینا مهربان می شود!!حالا به چه مناسبت؟

اونش دیگه سورپرایز ، خودت به کامران خبر میدی یا من بگم بهش؟

+نه خودم میگم

پس من میرم به مادرم یه سر بزنم، بعد تو رستوران میبینمت

+باشه عشقم

ساعت کاری تموم شده بود و شیما رفته بود تا با کامران به رستوران بیاد ،منم به سمت عمارت حرکت کردم

بعد از خوردن غذام، شروع کردم به تمیزی خونه، وقتی به خودم اومدم از خستگی نمیتونستم کمرم و صاف کنم
فقط مونده بود لباس هام و از ساک در بیارم و تو کمد جا بدم، تصمیم گرفتم اول برم حمام بعدش کار های مونده رو انجام بدم، در ورودی و چک کردم که قفل باشه بعد وارد حمام شدم

وارد عمارت شدم و بعد از رفع دلتنگی با مادرم به اتاقم رفتم و هنوز بوی رویا میومد روی تخت دراز کشیدم احساس میکردم ملحفه و بالشتم بوی رویا رو میده،بینیم و به بالشت چسبوندم و نفس عمیقی کشیدم، اخ کجایی الان؟ دلم برات تنگه عزیزم، به ساعت نگاهی انداختم دیدم زیاد وقت ندارم، به حمام رفتم و بعد از یه حمام دلچسب لباس پوشیدم و راهی رستوران شدم به خاطر طبیعی جلوه دادن
سر راهم یه انگشتر که اصلا سلیقه ای براش به خرج ندادم گرفتم . وارد رستوران شدم که هنوز نیومده بودن سر میزی که سرگرد نشونه داده بود نشستم،چند دقیقه ای گذشت که دیدم خواهر و برادر وارد رستوران شدن،حفظ ظاهر کردم و به احترامشون بلند شدم، نزدیکم شدن و بهم
دست دادیم، و خوش امد گفتم،ولی دست شیما رو رها نمردم و کنار خودم نشوندمش،ناباورانه نگاهی بهم کرد که چشمکی بهش زدم و دستش و فشردم
از صدای نفس کشیدنش فهمیدم چقدر هیجانی شده خوبه دارم راه و درست میرم

+خب اقا سینا چه خبر شده که ما رو دعوت کردین؟

خبر که بله،اگر عاشق شدن من به شیما جان باشه که میشه بگی قشنگ ترین خبر دنیاست

،با شک نگاهی بهم انداخت یه طرح لبخند روی لبش نشوند
و گفت:

+مبارک باشه

شیما سکوت کرده بود و فقط من و نگاه میکرد، جعبه انگشتر و از جیبم خارج کردم و گرفتم جلوش و گفتم:تقدیم با عشق

_وای سینا باورم نمیشه،یعنی من دیگه برای تو ام تو برای منی؟
باور م نمیشه خدایا!!!

شام و سفارش دادیم و بعد از سرو غذا کمی نشستیم و راهی کاخ سلطانی ها شدیم ، بعد از یک ساعتی که رسیدیم و شیما هی خودش و بهم میچسبوند و منم مجبور بودم کمی نرم باهاش برخورد کنم، معلوم نیست چی تو غذای اینا ریخته بودن که خیلی طبیعی بدون هیچ واکنش غیر طبیعی به خواب رفتن، یه نفس راحت کشیدم و حلقه دستش و از دور گردنم باز کردم روی تخت نشستم و یه نفس عمیق کشیدم به سرگرد اس دادم شیما خوابید ولی از کامران خبر ندارم .
از اتاق زدم بیرون و اهسته از پله ها رفتم پایین، سکوت همه جا رو فرا گرفته بود، وارد همون راه رویی که اینه کاری بود شدم و یکی یکی در ها رو باز کردم به اتاق کامران که رسیدم اروم دستگیره در و باز کردم و وارد اتاقش شدم که دیدم خوابیده
نفس راحتی کشیدم و گوشی و از جیبم در اوردم و با اس خبر دادم همه چی امنه، هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که دیدم ده نفر با لباس هاس سیاه و نقاب وارد ساختمان شدن، یکیشون اومد جلوم و گفت:

+لطفا برید اتاقی که بودین

اخه دوست دارم ببینم چی کار میکنید

+اگر به حرفم توجه نکنیدبراتون گرون تموم میشه

به ناچار برگشتم ودر کمد دیواری باز کردم و داخلش و سرک کشیدم به جز لباس و کیف و کفش چیز خاصی داخلش نبود برگشتم و روی مبل نشستم،از فضولی درحال انفجار بودم،دوست داشتم ببینم چیکار میکنن ولی اجازه ندادن
یاد رویا افتادم میدونستم دیر وقته ولی شانسم و امتحان کردم و به پیام بهش دادم «سلام عشق سینا،بیداری؟»

از حمام که اومدم ، انقدر خورده کاری باز هم مونده بود که به جمع کردن وسایل خودم نرسیدم، هوا تاریک شده بود و از مسجد محل صدای اذان بلند شده بود ، دوست داشتم به مسجد برم ولی از طرفی خسته بودم، وضو گرفتم و جانماز کوچیک داخل کیفم و در اوردم و ایستادم به خوندن نماز، هیچ چیز انقدر بهم اطمینان و ارامش هدیه نمیکرد که حرف زدن با خدا دلم و اروم میکرد، جانمازم و جمع کردم و به سراغ ساکم رفتم، لباس هام و همه رو از ساک خارج کردم و قاب عکسی هم که از سینا با خودم اورده بودم و بوسه ای زدم و گذاشتمش روی میز، اومدم زیپ ساک و ببندم
 

که توجهم به پاکتی که ته ساک بود جلب شد، از ساک خارجش کردم که دیدم هیچی روش نوشته نشده اروم سرش و پاره کردم که چند تا عکس ازش ریخت بیرون، هر عکسی و که نگاه می کردم احساس میکردم نبض شقیقه هام محکم تر میزنه
اینا دروغه مطمئنم فوتوشاپه، اره دارن اذیتم میکنن که از سینا دلسرد بشم،
اره اره درسته،رویا اروم باش یعنی کی اینا روگذاشته تو ساکم؟! چقدر این عکس ها چندشه، خیلی بده خیلی، یعنی سینا بهم دورغ گفته حسی بهش نداره،پس اینا چی میگن، با حجوم اوردن محتویات معدم به دهنم سریع بلند شدم و به سمت سرویس رفتم انقدر بالا اوردم که احساس میکردم جونی تو تنم نمونده، کنار در دستشویی سر خوردم و روی سرامیک های سرد نشستم اصلا دوست نداشتم
تو اون اتاق برم،احساس میکردم اونجا جهنمه، نه باورشون داشتم نه میتونستم ردش کنم، انقدر جون نداشتم که چهار دست وپا خودم و به اون اتاق رسوندم دیدن عکس ها گناه داشت، از بس افتضاح بود سریع جمعشون کردم و داخل پاکت ریختمشون و دوباره گذاشتمش ته ساک باید میفهمیدم واقعیه یا ساختگی
لباس هام و دوباره داخل همون ساک ریختم و گذاشتمش گوشه اتاق ‌خیره به عکسش شدم و پاهام و جمع کردم تو شکمم و خودم و بغل کردم. نمیدونم چقدر
زمان گذشت که صدای اس گوشیم بلند شد، ولی اصلا نمیتونستم تا کنار میز برم و
ببینم چیه و کیه، دوبار پیام اومد

پیام دومم براش نوشتم « کاش بیدار باشی» پنج دقیقه ای صبر کردم ولی جواب نداد، دلم طاقت نیاورد و بهش زنگ زدم

اینبار صدای زنگ خوردنش بلند شد ،
نفس عمیق کشیدم تا به خودم مسلط بشم ، یکم خودم کشیدم جلو گوشیم و برداشتم، اسمش روی صفحه نمایش خودنمایی میکرد، این که الان باید خواب باشه اصلا ساعت چنده؟ تماس قطع شد،به ساعت گوشی نگاه کردم دیدم
ساعت یک نیمه شبه

رویا که انقدر خوابش سنگین نبود!!
دوباره تماس گرفتم

گوشی توی دستم بود که دوباره تماس گرفت ، به حرف دلم گوش کردم و جواب دادم

الو رویا جان بیداری عزیزم

با صدای گرفته ای که خودم تعجب کردم گفتم:سلام، بیدارم

سرما خوردی؟چرا انقدر صدات گرفته

اره سرما خوردم

حتما رفتی حمام و اومدی موهات درست خشک نکردی

فکر کنم همینه

رویا تو به غیر از سرماخوردگیت انگار یه چیز دیگت هم هست!!

نه همون سرماخوردگیه

مطمئن باشم،اصلا فردا میام میبرمت دکتر

لازم نیست، اومدنه یه درمانگاه دیدم خودم صبح میرم

رویا اگر چیزی شده همین الان بهم بگو

سینا کاری نداری،خیلی خوابم میاد

نه عشقم برو بخواب

دلم طاقت نیاورد ناراحت خداحافظی کنم، بخاطر همین گفتم: سینا از من دلگیر نشو،یکم خسته ام و احساس سرماخوردگی دارم فردا با هم حرف میزنیم فعلا خدا حافظ عزیز دلم

رویا به خدا اگر به غیر از این که گفته باشی چیز دیگه ای بوده و به من نگفته باشی، اون موقع من میدونم و تو

باشه،خدا حافظ
شبت به خیر عزیزترینم، گوشی قطع کرد،ولی دل من و نا اروم اگر تب کنه کی میخواد ازش مواظبت کن؟! چرا انقدر صداش گرفته و غم دار و مریض بود؟! رویایی که من ظهر باهاش حرف زدم با رویای الان زمین تا اسمون فرق میکرد!

همون جا پایین تخت با دلشوره به خواب رفتم

تا صبح پلک روی هم نگذاشتم، اصلا نفهمیدم پلیس ها چیکار کردن و کی رفتن، باید میرفتم پیش رویا، امروزم شرکت جلسه بود، گوشیم و چک کردم و ساعت جلسه رو دیدم ساعت ده ، خوبه بعدش هر جوری هستاز مادرم ادرس میگیرم میرم پیشش،تا این شیما بلند نشده، برم شرکت که اویزونم نشه

با تن خشک شده از خواب بیدار شدم انقدر سرم سنگین بود که تا چند لحظه هیچی به یاد نمی اوردم، به اطرافم نگاهی انداختم و ساکم و لباسهام و گوشه اتاق دیدم و یادم افتاد چه خاکی به سرم شده، باید عکس ها رو ببرم عکاسی و از واقعی بودنش مطمئن بشم، معدم درد گرفته بود، یه کیک خوردم و لباس پوشیدم پاکت عکس ها رو برداشتم و از خونه زدم بیرون
حالا باید کجا برم ، پیاده به راه افتادم نمیدونم چقدر مسافت و طی کرده بودم که رسیده بودم به مترو، یادم افتاد یه عکاسی تو منطقه ای که با پروین خانم زندگی میکردم بود که یه عکاسش یه خانم بود باید میرفتم اونجا ، دل و زدم به دریا و وارد مترو شدم

/سوم شخص/

وقتی دید از اپارتمانش زد بیرون به کامران زنگ زد که با صدای خواب الود جواب داد

+چی میکی؟

_رئیس سوژه از اپارتمانش زد بیرون ما هم تعقیبش کردیم، الانم رفت تو مترو

+احمق جون من تو رو با اون زنیکه رو برای چی گذاشتم بپایینش،امروز امروز کار و تموم میکنید وگرنه گوش جفتتون کف دستتونه

+چشم مطمئن باشید

__

مترو انقدر شلوغ بود که تا پایان راه ایستاده بودم، از مترو پیاده شدم و سوار واحد شدم به خیابون نگاه میکردم به یاد روزهایی که با دخترم تو این خیابون ها اواره بودم واحد تو دومین ایستگاه ایستاد و منم پیاده شدم، کمی پیاده روی کردم و روبه روی عکاسی ایستادم،تغییر کرده بود، اروم و

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : roya
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (0 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

سومین حرف کلمه egbv چیست?