رمان رویا قسمت 12 - اینفو
طالع بینی

رمان رویا قسمت 12

کمی پیاده روی کردم و روبه روی عکاسی ایستادم،تغییر کرده بود، اروم و اهسته وارد عکاسی شدم، اقایی پشت پیش خوان ایستاده بود تا من و دید گفت:

_سلام بفرمایید،امرتون؟!

سلام من با خانمی کار داشتم که قبلا اینجا کار میکردن،یعنی فکر کنم صاحب اینجا بودن!؟

_فکر کنم شما خانم خسروی و میگین؟
تا یک ساعت دیگه میان

اشکالی نداره اینجا منتظرشون بمونم

_خواهش میکم

به قاب هایی که به در و دیوار زده بود نگاه میکردم، حواسم به عکس روبه روم بود که یه قاب عکس خانوادگی قشنگ و صمیمی رو نشون میداد بودم که همون اقا سینی چای و بهم تعارف کرد، تشکری کردم و برداشتم، انگار بهترین نوشیدنی دنیا بهم تعارف شده بود با اشتیاق چای داغ و جرعه جرعه خوردم و تشکر کردم،
یکساعت گذشت که در عکاسی باز شد و همون خانم وارد شد، یه نگاه به من کرد و رفت پشت پیش خون ایستاد که اون اقا گفت من باهاش کار دارم که نگاهی بهم کرد و گفت:

+ارش بهم گفت شما با من کار دارین در خدمتم

میشه خصوصی صحبت کنیم ؟!
با شک نگاهی بهم انداخت و راهنماییم کرد سمت اتاق عکاسی،روی صندلی نشستم و گفتم: راستش من چند تا عکس دارم که میخوام بدونم فتوشاپه یا واقعی و اصله برام خیلی مهمه ، ههر چه قدر هم هزینه اش بشه پرداخت میکنم

+عکس چی هست؟!میشه ببینم؟!

بله حتما،پاکت و از کیفم در اوردم و قبل از اینکه بهش بدم گفتم:عکساش
غیر اخلاقیه ولی برام حیاتی ببینم راسته یا دروغه، پاکت و باز کرد و یکی از عکس ها رو که دید چشمهاش و بست و یه نفس عمیق کشید

+شوهرت بهت خیانت کرده؟

نه،یعنی نمیدونم،خواهش میکنم،التماس میکنم صحتشون و بهم بگین

+این کار من نیست ولی ارش میتونه

من پیش شما اومدم چون خانم هستین روم نمیشه به اون اقا بگم و این عکس ها رو نشونش بدم

+من خودم بهش میگم،ارش نامزد منه،پس نگران نباش،اگر راحت نیستی تو همین اتاق بشین من میام خبرش و بهت میدم

چاره ای نبود همون جا نشستم و انتظاری دلشوره وار و تجربه کردم، لحظه خا دقیقه ها به کندی میگذشت، احساس میکردم اکسیژن اتاق در حال پایانه، ایستادم و شروع کردم به راه رفتن که صدای لولای در باعث شد متوقف بشم و برگردم به سمت در، رفتم جلوش ایستادم
چی چیشد؟

+فتوشاپ نیست

در یه ان تمام تنم عرق سرد نشست، پاکت و به دستم داد و گفت:

+متاسفم، واینکه مبلغی نمیخواد پرداخت کنید

مثل ادمای مسخ شده، از کنارش گذشته ام و پا به خیابان گذاشتم، نمیفهمیدم کجا میرم فقط میرفتم،
حرفش تو ذهنم مثل پتک کوبیده میشد
(به جون خودت دست بهش نزدم)به من دروغ گفته!! جونم و قسم خورد!!
رویا تو خیلی کمی، رویا تو برای سینا خیلی کمی، زمزمه میکردم و راه میرفتم، کوچه ها خلوت بود ، دستم و به دیوار ها میکشیدم و راه میرفتم نمیدونم چی شد که اسمون و زمین دور سرم چرخید و دیگه هیچی نفهمیدم

/سوم شخص/

وقتی دید رویا افتاد، سریع به رحمان زنگ زد و گفت خودش و برسونه که بهترین موقیعت نصیبشون شده، زیر کتف رویا رو گرفت و زیر سایه درختی کشوند و منتظر موند، به ساعت نکشید که رسید و هر دو به کمک هم رویا رو سوار ماشین کردن و دهنش و دست و پاش و بستن

~به رئیس زنگ بزن ببینیم کجا ببریمش

_الان زنگ میزنم بزار یه مقدار از این جا دور بشیم

مسیری و طی کردن و گوشی و برداشت و به کامران زنگ زد

_الو،سلام رئیس نوکرتم،میگم این زنه رو کجا بیاریم؟

+الان تو چه وضعیه؟

_خودش حالش بد شده بیهوش شده

+پس تا به هوش نیومده بیارینش برج، منم خودم و میرسونم

گوشی و قطع کرد و به شیما زنگ زد

+الو، شیما کجایی؟

_ امروز حال نداشتم موندم خونه شرکت نرفتم

+سریع اماده شو برو شرکت پیش شوهرت،هر کجا هم خواست بره دنبالش برو

_چیزی شده؟!

+کاری و که گفتم انجام بده

با سفارش کامران،پلش به شور افتاد و سریع حاضر شد و خودش و به شرکت رسوند

وقتی اومدم شرکت به مادرم زنگ زدم و با کلی درخواست ادرس اپارتمان رویا رو گرفتم، ولی هرچی به گوشیش زنگ میزنم جواب نمیده، تازه جلسه شرکت هم تمام شده بود،به سمت پارکینگ حرکت کردم ،
وارد محوطه پارکینگ شدم که از شانس گندم دیدم شیما داره ماشین پارک میکنه، تا من و دید یه دست تکون داد و یه لبخند گله گشاد روی او لبای بد ریختش نشوند،از ماشین پیاده شد و اومد سمتم

_سلام عشق زندگیم،صبحت بخیر،چرا بیدارم نکردی با هم بیایم

اخه خوشگل خوابیده بودی دلم نیومد بیدارت کنم

_اخ فدای تو، الان داشتی کجا میرفتی؟

سر پروژه

_بیا باهم بریم

نه عزیزم دوست ندارم بیای بین اون همه مرد

_ وقتی با توام هیچ کسی جرات نداره نگاه چپ بهم کنه

شیما جان اگر من ازت بخوام دنبالم نیای چی؟ اخه امشب خیلی باهات کار دارم عزیزم، صورتم و بردم جلو نمایشی گردنش و بوییدم، لرزی که به تنش نشست و فهمیدم، تو خماری رهاش کردم و سوار ماشین شدم و به راه افتادم، باز هم باهاش تماس گرفتم ولی اینبار خاموش بود، لعنتی با شتاپ گوشی و پرت کردم صندلی کناری و سرعت ماشین و بردم بالا و بین ماشین ها لایی می کشیدم و میرفتم
به اپارتمان که رسیدم ماشین پارک کردم و زنگ ایفون و زدم منتظر موندم ولی جواب نداد، زنگ طبقه پایین و زدم که خانمی جواب داد
~کیه؟
مامور اب هستم در و بزنید، در باز شد و از پله ها رفتم بالا به واحدش که رسیدم در زدم ولی جواب نداد، دیگه به مرض جنون رسیده بودم، رفتم عقب و محکم خودم و کوبیدم به در چند مرتبه این کار و انجام دادم تا قفل در شکست دوسه تا از همسایه ها ریخته بودن تو راه رو ولی هیچ اهمیتی نداشت، وارد خونه شدم،رویا رویا کجای تو اخه وارد اتاق خواب شدم که دیدم ساکش و لباساش روی زمینه، روی تخت نشستم اگر جایی رفته باشه، برمیگرده ، یک ساعت شد دوساعت،سه ساعت همینطور ساعت ها میگذشت و نفس من تنگ تر، صبر دیگه جایز نبود زنگ زدم به سرگرد ،الو سرگرد رویا نیست!! هرچی منتظرش شدم نیومده

☆ الان کجایی؟

اپارتمانش

☆سریع بیا اداره

با احساس سوزش دستم چشمام و اروم باز کردم تو یه اتاق روی تخت خوابیده بودم،در اتاق بسته بود به دستم نگاه کردم دیدم سرم وصله من کجام؟! چه اتفاقی برام افتاده؟!باکمی فکر همه چی یادم افتاد
سرم و از دستم کشیدم و از تخت اومدم پایین به سمت در رفتم و دستگیره در و بالا پایین کردم ولی در قفل بود،در زدم گفتم: کسی اینجا نیست؟ در و باز کنید، اینجا کجاست؟خواهش میکنم در و باز کنید ولی کسی جواب گو نبود، محکم تر به در کوبیدم ولی هیچ کس نبود، هیستیریکی جیغ میکشیدم و به در میکوبیدم ولی فایده ای نداشت، جلوی در به زانو افتادم و با مشت های بیجونم به در میکوبیدم و کمک میخواستم تا این که صدای چرخش کلید به در بلند شد و کمی خودم کنار کشیدم که دیدم در باز شد و زنی بلند قد با ارایشی غلیظ در و باز کرد
چشمش که به من افتاد زد پشت دستش و گفت:

_ا ا ا تو چرا سرمت و از دستت کشیدی، رئیس ببینه به خودت اسیب زدی دهن من و سرویس میکنه

اینجا کجاست؟من چرا اینجا هستم؟!شالم و کیفم کو؟ باید برم

_نمیشه بری، انگار نفهمیدی در روت قفل بوده

حرفش که تموم شد خودم اطراف و گشتم تا کیف شالم و پیدا کنم ولی نبود در باز بود و با سرعت از اتاق زدم بیرون و وارد سالن بزرگی شدم، و همه جا دنبالشون گشتم ولی نبودن،برگشتم که دیدم زنه به در تکیه داده و با یه لبخند کریه داره نگاهم میکنه، نمیدونم تو یه ان جنون بهم دست داد و به طرفش حمله کردم و موهای مش شده اش و تو پنجه هام گرفتم و سرش و همراه موهاش تکون میدادم

و سرش جیغ میکشیدم، اونم شروع کرد به دفاع کردن از خودش و با زانوش محکم خوابوند زیر شکمم که نفسم برای لحظه ای رفت و فقط فریاد مردی و شنیدم که به همون زنه
گفت:

+چه غلطی کردی عوضی؟

چشمام و از شدت درد نمیتونستم باز کنم

وارد اداره شدم و سریع به دفتر سرگرد رفتم، در زدم و با بفرماییدش وارد شدم، بعد از سلام و احوالپرسی من و دعوت به نشستن کرد و گفت:

☆سینا خان ما تا مترو هم خانمت و تعقیب کردیم ولی متاسفانه چون مامور زن همراهمون نبود نتونستیم از اون موقع
ببینیم کجا میرن ، ما پیگیریم مطمئن باش ما پیداش میکنیم

چی میگی سرگرد،من به اعتماد شما، رویا رو گذاشتم از خونه ام بره، من تا یک ساعت دیگه باید یه خبری از رویا بهم برسه وگرنه به ماموریتی هم که دارم برای شما انجام میدم پشت پا میزنم و همه چی و خراب میکنم

☆من میدونم شما در موقعیت خوبی نیستی ولی دلیل نمیشه تو اداره پلیس یه درجه دار و تهدید کنید،پس لطفاً به اعصابتون مسلط باشید، ما هم پیگیری میکنیم و بهتون خبر میدیم پس خواهشا
با ما مثل قبل همکاری کنید، من از طریق پیام کوتاه و یا تلفنی شما رو در جریان میزارم در ضمن خانوادتون نباید چیزی بفهمن،و اینکه هنوز تو نقش خودتون باشید چون احتمال میدیم کار کامران باشه پس خونسردی ظاهریتون و حفظ کنید

سرگرد، نمیدونید چقدر دلم شور میزنه
حالم و درک نمیکنید؟

☆خواهشا از نقش خودت خارج نشو ما به
مدارک خوبی دست پیدا کردیم، ماهی رسیده به دمش

به چه قیمتی نابودی زندگی من؟

☆نه به من چند روز اعتماد کن، همسرت و کنارت میبینی و شیما کامران روسیاه میشن، یه سر باز اومد و به سرگرد گفت :

_ جناب سرگرد،سروان احمدی میگه یه خبری شده تشریف بیارید تو اتاق شنود

☆سینا بیا اینم خبر ، برو بهت اطلاع میدم

منم میخوام شنودتون و بشنوم

☆نمیشه،ولی قول مردونه میدم درجریان بزارمت

با سری افتاده از اداره زدم بیرون

نشستنش و کنارم احساس کردم، دستش که روی شونم نشست که باشدت پسش زدم و چشمام باز کردم که با دیدنش تنم لرزید

+خوبی قشنگم؟

خفه شو عوضی چرا من و اوردی اینجا؟

+رویا عزیزم بزار کمکت کنم بری رو تخت بخوابی رنگت پریده

گوشیم و بهم بده، بعدشم نمی خواد نگران من باشی،اومدم بلند شم که با خیسی لباسم فهمیدم به خونریزی افتادم،
احمق با زانو زده بود جای سزارینم، کامران یکدفعه بلند گفت:

+زنیکه احمق چه بلایی سرش اوردی؟


از جلوی چشمام گمشو برو تا ندادم سر به نیستت کنن

_ بخدا خودش وحشی شده بود من از خودم دفاع کردم

+فقط گمشو ،میکشتت هم نباید دست روش بلند میکردی

+رویا عزیز
هنوز حرفش تکمیل نکرده بود که گفتم:من عزیز تو نیستم بفهم و دیگه تکرارش نکن

+ باشه، حالا بلند شو برو رو تخت تا من دکتر خبر کنم

بزار من برم، به پلیس و هیچ کس نمیگم تو دستت اسیر شدم قول میدم
خواهش میکنم،من که از زندگی سینا رفتم بیرون پس شیما و تو نباید دلواپس باشید

+تو از اون اول هم نباید برای سینا بودی، صاحب اول و اخرت فقط منم این و تو اون سرت فرو کن، در ضمن خاطرت و میخوام که دارم باهات راه میام

اصلا وضعیت خوبی نداشتم هر لحظه دلم بیشتر درد میگرفت و وضعیت جسمیم هم خراب تر میشد با فکری که به ذهنم رسید شانسم و امتحان کردم و گفتم: من وضعیتم عادی نیست باید دکترم من و ببینه

+دکتر با دکتر چه فرقی داره؟ خودم یکی و سراغ دارم میگم بیاد

اگر دکتر خودم نبری یا نگی بیاد اینجا
کاری میکنم خودم و از این زندگی نکبت خلاص میکنم به روح دخترم قسم بلوف نمیزنم

+شماره دکترت و بگو بگیرم

کارتش تو کیفمه، به همون زن اشاره کرد و کیف و اورد خودش محتویات کیفم ریخت بیرون و کارت و برداشت و قبل از اینکه شمارش و بگیره گفت:

+فقط اگر کلک بزنی و این دکتره بویی از
چیزی ببره، روی سلطانیم و نشونت میدم که هرروز ارزوی مرگ کنی پس حواست و جمع کن

اصلا حالم خوب نبود و فقط سر تکون دادم و شمارش و گرفت و گوشیش و داد دستم، منتظر شدم تا جواب داد

دکتر محمد زاده هستم بفرمایید؟

سلام دکتر،من رویا فرهمند هستم یکی از مریض هاتون، همونی هستم که جلوی مطب مزاحمم شدن

بله،بله فهمیدم خوبین؟انگار صداتون لرزش داره

بله دکتر حالم اصلا خوب نیست به کمک احتیاج دارم میتونید خودتون و
برسونید خواهش میکنم،گوشی ازم گرفت و خودش ادرس داد، از بس وضعیت خرابی داشتم نمیتونستم تکون بخورم

+این دکتره اومد میگی از پله ها افتادم
منم شوهرتم،شیر فهم شدی؟

رو به زنه گفت:

+بیا کمکش کن و این جا رو تمیز کن زود باش

بلند شدم ولی نمیتونستم صاف بایستم خمیده به سمت سرویس هدایتم کرد و گفت:

_بشین رو صندلی تا من برم لباس و لوازم برات تهیه کنم

ماشین و گوشه اتوبان پارک کردم و
پیشونیم و روی فرمون گذاشتم و بعد از مرگ پدرم اشک نریخته بودم تا الان که برای عشقم اشک میریختم برای غرور غیرت به بازی گرفته شدم اشک میریختم
به زندگی بازی گرفته شدم اشک میریختم


تو فکر بودم که دوباره صدای در اتاق اومد و صدای ظریف دکترم و شنیدم،
عزیزم چی شده؟

ملحفه رو کنار زدم که دیدم دکتر و کامران پایین تخت ایستادن، تا دکتر چشم های اشکی من و دید به کامران گفت از اتاق بره بیرون تا من و معاینه کنه
کامران اهسته بدون هیچ عجله ای از اتاق بیرون رفت و در و بست

چی شده؟

دکتر من و نجات بدین خواهش میکنم،
این مرد شوهر من نیست .

پس اینجا چیکار میکنی؟

من و دزدیدن، خواهش میکنم دکتر،التماست میکنم

باشه، نگران نباش،اسیب هم دیدی؟

اره با یه خانم که نگهبانم بود درگیر شدم با زانو زد تو شکمم الانم خونریزی شدید دارم

پس باید به بیمارستان انتقال بدمت

فقط این نفهمه من به شما چیزی گفتم

باشه بسپار به من

از اتاق بیرون زد و کامران و صدا زد،با ورود کامران به اتاق بهش گفت:

همسرتون و باید انتقال بدیم بیمارستان وضعیتش اصلا خوب نیست
اگر ممکنه بخیه ها از داخل پاره شده باشن و دچار خونریزی شده باشه

+ممنونم پس خودم ترتیبش و میدم،شما میتونید برید

من نمیتونم مریضم و تو این حالت تنها بزارم،همین الان زنگ بزنید اورژانس و من دستور انتقالش و به بیمارستان میدم

+خانم دکتر لطفا تشریف ببرید ایشون همسر بنده هستن و مسئولیتش پای خودم بفرمایید

من که شک دارم شما شوهرش باشی؟! وگرنه همین الان وضعیت خانمت و جدی میگرفتی

+اونش به خودم ربط داره، بفرمایید از خونم بیرون

رگ پیشونی کامران هر لحظه بیشتر باد میکرد، که دکتر به کامران گفت:

باشه من میرم ولی بدونید من شاهد وضعیت این خانم بودم،پس نزارید براتون گرون تموم بشه حالا هم برید بیرون حداقل یه امپول تزریق کنم تا وضعیتش ثابت بشه

بعد از رفتم دوباره کامران از اتاق، دکتر گوشیش و زیر بالشتم گذاشت و گفت:

این دستت باشه، احتمال زیاد میبرتت بیمارستان، تو لیست تماس ها برو و شماره همسرم و مرد من ذخیره کردم،زنگ بزن از اونجا فراریت میدیم باشه؟

ممنونم، وقت تنگ بود و دکتر سریع رفت، یکم ارامش گرفتم که دوباره سر و کله کامران پیدا شد

+ پاشو لباست و بپوش ببرمت بیمارستان

خودم نمیتونم حرکت کنم باید اورژانس بیاد، با مشت محکم کوبید به در و گفت:

+باشه، ولی قبل از این که بریم بهتره یه چیزی و تماشا کنی بعد بریم

لب تابش و اورد و لب تخت نشست یکم بعد تصویر شیما و سینا همراه با صداشون تو فضا پیچید، سینا دست دور شونه های شیما انداخته بود و با موههای شیما بازی میکرد و شیما هم بوسه ای بود که روی صورت و گردن سینا مینشوند
اب دهنم و به سختی پایین میدادم

عرق سرد تمام تنم و فرا گرفته بود، بسه خاموشش کن، نمی خوام ببینم

+نه باید ببینی،چشمات و باز کن،اون عکسهایی که برده بودی عکاسی همه حقیقته،بفهم سینا تو رو نمیخواد اگرم بهت نزدیک شده فقط به خاطر ثروتی که قرار بوده موقع عقد بهت برسه،بفهم این و، اینم بدون که من نمیزارم خون پدرم پای اون قرارداد پایمال بشه،وقتی گفته تو مال من پس مال منی، وقتی گفته شیما برای سیناست،پس شیما برای سیناست

چشمام و روی هم فشار میدادم تا تصویر ها برام محو بشن حرفاش مثل میخی بود توی مغزم، بسه تو روبه ارواح خاک پدر و مادرت بس کن

+فقط یه لحظه چشمات و باز کن و ببین بعد خاموشش میکنم،قول میدم

به خاطر اینکه تمومش کنه چشمهام و باز کردم ولی کاش کور میشدم و بوسه سینا رو روی گونه اون دختر عوضی نمیدیدم، لب تاب و بست و بلند شدو زنگ زد اورژانس وقتی از اتاق بیرون زد،گوشی و تو لباس زیرم گذاشتم، اشکام تبدیل به هق هق شده بود کنترل لرزش بدنم سخت بود سردم بود نه از مریضی بلکه از صحنه ای که دیده بودم عشقم داشت خاموش میشد و گرمای تنمم داشت از بین میرفت، با اومدن اورژانس من و به بیمارستان انتقال دادن بعد از معاینه دکتر
گفت، باید من و ببرن اتاق عمل وقتی پرستار اومد کمکم کنه که لباس عمل بپوشم بهش گفتم؛ممنونم خودم میتونم تنهام بزارید،وقتی رفت سریع گوشی دکتر و روشن کردم و به مخاطبش رفتم و روی اسمی که گفت زدم و تماس و بر قرار کردم

/سوم شخص/

به پایین برج اومد و در ماشین و باز کرد و نشست از اعصبانیت پاهاش و تکون میداد و دستهاش و بهم میمالید

میشه بپرسم اون بالا چه اتفاقی افتاده که به این روز درت اورده؟

وای خدای من،سپهراد یه زن و اون بالا دزدیدن، به نظرت باید چیکار کنیم؟

یعنی چی واضح حرف بزن؟

تمام ماجرا رو از روزی که رویا به مطب اومده بود و امروز و براش تعریف کرد

خب عشق من،خانم دکتر من، ما الان چطوری میتونیم ثابت کنیم؟

منم نمیدونم ولی اون زن داشت راست میگفت از من کمک خواست

داشتن صحبت میکردن که اورژانس جلوی ماشین پارک کرد

فکر کنم حالش بدتر شده و دلش سوخته زنگ زده اورژانس

اگر دزدیده بودش که زنگ نمیزد اورژانس بیاد که، شاید دعوای زن و شوهری بوده، زنه هم شلوغش کرده

جان من صبر کنیم ببینیم خودشون هستن یا نه،ببینیم کدوم بیمارستان میرن؟
خواهش

باشه بابا،فقط یه شرط داره،

هرچی باشه قبول؛

امشب بچه ها پیش مادرم باشن

وای از دست تو،راستی گوشیم و دادم بهش

چی کار کردی؟!از دست تو

گوشیت در دسترس باشه ممکنه زنگ بزنه

منتظر نشسته بودن که نازنین دید همان زن را سوار ماشین اورژانس کردن و همان مرد هم سوار شد

سپهراد خودشونن را بیفت تا گمشون نکردیم

وقتی رسیدن به خاطر اینکه ان مرد نبیندش از دور شاهد همه چیز بود تا همراه سپهراد زنگ خورد، وقتی اسم خود را روی صفحه گوشی دید مطمئن شد ان زن همه ماجرا رو راست گفته،سریع جواب داد
___
الو،سلام

سلام عزیزم نگران نباش من تو بیمارستانم

ممنون،من گوشیتون و میدم پرستار ازشون بگیرین،من و دارن میبرن اتاق عمل،

میگم یه سوال،اگر اون مرد شوهرت نیست پس چطوری رضایت نامه عمل و امضا کرد؟

نمیدونم،فقط میدونم هر کاری از دستش بر میاد،وقت ندارم بازم ممنونم به خاطر کمکتون،

قبل از اینکه گوشی و بدی پرستار یه شماره از خانوادت سیو کن تا من باهاشون تماس بگیرم

من هیچ کس و ندارم خانم دکتر،گوشی و بعد از قطع تماس به پرستار سپردم و راهی اتاق عمل شدم

سرگرد تماس گرفت و گفت: رویا پیش کامرانه ولی معلوم نیست کجا هستن !!
نباید شیما رو لحظه ای تنها میزاشتم،چون احتمال زیاد با هم تماس میگرفتن، گوشیم زنگ خورد که اسم مادرم روی صفحه خود نمایی میکرد جواب دادم،سلام مادرم
+سلام عزیزدل خوبی؟
بد نیستم

+رفتی دیدن رویا؟

قرار بود نفهمن به خاطر همین گفتم:
اره رفتم،خوب بود

+نمیدونم چرا گوشیش خاموشه و جواب تلفن من و نمیده

نمیدونم، چه خبر!

+قراره امشب خوانوادش بیان دیدنش

بهشون بگو با سینا رفتن سفر تا یکم حال و هواشون عوض شه

+باشه، راستی حاج عباس گفت امانتی منم بزارید امشب ازتون میگیرم

بگو سینا اومد براتون میاره، مادرم کاری نداری باید برم کار دارم ، ای بابا یهو همه چی با هم گره میخوره ، شیما حمام بود فرصتی بودبرای سرکشیدن تو اتاق کامران بلند شدم برم که فهمیدم همه جا دوربین داره با دقت مسیر دوربین ها رو نگاه کردم و نقطه کور هاش و در نظر گرفتم ولی بازم موقع رد شدن از بعضی جاها دوربین میتونست تصویرم بگیره پس باید صبر میکردم با شیما این مسیر و رد میشدم، خدا کنه بلایی سر رویا نیاد، کجایی اخه،؟ کجا میرفتی که گیر این عوضی افتادی؟

وقتی به هوش اومدم کامران و
بلای سرم دیدم که با لبخند زشتش نگاهم میکرد

+دکترت گفت عملت سر پایی بوده تا چند ساعت دیگه مرخصی

سکوت کردم و جوابش و ندادم، باید فرار میکردم،از خدا کمک خواستم که کمکم کنه، صدای قدمش که ازم دور شد و روی مبل کنار پنجره نشست،
چطوری رضایت دادی برای عمل؟یعنی انقدر بیمارستانش بی در و پیکره که بدون مدرک میبرن مریض و عمل میکنن

+تو من و نمیشناسی،کارت شناسایی خودت که تو کیفت بود برداشته بودم،
بقیه اش هم به تو مربوط نیست

خدا فقط تو اون ابجیت و میشناسه، البته از پدر دزدت همچین بچه هایی بار میان، یه دفعه از روی مبل بلند شدو به طرفم اومد دستش و بیخ گلوم گذاشت و گفت:
+بابای من حقش و از بابای تو اون شاهرخ خان گرفته، در ضمن باید بدونی اون بابای تو دزد بوده پس منم تو رو حق خودم میدونم شیر فهم شدی؟

دستش و که از بیخ گلوم برداشت به سرفه افتادم که لیوان ابی جلوم گرفت و گفت:
+ این و خودم میخورم چون الان برات خوب نیست بخوری عزیزم،از این به بعد هم پا رو دمم نزار وگرنه بد میبینی،همون قدر که عاشقتم همون قدر هم از تو متنفرم

منظورت از دزد ناموس چیه؟این مزخرفات و بابای بی همه چیزت تو گوشتون خونده و شما هاا رو یه دیو بار اورده، من از همه گذشته خوب میدونم،پس لازم نکرده با تهمت بخوای خانوادم و پدرم و جلوی چشمم سیاه کنی

+مطمئن نباش همه چی و میدونی، پدر من و پدر تو عاشق یه نفر بودن اونم مادر تو ولی پدرت با این که میدونست پدرم ریحانه رو میخواد حتی بیشتر از خودش
ولی میگه من ریحانه رو میخوام، پدرمم به خاطر اینکه دوستیشون بهم نخوره سودابه رو میگیره،مادرم از زیبایی هیچی کم نداشت، زیباتر از ریحانه و شهناز ولی بخت باهاش یارنبود،هفته ای نبود که یه کتک حسابی از پدرم نخوره، من زجر میکشیدم، مخصوصا زمانی که هر سه خانواده دور هم جمع میشدیم وقتی بر میگشتیم بی محلی ها و طعنه هاش به مادرم زیاد میشد،ولی مادرم به خاطر ما صبوری میکرد،

من که باور ندارم حرفات و اگرم راست باشه، بازم از گناه پدرت و تو هیچی کم نمیکنه تازه بدتر،اون مادر بیچارت که چه سختی هایی و تحمل کرده

+تو تقاص کدوم گناه پدرتی، که چاره ای جز طرد شدنت و براشون به جای گذاشتی
فکر کردی اگر هنوز شوهرت زنده بود، تحویلت میگرفتن، نه خانم خانما،چون رفته بودی تو یه خانواده از جنس خودشون دوباره نگاهت کردن

ببند دهنت و حالم اصلا خوب نیست،از اتاق برو بیرون بزار نفس بکشم

+این همه نیش زدی به من،منم نتونستم ساکت بمونم

اصلا من چه به درد تو میخورم، طرد شده که هستم، ازدواج کردم و یه بار زایمان داشتم،قیافه انچنان زیبایی هم که ندارم که عاشقم باشی و بخوای بدزدی، من و رها کن خواهش میکنم
 


+رهات کنم، هه خانم و چی فکر کردی برای خودت، من از بچگی با عکس های تو بزرگ شدم، من همیشه تو تعقیب تو بودم
بزرگ شدنت و قد کشیدنت و خودم لحظه به لحظه دیدم، وقتی از مدرسه تعطیل میشدی وجای خلوت گیر می اوردی و لی لی بازی میکردی یا چند باری زنگ خونه مردم و میزدی و فرار میکردی ، رویا من از بچگیم تو رو میخوام

راست میگفت، من جای خلوت گیر میاوردم لی لی بازی میکردم یا زنگ خونه ها رو میزدم و فرار میکردم،ولی باورم نمیشد کامران پی من بوده

+تعجب نکن همش واقیعت تا اینکه رفتیم خارج وقتی برگشتم که بیام و تو رو از پدرت خاستگاری کنم، نبودی نیست شدی، تحقیق کردم شبانه روز تا فهمیدم با پسر یلا قبا که سرش به تنشم زیادی بوده ازدواج کردی، ولی هیچ کس خبری ازت نداشت تا فهمیدم شوهرت و بچه ات مردن و خونه فرهمند ها هستی ، و شدی زن صیغه ای سینا، البته جدیدا هم فهمیدم، بچه هم براشون اوردی البته رحمت و اجاره دادی،راستی چقدر گرفتی
ازشون؟

حرفاش سنگین بود، دیگه از توانم خارج شده بود شروع کردم جیغ کشیدن و گفتم:
پرستار بیاین این و بندازین بیرون،برو گمشو حالم ازت بهم میخوره،برو گمشو اشغال

+حقیقت تلخه مگه نه، این یکم از تلخی وجود منه

پرستار ها ریختن تو اتاق و کامران و بیرون کردن، یه ارام بخش بهم زدن و همه پرستار ها رفتن بیرون ولی یکیشون موند

/از زبان نازنین/

نمیتونستم اون زن و تو بیمارستان تنها بزارم، نمیدونم چرا احساس مسئولیت شدیدی بهش داشتم، سپهراد و فرستادم رفت و خودم بیمارستان موندم، به سمت اتاق پرستاری رفتم که دیدم خلوته یه نگاه به اطراف انداختم با ترس و لرز وارد شدم و یه دست روپوش و مقنعه اویزون بود برداشتم و پوشیدم،گشادم بود ولی اشکالی نداشت، از کیفم ماسک برداشتم و زدم و تمام اتاق ها رو یکی یکی دیدم تا اتاقش و پیدا کردم لای در باز بود و نگاهشون میکردم ، همون مرد داشت باهاش حرف میزد معلوم بود بحث میکردن و یه گفتگوی ساده نبود،تا اینکه زنه شروع کرد به جیغ کشیدن سه تا پرستار با عجله اومدن و منم خودم انداختم تو اتاق، مرد و از اتاق بیرون کردن وقتی دورش جمع بودن برای ارام کردنش رفتم تو دستشویی و خودم و پنهان کردم، بعد از اروم شدنش پرستار ها رفتن و منم رفتم کنارش ایستادن پشتم و به در مردم و ماسک و از صورتم برداشتم وقتی من و دید چشماش برقی زد و گفت:

وقتی ماسکش و کشید پایین احساس کردم نزدیک ترین کسم و دیدم ، شمایی؟
دکتر ممنونم که اینجایی؟

هیس اروم


با کمکش لباس پوشیدم که بعد از چند دقیقه کامران با ویلچری امد و پرستار کمکم کرد روی ویلچر نشستم و به سمت بیرون حرکت کردیم به اطراف نگاهی کردم
ولی کسی و ندیدم کامران ویلچر و سمت ماشینی هول داد اومد در و باز کنه که بشینم تو ماشین یه اقایی گفت:

ببخشید داداش نمیدونم چرا ماشینم روشن نمیشه میشه یه کمکی بدی؟

+من مکانیک نیستم اقا

خواهش میکنم، کسی این اطراف نیست که از شما کمک گرفتم

+اقا مگه نبینی خانمم مریض احواله

چشم گردوندم شاید خانم دکتر و ببینم که دیدم پشت یه ماشین و داره برای من دست تکون میده ،دلم کمی اروم گرفت،با اصرار اون مرد برای کمک ماشینش کامران مجبور شد دنبالش بره ولی قبل از رفتنش یه نگاه بهم انداخت که یعنی اگر از جات تکون بخوری کشتمت،
به اون ماشین رسیدن و کاپوتش زد بالا

/سوم شخص/
کاپوت ماشین و بالا زد و رو به مرد غریب گفت:
نمیدونم چش شده شما اینجا بایست من استارت بزنم ببینم روشن میشه،شرمنده داداش

یه مقدار اومد عقب و با ارنجش محکم به ناحیه حساس میان کتف و گردنش زد تا بیهوش شود،رزمی کار بود خوب نقاط حساس و میدانست،با افتادن کامران روی زمین کمی او را به سمت جدول کشاند
و به نازی علامت داد

دکتر به سمتم دوید و دسته ویلچر و گرفت و به سمت ماشین هول داد، با دیدن اون مرد فهمیدم همه نقشه بوده ولی کامران کجاست؟
سلامی به ان مرد دادم و جوابش را به ارامی شنیدم که گفت:

نازی کمک کن سوارشون کن این تا ده دقیقه دیگه بهوش میاد

روی صندلی عقب جای گرفتم که یادم اومد کارت شناساییم دست کامران به دکتر گفتم:کارت شناساییم تو جیب کتش

سپهراد،عزیزم میشه سریع کارتشون و از جیبش در بیاری

چشم نازی خانم

بعد از چند لحظه کارت شناساییم روبه روم قرار گرفت، نفس راحتی کشیدم و چشم هام و بستم که با صدای دکتر به خودم اومدم

خوبی عزیزم؟

وای ممنونم، از این بهتر نمیشم

جایی رو داری بری که دست اینا بهت نرسه؟

کجا باید میرفتم، عمارت شهناز جون که دیگه جای من نبود، عمارت پدرم همینطور،باید کجا برم، وقتی تعلل من و برای جواب دادن دید گفت:

سپهراد، میشه امشب به این خانم یه اتاق تو هتل بهش بدی تا استراحت کنه

یعنی شما هیچ کس و تو این شهر ندارید؟

دارم ولی نمیتونم برم پیششون

میتونم دلیلش و بدونم

سپهراد الان موقعیتش نیست

نازی جان من حق دارم بدونم و سوال من بیجا نبوده

خانم دکتر همسرتون حق دارن بدونن،اگر ممکنه من و ببرید اداره پلیس
بعدش براتون توضیح میدم ، همراه دکتر و همسرش به اداره پلیسی که سینا

بهم گفته بود رفتیم، نام سرگرد پرونده رو گفتم و منتظر شدیم تا اومد،وقتی من و دید با تعجب نگاهم میکرد و گفت:

☆خانم فرهمند حالتون خوبه؟

ممنونم، من چون میدونستم مسئول پرونده اقای بهرام منش هستین اومدم پیشتون

☆بله درسته!میشه برام توضیح بدین کجا بودین و جریان چیه؟واین خانم و اقا رو بهم معرفی کنید

بعد از معرفی دکتر همسرش و کمکی که بهم کردن و تمام جریان این دو روز، سرگرد از دکتر و همسرش خواست چند روزی من پیششون بمونم، شماره و ادرس گرفت ، وقتی داشتیم از اتاق سرگرد بیرون میومدیم به من گفت چند لحظه بمونم
☆خانم فرهمند میدونم این چند وقت زندگیتون بهم ریخته ولی مطمئن باشید
ما داریم تلاشمون و میکنیم که سریع این ماجرا تموم بشه، البته سینا خان خیلی نگران شما بودن، بهش مژده بدم که حالتون خوبه

صحنه اون فیلم و بوسه سینا و عکس هایی که دیده بودم باعث شده بود دل چرکین باشم،به خاطر همین به سرگرد گفتم:فکر نکنم زیاد براش مهم باشه
برای منم مهم نیست، فعلاً خدا نگهدار
اهسته قدم هام برمیداشتم که دوباره صدام زد و گفت:

☆این کارت پول همراهتون باشه،شما جای خواهر من

نه ممنونم،از فردا میرم دنبال کار
احتیاجی ندارم

☆خانم فرهمند من تعارف نکردم این یه دستوره، بگیرین از من، به حدی هم هست که مایحتاج این چند روزتون و تامیین کنه

غرورم خیلی له شده بود،احساس میکردم دیگه عزت نفسی برام نمونده، با سری افتاده و بغضی سنگین کارت و ازش گرفتم

☆رمزش 1444

ممنونم خودم بر میگردنم بهتون.از اتاق زدم بیرون که دکتر اومد و دستم و گرفت و با هم سوار ماشینشون شدیم، کمی که از مسیر و رفتیم گفتم:ممنونم از کمکتون،امیدوارم بتونم جبران کنم

میتونم رویا صدات کنم

حتما خوشحال میشم

رویا جون خوشحالم که تونستم کاری برات انجام بدم تا هر موقع هم خواستی میتونی پیش ما بمونی

اگر اجازه بدین من و به یه مسافر خونه برسونید کافیه

من غیرتم اجازه نمیده یه هموطن که یه خانم تنها هم هست شب و تو مسافر خونه بگذرونه، اگر منزل ما راحتین میتونید بیان اونجا اگرم هتل راحتین میبرمتون هتل خودم

منزلوتون نمیام ممنونم ولی هتل مشکلی ندارم
___

از فکر و خیال رویا هر لحظه حالم خراب تر میشد، به باغ سلطانی ها رفتم و شروع کردم به دویدن، انقدر دویدم که تپش قلبم کوبنده شده بود شب بود ولی
برام اهمیتی نداشت، در حال دویدن بودم که گوشیم زنگ خورد،از جیب گرم کنم خارجش کردم که شماره سرگرد خود نمایی میکرد،سریع اتصال و زدم و گفتم:سلام چه خبر از رویا

☆پسر معلومه خیلی عاشقی، خبر خوبی برات دارم، رویا از دست کامران فرار کرده

اخ،الهی شکر کجاست الان؟

☆نمیتونم بهت بگم ولی این و بدون جاش امن، پیش دو تا انسان شریف که باعث نجاتش شدن هست

سرگرد خودتون دیدینش؟خواهش میکنم بهم بگین کجاست؟شماره خودش که خاموشه شماره ای ندارین که بتونم باهاش تماس بگیرم

☆خوب شد گفتی اصلا به شمارش زنگ نزن چون کیفش پیش کامران مونده، شماره هم از کسایی که پیششونه دارم
ولی واقعا نمیتونم ریسک کنم و بهت بدم

تا کی؟

☆دیگه چیزی نمونده ،ولی فکر کنم راه زیادی برای بدست اوردن دلش داشته باشی، فعلا خدا نگهدار

چرا باید راه زیادی برای بدست اوردن دلش داشته باشم؟!!
با دلتنگی و فکر زیاد برگشتم به زندانم

به هتل رسیدیم و بعد از سفارش من و مطمئن شدنشون ازم رفتن خانم دکتر قول داد فردا بیاد هم پانسمانم و عوض کنه هم بهم سر بزنه، بعد از رفتنشون روی
تخت دراز کشیدم و نور مهتابی که از پنجره به داخل میتابید خیره بودم چقدر عاشقی برای من دردسر داره، اون از مهدی و عشق نوجوانیم، اینم از عشقی که به سینا پیدا کردم، دلم ازش گرفته بود،نمیتونستم منکر این باشم که الان و تو این لحظه فقط محتاج اغوش و عشق و محبتش هستم
ولی اون من و به اون دختره فروخت،اون عکس ها اون بوسه سندی شده برای عقلم، حتما الان شیمت رو بغل کرده و خوابیده،گور بابای رویا هم کرده، بالشت و تو اغوشم فشردم و با چشمهای اشکی و یه دنیا غم خوابیدم

/چهل روز بعد/

از اقای وحیدی با هزار تا خواهش و تمناخواستم در ازای اتاق و غذا اینجا تو هتل کار کنم و بعد از بهبودی کاملم شروع کردم به کار کردن، تو رستوران هتل به عنوان کمک اشپز کار میکنم، حقوق اولم و که داد بیشترش و برگردوندم و کمی از حقوقم لباس خریدم، داشتم سیب زمینی خلال میکردم که دیدم نهال اومد تو اشپزخونه، سلام نهالم خوبی قشنگم؟

سلام خاله رویا، میگم بهم سیب زمینی سرخ شده میدی باسس

الهی فدات شم که انقدر تپلی، بیا اینم سیب زمینی با سس فقط از اینجا برو تا سر اشپز نیومده سر من بیچاره غر بزنه
اگر نیما هم اومده براش بریزم

نه پیش مامان بزرگم مونده،تازه مامانم تو دفتر بابا نشسته منتظر شماست گفت:بگم بیای پیشش کارت داره

باشه تو برو تا من اینا رو بریزم تو اب و بیام، انقدر به من محبت کردن که هرروز بیشتر شرمندشون میشم یه روز هم با دکتر رفتیم بیرون و تمام زندگیم و براش تعریف کردم،کارم که تموم شد دست هام و شستم و به سمت دفتر حرکت کردم
 

پشت در که رسیدم در زدم و با بفرمایید اقای وحیدی وارد شدم، سلام اقای وحیدی،سلام دکتر جان خوبین؟

سلام خانم فرهمند

سلام رویا جونم خوبی؟

خدا روشکر، نهال گفت:کارم داشتین؟

اره بیا بشین بهت بگم

کنارش نشستم که کفت:

ما میخوایم فردا برای سه روز بریم شمال، تو هم بیا بریم

نه ممنونم، من اینجا میمونم

نگفتم که میای بریم یا نه؟ گفتم بریم

اخه....

اخ جون تسلیم شدی پس خودت و برای فردا اماده کن

انقدر این زن خانوم و مهربون بود که نمیشد روی حرفش نه بیاری،
چند بار به بیرون هتل رفتم و سعی کردم با تلفن عمومی به سینا زنگ بزنم ولی پشیمون شدم، ولی دیگه طاقت نیاوردم و دوباره به محوطه بیرون هتل رفتم و کنار باجه تلفن ایستادم و کارتم و داخلش گذاشتم شماره سینا رو گرفتم، نفسم تند تند شده بود، نمیتونستم منکر این بشم که عاشقانه دوستش داشتم، این دوری هر چه بیشتر میشد عشق منم بهش بیشتر میشد، تو فکر بودم که صدای مردونه و قشنگش نفسم و حبس کرد

روبه روی ایینه ایستاده بودم، از دوری و بی خبری از رویا کناره موهام سفید شده بود، تو این چند وقت تمام مدارکی تونسته بودم از طریق شیما جمع کنم و تحویل سرگرد نامداری داده بودم، فردا شب هم یه مهمونی داشتن که قرار بود عتیقه بزرگی و تحویل یه گروه بدن ، کامران که تو این مدت اخر شب ها میاد و صبح زود میره، شیما هم گیر داده تا اخر همین ماه عروسی بگیریم، به خودم خیره بودم که با صدای گوشیم به خودم اومدم ، به شماره نگاهی کردم که معلوم بود از تلفن همگانیه، جواب دادم، الو

..... نمیتونستم هیچی بگم فقط دوست داشتم صداش و بشنوم

احساس میکردم آشناست، صدای نفسش اشنا بود،خودش بود رویا، مطمئن بودم، ازش دلخور بودم ولی شروع کردم به حرف زدن بغض مردانم صدام و بم تر کرده بود، رویا... از کی بیمعرفتی و یادگرفتی؟نامرد حداقل حرف بزن صدات و بشنوم، انقدر نامحرمم

با حرفاش هق هق می کردم، ولی با دستم لبام و دوختم تا نفهمه دارم گریه میکنم، میخواستم بگم بیمعرفت منم یا تو، ولی سکوت کردم

رویا نمیخوای چیزی بگی؟! مگه میشه مزاحم باشی و انقدر سکوت کنی؟! من نفسات و از حفظم، کجایی تو؟ سرگرد نامداری که هیچ نشونی ازت نمیده، خودتم که... هیچی ولش کن، داشتم حرف میزدم که در باز شد و شیمای همیشه مزاحم اومد داخل اتاق

داشت برام حرف میزد که صدای شیما مثل خنجر کشیده شد روی روانم و قلبم وقتی گفت:سینا جونی من  بیا بریم دیگه دیر شد به خدا، مادرت اینا منتظرمونن)

حواسم نبود وقتی این اومد گوشی و قطع کنم، گوشی و نگاه کردم که دیدم قطع کرده ، چشمام و بستم و نفس عمیقی کشیدم

_سینا چرا جوابم و نمیدی؟

میشه تنهام بزاری؟فقط چند لحظه لطفاً

برای اروم کردن دلم حرفی نداشتم،
باسری افتاده مستقیم و بدون توجه به اطرافم وارد اشپزخونه شدم و خودم و مشغول کار کردم.فقط با کار میتونستم
ذهنم و از سینا دور کنم

خدا کنه تا فردا دیگه من از دست این دو تا نجات پیدا کنم، امشب مادرم گفته بود بریم عمارت، نمیدونم چرا اصلا سراغی از رویا نمیگرفت، باعث تعجبم بود ولی منم به روی خودم نمیاوردم ، از خانواده رویا هم خبری نبود،چند باری
رامین و دیدم و حال رویا رو از من میپرسید فهمیدم نمیدونن که تو عمارت نیست، هیچ وقت فکر نمیکردم عاشقی
انقدر درد داشته باشه!! با قدم های سنگین از اتاق بیرون اومدم که دیدم شیما پشت در ایستاده،طبق معمول آویزونم شد و با هم به پارکینگ رفتیم و راهی عمارت شدیم

/سوم شخص/

دوست داشت امشب فتنه ای به پا کند،وقتی شیما زنگ زد و گفت امشب میخوان برن عمارت بهرامنش،فکرهای شیطانی در سرش پرورش پیدا کرد بدون معطلی سوار ماشین شد و به سمت حجره حاج عباس فرهمند بزرگ حرکت کرد، حالا که رویا رو از دست داده بود و بازی عشق و باخته بود پس وقت اتش بازی بود، نیشخندش هر لحظه بیشتر عمق میگرفت، سیگاری اتش زد و مستانه دودش را قورت میداد، اول خودش را میسوزاند تا اتش زیر خاکسترش شعله ور شود، اهنگ بی کلام تندی که مغزش را سوهان میکشید گذاشت و صدایش را کر کننده زیاد کرد، عاشق این روی جنون امیزش بود، بعد از ترافیک سنگینی که رد کرد ماشینش را پارک کرد و پیاده شد، قدم به سمت حجره برداشت، نگاهی از دور به درون حجره انداخت،پدر و پسر نشسته بودن و مشغول صحبت بودن، دیگر تعلل جایز نبود،چند قدم بلند برداشت وارد حجره شد، نگاه حاج عباس و رامین خیره مرد جوان شد و رامین به احترام بلند شد و گفت:

_سلام بفرمایید در خدمتم

+سلام اقا رامین رفیق قدیمی بزرگ شدی؟ به به عمو عباس عزیز، نشناختین
من و؟

حاج عباس دقیق نگاهش کرد،میدانست اشناست ولی نمیدانست این مرد جوان کیست؟

+عمو جون منم، کامران پسر رفیق قدیمیت، هادی

~کامران! پسر هادی!بزرگ شدی؟از بابای بی معرفتت چه خبر؟الان کجاست؟

+تو قبر، البته همراه مادرم

دنیا چقدر پست بود، جنگیدن برای چه؟
 


کمی فکر کردم و گفتم: یادم نیست ولی فکر کنم بسته بود، پس اون بوسه چی؟ یعنی چند بار عزیزم و جونم و بوسه نثارش کرده?

رویا،انقدری میدونم که شوهرت تو شرایط عادی نیست، و ممکنه اون بوسه تظاهر باشه، ازش دلگیر نشو،چون ممکنه روزی که کنار هم قرار بگیرین این دلخوری باعث کمرنگ شدن رابطه بینتون بشه و مطمئنم که عشقتون غیر قابل وصفه ،و خیلی مشتاقم این اقا سینا رو ببینم

سینا مثل شاهزاده ها میمونه،خوشتیپ،خوشگل،همه چی تموم

به پای شوهر من که نمیرسه

با این حرفش هر دو خندیدیم، فکر نمیکردم، نازنین انقدر سختی کشیده باشه،رفتار و منشش تو کمتر کسی بود، وتقعا زن کامل و فوق العاده ای بود،

با شیما وارد عمارت شدیم، از اون زمانی که صدای نفس هاش و شنیده بودم دلم بی قرارش شده بود، بعد از سلام و احوال پرسی با همه نشسته بودیم و داشتم با سروش درباره شرکت حرف میزدیم که مادرم صدام کرد و گفت:

_سینا مادر من و میبری تو باغ یکم هوا عوض کنم

به روی چشمام، بلند شدم که شیما گفت:

~منم میام

_شما بشین با مهرو یکم اختلاط کنید من با سینا کار دارم

کلا ضایع شد و پکر نشست سر جاش، به مهرو یه چشمک زدم که حواسش باشه که اونم با چشم مطمئنم کرد، دسته ویلچرش و گرفتم و وارد باغ شدیم، تو آلاچیق نشستیم و گفتم:جانم شهناز جونم

_ از رویا چه خبر؟

بی خبر،سرگرد فقط اطلاع داره کجاست ولی هرچی بهش اصرار میکنم حتی شماره تلفنی ازش بهم بده،قبول نمیکنه ،ولی امروز بهم زنگ زد،از یه تلفن همگانی، هیچی نمیگفت سکوت کرده بود
سرم و بالا بردم تا مادرم اشک چشمام و نبینه
_سینا جان،تحمل کن عشق درد داره،دوری داره، نشکن،رویا پشت میخواد پناه میخواد قوی باش تا بتونی پشت و پناهش باشی، راستی میدونی رویا باغ ویلای لواسون و سپرده بفروشن یه مرکز توانبخشی دایر کنن

نه نمیدونستم، چقدر دلش بزرگه،
بیا بریم داخل که الان شیما سکته می کنه

_ خدا رو شکر رویا رو داری وگرنه من با هرکسی مخصوصا با این شیما نمیتونستم کنار بیام

چند ساعتی گذشت که، زنگ ایفون و زدن، زهرا خانم جواب داد و گفتم:کیه؟

~کامران خان تشریف اوردن

یه نگاهی به شیما کردم که شونه بالا انداخت و اظهار بی اطلاعی کرد ولی با خوشحالی بلند شد و به طرف در ورودی رفت، زهرا خانم در و باز کرد ولی با دیدن افراد پشت در با تعجب به هم نگاهی انداختیم! خانواده رویا اینجا چیکار دارن؟باهاشون سلام و احوال پرسی کردم که
دیدم کامران با یه نیشخند و با صدای بلند گفت:
+به به شوهر خواهر عزیزم خوبی داداش؟



یه مرتبه سکوت شد و همه به من نگاه میکردن، منم اخم شدیدی کردم و رو به کامران گفتم:
به لطف شما خوبم، حاج عباس و ریحانه خانم بفرمایید بنشینید،سروش راهنمایی کن توی سکوت همه نشستن که رامین گفت:

*سینا رویا کجاست؟

/سوم شخص/
جو بدی به پا شده بود، ریحانه و حاج عباس با نگرانی به شهناز و سینا نگاه میکردن، رامین اعصبانی از بی جوابی سینا، کامران و شیما موزیانه به واکنش همه نگاه میکردن تا اینکه حاج عباس روبه کامران گفت:
_این چه معرکه ای بود که به پا کردی؟

+چه معرکه ای عمو جون!!نمیفهمم چی میگید؟!

_منظورت از شوهر خواهر چیه؟

+ ا مگه شما نمیدونستی؟ شیما خواهرم با سینا عقد کردن، خیلی وقته،فکر میکردم شما اطلاع دارین؟

_سینا، دخترم کجاست؟

با سری افتاده گفتم:نمیدونم

*یعنی چی نمیدونی،اصلا اینجا چه خبره؟!
سینا مگه خواهرم زن تو نیست مگه تو این عمارت زندگی نمیکنه؟

~اقا رامین،سینا شوهر منه خواهر شما رو هم نمیخواد یعنی عاشق منه فقط من، پس دلیلی نداره سینا بدونه خواهر شما کجاست؟مثل این چند وقت که بود و نبودش براتون مهم نبوده، حالا چرا ریختین سر شـوهر من و ازش برای نبود رویا طلب کارین؟

بسه شیما. دیگه چیزی نشنوم

~ا سینا جان

میگم خفه شو

+شهناز بگو دخترم کجاست؟جان عزیزت بگو،الان کجاست؟
_ریحانه جان،انقدر بی تابی نکن، به خدا ما هم ازش بی خبریم

+پسرت رفته زن گرفته بعد دختر من و چون فکر کردین بی کس و کار صیغه کرده
سینا خان،تو بیجا کردی که از دختر من استفاده هاتو کردی و حالا هم ولش کردی، شهناز جون دستت درد نکنه خوب جواب دوستیمون و دادی

ریحانه خانم با اعصبانیت و ناراحتی گریه میکرد و نفرین و بد و بیراه میگفت که یه دفعه حاج عباس دست روی قلبش گذاشت و افتاد

/سوم شخص/

تنها کسانی که با خیال راحت نظاره گر بودن،کامران و شیما بودن،صدای گریه و شیون ریحانه و شهناز بلند بود زن رامین در حال احیای حاج عباس بود،سینا مغموم و ناراحت نظاره گر ماجرا و سروش در حال تلفن با اورژانس، ولی همه کار ها بی فایده بود و تا رسیدن اورژانس حاج عباس از دنیا رفت، رامین باشنیدن این مسئله که پدرش دارفانی و وداع گفته به سمت سینا هجوم اورد و مشت محکمی تو صورت سینا زد و گفت:

* این مشت برای اعتمادی که بهت کرده بودیم

میتونستم جواب مشتش و بدم ولی الان شرایط مناسبی نداشت، امبولانس حاج عباس و برد وقتی رفتن برگشتم که جواب مشتی که

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : roya
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (0 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

آخرین حرف کلمه yopaju چیست?