رمان رویا قسمت 13 - اینفو
طالع بینی

رمان رویا قسمت 13

میتونستم جواب مشتش و بدم ولی الان شرایط مناسبی نداشت، امبولانس حاج عباس و برد وقتی رفتن برگشتم که جواب مشتی که رامین بهم زده بود و بزنم به کامران که دیدم با سروش درگیر شدن
کامران یقه لباسش و از دستای سروش خارج کرد و به سمت در ورودی حرکت کرد که بره وقتی کنار من رسید گفتم:
منتظر عاقبت کاری که کردی باش

+هه فعلا که دست و پای تو زیر ساتور منه

این حرف و زد و بدون هیچ عذاب وجدانی رفت، اعصابم به قدری داغون بود که قدرت این داشتم که بزنم بکشمش ولی باید بزارم به وقتش، به طرف مادرم رفتم که مهرو داشت ارومش میکرد،شیما هم یه گوشه مثل موش نشسته بود، اب و از مهرو گرقتم خودم نشستم پایین پاش، مادرم من و نگاه کن

_اخ سینا دیدی چی شد؟حالا جواب رویا رو چی بدم؟ یعنی الان کجاست؟ وقتی بفهمه باباش مرده چیکار میکنه

یه دفعه چشمش به شیما افتاد که نشسته بود روی مبل و تو سکوت نظاره گر ما بود، مادرم با دستش من و پس زد و به شیما گفت:

_اینم نقشتون بود اره؟باباش و کشتین خودش و که از این خونه روندین پسرم و که اوارش کردی؟دیگه چی میخوایین از جونمون؟ من که میدونم برادرت انتقام چی و از این خانواده گرفته ، ولی روزی که باهاش تنها شدی بهش بگو، پدرت هرچی گفته دروغ بوده ، این همه پول روی پول گذاشت که کجای این دنیا رو بگیره؟! انقدر حرص زد که پشت پا زد به یه عمر رفاقت
حالا هم که مرده بچه هاش و انداخته به جون ما دوخانواده،دیگه دوست ندارم تو این خونه ببینمتون،پات و از زندگیمون
بکش بیرون

شیما با گریه از جاش بلند شد و گفت:

~لعنت به همتون لعنت به عشق لعنت به ثروت لعنت به هرچی کینه و انتقام،من ذره ذره عاشق پسرت شدم،از بچگی پدرم قصه شاهزاده سینا رو برام میخوند، از تمام سنش عکس دارم، تو رویاهام با سینا زندگی ساختم اجر به اجر، به خودم به روح پدرم قول دادم سینا رو برای خودم کنم واین کار و کردم،و اصلا ناراضی نیستم از کارم، الان هم مطمئنم سینا من و به رویا ترجیح میده،
سینا کامران منتظر منه، دارم میرم هر موقع تونستی بیا پیشم عزیزم منتظرتم



دیگه بازی باید تموم میشد، با کاری که کامران امروز کرد،یعنی شمشیر و از رو کشیده پس دیگه فیلم بازی کردن جایز نیست، اهمیتی بهش ندادم فقط صدای کوبیده شدن پاش روی سرامیک ها نشان رفتنش بود، بدون معطلی گوشی و برداشتم و به سرگرد نامداری زنگ زدم
الو سرگرد سلام

☆سلام سینا خان خوبی؟چی شده تماس گرفتی؟

بعد از تعریف کردن جریان امشب گفتم:یه چیز دیگه هم هست، راستش من دیگه نمیخوام برگردم اونطرف پیش سلطانی ها هر چی مدارک بوده دادم خدمتتون دیگه چیزی نیست که بخوام اونجا باشم،فقط میمونه، مدارک سرقتی شرکت که اونم شما قول دادی بهم بدین

☆سینا الان وقت شونه خالی کردن نیست ،قراره فردا با شیما بری اون مهمونی، باور کن فردا روز دستکیری همشونه، خواهش میکنم من قول میدم بهت که فردا هر ساعتی که عملیات به پایان رسید یا رویا رو به تو برسونم یا ادرس بدم خودت مستقیم بری پیشش
فقط فردا شب ما رو تنها نزار

چی بگم،خسته شدم کم اوردم،
باشه سرگرد فقط فردا شب باهاتون همراهم

☆خودم شخصا برات جبران میکنم،مطمئن باش

گوشی قطع کردم و روی مبل نشستم، دیدم سروش داره میره بیرون
کجا میری؟

_میرم کنار رامین باشم،الان تنهاست،تو نمیای

الان بیام که چی بشه؟به جز اینکه دوباره با مشت بکوبه اونور صورتتم داغون کنه ؟!

_چی بگم، کی فکرش و میکرد امشب همچین اتفاقی بیفته

+عباس یه بار سر مسئله زندگی رویا
سکته کرده بوده و از اون موقع قلبش ناراحت بوده، الانم بایه شک از کار افتاد

بعد از صحبت مادرم سروش رفت و مهرو هم با بچه رفت بالا من مـوندم و مادرم

+میخوای بری پیش شیما؟

سرگرد میگه فقط تا فردا شب، ولی اصلا دوست ندارم ثانیه ای کنارش باشم

+توکل کن به خدا، این چند ساعتم تموم بشه

میترسم این همه سختی و تحمل کرده
کرده باشم و.... هیچی ولش کن

/سوم شخس/

توی ماشین نشسته بودن و با هم بحث میکردن
~کامران الان وقتش نبود این کار و کنی!اخه عقلت و از دست داده بودی؟!

+شیما بس میکنی یا همین جا پیادت کنم،
~همین دیگه تحمل هیچی و نداری،
با حرفت و نقشه ات زدی یارو و کشتی
من تازه داشتم سینا رو رام خودم میکردم
بعد تو زدی هرچی دوشیده بودم و پخش زمین کردی

+من نکشتمش خودش سکته کرد مرد،
نمیدونستم قلبش انقدر ضعیفه اهمیتی هم نداره، بابای ما مرد اتفاق خاصی افتاد؟
اینم همینطور دیگه زیادی مونده بود، باید میرفت پیش رفقاش درضمن دیگه کسی نیست که دنبال اون چیزی که دست منه باشه


تسلیت میگم، به خدا اتفاق دیشب غیر قابل باور بود، مادرم و سپردم دست سروش و خودم باید میرفتم پیش سرگرد که بگه برای شب باید چی کار کنم،سوار ماشین شدم و حرکت کردم، یک ساعتی تو راه بودم ،به ادرسی که اس داده بود رسیدم، ماشین و پارک کردم که در زده شد وارد شدم و سرگرد و چند نفر اونجا بودن،
سرگرد من و نشوند و گفت:

☆بچه ها تجهیزت میکنن، امشب عملیات میشه و همشون و به امید خدا دستگیر میکنیم فقط موقع درگیری میزنی بیرون فهمیدی؟

باشه حتما، بعد از این که تجهیزم کردن رفتم عمارت سلطانی ها شیما رفته بود ارایشگاه در کمد دیواری باز کردم و کمی توش و گشتم که دستم به دکمه ای خورد فشارش دادم که داخل کمد دیواری در کشویی کنار رفت، با تعجب به صحنه روبه روم نگاه می کردم اینا رو! دست دراز کردم و جعبه الماس نشان و برداشتم، اروم درش و باز کردم و از داخلش جعبه کریستال مانندی و خارج کردم درش از جلو کشویی باز میشد، اروم کشیدم جلو که با دیدن خنجر مار نشانی که از زیبایی و درخشندگی چشم و میزد خیره شدم، اروم دوباره سر جاش گذاشتم و به حفره ای که تو دیوار درست شده بود نگاهی کردم که دیدم هیچی نیست، دوباره سر جاش گذاشتم و همون دکمه رو زدم که بسته شد، با دستم لبه تخته بالا رو دست کشیدم که یه پاکت و یه جعبه بود برشون داشتم و جعبه که عکس دوربین بود،در پاکت هم باز بود سریع محتویاتش و ریختم بیرون که دیدم مدارک دزدیده شده شرکته، پس کار این بی همه چیزها بوده،
ولی از اون امانتی خبری نبود،فقط چک و سفته ها و مدارک حسابداری شرکت بود.
دوربین و از جعبه بیرون اوردم و روشنش
کردم جای سی دی و نگاه کردم که دیدم داخلش هیچی نیست کمی جعبه رو گشتم که یه سی دی داخلش بود گذاشتمش و بعد از لحظه ای پلی کردم
همین جا بود،من روی تخت خواب بودم
وای از چیزهایی که میدیدم،اصلا اینا برای کی هست؟دیگه نمیفهمیدم دارم چیکار مبکنم هرچی شکستنی بود و شکوندم دوربین برمیداشتم و می کوبیدم به دیوار به در می افتاد دوباره برش میداشتم میکوبیدمش به دیوار سی دی و یرداشتم هزار تیکش کردم، قفسه سینه ام میسوخت، میکشمتون عوضی ها چی از جونم میخوای، کف زمین بین اون همه خورده شیشه نشستم نمیدونم چقدر زمان گذشت که صدای گوشیم بلند شد، از جیبم درش اوردم که صدای شیمای نحس تو گوشی پیچید

_سلام عشقم، کار من تموم شده میای دنبالم راهمون طولانی دیر میشه

ادرس بفرست الان میام

_ا سینا از دیشب خیلی گند اخلاق شدی ها ولی همینم دوست دارم، کت و شلوار برات روی تخت گذاشتم راستی

 با تاکسی بیا من ماشین اوردم،میبینمت عشقم

درد و عشقم،گوشی و قطع کردم و به کت و شلواری روی تخت بود نگاهی کردم و بلند شدم و با بدنی کوفته بلند شدم و به سمت حمام رفتم بعد از یه دوش سر سری پر از فکر از حمام بیرون اومدم
تو این فکر بودم که چطوری این فیلم و گرفتن که من نفهمیدم مشخص بود خوابم
یعنی تو غذام چیزی ریخته بودن؟!
خدا کنه کسی این فیلم و ندیده باشه
هدفشون از تهیه این فیلم چی بوده؟!
جلیقه ای که سرگرد داده بودو زیر لباسم پوشیدم و لباسم و تنم کردم و از اتاق زدم بیرون برای اخرین بار نگاهی به این زندان کردم که نمیدونم چرا برگشتم و اون خنجر و از جایگاهش برداشتم و تو جیب مخفی
کتم جاساز کردم و از اتاق زدم بیرون

به ویلا رسیده بودیم ، ویلا دقیقا روبه روی دریا بود، از شون اجازه گرفتم و مستقیما به سمت دریا رفتم همون جا روی شن ها نشستم و به تماشای ابی بیکران و امواج زیباش چشم دوختم.یعنی الان داره چی کار میکنه،شرکته؟یا پیش شیماست؟به فکر منم هست یا نه؟
دلم براش تنگ بود، عجیب من به خاطر مهدی از خونه طرد شدم که حالا عاشق ویران سینا بشم؟!خدا چقدر بنده هاش و امتحان میکنه و هر جور دوست داشته باشه بازیشون میده تو افکارم و سوالات مبهم ذهنم از جهان هستی بودم که با صدای نهال به خودم اومدم

+سلام خاله رویا،میای شن بازی کنیم؟

بیا عزیزم، شروع کردیم با هم به شن بازی من براش لاک پشت درست کردم خپدش هم صدف میاورد و میزاشت پشت
لاکش

+خاله شما بچه داری؟

اره عزیزم،یه دختر خوشگل

+اسمش چیه؟

مانیا

+الان کجاست؟

پیش پدرش

+یعنی دوستش نداشتی که نیاوردیش شمال و پیش باباش گذاشتیش؟

مگه میشه مامان ها بچه هاشون مخصوصا دخترای گلشون و دوست نداشته باشن؟!

+مامان من که میگه اگر من و نیما نباشیم،اونم دیگه نیست

با حرفاش داشت کلافه ام میکرد که بهش گفتم: نهال جان بیا دیگه بریم خیلی وقته اینجاییم، با سرش تایید کرد و با هم به سمت ویلا رفتیم

تاکسی روبه روی ارایشگاه نگه داشت که به گوشی شیما تک زدم که بیاد بریم، اصلا حوصله اش و نداشتم، بعد از چند لحظه یه خانمی اومد و گفت:

+اقای داماد تشریف بیاریید داخل عروس خانم منتظر هستن

خانم من حوصله این خز بازی ها رو ندارم،لطف کنید به خانم سلطانی بگین بیان

+داماد به این بی حالی و بی ذوقی نوبره والا

بی اهمیت به حرفش پشتم و به در ورودی اریشگاه کردم و ایستادم که بعد از چند دقیقه یکی زد روی شونم وقتی برگشتم با چیزی که دیدم  دوست داشتم روی کره هستی نباشم،عروس شده بود!!لباس عروس تنش بود!! ای وای من نقشه های اینا تمومی نداشت، امشب کار تموم میشد دیگه برام مهم نبود چطوری باهاش رفتار کنم، به خاطر همین گفتم: کارت اشتباه بود خیلی

_من نمیدونم تو چت شده،ولی امشب جشن عروسیمونه، الانم ماشین و فیلم بردار پشتت هستن عزیزم فقط بخند که این فیلم خاطره زندگیمون میشه

یه نفس عمیق کشیدم تا کمی به اعصابم مسلط بشم،یه نیشخند بهش زدم و برگشتم که با دیدن ماشین گل زده و فیلم بردار بی اهمیت به همشون رفتم سمت ماشین و تمام گل های روی ماشین و کندم و انداختم گوشه خیابون
دوربین فیلم بردارو ازش گرفتم و انداختم تو جوب کنار خیابون با داد بلندی گفتم:
حالا همتون گمشید برید، تو هم بیا تو ماشین بتمرگ، گریون اومد تو ماشین نشست و منم نشستم پام و گذاشتم روگاز نمیفهمیدم چطور رانندگی میکردم،
گوشیت و بده عوضی

_برای چی؟

میگم بهت بده

_بیا

بی اهمیت به گریه اش شیشه ماشین و دادم پایین و گوشی و پرت کردم بیرون، یکم دیگه که رفتیم، گوشه اتوبان پارک کردم، برگشتم سمتش صورتم و بهش نزدیک کردم و نفس حرصیم و فوت کردم تو صورتش،خب میشنوم دیگه چه نقشه اس امشب برام کشیدین؟

_ به خدا میخواستم سورپرایزت کنم

خفه شو، مگه تو اون داداشت خدا میشناسین که قسمم میخوری؟!
شیما من از اینم سک تر هم میشم پس وحشی ترم نکن، مثل بچه ادم بگو امشب برای من چه نقشه ای ریخته بودین؟
با صدای لرزون گفت:

_اصلا به درک که باور نمیکنی

باشه پس منم از این جا تکون نمیخورم،اق داداشتم هرچی تماس بگیره جوابش و نمیدم، بعدشم میدونم و تو،با اون فیلمی که ازم گرفتین و معلوم نیست میخواستی چه غلطی باهاش کنی!!فکر کردی با نفهم طرفی؟!نه خیر شیما خانم
حالا زر میزنی یانه؟

_ سینا تو چت شده؟تو که تا دیشب باهام خوب بودی؟من گفتم امشب که مهمونیه جشنمون هم بگیریم که همه بفهمن ما زن و شوهریم فقط همین

اهان پس همین بوده دیگه؟

_باور کن

حالا اون فیلم و که ازم گرفتی برای چی بوده؟

_کدوم فیلم من خبر ندارم!!

پس اون زن عوضی که هر غلطی دلش خواسته باهام تو خواب کرده تو نبودی؟

_........

با داد بلندی گفتم:لال نشو جواب من و بده اگر جواب و بدی امشب و با ابرو برگذار میکنیم، همه چی به خوبی پیش میره اگر نه که منم میشم عین خودتون ،حالا منم تا چند ثانیه صبر میکنم و جواب میخوام

_باور کن همه اون کارهایی که کردم از روی عشقم بهت بوده،سینا من بدون تو هیچم بفهم این و

خب حالا بگو فیلم و برای کی فرستادی؟

_اگر بگم قول میدی امشب و به خیر بگذرونیم

اره قول میدم فقط تو حرف بزن بگو

_چند قسمتش و تبدیل به عکس کردم و فرستادم برای رویا

ای وای من، پست فطرت عوضی،از طریق کی؟

_مهتاب پرستار مادرت

دیگه سکوت کردم و ماشین و راه انداختم، شیما به هق هق افتاده بود، ولی مهم نبود، کنار ارایشگاهی ایستادم و از ماشین پیاده شدم درم قفل کردم، روبه روی در ایستادم و زنگش و زدم

+بفرمایید؟

میشه چند لحظه تشریف بیارید دم در، بعد از لحظه ای اومد و گفت:

+امرتون؟

میتونید یه کمکی بهم کنید؟اخه امشب عروسیمونه خانمم نگاه کنید تو ماشین نشسته، متاسفانه بحثمون شد گریه کرده ارایشش خراب شده،امکانش هست شما دوباره درستش کنید،هر چه قدر هم هزینه داشته باشه پر داخت می کنم،فقط خانمم فلجه نمیتونه از ماشین پیاده بشه باید شما بیاین تو ماشین

+یعنی چی؟ من و مسخره کردین؟

نه باور کنید،ازتون خواهش میکنم

+نمیدونم والا صبر کنید با همکارم صحبت مشورت کنم

باشه من تو ماشین میشینم منتظرتون میمونم، اگر تا ده دقیقه دیگه او کی شد و امدید که مطمئن باشید دستمزد خوبی بهتون میدم ،بدون حرفی به سمت ماشین رفتم و نشستم،بدون این که نگاهش کنم گفتم: الان میان درستت کنن،بهش گفتم فلجی نمیتونی پیاده بشی فهمیدی؟

_باشه هر چی تو بگی

افرین همینه، به ده دقیقه نرسید که ارایشگره اومد و نیم ساعته ارایش صورت شیما رو درست کرد و دستمزد زیادی هم گرفت و رفت، مقداری از راه و رفتم و کنار گل فروشی ایستادم و یک ساعتی معطل شدیم تا چند تا گل به ماشین شیما زدن
ادرس و ازش پرسیدم و راهی شدم، وقتی رسیدیم وارد باغ بزرگی شدیم،هیچ کس و نمیشناختم،کنار گوشش اهسته گفتم:
از کنار من تکون نمی خوری فهمیدی؟
سری تکون داد و چیزی نگفت، کامران اومد جلو شیما روبه اغوش گرفت و پیشونیش و بوسید و خیلی سرد اومد طرفم و دست بهم داد، رفتیم تو جایگاه نشستیم که دوباره کامران اومد و گفت:

+پس فیلم بردار کجاست که از جشن با شکوهتون فیلم بگیره؟

دوربینش از دستش افتاد شکست
اهانی گفت و رفت، منم خیلی ریلکس نشستم بقیه رو نظاره میکردم، معلوم بود همه این ادم ها سیاهی لشکر این نمایش مسخره هستن چند نفر مرد کت و شلواری خیلی شیک که مشخص بود خارجی هستن

با کامران سر یه میز بودن که همگی بلند شدن و به جایی رفتن، شیما بلند شد ـ با چند تا از دوستاش شروع کردن به رقصیدن ، یه اقایی که تو دستش سینی شربت بود اومد کنارم و کمی به عنوان شربت تعارف کردن خم شد و اروم گفت:

~سرگرد نامداری گفت: تا نیم ساعت دیگه از باغ بزن بیرون

باشه ارومی گفتم و خودم مشغول نگاه کردن به اطراف بودم،ایستادم و اروم قدم برداشتم بدون اینکه توجه کسی و به خودم جلب کنم اول وارد سرویس شدم و بعد به طرفی که کامران و اون مردها رفتن
حرکت کردم، کمی که رفتم یه اتاق چوبی بود اروم در و باز کردم به ظاهر هیچی نبود، کمی راه رفتم که احساس کردم سنگ فرش زیر پام لقه نشستم و چکش کردم لبش و گرفتم و به سختی بلندش کردم،خیلی سنگین بود به هر زحمتی بود گذاشتمش کنار و گوشیم و از جیبم خارج کردم و چراق قوه اش و روشن کردم،یه چاه بزرگ بود که کنارش میلگرد کار گذاشته بودن به عنوان پله، میخواستم برم پایین که گوشیم زنگ خورد،شماره سرگرد بود،جواب دادم که با صدای داد سرگرد
گوشی و از گوشم فاصله دادم

☆سینا همین الان از اون اتاق چوبی بیا بیرون

اخه...تا اومدم حرف بزنم گوشی قطع شد، به اجبار از اتاق زدم بیرون که شی سردی رو پشت گردنم احساس کردم

~برنگرد و راه بیفت

ترسیده بودم فقط از این جهت که نکنه عملیات لو رفته باشه،تو سکوت هولم میداد و منم حرکت میکردم وارد یه محوطه بسته شدیم که صدای تیر اندازی بلند شد
تا احساس کردم دستش شل شد ارنجم و اوردم بالا و سریع برگشتم و زدم تو فکش، اسلحه از دستش افتاد و خیز برداشتم سریع برش داشتم و گرفتم طرفش حالا من پشتش بودم اون و سپر خودم گرفتم یه مسیری رفتم که دیدم کامران و اون چند نفر دارن از پشت ساختمان فرار میکنن با انتهای تفنگ خوابوندم تو گردن یارو که بیهوش شد، به طرفشون اهسته حرکت کردم که کامران پشت همشون بود کفشم و در اوردم که صدای پام و نشنون، سایه به سایشون رفتم و سر اسلحه رو گذاشتم روسر کامران بهش نزدیک شدم و گفتم راهت و برو برگردی تیر و تو مخ پر از کاهت خالی میکنم هدایتشون کن سمت باغ سریع
به ظاهر گوش داد و به زبان فرانسوی باهاشون حرف زد وقتی برگشتیم تقریبا به باغ رسیدیم که پلیس محاصرمون کرد و درگیری ها شروع شد، کامران شروع کرد به دویدن منم دنبالش راه افتادم و از پشت بهش رسیدم و هولش دادم و افتادم روش باهم درگیر شدیم، عقده هام سرش خالی میکردم که


صدای شیما اومد سرم و بلند کردم که دیدم اسلحه اش و به طرف دونفرمون گرفته و گفت:

_بلند شید جفتتون، کامران تفنگت و بنداز

+چی میگی تو ؟!

_میگم بنداز اون و سینا بیا بریم سریع

+من و داری به این میفروشی؟!

_من که گفتم به خاطر سینا از تو هم میگذرم

این دیگه کیه!!اومد طرفم و دستم و گرفت و دنبال خودش میکشوند،ایستادم که اونم مجبور شد بایسته، شیما من دوستت ندارم،نمیتونم قبولت کنم،دلم نمیتونه پذیرای تو باشه این و بفهم،هیچ حسی بهت ندارم

_پس ادعای عاشقی این چند وقتت چی بوده؟هان؟! سینا تو به من دروغ گفتی
من به خاطر تو غرورم و زیر پا گذاشتم
من به خاطر تو از تنها فرد خانوادم گذشتم

منم به خاطر خودخواهی تو زندگیم و عشقم و از خودم دور کردم، شیما اسلحه رو روی سرش گذاشت و گفت:

_پس منم امیدی به زندگی ندارم

+میخوای برای این که هم من و هم تو رو به پلیس فروخته و این مدت به عنوان جاسوس تو زندگیمون بوده خودت و بکشی؟شیما جان بازی و باختیم ولی من
نمیزارم این عوضی به عشق من برسه میدونی من دزدیدمش، از بچگیم دوستش داشتم ولی تو از راه رسیدی و دلش و به نام خودت زدی،ولی من با فیلم تو شیما
اون عشق و خراب کردم،فکر نکنم دیگه دلش باهات صاف بشه، شده یه روز به عمرم مونده اگر شما ها به هم برسید زندگیتون و نابود کنم البته اگر از دست من الان جون سالم به در ببری

من و کامران به طرف هم اسلحه گرفتیم و شیما اسلحه اش و به طرف سر خودش

_جفتتون بندازین وگرنه خودم و میکشم،خودتون هم میدونید چه دیوونه ای هستم

وقتی دیدیم واقعا جدیه اسلحه رو اروم روی زمین گذاشتم هنوز کامل نایستاده بودم که صدای شلیک و سوزش بازوم
من و به زمین انداخت، کامران دوتا اسلحه دستش بود و یکی به من یکی به دست شیما زده بود

+خب خواهری اینجوری باید جلوی تو رو گرفت، حالا نوبت تو

یه تیر دیگه ساق پام زد، چند لحظه نگذشته بود که پلیس ها ریختن جایی که ما بودیم و اخطار به کامران دادن تا اسلحه شو بندازه ولی پرو تر از این حرف ها بود رفت طرف شیما و از روی زمین بلندش کرد و تفنگ و گذاشت رو سرش گفت:

+اگر نزارید فرار کنم میکشمش، فکر نکنید چون خواهرمه بهش رحم میکنم

دست و پام خونریزی شدیدی داشت و دردش هم طاقت فرسا بود

چشمم داشت بسته میشد نگاه اخر و به شیما انداختم که با چشمای اشکی نگاهم میکرد ، لحظه ای دلم براش سوخت و دیگه چیزی نفهمیدم.

احساس میکردم با فاصله گرفتنم از تهران حالم بدتر شده، دلتنگی و دوری از سینا یه طرف دلم برای شهناز جون و شاهرخ مهرو و پدر و مادرم هم تنگ بود
حتی نتونستم شام بخورم کنار پنجره اتاقی که بهم داده بودن ایستاده بودم و به سیاهی شب زل زده بودم، احساس غربت میکردم، مثل بچه ای که پدر و مادرش و گم کرده بود شده بودم، بغض داشتم و چونم شروع کرد به لرزیدن و اشک هایی که روانه شدن از چشمهای حسرت کشیده ام
حسابی که گریه کردم دیگه به هق هق افتادم روی تخت دراز کشیدم و خوابیدم،

/سوم شخص/

با تموم شدن عملیات و دستگیری تمام گروهک اورژانس اومد و سینا رو به بیمارستان انتقال دادن،سرگرد اعصبانی بود، به خاطر سر پیچی سینا از دستورش و به حال روزی که دچار شده بود،بعد از رسیدن به بیمارستان مستقیم به اتاق عمل بردنش،خون زیادی از دست داده بود و احتیاج به خون o+ داشتند،سرگرد تا فهمید خدا رو شکر کرد که گروه خونی اش به سینا میخورد بعد از اهدای خون منتظر ماند تا از اتاق عمل خبری بشنود، دو ساعتی کشید تا دکتر از اتاق عمل خارج شد، بعد از پرسیدن وضعیتش که دکتر نوید سلامتی و به خیر گذشتن عمل سینا را داد خدا روشکر کرد،حالا چطور به خانواده بهرام منش خبر میداد، به نا چار به مرکز اعلام کرد که یکی از انها خبر را بدهد

چشم ها سنگین بود،حالت تهوع داشتم، دستم و تکون دادم که درد بدی و احساس کردم با صدای مادرم سر برگردوندم و به چشمهای اشکی و صورت غم زده اش نگاه کردم ، سلام چی شده؟

_الهی مادر برات بمیره، تو روخدا ببین چه به روزت اومده!!تیر خوردی سینا

با یاد اوری اتفاقات اهی کشیدم گفتم :
من چند ساعت بیهوشم؟

+دو روزه مادر، به خاطر خونریزی شدیدی که داشتی

میخوام از این جا برم

+چی میگی دو تا تیر خوردی، دکتر گفت تا سه روز دیگه باید بیمارستان باشی

باید برم دنبال رویا، درد بدون اون بدتره،این همه جنگیدم که رویا رو داشته
باشم

_مگه میدونی کجاست؟

سرگرد میدونه

_من خودم باهاش حرف میزنم

مادرم زنگ بالای سرم و زد و پرستار
اومد و وقتی دید به هوش اومدم دکتر و خبر کرد، بعد از معاینه دستور داد به بخش انتقالم بدن که به دکتر گفتم:من و مرخص کن،خودم رضایت میدم

+چی میگی پسر جان نکنه تیر خورده تو مغزت!!!یه فشار به پات باعث خونریزی شدید میشه

و من این اجازه رو هرگز بهتون نمیدم

اقای دکتر خواهش میکنم، من نمیتونم یه روز هم صبر کنم ، بدون توجه به حرفم با تکون دادن دستش از اتاق خارج شد، سرم کوبیدم رو بالشت و چشمام و با حرص بستم نفس عمیقی کشیدم تا به اعصابم مسلط بشم، بعد از یک ساعت به بخش انتقالم دادن و سرگرد نامداری اومد
ملاقاتم، بی قرار بودم که نتیجه کار و ازش بشنوم، بعد از اینکه حالم پرسید و جوابش و دادم ازش پرسیدم، سرگرد چی شد عملیات با موفقیت به پایان رسید؟

☆اخه من به تو چی بگم، مگه نگفتم اونجا رو ترک کن؟ولی از دستور سر پیجی کردی
میدونی برات باز داشت نوشتم؟

سرگرد ولمون کن تو رو خدا،من دیگه خسته ام

☆ با خبری که میخوام بهت بدم باید بگم که خستگیت در میاد

منتظر نگاهش کردم که کفت:

☆عملیات با موفقیت انجام شد، همشون دستگیر شدن،البته همش و مدیون تو هستیم،خسته نباشی دلاور، فقط باز داشتت سر جاشه

خدا روشکر،پس میتونید دیگه ادرس
رویا رو بهم بدید دیگه؟!

☆با این وضعیتت که نمیتونی بری،خودم زنگ میزنم بیارنش همین جا فقط قول بده
از روی تخت تکون نخوری

دوست ندارم من و اینجوری ببینه

☆باشه مسئله ای نیست میزارم هر موقع خوب شدی

سرگرد خواهشا، با خنده از اتاق خارج شد و منم از دلتنگی و دلشوره احساس میکردم دنیا برام قفس شده

دور هم نشسته بودیم و سپهراد شوهر دکتر داشت از خاطرات کودکیش میگفت که همراهش زنگ خورد، یه نگاه به شماره انداخت و جواب داد

/سپهراد/

🌹با دیدن شماره ای که روی گوشی افتاده بود فهمیدم سرگرد پرونده رویاست
جواب دادم سلام سرگرد

☆سلام اقای وحیدی خوب هستین؟خانواده و امانتی ما خوبن؟

🌹منونم خدا روشکر خوبیم،امری بود تماس گرفتین؟

☆میتونید برگردین تهران

🌹الان که شبه!!

☆منم منظورم الان نیست،ولی فردا صبح زود حرکت کنید و خانم فرهمند و بیارین اداره و ممنونم خدا نگهدار

با اوردن اسم سرگرد فهمیدم در مورد
من داره صحبت میکنه، گوشام تیز کردم که بفهمم چی میگن ولی چیزی دستگیرم نشد تا این که گوشی و قطع کرد و گفت:

🌹نازی جان امشب وسایلتون و جمع کنید فردا صبح زود برمیگردیم تهران

ببخشید چیزی شده،اتفاقی افتاده

🌹نه،چرا اتفاق؟ فردا باید برگردیم و شما رو ببریم اداره این حرفی بود که سرگرد زد

باشه ممنونم،این مدت خیلی بهتون زحمت دادم و البته باعث خوشبختیم بود که با خانواده خوبی مثل شما اشنا شدم

🌺رویا جون، حالا فردا هم که بری من که دیگه تو رو رها نمیکنم،احساس میکنم خواهرمی

ممنونم عزیزم، از استرس اینکه چه خبر شده که سرگرد پیام داده بیایم اونشب خواب به چشمام نیومد، صبح زود تر از
دکتر و شوهرش اماده شدم و با ساکم اومدم پایین تو حیاط ویلا،کمی قدم زدم که دیدم اونها هم اومدن و راهی تهران شدیم ، دکتر فهمیده بود استرس دارم و اومد عقب پیش من نشست و سرم و خودش گذاشت روی شونه هاش،احساس ارامش بهم دست داد ولی اشکهام بی اراده از چشمانم میجوشید، حسم بهم میگفت شاید اتفاقی رخ داده باشه، افکار منفی زیادی ذهنم و درگیر کرده بود، نمیدونم راه و چطوری گذروندیم و رسیدیم، به خاطر اینکه بچه ها خواب بودن به دکتر و همسرش گفتم که برن و من باهاشون تماس میگیرم ولی اقای وحیدی قبول نکرد و سوئیچ و داد به نازنین تا بچه ها رو ببره خودش هم همراه من وارد اداره شد، وارد اتاق سرگرد شدیم که به احتراممون بلند شد و تعارف کرد نشستیم

☆خوبین خانم فرهمند؟

ممنونم،میشه بگین چه اتفاقی افتاده؟

☆اتفاق که باید بگم به کمک اقا سینا ماموریت تمام شد ولی ..

چرا سکوت کردین؟تو روخدا هر چی هست بهم بگید

☆سینا حالش خوبه فقط دوتا تیر خورده که خدا روشکر خطر رفع شده

کدوم بیمارستان ؟

☆بیمارستان....

میتونم الان برم اونجا

☆بله اجازه بدین یکی از همکارانم برسونتتون

🌹اگر شما اجازه بدین خودم خانم فرهمند و میرسونم

☆از نظر من مشکلی نیست، ازتون ممنونم به خاطر اینکه از امانتی ما محافظت کردین،و خانم فرهمند ممنونم از صبوریتون راستی در مورد روزی که کامران دزدیده بودنتون باید بیایید دادگاه و برای قاضی توضیح بدیدن

چشم اگر اجازه بدین من زودتر برم
با تایید سرگرد همراه با اقای وحیدی از اداره زدیم بیرون و یکی از سرباز ها ما رو به بیمارستان رسوند، با عجله از ماشین پیاده شدم و تو راه رو بیمارستان میدویدم
به پرستاری رسیدم و اسمش و گفتم و شماره اتاقش و بهم گفت و وارد بخش شدم که دیدم سروش و شهناز جون تو راه رو ایستادن حواسشون به من نبود حالا قدم هام اهسته شده بود چرا مشکی تنشونه؟!شهناز جون از مشکی متنفر بود،
تمام سال و روسری مانتو هاش رنگ های روشن بودن، سروش هم کت و شلوار مشکی به تن داشت،با صدای قدم های من توجهشون بهم جلب شد، سروش تکیه اش و از دیوار گرفت و شهناز جون هم چرخ ویلچرش و به طرفم اروم حرکت داد، با صدای قدم های کسی برگشتم که دیدم اقای وحیدی، با صدای شهناز جون به خودم اومدم

+رویا عزیز دلم اومدی؟ بیا پیشم

بغض سنگینی  که توی گلوم بود داشت خفه ام میکرد، سروش اومد نزدیکم و گفت:

_سلام رویا جان خوبی؟ کجا بودی؟

نمیتونستم حرف بزنم، یه نگاه به هردو شون کردم و خم شدم صورت شهناز جون و بوسیدم و گفتم: کجاست؟

_اتاق روبه رو

به سمت اتاق قدم برداشتم اهسته دستگیره رو دادم پایین و در و باز کردم

چشمام و از کلافگی و خفقان اتاق بسته بودم که صدای پایین کشیدن دستگیره در به گوشم رسید و بعدش هم صدای قدم زدن و نزدیک شدن به تخت،با همون چشمای بسته گفتم:سروش از اتاق برو بیرون اصلا حوصله ندارم،مادر هم ببرش عمارت براش محیط بیمارستان خوب نیست، برو خواهشا

یعنی حوصله منم نداری؟

از ناباوری به انی چشم هام و باز کردم
خودش بود،عزیزترینم،عشقم،اصلا باور نمیکردم، خودتی دیگه!!؟پس چرا انقدر لاغر شدی؟ نمیای جلو لمست کنم ببینم رویایی یا رویای من

اومدم به جلو قدم بردارم خودم بندازم تو اغوشش و بگم اره من رویای تو هستم ولی تو یه لحظه تمام اون عکس ها اون فیلم جلوی چشمام رد شدن، سرم و تکونی دادم شاید تموم بشه این کابوس لعنتی که خدا یارم بود و حرف های نازنین تو ذهنم تداعی شد،(شاید بیهوشش کرده بودن،اخه با منم همین کار و کرده بودن)
چندین بار حرفش تو ذهنم چرخید و بلاخره حرف دلم به حرف عقلم زورش رسید و با یه قدم بلند رفتم جلو خودم و انداختم رو سینه پر مهرش که فقط تکیه گاه من بود، صورتم و چسبونده بودم به سینش و بو میکشیدم عطر تنش و، دلتنگش بودم،سینا برای منه فقط من

وقتی خودش و انداخت روی سینه ام
درد بدی تو کتف و بازوم پیچید ولی لب به دندون گرفتم تا صدای ناله ام و نشنوه و بدون اغراق شیرین ترین دردی بود که تا به حال تجربه کرده بودم،با دست سالمم
دور شونه هاش و گرفتم و به خودم فشردمش و گفتم: جانم خانمم، جانم عشقم،جانم رویای من، دیگه مزاحم های زندگیمون رفتن به درک، اخ باور ندارم عزیز دلم تو اغوشم باشه

سکوت کرده بودم تا صدای بم مردانه اش من و به عرش ببره، برای لحظه ای
دلمم برای چهره و ته ریش بلند شدش تنگ شد اومدم بلند بشم که من و محکم تر به سینه اش فشرد و گفت:

کجا؟تازه جات و پیدا کردی؟

دلم میخواد ببینمت

دستم و کمی شل کردم که صورتش و بلند کرد و به هم نگاه کردیم،هم من دلتنگ چهره معصوم و نازش بودم هم اون که با نگاهش داشت تمام اجزای صورتم و رصد میکرد،تو حال خودمون بودیم که در باز شد و خروس بی محل اقا سروش وارد اتاق شد

_ مدیون هستین اگر فحش بدین بهم

، رویا جان این اقایی که پشت در هستن انگار منتظر شماست

ای وای به کل اقای وحیدی و فراموش کردم، اومدم بلند شم که برم و ازش تشکر کنم که سینا بازوم و محکم گرفت و با اخم غلیظی که روی پیشونیش نقش بسته بود گفت:

این یارو کیه که با تو اومده اینجا؟

همونیه که این مدت پیششون بودم،بزار برم بگم بیا تو ببینیش، دستم و با اکره ول کرد و منم سریع رفتم و در و باز کردم،تا من و دید از روی صندلی بلند شد و روبه روم قرار گرفت

🌹میگم من چی کار کنم با من میای بریم یا میخوای بمونی؟

اقای وحیدی خیلی لطف کردین و ببخشید من با دیدن سینا ،به کل فراموش کردم شما اینجا تشریف دارین، اگه ممکنه بیایید داخل شما رو با سینا اشنا کنم

🌹بله حتما باعث خوشحالی منم هست

کناری ایستادم و اول اقای وحیدی به داخل رفت و بعد دسته ویلچر شهناز جون و گرفتم و با هم وارد اتاق شدیم به سینا نگاه کردم که دیدم خیلی بدو با اخم و جدیت به وحیدی نگاه میکنه،فهمیدم براش سو تفاهم پیش اومده سریع گفتم:
سینا جان ایشون اقای وحیدی همسر دکتری هستن که من و از دست کامران فراری دادن، و من مدیون محبت هاشون هستم تو این مدت هم کنار ایشون و خانم دکتر زندگی کردم و هر چه قدر از محبت و لطف این زوج بگم کم گفتم،البته دوتا بچه ناز و خوشگل هم دارن که مثل پدر و مادرشون دوست داشتنی هستن

با توضیح رویا، متوجه شدم چه افکار بدی تو ذهنم درست شده بود،لبخندی روی صورتم نشوندم و سلام گرمی کردم و به گرمی پاسخ گرفتم، چند دقیقه ای کنار ما موند و اجازه گرفت و رفت،باید سر وقت از رویا همه چی و بپرسم

🌹حالا شما با من تشریف میارین هتل؟

قبل از اینکه رویا جواب بده گفتم:نه رویا دیگه حق نداره از کنار من تکون بخوره

🌹شما من و یاد خودم میندازی،حست و درک می کنم پس فعلا خدا نگهدار

بعد از رفتن اقای وحیدی شهناز جون و سروش حسابی ابراز دلتنگی کردن،خیلی کنجکاو بودم بپرسم که چرا مشکی پوشیدن به خاطر همین گفتم:
شهناز جون شما که از مشکی پوشیدن متنفر بودین چرا الان مشکی تنتونه حتی اقا سروش، قبل از اینکه شهناز جون چیزی بگه،سروش گفت:

_یکی از دوستان نزدیک من فوت شده که نسبت خانوادگی هم داریم به خاطر همین مشکی پوشیدیم

خدا رحمتشون کنه،

وای تازه یادم افتاد چطوری باید رویا رو برای مصیبتی که بهش وارد شده اماده کنم، انگار دوباره غم سنگینی روی دلم نشست، مادرم و سروش داشتن 

میرفتن
که مادرم برگشت گفت:

+رویا نمیای با ما بریم؟

اگر اجازه بدین کنار سینا بمونم

+خوب میکنی عزیزم پس ما رفتیم خدا نگهدار

بعد از رفتنشون به رویا اشاره کردم که بیاد پیشم بشینه ولی بی توجه به حرفم رفت کنار پنجره ایستاد، ناراحت شدم و گفتم: میشه دلیل بی توجهیت و بگی؟

سینا یه چیزایی هست که به دل گرفتم دوست دارم بهت بگم و تو راستش و بهم بگی

من تا حالا دروغی نه تنها به تو بلکه به هیچ احدی نگفتم،حالا بگو چی اون دل نازکت و رنجونده که خودت و ازم دریغ میکنی

تو به شیما حسی داشتی؟فقط جان هرکی دوست داری راستش و بگو

تا این سوال و پرسید یاد اون فیلم برام زنده شد و فهمیدم این دلخوریش از کجا
اب میخوره به خاطر همین گفتم: اگر همین الان.بیای تو بغلم برات راست و حسینی همه چی و میگم ولی اگر خودت و ازم محروم کنی هیچی بهت نمیگم

اولش کمی مکث کردم دیدم چشماش و بست و سرش و مخالف من چرخوند و مثلا خودش و به خواب زد، عجب ادمیه!!
دلم براش ضعف زد و اروم اروم نزدیکش شدم وقتی بالای سرش رسیدم، با چال شدن گونه اش فهمیدم پیش خودش پیروزیش و جشن گرفته، دست انداختن لای موهاش اروم صورتش و به سمت خودم برگردوندم و گفتم: خیلی خوشحالی حرفت و به کرسی نشوندی؟!

سرم و بدون کلامی با همون چشمای بسته تکون دادم که یعنی خیلی خوشحالم

باشه به خوشحالیت ادامه بده منم برمیگردم پیش دکتر و اقای وحیدی هر موقع تصمیم گرفتی جواب من و درست و حسابی بدی میبینمت،فعلا بای عشقم

این الان چی گفت:چشمام باز کردم که دیدم پشتش و بهم کرد و داره میره سمت در،ناگهان نیم خیز شدم که درد بدی تو کتفم پیچید و نا خداگاه فریادی کشیدم اهی بلند از گلوم خارج شد

باصدای فریادش دلم اتیش گرفت برگشتم که دیدم از درد صورتش سرخ شده، سریع کنارش قرار گرفتم و با گریه گفتم:الهی دورت بگردم سینا چی شدی؟سینا جان تحمل داشته باش الان میگم پرستار بیاد، اصلا غلط کردم

وقتی صدای نگرانش و شنیدم دیگه درد و فراموش کردم و دوست داشتم صدای نگرانش و که فقط برای من بود و بشنوم،خودم وبیشتر لوس کردم و اه و نالم وبیشتر کردم،وای رویا دارم از درد میمیرم اخ قلبم داره میترکه،وای خدایا، درد دارم باید به کی بگم

عزیز دلم اروم باش برم پرستار و خبر کنم،غلط کردم من که جایی نمیرفتم دیوونه، از استرس داشتم میمردم اومدم بیام بیرون که پرستار و خبر کنم که گفت:

بیا اینطرف که دستم سالمه،زود باش دارم هلاک میشم از درد
 سریع و هول شده اومد گفت:

الهی بگردم باید چی کار کنم؟

دستت و بده یکمم خودت و بکش جلو

کاری که گفت و انجام دادم

مچ دستش و با دست سالمم محکم
گرفتم و کشیدمش طرف خودم و بوسه ای گوشه لبش نشوندم

شوک شده نگاهش کردم که یه چشمک و یه بوس از راه دور دیگه برام زد ، کمی به خودم اومدم که فهمیدم بهم کلک زده، خیلی بدی،من داشتم از درد تو درد میکشیدم بعد تو من و اسکل خودت کرده بودی؟!

لبم و به دندونم گرفتم و گفتم،وای، دختر خانم با شخصیت این حرف های بی ادبی اصلا برازندتون نیست

سیناااا میزنمتا

جون این روی رویایی تو ندیده بودم عشقم، خیلی خوشگل میشی

مچم و ول کن راستی راستی برم

اگر نکنم چی میشه؟

جون من ول کن به خدا مچم درد گرفت دست خودت و با دست من مقایسه کن بعد میفهمی

جون منم عاشق همین ظرافتت شدم دیگه، حالا هم مثل یه خانم تو دل برو کفشت و در بیار بیا کنارم دراز بکش
تا برات رفع سو تفاهم کنم

خیلی بدی، قلبم اومد تو دهنم از نگرانی

ببخش،حالا هم بیا بهت بگم، انقدر لاغر شده بود که به راحتی کنارم دراز کشید،سرش و گذاشت رو بازوم و یه دستش و روی سینه ام گذاشت،روی سرش بوسه زدم و گفتم:
میدونم چه عکس هایی با چه وضعیت بدی از من و شیما دیدی،ولی بدون من اصلا به هوش نبودم،معلوم نیست چی تو غذام ریخته بودن که به خواب عمیق فرو رفته بودم و اون عوضی ها هم کاری نبوده
نکرده باشن ، به جان تو که عزیزی برام، همه اون عکس ها واقعیتی نبودن که نشون داده میشد

اخه من خودم دیدم بوسیدیش

کی؟

همون روزی که تو دست کامران اسیر بودم، لب تابش و اورد و فیلمی نشونم دادکه تو شیما رو بوسیدی

خدا لعنتشون کنه رویا این روز ها باید نقش یه عاشق و بازی میکردم، مجبور بودم، حالا تو راستش و بگو، اون عوضی باهات چیکار کرد

تمام جریان اون روز و براش تعریف کردم، رگای پیشونیش برجسته شده بود،
با بر طرف شدن حس بدی که توی دلم شکل گرفته بود، انگار دنیا دیگه به کامم شده بود خودم بیشتر بهش نزدیک کردم و با ارامشی که گرفته بودم به خواب عمیقی فرو رفتم

با صدای نفس هاش که منظم شده بود فهمیدم خوابه دلم برای رنگ موهاش تنگ شده بود نمیتونستم شالش و از سرش در بیارم به خاطر همین زنگ پرستاری و زدم که بعد از چند لحظه پرستاری اومد و وقتی وضعیت من و
رویا دید لومد بگه چه وضعشه که اروم گفتم: فقط جیغ نکش دوست ندارم بیدار بشه، زنگ زدم که بیای کمک کنی شالش و از سرش باز
 

 باز کن دکمه های مانتوش هم
همینطور

_اخه این چه وضعشه

زنمه بفهم، کاری و که گفتم انجام بده و برو، با ناراحتی و اخم کاری و که گفتم و انجام داد و گفت:

_امری نیست قربان؟

نه برو مزاحم نشو، افرین کارت درسته
با عصبانیت پاهاش و کوبید روی زمین و رفت.منم چشمهام و بستم و خوابیدم

/سوم شخص/

از درد و خماری گوشه زندان به خودش میپیچید،نمیتوانست باور کند به همین راحتی بازی و واگذار کرده باشه فقط امید وار بود با تیرهایی که بهش زده،جون سالم به در نبرده باشه و جونش از کف رفته باشه، در سلولش باز شد و یه مرد بلند قامت وارد شد در پشت سرش بسته شد
و گفت:

☆خب اقا کامران چه خبر؟ البته حال روزت نشونه خوبی نداره، حالا چی میزنی؟بگم برات بیارن فعلا برات زوده درد بکشی اول باید به سوالای های ما جواب بدی بعد درد بکشی

+من حرفی برای گفتن ندارم

☆باشه پس با دردت حال کن پسر خوب

اومد از سلول بزنه برون که دیگه نتونست طاقت بیاره و گفت:

+چی میخوای بدونی؟

☆ همه چی و از روزی که با پدرت این گروه و تشکیل دادین

+من المان درس می خوندم یه روز یکی از دوست های مشترک من و پدرم و اومد و من و برد به موزه ای پر از وسایل قیمتی و عتیقه های گرانبها، اونحا پبشنهاد داد و گفت: میدونه پدرم تو کار زیر خاکی منم برم پبشش و با هم بزنیم تو کار قاچاق
عتیقه،اولش قبول نکردم ولی کم کم پدرم با تلفن هایی که میکرد من و تشویق به این کار کرد و برگشتم به ایران البته یه دلیل دیگه ای هم برای برگشت داشتم اونم دختری بود که از بچگی عاشقش بودم

تو فکر فرو رفته بود ولی از درد تمرکز نداشت مثل بید میلرزید و گفت:

+من دیگه نمیتونم تحمل کنم

☆برای این ساعت کافیه، برمیگردم

سرگرد رفت و کامران و تو منجلابی که خودش برای خودش ساخته بود تنها گذاشت قرار بود از خواهر این مرد بازجویی بشه به طرف اتاق بازجویی حرکت کرد و در و باز کرد،تیری که به دستش خورده بور زیاد اهمیتی نداشت
و اسیب جدی بهش وارد نکرده بود، ولی
حرف نزدنش و مات بودنش مسئول بازجویی و کلافه کرده بود

~سرگرد اصلا حرف نمیزنه

☆باشه تو برو ادامش با خودم

روی صندلی مقابل دختر چشم ابی مات زده که مشخص بود بازیگر قهاری است نشست

☆من مثل اون خانم که الان اینجا بود مهربون نیستم و امثال تو رو هم خوب میشناسم، پس بازی و بزار کنار و تعریف کن

سکوت و سکوت و سکوت

☆منم صبرم زیاده،میتونم تا فردا صبح روی همین صندلی بشینم

 و به سکوت شما نگاه کنم،البته یه نکته اینکه اگر تو از جواب دادن به سوالات من کوتاهی کنی، اونطرف برادرت از درد خماری میمیره

با اوردن کلمه برادر به خودش اومد نگاهی به دستش که تیر خورده بود انداخت یادگار برادرش،البته برادری که فقط به فکر عیش و نوش خودش بوده،هرگز نمیتونست فراموش کنه چند سال قبل و که وقتی فهمید رویا نیست مست کرده بود و به اپارتمانش امده بود، تو ذهنش خاطره اونروز درد اور ترین سیاهی و ظلمانی ترین خاطره بود،وقتی تا مرز تجاوز به دست برادرش رسیده بود، نفهمید کی اشک هاش یکی پس از دیگری روان شده بود و شروع کرد به تعریف کردن

_ یک هفته ای بود که از المان برگشته بود،پدر و مادرم مسافرت بودن یعنی پدرم رفته بود برای معامله یه عتیقه،تو راه برگشتشون تصادف کردن و هر دو مردن،برای من خیلی سخت بود ولی کامران راحت تر مرگشون و پذیرفت، بعد از گذشت یک ماه رفت سراغ کسی که دوستش داشت ولی نبود اب شده بود رفته بود تو زمین خیلی دنبالش گشت ولی پیداش نکرد، یه شب که من با دوستم تو اپارتمانم بودم اخر شب اومد ولی زیادی هم مواد مصرف کرده بود هم مست بود،حالش خیلی بد بود خیلی اصلا
من و نشناخت که خواهرشم، همش میگفت رویا اینجا بودی انقدر دنبالت میگشتم

به اینجای صحبتش که رسید حالش بد شده بود لیوان ابی جلوش گرفته شده بود
با خوردن کمی از اب سر به زیر ادامه داد

_من و روی زمین انداخت و تا مرز تجاوز پیش رفت،تنها شانسی که اوردم این بود که دوستم اون جا بود و وقتی این صحنه ها رو دیده بود به کمکم اومد و با دسته جاروبرقی کوبید تو سر کامران و من و نجات داد، اونشب از اپارتمان خودم فرار کردم و به عمارت پدریم پناه بردم، از فردای اون روز کامران یه کس دیگه ای شد، هر خلافی که بگی از دستش بر میومد، منم تو خیلی از کارهاش بازی داد، منم عقده اون شب و تبدیل کردم به کینه تو بازی هاش و بازی کردم تا مدرک جمع کنم بر علیه اش، رابطه خواهر برادری ظاهری بود،من سرار کینه،نه اون نه من هرگز خاطره اونشب و به روی هم نیاوردیم

☆مدارکی که میگی کجاست؟

_دست دوست دختر کامران،خودم فرستادمش ترکیه

☆اسم و ادرس و بنویس

_نمینویسم

☆مشکلی نداره، منم نمیتونم پیش قاضی برات تخفیف بگیرم

_قول بده من زود ازاد بشم،منم ادرسش و بهت میدم

☆بنویس

بعد لز نوشتن شماره و ادرس دوباره به سلولش بردن
___
یک هفته بعد
__

تو این یک هفته کنارش تو بیمارستان بودم و امروز مرخص شده بود حبیب اقا اومد

دنبالمون و ما رو به عمارت رسوند،دلم تنگ شده بود برای این جا ، سروش و اقا حبیب کمک کردن و سینا رو بردیم بالا وقتی اون دونفر رفتن گفت:

می خوام برم حمام، از خودم بدم اومده

زخمت عفونت نکنه؟

نه دکتر هم گفت میتونم برم فقط صدات کردم بیا پشتم و یه کیسه بکش

سری تکون دادم و راهی حمام شد لباس براش گذاشتم و منتظر شدم صدام بزنه خودمم یه تیشرت و شلوار پوشیدم که صدام کرد، توی وان پشت به من نشسته بود لیف و برداشتم و شامپو بدن روش ریختم و شروع کردم به شستن کمرش، هر دو ساکت بودیم کارم که تموم شد شیر و باز کردم و دستم و شستم، که گفت:
رویا تو نمیخوای یه دوش بگیری

شما بیا بیرون بعد من میرم حمام

خب چه کاری بیا باهم دوش بگیریم

نه شما اومدی بیرون بعد من میام، فعلاً،تو دلم بچه پرویی نصیبش کردم که..

اومد بره که مچ دستش و گرفتم و به طرف خودم کشیدمش چون کارم یه دفعه ای بود افتاد تو وان پر از اب

چیکار میکنی؟ سینا خیلی کلک و وحشی شدیا!!

هیس هیچی نگو دوست داشتم، همش باید با تو به زور متوسل شد، اگر با پای خودت بیای تو بغلم که کیف نمیده،
من عاشق اینم که بزور تو بغلم جات بدم عشق دلم

از حرصم اب تو وان و پاچیدم تو صورتش که اقا شروع کرد به قلقلک دادنم،صدای خنده هامون فضای حمام و پر کرده بود، انقدر دلتنگ هم بودیم که هر دو دوست نداشتیم لحظه ای از هم فاصله بگیریم، یک ساعتی و تو حمام با هم گذروندیم و اومدیم بیرون بعد از اینکه لباس پوشیدیم سینا رو نشوندم روی صندلی و موهاش و خشک کردم و حالت دادم، مثل بچه ها که از حمام میان صورتش گل انداخته بود طاقت نیاوردم و اومدم گونه اش و ببوسم که فهمید و سریع صورتش و برگردوند اول اون پیش قدم شد و بوسه ای از عشق روی لبم نشوند

بعد از مدت ها تونستم رفع دلتنگی کنم، این زن ناب بود تک بود بهترین بود،به راحتی نمیشد ازش گذشت،و هرگز دیگه نمیزارم لحظه ای ازم دور باشه، دستش و گرفتم و از روی صندلی بلند شدم و گفتم: میای بریم پایین؟

بریم، فقط یه چیزی!میگم میخوای ما هم به احترام مادرت و سروش که مشکی پوشیدن ما هم بپوشیم

با این حرفش یاد مصیبتی که قرار بود توش بیفتم یاد اوری شد،چشمام و بستم و باز کردم که دیدم منتظر نگاهم میکنه ، اخه چی میگفتم! نمیدونم عزیزم

بزار من اون شومیز مشکیم و تنم کنم فوقش بیایم دوباره بالا درش میارم

پس لطف کن یه تیشرت مشکی هم به من بده

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : roya
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (0 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

دومین حرف کلمه dzpe چیست?