رمان رویا قسمت 14 - اینفو
طالع بینی

رمان رویا قسمت 14

پس لطف کن یه تیشرت مشکی هم به من بده، بعد از پوشیدن لباس هامون
با هم به پایین رفتیم

خوشحال بودم که دوباره به جمع این خانواده برگشته بودم،بهترین حس دنیا بود،
مهرو با دیدنم من و بغل کرد و حسابی فحش بارونم کرد

~رویا خیلی نامردی،عوضی نمیگی یه نفر به جز این شوهرت هست که دلتنگت میشه

قربونت برم خواهری، منم دلتنگت بودم مهروی عزیزم ، شاهرخ بزرگتر شده بود، دیگه به قول سینا کفتری شده بود و حسابی خوردنی، بغلش کرده بودم ومیبوییدمش حسابی دلتنگش بودم اونم بوی من و فهمیده بود که توی اغوشم به ارومی جای گرفته بود، با صدای پچ پچ حرف زدن سه تاییشون یه نگاه بهشون انداختم ولی خودم باز مشغول بازی کردن با شاهرخ نشون دادم،شهناز جون گلویی صاف کرد و گفت:

+رویا جان امشب همگی میخواییم بریم خونه پدرت

یه نگاه به سینا انداختم از چهره اش نمیشد فهمید چه خبره به خاطر همین خودم پرسیدم: حالا چه عجله ای اجازه بدین سینا بهتر بشه بعد میریم

+ریحانه چند بار زنگ زد که باهات حرف بزنه ولی هر بار من یه جوری دست به سرش کردم یه روز دیگه اومدن اینجا وقتی دیدن تو نیستی فکر کردن ما تو رو رها کردیم،به خاطر همین میگم بریم

حرفش برام قابل فهم نبود احساس میکردم یه چیزی و دارن ازم مخفی میکنن
باید صبوری کنم و ببینم چه خبره،سینا شاهرخ و ازم گرفت و شروع کرد بازی کردن باهاش

خودم و سرگرم با شاهرخ کردم چون نمیتونستم تو چشمای پر از سوالش نگاه کنم، خدا روشکر سروش با رامین حرف زده بود و کامل همه چی و براش توضیح
داده بود، ولی مونده بودم واکنش رویا از خبر مرگ پدرش چطوریه؟ یکی دوساعت که دور هم نشسته بودیم رویا روبه مهرو گفت:

باید تکلیف اون اپارتمان هم روشن کنم به خاطر همین به مهرو گفتم:مهرو جان ممنونم بابت اون اپارتمان ولی من میخوام و اون و تقدیم شاهرخ جان کنم،
و خواهش میکنم ازم دلگیر نشو

~رویا جان ولی...

خواهش میکنم قبول کن و نه نیار

~باشه عزیزم ممنونم از همه مهربونیات

دیگه نزدیک رفتنمون شده بود و من استرس داشتم، لباس هام و پوشیدم منتظر شدم تا سینا هم اماده بشه کتش و تنش کرد و به من نگاهی انداخت و گفت:

بریم خانم خوشگله

میگم چیزی هست که من ازش بی خبرم؟

رفتم کنارش روی تخت نشستم و دستم و انداختم روی شونه هاش و گفتم:
میشه فعلا ازم چیزی نپرسی بریم خودت متوجه میشی،فقط این و بدون تکیه گاه اول و اخرت خودمم باشه رویا؟

با این حرف زدنت بیشتر دلشوره گرفتم، برای مامانم اتفاقی افتاده؟

نه عزیزم

پدرم؟ حالش خوبه؟سینا راستش بگو

راستش پدرت حالش خوب نیست، حالا بریم اونجا متوجه میشی

لباس مشکی هاشون اومد جلوی نظرم و فهمیدم امیدم نا امید شده، اشکی نریختم فقط سکوت بود که مهر لبام شده بود

سکوتش ازار دهنده بود بازوش و گرفتم و بلندش کردم به سینم چسبوندمش، بوسه روی سرش نشوندم و
با هم راهی پایین شدیم و همگی به سمت عمارت فرهمند ها حرکت کردیم

وقتی رسیدیم عکس اعلامیه بابام و کنار در باغ دیدم از ماشین جلوتر از بقیه پیاده شدم و خودم بهش رسوندم،دستم و کشیدم روی عکسش،بابام خوشتیپ بود
خوش قد و بالا بود،یاد خاطره های بچگیم که من و روی دوشش میزاشت و دور تا دور باغ من و میگردوند برام زنده شد دستم روی دکمه ایفون گذاشتم و زنگ و زدم، حرکاتم دست خودم نبود، در با تیکی باز شد، بعد سالها اومده بودم بعد سالها پام به خونه پدریم رسید، بعد سالها رنج و جدایی،ولی حاصل این همه سختی
چی شده؟ نبود عزیزانم ،اروم اروم به وسط باغ رسیدم، تک تک این درخت های سیب با دست پدرم کاشته شده بود، نگاهم به درخت ها بود که دست سینا روی شونم نشست یه نگاه بهش انداختم و گفتم: تو هم من و تنها میزاری،مثل بابام مثل مانیا؟

نگاهش ملتمس بود، عمق حرفش خواهش بود، دلم براش اتیش گرفت، پیشونیش و بوسیدم و گفتم: من هرگز تنهات نمیزارم،قول شرف میدم

وسط باغ بودیم و منم سرم گذاشتم رو سینه اش و بغضم شکست اشک هام پشت هم روان بود که با صدای رامین از سینا جدا شدم، اغوش برادرانش و به روم باز کرده بود اشک تو چشمهاش حلقه شده بود، نمیدونم چرا احساس غریبی میکردم باقدم های سنگین خودم و به اغوشش انداختم و هردو اروم در اغوش هم گریه میکردیم، درسته سالها پدرم ندیدم و من و از این عمارت و خانواده طرد کرده بود ولی الان درد نداشتنش سنگین بود نمیدونم چقدر تو اغوشش بودم با هم به خاطر بی پدر شدنمون گریه کردیم که سینا بازوم گرفت و گفت:

رویا جان اینجوری حالت بد میشه مادرت منتظرته بریم داخل

یه دستم و سینا یه دستم و رامین گرفت و همراه بقیه به داخل رفتیم که مادر جلوی در ورودی منتظرمون بود

با دیدن مادرش اشک هاش و هق هق هاش بیشتر شد و دیگه جیغ میکشید و میزد توی صورتش به سختی تونستیم کنترلش کنیم و نشوندمش روی کناپه زبون گرفته بود و دل ههمون و اتیش زد،
کمی که اروم شد کنارش نشستم و تکیه اش و به خودم دادم ، دستش و توی دستم گرفتم و شروع کردم به نوازش دادنش صاف نشست و به رامین گفت:

برام سوال شده بود که چطوری پدرم مرده
 

به خاطر همین رو به رامین گفتم:
بابا چطوری فوت شد،کی؟

رامین یه نگاه به من انداخت یه نگاه به مادرش و شروع کرد به تعریف که کامران اومده به حجره و اون فتنه رو درست کرد، رویا هر لحظه رنگش بیشتر قرمز میشد معلوم بود از اعصبانیت

به پلیس گفتین اون نامرد باعث مرگ پدرم شده؟

اره سرگرد نامداری در جریانه، ریحانه خانم هر چی اصرار کرد شام بمونیم و رویا کنارشون باشه اصلا قبول نکرد، و برای منم خوشایند نبود که کنارم نباشه، از تصمیمش خوشحال شدم

مادرم هرچی اصرار کرد شام بمونیم و من امشب کنارش باشم نمیتونستم قبول کنم توی اون عمارت احساس غریبگی میکردم،احساس میکردم مهمانم معذب بودم، انگار نه انگار که یه زمانی این عمارت از صدای غش غش خنده من پر بود، اصلا دوستش نداشتم به خاطر اینکه دل مادرم ازم نگیره تا موقع اومدنمون کنارش نشستم و دست های پیر شده اش
و توی دست هام گرفتم ولی باز هم موقع خدا حافظی ازم دلخور بود
صورتش و بوسیدم و کنار گوشش اروم گفتم: مامان جان بهم حق بده، در و دیوار این عمارت با من قهر کردن نمیتونم راحت باشم،خاطرات بد برام زنده شده

_باشه عزیز دلم هر جور راحتی،ولی من و تنها نزار منم فقط تو و رامین و دارم بهم سر بزن،راستی پدرت یه نامه داده بوده دست وکیلش تا موقع مرگش به دست تو برسونه

چی هست؟

_نمیدونم، فردا میگم بیاره بهت تحویل بده

مواظب خودت باش ، میام بهت سر میزنم ولی اگر میتونی شما بیشتر بیا عمارت تا ببینمت ، بعد از خدا حافظی با رامین و مادرم عمارت برگشتیم، من غم زیاد دیده بودم پس باید با غم بی پدری هم کنار بیام، باید هوای سینا رو داشته باشم فقط اون که برام میمونه

به عمارت برگشتیم و زهرا خانم میز شام و چیده بود، رویا گفت:

من غذا نمیخورم ممنونم اومدم برم بالا که سینا مچ دستم و گرفت و به سمت میز کشوند با یه دست دیگش صندلی و کشید جلو من و نشوند رو صندلی، خودش هم نشست روی صندلی کناری و گفت:

هرچی بهت میدم میخوری،فهمیدی؟

سینا جان زور نگو، به خدا میل ندارم
حوصله هم ندارم

هیس حرف نزن وگرنه اعصابم و میریزی بهم منم یه جور دیگه میشم،فکر نکن همیشه مهربونم، عصبی بشم هیچ کس نمیتونه بیاد طرفم پس نزار نشونت بدم

+رویا جان سینا راست میگه اون روی سگش و ندیدی که!!

منم حواسم نبود گفتم: مگه شما دیدی اقا سروش؟

+اوه فراوان پاچه میگیره

ممنونم سروش جان سگمم کردی،
یه چشم خوره الکی هم به رویا رفتم و تو بشقابم برای هر دومون غذا

ریختم، اولین قاشق غذا رو گذاشتم دهنش و گفت:

سینا جان خودم میخورم

با همون اخم قاشق و دادم دستش و گفتم:زود باش پا به پای من غذا میخوری، از حالا به بعد اوضاع همینه،من بدم میاد زنم جلوتر از من دست از غذا بکشه

خب جسه من و نگاه کنی و با هیکل خودت مقایسه کنی زمین تا اسمون فرق داره، من هرگز نمیتونم انقدر بخورم

عادت میکنی خودم راه میندازمت، زهرا خانم اومد و گفت:

~سینا خان لباس هایی که از بیمارستان اوردین و چی کار کنم اخه پاره است

یکم فکر کردم یادم افتاد اون شئ گران قیمت و گذاشته بودم تو جیب مخفی کته به کل فراموشش کرده بودم، لقمه رو قورت دادم و گفتم: کجاست الان؟

_گذاشتم کنار زباله ها که بدم ببره بیرون

اااا بیارش بده به من

~وا سینا مادر چرا انقدر هول کردی؟

نمیدونی چی توشه که؟ اوردش و غذام و نیمه رها کردم و کیسه لباس و باز کردم کت و در اوردم تو جیبش دست کردم که دیدم سر جاشه از تو جیب درش اوردم و نشستم سرمیز پارچه ای که توش پیچیده بودم و باز کردم و اون مار خوشگل و قیمتی و نشون همه دادم،مادرم تا دید دستش و بلند کرد و خدا رو شکر کرد، مادر چرا شکر میکنی؟

~میدونی این چیه؟

نه؟

~این همون امانتی که حاج عباس به پدرت داده بود

جدی؟! ولی فکر کنم خیلی قیمتی باشه حالا باید چیکارش کنم؟

~باید برسونیمش به ریحانه اون میدونه باید چیکار کنه

از دیدن اون شی قیمتی سیر نمیشدم خیلی خوشگل بود، دیگه غذا خوردن و فراموش کرده بودیم و همه از زیبایی و قیمت بالاش حرف میزدیم شهناز جون از سینا گرفتش و گفت:

~این پیش من باشه تا برسونمش دست ریحانه ،راستی سینا نامه ای همراهش نبود؟

تا جایی که یادمه نه، اینم شانسی گیر اوردم،ولی دزدی شرکت کار خود نامردشون بود، چه بلاهایی سرمون اوردن

چند روزدیگه دادگاهشون؟

دو سه روز دیگه، دستام بشورم بیام بقیه غذامون و بخوریم

وقتی رفت دست بشوره سریع از پشت میز بلند شدم و یه تشکر کردم و راهی بالا شدم که صدای خنده شهناز جون و مهرو سروش بلند شد منم دکمه اسانسور و زدم و رفتم بالا

اومدم سر میز که دیدم رویا خانم فرار کرده، همه از اخم من حساب میبرن الا این
زنم!!شهناز جونم به نظرت چی کار کنم که گربه رو دم حجله بکشم؟

~برو بچه انقدر به دخترم زور نگو وگرنه با من طرفی

سروش کلا تو این خونه زن سالاری موج میزنه از ما که گذشت شاهرخ و مرد سالار بار بیار

، نشستم و با تاسف سری تکون دادم و بقیه غذام و خوردم تموم شد ولی یه تیکه نون برداشتم مقداری مرغ سوخاری و سیب زمینی گذاشتم و لقمه گرفتم و رفتم بالا پشت در که رسیدم اروم دستگیره رو دادم پایین و وارد اتاق شدم که دیدم در بالکن بازه رفتم به سمتش که دیدم روبه باغ ایستاده و موهای نازش و باد داره حرکت میده بشقاب لقمه رو روی میز گذاشتم و رفتم و از پشت بغلش کردم چونم و گذاشتم روی سرش دست کشیدن به صورتش که دیدم خیسه، رویا میدونم غم از دست دادن پدر خیلی سخته،منم تجربه اش کردم، فوقش چون پسر بزرگ بودم خودم و جلوی سروش و مادرم کنترل میکردم تا اشک هام نبینن ، ولی مثل الان تو میومدم همینجوری می استادم و برای فراق پدرم ساعت ها گریه میکردم،دوست داشتم پناهی داشتم و من و اروم میکرد ولی نبود هیچ کس نبود، بزرگتر سروش شدم همدم مادرم، الان که تو این حال دیدمت غمم تازه شد

با حرفاش فهمیدم چقدر سختی کشیده برگشتم و دستم دور کمرش حلقه کردم و گفتم: سینا تو پناه منی ولی دوست دارم از این به بعد منم پناه تو باشم،چه اشکالی داره مرد به زنش تکیه کنه!؟

ممنونم منبع ارامشم، از این به بعد هردو میشیم تکیه گاه هم خانم خوشگلم،
همینجوری که چونش و روی سینه ام گذاشته بود و نگاهم میکرد طاقت نیاوردم
صورتش و غرق بوسه کردم، انقدر که هر دو به نفس زدن افتادیم،میگم رویا پس کی عروسی بگیریم به خدا سینا گناه داره
من خیلی مظلومم

من عروسی نمیخوام،زشته من قبلا یه بار ازدواج کردم بعد اطرافیان مسخره ام میکنن

رویا این چه منطقی تو داری!!!اصلا این حرف چی بود تو زدی؟! فکر های مزخرف و دور بریز اولا اطرافیان من کی هستن مادرم و برادرم مهرو هم که خودش پایه این کاراست بعدش هم مادر و برادرت هم از خداشون،فامیل و اشنایان هم که هیچ ربطی بهشون نداره که ما میخواییم چی کار کنیم یا نکنیم، تو اصلا لباس عروس پوشیدی؟

با سوالش سری پایین انداختم و گفتم:نه

تو بچه بودی ارزو نداشتی عروس بشی؟

یه پوزخند به خودم زدم و گفتم:من تو دوران نوجوانیم همیشه خودم و تو لباس عروس تصور میکردم تازه سوار کالسکه
که به دوتا اسب سفید وصله

چه تصور قشنگی، خودم برات براورده اش میکنم

سینا جان اون فقط یه رویای کودکی بوده همین،وقتی من با این همه مشکلات روبه روشدم فهمیدم از رویا تا واقعیت فاصله زیاده

من این فاصله رو برات از بین میبرم عزیزم،کافیه لب  تر کنی جانان من، راستی
خانم زرنگ چشم من و دور دیدی اومدی بالا، حالا جریمه میشی این لقمه ای که بدست شوهر عزیزت گرفته شده رو تا اخر میل میفرمایید

سینا!! زیاد بخورم چاق میشم بعد دیگه زشت میشم ها

نه عشقم شما میخوری چاق میشی چله میشی بعد من میخورمت

کلا حاضر جوابی،پس باید خودتم بخوری نصفش کن، لقمه رو اورد یه گاز خودش میزد یه گاز من، از غذا سیر نمیشد ولی من مونده بودم چطوری شکم نداره،میگم تو چرا انقدر میخوری چاق نمیشی؟

هیکل و حال میکنی؟ ناسلامتی شوهرت ورزشکار،میدونی چند سال زحمت کشیدم تا این فرمی شدم

این مدت که ندیدم بری باشگاه

بعد ظهر ها دوساعتی میرم باشگاه کنار شرکت

اوکی

/سوم شخص/

اجازه تلفن کردن تو زندان و نداشت باید حال اون بچه فوکولی و میگرفت، کنار یکی از هم بند ها نشست و گفت:

+قراره کی ازاد بشی؟

_ یک هفته دیگه

+میتونی یه محبتی بهم کنی ولی درعوض پول خوبی بهت میدم

_از کجا بدونم کارت خلاف نیست؟

+ صد میلیون در عوض بردن یه نامه

کمی فکر کرد و دید اگر الان ازاد هم شود چیزی برای خوردن ندارد پس بهترین پبشنهاد بود، بعد از کمی مکث گفت:

_قبول ولی اگر پولم و ندی منم کسی و دارم که سرت و بکنن زیر اب

+کامران حرفش دوتا نمیشه پسر جون

___
چهار روز بعد

امروز روز دادگاه بود و من و سینا هم احضار شده بودیم تو راه رو نشسته بودیم تا نوبت دادگاهی پرونده ما بشه که شیما و کامران و دستبند زده اوردن، وقتی روی صندلی روبه روی ما نشوندنشون شیما فقط چشمش روی سینا بود و اشک میریخت،کامران هم زیر چشمی به من نگاه میکرد و یه پوزخند گوشه لبش بود،دست سینا که دور شونه من قرار گرفت،از اضطرابم کم شد. اعلام کردن و همگی وارد اتاقی شدیم که قاضی حضور داشت

نشسته بودیم و گوش سپرده بودیم به حرف های باز پرس پرونده،بعد از توضیحات،من و خواستن تا شهادت بدم که با پلیس همکاری کردم، از روزی که شیما برام دردسر درست کرد تعریف کردم تا همکاری با پلیس،که بعد قاضی وقت تنفس داد، دوباره کنار رویا نشستم و دست های سرد شده اش و گرفتم
کنار گوشش گفتم:خانم خوشگلم چطوره ؟

با حرفش برگشتم که نا محسوس بوسه ای نوک بینیم زد که احساس کردم همه دارن نگاهمون میکنن سرم و برگردوندم که دیدم خدا رو شکر حواس کسی به ما نیست دوباره به سینا نگاه
کردم و از خجالت لبم و به دندون گرفتم که گفت:

نکن اینجوری طاقتم دیگه تموم شده بفهم

حرارت روی گونه هام و حس کردم


جوون گونه هاش و گلی خانم هم شدی

دیگه نگاهش نکردم که دیدم در باز شد و قاضی و منشی و بقیه اومدن داخل پشت سرشون هم دکتر و شوهرش وارد شدن از دیدنشون تعجب کرده بودم به پای سینا زدم و گفتم:دکتر اینجا چیکار میکنه؟

فکر کنم اومدن برای شهادت دادن

به سمت ما اومدن که به احترامشون بلند شدیم سینا به شوهرش دست داد منم دل تنگش بودن و بغلش کردم اونم خواهرانه من و تو اغوشش گرفت، دکتر کنار من نشست و سینا رو نیمکت کناری ما پیش هم نشستن، دوباره دادگاه شکل رسمی گرفت و بعد از اینکه صحبت های من شنیدن، دکتر اومد شهادت داد و مدارک پزشکیم و تحویل قاضی داد و وقت دادگاه تمام شد و نتیجه رو بعدا اعلام میکردن،موقع خروج شیما جلوی سینا رو گرفت و گفت:

_سینا من و ببخش و برای همیشه خدا حافظ

با صدای بغض دار و برای همیشه خدا حافظی کرد شونه ای بالا انداختم و بی اهمیت دست رویا رو گرفتم و با اقای وحیدی و همسرش از دادگستری زدیم بیرون، به جبران کمی از زحماتشون دعوتشون کردم به صرف نهار که قبول کردن و سوار ماشین هامون شدیم و من جلوتر و اون ها پشت ما میومدن، به رستورانی که همیشه به نظرم بهترین بود رسیدیم که رویا گفت:

ممنونم که دعوتشون کردی، اخه خیلی برای من زحمت کشیدن

من همه رو جبران میکنم نگران نباش

/از زبان نازنین/

🌺 بعد از دادگاه شوهر رویا ما رو به نهار دعوت کرد و سپهراد برعکس همیشه که خیلی سخت دعوت دیگران و میپذیرفت این بار سریع و راحت دعوتشون و پذیرفت ، میگم عزیزم معلومه سینا خان مرد خوبیه که شما سریع دعوتش و پذیرفتی

🌹خوشم اومد ازش، احساس میکنم میتونیم دوستای خوبی برای هم باشیم، رویا خانم هم که این مدت شناختیمش ،
از طرفی هم مثل خودمون رنج کشیده هستن،پس میشه همه جوره باهاشون رفاقت کرد

🌺اخجون منم که عاشق رفیق بازیم

🌹ا پس چون عاشق رفیق شدی همین الان برمیگردیم

🌺جدی راهنما زد که دور برگردون و دور بزنه که گفتم: وای سپهراد چیکار میکنی؟!
به خدا من فقط عاشق توام عشق جان
غلط کردم مرد حسود

🌹دور از جون ولی حالا شد، اندفعه دیگه کلمه عشق و عاشقی و فقط برای من به کار میبری،در ضمن وقتی میدونی من حسودم چرا مواظب حرف زدنت نیستی؟

🌺الان گریه میکنم ها، چقدر بد شدی یهو اصلا باهات قهرم، روم و کردم سمت شیشه ماشین که گرمای دستش و روی دستم حس کردم، چشمام و الکی فشار دادم تا یکم قرمز بشه که گفت:

🌹خانم کوچولو چشمات و فشار نده کلکت قدیمی شده، خیلی میخوامت

ماشین و پارک کردم و اون ها هم پشت ما پارک کردن و همگی راهی رستوران شدیم، سر میزی نشستیم و بعد از سفارشات غذا باب گفتگو رو با سپهراد باز کردم

دکتر ازم خواست که مثل دو تا خواهر باشیم و به اسم کوچیک هم و صدا کنیم منم قبول کردم از اون روز دکتر و نازنین صدا زدم و اونم من و رویا

/سه ماه بعد/

/سوم شخص/

پشت در باغی که تمام چراغانی شده بود ایستاده بود، منتظر بود عروس داماد امشب از راه برسند موقعی که نامه بدستش رسید و گفته شده بود نزار خون برادرت پایمال شود اروم و قرار نداشت، بعد از جست و جوهای زیاد فهمیده بود زن برادرش سهم کس دیگری شده خونش به جوش امده بود حال که فهیده بود با ازدواج رویا با مرد ثروتمندی خانواده اش او را پذیرفته اند، دوست داشت رویا را در خاک کند و برادرش را زنده،پیش خود میگفت:فقط ما فقیر بیچاره ها نباید تو این دنیا باشیم، فقط برادر جوان من باید سهمش مرگ باشد پیت بنزین را از این دست به ان دست داد و چشم به در بزرگ باغ دوخت تا برسن و انتقام برادرش را از رویا بگیرد

سه ماه از روز دادگاه میگذره، برای کامران حکم اعدام بریدن و برای شیما
ده سال زندان که متاسفانه به جوونی خودش رحم نکرد و روزی که قرار بود صیغه طلاق و بین سینا و شیما جاری کنند،خودش و کشت،خیلی ناراحت شدم حتی یا خواسته من به نیت شادی روحش
به مراکز خیره کمک کردیم، سینا دیگه طاقت نداشت و از مادرم اجازه گرفت جشن عروسی بگیریم،الان هم من همراه زن رامین و مهرو به ارایشگاه اومدیم و زیر دست ارایشگر نشسته بودم که با صدای تمام شد به خودم اومدم چشم هام و باز کردم و رویه اینه رو برداشتن باورم نمیشد این من هستم، خیلی تغییر کرده بودم لباسم عروسم اندامی بود و یه تور بلند، خودم که توی اینه نگاه میکردم که صدای زنگ موبایلم به صدا در اومد،اسم سینا رو که پناهم سیو کرده بودم خودنمایی میکرد،سریع جواب دادم،جانم شاهزاده من

سلام ملکه من، شاهزاده با اسب سفید در انتظارتون ایستاده

خندیدم و به همراه اریشگر از اتاق مخصوص عروس اومدم بیرون مهرو و مریم ایستاده بودن و تا من و دیدن کل کشیدن و دست میزدن و پول روی سرم میریختن

جلوی در ارایشگاه منتظر ایستاده بودم و به جای ماشین یه درشگه سفید شیک با دو تا اسب سفید کرایه کردم تا رویام و به ارزوش برسونم،فیلمبردار در حال گرفتن فیلم بود که در آریشگاه باز شد و ملکه زیبای من رخ نشون داد

در که باز شد سینا حیران من و نگاه میکرد قدم جلو گذاشت و پیشانیم و عمیق بوسید و دسته گل و به دستم
 

 و داد به دستم
دستم و گرفت و قدم برداشت وقتی به روبه روم نگاه کردم باورم نمیشد کالسکه و دوتا اسب سفید خوشگل نگاهش کردم که دیدم با یه لبخند خوشگل نگاهم میکنه،عاشقم سینا

من بیشتر عشق زندگیم، سوارش کردم و خودم هم کنارش نشستم، کالسکه ران هم نشست و حرکت کردیم

انقدر ذوق داشتم که نمیدونستم باید خوشحالیم و چطوری نشون بدم،از هیجان زیاد کف دستم عرق کرده بود، سینا سرم و اهسته روی شونه اش گذاشت و کنار گوشم نجواهای عاشقانه سر میداد،تا اینکه گفت:

حالا تو برام میخونی؟

چشمام بستم و شروع کردم

تو از شهر غریب بی‌نشونی اومدی
تو با اسب سفید مهربونی اومدی

تو از دشتای دور و جاده‌های پرغبار
برای هم‌صدایی، هم‌زبونی اومدی

تو از راه می‌رسی،‌ پر از گرد و غبار
تمومه انتظار، میاد همرات بهار

چه خوبه دیدنت، چه خوبه موندنت
چه خوبه پاک کنم غبارو از تنت

غریب آشنا، دوستت دارم بیا
من‌و همرات ببر به شهر قصه‌ها
بگیر دست من‌و، تو او دستا

چه خوبه سقفمون یکی باشه با هم
بمونم منتظر تا برگردی پیشم
تو زندونم، با تو من آزادام

اردلان سرفراز

چشمام و بسته بودم به طنین صدای بم مردانش گوش سپرده بودم که احساس
کردم ایستاد،چشمهام و باز کردم و دیدم رسیدیم، همه دور کلاسکه جمع شده بودن و به پایکوپی مشغول بودن سینا پیاده شدو دور زد و کمک من کرد من و پیاده کرد، اسفند دور سر هم گردوندیم و اروم به سمت باغ حرکت کردیم که با صدای فریادی به عقب برگشتیم

با صدای فریاد مردی به عقب برگشتیم که تو سیاهی شب زیر شاخه های درختی استاده بود، قدم جلو گذاشت که تو روشنایی چراغانی بیرون باغ چهره اش مشخص شد، چقدر اشنا بود، با فشردن دستم به رویا نگاه کردم که پوشینیش از ترس عرق نشسته،این کیه؟

میثم داداش مهدی، اینجا چیکار میکنه؟

_به به مبارک باشه، رویا خانم، داداشم کجاست که سر از خاک دربیاره و این روزا رو ببینه، بابای بی همه چیز و گوربه گور شده ات دادشم و طرد کرد و افتاد تو زندان و عاقبتش شد قبر،که این بچه فوکولی بشه دومادش، دخترتم معلوم نیست چیکارش کردی و فرستادی پیش باباش که الان داریه دنبک بزنن براتون و
برید خونه بخت

دست رویا رو ول کردم و به سمتش خیز برداشتم و محکم خوابوندم زیر گوشش و گفتم:خفه شو اشغال بی همه چیز تویی که نمیتونی خوشبختی کسی و ببینی، اگر الانم گورت و گم نکنی زنگ میزنم ۱۱٠

_اگر الان اینجام پی همه چی و به  تنم مالیدم، نه از پلیس میترسم نه از تو نه از هیچ خر دیگه ای، من امشب تو رویا رو با خودم میکشم،هر کی هم بیاد جلو اتیشش میزنم

پیتی که کنارش بود و برداشت و پاچید به من و خودش و لباس رویا، انقدر دیوونه بود که هیچ کس جرات نداشت بگیرتش ، این غلطا چیه ؟ رامین زنگ بزن پلیس زود باش مثل ماست داری نگاه میکنی،انقدر اعصابم داغون بود که خیز برداشتم سمتش که بندازمش زمین که فندکش و روشن کرد و گرفت جلوی صورتم من یه قدم رفتم عقب این دیوانه بود باید بازیش
میدادم به خاطر همین یه نفس عمیق تو اون هوای مسموم پر از بوی بنزین کشیدم و گفتم: باشه اروم باش، چی میخوای بگو بهت بدم

_هه اقای داماد ،حتی اگر بگم عروست و بهم بده؟

خونم به جوش اومده بود این مرتیکه زیادی عوضی بود، میشه بریم اونطرف تر با هم حرف بزنیم من اهل معامله هستم

_کلک بزنی اتیش و میگیرم به جفتمون

باشه،من حرف دوتا نمیشه، یه کاری میکنم ضرر نبینی، با هم کمی رفتیم اون طرف تر و یواش کنار گوشش گقتم: هر چه قدر بخوای بهت پول میدم

_ا نه بابا برشکست نشی،من فقط رویا رو میخوام فقط

از پشتش دستم و اروم اوردم بالا و محکم گردنش و گرفتم و پرتش کردم رو زمین فندک از دستش افتاد که با پام پرتش کردم تو جوب زانوم و گذاشتم تو کمرش که سروش و رامین به طرفم دویدن و میثم و از زیر دست و پای من جمع کردن، بلندش کردن که منم جلوش ایستادم و یه مشت محکم کوبیدم تو فکش و گفتم:این و زدم که یادت باشه
درباره ناموس من زر زیادی نزنی،دوباره خوابوندم اون ور گوشش و گفتم اینم زدم که دیگه بفهمی با هرکسی در نیوفتی، صدای اژیر پلیس اومد و رفتم کناری ایستادم بعد صورت جلسه مامور پلیس،میثم و با خودشون بردن، یه نگاه به سمت جمعیت انداختم که دیدم رویای عزیزم به درختی تکیه داده و داره گریه میکنه، به طرفش رفتم و رامین و سروش هم مهمان ها رو راهنمایی کردن به داخل باغ، کنارش ایستادم و بغلش کردم،بدنش مثل بید میلزید، جانم عشق من جانم عمر من تموم شد رویا جان، بمیرم که انقدر صدمه دیدی، عشق دلم جواب من و بده

وقتی تن لرزونم و تو اغوشش گرفت تازه فهمیدم همه چی به خیر گذشته ولی ابروم جلوی فامیل رفته بود، مثل بچه ها
هق هق میکردم

دلم اتیش نزن با این هق هق کردنت
رویا ببین من و دست انداختم زیر چونش و سرش بلند کردم تمام ارایشش ریخته بود،دست کشیدم به صورتش و اشک هاش و پاک کردم بـوسه ای روی چشماش زدم روی نوک بینیش زدم چونه اش و بوسیدم گونه هاش و و بوسیدم، حالا به نظرت چی کار کنیم،انقدر بوی بنزیین میدیم؟

وای خدایا،چقدر ترسیدم! همه ارایشم که پاک شد بوی بنزیین هم که میدم، ابرومم که رفت، حالا مردم چی میگن؟سینا
چرا انقدر من بدبختم؟!

گذاشتم حرفاش و بزنه اشک هاش که مثل بارون از چشمای نازش میریخت،این حالتش مثل دخترای چهارده ساله شده بود که شکست عشقی خوردن، اخه عزیزم این حرفا چیه میزنی؟!شدی مثل بچه ها،خودم الان ردیفش میکنم سریع میریم عمارت به مهرو میگم بیاد لباس عروسیش و بده تنت کنی اریشم نمیخواد تو همینجوری خوشگل تری منم کت شلوارم و عوض کنم زودی برمیگردیم
این دیکه غصه نداره،گور حرف مردم بزار هرچی دوست دارن بگن ، زنگ زدم به سروش که اومد دم در ویلا

_جانم سینا

سویچ ماشینت و بده ما بریم عمارت به مهرو هم بگو با ما بیاد لباس عروش و بده رویا بپوشه

_بیا این سوئیچ الان به مهرو هم میگن بیاد،فقط عاقد تا یک ساعت دیگه اینجاست، سریع بیاین

زنگ بزن بهش بگو نیم ساعت دیر تر بیاد، کمک رویا کردم تا بشینه تو ماشین
خودمم نشستم که دیدم مهرو شاهرخ تو بغلش و به سمت ماشین اومد، نشست و حرکت کردیم، راه یکساعته رو تو نیم ساعت طی کردم وارد عمارت شدیم که من رفتم کت و شلوارم و عوض کردم رویا هم به اتاق مهرو رفت

با مهرو به اتاقشون رفتم و نشستم رو صندلی مهرو اول لباس عروسش و اورد و کمک کرد عوض کردم بعد من و نشوند و
شروع کرد به ارایش کردنم، شاهرخ هم خواب بود،وقتی کارش تموم شد گفت:

~بنازم به دست و پنجه خودم که انقدر ماهرانه کار کردم،رویا از اولش هم بهتر شد،خدا رو شکر کن همچین جاری نصیبت
شده

برو کنار برم ببینم چه بلایی سر صورتم آوردی!وقتی خودم و دیدم خیالم راحت شد خدایی عالی درستم کرده بود، برگشتم بوسه ای خواهرانه به صورتش زدم، ممنونم عزیزم

~کاری نکردم وظیفه ام بوده بیا بریم که دیر شد

با صداشون از اتاق اومدم بیرون که دیدم مهرو گل کاشته رفتم طرفشون و گفتم:ممنونم ابجی مهرو، رویا خانم دیدی همه چی حل شد حالا بریم

به پایین که رسیدیم زهرا خانمم اماده شده بود که بیان باغ ولی وقتی ما رو دید تعجب کرده بود، زود به خودش اومد و سریع اسفند دود کرد و صدقه گذاشت و بعد راهی شدیم سمت باغ

وقتی رسیدیم،سروش کالسکه رو دوباره اماده کرده بود و ما سوار شدیم و وارد باغ شدیم، کنار سفره عقد ایستاد و پیاده شدم و  دور زدم و دست عروسم و گرفتم و از کالسکه پیادش کردم و با هم سر سفره عقد نشستیم، بعد از اینکه عکاس چندین عکس گرفت خانوادهامون و دعوت کرد تا با همشون عکس بندازیم، سروش اومد و گفت :عاقد اومده

خیلی خسته شده بودم با کاری هم که میثم کرد انگار دیگه جونی تو دست و پام نمونده بود،بهترین شب عمرم با اون کارش یه خاطره تلخ برام به جای گذاشت،اگر سینا نمیتونست مهارش کنه چه بلایی سرمون میومد؟!تو افکارم غرق بودم که دستای گرمش روی دستای سردم نشست و کنار گوشم گفت:

رویا جان میدونم لحظه ی سختی و پشت هم گذاشتی ولی به خاطر من فراموشش کن و از این لحظه خوش بگذرون و با من باش بزار لحظه ها از این به بعد خودشون و بهت ثابت کنن که میتونن زندگی قشنگی و برات رقم بزنن، دستش و اوردم بالا بوسه ای روشون نشوندم و نگاهش کردم که با اون چشمای خسته و پر از نگرانی یه لبخند قشنگ بهم زد

سینا اگر تو نبودی من الان هیچ بودم
با صدای عاقد ساکت شدیم و به حرفاش و دعا هایی که خوند گوش سپردیم

عروس خانم رویا فرهمند ایا وکیلم شما رو به عقد دائم اقای داماد سینا بهرام منش در بیاورم

~عروس رفته گل بچینه

بار دوم ایا وکیلم

~عروس زیر لفظی میخواد

وقتی مهرو برای زیر لفظی گفت: سینا سرویس جواهر بسیار زیبایی و بهم داد و تشکری اروم کردم و به خدا توکل کردم و وقتی عاقد برای بار سوم پرسید گفتم:

بار سوم میپرسم عروس خانم وکیلم

با توکل به خدا و با اجازه از پدر مرحومم و دختر نازنینم و با اجازه بزرگتر ها بله

اقای داماد وکیلم؟

توکل به خدا و با اجازه مادرم بله

بسم الله الرحمن الرحیم أنکحتُ و زوّجتُ مُوکِّلَتی…………….. بمُوکِّلِی……………..عَلَى الْمَهْرِ الْمَعْلُومِ……………..قَبِلْتُ النِّكاحَ و التَّزْوِيجَ والزِواجَ لموکِّلَتی و لِمُوَكِّلِي عَلَى الْمَهْرِ الْمَعْلُومِ.

بعد از خوندن خطبه عقد همه دست و کل کشیدن و بهمون تبریک میگفتن موقع دادن هدیه ها بود و همه به نوبت کادو ها رو دادن ولی کادوی مادرم قابل تصور نبود همـون مار عتیقه رو بهم داد و گفت:این ارث خانوادگی هست که به من رسیده، همه به سمت دیگه ای از باغ رفتن و من سینا تنها شدیم، دست دور کمرم انداخت و خودش و کشید جلو و یه دل سیر بوسه بارانم کرد مثل تشنه ای که به اب رسیده باشه بود کمی خودش و کنار کشید گفت:

پایه ای همشون و قال بزاریم و بریم

کجا بریم؟زشته به خدا

نه نیار دیگه پاشو یواشکی بریم

چیزی نگفتم و بلند شدم و با هم از باغ بیرون زدیم که دیدم
کنار یه ماشین خیلی خوشگل ایستاد و گفت:

مبارکت باشه عشقم

چی مبارکم باشه؟

این خانم خوشگله ی مامان

با چشماش به ماشین اشاره کرد که از تعجب چشمام گرد شده بود!!!
من حتی اسمش و نمیدونستم،وای خدای من،سینا شوخی خوبی نیست

این پورشه از طرف من به تک سوار قلبم، حالا بیا سوارش بشیم و بزنیم به دل جاده

سوار شدیم و زد به دل جاده، یه اهنگ خارجی هم گذاشت و صداش و تا اخر زیاد کرد و بوقی بود که میزد،سر خوش سر خوش منم فقط نگاهش میکردم و از ته دل میخندیدم هرکی هم تلفن میکرد رد تماس میداد فقط به شهناز جون زنگ زد و گفت:

الو شهناز جونم، ببین ما داریم میریم،به شما هم خوش بگذره، نو کرتم به مولا

خبر داشت؟

مادر ندارم که یه تیکه جواهر خودش همه نقشه ها ریخت

عجب، شما دوتا یه تیم کاملین با هم

دستش و گرفتم و با هم شروع کردیم به رقصیدن تو ماشین جاده خلوت بود و منم با بالا ترین سرعت میروندم

سه چهار ساعتی تو راه بودیم که به رامسر رسیدیم و ماشین و روبه روی هتلی پارک کرد، پیاده شد و کمکم پیاده شدم،یه نفر اومد و ماشین و برد از فرش قرمزی که پر از گلبرگ های قرمز و صورتی
بود رد شدیم که دیدم نازنین و سپهراد داخل لابی هتل ایستادن و تا ما وارد شدیم برامون دست زدن، اومدن جلو نازنین بغلم کرد و تبریک گفت بعد سپهراد تبریک گفت و کمی کنارشون نشستیم و بهترین پذیرایی و شام و با هم خوردیم که
کنار گوش نازنین گفتم:همه چی هماهنگ شده بود؟

🌺دقیقاً، خوشت اومد؟

از این عالییی تر هم مگه میشه!!

با سپهراد هماهنگی ها رو کرده بودم که تو شعبه دو هتلش که تو رامسر بود بریم و انصافا سنگ تموم گذاشت، شام و که خوردیم کنار گوش سپهراد گفتم:
اتاق ما اماده است داداش

🌹خیالت تخت سینا خان برو حالش و ببر

دمت گرم،جبران کنم، دست رویا رو گرفتم و با راهنمایی سپهراد سمت اسانسور رفتیم و طبقه ششم و زدم و رفتیم بالا،قبل از اینکه کارت اتاق و بزنم به رویا گفتم:بیا تو بغلم سرت و بزار تو سینه ام چشماتم ببند

دیگه چه نقشه ای کشیدی؟قلبم دیگه گنجایش این همه هیجان و نداره ها

تا من هستم نمیزارم چیزیت بشه،اومد تو اغوشم سرش و گذاشت روسینه ام، چشماتم ببند ،کارت و زدم و در باز شد و چراغ و زدم،از این بهتر نمیشد، حالا چشمات و باز کن، اروم از خودم جداش کردم ولی دستم و دور کمرش حلقه کردم، با دهن باز نگاه میکرد ،دست انداختم زیر چونش و دهنش و بستم  و دست انداختم دور کمرش و دور اتاق چرخوندمش و با قهقهه ای که میزد احساس می کردم خوشبخت ترین مرد روی زمینم، انداختمش روی تخت و شروع کردم به قلقلک دادنش

سینا بسه به خدا دیگه نمیتونم نفس بکشم، دست از قلقلک دادنم برداشت و زوم نگاه هم شدیم و با چشمای خمارش اجازه گرفت و منم با بوسه ای روی صورتش اجازه دادم و من و همانند دختری که نو عروسه تمام و کمال از ان خودش کرد و زیبا ترین شب و برام رقم زد

با صدای در زدن در لای چشمهام و باز کردم و تکونی به خودم داد که سنگینی رویا روی خودم حس کردم چشمام و باز کردم که دیدم بله خانم من و جای تشک گرفته و کاملا روم دراز کشیده و خوابید، بازم صدای در زدن اومد که اروم رویا رو از روی خودم کنار گذاشتم که چشمهاش و باز کرد و لبخندی بهم زد که باز اختیار از کف دادم و بیخیال کسی شدم که پشت در

سینا جان عزیزم من ضعف کردم باور کن از حال دارم میرم

میخواستی اون لبخند ملیح و خوشگل و نزنی

پس یادم باشه از این به بعد همش اخم کنم وگرنه کارم زار میشه ،بعد اگر میتونی به ساعت دیواری هم یه نگاه بنداز

ای وای دو بعد ظهر !!

دقیقا عشقم

تو الان خوبی؟مشکلی نداری؟اگر چیزی هست بریم دکتر

سینا جان پاشو برو حمام منم میخوام برم یکم ازاحساس له شدگیم کاسته بشه

پاشو ببرمت حمام یکم مشت و مالت بدم کوفتگی تنت دربیاد

به زور من و روی دوشش انداخت و با هم به حمام رفتیم و خودش کامل من و شست و خودشم یه دوش حسابی گرفت و از حمام اومدیم بیرون

بریم پایین که از گرسنگی دارم از حال میرم

مظلوم نگاهش کردم و گفتم:تو از حال میری یا من بیچاره دارم از ناه میرم

بوسه ای روی پیشونیش زدم و گفتم:
شرمنده اتم میخواستی انقدر خواستنی نباشی،منم که در مقابل تو ضعیف و ناتوانم

سینا عاشقتم

من بیشتر عزیز دلم

با هم رفتیم پایین که دیدم نازنین روی مبل های لابی نشسته و داره پاش و تکون میده انگار ناراحته، سرش و گرفت بالا که چشمش به ما افتاد اومد جلو گفت:

🌺سلام سینا خان بعدظهرتون بخیر،با اجازتون من با خانمت کار دارم شما بفرمایید رستوران تا من عروس خانم و بیارم خدمتتون

نمیشه بعدا کارتون بگید بهش اخه الان خیلی گرسنشه

🌺من حواسم هست الان میان کنارتون

سینا رفت و نازنین دستم و گرفت و گفت:

🌺تو خوبی؟

اره،فقط ضعف دارم

🌺 نگرانت شدم ، صبح ساعت ده به گوشیت زنگ زدم ببینم خوبی یا نه که خاموش بود بازم زنگ زدم اتاقتون که جواب ندادین،سپهراد زنگ زد


 به گوشی اقای داماد... که جواب نداد اصلا،دوباره ساعت دوازده مادر شوهرت و مادرت به هتل زنگ زدن از بس به اون خروس قندی تو شوهرت زنگ زده بودن و جواب ندادین نگران شدن و الانم تو راه اومدن به اینجا هستن عروس خانم،معلومه حسابی پدرت و در اورده ها از اون رنگ و روی گچ شده ات مشخصه

همینجوری یه ریز حرف میزد که گفتم:دکتر جون شرمنده همه نگرانی هات برم من الان اگر چیزی نخورم سرم لازم میشم

🌺وای ببخشید دلنگرانت شدم خواهری،برو سینا خان داره میاد این طرف

برگشتم که دیدم سینا داره میاد طرفمون،صورت نازنین بوسه زدم و رفتم طرف سینا

چیکار داشت؟

یه چیزی بخوریم بعد تعریف میکنم

دستش و گرفتم بردم سر میزی که
همه چیز و به صورت ویژه برامون فراهم کرده بودن،به زور لقمه میگرفتم و میزاشتم دهنش دیگه لقمه های اخر فکش و میگرفتم و یه فشار کوچیک میدادم تا دهنش و باز کنه بخوره

سینا بسه دارم میترکم

بخور جون داشته باشی

جون گرفتم به جان خودم

قربون اون جونت برم که انقدر خواستنی هستی

بریم دریا

پاشو بریم

باهم رفتیم سوار ماشین شدیم و تو این فکر بودم که کلا فکر همه جا رو کرده حتی لباس و مانتو شالم تو اتاق گذاشته بودن، دیدم کنار داروخانه ایستادو گفت:

بشین الان من میام

با تعجب رفتنش و نگاه میکردم که وارد داروخانه شد و بعدش هم رفت سوپری کنار داروخانه و با یه بطری اب برگشت تو ماشین نشست

بیا این قرص و اینم از اب

یه نگاه به قرص انداختم و گفتم:این که قرص ضد بارداریه

اره دیگه من که نباید بخورم شما باید میل بفرمایید که یه موقع خدایی ناکرده
یه کوچولو تو اون دل خوشگلت جا خوش نکنه

سینا جان من این قرص و نمیخورم

چرا اون موقع؟!

چون دوست ندارم بخورم، تو مواظب باش که نی نی نیاد تو دلم

حالا این ماه و بخور از ماه بعد یه فکری میکنم

با ناراحتی قرص و گرفتم و خوردم که بوسه ای روی گونه ام نشوند و حرکت کردیم سمت دریا

فعلا بچه نمیخواستم یعنی دوست داشتم ولی اصلا دلم نمیخواست رویا زایمان سوم هم تجربه کنه و از بنیه بدنش
کاسته بشه،بیشتر به خاطر وجود و سلامتی خودش بود، کنار ساحل رسیدیم و پیاده شدیم و دست در دست هم شروع کردیم به قدم زدن

من عاشق شن بازیم میای قلعه بسازیم

باش بزار برم از اون دکه از این بیل پلاستیکی ها بخرم

باشه برو عزیزم، ازم دور شد و منم قربون قد و بالای بلندش میرفتم که صدای پسری و کنار گوشم شنیدم که گفت:


~چه جیگری هستی تو، پایه ای؟

اخم کردم و چند قدم ازش دور شدم و کنار ماشین ایستادم ولی سیریش تر از این حرف ها بود و ایستاده بود و وز وز میکرد که دیدم سینا به حالت دو داره میاد طرفم، از طرفی خوشحال شدم که از دست این عوضی راحت میشم ولی دلنگران هم بودم که نکنه شر به پا بشه، خودمم سمتش قدم تند کردم بدون توجه به من از کنارم گذشت و رسید به پسره خریدی که کرده بود و ول کرد و افتاد رو پسره

از دور حواسم به رویا بود وقتی دیدم اون پسره کنارش ایستاد اول فکر کردم یه ره گذره ولی فهمیدم یه چیزی به رویا گفت و اونم ازش دور شد خریدم و برداشتم و دویدم سمتش دیگه چشمم جایی و کسی و نمیدید فقط اون عوضی بیشرف که مزاحم ناموس من شده بود و میدیدم رسیدم بهش و تا میخورد زدمش حتی مهلت ندادم حرف بزنه که در اخر هم چند تا مرد من و از روش بلند کردن

جیغ میزدم و کمک میخواستم که چند نفر اومدن و سینا رو از اون پسره جدا کردن،به پهنای صورتم اشک میریختم وقتی مردم از دورمون دور شدن سینا رفت تو اب

قدم سمت دریا گذاشتم تا کمی خنک بشم تا زانو رفتم تو اب و دستم و پر اب کردم و میپاچیدم به صورتم، نفس عمیقی کشیدم و برگشتم که دیدم رویا نشسته و زانوهاش و تو بغل گرفته

اومد کنارم نشست سکوت کرده بودم و محلش نزاشتم

رویا قهری باهام؟

سکوت

خونم به جوش اومد وقتی دیدم مزاحمت شده

اگر جیغ نمیزدم و کمک نمیخواستم الان دور از جونت قاتل میشدی این و میفهمی؟

به غیرتم بر خورد

سینا جان من عاشق غیرتتم ولی الان که چند ساعت از ازدواجمون گذشته بعد تو اینجوری میکنی و تا مرز کشتن یه ادم پیش میری من میترسم، یه پشه نر هم از کنارم رد شه ، این غیرت درست نیست

خب میگی چیکار کنم بزارم هر خری از کنارت رد شد..... استغفرالله

اولا که من خودم حواسم به خودم هست هرکی هم مثل این عوضی مزاحمم بشه به تو میگم تو هم نهایت با یه اخم و تشر دورش کن نه اینطوری

منطقی میگفت ولی اگر مرد باشی میفهمی چقدر سخته، دست انداختم دور شونه اش و به خودم نزدیکش کردم و گفتم:شرمنده نمیخواستم روزت و خراب کنم، حالا من عاشق و میبخشی؟

دلم نیومد ناراحت کنم، میبخشم ولی دیگه تکرار نشه،غیرتی بشو ولی منطقی

با هم شروع کردیم به ساختن قلعه و تا غروب کنار ساحل بودیم و بعد از کلی عکس گرفتن برگشتیم هتل

وقتی رسیدیم وارد هتل که شدیم دیدیم شهناز جون و سروش و مهرو شاهرخ،مادرم و رامین

و زنش و پسرش همه هستن و تو لابی نشستن، اولین کسی که چشمم به ما افتاد سروش بود که با یه لبخند موزیانه نگاهمون کرد و بلند شد و به طرفمون اومد که همگی پشتش ایستادن

_به به عروس و داماد فراری،خوبین؟خوشین؟خوش میگذره الحمدالله؟

سروش که شروع کرد به حرف زدن فهمیدم خیلی ازم شکاره اروم دست رویا رو ول کردم و یواش یواش قدم به عقب برداشتم و سروش فهمید و خیز برداشت سمتم و منم پا گذاشتم به فرار

_بیشعور وایسا هممون و دق دادی!
چرا اون ماسماسکتون و جواب نمیدین اخه

اخر بهم رسید و از پشت گرفتم و دستم و پیچوند

_یادته فردای عروسی من چقدر اذیتم کردی که چرا از اتاق دیر بیرون اومدم و ابروم و تو شرکت و جلوی مادر و همه بردی؟ یادته یانه؟

دستم و ول کن به خدا درد گرفته،کمی دستم و ازاد کرد که صورتش و بوسیدم گفتم:حالا تو که نمیخوای تلافی کنی؟

_برای همین همه رو با خودم اوردم اینجا ، مرد حسابی حداقل تلفنت و یه جواب بده مردیم از نگرانی، مست بودی یا...

اگر میدونستم دوماد شدن انقدر کیف داره پانزده سالگی زن میگرفتم

_خجالت بکش حیا کن قدیم ها داماد از شرم و حیا تا یه هفته با هر کسی روبه رو میشد و تبریک میگفت صورتش گل مینداخت بعد تو حیا رو خوردی یه ابم روش

ما اینیم دیگه، ترک عادتم موجب مرضه،نمیتونم با حیا باشم اونم در کنار داداش کوچیکه،که حالا برای من مثبت شصت سال سخن وری میکنه

_بیا بریم من حریف تو نمیشم

مهرو و مریم از بس چرت و پرت دم گوشم گفتن دیگه از خجالت نمیتونستم سرم و بگیرم بالا و چشم تو چشم شهناز جون و مادرم بشم، بخاطر اینکه از زیر نگاه
مادرم شهناز جون راحت بشم خودم مشغول بازی با آیدین شدم با اون شیرین زبونی هاش من و فارغ از محیط اطرافم کرد که دیدم سینا نفس زنان کنارم نشست و دستش و انداخت دور شونم
و کنار گوشم

گفت:میدونستی عاشقتم؟

لب به دندون گرفتم و تو دلم کلی ذوق کردم از این محبت هاش من و غرق و در لذت میکرد ولی یه مادر هیچ وقت نمیتونه بچش و پاره تنش و فراموش کنه. تو اوج این لذت ها و سر خوشی هام همیشه به این فکر میکنم که اگر دخترم بود سینا پدر نمونه ای براش به حساب میومد و هر دومون خوشبخت میشدیم ولی حیف که روزگار نذاشت دخترم و کنارم داشته باشم

چرا رفتی تو فکر؟از چیزی ناراحتی؟

نه کی برمیگردیم تهران؟

هر موقع تو دوست داشته باشی

دلم برای مانیا تنگ شده میخوام برم پیشش

باشه عزیزم

، امشب حرکت میکنیم و فردا صبح میریم کنار دختر گلم

ممنونم پناهم

/پنج سال بعد/

رویا زود باش عزیزم

سینا جان باید رایان و اماده کنم، بچه سرما میخوره

انقدر نپوشون تنش از کلافگی داره گریه میکنه

اصلا بیا خودت امادش کن،چقدر غر میزنی؟

نشستم روی تخت تا خانم این بچه شش ماه رو حسابی بپوشونتش تا یه ذره هوای سرد هم روی پوستش نشینه، اخمام تو هم بود که رویا با رایان روبه روم قرار گرفت و با لحن بچه گونه گفت:

ما اماده ایم بابایی بریم جشن تولد پسر عمو جونم

چه عجب دست از سر این پسر بابا برداشتی بدش به من عشق بابایی و ای جونم همه کس بابایی،هم نفسم،جون دلم مامانت اذیتت کرد،میزنمش اشک پسرم و در اورده بریم تنهاش بزاریم؟

نه به اون که بچه نمیخواستی و بعد از چهار سال با اصرار من بچه دار شدیم نه به حالا که فقط طرف این و میگیری و فقط قربون صدقه اقا پسرت میری اصلا میدونی چیه؟ این تو این بچه ات منم امشب باهاتون نمیام اصلا قهرم اقاسینا

حسود خانم این بچه من و تو اگر تو نبودی رایانی هم نبود اصلا اگر تو نباشی سینا هم وجود نداره مطمئن باش، رایان و گذاشتم روتخت و رفتم از پشت بغلش کردم و برش گردوندم طرف خودم موهاش و زدم پشت گوشش و پیشونیش و بوسیدم گفتم:قهر نکن دیگه، من اول و اخر تو برام مهمترینی اگر لحظه ای کنارم نباشی این زندگی و نمیخوام حالا هم اخمات و باز کن

نگاهش کردم اینبار من تو بوسیدنش پیش قدم شدم و اغوشش بهترین مکان دنیا برای من بود، سینا من عاشقانه دوستت دارم عزیزم

من بیشتر.......

پایان

نویسنده:مهربان

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : roya
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 4.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 4.0   از  5 (3 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

آخرین حرف کلمه eryi چیست?