من و مسیح 2 - اینفو
طالع بینی

من و مسیح 2

ممنونم،میتونم باهاتون راحت صحبت کنم

بله، حتما

شما چقدر امیر سام و میشناسید؟

خب من رفیق ده ساله امیر سام هستم و بیشتر در مورد کارهای حقوقی و خودش و پدرش ارتباط دارم و اینکه تو مهمونی هایی که میره اکثرا منم همراهش هستم

چجور مهمونی؟

یعنی چی؟

منظورم پارتی و مهمونی هایی هست که
باز و بی قید و بند هست شرکت میکرده؟

مگه شما در مورد امیر سام شناختی ندارین؟

حقیقتش نه زیاد

پس چطوری سر سفره عقد نشستین؟

نمیدونم،بحث و عوض کردم ، من مدارک و براتون اوردم

ممنونم لطفاً بدین تا برم دنبال کارهاتون

بعد از اینکه مدارک و تحویلش دادم از دفترش بیرون زدم وارد حیاط که شدم دوتا بچه خوشگل یه دختر و یه پسر داشتن تاب بازی میکردن یه نگاه به من کردن و دوباره مشغول بازی شدن،منم از در بیرون زدم و پیاده شروع کردم به قدم زدن

شناسنامه اش و باز کردم و تاریخ تولدش و خوندم پانزده سال از امیر سام کوچیکتر بود،خیلی بچه بود چطور امیر سام دست رو همچین دختری گذاشته، من از همه کثافت کاری هاش خبر داشتم، فکر میکردم از همون زنایی که همیشه دور برش هستن برای زندگی انتخاب کرده ولی این دختر صدو هشتاد درجه با امیر سام فرق میکرد،من مسیحی بودم ولی به اسلام اشراف کامل داشتم تمام اصول و قواعدش و میدونستم،سام به ظاهر مسلمان بود ولی اصلا رفتارش بویی از دین و مذهب نمیداد، از هر دختر و زنی که خوشش میومد محال بود بگذره، خوردن مشروب یعنی دائم الخمر بود حالا یه دختر بچه رو اسیر زندگی خودش کرده کرده،اصلا این ازدواج برام قابل قبول نبود
هنگ کرده بودم

داشتم تو خیابون قدم میزدم که یه موتوری از کنار به سرعت گذشت و چادرم و همراه کیفم کشید یه دستم به چادرم یه دستم به کیفم و موتوری هم میرفت ومنم میدویدم خیابون خلوت بود هیچ کس به دادمن نمیرسید تا اینکه دیگه نتونستم مقاومت کنم و افتادم کیفم و با خودش برد و چادرم ده متر اونطرف تر افتاده بود روی زمین یواش یواش بلند شدم و به سمت چادرم حرکت کردم برش داشتم و شلوارم زانو هاش پاره شده بود کف دستم خراش برداشته بود، اشکام میریختن، حالا چیکار کنم، تا خونه خیلی راهه رهگذر ها از کنارم رد میشدن و یه نگاه از سر تا پام می انداختن و رد میشدن
بهترین کار این بود که برمیگشتم دفتر وکیل و بگم برام ماشین بگیره، راه رفته رو
برگشتم که صدای همون بچه ها از حیاط میومد که جیغ میکشیدن و بازی میکردن زنگ ایفون و زدم ولی جواب گو نبود،در حیاط و زدم که در باز شد و اقای وکیل جلوی در قرار گرفت،تا سر و وضع اشفته من و دید گفت:

ا خانم کیانی چه شده؟

دزد بهم زد و کیفم و برد، میشه زنگ بزنین تاکسی بیاد

بفرمایید داخل

دوباره وارد حیاط شدم و لبه باغچه نشستم،خودش وارد خونه شد و منم کف دستم و نگاه کردم، زخم شده بودن، کف دستام و زانوهام درد میکرد
سرم اوردم بالا که دیدم بچه ها روبه روم ایستادن ، طفلکی ها ترسیده بودن یه لبخند بهشون زدم و گفتم:من خوبم شما بچه های اقای اختر هستین؟ دختره اخم کرده بود و جواب نداد ولی اون پسر جواب داد

ما بچه های بابامونیم

عزیزم،چقدر شما خوشگلی،تا این و گفتم دختره دست برادرش و گرفت و رفتن داخل که اقای اختر با جعبه کمک های اولیه اومد روبه روم نشست

دستتون زخم شده خون اومده،اجازه بدین زد عفونی کنم و ببندمش

نه احتیاجی نیست ممنونم فقط اگر ممکنه زنگ بزنین یه تاکسی بیاد

زنگ زدم پلیس الان میان

احتیاجی نبود به پلیس خبر بدین من تو اون کیف چیزی نداشتم فقط سی هزار تومان وجه نقد بود همین

هر چقدر باید به پلیس گزارش بدین، لطفا دستاتون و بگیرین تو این ظرف من ضد عفونی کنم

دستام تو لگن کوچکی که اورده بود گرفتم و با بتادین زخم کف دستهام و شستشو داد و با احیاط بدون اینکه دستش به دستم اثابت کنه پانسمان کرد اومد بلند بشه که دیدم خیره به پام نگاهی کردم که دیدم خاک بر سرم چادرم رفته بود کنار و شلوار پارم و زانوی زخمیم پیدا شده بود سریع چادرم و کشیدم روی پام ولی اون تکون نخورد و چادرم از روی پام پس زد
چیکار میکنید اقا!؟

اجازه بده زانوتونم پانسمان کنم زخمش عمیقه

با اخم و سر به زیر گرفتم:نه لازم نیست برم خونه مادرم پانسمان میکنه، بدون حرفی بلند شد و وسایل کمک های اولیه رو جمع کرد که صدای زنگ حیاط بلند شد
و رفت در و باز کرد که پلیس بود با راهنمایی اقای اختر اومدن داخل حیاط و کامل براشون توضیح دادم چه اتفاقی افتاده بعد از نوشتن گزارش، مامور پلیس گفت که میتونن من و برسونن،منم که عاشق این بودم که یه روز سوار ماشین پلیس بشم سریع قبول کردم و از اقای اختر تشکر کردم و همراه پلیس به سمت خونه حرکت کردم، به سر محل که رسیدم تشکر کردم و پیاده شدم، به خونه رسیدم و مجبور شدم زنگ خونه رو بزنم،بعد که مادرم فهمید منم در و باز کرد وارد خونه که شدم مادرم داخل اشپز خونه بود و مهیار روبه روی تلویزیون نشسته بود داشت فوتبال نگاه میکرد یه سلام بلند دادم و سریع وارد اتاقم شدم دستام  که بسته بود حالا چطوری زانو هام و شستشو بدم تو همین فکر بودم که در باز شد و مادرم تو چهار چوب در ایستاد و هاج و واج من و نگاه میکرد، مامان جان چرا اینجوری نگاه میکنی؟ چیزی نشده که

این چه وضعه فروزان؟خاک بر سرم تصادف کردی؟!

اخه مادر من فدات بشم، چرا انقدر شلوغش میکنی چیزی نیست بشین
رو تخت برات توضیح میدم، مهیار هم از صدای مامان اومد جلوی در اتاقم و مات زده نگاهم میکرد، اقا مهیار شما هم تشریف بیارین کنار اتی جون بشینید تا دو بار توضیح ندم بفرما، بعد از گفتن ماجرا تازه غر زدن اتی خانم شروع شد

تو بی فکری، سر به هوایی اون موقع که بهت میگم با مهیار برو چون به دلم افتاده بود یه بلایی سر خودت میاری، حالا اون کیف و مخلفات توش به درک اگر بلایی سرت میومد من چطوری جواب شوهرت و بابات و میدادم، عقل که نباشه جون در عذابه فروزان خانم

وای مامان تو رو به هر کی میپرستی بس کن

حالا به شوهرت زنگ بزن، اخه یه بار این جا زنگ زد گفت چرا گوشی فروزان خاموشه

وای گوشیمم تو کیفم بود، اصلا یادم بهش نبود

صبح بخیر ابجی فروزان یکم دیگه فکر کن شاید طلایی جواهری چیز دیگه ای هم تو اون کیفت بوده و یادت نیست

نه مهیار جان همونا فقط تو کیفم بوده، حالا کی دوباره برام گوشی و خط میخره؟!

مهیار برو از اتاق بیرون من کمک خواهرت کنم، حواست کجا بوده؟ فروزان فکر نکن من و بابات ازت غافلیم، تمام حرکاتت زیر نظرمون از زمان عقدت تا الان همش تو خودتی من نمیخوام مجبورت کنم حرف بزنی ولی من و پدرت حاضر به شنیدن درد و دلت هستیم

نه مامان جان فقط... هیچی
نمیدونم چرا نتونستم حرف بزنم بازم فکر اینکه با گفتن حرفام ناراحتشون کنم سکوت و ترجیح دادم، بعد از کمک مامان
ضد عفونی کردن زخم زانوم، گوشی اورد و مجبورم کرد به امیر سام زنگ بزنم، روبه روم نشست و دستش و به عنوان سکوت روی بینیش گذاشت که یعنی امیر نفهمه مادرم کنارم نشسته، وقتی تماس برقرار شد برای حفظ ظاهر شروع کردم گرم و صمیمی صحبت کردن

سلام عزیز دلم خوبی؟ دلتنگتم

سلام خانم متحول چیشده مهربون شدی!؟

چه خبر عشقم؟ پس کی کارای من درست میشه؟دیگه دوریت و طاقت ندارم

مسیح زنگ زد گفت:کیفت و زدن و افتادی زخمی شدی،احتمالا سرتم خورده جایی و عقلت اومده سر جاش

ممنونم که انقدر به فکری،چشم مواظب خودم هستم،دیگه انقدر سفارش نکن

کسی پیشت نشسته؟

بله بله

همون پس، گوشی و بزن رو ایفون زود

با ترس و لرز زدم

عشقم مواظب خودت باش، به پدر جون و مادر جون خیلی سلام برسون،منم بی صبرانه منتظرتم،از راه دور میبوسمت
عشقم

به معنای واقعی لال شدم از این همه دورویی،یه لبخند مسخره روی لبم نشوندم و خداحافظی کردم مامانم که انگار خیالش راحت شده بود دامادش بهترین و مهربون ترین مرد روی کره زمین قربون صدقه اش رفت و با یه نفس راحت از اتاق بیرون رفت، دستم و لای موهام بردم و از حرصم میکشیدمشون،یه جیغ خفه هم کشیدم و خودم پرت کردم رو تخت و چشم هام و بستم

مسیح

بابا؟
جانم رز عزیزم
این خانم که اومده بود کی بود؟
زن عمو سام
اینجا چیکار داشت؟
دخترم این سوالها برای چی هست؟

ازش خوشم نیومد اولش ولی حالا که
فهمیدم شوهر داره به نظرم خوشگل بود

میفهمیدم نگرانیش از چی بود به خاطر همین از پشت میز کارم بلند شدم و رو دوزانو نشستم و موهاش و نوازش کردم و گفتم: من هیچ وقت مامان دیگه ای براتون نمیارم سوفیا مادرت تا اخرین لحظه تو قلب من جا داره

قول مردنه بهم میدی؟

قول مردونه حالا هم با خیال راحت برو بخواب

بابا پس ما کی میریم انگلیس پیش مامایی و بابایی

برای کریسمس اونجاییم خوبه؟

عاشقتم بابای خودم

منم عاشقتم گل خوشبوی بابا

فروزان

یک ماه بعد

بعد از اون دزدی پدرم یه گوشی برام گرفت .هفته پیش هم کارهام برای رفتن درست شد وسه روز دیگه پرواز دارم،مادرم و فرزانه گاهی هم همراه با مهری میرفتن خرید و ساک من و پر میکردن من نمیدونم این همه خوراکی و لباس و باید چی کار کنم هر چی هم بهشون میگم بسه مگه اونجا چیزی پیدا نمیشه،برمیگردن بهم میگن تو نمیفهمی
واقعا دیگه با این حرفاشون بیشتر به نفهم بودنم پی میبرم با صدای پدرم به خودم اومدم،جانم بابایی

بیا این پاکت و بگیر این پولی که برای جهیزیه ات کنار گذاشته بودیم و چنج کردم، یه جای امن بزار رفتی اونور با امیر سام مشورت کنید هر کاری دوست دارید با این پول انجام بدین

اخه بابا جان،این چه کاری کردین بزارین این پول پیش خودتون بمونه هر موقع اومدم ایران همین جا جهیزیه میگیریم

نه بابا جان ببر با خودت

ازش گرفتم و نمیدونم چی شد که بغضم گرفت و خودم و به اغوشش پرت کردم شروع کردم به گریه کردن تازه با دیدن ساکم که مادرم داشت مرتب می کرد فهمیدم از حالا دلتنگم برای تک تکشون،از سرنوشت نامعلومم با امیر سام وحشت داشتم و همینم بیشتر اشکام و جاری کرد

دخترم خوشبخت باشی بابا

سه روز هم به سرعت گذشت و همه خانوادم حتی اقای مسیح اختر هم اومده بود برای بدرقه و دادن بلیط و ویزا و مدارکم،مادرم یه کت و شلوار بلند برام گرفته بود و به همراه شال زیبایی سرم کرده بودم،شماره پروازم و خوندن که همه از روی صندلی ها بلند شدن و یکی یکی من و به اغوش گرفتن،مادرم که فقط گریه میکرد و سفارش،پدرم اغوش پدرانش و نمیتونست ازم بگیره و به سختی از هم جدا شدیم داداش مهدی خیلی سنگین پیشونیم و بوسید خدا به همراهی گفت و مهیار هم مثل پدرم دوست نداشت ازم جدا بشه، دلتنگ تک تکشون از حالا بودم، به فرزانه که رسیدم بغضم باز شد و اغوش خواهرنش و با تمام وجود حس کردم و به یادم سپردم، با تذکر اقای اختر از همه برای بار اخر خدا حافظی کردم و راهی شدم میخواستم مدارکم و تحویل بدم که اقای اختر گفت:

خانم کیانی، شش ساعت و نیم پرواز مستقیم دارین و اینکه رسیدین به سام زنگ بزنید و این کارت منه داشته باشید که اگر مشکلی پیش اومد با من تماس بگیرید،براتون سفر خوبی و ارزو میکنم

منم ممنونم بابت زحماتی که این مدت برام کشیدین خدا نگهدار، مدارکم و تحـویل دادم و بعد از نیم ساعت انتظار سوار هواپیما شدم و به سمت سرنوشتم پرواز کردم، خدا روشکر صندلی که نشسته بودم کنار پنجره بود، اولین بار نبود سوار هواپیما میشدم ولی انگار ترس وجودم و فرا گرفته بود،از اسمان ایران که گذشتیم احساس غربت بهم دست داد، تنهایی دلتنگی برای خانوادم،همه حس های بد بغض سنگین و نتونستم تحمل کنم و شروع کردم به گریه کردن، کنار من یه اقایی نشسته بود که معلوم بود ایرانی نیست وقتی صدای خفه گریه من و شنید،به شونم زد و گفت:

?How are you

دستام به حالت چیزی نیست بالا اوردم و اونم متوجه شد و سرش گرم روزنامه خوندن کرد، دیگه تا پایان پرواز چشمام و بستم و سعی کردم ارامش داشته داشته باشم و مثبت فکر کنم، باید کاری کنم امیر سام و پایبند به زندگی کنم،

/امیر سام /

امروز فروزان قرار بیاد و برعکس هم به تولد جک یکی از دوستان دعوتم به ساعت نگاه کردم هشت شب بود احتمالا تا چهار ساعت دیگه هم فروزان میرسه، پس میتونم به مهمانی برم و زود بر گردم
اماده شدم و به جشن رفتم هم صحبتی با
چند تا از مهمان هایی که حضور داشتن من و به کل از یاد فروزان خارج کرد مخصوصا با خوردن نوشیدنی ها فکر متمرکزی نداشتم و با اومدن الا که دوست مشترک من و جک بود دیگه دوست نداشتم از مهمانی خارج بشم نهایت فروزان که برسه به همراهم زنگ میزنه و میرم دنبالش فقط یکم معطل میشه همین، الا فوق العاده زن لوندی بود و نمیشد به راحتی ازش گذشت،خودش هم پایه بود و منم فقط مشغول با الا بودم

فروزان

هواپیما تو خاک انگلیس نشست و مسافر ها یکی یکی از هوا پیما پیاده شدن همه یه جوری نگاهم میکردن انگار شاخ دارم دیگه خودمم به خودم شک کرده بودم اینه کوچک داخل کیفم و خارج کردم خودم و نگاه کردم ولی ایرادی نداشتم،پس چرا انقدر نگاهم میکنن؟ شونه ای بالا انداختم و اخرین نفر از هواپیما پیاده شدم، شب بود سوار اتوبوس ها شدیم و به سالن فرودگاه رسیدیم، گوشیم و روشن کردم و شماره سام و گرفتم ولی خاموش بود، ساک هام و تحویل گرفتم که برام خیلی سخت بود حملش کنم یکی از خدمه های فرودگاه که دید بارم زیاده اومد و گذاشت روی چرخ مخصوص ساک تشکری کردم و روی صندلی های انتظار نشستم نزدیک به ده مرتبه تماس گرفتم ولی خامـوش بود شماره منزلش و که برام فرستاده بود و گرفتم ولی هیچ کس پاسخگو نبود، حالا باید چیکار کنم؟ یک ساعت شد دوساعت،سه ساعت دیگه نیمه شب بود و نمیدونستم باید چیکار کنم پلیس فرودگاه بهم شک کرده بود که اومدن و من و بردن به اتاقی و تمام مدارکم و چک کردن، دوباره ساک ها رو گشتن براشون توضیح دادم که قرار بوده همسرم بیاد دنبالم ولی گوشیش خاموشه و خدا روشکرمیکنم تافلم و گرفته بودم و مشکلی برای ارتباط برقرار کردن نداشتم طبق شماره ی منزلی که از سام داشتم پلیس پیگیری کرد و ادرس منزل و
برام پیدا کردن وقتی کاملا فهمیدن من ادم خطرناکی نیستم گذاشتن که برم تاکسی گرفتم و ادرس و بهش دادم، ولی انقدر اعصبانی و ناراحت بودم که حتی نمیتونستم گریه کنم،فقط به خودم و
امیر سام فحش میدادم و به بخت بدم لعنت میفرستادم بعد از یه مسیر یک ساعته رسیدم و بازم خدا روشکر کردم که پدرم پول های چنج شده بهم داده بود و تونستم کرایه تاکسی و پرداخت کنم، طبق پلاک روی کاغذ به خونه ویلایی بزرگ روبه روم نگاه کردم و پلاک خودش بود در زدم و زنگ خونه رو زدم منتظر ایستادم ولی انگار کسی نبود که در و باز کنه، نکنه براش اتفاقی افتاده!؟فکر نکنم ادم بی مسئولیتی باشه و من و تو یه کشور غریب تنها گذاشته باشه، بازم به گوشیش زنگ زدم خاموش بود هوای سرد لندن لرز به تنم نشونده بود از داخل یکی از ساک ها پالتوم و خارج کردم و پوشیدم از خستگی دیگه نمیتونستم روی پا بایستم
کنار در روی ساک لباس هام نشستم، دستهام و بغل کردم زل زدم به روبه روم از نگرانی داشتم میمردم که تلفنم زنگ خورد به شماره نگاهی کردم که منزل پدر خودنمایی میکرد، وای حالا چی بگم، یه نفس عمیق کشیدم و جواب دادم
که صدای پدرم تو گوشی پیچید

سلام دختر نازم خوبی بابا؟

با شنیدن صداش گرمای وجودم برگشت و بغضم و خفه کردم و گفتم:

سلام بابا جانم خوبم رسیدم نگران نباشید

الان کجایی بابا؟

تو بالکن خونه امیر سام،نمیدونید اینجا چقدر خوشگله درسته شبه ولی دوست دارم بشینم و ساعت ها به منظره ویلا نگاه کنم

خدا روشکر خیالم از بابت راحت باشه؟

راحت باشه بابا،من باید برم سام صدام میزنه،به همه سلام برسون زنگ میزنم بابا.
گوشی و قطع کردم و از دروغ هایی که گفته بودم از خودم چندشم میشد، یعنی باید چیکار کنم؟دلم شور میزد نکنه اتفاق بدی براش افتاده باشه؟خیابون بسیار خلوتی بود، دیگه ترس هم به دل نگرانی هام اضافه شده بود، خدایا کمکم کن، من تو یه کشور غریب گیر افتادم، تو رو به امام رضا تنهام نزار، گریه میکردم و از امام رضا و خدا کمک میگرفتم که باز گوشیم زنگ خورد، شماره غریب بود ولی از ایران یعنی کیه؟ گلوم و صاف کردم و جواب دادم، الو

مسیح

نمیدونم چرا دل نگران زن سام بودم،اصلا نمیتونستم به چیزی فکر کنم، کلافه شدم و گوشیم و برداشتم و به امیر سام زنگ زدم ببینم رفته خانمش و بیاره یانه،الان اونجا نیمه شب بود ولی چاره ای نبود
گوشیش خاموش بود، شماره منزلش و گرفتم جواب گو نبود، یکساعتی صبر کردم و دوباره به امیر سام زنگ زدم ولی باز هم خاموش و منزلش هم جواب نداد، یعنی چی؟شاید خواب باشن
دوباره نیم ساعتی صبوری کردم ولی
اصلا نمیتونستم ساده بگذرم شماره زنش و گرفتم که بعد از خوردن چند بوق جواب داد ولی با صدای گرفته

الو خانم کیانی خوبین؟

سلام اقای اختر شمایید؟

بله خودم هستم ببخشید بد موقع زنگ زدم ،به سلامتی رسیدین؟ امیر سام بیداره من باهاش حرف بزنم

میخواستم بگم خوابه ولی عقلم بهم نهیب زد و گفت بهش راستش و بگم،
تمام ماجرا رو براش تعریف کردم که صدای نفس بلندش هر لحظه بیشتر شنیده میشد

از اعصبانیت، کنترل نفس کشیدنم از بین رفته بود، یعنی الان شما پشت در تو اون تاریکی و سرما نشستین؟

بله، حالا باید چیکار کنم؟

شما چرا با من تماس نگرفتین؟

نمیخواستم مزاحم بشم

همون جا بشین،الان زنگ میزنم یکی از اقوامم بیان دنبالتون فقط خواهشا از جاتون تکون نخورین

ممنونم،فقط نکنه برای امیر اتفاق بدی افتاده باشه؟

من پیگیری  میکنم فقط یکم دیگه معطل میشی

اشکالی نداره، ممنونم، کارم به کجا کشیده بود که یه مرد غریبه باید پیگیر کارهای من بشه

شماره جیمز دایی بچه هام و گرفتم و منتظر موندم تا جواب بده که خدا روشکر زیاد انتظارم طولانی نشد و جواب داد و بعد از احوال پرسی ماجرا رو براش گفتم که بهم اطمینان داد و خیالم و راحت کرد
مطمئن بودم برای امیر سام مشکلی پیش نیومده و احتمال زیاد دنبال خوش گذرانی عیاشی، اخه کدوم مردی زن جوانش و اینجوری رها میکنه!! اونم یک مسلمان که مثلا غیرتی هست ،یا عیسی مسیح ببخش

فروزان
شارژ گوشیم تمام شد و خاموش شده بود،نیم ساعتی از صحبت من و اقای اختر گذشته بود که ماشینی روبه رو قرار گرفت
مردی با قدی متوسط و چاق از ماشین خارج شد و روبه روم قرار گرفت کمی از ترس خودم و جمع کردم و اب دهانم و قورت دادم که فارسی سلام کرد تعجب کردم

سلام،من از طرف مسیح امد لطفاً با من بیا

سلام منظورتون اقای اختر ؟

بله بفرما

ساک ها رو با کمکش داخل ماشین گذاشتم و روی صندلی عقب نشستم و راه افتاد، بازم میترسیدم ولی چاره ای نبود
داشتم از سرما یخ میبستم، بخاری ماشین و روشن کرد و کمی از سرمای بدنم کاسته شد، شما همسر امیر سام هست

بله من همسرشم

براتون متاسفم

با تعجب گفتم: منظرتون؟

من رک هست، ببخش،ولی اصلا مورد اطمینان نیست،چطور زنش شد؟!

سکوتم و که دید و جوابش و ندادم اونم دیگه حرف نزد، روبه روی آپارتمانی ایستاد

همین جاست

پیاده شدم ولی ترسیده بودم عجیب، به همون اقا گفتم:ببخشید شارژ گوشی من تمام شده لطفا به اقای اختر زنگ میزنید من باهاشون حرف بزنم

معلومه ترسیدی!از من نترس از اون شوهرت بترس

این دیگه کی بود!! با گوشیش شماره گرفت و داد به من که صدای اقای اختر تو گوشی پیچید

جیمز خانم کیانی و دیدی؟

سلام اقای اختر

شمایید؟خوبین؟

ممنونم میخواستم مطمئن بشم که شما اقای جیمز و فرستادین

بله خودم فرستادم، بهش گفتم بیارتتون اپارتمان خودم، خیالتون راحت اونجا هم امن هم کسی نمیاد

ممنونم امیدوارم محبتتون و بتونم جبران کنم خدا نگهدار،بعد از خداحافظی جیمز کمک کرد و ساک ها رو داخل اپارتمان بردیم کلید و تحویل من داد و گفتم:

ممنونم که کمکم کردین،دستی تکون داد و رفت، خدایا شکرت که من و پناه دادی
گوشیم و بهشارژ زدم وشومینه گوشه اتاق و روشن کردم و کنارش نشستم، از دلشوره خوابم نمیبرد

امیر سام

با افتادن نور خورشید تو صورتم چشم هام و باز کردم که روی تخت  بودم و الا هم کنارم خواب بود، تو جام نشستم و به اطرافم نگاهی کردم کمی که خواب از سرم پرید تازه یادم افتاد باید میرفتم دنبال
فروزان، اوف از دست این الا هر موقع میام اینجا فقط وقتم با اون میگذرونم و بعد از شش ماه دیدنش باعث شده بود به کل فروزان و فراموش کنم، سریع لباس پوشیدم و زدم بیرون، گوشیم و نگاهی کردم دیدم خاموش، من این و کی خاموش کردم یادم نیست!!روشنش کردم که لیست بلندی از تماس های بی پاسخ و پیام برام فرستاده شد، نزدیک سی تماس از فروزان ده تا از مسیح، سه تا از پدرم، یعنی فروزان هنوز تو فرودگاه منتظرمه؟!
سریع شمارش و گرفتم ولی پاسخ گو نبود ، سه بار زنگ زدم ولی جوابی نگرفتم
به مسیح زنگ زدم که صدای خـواب الودش تو گوشی پیچید

الو

سلام مسیح بیداری؟

سام خودتی؟ اخه نفهم تو کجا بودی؟

جشن دعـوت بودم نفهمیدم چقدر گذشت

تو که نمیتوتی حواست و جمع کنی چرا زن گرفتی و دختر مردم اواره کشور غریب کردی؟

حوصله نصیحت شنیدن ندارم،تو خبر داری ازش؟

برو اپارتمان من اونجاست،البته اگر من جای اون بودم هرگز نگاهت نمی کردم

گوشی و قطع کردم و رفتم سمت اپارتمانش،مثل اخوند ها حرف میزنه باید پدر روحانی بشه

فروزان

دیشب از تب و لرز تا صبح جون دادم حالم دگر گون بود تهوع شدید داشتم، نمیدونم با این حالم چقدر دست و پنجه نرم کردم که عاقبت به خواب عمیق یا بهتر بگم بیهوش شدم

هرچی زنگ اپارتمان و زدم در باز نشد
عاقبت زنگ یکی از واحد ها رو زدم و در و برام باز کرد از پله ها رفتم بالا و جلوی واحد مسیح ایستادم در زدم ولی جواب گو نبود رفتم پایین و جعبه ابزار ماشین و اوردم و قفل در و باز کردم که با جسم نیمه جونش کنار شومینه مواجه شدم
ترسیدم و کنارش نشستم دست گذاشتم روی بدنش که مثل کوره میسوخت، بغلش کردم و در اپارتمان و بستم و به سمت بیمارستان حرکت کردم

وقتی چشم باز کردم امیر سام بالای سرم بود و با بوی الکل متوجه شدم بیمارستانم
نگاهمون قفل هم بود و زدم زیر گریه مثل بچه ای که بعد از گم شدن، مادرش و پیدا کرده هق هق میکردم،کجا بودی؟
اتفاقی برات افتاده بود که نتونستی بیای دنبالم،الان حالت خوبه؟

خوبم فروزان، تو باید استراحت کنی

بهم بگو چرا نیومدی دنبالم بعد من اروم میگیرم

بعدا برات توضیح میدم

انتظار داشتم من و به اغوشش بگیره و دلداری بده ولی خیلی عادی برخورد کرد انگار ساعت ها کنار هم بودیم و رفع دلتنگی کردیم منم که این رفتارش و دیدم سکوت کردم ولی
احساسم سرکوب شد، اینم یه لکه سیاهی به لکه ای دیگه احساسم که از امیر تو لوح سفید قلبم افتاده بود اضافه شد،
دکتر اومد بالای سرم و برگه ازمایش و دید و یه لبخند روی لبش نقش بست روبه امیر سام گفت:

My warmest congratulations goes to the soon to be parents. God has blessed you with the most precious blessings, and I am truly happy for you.

(صمیمانه تبریک می گویم که به زودی پدر و مادر خواهید شد. خداوند به شما با با ارزش ترین نعمت ها  برکت داده است و من واقعاً برای شما خوشحالم.)

با حرف دکتر انگار دچار شک بزرگی شده بودم، فقط همین و کم داشتم ، نگاهی به سام انداختم که صورتش قرمز شده بود، و فقط گفت

thanks doctor, physician

دکتر با دادن دارو من و مرخص کرد و با امیر سام راهی اپارتمان اقای اختر شدیم
تو مسیر هیچ کدوم حرف نمیزدیم،نه اون از این اتفاق خوشحال بود نه من، یعنی من برام قابل باور نبود که به این زودی بخوام مسئولیت مادر بودن و به عهده بگیرم اونم با وجود مردی مثل امیر سام که هیچ شناختی بهش نداشتم ، جلوی اپارتمان نگه داشت و گفت:

تو همین جا بشین من وسایلت و میارم

نشسته بودم و به خیابانی که قرار داشتیم
نگاه میکردم، خیلی هوای غم الودی داشت حس خوبی نداشت مخصوصا که من از بدو ورودم به این کشور دارم سختی میبینم، تو افکار خودم بودم که سام یکی یکی ساک ها رو داخل ماشین گذاشت و اومد نشست و گفت؟

چه خبره انقدر ساک و وسیله دنبال خودت راه انداختی؟!مگه اینجا چیزی پیدا نمیشه؟

من ساکم و نبستم مادرم گذاشته، امیر سام تو بچه دوست نداری؟اخه احساس میکنم نارحت شدی؟

الان حوصله حرف زدن ندارم بریم خونه راجبش حرف میزنیم،فقط دیشب کی رسوندت اپارتمان مسیح؟

جیمز

اهان اون دلقک سیرک

چون از رفتارش لجم گرفته بود به خاطر همین گفتم: اتفاقا مرد معقولی بود خیلی هم مهربون،حداقل این بود که بد اخلاق نبود

اهان پس به چشمت خوش اومده؟

جای برادری خیلی اقا بود

منم دارم برات

الان غیرتی شدی؟!

فروزان ساکت شو تا برسیم

سکوت کردم و هیچی نگفتم ولی به خاطر سختی که دیشب تا به الان کشیده بودم و باز هم انقدر پرو بود که عذر خواهی کوچیک هم نکرد دوست داشتم اعصابش و بهم بریزم،با رسیدن به جلوی در همون خونه نگه داشت و ریموت و زد در باز شدو
حیاط بزرگی نمایان شد با یه ساختمان سفید مثل تو فیلم ها بعد پارک ماشین پیاده شدیم و امیر سام جلو تر از من کلید انداخت و در و باز کرد، وارد خونه شدیم، میتونم بگم از لوکس ترین و زیباترین وسایل، داخل خونه دیزاین شده بود ولی اصلا روح نداشت، روی مبلی نشستم و سرم و به پشتی مبل تکیه دادم و چشمام و بستم، صدای قدمهاش و که بهم نزدیک میشد و فهمیدم ولی چشمام و باز نکردم عطرش که به مشام خورد فهمیدم روبه روم ایستاده چشم باز کردم که مثل طلب کارها دست به کمر نگاهم می کرد، منم نگاهش کردم و به حالت سوالی سر تکون دادم

چرا اون روز که از خونه من رفتی قرص نخوردی؟

این بشر کلا طلب کار بود، فقط سکوت کردم و باز هم چشمام و بستم، اصلا دوست نداشتم باهاش همکلام بشم
اینبار کنارم نشست و دقیقا کنار گوشم گفت:

فکر کنم سمعک لازمی، جوابم و بده

من یه دختر هجده ساله چطوری روم میشه برم داروخانه بگم قرص ضد بارداری میخوام،یا اصلا داروخانه نه و به خواهرم و مادرم بگم شوهرم دیشب بهم تجاوز کرده
ممکن حامله بشم لطفاً بعم قرص بدین بخورم ، امیر سام تو باید مراقب بودی تو،
فقط تو بفهم این و اصلا به خودت اجازه ندادی من و تا خونه برسونی بعد راهی این کشور بشی،یعنی من ارزشم از کار و مسافرتت کم تر بود؟!

یه سوال پرسیدم نمیدونستم خانم انقدر دلش پره

دلم که خیلی پره اگر میبینی الان اینجا هستم و فقط و فقط به خاطر ابروی پدر و مادرم همین اگر فقط یه مورد طلاق تو خانواده پدر و مادریم بود بدون لحظه ای اینجا و کنارت نبودم با اون همه دروغ دورویی که تو این مدت ازت دیدم، اصلا چرا دیشب من و تو این کشور غریب تنها گذاشتی؟کجا بودی؟ بهم راستش و بگو امیر

من که ازت ترسی ندارم که بخوام بهت دروغ بگم خانم کوچولو، دیشب یکی از دوستام جشن گرفته بود رفته بودم اونجا،حواسم پرت شد و یادم رفت بیام دنبالت

وقتی حرفش و زد انگار سقف رو سرم اوار شد یعنی ارزش من از یه جشن کمتر بوده که من و به دست فراموشی سپرده بوده؟!
یعنی ارزش من از دلیل حواس پرتیت کمتر بوده؟ اره امیر سام؟من اومدم که با تو زندگی کنم من اومدم که بسازیم یه زندگی نو، من هنوزم از ته وجودم دوستت دارم،ولی تو با این حرفت یعنی هیچ علاقه ای بهم نداری!!!ای وای من چقدر بیچاره ام
شروع کردم به گریه کردن دوست داشتم بغلم کنه نوازشم کنه بگه این حرف ها خیالات ذهنم بگه من دوستت دارم ولی سکوت کرده بود و در اخر گفت:

منم زن گرفتم که زندگی کنم خرجت نکردم  خرجت نکردم که بیای اینجا غر بشنوم، زندگی کن منم زندگی میکنم ولی من ارامش میخوام
اگر ارامشم بهم بزنی روی ارامش و نمیینی متوجه ای، در ضمن این جا راحت بچه سقط میکنن وقت میگیرم برای سقط من الان حوصله بچه ندارم

تو میفهمی چی میگی؟ دباره بچه ات داری حرف میزنی، چه راحت میگی بریم بکشیمش، من نمیزارم بهش صدمه وارد بشه ، الانم خسته ام و مریض هم هستم کجا باید استراحت کنم؟

هر کدوم از اتاق های بالا رو که دوست داری انتخاب کن، خودش کم بچه است حالا یه بچه دیگه هم بیاد و بشه دردسر

به طبقه بالا رفتم و از خستگی و کوفتگی بدنم در اولین اتاق و باز کردم و خودم و روی تخت انداختم دست روی شکمم گذاشتم و گفتم، تو مهمون قلب و وجودمی نمیزارم ازم بگیرنت، مامان عاشقته، به خواب عمیقی فرو رفتم

امیر سام

به خانمی که همیشه میاد و خونه رو مرتب میکنه زنگ زدم بیاد غذا درست کنه
باید میرفتم شرکت ، اماده شدم و تو ماشین نشستم که موبایلم زنگ خورد،
الا بود، سریع جواب دادم که گفت:تو شرکت منتظرمه
من الا رو میخواستم ولی پدر و مادرم میگفتن زن باید ایرانی باشه و من و مجبور کردن به خاستگاری فروزان برم،من اصلا فرهنگ کشورم و دوست ندارم، ولی عاشق فرهنگ غرب بودم،و مخصوصا الا درست روزی که انگشتر گرفته بودم و میخواستم ازش خاستگاری کنم پدرم مجبورم کرد برگردم ایران و بعدش هم که...
ولی حالا با وجود فروزان و اون بچه محال الا حاضر بشه باهام باشه

نمیدونم چقدر خوابیده بودم که بااحساس بوی غذا از خواب بیدار شدم، چه عجب فکر کنم امیر سام یه حرکتی زده
دست و صورتم و شستم و از اتاق خارج شدم از پله ها اومدم پایین اومدم که سر و صدایی از اشپز خونه به گوش میرسید اروم قدم برداشتم که دیدم یه خانم داره اشپزی میکنه، گلوی صاف کردم و گفتم:
Hi,
نگاهی از سر تا پام انداخت و سری تکون داد و مشغول کارش شد، منم اومدم بیرون و چند بار بلند سام و صدا زدم که جواب نداد، ساک هام گوشه پذیرایی بود
بازشون کردم و خوراکی هایی که مامانم گذاشته بود و به نیت دستای پر مهرش میبوییدم و از ساک خارج می کردم، رفتم و یه سبد از اشپز خونه اوردم و همشون و ریختم توش و به بردم یه کابینت خالی پیدا کردم و همش و چیدم داخلش اون زن هم مثل مجسمه نگاهم میکرد، فهمیده بودم خدمتکار چون لباس مخصوص تنش بود
چشمم به الوچه ها که خورد از خود بی خود شدم و روی سرامیک های سرد نشستم و شروع کردم به خوردن، اصلا مزه اش با همیشه فرق داشت وقتی تموم شد یکی یکی انگشتام و میکیدم و
با زبونمم دور لبم و تمیز کردم،اخیش چقدر حال داد ولی بازم میخوام چرا زود تموم شد، ولی تا اومدم بلند بشم دیدم نمیتونم تمام شکمم از درد داشت میترکید
انگار اون خانم فهمید و اومد کنارم و دستم و گرفت و بلندم کرد نشوندم روی صندلی میز نهار خوری فهمیدم سردیم کرده و نبات لازمم ، اتفاقا بسته نباتی که مامان گذاشته بود و گذاشته بودم روی کابینت، به اون خانم گفتم:
please you give a hot water glass
(یک لیوان اب جوش لطفاً)
یه لیوان اب جوش بهم داد و نبات و برداشتم و حل کردم و خوردم سرم و گذاشتم رو میز تا کمی اروم شدم
که همون خانم گفت:

I am ana, worker of mr SAM
(من آنا هستم،خدمتکار اقای سام)
who are you?
(شما)

Iam him husband
(همسرشم)

oh my god
(وای خدای من)

وا چرا انقدر تعجب کرد، خودش و مشغول کار کرد و منم بهتر شدم و بلند شدم که به دید زدن خونه بپردازم ،

💎(توجه»»»عزیزان در ادامه داستان از نوشتن به صورت لاتین اجتناب میکنم،جهت تسهیل در خواندن داستان)

امیرسام

داشتم مدارک خروج اجناس و بررسی میکردم که الا اومد تو اتاق و روبه روم نشست دستش و زد زیر چونه اش و نگاهم میکرد
اینجوری نگاهم نکن

کجا یه دفعه غیبت زد؟

کار برام پیش اومد،مجبور شدم برم

امشب بیا بریم بیرون

تا چند روز نمیتونم

چرا؟

از ایران مهمان دارم

وای چه جالب،پس میام ببینمش

الان نمیشه عزیزم به موقع اش بهم معرفیتون میکنم

باشه،حالا کی هست؟

دختر خالم، بنده خدا مریضه اومده برای درمان

پس مواظبش باش

حتما عزیزم، ولی بیا با هم بریم نهار

میگم،سام پس کی با هم ازدواج میکنیم ؟

به زودی بزار مسئله دختر خالم و حل کنم، حتما اولویت اولم میشه ازدواج من و تو

من از موقعی که گفتی من و برای ازدواج میخوای فقط با تو بودم چون تحقیق کردم و فهمیدم مردای ایرانی دوست دارن عشقشون فقط با خودشون باشه، یه جور تعصب یا به قول ایرانی ها غیرت دارن
تو این شش ماه هم پیشنهاد زیاد داشتم ولی به خاطر تو با هیچ کس نبودم و تا دیشب که با هم بودیم

الا من عاشقانه دوستت دارم و هیچ زنی نمیتونه تو قلب من نفوذ کنه جز تو
پس خیالت راحت منم فقط با توام،تازه اومدم اینجا برای همیشه دیگه هم بر نمیگردم ایران،حالا هم بریم رستوران

فروزان

امیر سام برای نهار نیومد و خودم به تنهایی غذام و خوردم و آنا هم رفت، گوشی خونه رو برداشتم و به خونه پدرم زنگ زدم بعد از احوال پرسی با همشون
روی مبل سه نفره جلوی  تلویزیون دراز کشیدم و روشنش کردم شبکه کودک زدم و نگاه کردم، بعد از یک ساعت حوصله ام سر رفت و نشستم به اطراف نگاهی کردم و یه فکری افتاد به سرم برم ببینم اتاق امیر سام کدوم بوده فکر کنم جالب باشه
دست گذاشتم روی شکمم و گفتم: فسقلی بریم سر از کار بابای بیمعرفتت در بیاریم ،از پله ها بالا رفتم کلا چهار تا خواب داشت، دوتاش اتاق مهمان بود و هیچی نبود جز یه تخت و اتاق سوم همونی که من خوابیدم و اتاق چهارم در و باز کردم،همه چی مرتب سر جای خودش چیده شده بود در کمد و باز کردم که دیدم بله لباس های شازده آویزون مرتب کشوها همچنین، کشوی پایین میز ارایش و باز کردم که دوتا سر رسید و چند تا عکس و یه دسته کلید بود، سررسید ها رو باز کردم که فقط تاریخ قرار داد ها و مسائل کاری نوشته بود عکس ها هم همشون خودش با ژست های مختلف انداخته بود،چرا دیگه دلم از دیدن تیپش ضعف نمیره، وجدانم بهم نهیب زد و گفت:
فروزان تو دیگه ازش بچه داری باید با بد و خوبش بسازی نباید کم بیاری،باید باهش زندگی کنی،تو میتونی
اره همینه من باید زندگیم و بسازم زن میتونه مرد و پایبند کنه باید بتونم، از حالا فراموش میکنم هر چی گذشته
عکس ها و سالنامه ها رو سر جاش گذاشتم و از اتاق اومدم بیرون باید از امشب پیشش بخوابم و همین اتاق و مرتب کنم برای دونفرمون، تا شب تمام کارهام و کردم و رفتم یه دوش حسابی گرفتم و به تاپ پشت گردنی سفید با یه شلوارک لی تنم کردم و صندل هامم پا کردم نشستم روبه روی ایینه و یه صفایی هم به صورتم دادم راضی از کارم پایین رفتم و مشغول کیک درست کردن شدم
با این کارهام یکم روحیه ام بهتر شده بود فقط خداکنه بتونم امیر سام و برای خودم و بچمون حفظ کنم،خدایا من تلاشم میکنم تو هم کمکم کن از پس سختی های زندگیم بر بیام، کارهام که تموم شد
تمام شبکه ها رو گشتم تا بلاخره یه شبکه ای که اهنگ میزاشت و پیدا کردم باید به مهیار بگم چند تا اهنگ توپ برام بفرسته
، خسته از کار نشستم و ساعت هشت شب و نشون میداد، موهام و که گیره زده بودم باز کردم وتکونی دادم تا حالت خشگلش و حفظ کنه، چشمم به ساعت بود و منتظر، ساعت که به نه و نیم رسید
طاقتم تموم شد و به گوشیش زنگ زدم
که اقا جواب دادن نفس عمیق کشیدم تا به اعصابم مسلط بشم، سلام امیر جان خوبی؟

سلام خوبم، کاری داشتی؟

میگم ساعت نزدیک ده، نمیای خونه؟اخه من تنهام

مکه انا رفته؟

خیلی وقته

باشه دارم میام،  رو کردم سمتم الا گفتم:
عزیزم من باید برم،مهمانم منتظرمه

باشه ولی یادت باشه باید با هم اشنامون کنی

بوسه ای به زیر چونم روی گلوم زد و منم جواب بوسه اش و دادم و بلندشدم،فعلا الای عزیزم

ساعت دیگه ده نیم بود که صدای ماشینش که وارد حیاط شد شنیدم کنار پنجره ایستادم و نگاهش کردم تا اینکه وارد خونه شد رفتم جلوش تا من و دید خشکش زده بود کیف و کتش و ازش گرفتم و اومدم صورتش و ببوسم که رژ کمرنگی روی گلوش زیر چونش بود چشمام و بستم و عقب کشیدم،سلام ارومی دادم باید بتونی فروزان این مرد برای تو بچه ات به خاطر این فسقلی به خودت مسلط باش
خوبی؟خسته نباشی؟ تا دست و صورتت و بشوری یه چای برات میریزم، منتظر جوابش نشدم و راهی اشپز خانه شدم،
چای ریختم، بغض داشت خفم میکرد دوست داشتم مشتام و بکوبم جای اون رژ و بگم این مال کیه؟ ولی باید صبور باشم، با دستمال کاغذی اشک حلقه زده تو چشمهام و پاک کردم و سینی چای همراه با شکر پنیر و گز بردم و گذاشتم رو میز که دیدم با یه ست لباس خونگی اومد پایین ولی چشم ازم بر نمیداشت، منم روی مبل دونفره نشسته بودم و کنارم جا بود که بشینه ولی روبه روم نشست و پا روی پا و دست به سینه نگاهم می کرد و عاقبت به حرف اومدولی کاش سکوت میکرد

از یه دکتر وقت گرفتم فردا صبح زود بلند شو باید بریم پیشش

برای چی؟

اگر فکر کردی چای هل برام بیاری و خودت و شکل دلقک کنی برام که من از نظرم بگذرم و بچه رو نگه دارم سخت در اشتباهی عزیزم، فردا میریم و به دکتر میگم ما بچه نمی خواییم،در ضمن من اصلا از رژ قرمزی که زدی خوشم نیومد

گفتم: فکر کنم از رنگ رژی که روی گلوت مهر شده خوشت میاد درسته؟
سریع دستی روی گلوش کشید و سرش و زیر انداخت
من بچه ام و نگه میدارم، اگر تو عاطفه پدری نداری و دوست داری عیاشی کنی ولی من حس و عاطفه مادریم زیاده میشینم و بچه ام و بزرگ میکنم
ناگهان دستش و انداخت زیر سینی چای و پرتش کرد وسط پذیرایی و از کشوی میز هم یه شیشه براشت و درش و باز کرد و سر کشید و گفت:

خفه شو احمق ببین چی میگم بهت
اگر میخوای اسایش داشته باشی پس هر چی میگم گوش میدی،فردا مثل یه زن حرف گوش کن میای با من دکتر اگر جفتک بندازی انقدر میزنمت تا تو خونه هم خودت هم این بچه باهم بمیرید شیر فهم شدی؟

با پشت دستم اشکام و پاک کردم و رژمم دست کشیدم پاک کردم،لیاقت نداره، از روی مبل بلند شدم رفتم اشپزخانه جارو اوردم و خورده شیشه ها رو جمع
جمع کردم داشتم میرفتم تو اشپزخانه که بازوم و از پشت گرفت و کشید طرف خودش،ترسیده برگشتم سمتش که چشمای قرمزش من و ترسوند صحنه شب عقدمون جلوم ظاهر شد نفسش و فوت کرد تو صورتم که از بوی گند دهنش محتویات دلم حجوم اورد تو دهنم و همه
رو پاچیدم تو صورتش دست خودم نبود، حالم بد شده بود هولم داد و افتادم رو زمین ، ترسیده عقب عقب رفتم که لباس تنش و کند و کشید به صورتش از همون بطری هم ریخت روی صورتش و با دستمال پاک کرد، مست شده بود حسابی،
همونطوری که عقب میرفتم به ستون وسط خوردم و با کمک ستون ایستادم
ازم فاصله داشت ولی چشماش مثل اونشب وحشی بود و اصلا دوست نداشتم خاطره اون شب برام تکرار بشه، با کمر دردی که گرفته بودم اول چند قدم اهسته ولی بعد با سرعت اومدم برم از پله ها بالا که خودش و بهم رسوند و همون اتفاق بدتر برام تکرار شد، وسط پذیرایی به خواب رفت روی سرامیک ها از درد به خودم میپیچیدم و گریه میکردم دچار خونریزی شده بودم، به بد بختی تاپم و تنم کردم و گریه میکردم زجه میزدم مطمئن بودم بچه ام یه طوری شده خودم و کشیدم کنارش و تکونش میدادم ولی بیدار نمیشد، امیر پاشو من و برسون بیمارستان،امیر پاشو،جان عزیزت پاشو از خواب امیر... دیگه جیغ میکشیدم که اقا کمی هوشیار شد و اول نگاهم کرد ولی کم کم به خودش اومد و به وضع من نگاهی انداخت و انگار تازه متوجه شد چه خبره که زنگ زد اورژانس

امیر سام

وقتی با صداش از خواب بیدار شدم
انقدر منگ بودم که متوجه اطراف و گریه هاش نبودم ولی با دیدن خون وسط سرامیک ها و لباس خونی خودش تازه متوجه شدم چه بلایی سر بیچاره اومده
دلم براش سوخت و اعصابم به خاطر کاری که کردم خورد شده بود زنگ زدم اورژانس تا بیان، نگاهی بهش انداختم که چشماش داشت بسته میشد بهش گفتم:

فروزان نخواب باشه، فقط نگاهم میکرد و کم کم بیهوش شد،زنگ خونه به صدا در اومد و در و باز کردم و بعد از توضیح به دکتر اورژانس سری از تاسف برام تکون داد و همراهشون به بیمارستان رفتم
فروزان و به اتاق عمل بردن و من هم به انتظار نشسته بودم که مامور پلیس جلوم ایستاد و گفت:

شما همسر خانم فروزان کیانی هستین؟

بله خودمم

لطفا بگین چی شده؟

بعد از یه سری دروغ و راست برای پلیس دکتر از اتاق عمل خارج شد که به طرفش رفتم و گفتم: چشید دکتر؟

متاسفانه جنین های دوقلوهای شما سقط شدن و خانمتون هم به خاطر کم سن بودنشون اسیب جدی به رحمشـون وارد شده فعلا باید تحت مراقبت ویژه باشن

ای بابا همین و کم داشتم، نمیدونم چرا به فروزان که میرسم کنترلم و از دست میدم
ونمیفهمم چیکار میکنم از بس رو اعصابم راه میره، منم وقتی عصبی بشم نمیفهمم چقدر مصرف میکنم و از خود بی خود میشم از اتاق عمل اوردنش بیرون که چشماش بسته بود و بردنش ای سی یو از پشت شیشه نگاهش میکردم، برای لحظه ای دلم براش سوخت چهره اش بسیار معصوم شده بود، روی صندلی نشستم و نمیدونم چقدر گذشت که روی صندلی به خواب رفتم

فروزان

انگار به چشمام وزنه وصل بود به سختی بازشون کردم و به سقف سفید بالای سرم نگاه کردم با هر نفسی که میکشیدم زیر دلم تیر میکشید اصلا درک درستی از محیط اطرافم نداشتم فقط متوجه این بودم که پر از لوله و دم و دستگاه بهم وصله ولی چرا؟! مگه من چه بلایی سرم اومده، چشمهام و بستم تا بتونم درست فکر کنم، کمی که گذشت چراغ های ذهنم یکی یکی روشن شد و نفس کشیدن منم
به شماره افتاده بود دستگاه کنارم شروع کرد به بوق زدن صدای پاهای چند نفر و شنیدم، فقط دوست داشتم بدونم بچم سالمه چیزیش نشده فقط اون برام مهم بود ، پرستار به اینگایسی حرف میزد ولی
من به خاطر شرایط روحیم کلماتش برام نا اشنا بود،نمیتونستم رو حرف زدنش تمرکز کنم فقط دستگاه اکسیژن و به زور از روی صورتم کنار زدم و گفتم:بچه ام؟
نمیدونم چی تو انژینکت تو دستم خالی کرد و دوباره به دنیای بی خبری فرو رفتم

امیر سام

مامور پلیس اومد و من و با خودشون بردن اداره پلیس، هر چی میگفتم:زنم بوده
و ما یه رابطه داشتیم قبول نکردن و مدارک پزشکی و که دکتر گزارش کرده بود
که رابطه یه تجاوز بوده و به زور انجام شده من و به بازداشتگاه فرستادن تا
بهبودی کامل فروزان تشکیل دادگاه بشه،
تحمل نداشتم این جا بمونم به خاطر همین مجبور بودم به مسیح زنگ بزنم ببینم چیکار میشه کرد،به مامور پلیس گفتم باید زنگ بزنم به وکیلم، که بعد از دوساعت اجازه داده شد و من و اوردن تا زنگ بزنم

مسیح

داشتم روی پرونده یکی از موکل هام کار میکردم که سریعتر تمامش کنم چون سه روز دیگه پرواز داشتیم و برای کریسمس با بچه ها برم لندن، دیر وقت بود و بچه ها خواب بودن که گوشیم زنگ خورد شماره از لندن بود ولی اشنا نبود،سریع جواب دادم که صدای خسته امیر سام به گوشم خورد
الو سام خوبی؟

سلام مسیح،نمیتونم زیاد صحبت کنم اگر میتونی به یکی از همکارت اینجا زنگ بزن،یه اتفاقی افتاده من و اداره پلیسم تا روز دادگاه هم نمیزارن  بیام بیرون

سام چیکار کردی که خودت و تو دردسر انداختی؟

در مورد فروزان، حقیقتش، بایه رابطه بچه هامون سقط شدن و دکتر گزارش نوشته تجاوز بوده

سام واقعا که تو کی بچه دار شدی و چقدر وحشی گری کردی که باعث سقط شدی، اصلا حقته همون جا اب خنک نوش جان کن تا سه روز دیگه خودم اونجام

یعنی چی؟ فروزان الان بیمارستانه

اون هر کجا باشه امنیتش بیشتر تا پیش ادم بیشعوری مثل تو باشه، میزاشتی چند روز پیشت باشه بعد روی وحشیت و نشونش میدادی، گوشی و از اعصبانیت
قطع کردم و پرونده جلوم و بستم و دوباره زنگ زدم به جیمز که با سارا همسرش برن بیمارستان ببینن وضعیت این زن بیچاره چطوره،اخه مرد حسابی تو که جنبه نداری نخور بعد ادعاش میشه، من اصلا مست نمیشم، بزار همون جا بمونه ادب بشه

فروزان

دوباره بهوش اومدم ولی اینبار گریه نکردم که دوباره بهم چیزی تزریق نکنن که خوابم ببره تا بتونم بپرسم چه بلایی سرم اومده، کمی که گذشت پرستاری با لبخند اومد بالای سرم و گفت:

سلام خوبی؟

اب میخوام

کمی لبام و تر کرد

فعلا نمیتونی اب بخوری

بچم خوبه؟کمی مکث کرد و صندلی و کشید جلو دستم و گرفت و شروع کرد موهام و نوازش کردن و گفت:

حکمت خدا این بوده که بچه هات پا به این دنیا نزارن

بچه هام؟

دوقلو باردار بودی ولی متاسفم، ولی تو باید شکر گذار خدا باشی که بلایی بدتر سر خودت نیومده

دیگه حرفاش برام مهم نبود،فقط کلمه دوقلو داشت روانم و خورد میکرد، همیشه ارزو داشتم بچه اولم دوقلو باشه ولی حالا،
با کار امیر سام، رو کردم سمت پرستار و گفتم:

همسرم کجاست؟

شوهرت بهت تجاوز کرده بود،؟یعنی رابطه به زور بوده درسته؟

کجاست؟

پیش پلیس، گزارش پزشک این بوده که بهت تجاوز شده

شانس اوردکه پلیس بردتش وگرنه با این حالم خفه اش میکردم، شکایت میکنم ازش حالا که به من و بچه هاش رحم نکرد منم رحم نمیکنم، کی مرخص میشم؟

فعلا مهمان ما هستی راستی تو کجایی هستی؟

ایرانی

باشه عزیزم استراحت کن

با رفتنش شروع کردم به گریه کردن، کنترل اشکهام دست خودم نبود حماقت کرده بودم،خودم بدبخت کرده بودم،اگر به خانوادم جریان و میگفتم خیلی بهتر بود حداقل تو این کشور غریب نمی افتادم
بچه هام هم زنده میموندن، فکر میکردم میشه باهاش زندگی ساخت ولی اون اصلا قابل اعتماد نیست، ازش میترسم دیگه لحظه ای نمیتونم کنارش قرار بگیرم
یک شبانه روز از حضور من در بیمارستان
میگذشت، در اتاق باز شد و یه خانم جوان با صورت کک و مکی که زیباترش کرده بود وارد اتاق شد پشت سرش هم همون اقایی که من و به خونه اقای اختر برده بود و اسمش جیمز بود کنار تختم قرار گرفتن

سلام من سارام و همسرم جیمز فکر کنم یادت باشه درسته؟

سلام خوشبختم،بله ایشون خیلی به من لطف کردن

احساس میکنم تو خیلی برای اون امیر سام بی شرف زیادی هستی

جیمز زشته کدورت بین تو و سام به خودتون مربوطه

باشه سارا ببخش و شما هم من و ببخش

معلوم نیست سام با جیمز چی کار کرده که انقدر ازش شکاره!! سارا گفت:

ما رو مسیح فرستاد که بگیم هر موقع مرخص شدی باید بیای پیش ما

نه من مزاحم شما نمیشم، میرم خونه سام

با من راحت باش،من و دوست خودت بدون ، و وقتی مسیح یه حرفی میزنه باید انجام بشه و من و جیمز حتما شما رو با خودمون به منزلمون میبریم

میتونم بپرسم شما چه نسبتی با اقای اختر دارین؟

من هم پسر عمه اش هستم هم دایی بچه هاش

سری تکون دادم و سکوت کردم و به این فکر کردم که الان خانواده ام چقدر نگرانم شدن ، اگر باهاشون تماس بگیرم بهشون چی بگم؟ تو افکارم غرق بودم که جیمز و سارا ازم خدا حافظی کردن و رفتن ، دکتر اومد و بعد از معاینه سری از رضایت تکون داد و رفت،به پرستار گفتم:

ببخشید چطوری میتونم با خانوادم تماس بگیرم؟

دکتر گفته باید راه بری، صبر کن از تخت که اومدی پایین تلفن میدم زنگ بزنی

ممنونم ، یه پرستار مرد اومد کمکم کرد و از تخت اومدم پایین موذب بودم ولی چاره ای نبود، بعد از یه مقدار راه رفتن از تلفن بیمارستان با منزل پدرم تماس گرفتم، دفعه اول کسی پاسخگو نبود دوباره تماس گرفتم که اینبار مهیار جواب داد
سلام داداشی خوبی؟

سلام ابجی خانم رفتی اونور عشق و حال
دیگه ما روفراموش کردی؟

یه پوزخند تو دلم زدم و گفتم:ببخشد دیگه
بیمعرفتم، مامان و بابا خوبن؟نیستن؟

همه خوبیم نه یه اقایی تماس گرفت گفت:وکیل امیر سام، بهشون گفت:برن دفترش کارشون داره

اقای اختر زنگ زد؟

آره آره همون

نمیدونی چیکار داشت؟

نمیدونم الان بابا اینا دوساعتی هست رفتن

باشه داداشی کاری نداری؟بدون اینکه منتظر جوابش باشم گوشی و قطع کردم، دلم به شور افتاد، یعنی چیکارشون داره؟
اصلا جیمز و زنش از کجا فهمیدن من ببمارستانم؟!یعنی سام به اختر خبر داده؟
نکنه اختر به پدر و مادرم حرفی بزنه و نگرانشون کنه؟
سوالات ذهنم داشت داغونم میکرد با همون پرستار برگشتم و رو تخت دراز کشیدم و گفتم: من کی مرخص میشم؟

دکتر فردا میاد بعد از ویزیت میگه کی مرخصی،ارامش داشته باش فروزان
تا زود خوب بشی

ممنونم، اتاق و تاریک کرد تا من بخوابم، ولی فکرم همش به زندگی نابود شدم بود،
راه درست چیه؟باید چیکار کنم، این جا بمونم یا برگردم پیش خانواده ام، ولی هرگز با سام زندگی نمیکنم، حتی اگر طلاقمم نده. با همین افکار چشمام روی هم افتاد و به خواب رفتم

مسیح

باید خانواده زن سام و خانواده خودش در جریان باشن، و سام هرگز نمیتونه زندگیش و بسازه اون یه معتاد به مواد الکلی پس جون او زن هم در خطره، باید قبل از رفتنم هر دو خانواده رو در جریان بزارم،ولی در تعجبم چرا زنش به خانوادش نگفته بوده بارداره؟!
تلفن و برداشتم و شماره هر دو خانواده رو گرفتم و تماس گرفتم، وقرار شد بیان منزلم، دوساعتی گذشت که اول پدر و مادر سام و بعد از فاصله نیم ساعت خانواده کیانی اومدن. بعد از پذیرایی ازشون نشستم که پدر سام گفت:

مسیح جان خبری شده که دوخانواده رو اینجا جمع کردی؟حقیقتش نگران شدیم

بله موضوعی هست که باید خدمتتون عرض کنم، حقیقتش خانم کیانی بار دار بودن دوماهه و متاسفانه دوقلو هاشون و از دست دادن دچار سقط شدن

یعنی چی؟!! مگه میشه دختر من الان سه چهار روزه رفته بعد دوماه باردار بوده؟!!!

اقای کیانی صبور باشید توضیح میدم، خواهشا رو اعصابتون مسلط باشید،خانم کیانی چرا دارین گریه میکنید؟

ظاهرا روز عقدشون شبی که با هم بودن خانم فروزان باردار شدن،و این و خود سام به من گفت:و حالا من باید بگم متاسفانه
امیر سام بازداشت هست،پدر امیر سام با تعجب و ناراحتی گفت:

چرا؟!

باید بگم که باعث سقط بچه ها سام بوده، مشروب زیاد مصرف کرده بوه و کنترل از دست میده و باعث این فاجعه میشه، ببینید من هر دو خانواده رو اینجا جمع کردم که بگم امیر سام متاسفانه دائم الخمر و جون خانم فروزان در خطره من فردا شب پرواز دارم سمت لندن هم به خاطر کارهای سام هم که به خانوادم سر بزنم، اقای کیانی و خانمش که انگار نمی تونستن این مسئله رو هضم کنن ولی پدر امیر سام از وضعیت سام خبر داشت و سکوت و ترجیح داد ولی مادرش گفت:

اقای اختر،این حرف ها فقط تهمت به پسر من، شاید دختر شون اصلا دختر نبوده و پسرمم غیرتی شده و این کار و کرده

این چه صحبتی خانم که شما میفرمایید
درسته من رفیق ده دوازده ساله سام هستم ولی هرگز پا روی حق نذاشتم

تیم تولید محتوا
برچسب ها : manomasih
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (0 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

سومین حرف کلمه hvqezx چیست?