من ومسیح 4 - اینفو
طالع بینی

من ومسیح 4

پشت الیاس یه خانم خوش چهره ای همراه اقای مسنی وارد شدن، تعجب کردم ولی حدس میزدم پدر و مادر بزرگ بچه ها باشن حفظ ظاهر کردم و به گرمی سلام کردم ولی اون خانم سرد جوابم و داد ولی اون اقا با خنده و مهربون جواب سلامم و داد و بعدش مسیح وارد شد و اروم به فارسی گفت:

سلام فروزان ببخشید مهمان ناخونده برات اوردم

خیلی کار خوبی کردین خوش امدید
به خونه خودتون ، داشتم چای میریختم که صدای جیغ و گریه رز باعث شد هول بشم و ابجوش بریزه روی دستم اهمیتی ندادم و از اشپزخانه اومدم بیرون کسی تو پذیرایی نبود و صداشون از اتاق بچه ها میومد وارد شدم که دیدم رز تو بغل مادر بزرگش گریه میکنه و حرف میزنه از گوشه چشم من و دید که ایستاد و گفت:

چرا به وسیله های من دست زدی؟

من به وسایل شما دست نزدم

پس کی اتاق و تمیز کرده؟

من تمیز کردم ولی هر چی و سر جای خودش قرار دادم و اینجا رو نظم دادم

دیگه حق نداری به اسباب بازی و وسایل من و الیاس دست بزنی، فهمیدی؟

انقدر تو شک رفتار رز بودم که نمیتونستم حرف بزنم ولی با صدای تشر امیز مسیح که مخاطبش رز بود به خودم اومدم

رز دیگه بسه، جای تشکر کردنت؟! من تو رو ناسپاس تربیت نکردم که حالا به جای تشکر از فروزان داری بی ادبی میکنی، حالا هم تنبیه میشی و سر میز با ما غذا نمیخوری

اقا مسیح خواهشا دعواش نکنید، به خاطر من این بار ازش بگذرین، من رز و درک میکنم نباید بدون اجازه اش دست به وسایلش میزدم، رز من و ببخش

خانم فروزان شما محبت دارین ولی تو تربیت من دخالت نکنید

با سر افتاده از اتاق بیرون اومدم، مسیح درست میگفت نباید دخالت میکردم، وارد اشپزخانه شدم و چای ها سرد شده بود و تازه متوجه سوزش دستم شدم ، کمی زیر
اب گرفتمش و تا از سوزشش کم بشه که حضور کسی رو پشتم احساس کردم برگشتم که دیدم همون خانم مسن لبخندی زدم و گفتم: چیزی میخواین بهتون بدم

نه بشین کارت دارم

روی صندلی پشت میز نشستیم که گفت:

من دوست ندارم نوه هام و یادگارهای تنها دخترم، چشماشون اشکی بشه، احساس میکنم قلبم مچاله میشه، رز از وجود تو احساس خطر میکنه، حتی من بهش گفتم تو شوهر داری و هیچ موقع نمیتونی با پدرش ازدواج کنی ولی نمیدونم چطوری فهمیده که قراره از شوهرت جدا بشی
و دیشب که از این جا اومدن به من گفت:
من دوست ندارم بابام برامون مامان جدید بیاره، حالا هم که اتاقشون و تمیز کردی فکر میکنه تو قرار با مسیح ازدواج کنی

نه خانم این چه فکریه

جولیا هستم

بله خانم جولیا من هرگز  قصد ندارم وارد زندگی دامادتون بشم و باعث ازار نوه هاتون، من تصمیم داشتم که از این اپارتمان برم چون متوجه بودم که رز از بودن من تو این خونه ازار میبینه

امیدوارم زندگی خوبی در انتظارت باشه

ممنونم، از پشت میز بلند شد و رفت، بغض بدی گلوم و فشار میداد، کاش هیچ
موقع سام و خانوادش پاشون و برای خاستگاری به خونه پدرم نذاشته بودن که حالا بخوام انقدر اواره باشم ، روی دستم تاول زد ولی سوزشش کمتر شده بود، بلند شدم و دوباره چای ریختم رفتم کنارشون، جولیا مهربانتر برخورد کرد و مسیح هم انگار حال درستی نداشت اونم از رگ پیشونیش که متورم شده بود متوجه شدم، بعد از چای میز نهار و چیدم و دعوتشون کردم که بیان بشینن ولی مسیح اجازه نداد رز با ما غذا بخوره و یه بشقاب برنج و مرغ کشید و بردظ تو اتاق و خودش هم سریع اومد پشت میز نشست
دیوید بعد از خوردن غذاش گفت:

عالی بود خانم فروزان، من تا به حال همچین غذایی نخورده بودم

نوش جانتون، خدا روشکر غذا کم نبود و همه کامل سیر شدن و جولیا و مسیح بهم کمک کردن و میز و جمع کردیم
وقتی جولیا رفت بیرون مسیح ایستاد و گفت:

حرفای تو و جولیا رو شنیدم، ازش ناراحت نشو و تا زمانی که کارای برگشتت درست نشده تو همین خونه میمونی

نه من تصمیم و گرفتم وقتی حضورم برای رز باعث ازار میشه اصلا موندنم و جایز نمیدونم، امروزم گفتن بیاین که بهتون بگم اگر ممکنه برام جایی و اجاره کنید و خودتون هم برگردین به اپارتمانتون ، ناراحت از یه کلام بودن من از اشپز خونه زد بیرون ، بعد از یکساعت خدا حافظی کردن و رفتن ، ظرف ها رو شستم و خونه رو جارو زدم با خانوادمم صحبت کردم جلوی تلویزیون خوابیده بودم که دیدم در میزنن یعنی کیه؟!! شالم و سر انداختم و پشت در قرار گرفتم و گفتم: کیه؟
صدایی نیومد ، از چشمی نگاه کردم ولی کسی نبود به این فکر کردم شاید اشتباه متوجه شدم و برگشتم که روی مبل بنشینم دوباره در زده شد، دلشوره گرفتم اینبار هیچی نگفتم و سریع از چشمی نگاه کردم ولی کسی نبود، در رو اروم باز کردم که چکمه سیاهی لای در قرار گرفت و در هول داده شد چند قدم به عقب پرت شدم و جیغ خفه ای کشیدم با دیدن سام وحشت تمام وجودم فرا گرفت

چیه عزیزم نترس شوهرت اومده دنبال عشقش، سریع وسیله هات و جمع کن بریم خونمون زشته اخه زنم خونه مرد غریبه باشه

من هیچ جا با تو نمیام

فروزان زود اماده شو بریم من نه اعصاب درستی دارم نه وقت زیادی پس زیاد زیاد
وقتم و نگیر افرین هرچی میگم مثل بچه ادم گوش میکنی اوکی؟

سام تو رو خدا بیا از هم جدا بشیم، من نمیتونم با توزندگی کنم، من نمیدونستم تو معتاد مواد الکلی هستی، به خدا مهرمم نمیخوام بیا بدون دردسر از هم جدا بشیم
الان پدرمم دیگه کوتاه نمیاد منم اهل زندگی کردن با ادمی مثل تو نیستم

پس ادم زندگی کردن با مسیح هستی؟

این چه مزخرفیه میگی!!! اون بنده خدا با این که مسلمون نیست ولی رسم مسلمونی و به جا اورد و برادری کرد در حقم ولی تو چی؟

باشه بیا بریم خونه منم حق شوهری و به جا میارم او کی

کوفت اوکی اوکی هی میگه اوکی، ببین من حاضرم بمیرم ولی دیگه کنارت زندگی نکنم، از روی مبل بلند شد و اومد طرفم ، ترسیده یه قدم رفتم عقب اونم اومد جلو هر یه قدم با من حرکت میکرد تا من چسبیدم به دیوار و یه خنده مستانه سر داد و گفت:

جوجه با من در نیوفت من اربابتم تو هم رعیت منی پس اگر دوست نداری اربابت وحشی بشه راه بیا باشه

مثل بید میلرزیدم و اب دهنم و از وحشت قورت دادم و گفتم: من باهات هیچ جایی نمیام، که نگاه از سر تا پام انداخت و رفت در ورودی و قفل کرد کمربندش و از شلوارش جدا کرد، فقط به حرکاتش نگاه میکردم، کتش و بارونیش و در اورد و انداخت رو مبل به اطراف نگاهی انداخت و شالم و برداشت و اومد سمتم، کراواتشم باز کرد، فهمیدم جونم درخطره تمام پیشونیش خیس عرق بود، چشماش سرخ بود خیز برداشتم که برم تو یکی از اتاق ها، گرفتم و دستم و پیجوند پشتم دست از تقلا بر نداشتم ولی اون قوی بود من ضعیف بودم ناتوان بودم اون یکی دستمم گرفت و کراواتشو برداشت و دستم و بست، تو رو خدا ولم کن به خدا هر چی بگی قبول میکنم اصلا هر چی تو بگی سام جون عزیز ترینت ولم کن

چیه به غلط کردن افتادی رعیت زاده، الان کاری میکنم که روی حرف اربابت حرف نزنی، حالا با رفیق چند ساله من میریزی رو هم و میکشی طرف خودت

به شکم پرتم کرد رو زمین و رفت شالم و برداشت و پاهام جفت کرد و بست یه پاش و گذاشت تو کمرم که غلط نخورم با کمر بند می کوبید به پاهام از درد ناله میزدم

حالا فهمیدی اربابتم، یه کاری میکنم سگ پا سوخته ام بشی

دست از زدن برداشت و نشست رو زمین

خسته شدم وگرنه انقدر میزدمت صدای سگ بدی از امروزم میبرمت خونه ام باید نوکریم و کنی،

ناه نداشتم چشم باز کنم نفهمیدم کی از حال رفتم

مسیح
از دیروز تا حالا از فروزان خبری نداشتم به خاطر حساسیت های رز پیشش ماندگار شدم، گوشیم و برداشتم و به بالکن اتاق اومدم تا یه زنگ بزنم شمارش و گرفتم و منتظر ماندم ولی جوابی دریافت نکردم
یه دفعه دو مرتبه سه مرتبه... شش بار تماس گرفتم ولی پاسخی دریافت نکردم، شاید حمام باشه شماره رو ببینه زنگ میزنه، ولی از درون دلم شور میزد احساس میکردم اتفاق بدی افتاده الیاس در اتاق و باز کرد و گفت:

بابا بیا بریم شهر بازی مگه قول ندادی بهمون

باشه بابا حاضر بشین بریم

میگم بریم خاله فروزانم ببریم

جدی میگی؟

اره تازه رز هم از رفتار دیروزش با خاله فروزان ناراحته

باشه پس تا شما اماده بشین من برم خاله فروزان و بیارم

باشه بابا ممنونم

بدون معطلی لباس پوشیدم و سوییچ و برداشتم و زدم بیرون

فروزان

وقتی بهوش اومدم خودم تو یه جای تاریک دیدم تکون که خوردم صدای قژ قژ فنر تختی که روش خوابیده بودم باعث ازار گوشم شد اروم نشستم که از سوزش رانم و پاهام لبم و گزیدم ایستادم ولی سوزش کف پام تا مغز و استخونم و سوزاند شروع کردم گریه کردن، بلند بلند گریه میکردم و به سام و خانوادش فحش میدادم تا اینکه در باز شد و نوری که از باز شدن در به داخل افتاد فهمیدم داخل انباری هستم، سام وارد شد و نشست کنارم بدون حرفی نگاهم میکرد و یه پوزخند مسخره گوشه لبش بود.

چیه نگاهم میکنی؟ من اواره بدبخت دیدن
دارم، سام خیلی عوضی هستی، خواهش میکنم التماس میکنم من و رها کن بزار برم، من اشتباه کردم که عاشق تو شدم الان ازت متنفرم میفهمی م ت ن ف ر م
بفهم، بلند شد ایستاد و گفت:

پاشو راه بیفت ده ساعته خوابی استراحت بسه من نون اضافه ندارم بهت بدم

پاهام درد میکنه نمیتونم راه بیام

مشکل خودته در بازه اگر تا دو دقیقه دیگه بیرون بودی که هیچی اگر نه که منتظر تبیه اربابیم باش

تو دلم گفتم: عقده ارباب بودن داره بد بخت، خدا پول و به چه کسایی میده
دوست نداشتم دوباره کتک بخورم به سختی ایستادم و اروم اروم به سمت
در حرکت کردم با هر قدم درد بدی تو کل بدنم میپیچید ولی چاره ای نبود

مسیح

به اپارتمان رسیدم و زنگ واحد و زدم ولی جوابی نیومد کلید انداختم و وارد شدم از پله ها بالا رفتم و به واحد رسیدم کاغذی لای در بود باز کردم که نوشته بود

سلام اقای مسیح اختر

ممنونن به خاطر زحمات این مدت، لطفا دیگه پیگیر برگشت من به ایران نباشید، چون سام اومد دنبالم و قراره زندگی عاشقانه ای  و با هم اغاز کنیم
کلید واحد هم دادم به همسایه روبه رویی

موفق باشید

با خوندن این نوشته واقعا هنگ بودم، امکان نداشت نکنه اتفاقی براش افتاده باشه؟!
یعنی این دست خط خودشه با کلید زاپاسی که داشتم در و باز کردم و داخل شدم همه چی مرتب سر جای خودش قرار داشت به اتاق رفتم که ساک هاش هم نبود!! ازش خیلی ناراحت شدم یعنی چی؟؟! برام قابل هضم نبود باید با سام حرف بزنم، شمارش و گرفتم که با اولین بوق جواب داد

سلام رفیق قدیمی خوبی مسیح جان؟

جواب سلامش و ندادم با ناراحتی گفتم:
فروزان کجاست؟

پیش شوهرش که من باشم اگر هم باور نداری امشب شام همراه بچه ها مهمان من و همسرم هستین، منتظرتم رفیق

باید میرفتم تا باور کنم حالش خوبه من مطمئنم کلکی تو کاره

فروزان

از انباری بیرون اومدم که دیدم داره با تلفن حرف میزنه ولی به اخر مکالمش رسیدم و نفهمیدم کیه؟

ببین بهت چی میگم الان زنگ میزنی به خانوادت

اخه الان ایران نیمه شبه خوابن نگران میشن

به من ربطی نداره همین الان زنگ میزنی و میگی بر نمیگردی ایران و قراره زندگی خوبی و کنار هم داشته باشیم

خیلی پستی امیر سام گرگی گرگ

خفه شو تا نزدم پای چشمت و کبود نکردم

دستم و گرفت و دنبال خودش کشوند روی مبل نشستیم وچاقوی ضامن داری از جیبش خارج کرد و نشونم داد بعد تماس و برقرار کرد
صدای خواب الود پدرم تو گوشی پیچید

الو بفرمایید

سلام بابا جان خوبی؟

فروزان تویی بابا؟

اره بابا خودمم، ببخشید این ساعت تماس گرفتم

خوب کردی فدات بشم چیزی شده؟

نه فقط میخواستم بگم برگشتم پیش سام

چی!! مگه عقل نداری تو؟ پس اقای اختر چی میگفت که پیگیر کارهای برگشتت هست

بله بابا ایشون که خیلی به من لطف داشتن ولی سام اومد دنبالم وبا زو.. با فشار تیزی چاقو تو بازوم از درد چشمم بستم و باز کردم و گفتم:
اومد دنبالم و کلی عذر خواهی کرد بابت رفتارش و قول داد از این به بعد زندگی خوبی و با هم بسازیم

پس اعتیادش به مواد الکلی چی؟ من نگرانتم دختر هر روز من و مادرت داریم زجر میکشیم از بی خبری تو حالا زنگ زدی که میخوای پیش اون نامرد بیشرف
بمونی

نگاهی به سام انداختم که قرمز شده بود ولی با ابرو اشاره کرد جواب بدم
یه فرصت دیگه به زندگیم میدم بابا

من الان زنگ میزنم به اختر خدا حافظ

با ناراحتی و اعصبانیت بدون خدا حافظی
گوشی و قطع کرد  صدای نفس های سام کنار گوشم ازاردهنده ترین صدای جهان بود

امشب مسیح و بچه هاش و شام دعوت کردم اینجا، بهترین لباس و میپوشی ارایش میکنی که این رنگ پریده زشتت مشخص نباشه، غذای مفصلی هم تهیه میکنی تا من از شرکت برگردم، در ضمن اخر شب بهت میگم باید از این به بعد چطوری زندگی کنی، فکر فرار هم به سرت نزنه تمام در ها قفل میشه ، تلفن خونه رو جمع کردم گوشی موبایلتم دستم میمونه
من دارم میرم خانم کلفت

دستی به صورتم کشیدم و بعد لای موهام انداختم و از ریشه میکشیدم جهنم همین دنیاست، خدایا کمک کن من به جز تو هیچ کس و ندارم، وقتی رفت صدای چرخش کلید و تو در که قفل کرد و شنیدم به کنار پنجره رفتم که دیدم رفت سمت یه الونک و با یه سگ قهوه ای بزرگ برگشت و سرش و ناز کرد و یه چیزی در گوشش گفت و رفت این سگه دیگه چیه اخه؟!
پله ها رو گرفتم رفتم بالا تا ببینم راه فراری از پشت بام هست یا نه که با دیدن قفل بزرگی که به در خورده بود لگد محکمی به در زدم که پای خودم درد گرفت
خدا لعنتت کنه سام الهی بری زیر چرخ ماشین جنازه ات و ببرن ایران مادرت برات وود وود کنه از ته دلم نفرینش میکردم اومدم پایین و لباس از ساکم در اوردم و وارد حمام شدم وقتی لباسم از تنم در اوردم و خودم تو ایینه داخل حمام نگاه کردم دلم به حال خودم اتیش گرفت رد کمر بند از کمر به پایینم و کبود کرده بود، چشم از ایینه گرفتم و شروع کردم به شستن خودم، از حمام اومدم بیرون و لباس پوشیدم چطوری میتونم به مسیح بگم من و از این جا ببره، کمی فکر کردم و
فقط تونستم یه کاغذ و خودکار بردارم و بنویسم

(من و از اینجا نجات بده ) وقتی کتش و اویزون کردم میندازم تو کتش، به اشپز خونه رفتم و بعد از بررسی یخچال متوجه شدم همه چی داخل فریزر هست سینه مرغ ها رو برداشتم و داخل اب گذاشتم تا وا بره، همه جا تمیز بود احتیاجی به تمیز کردن نداشت تا اب شدن سینه های مرغ
تلویزیون روشن کردم ولی اصلا توجهی به برنامه ها نداشتم فقط به این فکر میکردم که چطوری میتونم از دست سام رهایی پیدا کنم

مسیح

بعد از صحبت با سام خیلی از فروزان دلگیر شدم، چطوری حاضر شده برگرده پیش اون وحشی!! برام قابل هضم نبود
رسیدم خونه جولیا تا بچه ها رو ببرم شهربازی که گوشیم زنگ خورد شماره از ایران بود سریع جواب دادن که صدای دلخور پدرش به گوشم خورد

سلام اقای اختر

سلام جناب کیانی خوب هستین؟

اصلا خوب نیستم، شما اطلاع دارین فروزان برگشته پیش همسرش؟!

بله اطلاع دارم

پس چطور اجازه دادین؟ مگه من شما رو وکیل قرار ندادم که دیگه سام نتونه به دخترم نزدیک بشه

حق با شماست ، کارهای برگشت دخترتون تاچند وقت دیگه حل میشه
ازتـون میخوام ارامش خودتون و حفظ کنید
من امشب میرم پیششون

من نمیتونم بیام اونجا وگرنه تا الان اومده بودم و دخترم و با خودم بر میگردوندم

اقای کیانی

......
جوابی نشنیدم، فهمیدم گوشی قطع کرده، منم جای پدر فروزان بودم از این بد تر ناراحت و عصبی بودم، خدا لعنتت کنه سام

فروزان

سینه ها رو جوجه تابه ای درست کردم و برنجم دم گذاشتم سالاد کاهو و ماست و خیار هم درست کردم و داخل یخچال گذاشتم، به لباسم نگاه کردم که پوشیده بود شالمم مدل دار سرم کردم و دیگه مشکلی نبود ارایش هم نکردم نه حوصله اش و داشتم نه وقتش روی کاناپه دراز کشیدم داشت چشمام گرم خواب میشد
که کلید تو در چرخید، فهمیدم سام ولی بی اهمیت چشمام و بستم که صداش
مغزم و خط خطی میکرد

فروز، فری، هی، خره، کجایی؟

این دیگه خیلی پرو تشریف داشت
به انی نشستم و گفتم: ننه بابات ادب یادت ندادن؟ اسم طرف مقابلت و درست صدا بزنی؟

ا زبون در اوردی!! حیف که فضول خان امشب مهمونمون البته اخر شب به حساب این بلبل زبونیت میرسم عشقم

هر غلطی دوست داری بکن دیگه اب از سر من گذشته با این حرفم که مثل چی ترسیده بودم ولی حرفی که گفته بودم
و نمیشد کوتاه بیام، رگ لجبازیم گل کرده بود، تو چشمای هم نگاه میکردیم من تنفر نصیبش میکردم اون خط و نشون میکشید، خیز کوتاه برداشت سمتم که ناخداگاه جیغی کشیدم و دستم و حائل صورتم کردم که با خنده بلندش فهمیدم فقط قصد ترسوندن من و داشته عقب رفت و گفت:

تفریح خوبی هستی، خوشحالم که اوردمت اینجا ههههههه

زیر لب به خندهای مستانش فحش میدادم سادیسم داره مرتیکه الاغ، رفت سمت پله ها که برگشت و یه شکلک زشت در اورد و به راهش ادامه داد، اوف گیر چه خری افتادم خداااااا.

نیم ساعتی گذشت و با اومدنش به پایین صدای زنگ خونه هم بلند شد، خودش سمت در رفت و در و باز کرد منم کناری ایستادم و منتظر ورود شون شدم، دلتنگ سه نفرشون بودم ذوق داشتم اول الیاس وارد شد و تا من و دید دست داد و سلام کرد جوابش و دادم و بعدش رز اومد داخل که سلام کوتاهی کرد و احساس میکردم رفتارش بهتر بود در اخر مسیح وارد شد و نگاهش احساس دلخوری بهم داد ولی اومد روبه روم ایستاد و گفت:

سلام فروزان خوبی؟
میخواستم بگم اصلا خوب نیستم که نگاهم به چشمای برزخی سام افتاد، سریع گفتم: خوبم، ممنون بفرمایید نگاهی به من و برگشت و به سام نگاه کرد و با مکث
از کنارمون گذشت و روی مبل کنار رز نشست ، به طرفشون رفتم و گفتم: رز عزیزم پالتو در بیار من اویز کنم، اقا مسیح الیاس جان شما هم همینطور، هرسه در اوردن و بهم دادن، سام رفت رو مبل مقابل مسیح نشست طوری که پشتش به من بود کاغذ و از داخل جیبم در اوردم داخل جیب بارونی مسیح انداختم که احساس کردم متوجه شد ولی سریع نگاه ازم گرفت و خودش و مشغول صحبت با رز و الیاس کرد کلامی با سام حرف نمیزد و متوجه بودم حضورش فقط برای من هست و از حال من با خبر باشه
کف پاهام درد میکرد به خاطر همین کمی اهسته قدم بر میداشتم، روبه همشون گفتم:چای یا قهوه؟

سام:چای و نبات
مسیح:قهوه
رز:هیچی
الیاس:خاله هر چی خودت میخوری منم میخورم

به اشپز خانه رفتم و سفارش ها رو اماده کردم و برای خودم و الیاس هم شیر قهوه درست کردم داشتم اروم قدم برمیداشتم سمتشون که مسیح صحبتش و با سام قطع کرد و اومد سمتم سینی رو ازم گرفت و اروم گفت:

چه بلایی سرت اورده؟

هیچی نیست بریم خواهشا، جلوتر ازش قدم برداشتم و کنار الیاس نشستم مسیح هم زحمت کشید و تعارف کرد سام با چشم اشاره کرد بشینم کنارش که منم ابروی بالا انداختم که روی کف دستش با انگشتش علامت ضرب در کشید، مسیح روبه سام گفت:

امیر سام بیا بریم بیرون یه دور بزنیم کارت دارم

با گفته مسیح سام بلند شد و با هم رفتن بیرون

مسیح

داخل ماشینم نشستیم و از خونه زدم بیرون کنار پارکی ماشین و نگه داشتم و برگشتم سمت سام، خب میشنوم چطوری به این زودی از زندان ازاد شدی؟

چیه برات خوشایند نبود؟ بایدم نباشه بلاخره تو هم نیاز ***داری باید رفع بشه
چه کسی بهتر از زن من هم خوشگله هم از شوهرش میخواد جدا بشه بلاخره میزنی تو کارش و یه چند وقتی....

خفه شو سام خفه شو بیشرف من مثل تو نیستم زنت از سرت خیلی زیاده چون خیلی پاکه، چطور میتونی انقدر راحت
بهش تهمت بزنی؟ تو چه جور جونوری هستی؟!

مگه غلط میگم، امروز نگاهت و خوندم بیشتر از یه وکیل نگرانشی من مردم نگاه همجنس خودم و میفهمم

تو دیدت مشکل داره من این مدتی که شناختمش و با بلاهایی که تو سرش اوردی فقط دوست دارم تا زمانی که تو یه کشور غریبه براش برادری کنم

باشه تو گفتی و منم خر باور کردم

منم مسئول ذهن کثیف تو نیستم، فقط یه چیزی، اگر فقط یک مرتبه فقط خطایی

ازت ببینم و بلایی سر اون زن بیاری قسم میخورم به مردانگیم که میسپرمت دست میکائیل اندرسون حالا خوددانی، ماشین و روشن کردم و رفتیم خونه سام وقتی رسیدیم دیدم فروزان داره با رز و الیاس بازی میکنه، انقدر سرگرم بازی بودن که
ورود ما رو متوجه نشدن، چشمای فروزان و بسته بودن و خودشون هم میپریدن این ور اونور سام رفت سمت سرویس و منم ایستادم و به بچه ها که دستشون و گذاشته بودن رو بینیشون که یعنی هیچی نگو، خندیدن الیاس و تا حالا به این صورت ندیده بودم فروزان دستش و جلو گرفته بود و داشت میومد سمت من نزدیک بهم بود محو لبخند و چال روی گونش شدم از جام نمیتونستم تکون بخورم با بر خورد دستش به بارونیم چشم بند و برداشت، انگار به هردو مون شک وارد شده بود که با صدای سام به خودمون اومدیم

بزارید هر موقع من مردم بعد لاو بترکونید

سام اشتباه میکنی من چشمام و بسته بودم داشتم دنبال بچه ها میکردم اشتباه خوردم به اقا مسیح

باشه باور کردم،برو شام بکش گشنمونه

خاک بر سرم عجب شانسی دارم من ، با دلشوره و اضطراب میز و چیدم و همه رو صدا زدم سکوت بدی ایجاد شده بود مزخرف ترین مهمونی که تا حالا دیده بودم تنها کسانی با میل و رغبت غذا خوردن رز و الیاس بودن، ای کاش منم بچه بودم و هیچی از دنیا نمیفهمیدم

مسیح
اصلا هیچ میلی به خوردن نداشتم با غذام بازی کردم تا بچه ها کامل غذاشون و خوردن بعد لباس بچه ها رو تنشون کردم و خدا حافظی کردم و راه افتادیم سمت خونه جیمز،باید بچه ها رو بزارم اونجا و خودم برگردم احساس میکنم اتفاق بدی قراره بیفته ، از خودم اعصبانی بودم چرا بهش خیره شدم چرا وقتی اشتباها اومد طرفم خودم و نکشیدم کنار، چه مرگم شده بود؟! دلم شور فروزان و میزد موقع خدا حافظی با چشماش التماس میکرد نریم ولی واقعاً جو برام سنگین بود
خدا کنه سام دنده خر گیری در نیاره

فروزان

بعد از رفتنشون خودم تو اشپز خونه سر گرم شستن ظرف ها کردم که با کشیده شدن صندلی اشپزخانه پشتم حقیقتا لرزید، دوباره با صدای فندکش دستمام زیر اب گرم یخ بست و قلبم تند تند میزد، بوی دود سیگارش تنفسم سخت کرد و تحمل اون محیط برام دشوار ظرف ها رو ول کردم و اومدم از کنارش رد شدم که پاشو انداخت جلوی پام و پخش سرامیک کف اشپزخانه شدم اومدم بلندشم که فرار کنم ولی کف پاش و گذاشت روی ساق پام و فشار میداد، بزار برم به خدا کاری نکردم که تنبیه بشم

میزارم بری ولی هر موقع من گفتم  خط و نشون های من و جدی نمیگیری نه؟!

به خدا کاری نکردم، جان عزیزت پات و بردار دارم میمیرم از دردش

چقدر عشوه برای مسیح اومدی که انقدر طرفت و میگیره هان؟

تو مریضی، فکرت مریضه رفتارت مریضه

ببین دهنت و ببند تا گل نگرفتم،

ایستاد و پاشو از روی پام برداشت و گفت:

بلند شو

پام درد میکنه نمیتونم به خدا درد دارم،

میگم پاشو

به سختی نشستم و از صندلی کمک گرفتم ونشستم روش با گریه و هق هق گفتم: سام من که کاریت ندارم چرا ازارم میدی؟!
به خدا جز دوست داشتنت گناهی نکردم،
من و طلاق بده بزار برم، به جان خودم به همه میگم من ادم زندگی کردن با تو نبودم

هه چیه طلاقت بدم بری بشی زن مسیح

این چه طرز فکریه، به خدا اشتباه میکنی،
تو که از من خوشت نمیاد یعنی از زجرایی که این مدت بهم دادی میشه فهمید پس چرا؟

میدونیه چیه تو اجباری تو خانوادت سطح پایین هستن، من نمیخواستمت خانوادم تهدیدم مزدن زن ایرانی بکیر حالا که زورم به بابام نمیرسه ولی عقده هام و سر تو خالی میکنم

وای خدایا من و بکش راحت بشم، گیر کی افتادم، دستم و گرفت دنبال خودش کشوند و به طبقه بالا برد، میترسیدم از چیزی که قراره سرم بیاد کتک خوردن راحت از هر جیز دیگه ای بود که بخوام تجربه دوباره اش و داشته باشم
بدنم مثل بید شروع کرد لرزیدن، دستم و بند نرده کردم تا مانع رفتنم به اتاق خوابش بشم، نه من نمیام اونجا تو رو جون مامان بابات ولم کن، اصلا میرم همون انباری که دیشب من و بردی

خفه شو مگه زنم نیستی؟ زن اجباری پس باید یه رایطه احباری و تحمل کنه، زن اجباری، رابطه اجباری، زن اجباری، رابطه اجباری، مثل من تکرار کن

دستم و همچین کشید که نتونستم تحمل کنم و دنبالش کشیده شدم به اتاق خواب خودش نرفت در یه اتاق دیگه رو باز کرد و من و پرت کرد داخلش خیلی وحشتناک بود خیلی نثل یه اتاق شکنجه بود وقتی کلید برق و زد نور بنفش و قرمز باعث اضطرابم شد نشسته عقب عقب میرفتم تا به سه کنج اتاق رسیدم، سام به طرف دیگه ای رفت و در کمد و باز کرد یه پاکت سیگار همرا با یه شیشه و یه بسته گرد مانند اومد نشست روی صندلی و میز کوچکی وسط اتاق بود اول سیکاری اتیش زد و گوشه لبش گذاشت بعد گرد روی شیشه میز ریخت و یه پک عمیق به سیگارش زد و یه نگاه بهم انداخت و یه نیشخند زد و گفت:

بزار خودم و بسازم بعد به تو هم میرسم خانم موشه اجباری

سام کلفتیت و میکنم  اصلا درخواست جدایی نمیدم تا اخر عمر مثل نوکر برات کار میکنم ولی بهم کاری ندلشته باش، اصلا با هرکسی که دوست داری ارتباط بگیر به خدا ناراحت نمیشم

اتفاقا تو فکرم بود عشقم و بیارم تو این خونه و تو کلفتیش و کنی ولی به موقع اش، حالا بزار امشب یه حال اساسی کنم فردا دست الا رو میگیرم میارم اینجا

بطری و باز کرد و سر کشید، دیگه حالش دست خودش نبود شروع کرد حرف زدن

الا خوشگل ترین لوند ترین زن دنیا عاشقشم میفهمی، سه ساله اواره اشم
هر چی به ننه و بابام گفتم: من عشقم و زندگیم و پیدا کردم و میخوام باهاش ازدواج کنم گفتن: نه زن خارجی معلوم نیست چیه کیه، باید زن ایرونی بکیری وگرنه دیگه پسر ما نیستی، هه نمیدونن
زمانی که من دوازده سالم بود و رفته بودن مسافرت تنها تو اون خونه بزرگ با اون باغبون عوضی پست من چی کشیدم
به خیال خودشون من و سپرده بودن دست مومن ترین و پاک ترین پیرمرد دنیا، مرتیکه همچین ادای ادمای خدا پرست و در میاورد که هر کسی میدیدش فکر میکرد پیغمبر زاده است، رفته بودم حمام با تنپوش داشتم تلوزیون نگاه میکردم اکرم خانم هم رفته بود خرید کنه و هیچ کس نبود، در باز شد مرتیکه عوضی تا من و دید قدم برداشت سمتم نشست کنارم و دستش و گذاشت روی پام و گفت:
چطوری عمو جون سرما نخوری فقط یه تن پوش تنت منم خندیدم و گفتم: نه بابا عمو کی تو تابستون سرما میخوره، بهم نزدیک تر شد و تنپوش و به زور از تنم جدا کردو تو سن دوازده سالگی بهم تجاوز کرد تهدیدم کرد که اگر به ننه بابام چیزی بگم سرم و میبره، درد میکشیدم زجر میکشیدم داد میزدم ولی اون کثافت گوشش کر بود زیر چنگالش مردم و زنده شدم، از اون روز فکر کشتنش از ذهنم نرفت، تا اینکه بعد از چند ماه خبر مرگش بهم رسید خوشحال بودم ولی عقده کشتنش برام موند، هرچی بزرگتر شدم و عقلم رسید از ننه بابام بدم میومد که چرا باید برای خوش گذرونی خودشون من و تو خونه با یه پیرزن و پیرمرد تنها میزاشتن
شدم سرکش و هرز هه الانم دوست دارم همون بلا رو سر تو در بیارم میدونی چرا
چون دوست دارم چون از دیدن درد کشیدن یه نفر لذت میبرم فقط درد کشیدن الا رو دوست ندارم ولی تو و بقیه برام هیچ اهمیتی ندارید هیچ میفهمی هیچ

با حرف هاش دلم براش سوخت اصلا فکر نمیکردم همچین سختی تو بچگی کشیده باشه ولی چرا من باید قربانی این زخم کهنه امیر سام بشم، گرد روی میز و کمی
جدا کرد و بعد دلا شد و یه نفس عمیق کشد، مثل بید میلرزدم  دندان هام از سرمای تنم بهم میخورد، چند دقیقه چشماش و بست و چند تا نفس عمیق کشید و بعدش مثل جن زده ها صاف نشست و یه نگاه چندش اور بهم انداخت
از روی صندلی بلند شد گام به گام بهم نزدیک شد تا دقیقا روبه روم قرار گرفت

مسیح

رسیدم کنار خونه سام از ماشین پیاده شدم و از لای شبکه های در اهنی نگاهی به حیاط انداختم که دیدم سگش و ول کرده، سوار ماشین شدم و رفتم فروشگاه و مقداری گوشت خریدم و به قسمت فروش سم رفتم و مرگ موش هم خریدم
دوباره راه افتادم وقتی رسیدم گوشت و اغشته به سم کردم از بالای در انداختم جلوش و شروع کرد به خوردن، خدا روشکر اثر کرد و سگ افتاد منم معطل نکردم و از در رفتم بالا خودم به حیاط رسوندم و دم برداشتم سمت در ورودی
دستگیره در و پایین دادم ولی قفل بود، به پشن ساختمان رفتم که در پشت هم قفل بود، تو فکر بودم چیکار کنم که صدای جیغ فروزان به گوشم خورد دیگه صبر جایز نبود برگشتم سمت در اصلی و گلدون سرامیکی کوچکی که کنار دیوار بود برداشتم و به شیشه زدم شکست قفل و از تو باز کردم و وارد شدم صدای جیغ و گریه بیشتر میشد به سمت صدا که بالا بود رفتم و در اتاق هارو باز کردم ولی خبری نبود در سومین اتاق و باز کردم که با صحنه ای که دیدم حالم عجیب
بد شد

نشست و دستش و انداخت زیر چونم که سرم و کشیدم عقب

نترس اگر راه بیای درد لذت بخشی و تجربه میکنی، میدونی دوست دارم از درد کشیدنت لذت ببرم تو هم سعی کن لذت ببری اگر ببینم پایه این وحشی بازی هستی برای همیشه میسی سوگولی البته الا همیشه ملکه منه

تو رو قران ولم کن غلط کردم، اشتباه کردم بزار برم، گوشش نمیشنید دستم و گرفت و مثل پر کاه بلندم کرد جیغ میکشیدم از ته دلم از خدا یاری میطلبیدم ولی هیچی پرتم کرد روی تخت اهنی اول دستام و بست بعد پاهام بعدش رفت و یه سیگار روشن کرد و اومد نشست کنارم پک عمیقی زد و بعد نگاهی به سر سیگار انداخت صورتش اورد جلو بوسه ای به صورتم زد و سیکار و کف دستم خاموش کرد از سوزشش همچین نعره ای زدم که
تمام قفسه سینه ام سوخت سیگار دوم و روشن کرد اینبار جای سوختگی روی دستم و بوسید و اومد سیگار و روی سینه ام خاموش کنه که در باز شد و سام به پشت کشیده شد فقط همین و دیدم، دیگه هیچی نفهمیدم

رفتم از اتاق روبه رو ملحفه ای برداشتم و انداختم روی فروزان دست هاش و باز کردم پاهاش و باز کردم و گوشی و از جیبم در اوردم و به میکاییل زنگ زدم،

بعد از چند لحظه جواب داد و صداش تو گوشی پیچید

الو مسیح تویی؟

سلام میکائیل خودمم

اتفاقی افتاده؟

اره میشه با یکی دوتا از بچه ها بیای خونه سام؟

این موقع؟ اول توضیح بده چی شده.

تو فقط بیا این عوضی و ببر تا فردا بیام ببینمت، فقط سریع بیا

باشه اومدم

اولین کاری که بعد از قطع کردن گوشی انجام دادم این بود که چند تا عکس از اون اتاق انداختم و فیلم گرفتم بعد دست و پای سام و بستم، یه پتو اوردم فروزان و با همون ملحفه ای که روش انداخته بودم روی پتو گذاشتم و مثل بچه ای که با پتو قنداق میشه دور فروزان پیچیدم که
هوشیار شد و لای چشمهاش و باز کرد، من و دید اول با شک ولی انگار مطمئن شد خودمم یه لبخند زد و دوباره از حال رفت، دلم خیلی سوخت بیچاره از استرس
و درد ناه باز گذاشتن پلک هاش و نداشت
یه دست زیر گردنش یه دست زیر زانوهاش انداختم و بلندش کردم و از اتاق اومدم بیرون دوباره روی زمین گذاشتمش
و در اتاق قفل کردم کلیدش و گذاشتم پایین در دوباره فروزان و بغل کردم و اهسته پله ها رو اومدم پایین وارد حیاط و بعد از در زدم بیرون به سختی در ماشین و باز کردم، فروزان و صندلی پشت گذاشتم که باز بیدار شد و با تعجب و ترس اطراف و نگاه میکرد ولی انگار نمیتونست چیزی بگه که من گفتم:
فروزان جات امن هست خب نگران نباش بخواب دیگه دست سام بهت نمیرسه، در ماشین و بستم و رفتم جلو و تکیه دادم به ماشین و منتظر ایستادم

فروزان

فقط یادم بود که یکی سام و از روی من بلند کرد و دیگه چیزی نفهمیدم تا زمانی که انگار از یه کابوس وحشتناک پریدم و خودم و تو ماشین دیدم با ترس اطرافم و نگاه کردم که چشمای کهربایی فرشته نجاتم ماندگار ترین تصویر ذهنم ثبت شد وقتی مطمئنم کرد که در امان هستم نفس راحتی کشیدم و چشمانم و بستم ولی با سوزش دستم پتویی که دورم پیچیده شده بود و کنار زدم و دستم و نگاهی انداختم خیلی دلخراش بود، انقدر دلم برای خودم سوخت که جای سوختگی و بوسیدم و توی دلم میگفتم:
تو خوب میشی ولی سوزش دلم هرگز،
به اطراف نگاه کردم که متوجه شدم هنوز
جلوی در خونه هستیم و مسیح تکیه داده بود به ماشین، پس چرا حرکت نمیکنه؟!
باز از ضعف بدنم داشت چشمانم بسته میشد که ماشین بزرگی کنارمون ایستاد.
دو مرد قد بلند کچل همراه با یه مرد دیگه ای که قد بلندی داشت ولی کوتاه تر از اون دو نفر بود، به طرف مسیح اومدن و بعد از کمی صحبت وارد خونه شدن

مسیح

منتظر ایستاده بودم تا برسن که زیاد
وقتی نگذشت و رسیدن ، تکیه ام و از ماشین گرفتم و با جلو اومدنشون سلام کردم که میکائیل گفت:

سلام مسیح، چی کار کنیم؟

سام بالا تو اتاق چهارم بستمش کلیدش هم پایین در ببرینش تا من فردا بیام پیشت، زنش حالش خوب نیست باید سریع تر ببرمش

باشه برو

سوار ماشین شدم و برگشتم که دیدم فروزان بیداره، فروزان خوبی؟

حالم و پرسید که به سختی لب زدم خوبم

سپردمش دست میکائیل، همین امشب که باهاش اومدم بیرون بهش هشدار دادم که اگر خطایی ازش سر بزنه میسپرمش دستش ولی اخطار من و جدی نگرفت ،
دیگه نمیزارم کوچکترین اسیبی بهت بزنه، الانم شرمنده ام که زود تر نرسیدم

فقط نگاهش میکردم، دست خودم نبود، حتی جون حرف زدن نداشتم، انقدر مرد باشعوری بود که درک میکرد روش و بر گردوند که دیدم اون دو مرد سام و اوردن بیرون و سام هم تقلا میکرد که از دستشون رهایی پیدا کنه ولی نمیتونست به جلوی ماشین که رسید تا ماشین مسیح و دید داد زد و گفت:

پدرت و در میارم مسیح، جبران میکنم کاری و که باهام کردی

دیگه نزاشتن بیشتر از این حرف بزنه و انداختنش تو ماشین و مسیح هم حرکت کرد، سرم و به شیشه تکیه دادم و به برفی که شروع به باریدن کرده بود نگاه میکردم، اسمون هم خونه دلش سرد شده بود مثل من که احساسم یخ زده شده بود، به اپارتمانش که رسیدیم اول خودش از ماشین پیاده شد و اومد در سمت من و باز کرد

کمکت کنم؟

سری به معنای نه تکون دادم و اومدم پیاده بشم که پاهای برهنه ام سرمای زمستون و به خودش جذب کرد، مسیح متوجه شد و گفت:

همین جا بشین الان بر میگردم، به داخل اپارتمان رفتم و کلید انداختم و وارد واحدم شدم به اتاق خودم و اماندا رفتم و کمد مخصوص کفش ها رو باز کردم و یه جفت از کفش های اماندا رو برداشتم و به پایین رفتم

مسیح اومد. در و باز کرد و کفشی و جلوی پام گذاشت، نگاهی کردم و اروم به پا کردم از پام یه شماره بزرگ بود ولی اهمیتی نداشت پتو رو بیشتر دور خودم جمع کردم و از ماشین پیاده شدم با پاهای بی جونم وارد اپارتمان شدم اسانسور نداشت و به پله ها نگاهی انداختم. چطوری این پله ها رو برم بالا نگاه درمانده ام بهشون بود که مسیح کنارم قرار گرفت

نگاهش به پله ها بود، انگار توان بالا رفتن و نداشت ولی با این حال اروم اروم قدم برداشت من جلوتر راه افتادم تا در و باز کنم

بلاخره رسیدم و وارد واحد شدم روی اولین مبل نشستم، که مسیح وارد اشپز خانه
شد

با توجه به اینکه زود تر از موعد کچ دستم و  باز کرده بودم و فشار زیادی هم بهش وارد کرده بودم درد گرفته بود از داخل جعبه کمک های اولیه مسکنی برداشتم و خوردم که یاد دست سوخته فروزان افتادم
باید می رفتم و پمادسوختگی تهیه میکردم، از اشپز خانه اومدم بیرون که دیدم به یه نقطه خیره شده و اشک میریزه

انگار حالا که احساس امنیت بهم دست داده بود تازه یاد این چند ساعت برام زنده شده بود، دلم داشت میترکید، به نقطه ای خیره بودم و اروم اروم اشک میریختم
اصلا حواسم به این نبود که نه روسری به سر دارم نه لباس پاره ای که زیر ملحفه و پتوی دورم پنهان بود به ظاهرم هیچ توجهی نداشتم، یاد حرف های سام افتادم که تو بچگی چه بلایی سرش اومده،
دلم براش میسوخت زندگیش به تباهی کشیده شده بود شاید اولین کسی که فهمیده چه بلایی سر این مرد اومده من باشم ولی کاری که باهام کرد نمیذاشت احساسی فراتر از دلسوزی نسبت بهش داشته باشم، با صدای مسیح به خودم اومدم

فروزان جاییت درد میکنه؟ میخوای بریم بیمارستان؟

پتو رو بیشتر دورم جمع کردم و با نگاهش یاد این افتادم که یعنی تو چه وضع بدی من و دیده، خجالت زده نگاه ازش گرفتم و شرمگین گفتم: نه خوبم
از صدای خراشیده ام، خودم متعجب شدم

در مقابل فروزان مخصوصا وقتی اشک میریخت ناتوان میشدم و احساس میکردم زانو هام سست میشن، دوست نداشتم اشک چشماش و ببینم زبانم حرف دلم و جلوتر از فرمان عقلم زد و گفت: پس دیگه اشک نریز باشه

از جمله اش تعجب کردم احساس گفتش
یه جوری بود نمیتونم توصیف کنم، سرم و پایین انداختم و چیزی نگفتم

سریع بلند شدم باید از محیط بسته خونه بزنم بیرون، چرا من اینجوری شدم، لعنت بهت مسیح، با اعصابی خراب از اپارتمان زدم بیرون و به دارو خانه رفتم بعد از گرفتن پماد سوختگی و دارو های لازم برگشتم

وقتی از خونه زد بیرون منم یکی از کوسن های مبل و برداشتم و کنار شومینه نشستم و ملحفه سفید و مثل شنل دور گردنم بستم و پتو رو هم تا روی سرم بالا اوردم و بعد دراز کشیدم و چشمام بستم ولی خواب به چشمای من حروم شده بود تا چشمام و میبستم یاد اون اتاق و حرکات سام و سوزش سیگار من و از خواب دنیا سیر میکرد

کلید انداختم و وارد واحد شدم که دیدم نیست، به اشپز خونه رفتم نبود در سرویس و زدم جوابی نشنیدم اومدم برم اتاق ها رو ببینم که دیدم کنار شومینه خوابه و دستی که سوخته بود بیرون از پتو بود رفتم باند و گاز استریل اوردم و نشستم کنارش فکر میکردم خوابه
اروم پماد و باز کردم و روی دستش کمی ریختم که  یک دفعه بلند شد نشست،
میخوام روی سوختگی دستت پماد بزنم
کاری باهات ندارم

نمیدونم چرا برای لحظه ای احساس کردم سام کنارم نشسته کمی خودم و جمع کردم و چشمام و بستم

فروزان من و نگاه کن اگر نمی خوای پماد نمیزنم

وقتی چشم باز کردم مطمئن شدم مسیح، میسوزه

پماد و که بزنی سوزشش میفته ، حالا اجازه میدی؟

دستم و بردم جلو خیلی اروم و با ارامش دستم و پانسمان کرد و به اشپز خانه رفت و با یه لیوان شربت اومد دوباره کنارم نشست

بیا این قرص و با این لیوان شربت بخور

میخوای بری؟ اگر بری سام میاد دوباره من و میبره

نه نمیرم همین جا میمونم

اخه بچه هاتون منتظرتون هستن

به جیمز زنگ میزنم فردا بیارتشون اینجا

دیگه سکوت کردم ولی نگران بودم که تنهام بزاره

میتونی بری تو اتاق من، تو کمد سمت چپ لباس های اماندا هست هرچی دوست داری بردار تنت کن تا راحت باشی

بغضم شکست و گفتم من.دیگه پیش شما ابرو ندارم، تا حالا هیچ نامحرمی من و تو این وضعیت ندیده بود، یعنی الان گنهکارم؟ اره من خطا کردم حرف پدرم و گوش نکردم، سام شد نصیبم این زندگی نکبت شد نصیبم

فروزان اروم باش خواهش میکنم، خدا شاهده من اصلا به هیچی توجه نکردم و فقط نجاتت برام مهم بود، ابروتم پیشم نرفت این و مطمئن باش و ازم قبول کن
، انقدر هم میدونم که تو این دنیا هرخطایی که انجام بدی تو همین دنیا مجازات میشی ولی قضیه تو فرق میکرده
پس این فکر هلی مزخرف و بریز دور
من و مثل برادرت بدون باشه؟

چقدر با حرفاش ارامش میده، انگار سبک شده بودم وقتی گفت من فقط به نجاتت فکر میکردم

حالا هم بلند شو برو هر چی خواستی بردار تنت کن

اخه...

بلند شو فروزان اینجوری معذبی منم معذب میشم

اروم بلند شدم و با قدم های اهسته
به سمت اتاق رفتم به در کمدی و که گفت و باز کردم که پر از لباس بود در کشو ها رو باز کردم و یه تنیک بافت اسین بلند ابی رنگ بود برداشتم و یه دامن و جوراب شلواری بافت هم بود برداشتم و تنم کردم، درسته مسیح کامل موهای من و دیده بود ولی دوست نداشتم دیگه با سر باز جلوش بگردم انقدر بین لباس ها گشتم تا بالاخره یه روسری کوتاه گیر اوردم و سرم کردم پتو لحاف هم برداشتم و اومدن بیرون، مسیح تا چشمم بهم افتاد
ایستاد و اسم اماندا رو به زبون اورد

اماندا، اوه خدایا ، فروزان من میخوام استراحت کنم شرمنده اگر کاری داشتی بهم بگو امشب من تو اتاق بچه ها میخوابم شما تو اتاق من

نه من یه بااشت بر میدارم و همین کنار شومینه  میخوابم

اخه اینجوری که نمیشه کمرتون درد میگیره

نه زمانی هم که اینجا بودم تو هیچ کدوم از اتاق ها نمیخوابیدم کنار شومینه گرم تره

باشه هر جور راحتی

یه پتو اورد انداخت رو زمین و یه پتو هم برای انداخت روم اورد، ممنونم

شب بخیر وارد اتاقمون شدم هنوزم خاطرات اماندا اینجا زنده بود به تک تک
عکس هاش نگاه کردم چقدر دلتنگش بودم قاب عکسش و از روی دیوار برداشتم وروی تخت دراز کشیدم مقابل صورتم گرفتم و صورتش و نوازش کردم، صورتش و بوسیدم دلتنگی عجیبی مثل همون زمانی که از دست داده بودمش بهم دست داد، وقتی فروزان لباس اماندا رو تن کرد انگار خودش زنده شده بود و مقابلم گرفته، اماندا خیلی بیمعرفت بودی
من و تنها گذاشتی و رفتی اگر الان بودی
محکم به اغوش میگرفتمت و لحظه ای
نمیراشتم سختی بکشی عشق من .

به اتش شومینه نگاه میکردم یاد امشب هرگز ازذهنم پاک نخواهد شد، سام مثل این شعله ها اتش زد هر چه رویاهای قشنگ زندگی بود اتش زد اعتماد من و به تمام مردان دنیا از همین لحظه به خودم قول میدم هرگز نه عاشق بشم نه دوست داشتن و تجربه کنم، درس میخونم و یه زندگی اری از هر گونه مرد برای خودم میسازم، خدا لعنتت کنه که عشق و باور
به زندگی و در کشتی، از خستگی و کوفتگی بدنم کم کم چشمام گرم شد و به خواب رفتم

مسبح

با صدای الارام گوشیم از خواب بلند شدم، باید میرفتم پیش میکائیل لباس برداشتم و یه حمام کردم بعد از اماده شدنم عکس اماندا رو دوباره روی دیوار قرار دادم و از اتاق بیرون زدم که دیدم پتو از روی فروزان کنار رفته و از سرما تو خودش جمع شده
اخه این هنوز بچه است چطوری عاشق شده و اواره؟! پتوش و روش انداختم و از در زدم بیرون گوشی از جیبم خارج کردم و به اوا با جیمز تماس گرفتم، الو جمیز سلام

سلام، مطمئنم کار داری که زنگ زدی!

دقیقا رفیق، لطفا با سارا برید دنبال بچه ها خونه مادرت و برشون دارین ببرین اپارتمانم ، فروزان هم اونجاست فقط اصلا حال مناسبی نداره به سارا بگو مواظبش باشه تا من بیام، غذا هم از بیرون میگیرم لازم نیست چیزی درست کنه

باشه، خیالت راحت

تو مسیر به میکائیل فکر میکردم، درجه دار ارتش بود ولی با مرگ دخترش توسط باند مافیا استعفا داد و یه گروه برای خودش تشکیل داد و حساب هر چی
خلاف کاره میرسه، من و سام هم تو یکی از مهمانی های بزرگی که کریسمس سه سال قبل یکی از دوستانم گرفته شد اشنا شدیم، کنار یه خونه قدیمی ماشین و پارک کردم و  پیاده شدم نگاهی به اطرافم انداختم و
زنگ ایفون و زدم جلوی دوربین قرار گرفتم تا من و ببینن که در باز شد و وارد راه رو شدم و در باز شد و وارد اتاق بزرگی شدم که میکائیل نشسته بود و بهم اشاره کرد کنارش بشینم

سام چی کار کرده؟

کامل براش توضیح دادم که بدون معطلی از اتاق زد بیرون و بعد از چند دقیقه سام و
اورد پیشم به دوتا از ادم هاش گفت:

دوتا از اون سگ ها رو بیارید اینجا
سام جلوم زانو بزن سریع

من کاری نکردم چرا اوردینم اینجا؟

الان مشخص میشه که چیکار کردی یا نکردی، خودت به تمام کارهات اعتراف میکنی

مسیح، میکائیل از جفتتون شکایت میکنم، دیشب که به خونه من تجاوز کردی و زنم و دزدیدی، منم که حسابی زدی الانم خودم و بزار پام و از این جا بزارم بیرون دهنتون و سرویس میکنم

خفه شو سام فقط خفه

دوتا ادم میکائیل همراه با دوسگ بزرگ سیاه اومدن که من از ترس خودم و جمع کردم سام که انقدر ترسید دو زانو روی زمین نشست و عقب عقب اومد کنار من و گفت:

این مسخره بازی ها چیه مسیح از خودتون در آوردین؟! مگه قتل انجام دادم

مسیح هرچی امضا و اثر انگشت ازش میخوای بگیر

برگه میخوام بنویسم و سام امضا کنه
دستور داد و برگه و خودکار و استامپ
اورد و منم برگه اعتراف کارهایی که با فروزان کرده بود و نوشتم و تو برگه دوم رضایت طلاق غیابی و نوشتم و دادم دست سام وقتی برگه ها رو خوند چشماش از حدقه زده بود بیرون و اومد پاره کنه که با اشاره میکاییل یکی از ادم ها زنجیر یکی از سگ ها رو شل کرد و سگ تا نزدیک سام پیش اومد که اون هم حساب کار دستش اومد
و سریع برگه ها رو امضا کرد و اثر انگشت زد و دوباره با اشاره میکائیل سام و بردن

خب مسیح به نظرت دیگه من با این چیکار کنم؟

فعلا تا رفتن ما از اینجا ازادش نکن، نهایت تا دو هفته دیگه که کریسمس هست، دستمزد زحمتت و حتماً حساب کتاب میکنم می ریزم به حسابت

نیاز نیست، همون بار که وکالتم و قبول کردی و رای دادگاه به نفعم شد کافی بود اینم به جبران اون

منونم فقط کتک نخوره چون ممکنه بیاد ایران و شکایت کنه برام بد میشه

باشه خیالت راحت، کافیه بهش الکل نرسه از صد تا کتک براش بدتره

فکر خوبیه این و موافقم

از اون خونه زدم بیرون و با خوشحالی به برگه های توی دستم نگاه کردم، داخل داشبورد ماشین گذاشتم و به سمت خونه حرکت کردم، اول به رستوران ایرانی که دفعه قبل با فروزان رفته بودم رفتم و سفارش غذا دادم

فروزان

اصلا دوست نداشتم از خواب بلند بشم ولی با صدای چرخش کلید توی در و صدای رز که داشت بلند میخندید چشم باز کردم و نشستم هنوز متوجه من نشده بودن ولی جیمز و سارا و رز و الیاس اومدن تو که با سلام من به خودشون اومدن، نگاه متعجبشون بهم بودکه سارا اومد کنارم نشست

سلام فروزان خوبی؟ چرا این شکلی شدی؟

سلام چطوری شدم؟

چشمات چقدر پف کرده؟ رنگت زرد شده؟
دستت چرا پانسمان شده؟

چیزی نیست سارا جان بچه ها رو دریاب
بعدا با هم حرف میزنیم

باشه عزیزم

سارا بچه ها رو برد اتاقشون تا لباسهاشون و عوض کنن که جیمز اومد روی مبل نشست و گفت:

کار اون عوضیه درسته؟

جیمز اصلا حوصله یاد اوری کار سام و ندارم خواهش میکنم چیزی نپرس

تو احمقی

این چرا اینجوری حرف زد؟ یه نگاه با اخم بهش کردم که اونم مستقیم نگاهم کرد و باز گفت:

چون زن همچین ادمی شدی، اون باعث شد عشق اولم و از دست بدم، چشمش دنبال دوست دختر من بود وقتی دید اون بهش پا نمیده و به من وفاداره اومد باهام شرط بندی کرد و اون برد و منم از تو احمق تر دو دستی البا رو تقدیمش کردم اونم برای یک شب، میدونی چیشد البا دیگه هرگز طرف من نیومد و رفت، هرچی دنبالش گشتم نبود، بعدش یه نامه رسید به دستم که نوشته بود دیگه من و نمیخواد و ازم متنفر

پس سارا؟!

سارا فرشته نجات من شد، تو دوران افسردگیم شد بهترین رفیقم و الانم بهترین همسر دنیا و البته تا چند ماه دیگه میشه بهترین مامان دنیا

با جمله اخرش خوشحال شدم و متعجب گفتم: داری پدر میشی جیمز!؟

بهم نمیاد؟

اصلا ولی سارا برازنده مادریه، خوشحال شدم جیمز خیلی، سارا و بچه ها اومدن بیرون که بلند شدم و به سارا گفتم:
سارا عزیزم مامان شدنت مبارک

جیمز فضول، ممنونم فروزان

بغلش کردم و بوسیدمش، سارا و جیمز
واقعا بهترین بودن، جیمز خیلی رک گو بود ولی لحنش ناراحت کننده نبود من واقعا احمق بودم که از تجربه بزرگترم پدرم استفاده کنم و حرفش و قبول کنم فقط احساس خودم مهم بود و حالا الان به این روز افتادم، با قرار گرفتن دستی روی لباسم حواسم و جمع کردم که دیدم رز دست میکشه بهشون و از حالت صورتش فهمیدم بغض کرده دستش گرفتم و گفتم:
رز عزیزم چیزی شده؟

این لباس مثل لباس مامانمه

من دیشب از پدرت اجازه گرفتم و تنم کردم

چرا؟ مگه خودت لباس نداری که لباس مامان من و پوشیدی؟

حالا به این بچه چی بگم؟ عزیزم لباس هام و خونه عموسام جا گذاشتم به خاطر همین مجبور شدم لباس مامان عزیزت و تن کنم  با بغض و اشکی که تو چشهاش جمع شده بود گفت:

مثل مامانم شدی؟ خیلی شکل مامانمی، ولی مامان من فقط مامان منه

درسته عزیزم هیچ کس مثل مامان ادم نمیشه، منم قول میدم لباسم بیارم و سریع لباس مامان شما رو دربیارم باشه

اشکالی نداره تنت باشه فقط اجازه میدی کنارت بشینم و لباس مامانم و بو کنم؟

رز عزیزم، تو خیلی دختر باهوشی هستی، مطمئنم مامانت بهت افتخار میکنه

اگر قول بدی فقط دوست من و الیاس باشی منم دوستت میشم

قول میدم، اومد کنارم نشست و سرش و گذاشت روی بازوم و چند نفس عمیق کشید، دست انداختم دور شونه هاش و
کشیدمش تو بغلم و سرش و گذاشتم رو سینه ام، رز تو اغوش من برای بی مادریش اشک میریخت منم بغضم شکست و همون جوری که تو بغلم بود به سختی بلند شدم و بردمش تو اتاقشون و نشستم روی تختش و هر دو گریه میکردیم، من به بهونه زندگی از دست رفته ام و دلتنگی خانوادم، رز هم برای دلتنگی مادرش

مسیح
غذا ها رو گرفتم و داخل ماشین گذاشتم و یادم افتاد برم و دوباره لباس های فروزان و بیارم چه حکایتی شده ساک این زن که اواره بین خونه من و سام در چرخشه، پام و گذاشتم رو گاز ماشین و خودم و رسوندم به خونه سام کلیدی که اون روز از خدمتکار خونش گرفته بودم همراهم بود داخل شدم و به اتاق ها رفتم تا دیدم چمدون های فروزان تویکی از اتاق هاست، در یکیش هم باز بود و بستمش و اوردمشون پایین، و راهی اپارتمانم شدم
وقتی رسیدم به جیمز زنگ زدم بیاد پایین کمکم که اومد و باهم ساک ها و غذاها رو بردیم بالا وارد واحد که شدم دیدم سارا و الیاس دارن خونه سازی درست میکنن، سلام کردم که الیاس پرید بغلم و یواش کنار گوشم گفت:

بابایی، رز خیلی گریه کرد

چرا بابایی؟

نمیدونم الان تو اتاق هستن

الیاس و گذاشتم زمین و به طرف اتاق بچه ها رفتم، لای در و اروم باز کردم که دیدم رز تو بغل فروزان

لای در باز شد و قامت مسیح هم نمایان سلامی با سر کردم که اومد و بهمون نزدیک شد و جلوی پام نشست دست دارز کرد رز و بگیره که اهسته گفتم: اجازه بده تو بغلم باشه

اخه چی شده؟

بهتون میگم اجازه بدین ارامش بگیره

بدون حرفی از اتاق اومدم بیرون و
به سارا گفتم: چیشده سارا یکی توضیح بده؟

مسیح جان اروم باش، رز با دیدن لباس اماندا تو تن فروزان دلتنگ مادرش شد همین

دلم برای دخترم سوخت، تو اوج کودکی و شناختش از مادر، تنها شد و طعم بی مادری و چشید و این بدترین حادثه برای

تیم تولید محتوا
برچسب ها : manomasih
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 1.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 1.0   از  5 (1 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

پنجمین حرف کلمه nkczor چیست?