من و مسیح 5 - اینفو
طالع بینی

من و مسیح 5

سارا که نمیفهمیدچطوری غذا بخوره همش میگفت:

جیمز من هروز باید از این غذا ها بخورم خیلی خشمزه است، برام بگیر

چشم خانم شکمو

با شوخی و خنده جیمز اون روز هم گذشت و مسیح و بچه ها پیشم موندن
و قرار شد تا برگشتمون به ایران
کنار هم زندگی کنیم، یک هفته گذشت که رز از پدرش خواست ببرتش استخر، مسیح
به خاطر من خیلی مخالفت کرد ولی با اصرار زیاد رز مسیح با میکائیل صحبت کرد وما رو همراه با سارا به استخر شخصی برد سارا و رز سریع وارد استخر شدن ولی من نشستم و نگاهشون میکردم که رز اب پاشید بهم و گفت:

فروزان بیا تو اب دیگه

نه عزیزم من راحتم

خب بابا به خاطر تو گفت بیایم اینجا

فروزان بیا دیگه اصلا ببینم شنا بلدی یا نه؟

سارا میترسم دوربین داشته باشه

نه نداره بیا، زود بیا تو اب

اطراف و نگاهی انداختم وقتی مطمئن شدم از دوربین خبری نیست لباس شنایی که سارا برام اورده بود و تن کردم و پام و داخل اب گذاشتم که رز و سارا دستم و گرفتن و انداختن داخل اب، خیلی خوش گذشت و رز همش میگفت:

خاله فروزان تو هیکلت مثل باربی هست

بعد از دوساعتی که حسابی شنا کردیم لباس پوشیدیم و منتظر مسیح شدیم و اومد دنبالمون، رز و حسابی پوشوندم تا سرما نخوره، سوار ماشین شدیم و اول سارا رو رسوندیم بعد ما هم اومدیم خونه وارد اپارتمان که شدیم که مسیح رو به رز گفت:

چه خبر بابا خوش گذشت؟

وای بابایی نمیدونی چقدر خوش گذشت،
تازه خاله فروزان هیکلش مثل باربی من میمونه خدا کنه منم بزرگ شدم هیکلم همین شکلی بشه

وای این داره حیثیت من و به باد میده،
مسیح هم دیگه دید دخترش الان کلا همه دار و ندار من و لو میده گفت:

رز بابا قرار شد شما درسای امروزت و بعد که اومدی بنویسی، الانم برو بشین سر درست

رز ولی کوتاه بیا نبود و اومد جلوم ایستاد و گفت:

خاله بهم از الان یاد بده چی بخورم چقدر بخورم که شکمم مثل تو تخت بشه

باشه حالا برو دیگه تو اتاقت، وای دیگه روم نمیشد تو صورت مسیح نگاه کنم،
مسیح هم سرش پایین بود و قرمز شده بود، منم رفتم تو اتاق پیش رز و بهش گفتم:

عزیزم دیگه در مورد هیکل من به پدرت یا هر مرد دیگه ای هیچی نگو

چرا؟

من دوست ندارم کسی بدونه که هیکل من چه شکلیه، ببین من همیشه جلوی پدرت و جیمز پوشیده میگردم

باشه ببخش من نمیدونستم

صورتش و بوسیدم ولی اصلا روم نمیشد برم بیرون تا اینکه الیاس اومد تو اتاق و گفت:

خاله بابا کارت داره

روسریم و بیشتر کشیدم و جلو و لباسم و مرتب کردم

از اتاق زدم بیرون .
با من کار داشتین؟

بیا بشین

نشستم که گفت:

من تمام مدارک و چند روز پیش برای یکی از دوستانم تو ایران فکس کردم، چون ادم سرشناسی هست تونسته کار و سریع پیش ببره و دادگاه دستور طلاق و صادر کرده حالا هر جور که تو مایل باشی پیش میریم یعنی اگر دوست داری همین جا هم اخوند هایی هستن که صیغه طلاق و جاری کنن و بریم پیششون اگر هم دوست داری صبر کن بریم ایران

باشنیدن این خبر به قدری خوشحال شدم که گفتم: ممنونم مسیح، خیلی خوبی خیلییی

شرمنده ام نکن دیگه خانم باربی

با حرفش سرم و پایین انداختم و لب گزیدم از دست رز

حالا خجالت نکش و جواب من و بده، چیکار کنیم

چی بگم هر جور صلاح شما باشه

امروز که گذشت فردا صبح اماده شو با هم بریم

پس بچه ها رو چیکار کنیم

میبرمشون پیش جولیا

این مدت خیلی برای من زحمت کشیدین واقعا ممنونم، امیدوارم بتونم جبران کنم

وظیفه انسانیم بوده

میتونم به پدرم خبر بدم

من قبل از اینکه این خبر و به شما بدم با پدرت صحبت کردم

یه نفس عمیق و راحت کشیدم و سوالی که چند روز درگیرش بودم و ازش پرسیدم
ببخشید میتونم بپرسم سام الان کجاست و چطوری تونستی رضایت ازش بگیری؟

برات مهمه که بدونی کجاست؟

نه ولی متعجبم از این که خبری ازش نیست

پیش میکائیل اون نمیزاره تا زمانی که ما لندن هستیم ازاد باشه و الانم در حال ترک مواد الکلی هست

جدا؟! اگر ترک کنه اخلاقش خوب میشه؟

اگر اخلااقش خوب بشه و بخواد باهاش زندگی کنی چه تصمیمی میگیری؟

هرگز نمیتونم ببخشمش، و هرگز اشتباهم تکرار نمیکنم

پس عاقل شدی

اره ولی تاوان سختی و برای رسیدن عقلم دادم

پس از این به بعد برای هر کاری و تصمیمی از عقلت استفاده کن

شما الا رو میشناسی؟

اره چطور؟

کیه؟

دوست دختر سام

اهی به خاطر زندگی بر باد رفته ام کشیدم و گفتم: کاش با همون ازدواج میکرد، کاش هیچ وقت من یه اجبار برای زندگیش نبودم، شروع کردم به گریه کردن بلند شدم و به اشپز خانه پناه بردم و کف سرامیک ها نشستم و گذاشتم اشک هام راه خودشون و پیدا کنن

نمیدونم چرا دیدن هربار چشمای اشکیش دلم و به اتش میکشید من فقط این حس و به اماندا داشتم ولی در مورد فروزان هم همین طور، حتی انقدر حسم اوج میگرفت که دوست داشتم به اغوشم بگیرمش و آرومش کنم ولی نمیشد
به خاطر اینکه صدای هق هقش اذیتم نکنه وارد اتاقم شدم و در و بستم

اونشب هم گذشت و فردای اون روز با مسیح رفتیم مسجدی که در محله ای دور
از محل زندگی فعلی مسیح بود، حدود یکساعتی با ماشین تو مسیر بودیم که به محله ای رسیدیم که اکثر خانم ها روسری و لباس پوشیده تنشون بود، اینجا کجاست؟

اینجا محله مسلمان نشین لندن، رسیدیم پیاده شو بریم

از ماشین پیاده شدیم و مسیح مدارک و از ماشین برداشت و سمت یه ساختمان که شبیه به حسینه ها بود رفتیم داخلش خیلی شیک و تمیز بود جلوی دری قرار گرفتیم و در زدیم بعد از بفرمایید کسی که داخل بود وارد اتاق شدیم که سه تا اخوند پشت سه تا میز نشسته بودن که تا ما وارد شدیم به احتراممون بلند شدن که مسیح مدارک و سمت میز اول برد و بعد از بررسی امضا شد و یکی از همون روحانی ها گفت:

خب خانم فروزان کیانی ، شما صحبتی ندارید ؟

نه حرفی ندارم، شروع کرد و خطبه طلاق و خوند با هر کلمه عربی که میگفت دلم برای بخت سیاهم بیشتر اتیش میگرفت
مگه چند سالم بود هجده سال، مگه چقدر زندگی کردم در مقابل عشق من به سام، حیف روزایی که عاشقانه دوستش داشتم حیف کلام های پدرم که خرج من کرد تا پشیمون بشم از تصمیم ولی خریت من تمومی نداشت الان این شد سرنوشتم.
خطبه طلاق که خونده شد و تمام شد، برگه هایی رو بهم دادن و امضا کردم

مسیح

لرزش دستش موقع امضا زدن نشون دهنده حال بدش بود، نتونستم عقب بایستم و فقط تماشاگر باشم رفتم جلو کنارش ایستادم و گفتم: حالت خوبه فروزان؟ یه نگاه درمونده بهم انداخت
و امضای اخر و زد که برگشت و چشماش برای لحظه ای بسته شد و زانوهاش که خم شد نذاشتم بیفته و گرفتمش یکی از همون آقایون سریع بلند شد و صندلی رو پشتش گذاشت و نشوندمش رو صندلی
به صورتش نگاه کردم که شهد عرق روی صورتش پر بود دستمالی برداشتم و عرق صورتش و گرفتم، هول شدنم برای انجام این کارها دست خودم نبود،اب قندی و اوردن و خودم جرعه جرعه بهش دادم خورد تا کمی رنگ صورتش برگشت
خوبی؟

بریم از اینجا

باشه الان میریم بزار مدارک و بگیرم بریم

حالم خیلی بد بود فضای خفه کننده ای بود احساس میکردم دیوارها داره بهم فشار وارد میکنه و راه نفسم و میبنده

باهم از اون مکان زدیم بیرون ولی من نزدیک به فروزان راه میومدم چون میترسیدم دوباره حالش بد بشه، در ماشین و باز کردم و اول فروزان نشست
بعد من پشت فرمان نشستم و به اولین کافه ای که سر راهم بود رفتم و یه بستی براش گرفتم تا کمی از افت فشارش جلو گیری کنه

مسیح از ماشین پیاده شد و به سمت کافه ای حرکت کرد این دیگه این جا چی میخـواد؟ سرم و به صندلی تکیه دادم و چشمام و بستم

بعد از گرفتن بستنی اومدم و در ماشین و باز کردم نشستم که دیدم چشماش بسته است، فروزان بیداری ؟

بله بیدارم

بیا این بستنی بخور ضعفت و کم میکنه

من الان میل ندارم ممنونم، خودتون بخورید، صبحانه ام نخوردین

بگیر بخور

با تشکری ازش گرفتم و چندتا قاشق ازش خوردم ولی دیگه اصلا میلی نداشتم بخورم ، ممنون خیلی خوب بود، بقیه اش و کجا بریزم دور؟

یه نگاه به کاسه بستنی انداختم بیشترش مونده بود و از گوشه اش خورده بود، دور ننداز الان یه جا پارک میکنم بقیه اش و خودم میخورم

نه این دست خورده منه کثیف شده

تو چیکار داری من میخوام بخورم

قاشق نداری که ؟!

ماشین و پارک کردم و ظرف بستنی و از دستش گرفتم و شروع کردم به خوردن، نمیدونم چرا بدم نیومد و خیلی راحت تا اخرش و خوردم که دیدم فروزان سرش و خم کرده و داره با چشمای متعجب و گرد شده اش نگاهم میکنه که گفتم:
خیلی خشمزه بود کاش دوتا میگرفتم

قاشق من دهنی من بود!!!

من بد دل نیستم

یعنی قاشق و لیوان هرکسی که دهنیش باشه رو استفاده میکنی؟!

همه رو نه دیگه، انقدر گند نیستم، دیگه هم سوال نپرس الان حوصله ام و سر میبری، یه اخم الکی کردم که دیگه اینجوری نگاهم نکنه

شونه ای بالا انداختم و به جاده چشم دوختم که با دیدن بارش برف ذوق زده شدم، اخجون داره برف میاد

برف دوست داری؟

خیلی، تهران که چند ساله زیاد برف نمیاد ولی بچه که بودیم برف که میومد پدرم پایه برف بازی با ما بود انقدر ذوق میکردیم و ادم برفی درست میکردیم که رد خور نداشت سرما نخوریم، کاش روزهای زندگیم برگرده به همون روزا

منم با رز و الیاس هرسال که برای کریسمس میایم حتما ادم برفی درست میکنیم، البته خونه جولیا، چون حیاط خونه اشون بزرگه، البته امسال با وجود شما فکر کنم بیشتر خوش بگذره

من خونه مادر بزرگ بچه ها نمیام

متوجه ام جولیا اون روز برخورد خوبی با تو نداشت

نه به خاطر اون روز، فقط به خاطر اینکه دوست ندارم تو جشن خانوادگیتون یه غریبه ای مثل من حضور داشته باشه

از این حرفش ناراحت شدم و گفتم:
فروزان یعنی تو بعد از این مدت هنوز احساس غریبگی با ما داری؟ درسته هیچ جای دنیا من مهمان نوازی ایرانی ها رو ندیدم ولی هم من هم خانوادم سعی کردیم با ما غریبه نباشی

تو روخدا از من به دل نگیرین، مهربونی که شما و جیمز و سارا در حق من کردین شاید هم وطن من درحقم انجام نمیداد و من من مدیون شما سه نفر تا اخر عمرم هستم، مسیح از من ناراحت نشو ،
اصلا هر چی شما بگی

پس اگر میخوای ناراحت نشم هر کجا که من گفتم با من و بچه ها میای او کی؟

او کی

افرین حالا شدی یه خانم حرف گوش کن

یک هفته بعد

فروزان

امروز با مسیح و رز و الیاس از انباری اپارتمانش وسایل تزیینی درخت کریسمس و اوردیم تا مسیح بره و درخت کاج کوچکی و تهیه کنه و بیاره، گوی های طلایی و قرمز و سبز و با دستمال پاک کردم داخل یه سبد گذاشتم بعد ستاره بزرگ طلایی که رز میگفت بالای درختچه میزارن و اماده کردیم، کاغذ های رنگی براق و جوراب های قرمز با عکس پاپا نوئل که روی شومینه تزیین کردیم
با چرخش کلید به در فهمیدم مسیح اومد
شالم و کشیدم جلو دستی به لباسم کشیدم که با یه درختچه کاج خیلی خوشگل وارد شد منم مثل بچه ها شروع کردم به دست زدن ، درختچه رو کنار شومینه جای داد و گفت:

اینم از این میسپرم دست شما خانم کوچک که بیشتر از بچه ها ذوق زده شدی

از خجالت سری پایین انداختم که از کنارم گذشت و اهسته گفت: خجالت به صورت شیطونت نمیاد، خانم باربی

ای وای این چرا همچین میکنه با من!! با کلمه اخرش بیشتر خجالت کشیدم و سرم و پایین انداختم، به سمت اتاقش رفت و قبل از این که در و ببنده گفت:

من میخوام یکم استراحت کنم لطفاً سر و صدا نکنید

چشم بابا جون

برام عجیب بود وقتی مسیح گفت سر و صدا نکنید این دوتا بچه انقدر اروم و بی صدا بازی میکردن تا پدرشون راحت استراحت کنه، منم شروع کردم درخت و تزیین کردم

مسیح

روی تخت دراز کشیدم، زیاد خسته نبودم فقط به خاطر این که فروزان راحت باشه ،
برعکس خیلی از خانم ها که وقتی به ازادی میرسن کامل حجابشون و بر میدارن ولی فروزان برعکس بود لباسش همیشه پوشیده و یا شال یا روسری به سر داشت و این من و بیشتر مطمئن میکرد که خیلی پاک و بی الایش هست
مثل اماندای من

فلش بک

وقتی رز یک سالش بود با یه خانم مسلمان دوست شد و مسیر زندگیش و عوض کرد و مسلمان شد و برای تحقیق بیشتر به کشور های اسلامی زیادی سفر کرد و بعد از تحقیق های فراوان مسلمان شد و فقط من میدونستم چون مادر و پدرش و کل خانواده مخالف با این بودن که کسی به دین اسلام روی بیاره وقتی مهمانی میرفتیم شالی سر می انداخت که با پرسش های زیادی روبه رو میشد و تصمیم گرفت دیگه به هیچ مهمانی نره
و یه روز بهم گفت: که به ایران بریم و پیش خانواده من زندگی کنیم منم اول مخالف
بودم چون اینجا از همه امکاناتی برخوردار بودیم، منم وکالتم و داشتم ولی دیگه با اصرار زیادش به ایران رفتیم و منم چون کارم وکالت بود باید دوباره یک سری از درس های اسلامی و میخوندم تا با قوانین کاملا اشنا باشم، اماندا هر روز خوشحال تر و سر زنده تر میشد ولی کافی بود پدر و مادرم میفهمیدن که اماندا مسلمان شده قطعا طردمون میکردن، به خاطر همین اماندا هم جلوی خانوادم چیزی و بروز نمیداد خیلی به من هم اصرار می کرد مسلمان بشم ولی من زیر بار نمیرفتم چون از رفتار خیلی از ادم های به ظاهر مسلمان شاکی میشدم و اعتقادم بر این بود که انسانیت مهمترین اصل در هر جامعه ای است، روزهامـون به خوبی میگذشت چند سالی گذشت تا اینکه
اماندا الیاس و باردار شد، حال خوشی تو بارداری نداشت برعکس زمان رز که خیلی بارداری خوبی و گذروند ولی برای الیاس بیشتر بیمار بود تا اینکه الیاس به دنیا اومد، دوماهی بعد از زایمان خوب بود
خدا روشکر میکردم که حال خانوادم مخصوصا اماندا خوبه، ولی این خوب بودن کوتاه بود و اماندا لاغر میشد و رنگش روز به روز پریده تر تا اینکه به دکتر بردمش و بعد از ازمایش های مختلف فهمیدیم سرطان مغز و استخوان داره و انقدر پیشرفت کرده که کار از کار گذشته
خودش نذاشت شیمی درمانی بشه و تحت عمل های مختلف قرار بگیره همیشه میگفت دوست ندارم زشت از دنیا برم، تو چندماه اخر عمرش هر جور بود خودش و سرحال جلوه میداد و شاد زندگی میکرد، تا یه شب خوابید و دیگه بیدار نشد، وقتی به خودم اومدم بالشت زیر سرم از اشک هام خیس بود نشستم
و لباس هام و برداشتم و به حمام رفتم تا کمی حالم بهتر بشه

فروزان

کارم که تموم شد به عقب رفتم تا از دور به شاهکارم نگاه کنم، وقتی نگاهم و به درخت دوختم، دستی برای خودم زدم و به خودم گفتم: ترشی نخورم یه چیزی میشم به به افرین فروزان دمت گرم چی ساختی، کی بودی تو،دست ننه ام درد نکنه که با این دختری که پرورش داده، از هر انگشتش یه هنر میباره در حال تعریف از خودم بودم که
صدای مسیح از پشتم شنیدم

تعریف کردن از خود خرجی نداره فروزان خانم،البته بگم عالیی شد ممنونم

وای شما از کجاش و شنیدی؟

همش و مخصوصاً دست ننه ات درد نکنه

ابروم رفت، خدایا چرا من همیشه بلند فکر میکنم ای خداااا

حالا اشکالی نداره من خودیم پیش غریبه ها بلند فکر نکن

اقا مسیح،خواهشا خجالتم ندین

اخه قیافت موقع خجالت کشیدن دیدن داره

سکوت بهتر بود بقیه وسایل اضافه رو جمع کردم و ریختم داخل یه جعبه گذاشتم کنار تا مسیح ببره بزاره تو انباری که الیاس اومد پیشم و گفت:

خاله من خیلی گشنمه

بیا بریم با هم غذا درست کنیم

اره بریم با الیاس به اشپز خانه رفتم و نشوندمش رو صندلی سیب زمینی برداشتم و پوست کندم و خلالشون کردم و شستم و شروع کردم به سرخ کردن

خاله تو بچه نداری؟

با سوالش به فکر بارداری نافرجامم افتادم و گفتم: نه خاله بچه ندارم ولی خواهر و برادرم بچه دارن

دوستشون داری؟

خب معلومه خیلی

از منم بیشتر ؟

اومدم روبه روش و خودم وهم قد باهاش کردم و گفتم: فکر کنم تو رو از همه بیشتر دوست داشته باشم

جدی میگی؟ یعنی اگر من بهت بگم مامانم بشی قبول میکنی؟

عزیزم، اخه من به یه بچه چهار ساله چی بگم، دستی به موهای لخت و بورش کشیدم و گفتم: من که نمیتونم مامانت بشم ولی قول میدم بشم بهترین دوستت

پس قول مردونه بده

قول مردونه، بوسه ای روی صورتش زدم و رفتم سراغ اشپزیم و الیاس هم شروع کرد به شعر خوندن که مسیح و رز هم به ما پیوستن و شروع کردن به خوندن شعر، مسیح روی میز میزد و رز و الیاس هم دست میزدن و میخوندن
Oh, jingle bells, jingle bells

صدای جرنگ جرنگ زنگ ها، صدای جرنگ جرنگ زنگ 

Jingle all the way 

صدای جرنگ جرنگ کل راه (همه جا) 

Oh, what fun it is to ride 

اوه، چه جالب است سواری 

In a one horse open sleigh 

سوار بر یک سورتمه تک اسبه و رو باز 

Jingle bells, jingle bells

صدای جرنگ جرنگ زنگ ها، صدای جرنگ جرنگ زنگ 

Jingle all the way

صدای جرنگ جرنگ کل راه (همه جا) 

Dashing through the snow

به تندی از وسط برفا رد میشیم

On a one horse open sleigh

سوار بر یک سورتمه تک اسبه و رو باز

O’er the fields we go

از جاهایی که رد میشیم

Laughing all the way

همه جا صدا خندس

از خنده های ته دل بچه ها منم میخندیدم،
میز و چیدم و سیب زمینی سرخ شده همراه با ناگت های مرغ و داخل ظرف ریختم و روی میز گذاشتم که الیاس به مسیح گفت:

بابا من به خاله فروزان گفتم: مامانم بشه ولی گفت: فقط دوستت میشم، اگر فقط دوستمون باشه که همیشه پیشمون نمیمونه حالا بیا تو بهش بگو مامانم بشه اینجوری همیشه پیش من میمونه

رز: چی میگی الیاس، فروزان فقط یه دوست خوب برامون میمونه نه مامان، ما فقط یه مامان داریم اونم الان پیش فرشته هاست

الیاس: من مامان میخوام من دوست دارم مامان داشته باشم میفهمیییی
الیاس با گریه از پشت میز بلند شد با دو به طرف اتاقش دوید که مسیح دستی به پیشونیش کشید و از پشت میز بلندش و به طرف اتاق بچه ها رفت که رز گفت:

خاله فروزان دیشب که میخواستیم بخوابیم همین حرف و الیاس بهم گفت ولی من بهش گفتم که شما فقط یه دوست خوبی برای ما

اره عزیزم من فقط یه دوست خوبم برای
شما دو نفر، ولی الیاس هنوز خیلی کوچیکه باید باهاش مدارا کنی و با تندی باهاش حرف نزنی

خب باید بفهمه که ما فقط یه مامان داشتیم دیگه

چی بگم عزیزم ولی طفلک الانم گشنه بود

نگران نباش الان بابا خودش ارومش میکنه
به غذا ها نگاه میکردم که مسیح صدام زد

فروزان، یه لحظه میای اینجا

بلند شدم و رفتم روبه روش قرار گرفتم که اروم گفت:

الیاس با من حرف نمیزنه میگه خاله فروزان بیاد پیشم

باشه

فقط گیر داده بشی مامانش، خودت یه جوری باهاش صحبت کن که..

نگران نباشید ، وارد اتاق شدم که دیدم الیاس گوشه ای نشسته و داره گریه میکنه، رفتم کنارش نشستم و گفتم:
اقا الیاس زیر قولش زد مگه نه؟

دوست داشتم، من مامان میخوام

اگر من تو رو مثل یه مامان که بچه اش و دوست داره دوست داشته باشم دیگه گریه نمیکنی؟

یعنی بشی مثل مامان برام

اره عزیزم، ولی باید بین خودمون بمونه اگر بفهمم به رز بگی ازت ناراحت میشم

دوستت دارم فروزان جونم، دوست دارم بهت بگم مامان؟

نه عزیزم

خب وفتی رز و بابا نبودن یا یواشکی بهت بگم مامان

اصلا نمیدونستم باید چی بگم و چی کار کنم به ناچار سری تکون دادم و از اتاق زدیم بیرون

مسیح

وقتی فروزان رفت تو اتاق پشت در ایستادم تا به حرفشون گوش بدم، الیاس بچه بود و نیاز به محبت مادری داشت به خاطر همین خیلی زود به فروزان دلبسته شده بود و این اصلا خوب نبود فقط امید وار بودم فروزان بتونه الیاس و قانع کنه و قضیه تموم بشه ولی با حرف الیاس و قبول کردن فروزان که یواشکی مامانش باشه، خونم به جوش اومد، فروزان نباید برای اروم کردن الیاس موافقت میکرد، وای باید سکوت میکردم تا بچه ها که خوابیدن با فروزان صحبت کنم، به سمت اشپزخانه رفتم و پشت میز نشستم
کلا اشتهام از بین رفته بود، هر روز مشکلات بچه ها بیشتر میشد و من هم ناتوان تر در برار خواسته های روحی و روانیشون بودم

فروزان

غذا رو در سکوت کامل خوردیم و مسیح نذاشت من ظرف ها رو بشورم و خودش شروع کرد به شستن منم که دیدم کاری ندارم رفتم و نشستم تو پذیرایی و بازی بچه ها رو نگاه میکردم که گوشیم زنگ خورد، از روی میز برش داشتم که دیدم سارا ست
الو سارا

سلام فروزان، میای بریم خرید؟

خرید چی؟

میخوام برای جشن برای جیمز و خانوادم هدیه بخرم

کمی فکر کردم و گفتم:باشه من باید بیام با شما بریم

نه خودم میام دنبالت با ماشین جیمز

رانندگی برات خطر نداشته باشه؟

نه مشکلی نیست،پس تا ساعت سه بیا پایین

باشه ممنونم، بای
به ساعت نگاه کردم و دو سی دقیقه رو نشون میداد، بلند شدم و رفتم سراغ ساکم که تو اتاق بچه ها بود و لباسم و عوض کردم و از اتاق زدم بیرون که مسیح با دیدن لباس بیرونم سوالی نگاهم کرد و گفت:

کجا؟

سارا داره میاد دنبالم میخواد خرید کنه

جیمز هم هست؟

نه فقط من و سارا

پس شما نمیشه بری

چرا؟

امانتی، نمیتونم بزارم تنها بری

تنها نیستم،سارا هم هست

زنگ بزن بگو نمیری

خواهش میکنم،حوصله ام سر رفته

شب با بچه ها میبرمتون بیرون

توروخدا بزار برم

نه نمیشه فروزان اصلا تو نمیخواد زنگ بزنی به سارا خودم الان تماس میگیرم میگم

با ناراحتی به اتاق بچه ها رفتم و با حرص پالتو از تنم در اوردم و زدم به چوب لباسی و همون جا نشستم رو زمین ، انگار بابامه یا صاحب اختیارم، یعنی چی اخه ادا شو در اوردم و کمی صدام و بم کردم و گفتم:
(نمیشه بری) اه اه اه

خانم ناراحت پاشو پایین سارا منتظرته

صداش و که از پشت در شنیدم با کف دست کوبیدم تو سرم، خاک بر سرت فروزان بازم سوتی دادی ولی چطور شده که راضی شد؟

مسیح

به سارا زنگ زدم و گفتم نمیزارم فروزان بیاد که با خواهش و تمنا با شرط اینکه نهایت تا سه ساعت دیگه خونه باشن راضی شدم،فهمیدم از دستم ناراحت شده نزدیک در اتاق ایستادم که صداش و شنیدم که ادای من و در اورد خندم گرفته بود کم از رز نبود، در زدم و گفتم:«خانم ناراحت پاشو سارا منتظرته» رو به روی در
نشستم و الکی روزنامه دستم گرفتم که مثلا سرم تو روزنامه است تا ببینم وقتی اومد بیرون قیافش چه شکلی میشه

فروزان

دوباره پالتوم و تنم کردم ولی روم نمیشد از در بزنم بیرون لای در و باز کردم که دیدم خدا روشکر داره روزنامه میخونه کیفم و برداشتم و کمی پول از ساک هم داخلش گذاشتم و رفتم بیرون، سریع گفتم:
خداحافظ، که با صداش ایستادم

میشه با همون صدای من خداحافظی کنی؟

این میخواد من و بکشه با مچ گیری هاش
اقا مسیح من برم سارا منتظرمه

تا نگی نمیزارم بری، جدی میگم

چرا دوست دارین من خجالت زده بشم؟

اخه تقلید صدات محشره

وقتی دیدم خیلی  راحت و ریلکس حرف زد پس منم کم نیاوردم و صدام و بم کردم و گفتم:( رخصت دادش)

از لحن لاتی که حرف زد خنده ام گرفته بود و نمیتونستم جلوی کش اومدن لبم بگیرم ، اخمی توام با لبخند روی چهره ام نشوندم و گفتم:(فرصت خانم باربی)

نه انگار داداشمون مثل خودم باحال از اب در اومد، ولی پرو منم یه خنده کردم و کفش پوشیدم و زدم بیرون و سوار ماشین سارا شدم که گفت:

چرا انقدر دیر کردی؟

چیکار کنم اقای وکیل اجازه نداد بیام

فروزان مسیح به من زنگ زده که سه ساعت بیشتر وقت ندارید ، من تا حالا مسیح و انقدر جدی ندیده بودم

حالا کجا میخوای بری؟

یه مرکز خرید، امسال میخوام خودم برای جیمز کادو بخرم

راه افتادیم به سمت مرکز خرید وقتی رسیدیم ماشین و پارک کرد و هردو پیاده شدیم و وارد پاساژ شدیم، سارا راحت خرید میکرد اولین چیزی که خوشش میومد سریع میخرید، منم به فکرم رسید که برای تشکر از مسیح هدیه ای برای همشون بخرم، از مغازه اسباب بازی فروشی رد شدیم که به سارا گفتم:
میشه بریم داخل مغازه؟

اره عزیزم

وارد مغازه شدم و یه عروسک خیلی ناز و شیک برای رز و یه ماشین کنترلی برای الیاس خریدم و به مغازه دار که خانم جا افتاده و خوشرویی بود گفتم کادو کنه بعد از حساب کردن از مغازه زدیم بیرون

میگم فروزان یه سوال دارم؟ ناراحت نمیشی اگر بپرسم؟

من که نمیدونم سوالت چیه؟! ولی قول میدم ناراحت نشم بپرس

تو حاضری دوباره عاشق بشی و دوست داشتن جنس مخالف و تجربه کنی؟

هرگز

چقدر سریع جواب دادی

سارا من ضربه از عاشق شدنم خوردم و حالا هرگز به خودم اجازه نمیدم دوباره عشق و تجربه کنم

تو نباید عشق و از خودت محروم کنی بلکه باید از تجربه ات استفاده کنی و درست انتخاب کنی

باشه نصیحت خواهرانت یادم میمونه، میگم دوست دارم برای مسیح یه چیز شیک بگیرم، تو جایی و سراغ داری؟

اوهوم بیا بریم طبقه بالا ولی قیمت های اجناسش کمی بالاست

بریم ببینیم، باهم بالا رفتیم و از پشت ویترین به انواع کراوات ها و دکمه سر استین و گیره کراوات ها نگاه میکردم که چشمم به ست بسیار شیک افتاد وارد مغازه شدیم و خریدم که سارا هم برای جیمز یه مدل دیگه خرید و از مغازه زدیم بیرون، خوشحال از خرید هایی که انجام دادم با هم برگشتیم، من و رسوند و خودش رفت، به خرید های دستم نگاه کردم و خوشحال وارد اپارتمان شدم و رفتم بالا زنگ واحد و زدم و منتظر ایستادم
ولی کسی در و باز نکرد، دوباره در زدم ولی خبری نبود، دلم شور افتاد گوشی گوشی و از کیفم در اوردم
با مسیح تماس گرفتم که سریع جواب داد

سلام فروزان

سلام شما خونه نیستین؟

با بچه ها اومدم فروشگاه سر خیابون کمی خوراکی بخریم صبر کن الان میرسیم

یه نفس راحت کشیدم و تکیه دادم به دیوار تا اومدنشون یاد اون روز که پشت در خونه سام منتظر نشسته بودم افتادم، خیلی زجر اور بود نمیدونم چقدر گذشت که با صدای بچه ها به خودم اومدم ایستادن و پشت پالتوم و با دست تکون دادم و سلامی به هرسه نفر کردم که مسیح گفت:

سلام، ببخش پشت در معطل شدی

خواهش میکنم ، فقط یه کم دلم شور افتاد ، کلید انداخت و در و باز کرد اول بچه ها رفتن تو بعد با دست راهنمایی کرد که من اول وارد بشم، با تشکری وارد شدم و اول رفتم کادو ها رو یه جا مخفی کردم تا شب بزارم پای درخت که صبح بلند میشن بهشون بدم لباس هامم عوض کردم که الیاس اومد پیشم و اروم گفت:

مامان فروزان، نگاهی به اطراف کردم که خدا رو شکر از مسیح و رز خبری نبود
جانم؟

به نظرت امشب پاپا نوئل برام چی میاره؟

نمیدونم ولی هر چی که باشه مطمئنم بهترین چیزه

میتونم امشب پیش شما بخوابم؟

چرا؟

مگه قرار نشد مامانم باشی؟

چرا ولی یواشکی

خب من دوست دارم پیشت بخوابم، اخه
ارش دوستم که تو مهد کودک بهم میگفت من همیشه پیش مامانم میخوابم

دلم براش اتیش گرفت، مکثی کردم و گفتم: از پدرت بپرس اگر اجازه داد من حرفی ندارم

عاشقتم

از گردنم آویزون شد و صورتم و میبوسید
منم جواب محبتش و دادم و دوید تو اتاقش

مسیح

شام و با ارامش در کنار هم خوردیم و زفتم به اتاقم و هدیه ها رو اماده کردم تا شب کنار درخت بزارم، ولی برای فروزان فراموش کرده بودم چیزی بخرم، به ساعت نگاه کردم دیر وقت بود، بلندشدم و نگاهی به وسایل اماندا کردم که جعبه موزیکال طلایی رنگش که خودم سال اخر براش خریدم تو کشو بود برش داشتم و درش و باز کردم که صدای اهنگش من و برد به خاطرات گذشته ام

فلش بک

شب اخر زنده بودنش وقتی تو اغوشم بود شروع کرد به حرف زدن

اماندا: مسیح بعد از من عاشق شو، زندگی کن، نزار بچه ها بدون مادر، بزرگ بشن

این حرف ها چیه عزیزم، من هیچ موقع بدون تو دوام نمیارم، این و مطمئنم، حرف نا امید کننده نزن خواهش میکنم

مسیح حقیقت و میگم من دیگه توان زنده بودن ندارم، بهم قول بده عاشق بشی، دوباره دوست داشتن و با یه زن دیگه تجربه کنی نزار اون دنیا همیشه نگران تو و بچه ها باشم

لعنتی بخواب، اعصابم و بهم نریز اماندا
ادم فقط یه بار عاشق میشه یه بار منم فقط عاشق تو و ثمره های زندگیمون هستم

گفتنی ها رو گفتم مسیح، منم هم تو رو هم بچه ها رو عاشقانه دوستتون دارم

بوسی به صورتم زد و منم جواب بوسه هاش و دادم و عاشقانه های هرشب و تقدیمش کردم، ولی صبح که بیدار شدم با جسم بی جون و سردش مواجه شدم، داد میزدم مثل یه زن زجه میزدم و صداش میکردم ولی هیچ جوابی نشنیدم، طفلک رز از صدای من پشت در کز کرده بود و از ترس گریه میکرد ولی من حالتم دست خودم نبود مادرم به اورژانس زنگ زد و اومدن و اروم جونم و بردن، من دیگه مسیح نبودم یه دیوانه افسرده که از همه بدم میومد، حتی حاضر نبودم دوتا بچه هام و ببینم خودم تو یه اتاق زندانی کرده بودم و نقش یه مرده متحرک و بازی میکردم تا یه روز یکی از همکارانم تو دادستانی اومد دیدنم و وقتی حال من و دید دعوتم کرد به روستایی تو مشهد که محل تولدش بود، اول قبول نمیکردم ولی با اصرارش ساکم و بستم و راهی شدم
تو افکارم غرق بودم که با صدای الیاس به خودم اومدم

بابا مسیح

جانم بابایی؟

به من اجازه میدی امشب پیش فروزان بخوابم

نه بابا هر کس سر جای خودش میخوابه

خواهش بابا، همین امشب باشه

نگاهی به چشمای ملتمسش کردم و گفتم: فقط همین امشب باشه؟

باشه ممنونم بابا جونم

الیاس تاکید میکنم فقط امشب
سری تکون داد و با ذوق از اتاق بیرون زد
اینجوری نمیشه الیاس داره به فروزان وابسته میشه و این اصلا خوبی نیست،
باید با فروزان صحبت کنم، به جعبه توی دستم نگاهی کردم و کذاشتم کنار هدیه های دیگه و از اتاق اومدم بیرون، رز رفت مسواک بزنه و بخوابه الیاس هم با ذوق روی مبل ها میپرید از خوشحالی میرقصید، طفلک معصوم من، کارهای قبل از خوابمون و انجام دادیم و
الیاس پتو و بالشتش و اورد کنار بالشت فروزان گذاشت ومنم دوباره به اتاق رفتم تا الیاس بخوابه و بتونم با فروزان حرف بزنم

فروزان

برق ها رو خاموش کردم و دست الیاس و گرفتم و با هم دراز کشیدیم از ذوق و خوشحالی چشماش تو تاریکی برق میزد،
لبخندی بهش زدم که گفت:

میشه مثل مامان ها برام قصه بگی؟

اره عزیزم چرا که نه، شروع کردم قصه حسنی ما یه دست گل و براش تعریف کردم که چشماش اروم بسته شد و به خوابی عمیق فرو رفت پتو رو کامل روش کشیدم تا سرما نخوره که با صدای اهسته مسیح که صدام زد نشستم

فروزان میشه بیای اینجا، اخه میخوام مطلبی و بهت بگم میترسم از صدای حرف زدن ما بچه ها بیدار بشن

چیکارم داره؟! بلند شدم و با ترس پا به اتاقش گذاشتم و یه تقه به در زدم و وارد اتاق شدم

بیا بشین فروزان

روی صندلی میز ارایش نشستم و خودش هم لبه تخت نشسته بود، چرا پس سکوت کرده و داره اینجوری نگاهم میکنه؟! یا خدااا نکنه؟! فکری به سرش بزنه، اینم که دین درست حسابی نداره، اب دهنم و به سختی قورت دادم و گفتم: اقا مسیح چیکارم داشتین!؟

نمیدونم یهو چم شد وقتی پا گذاشت تو اتاقم یه حالی شدم اصلا حس عجیبی در حین اینکه نگاهش میکردم ولی انگار تو دنیای دیگه ای بودم هر چی که بود حس عجیبی بود که حرف زدنش به خودم اومدم و گفتم: ببخش دیر وقتم هست خوابتم میاد فقط میخواستم بگم مواظب باش الیاس وابسته بهت نشه، ما چند روز دیگه برمیگردیم ایران و از هم فاصله میگیریم، پس درست نیست الیاس بخواد وابستگی بهت پیدا کنه چون احتمالا بیشتر ضربه میخوره

با گفتن اینکه برگردیم ایران ممکنه دیگه هیچ کدومشون و نبینم دلم گرفت، منم به همشون وابسته شده بودم، مخصوصا محبت های کودکانه الیاس، در جوابش گفتم: منم قصد ندارم الیاس و وابسته خودم کنم، فقط این بچه خیلی نیاز به محبت مادرانه داره، من نمی خوام دخالت کنم ولی یه فکری به حال بچه ها کنید

یکم سر به سر گذاشتنش بد نبود مخصوصا الان که ژست مشاوره های خانواده هم گرفته بود، خب فروزان خانم شما هر کاری بگین من انجام میدم که بچه ها روحیه شون خوب بشه و کمبود هاشون جبران بشه

واقعا داره از من کمک میگیره یا اسکولم کرده!؟ به خاطر همین گفتم: من در حدی نیستم که شما رو راهنمایی کنم

شاید راهنمایی تو باعث نجات زندگی من بشه

میترسیدم حرفم و بگم و منظورم بد برداشت کنه بلاخره من یه زن مطلقه بودم

منتظرم بگو چیکار کنم که زندگیم بهتر بشه؟

دل و زدم به دریا و گفتم: خب ازدواج کنید
فکر کنم وجود یه زن تو زندگیتون خیلی احتیاج باشه، مخصوصا رز نیاز داره یه خانم به عنوان دوست یا مادر داره که در اینده راهنماش باشه

بعد این وسط من چی؟

خب شما هم به یه همدم و همراه نیاز دارین دیگه مگه میشه مرد به زن احتیاج نداشته باشه!؟

تو کسی و میشناسی که با شرایط من کنار بیاد و زنم بشه؟

من که نه ولی باید به مادرتون و جولیا بسپارید تا یه خانم مهربون و خانه دار که با بچه ها هم کنار بیاد براتون پیدا کنن،
بعدش هم من دوستام و دخترای فامیلمون مسلمون هستن و نمیتونن با شما ازدواج کنن

اخ چقدر با نمک شده بود وقتی جدی حرف میزد، چندین بار به خاطر اینکه تو نقش یه مشاور فرو رفته بود خندم گرفت ولی لبم و گاز  گرفتم تا مبادا بخندم و ناراحتش کنم، بهش گفتم: خب من با مسلمان بودن زن اینده ام مشکلی ندارم تازه اگر ببینم زن زندگی و مادر نمونه ای برای بچه هام میشه، حاضرم مسلمون هم بشم

جدی میگی!؟

قیافه من الان به شوخی میخوره؟

باشه من که سر رشته تو زن و شوهر دادن کسی ندارم ولی برای جبران محبت شما حتما میگردم و یه دختر خوب براتون پیدا میکنم

دستت طلا فروزان خانم، فقط من معیارم برای ظاهر زن ایندم زیاده

مثلا باید ظاهرش چه جوری باشه؟

قدش مثلا!! بلند شو بایست

ایستادم

خوبه قد خودت، دیگه باربی هم باشه، خوشگلم باشه ، یه نگاه مشکوک بهم کرد و انگار میخواست چیزی بگه ولی حرفش و خورد و گفت:

از دست خودم اعصبانی بودم، چرا ایستادم جلوش تا برندازم کنه میخواستم بگم چشمات و درویش کن ولی حرفم و خوردم و گفتم: اقا مسیح اون زنی که شما میخوای تو آسمونا باید دنبالش بگردی ولی من قول میدم برات پیدا کنم فقط به جبران محبتای این چند وقت

باشه، ممنونم خانم مشاور خیلی قشنگ مشاوره میدی، حالا ببینم زن پیدا کردنت چجوریه؟

دیگه داشت پرو میشد، شما هم دیگه خوابتون میاد اقای وکیل ، دیگه حرفی نزدم و از اتاق اومدم که بیام بیرون گفت:

پس سر قولت هستی دیگه؟

چه قولی؟

ای بابا !! برای من یه زن خوب و باربی پیدا کنی برای بچه ها هم یه مادر نمونه

چشم رفتیم ایران در اولین فرصت، کارتون در دست اقدام قرار میگیره

دمت گرم، شبتم خوش

اوف این به حرف بیفته کسی جلو دارش نیست، قبل از این که بخوابم رفتم کادو ها رو اوردم و گذاشتم پایین شومینه و سرم گذاشتم رو بالشت و به خواب عمیقی فرو رفتم

فروزان رفت و دل منم با خودش برد، به خودم نمیتونستم دروغ بگم، یه حس خاصی بهش پیدا کرده بودم و این از نظر عقلم اشتباه ولی از نظر دلم کاملا درست و به جا بود، کلافه بودم شدید حس ادمای سر درگم بهم دست داده بود این حس یه دفعه و ناگهانی بیخ گلوم و گرفته بود، انقدر حالم بد بود که تا صبح پلک روی هم نزاشتم و برای سر گرم کردن فکرم برگشتم به اون روستا و مردمان بینظیرش مخصوصا سید مجتبی

فلش بک

بعد از بستن ساکم، دوستم اومد دنبالم و منم فقط بوسه ای به سر رز زدم و الیاسم نگاهش نکردم چون حس میکردم اگر الیاس نبود، اماندا ضعیف نمیشد و بیماریش پیدا نمیشد و الان کنارم بود
فکر های کاملا غلط و شیطانی که تمام مغزم و میخورد که بچه ام پسر خودم و تو افکارم نحس میدونستم.
با ورودم به اون روستا دنیای جدیدی به روم باز شد دوستم من و به خونه پدر بزرگش که در مجاورت امام زاده ای کوچک قرار داشت برد و نمیدونم موقع برگشتش چی به اون پیرمرد گفت و رفت من موندم اون پیرمرد، انقدر تو خودم بودم و در انزوا فرو رفته بودم که صبح از اون خونه کاهگلی میزدم بیرون ومیرفتم به کوه تا نزدیکی های غروب برمیگشتم و از غذایی که پیرمرد برام میزاشت کمی میخوردم دوباره غروب به اتاق کوچک میرفتم به یاد اماندای عزیزم زجه میزدم تا چشمام دیگه تار میدید و از خستگیش به خواب میرفتم، پیرمرد تا ده روز اولی که اونجا بودم کاری بهم نداشت تا روز یازدهم گفت میخواد همراهم بیاد، اصلا راضی به اومدنش نبودم ولی بی ادبی هم نکردم و دنبالم همراه با خورجینش به راه افتاد، بی هیچ حرفی دنبالم میومد هیچ اعتراضی هم نداشت، تا بلاخره به اواسط کوه رسیدیم و من گوشه ای نشستم و او هم کنارم جای گرفت و گفت:

جدایی عشق بدترین دردولی درمانش
هم خدا داده

حتی نگاهش نکردم تازه تو دلم پوزخندی زدم و پیش خودم گفتم: پیرمرد افتاب خورده به سرش و داره شعر میبافه
ولی اون به حرف هاش بال و پر بیشتری داد و گفت:

میدونی درمانش چیه؟ اینه که قدم به عشق راه خدا برداری، به این اعتقاد داری که همه افریده خودشیم و هر موقع دلش بخواد هر کدوممون و دوباره میبره پیش خودش

این حرف ها شعاره و هیچ اعتقادی بهش ندارم

شما جوونا کم صبرین، البته یه روزی منم هم سن تو بودم

ولی درد من و نداشتین

از کجا گذشته من و میدونی که قضاوتم میکنی؟

شما همه زندگیت و عشقت و عمرت و از دست دادی؟ که درد من و بدونی؟
ببخشید ولی اگر می خوای من کنارتون احساس راحتی کنم پس لطفا سعی نکنید
با حرفاتون بیشتر باعث درگیری ذهنی بشید

باشه پسرم من دیگه حرفی نمیزنم فقط اگر میتونی از فردا بجای این که بیای اینجا و بی هدف سر کنی بیا به من تو ساخت امام زاده کمک کن

به خاطر اینکه از سر خودم بازش کنم، گفتم: چشم شما الان تو این افتاب مریض میشین، لطفاً برید استراحت کنید، خورجینش و گذاشت کنارم و با کمک چوبی که دستش بود از کوه پایین رفت
و منم نفس راحتی کشیدم
_
با دیدن ساعت بلند شدم و به سرویس داخل اتاق رفتم

فروزان

با صدای جیغ رز که اخجون اخجون میگفت از خواب پریدم که دست کوچک الیاس که دور گردنم حلقه بود و سرش روی شونه ام قرار گرفته بود توجه ام و جلب کرد
دستی روی موهاش کشیدم و صداش زدم
الیاس عزیزم خواب دیگه بسه پاشو ببینیم رز چرا انقدر خوشحاله

الیاس داداشی پاشو از خواب پاپا نوئل برامون کادو اورده چشمات و باز کن

پاپا نیاورده الکی میگی، خوابم میاد بزار بخوابم

بخدا راست میگم پاشو بشین

الیاس حلقه دستش و از دور گردنم باز کرد و با دستش چشماشو مالید و نشست، منم نشستم خونه گرم بود ولی دوست نداشتم پتو رو از دورم باز کنم به خاطر همین با همون پتوی دورم نگاهشون میکردم که خوشحال کادو هایی که براشون گرفته بودم و باز کردن و ذوق میکردن و میخندیدن منم به این حسشون کلی حسرت خوردم ولی خوشحال بودم از شادیشون که اقای وکیل لباس بیرون به تن از در اتاقش زد بیرون یه نگاه به خوشحالی بچه ها کرد و یه نگاه به من که گفتم: سلام صبح بخیر، عیدتون هم مبارک

سلام فروزان، بچه های خودم عیدتون مبارک بوس به بابایی نمیدین؟

بابا نگاه کن پاپا نوئل برامون کادو اورده باورم نمیشه!!!

یه نگاه زیر چشمی به فروزان کردم که هنوز پتو دورش بود و کز کرده بود، فهمیدم کادو ها کار خودشه به خاطر همین به رز و الیاس گفتم: بچه ها مبارک باشه حالا این پاپا نوئل مشاور چی براتون گرفته؟

برای الیاس ماشین برای منم عروسک، راستی یه کادو دیگه هم هست فکر کنم برای شما آورده

وای نگو که از خوشحالی قلبم ایستاد
رفتم و جعبه کادو رو برداشتم و گفتم: پاپا نوئل مشاور مهربون واقعا ممنون بسیار زیباست

از لحنش خندم گرفته بود ولی کاملا جدی مثلا داشت تشکر میکرد و همین جور که داشتم نگاهش میکردم اونم سرش و بلند کرد و یه نگاه مهربون بهم انداخت و یه چشمک زد که باعث خجالتم شد و سرم و انداختم پایین، این یهو چش میشه!؟
اومد مبل کنارم نشست و اروم گفت:

چرا انقدر زحمت کشیدی؟

کاری نکردم یه هدیه ناقابل که جبران محبت های شما نمیشه

من هر کاری کردم وظیفه ام بوده، حالا هم بلند شو قشنگ دست وـ صورتت و بشور باید بریم خونه جولیا

من نمیام، شماها برید

از من حرف نکش تا بچه ها رو آماده میکنم شما هم اماده شو

جدی میگم نمیام، هم حوصله مهمونی رفتن ندارم هم اینکه این جشن مخصوص شماست نه من که بینتون غریبه ام

فروزان مثل بچه ها میمونی یه کلام، اگر تا اماده شدن بچه ها حاضر شدی که هیچ اگر نه که مجبور میشم به پدرت زنگ بزنم ، بگم بهت دستور بده باهام بیای

مگه خودم نمیتونم تصمیم بگیرم که به پدرم زنگ بزنی؟

خود دانی؟ رز، الیاس اماده بشین میخواییم بریم جشن، راستی فروزان خونه جولیا جشن بزرگی برگزار میشه حالا دیگه خودت میدونی چه لباسی بپوشی

با رفتنشون تو اتاق نفسم و کلافه دادم بیرون، امروز اصلا حوصله خودمم نداشتم
چه برسه مهمونی و جشن، حالا چی تنم کنم؟

رز بابا شنلتم بنداز دستکش چرمای خودت و الیاسم بردار چون میخواییم یه برف بازی درست حسابی کنیم

آخجون،عاشقتم بابایی

از سرویس اومدم بیرون و به اتاق بچه ها رفتم که داشتن اماده میشدن، من باید برم دوش بگیرم

الان دیره فروزان؟

خب اگر دیشب بهم میگفتین قبل از خواب هم لباس هام و اماده میکردم هم حمام رفته بودم

باشه ما بیرون منتظر میشینیم تا شما کارت تموم بشه، فهمیدم از قصد داره لفتش میده اصلا امروز از دنده چپ بلند شده از این اخمای در همش معلومه

من حمام رفتنم کمتر از نیم ساعت نبود
الانم دوست داشتم لفتش بدم ، فکر کنم یک ساعتی معطل کردم و با دل فرصت اومدم بیرون و تاز از تو ساکم لباس برداشتم و تنم کردم، لوازم ارایشمم برداشتم و کمی هم به صورتم صفا دادم، عطرمم زدم و پوتین های پاشنه بلندمم پام کردم و یه نگاه به اینه اتاق بچه ها انداختم در حین پوشیدگی خیلی تیپ خاص و زیبایی زده بودم پالتوی قرمز و شلوار چرم مشکی شال مشکی که مدل دار بستم و کلاه پشمی و شال گردن قرمز با پوتین مشکی ورنیم یه بوس برای خودم فرستادم و پیش خودم گفتم حیف من که افتادم زیر دست اون نامرد عوضی، ای مادر از قدیم گفتن پیشونی من و کجا میشونی، در رو باز کردم که با سه جفت چشم از حدقه بیرون زده مواجه شدم که الیاس خیز برداشت سمتم و به پام چسبید و گفت: وای چقدر خوشگل شدی دستی به سرش کشیدم و گفتم:

شما هم خیلی خوشتیپ شدی شاهزاده

منتظر نشسته بودیم و دیگه واقعا بیش از حد منتظرمون گذاشته بود، اماندا همیشه زودتر از من اماده بود و الان رفتار فروزان قابل درک نبود، روی مبل سه نفری نشسته بودیم که در اتاق باز شد و
با چیزی که میدیدم چشمام بیشتر از این باز نمیشد ایا این همون فروزان، با تپش قلبم به خودم اومدم، اصلا نمیتونستم از این همه زیبایی چشم بردارم ولی باید مسلط میشدم به خودم حس های درونم،
اخمی روی صورتم نشوندم یعنی این اخم واقعی بود حالا با این همه زیبایی و لوندی این زن باید چهار چشمی حواسم و جمع کنم، چرا اخه این تیپ و زده کاش نمیگفتم جشنه، بلند شدم و به سمت در رفتم و همونجور گفتم: پایین منتظرم سریع
این چرا اب روغن قاطی کرد!؟ مردا اصلا یه اخلاق ثابت ندارن کیف دستیم و برداشتم و گوشیم گذاشتم داخلش .
بچه ها بریم در و قفل کردم و محافظ و کشیدم و راه افتادیم، جلوی در اپارتمان تو ماشین نشسته بود ولی اخمش هنوز تو هم بود، رز در جلو باز کرد که بشینه ولی نمیدونم مسیح بهش چی گفت: که رز گفت:

خاله شما بزرگتری باید بشینی جلو

بدون حرفی همه نشستیم و مسیح موزیکی گذاشت و صداش و زیاد کرد بچه ها تو حال خودشون بودن که اقا به حرف اومد و گفت:

اونجا که رسیدیم از پیش خودم تکون نمیخوری، جشن هاشون مثل جشن های شما نیست، انواع نوشیدنی ها سرو میشه
اگرم تشنه ات بود به خودم بگو بهت اب و قهـوه میدم، بازم میگم از پیش من یا سارا تکون نمیخوری

من که گفتم نمیام دیگه چرا انقدر سفارش میکنی!؟

نتونستم جلوی زبونم و بگیرم و گفتم:
حالاچرا انقدر تیپ زدی؟ این جا خانم های جوان زیاد ارایش نمیکنن ولی شما...

وا مگه نگفتی اونجا جشنه!؟ بعدش چرا خودتون سه نفر انقدر شیک و تمیز اماده شدین بعد من عین گدا ها میومدم، اصلا دور بزنید من میخوام برگردم اپارتمان شما هم تشریف ببرید، دیگه هم نگران من نمیشید که نکنه لو لو خورخوره من و بخوره ، سکوت کردم و به شهر چراغانی شده و شلوغ نگاه میکردم. معلوم نیست چش شد یهو!خوبه کس و کارم نیست وگرنه فکر کنم باید تو این مملکت و اون جشن چادر سرم میکردم و رومم میگرفتم

اعصبانیتم دست خـومدم نبود، احساس اینکه چشم مردی بخواد هرز بهش بره از حالا خونم و به جوش اورده بود اصلا دو سه با تصمیم گرفتم راه رفته رو بگردم ولی پشیمون شدم و به راهم ادامه دادم

بعد از مدتی رسیدیم و وارد یه خونه ویلایی خیلی بزرگ شدیم که ماشین های زیادی پارک بود، بچه ها جلوتر پیاده شدن و رفتن

فروزان تو امانتی دست من خواهش میکنم مواظب خودت باش، اگرم اخم کردم من و ببخش

من ازتون ناراحتم، من راضی به اومدن نبودم ولی رفتار شما به دور از ادب بود، من مهمان شما هستم و به دعوت شما دارم میام پس نباید ار ظاهرم ایراد میگرفتین بعدش هم من ارایش زیادی ندارم

باشه ببخش، فقط سفارش های من فرامشت نشه، پیاده شو بریم

کنار هم راه میرفتیم و عطری که زده بود واقعا بوی خوشی داشت،حرکاتم دست خودم نبود و دیگه با غیرتی شدن امروزم فهمیدم دوباره جوانه های عشق در دلم زده شده ولی خیلی چیز ها مانع میشد که این حس و بخـوام پرورش بدم

روبه روی در ورودی قرار گرفتیم که خانم و اقایی  پالتوی هر دومون و گرفتن و منم دستی به لباسم کشیدم و رفتیم داخل که جولیا و همسرش اومدن جلو به گرمی باهامون احوال پرسی کردن و خوش امد گفتن، همه نگاهم میکردن متوجه شده بودم که به خاطر اینکه هم نمیشناسن من و هم به خاطر پوششم و شالی که سرم بود خیره نگاهم میکنن، مسیح با دست راهنماییم کرد که بشینم روی مبل دونفره ای که بالای سالن بود، اروم بهش گفتم: اخه اونجا خیلی بالای مجلس میشه، بعد همه نگاهم میکنن نمیشه یه جای دیگه بشینیم؟

راست میگفت نگاهی به اطراف انداختم
و پشت میز دونفره ای راهنماییش کردم
و نشستیم همه نگاه ها به فروزان بود، متوجه بودم به خاطر پوشش بود که نگاه ها به سمتش سوق پیدا میکنه، به اطراف نگاهی کردم ولی خبری از سارا و جیمز نبود و بچه ها هم داشتن بازی میکردن،
ادم هایی هم که اومده بودن هیچ کدوم اشنا نبودن به سمتش برگشتم که دیدم به دستهاش نگاه میکنه و داره با انگشتانش بازی میکنه، از این که باعث ناراحتیش شده بودم عذاب وجدان گرفته بودم
به خاطر همین گفتم:
فروزان چیزی میخوری برات بیارم؟

نه ممنون چیزی میل ندارم

اخه تو صبحانه هم نخوردی؟ میترسم یه موقع ضعف کنی؟

بچه ها چیزی خوردن؟

بله تا شما اماده بشی من و بچه ها یه چیزی خوردیم

حالا خوبه یه چیزی خوردین و اعصاب نداشتی؟ اخه بابام و داداش هام اگر بهشون غذا نمیرسید خلقشون بهم میریخت ولی شما با شکمه سیر هم قاطی میکنی؟

نمیدونم چرا یه لحظه اعصابم ریخت بهم

خب خدا روشکر یه لحظه بوده و زیاد طول نکشید وگرنه الان یا من زنده بودم یا شما

از این که انقدر بامزه ناراحتیش و از من بیان کرد خوشم اومده بود و بهش گفتم:
تو این زبون و از کجا اوردی؟

خدادادیه، یکی از استعدادهایی که خدا بهم داده و ازش شاکرم

بعد برای همه از این زبون استفاده میکنی؟

یکی از سلاح های من همین زبونمه، اگر نتونم جواب کسی و بدم دچار افسردگی شدید میشم

پس جواب بده چون دوست ندارم افسرده ببینمت

یه حالتی گفت دوست نداره افسرده ببینتم، محو من شده بود و فقط به لبام نگاه میکرد که من چی میگم، میگم شما ها چه رسم هایی برای امروز دارین که تو این جشن برگزار میشه

رسم خاصی نداریم بهم هدیه میدیم جشن میگیریم و یه جا جمع میشیم و بزن و بکوب

جووون بزن و برقص دارین؟ بعد کی شروع میشه؟

بعد از سرو نهار تقریبا بعد ظهر به بعد تا اخر شب، یه اه پر حسرت کشید چرا اه میکشی؟

دلم میخواد

دلت چی میخواد!؟ تو حال خودش بود و گفت:

تیم تولید محتوا
برچسب ها : manomasih
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 3.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 3.0   از  5 (1 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

آخرین حرف کلمه wowz چیست?