من و مسیح 6 - اینفو
طالع بینی

من و مسیح 6

دلم میخواد

دلت چی میخواد!؟ تو حال خودش بود و گفت:

رقص ، ولی نمیشه

دوست داشتم امتحانش کنم ببینم چقدر
به اعتقاداتش پایبنده، به خاطر همین گفتم:

خب وقتی جوون ها رفتن وسط تو هم برو

اخه نمیشه

چرا نمیشه؟

اسلام میگه حرومه جلوی نامحرم برقصی

چرا حرومه؟

اخه ممکنه مرد نامحرم به گناه بیفته

اینا که دینشون مثل تو نیست و اعتقادی به گناه ندارن، رقص و یه نوع شادی و سرگرمی میدونن و هیچ گناهی براشون نداره

برای من که گناهه مگه نه؟

نمیدونم، تو مسلمونی

الان گشنم شده دیگه نمیتونم درست فکر کنم، یعنی تو جشن های شما از مهمان ها پذیرایی نمیشه!؟

چرا اون میز و میبینی که گوشه سالن هست همه چی پیدا میشه هر چی میخوای بگو خودم برات میارم

دوست دارم خودم برم بردارم

باشه بیا بریم با هم منم از بس حرف زدم گشنم شد

به خاطر اینکه لولو نخورم باهام میای یا واقعی گشنتونه؟

فروزان مزه نریز، لامصب با اون پشت چشم نازک کردنش دل و دین نمیزاره برای ادم، اولین باره بعد از مرگ اماندا
از هم صحبتی با یه زن لذت میبرم

مستر وکیل کجایی؟ تو صورت من مشکلی هست؟ بیا بریم

اوف زبون نیست که، نه به مظلومیتش نه به زبون ریختنش !!

راستی از امشب مستر بادیگارد هم خوبه صدات بزنم

بادیگارد چرا دیگه!؟

اخه من تو رمان ها خوندم مثلا دختر پول دارا همشون بادیگارد دارن وقتی مهمونی میرن بابای دختره یا خود بادیگارد بهشون میگن (از پیش بادیگاردت تکون نمیخوری یا خود بادیگارد میگه: از پیش من تکون نمیخوری ولی فرقش با من و تو اینه که اونا عاشق دختره میشن)

اصلا بیا یه کاری کنیم؟

چی کار؟

بیا من نقش یه بادیگارد عاشق و بازی میکنم تو هم بشو همون دختره چطوره؟

دمت گرم، خوشم اومد پایه بازیگری هم هستی، باشه از الان 3 2 1 شروع
از پشت میز بلند شدم و خرامان خرامان راه میرفتم و مسیح هم دقیقا پشت سرم میومد

دوست داشتم تو این نقش بهش نزدیک تر بشم و با روحیاتش اشنا بشم ولی طرز راه رفتنش که مثل مدل ها و دخترای پولدار بود من و به خنده می انداخت عجب شخصیت بامزه ای داره سر میز رسیدیم که گفت:

مستر بادیگارد

جانم امر بفرمایید پرنسس

برام از اون شیرینی ها بردار و شربت پرتقال فقط لا کحول باشه تاکید میکنم لا کحول برام بریز

یه بشقاب برداشتم و چند تا شیرینی برداشتم اب پرتقال و بو کردم که خدا روشکر الکل نداشت دوتا لیوان ازش ریختم و گفتم:

سرورم بفرمایید بنشینید

راه رفت رو برگشتیم و پشت میز نشستیم، چقدر خسته شدما

خسته چرا؟
اخه اینجوری راه رفتن همه عضلات ادم و در گیر میکنه، پس به خاطر همین اونایی که پولدارن نوکر کلفت میگیرن!

چه ربطی داره؟

راه رفتنشون خسته کننده است

دیگه نتونستم جلوی خندم و بگیرم و شروع کردم به خندیدن، از خنده من خودشم خندش گرفت و میخندید و شیرینی میخورد که ناگهان شیرینی پردید تو گلوش و شروع کرد به سرفه کردن نفهمیدم چطوری بلند شدم و میزدم به پشتش چند نفر از مهمان ها اومدن نزدیک میزمون حالش که جا اومد دستش و به عنوان بسه اورد بالا پایین پاش نشستم و گفتم: یکم از شربت بخور
کمی خورد که جوایا براش اب اورد و جرعه جرعه نوشید، خوبی فروزان، نصف عمر شدم دختر

ذره ای شیرینی از خنده هام پرید تو گلوم و
باعث سرفه ام شد ولی شدید نبود و کمی بازی قاطی کارم کردم و الکی بیشتر سرفه میکردم دوست داشتم ببینم واکنشش چیه!؟ بیچاره ترسیده بود و با هول شدنش اومد و میکوبید بین کتفم که دیگه از شدت ضربه ها نتونستم طاقت بیارم و دستم و اوردم بالا نگرانیش برای من جای تعجب داشت!! کمی که حالم جا اومد دیدم همه دور ما جمع شدن با عذر خواهی از همه متفرق شدن که به خاطر این که مسیح از این گرفتگی حالش دربیاد با یه لحن لوس گفتم: به پاپا میگم حقوقت و زیاد کنه

یعنی چی؟

من و از مرگ حتمی نجات دادی

او کی اخه میدونی فقط از یه بادیگار عاشق این کار بر میاد عزیزم

نه نه تو نباید عاشق من بشی، تو این اجازه رو نداری تو فقط یه بادیگاردی فقط

نه من و از خودت نرون، میدونی با این حرفت دل یه عاشق و میشکنی

مهم نیست، هر کس باید شان خودش و بدونه

اه ای روزگار اه ای دنیا من بدون عشقم هرگز نمیتوانم زنده بمانم، خواهش میکنم به خواسته من فکر کن

تا ببینم چه می شود، دوباره هر دو بلند خندیدیم که نگاهها به سمتمون جلب شد
مسیح فکر کنم الان پیش خودشون میگن اینا خل شدن هر هر میخندن

بزار هر کی هرچی دلش میخواد بگه اصل اینه که امروز بهمون خوش بگذره مگه نه؟

اوهوم، ولی قول بده تا اخر شب همین بازی و بریم بعد چند وقت یکم دلم شاد شد

تو خونتون هم همینجوری شادی؟

اره، بابام بهم میگه بلبل بابا، مامانم میگه
خل و چل مادر هههههه

ادم با تو پیر نمیشه، سام لیاقتت و نداشت فروزان

لطفاً اسمش و نیار دوست ندارم روزم خراب بشه

ببخشید، از دهنم پرید، حالا بگو تو اون رمانی که بادیگارد عاشق دختر میشه حالا بهم میرسن یا نه؟

وای نمیدونی دختره پدر بادیگارد و در میاره تا اخر خودش هم عاشقش میشه

چه داستان قشنگی ، ولی من اصلا اهل
خوندن رمان نیستم

به نظر من مردا نباید رمان بخونن

چرا؟

نمیدونم ولی احساس میکنم به مردا نمیاد ، داشتیم با هم حرف میزدیم که
سر و کله سارا و جیمز هم پیدا شد، سارا
یه پیراهن قرمز یقه قایقی که فوقالعاده به پوست سفیدش میومد به تن کرده بود و موهاش بافت زده بود و یه تل از شکوفه روی سرش جیمز هم کت و شوار مشکی با کراوات قرمز رنگی که همون روز سارا براش گرفته بود زده بود که نا خدا گاه چشمم به کراوات مسیح افتاد که دیدم همونه با تعجب بیشتری نگاه کردم که نگاه من و به کرواتش حس کرد و گفت:

خیلی خوشگله ممنونم دیدم این خیلی شیک و خاص به خاطر همین با کراوات
خودم عوض کردم

خوشحال شدم و گفتم: مبارک باشه، فکر نمیکردم انقدر سلیقه ام عالی باشه، کلی تو دلم ذوق کردم که سارا و جیمز بعد از سلام با مهمان ها به طرفون اومدن

این دختر خیلی بامزه بود خنده ای از حرفش روی لبم نقش بست، که با صدای سارا به خودم اومدم

سلام مسیح سلام فروزان چه خوب که کنار مایی امشب حسابی حال میکنیم

سلام عزیزم عیدت مبارک، سلام جیمز عیدت مبارک

فروزان خوش امدی، امروز با وجود تو حسابی خوش میگذره

ممنونم جیمز، سارا اومد دستم و گرفت بلند کرد و گفت: اقایون من میخوام فروزان معرفی کنم به دوستانم

نه سارا فروزان کنار من میمونه

چرا اون موقع؟

خندیدم و گفتم: سارا جون چون قراره نقش بادیگاردم و بازی کنه؟

یعنی چی؟

هیچی بعدا برات تعریف میکنم

ولی شما دو تا مشکوک میزنید مخصوصا تو مسیح، یه چیزیت شده که من امشب سر در میارم مطمئن باش

سارا جان من چیزیم نیست ولی هر کجا فروزان و میبری دوباره سریع بر میگردی پیش خودم

باشه چشم اقای حساس

با سارا به سمت چند خانم و دختر جوان که چند مرد پیر و جوان کنارشون بودن برد
وقتی کنارشون قرار گرفتیم، سارا با همه دست داد و عیدشون و تبریک گفت و من به همه اون جمع پانزده نفره معرفی کرد

خانم ها و آقایون این خانم زیبا فروزان و اهل ایران من که عاشقشم و بهترین دوست من

با تک تکشون سلام کردم به خانم ها دست دادم ولی به مرد ها که رسیدم فقط به سلامی اکتفا کردم، یکی از همون اقاییون سنگینی نگاهش ازار دهنده بود حتی چندین بار ناخداگاه چشم تو چشم شدم و فقط چشمای عسلی وحشیش
ثبت در افکارم شد سارا با خانم ها و اقاییون شوخی میکرد ولی من معذب ایستاده بودم و هر از گاهی یه لبخند مسخره روی لبانم نقش میبست دلم
میخواست  سریع از جمعشون خارج بشم، سرم و اهسته برگردوندم که ببینم مسیح کجاست که دیدم نگاهش خیره به جمع ماست ولی خط نگاهش به اقاییون هست و اخم شدیدی کرده رد نگاهش و دنبال کردم و به
همون مرد جوان که اسمش ویلیام بود داشت خیره نگاهم میکرد سریع نگاه ازش
گرفتم و سرم و پایین انداختم، یعنی مسیح انقدر مراقبمه که نگاه این و فهمیده و اخم کرده!!؟ شاید اخمش برای چیز دیگه ای باشه!! شونه ای برای افکارم بالا انداختم که صداش و از پشتم شنیدم و باعث شد تکون ریزی بخورم

بیا بریم اون طرف تا نزدم چشمای این مرتیکه دراز و در نیاوردم

با عذر خواهی جمعشون ترک کردم و همراه با مسیح از سالن اصلی خارج شدیم

تو سنگینی نگاه و اون اشغال و حس نکردی؟

چرا ولی زشت بود از جمعشون بزنم بیرون

زشت اون بود که داشت با چشماش وجب به وجب هیکلت و سایز میکرد

از حرفش خجالت کشیدم و لبم و گاز گرفتم

اصلا اون سارا غلط کرد تو رو برد تو اون جمع الان میرم به حسابش میرسم

مسیح چرا انقدر اعصبانی شدی، اصلا من مقصر بودم باید همون موقع از جمعشون میزدم بیرون بعدش هم نگاه اون چه ربطی به سارا داره؟

یعنی دوست داشتم با دو انگشتم چشمای هیزش و از کاسه در بیارم

شما خیلی تو نقشت فرو رفتی، خدا روشکر اهل رمان خوندن نیستی وگرنه هیچی دیگه

من الان دارم شوخی میکنم فروزان قیافه من به این میخوره

خب ببخشید مستر بادیگارد بیا بریم بیرون یکم هوا بخوری تمام صورتت از خشم قرمز شده

پالتو هامـون و گرفتیم و به تن کردیم و وارد حیاط شدیم، واقعا داغ کرده بودم و با خوردن هوای تازه کمی حالم بهتر شد

وای نگاه کن بچه ها دارن ادم برفی درست
میکنن ما هم بریم پیششون

میترسم سرما بخوری

ای بابا اون هفت هشت تا بچه سرما نمیخورن بعد من با این هیکل سرما میخورم؟

همچین میگه هیکل انگار هشتاد کیلو وزن داره

مسخره ام نکن وگرنه به پاپا میگم از کار بیکارت کنه

نه عزیزم هر چی تو بگی من به همینم راضیم که فقط کنارت باشم و به عنوان بادیگارد درخدمتت باشم پرنسس

باشه دلم برات سوخت ، حالا بیا باهم بریم
پیش بچه ها من دلم ادم برفی میخواد

بریم، خانم پرنسس شیطون ، حرصم از نگاه اون مرد نخوابیده بود ولی همین که
موقع ناراحتیم فروزان باعث ارامشم شد خوشحال بودم و هر لحظه به انتخاب دلم تبریک میگفتم

کنار بچه ها که رسیدیم شروع کردیم یه ادم برفی بزرگ درست کردیم الیاس و فرستادم از مادر بزرگش جولیا هویج و دکمه بگیره دوتا شاخه درخت هم مسیح اورد و جای دست هاش گذاشتیم
که الیاس هم با هویج و دکمه و کلاه و شال گردن اومد کارمون که تموم شد دست جمعی با گوشی مسیح عکس گرفتیم و مسیح به یکی از دختر ها که از بچه های دیگه بزرگتر بود گفت که از من و خودش عکس بندازه بعدش هم با رز و الیاس چندتایی عکس گرفتیم دستام داشت یخ میزد و اوردم جلوی دهنم و ها میکردم که با گفته مسیح شاخام داشت میزد بیرون، این واقعا جنبه نقش بازی کردن و نداره

دستتات و بزار تو جیب پالتوی من

نه بریم تو الان گرم میشه

پالتوم که بهم نچسبیده که دستت بهم بخوره دوتا دستت تو یه جیبم جا میشه

انقدر جدی این حرف و زد خودش اومد جلو اشاره کرد که کاری و که گفته انجام بدم منم با خجالت دوتا دستم و داخل جیب پالتوی چرمش کردم واقعا گرم بود، یه نگاه به نیم رخش انداختم که دیدم داره اسمون و نگاه میکنه و نفس عمیق میکشه ، به نظرم اکسیژن خونتون کمه؟

چطور؟

اخه هی نفس عمیق میکشی

تو خیلی کوچولویی

چرا؟

چطوری فکر کردی و به سام بله دادی!؟

گفتم حرفش و نزنیم

خواهش میکنم فقط جوابم و بده دیگه چیزی نمیپرسم

نمیدونم، قسمت منم این بود دیگه

به خاطر همین میگم کوچولویی چون خودتم دلیلی برای انتخاب اشتباهت نداری، یعنی انقدر فکرت بزرگ نشده بوده که تصمیم عاقلانه بگیری

نمیدونم، برای بار اخر میگم دوست ندارم حرفی از اون بشنوم

باشه ببخش

ولی عجب بادیگارد باحالی هستی گرم کن هم داری

این یه چشمه کوچیکش بود

او مای گاد

انگار دستای اونم باعث گرما دادن به وجود من بود که داشتم مثل کوره میسوختم تحملش سخت بود و بدون اینکه نگاهش کنم گفتم:

بریم داخل

دستمام از جیب پالتوش در اوردم و با هم رفتیم تو، که دیدم سارا با یه نیشخند شیطانی داره نگاهم میکنه سری تکون میده، داشتن نهار و سرو میکردن که مسیح گفت: بیا بریم ببینم چی میخوری؟

من که خیلی گشنمه، سر میز که رفتیم تنها غذایی که میتونستم بخورم و حلال بود، فقط مرغ سوخاری بود و ماهی منم ماهی و انتخاب کردم و مسیح هم مرغ و ماهی برداشت و باهم سر میز بزرگی کنار جیمز و سارا و بچه ها نشستیم و شروع کردیم به خوردن، سارا صندلیش و بهم نزدیک کرد و کنار گوشم گفت:

همه چیز و با جزئیات برام تعریف میکنی

چی و باید تعریف کنم؟

چسبیدنت به مسیح و

با صدای تقریبا بلندی گفتم: چییی!!؟ کی؟

چی شد فروزان، سارا بهش چی گفتی؟

شما آقایون دخالت نکنید مسئله زنانه ای هست که  خودمون حلش میکنیم

صدام و خیلی اهسته کردم و گفتم:
سارا من کی چسبیده بودم به مسیح

خودم دیدم تازه دو دستی هم چسبیده بودی بهش

ای وای سارا از دست تو دستای من از سرما داشت یخ میزد، مسیح گفت: دستم و بزارم تو جیب پالتوش، همین

ببین چی میگم، مسیح عاشقت شده

سارا گشنته غذاتو بخور عزیزم

وقتی نگاهت میکنه چشماش انگار میخواد بزنه بیرون، تازه با نگاه ویلیام بهت، اقا ناراحتم شد ، من همه چیز و در نظر دارم عشقم

من که به حرفت اعتقاد ندارم، مسیح همه لطفش در حق من برادرانست

شما دو نفر در گوش هم چی میگین؟

فضول نباش جیمز، حرف خصوصیه

حالا نمیشه عمومی کنید

به وقتش همه چی لو میره عزیزم

من که سر در نمیارم سارا، ولی لطفاً غذا بخور بچم گشنه نمونه

جیمز انقدر به فکر بچه نباش بعد مادر بچه پس از به دنیا اومدنش حسابی هیکلش زشت میشه

اشکالی نداره عزیزم من همه جوره دوستت دارم، فقط یه بچه چاق بهم تحویل بده

از شـوخی جیمز خندیدیم ولی گوشه ای از مغزم به محبت های مسیح به غیرتی شدن چند دقیقه قبلش فکر میکرد، اصلا دوست نداشتم رابطه دوستانمون به عشق ختم بشه، من از دوست داشتن و عاشق بودن بیزار بودم میترسیدم وحشت داشتم در اصل فوبیا پیدا کرده بودم، اشتهام کور شد و دست از خوردن کشیدم و خودم مشغول غذا دادن به الیاس کردم
که بشقاب غذام از جلوم برداشته شد که دیدم مسیح داره ماهی داخل بشقابم و پاک میکنه و تیس های ماهی و جدا میکنه
پیش خودم گفتم: شاید دیده من دست از غذا کشیدم هنوز گرسنه است و داره برای خودش درست میکنه بخوره ولی با کمال تعجب دیدم بشقاب و جلوی من گذاشت و با چشم و ابرو اشاره کرد بخورم، به بشقاب پر از غذایی که روبه روم بود نگاه کردم که با ضربه پای سارا به پام منظورش
و فهمیدم که میخواست بگه اینم یه نمونه از توجه های مسیح، اب دهنم و به سختی قورت دادم و گفتم: ممنونم لطف کردی ولی من... نزاشت حرفم تموم بشه که گفت:
فروزان این و تا اخر میخوری

آخه، با اخمش و جذبه نگاهش رسما لال شدم، ولی نمیدونم چرا اضطراب گرفته بودم، دوست نداشتم عاشقم باشه، دوست پاشتم محبت هاش از سر دوستی و برادری باشه میترسیدم، ترس از دروغ ترس از اینده به بشقاب غذا خیره بودم و افکار منفی تو سرم پر بود که نفهمیدم چطوری بقیه سیر شدن و از سر میز متفرق شدن و مسیحی که صندلی کنارم و کشیده بود بیرون و کنارم نشسته بود

معلوم نیست، این سارای پر حرف چی بهت گفت که از غذا افتادی، اصلا بزار مستر بادیگارد به پرنسس فروزان غذا بده

به نیم رخش خیره بودم و چونم شروع کرد به لرزیدن

قاشق و پر کردم و نزدیک دهنش بردم که با لرزش چونش و اشک حلقه زده تو چشم هاش قاشق و اوردم پایین، بغض نکن حرف دلت و بزن

به سختی گفتم: فقط دوست باشیم باشه؟

این حرف یعنی چی!؟

بهم حسی پیدا نکن، من میترسم از دوست داشته شدن و دوست داشتن میترسم مسیح بگو که کارها و حمایت هات همش از سر دوستیه؟

دستم و زیر میز مشت کردم و گفتم؛ سارا چی گفت:؟

احتمال میداد تو عاشقم شدی

اگر احتمالش درست باشه تو چی کار میکنی؟

سوالش و چطوری جواب میدادم چی میگفتم؛ به چشمای کهربایی منتظرش
نگاه کردم و گفتم:

تو ضربه میخوری چون من دیگه دوست ندارم کسی و دوست داشته باشم چون من میترسم عاشق باشم، مسیح دلت و بیمار نکن باشه من ادم زندگی کردن نیستم، سر قولمم میمونم و خودم برات یه همسر مناسب پیدا میکنم

میشه این بحث و اینجا تموم کنیم البته فعلا، حالا غذا بخور

با دلی پر از اضطراب و دلهره شروع کردم به خوردن غذا ولی نیمه رهاش کردم و با بغض خفه کننده ای که داشتم از پشت میز بلند شدم و بدون حرفی راهی سرویس شدم، بغضم ترکید و شروع کردم به گریه کردن ، خدا لعنت کنه سام خدا از روی هستی برت داره که من و به این روز انداختی، اصلا اضطرابم غیر طبیعی بود
تازه هنوز مسیح به قطعیت نگفت حرف سارا درسته یا غلط ولی واکنش روحی من عجیب استرس زا بود چند تقه ای به در خورد و شیر اب و باز کردم و به صورتم اب زدم که صداش از پشت در شنیدم

واکنش عصبیش حال منم دگرگون کرد و
از پشت میز بلند شد و به سمت سرویس رفت که منم پشتش به راه افتادم صدای گریه اش از پشت در دل منم لرزوند،اخ سارا نزاشتی یه روز خوش باشیم،در زدم و گفتم:فروزان.. حالت خوبه عزیزم؟

در دستشویی و باز کردم که روبه روی در ایستاده بود و نگران بهم چشم دوخته بود

خوبی؟

سرم و پایین انداختم معذب بودم انگار اون احساس صمیمیتی که چند ساعت در کنارش داشتم از بین رفت بود

بیا بریم اتاق بالا باهم راجب این موضوع حرف بزنیم

آخه

بیا فروزان بهم اطمینان نداری؟ چند وقته توخونه من زندگی میکنی؟

من منظورم... هیچی بریم، جلوتر از من راه افتاد و منم پشت سرش روبه روی در صورتی رنگی ایستاد و در و باز کرد با دست راهنماییم کرد داخل اتاق وارد که شدم یه ست چوب سفید با پرده های صورتی ملایم و دیوار پر از عکس های اماندا و مسیح و بچه ها

بشین فروزان

لبه تخت نشستم و خودش هم صندلی گذاشت و دقیقا روبه روم نشست و شروع کرد از زندگیش با اماندا تا مسلمان شدنش و در اخر مرگ همسرش و برام تعریف کرد، طولانی شد ولی گذر زمان و حس نکردم تا اینکه گفت:

فروزان قسم میخورم که من تا امروز حسی به هیچ زنی نداشتم، بعد از مرگ همسرم منم زندگیم مرد و فقط ظاهری برای بچه هام. زندگی کردم تا امروز ولی با اومدن تو به زندگیم روح دمیده شد تو وجودم نمیدونم از کی نمیدونم از چه روزی از چه ساعتی باور کن نمیدونم ولی
امروز فهمیدم واقعا عاشقت شدم دوستت دارم و روی خواستم پافشاری دارم، فروزان تا قیامت هم جواب رد بهم بدی ولی من ول کن تو نیستم این و اویزه گوشت کن، تا اخر عمرم میشم مستر بادیگاردت تا یه روز یک ساعت یک دقیقه یک ثانیه به عمرم مونده تو هم عاشقم بشی

مسیح خواهش میکنم، رو من حساب باز نکن من از نظر روان مریضم نمیتونم نه تنها با تو بلکه با هیچ مردی دیگه به عنوان همسر زندگی کنم

منم الان ازت نخواستم باهام زندگی کنی ولی بزار برات عاشقی کنم خودم میشم درمان روح و روانت امروز من متولد شدم با وجود تو قسم میخورم سال دیگه همین روز اعتراف میگیرم ازت که تو عاشقم شدی

حرفاش قشنگ بود آرزوی هر دختر و زنی بود ولی برای من حکم زدن سنگ به روحم و داشت ولی به احترام حمایت های
این چند وقتش سکوت کردم و سرم و پایین انداختم که روی زمین روبه روم نشست و نگاهم میکرد

قبول میکنی بازیمون و ادامه بدیم؟

دلم براش سوخت و گفتم: باشه

پس پرنسس جان بفرمایید برییم که این سارای فضول هزار تا فکر تا الان کرده

در اتاق و که باز کرد جیمز و سارا افتادن تو
اتاق من با دهن باز به جفتشون خیره بودم
که مسیح گفت:

جیمز تو دیگه چرا؟

مسیح بگو که دوباره عاشق شدی؟

شدم راحت شدی!؟

مبارکه مرد، سارا میگفت ولی باورم نمیشد

جیمز چرا انقدر احساساتی شدی؟

تو هم رفیقمی هم برادر تو این چند سال بعد از مرگ خواهرم اماندا هرگز ندیدم سمت زنی بری راستش فکر میکردم مشکل جسمی پیدا کردی و دیگه مرد..

این چه حرفیه میزنی جیمز جلوی خانم ها
بسه دیگه فهمیدم چقدر خوشحالی البته این فضولی خودت و زنتم یادم میمونه

سارا از بس با مشت تو این پهلوم فرو میکرد عاقبت با جیغ خفه ای گفتم:
سارا کلیه لازم شدم چی میگی؟

دیدی گفتم

اون عاشق من شده ولی من حسی ندارم

تو هم پیدا میکنی، تا به دنیا اومدن کوچولوی من شما با هم ازدواج میکنید

برو بابا دل همتون خوشه، چهار نفری از اتاق زدیم بیرون که دیدیم بله اهنگ گذاشتن و همه ریختنن وسط جوون و پیر هم نداشت، سارا دستم و گرفت و کشید انقدر ناگهانی این کار و کرد که نزدیک بود با مخ بیام رو زمین که از پشت مچ دستم گرفته شد و نفس راحتی کشیدم

برگشتم که دیدم بله مسیح مچ من و گرفته و داره با اخم غلیظی سارا رو نگاه میکنه و گفت:

سارا چرا اینجوری میکنی!؟

چی کار کردم مسیح؟ من فقط دستش و گرفتم بریم برقصیم ولی این عشق شما
خیلی شل هستن

اقا سر من دعوا نکنید به خیر گذشت، اقا مسیح مچم شکست ولش کن

اخ ببخش الان خوبی؟

خوبم ممنون

اه فروزان بیا بریم وسط دیگه

سارا جان من نمیام شما برو ولی مگه باردار نیستی؟ رقص برات بد نباشه؟

نه من روزی نیم ساعت ورزش میکنم پس رقص بد نیست، اصلا جیمز بیا ما بریم این فروزان مادر روحانی تشریف داره

جیمز و سارا رفتن و مسیح کنار گوشم گفت:

تو هم خیلی دوست داشتی الان به همه محرم بودی و یه حال اساسی میبردی؟

اخ گفتی

همچین اه پر حسرت کشید دلم براش سوخت، کاش بهش محرم بودم و خودم دستش و میگرفتم و یه رقص دو نفره حسابی میرفتیم،تو افکار خودم بودم که
رز با گریه اومد و گفت با بچه ها دعواش شده ، روبه فروزان گفتم: من میرم به داد رز برسم زود بر میگردم

باشه، رفتم روی مبل تک نفره ای نشستم و به رقص بقیه نگاه میکردم تشنم بود شدید ولی نمیدونستم نوشیدنی های روی میز کدوم بدون الکل هستن، چند دقیقه گذشت دیدم مسیح هم نیومد، از روی مبل بلند شدم و به سمت میز رفتم
به نوشیدنی ها نگاه میکردم که حضور یه نفر و پشتم حس کردم فکر کردم مسیح به خاطر همین گفتم: من خیلی تشنمه کدوم و بخورم که سالم باشه؟ برگشتم که جواب بگیرم ولی با دیدن همون مرد جوان با فاصله بسیار کمش ترسیده دستم و روی قلبم گذاشتم که دستش و به عنوان تسلیم بالا برد و گفت:

ببخشید قصد ترسوندنتون و نداشتم

میشه برید کنار میخوام رد بشم

میتونم افتخار این و داشته باشم که با هم یه رقص دونفره داشته باشیم

نه من اهلش نیستم

از کنارش سریع گذشتم و دوباره روی مبل نشستم که اومد کنارم ایستاد و شروع کرد به حرف زدن

من ویلیام هستم تاجر بزرگ لندن، حالا که
افتخار همراهی ندادین حداقل میتونیم یه هم صحبتی داشته باشیم

نمیدونم چرا دلم شور میزد مسیح این و کنار من نبینه، چشمم به در ورودی بود و اصلا توجهی به حرف های این سریش نداشتم که با قرار گرفتن دستش روی دستم مثل برق گرفته ها دستم و کشیدم و ایستادم که خدا رو شکر مسیح از  در وارد شد و منم مثل بچه هایی که پدرشون و گم کردن و حالا پیداشون کردن به سمتش قدم تند کردم که با دیدن من اون هم قدم هاش و بلند برداشت و بهم رسیدیم

فروزان چی شده رنگت پریده!!؟

نه چیزی نیست یه لحظه احساس غریبی کردم

یه نگاه بهش انداختم یه نگاه هم به پشت سرش کردم که دیدم ویلیام نگاهش سمت ماست ولی سریع نگاهش و گرفت و به سمت دیگه ای رفت

میگم من تشنه ام اب بهم میدی؟

بیا بریم تو اشپز خانه

باهم وارد اشپز خونه بزرگ و مجللی شدیم و صندلی پشت میز و برام کشید بیرون و اشاره کرد بشینم، منم نشستم که
خودش رفت در یخچال و باز کرد، یه شیشه اب همراه با لیوان گذاشت بیرون
در شیشه رو باز کرد و برام یه لیوان اب ریخت

بخور، اب و خورد و گفتم: خب تعریف کن فقط راستش

چی و؟

همون چیزی که باعث اشفتگی حال الانت شده

اخه من به این مهمونی ها عادت ندارم، دختر چشم و گوش بسته هم که باشی و به جز مهمونی های خانوادگی جایی نری همین میشه دیگه، یه دفعه فکر میکنی اقا گرگه درکیمنت نشسته و میخواد بخورتت

حالا این اقا گرگه همون ویلیام بیشرف نیست؟

نه بابا در کل گفتم، یه پیرمرد زشت با دندون های زرد چشمای خاکستری، کله کچل بهم پیشنهاد همراهی داد که منم که دیدم بادیگاردم نیست، گفتم: نه و پیشنهادش و رد کردم

هم خنده ام گرفته بود هم حرصم، خیلی خوب خودت خواستی، بلند شدم و برم به اون ویلیام چشم دریده بفهمونم که چشمش و به روی فروزان ببنده تند و عصبی قدم برمیداشتم

بلند شد و با اعصبانیت به سمت سالن رفت که منم مثل جوجه پشتش به راه افتادم و صداش زدم، مسیح، مسیح، وایسا مسیح ، مستر بادیگارد، اصلا انگار کر شده بود ناچار استین کتش و گرفتم و مجبورش کردم بایسته

فروزان استینم و ول کن برم اون چشای هیزش و از کاسه در بیارم

ای بابا اون که با عقاید من اشنا نیست که!

از ظاهر تو هر کسی میفهمه باید حدش و بدونه

حالا این بنده خدا مثل تو باشعور و فهم نبوده، سر جدت امروز شیر ژیان نباش و خشمت و کنترل کن

نمیشه، نمیتونم کوتاه بیام

جون من اروم باش، تو چقدر غیرتی هستی؟ من که کس تو نیستم انقدر
تعصب به خرج میدی؟

شاید من برای تو کسی نباشم ولی تو برای من همه کسی، حالا میخوای قبول کن و بفهم نمیخوای هم قبول نکن اصل دل و عقل خودمه

حرفاش همه قشنگ بود هر زن و دختری ارزوی شنیدن همچین حرفایی و از زبان جنس مخالف بشنون ولی من سر بودم
بی حس بودم
برام این حرف ها معنایی نداشت، فقط اون لحظه خدا روشکر کردم که خدا یه حامی کنارم قرار داده، میگم بیا بریم بشینیم

با هم رفتیم و نشستیم ولی من امروز حال ویلیام و میگیرم

اخماش انقدر تو هم بود که حال منم گرفته شده بود تا اینکه جولیا اومد پیشمون و به مسیح گفت:

رز منتظرته از اتاق بیارش تا من اهنگ و عوض کنم

جولیا بزار برای بعد شام الان حوصله اش و ندارم

نمیشه مسیح، طفلک اون بچه بیقرار لحظه ای که با تو برقصه

اوف باشه ، دلم نمیخواست فروزان و تنها بزارم ولی رز برای امروز و این لحظه روز شماری میکرد دنبال سارا و جیمز گشتم ولی خبری ازشون نبود رو کردم به فروزان و گفتم: من و رز یه رقص دونفره داریم
الانم رز منتظر منه اشکالی نداره تنهات بزارم؟

از هیجان اینکه میخوام رقص یه دختر و پدر و ببینم به وجد اومدم و گفتم: نه زودتر بیاین ببینم چیکار میکنید

یه نگاه به اطرافش انداختم وقتی دیدم ویلیام نیست به اهستگی به سمت اتاق رز قدم برداشتم، وارد اتاق شدم که دیدم دخترم یه فرشته به تمام معنا شده و حسابی خوشگل کرده و هر روزی که میگذشت چهره اش بیشتر شبیه اماندا میشد

بابا من اماده ام

بریم فرشته بابا دستش و گرفتم و با هم به سالن رفتیم که وسط سالن کاملا خالی بود جولیا دست زد که همه پشت اون شروع کردن به دست زدن حرکت اول من دست رز و گرفتم و اروم پا به پای هم حرکت میکردیم نوبت چرخش روز شد حرکاتش هوشمندانه طبق اصول بود
کمی تند تر رقص پا رفتیم و هماهنگ با هم بدنمون و تکون میدادیم

با ورودشون همه دست زدیم و با ریتم ملایم اهنگ شروع کردن به رقصیدن، خیلی جالب و هماهنگ حرکاتشون و انجام میدادن معلوم بود زیاد تمرین کردن

دوست دخترشی؟

با صدای ویلیام سرم و به سمت چپ برگردوندم و گفتم:

شما چرا همش توجهتون به منه؟

مگه میشه خانم زیبا رویی مثل شما توجه مردهای اطرافش و به خودش جلب نکنه

اگر من خوشم نیاد با شما هم صحبت بشم چی؟

اگر بدونی من کی هستم حتما از هم صحبتی با من لذت میبری

شما هر کی باشید برای خودتون هستین من علاقه ای ندارم با شما همکلام بشم، این و گفتم و روم و برگردوندم، ولی سیریش تر از این حرف ها بود و صندلی کنارم کشید و کمی عقب تر از من نشست، اومدم صندلیم بکشم اونطرف تر
که هر کاری میکردم تکون نمیخورد به پایه صندلی نگاه کردم که دیدم پایه اش و با دست محکم گرفته، اومد خودم بلند بشم که دستش و روی شونم گذاشت و مجبورم کرد بشینم  با اعصبانیت شدیدی که تو یه لحظه بهم دست داد به انی برگشتم و دست کثیفش و از روی شونم پس زدم و با دندون های چفت شدم و گفتم:

غلط میکنی دست کثیفت و بهم میزنی

هیس اروم باش دختر وحشی، پاشو با من بیا بیرون کارت دارم

لزومی نداره که باهات بیام

دوست نداری که همین جا جلوی همه بوست کنم و از چشم اون مسیح بندازمت

تو همچین غلطی نخواهی کرد، اصلا من چرا دارم با این بحث میکنم به انی از روی صندلیم بلند شدم و کنار یه خانم مسن که روی مبل دونفره ای نشسته بود نشستم، احساس میکردم شونه ام سنگینی میکنه هنوز اعصبانیتم نخوابیده بود دلم میلرزید، از لحن گفتار و نگاهش معلوم بود دنبال رابطه است، سرم پایین بود عصبی انگشت هام و یکی یکی میشکوندم که با دست زدن جمع به خودم اومدم

با رز دور اخر و زدیم و به سمت جمعیت برگشتیم که چشم گردوندم تا فروزان و ببینم اما سر جاش نبود ولی ویلیام صندلی پشتی که فروزان نشسته بود قرار داشت دلم شور افتاد و نگاهی به اطراف انداختم که دیدم کنار خانم مسنی نشسته ولی انگار تو حال خودش نبود، دوباره به ویلیام نگاه کردم که دیدم داره به فروزان نگاه میکنه، باید حالش و بگیرم حتما به خاطر وجود اون هست که جاش و عوض کرده، با اعصبانیت رفتم سمتش و زدم رو شونش تا من و دید دست گرفتم به چونش و فشار وارد کردم و گفتم:
پاشو بیا بریم کارت دارم

من راحتم جایی نمیام

پس نمیای نه؟

نه، دوست دختر قشنگی داری، خیلی جذاب و....

نذاشتم حرفش تموم بشه و یه مشت محکم خوابوندم تو چونش در گیر شدیم و هم دیگر و میزدیم اون مشخص بود ورزشکاره، فن میزد ولی من زور کم نداشتم و با چک و لگد هر جاش که میخورد میزدم، کثافت عوضی گ.**.. خوردی چشم از زن من بر نمیداری

با صدای برخورد شدید صندلی روی زمین
به خودم اومدم و دیدم مسیح افتاده به جون ویلیام دلم خنک شد، انگار یه نسیم خنک از دلم عبور کرد حرصم خوابید، ولی همه دورشون جمع شده بودن و نمیتونستن از هم جداشون کنن، که عاقبت جیمز و پدرش اومدن و از هم جدا شون کردن، باصدای سارا کنار گوشم برگشتم سمتش

چی شده فروزان؟

سارا کجا بودی؟

انقدر خسته شده بودم رفتم خوابیدم که با سر و صدا بلند شدم

ساعت خواب عزیزم، مسیح زد اون یارو ناکار کرد، البته حقش بود

اوه فروزان نکنه سر تو با اون درگیر شده

فکر کنم همین طور باشه

وای میدونی ویلیام کیه؟

کیه؟

درجه دار ارتش و البته یکی از سرمایه دارهای لندن، کسی جرعت نمیکنه بهش حرف بزنه، حالا دعا کن بلایی سر مسیح نیاره

راست میگی !؟ مسیح به خاطر من تو دردسر افتاد وای حالا چی کار کنم

باید ببینیم چی پیش میاد ولی فکر کنم حسابی تو دردسر افتاد

نمیدونم کدوم یکی از مهمان ها به اورژانس و پلیس خبر داد و اومدن، من فقط به مسیح چشم دوخته بودم و اون هم به من با ارامش چشم هاش و باز و بس کرد نمیدونم چرا من نباید یه روز خوش داشته باشم و این ماجرا مقصر منم و علت این گرفتاری من بودم شرمنده از نگاهش سرم و پایین انداختم که پلیس مسیح و برد و ویلیام هم اورژانس، تمام صورتش کبود شده بود، وقتی رفتن مهمانی هم کنسل شد و همه رفتن واقعا جو سنگینی بود رز و الیاس گوشه ای نشسته بودن و گریه میکردن، سارا و جیمز پچ پچ میکردن و جولیا هم اومد رو به روم ایستاد و گفت:

از روزی که به اینجا اومدی فقط دردسر داشتی الان که مسیح و بردن و معلوم نیست ویلیام چه بلایی سرش بیاره و از مهمانیم که این همه زحمت کشیدم و اینجوری تموم شد، هرچه زودتر برگرد به کشورت، دور نوه ها و بچه های منم خط بکش، مخصوصا مسیح، میفهمی که چی میگم

ولی من نمیخواستم اینجوری بشه، یعنی من مقصر نیستم اون اقا برای من ایجاد مزاحمت کرد

ویلیام یه درجه دار با شخصیت اون هرگز باعث ازار کسی نیست، ببین خودت چی کار کردی که اون و به طرف خودت جذب کردی همون طوری که مسیح و شیفته خودت کردی من نگاهش و خوب میشناسم همون نگاهی هست که همیشه به اماندای من داشت ولی نمیزارم این نگاه سهم تو بشه مطمئن باش

انقدر حجم توهین هاش زیاد بود که نتونستم طاقت بیارم و بلند شدم و پالتوم و از خدمتکار تحویل گرفتم، به صدا زدن سارا و جیمز اهمیتی ندادم با چشم گریون تو حیاط پر از برف میدویدم صدای قدم های جیمز و پشتم میفهمیدم ولی دوست نداشتم دیگه نگاهم به هیچ کدومشون بیفته در و باز کردم زدم بیرون میدویدم تا رسیدم به خیابون اصلی که دستم از پشت کشیده شد، برگشتم دیدم جیمز

فروزان صبر کن، میدونم مادرم تند رفت و ناراحت شدی، چند لحظه کنار خیابون بایست تا من ماشین و بیارم ببرمت اپارتمان

اشکام وبا پشت دستم پاک کردم و گوشه ای ایستادم دقیقه ای نگذشت که ماشینش جلوی پام متوقف شد، بدون هیچ حرفی تو مسیر رسیدیم اومدم که پیاده بشم گفت:

نگران نباش به میکائیل زنگ زدم خودش کارها رو ردیف میکنه و مسیح و میاره بیرون

هیچ حرفی و کلامی به جز تشکر از زبانم خارج نشد و از ماشین پیاده شدم و با کلیدی که جیمز بهم داد  بود در اپارتمان و باز کردم و رفتم کنار شومینه نشستم و سرم و گذاشتم رو زانوهام و گریه کردم، اشک هام بند نمیومد، جولیا اولین ضربه حرف بعد از طلاقم و زد این جا که خارج بود درباره ام این جوری فکر میکنن وای به حال اینکه برم ایران، حتما هر مهمانی که برم چهار چشم میشن بهم که نکنه شوهراشون و یا پسراشون و از چنگشون در بیارم، حالا چه به روز مسیح میاد!؟ خدایا خودت کمکمون کن

مسیح

چهره نگران فروزان لحظه ای که میبردنم از جلوی چشمام محو نمیشد، منتظر میکائیل بودم چون مطمئن بودم جیمز درجریان گذاشته بودش،اصلا از کارم پشیمون نبودم،کاش میکشتمش،کسی که نگاهش به ناموسم باشه رو میکشم اینم قسر در رفت. گوشه ای نشستم و به گذشته پر کشیدم
/فلش بک/
همون جور پایه کوه نشسته بودم و به خورجین کنارم نگاهی کردم و درش و باز کردم، یه تیکه نان و مقداری سبزی و پنیر عطر نان انقدر خوب بود که احساس گشنگی کردم و کمی از نان و پنیر سبزی
خوردم طبق معمول این چند وقت بی هدف تا چندین ساعت همون جا نشستم
تا افتاب غروب کرد و برگشتم ولی اینبار وقتی برگشتم صدای اذان از مسجد امام زاده بلند شد و زن و مرد روستایی وارد مسجد میشدن، نماز خوندن اماندا رو دیده بودم ولی بی اهمیت از کنارش میگذشتم ، سید داشت لبه حوض وضو میگرفت تا من و دید دستی تکوم داد و اشاره کرد برم داخل نگاهی به اطراف انداختم و وارد حیاط مسجد شدم

سلام جوون خسته نباشی

ممنونم، من خسته ام میخوام برم

چند شب دیگه محرمه جوون ها میخوان اینجا رو سیاه پوش کنن اگر دوست داری بیا باهاشون اشنا بشو

اگر حالش و داشتم باشه، این پیرمرد هم هر چی محلش نمیزاری که بهش بفهمونی دوست دارم تو خودم باشم انگار متوجه نیست، اصلا محرم چی هست که میخوان سیاهی به در رو دیوار بزنن!؟
اومدم داخل خونه و لباسم و عوض کردم و یه دوش گرفتم و خوابیدم نمیدونم چقدر خوابیده بودم که در خونه زده شد، از این پهلو به اون پهلو شدم و اهمیتی به در زدن ندادم ولی ول کن نبود و بلند تر در میزد، اه اه مثلا اومدم اینجا فارغ باشم از هر چی ادم و جونوره ولی برعکس شده با غر زدن در و باز کردم و یه مرد جوون همسن خودم جلوی در بود

سلام خوبین، داداش میای یه کمک بهمون بدی اخه رفیقمون پاش شکسته نتونست بیاد، سید گفت بیام از شما کمک بگیرم

نگاهی بهش انداختم و دستی به پشت گردنم کشیدم و در و زدم بهم و دنبالش راه افتادم دستش و محکم کوبید  پشت و کمر و گفت:

چاکر داداشمون هم هستیم ، هر کاری داشتی رو من میتونی حساب کنی

سری الکی تکون دادم و با هم وارد حیاط مسجد شدیم چند تا جوون و مرد مسن داشتن پرچم های بزرگی دسته بندی میکردن و میگفتن کجا بزنن که سید اومد پیشم و گفت:

مسیح خان تو هم یه کمکی بهشون بده و به حق نام این پرچم ها خدا دلت و از غم فارغ میکنه

برو بابایی تو دلم بهش گفتم و یه سلام کوتاه جمعی به همه کردم که من و فرستادن و گفتن تو از نردبون برو بالا با هر پرچمی که میزدم دلم یه حالی میشد بدون اینکه دست خودم باشه اسم هایی که روی پرچم ها میدیدم بدون اینکه فلسفه اش و بدونم اشک تو چشمم حلقه میزد ولی دلم این حالم و ربط میداد به عزیز از دست رفتم وقتی تمام پرچم ها زده شد دل من از هر شب و هر روز بیقرار تر بود،
صبر ایستادن تو اون مکان و نداشتم، تند از مسجد زدم بیرون و کمی که رفتم وسط یه جاده خاکی شروع کردم به داد زدن، گریه کردن، از خدا شاکی بودم چرا من چرا عشق من چرا زن من و گرفت، چرا حال من اینجوریه از خدا خواستم منم ببره من طاقت دوری از اماندا رو نداشتم دو زانو روی زمین نشستم و از خدا خواستم من دیگه زنده نباشم ،
با صدای مامور پلیس به خودم اومدم
زمان حال
مامور گفت ملاقاتی دارم، بلند شدم و همراه با مامور حرکت کردم وارد اتاق ملاقات خصوصی شدم که دیدم میکائیل منتظر نشسته، رفتم و روبه روش نشستم
سلام

سلام، مرد تو چیکار کردی!؟ این مرتیکه عوضی رضایت نمیده

پاشو از گلیمش دراز تر کرده بود منم کوتاهش کردم

مطمئنی کوتاه شده؟

که چی!؟

رضایت نمیده، پلیسم به خاطر اینکه ویلیام نفوذش تو دستگاه زیاده پرونده رو بدون حضور تو میفرسته دادگاه

کجای دنیا قاضی بدون شنیدن حرف متهم رای صادر میکنه

زدی طرف و ترکوندی همین که ظاهرش و ببینن کافیه

من برای این هفته بلیط برگشت به ایران و دارم، از طرفی فروزان تنهاست نگرانشم

دوماهی این جا اب خنک میخوری که منطقی برخورد کنی، همه مهمون ها هم شهادت دادن که تو الکی و بی دلیل ویلیام و زدی، تنها کاری که میتونم بکنم اینه که یه نقطه ضعف از ویلیام بدست بیارم و تهدیدش کنم برای رضایت

خواهش میکنم یه کاری بکن، جبران میکنم برات

راستی من دیگه بیشتر از این نمیتونم سام و نگه دارم از طرف شرکت و پدرش که دیروز اومده لندن برای مفقودی پسرش رفته پیش پلیس

ای بابا، همه چی پیچید تو هم که!!


میتونم برای فروزان تا فردا بلیط تهیه کنم و بفرستمش بره، چون بدون تو داخل این کشور امنیتی نداره با وجود ویلیام و سام
برای تو هم زود تر یه کاری میکنم که بیای بیرون

کمی فکر کردم، راست میگفت فروزان باید بر میگشت پیش خانواده اش ، باشه فروزان و بفرست بره فقط من میسپرمش به تو، میکائیل حواست بهش باشه ، فقط میتونی گوشیت و بدی من باهاش حرف بزنم

مامور بفهمه دیگه اجازه نمیده ملاقاتی داشته باشی

تو میتونی یه کاریش کن، عمیق و با اخم نگاهم کرد و گفت:

چشم اقای عاشق

گوشی و داد به من و از اتاق زد بیرون با حرف زدن با مامور داشت سرش و گرم میکرد ، منم سریع شماره فروزان و گرفتم

فروزان

به اتیش شومینه چشم دوخته بودم که صدای زنگ گوشیم بلند شد نگاهی به اطرافم انداختم که کنار پایه مبل بود کمی خم شدم و برش داشتم شماره ناشناس بود ، اتصال و برقرار کردم و گفتم: الو

صدای الو گفتنش هیجان درونم و بالا برد و گفتم: فروزان خوبی؟

مسیح تویی؟ خوبی؟ الان کجایی؟

خوبم، من یواشکی با همراه میکائیل
باهات تماس گرفتم، ببین چی میگم
همون جا خونه جولیا بمون تا میکائیل بیاد برات یه چیزایی و توضیح بده باشه؟

من خونه خودتم، از خونه جولیا اومدم

تو الان تنها تو آپارتمانی!؟

اره تنهام، مهم نیست، مسیح من و ببخش فقط باعث دردسر تو و خانوادتون بودم

این حرفای چرت چیه میزنی اعصاب منم بهم میریزه، اون مرتیکه عوضی باید حدش و میفهمید

برات دردسر شدم، حالا کی میای بیرون

معلوم نیست، تو مواظب خودت باش احتمال زیاد فردا برمیگردی ایران، منم زود برمیگردم، فقط یه چیزی

مگه قرار نبود با هم برگردیم

اخه تکلیف من معلوم نیست

وای مسیح من و ببخش، شروع کردم به گریه کردن

تو الان داری گریه میکنی؟ به خدا اگر به گریه کردنت ادامه بدی بیام از این جا بیرون ویلیام و میکشم

توافتادی زندان بعد تازه میگی بیای بیرون فلان کارم میکنم، مسیح من باعث دردسر تو شدم، بچه ها حالا بدون تو اذیت میشن

صدای گریه اش عصبیم کرده بود و گفتم: مگه نمیگم گریه نکن

من باعث جدایی تو بچه ها شدم، مهمانی جولیا با وجود من بهم خورد

وای چرا انقدر نا ارومی به خدا من خوبم نگران بچه ها هم نباش، میکائیل قول داده کارام و زود انجام بده بیام بیرون
راستی تو ایران منتظرم باشی ها من بلافاصله نجات پیدا کنم میام ایران، حالا اشکات و پاک کن مثل خانم های خوب
ساکت و ببند،راستی برو اتاق من روی میز
یه جعبه موزیکال طلایی هست بردار،اون برای تو،
ممنونم، یعنی فردا برم دیگه تو رو نمیبینم؟ بچه ها رو چی؟ مسیح ممنونم بابت اینکه این چند وقت زحمتت دادم، حامی بزرگی بودی برام

ولی من از همین جا هم حواسم بهت هست، از نقشمم فاصله نمی گیرم، هنوزم مستر بادیگاردت هستم و بیام ایران هم همینطور ، من دیگه باید قطع کنم خداحافظ پرنسس عزیزم

خدا حافظ مستر بادیگارد .گوشی و قطع کردم ، چه روزگاری درست شده برام، به اتاق مسیح رفتم و روی میز جعبه طلایی رنگی بود برش داشتم نگاهی بهش انداختم لبخندی از محبت ها و شوخی های امروزمون روی لبم نشست، یعنی دوست داشتنش به من واقعیه!؟ یا یه احساس و وابستگی گذراست؟
به دلم رجوع کردم به جز احترامی که براش قائل بودم و باورم به اینکه مسیح یه حامی بزرگ و یه سنوده خوب برام هست هیچ حسی دیگه نداشتم، شاید دلتنگی الانم هم به خاطر عادت و همخونه بودن این مدتمون باشه

گوشی و که قطع کردم، تمام حسرت ها به دلم نشست کاش کمی خودم و کنترل میکردم که الان کنارش بودم، باید بعدا از جیمز بپرسم که چرا فروزان کنارشون نموند، میکائیل اومد و گفت:

مسیح خرج گذاشتی رو دستم، رشوه دادم به مامور تا کاری بهت نداشته باشه

ممنونم رفیق، پس شماره فروزان افتاده رو گوشیت زنگ بزن هماهنگ کن

خیلی دوست دارم از نزدیک ببینمش، کنجکاوم بدونم این فروزان کیه که دل تو رو خریده

میکائیل میدونم نیتت خیره وگرنه مشتم برات پر میشد

زود میارمت بیرون

راستی به جیمز بگو تا فرودگاه همراهیش کنن، به سلولم برگشتم و به تمام خاطرات این چند روزم با فروزان فکر کردم

فروزان

میکائیل دوست مسیح زنگ زد که بیاد مدارکم و بگیره منم منتظرش بودم، تمام وسایلم و جمع کردم، هیچی سوغاتی برای خانوادم نخریده بودم اصلا هم حوصله بیرون رفتن نداشتم، خودم مقصر مسائل امروز میدونستم حتی به خانوادمم خبر ندادم که قراره زودتر برم، زنگ واحد به صدا در اومد شالی روی سرم انداختم و در و باز کردم که با مردی حدود چهل سال لاغر اندام اما ورزیده در مجموع خوشتیب
روبه رو شدم کلاهش و به احترام من از روی سرش برداشت و کمی خم شد و گفت:

سلام خانم زیبا خوشبختم

سلام، آقای میکائیل، منم از اشناییتون خوشبختم، بفرمایید، وارد واحد شد و تعارفش زدم روی مبل نشست، به اشپزخانه رفتم و سریع قهوه اماده کردم
داخل فنجون ریختم و بردم

ممنونم بفرمایید بنشینید، خیلی دوست داشتم ببینموتون

شما لطف دارین، ولی چرا؟

کسی که دل مسیح و به یغما برده کم کسی نباید باشه

نمیدونستم باید چی بگم فقط یه لبخند زدم و نشستم روبه روش که شروع کرد به حرف زدن

من به یکی از دوستانم سپردم براتون بلیط مستقیم به ایران و تهیه کنه، احتمال زیاد فردا صبح زود میشه پس ساک هاتون و اماده کنید با جیمز هماهنگ میکنم که بیاد دنبالت

خواهش میکنم این کار و نکنید خودم تاکسی میگیرم میام فرودگاه ، نمیخوام باعث زحمت خانوادش بشم

از تعارفات ایرانی بدم میاد

من اصلا تعارف نمیکنم، دوست دارم خودم برم

نمیخوای از سام چیزی بدونی؟

من و سام دیگه ربطی بهم نداریم، پس دلیلی نداره که ازش چیزی بدونم

پدرش اومده اینجا، هم دنبال تو میگرده هم سام

دنبال من دیگه چرا؟

نمیدونم ولی چند روز پیش رفته به پلیس اطلاع داده احتمالا فردا تو فرودگاه، پلیس با دیدن مدارکت جلوتو بگیره به پدر سام خبر بدن که بیاد اونجا

خب حالا من باید چیکار کنم!؟

هیچی اگر چیزی در مورد سام ازت پرسیدن بگو اطلاع نداری، اصلا درباره من و مسیح حرف نزن و اگر پرسیدن کجا اقامت داشتی ادرسی که برات میفرستم و نشون بده، همه چی هماهنگ شده

اینجوری که شما گفتین دل نگران شدم

نه نترس، من حواسم بهت هست، صبح هم به خواسته خودت با جیمز هماهنگ نمیکنم یکی از ادم های خودم و میفرستم دنبالت، اگر کاری نداری من برم

نه کاری ندارم، فقط از مسیح چه خبر؟

نگرانشی؟

من باعث این اتفاقم اگر باهاشون به مهمانی نمیرفتم همچین اتفاقی نمی افتاد

ویلیام از پشه های ماده هم نمیگذره، پس اون کتک حقش بود، ولی به عشق مسیح شک نکن، من سالها این مرد و میشناسم

خیلی لطف کردین از محبت شما ممنون

خدا نگهدار خانم جوان

بعد از رفتن میکائیل لباس پوشیدم و باید میرفتم چند تا چیز برای خانوادم میخریدم
بعد از پوشیدن لباسم در و قفل کردم و رفتم پایین، برای اولین تاکسی دست تکون دادم که ایستاد

کجا برم خانم

مرکز خرید، روبه روی مرکز خرید رسید و منم بعد از دادن کرایه پیاده شدم، کلی گشتم عاقبت برای پدرم و مهدی و مهیار پیراهن و کمربند و کفش خریدم برای مادرم یک کت و دامن همراه با کفش
برای فرزانه یه پیراهن بلند برای دختراش عروسک برای شوهرش هم یه پیراهن برای زن مهدی هم مثل فرزانه یه پیراهن گرفتم که یه موقع تیر طعنه اش بهم اصابت نکنه برای بچه های مهدی هم لباس خریدم، از کنار یه مغازه که لباس نوزادی داشت رد میشدم، یاد سارا افتادم و برای بچه جیمز و سارا هم یه سرهمی سفید با کلاه و پاپوش خریدم به عنوان یادگاری از من  دستام دیگه جا نداشت
و سریع تاکسی گرفتم و راهی اپارتمان شدم.
بعد از رسیدنم خرید هام و یکی یکی از ماشین خارج کردم و به سختی بالا بردم به پاگرد واحد که رسیدم دیدم جیمز و سارا
روبه روی در ایستادن، سلام شما اینجا هستین

سلام فروزان کجا بودی؟

رفته بودم خرید سارا جان ، بزارید در و باز کنم بریم داخل، جیمز کیسه های خرید و از من گرفت و منم در و باز کردم و با هم وارد خونه شدیم ، جیمز از چهره اش معلوم بود ناراحته به سارا اشاره کردم که
چی شده ولی دستش و رو بینیش گذاشت، منم سکوت کردم تا خودش صحبت کنه

فروزان، میکائیل زنگ زد که فردا میخوای بری

اره جیمز فردا دیگه باید برم

من از طرف مادرم عذر خواهی میکنم بابت صحبت هایی که کرد

نمیگم حق داشت ولی هر کسی جای جولیا بود ناراحت میشد، تدارک دیده بود و همش به خاطر من بهم خورد

مسیح زیاده روی کرد تو کتک زدن ویلیام ، ولی کاری که شده

تو هم ناراحت نباش من باید به این حرف ها عادت کنم، حالا بگذریم، شام چی درست کنم با هم بخوریم؟

یه چیز سبک

املت ایرانی درست کنم؟

حتما

لباس هام و در اوردم و شروع کردم به درست کردن املت ، وقتی درست شد صداشون زدم که دیدم جواب نمیدن از اشپزخانه اومدم بیرون که دیدم بله هر دو سرشون تو خرید هایی که کرده بود، گلویی صاف کردم و گفتم: بیاین شام بخوریم بعد همه رو یکی یکی نشونتون میدم، با لبخند هر سه به سمت اشپزخونه رفتیم و املت و خوردیم البته سارا نزاشت
من و جیمز کامل سیر بشیم و به اندازه ما هم غذا خورد، به جیمز نگاه کردم که دیدم با چه عشق و علاقه ای داره به خوردن سارا نگاه میکنه، باز هم اه حسرتم از انتهای وجودم بلند شد، اون شب هم بعد از دادن هدیه ام بهشون رفتن و منم جای همیشگیم دراز کشیدم و چشمام و بستم.
با صدای ایفون از خواب پریدم و بلند شدم گوشی ایفون و برداشتم،بله؟

من از طرف میکائیل اومدم برای رفتن به فرودگاه

چند لحظه منتظر بمونید،الان میام،به ساعت نگاه کردم پنج صبح بود، قرار بود خبر بده چقدر زود،گوشی و از روی میز برداشتم که دیدم روی سکوت هست و چندین میس کال و پیام برام اومده بازش کردم دیدم بله میکائیل هم ساعت پرواز و زده هم ادرسی که باید داشته باشم برای پلیس، سریع حاضر شدم و رختخوابم و جمع کردم و با پوشیدن لباسم دو تا چمدان ها رو برداشتم و در واحد و قفل کردم و یه نگاه به پشت سرم انداختم و اومدم پایین. سوار ماشین که شدم اول اون اقا مدارکم و تحویلم داد و بعد راهی
فرودگاه شدیم، وقتی پا تو سالن انتظار گذاشتم ده دقیقه بعد شماره پرواز و اعلام کردن ، وقتی مدارکم و تحویل دادم، مامور فرودگاه نگاهی بهم انداخت و به همکارش نمیدونم اهسته چی گفت و من و راهی کردن یه قسمت که ارم پلیس فرودگاه و داشت هیچ پاسخی هم بهم نمیدادن تا یه مامور اومد و ازم در مورد سام پرسید که اظهار بی اطلاعی کردم
محل سکونتم و پرسیدن منم همون ادرسی که میکائیل داده بود دادم، خدا روشکر خبری از پدر سام نبود و پلیس هم
گذاشت برم یه نفس راحت کشیدم و اخرین نفر سوار هواپیما شدم، خدا روشکر کردم که از این کشور دارم میرم از روز اول همش درد سر بود برام تا موقعی که سوار هواپیما شدم، حتی این چند وقت من جاهای گردشگری هم نرفتم و اصلا هم دیگه دوست نداشتم برگردم، وطن خودم و همه جوره میپرستیدم، فقط دلنگرانیم بابت مسیح بود و دلتنگیم برای کسانی که همه جوره هوام و داشتن،و اگر نبودن معلوم نیست چه بلایی سرم من میومد، از خستگی باز هم خوابم برد.

چند ساعت بعد

جلوی در خونه پدرم بودم، دلتنگش بودم، اشک و بغض نمیزاشت درست نفس بکشم حتی نمیتونستم زنگ خونه رو بزنم چند بار دستم و بلند کردم ولی چنان ضعفی وجودم و میگرفت از هیجان زیاد نا خداگاه دستم می افتاد اینجا شب بود بلاخره با بسم الله زنگ و زدم که صدای مهیار پیچید، تو دلم قربون صدقه اش رفتم و صدام و پیر و بم کردم گفتم: ماهیانه ما رو میدی پسرم

اقا چه خبره مگه از شهرداری حقوق نمیگیری؟

خیر از جوونیت ببینی دست تنگم

صبر کن الان میام

پشت تیر چراغ برقی ان طرف تر خونه ایستادم که در باز شد و قامت بلند برادرم نمایان شد که گفت:

حاجی پس کجایی؟

بیا پشت تیر چراغم، قدم هاش که نزدیک میشد بغض منم بیشتر میشد وقتی رسید من و که دید دهنش مثل ماهی بیرون افتاده از اب تکون میخورد و منم اشک میریختم به خودم اومدم و خودم انداختم تو آغوشش

چرا انقدر کوچولو شدی آبجی خوشگلم

تو گنده شدی

بیا بریم تو سرده، فقط تو حیاط چند لحظه باش تا به مامان و بابا بگم و امادشون کنم

مهیار سریع رفت داخل و منم دسته ی چمدان هام و گرفتم و رفتم تو حیاط کمی ایستادم بی قرار دیدنشون بودم، قلبم سینه ام داشت میشکافت در باز شدو پدرم مات زده ایستاد و من و نگاه میکرد،
بابا جونم....... خودم و رسوندم بهش و اغوشش و بو میکشیدم صورتم و به

تیم تولید محتوا
برچسب ها : manomasih
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (1 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

اولین حرف کلمه mazq چیست?