من و مسیح 7 - اینفو
طالع بینی

من و مسیح 7

بابا جونم.. خودم و رسوندم بهش و اغوشش و بو میکشیدم صورتم و به ته ریش صورتش میکشیدم و پدرم و میبوییدم

اومدی بلبلم، عزیزکم چرا بیخبر اومدی؟

از بغل بابا جدا شدم که دیدم مامانم با چشمای اشکی داره نگاهم میکنه، پرواز کردم به سمتش و به اغوش کشیدم عزیزترین موجود زمین
بعد از اینکه حسابی رفع دلتنگی کردیم دور هم نشستیم که مادرم گفت:

مادر چقدر لاغر شدی؟ چی کشیدی این چند وقت!؟ یعنی من و بابات انقدر غریبه بودیم که باید حرف زندگیت و از یه کسی که نمیشناسیم بشنویم

مامان میشه فعلا حرفش و نزنیم الان خستم، بعدا سر فرصت میشینم همه چی و براتون تعریف میکنم

احترام تو هم وقت گیر اوردی؟ بزار عرق تنش از سفر خشک بشه بعد سین جینش
کن، پاشو بابا برو یه دوش بگیر بیا مادرت دمی گوجه درست کرده بخور بخواب

جوون دمی، سیر ترشی هم داریم

اره مادر پاشو

قدم برداشتم سمت اتاقم دلتنگش بودم، نگاهی به وسایلم انداختم همه چی مرتب و منظم سر جاشون بودن، لباس برداشتم و به سمت حمام رفتم بدنم کوفته و خسته بود، تو هواپیما که بودم فکر میکردم با رسیدنم به خانوادم حس خاصی که تو وجودم بود از بین میره ولی نمی دونم چرا
اون حس بیشتر شده، حالم دگرگون بود ولی هرچی دنبال علتش بودم نمیفهمیدم برای چیه!؟ بیحوصله دوشی گرفتم و حوله تنپوشم و تن کردم و روی تخت دراز کشیدم که صدای در زدن اومد، جانم

ابجی گوشیت خودش و کشت، شمارش هم برای اینجا نیست

بیا تو، ملحفه رو روی پام انداختم و مهیار اومد تو

بیا ببین کیه داره زنگ میخوره

به شماره نگاهی کردم و جواب دادم که صدای هق هق بچه ای تو گوشی پیچید، دوزاریم افتاد و فهمیدم الیاس، هول شده گفتم: الو، الیاس عزیزم تویی!؟

الو، مامان فروزان تو هم من و دوست نداشتی مگه نه؟

قربونت برم الهی، الیاس جان این چه حرفیه میزنی، من عاشقتم

نه دروغ میگی، پس چرا تنهام گذاشتی؟
پس چرا بدون من رفتی،تازه بابام هم رفته مسافرت نیست، من الان فقط تو رو میخوام
الان غذا تو خوردی؟
اره خوردم
خب برو تو اتاقت رو تخت دراز بکش منم برات قصه میگم گوش کن باشه عزیز دلم

میخوای گولم بزنی که دیگه گریه نکنم؟

من انقدر به تو مطمئن هستم که پسر گلی مثل تو دیگه بزرگ شده گریه نمیکنه سر یه چیز الکی، تازه تو باید وقتی بابا مسیح نیست مراقب رز هم باشی، درست میگم؟

اوهوم، ولی من هنوز کوچولو هستم، باید مامانم و بابام مراقبم باشن

اگر من قول بدم که هر روز بهت زنگ بزنم باهم حرف بزنیم چی؟

باشه، ولی یه قول بهم میدی؟

چه قولی؟

ما اومدیم ایران من و ببری پیش خودت

اخه من به این چی بگم؟ اب دهنم و قورت دادم و گفتم: باشه اگر بابا مسیح اجازه داد باشه

حالا خوب شد، من اومدم تو اتاق رو تختم دراز کشیدم حالا برام قصه بگو

فقط الیاس کی شماره من و برات گرفته؟

عمو جیمز

باشه عزیزم شروع کردم براش قصه گفتم و نگاهی به مهیار انداختم که با دهن باز داشت نگاهم میکرد وقتی مطمئن شدم الیاس خوابش برده گوشی و قطع کردم و گفتم:

ببند داداش مگس نره توش

این کی بود؟

پسرم بود، اسمشم الیاس، وای نمیدونی چقدر خوشگل و بانمکه

فروزان تو چند ماه بیشتر اونجا نبودی چطوری الان یه پسر داری که براش قصه هم میگی!؟

مهیار تو فضولیت شروع شد دوباره؟
این پسر همـون وکیل است که اونجا مراقبم بود، چون مادر نداره این چند وقت به من عادت کرده بهم میگه مامان، الانم دلتنگم بود داشت گریه میکرد، فکر کنم دیگه رگ فضولیت خوابید

حالا این کوچولو اسمش چیه؟

یعنی انقدر حافظت ماهی ماننده

اهان گفتی بهش الیاس، بعد اسم باباش چیه؟ نمیخواد بگی اقای مسیح اختر

خب پس دیگه پرونده ذهنت تکمیل شد
برو خوابم میاد به اتی جونم بگو میل به غذا ندارم بزاره برای نهار فردا میخورم
خوش اومدی، درم پشتت ببند

بد اخلاق، من رفتم ولی باید بشینی تمام جزییات اتفاقات اونور و برام تعریف کنی

زیر پتو خزیدم و پشتم و کردم بهش، خودش که فهمید زیاد داره حرف میزنه
سکوت کرد و رفت، با شنیدن صدای الیاس نمیدونم چرا دلم براشون تنگ شد
همش تا چشمام و میبستم چهره مسیح پشت پلکم نقش میبست،وای بازم عذاب وجدان گرفتم که به خاطر من پدر و بچه ها از هم دور افتادن.از خستگی بعد از کلنجار رفتن با عقل و وجدانم به خواب عمیقی فرو رفتم

مسیح (یک هفته بعد)
تو سلولم نشسته بودم، دلتنگ بچه ها بودم و ندیدن فروزان هم انگار عشقش و شعله ور تر کرده بود، مخصوصا از امروز که مثل پرنده شده بودم و نمیتونستم اروم و قرار بگیرم، حالم حسابی گرفته بود، کاری هم نمیتونستم انجام بدم و بهترین کار این بود که به گذشته سفر کنم و خاطراتم و برای خودم یاداوری کنم

فلش بک
وسط جاده تاریک و سرد انقدر گریه کردم که از حال رفتم،وقتی به هوش اومدم تو خونه سید روی تشکی خوابیده بودم و دستمال خیسی روی پیشونیم بود،از دهن و لبم حرارت خارج میشد، چشمام سنگین بود و باز نگهداشتنش سخت بود

خوبی مرد؟

چه اتفاقی افتاده

وسط جاده بیهوش افتاده بودی و تو تب میسوختی یکی از بچه ها میخواسته بره ده پایین که تو رو بیهوش تو جاده  پیدا کرده
حالم خوب نیست

دکتر اومد بالای سرت دارو داده که بهت بدم

دوباره به خواب رفتم، سه روز این حالت و داشتم تا اینکه اون شب عجیب رسید، شبی که من هیچ درکی ازش نداشتم،
با اصرار سید همراهش به مسجد رفتم و حیاط مسجد و ایرانیت زده بودن و فرش پهن کرده بودن و دورتا دور دیوار و پشتی چیده بودن سماور بزرگی گوشه حیاط و دونفر مشغول ریختن چای بودن، با دست سید که پشت کمرم قرار کرفت به خودم اومدم و راهنماییم کرد و گوشه ای نشستم و شخصی که لباس روحانی تنش بود بالای منبری رفت و شروع کرد از شب اول محرم تعریف کردن اوایل صحبتش برام اصلا چیز جالبی نبود چون شناختی به چیزهایی که تعریف میکرد نداشتم و تو دلم به ادمایی که برای کسانی که هزار چندصد سال پیش
یه اتفاقات نا خوشایندی افتاده دارن گریه میکنن، تو دلم پوزخندی به جماعت عزادار زدم و به این فکر میکردم که چه مراسم بی اهمیتی، حوصله ام سر رفته بود دیگه توجهی هم به صحبت اون اخوند نداشتم، شب اول گذشت، شب دوم و سوم و چهارم هم به احترام سید که مهمانش بودم همراهیش کردم، کمی عزاداری هاشون برام عادی شده بودو از طرفی هم نمیدونم چرا از روز سوم احساس ارامش میکردم بعد از اینکه مجلس تموم شد دسته زنجیر زنی راه انداختن و پرچم ها و تبل و سنج و باند و بلندگو راه انداختن، این مراسمشون جالب بود و کنجکاوم کرده بود به آرایش صف کشیدنشون نگاه کردم منظم بود حرکت کردن و منم پشتشون به راه افتادم، تا اینکه به ده پایین رسیدیم یه پسر بچه یه وسیله ای دستش بود و اب میریخت و به زنجیر زنان میداد به من که رسید یه نگاه بهم انداخت و دوید رفت و چند دقیقه ای نگذشت که برگشت و یه زنجیر بهم داد و گفت:

عمو بیا این برای تو، بیا ابم بخور

ممنونم پسر، چرا به همه اینا اب میدی؟

اب میدم که روح بابام شاد بشه

مگه پدرت چی شده؟

شهید شده، الانم پیش خداست

از سر دلسوزی دستی به سرش کشیدم و اب و خوردم و رفت
با صدای در سلول از افکارم خارج شدم

بلند شو بیا بیرون

پشتش به راه افتادم و وارد دفتر رئیس پلیس شدم که دیدم میکائیل و ویلیام نشستن و تا من وارد شدم به صورت کبود شده اش که نگاه کردم یه پوزخند معنا دار بهش زدم و گفتم: میزاشتی صورتت از کبودی پاک بشه بعد بیای دیدنم نیم خیز شد که میکائیل با تشر به جفتمون گفت:

بس کنید با جفتتون هستم، مسیح بشین

نشستم و با اخم گفتم: چرا من و با این کثافت رو در رو کردی؟
مسیح، من به خاطر تو اینجا هستم پس فقط به خاطر من احترام نگه دار و سکوت کن

سری تکون دادم و دستم و مشت کردم تا حرصم کمی کم بشه

ویلیام رضایت داده؛ تو هم بعد از این که وسایلت و تحویل گرفتی بریم

هیچی نگفتم و با مامور رفتم وسایلم و تحویل گرفتم دیگه تو اون اتاق نرفتم، ولی پشت در منتظر موندم میکائیل بیاد بیرون تا با هم بریم صدای صحبتشون میومد که صدای کشیده بلندی به گوشم خورد که از لای در نگاه کردم دیدم میکائیل روبه روی ویلیام ایستاده و اون هم سرش کج شده بود، دلم خنک شد انگار همین و میخواستم تا حرصم بخوابه، با بیرون اومدن میکائیل هر دو از مرکز زندان بیرون زدیم سوار ماشینش شدیم ، چرا زدی تو گوشش؟

به تو ربطی نداشت

ولی دل من خنک شد، حالا چطوری رضایتش و گرفتی؟

کثافت کاری هاش و رو کردم

کاش به بالا ارجاع میدادی

اونم به موقع اش

من و برسون خونه جولیا

نه باید بریم سر وقت سام

چرا اون دیگه؟

براش یه پرونده تشکیل دادم که نتونه دست از پا خطا کنه، تو هم میای به عنوان شاهد، و اینکه کاری کردم که دیگه نمیتونه به ایران برگرده

خب همع رو بده امضا کنم دلیل نداره که بخوام قیافه نحسش و ببینم

باشه پس میرسونمت مدارک و میرسونم دستت امضا کنی

فقط میتونی برای فردا برام بلیط جور کنی؟

اره سعی میکنم، خیلی بیقرارشی درسته؟

یه خنده کردم و گفتم: عاشق نبودی تا حالا

از عشق بدم میاد ولی دوست داشتن و تجربه کردم

همیشه فکر میکردم ادم فقط یه بار عاشق میشه، ولی اشتباه میکردم فروزان با همه زن های دنیا فرق میکنه، شیطونه خاصه زیباست ادم کنارش غصه هاش و یادش میره، خودش در عرض چند وقته کوتاه، تلخ ترین زندگی و اغاز کرد و به اتمام رسوند ولی هرگز تو این مدت خودش و شکست خورده نشون نداد، چشماش غم داشت ولی طرح لبخند روی لباش بود، سام لیاقتش و نداشت و نخواهد داشت

امیدوارم تو لیاقتش و داشته باشی

ممنونم بابت زحمات این مدت

رفاقت زحمت نمیشناسه

رسیدم و از ماشین، پیاده شدم
زنگ خونه جولیا رو زدم یکی از مستخدم ها در و باز کرد و رفتم داخل به جولیا که با اخم و ناراحتی نگاهم میکرد سلام کردم ولی جوابی دریافت نکردم، جولیا خوبی؟

بد نیستم بچه ها خوابن بیدارشون نکن، بیا اتاق نشیمن کارت دارم، پدرجان کجاست؟

اونم خوابه، بیا تا بیدار نشدن

به سمت اتاق نشیمن مخصوص جمع های خودمانی بود رفتم و نشستم که جولیا روبه روم نشست و گفت:

اون چه کاری بود با  ویلیام کردی؟ دلیل میخوام مسیح

کاری نکردم باید میکشتمش

یا عیسی بن مریم خودت از این جوون بگذر
من کاری نکردم، حدش و گذروند جواب گرفت

مسیح اون دختر تو رو جادو کرده، چیز خورت کرده، عقلت و برده

جولیا این حرف ها یعنی چی؟ نمیفهمم

ببین چی میگم اگر سر نوه های من نامادری بیاری مخصوصا اون زن و خودم پیگیری میکنم و حضانتشون و به عهده میگیرم

من خیلی برای شما احترام قائل هستم ولی اجازه نمیدم در مورد زندگی و اینده ام شما تصمیم بگیرین

هه خام شدی، اون فقط برای ارث و پول تو نقشه کشیده

جولیا خواهش میکنم احترام بینمون و خراب نکن، ما هم فردا پس فردا برمیگردیم ایران، الانم بچه ها رو بیدار میکنم که بریم، ممنونم بابت زحمت های این چند روز و هزینه مهمانی که من باعث بهم خوردنش هستم و واریز میکنم به حسابتون

من حرفم پول و بهم خوردن مهمانیم نیست، فقط باید بگم من از اون دختر خوشم نمیاد دوست ندارم نامدریشون یه مسلمون باشه

مگه مسلمان ها ادم نیستن، مگه بد و خوب همه جا نیست، مگه بین مسیحی ها بد و خوب نیست؟

چرا ادم بد و خوب همه جای دنیا وجود داره بین هر قوم و دین و طایفه ای هست
ولی اگر با اون ازدواج کنی باید دینت و عوض کنی بعد بچه ها هم به تبعیت از تو همین کار و میکنن

اوف خدای من، بزارین حرفی که تا الان بین من و اماندا بود و الان بهتون بگم، اماندا مسلمان شده بود، ما برای چی به ایران رفتیم به خاطر اینکه شما نفهمید و از خودتون طردش نکنید

دروغ میگی مگه نه!؟

نه دروغ نمیگم، حتی دفنش هم به وصیت خودش مثل مسلمان ها شکل گرفت و من با دادن رشوه زیاد به قبرستان مسیحی ها جنازه اش و انتقال دادم به قبرستان مسلمان ها چون خودش یه نامه قبل از مرگش زیر بالشت سرش گذاشته بود، وصیت به حرف مرده هم به هر دین و ایینی واجبه

نگو دیگه هیچی نگو، نمیخوام بشنوم

دیدم صورتش از ناراحتی قرمز شده، چاره ای برام نذاشته بود وگرنه بهش نمیگفتم،
از نشیمن زدم بیرون و به اتاق بچه ها رفتم که دیدم رز الیاس و بغل کرده و هر دو خواب هستن دلم براشون یه ذره شده بود و حسابی دلتنگشون بودم، از اتاق اومدم بیرون به اتاق اماندا رفتم لباس برداشتم و به حمام رفتم ریش هام بلند شده بود و زدم و بعد از یه حمام حسابی
که خستگیم و خارج کرد اومدم بیرون، صدای رز نشان دهنده بیدار شدنشون بود، به سالن رفتم که دیدم دارن با پدر بزرگشون بازی میکنن، تا من و دیدن پریدن به اغوشم بچه هام و بوسیدم و
گفتم: رز، الیاس برید وسایلتون و جمع کنید میخواهیم بریم، دیوید نگاهی بهم انداخت و اشاره کرد برم پیشش

مسیح میدونی داری چیکار میکنی؟

بله به انتخابم شک ندارم دیوید، من مطمئنم که با خوشحالی و ارامش من و بچه ها اماندا هم روحش شاد و خوشحال میشه، صلاح زندگیت و از همه بهتر خودت
میدونی مسیح جان

ممنونم که شما درکم میکنید

هر موقع پرواز داشتین بهم خبر بده با جولیا بیام فرودگاه

چشم، بچه ها اماده شدن و سوئیچ ماشین و برداشتم و رفتیم

فروزان

امروز همه خانواده دور هم جمع بودیم، مامان دعوتشون کرده بود همراه عمه خانم و عمو ها ، هر چی گفتم برای چی اونا رو دعوت کردی میگفت: زشته اگر بفهمن تو اومدی و اونا رو نگفتیم ، لباس پوشیدم و اماده اومدن مهمان های عزیز

یکساعتی گذشت که زنگ خونه به صدا در اومد و مهمان ها یکی یکی تشریف فرما شدن ، عمو یاسر و زن و دخترش هلیا که هم سن من بود ولی اصلا صمیمی نبود و اصلا دوست های خوبی برای هم نبودیم
بعد از اون ها عمو سیف الله و زنش منیژه و دوتا پسراش میثم و مبین که دوقلو بودن و تازه وارد دانشگاه شده بودن
خانواده بعدی عمه ژاله و همسرش اقا ابراهیم همراه پسر بزرگش امیر علی و همسرش و پسر دومش امیر علا که از بچگی من و میخواست و خواستگارم بود ولی من اصلا هیچ علاقه ای بهش نداشتم و همیشه از نگاهش فراری بودم ودر اخر هم فرزانه و شوهرش و دخترا و مهدی و زن و بچه هاش، انگار قرار گذاشته بودن همه با هم بیان، فرزانه که انقدر دلتنگم بود، با اینکه دوبار تا حالا اومده دیدنم ولی بازم با دیدن دوبارام من و حسابی به اغوش کشید و قربون صدقه ام میرفت، همگی بعد از ابراز لطف و محبت نشستن
که سنگینی نگاه امیر اعلا و نگاه دشمنانه هلیا شده بود برام عذاب، میدونستم هلیا دردش چیه امیر اعلا رو دوست داشت ولی اون هیچ وقت توجهی بهش نداشت
به خاطر همین هلیا باهام دشمنی میکرد و رابطه خوبی باهام نداشت، با صدای زنمو ژاله به خودم اومدم

وای فروزان جان چقدر لاغر شدی عزیزم، شدی پوست و استخون از رنگ و روت معلومه زندگی خوبی نداشتی درسته؟

اخه الان من به این چی بگم، تا دهن باز کردم حرف بزنم، زن مهدی کفت:

خب زنمو هیچ زندگی یه طرفه خراب نمیشه که هر دو طرف لابد به هم سخت گذروندن

هلیا هم با پوزخندش باعث شد دستام شروع کنه به لرزیدن، که فرزانه به دادم
رسید و گفت: فروزان ابجی بیا کارت دارم

با هم به اشپزخانه رفتیم که فرزانه دستم و گرفت و گفت:

نباید با این حرفای خاله زنکی رنگت بشه زرد چوبه، از این به بعد حرف زیاد میشنوی نباید توجه کنی باشه؟ مشکلاتت
بیشتر میشه باید شکستشون بدی باشه؟

با بغض سری تکون دادم و هر دو شروع کردیم به اماده کردن وسایل سفره، ولی صدای حرف زدنشون میومد که داشتن راجب زندگی اشناهایی که زندگیشون دچار شکست شده صحبت میکنن واین خیلی بد بود، کاش ما ادم ها سرمون فقط تو زندگی خودمون بود، مشغول شمردن قاشق چنگال ها بودم که صدای امیر اعلا به گوشم خورد

فروزان یه لیوان اب بهم میدی؟

به پشتم نگاه کردم دیدم جز من و امیر اعلا کسی تو اشپز خونه نیست، من که اب روی میز گذاشته بودم

حالا نمیشه من از دست تو یه لیوان اب بگیرم و بخورم

نه نمیشه برو خودت بردار بخور

دو قدم بهم نزدیک شد از نگاه هرزش
تنم لرزید که متوجه شد و گفت:

تو که دیگه نباید از مردا بترسی

گمشو بیرون ،شما مردا همتون گرگ هستین

اخی شوهرت اوفت کرده؟ اون مـوقع که من خودم و کشتم تا زنم بشی و تو سرتق بازی در اوردی ! اینم میشه نتیجه اش ولی من برای تو کوتاه نمیام عشقم فعلا

گورش و از اشپز خونه گم کرد بدی خونه ما این بود که اشپزخونمون اپن نبود و در داشت، وگرنه جرعت نمیکرد بیاد اینجا
از این همه وقاحتش حالت تهوع گرفته بودم ولی باید قوی باشم فرزانه راست میگه من از این به بعد راه زیادی دارم.
دیگه تا پایان مهمانی خودم و سرگرم کار کردم و به جز خوردن شام کنارشون نشستم و یکساعت بعدش هم رفتن. اخرین لیوانم خشک کردم و گذاشتم تو کابینت که صدای مادرم توجه ام و جلب کرد و اروم جلوی در ایستادم تا ببینم داره به پدرم چی میگه

از دست ابجیت امشب فقط من حرص خوردم، اخه فقط اون نبود که ژاله و منیژه و عروس خودمم هم خون به جیگرم کردن

خب زن خودت دعوتشون کردی، چرا غر سر من میزنی، حالا فکر کردی من نمیفهمیدم تیکه کنایه هاشون و

از اشپز خانه زدم بیرون و یه نگاه به هر دوشون کردم و گفتم: همه این حرف ها به خاطر منه شرمندتونم دیگه صبر نکردم و رفتم به اتاقم خودم و پرت کردم روی تخت و صورتم و روی بالشتم فشار میدادم و از ته دل گریه کردم

مسیح

دلم برای فروزان تنگ بود بچه ها داشتن تو اتاقشون بازی میکردن به ساعت نگاه کردم اینجا تازه غروب بود ولی ایران ساعت باید یک و دو نیمه شب باشه، گوشی و برداشتم و اول پیامک براش دادم، سلام پرنسس

فروزان

داشت خوابم میبرد که صدای ویبره گوشم بلند شد، از زیر بالشتم درش اوردم که دیدم اس دارم، با دیدن اسم روی گوشی نشستم و پیام و باز کردم که دیدم
پیام داده (سلام پرنسس) لبخندی به روی لبم اومد و فهمیدم که از زندان ازاد شده که تونسته پیام بده، خوشحال براش تایپ
کردم (سلام مستر، خوبین؟ خوشحالم که ازاد شدین)

(اشکالی نداره تماس بگیرم؟)

(نه خواهش میکنم چه اشکالی) بعد از ارسال پیام چند لحظه بعد گوشیم زنگ خورد و سریع جواب دادم، سلام خوبین؟

سلام خوبم، یعنی با شنیدن صدای پرنسسم حالم خوب شد

از حرف زدن با محبتش اصلا حس بدی نداشتم جز حس صمیمیت، ممنونم،
کی ازاد شدین؟

امروز ازاد شدم،میگم دلم برات تنگ شده

سکوت کرده بودم خیالم راحت شده بود
از باب ازادیش ولی این محبت هاش و لحن گفتارش کمی من و میترسوند به خاطر اینکه دوست نداشتم دل ببندم به محبت هاش میترسیدم از دل دادن دوباره ام
تو دلت برای من تنگ نشده بود؟

چرا دل نگرانتون بودم

پس دلتنگ نبودی!؟ ولی من تا دنیا دنیاست دلتنگتم، فروزان من عاشق شدم
اونم عاشق تو، من بعد از اماندا فقط دلتنگ تو شدم فقط

دوست داشتم فرار کنم از صحبت هاش، معذب شده بودم به خاطر همین گفتم:
کی بر میگردین ایران؟

باشه فرار کن ولی یه روز میاد که دیگه
مال خودمی به این حرفم ایمان دارم،
فردا ولی ساعتش مشخص نیست

هر موقع پرواز داشتین ساعتش و به من اطلاع بدین میخوام بیام استقبالتون

چه خوب که قراره ببینمت

خدا حافظ

خداحافظ پرنسس عزیزم

گوشی و قطع کردم که با تبش های قلبم فهمیدم چقدر به هیجان افتاده، اروم بابا چته تو، قلب فروزان نباید برای هیچ مردی به تپش بیفته این و بفهم قلب شکسته من، کاش عاشقم نباشه کاش فقط یه رابطه دوستی ساده باشه، من از تکرار زندگی با مرد دیگری میترسم، به این ایمان دارم که مسیح بسیار مرد خوبیه و زمین تا اسمون با امیر سام فرق داره ولی من امادگی پذیرش مردی و تو زندگیم ندارم
خدایا خودم و به خودت میسپارم

مسیح

گوشی و قطع کردم و به گالری رفتم عکس های روز جشن و باز کردم و شروع کردم به دیدن، خنده هاش زیبا بود یکی از عکس ها پشت من ایستاده بود و برام با دو انگشتش شاخ گذاشته بود، خیلی بازیگوشه من دیگه طاقتم تمام شده برگردم اولین کاری که میکنم با پدرش حرف میزنم روی کاناپه دراز کشیدم و صفحه گوشیم و روشن گذاشتم و روی سینم قرار دادم، هر چی فکر کردم این مدت من هرگز به زنی همچین حسی
نداشتم، شده بودم مثل پسرهای  هجده ساله تازه به دختری رسیدن و همه جوره ولع دارن برای رسیدن بهش، داشتم اذیت میشدم بلند شدم و به سمت حمام رفتم وان و پر کردم و نشستم سرم و لبه وان گذاشتم و دوباره ذهنم پر کشید سمت روزهای تحول زندگیم

/فلش بک/

روزهای محرم میگذشت، تا روز عاشورا رسید و تو روستا ولوله ای به پا بود، مردم قرار نداشتن، انگار هر کدوم عزیزترین فرد خانوادشون از دست دادن، طی تمام سفر های خارجی که داشتم همچین نمونه ای هیچ کجا ندیده بودم، از حال اونها منم حالم دگرگون بود، فقط یادمه اماندا از تلوزیون ایران عزاداری تماشا میکرد ولی هیچ موقع تو اون لحظه کنارش نشستم ،
ساعت دوازده ظهر بود که همه به نماز ایستادن و بعد از اون غذا پخش کردن و دوباره به عزاداری مشغول شدن، من اصلا نمیتونستم چشم از کارهای مردم بردارم همه چی جدید بود، خاص بود همچین فضایی و تجربه کردن احساس بدی نداشت، من خودم عزادار همسرم بودم یه فرقی که داشت این بود که احساس میکردم بعد از مراسم ها احساس ارامش به همه دست میداد ولی عزاداری من برای اماندا بیشتر بیقرارم میکرد
باید تحقیق کنم بببنم چه اسراری در این باره نهفته است، از جا بلند شدم و به سمت اخوندی که تو مسجد بود رفتم
سلام

به سلام اقا مسیح جانم کاری دارین؟

چند تا سوال دارم

در خدمتم

اینجا نمیشه، میخوام خلوت باشه

بیا بریم تو دفترم

با هم به دفترش رفتیم و نشستیم، بدون مقدمه گفتم: شما چرا برای ادمهایی که هزار چند سال پیش مردن عزادری میکنید
و انگار تازه از دستشون دادین؟

میدونم جز اقلیت ها هستی هم از لهجه معلومه هم اینکه سید بهم گفته، حالا ارمنی یا مسیحی؟

چه فرقی داره؟

بگو تا من جوابت و طبق ایین خودت بدم

مسیحی هستم

پیامبر شما رو ما هم قبول داریم و به این اعتقاد داریم که غایب هست و روزی ظهور میکنه

درسته ولی چه ربطی داره؟

مسیح تو کتب اسمانیش انجیل گفته شده و اذ قال عیسی ابن مریم یا بنی‏اسرائیل انی رسول اللّه‏ الیکم مصدقا لما بین یدی من التوراة و مبشرا برسول یاتی من بعدی اسمه احمد...» و هنگامی را به یاد آور که عیسی پسر مریم گفت: «ای فرزندان اسرائیل، من فرستاده خدا به سوی شما هستم. در حالی که تورات را که پیش روی من است تصدیق می‏کنم و به فرستاده‏ای که پس از من می‏آید و نام او «احمد» است بشارت می‏دهم.»(صف/6)

حالا امام حسین نوه همون پیامبر ماست
که من اگر خواستی کتاب های زیادی دارم که میتونی شناخت پیدا کنی به امامان ما و اسلام

باشه برام جالبه بدونم ، اکر ممکنه کتاب هایی که میگین و بهم معرفی کنید، از دفترش زدم بیرون و برگشتم سمت خونه
سید، کلید انداختم و رفتم داخل روی تختم دراز کشیدم، و به اماندا و تغییراتی که بعد از مسلمون شدنش در وجودش ایجاد شده بود فکر میکردم ، اثرات مثبتش بسیار زیاد بود، تو افکارم غرق بودم که
با صدای الیاس به خودم اومدم

بابا جون
جانم پسرم
کی بر میگردیم؟
فردا عزیزم، حالا چرا میپرسی؟

اخه دلم برای خاله فروزان تنگ شده
لبخندی بهش زدم، حرف دل من و زد، یه بوس بده بابا، حالا برگردیم ایران که خاله فروزان و نمیبینیم همیشه

بابا بیا یواشکی یه چیزی بگم، رز فقط نفهمه

بگو بابا، دهنش اورد کنار گوشم و گفت:

بابا تو به خاطر من برو خاله فروزان و زنت کن که بشه مامان من

اگر نشد چی؟

جون من بابا، مثل تو فیلم ها که مرده یه گل میخره بعد هدیه میده به اون زنه تو هم همون کار و کن بعد زنت میشه

اگر بازم قبول نکرد چی کار کنیم

برو بوسش کن

مگه با بوس جواب میده

اره بابا من خونه مامان بزرگ جولیا که بودیم همه خوابیدن من خوابم نبرد بعد اومدم تلوزیون روشن کردم دیدم زنه قهر کرده بعدش مرده رفت انقدر بوسش کرد نازش کرد تا زنه هم مرد رو و بوس کرد

وای دیگه چیزی نبود که تو ببینی!

داشتم بقیه اش و میدیدم که پدر بزرگ فهمید من بیدارم خاموشش کرد، حالا قول میدی با خاله فروزان حرف بزنی، اون که باهات قهر نیست، با یه گل زنت میشه بعدش هم مامان من

الیاس حرف میزد ولی من نگران بودم که یه موقع چیز های بدتری از فیلم ندیده باشه

بابا جون باشه؟ قول مردونه میدی؟

باشه بابا، میگم الیاس رز چی؟ اونم راضیه بنظرت؟

به خاطر همین یواش بهت گفتم دیگه، رز میگه ما مامانمون مرده، مامان دیگه ای هم نمیخواییم

باشه بابا حالا برو پیش رز

فروزان

از خواب بیدار شدم و ساعت نگاه کردم دوازده بود، وای چقدر خوابیده بودم، مادرم از زمانی که برگشته بودم اصلا کاری بهم نداشت و تا هر موقع میخواستم میخوابیدم، احساس میکردم، دلشون به حالم میسوزه و این اصلا خوب نبود و حس بدی بهم دست میداد من از دلسوزی دیگران در حقم متنفر بودم و هیچ موقع هم به کسی ترحم یا دلسوزی بی جا نداشتم، با اوقات تلخ بلند شدم رو تختیم و مرتب کردم لباسم و عوض کردم و از اتاق زدم بیرون که دیدم عمه اومده، از حضورش متعجب شدم و رفتم به طرفشون و گفتم: سلام مامان، سلام عمه

سلام عزیزم، عمه اومده با تو کار داره، من برم سر وقت نهارم

جانم عمه؟

انقدر خوابیدی که چشمات پف کرده، کمتر بخواب،چاق میشی از ریخت و هیکل میفتی

چشم، حالا شما با من چیکار دارین؟

برو حاضر شو بریم بیرون کارت دارم

خب همین جا نمیتونی بگی؟

نه منتظرم زود باش

سری تکون دادم و به اتاقم رفتم که مامانم سریع اومد داخل اتاق و در و پشتش بست و اروم گفت:

فروزان ببین چی میگم، عمت برای محض رضای خدا موش نمیگیره، حواست باشه

حالا چیکارم داره؟

به من که گفت میخواد ببرت بیرون با دوستاش بگردین ولی مطمئنم فقط این نیست، برم بیرون فقط یه چیز دیگه چادر سرت کن، هر و کر هم نکن الان شرایطت
فرق میکنه، مطلقه ای همه بهت حساس هستن

اصلا برو بهش بگو من نمیام، حوصله خاله زنک بازی های اینا رو ندارم

خاک برسرم فروزان زود حاضر شو بدو

وای خدایا به فریادم برس، ووووویییییی
با حرص کش چادرم و انداختم و کیف و موبایلمم برداشتم و از اتاق زدم بیرون،
عمه که دید حاضرم از مامانم خداحافظی کرد و از در زد بیرون مامانم شروع کرد زیر لب دعا خوند و بهم فوت کرد، با ناراحتی
و اخم از حیاط گذشتم و در باز کردم که دیدم ماشین امیر اعلا جلوی در پارک و عمه خانم هم جلو نشسته رفتم در و باز
کردم و پشت عمه نشستم و یه سلام کوتاه به امیر اعلا دادم که اونم جواب کوتاهی بهم داد، عمه کجا داریم میریم
میخواییم بریم یه جا سه نفری یکم اختلاط
کنیم

مگه شما به مامانم نگفتین با دوستانتون میخواییم بریم بیرون؟

اگر اینجوری نمیگفتم که نمیزاشت بیارمت بیرون

پوف کلافه ای کشیدم، گشنه هم بودم به خاطر همین اعصبانی شده بودم، بلاخره
رسیدیم به یه رستوران و پارک کرد و پیاده
شدیم و وارد رستوران شدیم سر میزی نشستیم که عمه بی مقدمه گفت:

پسرم چی کم داره که تو بهش جواب مثبت ندادی؟ بر و رو نداره قدو بالا نداره
کار و خونه و ماشین نداره؟ خدا رو شکر از همه جهت تکمیله

خب مبارکه هر کی که قراره زنش بشه

تو که برای ما طاقچه بالا گذاشتی ولی یه پیشنهاد برات داریم که بین خودمون میمونه و قرار نیست کسی بویی ببره

چه پیشنهادی؟

الان که دیگه کسی بهت نگاهم نمیکنه، چون دست خورده مردمی اونم طلاق گرفته، بازم یه زن شوهرش بمیره خیلی بهتر از اینه که جدا بشه

عمه مواظب حرف زدنتون باشید، منم اشتباه کردم با شما اومدم، و برای خودمم متاسفم که اقوامی مثل شما دارم، یه دفعه ایستادم که صندلی به عقب افتاد ولی برام اصلا مهم نبود، اومدم حرکت کنم چادرم کشیده شد برگشتم که دیدم امیر اعلا ول کن چادرم

تا نشینی ول نمیکنم

دلا شد و صندلی و صاف کرد هنوز چادرم تو دستش بود که عمه گفت:

اول پیشنهادمون و بشنو بعد بلند شو قهر کن
لازم نیست بگین، انقدر فهمیدم که به نفع من نمیخوای چیزی بگی ، چادرم و با شتاب از دست اون امیر اعلا کشیدم بیرون و با قدم های بلند از رستوران زدم بیرون، تو پیاده رو راه میرفتم و از اعصبانیت پاهام و میکوبیدم زمین، اخه کدوم عمه ای با برادرزاده اش همچین رفتاری میکنه همچین حرفای زشتی بهش میگه تو حال و هوای خودم بودم که صدای نکره پسرش کنار گوشم بند دلم و پاره کرد

سیصد میلیون بهت میدم، ولی صیغه من شو، فکر نکنم تو اون کشور هم بعد از طلاقت پاک مونده باشی و با کسی نخوابیده باشی

انقدر حالم از زر هایی که میزد بد شده بود که کیفم و از روی شونه ام انداختم روی پنجه های دستم و چرخیدم سمتش و با کیفم محکم کوبیدم تو صورتش، اگر تو غیرت نداری و ادای پسرای عاشق و در میاری ولی من روی خودم غیرت دارم، به خودم تعصب دارم نمیزارم امثال تو من و به لجن بکشن، حرفای من و به اون مادر بی همه چیزت هم بگو اشکام راه دیدم و میگرفتن صدای همهمه مردم باعث ازارم بود از خیابون گذشتم که
نفهمیدم چی شد که با برخورد موتوری بهم پرت شدم و محکم خوردم به جدول گوشه خیابون

مسیح

چند ساعتی هست که تو هواپیما نشستیم، قبل از پروازم به فروزان پیام دادم که ما پرواز داریم، الیاس که از خوشحالی نمیدونست باید چیکار کنه رز هم مثل هرسال به خاطر دلتنگیش برای
خانواده مادریش اخم و گریه اش به راه بود تا چند مدت بگذره و بتونه کنار بیاد، منم که اولین سال به شوق دیدن فروزان واقعا خوشحالم خدا کنه وقتی میرسیم اومده باشه به استقبالمون

زبان سوم شخص

امیر اعلا و مادرش با دیدن این صحنه ترس عجیبی بهشون قالب شده بود نه میتونستن تنهاش بزارن نه میتونستن بمونن و به خانوادش بگن چه اتفاقی
برای دخترشون پیش اومده، مردم به امبولانس و پلیس زنگ زدن و اومد مادر امیر اعلا روبه پسرش گفت:

تو برو شرکت اصلا انگار نه انگار که با من بودی من خودم باهاشون میرم بیمارستان
امیر اعلا برو فقط برو

به حالت گریه و زاری مصنوعی خودش و به جسم بی جون برادرزاده اش رسوند و اه و زاری راه انداخته بود که فقط خدا میدانست چه ذات پلید و کثیفی پشت این چهره مظلوم پنهان شده، سوار ماشین آمبولانس شد و به بیمارستان رفتن گوشی و از کیفش خارج کرد و شماره برادرش و گرفت لحظه ای بعد پاسخ گو بود

سلام ابجی خانم، جانم؟

داداش خودت و برسون بیمارستان....
فروزان تصادف کرد

یا خدا...
گوشی و قطع کرد و بدون حرفی از دفتر زبانسرا زد بیرون و نفهمید چطور سوار ماشین شد و خودش به بیمارستان رسوند
این دختر، بلبلش بودعزیزترینش بود ، هرگز نمیتونست ببینه جگر گوشه اش روی تخت بیمارستان باشه وقتی رسید ماشین و زیر تابلو توقف ممنوع پارک کرد و به داخل بیمارستان رفت بعد از پرس و جو متوجه شد گلش را به اتاق عمل بردن و خواعرش گریه کنان پشت در اتاق عمل راه میرفت، زانوانش سست شد روبه روی در اتاق عمل به انتظار نشست

مسیح

بعد از گرفتن ساک هایمان به سالن انتظار امدیم ولی اثری از فروزان نبود، ناراحت شدم، دوست نداشتم باعث زحمتش باشم ولی دوست داشتم به گفته اش عمل میکرد و الان اینجا حضور داشت،گوشیم و روشن کردم ولی هیچ تماس و پیامی ازش نداشتم ، الیاس خوابش گرفته بود و بغلش کردم دست رز هم گرفتم و ساک ها رو هم بار بر به سمت تاکس هدایت کرد، دلم ازش گرفت،
سوار تاکسی که شدم گوشی و برداشتم و براش پیام دادم،(سلام، ما رسیدیم)
منتظر موندم که جواب نداد، دلم گواهی بد داد، اخه خودش گفت میام فرودگاه پس چرا نیومد چرا جواب پیامم و نداد!!؟ شمارش و گرفتم که بوق میخورد ولی جواب گو نبود، حتما یه چیزی شده!
تا رسیدنمون به خونه دل تو دلم نبود
چند بار زنگ زدم ولی پاسخی دریافت نکردم.

زبان سوم شخص

چهار ساعت تو اتاق عمل بود، دو بار تا مرز رفتن پیش رفت ولی با تلاش دکتر برگشت، تمام اعضای خانواده خبر دار شده بودن و پشت در اتاق عمل دست به دعا برداشته بودن تا خدا به جوانیش رحم کند، دکتر با تنی خسته از در اتاق عمل بیرون زد، همه به سمتش حجوم بردن که دکتر گفت:

من فقط با پدر و مادرش یا همسرش حرف میزنم اونم تو اتاقم

پدر و مادرش به همراه دکتر وارد اتاقش شدن که دکتر گفت:

وضعیت دخترتون خوب نیست، البته باید بگم ما جلوی خونریزی مغزی و گرفتیم ولی در حین عمل متوجه یه لخته خون کهنه شدیم که این تصاف باعث حرکت
لخته شده بوده، سؤال من از شما اینه که دخترتون قبلا تصادف یا ضربه سر داشته یا نه؟

نه دکتر تصادف نداشته ولی، چند وقت پیش با همسر سابقش مشاجره داشته و باعث سقط شدن بچه های دوقلوش شده
ولی پرونده پزشکیش دست وکیلش بهش زنگ میزنم برامون فکس کنه

بله حتما همین الان شماره فکس بیمارستان و بدین پرونده پزشکیش و بفرستن

حالا دکتر،دخترم کی بهوش میاد؟ حالش چطور میشه

حداقل باید تا دو روز دیگه بهوش بیاد، پا و دستش هم دچار شکستگی شده ولی دخترتون خیلی برای موندن مقاومت کرد، پس مطمئن باشد سلامتیش و بدست میاره، فقط الان مدارک پزشکیش بگین بفرستن اینم شماره فکس

مسیح

بچه ها از خستگی خواب بودن ولی من گوشیم تو دستم بود و منتظر یه تماس یا حتی پیام از طرف فروزان به سقف نگاه میکردم که گوشیم تو دستم شروع کرد به لرزیدن، به شماره نگاهی انداختم که شماره پدر فروزان بود، سریع جواب دادم
الو سلام اقای کیانی

سلام اقای اختر خوبین؟

ممنونم، چرا صداتون گرفته است؟

دخترم، تصادف کرده بیمارستانم

یعنی چی؟ کی؟ فروزان چرا تصادف کرده
انقدر با شنیدن این خبر هول و عصبی و ناراحت شده بودم که تند تند سوال میپرسدم

اقای اختر، خواهش میکنم مدارک پزشکی فروزان و که بیمارستان بستری بود و برای
این شماره فکس کنید

من میام خودم، فقط کدوم بیمارستان هستین

بیمارستان... ، منتظرتونم

گوشی و قطع کردم و فقط برای رز نوشتم من چند ساعت دیگه بر میگردم، ساک و باز کردم و مدارک و برداشتم و از خونه زدم بیرون، خدایا قسمت میدم، فروزان و ازم نگیر اگر نباشه دیگه نمیتونم دووم بیارم
پشت ماشین اشک هام و پاک میکردم و با خدای خودم نجوا میکردم که عشق پاکم و برام نگه داره، با رسیدن به بیمارستان، ماشین و پارک کردم و وارد بیمارستان شدم با دیدن پدر فروزان به سمتش قدم تند کردم و سلام دادم، چقدر از زمانی که دیده بودمش شکسته شده بود.
بفرمایید اینم مدارک، الان کجاست؟ حالش چطوره؟

امروز با خواهرم بیرون بودن بعد خواهرم میگه میخواستن از خیابون رد بشن که موتور میزنه به فروزان

موتوریه الان کجاست؟

فرار کرده، فروزان هم تو ای سی یو، من برم مدارک و تحویل بیمارستان بدم

بعد از رفتن پدرش به سمت ای سی یو حرکت کردم، با جمعیتی که پشت در بخش ای سی یو بودن متوجه شدم خانوادش هستن، مادرش که من و میشناخت اومد جلو گفت:

سلام اقای اختر، دیدی چی شد، دخترم الان زیر هزار تا دم و دستگاه خوابیده، نمیزارن بچه ام و ببینم

انقدر بغض گلوم وفشار میداد که نمیتونستم حرف بزنم اب دهنم و به سختی قورت دادم و گفتم: من اشنا دارم بهش زنگ میزنم که اجازه بدن شما بتونی
ببینیش

خدا نگه دارت باشه مادر خیر از جوونیت ببینی مادر

گریه هاش واقعا جگر سوز بود، خودمم باید میدیدمش، شماره دکتر پسیانی و گرفتم و منتظر بودم جواب بده که خدا روشکر سریع جواب داد

الو، مسیح تویی!؟

سلام دکتر خوبین؟

چی شده که یاد من کرد تو؟

دکتر یه خواهشی دارم ازتون

بگو نگرانم کرد، لحن صدات

میتونید به این بیمارستانی که براتون پیام میدم بیاین

پشت گوشی نمیشه از تو حرف بگیرم، ادرس بده بیام

ممنونم دکتر جبران میکنم

میبینمت، مرد بزرگ

ادرس و براش اس کردم و گوشه ای ایستادم که سنگینی نگاه کسی و حس کردم، برگشتم که دیدم یه خانم مسن با اخم و سوالی خیره شده به من، متوجه شده بودم از اقوام فروزان ولی نمیدونستم کیه!؟ بعد از گذشت دوساعتی که معطل شدم دکتر اومد و تا من و دید دست تکون داد به طرفش رفتم و دست دادم و گفتم: سلام دکتر ببخشید مزاحم وقتت شدم، از بالای عینکش با اون چشمای ابی نافذش نگاهی بهم انداخت و گفت:

نگرانیت قابل درک نیست مسیح باید برام توضیح داد باشه

چشم فقط اگر ممکنه با رئیس بیمارستان ملاقاتی داشته باشید و ازش اجازه بگیرین من بتونم وارد ای سی یو بشم و البته مادرش

مادر کی؟

فروزان کیانی

باشه دنبالم بیا

با اسانسور به طبقه ششم رفتیم و پشت در اتاق رئیس بیمارستان ایستادیم، دکتر پسیانی با منشی حرف زد و بعد منتظر نشستیم تا بتونیم وارد دفتر بشیم، نیم ساعتی معطل شدیم تا در اتاق باز شد و شخصی مه داخل بود رفت و منشی اجازه داد ما وارد اتاق بشیم، با ورودمون و دکتر خودش و به رئیس بیمارستان معرفی کرد و با هم اشنا شدن

دکتر حسینی من اومدم خدمت شما اگر اجازه بدین ایشون و پدر و مادر بیماری که امروز به ای سی یو منتقل شدن بتونم در روز چند دقیقه بیمارشون و ملاقات کنن

اخه دکتر جان شما که با قوانین بیمارستان اشنایی دارین، مخصوصا که اینجا بیمارستان دولتی هست

بین حرفشون پریدم و گفتم: ببخشید دکتر
ممکنه ما بیمارمون و به بیمارستان خصوصی انتقال بدیم

اجازه بدین من بگم شرح حال بیمار و تو سیستم من بزنن تا بهتون اطلاع دقیق بدم

منتظر نشستیم تا اینکه دکتر حسینی به سیستمش نگاه کرد و گفت:

دکتر خودتون تشریف بیارین و وضعیت بیمار و مطالعه کنید

دکتر پسیانی پشت سیستم قرار گرفت، دل من بی قرار حال فروزان بود که با گفته دکتر پسیانی بیشتر گرفته شدم

مسیح متاسفانه وضع بیمار پایدار نیست
و یه جابه جایی کوچیک باعث به کما رفتن یا زندگی نباتی بیمار میشه

وای خدایا به دادم برس، سرم و تو دستام گرفتم و گفتم: پس اجازه بدین من و پدر مادرش تا زمانی که بهبود پیدا میکنه کنارش باشیم

به خاطر دکتر پسیانی باشه ولی فقط شما سه نفر کس دیگه ای نباید وارد اتاق ای سی یو بشه

ممنونم دکتر

ولی تا فردا صبح شما سه نفر هم نمیتونید ملاقاتش کنید ولی من به مسئول بخش سفارش شما رو میکنم
تا مشکلی نداشته باشید

ممنونم اقای دکتر، همراه با دکتر پسیانی از اتاق دکتر زدیم بیرون و وارد اسانسور شدیم که دکتر نگاه عمیقش و بهم دوخت و گفت:

عاشق شدی مسیح آره؟

لبخندی زدم و سرم پایین انداختم و گفتم:
دکتر میترسم از عاشق شدنم، اون از اماندا اینم از فروزان

ولی به نظرم این عشق با اون عشق فرق داره، تو عاشق یه مسلمان شدی مرد، میدونی اگر مادر ماری بفهمه چه بساطی
راه خواهد انداخت؟

مگه دل، مسلمون و غیر مسلمون میشناسه!؟

نه نمیشناسه، خوشبخت بشی مرد بزرگ
ولی فکر کنم با وجود مادرت راه زیادی و در پیش داری

برای من تا به حال هیچ چیز به اسونی به دست نیومده

خوشحالم که تونستم یه کاری برات انجام
بدم، موفق باشی خدا نگهدار

خیلی لطف کردین واقعا نمیدونم چطور تشکر کنم، دستی تکون داد و رفت، منم به طرف خانواده فروزان رفتم که دیدم مادرش داره به پرستار ها التماس میکنه که بتونه دخترش و ببینه، نزدیک تر شدم و به اقای کیانی گفتم: من با رئیس بیمارستان حرف زدم و از طریق یکی از اشناهامون تونستم اجازه بگیرم دخترتون و ببینید ولی تا فردا نمیتونید، باید صبر کنید

جدی، خدا خیرت بده مرد، انگار خدا تو رو فرشته نجات برای ما قرار داده

من کاره ای نیستم همش از الطاف خداست، حالا هم همسرتون و خانوادتون و راضی کنید که برن اینجوری نظم بیمارستان هم بهم میخوره

باشه پس من و همسرم کی بیایم فردا

بعد ظهر ساعتش و با هم هماهنگ میکنیم، اقای کیانی خانوادش و راهی کرد و رفتن منم که دیگه کاری ازم بر نمی امد پشتشون به راه افتادم، به بیرون بیمارستان که رسیدیم دیدم اقای کیانی اشفته شده رفتم جلو گفتم: چی شده؟

انقدر بی حواس بودم ماشین و زیر توقف ممنوع پارک کردم اومدن بردن

خب این سوئیچ ماشین من و بگیرین با خانواده برید من اژانس میگیرم

نه ما با تاکسی میریم

من هیچ تعارفی ندارم بفرمایید ماشین اون طرف اوناهاشش، پورشه سفیده

اخه من تا حالا با این ماشین ها رانندگی نکردم

اقای کیانی خواهش میکنم بفرمایید اگر جا برای من بود خودم درخدمتتون بودم ولی  تعداد زیاده، دست پشت کمر پدرش و برادرش گذاشتم و هدایتشون کردم به جلو، بعد از رفتنشون منم دلم و پیش پرنسسم جا گذاشتم و تاکسی گرفتم و رفتم خونه

/زبان سوم شخص/

عمه خانم از فضولی دیگه طاقت نیاورد به برادرش گفت:

داداش این کی بود که انقدر کارتون و راه انداخت و عاقبتم ماشینش که انقدر شیک و با کلاس داد بهت؟

پدر فروزان که اصلا حواسش به حرف های
خواهرش نبود جوابی نداد و فرزانه گفت:

عمه الان دونستن اینکه این اقا کی بوده دردی از شما دوا میکنه؟

واه واه از کی تو انقدر حاضر جواب شدی؟

فرزانه سکوت و ترجیح داد و احترام روبه خواهر شوهر کرد و گفت: شما امروز کجا بودین، چرا باید دخترم تصادف کنه؟

خیر سرم میخواستم روحیه اش و عوض کنم بردمش رستوران، از رستوران که اومدیم بیرون خواست از خیابون رد بشه اون از خدا بی خبر زد بهش و در رفت
کاش قلم پام میشکست و محبت نمی کردم، بشکنه دستم که نمک نداره، ماشین و بزن کنار من پیاده بشم، یکم نفس بکشم، ای خدا خودت شاهدی من نیتم خیر بود

خواهر من بسه زن و بچه من که حرف بدی بهت نزدن که انقدر شلوغش کردی!

الان میرسیم دم خونت، ممنونم که تا الانم کنارمون بودی

بعد از اینکه خواهرش و پیاده کردن احترام رو به شوهرش کرد و گفت:

این یه کاسه ای زیر نیم کاسش بود کاش دخترم و تنها نمیفرستادم فروزان هم راضی نبود با این بره من گفتم زشته برو

حالا میگی چیکار کنم زن، کار از کار گذشته دیگه فقط خدا بهمون رحم کنه و فروزان و بهمون برگردونه
بعد از رسیدنشون ماشین و به داخل حیاط بردن

مسیح

وقتی به خونه رسیدم بچه ها بیدار شده بودن و داشتن بازی میکردن، تلفن و برداشتم و سفارش غذا دادم، به این فکر میکردم که باید بچه ها رو چند روز به خونه مادرم ببرم و بعد از اینکه پدر و مادر فروزان میرن من خودم کنارش بمونم، اره بهترین کار همینه اول باید به خود بچه ها بگم، رز، الیاس بیاین پایین کارتون دارم

بابا ما گشنمونه

الان پیتزا ها میرسه

جانم بابا چیکارمون داری؟

ساکتون و باز نکنید، باید چند روز پیش مادر ماری بمونید

وای بابا تو رو خدا، مگه تو میخوای کجا بری دوباره؟

یه کاری برام پیش اومده چند روز باید برم جایی

به قول جولیا: یا عیسی مسیح، مسیحمون و عقل بده

کی این حرف و زد؟

وقتی چند روز اخر نبودی همش همین بود دعاش تازه ما دوتا رو برد کلیسا و از ما خواست برای عاقل شدنت دعا کنیم

بعد شما چیکار کردین؟

من که به مسیح گفتم: پدر من بهترینه خودت محافظتش کن

الهی قربون دختر گلم برم که انقدر عزیز دل منه، قربون گل پسرمم برم که به فکر باباشه، چشمکی هم بهش زدم که مطلب و گرفت و یه خنده از ته دل زد

خدایا خنده پسرم و همیشگی کن، فروزان و شفا بده. بعد از خوردن غذا به مادرم زنگ زدم و باهاش هماهنگ مردم که فردا بچه ها رو بهش بسپرم و البته اول کلی سرم غر زد که چرا به دیدنش نرفتم ، ولی صبوری کردم و با محبت جوابش و دادم ،
کاش الان بیمارستان کنارش بودم.

ظهر روز بعد

بچه ها رو به خونه مادرم بردم و راهی بیمارستان شدم با پدر فروزان قرار گذاشتیم که همدیگر و تو بیمارستان ببینیم، با دیدن ماشینم متوجه شدم که زودتر از من رسیدن داخل بیمارستان شدم و به بخش ای سی یو رفتم، که اقای کیانی و همسرش روی صندلی انتظار نشسته بودن، سلام خانم سلام اقای کیانی،از هردو جواب سلام گرفتم و پرسیدم : با دکترش حرف زدین؟

اره، میگفت، تصادفش باعث این حالش نیست، با خوندن پرونده پزشکیش ماوجه شدن سه ضربه محکم به سرش وارد شده بوده که همون باعث لخته گی خون تو مویرگ های سرش شده بود، که با تصادفی که کرده بوده اون لخته ها حرکت کرده بودن، دکترش میگفت: خدا دخترتون و دوست داشته و با این تصادف لخته ها رو از سرش بیرون کشیدن وگرنه هر لحظه ممکن بوده، جونش و از دست بده

از حرص و اعصبانیت دستام و مشت کرده
بودم، نامرد پست فطرت، با صدای مادرش به خودم اومدم

معلوم نیست چه غلطایی با دخترم کرده، الهی من بمیرم براش، خوشحال بودم از این که خانواده سرشناسی اومدن دست رو دخترم گذاشتن ولی از خدا بیخبر ها
بچم و بدبخت کردن

خانم کیانی بازم خدا روشکر تونستیم از دست اون نامرد جداشون کنیم وگرنه معلوم نبود چه بلایی سرش میومد

حالا کدومتون اول میخوایین برین دیدنش

مادرش بره بعد من

پس بریم به پرستار بگیم ، به سمت یکی از پرستارها رفتم و گفتم:

من دیروز با رئیس بیمارستان هماهنگ کردم که میتونیم بیمارمون و ملاقات کنیم

اسم بیمار

فروزان کیانی

بله درسته، فقط باید ببینم داروهاش و تزریق کردن یا نه؟

بعد از بررسی مادر فروزان رفت و بعدش پدرش که هر کدوم که میومدن معلوم بود کلی گریه کردن، دل تو دلم نبود تا برم و ببینمش ولی جلوی پدر و مادرش نمیشد
باید صبوری میکردم.

پسرم اینم سوئیچ ماشینت خیلی لطف کردی ممنونم از لطفت

اجازه بدین برسونمتون

نه میخواهیم پیاده روی کنیم

خدا حافظی کردن و رفتن، از پرستار اجازه
گرفتم و وارد اتاقش شدم وقتی وارد شدم و چشمم به تن نحیف و بی جونش که انواع دستگاه ها بهش وصل بود افتاد زانوهام سست شد و همون جا پایین تختش نشستم، سرم و به سمت اسمون کردم و از ته دلم به خدا گفتم:
خدایا من و دیگه تنها نزار، تحمل یه شکست دیگه رو ندارم منم بنده تو هستم
به حرف من کمترین گوش کن و بزار عشق و در کنارش تجربه کنم، بزار بهش ارامش بدم اونم به من ازم نگیرش خدایا التماست
میکنم من رو به بهترین بنده های روی زمین قسمت میدم، زود بهوش بیاد و حالش خوب بشه، گریه میکردم و با خدا نجوا میکردم نمیدونم چقدر گذشت که با صدای بوق دستگاهها به خودم اومدم و پرستار ها ریختن تو اتاق، من و به زور بیرون کردن و پرده هارو کشیدن، دیدی خدا به حرف تو کوش نمیده مسیح، تو بنده بدی هستی که خدا بنده های خوبشو
ازت جدا میکنه اره من بدم خدا ولی به خوبی خودش رحم کن به جوونیش رحم کن، نیم ساعتی گذشت که دکتر و پرستار ها با لب خندون از اتاق زدن بیرون،
چی شد دکتر؟

تو کیه مریضی میشی؟

من خب.. قراره همسرش بشم

خوبه دوستت داره که به وجودت واکنش نشون داده احتمال زیاد تا شب کامل بهوش میاد

راست میگی دکتر؟

حقیقتش احتمال بهوش اومدنشون تو چهل و هشت ساعت خیلی کم بود فقط ده درصد امکان پذیر، ولی این یه معجزه است

خدایا شکرت، انقدر خوشحال شدم که
نمیدونستم باید چه واکنشی نشون بدم
که با حرف دکتر توجهم و بهش دادم

اگر خواستین میتونید به خانوادش هم اطلاع بدین

راستش دکتر من نمیخوام فعلا خانوادش بدونه من میام ملاقات دخترشون

دوستین با هم؟

یه جورایی ولی عاشق هم هستیم

باشه من به پرستارها میسپرم چیزی
نگن

میتونم برم داخل و دوباره ببینمش؟

این کار ممنوعه ولی چون بیمار نسبت به
شما واکنش نشون داده مشکلی نداره شب میتونید دوباره بری کنارش

یه دنیا سپاس دکتر

وقتی دکتر رفت منم رفتم تو محوطه تا شب که بتونم ببینمش

/چند ساعت بعد/
سلام پرنسس من
نبینم دیگه رو تخت بیمارستان بیفتی
میدونی فروزان اگر نباشی مسیح نابود میشه، دوستت دارم خانم خوشگله، میخوام یه رازی و فقط به تو بگم
اینبار میخوام بلند فکر کنم به پاس
خوشحالی امروزم از خدا

/فلش بک/

روز دهم محرم بود، منم تو اون چند روز شبانه روز نشسته بودم و داشتم در مورد اسلام تحقیق میکردم به خاطر وکالتم
یه چیزایی در مورد شرع و دین میدونستم
ولی کامل نه و هیچ علاقه ای هم نداشتم
بدونم تا اینکه روز دهم یعنی روز عاشورا
تو هیئت حال منم مثل حال تمام مردم عوض شد و برای امام شما گریه کردم
سینه زدم ناخداگاه تو دسته زنحیر زنی رفتم و با جوون و پیر زنجیر میزدم ذست خودم نبود این و مطمئن بودم بهش ایمان
پیدا مرده بودم،وقتی شام غریبان شد و
همه جا رو سکوت فرا گرفته بود رفتم پیش اخوند مسجد و سوالات ذهنم و بیان
کردم نه به طور شخصی و اروم بلکه بلند و تو جمع عمومی که تو مسجد نشسته بودن، مغزم داشت منفجر میشد و طاقتم تموم شد و گفتم: اگر اسلام خوبه پس چرا خیلی از کسانی که ادعا میکنن مسلمون هستن ولی اصلا در باطن اینطور نیستن و حق و ضایع میکنن

او دین شما چی مگه پیامبر شما مردمانتون و به پاکی و خوبی ها دعوت نکرده، یعنی همه شماها پاک هستین و هیچ گونه خطایی ندارید یا اگر خطایی دارین به حساب دینتون میزارید

نه هرکس مسئول عمل و کردار خودشه
نه دینش

پس اصل اسلام درسته ولی بعضی از ادم ها برای پیش برد اهدافشون اسلام و نقاب چهره و زندگیشون میکنن تا به اهداف پلیدشون برسن، اسلام ما فقط ما را به خوبی ها دعوت کرده و دوری از زشتی ها
ولی متاسفانه در همه جامعه ها با هر دین و مذهبی مردمانی هستن که برای منافع شخصی خودشون دینشون و شهید میکنن و این بدترین عمل یه انسان میتونه باشه چون عواقب بدی دنبالش هست، ما باید بحث دین و از عمل انسان ها جدا
کنیم، هرکس باید بهترین راه و برای زندگیش انتخاب کنه

حرفاش درست بود ذهن من و بیشتر به چالش کشید من دیگه اروم و قرار نداشتم
دوست داشتم بدونم اماندا چی تو اسلام
دیده بود که انقدر عاشقش شده بود
من نزدیک به یکسال تو اون روستا ماندگار شدم، وقتی بخودم اومدم که فهمیدم اشهد مسلمان شدنم و گفتم،
حاج اقا و سید برام یه جشن گرفتن و کل روستا رو غذا دادن،اره عزیزم من مسلمون شدم ولی هیچ کس نمیدونه،چون اگر خانوادم بفهمن بدون شک من و طرد میکنن،برگشتم تهران پیش بچه هام،رز یکسال بزرگتر شده بود،الیاس نوپا شده بود از اون روز به بعد زندگیم و ساختم تا به امروز که خدا عشق تو رو در دلم گذاشت،شصتش و تکون داد خوشحال از روی صندلی بلندشدم و کنار گوشش گفتم:فروزان صدای من و میشنوی؟ عزیز دلم داری بیدار میشی؟
مژه هاش تکون خورد ولی چسبی که به چشماش زده بودن مانع از باز شدن چشماش بود، سریع از اتاق بیرون رفتم و با پرستار شیفت شب وارد اتاق شدم، پرستار همه چی و چک کرد و چسب و از روی چشمای فروزان برداشت و رو به فروزان کرد و گفت:

خانم خانما بیداری؟ چشمات و باز کن افرین دختر، تو خیلی شجاعی

تیم تولید محتوا
برچسب ها : manomasih
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (0 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

سومین حرف کلمه zfjkb چیست?