من ومسیح 9 - اینفو
طالع بینی

من ومسیح 9

تو دلم کلی ذوق می کردم ولی اخم کردم و گفتم: بار اخرت باشه

چی بار اخرم باشه، اینجوری وحشی بازی در اوردن

این که وحشی بازی نبود که، چند تا ماچ و بوسه همین، حالا ازدواج کنیم اون موقع وح....

باشه باشه قبول برو، هر چی تو بگی، فقط مسیح سکوت کن

فهمیدم از شرم و حیا نزاشت بقیه حرفم و بزنم میخواستم بقیه حرفم بزنم که دستش و گذاشت جلوی بینیش به نشونه سکوت، خندیدم و از تخت اومدم پایین،
به سمت سرویس رفتم

اوف این چرا انقدر بی حیاست، اصلا نمیفهمه با حرفاش خجالتم میده، خدا کنه زود تر بره تا پدر مادرم نیومدن، چشمم به در سرویس بود مگه حالا از اون تو در میومد، دیگه گریه ام گرفته بود، از شانس منم در اتاق باز شد و پدر و مادرم اومدن تو، یه نگاه به صندلی انداختم که دیدم پالتوی مسیح روی دسته اش افتاده و صدای فلاشتانک دستشویی هم اومد، دیگه قبض روح داشتم میشدم، که با صدای پدرم به خودم اومدم

فروزان بابا کجایی تو؟

اخ ببخشید تو فکر بودم، سلام بابایی، سلام مامان

سلام باباجان

سلام دخترم خوبی مادر؟

خوبم مامان بهترم، امروز مرخصم دیگه؟

اره ما زود اومدیم که کارهای ترخیصت و انجام بدیم

ا فروزان بابا این پالتو برای کیه؟

اومدم جواب بدم که خود مستر با سلام بلندش، دیگه عزرائیل و جلوی چشمام حاضر کرد، بابا و مامانم تا مسیح و دیدن با تعجب به طرفش رفتن که مسیح گفت:

خوبین خانم؟ شما چطورین اقای کیانی؟

ممنونم پسرم شما اینجا!؟

سلام اقای اختر، خیر باشه این وقت صبح
اینجا!؟

دیشب یکی از دوستانم حالش خوب نبود، اوردیمش اینجا دیگه من کنارش بودم، پیش خودم گفتم زشته تا اینجا اومدم دیدن خانم فروزان نیام، از پرستارش شنیدم به سلامتی امروز مرخص میشن درسته؟

خیلی لطف کردین محبت دارین به ما، بله امروز مرخصه منم برم دنبال ترخیصش

شما اینجا کنار دخترتون باشین، من میرم دنبال کارهاش فقط شما بیا یه امضا بده

نه زحمت نمیدیم، خودم انجام میدم

نه من که تعارف ندارم باشما، پس رفتم دنبال کارهاشون

مسیح اومد سمت صندلی و پالتوش و برداشت و یه چشمک نامحسوس زد و رفت دنبال کارهای ترخیصم، که مادرم و پدرم شروع کردن به دعا کردنش و تعریف و تمجید ازش، دیگه اصلا اون وسط من و نمیدیدن فقط از کارها و منش و رفتار اقا
مسیح حرف میزدن، اگر میدونستن این چند روز پیش من بوده بازم تعریف میکردن ازش!؟

مسیح

پام و که از در گذاشتم بیرون به یاد صورت
متعجب و حرصی فروزان کلی خندیدم
، سمت حساب داری رفتم چون بیمه بود و بیمارستان دولتی بود  هزینه ای نداشت
فقط تنها هزینه اتاق خصوصی بود که چون به خواست خودم بود، هزینه اش و خودم پرداخت کردم، بعد از انجام کارها اقای کیانی اومد و یه امضا زد و فروزان مرخص شد. با اقای کیانی رفتیم و یه ویلچر خرید و دوباره برگشتیم داخل بیمارستان، یه فکری زد به سرم که میدونستم فروزان حسابی سورپرایز
میشه، گلویی صاف کردم و به اقای کیانی گفتم: میگم به پیشنهاد دارم

امر بفرمایید

خواهش میکنم یه عرض کوچیک دارم، میگم، من ماشین اوردم البته هرگز نمیخوام جسارتی بهتون بشه ولی ماشین من برای وضعیت خانم فروزان راحتتره، اگر اجازه بدین با ماشین من ببریمش البته سوئیچ و میدم شما، منم با ماشین شما میام

اخه اینجوری باعث زحمت شماست

نه این چه حرفیه

من که پشت ماشین شما نمیشینم، خودتون زحمت بکشین

خوشحال از قبول کردن پدرش با هم به سمت اتاقش حرکت کردیم که دیدیم مادرش فروزان و حاضر کرده و رفتم دوتا از پرستار ها رو صدا زدم اومدن فروزان و گذاشتن رو ویلچر، تا پدرش خواست دسته
ویلچر و بگیره نزاشتم خودم گرفتم و هول دادم، یعنی فروزان لام تا کام حرفی نمیزد پدر و مادرش جلوتر راه افتادن که منم با خیال راحت کمی خم شدم و کنار گوشش و گفتم: عشقم دیدی خانوادت چقدر راحت من و پذیرفتن، حالا به امید خدا از این هم راحت تر من و به دامادی میپذیرن

یعنی انقدر خونسرد بود که، کلا من لال شده بودم و فقط شنونده حرفاش بودم
متعجب تر وقتی شدم که من و به پارکینگ بیمارستان برد و جلوی یه ماشین
مدل بالایی قرار داد که گفتم: پس ماشین پدرم کو؟ مامان بابام کجان؟

من و دست کم نگیر عزیز دلم، خودم تا خونتون میبرمت، با همین رخش

فقط باید به پدرت زنگ بزنم بگم بیاد که کمک کنیم بزارمت تو ماشین

مسیح به پدرم ادرس جایی که بودیم و داد و اومدن که با هم کمک کردن من و نشوندن، مسیح صندلی و تنظیم کرد تا من راحت بشینم

الان راحتی؟

بله خوبه

خدا روشکر، اقای کیانی بازم میگم شما بیا پشت ماشین من بشین من میرم تو ماشین شما

نه پسرم من فقط جلوتر از شما راه میفتم شما هم با احتیاط حرکت کن بیا، ماشین و حرکت دادم و اروم و با خونسردی حرکت کردم، اهنگ بزارم گوش کنی؟
جوابی نداد که نگاهش کردم دیدم ناراحته
کشتی های عشقم کی غرق شدن، مسیح خبر نداره؟

مسیح؟

جان مسیح

میگم میترسم

از چی؟

از آینده، از این که خوشی من با تو بودن زود تموم بشه، میترسم من و که گذاشتی خونمون، بری و دیگه فراموشم کنی

فروزان تو من و اینجوری شناختی!؟

مسیح من تو رو شناختم، ولی بهم حق بده، ازم ناراحت نشو، تو تنها کسی بودی که تو اوج تنهایی و گرفتاریم به دادم رسیدی، مدیونتم تا اخر عمرم، کمی مکث کردم و گفتم: دوستت دارم تا اخر عمرم حتی اگر من و تنها بزاری

من تنهات نمیزارم عشقم، فروزان نمیدونم
چرا همچین فکری زده به ذهنت، منم میزارم پای سختی هایی که این مدت
کشیدی، ولی این حرف منم تو ذهنت ثبت کن، من هرگز از تو دست نمیکشم مگر مرگم فرا برسه

بعد از حرفش که آرامش عجیبی و بهم تزریق کرد دستش و گذاشت روی دست گچ گرفتم و نک انگشتام که از کچ بیرون زده بود و گرفت گرمای دستش یخ درونم و اب کرد، به صورت اخم کرده اش نگاه انداختم، جذبه دار تر شده بود

سنگینی نگاهش و حس میکردم ولی نمیتونستم نگاهش کنم، به اندازه کافی دل و دینم و برده بود، ایجوری نگاهم نکن

چه جوری

همین جوری که الان داری نگاه میکنی

دوست دارم اینجوری نگاه کنم

بعد منم تضمین نمیکنم ببرمت خونه بابات

اهان بعد کجا میبری؟

خونه خودم، نوکرتم هستم خودم دربست پرستارت میشم

مسیح تو دیوونه ای

کی دیوونم کرده؟ من که سرم به کار خودم بود، یه خانم پرنسس باربی بلا اومد تو زندگیم و منم شغل شریف وکالت و گذاشتم کنار شدم بادیگارد خانم باربی
دیگه دلم برد این پرنسس زیبا و شدم یه دیوونه عاشق بخوای نخوای هم من و باید قبول کنی فروزان، دیوونه بازی هام و که اطلاع داری؟

بله دیدم اقای عاشق، ولی به این فکر کردی که معشوقتون به همین راحتی ها جواب مثبت نمیده

همون طوری که یک هفته پیش بله گرفتم برای محرم شدن، پس مطمئن باش راه حل هایی هم دارم برای دائم شدن این محرمیت، خانم زبل

خندیدم از حاضر جوابیش

بخند عشقم، بخند که با خندهای تو دنیای من شیرین میشه

طفلک رز و الیاس، این چند روز تنها بودن

از صبح تا بعد ظهر این چند روز میبردمشون گردش، ولی به امید خدا، درکنار هم همگی به آرامش میرسیم

به سر محلمون رسیدیم وارد کوچمون شدیم که دیدم همه خانوادم جمع شدن و گوسفند جلوی در برای قربانی، مسیح قبل از اینکه از ماشین پیاده بشه گفت:

من دیگه تو خونتون نمیام، مواظب خودت باش، گوشیتم بزار پیشت من دائم پیام میدم حتما جوابم و بده، دیدنتم میام، مواظب خودت باشی ها به خدا ببینم و بفهمم مواظب خودت نیستی، حسابت و میزارم کف دستت

چشم الان اینا شک میکنن پس چرا از ماشین پیاده نمیشی
کم کم باید عادت کنن، شیشه های ماشین دودی بود و کسی نمیتونست داخل ماشین و ببینه، خم شدم طرفش و
صورتش وبوسه ای زدم که رنگش پرید

خاک بر سرم مسیح مامانم اینا دیدن، ابروم رفت

شیشه ها دودیه داخل ماشین معلوم نیست، بیا یکم عشق و حال

ای وای نه تو رو خدا پیاده شو برو پایین

خم تر شدم تا یک اذیتش کنم که چشماش و مظلوم کرد، عقب گرد کردم و مشتی به فرمون زدم و گفتم: فروزان
به موقع اش حسابی از خجالتت در میام

نفسم راحت دادم بیرون و از ماشین پیاده شدو رفت سمت خانوادم و پدرم و مهدی و مهیار اومدن سمت ماشین و کمک کردن و من و گذاشتن رو ویلچر، مهیار سرم و بوسه میزد و میگفت:

خوش اومدی عزیزم، خواهر گلم، خودم دیگه هیچ کجا تنهات نمیزارم

مهیار جان دلتنگت بودم، عشق خواهر

فدات آبجی

گوسفند و جلوی ویلچر ذبح کردن و مسیح از همه من خدا حافظی کرد و رفت
هرچی مادرم اصرار کرد نهار کنارمون بمونه قبول نکرد، با رفتنش دل منم با خودش برد، وارد خونه شدیم که دیدم تختم و گذاشتن تو پذیرایی، من و سه نفری دوباره گذاشتن روتخت، همه مثل پروانه دورم میگشتن ولی مهری دوباره مثل این ملکه ها نشسته بود و فقط من و نگاه میکرد، از نگاهش خسته شده بودم که فرزانه رو صدا زدم، فرزانه بیا کارت دارم

جونم خواهری

این خانم بالا رو بکشون تو اشپز خونه ازش کار بکش، یه سره زل زده به من

اهمیت نده

نمیشه، اعصابم ندارم یه چیزی بهش میگم

باشه تو ارامش خودت و حفظ کن

فرزانه رفت تو اشپز خونه و مهری و صدا کرد که خدا روشکر، بلند شد رفت، مهدی
اومد لب تخت نشست و گفت:

خوبی فروزان؟

خوبم داداش ، پس چرا بچه ها رو نیاوردی دلم براشون تنگ شده

بعد ظهر میان، امید که بعد از مدرسه میره
کلاس زبان ارزو هم همینطور، ارمانم که مهده ، میگم از این به بعد ما رو دیگه غریبه ندون، من برادرتم هر حرفی داشتی
و کاری داشتی رو من حساب کن

ممنونم داداشی، من شرمنده ام که باعث ابرو ریزی شما ها شدم

مگه کسی طلاق بگیره باعث بی آبروییه؟
این حرف و دیگه نشنوم ، اگرم مهری یه حرفی بهت زد، نشنیده بگیر

سرم و تکون دادم که بوسه ای برادرانه
به پیشونیم زد و بلند شد

/زبان سوم شخص/
لندن
از زمانی که میکائیل ازادش کرده بودو به خونه اش برگشته بود، وارد اتاقش شده بود و پشت هم سیگار میکشید، پدرش با پیدا شدن پسرش خیالش راحت شده بود و برگشته بود ایران، ولی امیر سام در پی انتقام بود از زمانی هم که فهمیده بود مسیح و میکائیل  کاری کردن که دیگه نتونه به ایران برگرده شده بود ببر زخمی ، از اتاق بیرون اومد و وارد اتاقی شد که اونشب فروزان و به تخت بسته بود، نمیزارم اب خوش از گلوت پایین بره مسیح خان، لباس پاره شده فروزان کف اتاق دید و برداشت و نگاه انداخت، تو رو هم میدونم چی کار کنم
فکر کردی نمیتونم بیام ایران، میتونید خوش باشید
----
مسیح

دوروزه فروزان و ندیدم، مثل مرغ پرکنده شدم و تمرکز درستی روی کار هام نداشتم
تصمیم گرفتم برم و با مادرم راجب تصمیمم حرف بزنم، لباس پوشیدم و بچه ها رو اماده کردم و رفتیم خونه مادرم، وارد خونه که شدیم، بعد از یک ساعت خوش و بش کردن به مادرم گفتم:
ماری میشه با هم حرف بزنیم؟

اره بیا بریم کتابخانه

وارد کتاب خونه شدیم و نشستیم رو مبل

پسرم باید حرف مهمی داشته باشه که بعد از چند وقت خواسته باهام حرف بزنه

اره درست حدس زدی

من از یه نفر خوشم میاد

کی هست این خانم خوشبخت؟

یه شخصی به اسم فروزان ، زن خیلی خوبیه، تو لندن یه مدت با من و بچه ها همخونه بود

نکنه همون زنی و میگی که جولیا در موردش باهام حرف زده، اگر اون باشه اصلا من قبولش ندارم

ای بابا ماری هنوز ندیده مخالفت میکنی ؟

جولیا در موردش به اندازه کافی برام گفته

چی گفته؟

اینکه از شوهرش جدا شده که تو رو تور کنه، تازه رزهم نمیتونه باهاش کنار بیاد

ماری از تو بعیده فقط از شنیده های یه نفر قضاوت کنی

من به جولیا اعتماد دارم

ولی من قسم میخورم که جولیا حرف درستی درباره فروزان بهت نزده

میخوای زن بگیری، این همه دختر تو فامیل هست دست رو هر کدومشون بزاری من نه نمیارم

ولی من هیچ کدوم از اونا رو نمیخوام ، امروز میخوام با بچه ها برم خونه پدرش دیدن فروزان ، چون تصادف کرده اگر خواستین شما هم بیا از نزدیک هم خودش و خانوادش و ببین

جز اقلیت هاست

نه مسلمان هستن

چیییی؟

حرفشم نزن مسیح، حرفش و نزن

ای بابا ماری، چرا سنگ میندازی جلوی پای من

من راضی نیستم، دیگه هم چیزی نمیخوام بشنوم

باشه حرف اخرتونه؟

آره
از کتابخانه زدم بیرون و دست بچه ها رو گرفتم و زدم بیرون، با ناراحتی رانندگی میکردم بی هدف رانندگی میکردم، بچه ها هم متوجه ناراحتیم شده بودن و سکوت کرده بودن، وقتی به خودم اومدم دیدم جلوی در خونه پدرش هستم

این جا کجاست بابا؟

نگاهی به رز انداختم و گفتم: خونه فروزان، اومدیم دیدنش، الیاس باشنیدن حرفم گفت:

اخجون فروزان

در ماشین و باز کرد و پیاده شد  و رز یه نگاه سوالی بهم انداخت و گفت:

بابا، میخوای با فروزان عروسی کنی؟

چطور این سوال و پرسیدی؟

حرفاتون و با مامان ماری شنیدم، بابا اگر زن بگیری دیگه ما رو دوست نداری ؟

این حرف و نزن فدات بشم، مگه میشه من شما دوتا رو فراموش کنم، همه زندگی من شما دونفر هستین

اخه من تو فیلم یا تو کارتون ها دیدم، نامادری ها خیلی بدجنس هستن، مثل نامادری سیندرلا

هههه اخه رز عزیزم، فروزان کجاش شکل مادر سیندرلاست؟

نیست ولی اگر باهات ازدواج کنه و من و الیاس و زندانی کنه چی؟

ای وای مغز کوچولوت چقدر افکار منفی داره، قربون او چشمات بشم قول میدم
فروزان اون جوری که تو فکر میکنی نیست، حالا هم پیاده شو که الیاس الان سرما میخوره

فروزان

یه سری از فامیل امروز اومدن دیدنم، تازه رفته بودن که صدای زنگ ایفون بلند شد
ای وای بازم مهمان، اصلا حوصله هیچ کس دیگه نداشتم، دل تنگ یه نفر بودم اونم فقط مسیح بود، کاش یه زنگ بزنه و
صداش و بشنوم، حتی یه پیام هم نداده بود، با یا الله گفتن پدرم، مادرم شالم و روی سرم انداخت، کیه مامان؟

نمیدونم

با اومدن الیاس و دیدنش انگار انرژی بهم دادن، اونم که انگار من مادر واقعیش باشم دوید سمتم ولی نزدیک به تخت متوقف شد و با نارحتی نگاهی به دست و پای گچ گرفتم انداخت و گفت:

چی شدی؟

سلام عزیزم خوبی؟ بیا بشین پیشم، با صدای سلام مسیح چشم از الیاس گرفتم
و به مسیح که مقابلم بود دوختم

وارد پذیرایی شدم و بعد از سلام با مادر و وپدر وبرادرش به سمت تخت عشقم رفتم، چقدر دلتنگش بودم محو تماشا بودم که رز با کشیدن کتم من و به خودم اورد دستش و گرفتم و با هم رفتیم سمتش، سلام خانم فروزان خـوبین؟

سلام اقا مسیح، سلام رز قشنگم خوبی؟

سلام خاله فروزان

الیاس دستم و گرفته بود و نوازش میکرد، این بچه محبتش خاص بود، مادرم با تعجب به حرکات الیاس نگاه می کرد که گاهی هم بوسه ای روی دست شکسته ام میزد، قربونت برم الیاس عزیزم دلتنگت بودم، نگاهی هم به رز انداختم و دستم و باز کردم که بیاد پیشم اول کمی نگاهم کرد بعد به پدرش که با باز و بسته کردن چشم مسیح اومد کنارم نشست، کنار گوشش گفتم: بهترین دوستم اومده دیدنم، رز دلتنگت بودم

چی شده فروزان؟

حواسم نبود با موتور تصادف کردم

الان درد داری؟

نه عزیزم، خیلی بهترم

مسیح
الیاس و رز کنار فروزان نشسته بودن و یواش یواش با هم حرف میزدن، منم محو تماشای زیباترین صحنه بودم انقدر رفتار این سه نفر قشنگ بود که پدر و مادر و برادر فروزان هم تو سکوت نگاهشون میکردن که مادرش گفت:

فروزان مادر چقدر با عزیزای اقا مسیح رفیقی

خب من و الیاس و رز، تو لندن خاطرات زیادی با هم داریم، از طرفی من تا حالا دوست های خوبی مثل این دونفر نداشتم، این و جدی میگم ، همه لبخندی رو لبشون اومد و مسیح هم که از اولی که اومده بود لبخند داشت، همچین من و زیر ذره بین قرار داده بود که روم نمیشد نگاهش کنم، خدا روشکر بابا بحث و دست گرفت و شروع کرد با مسیح حرف زدن، مادرمم به اشپزخانه رفت و مهیارم مشغول پذیرایی شد، الیاس گفت:

اون اقاهه کیه:

کدوم؟

همون که داره با بابام حرف میزنه

بابای منه

اون که داره میوه میزاره؟

داداشم

اخجون پس من دایی دارم

هیس الیاس، به بابا میگم این حرف و زدی

برو بگو، مگه با هم دیگه گوش وای نستادیم که بابا به ماری گفت: فروزان و میخواد زنش کنه

الیاس صبر کن بریم خونه به حسابت میرسم، پسر فضول

ا نگاه کن، رز همش من و دعوا میکنه، اصلا میخوام امشب پیش مامان فروزانم بخوابم به تو چه!!

باشه به من گفتی به تو چه!! منم برات دارم داداش عزیزم

پس امروز مسیح با مادرش بحث ازدواج و پیش کشیده!! داشت دیگه صداشون اوج میگرفت که گفتم: رز الیاس زشته با هم دعوا نکنید الان پدرتون و خانواده من متوجه بشن اون موقع زشته

ما داریم اروم با هم بحث میکنیم، دعوا نداریم که، فقط الیاس خیلی بی ادب شده

الیاس اومد و کنار گوشم اروم گفت:

میزاری من امشب خونتون بمونم؟

نگاهی بهش انداختمو گفتم: از بابا اجازه بگیر، من حرفی ندارم، خوشحال شد و یه بوسه دیگه روی گونه ام زد و دو تا ابرو هم برای رز بالا انداخت، که باعث خنده من شد و بعدش هم رز خندید

مسیح

دوست داشتم یه جوری سر صحبت و با پدرش باز کنم از ماری که نا امید شدم باید ببینم اینطرف سنگ میندازن یا نه؟
گلویی صاف کردم و گفتم: ببخشید اقای کیانی میتونم خصوصی باهاتون صحبت کنم

بله حتماً بفرماید بریم اونطرف بشینیم

با هم به سمت دیکه ای از سالن رفتیم روی زمین به پشتی تکیه دادیم و پدرش گفت:

چیزی شده پسرم؟

چیزی که نه یعنی مسئله نگران کننده ای از نظر من نیست، من چند سال پیش همسرم و از دست دادم و عاشقانه دوستش داشتم و تازه یکی دو سالی هست که تونستم با مرگش کنار بیام و
اینکه چطور بگم این مدتی که با خانواده شما اشنا شدم، به دخترتون علاقه مند شدم، شاید الان پیش خودتون فکر کنید که من مرد بی ادب و وقت نشناسی باشم یا با دوتا بچه میخوام زنی مثل دختر شما رو بگیرم، نمیدونم چطوری و از کی ولی عاشق شدم اونم عاشق دختر شما
سکوتش ازار دهنده بود، حتی نمیتونستم
نگاهش کنم

یعنی زمانی که دخترم پیشت امانت بود بهش چشم داشتی؟

به خداوند قسم هرگز چشمم به هرز روی دخترتون نبود

خودش میدونه؟

بله میدونه یعنی وقتی تو لندن بودیم بهش گفتم ولی اون موقع جوابی بهم نداد، هم اینکه تازه از بحران طلاق و زندگی با سام فارغ شده بود وبه علاقه واقعی من به خودش پی نبرده بود

الان چی؟ فهمیده یعنی به علاقه شما نسبت به خودش پی پرده یا اون هم به شما ابراز احساسات و علاقه نشون داده

من دوست ندارم دروغ بهتون بگم بله من زمانی که فروزان بیمارستان بود بهش سر میزدم چون حالش برام خیلی مهم بود خیلی، و یه صحبت هایی هم بین خودمون شد

پس فروزان فکر کرده حالا که مطلقه شده
اختیار سر خود شده و مستقیم بهت جواب مثبت داده؟

نه تو رو خدا همچین فکری در مورد فروزان اشتباه محضه، ایشون جواب مستقیم ندادن و من هم اومدم که با خودتون مطرح کنم

مگه شما جز اقلیت ها نیستی؟

بودم ولی دیگه نه

از کی ؟

یکسال بعد از فوت همسرم

مادرتون میدونه؟

درباره تغییر دینم نه ولی در مورد علاقه ام به فروزان بله میدونه ولی در مورد مسلمان شدنم نه

اگر بفهمه مسلمان شدی واکنشش چیه؟

بی شک طرد میشم

ونظر مادرتون درمورد ازدواج مجدد و اینکه خاستار یه دختر مسلمان شدین چیه؟

من مادرم و راضی میکنم، شما به من یه امید بدین و خواسته من و قبول کنید، من حتما مادرم و راضی میکنم

من الان جوابی بهت نمیدم، من همه بچه هام و دوست دارم و هرگز نمیتونم غمشون و ببینم و فروزان هم با زندگی که پشت سر گذاشته من و نابود کرده شاید به ظاهر مشکلی نداشته باشم ولی قلبم برای دخترم ترک برداشته است، پس نمیتونم اینبار هم ریسک کنم، قصد بی احترامی به شخص شما رو ندارم ولی دلنگرانی من برای اینده دخترم خیلی بیشتر از قبل شده، حتی من برام مهم نیست که شما دوتا بچه کوچیک داری فقط نگرانی من زندگیش با شخص شماست، هر موقع به مادرت گفتی مسلمان شدی و تونستی دلش و بدست بیاری، میتونی همراه با مادرت در این خونه رو بزنی و بیای رسمی خاستگاری

ولی این شرط منصفانه نیست اومد و هرگز راضی نشد بعد زندگی من تباه میشه

منم نمیتونم، کورکورانه زندگی دخترم و تباه کنم

باشه ممنونم ولی یه قولی به من بدین

چه قولی

روی حرفتون باشین و من وقتی با مادرم اومدم دیگه راضی باشید

توکل به خدا

با ناراحتی و نا امیدی بلند شدم اقای کیانی هم به سمت اشپزخانه رفت، نگاهی به فروزان انداختم که دیدم با نگرانی نگاهم میکنه لبخندی زدم که جواب لبخندم و داد همین دلگرمی برام شد،
باید ماری و کنم، دیگه نشستم و به بچه ها گفتم: رز ، الیاس بریم

بابا من میخوام اینجا بمونم

نمیشه الیاس جان بیا کلاه سرت بزارم بریم ، رو کرد سمت فروزان و گفت:

تو رو خدا تو به بابا بگی اجازه میده

اقا مسیح اجازه بدین امشب پیش من بمونه

نه اصلا، هر موقع خوب شدین، امشب نمیشه

معلوم بود مسیح کلافه و ناراحته از طرز برخوردش با الیاس میشد فهمید، اخمهاشم که دیگه نگم بهتره، اایاس به گردم چسبیده بود و گریه میکرد تا بمونه
مادرم وقتی گریه های مظلومانه
اایاس و دید روبه مسیح گفت:

اقا مسیح بزارید امشب گل پسرت مهمان ما باشه البته دختر گلتون هم اگر دوست داره میتونه اینجا باشه

اخه شما به اندازه کافی الان به خاطر دخترتون تو زحمت هستین بعد بچه ها
هم باشن سخته

نه پسرم بزار باشن فردا هم نوه هام میان با هم همبازی میشن

هر چی بهونه اوردم که بچه ها رو ببرم ولی مادر فروزان قانعم کرد که رز و الیاس بمونن، بعد از سفارش های زیاد به بچه ها خدا حافظی کردم و راهی شدم، به خونه که رسیدم گوشیم و برداشتم به فروزان پیام دادم ( سلام عزیزم ، امشب که نتونستم حسابی نگاهت کنم و با هم حرف بزنیم، دوست داشتم لحظه ای که دیدمت به آغوش بگیرمت ولی نمیدونم تا کی باید منتظر این لحظه بمونم با پدرت حرف زدم، بهم گفت تا زمانی که ماری و راضی نکنم و قضیه مسلمان شدنم و به ماری نگم اجازه نمیده به خاستگاری بیام،
تو بگو این انصافه؟)
پیام و ارسال کردم و منتظر موندم تا جواب بده، روی مبل نشس که یه ون جلوتر از من نگه داشت و

فروزان

وقتی مسیح با حال گرفته رفت منم
دلم گرفت، الیاس که روی پاش بند نبود ولی رز اروم و ساکت نشسته بود کنارم که گفت:

خاله

جونم؟

فکر کنم پدرت چیز بدی به بابام گفت اخه بابام کسل شده بود

نمیدونم بهم چی گفتن

ولی من میدونم

چی و میدونی؟

بابای شما هم راضی نیست که با بابای من ازدواج کنی مثل مامان ماری

تو چی؟

منم دوست ندارم به جز مامان خودم کسی مامانم بشه ولی زورم به بابام نمیرسه تازه وقتی میبینم الیاس چقدر دوست داره منم مجبورم راضی باشم

رز تو خیلی میفهمی، دختر فهمیده ای هستی ولی قرار نیست جای مادرت و بگیرم و اینکه تا زمانی که تو راضی نباشی من هیچ وقت به پدرت جواب مثبت نمیدم

راست میگی؟

اوهوم

اگر قول بدی فقط باهام دوست باشی و نخوای مامانم باشی من راضیم

عزیزم، من فقط دوست تو هستم، این و مطمئن باش ولی الیاس و چی کار کنیم؟

اون هنوز کوچیکه نیاز داره که مامان داشته باشه میتونی مامانش باشی ولی حق نداری دعواش کنی

این دختر بیشتر از سنش میفهمه و این هم فقط به خاطر نداشتن مادر بوده چون مجبور بوده با بی مادری کنار بیاد و زود بزرگ بشه اهی کشیدم که پدرم به مهیار گفت:

مهیار رز و و الیاس و ببر تو اتاقت دستگاه بازی و روشن کن بازی کنن

چشم بابا نخود سیاه زیاد دارم تو اتاقم

برو پسر مزه نریز

الیاس و رز خوشحال با مهیار رفتن اتاقش تا بازی کنن که پدرم و مادرم اومدن کنارم نشستن و پدرم گفت:

خب تعریف کن

از چی؟

فروزان، خودت میدونی از رابطه خودت و مسیح بگو

به خدا رابطه بدی بینمون نیست، لندن که بودیم.. شروع کردم به تعریف کردن و زندان رفتنش به خاطر من تا الان فقط جریان صیغه رو پنهان کردم وقتی صحبت های من تموم شد پدرم گفت:

من سی سال دبیر بودم با ادم های زیادی سر و کار داشتم و دیگه وقتی طرفم و ببینم میفهمم طرف اهل زندگی هست یا نه ببین دخترم مدیون منی اگر بخوای در مورد حرفام فکر بد کنی یا بزاری به پای سرکوفت، حرفایی که میخوام بزنم همش
درسی که خودت این مدت گرفتی، موقعی که اون امیر سام اومد خاستگاری من مخالف بودم ولی تو مادرت پافشاری
کردین میخواستم برم تحقیق که همین مادرت و تو گفتین تحقیق برای چی؟ سر شناسن، منم عقلم و دادم دست شما دونفر و زندگیت شد این ولی من این بار برای مسیح از عالم و ادم تحقیق میکنم در ضمن اگر مادرش راضی نشه پسر پیغمبرم باشه راضی نمیشم به این
تم و به این فکر میکردم که من عاشق اماندا بودم و تا زمانی که مهر فروزان به دلم نشست چشمم هیچ زن و دختری رو نگرفت
حتی نیاز های جسمیم بعد از اماندا سرکوب شده بود ولی با هر بار دیدن فروزان اتشی به جانم می افتد که ساعت ها درگیر احساسم میشم، گوشی و نگاه کردم ولی جوابی فعلا نداده بود، به اشپز خانه رفتم و با دیدن سطل زباله و دیدن اشغال ها دستی به گردنم کشیدم و جمعشون کردم و بردم انداختم سطل بزرگی که سر خیابون بود تو راه برگشت
بودم وصلت، امشب بچه هاش هم قدمشون رو چشم ولی نزار بهت وابسته بشن

با شب بخیر گفتن پدرم غصه دار شدم،
یعنی عاقبت زندگی من چی میشه؟
گوشیم و برداشتم که دیدم یه پیام از اقای بادیگارد دارم بازش کردم و با خوندن پیامش گرمای وجودم برگشت،نا خداگاه اسمش و بوسه ای زدم و بعدش تایپ کردم ( به منم همین و گفتن، ولی شما وقتی با حال گرفته رفتی دل منم گرفت)
ارسال کردم که رز و الیاس اومدن پیشم
بازی کردین؟

اره خیلی حال داد، مامان فروزان من خوابم میاد

رز عزیزم به مهیار بگو پتو بالشت از کمد من بیاره بیرون

باشه

رز رفت به مهیار گفت و با هم بتو بالشت اوردن مهیار جای بچه ها رو پایین تخت من انداخت و رفت ، راستی شماها شام خوردین؟

آره مامان ماری چون زود میخوابه به ما هم زود شام میده

رز عزیزم دستشویی برید بیاین بخوابید

مسیح

ون ایستاد و یه نفر و پرت کردن بیرون
با سرعت رفتن، شک زده به جسم بی جونی که روی زمین افتاده بود و ناله میزد نگاه میکردم به خودم اومدم و قدم گذاشتم سمتش وضعیتش خیلی بد بود ، یه دختر سیزده چهارده ساله بود که لای یه ملحفه پیچیده بود دو زانو جلوش نشستم گوشیمم همراهم نبود که زنگ بزنم به اورژانس و پلیس زنده بود و ناله میکرد، به خاطر این که بدونم هوشیاریش در چه سطحیه گفتم: میتونی حرف بزنی؟

آه ک ک کمک

میتونی راه بیای؟ با سر گفت نه، به هیکلش یه نگاهی کردم که دیدم ریزه است
به ناچار بلندش کردم و بردمش به خونه ام
در و به سختی باز کردم و وارد خونه شدم گذاشتمش روی کاناپه و به صورتش نگاهی انداختم که پای چشمش کبود بود ملحفه دورش هم خونی بود بوی بدی هم میداد تلفن و برداشتم که زنگ بزنم به پلیس که با همون صدای ناله وارش گفت:

به پلیس زنگ نزن

نمیشه که باید خبر بدم

فقط یه دست لباس بهم بده الان از خونه ات میزنم بیرون

نه من به حرفت گوش نمیدم الانم زنگ میزنم پلیس

اگر به پلیس خبر بدی، منم به پلیس میگم
تو به این روزم انداختی

تهدید نکن من خودم قانون و بلدم، به حرفش گوش نکردم و زنگ زدم پلیس اطلاع دادم

تا رسیدن پلیس نشستم که گفت:

اگر بابام من و از پلیس تحویل بگیره سرم و میبره

مگه چیکار کردی؟

به تو چه

حالت اینجوریه انقدر پرو هستی وای به حال سالم بودنت، صدای زنگ خونه بلند شد و در باز کردم پلیس اومد و تحویلش گرفت و جریان و ازم پرسیدن منم گفتم و رفتن فقط بهم گفتن فعلا در دسترس باشم، معلوم نیست چه بلایی سرش اورده بودن !برگشتم و با دیدن کاناپه چندشم شد و صورتم و جمع کردم به هر سختی بود بردمش بیرون و گذاشتمش تو حیاط تا فردا زنگ بزنم بیان بشورنش، برگشتم تو اتاق گوشیم و برداشتم دیدم جوابم و داده با خوندن پیامش خنده ای از محبتش زدم وجوابش و دادم گفتم: (دورت بگردم که دلت گرفته، نگران نباش همه این سختی ها میگذره )

گوشیم تو دستم بود و خوابم نمیبرد داشتم تو گوگل میگشتم که دیدم مسیح پیام داد جوابش و دادم (خدا کنه به خیر بگذره )

(هنوز بیداری؟)
(اره خوابم نمیاد)
(کاش الان پیشم بودی، پرنسسم)
(یعنی انقدر دلتنگمی؟)
(بیشتر از اون چیزی که فکرش و بکنی، تو چی؟)
منم دل تنگش بودم ولی خجالت میکشیدم بهش بگم که پیامش اومد

(؟؟؟)
(منم دلتنگتم)
(اخ اتیشم زدی دختر)
(خب زنگ بزن اتش نشانی خاموشت کنن)
( باشه دیگه تو به شوخی بگیر، جای من نیستی که بفهمی، تازه تو اون چند روز بیمارستان هم که محرمم بودی طعم بوسه گرفتن ازت و چشیدم، دیگه خیلی برام سخت تره)
(هر که طاووس خواهد جور هندوستان کشد)
(میکشم عزیزم، بعد یه جا همه این بلبل زبونی ها رو جبران میکنم)
(تا اون موقع هههه)
(تا اون موقع من یه کاری میکنم که تنها بشیم حرف منم حرفه عزیزم، بعد اون موقع دوتایی با هم میخندیم هههه)
(فعلا که تا دوماه کچ به دست و پام وصله)
(حالا دل من و اب کن، من برای رسیدن به اهدافم کوتاه نمیام، خودتم دیگه باید من و کاملا شناخته باشی)

راست میگفت تو دلم کلی به خاطر مردانگیش ذوق کردم ولی تایپ کرد
(فعلا که درنقش بادیگارد خوب ایفای نقش کردی تا بعد شب بخیر اقای بادیگارد)

بچه پرویی بود برای خودش (برو بخواب، پرنسس عزیزم، بعدا که نقشم جدی شد اون موقع است که من میدونم و تو)
روی همون مبل چشمام و بستم و به خواب رفتم

فروزان

با بوسه ای که روی صورتم نشست از خواب بیدار شدم که دیدم الیاس داره با خنده نگاهم میکنم، دماغش و گرفتم و گفتم: شیطون کی بودی تو
کنار گوشم آروم گفت:

بابام زنگ زد خونتون با من حرف زد بهم گفت: تو رو بوس کنم تا از خواب بلندشی

با چشمای گرد شده نگاهش میکردم
که یه بوس دیگه به صورتم زد و گفت:

اینم از طرف خودم که خیلی دوستت دارم

به اغوشم گرفتمش و بوسه ای روی صورتش زدم و گفتم: منم دوستت دارم پسر خوشگل، با صدای مامانم نگاهی بهش انداختم

دختر میدونی ساعت چنده؟

جون اتی ولم کن من دیشب دیر خوابیدم

نه امروز باید ببرمت حمام، الانم فرزانه میاد دیگه
من حال حمام رفتن ندارم، بعدش هم روم نمیشه تو فرزانه من و ببرین

من و فرزانه نبریمت کی میخواد این کار و انجام بده

تو دلم گفتم:«مسیح» ولی زبونم و گاز گرفتم تا فکرای خاک برسری نکنم
باشه اول بهم یه چیزی بده بخورم

ماشالله به این دوتا بچه، قشنگ بلند شدن دست و روشون و شستن صبحانه خوردن، الانم اروم دارن بازی میکنن

مسیح یعنی پدرشون زنگ زده؟

اره زنگ زد بیاد دنبالشون ولی من گفتم بزار بچه های فرزانه میان باهاشون بازی کنن با بچه هاش هم حرف زد

مادرم همین جوری داشت حرف میزد که صدای اس گوشیم بلند شد، برش داشتم وقفلش و باز کردم که دیدم پیام داده

(سلام عزیزم، بوسم رسید بهت؟)

(سلام ، به خدا زشته به بچه این حرف ها رو میزنی)

(زشت اینه که من الان ازت دورم عشقم، میخوام برم، دادگاه دارم امروز برای یکی از موکل هام فعلا بای عزیزم)

(موفق باشی، خدا نگهدار)

مسیح

در و باز کردم رفتم بیرون که دیدم همون دختر دیشبیه به دیوار تکیه داده و یه سیگار هم گوشه لبشه ، تو اینجا چیکار میکنی؟ الان که باید پیش پدر و مادرت باشی

برو بابا ننه بابا کیلو چنده خودت و عشقه دکی جون

بلد نیستی درست حرف بزنی؟

نه یادم ندادن، کلید بده من برم تو تا بیای هم من نهارم گذاشتم

دیگه چی؟ برو برو خدا روزیت و جای دیگه بده، در پارکینگ و باز کردم رفتم سمت ماشین که صدای قدمش و پشتم شنیدم برگشتم و با عصبانیت گفتم: برو دیگه چقدر سیریشی دیشب یه غلطی کردم خواستم کمکت کنم برو دختر جون تا دوباره ندادمت دست پلیس

پلیس حریف من نیست دیشب از درمانگاه فرار کردم

خوش به حالت که زرنگی حالا هم برو میخوام برم دیرم شده

پس منم تا یه جایی برسون

تاکسی سر خیابون هست،در باز کردم و نشستم تا ماشین و روشن کردم در و باز کرد و نشست، پوف کلافه ای کشیدم و گفتم: برو پایین تا نزدمت لهت کنم دختره نفهم

جووووون چه اخمم بهت میاد چشم رنگی
ببین من عاشق اینم که مرد جذبه داشته باشه و با یه داد تن زن و بلرزونه

گوشی برداشتم تا به پلیس خبر بدم که گوشی و از دستم قاپید و گرفت بالا، بده من

نوچ بریم تا بهت بدم بات کار دارم

با داد بلندی که باعث شد حنجره ام درد بگیره گفتم: گوشی و بده ببینم عوضی

اسمم عوضی نیست، هر موقع مودب و محترم بهم گفتی بهناز جون گوشیم و بده منم تقدیمت میکنم

پوووف بهناز گوشی من و بده

بیا دکی جون

من دکتر نیستم

هرچی برای من دکی هستی

ماشین و روشن کردم و حرکت کردم دوباره اومدم که در پارکینگ و ببندم که نگاهی به دختره انداختم و سوئیچ و برداشتم که یه نیش خند زد بعد از بستن در پارکینک نشستم به سر خیابون که رسیدم ترمز کردم و گفتم: پیاده شو

هستم حالا

پیاده نمیشی؟

نوچ

ماشین و سمت اولین کلانتری راه انداختم مسیر که طی شد روبه روی کلانتری توقف کردم پیاده شدم ورفتم در سمت شاگرد و باز کردم و گفتم: پیاده شو

مطمئنی من و میخوای تحویل بدی

پیاده شو وقت ندارم از ماشین پیاده شد و شالش و از سرش در اورد و شروع کرد خودش و زدن، هاج و واج نگاه میکردم که یه مامور اومد و گفت:

اقا چی شده؟

این خانم داره کولی بازی داره در میاره، از صبح هم آویزون من شده

من اویزون شدم یا تو که چند روزه دنبالم افتادی و ازم میخوای باهات باشم، نامرد عوضی

ببین جناب اگر اجازه بدین بریم داخل من از این خانم شکایت دارم

هه فکر کردی حق و میدن تو؟

مامور راهنماییمون کرد داخل کلانتری و جریان دیشب و براشون گفتم و استعلام گرفتن که من گزارش کردم، جناب سرگرد من الان باید دادگاه باشم موکلم منتظرمه

فعلا تا روشن شدن دقیق پرونده نمیتونید برید، انقدر عصبانی بودم که پتانسیل این و داشتم که گردن دختره و بشکنم، با پام ضرب گرفته بودم، نیم ساعتی گذشت و دستور اومد جفتمون بریم پزشک قانونی
با یه مامور فرستادنمون و منم با پرداخت مبلغ زیادی درخـواست کردم که سریع جواب بدن، از وقت دادگاه که گذشت و پنج ساعتی معطل شدیم، دختره هم اصلا عین خیالش نبود نه به حال دیشبش نه الان یعنی چی؟

با دادن جواب ازمایش ها خدا روشکر رفع ابهام ازم شد و با گرفتن تعهد از اون دختر ولمون کردن،وقتی از کلانتری اومدم بیرون
شب شده بود به سمت خونه فروزان حرکت کردم

فروزان

الیاس و رز انقدر با بچه های فرزانه بازی کردن که دیگه خسته شده بودن و همشون نشسته بودن پای تلوزیون
دیگه شب شده بود که زنگ ایفون به صدا در اومد، مهیار در و باز کرد و گفت:

حجاب بگیرید عیسی مسیح دارن تشریف فرما میشن

شالم و سرم انداختم و با شوق به ورودی
خیره شده بودم که فرزانه گفت:

اب دهنت و جمع کن بیشعور، حالا خوبه خبری نیست

فری هیچی نگو، من کجا اب دهنم راه افتاده، با ورودش سلامی سریع به همه انداخت و برگشت سمت من و با محبت خاصی نگاهم کرد و گفت:

سلام خانم فروزان احوال شما؟

سلام ممنونم، خسته نباشید

صورت برگ گلش دیدنی بود،با دیدنش خستگی از تنم در اومد،چه خوب که بچه ها اینجا بودن و من تونستم دوباره فروزان و ببینم دلم اروم شده بود از اشفتگی هام کم شده بود، چشمم به سختی از فروزان گرفتم و رفتم سمت بچه ها که دیدم رز و الیاس جلوی تلوزیون خوابشون برده، چقدر زود خوابیدن امشب ؟ مادر فروزان گفت:
با نوه هام بازی کردن خیلی خسته شدن، شما هم شام پیش ما بمون بعد تشریف ببرین

نه مزاحمتون نمیشم. به اندازه کافی بچه ها زحمت دادن

نه مادر رو حرف من نه نیار الانم دیگه محمد اقا میرسه تا دست و صورتت و بشوری یه چایی تازه دم بخوری دامادمم میاد با هم هم صحبت میشین

از خدا خواسته سری تکون دادم و رفتم دستم و شستم و اومدم نشستم که دیدم هیچ کس نیست، مبل نزدیک به تخت و انتخاب کردم و نشستم

با نشستنش روی نزدیک ترین مبل
به تخت من دلم هری ریخت

فروزان خانم چه خبر؟

لبخندی زدم و گفتم: هیچی

چه مادر زن مهربونی دارم، معلومه هوام و خیلی داره

مامان من کلا مهربونه

نه جنس محبتش به من فرق میکنه، دلت بسوزه هنوز دامادش نشدم انقدر باهام خوبه حالا فکر کن دخترش برای خود خودم بشه بعد چیکار میکنه برای دامادش

خیلی خودت و تحویل گرفتی ها، فعلا که چیزی معلوم نیست ، تازه منم هنوز جواب مثبت ندادم که

ا پس جواب مثبت ندادی نه؟

نه

حیف که محرم نیستی وگرنه یه ماچ از اونایی که تو بیمارستان انجام دادم و همین الان جلوی مادر و خواهرت میشوندم روی صورتت بعد یادت میفتاد که کی جواب مثبت بهم دادی، خانم پرنسس

مسیح پشتش به اشپز خونه بود و حرکات فرزانه که برام شکلک غش و ضعف میومد و نمیدید دستش و طرف قلبش میبرد و ادای تپش قلب در میاورد، اصلا یه کارایی میکرد که ازش بعید بود با اون چادر رنگی سرش، یه نگاه کوتاه به فرزانه و یه نگاه به مسیح، تا اینکه یه دفعه مسیح برگشت و فرزانه تو همون حالت خشک شده ایستاد منم نتونستم جلوی خنده ام و بیگرم بلند بلند میخندیدم مسیح هم با دستش به لبش میکشید تا جلوی خنده بلندش و بگیره، فرزانه هم که
دیگه ایستادن و جایز ندونست و رفت تو اشپز خونه

دو تا خواهر شیطون هستین ها، فروزان یه چیزی بگم؟

چی؟

من همه حرکات خواهرت و دیدم

از کجا!؟

ویترین و نگاه کن اینه پشتش دقیق روبه روی در اشپز خونه هست

وای فری بفهمه خودش و دار میزنه

مگه جلوی خانوادت برای من غش و ضعف کردی؟

من!!؟ هرگز

باشه تو بگو هرگز ولی جلوی خواهرت سوتی دادی

نخیرم، اصلا بحث و عوض کن

باشه، کی میشه زنم بشی، خسته شدم به خدا با مادرتون صحبت کردین؟

نه بابا، امروز انقدر گرفتار بودم که حسابی خسته ام
چه گرفتاری؟

دیشب اومدم اشغال ها رو گذاشتم......
جریان دیشب و امروز و براش تعریف کردم که با اخم و دقت به حرفام گوش میکرد، بعد از تموم شدن حرفم گفت:

به نظرت طبیعی این اتفاق

چه میدونم، دختره از اینا بود که اوزیون میشه، نتوتست کاری پیش ببره راهش و کشید رفت

مسیح نمیدونم چرا دلم شور افتاد

اگر اینجوری دلنگرانی کنی منم دیگه هیچی برات تعریف نمیکنم

اندفعه اگر اومد و پاپیچت شد، از طرف من مختاری بزنیش، بهش حالی کن دور ورت نپلکه

الان غیرتی شدی یا حسودی کردی؟

پشت چشمی نازک کردم و اومدم بگم هر جور دوست داری برداشت کن که پدرم و شوهر فرزانه تشریف اوردن و مسیح هم رفت تو جلد اقای وکیل متشخص

/امیر سام/
الو بگو چی شد؟

من دیگه نمیتونم کاری کنم، یارو انقدر سفته که حرفه ای ترین بازیگر هم باهاش طرف کنی یکمم وا نمیده

پس اون پول چی بود که ریختم به حسابت

اون پول نوش جونم، به خاطر کار تو خودم انداختم زیر سه تا وحشی پس اون یه میلیار برای از دست دادن دخترانگیم بوده

زر نزن بابا، زیادیت هم بوده، من نمیدونم
باید یه کاری کنی پروانه وکالتش باطل بشه وگرنه یه نفر و میفرستم اون بابای مفنگیت و از زندگی نکبتش خلاص کنه

چقدر تو نفهمی بابا، دیروز از من تعهد گرفتن دیگه طرف اون مرد نرم

لازم نیست دیگه خودت جلو بری این کاری
و که میگم انجام میدی

دو تا مرد و......
___
مسیح

دوماه گذشت و چند باری با ماری حرف زدم تا راضی بشه ولی اصلا حاضر نبود به حرفم گوش بده حتی دفعه اخر هم در و به روم باز نکرد، با پدر فروزان هم چند باری صحبت کردم که راضیش کنم ولی یه کلام بود، خیلی تحت فشار بودم، هر روزی هم که میگذشت، صبرم کمتر میشد و دلتنگ تر برای فروزان، انقدر عصبی میشدم که ساعت ها میرفتم استخر تا بتونم خودم اروم کنم، تو دفترم نشسته بودم که صدای تلفنم بلند شد، گوشی و برداشتم که صدای گریه زنی به گوشم رسید، الو بفرمایید

اقای اختر

بله بفرمایید

من از مهد پسرتون تماس میگیرم

چی شده خانم؟

پسرتون تو مهد نیست

یعنی چی!؟ گوشی و قطع کردم و نفهمیدم چطور خودم و به مهد رسوندم که دیدم ماشین پلیس روبه روی در مهد ایستاده، دویدم و رفتم داخل مهد که اشفتگی مربی ها من و بهم ریخته بود، چی شده خانم بچه من کجاست؟

وای اقای اختر، امروز بچه ها رو بردیم زمین فوتبال وقتی برگشتیم و حضور و غیاب کردیم ولی خبری  الیاس نبود خیلی دنبالش گشتیم اما نبود

من این مهد و روی سرتون خراب میکنم، از کار بیکارتون میکنم، چه غلطی میکردین که بچه من گم شده هان جواب بده، پس پول برای چی میگیرین، عرضه نداری از بچه محافظت کنی در این جا رو تخته کن

اقای اختر، من مسئول پرونده پسرتون هستم لطفا به من توجه کنید کمی روی خشمتون کنترل کنید

چه کنترلی اقا بچه خودت هم بود ساکت بودی؟

درک میکنم ولی ناراحتی اعصبانیت شما الان باعث نمیشه پسرتون پیدا بشه ، شما دشمن ندارید

دشمن کجا بود، بچه من از بی موالاتی مربی ها گم شده

با ما تشریف بیارید بریم اداره

با مامور ها رفتم و تشکیل پرونده دادن، چند تا عکس به روزنامه ها دادم برای پیدا شدن الیاس، دل شوره امانم و بریده بود
سه روز گذشت ولی هیچ خبری از الیاس نشد حتی از فروزان هم خبری نداشتم کار من و ماری و رز شده بود گریه و دعا

فروزان

سه روزه از مسیح هیچ خبری ندارم
به گوشیش هم اس میدم ولی جواب نمیده

دل نگرانشون بودم، حتی الیاس هر روز زنگ میزد و باهام حرف میزد ولی اونم زنگ نزده، حتی به خونه مسیح هم زنگ زدم اما جواب گو نبود، نکنه مادرش کاری کرده که مسیح و پشیمون کرده؟ خلاصه که ناراحت ودلگیر بودم و هم دلنگرانشون، دیگه طاقت نیاوردم و به پدرم گفتم:

بابا یه چیزی بگم

بگو دخترم

میگم فردا بعد از این که گچ دست و پام و باز کردیم از بیمارستان میای بریم دم خونه مسیح

چرا اونجا؟

اخه سه روزه الیاس بهم زنگ نزده، شاید مریض شده بچه برم بهش سر بزنم

مسیح چی؟ اونم بهت پیام نداده؟

اون که پیام نمیده به من

دروغ نگو فروزان خبر دارم و دیدم تا نیمه شب گوشی دستت و داری پیام میدین به هم این و گفتم که بدونی حواسم بهت هست

ببخشید، حالا میای فردا بریم؟

الان خودم میرم دم خونشون، زشته این مرد هوای ما رو داشته حالا خبر نداشته باشیم ازشون

پدرم حاضر شد و از خونه زد بیرون، گوشیم و برداشتم به مسیح زنگ زدم که صدای خسته اش تو گوشی پیچید

فروزان بدبخت شدم

مسیح خوبی؟ چی شده؟

الیاس گم شده

وای خاک بر سرم، کی؟

سه روزه

الان باید من بفهمم، شروع کردم به گریه کردن، مثل مادری که بچه خودش گم شده باشه انقدر که مسیح از پشت گوشی من و دلداری میداد و مادر به خاطر بی قراری بیش از حدم گوشی و ازم گرفت و با مسیح حرف زد ، زجه میزدم انقدر که دیگه داشتم از حال میرفتم، مادرم با اب قند و کمی حالم و بهتر کرد ولی من درونم غوغا بود هزار تا فکر و خیال به سرم زد، مامان الان بچم و دارن چی کار میکنن؟ نکنه بلایی سرش بیارن، الهی مادر فدات بشه کجایی الان، تو روخدا من و ببر خونه مسیح، اصلا به بابا زنگ بزن برگرده با هم بریم تو رو خدا مامان زنگ بزن

فروزان بس کن، مگه بچه تو که داری اینجوری میکنی با خودت

مامان تو رو قران زنگ بزن بابا برگرده با هم بریم

خیلی خب بسه برای سرت خوب نیست انقدر فشار عصبی

مامانم به خاطر حالم سریع زنگ زد به پدرم و جریان و گفت که برگشت و من و به سختی سوار ماشین کردن و سه نفری راه افتادیم سمت خونه مسیح

مسیح

فکر و خیال خودم کم بود زحه زدن و گریه کردن فروزان هم بیشتر دلم اشوب کرد، وقتی پدرش زنگ زد گفت دارن میان خونه من تعجب کردم، چون خونه مادرم بودم سریع اماده شدم که برم خونه ام که ماری گفت:

کجا؟

خونه خودم

چرا؟

فروزان و خانوادش دارن میان اونجا

صبر کن منم اماده شم میام

به همراه رز و ماری سوار ماشین شدیم چون راه نزدیک بود زود رسیدیم، نیم ساعتی گذشت که صدای ایفون بلند شد در و باز کردم و منتظر بودم بیان تو اول مادرش بعد هم فروزان روی ویلچر همراه پدرش اومدن داخل، از چشمای قرمز و پف کردش مشخص بود حسابی گریه کرده تا چشمش که به من افتاد که دوباره زد زیر گریه، اقای کیانی تشریف ببرید داخل مادرم هستن اگر اجازه میدین من چند لحظه با فروزان تنها باشم

هوا سرده زود بیاین داخل

چشم، بفرمایید

پایین ویلچر نشستم و به هم زل زدیم، من اشک میریختم و فروزان هم پا به پای من گریه می کرد سرم و روی پاش گذاشتم

سرش و روی پام گذاشت و شونه های مردونه اش میلرزید، دست سالمم و روی شونه اش گذاشتم و نوازش کردم، مسیح، الیاس پیدا میشه من مطمئنم، تو راه اومدن اینجا نذر کردم که با پیدا شدن الیاس به یه پرورشگاه کمک کنیم

فروزان بچم الان کجاست؟ چی کار میکنه؟
باهاش چیکار کردن؟ این سه روز این فکر ها داره داغونم میکنه، تو دلت پاکه دعا کن
بچم پیدا بشه

کمی که گریه کرد بلند شد و دسته ویلچرم و گرفت و من و برد داخل، چشمم به یه خانمه ریزه میزه ولی پر جذبه افتاد، سلام

سلام خانم فروزان خوش آمدین

ممنونم، مزاحم شدیم، حقیقتش من دلم طاقت نداشت بمونم خونه و بی خبر باشم، الیاس عزیز منه

در جریانم که الیاس خیلی وابسته به شماست

منم، اقا مسیح پس پلیس ها چیکار میکنن

اصلا بچه اب شده رفته تو زمین

رز طفلک یه گوشه نشسته بود و اشک
میریخت و به من نگاه میکرد، اشاره کردم بیاد پیشم از خدا خواسته اومد و نشست روی پای سالمم و دست انداخت دور گردنم و شروع کرد به هق هق کردن، کمرش و نوازش میکردم و سرش و بوسه میزدم مادر مسیح با تعجب و حیرت به من و رز نگاه میکرد که با حرف های رز دیگه کم مونده بود شاخ در بیاره

رز: فروزان اگر داداشیم پیدا بشه دیگه دعواش نمیکنم، هر کاری دوست داشت انجام بده، اصلا منم بهت میگم مامان جون الیاس دوست داره منم حرفی ندارم
ای خدا حالا چیکار کنیم داداشیم پیدا بشه

پیدا میشه قربونت برم، الهی فروزان نباشه این روزا رو ببینه، گل خوشگلم
چشمات و اذیت نکن عزیز دلم

پیشم بمون تا الیاس پیدا بشه قول بده بمونی

باشه فدات بشم

مسیح

وقتی رز کمی اروم شد از بغل فروزان گرفتمش و به اغوش خودم پناهش دادم
که خوابش برد، بردمش تو اتاقش خوابوندمش روی تخت، اومدم نشستم پدر فروزان که خیلی تو فکر بود و عاقبت پرسید

میگم با کسی به مشکل نخوردی که بخواد تلافی کنه؟

نه بابا من سعی میکنم با کسی زیاد درگیر
نشم

اخه بچه ای مثل الیاس فکر نکنم سر خود جایی بره

نه الیاس خیلی بچه محتاطی هست و البته کمی ترسو

پس احتمال اینکه دزدیه باشنش زیاده، بازم بشین فکر کن ببین دشمن نداری، اگر بود به پلیس گزارش بده، لاالله اله الا عجب زمونه ای شده

پدرم داشت حرف میزد که صدای اس گوشیم بلند شد اهمیتی ندادم که پنج دقیقه ای گذشت که صدای دوباره اش
توجه همه به من جلب شد، از جیب مانتوم
درش اوردم و پیام از طرف یه فرد ناشناس بود، که نوشته بود
« اخی شنیدم تصادف کردی اوف شدی»
سر بلند کردم دیدیم همه دارن نگاهم میکنن، چیزی نگفتم که دوباره پشتش یه
پیام دیگه
«امارتون و دارم الان با ننه و بابات پیششی و دارین دلداریش میدین»
معلوم نیست این کیه داره بهم پیام میده!؟

مگه چی نوشته؟

مسیح بیا خودت بخون

گوشی و دستم گرفتم و پیامش و خوندم
مشکوک بود، دوباره پیام اومد
«بچه حالش خوبه ولی این حال خوبش یه شرط داره،من تو جریان کامل رفت و امدتون هستم پس سعی کنید پلیس بویی نبره»
هر سه تا پیام از سه تا شماره مختلف بود
الیاس چه ربطی به فروزان داره که به گوشیش پیام میده، فروزان تو این شماره ها رو میشناسی؟

نه اصلا

هر کی هست هم تو رو میشناسه هم من و الیاس هم پیششه

زنگ بزن به پلیس بهش بگو

گوشیم و برداشتم و زنگ زدم پلیس جریان پیام ها رو گفتم که شماره فروزان و ازم گرفتن و گفتن خودشون پیگیری میکنن به شماره ها نگاه کردم همه اعتباری بودن
بازم به شماره اخر زنگ زدم که خاموش بود، دو تا شماره بعدی هم خامـش بودن

مسیح من یه فکری زده به سرم

چی؟

نکنه کار سام باشه

فکر نکنم اخه شماره ها برای خارج نیست

خب نباشه نمی تونه ادم اجیر کنه؟

مغزم کار نمیکنه

از اون بی صفت هر کاری که بگی بر میاد، دوباره پیام اومد
«ازادی الیاس فقط یه شرط داره اونم اینه که هههه بمونید تو خماری تا اطلاع بدم»

کثافت داره بازیمون میده عوضی

میگم به جیمز زنگ بزن یه امار از امیر سام بگیره نکنه قاچاقی اومده باشه ایران

راست میگی، سریع زنگ زدم به جیمز و منتظر موندم جواب بده که صدای اهسته اش تو گوشی پیچید

سلام مسیح، چرا تو انقدر وقت نشناسی

جیمز من وقت این حرفا رو ندارم تا یک ساعت دیگه امار امیر سام و برام در میاری فعلا. مهلت حرف زدن بهش ندادم و گوشی و قطع کردم که ماری به حرف اومد

امیر سام چه ربطی به تو نوه من داره؟

شایدم کار سام نباشه، ولی امیر سام از من کینه داره

ای خدای من، به خاطر این خانم و شوهر سابقش نوه من و اسیر گرفته، این انصاف
نیست

ماری خواهش میکنم رعایت کن

چه رعایتی مسیح، شاید من به نظر تو بچه ها بی اعصاب باشم ولی قلبم از نبود نوه ام به درد اومده هر لحظه نگرانشم، تازه جولیا و همسرش خبر ندارن اگر جریان و بفهمن، چقدر ناراحت میشن

خب الان این حرف ها به جز اعصاب خورد شدن هیچ چیز دیگه ای نداره، پدر مسیح رو به ماری گفت:

اگر سام مقصر این جریان باشه و بخواد زندگی پسر شما رو به خاطر انتقام از دختر من بهم بریزه بهتون قول میدم به کل پای دخترم و از زندگی پسرتون میکشم بیرون

اقای کیانی خواهش میکنم این چه بحثیه
تو این گرفتاری ، همه سکوت کرده بودن،
به چهره فروزان نگاه کردم که دیدم سرش پایین و پوست صورتش قرمز شده، معلوم بود بغض و ناراحتی داره پدرش و در میاره بدون توجه به بزرگتر ها که داشتن با هم بحث میکردن دسته ویلچر و
گرفتم و به بالکن رفتم، فروزان حرف های ماری و فراموش کن

راست میگفت، من به جز دردسر برای تو
هیچی نداشتم، به امید خدا الیاس پیدا بشه منم دیگه میرم و برات دردسری ندارم
مسیح تو لایق بهترین هاهستی ولی من نه، من به خاطر خود سرانه بودنم زندگی همه رو بهم ریختم

فروزان دهنت و ببند و دیگه یه کلام حرف نزن ، هیچی نگی بهتره اوردمت بیرون که هوا بخوری

اشکام یکی یکی میچکیدن

تیم تولید محتوا
برچسب ها : manomasih
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (0 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

اولین حرف کلمه jtgggv چیست?