من و مسیح 10 - اینفو
طالع بینی

من و مسیح 10


هیچی نگی بهتره اوردمت بیرون که هوا بخوری

اشکام یکی یکی میچکیدن، سرم و انداختم پایین که صورتم و نبینه

من الان خودم کم درد دارم بعد تو با این حرفات اتیش دلم و روشن می کنی که سوختن هم به دردم اضافه بشه،

سکوت کرده بودم حتی فین فین هم نکردم که نفهمه دستش و کرده بود تو جیبش و به روبه روش نگاه می کرد
با گوشه شالم اشکم و پاک کردم که همون موقع برگشت و چشم تو چشم شدیم

با دیدن چشمای ورم کردش و بینی قرمزش سرم روبه اسمون کردم و اه کشیدم

ببخشید،به خدا نمیخواستم ناراحتت کنم،دوست ندارم یه دردی باشم روی دردت ببین همین الانم باعث ناراحتیت شدم،کاش بتونم مرهم باشم روی زخمای دلت نه اینکه

فروزان با اومدنت به اینجا باعث دلگرمی من شدی ولی وقتی حرف از نبودن زدی
قلب من و تکه تکه کردی، داشتم باهاش حرف میزدم که گوشیم زنگ خورد دیدم شماره جیمز،الو جیمز چه خبر؟

امیر سام نیست

کدوم گوریه؟

ببخشید که در خونه اش کشیک ندادم که ببینم کجا رفته، ولی از یه نفر از بچه های شرکتش پرسیدم گفت الان دوهفته است از لندن رفته
نمیدونه کجا رفته؟

پرسیدم گفت: خبر نداره

باشه ممنونم خداحافظ

میگه از لندن رفته، ولی میکائیل کاری کرد که نتونه از کشور خارج بشه

شاید رفته شهر های دیگه انگلیس

نمیدونم منم که همه جای اون کشور ادم و دوست ندارم بهم امار بدن باید صبور باشیم، پلیس هم که فعلا کاری نکرده

تا بعد ظهر زیر نظر ماری گذروندیم و پدر و مادرمم راضی نشدن من و اونجا تنها بزارن خودشون برگردن منتظر یه خبر بودیم که اینبار گوشی خونه زنگ خورد که مسیح سریع گوشی و برداشت

الو بفرمایید؟

سلام بابا مسیح

وای الیاس بابا خوبی قربونت برم کجایی فدات بشم؟

بابا من خوبم گوشی و میدم به این آقاهه

الیاس بابا؟

ببین چی میگم، فردا فقط خودت همراه با فروزان میاین زیر پل...

اون برای چی؟ صدای بوق اشغال نشون دهنده این بود که گوشی و قطع کرده
ولی دوباره تماس گرفت ولی با یه شماره دیگه، چرا قطع میکنی عوضی به خدا اگر یه مو از سر بچم کم بشه پیداتون میکنم زندگی همتون و به اتیش میکشم

ببین این ما هستیم که تکلیف تعیین میکنیم ادرس تغییر کرد فردا بهت میگم

دوباره گوشی و قطع کرد که بعدش پلیس زنگ زد و گفت با ارامش حرف بزنم و مکالمه رو طولانی کنم تا بتونن ردی ازشون بزنن، فروزان میگه باید با تو بریم

میگم میخوای زنگ بزنیم به خط امیر سام ببینیم کجاست یا به میکائیل بگیم پیگیری کنه

فکر خوبیه، با شماره مادرم زنگ زدم به خط سام منتظر شدم که گوشی  خاموش بود، سرم درد گرفته بود و نشستم و سرم و گرفتم تو دستام باید با میکائیل حرف
میزدم، زنگ زدم و تمام جریان و تعریف کردم که گفت:

من از این طرف پیگیری میکنم ببینم چی پیش میاد

ممنونم رفیق

دوباره صدای پیامکم بلند شد که اینبار نوشته بود «اگر جون اون بچه برات مهمه باید خودت و تسلیم من کنی»
تایپ کردم «تو کی هستی؟»
«همونی که قرار بود زندگی عاشقانه کنارش داشته باشی، حالا از من گفتن بود فعلا بای»
مسیح گفتم کاره سام ببین برام پیام داده

چی سام بهت پیام داده!؟ ببینم ،
گوشی و از دستش گرفتم و با خوندن هر کلمه خون تو تنم بیشتر یخ می بست
غلط کرده مرتیکه هرزه، پیش خودش خیال خام کرده عوضی ، الان به پلیس میگم
که کار خود نامردشه

مسیح به پلیس زنگ زد که گفتن خودشون میان پیشمون ، ترسیده بودم
مسیح که مثل مرغ پر کنده اروم و قرار نداشت یا راه میرفت یا تو دستشویی بود یا اب میخورد، پدرمم با خوندن پیامک از طرف سام رنگ صورتش به سیاهی میزد معلوم بودفشارش بالاست مادرم کتاب دعاش و از کیفش در اورده بود و دعا میخوند، ماری هم کمی از اون جدی بودنش کم شده بود و رفت برای همه دم نوش درست کرد و داد به همه که کمی از استرس ها کم بشه ، پلیس رسید و چند نفر اومدن یه دستگاه اوردن و به خط تلفن نصب کردن و نشستن ولی تا اخر شب دریغ از یه تماس یا پیامک، موقع شام هم مادرم و ماری شام درست کردن و بعدش هم جمع و جور کردن، پدرم به خونه برگشت ولی مادرم به خاطر شرایط من کنار من موند تا فردا صبح پدرم برگرده و
بریم گچ دست و پام و باز کنم ولی مسیح به پدرم گفت:

اقای کیانی با این شرایط به وجود اومده صلاح نیست از این خونه فروزان بره بیرون
خودم میرم بیمارستان یه نفر و میارم گچ دست و پاش و باز کنه

نه مسیح جان اونجوری هزینه زیادی داره، منم انقدر بی دست و پا نیستم که مراقبش نباشم فردا صبح زود بر میگردم خداحافظ

با رفتن اقای کیانی، نگاهی به فروزان انداختم نگاهش به رفتن پدرش بود، اخه این چه معامله ای بود!؟

نگاهش به من بود که منم نگاهش کردم و گفتم:

من حاضرم خودم و تحویل بدم تا الیاس و ول کنن اگر هم باهات تماس گرفتن بگو باشه قبول میکنی

فروزان امان از دست تو

اون بچه طاقت نداره که دور از تو خواهرش باشه، به غیر از اون معلوم نیست با نه اوردن ما بلای بدی سر بچه نیارن،بعد من میمونم و یه عمر پشیمونی عذاب وجدان،پلیسی که شاهد مکالمه ما بود گفت:

اقای اختر،خانم کیانی درست میگن اگر فردا قرار گذاشتن قبول کنید

من حرف هیچ کدومتون و نمیفهمم، جناب سروان الان وضعیت این خانم و ببین فکر میکنید فردا هم گچ دست و پاش و باز کنه
خوب میشه!؟ نه جانم تازه اول دردشه

مسیح از بابت من نگران نباش، سام ادم خطر ناکیه خودت بهتر از من میشناسیش
پس با ما شوخی نداره

ببخشید احترام خانم من با اجازتون فروزان و میبرم تو اتاقم کارش دارم

باشه پسرم

جلوی چشم های متعجب همه دسته ویلچرم و گرفت و بردم تو اتاقش یه اتاق بزرگ و شیک در و بست و اومد پایین ویلچر نشست، حالا مجبور بودی جلوی همه من و بکشونی اینجا!؟

اره مجبورم بودم یعنی مجبورم کردی، فروزان تو کار پلیس دخالت نکن حالا که سرنخ بدست اوردن تو خودت و ننداز جلو،
من امروز که صدای الیاس و شنیدم کمی خیالم راحت شد و این و مطمئنم سام کاری با الیاس نداره دزدی بچه هم هدفش فقط انتقام از من و بدست اوردن دـوباره تو بوده

اگر بلایی سر الیاس بیاد من
نمی بخشمت ، من خودم و مادرش میدونم، من انس گرفتم باهاش اونم متقابلا همین حس و به من داره، پس بچه منم هست

قربون اون مهربونیات برم، هر کدوم یکی از شما سه نفر تو زندگی من نباشین، مسیحی هم نیست، دوست ندارم لحظه ای فکر کنم که سام بخواد صورت تو رو ببینه گوشه ای از چشمت و ببینه

پس تو میگی چی کار کنیم؟

تو هیچ ایده و نظری نده باشه عزیزم ، بسپر به من و پلیس ها

باشه

دوست دارم انقدر تو بغلم فشارت بدم که جسمم و روحم با تو یکی بشه

از حرفاش خجالت کشیدم و سرم انداختم
پایین

کلمه هایی که میگم و تکرار کن

باز هم همون چند کلمه عربی که باعث
من به اغوش امنش دعوت کنه و بوسه های ارام بخشش و نصیبم بشه با صدای در زدن مسیح اروم ایستاد و به سمت در رفت

دو دقیقه نمیزارن با زنمون تنها باشیم، در و باز کردم که ماری پشت در بود سرکی به داخل انداخت و گفت:

بیا این سروان کارت داره

چشم اومدیم، دست ویلچر و گرقتم و هدایتش کردم بیرون

خب اقای اختر بنشینید یه مشورتی داشته باشیم

فردا اگر پیغامی رسید بدون هیچ مخالفت و تندی قبول میکنی، اگر تماس گرفتن مکالمه رو طولانی میکنی

ولی اینجوری که...

به ما اعتماد کنید

گوشیم زنگ خورد که دیدم شماره میکائیل سریع جواب دادم

جانم، خبری شد؟

اره، سام قاچاقی رفته ترکیه حالا نمیدونم اونجاست یا از طریق ترکیه اومده ایران

باشه ممنونم از اطلاعاتی که در اختیارم گذاشتی، بعد از قطع گوشی به پلیس گفتم که میکائیل چی گفت و اون  ها هم
به بالا اطلاع دادن تا پیگیر بشن

فروزان
از بس روی ویلچر نشسته بودم خسته شده بودم، مادرمم دست تنها کمکم میکرد که به سرویس برم و بیام، فهمیده بودم کمر درد کرده، صداش زدم و گفتم: مامان جان بیا

جانم دخترم

خسته شدی کاش با بابا میرفتی خونه

مگه میتونستم تو رو تنها بزارم با این وضعیتت، راستی تو اتاق بهت چی گفت:

چیز خاصی نگفت فقط بهم گفت که نگران نباشم و این حرف ها

نمیدونم چرا بخت تو اینطوری شد، قرار نیست ارامش داشته باشی

دستش و گرفتم و گفتم: غصه من و نخور اتی جونم همین که شما ها رو دارم منبع ارامشین برای من

فدات بشم عزیزم

الانم خوابت میاد برو تو اتاق بچه ها بخواب

نه زشته مادر، همین جا رو مبل یه چرتی میزنم

سرش و تکیه داد پشتی مبل و چشماش و بست، ماری که وارد یه اتاق شد و بعد از چند دقیقه برگشت کنارمون و گفت:

مادرتون و صدا کنید بره تو اتاق تشک انداختم بخوابن

ممنونم محبت کردین، مامان، مامانم

جانم چی شده؟

برو تو اون اتاق خانم ماری جا انداختن بخوابین

ماری خانم ممنونم ولی من باید کنار فروزان باشم اگر کاری داشت کمکش کنم

من کاری ندارم برو فدات بشم برو بخواب، صدات میزنم ، همراه ماری رفتن تو اتاق و مامور های پلیس که پای دستگاه ها نشسته بودن مسیح هم روی صندلی راک کنار شومینه نشسته بود و چشماش و بسته بود، نگاهم بهش بود و اون ابروهای پهن اخم کرده اش، مشخص بود خواب نیست و فقط کمی برای ریلکس کردن چشمهاش و بسته، از بس روی ویلچر نشسته بودم زیرم عرق کرده بود و پاهام میسوخت کمی با دستم ویلچر و دادم جلوی مبل و دست سالمم گرفتم به دسته مبل و پام و گذاشتم روی زمین اروم بلند شدم، اخیش تونستم پشتم و کردم به صندلی و اماده نشستن شدم که دستی بازوم و گرفت هول شده سرم و برگردوندم عقب

منم عزیزم بیا بشین رو ویلچرت ببرمت تو اتاق رو تخت بخواب از صبح تا حالا نشستی خسته شدی

نه ممنونم میشینم همین جا از استرس خوابم نمیبره

رو حرف من حرف نزن، نشوندمش روی ویلچر و بردمش اتاق خودم

مسیح من بیرون راحت تر بودم، اینجوری بیشتر استرس دارم

هیس هیچی نگو دستت و بنداز رو شونه ام

دستم و انداختم رو شونه اش که بلندم کرد و روی تخت خوابوند، شالم و از سرم باز کرد و با ارمش تا کرد و گذاشت کنار مانتوم و از تنم در اورد و زد به چوب لباسی اتاق، جورابم و در اورد و شروع کرد به ماساژ دادن پام

مسیح چیکار میکنی؟

تو چشمات و ببند و بخواب

پام درد نمیکنه به خدا داری ماساژ میدی

فروزان سکوت کن و ارامش بگیر

انقدر جدی بود که منم سکوت و ترجیح دادم، دستاش پر از انرژی مثبت بود، بعد از کف پام اومد و پیشونیم و ماساژ داد، خوابی گرفتم که تو عمرم همچین ارامشی نصیبم نشده بود چشمام بسته شد و به خواب عمیقی فرو رفتم

به چشمای بسته اش نگاهی انداختم و کنارش دراز کشیدم و دستم و زیر گردنش انداختم و بغلش کردم خوابم نرفت ولی کمی ارامش گرفته بودم، دلنگرانیم برای الیاس قابل وصف نبود ولی با وجود فروزان کمی از استرسم کم شده بود، نبودش و فکر این که لحظه ای کنار اون نامرد باشه عصبیم میکرد که بیشتر به خودم فشردمش که تو خواب ناله ای کرد
ببخش عشقم ببخش بخواب که مسیح
بیداره

فروزان
چشم که باز کردم دیدم مادرم بالای سرم ایستاده و با اخم نگاهم میکنه

یکم دیگه بخواب خوب جا خوش کردی خونه مردم

کمی فکر کردم و سریع دست به سرم کشیدم که دیدم شالم روی سرمه نفس راحتی کشیدم و مادرم کمکم کرد و نشستم که دیدم مانتومم روی تخته، عجب مرد زبلی بود همه چی و قشنگ صحنه سازی کرده بود که مادرم شک نکنه
خنده ای کردم که مادرم گفت: به منم بگو شاد بشم

چیزی نیست مامان

باباتم اومده ببرتت بیمارستان

بعد از اینکه کمک کرد رفتم سرویس از اتاق زدیم بیرون و با دیدن همه سلامی کردم که مسیح نامحسوس چشمکی بهم زد و یه نگاه بهم انداخت و دوباره سرگرم صحبت با پلیس ها شد، صدای زنگ تلفن بلند شد، با تکون دادن دست پلیس
مسیح با ارامش تلفن و برداشت

الو بفرمایید

یه نامه افتاده تو حیاط خونت

سریع گوشی و قطع کردم به طرف حیاط دویدم، پاکت بزرگی افتاده بودبرش داشتم و بردم داخل خونه پلیس قبل از اینکه من در پاکت و باز کنم ازم گرفت و داخل اتاقی که در اختیارشون قرار داده بودیم رفتن به منم اجازه ندادن داخل اتاق برم

سوم شخص

وقتی پاکت و باز کردن چند تا عکس از پسر گمشده خانواده در حالت شکنجه های مختلف و در اخر پارچه ای که بندانگشت بریده شده داخلش بود یکی از مامور ها سریع دستگاه اسکن و لب تابی و سفارش داد بیارن و انگشت و به پاتولوژی فرستاد تا ببینن واقعیه یا نه و محتوای نامه این بود

همون طوری که من و چند ماه زندانی کردی و باعث شکنجه شدنم شدی منم تو رو ذره ذره با عزیزانت نابود میکنم فقط یه شرط داره که دست از سرت بردارم و اونم این هست که فروزان و بفرستی به این ادرس.... دوست نداری که این بار یه تیکه بزرگترش و برات بفرستم، فردا منتظر هستم بدون کلک بیا وگرنه از جیگر گوشت خبری نیست

رفیق قدیمیت سام

با اوردن لب تاب و دستگاه اسکن کوچکی یکی یکی عکس ها رو بررسی کردن و همشون فتوشاپ بود، پس تقریبا مطمئن شده بودن که اون بند انگشت هم ساختگی هست که بعد از ساعتی با جواب پاتولوژی حدسشون به یقین تبدیل شد

مسیح

دل تو دلم نبود داشت حالم از استرس بهم میخورد طاقت نیاوردم و در و باز کردم و رفتم داخل اتاق با دیدن صفحه لب تاب قلبم داشت از حرکت می ایستاد اروم اروم رفتم جلو لب تاپ زانو زدم دستمـو میکشید روی چهره خون الود بچم که با سیلی که خوردم به خودم اومد دست گذاشتم روی گونه ام و به سروان نگاه کردم

اقای اختر به خودتون بیاید هر چی صداتون میزنم، این عکس فتوشاپ متوجه اید، الان به همکارم میگم نشونتون بده خیالتون راحت بشه

وقتی دقیق عکس ها رو جلوی خودم بررسی کرد نفس عمیقی کشیدم و چشمام و بستم که با صدای دوباره اش
نگاهش کردم که گفت:

بیا این نامه رو بخون

با خوندن نامه دنیا تنگ ترین جای ممکن بود برام قفسی از فولاد که هر لحظه تنگ تر میشد، شما باید بچه من و نجات بدین
وظیفتونه، پس چرا دست گذاشتین روی دست که چی بشه؟

لطفاً روی اعصابتون مسلط باشین، لازم نیست شما وظیفه ما رو بهمون متذکر بشین ما خودمون داریم به نحوه احسنت کار و پیگیری میکنیم، ولی شما و خانم فروزان هم باید کمی باهامون همکاری کنید

من فروزان و نمیبرم تو دل شیر

ما هم نمیخواییم این کار و کنیم تا شب چند تا از همکار های خانم میان اینجا که ببنیم فیس کدومشون بیشتر شبیه ایشون هست با یه گریمور پلیس هماهنگ میکنیم ایشون و گریم میکنه و با شما میفرستیم به محل قرار البته خودمون هم پشتیبانی میکنیم

با شنیدن حرفش خیالم راحت شد و گفتم:
چطوری میخوان بیان داخل، اگر تحت نظر اونا باشه که متوجه میشن

ما با دوتا از همسایگان شما هماهنگ کردیم از پشت بامشون میان اینجا

بدون حرف دیگه ای از اتاق زدم بیرون و روی اولین مبل نشستم اصلا ناه نگاه کردن به چشمای منتظر بقیه نداشتم، ماری طاقت نیاورد و گفت:

چی شده مسیح دارم از استرس میمیرم

هیچی مادر حال الیاس خوبه ولی من دارم جون میدم

مادرت بمیره که انقدر داری سختی میکشی، کاش مرده بودم و این حالت و نمیدیدم

فروزان
با دیدن رنگ و روی پریده مسیح حال منم بد شده بود، مامان یه شربت قند برای مسیح درست میکنی؟

اره مادر الان درست میکنم

مادرم

سرش و گرفت تو دستای مردونه اش و شروع کرد به گریه کردن، شونه هاش میلرزید و قلب منم به تپش افتاده بود
هرگز دوست نداشتم اینجوری ببینمش، بیچارگی منم این بودکه نمیتونستم جلوی چشم بقیه برم جلو دستش و بگیرم بگم محکم باش نزار شونه هات بلرزه، من و بچه هات مرد قوی میخواهیم، رز با دیدن
مسیح گوشه ای کز کرده بود و تماشاگر بود دلم به حالش سوخت مگه چند سالش بود که باید شاهد این غصه ها باشه، پدرم رفت کنار مسیح و بلندش کرد با هم رفتن به حیاط، ماری خیلی بد نگاهم میکرد سرم و انداختم پایین که اومد روبه روم ایستاد و گفت:

اگر تو نبودی الان نوه ام کنارمون بود همه این مصیبت ها به خاطره وجود توهست
از زندگیش برو بیرون، به هرکی میپرستی
از همین الان و این لحظه برو

حتی نگاهش هم نکردم، مادرم فقط گفت:

چشم خانم ماری خودو دخترم و از زندگی پسرت محو میکنم، نگران نباشید

مادرم دسته ویلچرم و گرفت که بریم بیرون ولی پلیسی که شاهد گفتگوی ما بود به مادرم گفت:

تافردا نمیشه دخترتون و از اینجا ببرین

آخه باید ببریمش بیمارستان

نمیشه برید موقعیت خوبی نیست

فروزان مهیار و چیکار کنم تو خونه تنهاست

مامان تو برو خونه، من از پس کارهای خودم برمیام، نگران هیچی هم نباش

نه الان به فرزانه زنگ میزنم حواسش به مهیار باشه

اروم کنار گوشم کفت:

من عمرا تو رو با این زن تنها بزارم، من کنارتم اینجوری برخورد میکنه وای به حال اینکه تنها باشی

مامان یواش میشنوه

مهم نیست، این معرکه تموم بشه اگر گذاشتم با این خانواده وصلت کنی

وای اینا چرا با حرفاشون به اضطراب من دامن میزنن نفسم و حرصی دادم بیرون که مسیح و پدرم اومدن داخل خونه، سریع چشم برداشتم و خودم و سرگرم بازی با ریشه های شالم کردم، سنگینی نگاه مسیح و متوجه بودم ولی اصلا سرم و بلند نکردم، از همه جهت تحت فشار بودم میترسیدم با نگاه کردن بهش نتونم خودم و کنترل کنم و بزنم زیر گریه اونم از نوع بچه گونه اش و بلند بلند

مسیح

پدر فروزان انقدر زیبا من و دلداری داد که ارومم کرد، خیلی باهام صحبت کرد که باعث شد حالم بهتر بشه وقتی وارد خونه شدیم احساس کردم جو سنگینی به وجود اومده فروزان یه نگاه کوتاه به من و پدرش کرد ولی بعدش دیگه نگاهم نکرد هر چی هم نگاهش میکردم تا شاید سنگینی نگاهم و حس کنه ولی اصلا سر بلند نکرد
مادر فروزان به پدرش گفت که پلیس اجازه نمیده فعلا فروزان و ببریم، یعنی به خاطر این ناراحته!؟ رو کردم به مادرش و گفتم :
میخواین ببرینش گچ دست و پاش و باز کنید؟
بله هم بیمارستان هم اینکه دیگه بریم خونه، مهیار بچم تنهاست، خیلی مزاحمتون شدیم اقا مسیح اگر هم دخترم و ما باعث شدیم این اتفاق بد برای شما بیفته شرمنده ایم

اصلا از حرفای احترام خانم هیجی سر در نمی اوردم،حتی اقای کیانی هم با تعجب به زنش نگاه میکرد

ببخشید ولی من منظورتون و از این حرفا نمیفهمم

چرا پسرم متوجه نمیشی واضح گفتم،سام داماد من و شوهر سابق دخترم باعث این دردسر بزرگ شده من و خانواددم از این اتفاق ناراحتیم و الانم جناب سروان نزاشت دخترم و ببرم وگرنه نمی ذاشتم
دخترم لحظه ای اینجا باشه

فروزان تو حرف بزن بگو چیشده که مادرتون دارن با کنایه حرف میزنن

مامان جان،این حرفا چیه اخه میزنی
وشت چشمی نازک کرد تا اومدم حرف بزنم ماری به پسرش گفت:

پسرم این خانم از من ناراحت شده منم حرف منطقی زدم گفتم همه این گرفتاری ها همش با ورود این خانم برای تو ایجاد شده، مسیح مادر جنگ اول خیلی بهتره، منم رک حرفم و میزنم حالا کسی میخواد ناراحت بشه میخواد نشه

مادر من این حرف چیه شما زدی کم ناراحتی داریم با این حرفا اتیش هیزم و بیشتر میکنید، فروزان گفت:

مادرتون درست میگن، این بساط فتنه ای که امیر سام درسته جمع بسه ما هم راهمون از هم جداست، بدون اینکه نگاهش کنم حرفی که فقط از زبونم بود و هرگز دلی نبود و زدم، شکستن دلش و از اهی که کشید فهمیدم، ولی چاره ای نبود ،
ماری واقعا من و به عنوان عروس قبول نداشت و این مشکل ساز بود.

نگاه ازش گرفتم دلخوریم ازش به حدی بود که دیگه حتی نگاهش هم نکردم، من دوست داشتنم و خواستنم و همه جوره برای فروزان تموم کرده بودم حالا و تو این موقعیت به حرف ماری گوش کرده بود برام سنگین بود، سکوت کردم تا تکلیف الیاس مشخص بشه ، شب شد و چند تا خانم و دوتا اقا دیگه از طرق راه پشت بوم وارد خونم شدم، صورت فروزان و بررسی کردن و یکی از خانم ها که استخوان بندی صورتش بیشتر شبیهش بود و انتخاب کردن وارد اتاق شدن و فروزان هم به اتاق بردن

وارد اتاق شدیم و گریمور اون خانم و نشوند و شروع کرد به گریم کردن، انقدر مهارت داشت که بعد از تقریبا سه ساعت یکی عین خودم روبه روم قرار گرفت هیچ فرقی نمیکرد، حتی یه دست و پاش هم گچ گرفتن و سوار ویلچرش کردن یه شال و مانتو شبیه به من هم سفارش دادن اوردن و به تن کرد وقتی اومدیم بیرون همه با چشمای گرد شده نگاهمون میکردن، الله اکبر مامانم موجب شد خنده ای روی لبم بیاد که نگاه خیره مسیح به صورتم باعث شد لبخندم و جمع کنم

وقتی از اتاق زدن بیرون تشخیص اینکه کدوم فروزان هست خیلی دشوار بود ولی با لبخندش و چال شدن گونه اش فهمیدم فروزان کدومشون هست، چشم تو چشم شدیم و لبخندش و جمع کرد که منم اخمم و جای گذین لبخندم کردم و نگاهم و ازش گرفتم، دلم گرفت، حالا که میخواستم بعد از مدت ها ارامش بگیرم همه بر علیه زندگی من برخاستن، یکی از پلیس ها به فروزان گفت برای همون کسی که گریم شده حرف بزنه تا بتونه شبیه به فروزان
مکالمه کنه

یکی از پلیس ها گفت:

شما باید برای ایشون حرف بزنید

چی بگم؟

خاطره تعریف کن، اخم کن بخند، هر مینکی یا تیکی که شما مختص به خودتون هست و برای ایشون ارائه میدین

خاطره خوبه تعریف کنم؟

اره خیلی خوبه

شروع کردم از دوران دبیرستانم خاطره تعریف کردم و گاهی میخندیدم اخم میکردم هر رفتاری که جز عادت هام بود و
بهش گفتم و انجام دادم، به قدری دقت داشت که با یک بار گفتن رفتار هام و از خودم بهتر انجام می داد، رز که انقدر شگفت زده شده بود همش دورو بر ما میپلکید و نگاهمون میکرد، بلاخره روز رفتن مسیح و اون زن پلیس فرا رسید
مادرش دعا میکرد و به مسیح فوت میکرد
تمام تجهیزات بهش وصل کردن و امادش کردن مادرمم قران کیفش و در اورد و مسیح و از زیر قران رد کرد، ولی ماری تعجب نکرد و تازه تشکری هم از مادرم کرد، گوشیم و از من گرفتن و دادن دست
اون مامور زن، قبل از اینکه از در بزنه بیرون، مسیح رو به من و مادرش و پدر و مادرم کرد و گفت:

اقای کیانی من بعد از اینکه الیاس و اوردم با مادرم میام خونتون خاستگاری دخترت

مسیح، من هنوز راضی نیستم

خواهش میکنم ماری بزار با خیال راحت برم

اقای اختر شرط من همونی هست که گفتم، الانم فکرش و نکن برو خدا به همراهت

سرم پایین بود و به صحبتشون گوش میکردم که با زانو زدنش جلوم، نگاهم دوختم به چشمای زیباش که نظیر نداشت

تو چی؟

مسیح برو خدا به همراهت، من یه بار به خواسته خودم و دلم گوش کردم وضعیت همه شده این ولی اینبار به حرف پدر و مادرم گوش میکنم هرچی اونا بگن

حرف آخرته؟

اب دهنم و به سختی قورت دادم که کامم تلخ بود، اروم گفتم: برو مسیح خدا به همراهت، من و ببخش که باعث همه این اتفاقات منم، الیاس و سالم برگردون

سرم و خم کردم و دستش و جلوی همه بوسیدم و گفتم این بوسه هوس نیست این بوسه عشقه ، تو هم مواظب خودت باش عزیزم

قطره اشگم چکید روی دستم که گفت:

نریز این مروارید ها رو عزیز ترینم، مواظب خودت باش، بلند شدم و بدون نگاه کردن به بقیه دسته ویلچر اون خانم و گرفتم و از در زدم بیرون، به اون خانم کمک کردم و سوار ماشینش کردم خودمم با بسم الله حرکت کردم ادرس خیلی دور بود،نزدیکی های مرز بود و راه طولانی، دوساعتی که گذشت صدای اس گوشی فروزان بلند شد که همون خانم سریع رمز و زد و قفلش و باز کرد،چی نوشته؟

گفته،«افرین چه حرف گوش کن،بیاین که منتظرتونم»
پس نتیجه میگیریم دارن تعقیبمون میکنن،باید خبر بدم

سریع گوشی خودش و برداشت و خبر داد، که همون خانم که هنوز اسمش هم نمیدونستم گفت:

با این یارو چی کار کردی که بچت و گروگان گرفته ؟

من کاریش نکردم اونم تاوان اذیت و ازارش و داد

اسمم سمانه است فکر کن خواهرتم، قراره همسفر باشیم،راحت باش دوست دارم بدونم

یه نوع بازجوییه؟

نه، اصلا تعریف نکن، راه طولانیه خواستم حوصلمون سر نره

خب چرا من تعریف کنم تو تعریف کن

باشه، من سمانه مادر چهار تا بچه هستم،
دوتا دوختر دوتا پسر، عاشقشونم، همسرم
همکار خودمه

جدا چهار تا بچه داری!؟

اره، ولی به خاطر شغلم مادرم و مادرشوهرم ازشون مراقبت میکنن.
خب حالا شما؟

منم دوتا بچه دارم، رز و الیاس، همسر اولم فوت شده، والان هم عاشق فروزانم
البته الیاس انقدر فروزان و دوست داره که اول اون پیشنهاد داد فروزان مادرش باشه

با فروزان چطور اشنا شدی؟

وکیل همسر سابقش یعنی همین سام لعنتی بودم که...
تمام ماجرا رو براش تعریف کردم که گفت:

عشقت ستودنیه، البته فروزان هم معلومه دختر خیلی خوبیه، ولی بی عقلی کردی که چند ماه زندانیش کردی

اگر این کار و نمیکردم دست از سر فروزان بر نمیداشت

خب الان خوبه اینجوری افتاده به جونتون؟

چی بگم، منم به خاطر محافظت از فروزان این کار و کردم

اشکالی نداره خداکنه راحت بتونیم بچه رو ازشون بگیریم

امیدوارم، در سکوت ادامه مسیر و طی کردیم

فروزان

پلیس اجازه نداد که از خونه مسیح بیرون برم ولی مادرم و پدرم گفتن باید من و ببرن بیمارستان تا گچ دست و پام و باز کنن، که اونها هم گفتن باید بررسی بشه که کسی خونه رو زیر نظر نداره بعد میتونیم بریم، چندین ساعت معطل شدیم
تا پلیس اجازه داد بریم، ولی قبل از رفتنمون مادرم تمام بهم ریختگی خونه
مسیح و تمیز کرد، موقع خدا حافظی
ماری گفت:

اگر بلایی سر بچه هام بیاد هرگز ازت نمیگذرم

سرم و انداختم پایین و پدرم و مادرم
من و سوار ماشین کردن راهی شدیم سمت بیمارستان، دوست نداشتم از خونه اش بیام بیرون و رز و با مادر بزرگش تنها بزارم ولی سنگین برخورد کردن ماری باعث موذب شدنم میشد، تو فکر بودم که با صدای مادرم به خودم اومدم

فروزان خوبی؟

نه خوب نیستم، نگرانم اگر بلایی سرشون بیاد چی؟

من دلم روشن مادر هیچ اتفاقی نمیفته نگران نباش

ماری راست میگه من مقصر هستم اگر از اون اول به حرف بابا گوش میکردم الان همه در آرامش بودن

گذشته ها گذشته الانم با غصه و گریه هم کاری نمیشه انجام داد پس فقط دعا کن

اصلا نفهمیدم کی به بیمارستان رسیدیم و گچ دست و پام و باز کردن ، از دلنگرانی و دوری از مسیح فقط گریه میکردم که تمام پرسنل بیمارستان با تعجب نگاهم میکردن، بعد از سفارش های دکتر و اموزش چند نوع ورزش اینبار اروم اروم روی پاهای خودم که هنوز درد داشت به سمت بیرون حرکت کردیم، بابا گوشیت و میدی؟

برای چی؟

اگر اجازه بدی به مسیح زنگ بزنم

من از عاقبت تو میترسم فروزان، بیا بگیر

گوشی پدرم و گرفتم و شماره اش و پیدا کردم زنگ زدم منتظر شدم تا جواب بده، که انتظارم زیاد طولانی نشد و صداش تو گوشی پیچید

داشتم رانندگی میکردم که صدای گوشیم بلند شدکنار جاده ایستادم و به صفحه گوشی نگاه کردم که دیدم شماره آقای کیانی، سلام اقای کیانی

سلام خوبی؟

فروزان تویی!؟ خوبی؟

خوبم نرسیدی هنوز؟

نه فدات بشم، احتمالا شب میرسیم

مسیح من نگرانم

از اون صدای بم که همش گریه کردی مشخصه، اخه عزیز دلم، قشنگم مگه نگفتم نگران نباش

مگه میشه نگران نبود؟ مسیح قول بده به سلامت برگردی وقتی هم کارتون تموم شد همـون موقع به من زنگ بزنی خبر بدی

باشه قربونت برم الهی دورت بگردم عشقم نفسم زندگیم شیرینم عسلم جگرم نباتم، انقدر نریز اون اشک ها رو، قول شرف میدم به اولین کسی که خبر میدم تو
باشی

بغضم شکست و شروع کردم بلند بلند گریه کردن که پدرم گوشی و ازم گرفت و خودش با مسیح حرف زد و قطع کرد

مسیح
صدای اقای کیانی به گوشم رسید که گفت:

مسیح جان برو به سلامت مواظب خودت باش

حالش بد شد؟

حواسم بهش هست، خداحافظ

گوشی و انداختم روی داشبورد و چند تا مشت پی در پی به فرمون زدم و نفس عمیق کشیدم و راه افتادم، فکر اینکه فروزان برای این اتفاق عذاب وجدان داره
عصبیم میکرد تحمل کوچکترین ناراحتیش و نداشتم که سمانه گفت:

خیلی خوبه که انقدر دوستش داری ولی اگر فقط فکرت و متمرکز فروزان کنی
نمیتونی ماموریت خوب انجام بدی
یکم اب بخور، در ضمن از این لحظه به بعد جواب تلفن هیچ کس و به غیر از مامور و گروگان گیر و نمیدی ، سر پیچی
از دستور هم مساوی بازداشتگاه

انقدر جدی بود که سکوت کردم و ماشین و روشن کردم راه افتادم، به غیر از دو بار که برای خوردن غذا و رفتن به دستشویی ایستادم دیگه توقفی نداشتیم، شب شده بود و جاده تاریک و برفی، وارد یه روستایی که نزدیک مرز بود شدیم
که گوشیم زنگ خورد سریع جواب دادم
الو

میدونم رفیق، الان رسیدی روستای...
بعد از اون میای و به خرابه ها میرسی
همـون جا توقف میکنی تا بهت بگم

گوشی و قطع کرد و منم به همون مسیر ادامه دادم تا رسیدم به جایی که خرابه بزرگی بود از ماشین پیاده شدم که یه تیر جلوی پام زدن، سریع نشستم تو ماشین، سمانه هم با گوشی داشت پیام میفرستاد، صدای شخصی از یه بلند گو به گوشمون رسید که میگفت:

مسیح از ماشین پیاده شو

از ماشین پیاده شدم

دستت و بگیر بالا و بیا جلو

انقدر تاریک و ظلمت بود که نمیشد راحت اطراف و دید ولی کاری که گفت انجام دادم و داد زدم بچه ام کجاست؟
صدای الیاس پیچید که با جیغ من و صدا زد

بابایییی

بگو چی میخوای؟ بچم و بهم بده سام
اون چه گناهی کرده

به فروزان بگو از ماشین پیاده بشه

فکر کردی خیلی زرنگی اول الیاس و بفرست بیاد، دوباره یه گلوله زد جلوی پام
و صدای قهقهه اش که اون فضای بزرگ و پر کرده بود

بگو پیاده بشه وگرنه یه گلوله تو مغزش خالی میکنم

اون نمیتونه پیاده بشه، تو که باید بدونی، مگه ادمات بهت نگفتن دست و پاش شکسته

اهان یادم اومد، باشه منتظر باش الان خودم میام پیادش میکنم

چند دقیقه گذشت تا صدای پاش و شنیدم
وقتی جلوم قرار گرفت چراغ چندین ماشین همزمان روشن شد و حالا واضح کثیف ترین ادم روی زمین و میدیدم

فروزان

انقدر بی قراری کرده بودم که اورژانس اومد خونه و دکتر بهم سرم و آرام بخش زد
به زور چشمام و باز نگه داشته بودم که نکنه مسیح زنگ بزنه و من خواب باشم
ولی مقاومتم تموم شد و به خواب رفتم
نمیدونم چقدر خواب بودم که با کابوسی که میدیدم تقلا میکردم رها بشم، توتاریکی بودم هر چی میدویدم به هیج کجا نمیرسیدم به نفس نفس افتاده بودم تا دستی من و از پشت گرفت وقتی برگشتم
دیدم امیر سام با خنده زشتی نگاهم میکنه  جیغ بلندی کشیدم و از صدای بلند خودم ترسیدم نشستم، مامانم و بابام بالای سرم بودن، بدنم مثل کوره میسوخت، از عرق تمام وجودم خیس شده بود حالت تهوع داشتم بدترین حال احساس میکردم جونم داره تموم میشه، مامان مسیح زنگ زد ؟ شما بهش زنگ زدین؟

اره مادر بخواب داری تو تب میسوزی الان زنگ زد به خیر و خوشی تموم شده

نه باور نمیکنم زنگ بزن من باهاش حرف بزنم تورو خدا زنگ بزن

الان سه نیمه شبه خوابن الان عزیزم

نه من زنگ بزنم ناراحت نمیشه جون من زنگ بزن ، پدرم بلندم کرد و مثل یه بچه من و بغل کرد و از اتاق زد بیرون

احترام زود سوئیچ و بیار، الان از تب تشنج میکنه

بابا مسیح طوریش شده زنگ نمیزنی مگه نه؟ تو روخدا راستش و بگو جون من راستش و بگو

فروزانم عزیزم هیچی نشده بریم بیمارستان، به خودت رحم کن، انقدر بی تابی نکن، جون تو تنت نیست

گریه میکردم و بهشون التماس میکردم زنگ بزنن من فقط صدای مسیح و بشنوم تا اروم بشم

مسیح

سام اون سامی که دیده بودم نبود، نصف صورتش حالت سوختکی داشت پوزخندی زد و گفت:

چیه نشناختی!؟ میخوای بدونی چه بلایی سرم اومده؟ پس گوش کن ولی باید اون زن اشغال هم از ماشین بکشم بیرون تا
بگم

چی کار به اون داری؟ کم عذابش دادی؟
چند روز عروس خونت بود؟ اصلا دوستش نداشتی چطور حالا برات مهم شده و میخواییش

نه نمیخوامش کی گفته؟ ولی تو چند ماه زندگی من و به فنا دادی کسی و که دوستش داشتم و از دست دادم، فکر کردی نمیدونم عاشقش شدی؟

اره عاشقش شدم به تو چه؟ تو لایقش نبودی، فروزان از سرت هم زیاد تر بود

ههههههه، تو درجه لیاقت من و تعیین نمیکنی این بفهم، الان تو پسرت و عشقت و زن سابق من اسیر من هستین

اومد جلو اهسته کنار گوشم گفت:

میخوای الان جلوی چشم همه کاری کنم که دیگه اسمشم نیاری همه این هایی که اینجا هستن تشنه هستن، تشنه میفهمی که
از روی جنازه ام باید رد بشی دستت به اون بخوره

به موقع اش دستمم بهش میخوره اقای وکیل

به طرف ماشین رفت و در سمت شاگرد و باز کرد و سمانه رو کشون کشون از ماشین اورد پایین و رهاش کرد روی زمین به سمتش دویدم و هولش دادم عقب، گشمو اونور اشغال عوضی، تفنگش و سمت سرم گرفت و گفت:

بشین رو زمین کنارش زود باش

خیلی خوب دیوونه بازی درنیار

من و انداختی به میکائیل اون عوضی سه ماه من و زندانی کرد اومدم خودم و از دستش نجات  بدم از تو انباری اسید پیدا کردم اومدم بریزم روی قفل که پام گیر کرد و ریخت روی صورتم، هه ادمای میکائیل اومدن و خودشون دکتر اوردن بالای سرم تا یک هفته گذشت و من و با تهدید ازاد کردن ولی من دیگه ازاد نبودم یه مرده متحرک بودم، کسی که عاشقش بودم با دیدنم ترکم کرد، دیگه هیچ کس طرفم نمیومد، تا این که از مادرم شنیدم تو با خانواده کیانی رابطه داری، اونم از عمه فروزان شنیده بود، همون لحظه فهمیدم دلت و به زن سابق من باختی، حتما تا الانم با هم رابطه داشتین مگه میشه از زن لوندی مثل فروزان گذشت!؟ من که طعمش و دوست داشتم

خفه شو عوضی خفه شو، لال شـو کثافت
داد میزدم و فحشش میدادم، بلند شدم و هولش دادم در گیر شدیم روی زمین غلت
میزدیم، دستی که تفنگ دستش بود و گرفته بودم زورش زیاد بود نتونستم دستش و مهار کنم و شلیک کرد

سوم شخص

مامور های پلیس از دور محاصره کرده بودن، با درگیر شدن مسیح با سام خودشون و دخالت دادن تمام کسانی که با سام بودن و دستگیر کردن الیاس و به سمانه تحویل دادن و داخل ماشینی نشوندن، و اما امبولانس اومد، مسیح و سام و سوار کردن و بردن

فروزان

دکتر تا حال روز من و دید بهم ارامبخش زدن و دوباره از حال رفتم، نمیدونم چند ساعت خواب بودم ولی وقتی چشم باز کردم داخل بیمارستان بودم و مادرم تسبیح به دست داشت ذکر میگفت
اب می دی

الهی مادر به فدات بشه اره مادر

اب بهم داد که گفتم: چند ساعته خوابم؟

دوازده ساعت

یعنی الان ساعت چنده؟

چهار بعدظهر

یا ابلفضل از مسیح چه خبر

خوبه مادر، خدا روشکر الیاسم گرفتن

پس بیا بریم من ببینمشون

الان نمیشه، رفتن مسافرت

چه وقت مسافرت رفتنه؟

برای روحیه الیاس رفتن

گوشیت و بده یه زنگ بزنم، تبریک بگم

باشه بریم خونه بعدا زنگ بزن

از اتاق زد بیرون تا به پرستار بگه بیاد، از خبرش خوشحال شدم ولی ته دلم نگران بودم، دکتر اومد بالای سرم و مرخصم کرد، پدرمم اومد، من و بردن خونه، دل تو دلم نبود که زنگ بزنم به مسیح، رفتم تو اتاقم و یه کوشی قدیمی داشتم برداشتم و سیم کارت موقتمم زدم بهش و روشنش کردم. وارد سرویس دستشویی اتاقم شدم و شماره مسیح که از حفظ بودم و گرفتم، ولی بعد از چند لحظه با گفتن دستگاه مشترک مورد نظر خامـوش میباشد تو گوشم پیچید، لعنتی، شماره خونه اش و حفظ نبودم نا امید اومدم بیرون روی تخت نشستم، پام درد گرفته بود بهش فشار وارد شده بود، کمی ماساژ دادم باید یه فکری میکردم دلم الکی شور نداشت

سوم شخص

هنگام درگیری، گلوله به پهلوی مسیح اصابت کرد و موجب شد کلیه اش اسیب ببینه ، پلیس به اقای کیانی و ماری خبر داده بود و هر دو به انتظار به هوش امدنش بودن که با خبر دکتر که گفت:
خطر رفع شده و مسیح به هوش اومده
هردو سر بلند کردن و خدا رو شکر کردن

فروزان

بعد از اینکه پام کمی اروم شد از اتاق اومدم بیرون که دیدم مادرم و پدرم دارن با
هم اهسته صحبت میکنن تا متوجه من شدن سکوت کردن، بابا یه سوال بپرسم تو رو جان عزیزانت بهم راستش و میگی؟

من تا حالا بهت دروغ نگفتم

سر مسیح چه بلایی اومده؟

چطور!؟

گوشیش خاموشه چرا؟

بیا بشین برای پات خوب نیست زیاد ایستادن ، بیا پیش بابا

اروم اروم قدم برداشتم و کنارش نشستم سرم و گذاشتم روی شونه اش و گفتم:
به خدا قول میدم حالم بد نشه بهم بگو چی شده اینجوری بیشتر حالم بد میشه

مسیح حالش خوبه

یعنی الیاس طورریش شده؟

نه الیاسم خوبه، فقط مسیح یکم حالش ناخوشه و الانم بیمارستان

چییی!!؟ جان فروزان بگو حالش چرا بده جان فروزان

ای بابا تو به من قول دادی

باشه غلط کردم بگو، اصلا من ببر بیمارستان، ولی با دادی که زد کلا لال شدم و فقط اشک میریختم

ا ساکت یه تیر خورده به پهلوش با پرواز انتقالش دادن تهران صبح زود هم عملش کردن، خدا روشکر به هوش امده، الانم مادرش پیشش مونده

زنگ میزنی یه جوری من صداش و بشنوم، جون من

باشه این اشک ها برای چیه آخه!؟

پدرم یه نگاه درمونده بهم انداخت و شماره بیمارستان و گرفت بعد از اینکه اسم بیمار گفت وصل کردن به اتاقی که مسیح بستری بود، پدرم گوشی و داد دستم و با مادرم از کنارم بلند شدن و به اتاق خودشون رفتن، صدای الو گفتن ماری تو گوشی پیچید که اب دهنم و به سختی قورت دادم و گفتم: سلام خانم ماری

سلام
شناختین؟
فروزان؟
بله خودمم، مسیح خوبه؟

اگر تو دست از سرش برداری خوب میشه،
این بلایی هم که سرش اومده اون شوهر سابق تو به سر بچم اورده.

من شرمندتونم، الان مسیح خوابه؟

نه داره مکالمه ما رو میشنوه

میتونم باهاش حرف بزنم تو رو خدا، فقط نگرانشونم، میخوام حالش و بپرسم

برای اخرین بار گوشی

مسیح

وقتی بهوش اومدم منتظر بودم، فروزان از در بیاد تو ولی هر چی چشم انتظار بودم خبری نبود ازش تا اینکه اتاقی که بستری بودم صدای گوشیش به صدا در اومد، ماری برداشت و از مکالمشون فهمیدم فروزان،هر چی اشاره میکردم که اینجوری حرف نزنه ولی کار خودش و کرد بعد گوشی و کمی سیمش و کشید و داد دستم، دل تو دلم نبود صدای نازش و بشنوم یه نگاه به ماری کردم که بره بیرون ولی نشست روی صندلی و نگاهم میکرد، یه نفس عمیق کشیدم و گفتم: سلام عزیزم اما صدای گریه اش حالم گرفته شد ، سلام عرض کردم خانم باربی

اصلا نمیتونستم یه کلام حرف بزنم فقط اشک میریختم و از بغض زیاد چونم میلرزید، دلم و باخته بودم بدجور، به سختی فقط یه اه از دهانم خارج شد که گفت:
گوشی دستت باشه عزیزم، ماری میشه چند لحظه من و تنها بزاری

ای وای مسیح، ای وای من

با رفتن ماری به فروزان گفتم: این گریه کردن ها و اه کشیدن چه معنی میده فروزان، چه دلیلی داره عزیزم

نمیدونم، یعنی نگرانتم خیلی

قربون اون نگرانیت برم عزیز دلم، من هیچیم نیست حیف اون چشم های خوشگلت نیست که با اشک ریختن زشتش میکنی

من میخوام بیام پیشت ، تا از نزدیک حالت و نبینم خیالم راحت نمیشه

من حالم خوبه خدا روشکر مشکل خاصی ندارم یه خراش کوچیکه

مسیح من دیگه بدون تو نمتونم دووم بیارم
اخ من فدای تو مهربونم بشم، با این حرفات منم طاقتم تموم میشه، پاشم برم امضا بدم بیام خونه اینجوری نمیشه

ای وای نکنی اینکار و بزار خوب خوب بشی، میگم میتونی بگی چی شد؟

حالا دیدمت قشنگ برات تعریف میکنم
الانم نگران من نباش، من وقتی میبینم تو انقدر نگران منی زود خوب میشم که بیام و از پدرت بگیرمت برای همیشه خانم خونم بشی

مادرت راضی نیست مسیح، فکر نکنم راضی بشه

اون با من، حالا یه بوس از پشت گوشی به من بده تا یکم ارامش بگیرم

لبم چسبوندم به گوشی و از تمام وجودم بوسه ای زدم

ای جان چه چسبید حالا نوبت منه، اول گوشی و بزار رو چشمات.. حالا روی گونه ها، اخ جون حالم جا اومد عشقم

مسیح من فردا میام میبینمت

نه خواهش میکنم باعث زحمت میشه به خدا، اصلا راضی نیستم

نه زحمتی نیست فقط بچه ها کجان؟

خونه عمه ام اون جا هستن

الهی دلم براشون تنگ شده مخصوصا الیاس، میشه به عمتون زنگ بزنی بیارنشون اینجا خونه ما

نه بابا، تو دوست داری ولی خانوادت بنده خداها که گناه نکردن ما مزاحم باشیم

نه زنگ بزن بگو بیارنشون اینجا، اینجوری منم یکم ارامش میگیرم، خواهشا

باشه عزیزم، من که دلم نمیاد گوشی و قطع کنم

منم دلم نمیاد

مزه نریز بهم فشار میاد پهلوم درد میگیره دختر
باشه دلم به حالت سوخت من قطع میکنم، پس یادت نره

نه عزیزم خداحافظ
گوشی و قطع کردم و سرم و گذاشتم روی دسته مبل، کمی خیالم راحت شد، زنگ خونه به صدا در اومد که مادرم از اتاق اومد بیرون و رفت سمت ایفون

کیه؟
•••
کیه مامان؟
عمته
اون اینجا اومده چیکار؟
چمیدونم مادر

اصلا حوصله اش و نداشتم، اومدم برم تو اتاقم که خانم تشریف اوردن ، برگشتم طرفش و گفتم:

سلام عمه خوش اومدی

سلام عمه فدات شم، به سلامتی گچ دست و پات و باز کردی؟

از حرص دندونم و فشردم و تو سکوت راهی اتاقم شدم که همزمان با رفتن من پدرم از اتاق اومد بیرون و عمه هم گفت:

داداش بیا کارت دارم، فروزان عمه تو هم بیا بشین

دوباره برگشتم و نشستم روی اولین مبل و مادرمم رفت تو اشپز خونه تا چای بریزه

میگم داداش دکتر چی گفت:

برای چی؟

برای دست و پای فروزان دیگه، نگفت عیب و علت پیدا کرده یا نه؟

ابجی این چه حرفیه اخه میزنی!؟ خدا روشکر مشکلی نداره

اخه یه خاستگار پولدار خوب که خیلی هم از فروزان سر پیدا کردم براش

دیگه نتونستم تحمل کنم و گفتم: عمه جان لازم نیست کسی و برای من درنظر بگیری

مگه کسی و زیر سر داری؟

آبجی قدمت روی چشمام ولی خواهشا
این حرف ها رو نزن درضمن من فروزان و به هرکس و ناکسی نمیدم

اهان پس فکر کنم خبریه و ما بی خبریم

حضورش باعث اعصاب خوردی من بود
بلند شدم و رفتم تو اتاقم از حرص شروع کردم به ناخن جویدن که با سوزش انگشتم به خودم اومدم

مسیح

ماری وارد اتاق شد و یه نگاه معنا دار کرد و گفت:
خب حرفاتون با خانم فروزان به اتمام رسید
مگه حرف عاشق و معشوق تمومی هم داره؟
مسیح تو فکر این و کردی که شما دوتا از همه نظر متفاوت هستین؟

مثلا چه تفاوتی؟

از نظر مالی از نظر سن، تو دوتا بچه داری اون بچه نداره چطوری میتونه حرف بچه ها رو درک کنه؟

بچه ها که باهاش خوب ارتباط گرفتن

اصلا اینا مهم نیست ولی مهم ترینش این که دینتون یکی نیست، این و متوجه ای؟

باید دیگه میفهمید، نفس عمیقی کشیدم و گفتم:

ماری تو باید یه چیزی و بدونی

چی؟

اماندا چند سال اخر عمرش و مسلمان شد و شیعه و بعد از اماندا تنها مایه ارامش من دین اسلام شد و تونستم داغ اماندا رو طاقت بیارم وقتی دیدم دین کاملی هست و تونستم به یه ارامش برسم منم دینم و تکمیل کردم و مسلمان شدم، هر لحظه رنگ صورتش برافروخته تر می شد، ترسیدم و دکمه بالای سرم و فشار دادم پرستار اومد و به مادرم اشاره کردم که سریع نشوندش و دکتر اورد بالای سرش که فشارش رفته بود بالا با دادن قرص و امپول کمی حالش بهتر شد ولی دیگه با من  حرف نمیزد و همش اشک میریخت ، الهی دور سرت بگردم، فدای دل مهربونت بشم، مادر خوبم، مگه اخلاق من عوض شده با مسلمون شدنم؟ یا ضرری بهتون رسوندم؟

مسیح تو چیکار کردی؟

به همون مسیح و مریم مقدس من کار خلافی نکردم، من دین خودمم قبول دارم من پیامبر خودمم قبول دارم

کی؟

همون سالی که رفتم روستا، بخدا خیلی تحقیق کردم، خیلی خیلی، منم اول وقتی اماندا مسلمون شد ناراحت بودم ولی هیچ موقع کاری نکرد که من ناراضی باشم ولی در عوض بیشتر حرفم و گوش میکرد ورو تربیت رز بیشتر حساس شده بود، زن همه چی تمامی بود ولی بیشتر رعایت میکرد

حالا فکر کردی، الان زن های مسلمون همشون پایبند به زندگی هستن؟

نه مادر من چرا همه مسائل با هم قاطی کردی؟ بد خوب تو همه ادیانی هست، خدا هم نگفته تو باید مسلمون باشی یکی مسیحی یکی ارمنی یا هر دین و ایینی
خدا انسانیت و میخواد، دین انتخابه منم
اسلام و انتخاب کردم همین، مسئله پیچیده ای نیست که شما انقدر سخت گرفتی
میترسم مسیح

دیگه از چی میترسی

از اینکه این دختره دوست نداشته باشه تو با ما که مسلمون نیستیم رفت و امد کنی و شما رو هم از من جدا کنه

این برداشت های غلط شماست، فروزان و خانوادش هنوز وقتی نمیدونستن من مسلمون نشدم هرگز رفتار بدی باهام نداشتن و تازه صمیمی هم برخورد میکردن، مگه خودت رفتار پدر و مادرش و ندیدی

چرا دیدم ولی جولیا خیلی از فروزان بد گفت میترسم حرفش درست در بیاد

جولیا نمیتونه ببینه کسی و جای دخترش کنار من ببینه، و اینم طبیعیه من درک میکنم، ولی این درست نیست که هر چی دلش بخواد به این دختر بیچاره ببنده

چی بگم، من الان نمیتونم نظر قطعی راجب فروزان بدم باید حسابی امتحانش کنم، و اینکه راحب مسلمون شدن تو، باید بگم که من راضی به این کارت نبودم ولی تو یه فرد عاقلی هستی و راه ات و انتخاب کردی ولی نباید از این موضوع کسی باخبر
بشه

چشم هر چی شما بگی، ولی از من راضی باش تا خدا هم از من راضی باشه

راضی هستم پسرم

میگم یه زحمت براتون دارم

چی؟
بچه ها رو از خونه عمه بر میداری ببری خونه پدر فروزان، دلتنگشونه

تو رو که نمیتونم تنها بزارم

من کاری ندارم پرستار ها هستن شما هم برو استراحت کن هم زحمت بچه ها رو

باشه پسرم فقط ادرس خونشون و بده

برو یه قلم و کاغذ بیار یادداشت کن

فروزان

عمه بعد از دوساعتی رفت و انگار یه راه تنفس من و باز کرده بودن، یه کلام از زندگی خودش حرف  حرف نمیزنه بعد سرش تو زندگی همه هست، تازه به همه هم گفته امیر اعلا رفته خارج. یک ساعتی گذشت که دوباره صدای زنگ خونه به صدا در اومد و بعد از چند دقیقه در اتاقم یدفعه باز شد و الیاس خودش و پرت کرد تو بغلم و سفت چسبیده بود بهم، سرش و نوازش کردم و بوسه ای به سرش زدم و منم سفت به اغوشم فشردمش این بچه خدای مهر و محبت بود ،
خوبی الیاسم؟ دل مامان برات یه ذره شده بود فدای چشمای خوشگلت بشم

دلم برات تنگ شده بود مامان جونم

الهی قربون مامان گفتنت بشم، اذیتت کردن؟

نه جراتش و ندارن، همشون و داغون کردم، بازوهام و نگاه کن چقدر زور داره

وای بازو هاش و همشون و زدی !؟

اره بابا، همشون از من میترسیدن

قربون ابهتت برم مرد کوچک، رز کجاست!

با مامان ماری بیرون نشستن

ای وای مامان ماری اومده مگه؟

اوهوم، پس تو برو بیرون من لباس عوض کنم بیام پیشتون

میخوای دل مامان بزرگمم ببری؟

هههه برو بچه انقدر زبون نریز، یه چشمک زد و رفت بیرون، این چی بشه خدا میدونه،
بلند شدم و یه لباس درست حسابی پوشیدم و موهام و دم اسبی بستم یه رژ هم زدم و از اتاق زدم بیرون، با سلام بلندی که کردم ماری به من نگاهی کرد و سلام سنگینی داد، به رز هم سلام کردم و جوابم و داد و کنارشون نشستم که ماری رو به من و مادرم و پدرم گفت:

خوشحالم که دخترتون سلامتیش و به دست آورده و اینکه در مورد خواسته پسرم که خواستار دخترتون هست من حرفی ندارم فقط من همین یه پسر و دارم و نوه هام هم به جونم بسته ان، فقط کافیه نوه هام یه شکایت کوچیک از دخترتون داشته باشند خودم اقدام میکنم که از پسرم جدا بشه

خانم ماری شما مهمان ما هستین و من هرگز به مهمان خونم بی احترامی نمیکنم،
ولی لحن شما اصلا صحیح نیست، اگر کسی مانع این ازدواج باشه من و مادر فروزان باید باشیم، دختر من سنی نداره تازه تو استانه بیست سالگی و اینکه درسته از همسرش جدا شده ولی دلیلی نداره که هر کس میرسه منت سرش بزاره یا با حرفش باعث تحقییرش بشه، شاید از نظر مالی زندگیمون از شما پایین تر باشه ولی هیچ موقع نذاشتم بچه هام کمبود مالی و محبتی داشته باشن، وباید بگم از الان من مخالف این ازدواج هستم

دلم از استرس داشت میلرزید، هم ماری هم پدرم شمشیر و برای هم از رو بسته بودن که ماری گفت:

منم هر کسی و لایق زندگی با پسرم و نوه هام نمیدونم ولی فقط به خاطر پسرم اینجا هستم

منم حرفم یه کلامه من دیگه راضی به این وصلت نیستم، به پسرتون هم بگین که دیگه نه با دخترم تماس داشته باشه نه بیان اینجا، من دخترم ارزشش خیلی بیشتر از اون چیزی هست که شما فکرش و کنید

الیاس و رز کنار من نشسته بودن که
الیاس چنگی به بازوی من زد و گفت: من میخوام پیشت بمونم
دست انداختم پشت کمرش و به خودم نزدیک تر کردم و گلویی صاف کردم و گفتم: ببخشید من دخالت میکنم تو حرف شما بزرگتر ها ولی فکر کنم این حرف ها جلوی بچه ها خوب نباشه زده بشه
سکوت شد و ماری انگار پشیمون بود از گفته هاش که گفت:

اقای کیانی من قصدم توهین به دخترتون نبود فقط نگران پسرم و نوه هام هستم همین

خانم اختر ما هم نگران دخترمون هستیم با ضربه ای هم که خورده من به عنوان پدرش همیشه پشتش هستم و نمیزارم هر کسی با کوچیکترین حرفش باعث ازار دخترم بشه،شما هم هر موقع از صمیم قلب راضی به این وصلت بودین پیش قدم بشین ولی تا زمانی که واقعا دلتون با دخترم و ما صاف نشده،بحث ازدواج و پیش نکشین

ببخشید مزاحم شدم،بچه ها بریم

الیاس با گریه و ناراحتی رفت ولی دلم بی قرارش بود، بعد از رفتنشون پدرم گفت:

فروزان من فقط صلاحت و میخوام اگر کوتاه میمودم بعد ها ممکن بود خیلی حرف ها میشنیدی

دلم برای الیاس سوخت

چاره ای نیست، باید تحمل کنی، وگرنه من به مسیح ایمان دارم که مرد کامل و خوبیه، ولی تو فقط با مسیح نمیخـوای زندگی کنی

باشه بابا هر چی شما بگین

اگر مسیح هم بهت زنگ زد گوشی و بده به من

بابا

همین که گفتم

مغموم و ناراحت دوباره به اتاقم برگشتم

مسیح

سه روزه بیمارستانم ولی فروزان دیدنم نیامده، ماری هم تمام ماجرای رفتن به خونه پدر فروزان و برام گفت که من هم بعدش زنگ زدم به خود اقای کیانی ولی همون حرف مادرم زد که بهش گفته بود،
چشمم به در خشک شد ولی نه تماس گرفته بود نه اومد دیدنم، دلم دیگه داشت میترکید تصمیم گرفتم خودم رضایت بدم و از بیمارستان برم، اولین جایی هم میرفتم
خونه اقای کیانی بود، از روی تخت اروم اومدم پایین و یواش یواش از اتاق زدم بیرون، به پرستاری رسیدم و گفتم:
برگه رضایت و بده میخوام از اینجا برم

نمیشه، شما باید دو روز دیگه اینجا باشی

مگه نمیگم برگه بده؟

اعصبانیت براتون خوب نیست

اندفعه چنان دادی زدم که پرستار با صندلیش رفت عقب، مگه نمیگم بده، زبون نفهمی؟

بزار بگم دکتر بیاد، خوبه مریضی و انقدر وحشی هستی! خدا به داد زنت برسه
برو تو اتاقت دکتر بیاد برگه رو میارم امضا کنید

نمیرم میشینم 
اقای اختر خواهش میکنم

به تو ربطی نداره برو زود به دکتر بگو بیاد ، پرستار با اعصبانیت قدم برداشت و رفت بعد از چند دقیقه با دکتر اومد

گرد و خاک کردی مرد جوان

تا گرد و خاک نکنی این پرستارها فکر میکنن داری باهاشون لاس میزنی ، دکتر برگه ترخیص من و امضا کن میخوام برم

نمیشه، و من این کار و نمیکنم ، کلیه ات اسیب دیده

دکتر به خدا، من موندنم اینجا به جز این که حالم بدتر بشه چیز دیگه ای نداره

اگر بهم قول بدی استراحت داشته باشی و داروهات و به موقع بخوری، من حرفی ندارم

باشه هر چی شما بگی فقط من و مرخص کن ، به خانوادت خبر بده بیان دنبالت

باشه، زنگ زدم به یکی از رفیق هام و بهش گفتم لباس بیاره و کارت پولمم از مادرم بگیره بیاره، یک ساعتی گذشت که بهروز اومد و بعد از ترخیص ماشینش و امانت گرفتم و خودش هم با تاکسی رفت، از بیمارستان یه راست رفتم پشت در خونه پدر فروزان، نفس عمیقی کشیدم و از ماشین پیاده شدم، به طرف در رفتم و زنگ زدم ولی کسی در و باز نکرد، در زدم ولی کسی جواب نداد، با صدای رعد و برق نگاهی به اسمون انداختم و شروع بارون بازم در زدم زنگ زدم ولی جواب گو نبودن اومدم داخل ماشین گوشی و برداشتم و شماره فروزان و گرفتم ولی به جای فروزان پدرش جواب داد

فروزان
به خاطر حال و هوای من امروز از صبح اومدیم خونه فرزانه، دلتنگ مسیح بودم پدرمم اصلا نذاشت باهاش تماس بگیرم
گوشیمم دست خودش بود، منم فقط توی اتاقم بودم و گریه میکردم، داشتم کمک فرزانه میکردم سفره نهار و پهن کنیم که گوشیم زنگ خورد، همون جا ایستادم و به پدرم نگاه کردم، یه نگاهی به صفحه گوشیم بعد هم به من انداخت و بلند شد و رفت تو اتاق بچه ها، فرزانه با دیدن حال من شونه ام و فشرد گفت:

بابا کاری نمیکنه که زندگیت لطمه ببینه

فرزانه مسیح زنگ زده

اره فکر کنم، صبور باش ابجی جونم

مسیح
صدای سلام کردن پدرش تو گوشی پیچید

سلام اقای اختر بهترین؟

اب دهنم به سختی قورت دادم و با دلخوری گفتم:
سلام اقای کیانی، از احوال پرسی شما بد نیستم
از من گله نکن، دیروز اومدم بیمارستان عیادتت ولی برده بودنت ازمایش و سونوگرافی ایستادم ولی نیاوردنت، منم کار داشتم برگشتم، بی معرفت نیستم پسر، از دکترتم پرسیدم گفت دو روز دیگه مرخصی

من پشت در خونتون هستم، اومدم ببینمتون

ما خونه نیستیم، تو با اون حالت چرا اومدی اونجا؟ بعد قرار بود دوروز دیگه مرخص بشی!؟

فکر نکنم شما عاشق شده باشین درسته؟
لا اله الا الله، من هر کاری میکنم به نفع شما و فروزان

تو رو خدا اقای کیانی بزارین من چند لحظه با فروزان حرف بزنم

ادرس برات اس میکنم بیا اینجا

منتظر نشستم که همون موقع اس اومد و سمت ادرسی که داده بود حرکت کردم

بابا از اتاق اومد بیرون و گفت:

فرزانه بابا یه بشقاب و چنگال اضافه بزار

چشم بابا جونم

فرزانه با ارنج یدونه زد به پهلوم و گفت:

یارت داره تشریف فرما میشه، اون اخم و باز کن دلمون گرفت

به طرف پدرم رفتم و کنار گوشش گفتم:
بابایی مسیح داره میاد اینجا؟

دوست داری بیاد؟

چی بگم، سرم و انداختم پایین که روی سرم بوسه ای زد و گفت: الان دیگه میرسه
برو استقباش

قربون قلب مهربونت برم بابا جونم

چادر گل دارم وکه مهمانی میرفتم توی کیفم میزاشتم برداشتم و سرم کردم رفتم پایین در و باز کردم

مسیح
به ادرس نگاه دیگه ای کردم اسم کوچه رو خوندم، لاله سوم غربی.. همین جاست، وارد کوچه شدم و پلاک ده پارک کردم اومدم از ماشین پیاده بشم که پهلوم درد بدی پیچید نفس و به سختی بیرون دادم و
و اروم پیاده شدم که در خونه ای که جلوش پارک کرده بودم باز شد و یه خانم چادری اومد بیرون ولی نگاه به صورتش ننداختم، بارون میومد به خاطر اینکه خیس نشم قدم بلندی برداشتم که با صدای اون خانم سرم و یه دفعه اوردم بالا که با دیدنش

در و باز کردم که دیدم از ماشین پیاده شد، متوجه شد کسی دم در هست ولی نفهیده بود منم، ته ریش در اومده اش و اون موهای درهمش جذاب تر شده بود با سر پایین اومد جلوی در که گفتم: خوش اومدی عزیزم

با دیدنش تو اون چادر گل گلی هوش از سرم برد، با دستم هولش دادم رفت تو در و پشت سرم بستم و کشیدمش سمت خودم دستش که دور کمرم حلقه شد
آرامش از دست رفتم برگشت، جونم نفس مسیح،جونم عزیزم، آخیش حالم جا اومد

یه لحظه به خودم اومدم که ما محرم نیستیم، آروم ازش جدا شدم و با خجالت گفتم:
مسیح خوبی؟حالت خوبه؟ ببخش نیومدم دیدنت

اشکالی نداره عزیزم، فدای اون صورت گل انداختت بشم که تو چادر زیباترین تصویره،
دستم اومدم بکشم روی صورت نازش که گفت:
مسیح ما نامحرمیم

این همه تو بغلم بودی ها در ضمن ما محرمیم، یادت رفته تو خونم تو اتاق محرمیت..

یادم افتاد و یه نگاه بهش انداختم و گفتم:
بریم بالا الان شک میکنن

نه من مزاحم نمیشم همین که دیدمت کافیه

نه بیا بالا زشته، بابام ناراحت میشه، با بفرمایید پدرم از پله ها بالا رفتیم وارد خونه که شدیم مادرم و فرزانه خوش امد گفتن و یه

تیم تولید محتوا
برچسب ها : manomasih
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 2.50/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 2.5   از  5 (6 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

چهارمین حرف کلمه rcuzht چیست?