من و مسیح 11 - اینفو
طالع بینی

من و مسیح 11

مادرم و فرزانه خوش امد گفتن مادرم یه بالش اورد به پشتی تکیه داد، به مسیح گفت:

اقا مسیح مادر بیا بشین تکیه بده، تازه از
بیمارستان اومدی، مگه قرار نبود پس فردا مرخص بشین؟

چرا ولی من طاقتم تموم شد و خودم امضا دادم اومدم بیرون

کار اشتباهی کردی، اگر طوریتون بشه خدایی نکرده چی؟

نه چیزی نیست، الانم با دیدنتون بهترم

به داخل اشپز خونه رفتم و یه چای ریختم اوردم گذاشتم جلوش که دیگه اصلا حواسش به صبحت های مادرم و نصیحت هاش نبود، منم بیشتر رو میگرفتم و سرخ و سفید میشدم

میشه یه لیوان اب به من بدین؟

چای اوردم براتون

نه خیلی گرمه، با دیدنش بیشتر داغ میکردم، انگار تو کوره بودم، فروزان لیوان اب اورد و داد دستم، شیطون خانم فهمیده بود حال من از دیدنش دگر گونه، چشمکی بهم زد و یه عشوه هم اومد و از جلوم رفت تو اشپز خونه نگاه منم دنبال خودش کشوند که با صدای پدرش به خودم اومدم

وضعت خیلی خرابه پسر

با تعجب گفتم: وضع چیم!؟

وضع روحی روانی، دیگه درست نیست
اینجوری همدیگرو ببینید

به خدا من چشم بد به دخترتون ندارم

میدونم شناختمت، یکم که حالت خوب شد میتونی بیای با مادرت خاستگاری

وای خدایا شکرت، جدی میگن؟

بله جدی میگم ولی شرط دارم که اون روز بهت میگم

بهترین خبر و بهم دادین، بعد از خوردن نهار پدر فروزان گفت: چه خبر از سام

پلیس دستگیرش کرده و احتمال زیاد حبس ابد داشته باشه هم به خاطر قاجاقی وارد شدنش به ایران و حمل اسلحه و دزدیدن بچه

دخترم و دست کی داده بودم چقدر من بد کردم در حقش، فقط خدا من و ببخشه

من خودم چند سال باهاش دوست بودم، با اخلاقیاتش اشنا بودم روزی که دخترتون اومد دفترم خیلی تعجب کردم، چون با روحیاتی که از سام سراغ داشتم هرگز فکر نمیکردم خانمی مثل دختر شما ایده ال زندگیش باشه

با شنیدن حرفای مسیح بیشتر به خریت خودم پی بردم که چطور خودم و به سام باختم، اه پر حسرتی از بهترین روز های عمرم که به بد ترین شکل با بی فکریم رقم زدم کشیدم، مسیح بلند شد که بره منم اومدم تا پایین باهاش برم که پدرم چادرم و گرفت و یه اخم پدرانه پر جذبه بهم انداخت که فهمیدم حق ندارم برم پایین که مسیح رو به پدرم گفت:

اگر اجازه بدین من با دخترنون یه حرف کوچیک دارم

یه نگاه مظلوم به بابا انداختم که با سر اجازه داد و من مثل تیری که از کمان خارج میشه به سمت مسیح رفتم و بعد از خدا حافظیش از همه به سمت پایین رفتیم،مسیح یه نگاهی به اطراف انداخت و در موتور خونه باز بود دستم و گرفت رفتیم داخلش، تقریبا تاریک بود، میگم اینجا سوسک نداشته باشه؟
از سوسک میترسی خاله قزی؟

مسیح بیا بریم بیرون به خدا اگر سوسک ببینم سکته میکنم

یعنی با وجود من بازم از سوسک میترسی؟

سوسک که این حرف ها رو نداره یهو از پاچم بره بالا اون موقع چه خاکی به سر کنم.
هیسس دیگه نشنوم، من یه دقیقه رفع دلتنگی کنم و با این قر و قمیشی هم که با این چادر برام اومدی و جبران کنم بعد میزارم بری بیرون

اومدم اعتراض کنم که دهنم بسته شد و مسیح نمیفهمید چطور به قول خودش رفع دلتنگی کنه

انقدر بوسیدمش که احساس کردم یکم سبک شدم، آخیش چقدر پدرت درحقم ظلم کرد این چند روزه

احساس میکردم صورتم سر شده، چشمم به تاریکی عادت کرده بود، محیط و واضح میدیدم که چشمم به یه مار مولک که دقیقا به لوله اب کنار شونه مسیح بود
افتاد، مثل ماهی که بیرون افتاده از اب لب میزدم

داشتم باهاش حرف میزدم که دیدم به یه نقطه خیره شده و داره لب میزنه رد نگاهش و گرفتم به لوله ابی که کنارم بود نگاه کردم، با دیدن مارمولک خنده شیطانی کردم و با دستم سریع دمش و گرفتم، کار بچگی هام بود، همیشه مار مولک میگرفتم و به دمش نخ میبستم.

یه دفعه مسیح دم مار مولک و گرفت که چشمام و بستم یه جیغ از ته حلقم کشیدم و بعدش شروع کردم به گریه کردن

با جیغ و گریه فروزان صدای دویدن پدر و خواهر فروزان تو راه پله ها باعث خنده ام شده بود یه دستم مار مولک با یه دستمم سریع دست فروزان و گرفتم و از موتور خونه زدم بیرون، فروزان بسه چشمات و باز کن، ای بابا

اون بکش، وای خدا دارم میمیرم

چی شده بابا؟ فروزان؟ اقا مسیح

هیچی اقای کیانی مار مولک دیده داره گریه میکنه

فروزان بسه بابا الان که مارمولکی نیست داری زار میزنی اصلا چشمات و باز کن

اصلا مارمولک و من گرفتم که نترسه، ایناهاش، با بالا اوردن دستم اینبار فرزانه هم شروع کرد به جیغ کشیدن، که اقای کیانی گفت:

اقا مسیح برو بنداز تو کوچه الان همسایه ها میگن اینجا چه خبره؟

رفتم و انداختمش پایین درختی و اومدم تو که هر دو ساکت شدن، خوبین الان؟

مسیح برو دستت و ضد عفونی کن

چرا؟

کثیفه، گنده

بیچاره مگه چش بود خیلی هم پوست لطیف و تمیزی داشت

به حالت چندش صورتم جمع کردم که
رو به پدرم گفت:

ببخشید دخترتون خیلی لوس تشریف دارن شما بفرما بالا با اومدن مارمولک من حرفم کامل نشد، بفرمایید، مزاحم شدیم

پدرم با تکون دادن سرش به همراه فرزانه رفتن بالا که مسیح برگشت سمتم و گفت:
یه دفعه دیگه صورتت و به حالت چندش جمع کن
الان چندشم نمیاد
دستم و که مارمولکی بود اوردم بالا و نزدیک صورتش کردم

با حرکتش چشمام و بستم و صورتم جمع کردم که یه دفعه درد بدی روی بینیم نشست

تا چشماش و بست صورتم و بردم جلو یه گاز از بینیش گرفتم

ای دماغم،مسیح وحشی،اصلا زنت نمیشم الانم از خونه اجیم برو بیرون

دردت گرفت؟

نه په نازم کردی قلقلکم اومد،خب درد گرفت دیگه

اخه اماندا بیچاره هر چی هم که دماغش و
گاز میگرفتم اعتراض نمیکرد

یه حس حسادت وجودم و فرا گرفت و پشت چشمی نازک کردم و گفتم: من فروزانم اونم اماندا بوده

اصلا نمیدونم چرا اسم اماندا رو اوردم، فهمیدم ناراحت شد، الهی دورت بگردم، مسیح و ببخش باشه

مسیح من میدونم اماندا رو عاشقانه دوست داشتی و بهت حق میدم خاطراتش تو ذهن و قلبت باشه
ولی اصلا دوست ندارم کارهایی که با اون خاطره داری و با من انجام بدی

حق داشت و درست میگفت، باشه عزیزم هر چی خانم جان امر بفرمایند

خانم جان هم ننه بزرگ جد پدریته من هنوز پیر نشدم

ای بابا هر چی من میگم غلطه، چشم عشقم خوبه حالا؟

اوهوم

جوون، دیوونم کردی، من رفتم

بیا اول برو اون گوشه دستت و بشور بعد برو

بابا حیوونکی کثیف نبود که

مسییییح!! چقدر حرص میدی، فکر کنم از گند بازی های شما سر سال همون خانم جان بشم

حرص نخور پوستت چروک میشه، الان میشورم، رفتم زیر پله و دستم و شستم،
پهلوم داشت دیگه حسابی درد میگرفت ولی به خاطر فروزان چیزی نگفتم و سکوت کردم

میگم یکم رنگت پریده

نه خوبم، فقط ضعف دارم

باشه پس زود برو استراحت کن
پس کاری با من نداری؟
این بار خودم پیش قدم شدم و گونه اش و بوسه ای زدم و جواب بوسه ام و با محبت تر داد و رفت، پشت در ایستادم تا ماشین از دیدم خارج شد، آیت الکرسی خوندم بهش فوت کردم.

مسیح
به سختی رانندگی میکردم ولی بلاخره به خونه رسیدم تا در و باز کردم چهره نگران ماری روبه رو ظاهر شد

معلوم هست کجا هستی!؟ ادم مار بشه مادر نشه، کشتی من و از دلشوره

فدات بشم خوبم، حلالم کن نگرانت کردم، به خدا دیگه طاقت نداشتم نبینمش

خدا رحمت کنه پدرت و که تو هم عاشق شدنت کپ اون هست

ای جان پس شما هم عشق و عاشقی و تجربه کردی حالا من برم یه دوش بگیرم
که از وضع خودم خسته شدم

نگو که با این وضع رفتی دیدنش

با همین وضع رفتم

البته همه جوری سری مادر

مادر شوهر بازی شروع شد؟

من تند خو هستم ولی اگر به دلم بشینه مثل دخترم میشه برام

یعنی یه ذره هم به دلت نشسته؟

میتونم بگم خوشگله

فقط؟
مهربون هست
دیگه؟
با ادب هم هست

تو دل برو چی؟
هست

حالا که رضایت دادی اقای کیانی هم اجازه داد بعد از بهبود کامل من بریم خواستگاری ، راستی وروجک های بابا کجان؟

خواب بعد ظهر

به اتاقم رفتم و بعد از یه دوش اومدم بیرون و روی تخت افتادم و بعد از چند وقت به یه خواب پر ارامش فرو رفتم

چند روز بعد
فروزان
دیشب ماری زنگ زد خونه و از پدرم اجازه گرفت که فردا شب بیان خونمون برای خاستگاری، که پدرم اجازه داد، این چند روز هم با مسیح یا داریم اس میدیم یا تلفنی حرف میزنیم، دیگه صدای مادرم در اومده
ولی من با شوخی خنده سعی میکنم جای غر زدنشو بگیریم ، هر چی لباس بود از کمد ریخته بودم بیرون تا ببینم چی تنم کنم، هر کدوم و بر میداشتم یاد روز هایی می افتادم که سام میومد اینجا و من همه اینا رو برای اون تن میکردم، یه لحطه از همشون متنفر شدم، رفتم تو اشپز خانه و
یه پلاستیک زباله اوردم و همشون و ریختم توش که مامان اتی اومد دم در اتاق ایستاد و گفت:

چیکار میکنی!؟

این لباس ها رو نمیخوام

اون وقت چرا!؟
از همشون بدم میاد، هر کاری دلت میخواد سرشون در بیار فقط از جلوی چشم من بندازشون دور،اصلا اتیش بزن همشون و

کلی پول بالای اینا رفته بعد اتیشش بزنم

عصبی شروع کردم به ناخن جویدن، دست خودم نبود نمیدونم چرا این حالت تو یه لحظه بهم دست داد، مادرم اومد نشست کنارم و گفت:

چرا با خودت همچین میکنی!؟ چرا انقدر رنگت زرد شد دختر

مامان جون من اینا رو از جلوی چشمام دورش کن
از روزی که برگشتی یه کلام نه به من نه به فرزانه نگفتی چه بلاهایی سرت اورده، یعنی انقدر لایق نیستم که پای درد و دل
دخترم بشینم

چی بگم، خود شما ها به خاطر من، داغون شدین دیگه شرح حال گفتن زندگی نابود شدم دوایی از درد من و شما نداره

با من حرف بزن شاید سبک شدی، من میفهمم بعضی شب ها تو خواب حرف میزنی و گریه میکنی، تا کی میخوای کابوس ببینی؟ تا می خوای تو خودت بریزی؟

مامان میشه تنهام بزاری، میدونم حال من و میبینی غصه ات میشه ولی نمیتونم حرف بزنم

باشه مادر ولی این سینه من محرم اسرار بچه هام، تا حالا شده راز فرزانه یا مهدی یا مهیار و به تو بگم؟ پس مطمئن باش راز تو رو هم به هیچ کدوم از اونا نمیگم

میدونم مامانم ولی الان به تنهایی نیاز دارم، از کنارم بلند شد و مشمای لباس ها رو هم برداشت و رفت بیرون

با رفتنش شروع قطره های اشکم کم کم تبدیل شد به هق زدن، با صدای گوشیم اشکم و پاک کردم و به طرف تلفنم رفتم که شماره دفتر مسیح نمایان بود، اب دهنم و قورت دادم و گلوم و صاف کردم
و اتصال و زدم که صدای ناراحتش و شنیدم

لباس بپوش دارم میام دنبالت

اومدم بگم چرا؟ قطع شد، به صفحه گوشی نگاهی کردم، این چرا انقدر قاطی بود!؟ وارد سرویس شدم که چشمام هر کدوم اندازه یه نخود شده بود، وای الان گیر میده چرا گریه کردی، اب سرد و باز کردم و انقدر به صورتم اب زدم تا کمی بهتر شد، ولی بازم معلوم بود که زیادی زار زدم، ارایش کردم و روسری و مانتو تنم کردم از روزی هم که از لندن برگشتم، پدرم گیر نداده چادر سر کنم ولی پوشیده لباس میپوشم، کیفم و برداشتم و اومدم بیرون ولی مامان تعجب نکرد وقتی من و اماده دید، مسیح داره میاد دنبالم من دارم میرم

باشه مادر برو به سلامت، سلام برسون

باشه ای گفتم و کفش پوشیدم و به حیاط رفتم لبه باغچه نشستم و به گل های بهاری نگاه میکردم، امسال اصلا با این همه گرفتاری نفهمیدم چطور نوروز تموم شد و الان تو ماه اردیبهشت هستیم، با تک زنگ گوشیم بلند شدم و رفتم بیرون، عینک آفتابی که زده بود چهره اش مشخص نبود، در و باز کردم و نشستم ، سلام خوبی؟

از دستش ناراحت بودم و با سلام کوتاهی
پام و گذاشتم روی گاز و حرکت کردم

میشه بگی چی شده!؟

هیس هیچی نگو

وقتی اینجوری قیافه میگرفت، یعنی انگار نه انگار که اون مسیح مهربون خودمه، جرات دیگه نکردم سوالی بپرسم، بدون هیچ حرفی مسیر طولانی و طی کردیم تا
به بیابون های شهر قم رسیدیم و زد رو ترمز، چرا اومدیم اینجا!؟ ترسیده بودم مثل چی!!

پیاده شو بهت بگم، من پیاده شدم ولی فروزان پیاده نشد، رفتم سمت در و بازش کردم، دستش و گرفتم و پیادش کردم

نمیخوام بیام ولم کن

به زور دنبال خودم کشوندمش و تا پشت تپه ای ایستادم، رو کردم سمتش و گفتم:
داد بزن

یعنی چی؟
فارسی حرف میزنم، داد بزن هر چی عقده از دست اون مرتیکه حروم خور عوضی داری همین جا خالی میکنی

منظورت و نمیفهمم

چرا میفهمی، برای چی هنوز بهش فکر میکنی، چرا هنوز یاد و خاطرش باعث میشه اشک بریزی، چرا هنوز شبانه کابوس میبینی چرا؟ هان؟ جواب بده لعنتی!؟
اهان تازه فهمیدم، مامان بهت زنگ زده راپورد من و داده اره؟ هه به من میگه محرم اسرارم بعد به تو زنگ میزنه!؟

پس باید از دست دختر دیوونش چی کار کنه،اتفاقابهترین کار و تو زندگیش انجام داده

اره من نتونستم فراموش کنم،من هرشب دارم خواب کثافت کاری هایی که سرم
در اورد و میبینم، امروز وقتی با شوق و ذوق داشتم لباس انتخاب میکردم برای فردا شب همشون خاطره اون عوضی و برام داشتن، تو بگو چطوری یادم بره که همچین ادمی تو زندگیم نبوده، من مریض روانی شدم، بعضی روزا انقدر ناخن میجوم که خون میندازمشون ولی ظاهر حفظ میکنم، مسیح من هر شب خوابه... نتونستم دیگه حرف بزنم و شروع کردم بغض این چند وقت و هوار کشیدن

با گریه هاش و داد زدنش منم اشک ریختم کمی ازش فاصله گرفتم تا خودش و خالی کنه از هرچی عقده از اون عوضیه، یعنی کابوس چی و میبینه؟ کمی که اروم شد به طرفش رفتم و به اغوش کشیدمش

انقدر جیع زدم و گریه کردم که احساس کردم مثل پری سبک شدم ولی هق هق میکردم که من و به اغوش کشید و کنار گوشم زمزمه های عاشقانه اش ارامش وجودم بود

دیگه من و داری،غلط کرده هر کی اشکت و در بیاره،میدونی وقتی مادرت زنگ زد و ماجرا رو برام گفت چقدر عصبی شدم از دستت

آخه الکی عصبی شدی مگه من چی کارت کرده بودم که باید اخمت و میدیدم

اگر این کار و نمیکردم الان نمیتونستم بکشمت تو بیابون

خیلی سبک شدم، ممنونم

کاری نکردم خانم خوشگلم ، اگر دیگه نمیخوای گریه کنی بیا بریم یه جای خوب که همه خانم ها عاشقش هستن

الان بازم دوست دارم گریه کنم

چشمه ات هنوز خشک نشده؟

نچ،ولی دوست دارم سرم و بزارم اینجا گریه کنم

با دست به سینه ام اشاره کرد و منم با کمال میل پذیرفتم چسبوندمش به سینه ام ولی بی صدا اشک میریخت و شونه هاش میلرزید منم سرش و نوازش میکردم و روی سرش بوسه میزدم ، کمی که گذشت به خاطر اینکه از این حالش در بیاد
گفتم: فروزان بزار پیراهنم و در بیارم چند تا فین کن قشنگ دیگه تخلیه میشی

با حرفش سرم و بلند کردم به کل گریه کردن یادم رفت و گفتم:یعنی در این حد گندی!!!؟

در این حد نه ولی به خاطر تو حاضرم پیراهن مارکم دماغی بشه

لازم نکرده بریم تو ماشین دستمال بر میدارم

فکر کنم دستمالم تمام شده، بیا همین پس
پیرهن و بگیر نا قابله

مسیح بسه اصلا دماغ ندارم خوب شد

اره عشقم خوب شد بریم دیگه؟

بریم سوار ماشین شدیم و حرکت کرد

حس خوبی در کنارش داشتم، هیچ اضطرابی نبود، روبه روی پاساژی نگه داشت و گفت:

بریم که یه لباس ست بخریم برای فردا شب
نه من لباس دارم

اهان همونی هایی که میخواستی اتیش بزنی؟

یعنی در این حد بی بی سی بودن از مادرم بعید بود

مادر زنم خیلی عاقل و فهیمه از الان فهمیده که باید من در جریان همه چی قرار بده
خدا برای هم حفظتون کنه

الهی امین، پیاده شو که کار زیاد داریم

با هم پیاده شدیم و اول وارد یه مغازه لباس فروشی زنانه شدیم که همشون مارک بود، منم که کلا از گشتن برای لباس بیزار بودم، همون جا یه کت و دامن سفید مشکی به سلیقه اقا مسیح خریدم که پولش هم خودش حساب کرد یه شال ستش و یه جفت صندل مشکی هم گرفت، به طبقه پایین فروشگاه که مردونه فروشی بود رفتیم و مسیح هم یه دست کت شلوار سفید مشکی خرید، واقعا شیک بود وقتی رفت پرو کرد و صدام زد نظر بدم، از بس بهش میومد، چهار قل و خوندم و بهش فوت کردم که گفت:

من همینجوریش جادو شده تو هستم دیگه نمیخـواد ورد بخونی

ورد نیست عزیزم، دعا خوندم چشمت نزنن

یعنی انقدر خوشتیپم

وقتی زن به این خوشگلی داری دیگه تعجبی نداره خودتم خوش تیپ باشی

عجب جمله فلسفی فرمودین

من همیشه نکته های فلسفی عرض مینمایم، دیگه ادامه ندادم چون زیادی داشتم شر و ور میگفتم، یه خنده کردم و اومدم کنار تا لباسش و عوض کنه بیاد بیرون

از پاساژ داشتیم میومدیم بیرون که چشمم به لباس فروشی بچه گانه افتاد، میگم، بریم برای بچه هام لباس بگیریم؟

نمیخوای خودشون باشن که نظر بدن

نه خوشحال میشن یه دفعه ببینن

پس بیا با خودمون لباسشون و ست کنیم
وارد مغازه شدیم برای رز یه پیراهن سفید مشکی که خیلی شیک و زیبا بود گرفتیم که کفش و جوراب شلواریش هم خریدیم، برای الیاس هم ست کت شلوار خودش خرید همراه با یه جفت کفش ورنی نوک تیز، وقتی تو این کت شلوار تصورش کردم دلم براش ضعف زد، این بچه عجیب به دلم نشسته بود و واقعا حس مادر بودن بهش داشتم، مسیح کاری کرد که ذهنم پاک شد ولی حس هایی بود که بعد ها من و دچار مشکل کرد

سوم شخص
داخل زندان با همه دعوا میکرد شر به پا می کرد، همه از دستش فرار میکردن پلیس چاره ای نداشت جز این که داخل انفرادی قرارش بدن، داخل سلولش با خودش حرف میزد خاطرات نحس بچگیش با اون باغبون پیر خرفت در ذهنش تکرار میشد، برای رهایی از این تصویر ها بلند شد و به دیوار رو به روش نگاه کرد پیرمرد و جلوش تصور کرد با سر حمله کرد طرفش انقدر سرش و به دیوار زد تا
بیهوش شد

جسم بیجونش و به بیمارستان انتقال دادن و دکتر جواب قطعی برای بهبودی نداد
__
فروزان
حمام رفتم و موهام و سشوار کشیدم
لباسم و تنم کردم شالم و سر انداختم و اومدم بیرون تا مسیح و خانوادش بیان، وارد اشپز خانه شدم که همه چی به بهترین شکل اماده بود، صدای آیفون بلند شد که مهیار گفت فرزانه و مهدی اومدن البته با خانواده هاشون، با ورود بچه ها خونه پر سرصدا شد و فرزانه اومد داخل تا من و دید گفت:

عروس خانم چه کردی، نزن اینجوری تیپ جوون مردم و میخوای به کشتن بدی!؟

اوهوم، دوست دارم

خوشبخت بشی اجی خوشگلم

با ورود مهری و اون چشای از حدقه بیرون زدش با دیدن من گفت:

سلام فروز جون، خوشحالم تو این اوضاع بی شوهری بلاخره یه مردی که دوتا هم بچه داره اومد گرفتت

دوست داشتم دست بندازم تو گیسش و بگیرم بکشم تا کچل بشه ولی قبل از اینکه من جواب بدم دوباره صدای ایفون موجب شد که فقط بهش بگم، جواب ابلهان خاموشی ، پشت چشمی نازک کرد و از کنارم گذشت منم ایستادم تا بیان داخل، اول ماری وارد شد و یه جعبه شیرینی دستش بود و داد به مادرم البته با روی خـوش رفتم جلو دستش و گرفتم و سلام دادم که خودش من و کشید جلو بوسه ای به پیشونیم زد، واقعا خوشحال شدم از این اتفاق رز وارد شد و به همه سلام کرد و اونم به من دست داد و بوسش کردم نفر بعد الیاس بود که جلوی در ورودی برگشت و گل و به زور از پدرش گرفت که انقدر براش بزرگ و سنگین بود همون جا ایستاد و نمیزاشت مسیح بیاد تو که الیاس تا من و دید گفت:

سلام مامان خوشگلم میای اینجا

با لبخند رفتم سمتش و دستش و دراز کرد خیلی رسمی اول بهم دست داد تو اون کت و شلوار دیدنی شده بود که با حرفش به خودم اومدم

این دسته گل تقدیم شما

ممنونم عزیز دلم، حالا میای این طرف در تا بابا بیاد تو ، دست گل و برداشتم و دست الیاسم گرفتم کمی اومدیم کنار که مسیح وارد شد، از تیپش هر چی بگم کم گفتم، من و مسیح محو تماشای هم شده بودیم، اصلا همه رو فراموش کرده بودیم،
با صدای الیاس به خودمون اومدیم که گفت:
مامان زن بابام میشی؟

هههه صدای قهقهه همه بلند شد ولی الیاس خیلی جدی و با اخم سوال پرسید و تازه ناراحت شد که کسی جدی نگرفته اش با اخم رفت تو و ما هم همگی دور هم نشستیم که پدرم به الیاس گفت:

خب اقا الیاس چرا انقدر اخم کردی بابا جان؟
چون حرفم و جدی نگرفتین

همه اینجا جمع شدن که حرف شما رو جدی بگیرن

راست میگی بابا بزرگ

با کلمه بابا بزرگ از دهن الیاس، پدرم به وجد اومده بود که جوابش و خیلی زیبا داد

اره بابایی، ولی باید صبر کنی باشه؟

چشم هر چی شما بگی

با فرزانه بلند شدیم و به اشپز خونه رفتیم  تا وسایل پذیرایی و با فرزانه به داخل ببریم، مهیار هم اومد و میوه و شیرینی برد، منم چای و قهوه اماده کردم و رقتم داخل پذیرایی، اول به ماری تعارف کردم که قهوه برداشت و یه لبخند کوتاه هم زد، خدا روشکر قدم اول به خیر گذشت، یکی یکی تعارف کردم و اومدم بشینم که ماری گفت:

عزیزم بیا پیش خودم بشین

کنارش نشستم که رو به پدرم گفت:

اقای کیانی من و به خاطر رفتار های قبل ببخشید، من شناخت کافی به شما و خانوادتون نداشتم

بله متوجه هستم بلاخره مادر هستین و نگرانی های خاص خودتون و دارین

حالا من اومدم دخترتون و برای تنها پسرم خاستگاری کنم، اگر هم اجازه میدین چند دقیقه با هم تنها صحبت کنن و حرفای اخر و بزنن

با اشاره پدرم بلند شدم و مسیح هم بلند شد که الیاس هم اومد کنارمون که مسیح گفت:
الیاس بابا برو با بچه ها بازی کن تا من و فروزان حرف بزنیم

منم میخوام بیام ببینم چی میگین

خم شدم و کنار گوشش گفتم: بریم خونه همش و بهت میگم باشه؟ لبش و نزدیک گوشم اورد و گفت:

قول مردونه بده
قول ، رفت تو حیاط پیش بچه ها، ما هم وارد اتاق فروزان شدیم

وارد اتاقم که شدیم در و پشتش بست، دستم و گرفت من و کشید به اغوش مردونش، تپش قلبش انقدر بلندو کوبنده بود که احساس میکردم مشکل داره، تو سکوت فقط اوای تپش قلبش گوش میدادم، مسیح هم سکوت کرده بود، تا اینکه صدای در زدن اومد به سختی از هم فاصله گرفتیم که در باز شد و سر الیاس و رز از در اومد تو

بچه ها چرا شما اومدین اینجا!؟

بابا بزار ما هم بیایم تو

مسیح میخواست مخالفت کنه که من پیش قدم شدم و گفتم:

بچه هابیاین تو، مسیح ناراحت شده بود مشخص بود از چهره برافروخته اش، وقتی بچه ها اومدن رفتن روی تخت نشستن که داشت غر میزد و میگفت:

از الان اینجوری باشه وای به حال بعد ها

مسیح، زشته انقدر غر غرو نباش افرین داماد خوب و اقا، یه فکری زد به سرم و
رفتم از کمدم دوربین و برداشتم و روی پایه اش تنظیم کردم گفتم: بیاین چند تا عکس خانوادگی بندازیم

برای این لحظه برنامه ها داشتم ولی با اومدن بچه ها تمام نقشه هام خراب شد، ولی فروزان خیلی قشنگ مدیریت کرد و چند تا عکس انداختیم ولی من تو همشون اخم داشتم، انقدر طولانی شد که
مهیار اومد در زد و برای شام صدامون زد،
فروزانم که بو برده بود من نقشه داشتم همش میخندید و زبونش و برام در میاورد، که کنار گوشش گفتم: من اون زبونت و از حلقت میکشم بیرون به موقع اش، پس منتظر باش

با گفته اش خندم  گرفت و شروع کردم به خندیدن که فقط با سر تکون دادن ابرو انداختن برام خط و نشون میکشید، شام و دور هم خوردیم و بعد از شام هم قرار شد عقد و عروسی تو یک روز برگزار بشه به خواسته خودم هم قرار شد عروسی نگیریم و یه مهمانی ساده برگزارکنیم و اقوام درجه یک و تو یه رستوران شام بدیم و بریم سر زندگیمون، مهریه هم چهارده عدد سکه قرار دادیم مسیح هم گفت: جهیزیه نگیریم چون همه چی داره نیاز به هیچی نیست، زمان مراسم هم برای یک هفته اینده شد البته به خواسته و اصرار مسیح، فرزانه هم که با عادت سقلمه زدنش پهلوی من و داغون کرد، همش میگفت:
فروزان خدا به دادت برسه این مسیحی که من میبینم اتیشش بسیار بسیار تنده، مطمئنم که بیمارستان لازم میشی

ا فری این حرفا چیه میزنی زشته، با فکر کردن این موضوع ترس بدی به جونم نشست، من به تنها چیزی که فکر نکرده بودم همین موضوع بود، انقدر که به ارامش گرفتنم در کنارش فکر میکردم، به رابطه با مسیح هرگز و ترسیده بودم چون خاطره خوبی نداشتم و نگران این بودم که
نکنه نتونم از پسش برم بیام ، همین باعث بشه ارامش زندگیم بهم بخوره

بعد از شام نشسته بودیم که احساس میکردم فروزان تو فکره اون لبخندی که قبل از شام روی لبش بود از بین رفته بود
همون موقع هم نمیتونستم بکشمش کنار و دلیلش و بپرسم همین باعث میشد اروم و قرار نداشته باشم و تمرکز روی صحبت های برادرش نداشته باشم

بلند شدم و به ایوان حیاط رفتم، چند تا نفس عمیق کشیدم و اومدم بیام داخل که مسیح روبه روم قرار گرفت و گفت:

چی باعث اشفتگی عزیز من شده؟

هیچی یکم به هوای ازاد احتیاج داشتم اومدم بیرون

بگو میشنوم

چیزی نیست باور کن

نمیخوای بگی نگو ولی باور هم نمیکنم چیزی نباشه

دو دل بودم بهش بگم یا نه، شاید الکی میترسیدم، شایدم واقعی باشه، پشتش و کرد که بره از دهنم پرید و گفتم:

تو رابطه برات خیلی مهمه؟

واضح بپرس

روم نمیشه بگم، منظورم اینه که..

فروزان الان مناسب این سوال و جواب نیست فردا بعد ظهر میام دنبالت تا با هم حرف بزنیم

باشه ممنون

فهمیدم منظورش و یعنی تا چه حد براش فوبیا شده، باید فردا بفهمم، رفتم تو به ماری و بچه ها گفتم حاضر بشن بریم

بعد از رفتنشون، با مادرم و فرزانه شروع کردیم به جمع و جور کردن،مهری خانم هم مثل همیشه نشست و به روی خودش نیاورد حتی یه تعارف هم نکرد بلند شه کمکی بده، بعد از کارها نشستیم و همه داشتن درباره مسیح و خانوادش
حرف میزدن منم تو سکوت به حرفشون گوش میکردم که پدرم رو کرد سمتم و گفت:
خب بابا جان خودت نظرت چیه؟

یهو مهری گفت:

وا اقا جون پرسیدن داره! هر غریبه دیگه ای هم اینجا بود از نگاه داماد و عروس میفهمید یه چیزی بینشون بوده

فرمایش کن چی بینمون بوده شما که علم غیب داری؟

وا فروز جون بیا من و بخور، من فکر کنم اقاجونم از روی ناچاری رضایت به این ازدواج داده
مهری بس کن
مگه دروغ میگم مهدی جان

مهری خانم دختر من و اون اقا هیچ گونه
رابطه غیر شرعی با هم نداشتن که من از
ترس بی ابرویی یا به قول تو ناچاری رضایت به این ازدواج داشته باشم، در ضمن دختر من روی چشمای من جا داره ، اگر راضی نباشه روی منت قدمش تا اخر عمر توی خونم هست.

قربونت برم بابایی، من اگر شما راضی نباشین هرگز سر سفره عقد نمیشینم
یک بار از روی دل و هوسم بدون رضایت قلبی شما نشستم نتیجه اش هم دیدم، دوست ندارم دوباره خدا از من قهرم کنه چون طاقت زجر دیگه ای تو زندگیم ندارم

من که راضی هستم بابا از محل کارش و دادگستری که همه میشناختمش، همسایه هاشون همه پرسیدم و تحقیق کردم، هیچ کس بد ازش تعریف نکرد با شناختی هم که این مدت ما ازش پیدا کردیم خدا روشکر مرد خوبیه

لبخندی زدم که فرزانه محکم بغلم کرد و بوسیدم، مبارکه عشق اجی ، مهری که دیگه داشت میترکید به مهدی گفت بلند شو بریم منم قبل از اینکه همه برن، شب بخیر و خداحافظی کردم و وارد اتاقم شدم،
لباسم و در اوردم و یه پیراهن بلند چیت پوشیدم مسواک زدم و رفتم زیر پتو که صدای ویبره موبایلم بلند شد، نشستم که دیدم زیر تخت افتاده برش داشتم دیدم شماره مسیح اتصال و زدم و گفتم:
سلام عزیزم

سلام پرنسسم خوبی؟

خوبم ، چرا هنوز نخوابیدی؟

چند وقته فکر و خیال تو بیخوابم کرده ، میدونی چیه وقتی مرد جفتش و پیدا میکنه دیگه نمیتونه بدون جفتش چشماش و ببنده

مسیح تو چرا انقدر خوبی؟

تو خوبی که من و از تنهایی در اوردی، خدا من و دوست داشت که تو رو سر راهم قرار داد، قشنگ ترین حس دنیا میدونی چیه؟

نه چیه؟
اینه که وقتی تو خلوت خودت فرو بری
لازم نباشه دنبال کسی بگردی که ببینی دوستش داری یانه، چون خود عشقت جلو جلو میاد کل وجودت و تسخیر میکنه،این قشنگترین حس دنیاست

یعنی اون کسی که تسخیرت کرده منم

اره تویی بهترین عشق دنیا

تو دلم کلی ذوق کردم، اولین بار بود این حرف ها رو میشنیدم، سام یه بار هم این حرف ها رو میشنیدم، سام یه بار هم این حرف ها رو بهم نزده بود

فروزان بیداری خانمی؟

اوهوم ، بازم بگو مسیح برام حرف بزن، میخوام بشنوم

چشم خانمم، انقدر براش عاشقانه گفتم تا خوابش برده ، گوشی وقطع کردم و چشمام و بستم و به خواب عمیقی فرو رفتم

با حس این که دارن تکونم میدن از خواب بلند شدم که دیدم بابا بالای سرم ایستاده،
جانم بابا

بلند شو مسیح اومده برین کوه سریع حاضر شو تو ماشین نشسته منتظرته

پس چرا هماهنگ نکرده

دیشب به من گفت یادم رفت بهت بگم

باشه بابا بلند شدم، بعد از اینکه رفتم سرویس حاضر شدم همه خواب بودن فقط از بابا خداحافظی کردم و رفتم ، سلام صبح بخیر

سلام به روی ماهت خوبی خانمی

خانمی گفتنش عجیب به دلم نشست
لبخندی زدم که با دونگشت گونه ام و ناز کرد و دستم گرفت تو دستش و حرکت کرد
چرا پس به خودم نگفتی میخوای بریم کوه؟

کوه نمیخوایم بریم که؟

کجا پس!؟

میخوایم بریم شمال

وای راستی!؟ پس بچه ها چی!؟

گذاشتمشون پیش ماری

کاش می اوردیشون

میخوام امروز فقط برای خودم و خودت باشه، یه روزم بعد از عروسی بچه ها رو میاریم

اهنگ گذاشتم و تمام مسیر و همراه باهاش میخوندم و عشقم و تقدیم عزیزم میکردم

مسیح گاهی چشم از جاده میگرفت و نگاهم میکرد، میگم بابا چطوری اجازه داد من و بیاری بیرون؟

پدرت همه چی و میدونه

چی!؟

بهش گفتم محرمیت خوندم بینمون

وای بعد چی گفت:؟

من و دست کم نگیر خانمی، خیلی هم خوشحال شد و گفت افتخار میکنم همچین دامادی نصیبم شده

وای، من دیگه روم نمیشه نگاهش کنم

خیالت راحت باشه رضایت کامل و گرفتم

به جاده چالوس که رسیدیم، به استراحتگاهی رفتیم و صبحانه رو کامل خوردیم البته مسیح لقمه میگرفت دهنم میزاشت منم یه لقمه بزرگ املت گرفتم و دادم دستش
چه مزه ایی میده این لقمه خوشمزه، با میل لقمه ای که برام گرفت خوردم،بعد از صبحانه راه افتادیم و به ویلای پدریم رسیدیم قرار بود یه سورپرایز بزرگ برای فروزان داشته باشیم، ولی خودش خبر نداشت قراره چه اتفاقی بیفته، سرایدار ویلا در و باز کرد و رفتم داخل ماشین پارک کردم

ویلای بزرگ و قشنگی بود حیاطش باغ بود، داشتم اطراف و نگاه میکردم که دستش دور شونه ام حلقه شد

قشنگه؟
خیلی خشگله مخصوصا شکوفه درخت ها

ولی میدونی چشمای تو خوشگل ترین افریده خداست که من اگر نبینمش گمشده دارم

چشمای خودت که خوشگل تره، مسیح رنگ چشمات و نمیشه تشخیص داد، من تا حالا همچین رنگی ندیدم، همینجوری  که محو چشماش بودم دست انداخت پشت کمرم و بلندم کرد جیغ خفه ای زدم و سرم و گذاشتم روی شونه هاش

در ورودی ویلا به سختی باز کردم و یه راست رفتم سمت اتاقی که روبه دریاست
روی کاناپه اتاق نشستم و فروزان هم توی اغوشم محکم نگهش داشتم

بعد از چند لحظه که گذشت مسیح صورتم و با دستش گرفت و عاشقانه ها نصیبم میکرد و منم همراهیش میکردم
زیبا ترین لحظه ها رو برام ثبت کرد ولی ترس تو وجودم ناگهانی شکل گرفت که خودم و از اغوشش خارج کردم، اول با تعجب نگاهم کرد ولی انگار متوجه شد من ترسی به دلم نشسته گفت:

تو دچار ترس رابطه شدی درسته؟

ببخشید مسیح نمیدونم به خدا نمی خواستم حالت و بگیرم

من اصلا ناراحت نشدم، تا هر موقع هم که امادگی نداشته باشی هرگز پام و فرا نمیزارم، همون که کنارمی برام کافیه

بغضم شکست و گفتم: من نمیتونم زن کاملی باشم، مسیح اگر نتونم چی؟
بلاخره تا کی؟

دوباره نشوندمش روی پام و گفتم: هر چیزی راه حل داره، درمان داره، منم میگردم دنبال یه متخصص خوب که مشکل و حل کنیم، حالا هم بیا بریم تو بالکن میخوام یه صحنه قشنگ نشونت بدم

دستم و گرفت و پرده رو زد کنار چشمم به دریا که افتاد ذوق کردم و گفتم:

وای خدا چه قدر خوشگله ممنونم مسیح

تازه یه چیز دیگه هم هست که باید بدونی

سرم و به نشونه چی؟ تکون دادم که گفت:

حقیقتش ما فعلا شمال میمونیم، چون قراره همین جا عروسی و بگیریم

جدی، پس چرا من خبر ندارم

خب دیگه همه این ها قبلا با پدرت و مادرت هماهنگ شده

دست به کمر طلب کارانه ایستادم و گفتم:
دیگه از چی خبر ندارم؟ راستش و بگو

آهسته آهسته متوجه میشی عزیزم

ا پس اینجوریاست

بله چه جور هم

صدای خنده هامون فضا رو پر کرده بود، اون روز با مسیح دریا رفتیم و حسابی اب بازی کردیم،لباس های ماری تو ویلا بود و مجبور شدم لباس های اون و تنم کنم،از خستگی داشتم از حال میرفتم، غذا که خوردیم، اقا مسیح یه فیلم ترسناک گذاشت و منم که با هر صحنه یه تکون میخوردم، مسیح هم با کمال ارامش رفت و یه بالشت و پتو اورد و انداخت روی زمین جلوی تلوزیون، دراز کشید و اشاره کرد برم پیشش منم با ترس ولرز رفتم بغلش و اونم پتو رو کشید رومون و
من و سفت گرفت دیگه چشمام گرم شد و به خواب عمیق فرو رفتم

از قصد فیلم ترسناک گذاشتم که همش تو اغوشم باشه، وقتی فهمیدم خوابش برده منم به خواب عمیقی فرو رفتم، صبح که چشم باز کردم دیدم فروزان نیست ولی صدای تق تق ظرف از اشپزخانه میومد، بلند شدم که دیدم داره میز صبحانه رو اماده میکنه
تا چشمش به من افتاد شروع کرد به خندیدن
عوض سلام صبح بخیر، داری هر هر به من میخندی؟
سلام، صبح بخیر جانم، خوبه؟
بد نیست
چی بد نیست؟

سلام صبح بخیر خشک و خالی به درد بقال سر کوچه هم نمیخوره

من هیچ موقع به بقال سر کوچه نمیگم جانم
حق نداری بری بقالی چیزی بخری که بخوای بگی جانم

جان!!!؟

جونت بی بلا عشقم، همین که شنیدی

برو یکم به سر و وضع اشفتت برس بعد
بیا غیرتی بازی در بیار

من گشنمه همینجوری هم دوست دارم یه چیزی بخورم

صورتت و نشستی

جان من گیر نده به خدا گشنمه، عصبی میشم بعد جای نون یهو میبینی زامبی میشم و تو رو خلاصه... اره...

نمیزارم دست به هیچی بزنی، افرین مرد کوچک من اول برو دستشویی بعد دست و صورتت و بشور موهات شونه بزن

یهو یادم اومد امروز باید بریم ازمایش بدیم، وای میدونی چی شد؟

نه چی شد!؟

تو که چیزی نخوردی؟

نه، منتظر بودم تو بیدار بشی

خوبه هیچی نخور، حاضر شو بریم ازمایشگاه ، سریع خودمم رفتم تا اماده بشم

من گشنمه اخه، مخصوصا تو اب و هوای
شمال که من دائم گشنم میشد، لباس های دیروزم نم داشت ولی چاره ای نبود حاضر شدم و اومدم نشستم که دیدم مسیح شیک و تمیز اومد پایین، این خیلی نامردیه

چی؟

تو اینجا لباس داری ولی من همین یه دست و تازه هنوزم کامل خشک نشده
حداقل با پدر و مادر من هماهنگ میکنی بهشون میگفتی یه ساک لباس هم میزاشتن

بعد از ازمایشگاه میریم میخریم

وقتی دارم پول الکی باید خرج کنیم

الان که دیگه نمیتونم برگردم تهران برات لباس بیارم، پس اخمات و باز کن بریم

اومد طرفم و دستم و گرفت یکم تو بغلش نگه ام داشتو بوسه روی صورتم زد و راه افتادیم، وقتی رسیدیم وارد یه ازمایشگاه شدیم خلوت بود و سریع کارمون و انجام دادن، اومدیم بیرون مسیح من گشنمه به خدا
ضعف کردی؟
نمیدونم حالم خوب نیست
ماشین و روشن کردم و سریع رفتم یه جیگرکی رنگش پریده بود نذاشتم از ماشین پیاده بشه به سمت جیگرکی رفتم بعد از سفارش چند دقیقه بعد حاضر شد و سینی جیگر ها رو اوردم داخل ماشین نشستم

وای چقدر زیاد خریدی!؟

دو نفر هستیم ها منم گشنمه شما هم هر چی لقمه بهت میدم میخوری

از گشنگی یه لقمه خودم میگرفتم میخوردم، دو لقمه مسیح بهم میداد، دیگه سیر شدم و تکیه دادم به صندلی، دستت درد نکنه چشمام باز شد خیلی گشنم بود

نوش جونت، من برم سینی و سیخ ها رو تحویل بدم بیام بریم لباس بخریم

سری تکون دادم و نشستم که گوشیم زنگ خورد، شماره غریب بود دو دل بودم
برای جواب دادن قطع شد و دوباره زنگ خورد، اتصال و زدم که صدای خانمی تو گوشی پیچید

الو، فروزان خودتی؟

سلام بله خودم هستم، شما؟

من خواهر امیر سام هستم

سکوت کردم، این چرا به من زنگ زده!؟

صدام میاد؟ الو

چرا با من تماس گرفتین؟

باید ببینمت

ولی من علاقه ای به دیدنت ندارم

میدونم ما به تو بد کردیم، ولی به خدا واجبه
من وقت ندارم، گوشی و بدون خدا حافظی قطع کردم، هم زمان مسیح هم نشست ولی نتونستم حالم و پنهان کنم، دستام از استرس عرق کرده بود با گوشه شالم عرق کف دستم و خشک کردم، دستم و بردم سمت لبم تا ناخنم و بجوم که

اومدم تو ماشین نشستم که فهمیدم فروزان توی فکره،به حرکاتش زوم شدم مشخص بود حال خوبی نداره،اول عرق دستش و با شالش خشک کرد بعد هم اومد ناخن بجوه که دستش و گرفتم کشیدم کنار، چی شده؟

چرا اینا دست از سرم بر نمیدارن؟

کیا دست از سرت بر نمیدارن؟

خواهر سام بهم زنگ زده بود، میگه باید ببینتم

بیخود کردن زنگ بزنن، ایندفعه زنگ زد گوشی و بده من جواب بدم، فروزان خدا شاهده اگر ایندفعه دستت بره طرف دهنت برای جویدن ناخنت، من میدونم چرا آخه ادم عصبی میکنی

تو چرا انقدر زود جوش میاری مگه چی کار کردم؟
من همش سعی میکنم تو رو از حال و هوای گذشته دور کنم بعد تو با زنگ زدن یه ادم اینجوری میریزی بهم، یه مشت محکم کوبیدم به فرمون که همون دستم که تو لندن شکسته بود درد گرفت ولی به روی خودم نیاوردم و راه افتادم، خودمم تو فکر رفته بودم که چرا زنگ زدن به فروزان!!
تو افکار خودم غرق بودم که دست فروزان روی مچ دستم نشست و گفت:

عمیق توی فکر بود، راست میگفت همش داره سعی میکنه فکر و ذهن من و ازاد کنه از گذشته ولی من منتظر یه تلنگرم تا غرق بشم تو زندگی قبلم، دستم و گذاشتم روی دستش و گفتم:
من و ببخش مسیح

من از این ناراحتم که چرا نمیتونم تو رو از فکر اون سام عوضی دور کنم، بیشتر از خودم ناراحتم فروزان

قول میدم دیگه نرم تو فکر خواهش میکنم اون اخماتو باز کن اینجوری دلم میگیره

برگشتم سمتش و یه نگاه به چهره معصومانش و اون لبای آویزونش انداختم، یه لبخند زدم تا فروزان هم از این حال و هوا خارج بشه، ولی باید دنبال یه روانپزشک خوب میگشتم تا بتونه بهم کمک کنه

میگم اهنگ شاد نداری بزاری؟

اهنگ شاد هم دارم، داشبورد باز کن یه فلش که بهش اویز عروسکی هست و
بردار بزن

برش داشتم و زدم ، اهنگاش محشر بود
از این ها هم گوش میدی؟

رز، این فلش برای رز هست
عالیه من عاشق اهنگ های شادم ، قبل از اینکه با اون ازدواج کنم، قشنگ ترین سرگرمی من گوش دادن اهنگ شاد و رقصیدن بود، باورت میشه انقدر که رقصیدن و دوست داشتم، از خرید کردن متنفر بودم، همه لباس هام و مامانم و فرزانه میخریدن

الانم باید همون روحیه رو بدست بیاری، پس از امروز که رفتیم ویلا، تمرین رقص میکنیم دوست داری یه رقص دونفره خوشگل یادت بدم برای روز جشنمون

کف دستم و محکم کوبیدم بهم و گفتم:
جدی؟ اخ جون

اگر میدونستم انقدر ذوق میکنی زودتر پیشنهاد میدادم

اونروز که خونه جولیا جشن بود وقتی رقص دونفره تو و رز و دیدم خیلی خوشم اومد فکر نمیکردم انقدر حرفه ای باشی

قبل از مسلمون شدن اماندا، پایه های رقص دونفره تو جشن ها و کریسمس ما دوتا بودیم

با اومدن اسم اماندا دیگه دوست نداشتم بهم رقص دو نفره یاد بده احساس میکردم اگر یادم بده همش میخواد یاد اماندا بیفته و به خاطر همین من و جای اون ببینه ولی سکوت کردم، تا رسیدیم به مرکز خرید، از ماشین پیاده شدیم دستم و گرفت و وارد فروشگاه شدیم از لباس خونگی تا مانتو. شلوار هر چی خوشش میومد برای من بر میداشت هر چی هم میگفتم بسه نمیخواد گوش نمی کرد، من که اصلا توجه نمی کردم چی برمیداره تا میگفت خوبه منم الکی سر تکون می دادم، از فروشگاه زدیم بیرون به ویلا برگشتیم، وارد ویلا که شدیم ماشین پدرم و یه ماشین غریب کنار هم پارک بود، مسیح بابا اینا اینجان؟

اره دیگه رسیدن

تو میدونستی؟

اره هماهنگ شده بود

خیلی نامردیه من از هیچی خبر ندارم

قرار هم نیست از چیز زیادی با خبر باشی

در ورودی ویلا باز شد و الیاس و رز همراه یه مرد جوان اومدن بیرون و به سمت ما قدم برداشتن

سلام مامان فروزان

از ماشین پیاده شدم، الیاس و بغل کردم
سلام به روی ماهت عزیز دلم، خوبی پسرم؟

خوبم، اومدم پیشتون

سلام فروزان سلام بابا

سلام رز قشنگم خوبی عشقم؟

ممنون خوبم

سلام فروزان خانم

با سلام مرد ناشناس توجه ام بهش دادم و سلام کوتاهی کردم که مسیح گفت:

سلام ارمیا خوبی پسر؟

سلام مسیح خوبم، خانم زیبایی داری، خدا یه دونه از این خوشگل ها هم به من بده

ارمیا چشمات و کنترل کن، میدونی که با کسی شوخی ندارم

اوه خبرش و جیمز بهم داد که چیکار کردی، ولی تقصیر اون ویلیام بدبخت نبوده، این خانم زیادی خوشگل هست
ارمیا یه لحظه دیکه اینجا بایستی میزنم لهت میکنم
پس من رفتم، هنوز از جونم سیر نشدم

با خنده ازمون دور شد و یه چشمک هم بهم زد، که مسیح به سمتش هجوم برد،
اون زرنگ تر بود و از در ویلا زد بیرون

ارمیا پسر شوخ و بامزه ای بود، میدونستم حرفاش هم به خاطر سر به سر گذاشتن با منه، دوباره برگشتم سمت ماشین که دیدم رز و الیاس دارن با فروزان حرف میزنن، خرید ها رو از ماشین خارج کردم و
گفتم: عشق های مسیح چطورن؟

بابا قول بده بعد ظهر بریم دریا

باشه قول

با هم رفتیم داخل که پدرم و مادرم و مهیار نشسته بودن روی مبل داشتن به حرف های ماری گوش میکردن با ورود ما بلند شدن که من اول خودم و انداختم تو اغوش پدرم سلام بابایی جونم

سلام عزیز دلم خوبی؟

خوبم، بوسه ای روی سرم زد و بعد یکی یکی با مادرم و ماری و مهیار احوالپرسی کردم، ماری بر خلاف ظاهر خشنش زن خوش قلبی بود، کنارشون نشستم که مسیح اشاره کرد بریم بالا، منم اشاره کردم
نه و با ابروم بقیه رو نشون دادم که یعنی زشته، اونم با ابروش دوباره به بالا اشاره کرد، که الیاس ابرومون و برد و گفت:

بابا چرا همش برای مامان ابرو بالا میندازی؟

همه نگاه ها سمت من جلب شد، خندیدم که همه زدن زیر خنده تا ماری گفت:

فروزان با مسیح بلند شو برو بالا بچم از بس ابرو انداخت بالا خسته شد

با خجالت سری تکون دادم و بلند شدم
خرید ها رو برداشت و جلوتر از من راه افتاد الیاس هم مثل جوجه پشت من میومد به پایین پله ها که رسیدیم مسیح بر گشت و گفت:
الیاس بابا برو تو حیاط اقا تقی برات لاک پشت گرفته گذاشته تو قفس کنار باغچه کوچیکه با رز برو

راستی راستی میگی؟

اره برو، از رفتن الیاس که مطمئن شدم
به فروزان گفتم: بیا تو جلو برو بالا

وارد اتاق خوابی که دیروز اومدیم شدیم، مسیح هم پشتم وارد شد در و بست و قفلش هم کرد، به طرفم اومد و گفت:
این بار که تو جمعی هستیم، به زبان بدن من توجه میکنی او کی؟

اخه من دوره زبان بدن و نگذروندم عزیزم

راحته یادت میدم عزیزم، حالا هم پاشو همه اینا رو یکی یکی تنت کن ببینم بهت میاد یا نه؟

مسیح ولم کن تو روخدا، بعدش هم زشته
جلوی بقیه اومدیم تو اتاق، فکرای بد میکنن
بزار فکر بد کنن، مسئول افکارشون نیستم، بعدش هم خانوادت و مادر من میدونن محرمیم زن منی دوست دارم صبح تا شب، شب تا صبح تو اتاق در بسته باشم

خیلی یک کلامی مسیح

باشه هر چی تو بگی من هستم، زود اینا رو تن کن ببینم خوبه یا نه؟

باشه برو بیرون  نه نمی خواد بری میرم داخل سرویس

مسخره بازی در نیار دیگه

دوباره رگ جدی بودنش بلند شده بود و نمیدـونستم چرا جذبه میگیره دیگه نمیتونستم نه بیارم، مسیح راحت لم داده بود روی تخت و خیلی ریلکس نگاهم میکرد، دست اول و برداشتم و نگاه کردم، یه تیشرت و استین بلند یقه قایقی به همراه شلوارش، میگم این یقه اش خیلی باز نیست؟

نه خیلی هم خوبه، لازمه

یه چشمک هم زد و منم در کمد دیواری و باز کردم و تقریبا پنهان شدم و لباس و عوض کردم، از پشت در اومدم بیرون که دیدم نیست،ا پس کجا رفت؟ از صدای سیفون سرویس فهمیدم رفته اون تو، روی تخت منتظر نشسته بودم که اقا تشریف اوردن و دستاشم داشت با لباسش خشک میکرد،خشک شده نگاهم میکرد و دستش و می کشید به بلوزش،قدم به قدم بهم نزدیک میشد ،
مسیح مگه حوله تو سرویس نیست که داری با لباس دستت و خشک میکنی؟

وای چه صحنه خوشگلی

به این طرف واون طرفم نگاه کردم چیز جدید و جالبی ندیدم، کدوم صحنه؟

مگه قشنگ تر از این هم هست؟

رد نگاهش و روی قسمت باز یقه لباسم
و متوجه شدم که تا سرم و بالا اوردم
اقا مسیح مثل یه شیر گرسنه پرید روم که
دیگه نمیفهمید دارم خفه میشم از هیکل گنده اش، با صدای زنگ گوشیش که دیگه داشت خودش و میکشت، دست از
سرم برداشت و نشست صفحه گوشی و نگاه کرد

شماره ناشناس، عجب خر مگسی بود، اومدم گوشی و بزارم کنار که دوباره زنگ خورد همـون شماره، الو بفرمایید

سلام اقای اختر تو روخدا قطع نکنید من خواهر امیر سام هستم

بفرمایید امرتون

ما میدونیم که با فروزان ارتباط دارین میخواستم یه خواهشی ازتون داشته باشم، راستش امیر سام اصلا حال خوبی نداره، الان تو بیمارستان روانی بستریه، همش فروزان و صدا میزنه، دکترش گفته، اگر امکان داره یه بار فروزان و ببینه شاید
تو بهبودش کمک کنه

ا حتما عذاب وجدان یقه اش و گرفته نه خانم فکر این که زنم و بیارم تا اون عوضی یه لحظه ببینش کور خوندین اصلا با چه رویی زنگ زدین؟ بچه من و دزدید چطور پلیس رهاش کرده؟

نه پلیس رهاش نکرده به خدا راست میگم، داداشم دیوونه شده حالش خیلی بد، تو رو جون بچه هاتون یه کاری کنید یکم ارامش بگیره

بدون جواب دیگه ای گوشی و قطع کردم

کی بود مسیح؟
چی؟
میگم کی بود؟

خواهر اون اشغال

چی میگفت:؟

مهمه برات که از امیر سام خبر داشته باشی؟

با ناراحتی و مظلومانه گفتم: من که چیزی نگفتم

با تندی باهاش برخورد کردم، ولی دست خودم نبود، دستش و گرفتم و به اغوشم
کشوندمش، ببخش شـرمنده، من و میبخشی؟

اخه چیزی نبود که بخوام ببخشم عزیزم

قربونت برم که به دل نگرفتی، تا کارم به جای باریک نکشیده پاشو لباس و عوض کن فقط هم برای خودم بپوش، جلوی الیاس هم تنت نکن

وا جلوی الیاس دیگه چه اشکالی داره؟

همین که من میگم

پس تمام لباس هایی که گرفتی یه مورد منکراتی داره عزیزم

نه دو دستش مشکلی نداره الانم بپوش بریم پایین

تو برو من یه دوش بگیرم میام

پس با هم دوش میگیریم بعد میریم

برو پایین مسیح به اندازه کافی تنها بودیم زشته به خدا

پس یه بوس بده به این شوهر بینوا

دلم برای این مسخره بازی هاش و قیافه مظلوم شدش سوخت و بوسی روی گونه اش زدم با محبت تر جوابم داد و به سختی اتاق و ترک کرد لباس برداشتم و وارد حمام شدم

سه روز بعد

/سوم شخص/
دراتاق دوازده متری خالی راه میرفت و فقط یک اسم را دائم به زبان میاورد، دکتر ها تشخیص داده بودن حضور ان شخص ممکنه به بهبودش کمک کنه ولی تلاش های خواهر امیر سام بی فایده بود، پدر و مادرش تصمیم گرفتن خودشون وارد عمل بشن و با پدر فروزان حرف بزنن،
ماشین و روشن کردن و به سمت خونه کیانی حرکت کردن جلوی در خانه که رسیدن پارک کرد و پیاده شدن، هر چی زنگ خانه شان را میزدن کسی جواب گو نبود تا یکی از همسایه گفت:

با اقای کیانی کار دارین؟

بله نیستن؟
عروسی دخترشه رفتن شمال

دخترش؟

اره دختر کوچیکش

نمیدونین کجای شمال؟

نه اطلاعی ندارم

باشه ممنون

شماره کیانی و گرفت و داخل ماشین نشست منتظر شد جواب بده

الو بفرمایید

سلام، من پدر امیر سام هستم

امرتون

عروسیه فروزان؟

چطور؟

بچه من تو دیوونه خونه بستریه بعد دختر تو، در رخت عروسیه

اگر برای این زنگ زدین، من کار دارم باید برم

کی بر میگردین تهران؟

شما از کجا میدونید ما تهران نیستیم؟

اومدم خونتون کار واجب داشتم، همسایتون گفت: رفتین شمال

من وقتی برای صحبت ندارم

پدر فروزان گوشی و قطع کرد، به فکر فرو رفت، از خدا خواست زندگی دخترش و دچار طوفان نکنه و با ارمش درکنار همسرش روزگارش و تا پایان عمر بگذرونه

فروزان
باغ و چراغانی کردن و میز و صندلی چیدن، مسیح من و ارایشگاه گذاشت الانم زیر دست ارایشگرم، به خاطر کوتاهی موهام فقط سشوار کشید و ارایش ملایمی روی صورتم نشوند لباس شیری رنگی که نه خیلی ساده نه خیلی مجلل بود و با مسیح خریدیم، خیلی خوشگل بود، دیگه اماده بودم و منتظر بودم مسیح بیاد دنبالم که گوشیم زنگ خورد و با دیدن شمارش لبخندی زدم و شنلم و ارایشگر انداخت روی سرم ، از در زدم بیرون که قامت مردونش که منتظر ایستاده بود نمایان شد، تا من و دید لبخندی زد و
پیشونیم و بوسید، گل و داد دستم کمکم کرد سوار ماشین شدیم.

وای فروزانم عزیزم بلاخره داره غصه هامون تموم میشه، چقدر خوشگل شدی

یعنی زشت بودم ؟

نه عشقم خوشگل تر شدی، خیلی خوشحالم، ازته وجودم ذوق زده ام، یعنی قراره به ارامش برسیم!؟

با حرفاش لبخندی زدم و سرم به پشتی صندلی ماشین تکیه دادم و گفتم: مسیح؟

جون مسیح
چقدر دوستم داری؟
بینهایت، دستت و بده من
دستم و گرفت و گذاشت روی قلبش
تپشش برای تو

پس بچه ها چی؟

فروزان، بحث بچه ها با عشقی که به تو دارم زمین تا اسمون فرق میکنه، هیچ موقع نمیشه قیاس کرد، هر کدوم جایگاه خاص خودتون و دارین، حالا تو چی؟ من و چقدر دوست داری؟

اینبار من دستش و گرفتم ، گذاشتم روی قلبم، مسیح تو همه چیز منی، منم تو رو بی انتها دوست دارم

عاشقتم به خدا، سرم و از پنجره بردم بیرون و بلند داد زدم، خدا یا شکرت، خدا یا دوستت دارم به خاطر هدیه ای که بهم دادی هزار بار شکرت

منم سرم و از ماشین بردم بیرون از خوشحالی جیغ میکشیدم، تخلیه انرژی که شدم سرم و اوردم تو چشمام و بستم و نفهمیدم کی به خواب رفتم

فروزان خوابش برد یاد دیشب افتادم که تا نیمه های شب داشتیم تمرین رقص میکردیم، انقدر علاقه داشت که سریع یاد میگرفت، تا صبح هم از هیجان خوابش نمیبرد و همش تو اتاق راه میرفت منم بهش می خندیدم، با رسیدنمون دست از فکر کردن برداشتم وارد ویلا شدم، فروزان بیدار شو،رسیدیم عشقم

چشم باز کردم که دیدم مهمان ها دور ماشین جمع شدن، مسیح پیاده شد که الیاس و رز پریدن بغلش اونم با محبت بچه ها رو بغل کرد و بوسید. سه نفری اومدن سمت در ماشین، مسیح در و باز کرد ولی الیاس پیش دستی کرد و دست من و گرفت، مثل شاهزاده ها اول بوسه نرمی روی دستم کاشت منم صورتش و بوسه زدم و بعد بدون اینکه دستم و ول کنه همراه با مسیح و رز تا جایگاه همراهیم کردن، اقوام نزدیک من و مسیح اومدن جلو بهمون سلام کردن که مسیح کنارگوشم گفت:

امشب سه تا مهمان ویژه داریم که تا چند ساعت دیگه کنارمون هستن

کی؟
گفتن نگم بهت منم دوست دارم سور پرایز
بشی
یعنی نمیگی؟
نوچ
پس سر عقد جواب منم به همین غلظت میشه نوووچ
نکن با دلم این کارو
نوووچ، دوست دارم
پاشو دنبالم بیا
کجا؟
خونه اقا شجاع، بابا لا مصب نکن غنچه اون

تیم تولید محتوا
برچسب ها : هیچ
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 3.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 3.0   از  5 (4 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

سومین حرف کلمه afegq چیست?