من و مسیح 12 - اینفو
طالع بینی

من و مسیح 12

خونه اقا شجاع، بابا لا مصب نکن غنچه اون لب و

به خاطر اینکه بیشتر حرصش بدم، لبم و بیشتر غنچه کردم یه بوس نامحسوس با یه چشمک براش فرستادم که اینبار سرش و به نشونه تهدید تکون داد، دستش و گذاشت بینمون و یه نیشگون ریز از رون پام گرفت بعدخیلی ریلکس و راحت دست به سینه تکیه داد ، فکر کنم کبود شد

حقته تا تو باشی به حرفم گوش کنی، عشق جان

اومدم جوابش و بدم که گفتن عاقد اومده ، همه دور ما جمع شدن تا عقد خونده بشه، حالا دارم برات اقا مسیح، فرزانه و مهری و دوسه نفر دیگه از اقوام مسیح پارچه سفید و بالای سرمون گرفتن و عاقد شروع کرد به دعا خوندن، برای بار سوم که
ازم پرسید نگاهی به پدر و مادرم انداختم که هر دو لبخند به لب داشتن نگاهم میکردن، چشم ازشون برداشتم و به مسیح نگاه کردم که با محبت نگاهم میکرد، قول میدی تا اخر عمرمون پشت و پناهم باشی؟

قول مردونه میدم به شرفم قسم، تا لحظه مرگم پشتت و خالی نمیکنم

بسمه الله گفتم و با اجازه پدر و مادرم بله،همه کل کشیدن و دست زدن مسیح دستش و گذاشت روی دستای سردم و خودش هم بله گفت، من و مسیح از حالا ما بودیم
دیکه تک نبودیم پس منم باید تا اخر عمرم شریکش باشم بی چون و چرا، بعد از دادن هدیه ها موقع رسم و رسوماتی مثل خوردن عسل و حلقه دست کردن شد، دیروز که میخواستیم بریم حلقه بخریم ماری نذاشت و گفت بعدا دلیلش و میفهمیم و الان ماری حلقه دست خودش و در اورد و داد مسیح تا به دستم کنه، حلقه خوشگلی بود بسیار زیبا و خاص، پدرمم یه انگشتر عقیق اصل داشت که اونم از دستش در اورد و داد به من تا دست مسیح کنم، حالا موقع خوردن عسل بود،موقع جبران کردن نیشگونی که ازم گرفت بود اول من انگشتم داخل عسل بردم و بعد از عسلی کردنش جلوی دهانش قرار دادم که با کمال میل انکشتم و به دهان گرفت و مکید، نوبت اون که شد کار من و تکرار کرد و انگشتش که رفت تو دهنم و به چشماش زل زدم با دندون نیشم یه گاز حسابی ازش گرفتم،چشماش از درد درشت شد وهر کاری میکرد من ول کنم انگشتش و نمیتونست،اخمی روی صورتش نشوند که فهمیدم زیاده روی کردم دندونم و فکم و شل کردم و اهسته دستش و کشید عقب، بعد از دست زدن و کل کشیدن بقیه رفتن اون طرف باغ و من موندم و مسیح
که هنوز اخماش تو هم بود، خودمم فهمیدم کارم اشتباه بود ولی عمرا کوتاه بیام
بند انگشتم درد گرفته بود، فهمیدم مثلا میخواست شوخی من و جبران کنه ولی
واقعا انگشتم درد گرفته بود

میشه انگشتت و ببینم چی شده؟
با دیدنش دردش خوب نمیشه
بوسشم کنم خوب نمیشه؟
لحن لوسش
 دلم و بی تاب کرد و انگشتم و نشونش دادم، ببین چیکارش کردی

ببشید دیده(ببخشید دیگه)

اینجوری حرف نزن دختر، بعد من دیوونه میشم ها

باشه، حالا بده بوسش کنم خوب بشه، طفلک انگشتش به کبودی میزد، بوسه ای بهش زدم که مسیح دست من و گرفت دونه دونه انگشتام و بوسید، غرق لذت شده بودم از این محبتش

گذشتن از فروزان دشوار بود، زمان و مکان و فراموش کرده بودم که صدای گریه رز من و به خودم آورد

بابا ببین چی شدم!!

چرا لباست کثیف شده، ای بابا دستاتم که زخم شده!؟

داشتم میدویدم که افتادم تو جوب، موهامم خراب شده، حالا چی کار کنم، الان همه بهم میخندن، من بدبختم

بسه دختر این کلی بازی ها چیه بیا با هم بریم سر و وضعت و درست کنم

خب الان باید از بین جمعیت رد بشیم بریم تو ویلا

اشکالی نداره بیا سریع بریم چاره ای نیست، دست رز و گرفتم و از کنار باغ رفتم داخل ویلا، تمام دستش و زانوش زخم شده بود، کتم و در اوردم و استینم و زدم بالا بردمش داخل سرویس اتاقش لباس هاش و در اوردم و بهش گفتم حمام کنه، نیمی از موهاشم لجنی شده بود، منتظر نشسته بودم که در اتاق باز شد و الیاس و فروزان هم اومدن داخل اتاق

مسیح تو برو من رز و اماده میکنم

نه بابا من پدرشم وظیفه خودمه

از امروزم من مادرشم، پس اجازه بده مادر و دختر با هم کنار بیان، شما هم برو ماری تنها نباشه

پس منم با بابا مسیح میرم که کمکش کنم

افرین پسر خوب و عاقلم، یه بوس بده به مامان، بچه نیم وجبی گوشه لبم و بوسید که از چشم مسیح دور نموند و یه اخم به الیاس کرد و گفت:

بریم الیاس، این بچه بلوغ زودرس نگیره خیلیه، پوف!!

مسیح و الیاس رفتن، منم از کمد لباس یه دست لباس شیک برای رز در اوردم حوله و سشوار هم گذاشتم بعد از چند دقیقه مسیح و صدا زد که من رفتم پشت در حمام و گفتم: رز عزیزم من پیشت هستم کارت تموم شده حوله رو بدم بهت

پس بابا کجاست!؟

بیا حوله رو بگیر تا بگم

از حمام اومد بیرون ولی با اخم های در هم که مطمئن بودم این اخم هیچ تفاوتی با اخم های مسیح نداره، انگشت انداختم بین ابروش و گفتم: باز کن این اخم و زشت میشی
ببین از الان بابام من و تنها گذاشت

نه فدات بشم، من اومدم به پدرت گفتم بره، من دوست داشتم خودم اماده ات کنم، مثل یه مادر و دختر

برای بار چندم بگم، من و تو فقط دوستیم

باشه هر چی تو بگی مثل دوست خوبه؟

اوهوم

بشین اینجا من موهای خوشگلت سشوار کنم و خوشگل درستش کنم

مگه بلدی؟

بله که بلدم، دوست داری موهات و مثل تل ببافم
اره دوس دارم، تازه مرواریدم دارم با کش بزن بهش
با حوصله موهاش و درست کردم و به درخواست خودش یکم رژ براش زدم لباسش هم تنش کردم اومدیم پایین تو اشپز خونه جعبه کمک های اولیه رو برداشتم، زخم عمیق دستش و ضد عفونی کردم چسب زدم و گفتم: بیا عزیزم تموم شد، ولی داری بازی میکنی مواظب خودت باش که اینبار هم نخوری زمین

ممنونم، فروزان دیشب خواب مامانم و دیدم، یعنی همیشه وقتی دلم براش تنگ میشه میاد به خوابم، بهم گفت: با تو خوب باشم

مگه دوست نداشتی با من خوب باشی؟

نه چون فکر میکردم تو میخوای بابام و ازم بگیری

نه فدات بشم من هرگز بین تو پدرت و برادرت جدایی نمی اندازم ، بوسم کرد و سریع از در ویلا زد بیرون، روی صندلی میز نهار خوری نشسته بودم که مسیح اومد و گفت:

شنلت سرکن و چشمات و ببند، مهمان های ویژه اومدن

چشمام و بستم با بفرمایید مسیح که به انگلیسی گفته شد، گوشام و تیز کردم

حالا باز کن

با دیدن جیمز و سارا و بچه نوزادی که بغلشون بود با خوشحالی بلند شدم و از هیجان زیاد فراموش کرده بودم انگلیسی حرف بزنم و فارسی همش میگفتم خوش امدین، خوبین؟ چه خبر؟ چقدر خوشحالم

فروزان از هیجان تند تند احوال پرسی میکرد که من دست گذاشتم روی شونه اش و به ارامش دعوتش کردم، عزیزم شما داری فارسی حرف میزنی

وای ببخشید، دوباره به انگلیسی احوال پرسی کردم و سارا رو به اغوش گرفتم که گفت:
وای فروزان دلتنگت بودم، چقدر زیبا شدی!؟

مرسی عزیزم، وای منم دلتنگت بودم، باورم نمیشه شما ها اینجا باشین!!

فروزان من و یادت رفته

خوبی جیمز؟ دلتنگ تو هم بودم، محبت شما دونفر فراموش نشدنیه، الهی این جوجه کوچولو رو ببین بدش به من، جیمز
دختر کوچولوش و که تازه دوماهش بود داد به دستم، اسمش چیه؟

سوفیا

زیباست مثل خودش، بچه رو دادم دست سارا و گفتم: شما کی رسیدین ایران؟

دیشب رسیدیم

فروزان عزیزم، بیا بریم بیرون مهمان ها منتظر من و شما هستن،تا جیمز و سارا هم اماده بشن

به همراه مسیح رفتیم بیرون، سر هر میزی میرفتیم و خوش امد می گفتیم به میزعمه و عموهام که رسیدم، همشون دور هم نشسته بودن،عمه ام پشت چشمی نازک کرد و گفت:

مبارکه ولی با خراب کردن زندگی پسر مردم و انداختنش تو دیوونه خونه زندگی جدید ساختی!؟ فکر نمیکردم بچه برادرم همچین کسی باشه، خدا روشکر تو رو نگرفتم برای امیر اعلا

حرفاش و زد و کیفش و از روی میز برداشت و رفت، نیشخند زنمو و دخترش جرقه ای بود تا بفهمم عمه  چی گفت:!
برگشتم سمت مسیح و نگاهش کردم که دست انداخت دور کمرم و گفت:

بیا بریم اونطرف عزیزم، رنگ به صورت فروزان نبود، واقعا حرکت زشت و زننده ای عمه فروزان انجام داد، ولی به حرمت پدرش هیچی نگفتم و از میز فاصله گرفتیم و نشستیم تو جایگاه
مسیح؟
جان مسیح
امیر سام چی شده؟
برات مهمه!؟
نه به خدا ولی نکنه من باعث بودم که!..
دستم و به عنوان هیس روی لبش گذاشتم و گفتم: هیچی نگو باشه؟ اون اعمال خودش گریبانش و گرفته، عمه شما هم هیزم بیار معرکه شده، پس اهمیتی نده و از لحظه های زندگی لذت ببر، من باید از زندگی تو خبر داشته باشم و بشناسمت که خدا روشکر هیچ مشکلی و
چیز پنهانی بینمون نیست

حرفای عمه بعد از دلداری دادن مسیح برام بی ارزش شد، جوون ها اومدن وسط و شروع کردن به پایکوپی کردن، مجلس گرم شده بود و مسیح هم دائم توگوشم عاشقانه زمزمه میکرد، تا نوبت به رقص دونفره ما رسید که مسیح کنارگوشم گفت:

اشکالی نداره اول با رز برقصم؟

نه چه اشکالی، منم نگاهتون میکنم و لذت میبرم

رز کنار ماری نشسته بود رفتم دستش و گرفتم و با هم رقص پدر و دختری و شروع کردیم، ذوق و شوق تو چشمای دخترم بی داد میکرد، بوسه ای روی پیشونیش زدم و
رقص و تمام کردم، حالا نوبت عشقم بود
رفتم جلوش و دستم و دراز کردم و دستش و گذاشت تو دستم اهنگ ملایمی پخش شد

چشم تو چشم هم تکون میخوردیم و حرکاتمون و هماهنگ با هم انجام میدادیم، نوبت چرخش من شد که انجام دادم مسیح کمر و گرفت و از پشت خم شدم مسیح هماهنگ با من خم شد و بوسه ریزی به گلوم زد و به حالت اول برگشتیم که با دست زدن مهمان ها در جایگاهمون قرار گرفتیم، میگم مسیح من با این شنل رقصیدم به نظرت مسخره نبود؟

اولا با من رقصیدی و من جورری تو رو حرکت میدادم که بیشتر پشتت به جایگاه بود و هیچ زشت هم نبود

اون شب هم به اتمام رسید و خانواده من
بعد از خداحافظی رفتن، ماری هم با ارمیا
و اقوامش رفتن، سارا و جیمز هم پیشمون موندن قرار شد دو روز شمال بمونیم و بعد همگی برگردیم تهران

بچه ها روی مبل خوابشون برده بود جیمز الیاس و بغل کرد منم رز، روی تخت خوابوندیمشون و امدیم پایین که دیدم فروزان سوفیا رو بغل کرده و داره باهاش بازی میکنه کنارش نشستم، دستم و انداختم دور شونش و کنار گوشش گفتم:
نی نی دوست داری؟

اره خیلی نازه، ولی برای خودمون فعلا نه

چرا نه؟

من میخوام درس بخونم، یکم با بچه ها بیشتر انس بگیرم
به نظر من اینا هیچ ربطی به هم ندارن

چرا عزیزم خیلی هم به هم ربط دارن،با منم در این مورد بحث نکن

اهان باشه، حالا اگر میشه این خانم کوچولو بده به مادرش بریم بخوابیم

میدونستم هدفش از خوابیدن چیه،ولی میترسیدم پا به اتاق بگذارم، استرس داشتم، میگم تو برو بخواب من خیلی دلتنگ سارا هستم میخواییم با هم حرف بزنیم، همین که جمله من تموم شد سارا اومد روبه روم قرار گرفت و گفت:

فروزان،سوفیا رو بده ببرم بخوابونمش، دخترم خسته شده

چقدر زود!؟

میدونی ساعت چنده؟ یک و نیم

بچه رو ازم گرفت و یه چشمک نا محسوس هم زد ،بعد با جیمز وارد اتاق مهمان شدن، برگشتم دیدم مسیح با یه لبخند خبیس داره نگاهم میکنه

احوال خانم گلم چطوره؟

خوبم،فقط از زور خواب سرم درد گرفته

زرنگ کی بودی شما!؟

اومدم ازش فاصله بگیرم که فهمید و مچ دستم و گرفت با اون یکی دستش هم کمرم
خب از چی استرس گرفتی که تمام پوستت شهد عرق نشسته؟

هیچی فقط خوابم میاد و خستم همین
دوست نداشتم بازم علتش و بیان کنم،چون احساس میکردم اگر بگم مسیح ازم زده میشه،با اینکه قبلا بهم اطمینان داده بود ولی بازم میترسیدم،دست خودم نبود، حتی مشکلی برای ابراز عشق نداشتم ولی از پیش روی رابطه میترسیدم

همراه خودم بلندش کردم و اروم اروم بالا رفتیم،میدونستم مشکلش چیه حتی بهش گفته بودم من کاری فعلا ندارم،پس چرا انقدر ترسیده!!؟ وارد اتاق شدیم و نشوندمش روی تخت خودم پشتش قرار گرفتم و تاج گل روی سرش و باز کردم،
فروزان به حالت جمع شده و معذب نشسته بود منم سکوت کرده بودم و مشغول باز کردن بنده های لباسش شدم که یه دفعه ایستاد

میگم من برم حمام

کلافه نفسم و دادم بیرون ، کاش امشب به ارمیا میگفتم بلاخره دکتر روانشناسی داره و شاید بتونه مشکل من و حل کنه

وارد حمام شدم ولی یادم افتاد لباس با خودم نیاوردم، خدا روشکر حوله مسیح آویزون بود، نیم ساعتی حمام کردم و حوله مسیح و دور خودم پیچیدم و اومدم بیرون، مسیح پشتش به من بود و از نفس کشیدنش متوجه شدم که خوابیده اروم در کمد و باز کردم و شروع کردم به پوشیدن لباس هام، حوله رو بردم داخل حمام و دوباره آویزون کردم یه روسری هم دور سرم بستم تا بالشت خیس نشه، خیلی اروم روی تخت دراز کشیدم، پتو رو روی خودم مسیح انداختم اما عذاب وجدان گرفته بودم

خواب نبودم ولی برای راحتیش برنگشتم، مگه خواب داشتم، برگشتم سمتش که دیدم اون هم چشماش بازه با دیدن من تعجب کرد و گفت:

ا نخوابیدی!؟
خـوابم نمیبره به خاطر راحتی تو پشتم و کردم بهت
مسیح من دارم درحقت ظلم میکنم ولی به خدا دروغ نمیگم میترسم، منم خودم دوست دارم با تو به ارامش برسم ولی
ترسم مانع میشه

از چی میترسی؟

من من چطور بگم
راحت باش ، من شوهرتم فروزان
اخه خجالت میکشم بگم
رفتیم تهران میبرمت پیش یه دکتر که مشکل و حل کنه
باید پیش چه دکتری بریم؟
ارمیا روانشانس ازش میپرسم ببینم، باید پیش کی بریم
نه به اون چیزی نگی ها ابروم میره
این چه حرفیه! اون دکتره به ظاهر شوخ و بچه گانش توجه نکن،استاد دانشگاه

جدی؟
آره ولی سر کلاس انقدر جدیه که دانشجوها از دستش اسی هستن

پس بهش نگو مشکل منه، بگو برای یکی از دوستات این مشکل به وجود اومده

باشه، حالا اجازه میدی بغلت کنم بخوابیم؟

از خدا خواسته خودم و تو اغوشش انداختم و عطر تنش و به مشام کشیدم و خوابیدم

فروزان خوابید ولی من خواب نداشتم و تا صبح بیدار بودم، با صدای اذان اروم بلندشدم و نماز خوندم، از خدا کمک خواستم تا فروزان بتونه از اضطراب و استرس بیرون بیاد، لباس پوشیدم رفتم
نان بگیرم برای صبحانه، وقتی برگشتم، هنوز همه خواب بودن، کتری و اب کردم سفره روی میز انداختم مربا و خامه عسل پنیر همه رو چیدم لیوان گذاشتم برای چای، همه چی که اماده شد رفتم بالا تو اتاق که با دیدن الیاس تو بغل فروزان اخمی بین ابرو هام نشست، رفتم جلو که دیدم فروزان اشاره میکنه ساکت باشم

خواب بودم که با صدای گریه الیاس چشم باز کردم، بالای سرم ایستاده بود چشماش و میمالید بغلش کردم و کنار خودم خوابوندمش وقتی ارامش گرفت خوابش برد، متوجه نبود مسیح هم شدم تا اینکه در باز شد و مسیح اومد تو، روی تخت نشست و با اخم به الیاس نگاه میکرد، الیاس و اروم از خودم جدا کردم و از روی تخت بلند شدم دست مسیح و گرفتم از اتاق اومدیم بیرون

الیاس اینجا چی کار میکنه!؟

فکر کنم خواب بد دیده با گریه اومد بالای سرم بغلش کردم اروم شد دوباره خوابید

فروزان انقدر این بچه رو به خودت نچسبون

مگه چی میشه حالا!؟ انقدر سخت میگیری؟

همین که من میگم، الیاس و زیاد بغل نکن، الان چهار سالشه، هر چی بزرگتر بشه به اغوشت وابسته تر میشه اون موقع
نمیشه جمعش کرد، اگر رز بود هیچ مشکلی نداشت ولی الیاس پسره، منم جنسم همونه به خاطر همین چیزایی و میدونم که تو نمیدونی

باشه، هر چی تو بگی، مسیح چرا زود جوش میاری؟

نمیدونم، ببخش، لباس مناسب بپوش بیا پایین صبحانه بخوریم، الان  میام، مسیح رفت پایین و من وارد اتاق شدم لباس مناسبی برداشتم و داخل سرویس عوض کردم، شالمم سرم انداختم و اومدم پایین که صدای صحبت مسیح و جیمز میومد، وارد اشپز خانه شدم، سلام صبحتون بخیر

سلام فروزان خوبی؟

ممنون سارا خوابه؟

سوفیا تا صبح نخوابید، ارومه ولی همش بیداره

دختر شیرینی داری

سوفیا زندگی منه، جونم بهش بسته است

فروزان و جیمز داشتن صحبت میکردن و منم دقیق شده بودم تو صورت فروزان،
پوست سفیدش و اجزای مناسب صورتش زیباییش و دو چندان کرده بود، خیلی دوستش داشتم بیشتر از خودم، به خاطر همین غیرتم روش زیاده و حتی دوست ندارم پسرم زیاد بهش نزدیک بشه، همین باعث عصبانیتم میشه ولی فروزان با ارامش باهام برخورد کرده و من شرمنده میشم از اخلاق تندی که داشتم، دو روز از شمال هم گذشت و شبانه حرکت کردیم به تهران رسیدیم، ماری کار گر اورده بود و تمام خونه رو تمیز کرده بود تا ورود فروزان
به خونه همه چی مرتب باشه، انقدر خسته راه بودیم که من تا لباس عوض کردم به خواب رفتم.

از امروز دیگه خانم این خونه من شدم پس باید خودی نشون بدم و یه نهار مفصل درست کنم با وجود سارا و جیمز هم باید تدارکات غذا رو مفصل تر میچیدم،
هنوز همه خواب بودن در فریزر و باز کردم که دیدم همه چی هست، خودم عاشق فسنجون بودم با گوشت قل قلی به خاطر همین از مامان یاد گرفته بودم، گردو ها رو برداشتم و چرخ کردم پیاز بزرگی رنده کردم و مقداری زعفران یه قاسق رب ریختم و گذاشتم روی شعله گاز، سرگرم درست کردن غذا و اماده کردن صبحانه شدم که زمان به کل از دستم خارج شده بود، سفره صبحانه رو روی زمین انداختم، دوست داشتم سنتی کار کنم و خودمم روی زمین غذا خوردن و بیشتر دوست داشتم تا پشت میز، ظرف پنیر و که گذاشتم بلند شدم و به چیدمان سفره نگاه کردم، همه چی گذاشته بودم، اومدم برگردم که رفتم تو سینه یه نفر که پیشونیم درد گرفت، اخ داغون شدم
دستاش دورم حلقه شد و با محبت گفت:

دستت و بردار ببینم چی شدی؟ پیشونیش قرمز شده بود، ای جونم
اوف شدی؟ بیا بوسش کنم خوب شه

بوسه های پشت سر همش روی پیشونیم
می زد، مسیح الان بیدار میشن زشته ما رو اینجوری ببینن ولم میکنی؟

دستم و از دور کمرش باز کردم ولی دستش و گرفتم و دنبال خودم کشوندمش تو اشپز خانه، این بوی چیه؟

برای نهار فسنجون درست کردم

کدبانوی منی، تو نوعروس این خونه ای نباید امروز کار میکردی

نه خودم دوست داشتم از حالا جایگاهم و ثابت کنم
دیشب که از خستگی نفهمیدم چطوری خوابم برد
ولی من اصلا خواب نداشتم، مسیح یه چیزی بگم ناراحت نمیشی؟

نه، مگه چی شده!؟
چیزی نشده راستش من اون اتاق و دوست ندارم، نه اینکه بدم بیاد ولی قاب عکس های اماندا یا سلیقه ای که برای اون اتاق به خرج داده مطمئن هستم تو به یاد اون تغییر دکوراسیون ندادی همین باعث میشه من راحت نباشم.

اماندا مرده، دیگه نیست! چند سال به یادش بودم از عشقی که بهش داشتم
طرف هیچ زن و دختری نرفتم در صورتی که دست رو هر کسی میزاشتم بی چون و چرا باهام بود، اما بعد از چند سال خدا تو رو سر راهم قرار داد، فروزان به روح اماندا قسم من وقتی کنار تو هستم وقتی تمام کمال برای من هستی حتی خاطراتم با اماندا رو گم میکنم، به خاطر تو بعد ظهر سفارش یه سرویس خواب دیگه میدم تا توی یکی از اتاق های دیگه چیده بشه، خوبه؟

نه راضی به همه زحمت نیستم، فقط یه اتاق خالی و فرش کن دوتا تشک و پتو میزاریم همین

نه من روی زمین نمیتونم بخوابم، کاری به این کارها نداشته باش ترتیب کارها رو خودم میدم فقط از شرکتی که سفارش میدم چند تا کاتالوگ میگم بفرستن انتخاب کن
پس خودم باید حساب کنم چون یکم از پول مهریه ام تو حسابم هست از همون بردار
لازم نیست، حالا هم یه چای بریز که انقدر حرف کشیدی ازم گلوم خشک شده بود

احساس میکردم ناراحت شد، به اخلاق زود رنج بودنش پی برده بودم، پس رز هم این اخلاقش و از پدرش به ارث برده، پشیمون شدم از گفته ام ولی حرف دلم بود، برای مسیح که چای ریختم، بقیه هم بیدار شدن و همگی دور سفره نشستن، جیمز و سارا که همش تعریف میکردن و انقدر خوششون اومده بود که تقاضا کردن تا وقتی ایران هستن روی زمین غذا بخورن، منم با کمال میل قبول کردم.

چرا انقدر تند خو شده بودم، خودم و درک نمیکردم، به حرفای فروزان سریع واکنش نشون میدادم و این اصلا خوب نبود، و صفتی که از فروزان فهمیده بودم این بود که تو زندگی مشترک خیلی سر به زیر بود،
جواب سوالی نمی کرد و با سکوتش جلوگیری میکرد از مشاجره و بحث اضافه، صبحانه که خوردم با جیمز رفتیم بالا دفترم
که همراهم زنگ خورد، شماره منزل پدری فروزان بود، سریع اتصال و بر قرار کردم،
الو سلام

سلام پسرم خوبی؟
ممنونم شما خوبین، پدر جان خوبه؟

فدات بشم، میگم امشب با دوستتون و خانمش و فروزان و بچه ها شام بیاین اینجا، به ماری جان هم زنگ زدم و دعوتش کردم، ایشون هم با خودتون بیارین، یادت نره مادر

نه مزاحم میشیم، سلام برسونید گوشی و قطع کردم که دوباره گوشی زنگ خورد،
شماره پدر سام بود، با کمی صبر جواب دادم، الو

من تا چند دقیقه دیگه اونجام

بدون اینکه اجازه بده کلامی حرف بزنم
گوشی و قطع کرد، سرم و بین دستام گرفتم که جیمز گفت:

چی شده مسیح!؟

نمیدونم کی قراره سایه نحس سام و خانوادش از سرمون کم بشه، قرار تا چند دقیقه دیگه اینجا باشه

در رو به رویش باز نکن

من از بالا باز نکنم پایین زنگ میزنه

بهشون بگیم باز نکنن

جیمز این کار ممکن نیست

شاید به پانزده دقیقه نکشید که زنگ به صدا در اومد، در و باز کردم و منتظر شدم بیاد بالا ولی برعکس صدای دادش که فروزان و صدا میزد توی خونه پیچیده بود

فروزان کجایی؟ بیا ببینم

با صدای مردی که اسم من و صدا میزد ترسیده در ورودی و باز کردم که با دیدن پدر سام تو راه رو هم تعجب کردم هم ترسیدم
حاضر شو بریم جایی کارت دارم

من چرا باید با شما بیام

من الانم که از پسرم جدا شدی بازم حکم پدرت و دارم، بهت محرمم اگر خودت با پای خودت اومدی که هیچ اگر نه بزور دستت و میگیرم میبرمت

آقای سلیمی اجازه نمیدم تو خونه من با زن من اینجوری صحبت کنید، احترام خودتون و نگهدارین

برو بابا بچه فوکولی تو تا چند وقت پیش از ما حقوق میگرفتی

کار میکردم مزدم دریافت میکردم، مجانی و از سر ترحم که به من کمک نکردین!

یا الان با این زنت دنبال من راه میفتین و میاین یا دفترت و خونه ات و با هم اتیش میزنم
تهدید نکنید اقا، قانون و خبر دار میکنم

برو بابا قانون چی؟ کشک چی؟ بچه من داره جون میده، معلوم نیست این زنیکه چه بلایی سرش اورده بوده که ورد زبونش فقط اسم اینه!!

عذاب وجدان یقه بچه ات و گرفته به من و زنم و هیچ کس دیگه ای هم ربطی نداره

از بحث این دونفر من فقط گریه می کردم، جیمز و سارا بچه ها رو بردن داخل خونه تا نترسن، داشتن با هم بحث میکردن که پدر سام خیز برداشت سمت من و از بازوم کشید، مسیح هم تو یه ان چنان کشیده ای تو گوش پدر سام زد که از بینیش خون اومد ولی دست و من و ول نکرد، که مسیح چنان دادی زد که من از ترس، لباسم و خیس کردم

مگه نمیگم دست زن من و ول کن عوضییییی

اگر میخوای ول کنم پس دنبالم بیاین

ول کن دستش و تا بیایم ببینم کدوم گوری میخوای ببریمون

از گریه به هق هق افتادم، دستم ول کرد ولی از جاش تکون نخورد، مسیح دستم و گرفت و گفت:

من با ماشین خودم میام

باشه زود باشین
مسیح اومد من و دنبال خودش ببره تو ماشین که با هق هق گفتم:

م م من بباید لبا باس عوض کننم

جیگرم براش اتیش گرفت، از ترس و گریه میلرزید، روی زمین و نگاه کردم که دیدم از شلوارش داره اب میچکه فهمیدم لباسش و خیس کرده، دستش و گرفتم و بردم دستشویی گوشه حیاط، اب گرم و باز کردم که با بخارش محوطه دستشویی گرم بشه ، لباست و دربیار کمر به پایین و اب بکش تا من برات لباس بیارم

در المینیومی دستشویی و بستم و شلوارم و در اوردم از خجالت دیگه روم نمیشه تو چشمای مسیح نگاه کنم با این وضعیت

لباس برداشتم و وارد حیاط شدم در زدم و لای در و باز کرد و لباس هاش و ازم گرفت، شیر حیاط باز کردم و حیاط و اب گرفتم که فروزان اومد و دوباره صدای در زدن حیاط، در و باز کردم که سلیمی مثل میر غضب ها پا میکوبید زمین، اگر من نخوام قیافه نحس پسرت و ببینم و نخوام چشم پسرت به زنم بخوره باید کی و ببینم؟

فقط یه مرتبه بیاین ببینیم با دیدن فروزان از این حالت خارج میشه یا نه؟

فروزان ترسیده، وضعیت روحی خوبی نداره میفهمی؟

وضعیت روحی پسر من صد برابر بدتره

به داخل حیاط برگشتم که دیدم فروزان گوشه باغچه نشسته و دوباره داره ناخن میجوه، رفتم داخل خونه سوئیچ و برداشتم، جیمز من دارم میرم بیرون، اماده بشین شب مهمانی دعوتیم

باشه به سلامت

کتم و تنم کردم و زدم بیرون

مغزم خالی بود، گوشه ای نشستم و افتادم به جون ناخن هام، دوست داشتم با دندونام دونه دونه ناخن هام و بکشم درد بگیره و من و از اضطراب خارج کنه. با صدای مسیح به خودم اومدم ولی اصلا به صورتش نگاه نکردم.

بلند شو بریم عزیزم، نگاهم نمیکرد، رفت کفش پاش کرد و برگشت.
وارد پارکینگ شدم که فروزان اومد و نشست در و باز کردم و سوار ماشین شدم و از در خارج شدیم، سلیمی هم که ماشین و دید سوار ماشینش شدجلوی ما حرکت میکرد و ما پشتش، سکوت فروزان بیشتر عصبیم میکرد، فروزان من و نگاه کن
سرم و بالا نیاوردم و انگشتام بهم فشار میدادم
فروزان عزیزم قشنگم من و نگاه کن

روم نمیشه
مگه میشه زن از شوهرش خجالت بکشه!؟

همون جوری که سرم پایین بود گفتم: دست خودم نبود. نفهمیدم خودم و نتونستم کنترل کنم
این قضیه ممکن برای هرکسی به وجود بیاد، پس این همه مؤذب بودن درست نیست
من همه جوره برای تو درد سر شدم، من زن خوبی نیستم مسیح، شروع کردم به گریه کردن

دستش و گرفتم مثل یه گوله یخ بود، این بار اجازه دادم راحت گریه کنه و فشار های عصبی که بهش وارد شده تخلیه، بشه نیم ساعتی تو مسیر بودیم که رسیدیم
که بالای در بزرگ بیمارستان نوشته بود
(بیمارستان تخصصی روانپزشکی)

مسیح من میترسم باهاش رو به رو بشم
اصلا میترسم وارد این بیمارستان بشم

منم خودم راضی نیستم به خدا به همه مقدسات قسم منم راضی نیستم، برای منم کاری نداره همین راه و برگردم ولی میدونم اگر برای همیشه این قضیه رو جمع نکنم سایه نحس این خانواده
روی زندگیمون هست

هنوزم توی چشماش نگاه نمیکردم، سری تکون دادم و گفتم: باشه هر چی تو بگی

من کنارتم، خیالت راحت، پیاده شدیم و دست فروزان و گرفتم و پشت سلیمی راه افتادیم وارد بیمارستان شدیم بعد از اینکه سلیمی با دکتر سام هماهنگ کرد اومدن سمت ما، دکتر نگاهی به فروزان انداخت و گفت:
خانم معلومه خیلی مضطرب هستین! لطفاً ارامش خودتون و حفظ کنید،بیمار تحت کنترل ما شما رو از پشت شیشه نشون بیمار میدیم ببینیم واکنششون چی هست؟
منم کنار همسرم هستم هر کجا که باشه

اقای؟
اختر هستم
بله اقای اختر این کار ممکن نیست،ایشون باید تنها با سام روبه رو بشن،ولی از پشت شیشه
شما هم با ما می تونید از دور خانمتون و ببینید
وای وای به حالتون اگر کوچکترین اتفاقی برای زنم به وجود بیاد

قبل از این که وارد اتاق بشیم مسیح من و به اغوش گرفت و کنار گوشم گفت:

هر لحظه نتونستی تحمل کنی از این اتاق میزنی بیرون باشه؟

باشه
من و نگاه کن، تو چشمام نگاه کن
اروم چشمام و اوردم بالا به چشمای نگرانش نگاه کردم طاقت نیاوردم اشک داخل چشمام حلقه زد که انگشتای مردونش اشک چشمام و پاک کرد و اروم رهام کرد با راهنمایی دکتر وارد اتاقی شیشه ای شدم روی صندلی نشستم که چند دقیقه گذشت و دونفر یه مرد لاغر اندام با ریش بلند و نیمی صورت سوخته
که با دیدنش چندشم شد و روی صندلی نشوندن، غیر ممکن بود این امیر سام نه امکان نداره، چقدر لاغر و رنگ پریده صورتش چرا سوخته!!!؟ سوالات ذهنم تمامی نداشت تا اینکه اون دوتا مرد رفتن، سام به روبه روش نگاه میکرد و زیرلب معلوم نیست چی میگفت،ناگهان چراغ بالای سر من روشن شد و چراغ بالای سر امیرسام خاموش شد شیشه بزرگی بینمون و جدا کرده بود، سرش و چرخی داد و چشمش به من افتاد، انگار شوک زده شد که نگاه خیرش هر لحظه عمیق تر میشد، من اون لحظه از نگاه خیرش به خودم ترسیدم اصلا اون سام نبود قیافش داغون بود بلند شدن ناگهانیش و افتادن صندلیش صدای بدی و تو فضا ایجاد کرد
که لرزی به تنم نشست، صداش هر لحظه بلند تر میشد که میگفت:

فروزان اومد، اره فروزان اومد، خودشه، فروزان خودشه اره خودتی! اومدی؟
ببین من و نگاه کن، امیر سام سلیمی کسی که از غرورش زمین زیر پاش میلرزید
دست رو هر کی میذاشت نه نمیگفت، حالا شدم دیوونه، البته بگما من هنوزم همون امیر سام هستم، هنوزم هر کی و بخوام باهامه هرچی و بخوام جلوی دستم حاضره، من شاهم من تو خوشگلی لنگه ندارم مگه نه؟ ههههههههههههه
تو همونی که عاشقم شدی، تو من و میدیدی داغ میکردی یادته؟ بیا در گوشت یه چیزی بگم

وقتی دید من نشستم و هیچ تکونی نمیخورم اومد جلو که سرش محکم خورد به شیشه، من که فقط تو شوک حرکات عصبیش بودم، این ادم قابل شناخت برای من نبود

این چیه کشیدن بین من وتو !!؟ تو زن منی یادته که، شب عقدمون، چه حالی بود !! هنوز شبا خوابش و میبینم کیف کردم کیف، بیا این و با هم بشکنیم، این شیشه نمیزاره من بیام پیشت

یه مرتبه اروم شد و پای اون شیشه نشست و زانو هاش و گرفت تو بغلش و
گفت: تو دوستم داشتی، من فهمیدم ولی من دوستت نداشتم وای حالا به جون بابام دوستت دارم یعنی عاشقت شدم بیا من و از این قفس در بیار یه زندگی خوب برات میسازم

این موجودی که جلوم بود بسیار ترحم انگیز بود، احساس تنفرم به حس دلسوزی تبدیل شد و از روی صندلی بلند شدم دقیقا روبه روش پشت شیشه دو زانو زدم
تا حرکت من و دید مثل من دو زانو نشست منتظر بود من حرف بزنم
سام منتظر من نباش، تو به من خیلی بد کردی یادته کارهایی که باهام کردی؟ یادته
فهمیدی من حامله ام انقدر من و زدی و بعد با کاری که کردی بچه هامون سقط شدن؟ این ها کارای تو بود، من دوستت داشتم خیلی به خودم افتخار میکردم که همچین شوهری دارم، ولی تو خط قرمزی شدی روی تمام ارزوهام و ارزش هام، به خودت بیا زندگی جدید بساز، من ازدواج کردم، به من امید نداشته باش، سام به فکر پدر و مادرت باش، از من گذشت
ولی پدرت و از خودت نا امید نکن

تو ازدواج کردی!؟

اره ازدواج کردم، به من فکر نکن چون من به تو فکر نمیکنم، دیگه دوستت ندارم، ازت متنفرم، الانم اومدم که بگم دیگه دست از سر من و زندگیم بردار، هیچ حرفی نمیزد هیچی خیره به من بود ، بلند شدم و ازش دور شدم تا از در بزنم بیرون که با مشت میکوبید به شیشه و درخواست میکرد نرم، نگاه اخرم و بهش انداختم که روی زانو افتاد و طاقت به زانو افتادنش و نداشتم ذلیل شدن بیش از حدش و نمیتونستم ببینم از در زدم بیرون که نفهمیدم چی شد و بیهوش شدم

کنار دکتر از دوربینی که داخل اتاق کار گذاشته بود شاهد حرکاتشون و حرفاشون بودم، خیلی برام سخت بود زجر اور ترین لحظه های عمرم و سپری کردم وقتی فروزان از در زد بیرون منم از اتاق بازرسی
بیرون زدم در و که بست افتاد زمین به طرفش دویدم و جسم بیهوشش بغل کردم که دکتری روانشناس و پرستاری من و راهنمایی کردن وارد اتاقی شدم و فروزان و روی تخت گذاشتم، فشارش و گرفتن که
دکتر گفت:
خیلی فشارش افت کرده نسخه مینویسم برو پایین داروخانه بیمارستان سرم بگیر پرستار وصل کنه

بعد از نوشتن نسخه سریع گرفتم و با عجله رفتم و داروها رو گرفتم و اوردم دادم پرستار که سرم و وصل کرد، کنار تخت نشسته بودم که در باز شد و پدر سام وارد اتاق شد، اعصبانی بلند شدم و گفتم: دیگه چی کار داری؟

اومدم ببینم حالش چطوره؟

به لطف شما و پسرت افتاده زیر سرم
تو رفیق سام بودی مگه نه!؟

خودتون میگین بودی!! ولی حالا هیچ رفاقتی بینمون نیست

تو ازش میگذری؟

از چیش بگذرم!؟ از گروگان گیریش!؟

هرگز نمی گذرم

ما نون و نمک هم و خوردیم

چطور پسرت حرمت نون و نمک نگه نداشت!؟

اگر التماست کنم چی؟

یعنی چی؟...
فروزان
هوشیاریم و به دست اورده بودم و صداها رو میشنیدم چشمام و باز کردم که دیدم سرم بهم وصله و مسیح و پدر سام دارن با هم حرف میزنن ولی متوجه نبودن من بهوش اومدم، وقتی پدرش گفت اگر التماست کنم چی؟دلم به حالش سوخت
این خانواده نابود شده بودن، دیگه غروری نداشتن ، از طرفی حال سام جوری نبود که حبس و بخواد تحمل کنه به
خاطر همین با صدایی که به زور خودمم میشنیدم گفتم: مسیح بگذر

اومدم بقیه حرفم و بزنم که با صدای ضعیف فروزان من و سلیمی برگشتیم

مسیح بگذر، از شکایتت بگذر، اقای سلیمی، مقصر حال الان پسرتون شما هستین.
من!؟
بله شما، زمانی که امیر سام و به دوتا غریبه سپردین و خودتون و خانمتون برای خوش گذرونی به مسافرت میرفتین متوجه نبودین چه بلایی دارین سرش در میارین، تو بچگی توسط باغبون خونتون مورد ازار قرار گرفته، حتما این مسئله رو با دکترش در میون بذارید

از حرفای فروزان هم من هم سلیمی توی شک بودیم، هر چیزی و فکر میکردم الا این موضوع، سلیمی عقب عقب قدم برداشت و از در زد بیرون، به فروزان نگاهی کردم و گفتم:
جدی گفتی!؟
آره، مسیح از شکایتت بگذر سام دیگه چیزی نداره که بخواد ببازه

برام سخته گذشتن، اون بچم و پاره تنم و گروگان گرفت، چقدر عذاب کشیدم، چقدر اضطراب و استرس و تحمل کردم، چقدر بلا سر تو آورد!! منم از شکایتم بگذرم، قانون کار خودش و میکنه، ، حالا این رو ول کن بهتری؟
بهترم، به خاطر وضعیت صبحم هنوز روم نمبشد مستقیم تو چشماش نگاه کنم میگم میشه بگی بیان این سرم و باز کنن بریم خونه، بچه ها کلی نگران شدن، الهی بمیرم، سنی ندارن این همه اذیت شدن

نه باید تا قطره اخر سرم تموم بشه، دستش و گرفتم نوازش میدادم که گفت:

وای مسیح امشب خونه مادرم دعوت هستیم
اره میدونم بهم زنگ زد، ولی با این حال تو که نمی تونیم بریم

من خوبم، نگرانم نباش

باش هر چی تو بگی خانمم، ولی تو چرا از صبح تا حالا تو چشمام نگاه نمیکنی!؟

نه چیزی نیست

اگر برای اتفاقی که برات افتاد! باید بگم
خیلی بچه ای که از من خجالت میکشی و نگاهم نمیکنی، دست انداختم زیر چـونه اش و سرم و بردم جلو، تو چشمام نگاه کن
مستقیم

چشمم و بهش دوختم که مستقیم هم و نگاه میکردیم، تا میومدم چشم ازش بگیرم فشاری به زیر چونم وارد میکرد، دیگه محو نگاهش شده بودم حرم نفس هاش تو صورتم گرمای وجودم و برگردوند، تو حال خودمون بودیم که با صاف کردن گلویی از هم جدا شدیم، پرستار لبخند به لب و نزدیکمون شد و بی پروا گفت:

معاشقه تو بیمارستان روانی ندیده بودم که خدا روشکر حاجت روا شدم و امروز چشمم روشن شد، سرمت تموم شد خانمی، فکرم نکنم دیگه مشکلی داشته باشی، گونه ها که گل انداخته و چشماتم دیگه بیحال نیست

من داشتم از خجالت اب میشدم ولی مسیح میخندید، پرستار هم که انقدر رک و بی پرده حرف زد رسما من دیگه چیزی ازم نمـوند، سرم و در اورد و رفت بیرون

عجب پرستاری بود! بلند شو عشقم که منم الان از دست تو دیـوونه میشم باید همین جا بستریم کنن

خدا نکنه، دیگه از این حرف ها نزن، دستم و گرفت و منم بهش تکیه دادم و از بیمارستان زدیم بیرون

در ماشین و براش باز کردم و نشوندمش
روی صندلی، خودمم نشستم و حرکت کردیم، فروزان اگر یک دقیقه بیشتر با سام هم کلام میشدی من میزدم به سیم اخر

ولی به نظرم این دیدار لازم بود، دیگه کابوس سام و نمیبینم، الان دیگه تو ذهنم یه موجود حقییر و بیچاره بیشتر نیست، راستی تو میدونی صورتش چرا سوخته!؟

اره میدونم، شروع کردم جریان و براش گفتم که با دهن باز نگاهم میکرد، اینجوری نگاهم نکن، یهو دیدی تصادف میکنم

مگه چطوری نگاهت کردم!؟

همینجوری دلبرانه دلبر خوشکل من،
من دیگه طاقتم تمـوم شده فروزان باید حتما یه مشاوره بریم

با طرح این موضوع دوباره به فکر فرو رفتم و ساکت نشستم ولی مسیح تارسیدنمون حرفای عاشقانه می زد و از بیقراری هاش برام میگفت  ولی من به هر کلمه اش عشق می ورزیدم

وارد خونه که شدیم جیمز و سارا نگران شده بودن و رز هم ماری و خبر کرده بود که بعد از کلی توضیح دادن به همشون
نهار خوردیم و رفتم داخل اتاق تا استراحت کنم، به خاطر فشار های عصبی که امروز بهم وارد شده بود سرم خیلی درد میکرد، در اتاق باز شد و فروزان با لبخند اومد کنارم نشست

امروز خیلی اذیت شدی

یه مسکن برام میاری؟ سرم درد میکنه

الان یه کاری میکنم سر دردت فراموش کنی ، رفتم نشستم روی تخت و بهش گفتم : مسیح سرت و بزار رو پام

سرم و گذاشتم روی پاش و شروع کرد به ماساژ دادن سر و پیشونیم و گردنم تمام خستگی از تنم خارج شد و سردرم اروم شد، خواب شیرینی به سراغم اومد و
نفهمیدم کی به خواب فرو رفتم

سرش و اروم روی بالشت گذاشتم و پتوی نازکی کشیدم روش، کمد و باز کردم و لباس خودم و مسیح و اماده کردم، حالا باید لباس بچه ها رو امادهمیکردم، رفتم بیرون وارد اتاق بچه ها شدم که دیدم دارن با هم خونه سازی بازی میکنن، بچه ها لباس چی بزارم براتون شب قراره بریم خونه پدرم

اخ جون اخ جون با دایی مهیار بازی میکنم

فروزان من لباس جدید ندارم

رز عزیزم همه لباس های شمارو که خانواده من ندیدن

اهان راست میگی، پس لباس من و الیاس و با خودت و بابا ست کن

باشه ببینم چی دارین، لباس من و باباتون سبزه شما دارین لباسی که رنگ سبز داشته باشه؟

اره من دارم، الیاسم داره

با رز لباس هاشون و اماده کردیم، الیاس و فرستادم حمام که ماری اومد تو اتاق

فروزان اینجایی؟

بله مامان جون کارم داشتیم؟ لبخندی زد و گفت:

خوشحالم عروسم تویی، من کارت نداشتم مسیح بیدار شده صدات میزنه

منم خوشحالم خدا یه مادر دیگه مثل شما به من داده، ولی الیاس و فرستادم حمام

تنها فرستادیش!؟

اره مگه بلد نیست!؟

نه الان هر چی شامپو خالی میکنه تو وان
تو برو ببین مسیح چیکارت داره من میرم پیش الیاس

من نمیدونستم، پس زحمتش با شما،
از اتاق زدم بیرون و رفتم پیش مسیح که دیدم نشسته، بیدار شدی؟

اره عزیزم، میگم من میخوام برم حمام

باشه برو من لباس برات میزارم

تو مگه نمیای؟

کجا بیام؟

با من بریم

کدوم ادمی دو نفری میره حمام؟

یعنی انقدر صفر کیلومتری!؟

منظورش و فهمیدم ولی خودم زدم به خنگی و گفتم: من که ماشین نیستم ولی تا حالا ندیدم دوتا ادم بزرگ با هم برن حمام
پس ندیدی تا حالا؟

نه ندیدم، بعدش هم الان نمیشه بری حمام، الیاس رفته تنها رفته!؟
اولش تنها رفته بود ولی ماری رفت پیشش
هیچ موقع الیاس و تا عقلش نرسیده تنها نفرست حمام ، کارهای خطرناک زیاد انجام میده، و از این به بعد هم حمام دو تا ادم بزرگ هم میبینی

خندم گرفته بود از حالت صورتش که برام خط و نشون میکشید، پشتم و کردم بهش تا از اتاق بزنم بیرون که بین بازو هاش محاصره ام کرد و یه دستش انداخت زیر پام و بلندم کرد،دست و پا میزدم که ولم کنه ولی عین خیالش نبود و به سمت حمام قدم برداشت،مسیح من نمیخوام برم حمام تمیزم به خدا
هیس،من از این به بعد تنهایی حمام رفتن بهم نمیچسبه، هرچی دست و پا زد و التماس کرد ولش نکردم و زیر دوش ایستادم و شیر اب سرد و از قصد باز کردم تا خودش و دیگه نتونه ازم جدا کنه،من میخندیدم و فروزان میلرزید و فحشم میداد
مسیح خیلی نامردی تو روخدا اب و گرم کن،تو که انقدر بیشعور نبودی،نخند میزنم لهت میکنم ها،لباسام خیس شد!!

من و له میکنی!!تو!؟ حرفای خنده دار نزن خواهشٱ قربون اون اعصبانیتت برم که خاصه فحشتم خریدارم عشقم

دیگه به اب سرد دوش عادت کردم ولی حالا من دوست نداشتم از اغوشش بیام بیرون ،اونم از خدا خواسته به قول خودش
یه حمام دلچسب انجام داد

یه قدم پیش رفتم تا بتونم ترس و خجالت و کم کم از سرش بندازم، داشتم جلوی اینه موهام و درست میکردم که صدای عطسه فروزان من و به خودم اورد، سرما خوردی؟

نه فکر نکنم، یه عطسه بود دیگه همین

بریم؟

بریم من اماده ام

خوشگل شدی عزیزم
بودم
خوشگل تر شدی
دست هم و گرفتیم و از در زدیم بیرون که همگی اماده نشسته بودن که سارا گفت:

چه عجب تشریف اوردین!

شرمنده عزیزم، سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم

به خونه مادرم رسیدیم، بعد از احوال پرسی ها پدرم دست من و گرفت و پیش خودش نشوند، من و توی اغوش پدرانش گرفت و اجازه نمیداد از کنارش تکون بخورم، کنار گوشم اروم گفت:

خوبی بلبلم؟

خوبم بابایی، شما خوبی؟

تو خوب باشی من و مادرتم خوبیم، چند روزه دل تو دلم نیست که ببینمت و حالت و از نزدیک ببینم، مسیح خوبه؟ منظورم رفتارش؟

اره بابا، مثل شما و مسیح خیلی کم پیدا میشه، مرد خیلی خوبیه، حتی ماری اصلا اون رفتاری که قبل داشت و نداره و خیلی زن مهربونیه
خدا روشکر، فروزان بابایی من همیشه تو همه لحظه های زندگی پشتتم

میدونم بابایی، داشتیم با بابا یواش و اهسته حرف میزدیم که دیدم مسیح خیره به من بابام، بابا کنار گوشم گفت:

مسیح و کارد بزنی خونش در نمیاد!

چرا؟
از اون موقع که کنار من نشستی همش منتظره حرف زدن ما تموم بشه و بری کنارش، ولی بزار یکم اذیتش کنم، از نظر تو که اشکالی نداره؟

بابا اخه گناه داره طفلکی

نه لازمه، تو همین جا کنار من بشین تکونم نخور
بابام هر از گاهی بوسه به سرم میزد و اصلا هم به مسیح نگاه نمیکرد، پدرم چون دبیر زبان بود ههمون واجب کرد کلاس زبان بریم خدا روشکر فرزانه تونست با
سارا ارتباط بگیره، ماری و مادرمم با هم تو اشپزخونه بودن و مهدی و مهیار و جیمز هم با هم مشغول حرف زدن بودن که مسیح گاهی تو بحثشون شرکت میکرد ولی بیشتر حواسش به من بود و به قول خودش با زبان بدنش همش اشاره میکرد
که برم پیشش، تکون می خوردم بابا با فشار دستش روی شونه ام مانع میشد،

دیگه داشتم اعصبانی میشدم، الان دوساعتی هست اومدیم و فروزان کنار پدرش نشسته، هر چی نگاهش میکنم و اشاره میکنم نمیاد کنارم بشینه، با پام ضرب گرفته بودم روی زمین و چند تا نفس عمیق کشیدم تا به خودم مسلط بشم، دوباره نگاه زومم و به فروزان دوختم که سنگینی نگاهم و

سنگینی نگاهش و متوجه شدم که با لبخند موزیانه ای جواب نگاه سنگینش و دادم که با سر اشاره کرد کنارش بشینم، ابرویی بالا انداختم

برام ابرو انداخت بالا، اخمی کردم پام و انداختم روی پام و دوباره اشاره کردم بیاد کنارم ولی اینبار چشم ازم گرفت و صورت پدرش و بوسید، دیگه خونم به جوش اومد و گلویی صاف کردم و گفتم:

فروزان جان یه لیوان اب به من میدی؟
که پدرش سریع به مهیار گفت:

مهیار جان بابا لطف کن برای اقا مسیح اب بیار
پدرم نمیدونم چرا اینطوری میکرد ولی بازی جالبی شده بود، مسیح سری برام تکون داد و با دوتا انگشت سبابش برام خط و نشون کشید منم فقط به لبخند میگذروندم، تا اینکه پدرم شروع کرد با مسیح حرف زد و از سیاست و بحث اجتماعی تا درس و وکالت و این حرف ها،
منم دیگه دستشوییم گرفته بود و نمیتونستم خودم و کنترل کنم، با ببخشیدی از کنار بابا بلند شدم به سمت سرویس رفتم که پر بود، مجبور شدم برم حیاط، کارم که تموم شد اومدم بیرون و دستم و شستم برگشتم تو خونه که سارا و فرزانه من و نشوندن کنار خودشون که بازم مسیح با حرص عجیبی نگاهی بهم انداخت، مهری خانمم هم طاقچه بالا گذاشته بود و نیومده بود،سارا گفت:

فروزان خانواده مهربونی داری، خیلی خوبن خیلی

تو و جیمز هم خیلی خوبین

فروزان میگم چرا مسیح انقدر قرمز شده؟

فروزان من فهمیدم بابا چیکار کرد همین کار هم با من انجام داد زمانی که اومده بودیم مادر زن سلام  حالا خدا به دادت برسه، بری خونه مسیح تلافی نکنه خیلیه!

میشه به منم توضیح بدین؟

شروع کردم ماجرا رو برای سارا تعریف کردن که چشمش هر لحظه درشت تر میشد ، بعدش هم شروع کرد بلند بلند خندیدن و به مسیح نگاه میکرد، نظر همه رو به خودش جلب کرده بود مخصوصا مسیح که انگار فهمیده بود هر چی که هست مربوط به اونه، رو کردم سمت سارا و گفتم: سارا انقدر به مسیح نگاه نکن و بخند اقا به من نگاه کن بخند که اخر شب
قراره پدرم و در بیاره

شما ایرانی ها خیلی باحال هستین خوشم میاد، باید برم ایرانی یاد بگیرم

موقع شام حتی پدرم من و بین خودش و مامانم نشوند که همه با تعجب به بابا نگاه میکردن فقط فرزانه و شوهرش میخندیدن چون دقیقا همین کارها رو
سر اون ها هم در اورده بود، من که دیگه اصلا به مسیح نگاه نمیکردم، ولی پدرم و مادرم بسیار تعارف و رسم مهمان داری و کامل به جا آوردن ، بعد از شام هم من و فرزانه مشغول جمع و جور کردن شدیم و اخر با یه سینی چای برگشتیم تو پذیرایی، دیگه خودمم طاقتم تموم شد و اومدم بشینم کنار مسیح که رز اومد و کنار پدرش نشست، حالا همه نگاه ها به من که مستاصل ایستاده بودم خیره شده بود، مسیح هم با یه نگاه حالا خوردی
نگاهم میکرد، اب دهنم و قورت دادم و رفتم کنار مهیار نشستم که اونم زرنگ و باهوش بود و دست انداخت دور گردنم و چند تا ماچ اب دار از گونه هام گرفت و بلند گفت:

عشق داداشی، این چند وقت تازه فهمیدم کی و تو خونه ندارم قربون ابجی خوشگلم بشم

همه به این حرکت مهیار میخندیدن که ماری گفت:
امیدوارم همیشه جمع خانوادگیتون همینجوری شاد باشه، من از چند تا از دوستام رسم مادر زن سلام و شنیدم و کامل در جریان بودم و حالا برای تشکر از شما به رسم یاد بود هدیه ای از طرف مسیح برای شما گرفتم احترام خانم، بفرمایید

وقتی ماری جعبه کادو شده ای به
مادرم داد انقدر ذوق کردم و خوشحال شدم که خدا میدونه، خودم اصلا روم نمیشد به مسیح بگم ولی ماری تیز تر از
این حرف ها بود هممون ازش تشکر کردیم
که سارا خانم بازم شروع کرد به مزه پرونی و گفت:

فروزان ماری بهم گفت: امشب رسم شما چیه ولی به مامانت بگو کادو رو باز کنه

پدرم تا حرف سارا رو شنید به مادرم گفت:
کادو رو باز کنه، با دیدن پلاک و زنجیر زیبایی که داخل جعبه بود دهن همه باز مونده بود که مادرم کلی تشکر کرد

مسیح
من اصلا از این رسم خبر نداشتم ولی ماری واقعا ابروی من و خرید، دیگه کم کم
بلند شدیم و احترام خانم کلی سبزی سرخ شده و مواد فریزری اماده کرده بود
و بهمون داد سوار ماشین که شدیم جیمز و الیاس جلو نشستن وخانم هاعقب آینه ماشین و طوری تنظیم کردم که فروزان
و ببینم، امشب پدرش و خانوادش اصلا نزاشتن ما کنار هم بشینیم و حسابی دل تنگش بودم و البته ناراحت از اینکه چرا از خودش اراده به خرج نشون نمیداد تا کنار من باشه

داشتم به ماشین ها و خیابون ها نگاه میکردم که چشم گردوندم و با مسیح چشم تو چشم شدیم ابرو برام بالا انداخت
و با چشماش برام خط و نشون میکشید منم نامحسوس طوری که کسی نبینه
براش ادا در اوردم و در اخر پشت چشمی نازک کردم، دیگه هم تا رسیدنمون نگاهش نکردم چون مطمئن بودم خنده ام میگیره

رسیدیم ماشین و پارک کردم همه پیاده شدن که سریع و جدی گفتم: فروزان شما بشین

وای خدا به دادم برسه، همه رفتن داخل خونه مسیح هم پیاده شد و در عقب ماشین و باز کرد و نشست

یه دفعه دیگه اون ادا رو دربیار

ادای چی؟ یادم نمیاد!
اهان یادت نیست نه!؟
بهم نزدیک تر شد و خیره به چشمام گفت:

پشت چشم اونم یادت نیست!؟

من!؟ خدا به دور لبم و گاز گرفتم!
اون موقع که پیش بابات نشته بودی اون خنده ای که کردی چی؟

همه این کارها رو من کردم!؟ استغفرالله
نزن مرد این حرف ها رو، معصیت داره به خدا
اهان پس همشون و من تو خواب و رویا دیدم!
شاید، من به این مظلومی خانمی اصلا از این کارها بلد نیستم، اصلا پاک و منزه

چرا هر چی چشم و ابرو برات اومدم که بیای کنارم بشینی توجه نمی کردی؟

من که همه توجه ام به تو بود! مگه ندیدی بابام نمیذاشت بیام پیشت به خدا راست
میگم

حالا دلیلش چی بود؟

دلیلش و نمیدونم ولی فکر کنم میخواسته گربه رو دم حجله بکشه

خب خدا روشکر پدر زنم به فکرم بوده پس امشب شب حجلمونه آره؟

نه! مثال زدم
ولی من مثال برداشت نکردم و امشب و شب حجله خوبی برات میسازم

ببین مسیح جونم، قربون اون چشمای خوشگلت برم، همه حرفام و پس میگیریم، از پشت دستم و به دستکیره در رسوندم اومد شونه ام و بگیره در ماشین و باز کردم و پریدم پایین شک زده نگاهم میکرد که پشت در ایستادم و دستام و بردم سمت گوشم زبونمم براش در اوردم و پا گذاشتم به فرار، وارد خونه که شدم هیچ کس تو پذیرایی نبود و ماری هم داشت میرفت خونه اش، تا قیافه من و دید یه خنده کرد و دست تکون داد و رفت، حالا باید چیکار میکردم، مسیح الان مثل یه ببر گرسنه است وارد اتاقی که خالی بود شدم و درم قفل کردم، منم دوستش داشتم منم میخواستمش ولی ترسم مانع میشد و نمیذاشت هر دو به ارامش برسیم، یاد درد ها زجری که سام بهم تحمیل کرد می افتادم، چهار ستون بدنم میلرزید، کاش میتونستم کنار بیام، بارها تو افکار خودم با ترسم دست و پنجه نرم کردم ولی کنار اومدن باهاش برام سخت بود احساس میکردم اگر اون درد و دوباره تجربه کنم، جونم از بین میره، مسیح هم مرد بود و درک میکردم در کنار من بودن براش شرایطش و سخت میکنه
تو افکارم غرق بودم که دستگیره در پایین کشیده شد

خیلی شیطون بود و همین باعث بیقراری بیشتر من میشد، گوشی و برداشتم و با ارمیا تماس گرفتم، برام مهم نبود ساعت چنده فقط باید سریع این مشکل حل میشد

الو مسیح، چیشده؟

سلام ارمیا خوبی؟

خوبم چی شده یک شب زنگ زدی؟

فردا چه ساعتی مطب هستی؟

ده صبح

نه مطب باش کار واجب دارم، البته با فروزان میام
روان کدومتون ریخته بهم که من لازم شدی؟
زیاد حرف نزن حوصله ندارم، قبل از ما مطب باش، گوشی و قطع کردم و از ماشین پیاده شدم که ماری هم خدا حافظی کرد و رفت، وارد اتاقم شدم که دیدم نیست، تو سرویس هم نبود همه جا رو گشتم تا اتاق بچه ها ولی نبود، به اتاق خالی که روبه روی اتاقم بود رفتم و دستگیره رو دادم پایین ولی قفل بود، پف کلافه ای کشیدم، در زدم و اروم گفتم:
در و باز کن

قول بده در و باز کنم من و نزنی

باز کن تا قول بدم

با ترس در و باز کردم که دستم و گرفت کشید بیرون و دنبال خودش کشوند تو اتاق، کم مونده بود قلبم بایسته

من کی تو رو زدم!؟

نزدی که ولی با این قیافه از صد تا تو گوشی زدن بدتره

چقدرم تو حساب میبری طفلک من، لباس عوض کن بیا بخوابیم ساعت هشت باید بلند بشیم بریم جایی، کلافه بودم واقعا شرایط سختی برام بود، لباس هام و در اوردم و بدون اینکه مسواک بزنم روی تخت خوابیدم دستم و گذاشتم روی پیشونیم نفس های عمیق میکشیدم
تا از درگیری درونیم خارج بشم

لباسم عوض کردم و مسواکم زدم اومدم بخوابم که دیدم مسیح با چه وضعی روی تخت خوابیده، تردید من و حس کرد که گفت:
فروزان بیا بخواب دیگه نکنه منتظر باباتی بیاد کنارش بخوابی امشب هم

وا مسیح چه بی ادب شدی تو!؟ اصلا باهات قهرم، رفتم روی تخت پشتم و کردم بهش و دراز کشیدم که از پشت من و کشید تو اغوشش و بوسه ای روی موهام زد و نفهمیدم کی خوابم برد

صبح ساعت هشت بیدار شدم که فهمیدم فروزان بیدار شده و رفته پایین بعد از پوشیدن لباسم رفتم پایین که دیدم فروزان اماده

تیم تولید محتوا
برچسب ها : manomasih
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 2.71/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 2.7   از  5 (7 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

سومین حرف کلمه ezbvtt چیست?