من و مسیح 13 - اینفو
طالع بینی

من و مسیح 13

و رفته پایین بعد از پوشیدن لباسم اومدم پایین که دیدم فروزان اماده پشت میز اشپز خانه نشسته

سلام عزیزم صبح بخیر

سلام صبح شما هم بخیر ، اماده ای بریم؟

بیا یه چای و نون پنیر هایی که برات اماده کردم بخور تا بریم

به به لقمه برام گرفته خانم خوشگلم، لقمه ها رو با اشتها خوردم و در اخر فنجان چای و سر کشیدم

از پشت میز بلند شد که گفتم: حالا صبح به این زودی قراره بریم کجا؟

دکتر وقت گرفتم، تو سکوت دنبالم راه افتاد
تو ماشین که بودیم، مسیح ضبط و کم کرد و گفت:

هر سوالی پرسید بدون هیچ خجالتی جوابش و میدی، دوست دارم زود تر نتیجه بگیریم
یه لحظه از اینکه مسیح انقدر عجله داره برای درمان ناراحت شدم و دودل شدم به اینکه نکنه فقط برای رفع نیاز خودش من و میخواد، افکارم شدید مسمـوم و منفی شده بود وقتی هم دستم و گرفت نا خداگاه دستم و از دستش کشیدم بیرون و دست به سینه تکیه دادم

میشه بگی چی شد یه دفعه!؟

هیچی حواست و بده به رانندگیت زودتر برسیم

این یه دفعه چش شد؟ به مطب رسیدیم که فروزان با دیدن اسم دکتر چشماش درشت شده بود

با دیدن اسم دکتر گفتم: من اینجا نمیام

چرا؟
مسیح ارمیا فامیل تو بعد زشته از مشکل ما خبر دار بشه
چرا زشت باشه!؟ اون دکتره منم فقط به همین اطمینان دارم، فروزان ارمیا هیچ موقع راز مریضش و جایی فاش نمیکنه

خب من اگر تو مهمانی جایی ببینمش به خاطر دونستن این موضوع دیگه راحت نیستم

حالا تو به خاطر من بیا بریم یه جلسه پیشش اگر دیدی نمیتونی راحت باشی، میگم یه دکتر دیگه بهمون معرفی کنه خوبه؟
به چشمای ملتمسش نگاهی انداختم و سر به زیر از ماشین پیاده شدم

فروزان بی رغبت از ماشین پیاده شد و با هم وارد مطب شدیم که هیچ کس نبود ولی در اتاق دکتر باز بود، ارمیا هستی؟

به ببین کی اومده اینجا! سلام خانم فروزان سلام مسیح جان، خوشحالم که اینجا هستین من و قابل دونستین

سلام کوتاهی کردم و مسیح دست گذاشت پشت کمرم و هولم داد کمی جلو، قدم هام سنگین برداشتم و همراه با مسیح روی مبل های راحتی به رنگ سبز کاهویی که بسیار جذاب بود نشستیم

خب چه عجب، مسیح جان چه خبر؟

راستش ما اومدیم اینجا که.. با فشار دست فروزان به کنار پام که از چشم ارمیا هم دور نماند سکوت کردم

مسیح جان اگر خانمت با طرح موضوعی که میخوای بیان کنی با من راحت نیست
میتونم به یکی از همکارام معرفیتون کنم ولی خب منم خیلی کنجکاو کردین

دیدم چقدر ضایع شدم جلوی ارمیا به خاطر همین با من ومن گفتم: نه این چه حرفیه وقتی مسیح شما رو امین دونسته منم حرفی ندارم ، ولی شاید حجب حیا من مانع میشه راحت باشم.

فروزان جان من یه دکترم، محرم اسرار کسانی که برای خصوصی ترین مسائل زندگیشون که براشون قابل حل و درک نیست به من مراجعه میکنن حالا اگر خواستین و من و قابل دونستین من درخدمتتونم ، نگاهی به مسیح انداختم که
با نگاهش بهم فهموند که هر جور راحتم، اب دهانم قورت دادم و گفتم: میشه بنویسم تو کاغذ

اره حتما تا من با مسیح پرباره یه کار وکالتی حرف می زنیم شما هم هر چی اذیتت میکنه و برام بنویس

یه قلم و کاغذ بهم داد و راهنماییم کرد پشت میز خودش، ارمیا کنار مسیح جا گرفت و منم نشستم، هر کاری میکردم یه کلمه بنویسم دستم به نوشتن نمی رفت
کلافه شده بودم و انقدر اعصابم داغون شده بود خودکار و برداشتم و کاغذ روبه روم و شروع کردم به خط خطی کردن انقدر تو حال خودم بودم که متوجه نبودم زیر نگاه ذره بین مانند ارمیا هستم

با اشاره ارمیا به من که فروزان و نشونم داد که با حرص خودکار و روی کاغذ میکشید و گریه میکرد اومدم بلند بشم برم سمتش که دست گذاشت روی شونه ام و
اشاره کرد بشینم ازم پرسید

بگو، چی شده؟ تا تو حال خودشه بهترین فرصته خودت ماجرا رو تعریف کنی

نگاهم و از دیدگان گریان همسرم زندگیم عشقم گرفتم و گفتم: ترس از رابطه البته فکر میکنم به خاطر خاطراتش از شوهر سابقش این اجازه رو بهش نمیده و ترس براش ایجاد کرده کمی از حالت های امیر سام براش گفتم و گفت:

این مشکل هم باید زیر نظر من هم یه متخصص زنان رفع بشه یه طرفه قابل حل نیست، من یه دکتر زنان که همکارم هست و بهتون معرفی میکنم خودم باهاش هماهنگ میکنم بهت زنگ میزنم اول ببرش اونجا بعد جلسه بعد و خودم برات اس میکنم که بیای پیشم، مسیح اگر از غریزه ات دست به کاری ببری که باب میل زنت نباشه کار خودت و ما رو سخت تر میکنه، هرگز به زور و جبر حتی به اغوش نمیگیریش، از حالت های عصبی الانش مشخصه اصلا خاطره خوشایندی نداشته پس حواست و جمع کن، الانم خودت برو ارومش کن و برین تا یک ساعت دیگه باهات هماهنگ میکنم

ممنونم ارمیا، بلند شدم و پشت میز کنار فروزان قرار گرفتم سرش و روی میز گذاشته بود، دست روی شونه اش گذاشته ام که سرش و بلند کرد، از گریه زیاد چشماش پف کرده بود، بریم عزیزم

من نتونستم مسیح، حتی نتونستم مشکلم و بنویسم

اشکالی نداره فدات بشم، مهم نیست بریم
بلند شدم ولی خجالت زده از این همه مهر و محبت مسیح ولی من تو  ماشین با فکر مزخرفم اون رفتار و کردم، بعد از خدا حافظی با ارمیا از مطب زدیم بیرون و به سمت خونه حرکت کردیم، در طی مسیر اصلا حرفی نزدیم منم که مثل افسرده ها شده بودم و میدونستم با این رفتارم فقط باعث رنجش مسیح میشم ماشین و که پارک کرد دست گذاشتم روی دستش و گفتم: من بخشش اون موقع تو ماشین
بد رفتار کردم

من به دل نگرفتم فروزان، من اگر به اغوشم میگیرمت یا دستت و میگرم یا هر محبتی دلیل این نیست که هدفم رسیدن به امیال خودم باشه، من زمانی از با تو بودن لذت میبرم که تو هم همین حس و مقابل من داشته باشی

خم شدم دستم و انداختم دور گردنش و نشستم تو بغلش، مسیح هم دست انداخت دور کمرم، من و به خودش فشرد و بوسه های پر مهرش که آرامش و بهم برگردوند، با ضربه ای که به شیشه ماشین خورد از بغلش خودم و کشیدم بیرون که جیمز و سارا با نیشخند باز نگاهمون میکردن

از دست این دوتا، شیشه رو دادم پایین و گفتم: شما تو پارگینگ چیکار دارین؟ جیمز گفت:

ماشین و بده میخوام سارا رو ببرم بیرون

پس سوفیا کجاست!؟

خوابه، رز مواظبشه

بیا سوئیچ و مدارک فقط مراقب باش

سارا و جیمز رفتن و ما هم وارد خونه شدیم اون روز مسیح اتاق خوابمون و عوض کرد و میخواست عکس های اماندا رو جمع کنه که من نزاشتم، واقعا دوست نداشتم با این کارم بچه ها اسیب روحی ببینن و مسیح هم چه من بخوام چه نخوام بخشی از وجودش و اماندا تسخیر کرده بود و ظلم بزرگی بود که به خاطر من بخواد از یاد عشق گذشته اش دل بکنه،
سه روزی گذشت و ما به مطب دکتری که ارمیا معرفی کرده بود رفتیم و بعد از چند دستور العمل به من و مسیح راهی خونه شدیم. جیمز و سارا امشب راهی لندن شدن و خیلی سخت از هم دل کندیم، از ما قول گرفتن که برای کریسمس بریم پیششون ولی من اصلا حاضر نبودم به اون کشور سفر کنم ولی به احترام دعوتشون سکوت کردم و چیزی نگفتم.

(سه ماه بعد)

مسیح
امروز اخرین جلسه مشاوره درمانی فروزان بود، در کنار ارمیا و دکتری که معرفی کرده بود داشتیم نتیجه میگرفتیم این امید زیادی و به زندگیمون میداد ولی سخت ترین لحظات برای من بود، فروزان و گذاشتم خونه و خودم باید میرفتم دادگاه

فروزان
تو این سه ماه دیگه ترسی نداشتم و باید خودم برای همسرم که این روزها بهترین یار و یاورم بوده اماده میکردم، اول دوست داشتم یه تغییری تو ظاهرم بدم به خاطر همین از ارایشگاه وقت گرفتم و اماده شدم اول الیاس و خونه ماری گذاشتم بعد با رز که اصرار کرد باهام بیاد به ارایشگاه رفتیم

منم میخوام موهام و کوتاه کنم

نمیشه فدات بشم، از پدرت اجازه نداری

منم دوست دارم تغییر کنم

خب میگم برات بافت بزنه دوست داری؟

اره خیلی، اخجون، بگو مهره هم بزاره

باشه عزیزم

به ارایشگاه که رسیدیم، اول موهام مرتب کردم زیاد کوتاه نکردم بعد از اصلاح صورت و ابروم موهام دکلره ورنگ کردم وقتی سشوار کشید کلی چهره ام عوض شده بود، خودم که راضی بودم، خدا کنه مسیح هم خوشش بیاد، رز وقتی من و دید گفت:

خیلی خوشگل شدی ولی هرگز مثل مامانم نمیشی
از تعریفش خوشم اومد ولی با حرف بعدش خورد تو ذوقم، پیش خودم گفتم
نکنه با شروع رابطمون نتونم حسی که از اماندا رو میگرفت من بهش هدیه بدم بعدش من و به زور تحمل کنه، وسواس فکریم و با یه لعنت بر شیطون پس زدم، موهای رز هم بافت زده شد، خوشگل شدی عزیزم مبارکه

ممنونم، ولی اگر مامانم زنده بود من و میگرفت بغلش و کلی ازم تعریف میکرد

انگار قراره رز امروز و بهم زهر کنه، به اغوشم گرفتمش و گفتم: رز عزیزم شاید هرگز نتونم جای مادرت و برات پر کنم ولی تو زیبا ترین گلی هستی که خدا به من هدیه کرده پس تا زنده هستم سعی میکنم مراقبت باشم، لطفاً من و با حرفایی که میزنی نرنجون چون دلم میگیره، سری تکون داد و بعد از حساب کردن با منشی ارایشگاه زدیم بیرون و سر راه یه کیک کوچک خریدم، دوست داشتم به خاطر حس خوبی که پیدا کردم جشن کوچکی بگیرم، الیاس و از خونه ماری اوردیم، مسیح هنوز نیومده بود، بهترین فرصت بود تا غذای خوبی درست کنم و لباس مناسب بپوشم، مواد لازانیا رو از فریزر خارج کردم و همه و اماده کردم یه سوپ شیر هم گذاشتم، وقتی از درست کردنشون فارق شدم به اتاق رفتم و اول پیراهن مشکی رنگی که جنس لطیفی داشت و مطمئن بودن تو تنم زیباست پوشیدم، ارایش ملایمی روی صورتم نشوندم موهام و به یه طرف هدایت کردم اومدم بیرون، الیاس هاج و واج نگاهم می کرد چشم ازم برنمیداشت، رفتم جلوش نشستم و دماغش و گرفتم صدام و بچه گونه کردم و گفتم: به چی زول زدی ناقلا؟

خیلی خوشگلی، همون مامانی شدی که همیشه دوست داشتم

تو هم همون پسری هستی که من همیشه ارزوش و داشتم، گونه اش و بوسیدم، بلندشدم و رفتم در فر و باز کردم که لازانیا حاضر بود، سوپمم یکم کار داشت باصدای چرخش کلید به در متوجه شدم مسیح اومده روم نمیشد از اشپز خونه برم بیرون، به خاطر همین خودم و تو آشپزخونه سرگرم کردم

امروز خیلی خسته بودم کارهای دادگاه
زیاد بود و حسابی سر درد گرفته بودم، کلید انداختم و وارد خونه شدم، گرمای مطبوع و بوی غذا فضای خونه رو پر کرده بود، ارمشم بهم برگشت ولی نه خبری از بچه ها بود نه فروزان، رز بابا؟ الیاس پسرم؟ کجایین بابا اومده!؟

صداش و شنیدم که بچه ها رو صدا زد ولی من و صدا نزد، منتظر بودم بگم فروزان تا برم بگم جانم همسرم خسته نباشی ولی چیزی نگفت و صدای بچه ها که با شنیدن صدای پدرشون اومدن پیشش و داشتن رفع دلتنگی میکردن از صدای خندشون متوجه بودم که مسیح داره قلقلکشون میده

بچه ها دویدن سمتم و نتونستم تعادلم و حفظ کنم و افتادم زمین، با همون حال خسته ام کمی باهاشون بازی کردم که رز گفت:
بابا من خوشگل شدم؟

تو خوشگل من بودی همیشه

نه نگاه کن ببین تغییری کردم یانه؟

نگاهی بهش انداختم و موهای بافته شدش به چشمم اومد و گفتم:موهات چقدر خوشگل شده ناقلا،فروزان برات بافته؟
نه رفتیم آرایشگاه
ا پس چرا به من خبر ندادی!؟

فروزان نذاشت

حالا خودش کجاست که پیداش نیست؟ الیاس گفت:
داره غذا درست میکنه، ولی بابا مامان انقدر خوشگل شده که خدا میدونه

کنجکاو شدم که چرا با شنیدن صدام نیومده استقبالم!؟ خب بچه ها برید بازی کنید وقتی رفتن کیف و کتم و زدم به جالباسی و به سمت آشپزخونه حرکت کردم پشتش به من بود و داشت سالاد درست میکرد پاورچین بهش نزدیک شدم

پشتم به در ورودی آشپزخونه بود ولی تمام حواسم اون بیرون بود، انرژی و بوی عطرش که بهم نزدیک میشد و هر لحظه بیشتر حس میکردم، وقتی دقیقا پشتم قرار گرفت پشتم لرزید نمیدونم از چی بود ولی هرچی که باشه بهترین حس و بهم منتقل کرد وقتی نفسش کنار گوشم پخش شد خاص بودن لحنش وقتی گفت:

خوشگل خانم من چه کرده! بوسه ای به لاله گوشش زدم و عطر موهای رنگ شده اش وبا تمام وجودم به مشام کشیدم و نفسم پخش کردم بین موهاش

روانم و به بازی گرفته بود، دست انداخت لای موهام و نوازش میکرد من لال بودم هیچی نمیتونستم بگم حتی بر نگشتم و تو همون حال موندم، لذت میبردم از این همه حسی که تا حالا تجربه نکرده بودم که ناگهانی شونه ام و گرفت و برگردوندم

به چشمای ارایش کرده اش اون لبای سرخش نگاهی انداختم و نفسم و حبس کردم و با شدت تو صورتش فوت کردم و گفتم: با این همه دلبری کردنت چیکار کنم!؟ بابا قلب من داره هر لحظه ضعیف تر میشه از دست تو، نکنه این کارها رو کردی تا من و لبه چشمه ببری و تشنه برگردونی!؟ سکوت نکن فروزان جواب بده

لبم و طبق عادتم داخل دهانم بردم و گفتم: بستگی داره

چشم تنگ کردم، یه دستم و گذاشتم روی میز منتظر نگاهش کردم

چرا اینجوری نگاهم میکنی؟

بستگی به چی داره!؟

به اینکه تو چقدر من و میخوای؟

از اون حرفای بی ربط بود ها، فقط دوست داری من بیچاره رو دور خودم بچرخونی

مثل پسرای غر غرو شده بود که طاقتشون از گرسنگی تموم شده، لبخندی زدم و بازوش و گرفتم و گفتم: من که مرض ندارم الکی خودم انقدر شیک و پیک
کنم بعد شوهرم و بی نصیب بزارم، شما هم برو یه دوش دومادی بگیر بیا تا من میز و بچینم

دوش دومادی و که الان نمیگیرن فردا صبح وقتشه

ا مسیح انقدر با من بحث نکن اگر پسر خوبی باشی جایزه داری

ای جونم امشب چه شبیه حالا جایزم چی هست؟
اب نبات چوبی با بستنی وانیلی

نامرد!! من برم دوش قبل دامادی بگیرم، یه بوس روی گونه اش زدم و گفتم: بیا اینم داشته باش تا بقیه اش به موقع

دست روی جای بوسش زدم و خنده ای روی لبم نقش بست، رز و صدا زدم و با هم میز و چیدیم، الیاس هم این وسط شیطنت هاش دوبرابر شده بود عاقبت هم دوتا از لیوان ها رو شکوند، رز دست الیاس و بگیر ببر بیرون من شیشه خورده ها رو جمع کنم، سطل زباله رو اوردم و تیکه های بزرگ لیوان و جمع کردم به خورده های ریزش که رسیدم جارو و خاک انداز و برداشتم که جارو کنم دستای مسیح روی دستم نشست و جارو از دستم گرفت

برو بشین من الان جمعشون میکنم، یه دوش مختصر گرفتم و داشتم خودم و خشک میکردم که صدای شکستن چیزی به گوشم خورد، سریع لباس پوشیدم و اومدم بیرون، رز و الیاس روی مبل ساکت نشسته بودن که فهمیدم کار یکی از این دونفره که بیشتر به چهره الیاس میخورد که سرش و پشت رز قایم کرده بود، هرگز برای شکستن چیزی دعواشون نمیکردم ولی حساب میبردن و من از این قضیه راضی بودم، وارد آشپزخونه شدم که دیدم
فروزان داره جارو برمیداره که سریع رفتم و ازش گرفتم، شیشه خورده ها رو کامل از روی زمین جمع کردم، رز، الیاس بیاین شام بخوریم بابا خسته است، یه نگاه شیطون به فروزان انداختم و جمله ام و کامل کردم، بابا خسته است میخواد زود بخوابه

ا بابا خواب چیه!؟ فروزان امروز که از آرایشگاه اومدیم. کیک هم خریده

اهان خوبه،کیکم خوبه فول انرژی میشم،امشب به انرژی بیشتری احتیاج دارم فروزان خانم،کش دار جمله ام و ادا کردم که نگاه ازم دزدید و رفت سمت گاز

با این بی قراری مسیح دل شوره گرفته بودم.ولی سریع راهکار های خانم دکتر تو ذهنم تداعی شد و نفس عمیقی کشیدم
و سوپ و داخل ظرفش ریختم و گذاشتم
رو میز بعد هم  خودم روبه روی مسیح نشستم بچه ها هم دو طرفمون نشستن

به به ببین چه کرده دلم و دیوونه کرده،
امشب چه خبره!!؟ ذوق زده بودم از تغییر
فروزان و با اشتها شروع کردم به خوردن

بچه ها و مسیح خیلی با میل غذاشون و خوردن و رز و الیاس رفتن بیرون ولی مسیح تکون نخورد همون جا نشست بلندشدم که میز و جمع کنم که نذاشت و دستم و گرفت مجبور شدم دور بزنم روبه روش قرار بگیرم دوتا دستام و گرفت و کشید طرف خودش، نشستم روی پاش و با پشت انگشت هاش صورتم و نوازش کرد و نفس عمیقی کشید و گفت:

فروزان من تا هر موقع که تو بخوای صبر
میکنم، دوست ندارم هیچ کاری بر خلاف میل تو صورت بگیره

تو چشماش نگاه نمیکردم از خجالت، فقط لب زدم، نه به خواست خودمه، میشه بلند شم میخوام میز و جمع کنم

باشه بزار با هم جمع میکنیم،از روی پام بلند شد، کمکش کردم میز و جمع کردیم
ولی نزاشتم ظرف بشوره و دستش و گرفتم از آشپزخونه اومدیم بیرون، کنار خودم نشوندمش دست انداختم دور شونه اش که الیاس اومد کنار فروزان رز هم کنار من، نگاهی به سه نفرشون که تقریباً تو اغوشم بودن انداختم و سرم بردم بالا خدا رو از ته وجودم شکر کردم.

کمی که کنار هم نشستیم الیاس خوابش برد و رز هم دائم خمیازه میکشید، دیگه فرصت نشد کیک بیارم، مسیح هم بلند شد، الیاس و برد اتاقش رز هم با شب بخیری رفت خوابید، من موندم و مسیح،
همه حسی در یه لحظه بهم دست داد، ترس خجالت خواستن، از پله ها که داشت میومد پایین صدای قدم های اهسته و سنگینش باعث میشد بدنم مور مور بشه
دستام و بهم میفشردم تا از زیر این بار استرس خارج بشم، همین که کنارم نشست من ایستادم

کجا!؟

دلم از اون کیکی که خریدم میخواد برم بیارم با هم بخوریم

برای من که نیار غذا زیاد خوردم، اشتها ندارم
چای هم نمیخوری؟

نه نمیخورم، بیا بریم بخوابیم دیگه

دیگه راه فراری نبود سری تکون دادم و با هم راهی اتاق شدیم، وارد سرویس شد تا مسواک بزنه، میخواستم لباس خواب زیبایی که اماده کرده بودم بپوشم ولی دو دل شدم برای پوشیدنش ،مسیح اومد بیرون و منم سریع انداختمش زمین و با پام هولش دادم رفت زیر تخت

برو مسواک بزن بیا بخواب، فهمیدم با اومدن من یه چیزی و پرت کرد زیر تخت منتظر شدم بره مسواک بزنه ببینم چیه!؟
وارد سرویس که شد سریع خم شدم و پارچه مشکی رنگی و بیرون کشیدم و براندازش کردم لبخندی روی لبم نشست،
دلم برای این همه خواستنش و تردیدش
رفت، لباس و روی تخت پهن کردم و خودمم به پهلو دراز کشیدم و یه خنده شیطون روی لبم نقش بست

از سرویس اومدم بیرون که دیدم مسیح به پهلو دراز کشیده و یه خنده کج شیطون هم روی لبش، نگاه ازش گرفتم رفتم سمت کمد لباسام یه لباس راحتی برداشتم که عوض کنم صدام زد

فروزان اونا رو تنت نکن بیا اینجا

قدم برداشتم سمتش که با دیدن لباس روی تخت که با چشم و ابرو بهش اشاره
میکرد هجوم خون تو صورتم و حس کردم

این و تن کن

اخه!!
برو دختر خوب

چشماش و بست و منم انگار بین زمین هوا معلق بودم، نفس عمیقی کشیدم و لباس و برداشتم ودوباره وارد سرویس شدم

تو ذهنم داشتم فکر میکردم که چطور بهترین شب و براش رقم بزنم که تخت تکون خورد و چشم باز کردم با دیدنش تو اون لباس ساتن نشستم دستش و کشیدم و به اغوشم گرفتمش

از خجالت فقط چشمهام وبسته بودم ، خودم و سپردم دست عشقم که مثل گوهری گرانبها با من شب و به صبح رسوند

وقتی چشم باز کردم فروزان مچاله شده تو اغوشم بود و پتو از روش کنار رفته بود
از خاطره دیشب لبخندی زدم و فروزان و بخودم فشردم که گفت:

مسیح خفه شدم به خدا

سلام صبح بخیر خانم خوشگلم، حالت خوبه؟

با تکون دادن سرم بهش فهموندم خوبم

کشتی من و تو از دیشب تا حالا منتظرم تو چشمام نگاه کنی ولی خانم خانما همش نگاه می دزده، نگاهم کن ببینم اون چشمای خوشگلت

مسیح بیش تر از این خجالتم نده

تو یه حرکت نشستم و فروزان هم نشوندم

حرکتش انقدر ناگهانی بود سر گرفتم بالا گفتم:چته!؟

اهان همین و میخواستم از این به بعد همینجوری جسورانه نگاهم کن،چون اینجوری دوست دارم،از زن خجالتی خوشم نمیاد باشه؟

باشه ولی...
ولی و اما نداره،الانم من میخوام تا بچه ها بیدار نشدن بازم رفع دلتنگی کنم

رفع دلتنگی چی!؟من میخوام برم حمام

میدونی چند ماه من و تو دلتنگی گذاشتی
حالا هم باید جبرانی بزاری برام

مسیح تا پنج صبح بیدار بودیم

فروزان خواهشا

با دیدن التماسش، خنده ای کردم و خودمم مشتاق بودم از این حس های نابی
که درکنارش تجربه کردم و به خاطر همین خودم سپردم به دستش. و از اون روز زندگی ما رنگ دیگه ای به خودش گرفته بود،

از یک ماه بعد من درسم و ادامه دادم و با کمک های مسیح کنکور شرکت کردم و رشته زبان دانشگاه دولتی قبول شدم، بچه ها هر روز روابطشون با من بهتر میشد و دیگه حتی خودمم احساس میکردم بچه های خودم هستن، رز گاهی بد قلقی میکرد ولی با صحبت های پدرش اروم میشد

هشت سال بعد
مسیح

امروز تولد فروزان بود  از صبح رفته خونه مادرش و البته برنامه ریزی شده بود چون
قرار بود با الیاس و رز خونه رو اماده کنیم ، چه زود گذشت رز شانزده ساله بود و الیاس هم دوازده سالش شده بود، بچه هام خودشون پیشنهاد همچین جشنی و دادن به پاس زحمات این چند سال فروزان در کنار خوندن درسش ارامش و برای ما سه نفر محیا میکرد تا ما هم به پیشرفت و ارامش برسیم

بابا من میگم بعد از جشن دست فروزان و بگیر برید شمال دوروز استراحت کنید

رز یه حرفی میزنی ها مگه نمیبینی هر موقع پبشنهاد میدم دونفره بریم سفر میگه یا با بچه ها یا هرگز

از بس مامان من مهربونه، دلش نمیاد، الیاسش و تنها بزاره

الیاس خودت و انقدر برای فروزان لوس نکن، اونم که انگار اسمون باز شده تو رو انداختن تو دامنش، بابا دیروز این اقا الیاس زده لب تاب من و ترکونده بعد شکایتش و دارم به فروزان میکنم که اونم میگه، فدای سرش خودم برات میخرم

چیه حسود خانم، دوستش دارم دوستم داره

بچه ها سر چیزای الکی بحث نکنید، رز عزیزم فروزان که انقدر هوای تو رو داره که هرشب قبل از خواب سفارش تو رو میکنه

میدونم بابا، فروزان بهترین دوست منه ولی هرگز نمیتونم جای مامان اماندا بدونمش

مادرتون هم خوشحاله که فروزان کنارمون مطمئنم

فروزان

از صبح اومدم خونه مامانم کمی کمکش کنم جدیدا خیلی کمر درد و پا درد اذیتش
میکنه، میگم مامان نمیخوای مهیار و زن بدی؟

کی و بگیرم براش که خوب و بساز باشه، به خودشم میگم تو دانشگاه یه دختر بزار زیر سر برمیگرده میگه مگه دخترا متکا هستن، همش به مسخره بازی میگذره

قسمتش باشه دست از لودگی بر میداره

تو چی نمیخوای یه بچه بیاری، من و بابات ارزو داریم بچه تو رو هم ببینیم

من وقت نمیکنم به کارهای شخصیم برسم، چه برسه بچه

این چه حرفیه، درست که تموم شده، بچه های مسیح هم که بزرگ شدن، دیگه وقتشه یدونه بیاری

مامان دیگه افتاد رو فاز نصیحت و دوساعتی حرف زد، خودمم بدم نمیومد که حاصل عشق خودم و مسیح و تو وجودم پرورش بدم، تو این هشت سال خوشبخت ترین زن بودم، خیلی وقت ها بحث هم داشتیم ولی نه من و نه مسیح طاقت کم محلی کردن هم نداشتیم و سریع موضوع بین خودمون حلش میکردیم، گوشیم زنگ خورد که اسم مسیح نمایان شد
الو جانم

سلام عزیز مسیح خوبی؟

نه خوب نیستم

چی شده؟ چرا!؟

دلم برات تنگه، حالم گرفته است

حاضر شو تا نیم ساعت دیگه اونجام،

اماده شدم که مامانم گفت: فروزان تا شب میموندی

نه دیگه دلم برای بچه هام تنگ شده

بچه ها یا شوهرت

هر سه
الهی خدا کنار هم حفظتون کنه مادر

با تک زنگ مسیح بوسه ای به صورت
مادرم زدم، مامان به بابا هم سلام برسون
مهیارم اومد گوشش بپیجون زنش بدیم، دلم برای یه عروسی تنگه

میگن مادر حالا یکم مسیح دم در معطل میشه ولی بزار یه چی بهت بگم

بگو مامانم

من فکر کنم دل مهیار یه جا گیره

جدی؟
اره ولی میترسم عنوان کنم
ترس نداره که بگو حالا کی هست این خانم خوشبخت؟
رز
با داد بلندی گفتم: چی!!!!؟
اروم بابا چه خبره!؟
مامان میفهمی چی میگی؟
مگه بچم گناه کرده، عاشق شده
من اصلا نمیفهمم، اصلا درست نیست مامان
بابا این دوتا با هم ارتباط دارن، البته تلفنی، منم یواشکی فهمیدم، چند روز پیشم که با رز اومدی اینجا نگاههای مهیار و رز بهم عادی نبود

سرم درد گرفت، رز تازه شانزده سالشه از طرفی هشت سال اختلاف سنی بینشونه
اصلا اینا کی فرصت کردن عاشق هم بشن

من نمیدونم ولی تو فعلا به روی خودت نیار تا ببینیم چی میشه

باشه من برم مسیح منتظره، فعلا

خدا به همراهت مادر

فکرم عجیب در گیر شد مگه میشه، در ماشین و باز کردم و نشستم، ولی از بس تو فکر بودم به دست دراز شده مسیح توجه نکردم و به سلام کوتاهی اکتفا کردم

سلام عزیزم خوبی!؟ منم خوبم، مسیح جان دلتنگت بودم، منم دلتنگت بودم عزیزم، حالا بیا یه بوس بده شوهر جان، نه من باید اول بوست کنم زن جان

با تعجب به مسیح که تند تند جای من و خودش حرف میزد گوش میدام که یه دفعه ساکت شد و یه اخم بین ابروهاش نشود، چرا انقدر اخم کردی؟

نه تو خیلی روت زیاده واقعا این همه فک زدم نباید تاثیر گذاشته باشه

لبم و گاز گرفتم و خنده ام و کنترل کردم، خودم و کشیدم جلو میخواستم گونه اش و ببوسم که سریع برگشت و همزمان بوسه ای از لب هم چیدیم

اخیش خیالم راحت شد اصلا سنگین شده بودم، حالا بگو چی هست که انقدر تو فکری؟

هیچی نیست دارم به یه موضوع خاص فکر میکنم

موضوع و نتیجه؟

اگر مسیح میفهمید، احتمال صد درصد قاطی میکرد بخاطر همین سریع گفتم:

موضوع: بچه دار شدن
نتیجه: بعدا اعلام میشود

اخ من میمیرم برای همچین موضوعی،
وای فروزان عاشقتم که بعد چند سال راضی شدی

چی؟ راضی شدم!؟

نه حالت خوب نیست تا از این فازم در نیومدی باید تا تنور داغه بچسبونم
عشقم

با شوخی های مثبت هجده اقا مسیح که خیلی بی ادبانه بود که شرم دارم بیان کنم تا خونه اومدیم، قبل از اینکه از ماشین پیاده بشم، گفت:

میگم صبر کن با هم بریم داخل

چرا؟

همینجوری دوستدارم دست در دست هم باشیم

دستم و گرفت و با هم رفتیم داخل خونه چراغ ها خاموش بود که یه دفعه با روشن شدن فشفشه و چراغ های ریز چشمک زن فهمیدم امروز تولدم بوده،از خوشحالی موضوع ذهنم فراموش شد و با قدر دانی به سه نفرشون که با لبخند نگاهم میکردن
و نگاه می کردم که مسیح به اغوشم گرفت و پیشونیم و بوسید و گفت:

تولدت مبارگ عشق زندگیم

ممنونم عزیزم سورپرایز زیبایی بود حسابی غافل گیر شدم، رز اومد و بوسه ای روی صورتم نشوند و گفت:

تولدت مبارک بهترین دوستم

ممنونم عزیزم، نمیدونم چطوری تشکر کنم، و اقا الیاس از پشت من و گرفت که برگشتم و به اغوشم گرفتمش

مامان جونم تولدت مبارک

فدات بشم الیاسم، خوش قلب من

این دوتا رو ول کنی تا صبح همدیگر و ول نمیکنن اخمی کردم و دستم و انداختم بینشون و از هم جداشون کردم، بسه دیگه
مگه نگفتم همدیگرو اینجوری بغل نکنید

اهسته گفتم: ا مسیح بچمه

من حالا به شما میگم، الان خوش بگذرونید، هزار بار بهشون گفتم همدیگر و بغل نکنید اصلا نمیفهمن جفتشون، رز اهنگ گذاشت و سه نفری ریختن وسط و
شروع کردن به رقصیدن، نشستم و نگاهشون میکردم که فروزان اومد روبه روی من و چشم تو چشم شروع کرد پیچ و تاب دادن به کمرش، دیگه داشت حالم خراب میشد، فروزانم که قصد کشتن من و کرده بود، رز اومد دستم و گرفت و بلندم کرد.

مسیح اومد روبه روم قرار گرفت و شروع کرد به رقصیدن البته با چشماش هم داشت برام نقشه میریخت، دیگه نگاهش و حفظ بودم، منم شیطنتم گل کرده بود و خودم و بهش نزدیک میکردم هر با نامحسوس چشمک و بوسه ای براش میفرستادم، کلافه شد و جمع و ترک کرد، وارد اتاق شد میدونستم الان فقط منتظر منه ولی تو خماری بمونه بهتره و اینکه جلوی بچه ها خوب نبود، دیگه خسته شدم و نشستم ولی الیاس و رز خودشون وکشتن از بس با هر اهنگی رقص مخصوص خودش و انجام دادن، یک ساعتی نشسته بودم که مسیح کنارم نشست و گفت:

یعنی تو لباس هم نمیخواستی عوض کنی؟

نه لباسم خوب بود راحتم باهاش

تو هنوز زبان چشم و بدن من و یاد نگرفتی!؟
چرا عزیزم خوب یاد گرفتم یعنی معلمم خوب بوده ولی چه کنم که خبیث بودن و ترجیح دادم

امشب سورپرایز های بیشتری برات دارم عزیزم، اون موقع است که خباثت و نشونت میدم

سرم و بردم کنار گوشش و لبم و چسبوندم به لاله گوشش و لب زدم، من و نترسون الان هشت ساله دیگه ترسم ریخته، در جریانی دیگه!؟

اوف، از دست تو، کف دستم و کوبیدم رو پام و گفتم: فروزان یکم فاصله بگیر جلوی بچه ها الان سه میشه

بازوم و کشیدم و بلند شدم، بیشتر از این دیگه نمیشد اذیتش کرد، هر روز که میگذره بی جنبه تر میشه به سمت اشپزخونه حرکت کردم که با صدای زمزمه رز از اشپزخونه قدم هام و اهسته کردم ایستادم که داشت با تلفن حرف میزد گوش تیز کردم که داشت میگفت: (مهیار امشب بابا و فروزان میرن شمال، ما هم میریم خونه ماری، با هم هماهنگ میکنیم، بریم بیرون)
تا این و شنیدم دیگه صبر نکردم و رفتم داخل اشپزخونه، چشمش که به من افتاد گوشی و قطع کرد و رنگش پرید ، رز بیا بریم اتاقت کارت دارم
فروزان به خدا..
من که هنوز حرفی نزدم بیا بریم، جلوتر از رز رفتم بالا وارد اتاق شدم و رز هم اومد، در و ببند بیا بشین
به خدا اونجوری که فکر میکنی نیست
من چطوری فکر کردم؟
نمیدونم ولی از چشات میترسم انگار دارن من و میزنن
رز تو چندسالته؟
شانزده
درکت از زندگی مشترک چقدره؟
یعنی چی!؟
اهان ببین خودتم داری میگی چی!؟ من فهمیدم با مهیار در ارتباطی، اون میخواد برادرم باشه یا پسر غریبه، مواظب باش احساسات پاکت و به یغما نبره، من به پدرت حرفی نمیزنم البته تا زمانی که احساس خطر نکنم، رز خودت و تو دست و پای هیچ پسر و مردی ننداز، چه احساست و چه جسمت و هردو ارزشمند هستن و دارایی یه دختر اگر مهیار واقعا تو رو بخواد باید برای بدست اوردنت خودش و به اب و اتیش بزنه باید سخت بدستت بیاره تا قدر تو رو بدونه، تو دوست منی دختر منی دارایی من و پدرتی پس من تو رو راحت چه به برادرم چه به هر کس دیگه ای نمیدم، امشبم اگر مسیح میخواد من و ببره شمال سورپرایزش و بهم نمیزنم ولی شما و الیاس هم با من تشریف میارید

فروزان توروخدا نه ما نمیام به خدا قرارم و با مهیار بهم میزنم از خونه ماری تکون نمیخورم

رز به جون مسیح و شما ها کافی بفهمم با مهیار قرار بیرون گذاشتی قید دوستیمون و میزنم و به پدرت همه چی و میگم شده با برادر خودم قطع رابطه میکنم، خودتم میدونی من حرف الکی نمیزنم، دست انداخت دور گردنم و شروع کرد عذر خواهی کردن

باشه قول میدم، قربونت برم ببخشید خب؟ ولی منم مهیار و دوست دارم، تازه خودش هم گفته قصدش فقط ازدواج، اگر الان من محلش نزارم یه موقع یه دختر تو دانشگاه براش عشوه بیاد و از من بدزدنش من باید چیکار کنم!؟

نترس مهیار با من، بعد از خوردن شام
مسیح گفت بریم شمال که منم با کمال میل قبول کردم و راهی شدیم، وقتی رسیدیم مسیح معطل نکرد و نگذاشت
لباس هام و عوض کنم کفش که در اوردم من و انداخت روی کولش و وارد اتاق شد

حالا من خبیث بشم خوبه؟
من که انقدر نازم، گوکولیم، ملوسم، دلت میاد!؟
چطور تو دلت میاد من و تا لبه چشمه ببری تشنه بر گردونی!
تا اومدم بگم غلط کردم بوسه هاش و روی صورتم نشوند و اونشب بهترین هدیه رو از عشق خودش تو وجود من گذاشت. ودر اخر پیشونیم و بوسید گفت:

فروزان تو قشنگ ترین حس دنیایی که هرروز با تو بیشتر لذتش و درک میکنم
دوستت دارم عشق درخشان من

پایان 1400/11/16
___
سخن فروزان
من و مسیح الان صاحب یه پسر دوساله هستیم که وجودش چراغی دیگر در زندگیمون روشن شدو با وجود رز و الیاس ده سال زندگی خوبی و میگذرونیم خدا روشکر میکنم به خاطر همه چی. مشکلاتی هم که در زندگیمون رخ میداد با مشورت و همدلی همدیگه رفعش میکنیم، و از مهربان ممنونم که داستان زندگی من و قلم زد با ارزوی خوشبختی همه شما عزیزان
___نویسنده:مهربان

تیم تولید محتوا
برچسب ها : manomasih
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 3.67/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 3.7   از  5 (3 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

چهارمین حرف کلمه bcmfyu چیست?