خزان 1 - اینفو
طالع بینی

خزان 1

پدرم با پرت کردن لیوان روی دیوار ، تکه تکه شدنش روی زمین که هر قسمتش به یه شکل تبدیل شدنش ، یک متر از ترس پریدم ،
مادرم گفت خیر نبینی مرد که روبروی منقل نشستی و باز اخلاقت با یه من عسل نمیشه تحمل کرد ،
خدا جونتو نمیگیره که من ازت راحت بشم ، پدرم با صدای خشه داری که دود از دهنش گلوله گلوله بیرون میزد گفت : زن اینقدر با من کل کل نکن ، زود اون پولو رد کن و بهم بده ، تا این منقل و زغال روی سرت خالی نکردم ، مادرم داد زد خاتون ؟
من خاتون ، دختر پونزده ساله ، ارشد خانواده که بعد از من سه تا خواهر قد و نیم قد در جنوبی ترین نقطه ی تهرون که در یکی از اتاق های سوسن خانم مستاجر هستیم چشم تو این خانواده آیی که پدرم از وقتی یادم میاد سر منقل و مادری که تو خونه ها کلفت عمارتی بوده ، همیشه این دعواهای جنجالی پدر و مادرم چاشنی زندگیمون شده بود ،
از ترس گفتم بلی مامان ؟
گفت زود باش، زود آماده شو الان حاج خانم میمنت منتظرمون هست، یه عالمه کار داریم اونجا ، به کتابهایی که از ترس آقام زیرگلیم فرش پاره پاره ، قایم کرده بودم نگاه کوچلویی کردم، صدامو خیلی آروم کردمو گفتم مامان. من کلاس دارم ، اگه امروز هم سر کلاس نرم از کلاس بیرون پرتم میکنن ، مادرم بدون اینکه حرفی بزنه منو از گیس های بلندم که دو طرف شونه هایم ، که با راه رفتنم میرقصیدن کشید ، همین جور که میکشید گفت گور و اون گور بابات بشه ، توی نون شبمون موندیم ، این دختر دنبال درس و رقص و آواز میگرده ، زود باش جلوراه بیا ،، قبل از اینکه از خونه بیرون بیاییم پدرم بلند شد و به طرفمون اومد و دستمو محکم گرفت و گفت یا پول میدی یا دخترتو با مواد به عیوض خان جابه جا میکنم،.؟
مادرم دستشو داخل سینه اش کرد و یه اسکناس مچاله شده ، رو به روی آقام پرت کرد و محکم توی سینه اش کوبوند و گفت مرد ، انشالله این پول از گلوت پایین نیاد ، انشالله سنک قبرت بشه تا ازشرت راحت بشم


دستمو با حرص از دست پدرم کشید و گفت راه برو دختر ، تا دیر نشده و کار از دست ندادیم ،
من هم به زور پاهامو دنبال خودم می‌کشوندم و با هر قدمی که راه میرفتم چشمم به راه و مسیر مدرسه می‌چرخید ، با صدای مادرم از فکر درس و مدرسه بیرون اومدم ، گفت خاتون ؟
منتظر جوابم نموند و گفت خونه ی میمنت خانم اگه ببینی چقدر بزرگه ، مثل بهشت میمونه ، پراز زرق و برق با ماشین های مدل به مدل ، غذاهای متنوع ، لباس های رنگ رنگی ،
حالا چی میشد من جای میمنت خانم بودم ، به جای پدر موفنگی معتادت صداشو آرومتر کرد و با لبخندی گفت تو بغل آقا یاشار می‌بودم ،اهی کشید و گفت ، ای روزگار فقط تو خلوت میتونم مال خودم کنم ،
از حرف های آخر مامانم چیزی متوجه نشدم ، لبامو کج و کوله کردم و بدون اینکه حرفی بزنم تمام مسیر فقط به رویاهای پوچ مادرم گوش دادم بعد از راه رفتن طولانی به خونه ی میمنت خانم رسیدیم ، هم دهنم هم چشام از دیدن این همه خونه ی قشنگ و مجلل باز موندن ، حیاط بزرگ که سرتا سر درختان میوه که از هر درختی یه نوع میوه های بهشتی آویزون بودن حتی دهنم را به آب انداخت
خونه آیی بزرگ که برای دیدنش گردنم را باید کج میکردم ، تا بتونم طبقه ی دوم و سوم را ببینم ، مادرم محکم نیشگونم گرفت و گفت خاتون حواست کجاست ‌؟ با اخ کوتاهی ،چشام چند بار باز و بسته کردم و از بس که باز مونده بودن میسوختن
مادرم به پیرزنی که با تیپ و قیافه ی کاملا با ما متفاوت که از دور به سمت ما می اومد اشاره کرد و گفت خاتون ؟ میمنت خانم داره میاد به محض نزدیک شدن به طرفش برو و دستاشو ببوس ، من هم هنوز میمنت چند قدمی به ما نرسیده تند تند به طرفش رفتم و بدون هیچ حرفی دستشو گرفتم و تند تند بوسه زدم ، دستشو با عصبانیت از دستم کشید و با ایش و اخمی که تو پیشونیش بود گفت دختر احمق داری چکار می‌کنی ؟ تو کی هستی و اینجا کی بهت اجازه ی ورود داده ؟

قبل از من مادرم گفت سلام میمنت خانم ، این دخترم خاتون ، اگه اجازه بدی برای کمک کردن تو ی کارها با خودم آوردم ،
میمنت خانم چپ چپی بهم نگاه کرد و گفت خیلی خب ,ولی سعی کن تو دست و پام نپیچی دختر سریش ! ، با چشم ازش داشتم فاصله می‌گرفتم که با صدای بلند گفت :؛هوووی دختر وایسا ،! در جا ایستادم و به خیال خودم از اینکه من اینجا هستم پشیمون شده و اجازه ی کار در اینجا منتفی شده ، لبخند روی لبم نشست ، توی دلم عروسی گرفتم از اینکه به درس و مدرسم بعد ازاینجا برم با انگشتم که کسی نشنوه آروم بشکن میزدم
ولی نمی‌دونستم قراره زندگیم به اینجاییکه هستم ختم بشه ،سرم را سمت میمنت چرخوندم
گفتم بفرما خاله میمنت خانم ، گفت خوبه ، خوبه ، زود خودمونی نشو و خاله بهم نگو ، امروز خاله حتما فردا مامی صدام میزنی ، نبینم بهم خاله بگی ؟
مادرم گفت چشم هر چه شما دستور میدی میمنت خانم ، از شنیدن این همه خاری ته قلبم ازش چرک و کینه گرفت و توی دلم هر فحشی که از پدرو مادرم که توی دعواهای هر روزشون شنیده بودم میزدم ، گفت دختر برو طبقه ی دوم ، اتاق پنجم ،اونجارو تمیز کن، باید مثل دست گل تمیز کنی ، به صورت مادرم نگاه کردم که با ابروهای کلفتش برام بالا و پایین میکرد و بی صدا اشاره کرد و گفت بدو برو ،
گفتم چشم خانم هرچه شما دستور میگی ، با سرعت پله هارو بالا رفتم ، به طبقه ی دوم رسیدم و از چپ یکی یکی شمردم و به اتاق پنجم رفتم ، داخل اتاقی شدم که شبیه انباری بیشتر بود همه چی در هم بود ، در کمد که لباس ها از سرو کولش آویزون بود یا میز آرایشی که همه چی جز وسایل آرایش روش چیده شده ،کنار در ایستادم و گفتم خدا لعنتت کنه زن ، به این میگی اتاق .؟ والله فقط با پول داره برام خودشو ناز و نوز می‌کنه ، لبامو کج و کوله کردم و ادای میمنت را در آوردم ، از حرکتی که کردم خودم خنده ام گرفت ، گفتم حالا قبل از شروع یه استراحتی کنم ، به طرف تخت رفتم و خودمو ولو کردم ، با شنیدن قدم های توی سالن بلند شدم و تند تند لباس هایی که روی تخت افتاده بود را برداشتم و داخل سبدی که کنار تخت بود ریختم ، به طرف میز ارایش رفتم و روبروش ایستادم به آینه ، که من روبروش ایستاده نگاه کردم و به صورت گرد که با چشم های مشکی درشت که دماغم را کوچلو کرده بود خیره شدم و به زیبایی که توی صورتم نقش بسته بود خودم را تحسین کردم ، گفتم بس کن خاتون بس کن دختر .، تو اگه حوری هم باشی ، دختر همون مادری که کلفت خونه های مردم و همون پدری که همیشه جلوی منقل در حال چرت زدنه همین جوری که داشتم می‌چرخیدم چشمم به یکی افتاد که در چارچوب در ایستاده بود


در جای خودم خشکم زد و با صدای لرزونی از ترس گفتم سلام عاقا ، من ممیمنت خانم برای کارگری و تمیز کاری منو به اینجا فرستاد ، الان زود کارمو تموم میکنم ، جارو گرفتم دستم و تند تند جارو زدم اینقدر هول شده بودم هنوزنصف اتاق جارو نزده ، دستمال گرفتم و به جون کمد افتادم ، با خنده گفت خودت می‌دونی داری چکار می‌کنی ؟
ایستادم و به چشای سبز بهاری رنگش مبهوت شدم ولی زود خودمو یافتم و گفتم معلومه که میدونم ، مگه نمی‌بینی، ؟ دارم کار میکنم دیگه ، خدا می‌دونه چند سال این اتاق تمیز نشده ، به جای اینکه اینجور ، ور ، ور نگاهم کنی ، یه گوشه از کارو بگیر تا زودتر تموم شه ،
اخم کرد و گفت چششششم رییس ، اصلا تو بشین من به جای تو کار کنم ، از طعنه زدنش ابروهامو توی هم گروه زدم و ترجیح دادم حرفی نزنم ...
دستمال دستم گرفتم و تند تند دور در و کمد و شیشه میچرخوندم ، از درد کمرم نمیتونستم کمرم را صاف نگه بدارم ، دستمو روی پهلوم چسبوندم و با دست دیگه ام عرق پیشونیم را پاک کردم یه لحظه سرم را چرخوندم از دیدن پسر جوون که به من زل زده بود تعجب کردم ، زود نگاهم را از از نگاهش دزدیدم و با صدای خسته آیی گفتم آقا کارم تموم شده ، کار دیگه آیی نداری ؟ سرش را تکون به چپ و راست کرد و گفت نه میتونی بری ؟ سبد لباس کثیف را بغل گرفتم ولی قبل از رفتن گفت اسمت چیه ؟ به طرفش برگشتم و گفتم خاتون ، آقا ، لبخندی زد و گفت اسم من ارسلان و دوست ندارم بهم بگی آقا ، گفتم چشم آقا ، با صدای بلندی خندید که ته قلبم ازخنده ی قشنگش خالی شد ، چند قدم جلوتر نرفته بودم که صدای مادرم از اتاق بغلی رو شنیدم

که می‌گفت ؛ من نمیتونم این کارو کنم ، آخه شما بگو من چی بهش بگم ؟،
حس کنجکاوی بهم دست داد پشت در ایستادم و گوشمو محکم به در چسبوندم ، هر چه گوش میدادم ، صدایی نشنیدم ، با صدای آرومی گفتم اخ ، اخ خاتون یه ذره عقل داشتی اون هم رفت ، آخه دختر از بس که صدای مادرتو تو دعوا با پدرت را شنیدی فکر می‌کنی صدای مامانت همه جا هست ، یه لحظه در باز شد و خودمو داخل اتاق پرت شده دیدم ، با تعجب به مادرم و هزار و یک سوال در سر داشتم بهش نگاه کردم ، پسر جوانی که مادرم در اتاق هم‌صحبتش بود نیش خندی بهم زد و به مادرم گفت دیگه نمی‌خواد خودت زحمت بکشی طعمه با پای خودش به اینجا اومد، لبامو چین چین و ابروهامو به هم گره زدم کردم و گفتم مامان این یارو چی ازت میخواد ؟
مامانم به پت و پت افتاد و گفت ؛: هااا ، اهااا ، هیچی ، هیچی تو برو به کارهای حیاط رسیدگی کن ، من کارهای اینجا رو انجام میدم ، پسره گفت ، سوسن یا چیزی که خواستم همین الان برام فراهم میکنی ، یا اینکه .... مامانم زود حرفشو قطع کرد و به حالت ملتمسانه گفت، آقا ، مرتضی ، فقط امروزو بهم فرصت بده انشالله فردا اون چیزی که حقت هست و بود را برات میارم ، مرتضی چپ چپ به مادرم نگاه کرد و با انگشت اشاره به طرفش گرفت و گفت امروز هم فرصت نهایی ، ولی وای به حالت فردایی بشه و به حرفت عمل نکنی ، با صدای ارسلان که می‌گفت اینجا چه خبره ؟
داداش مرتضی چرا داد میزنی ؟
سرم را به طرفش چرخوندم و گفتم من هم چیزی نفهمیدم ، ولی انگار از مادرم چیزی میخواد ،
مرتضی پشتش را به ما داد و پرده ی اتاق را کنار کشید و گفت هر چه هست و نیست سوسن می‌دونه ، ارسلان با تعجب به مادرم نگاه کرد و گفت سوسن خانم چه معمایی پیشت پنهون شده ؟ مادرم گفت هیچی آقا ، فقط کار نظافت را درست انجام ندادم آقا مرتضی عصبی شده ، به والله همینه ، ارسلان به من نگاه کرد و گفت بلند شو اینجا نمون وبه هیچ عنوان و دستور کسی پا به این طبقه نمیزاری . ؟
قیافه ی قشنگ ارسلان توی هم رفت ، انگار میدونست اینجا چه خیریه با چشم به طبقه ی پایین رفتم ، و قتی حیاط رسیدم میمنت یه گوشه ایستاده بود و به میز و صندلی هایی که یه جا تلنبار شده بودن نگاه میکرد ، با دیدنم گفت دختر به جای اینکه اینجا بیکار بایستی بیا این میزو صندلی هارو تمیز و با سلیقه وسط حیاط بچین

با سرعت خودمو به میزهای پراز خاک خورده رسوندم، تند تند وسط حیاط و دور یک میز میچیدم ، کم کم هر چه نون و چای شیرینی که صبح خونه خورده بودم به خاطر این همه کار شکمم به قارو قور افتاد ، به سیبی که روی شاخه ی درخت برقی میزد نگاه کردم ،اب دهنم با دیدنش را قورت دادم چپ و راستم را با دقت نگاه کردم وقتی میمنت خانم را در حال گپ با یکی دیگه رفتم به طرف درخت رفتم و خودمو آویزون شاخه درخت کردم و قبل از اینکه سیب از شاخه جدا بشه ، با صدایی بلند شاخه از درخت جدا شد ، محکم تو صورتم زدم و گفتم وای خاتون بدبخت بودی ، بد بختر شدی ،حالا جواب میمنت خانمو چی میخوای بدی؟ یه لحظه دیدم کمرم سوخت و پشت سر هم تو سرو دست و پام پشت سر هم دارم کتک می‌خورم ، حتی فرصت نمی‌داد اخی از دردی بگم ، میمنت گفت: دختر دست و پا چلفتی ، با اجازه ی کی تو آویزون درخت شدی ؟
کی به تو اجازه ی چیدن میوه داده ؟که اینجور درخت نازنیمو به اینروزا در بیاری ؟
دختر گدا گشنه ، دختر نخورده ..، اینقدر از درد دور خودم چرخید تا ارسلان به دادم رسید و چوب سبز درخت گردو را از دست میمنت کشید با صدای بلند گفت مامااان ؟ چرا دختر بی زبون به خاطر یه شاخه اینجور داری میزنی ؟
بدنمون با دست بدون اینکه گریه کنم مالیدم و به ارسلان و میمنت خانم که در حال مشاجره بودن نگاه کردم ، میمنت و ارسلان کم کم صداشون بالاو بالاتر می‌رفت و من از ترس دستامو روی چشام چسبوندم تا چیزی رو نبینم ، لگدی که به کمرم خورد باعث شد، چشامو باز کنم ، میمنت با حرص گفت من پول مفت ندارم به کسی بدم ، و هم پول بگیری و هم اینکه خونمو خراب کنی ، بلند شدم و گفتم خانم پول امروزم بابت خسارتی که به درختتون رسوندم را به من نده ، گفت معلومه که نمیدم ، حالا خودتو به موش مردگی و مظلومیت نزن زود ، زود باش به کارت برس ، اینجا کسی نیست نازتو بخره ، احساس شکستن قلبم را شنیدم ، احساس له شدن غرورم را می‌تونستم ببینم ، سرم را چرخوندم تا بلند شم ، صورت ارسلان که با جفت دستاش گرفته بود و با حالت خاصی بهم نگاه میکرد دیدم ، خودم را به اون راه زدم نه نگاهش را دیده و نه منتظر طرفداری از پسری که مادرش با ظلم به خاطر دستورات علیه من داره اجرا می‌کنه بلند شدم و انگار نه انگار تازه کتک و تحقیر نشده بودم به کارهای نیمه تموم میز و صندلی ادامه دادم ، یه لحظه همه جا به خاموشی تبدیل شد،
به عقب نگاهی انداختم ، کسی جز من و چندتا کارگری که هر کدوم به کاری مشغول بود نبود وقتی خبری از میمنت نبود از فرصت استفاده کردم و روی یکی از صندلی ها نشستم و سرم را با جفت دستام محکم چسبوندم و به بدنی که جای چوب میمنت خط افتاده با دستم مالیدم ،
ناخداگاه اشکام از گوشه های چشمم به خاطر اقبالی که دارم ، سرازیر شد بعد از کلی گریه ی بی صدا ، سرم را بالا گرفتم ، از دیدن ارسلان مقابل پنجره ، روبروی من و مستقیم چشم به من دوخته بود چشمم بهش افتاد ، چند ثانیه بهم زل زدیم، نگاهم به چشمای پراز محبتش گره آیی خورد ، ولی زود چشمم را از ارسلان قاپیدم ، که مبادا میمنت خانم مرا ببیند و شر دیگه آیی بوجود بیاد از روی صندلی بلند شدم و بقیه ی کارهای عقب افتاده رو انجام دادم ، تا قبل از اینکه جشن شروع بشه یه لحظه استراحت نکردم حتی نهارم را سرپا تند تند خوردم ، از خستگی کلافه شده بودم ، نایی برام نمونده بود ، سرو کله ی مهمون ها ، کم کم پیدا شدن و با شروع موزیک مهمونا هر کدوم یه گوشه مشغول ، بخشی گلاس مشروب به دست و یه قسمتی که اون وسط با لباس های مجلل که من تا حالا ندیده بودم برایم عجیب و در عین باکلاسی بود ، از اول مراسم تا این لحظه ارسلان چشم از من بر نمی‌داشت ولی مرتضی سعی میکرد تو هر فرصتی خودش را به من بچسونه منتها زود میفهمم و نمیزارم به چیزی که میخواد برسه ، از خستگی نمیتونستم روی پاهام بیاستم آروم گفتم مامان من پشت آشپزخونه برم کمی استراحت کنم ؟ و اگه کاری بود زودتر ، تا میمنت خانم از غیبتم با خبر نشده بیا دنبالم، و منو صدا کن
مادرم خستگی را در چهره ام دید ، زود گفت باشه باشه برو ولی دیر نکنی هااا خاتون ؟
وای به حالت میمنت خانم به نبودنت شکی کنی ، از فرط خستگی صدام گرفته بود با صدای گرفته ایی گفتم فقط یه ذره استراحت کنم سریع به اینجا برمبگردم ، پاورچین پاورچین به پشت در خروجی آشپزخونه رسیدم روسریم روی زمین پهن کردم و زود خودمو نقش بر زمین کردم دمپایی رو جفت کردم و زیر سرم گذاشتم اینقدر خسته بودم تا چشامو روی هم گذاشتم و بستم چیزی را نفهمیدم ، باگرمایی روی لبم و سنگینی جسمی روی تنم چشامو باز کردم
با وحشت دستامو به سینه اش چسبوندم،
گفتم داری چکار می‌کنی حیوون ؟ خنده ی تلخی کرد و گفت من به اون مادر عوضیت گفتم ، اگه پولی که از من گرفته تا امروز نتونست صافش کنه در قبالش تورو میگیرم ، به خاطر همین امروز تورو اینجا اورد، با وحشت گفتم مادرم ازت پول گرفته به من چه ، برو پولتو از مادرم بگیر ، گفت خب دیگه اون مادر آبلهت ، میگه پولی ندارم و من مجبورم تورو جای پول عوض کنم ، دستمو جلوی خودم سپر کردم و گفتم به من کاری نداشته باش ، هنوز حرفم تموم نشده به طرفم حمله کرد و دستشو توی موهام گره زد و به عقب سرم را کج کرد و گفت دختر نادان شرط ما از اول تو بودی و الان بهترین موقعیت برای اجرای شرط هست ، دستش از موهام بیرون کشیدم و عقب عقب میرفتم و مرتضی با خنده خودشو بهم میرسوند آخرین مسیرم به دیوار ختم شد ، از قدرتم استفاده کردم و گفتم اشغال به من کاری نداشته باش ، کاری نکن جیغ بکشم و همه رو از این کار بی خودت ، با خبر کنم ، خنده آیی کرد و گفت آره آره جیغ بکش ، اینقدر جیغ بکش ببینم صداتو کسی از بین این همه موزیک می‌تونه بشنوه ،
یه لحظه خودش بهم چسبوند و سرشو لای گردنم کرد ، گرمای نفس هاش روی گردنم را حس کردم ، اینقدر خودشو بهم چسبونده بود که بدنم به بدنش جای نفس کشیدن را نداشت ، دستشو روی سینم به حرکت در آورد ، و با صدای آرومی گفت وااای ، اینجا چی داری تو دختر ،
بزار ببینم چی داری تا باورم بشه ، دکمه های پیراهنم را دونه دونه باز میکرد ، چشامو بستم و محکم جیغ کشیدم ، یه لحظه حس کردم از صورتم آتیش بیرون زد ، چشامو باز کردم از دیدن قیافه ی عصبی که صورتش می‌لرزید ترسیدم ، انگشتشو توی گونه ام فشار داد و گفت دختر هر&&زه ، کاری نکن سوار ماشین کنم و تو، بر ، و بیابون بعد از اینکه کارم با تو تموم شه ولت کنم ، یا نه نه ، میرم خواهر کوچکتر تو همین جا بیارم تا صبح جلوی چشمت باهاش ، زود حرفشو قطع کردم و گفتم نه نه به اون کاری نداشته باش اون بچه اس ؛


صداشو آرومتر کرد و گفت پس کارو تا سرو کله ی کسی پیدا نشده، معطل نکن و کار چند دقیقه ایی رو، به حرف و چونه نگیر ،
دستشو از زیر دکمه ها یی که باز کرده بود را دور سینه هام دورانی چرخید و سرشو به صورتم نزدیک کرد از بوی دهنش ، اینقدر مشروب خورده بود عوقم گرفت ، به هر طرف صورتم را میچرخوندم صورتش را با صورتم حرکت میداد یه لحظه لبش به لبم خورد ، برجستگی بدنش روی بدنم حس میکردم بیشتر عصبیم میکرد سرم را با حرص به چپ چرخوندم و گفتم مرتیکه ولم کن ، بی توجه به حرفم صورتم و گردنم را تند تند بوسه میزد ، چشامو روی هم گذاشتم و لبامو بهم قفل کردم و قبل از اینکه بیشتر از این علیه ام قدرت بگیره جفت دستامو به سینه اش چسبوندم و به عقب هول دادم وقتی زمین خورد ، آب دهنمو جمع کردم و به طرفش پرت کردم و گفتم اینقدر اشغالی که به خاطر بدهی که از مادرم داری،،،،
میخوای منو بی آبرو کنی ، تا خواست بلند شه روسریمو که برای استراحتم روی زمین پهن کرده بودم را برداشتم و با عجله از محلی که برایم مثل قتل گاه بود فرار کردم ، میدوییدم و پشت سرم را نگاه میکردم تا اینکه به چیزی برخورد کردم و روی زمین افتادم ، سرمو بالا گرفتم و از دیدن ارسلان نفس بلندی کشیدم ، دستشو به طرفم دراز کرد و گفت کجا بودی ؟
چرا اینجور پریشونی ؟
بغضم ترکید و گفتم نونی که قراره از اینجا و این خونه برام در بیاد ، لرزونی تو و خانواده ات باشه ، من حاضرم شب و روز گشنه بمونم ولی دیگه پامو اینجا و تو این خونه نزارم،
ولی ای کاش همه چی به حرف زدن و تصمیم بود ، ارسلان هنوز دستش طرفم برای کمک کردن دراز بود ، از حرف زدنم منگ و مبهوت بهم نگاه میکرد ،دستمو روی زمین گذاشتم و بلند شدم ، و با عجله از پیش ارسلان به طرف در حرکت کردم ، یه لحظه ایستادم و پشت سرم را نگاه کردم ، ارسلان همچنان با تعجب به من نگاه میکرد ،
گفتم من دارم میرم ، فقط به مادرم بگو دنبالم نکرده بگو من از اینجا رفتم ، و بدون اینکه منتظر جواب یا سوال ارسلان باشم از خونه ی آیی که فکر میکردم بهشت گم شده است ولی برام حکم جهنم را داره بیرون زدم



تند تند توی کوچه ی تاریک و مخوف راه میرفتم و با خودم حرف میزدم و میگفتم ، مرتیکه ،
آخه ، چطور دلت اومد منو از خواب و استراحتم بیدارکنی ؟
نمی‌دونم مامانم برای چی به این جور آدما به خاطر چند ریال ، رو می اندازه ، ! با تعجب گفتم اصلا مادرم چرا پول گرفته ؟ حالا که گرفته با پول چکار کرده ؟ وازش پول گرفته
حالا پولو چکار کرده ، خدا می‌دونه ، صدامو آرومتر کردم و گفتم ما که ازش چیزی ندیدیم ؟ نه پولی نه خورد و خوراک درست حسابی ، ای ای مامان دور از چشم ما پول قرض میکنی بعد بدبختیشو ما باید بکشیم ؟
سرمو بالا و پایین کردم و گفتم اصلا به من چه که باید تاوان پس بدم ،
همین جور که راه میرفتم با خودم تند تند حرف میزدم ، نور ماشینی پشت سرم. که سایه روی زمین انداخته بود ، توجه ام را جلب کرد ، از ترس مرتضی و آزار و اذیتش و بیشتر از همه که چطور از دستش فرار کردم و الان دستش به من برسه ، بیشتر و بیشتر منو میترسوند
تو این کنج و خلوت کوچه پس کوچه در دل شب رعشه به بدنم انداخت کنار جاده ایستادم و منتظر شدم ماشین از کنارم رد بشه ، ولی بر خلاف انتظارم به جای رد شدن ترمز محکمی کشید که در چند قدمی من ایستاد ، بوی دود و کشیدن لاستیک ها بر روی آسفالت در جا خشکم زد ، قدم هام با صدای قلبم که ازسینه داشت بیرون میزد تند تند شدن ، زیر لب گفتم وای خاتون بدبخت شدی، حالا تو این کوچه های خلوت و تاریک مرتضی خفتت کنه چکار می‌کنی ؟ هیچی دیگه ، مگه تو از پسش میتونی بربیای؟ نوچ معلومه که نمی تونی ، از ترس دهنم خشک شده بود و زبونم در آوردم و دور لبم خیس کردم و گفتم خدا ازت نگذره بابا ، که به خاطر موادت باید طمعه ی اینو اون بشیم ، همین جور که تند تند قدم برمیداشتم و با خودم حرف میزدم صدایی از پشت سرم که می‌گفت وایسااا !!!!


در جا ایستادم ، دستمو روی سینم گذاشتم و چشامو به مدت اندکی روی هم برای آرامشی که ترس از کسی برای آزار جنسی دست روی من نشونه کرده چسبوندم و یه نفس عمیقی کشیدم ، دهنم پراز بادی بود که نمی تونستم ازش دم بزنم ، یا باسکوتم جلوی همه ی رازهارو نگه دارم ؟
بعد از مکثی بادی که توی دهنم تلمبار شده بود را توی هوا پرت کردم ولی قبل از اینکه سرم به طرف صدای آشنای ارسلان بچرخونم ، گفتم بله چیزی شده آقا ؟
تن صداش فرق کرده بود ، روبروم ایستاد و با جدیدت گفت اون پشت چه اتفاقی برات افتاده بود خاتون که اونجوری سراسیمه فرار کردی؟
آب دهنم را به زور قورت دادم و گفتم ؛: هاااا ، هیچی ،! گفت خاتون ؟ سرم را پایین انداختم و با کفشی که از هر گوشه اشش یه جا پاره شده و پدرم از ترسی اینکه برام کفشی نخره ، شب تا صبح پای منقل با نخ و سوزن رنگ به، رنگ دوخته بود،
با سنگ کوچولویی که زیر کفشم بازیش گرفته بود با نوک کفشم بازیش می‌دادم
، گفت خاتون اون پشت چه اتفاقی افتاد ؟ از چی فرار کردی ؟ نمی‌دونستم باید حقیقتو بگم یا سکوت ترجیح بدم ، میترسیدم حقیقتو بگم و مرتضی بخواد بیشتر من یا خواهرامو اذیت کنه ، یا اینکه میترسیدم سکوت کنم و مرتضی بخواد هر روز ، یا هر وقت که بخواد منو به خاطر پول و طلبش آزار بده ، ارسلان صداشو بالاتر برد و گفت خاتون چه چیزی داری از من مخفی میکنی ، . ؟ هاااا ؟ سرمو بالا گرفتم و به چشمایی که توی تاریکی شب برق و جمالی به صورتش میداد نگاه کردم و با حرف های شمرده گفتم اصلا ،، به ،، تو چه ، اینقدر سین جینم میکنی ، اوووف بلندی کشید و گفت چون من تو اون خونه هستم وباید بدونم چه اتفاقی اونجا می افته ، صدامو بالا کردم و گفتم اگه تو اون خونه آیی و خیلی برات مهمه برو ، از خانواده ات بپرس ، از مادرت که با فخربه لباسش چطور منو و امثال من را تحقیر می‌کنه یا به همون ، سکوت کردم و ترسیدم ادامه بدم ، گفت یا ......‍؟ خاتون یا کدوم ؟ دوست دارم از زبونت بشنوم کی اذیتت کرده .، گفتم اگه هم بگم مگه باور میکنی ؟ یا قراره چکار کنی ؟ یا اینکه برات مهمه ؟ لباشو از حرص به هم فشار داد و گفت آره آره آره مهمه ، تو هم برام مهمی، از تعجب دهنم باز شد و به صورت ارسلان ماتم برد گفتم آقا میفهمی چی میگی ؟ من چرا برات مهم باشم ، یه دختری که زمین تا آسمون با شما اختلاف طبقاتی داره ، لطفا ، با این حرفات سعی نکن دل منو بدست بیاری


چشم غره ایی به من نگاه کرد و گفت هوا تورو نبره دختر ،،،،
چه دل بدست اوردنی ، چه کشکی ،نگاهم را از چشمای گیراش قایم کردم گفتم پس دنبال چی میکردی ‍؟ با سزانگشتش موهاشو خاروند و گفت : فقط می‌خوام بدونم تو خونه ام چی میگذره ، چرا یه دفه با اون حالت پریشون از خونه بیرون زدی حس کنجکاوی بهم دست داد، دستش روی شونه ام گذاشت و گفت خاتون از چی فرار کردی ؟ همین جوری که به دستش خیره شده بودم اشکام ریز ریز شروع به باریدن کردن ، گفتم از چی فرار کردم ؟ نوچ نمیدونی ، چون هیچ وقت نه می‌دونی و نه اینکه منو درک میکنی ، گفت خاتون چرا با کلمات بازی میکنی یه سوال کردم منتظر جوابش هستم ، هر چقدر من تا نصف معما جلو رفتم ولی حقیقتو از تو می‌خوام بشنوم ، صدامو بالا بردم و گفتم میخوای بدونی ؟ پس گوش بده ، آره داداش با غیرتت به خاطر پولی که مادرم ازش گرفته منو توی تراز ، گذاشته یا من ، یا پول ، و چون مادرم پول مرجوعی رونداره ، آقا مرتضی انگشت انتخابش. را روی من نشونه گرفت و تا اینکه آخر شب بعد ازاین همه کار پشت آشپزخونه داشتم استراحت میکردم که با ..... از ادامه ی داستانم خجل زده شدم ، گفت خب ؟ سکوت کردم واز خجالت انگار وزنه ها به زبونم وصل کرده بودن که حتی اقرار کردنش هم منو میترسوند ارسلان گفت خب خاتون بقیه اش ؟


آب دهنمو به زور قورت دادم ، خواستم لب باز کنم ، ارسلان مانع شد و دستش را به طرفم گرفت و گفت خاتون ، فعلا چیزی نگو ،بیا سوار ماشین شو بهتر از اینکه این موقع شب بیرون تنها باشی من به خونت برسونم ، نگاهی بهش کردم وبدون هیچ اعتراضی سوار ماشین شدم ،
با حرکت ماشین ارسلان از اینه به عقب نگاه کرد و گفت خاتون مرتضی با تو کاری کرد ؟
منظور حرفش را درست نفهمیدم ، نمی‌دونستم چی باید بگم ، گفت سوالم را فهمیدی ؟
گفتم کاری کرد نفهمیدم منظورت چیه ، ولی من نذاشتم دست بهم بزنه ، چشاشو روی هم گذاشت و نفس عمیقی کشید ، گفتم ارسلان خان ؟
دوباره چشمای قشنگش را از اینه که برق میزدن نگاهی به من کرد و گفت : بگو خاتون ، چی میخوای .؟
گفتم با برادرت صحبت کن من کار پیدا میکنم و پولش حتی اگه زیر زمین هم که باشه ، اگه وسط خیابون بشینم و گدایی کنم جور میکنم فقط ازش خواهش کن مزاحم من یا خواهرام نشه ، ارسلان خان ما کم بدبختی نکشیدیم ، ما کم گرفتاری نداریم ، نه پدر درست حسابی نه مادری که بالای سرمون باشه و خودمون بزرگ شدیم بدون اینکه پدری یا مادری تو بزرگ شدنمون دخیل باشن، به اندازه ی کافی سرکوفت از این و اون داریم میخوریم ، دیگه بی آبرویی نمی خوام بشم ، با بغض ادامه دادم و گفتم ، ولی می‌دونی ارسلان خان مشکل کجاس ؟ مشکل اینجایی که من اگه پدری مثل پدر نازنین دختر عموم داشتم به جای کلفتی که تو خونه های مردم کنم الان روبروی دفتر و کتاب هام نشسته بودم ، سرم از خجالت گفتن حقایق زندگیم پایین انداخته بودم ، با صدای ارسلان گفت خاتون ؟ باگوشه ی روسریم که پهنای صورتم را اشک پر کرده بود پاک کردم و سرم را بالا گرفتم وگفتم بله ارسلان خان ؟ ماشین یه گوشه پارک شد و صورتش را به طرفم کج کرد و بعد مکثی ، با تردید لب به سخن گفت


گفت خاتون یه چیزی ازت میپرسم ،فقط جوابش با آره یا نه، چرا و اگه و این و اون نداریم ،
گفتم حالا بپرس ،
,بدون مکثی گفت : با من ازدواج می‌کنی ؟
از شنیدن حرف یهویی و بدون مقدمه از یه دختری که نه پدری و نه مادر درست حسابی داره . با یه روز دیدنش ،که پا به خونه اش برای کلفتی رفته بود ، دهنم از تعجب باز موند ، نمی‌دونستم و نمی فهمیدم ارسلان از گفتن این حرف چه نقشه آیی تو سرش میگذره ، ارسلان وقتی سکوت طولانیم را دید، طاقت نیورد و گفت شنیدی چی گفتم خاتون .؟
چشامو چند بار باز و بسته کردم ، گفتم ارسلان خان. ، دستت. درد نکنه من خودم راه خونه امو بلد هستم ، شما نمی‌خواد به زحمت بیافتی دستم رو دستگیره در چسبوندم و داشتم در ماشین را باز میکردم
ارسلان گفت خاتون ؟، جواب سوالم دو کلمه اس، بله یا نه ، تو نمی تونی از حرفم در بری ،
سیم های مغزم به هم متصل شدن وکم کم داشتم عصبی میشدم یه دفعه گفتم تو راجب من چه فکری کردی هاااا؟ گفتی با این حرف دل این دختر رو بدست میارم و تا میتونم مثل مادرو داداشم خورد و تحقیرش کنم ، سرمو بالا پایین کردم و گفتم نوچ ارسلان خان ، پاتو از این مسیری که من پا گذاشتم بردار و دنبال هم رنگتون باشین ،
در ضمن فکر نکن من حرفای دلمو بهت زدم ، دیگه نمیتونم از پس زندگی بر بیام ، نه داداش من میتونم زندگی کنم حتی با وجود پدر معتادم ، همه. و همه رو بدون وقفه و نفس کشیدن تند تند گفتم ، در ماشین باز کردم و با عجله پیاده شدم ، چند قدم بیشتر راه نرفتم گفت خاتون من می‌خوام کمکت کنم از این زندگی که فرداش معلوم نمیکنه پدرت سرتو ، میخواد چه نقشه آیی می‌کشه نجاتت بدم، به طرف ارسلان چرخیدم و با حرص گفتم پدرم هر چقدر معتاد باشه ولی هیچ وقت برای من یا خواهرام بد نمی‌خواست و نمی‌خواد ، گفت خاتون من چیزی میدونم که می‌خوام نجاتت بدم ، تند تند به طرفش قدم برداشتم وقتی بهش نزدیک شدم ، گفتم خاااا ، بگو ، چی می‌دونی ؟


سرشو پایین انداخت و با سنگ فرش هایی که تمام مسیر جاده را پوشانده بود بازی میکرد ، گفتم چرا بهم نمیگی چی می‌دونی و چی قراره برام اتفاقی بیافته ؟
چشاشو روی لبم خیره کرد و به حرکات تند تند لبم نگاهی میکرد ،
لبامو کج کردم و گفت بازی قشنگی با احساس من نبود ولی خوشحالم که نتونستی موفق به شکستن غرورم بشی ، بی تفاوت از پیشش رد شدم و به مسیرم که پناهگاهم میباشه ادامه دادم صدای ارسلان باز تو کوچه ی خلوت پیچید و گفت خاتون پدرت داره تورو حراج می‌کنه ، مادرت از قصد تو رو به عمارت آورد تا دست مرتضی مفت مفت ارزونی بده
، از شنیدن حرف ارسلان خندم گرفت ، در جا ایستادم و آروم چشامو روی هم گذاشتم ، صدای ارسلان مثل ولوم تو گوشم می‌پیچید، انتظار هر حرفی یا حرکتی از پدرم را داشتم ،ولی هیچ وقت ، هیچ موقع ، به این فکر نمی‌کردم که یه زمانی منو به جای درس و کتب به طرف فح،شا بکشه ، به طرف ارسلان برگشتم و سیلی محکمی تو گوشش زدم و گفتم اینو زدم تا بدونی راجب پدرم چطور صحبت میکنی ، اینو زدم تا بفهمی این دختر قلب داره و نباید با احساساتش با این روش بازی کنی ، و با عجله و با قدم های بلند مسیر خونه را طی کردم ، تمام مسیر حرف های ارسلان را تکرار میکردم و میگفتم
آره آره ارسلان داره دروغ میگه ،


ولی نه ، قلبم یه ندایی بهم میداد که حرفای ارسلان دروغ نیست و بارها از پدرم این خطاها دربرابر مادرم دیده بودم ،
فکرم منو برد به چند سال پیش ، یاد اون روزی افتادم که با صدای عربده ی پدرم و جیغ مادرم پشت دبه های سرکه که بلقیس خانم ، صاحب خونه ، تو انباری از دست شوهرش حسن آقا قایم کرده که مبادا برداره و به جمعه بازار به خاطر چند مثقال مواد برای فروش حراجش کنه ،
خودم را دور از چشم پدرم قایم کردم از ترس شلوارمو خیس شد ، پاهام میلرزیدن ، و به هم میخوردن، پدرم داد میزد همین امشب باید خودت رو آماده کنی ، مادرم صداشو بالاتر برد و گفت بابت چی ؟
گفت چون من تورو سر قمار باختم زن !!! و اگه تورو تحویل ندم دخترا رو از ما میگیرن
مادرم لابه لای عربده ها و ببین کتک های بی وقفه جیغ میکشید و می‌گفت تورو به جون مامان اعظم منو به دوست ورفیقت نفروش ، به دخترا کار نداشته باش
اعتیادت کم بود، حالا ناموس فروشی هم می‌کنی؟ تو چقدر بی غیرت شدی؟ پدرم با صدای بلند داد زد خفه شو و صدای جیغ مادرم با صدای پدرم همزمان خفه شد ، پاهام یه لحظه آروم و قرار نداشتن و اینقدر به هم از ترس می خوردن ، با صدای کوبیدن در ، فهمیدم پدرم از خونه بیرون زده بود ، سرم را لابه لای سرم چسبوندم و به خیال خودم با فوت کردن شلوارم خشک میشه ولی صدای گریه های بی امان یسنا و حسنا ، از فکر خشک کردن، شلوارم با عجله خودم را به اتاق رسوندم از دیدن مادرم غرق در خونی که از سرش روی صورتش ریخته بود لبام از ترس به حرکت در نمی اومدن ، کنارش نشستم و تند تند شونه هاشو گرفتم و تکونش دادم، با بغض گفتم ماااا، مااان ؟،ولی مادرم فقط نفس می‌کشید
خواهرمو با اشاره به بغلم دعوت کردم و سه نفره با هم گریه کردیم بعد از کلی گریه مادرم تکونی به خودش کرد با گریه و خنده گفتم مامان؟



مامان؟
خدا شکر تو زنده شدی ، خیلی ترسیدم بمیری مامانی
مادرم با چشماش سه نفره ی مارو نگاه کرد و به خیال خودش همه چی از طرف پدرم تموم شده اس، وبا خیال راحت روزمون را به شب رسوندیم
، شب وقتی همه خواب بودیم و غرق در خواب های رنگ به رنگ با صدای جیغ مادرم با وحشت از خواب پریدیم اینقدر ترس و رعب داشتم، تنها چشام اززیر پتو بیرون بود و به دست و پا زدن مادرم بدست دو نفرکه به زور با خودشون میبردن نگاه میکردم فقط زیر پتو به خاطر این زندگی اشک بی صدا میریختم ،
با رفتنشون بعد چند دقیقه پدرم با یه پلاستیک پراز خوراکی به خونه برگشت و انگارمطمعن بود ما ازصدای مقاومت مادرم هنوز بیدار هستیم
، من سر جای خودم زانوهامو محکم تو بغلم گرفته و با دندونم گوشت لبم را میکندم ، پدرم با خنده گفت خاتون بیداری دخترم ؟
سنم کم بود و درک کردن این مسایل برام دشوار بود ، بغضم ترکید و گفتم بابا دو تا مرد مامانمو دزدیدن ، حالا ما بدون مامان چکار کنیم ؟
پدرم خنده آیی کرد و با دستای چروک شده که سر انگشتانش سیاه به خاطر دود و منقل شده بودن ریشهای سیاه وما بینشون سفید شده بود خاروند و گفت بابا مامانتو کی میدزده ؟ حتما خواب دیدی ، گفتم بابا من دیدم دو نفر دست و پاهای مامانم بستن و با خودشون بردن ، بابام اخماشو تو ی هم کرد و صداشو بلند تر کرد و گفت: خوبه حالا تو میخوای بهم بگی دروغ میگی ؟ مامانت رفته خونه ی اعظم خانم ، فردا هفت شوهرشه و برای کمک اونجا رفته، من میدونستم پدرم داره به من دروغ میگه ولی مجبور شدم ،،، گفتم آره حتما خواب دیدم ، حالا که خوابم نپریده بگیرم بخوابم ، تا صبح که پدرم پای منقل و بافور بود من چشم روی هم نذاشتم ، با صدای تق و تق و تق ، محکم در ....


از ترس اینکه اون دو مرد منو مثل مادرم، به زور با خودشون ببرن سرمو بیشتر زیر پتو بردم ،
پدرم ، دود دهنش را تو هوا پرت کرد و گفت؛ خیر نبینی که هر چه کشیدم با در زدنت هر دود شد رفت هوا ، مگه میزارن آدم راحت باشه ،
نه والله نمیزارن ، همین جوری که با خودش حرف میزد با سرفه آیی اتاق را ترک کرد سرم را از زیر پتو بیرون آوردم ، گوشامو تیز کردم تا صدایی از بغل گوشم در نره ، و زود بفهمم کی پشت در میباشه بلند شدم گوشه ی تور پرده را کنار کشیدم ، از دیدن مادرم خنده بر لبم نشست ، تا خواستم به طرف، و استقبالش برم صدای مشاجره ی پدر و مادرم با هم قاطی شد ، و منو از استقبال منصرف کرد
پاورچین به طرف حیاط رفتم ، پدرم سعی میکرد پلاستیک مشکی رنگی که دست مادرم بود را از دستش به زور تصاحب کنه ولی ۰ مادرم در برابر پدرم مقاومت میکرد ، زور مادرم بیشتر بود و پدرم در این نبرد شکست خورد، انگار مادرم به اینجور پولا دیگه عادت کرد و هر از گاهی مهمون یکی از قاچاقچیا و گردن کلفت، و مردای مایه دار میشد ، به خونه که نزدیک شدم از فکر پدر و مادرم بیرون اومدم ، به در نگاه کردم قلبم گرفت ، نمی‌دونم قلبم چرا ندایی از بدبختی بهم میداد
نمی‌دونستم چه رازی پشت این در پیش خانوادم پنهون شده بود ، با چنتا ضربه ی آرومی به در ، و بعد مکثی صدای لرزون پدرم که داد میزد کیههههه ؟ باصدایی از غم، و خسته گفتم منم ، خاتون ، بابا,
همین جوری که درو باز کرد به صورت خندون پدرم نگاهی کردم زود گفتم سلام بابا خوبی ؟
سرشو بالا و پایین کرد و گفت عالیییی ، حتی عالیتر از قبل ، خیلی خوش اومدی دختر خوشگل و خوش اقبال ، از طرز خوش امدگویی پدرم با این لحن، تعجب بر انگیز برام شد، لبامو از تعجب چین ، چین ، کردم و گفتم بابا نمیپرسی چرا تنها بدون مامان برگشتم ؟گفت نه ، نمیپرسم ، چون هیچی و هیچکس برام در حال حاظر به اندازه ی حضورت مهم نیست ،
گفتم بابا چی شده ؟
چرا اینقدر مشکوک حرف میزنی؟ لبخندی زد و همین جوری که سیخی که تو دستش بود بالا گرفت و بوسه آیی بهش زد و گفت ، هیچی نشده ولی من دیگه با کاری که کردم میتونم تا آخر عمرم بدون هیچ دغدغه آیی و بدون منت مامانت این رنگ قهوه ایی ، و به سیخ لبخند زد و ادامه داد و گفت؛ این خوشمزه رو بکشم،
با تعجب بی تفاوت به حرفای معمایی پدرم ،. به طرف اتاق رفتم ، از دیدن کفش مرد غریبه جلوی در اتاق ، صدامو آروم کردم و گفتم بابا مهمون داری ؟ مگه چند بار گفتیم مهموناتو اینجا نیار ، مگه نمی‌بینی ما می خوایم استراحت کنیم ، پدرم اخماشو توی هم کرد و گفت آره مهمون دارم ، تو هم الان به جای زبون ریختنت ، برو به مهمون عزیزم سلام کن ،
انگشتش به طرفم گرفت و با حالتی تهدید گفت ، خاتون وای به حالت اگه بد با مهمونم رفتار کنی، یا یک درصد بداخلاقی کنی ، به اون امامزاده عبدالله قسم میخورم خونتو تو لیوان میریزم و به جای آب میخورم
خودمو کج کردم و گفتم اصلا من داخل خونه نمیشم، تا مهمونت بره من پیش هاجر ، دوستم میمونم ، صداشو بلند کرد ، از صداش در جا صاف ایستادم ،با قطعات کلمات گفتم چرا داد میزنی ؟ صداشو آرومتر کرد و گفت من داد نزدم من فقط کنترل صدام از دستم خارج میشه ، دستگیره ی درو فشار دادم و از دیدن کسی که انتظارش را نداشتم را روبرو ی خودم دیدم، آب دهنمو به زور قورت دادم و گفتم تو اینجا چکار میکنی ؟ به بابام نگاه کردم و گفتم تو داری چکار میکنی؟ این کارا چیه بابا؟


بابام دور لبشو با انگشتی که از بس با سیخ سوخته سیاه شده بود پاک کرد گفت :،هیچی ؛
گفتم: این مرتیکه رو به چه حقی اینجا راه دادی ؟
مرتضی از جاش تکونی خورد ، وبا خنده ی کریهی گفت منظورت حتما من نیستم ؟
اخمامو بیشتر تو ی هم کردم و گفتم اتفاقا با تو هستم و جز تو کسی دیگه آیی اینجا میبینی ؟ پس شکی نکن . با خود خودتم ، پدرم وقتی بی احترامی منو به کسی که قراره پول موادش را تایین می‌کنه و ترس از اینکه این فرصت طلایی از دستش فرار کنه گفت خفه شو دختر ، یه کلمه بیشتر حرف بزنی همین جا سرتو ، توی منقل میزارم ، زود باش به آقا سلام کن ، و بابت حرفات ازش معذرت خواهی کن چشمام پراز اشک و خشم شد و همزمان با بغض گفتم بابا ؟
من نه معذرت خواهی میکنم و نه سلام میکنم دیگه یه لحظه اینجا نمیمونم ، تو هم با اقات تنها بمون ، یه لحظه دیدم صورتم سوخت، جای سیلی که به صورتم زده شد را با کف دستم مالیدم و به صورت خندون مرتضی نگاه کردم، آتیش از وجودم فوران بیرون زد
قبل از اعتراضم پدرم گفت آقا ازت خواستگاری کرده و من رضایت دادم ،با تعجب گفتم بابا مگه من سبزی ، یا پیازم که همین جوری بدون اینکه مشورتی با من داشته باشی میگی قبول کردم ؟
گفت چرا باید ازت مشورت بگیرم ؟ گفتم بابا ؟ من این اقارو قبول ندارم و نمیخوام زنش بشم ، اصلا این آقا از خانواده اش پرسیده ؟ نه بگو از خانواده ات پرسیدی که میخوای از من !
دختراون زنی که کلفت عمارتتون هست از پدر معتادش خواستگاری کردی ؟
مرتضی روی زانوهایش نشست و گفت معلومه نگفتم و نمیگم ، چون من قرار نیست تورو عقد دائم، خودم در بیارم ، چشام از شنیدن این حرفا جلوی چشم پدرم که منو ارزونی یه مرد پست فطرت می‌کنه گرد شدن ،
با حرص گفتم بابا میشنوی چی میگه ؟ بابا گفت آره که می‌شنوم ، معلومه می‌شنوم ، با خنده ادامه داد و گفت کر نیستم ،ما به توافق رسیدیم ، صدامو بلند تر کردم و گفتم یعنی چی بابا ؟ من می‌خوام درس بخونم ، لطفا منو به این مرد نفروش ، بابا منو چند داری می‌فروشی ؟ قبل از پدرم مرتضی گفت اصلا نگران درس و مشقت نباش ، تا زمانی که تحت پوشش من هستی من کاری میکنم هم درس بخونی هم زندگی کنی، ابروهامو تو ی هم گره زدم و بدون وقفه در کلامم گفتم تو بی خود میکنی ، تو خودتو چی دیدی ؟ گفتی آره این دختر یه پدر معتادی داره ، با چند گرم مواد دخترشو برای خوشگذرونی ازش میخرم ، ولی نه ! نه آقای محترم پاتو بد جایی گذاشتی ،

تیم تولید محتوا
برچسب ها : khazan
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (0 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

آخرین حرف کلمه wvqogf چیست?