خزان 3 - اینفو
طالع بینی

خزان 3

خوب کارت و بلدی ،هاااا؟ آفرین
فکر نمی‌کردم اینقدر زرنگ باشی ، لبمو با دندون گرفتم و بدون اینکه متوجه قیافم بشه نفس بلندی کشیدم و با لبخند گفتم آقا چی میخوری برات درست کنم ؟
گفت فقط در این حد بلدی برای من دلبری کنی ؟
گفتم حالا صبحونه بخور بعد ش برات ناز میام ، گفت مگه بلد هستی ؟
سرمو تکون دادم و گفتم اگه هم بلد نباشم یاد میگیرم ، احساس کردم پیچ و مهره های مرتضی داشتن باز میشدن زود خودمو نجات دادم و گفتم عاقا حالا نگفتی چی درست کنم
؟ دستشو برام تکون داد و گفت هر چی ، فقط یه لقمه بده که دارم ضعف میکنم ، بعدش می‌خوام بخوابم ، با چشم ، داشتم از اتاق گفت خاتون ؟
در چهار چوب در ، جا ایستادم وبدون اینکه بچرخم سرم را به عقب کج کردم و گفتم بله آقا ؟
گفت لیست مواد غذایی ، هر چه خونه کم و کسری داشته باشه برای امشب بخرم برام بنویس ، با تعجب گفتم مگه امشب چه خبره ؟ با صدای بلند گفت به تو چه ؟هاااا
چرا از من می‌پرسی ؟ تو کی هستی؟ من دوستامو دعوت کردم نمی‌دونستم باید از تو اجازه بگیرم ،
گفتم نه به خدا منظورم اینجوریا که فکرش را بکنی نبود ، گفت حالا هر چی فقط از اینجا برو ، با حرص پله هارو یکی دوتا کردم و به طبقه ی پایین رسوندم
به آشپزخونه رسیدم ، در یخچال باز کردم و چندتا تخم مرغ به همراه کره مربا بیرون آوردم و روی میز گذاشتم ، دونه دونه کابینت های آهنی باز کردم و شیشه ی عسل و چندتا دونه گردو ،به وسایلای دیگه اضافه کردم ، تند تند نیمرو زدم و داخل پشقاب گذاشتم ، و میز را با کره مربا و عسل و گردو تزیین کردم ، به طرف حموم رفتم و صورتم را آب زدم موهای بلندم را دم به اسبی بستم و یه طرف روی شونه هام پریشون کردم ، با جفت انگشتام ابروهای پیوندی و خنجری شکل را صاف کردم و چند بار لبامو محکم گاز گرفتم که رنگ بگیرن و پیش مرتضی دلبری کنم ، وقتی از حموم بیرون اومدم مرتضی روی میز مشغول خوردن صبحونه بود ، همین جور که لقمه اشو میخورد با دهن پر گفت خاتون دلم میخواد تو خونه بدون لباس بگردی ، با تعجب گفتم آقا سرما میخورم ، خنده ی کرد و گفت همیشه نگفتم ، با چشام به دهنش دوخته بودم ، گفت زمانی که مثل الان خونه هستم ، حقمه ، دوست دارم زن صیغه اییم برام لوندی کنه ، به چشام نگاه کرد و گفت تو بگو حقم هست یا نه ؟


نمی دونستم باید بهش چه جوابی بدم ، بدون اینکه حرفی بزنم اسکاج را برداشتم و تند تند شروع به ریختن ظرف های کثیف و تمیز داخل ظرفشویی شدم ،
سعی کردم خودمو به کارهای آشپزخونه مشغول کنم تا مجبور به جواب دادن اجباری به مرتضی نشم،
یه لحظه صدای شکسته شدن ظرفی پشت سرم را شنیدم ، زود به عقب برگشتم و از دیدن مرتضی که لیوانی که تو دستش بود را روی سرامیک ول کرد و به شکسته شدن لیوان وهربا دیدن هر تکه اش از جا میپریدم ، آب دهنمو قورت دادم و به کابینت محکم خودم را چسبوندم ، گوشه ی پیراهنم را محکم مشت کردم ، و به کارهای مسخره ی مرتضی نگاه میکردم
مرتضی حق به جانب روی صندلی نشسته و با حرص به من نگاه می‌کنه ، به خودم جرات دادم و گفتم چرا داری ظرفای زبون بسته رو میشکونی ؟
دوباره چرا بهم ریختی؟ من دیگه کاری نکردم ؟
بلند شد و گفت تو کاری نکردی ؟ میخوای الان خونه رو هم ، روی سرت خراب کنم ،؟
گفتم آخه چرا؟ مگه خطایی از من سر زده ؟
از اخلاق های دو قطبی مرتضی میترسیدم ،به پت و پت افتاده بودم ، دست و پاهام مثل یخ سرد شده بودن یه بار خوب و یه بار بد میشد نمی‌دونم چطور باهاش رفتار کنم تا این سه ماه لعنتی تموم شه ،
با صدای بلند گفت مگه من ازتو سوال نپرسیدم ؟چرا بی تفاوت به من شدی ؟ زود جوابشو دادم و با ترس گفتم چرا پرسیدی، ولی من داشتم به سوالات فکر میکردم که چطور و چکار کنم دلتو راضی کنم،
چند قدم به طرفش رفتم و گفتم عزیزم من باید برات جوری خاص کنم که هر چه سک،،س عاشقونه رو نصیبت کنم آرومتر شد و با لبخند گفت ؛ آفرین آفرین ، پس فکرای قشنگی کن تا بتونی رضایت منو جلب کنی و تو این سه ماه منو به اوج برسونی تا بلکه سه ماه دیگه رو برات تمدید کنم ،
حالا زود آماده شو برای خرید ببرمت


اینقدر هوای خونه برام دلگیر شده بود زود با خوشحالی گفتم واقعا ؟
واقعا راست میگی ؟
میخوای منو با خودت برای خرید بیرون ببری ؟ با کج خلقی گفت تا حالا بیرون نرفتی خاتون ؟ خنده ی بدو کریهی کرد و گفت :البته حق هم داری خوشحال بشی، مگه جز خونه ی کلنگی جایی برای رفتن هم داشتی؟ ، سرمو پایین انداختم و زود گفتم نه نمیتونم همراهت بیام ، خونه تمیز کاری میخواد ، یه عالمه کار ریخته روی سرم باید همه ی اینکارو زود انجام بدم
چپ چپی به من نگاه کرد و گفت حالا نمی‌خواد برام ناز و طاقچه بالا بگیری ، بلند شد و چند قدم برداشت مسیر بیرون را طی میکرد ، یه لحظه ایستاد و گفت همینجا ایسا وایسا ، از ماشین یه چیزی بیارم ، یادم رفته بود بیرون بیارمش با رفتنش نفس بلندی همراه با آه سوزناکی کشیدم که بدون هیچ تقصیری تحقیر هم چین خانواده آیی بشم ، یه لحظه غم بزرگ زود گذری تو قلبم نشست ، دلتنگ خواهرام و در عین حال نگران آینده آیی متقابل عین خودم براشون شدم ، یاد اون روزهایی که با دعوای پدر مادرم هیچ پناهی جز بغل من نداشتن افتادم ، با صدای مرتضی از فکر خواهرام و اون زندگی نکبت باربیرون اومدم ، مرتضی دوتا پلاستیک پر از لباس ، جلوی چشمم گرفت و گفت حالا که داری با من بیرون میای یکی از این لباسارو بپوش حداقل کسی با ترحم بهت نگاه نکنه ، به لباسایی که روی تنم از بس که گشاد بودکه با هر تکونی ، در حال رقص روی بدنم میشدن نگاه کردم و با مظلومیت خاصی گفتم مگه اینا بد هستن ، به من نمیان ؟
گفت معلومه بد هستن ، میخوای با این لباسای کهنه با من بیرون بیای؟ روبروی پلاستیک ها نشست و یه بلوز سفید با شلوار مشکی دمپاگشاد روبروم گرفت و گفت بیا اینارو بپوش امیدوارم اندازه ات باشن ، بدون هیچ اعتراضی ولی با خجالت خاصی از دستش گرفتم و روی میز غذا خوری گذاشتم ، لباسایی که روی تنم گشاد بود بیرون آوردم و با پوشیدن بلوز تنگ که گردی سینه های برجسته ام را نماین میداد روی تنم قشنگی ویژه آیی میداد خم شدم شلوارم را بپوشم یه لحظه دست مرتضی روی با،سنم دورانی شد ، چشامو محکم روی هم چسبوندم و تو دلم غوغایی به پا شد ، صاف ایستادم ولی مرتضی معطل نشد زود منو به خودش چسبوند و با صدای لرزونی گفت دختر ؟
آخه این چه اندامی تو داری که هرلحظه با دیدنش نمیزاره من آروم بمونم

زبونم را داخل دهنم لای دندونم چرخوندم و با زور آب دهنم را قورت دادم،
برای اولین بار ، چشمم به چشم مرتضی گره خورد ، چشای بادمی عسلی که بهش نمیاد اینقدر آدم بی رحمی باشه به صورت کشیده ی پوست گندمیش با موهای فر سیاه که روبه بالاشونه کرده بود به چهره اش زیبایی داده بود،
انگار اولین باری بوده مرتضی رو از نزدیک دیده بودم ، نگاه هامون به هم خیره شده بود یه لحظه به خودم اومدم و زود قیافم را از نگاه کردن به مردی که تقدیرم را جور دیگری که هیچ وقت انتظارش را نداشتم دزدیم ، دستشو زیر چونه ام گرفت و گفت ، قشنگترین دختری که تا به حال دیده بودم تو بودی ، با تعجب گفتم واقعا ؟ چشای خمارش را چند بار روی هم گذاشت و گفت آره ، آره ،
لبخندی زدم ولی بعد لبخندم زود لبشو به لبم چسبوند و محکم و پشت سر هم بوسه زد،
خودمو سفت نگه داشتم ولی هر لحظه خودمو بیشتر و بیشتر تو بغل مرتضی چسبیده میشدم ، بغلم کرد و با خودش به سالن برد و منو رو کاناپه انداخت ،و شروع به معاشقه کرد وقتی به خودم اومدم برای بار دوم ،در بغل کسی شدم ،که منو برای چند گرم مواد فروخته شده بودم ، با تموم شدن عشق و حالش ، پشت سر هم خنده آیی کرد و من با تعجب به خنده های پیاپی مرتضی نگاه میکردم وقتی خنده اش تموم شد با جرات تمام گفتم ، خدایا توبه ، دیونه ندیده بودم الان هم به لطفت دیدم ، مرتضی به دمل خوابیذ و گفت عاشق این حرف زدنتم ، گفت می‌دونی به چی میخندم ؟ سرمو تکون دادم و گفتم نوچ ، گفت به پدرت خندم میگیره وقتی پیشنهاد تورو دادم بدون هیچ اعتراضی گفت چقدر پول میدی ؟ وقتی نرخ تعیین کردم گفت نه این پول برای یه دختری که هنوز دست احدی بهش نزده نمیصرفه ، زود حرفشو قطع کردم و با بغض گفتم بس کن تورو خدا ، من نه تنها بازیچه ی پدرم شدم بلکه بازیچه ی هوس های تو هم شدم ، آخه من چه گناهی کرده بودم که یه پدر معتاد گیرم اومده که منو برای پول به تو فروخت به جای درس و مشقم باید الان هر از گاهی شهوتت را تمک،ین کنم
 


بغضم امانمو برید و بی صدا چشام اشک ریزان شد ،
لبام از شدت بغض وهمزمان حرصی که می‌خوردم تند تند تکون میخوردن ، دیگه نمیتونستم بیشتر از این تحمل کنم بلند شدم و داشتم پله هارو یکی دوتا میرفتم یه لحظه با صدای مرتضی که می‌گفت ، این سرنوشتی که تو داری؟ بابات برات نوشت ،
خاتون پدرت داشت تو رو دلال قاچاقچیا معامله میکرد ، که من از اون خراب شده ات نجاتت دادم ،تو باید روزی چند بار از من تشکر کنی ، از شدت عصبانیت سینم بالا و پایین میشد ، نفسم به شمارش افتاد ، سرمو به عقب برگردوندم و گفتم واقعا میفهمی چی میگی ؟
برای اولین بار اسم کوچیکشو صدا زدم و گفتم مرتضی ؟ بس کن تورو خدا ، اینقدر حرف چرند راجب اون بدبخت نزن ، اون خدا فرق سرش زده ، دیگه نمی‌خواد براش بیشتر حرف در بیاری
همین جور که دکمه های پیراهنشو میبست ، گفت آخه کی هست و چی هستی که می‌خوام براتون دروغ و دسیسه بسازم ، دختر روزی که پدرت برای تو با رستم یکی از دلالان بزرگ صحبت میکردن من اونجا بودم ، خنده ی کریهی کردم و گفتم تو اونجا چکار میکردی با غیرت .، ؟
اصلا تو چرا به قول خودت، منو نجات دادی ؟ دلت به حال خودت می‌سوخت چشم غره ایی به من رفت و با صدای بلند گفت؛ خاتون آخه من به تو حس داشتم ، یه حسی نه عاشقت بودم نه نمیتونستم بی خیال تو بشم
دستمو به سینم چسبوندم و گفتم به من حس داشتی ؟ مگه منو دیده بودی ؟گفت آره ، وایسا برات تعریف کنم ، با چشم باز و گوش تیز ایستاده و به تک تک حرفای مرتضی گوش میدادم شروع به تعریف کردن و گفت :
یادمه یه روز مادرت که از چهارپایه زمین خورده بود ، تو خونه جز من کسی نبود هر چقدر منتظر راننده موندم نیومد که نیومد
مجبور شدم مادرت را به خونه برسونم ، وقتی رسوندم ،
داشتم به خونه برمیگشتم که ، یه دختر قد بلند و جذابی رو دیدم ، که اون دختر تو بودی ،
تعقیبت کردم دنبالت راه افتادم وقتی به اون خونه رسیدی ،
خودمو به خانوادت نزدیک کردم ، وقتی درد پدرت را فهمیدم ، سعی کردم به جای رستم من باشم
همیشه میگفتم چرا تو بغل من نخوابه ؟ آخه....


من که ، از رستم هم خوشگلتر و هم جونتر و از همه مهمتر با غیرت ترم ، با سر تایید تمسخری کردم و گفتم بر منکرش لعنت ،
منتظر جوابی یا سوالی نشدم و پله هارو یکی دوتا به سمت ،بالا طی کردم ،
داخل اتاق شدم تند تند شروع به نفس کشیدن کردم ،
بغض داشت منو خفه میکرد جایی برای ترکیدن این همه بغض جز داخل حمام ندیدم ،
مستقیم خودمو توی حموم پرت کردم و با بدن برهنه که از قبل که زیر مرتضی. بودم ، دستام می‌لرزید ، از بی غیرتی پدرم عصبانی شده بودم. ،
زیر دوش آب گرم نشستم ، زانوهامو به سینه ام چسبوندم ، چشامو روی هم گذاشتم و بی صدا به حال خودم اشک،! غم و بی کس بودن ریختم ، اینقدر درد داشتم ، اینقدر از پدرو مادرم کینه به دل گرفته که با آوردن اسمشون به جای دلتنگی متنفر میشدم ، ولی چه کنم که اسم پدر و مادر روی اسمم هک شده بود و من محکوم به این سکوت شده بودم
بااحساس دستی آروم روی شونم ، چشامو باز کردم و از دیدن قیافه ی درهم برهم مرتضی. ، هیچ مکثی نکردم ،و به طرف بغلش رفتم و بدون اینکه خجالت ، یا ترسی داشته باشم با صدای بلند بغضم را توی فضای خفه و بغل کسی که هیچ شناختی جز تمسخر و بداخلاقی و توهین و تحقیر نشنیده بودم ، اینقدر غم داشتم که از هر دیوارش صدامو ولوم تر میکرد ، دلم پر بود ، نمی‌دونم برای کدوم یکی از گناه نکرده ام ،
نمی‌دونم به بی گناه بودنم ، ولی میدونم بازیچه ی خوبی براشون شده بودم ، مرتضی سرمو به سینه اش چسبوند و ارررروم تو گوشم گفت هیسسس ! بسه دیگه گریه نکن ، هیس ؟!
تمومش کن ، من نمی‌دونستم اینقدر از حرفم ناراحت میشی ، آروم باش دختر ، اروووم ، گفتم من برای حرفت گریه نمیکنم ، مرتضی به دهنم خیره موند و گفت پس چی شده ؟ نفس بلندی کشیدم و گفتم برای خودم که با حسرت، بزرگ شدنم را دیدم حسرت ها تا به امروزم رسیدم ،
آخه مرتضی نگرانم ،
چشاشو نیمه خمار کرد و گفت بابت چی ؟
نفس بلندی کشیدم و گفتم بابت اینکه بعد اون سه ماه قراره من کجا و به دست کی بیافتم، دستشو رو ی موهام کشید و گفت درست میشه نگران نباش ، گفتم کجای زندگیم درست میشه سرشو بالا گرفت و گفت تو نمی‌خواد از الان نگران فردا باشی فقط بهم فرصت بده،
حالا بخند وزود آماده شو می‌خوایم بیرون بریم ، دستمو گرفت و از روی زمین بلندم کرد و در آخرچشمکی زد ، که با دیدنش قلبم هری ریخت پایین 


حوله روی سرم انداخت و باخودش به اتاق برد و با احترام تعارف به نشستن روی تخت کرد از این همه برخورد و یه دفعه اینقدر مهربانی مرتضی ، یهویی متعجب شدم لباسامو دستم داد وبا صدای آرومی گفت بپوش ،
هنوز از اخلاق مهربون مرتضی تو شوک بودم ، کنارم نشست ، سرش پایین انداخت و دستاشو به هم قفل کرد و بدون هیچ حرف و سخنی به فکر فرو رفت ، دستمو زود روی پیشونیش گذاشتم و با صدای ضعیفی گفتم تب که نداری ، نکنه سرت به جایی خورده ؟ سرشو بالا گرفت و به طرفم کج کرد و گفت ، چت شده خاتون ؟
گفتم آخه یه دفعه مهربون شدی ، خیلی تعجب اوره ،نه تب داری ، و نه مریضی پس این همه تغییرو متحول شدن اخلاق یهویی برای چی می‌تونه باشه ؟ ایروهاشو توی هم گره زد و گفت خوبی بهت نیومده خاتون ؟
، بداخلاق میشم میگی اخلاق نداره ، حالا که ، می‌خوام با تو کمی خوب بشم هم نمیزاری .
، حالا تو بگو من با چه ساز تو برقصم ، خنده ام گرفت و با لبخند گفتم با ساز مهربونی با من رفتار کن ، کم غم و غصه نداشتم که تو هم میخوای رو غصه هام اضافه بشی ، نگاه قشنگی به من کرد زود حرفو عوض کرد و گفت حالا انگار تو هم بدت نمیاد لباس تنت کنی ؟
سرمو پایین انداختم و به تن عریانم نگاه کردم ، تازه به خودم اومدم که من چقدر بی حجب و حیا شدم ، زود حوله رو دور خودم پیچوندم ،دستمو به صورتش چسبوندم و به چپ چرخوندم و اخمی کردم و گفتم حالا تو هم اگه چشاتو درویش کنی بد نیست اااا ، خنده ی بلندی کرد و گفت چشم ، دستور دیگه آیی اگه باشه بگو اطاعت کنم ، همراه با خنده ی مرتضی خنده ی کوتاهی کردم و لباسامو تند تند پوشیدم ، موهام شونه کردم و با کش شلوار مادرم که پاره شده بود ،موهایم را دم اسبی بستم ، دستی به ابروهام کشیدم ، یه لحظه از اینه چشمم به مرتضی افتاد که چطوری با حسرت به من نگاه میکرد ، ابروهامو بالا انداختم ، صورتمو تکون دادم وگفتم چرا اینجوری نگاه می‌کنی ؟
سرشو تکون داد و گفت هیچی ، هیچی ، فقط زود آماده شو ، برای خرید خونه دیر شده ، تا من یه دوشی بگیرم قشنگ به صورتت برس ، به آینه زوم کردم و با تعجب گفتم چکار صورتم کنم مثلا؟ بینیمو به جای ابروهام جابه جا کنم یا لبامو با چشام ،



خنده آیی بلند قهقهه آیی کرد و گفت نه دیوانه ،
با چشام صدتا سوال بهش کردم و گفتم پس منظورت چیه ؟
گفت منظورم از اون سرخابی و سفیدابی که زنا به صورتشون میزنن بزن ، لبامو چین چین کردم و گفتم آخه من ازاونا ندارم ،
گفت من برات خریدم تو نمی‌خواد حرص اونارو بخوری ، برو طبقه پایین با همون وسایلایی که خریده بودم هست ، گفتم آخه من بلد نیستم استفاده کنم ، تا حالا نه کسی رو دیدم نه خودم به صورتم مالیده بودم ، مرتضی جوابی به من نداد و از اتاق بیرون رفت ، با رفتنش صورتم کج کردم ،و صدامو کلفت کردم و سعی کردم اداشو در بیارم ، از اینکه صدای کلفت و با اون قیافه آیی که برای خودم درست کرده بودم خنده ام گرفت ، طولی نکشید ، مرتضی با تمام وسایلی که پایین نشونم داده بود پیش من ، داخل اتاق شد ، خم شد و کیف کوچلویی قهویی رنگ از زیر لباس ها بیرون کشید و گفت بیا ، اینو باز کن ، ببین میتونی به صورتت بزنی من هم میتونم یه جاهایی کمکت کنم ، با ذوق زیپ ،کیف را باز کردم و از این همه وسایل آرایش با خوشحالی گفتم اینا همشون برای من هستن ؟
بدون اینکه منتظر جوابی بمونم کرم پودر در آوردم و به صورتم مالیدم ، از ابرو بگیر تا مژه و لب همه و همه انگار گچ بهشون مالیده شده ، زدم ، باز هم از کارم دست نکشیدم و ابروهای نازکم را با مداد سیاه نقاشی کشیدم ، ماتیک صورتی شکل را به لبم چند بار به چپ و راست دورانی روی لبم زدم و بعد از اون تند تند لبامو بهم مالیدم ، به خودم نگاه کردم ازاین آرایش کاملا مسخره استقبال کردم چند بار سرمو عقب و جلو به آینه آیی که خودم مقابلش ایستاده بودم نگاه کردم و یه لحظه به مرتضی نگاه کردم که از خنده قرمز شده بود ،
گفتم مرتضی حاضرم امروز قسم بخورم تو حالت خوب نیست ، بین خنده هاش حرفای بریده بریده زد وگفت ؛ خدایی این ارایشت بدرد سیرک میخوره ، شبیه ننه زنگوله شدی انگشتمو روی لبم چسبوندم و گفتم سیرک دیگه چیه ؟ گفت هیچی هیچی فقط لطفاً صورتت پاک کن بابا آرایش تورو هم نمی‌خوام ببینم


یه ربع ، بیست دقیقه ایی طول کشید تا اون کرمی که به صورتم زده بودم را با آب و صابون بشورم و از صورتم پاک کنم ،
وقتی به اتاق برگشتم مرتضی روی تخت لم داده و به سقف خیره شده بود با دیدنم با تعجب ، نگاهم کرد و گفت چه بلایی سر صورتت آوردی ؟
گفتم نگران نباش من هر سری حموم میرفتم با لیف اینجور صورتم را قرمز میکردم تا پنج دقیقه ی دیگه همه چی مثل اول برمیگرده ،لباشو کج کرد و گفت دیگه از اینکارو نکن ، خاتون عجله کن آفتاب فرق آسمون رسید و ما هنوز اینجا نشستیم
تند تند گفتم چشم ، الان سر یه چشم بهم زدن من آماده میشم
خلاصه ، با یه ماتیک به آرایشم خاتمه دادم ، یکی ازلباس هایی که مرتضی که خریده بود یه شلوار زرد دم پا و با پیراهن قرمز را پوشیدم ، و با هم سوار ماشین شدیم ، کم کم ترس از مرتضی و خوفی که همیشه کنارم بود از من برداشته شد ،
اتفاقا تازه زبون باز کرده بودم هر چه حرف میزنم مرتضی با صدای بلند می‌خندید و من بیشتر به شیرین زبونی میکردم ، یه لحظه مرتضی پاشو روی ترمز کشید ، به اطراف با دقت نگاه کردم و با تعجب گفتم چرا ایستادی ؟ اینجا جز چنتا درخت ، چیزی نیست ، مگه نگفته بودی برای ، ما یحتاج خونه خرید کنیم ؟ولی اینجا نه دکانی میبینم نه میوه فروشی .، تمام سوالات را تند تند پرسیدم
مرتضی گفت خاتون تو چقدر حرف میزنی ، یه لحظه حرف نزن ، خودمو به طرفش چرخوندم و گفت بله ، بگو ، دستشو لای موهاش انداخت ، نفسشو بالا کشید و بعد از چند ثانیه بیرون انداخت ، استرس گرفتم و نمی‌دونستم این همه استرس پشتش چی قایم شده



با لحنی خیلی مخوفی گفت ، خاتون ؟
سرمو با دل شوره آیی که به جونم افتاده بود ، تکون دادم و گفتم ؛ هااا بگو دیگه ، از استرس دارم دارم سکته میکنم ،
به حرکات دستش که با فرمون بازی میکرد نگاه کردم و منتظر حرفش به سکوت نشستم ،یکی از دستشو روی صندلی پشت گردنم انداخت و گفت، نگاه کن خاتون می‌خوام چیزی بهت بگم شاید شنیدنش برات سخت باشه ، ولی باید صبور باشی ، دست و پام همزمان یخ زدن ،
گفتم مرتضی از الف به ی نرو زود بگو چی میخوای بگی .
گفت واقعیتش پدرت ، خواهراتو به رستم فروخت ،
سکوت کرد و گفتم خب ؟
گفت به ازای اینکه تورو بهش نداده بود خواهراتو خرید ، صدام خفه شد ولی نفس هام تند ‌وتندتر میزدن ، انگار مسافت ها دویده باشم ، گفت ولی به اینجا ختم نشده ، آب دهنم قورت دادم و به زور و به سختی صدامو در آوردم و گفتم دیگه چی ؟
فقط مادرم مونده اونو به کی فروخته ؟ سیگاری از جعبه اش، بیرون کشید و به پیپ چسبوند و بعد از اینکه با آتیش فندک روشن کرد یه کام بلندی کشید و از پنجره آیی که نصفش باز بود به بیرون پرت کرد ، اعصابم داغون بود ، گفتم خب بگو بعدش چی ؟
چرا اینقدر لفتش میدی ؟
به من نگاه کرد و برای چند لحظه چشمش به چشام دوخت و سکوتش را شکوند و گفت ؛ همون شبی که رستم میخواست دخترارو ازمرز خارج کنه با قاچاقچیان سر معامله درگیر میشن و هر دو خواهر و رستم و چندین نفر کشته میشن ،
خنده آیی خیلی خیلی تلخی کردم و گفتم دروغ میگی .؟ تورو خدا بگو دروغ گفتم ، بگو دارم با تو شوخی میکنم
مرتضی من توانشو ندارم ، مرتضی تند تند سیگارشو کشید و تو ماشین دودشو خالی کرد ، دور و بر صورتمون پراز دود شد ، سرشو پایین انداخت و گفت متاسفانه تمام حرفایی که زدم عین واقعیت و راست بوده ، صدام می‌لرزید صورتم گزگز شد ، با صدای محزونی گفتم حالا اون بی غیرت که اسمشو پدر گذاشته کجاس ؟
تو از کجا فهمیدی ؟ نفس بلندی کشید و گفت صبح وقتی مادرت به عمارت نیومد مادرم عصبی شد و گفت این زن چند روز ه اینجا نیومده ، دیگه نمی‌خوام اینجا کار کنن
حساب کتاب کرد و پولو کارکردش دست راننده داد تا تحویل مادرت بده ولی راننده بعد نیم ساعت با خبر فجیعی برگشت وقتی از خبری که شنیده بود حرف زد و گفت که اتفاق خیلی بدی براشون افتاده ، من طاقت نیوردم ، زود لباس پوشیدم و به اونجا رفتم ،وقتی اونجا رسیدم ، دیدم همه جا قیامته، صدامو بلند تر کردم و گفتم اون اشغال الان کجاس؟


گفت خاتون لطفا آروم باش ،با اینجور حرصی که میخوری مشکلی حل نمیشه ،
گفتم مرتضی فقط بگو کجاس؟
گفت میخواستی کجا باشه ، به مامورا گفته دخترامو دزدیدن و مادرت و چند نفر از دارو دسته اش براش شهادت دادن و آزاد شده و الان خونه اس
چشامو روی هم گذاشتم و دندونامو محکم روی هم فشار دادم تا به قرچ قرچ افتادن
گفتم تشیع کیه ؟ گفت امروز! دوست داری بری ؟
زبونم سنگین شد با هر سختی بود دهنمو باز کردم ، گفتم کجا برم ؟ برم خاک ریختن روی خواهرمو ببینم ؟ یا بی غیرت بودن پدر و مادرمو ببینم ، ؟ اشکام تند تند برای از دست دادن عزیزای دلم که اون ها هم مثل من بدون هیچ گناهی قربانی چند نفر شده بودن روی صورتم سر شدن و روی گردنم ریخته شدن ، دستامو به صورتم چسبوندم و با صدای بلند به هق هق افتادم ،سینم سوز دردناکی داشت دستی روی سرم کشیده شد و با صدای گرفته ایی گفت خاتون ؟ منو ببخش . ، نمی‌دونم چی باید بهت بگم تا منو ببخشی ، سرمو از لای دستام بیرون کشیدم و به صورت مضطرب مرتضی نگاه کردم ، گفتم تو هیچ تقصیری نداری مرتضی،،
مقصر اصلی اونی که من از خون و گوشتتش هستم،اگه اون غیرت داشت به جای اینکه به فکر اون کوفت و زهرمارش به فکر آینده ی ما بود ، ولی بدبختانه مارو قربانی خودش و اون مواد لعنتیش کرد ، با آه بلندی که پراز سوز و کرهو کینه تو این سن کم کشیدم و گفتم مرتضی ؟
به چشمم نگاه کرد و گفت بگو خاتون . ، گفتم من از تو هیچی نمی‌خوام فقط یه چیزی ازت خواهش می‌خوام که اجازه بده به تشیع جنازه ی خواهرایی که بی کس دارن میرن ، برای تشیع خواهرایی که مظلوم رفتن ، برم ، می‌خوام برای آخرین بار حرفای نگفته ام را همون جابهشون بزنم ،
سکوت کرد و بعد مکثی گفت من که نمیتونم همراهیت کنم خاتون ، شمرده شمرده گفت تو میدونی که من ، تو ، نذاشتم ادامه ی حرفشو بزنه ، با سر انگشتام اشکامو پاک کردم و گفتم آره میدونم من محرم سه ماهتم ، یه جا منو پیاده کن خودم میرم، گفت یه لحظه صبر کن ، یه ماشین برات بگیرم امیدوارم دیر نشده باشه ، مرتضی با پیاده شدنش ، دستمو محکم به دهنم چسبوندم و پشت سر هم جیغ بی صدایی کردم


بعد از چند دقیقه انتظار ، مرتضی در ماشین را باز کرد و گفت خاتون؟
سرم را بالا گرفتم و به صورت ناراحت مرتضی نگاهی کردم و بی صدا سرم را برایش تکون دادم ،بدون هیچ سوالی یا جوابی بپرسم ،
بدون هیچ تردیدی گفت تا مسیری تورو میرسونم و بعدش خودت میتونی خونه ی اقات بری ؟
حتی از اسم آقا گفتن شرمم میشد، مجدد سرم را بالا و پایین کردم و گفتم آره میتونم ، زود حرفم را برید و گفت ، من حواسم دور تا دور بهت هست یک ساعت بیشتر ، هم بهت اجازه ی موندن پیش اون اشغالارو نمیدم ، به ساعت زرد طلاییش که تو دستش برق میزد نگاه کرد و گفت ؛ نگاه کن الان ساعت دو و نیمه رو نشون میده پس تو ساعت سه و نیم همون جایی که پیاده ات میکنم هم اونجا منتظرت هستم
پس نه یک دقیقه اینور نه یک ثانیه اونور تر دیر نکنی ، فهمیدی چی گفتم ؟ زود گفتم آره آره ، نمی‌خواد بهم بگی من خودم ، بغضمو محکم تو گلوم نگه داشتم و دوباره ادامه دادم و گفتم خودم هم دوست ندارم ریخت هیچ کدومشون رو ببینم ،همین جوری که سکوت حکم فرما شده بود ماشین به حرکت افتاد و یه لحظه که تمام هوش و حواسم پیش حرفایی که تو دلم تلنبار شده بود ، بودم
دستم تو دست مرتضی قفل شد ، از تمام افکارم بیرون اومدم و آروم آروم به دستم و بعدش به صورت مرتضی نگاه کردم ،
بهم نگاه کرد و با صدای آرومی که آرامبخشی بیشتر نبود گفت ، خاتون.؟ خیلی مواظب خودت باش ، گفتم مگه من برات مهم هستم که اگه اتفاقی برایم بیافته؟
اگه هم اتفاقی برایم بیافته خیلی بهتر از زنده موندمه ، مگه الان فکر می‌کنی زنده هستم ؟ نه والله فقط بدنم حرکت می‌کنه ، همین جور که اشکام تند تند میریخت ، صدام از عصبانیت و همزمان ناراحتی می‌لرزید گفتم من هم با مرده هیچ فرقی ندارم ،
گفت خدا نکنه دختر ، زود زبونتو گاز بگیر ، و نمی‌خوام دیگه از این حرفت پیش من بزنی ، فهمیدی چی گفتم ؟ بدون اینکه جوابی بهش بدم ، از پنجره ی کوچلوی ماشین بیرون را نگاه کردم نزدیکای محله آیی که هر سال ، یه کوچه اش با خواهش و التماس به خاطر نداشتن پول از صاحب خونه ها ، بابت اتاقی نصیبمون میشد ، رسیدیم ، یه گوشه ایستاد و با تردید گفت رسیدیم ، پاهام شبیه وزنه ها سنگین و سنگین تر شد ، مرتضی گفت خاتون نمی‌خوای پیاده شی؟


بهش نگاه کردم ،شبیه منگ ها شده بودم ، تو دوراهی گیر کردم
یه دل میگه برو ، و تا میتونی حرفای ناگفته ی دلتو برای پدر و مادرت خالی کن
و یه دلم میگه نرو چون سرنوشت دیگه آیی در انتظارت نشسته ،
زود گفتم آره، آره ، همین الان پیاده میشم ، استرسی همزمان با دلشوره آیی که قراره اتفاقی بیافته همراه بود ، دستم توان باز کردن در ماشین را هم از من گرفته بود ،
دست وپام مثل بید در اوج گرمای طاقت فرسا میلرزیدن ، به هر سختی که بود درو باز کردم و با خداحافظی کوتاهی از ماشین پیاده شدم ،
هر دو قدمی که راه میرفتم سرم را به طرف مرتضی میچرخوندم و به نگاه های نگرانش که انگار قراره آخرین باری منو ببینه چشم تو چشم می‌شدیم ، به کوچه ی باریک که اونجا جایی که سرنوشتم را تعیین کرد رسیدم ، سرتا سر آدم از زن تا مرد، پیر تا جوون و بچه که هر کدوم یه گوشه باچند نفر خلوت کرده ، با هم حرف میزدن، با دیدنم پچ پچ ها ، بیشتر شد و منو با انگشت اشاره برایذهمدیگه و بهتر غیبت کردن نشونه گرفتن ،
سرم را پایین انداختم و با سرعت به مسیرم ادامه دادم ، دو قدمی خونه مرگ آرزوهای من و خواهرام رسیدم ، ضربان قلبم هر لحظه تند و تندتر میزد ، پدرم دم در روی زانوهاش نشسته و با جفت دستاش سرش را گرفته و با حالتی نیمه گریون داد میزد اخ بابا ، اخ دخترای نازم ، باباتون بدون شما چکار کنه ، آخ قلبم ، دخترای مظلومم ، !
که مظلومانه رفتین
نفس بلندی کشیدم و توی هوای خفه ی اونجایی که بودم آزاد کردم ، بدون اینکه به چیزی فکر کنم صدامو صاف کردم و گفتم خفه شووووو مرتیکه
خفه شو مرتیکه ی بی غیرت ،
صداتو خفه کن اشغال ، آخه تو چه رویی داری ، احمق تو باعث مرگ خواهرم شدی حیووون 


گریه های کذبتو برای کی داری نمایش میدی ؟
دستم به طرفش گرفتم و همزمان که میچرخوندم گفتم ؛پاشو ، پاشو بی غیرت ،پاشو که اصطلاح پدری ، همه ی مارو قربانی اون مواد لعنتی ات کردی اشغال . ،
حالا نشستی ، داری اشک تمساح میریزی ؟ کسی باورت نمیکنه آقا منصور ، با اون زنت برید بمیرین ،
بااوردن اسم مامانم زود گفتم اون زنت کدوم گوری رفته ،
سرمو به چپ و راست چرخوندم و گفتم کو اون زن احمقت که به خاطر یه ریال حتی خودشو هم ارزونی رفیقای عیاشت می‌کنه ؟ هاااا ؟
صدامو بلندتر کردم و گفتم کجایی زن ؟ کجایی که حتی گفتن مادر برازنده ات نیست ؟ من شنیدم مادر بودن ازجون خودش میگذره ولی از بچه اش نمی‌گذره ، ولی برعکس شما از ما گذشت کردین تا به پول برسین،
بیا برام کارهای خودتون که در حقمون ظلم بزرگی کردین رو توجیه کن ، ؟ پدرم از جاش بلند شد و گفت خاتون بابا اومدی ؟ ببین چه خاکی تو سرمون شد . ؟
گفتم این خاکی که میگی باید رو سر تو و زنت وسط قبرستون ریخته می‌شد ، دو قدم به طرفم اومد دستمو طرفش گرفتم و گفتم جلوتر نیا ، حتی نمی‌خوام ریختتو ببینم ، مادرم با گریه گفت خاتون ببین جیگرم چطور داره میسوزه . ؟ خنده آیی بلندی کردم و ادامه دادم و گفتم واقعا؟ راست گفتی؟
آخه زن ، چرا اونموقعه آیی که دختراتو داشتی به خاطر پول میدادی جیگرت نسوخت ؟
چرا اونوقتی که دوتا طفل معصومت را به قاچاقچی دادی دلت به حالشون نسوخت ؟ الان ادای مادر مهربون میخوای در بیاری ؟ لبامو بالا انداختم و گفتم نوچ ، نمیتونی ،
من به همه میگم چه غلطی خوردین تا همه شمای بی وجدان را بشناسن دستامو به گوشام چسبوندم و گفتم یا ایهاالناس بیایین و بشنوین که اینا مارو برای پول فروختن ، منو به برای پول صیغه ی کسی کردن که بعد سه ماه خدا می‌دونه نفر بعدی کی می‌تونه باشه ،صدامو آرومتر کردم و گفتم ولی کور خوندی مرد ،
من دیگه به این خونه برنمیگردم ، یه دفعه پدرم به من حمله کرد و اون بدن نحیفی که از مواد بیشتر براش نمونده بود قدرتی شد و منو زیر مشت و لگد خودش گرفت، اینقدر قلبم درد میکرد درد کتک را احساس نمی‌کردم ، یه دفعه مردی دیدم که حامی کتک زدنم شد و اون مرد کسی نبود جز،،..

ارسلان ،
ارسلان با صدای بلندی گفت آقا منصور ، داری چکار می‌کنی ؟ برای چی دخترتو داری میزنی ؟
خودمو کنار کشیدم و خیزان خیزان روی باس~نم نشستم ، با پشت دستم کنار لبم را با حرص و مملو از عصبانیت ، ‌پاک کردم و به صورت متعصب و متعجب ارسلان که با حرص به پدرم داد میزد نگاه کردم ، گفتم آقا منصور بگو چرا منو کتک زدی ؟
به جای پدرم مادرم جوابگو شد و گفت ارسلان خان این دختر مارو مقصر مرگ جیگر گوشه هامون می‌دونه ، گوشه ی روسریشو به صورتش چسبوند و گفت کدوم پدر و مادری دوست داره بچه اش بلایی سرش بیاد ؟
کدوم پدرو مادری خوشبختی بچه اشو نمی‌خواد ؟ هااا خودت قضاوت کن ،که ما دومیش باشیم ؟
آقا ارسلان ما تو این موقع که داغ داریم ، محکم به سینه اش مشت زد و گفت ولی این خیر ندیده ، با حرفاش نمک رو زخممون داره می‌ پاشه ، ما مادر و پدر بدی براشون نبودیم ، خودت شاهد بودی ، من توی تابستون و زمستون مثل سگ کلفتی خونه های مردم کردم که شکم بچه هامو سیر کنم ، حالا این چشم سفید روبرومون نشسته و میگه شما باعث شهید شدن اون طفلای معصوم شدین ،
آخه آقا با عقل جور در میاد مادر و پدر اینکارو با پاره های تنشون کنن ؟
گفتم خفه شو ، اینقدر اسم پدر و مادر به زبونت نیار ، حیف اسم پدرو مادری که شما دارین ازش استفاده میکنید ،
از این همه فیلم و ریا خسته نشدی ؟ گفت دخترم میدونم اینا حرفای دلت نیست ، درکت میکنم چون الان داری برای فقدان عزیزات حرفای چرند میزنی ،
محکم تو سرم زدم و گفتم میخوای منو دیونه کنی ، ؟ به صورت متعجب ارسلان نگاهی کردم و گفتم به خدا اینا همش دارن دروغ تحویل میدن ، اینا حتی منو هم ..



سکوت کردم و ترجیح دادم مرتضی که حامی زندگیمه ، را در این ساعت عصبی بودنم خراب نکنم و خودمو بی خانمان کنم ،
روبروم نشست و گفت تو رو چی ؟
با تو چکار کردن ؟
سرمو پایین انداختم و به مورچه هایی که برای خودشون بدون هیچ غم و غصه آیی در حال رفت و آمد بودن خیره شدم ، با صدای بچه ها که میگفتن جنازه ها رسیدن ، احساس کردم یه آنی قلبم از جاش کنده شد و دوباره به جای اولش برگشت ، دستای لرزونم به سینم چسبوندم و با صدای آرومی گفتم خوش اومدین عزیزای دلم ،
خوش اومدین دخترای مظلوم ،خوش اومدین عزیز دل آبجی ،
بلند شدم و دو قدم بیشتر راه نرفتم یه دفعه سرم گیج رفت و تعادلم رو از دست دادم و قبل از اینکه روی دیواری که متقابل ایستاده ، نقش بشم ارسلان محکم منو گرفت و به بغلش چسبوند ، بهش نگاه کردم ، زود منو از بغلش بیرون کشید و گفت مواظب باش دختر ،
اگه من تورو نگرفته بودم می‌دونی چه اتفاقی برات می افتاد ، بی خیالش شدم و با سرعت خودمو به ماشینی که حامل دو طفل معصومی که قربانی پول و مواد شده بودن دوییدم ، با صدای بلند گفتم ابجیای قشنگم ؟
چطور دلتون اومد باز به این خونه برگردین ؟ آخه چه خوشی از اینجا دیدین عزیزان ؟
چرا برای آخرین بار از این ظالمای بی رحم میخواین از اینجا خداحافظی کنید ؟
پدر و مادرم قبل من خودشون را روی جنازه ها پرت کردن و با صدا داد میزدن خدا لعنت کنه هرکه با شماها اینکارو کرد ،
خدا خدا به داد قلب ما برسه که داریم چه عذابی میکشیم ، از این همه فیلم و ریاکاری که پدرو مادرم خوب نقششون را بازی میکردن منگ و لال شده بودم ، دور و برم را قشنگ نگاه کردم ، چشمم به یه تکه چوبی افتاد که چند قدمی افتاده بود به زور از جام بلند شدم و چوب را برداشتم و بدون اینکه قلبی از ترحم یا احترامی به پدر و مادر داشته باشم ،
چشامو بستم و دستامو بالا بردم و پشت سرهم به پدرو مادرم کوبیدم تند تند گفتم اینو میزنم به خاطر خودم ، اینو زدم به خاطر قربانی کردنمون ، اینو زدم به خاطری که مارو مفت مفت ارزونی و حراج کردین بدون اینکه به غیرت و شرفتون فکر کنید ،
ارسلان از پشت منو به خودش قفل کرد و گفت خاتون آروم باش ، انگار منتظر بغلی بودم که از درد درونم گریه کنم ، بی وقفه خودم را به طرف ارسلان چرخوندم و زارو زارگریه کردم اینقدر گریم بلند بود به هق هق افتادم


دستی روی سرم کشید و آروم گفت هیسسس ،
یه لحظه هنگ کردم ، زود سکوتمو قورت دادم و یاد ساعتی که مرتضی بهم داده بود افتادم ، از بغل ارسلان بیرون اومدم و از بین جمعیت با سرعت به طرف موعد قرار دوییدم ، وقتی به سر همون کوچه آیی که پیاده شده بودم رسیدم ، مرتضی تو ماشین بود ، نفس نفس میزدم و اینسری با قدم های کند به طرف ماشین برداشتم ، سوار ماشین شدم و با سلام روی صندلی نشستم ، منتظر حرکت ماشین شدم ولی مرتضی نه جواب سلام منو داد و نه ماشین را به حرکت در آورد ، از بس که جیغ و گریه کرده بودم صدام گرفته بود ،
و دو رگه شده ، چند بار صدامو صاف کردم و گفتم مرتضی دیر کردم ؟ نمیخوای ماشین به حرکت دربیاری ؟
به طرفم چرخید و سیلی محکمی به صورتم زد ، گفت لال شو ، فقط خفه شو ، همین جور که جای سوزش سیلیش را روی صورتم با دستم میمالیدم با تعجب گفتم چرا ؟ مگه من چکارت کردم ؟ چرا تو صورتم زدی ؟ دندوناشو به هم فشار داد و از عصبانیت صورتش می‌لرزید ، گفت خاتون تا دندوناتو تو دهنت نریختم فقط ساکت شو ، حرف اضافه آیی ازت نشنوم ،
سرمو پایین انداختم به شلواری که چنتا لکه خ،ونی که به خاطر کتکی که از پدرم خورده بودم مونده بود نگاه کردم و به حرف مرتضی گوش دادم و ترجیح دادم لال بمونم ، پاشو روی پدال ماشین چسبوند و با سرعت ازبین ماشین ها چپ و راست حرکت میکرد ، دل تو دلم از این همه سرعت نمونده بود ، از ترس خودمو محکم به صندلی چسبوندم و به سرعت عملی که مابین ماشین ها مارپیج می‌رفتیم نگاه میکردم و هر از گاهی آب دهنمو قورت میدادم ، تا اینکه با همون سرعتی که داشت یه جایی را تمرکز کرد و بدون اینکه سرعت ماشین را کم کنه پاشو روی ترمز کشید ،
یه لحظه خودمو تو شیشه دیدم ، با اخ گفتم چکار می‌کنی ؟ گفت همون کاری که تو کردی باید کنم .، گفتم کدوم کار ؟ گفت،


گفت اشغال عوضی فکر می‌کنی من حواسم بهت نبوده . ؟
فک می کنی هر غلطی کنی من نمی‌فهمم ؟
آره دیگه تو اون مغز کوچیک فکر کردی و گفتی مرتضی که نیست ، بزار هر چه دلم خواست انجام بدم ، درد پیشونیم و خ،ونی که ازش میزد را فراموش کردم و با تعجب گفتم آخه من کار اشتباهی نکرده بودم که حواست بهم باشه یا نباشه ،
دستشو لای موهام گذاشت وبه طرف خودش کشید و گفت ، تو چه صنمی با ارسلان داری ؟
یا اینجور بگم بهتره ، یا داشتی ؟
به پت و پت افتادم ، صداشو بالاتر کرد و من از ترس اینکه چه جوابی بهش بدم چشامو محکم روی هم گذاشتم ، گفت از کی تو ارسلانو میشناسی ؟
یا اینکه میشناختی و من خبر نداشتم ، هاااا ؟
با صدای لرزون گفتم به خدا من کاری به ارسلان خان ندارم ، گفت خاتون من تورو با این دروغا زنده نمیزارم ، جواب منو بده و از حرفم طفره نرو ، به خودم جرات دادم و گفت آخه جواب چی رو بهت بدم ، وقتی من کاری نکردم ، گفت احمق خودتی ، من چشای ارسلان را دیدم چطور با نگاه های دیگه تورو نگاه میکرد ،
نگاه کردنش معلوم بود چی تو سرش میگذره ، اصلا به چه حقی تو بغلش رفتی خاتون ؟
هم تو و هم اون ارسلان روتکه تکه میکنم ، که وقتی با من هستی غلط اضافه آیی نکنی ، دستمو روی دستش گذاشتم و سعی میکردم دستشو ازلای موهام که درد طاقت فرسایی بود را بیرون بکشم ، همین جور که تقلا میکردم گفتم به مرگ اون دوتا خواهرای مظلومم من هیچ نظری به ارسلان خان ندارم ، من اونجا رفته بودم وقتی داشتم از پدرم کتک می‌خوردم ارسلان خان منو از دستش نجات داد ، من چی بدونم می‌خواسته منو نجات بده ، با حرص آدامو در آورد و گفت و اونجایی که تو بغلش خودتو بهش میچسبوندی چی ؟ اینارو هم بگو ،. ؟ چرا اینارو نمیگی ؟
ولی خاتون، می‌دونی چیه ؟ به چشای سرخش که از عصبانیت هر لحظه باز تر میشدن نگاه کردم ، بی وقفه ادامه داد و گفت راستش ، حقو بهت میدم چون شیر اون مادر و نون اون پدرو خوردی ، نمیشه ازت بیشتر از این انتظار داشت ، با گریه گفتم مرتضی میفهمی داری به من چی میگی ؟ داری به کاری که هیچ منظوری ازش نداشتم ، پدرو مادرم را به رخم می‌کشی ؟ داری منو متهم به کاری میکنی که نقشی نداشتم ، وقتی تو می‌دونستی من حروم خور اون خانوادم چرا جلو اومدی ؟ موهامو ول کرد و گفت این حرفا بهت نیومده ، دست پیش گرفتی که پس نیافتی ؟ نه خاتون این حرفا در تخفیف مجازاتت هیچ تعقیری نمیکنه ، و من از الان تصمیم گرفتم که ...


از ترس اینکه منو نخواد و صیغه رو بهم بزنه دل تو دلم نبود ، دلشوره ی عجیبی گرفتم ، سکوتش بیشتر منو اذیت میکرد و تپش قلبم را چندین برابر میشد ، دل به دریا زدم و سکوتو شکوندم و گفتم مرتضی هنوز تا فسخ صیغه مونده ،
ولی به کی قسم بخورم که من هیچ کاری با داداش ارسلانت نداشتم ، صداشو آروم کرد و گفت بس میکنی یا زیر ماشین له ات کنم ، دیگه یه ذره بهت اعتمادی ندارم ، تصمیم گرفتم ، دیگه کنارت نباشم ، دستم به سرم چسبوندم و گفتم یا خداااااا ؟ یعنی چی دیگه کنارت نباشم . ؟
من کجا برم ؟ جایی ندارم مرتضی ؟ الان وقت مناسبی برای پرت کردنم نیست ، صورت مرتضی مثل خ،ون از عصبانیت قرمز شده بود ،
به حرفامو جوابی نداد و پاشو برای بار دوم روی پدال گذاشت و یه راست تا خونه بدون هیچ کلمه آیی که بین ما رد و بدل بشه رسیدیم ،
مرتضی جلوتر و من شبیه مجرم پشت سرش آروم راه میرفتم ، داخل خونه ، شدیم ، مرتضی خودشو روی کاناپه ، و بی آنکه چیزی بگه دستشو روی صورتش انداخت ،همونجا گرفت و خوابید ,، روبروش ایستادم و گفتم مرتضی امشب مهمون داری ؟ چی دوست داری براتون بپزم . ؟
هیچ جوابی در برابر سوالاتم ، ازش نشنیدم ،
سرمو پایین انداختم و گفتم باشه ، استراحت کن ، پس اگه با من کاری نداری ، من بالا میرم ، هر وقت چیزی خواستی صدایم بزن ،زودی میام پایین ،
راه اتاق و پله هارو به بالا طی کردم وقتی به اتاق رسیدم اولین کاری که به ذهنم رسید ، پیراهن نحس و شلوار مکروهم را از تنم بیرون آوردم !؛
خسته و کلافه از این همه تحقیر و بلاتکلیفی شده بودم ، روی تخت نشستم و به ندونم با سرنوشتم فکر کردم ، هر چه فکر کردم به بن بست زندگیم ختم میشد
با صدای ضعیفی گفتم استغفرالله ، کمی بخوابم بعداً با مرتضی حرف میزنم
از خستگی زیر پتو خوابیدم ، اینقدر گریه کرده بودم چشام خسته بودن و خود به خود به خواب رفتم،نمیدونم چقدر از خوابم گذشت! تو عمق خواب بودم صدای آهنگ تو گوشم پیچید ، چند بار چشامو باز و بسته کردم ، گفتم خاتون دیونه شدی ؟ حتما خواب میبینی ، ولی نه، انگار همه چی واقعی بود ، در کنار آهنگ و موزیک قهقهه های زنانه و مردانه با هم میکس شده را می‌شنیدم


گوشامو بیشتر تیز کردم ، نه اون صداهایی که می‌شنیدم کاملا درست بود ، خودمو کج و راست کردم تا از تخت پایین بیام ، احساس میکردم تمام بدنم کوفته شده ، زور زدم و از تخت پایین اومدم بلند شدم تا لباس تنم کنم ، ولی نمیتونستم روی پاهام بیاستم ، دوباره روی تخت نشستم ، احساس کردم سرتا پام آتیش شده ، دستمو به پیشونیم چسبوندم ، از این همه تب ترسیدم ، لرز به جونم افتاد ، میخواستم دوباره به زیر پتو پناه ببرم که در باز شد ، از دیدن مردی غریبه با قدی بلند و چهارشونه روبروم ایستاد تعجب کردم هول شدم ، نمی دونستم باید چکار کنم ، به چپ و راست می‌چرخیدم ، پتو رو مچاله کردم و جلوی خودم گرفتم با لکنت گفتم برو بیرون مگه بهت یاد ندادن قبل از رفتن به جایی باید در بزنی ؟
اصلا تو اینجا چکار داری ؟
با صدایی خروسی مانند که به زور از ته. گلوم بیرون می اومد داد زدم مرتضی ؟
پسره تلپ، تلو مارپیچی که معلوم بود خیلی مست کرده ، حتی تعادل خودش را نداشت به طرفم اومد ،
از جایی که بودم ، جا خالی دادم و با شکم تا نیم تنه روی تخت افتاد لباسامو با دستم گرفتم و با جیغ به طرف پله ها دوییدم ، تند تند شلوارم را پا کردم و همین جور که از پله ها پایین میرفتم پیراهنم را میپوشیدم ،
از ترسم نمیدونستم باید چکار کنم زود خودمو به سالن رسوندم ، وقتی به سالن رسیدم چشم ، به چشم همدیگرو نمیدید ، دود از یه جا که فضا رو پر کرده وهر گوشه اش ، دختر و پسری که در حال رقص و هر کدام یه گیلاس و سیگار به دست برای خودشون عشق و حال میکردن ، چشمم دنبال مرتضی می‌چرخید ، اثری از مرتضی نبود که نبود،اروم از کنار جمعیت به طرف حیاط رفتم ، مجبور شدم به یه جا برای پنهان شدنم از دست این همه دیو پیدا کنم
یه گوشه ی دنج از حیاط پشت درخت انجیر ،رفتم و همونجا نشستم ، بدن درد عجیبی داشتم ، دستامو دور خودم از سرمایی که وسط گرمای اوج تابستون حلقه زدم ،
دندونام از خود بی خود شدن صدای تک تک دندونام روی هم به صدا در اومدن ، سرمو به درخت تکیه دادم ، از سوزش چشام نمیتونستم باز نگه دارم ، چشامو روی هم گذاشتم و تا ده دقیقه نشده به خواب رفتم ، یه لحظه دستی روی شونم حس کردم که در جا ایستادم

تیم تولید محتوا
برچسب ها : khazan
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 3.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 3.0   از  5 (4 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

سومین حرف کلمه cbzhkl چیست?