خزان 5 - اینفو
طالع بینی

خزان 5

سرم گیج رفت و همه جا و همه چی جلوی چشمام سیاه شد
تعادلم بهم خورد ، و یه دفعه روی کف زمین افتادم
صدا در صدا پیچید ، همه چی رو می‌شنیدم ،
یه طرف ارسلان داد میزد خاله یه کاری کن ، خاتون چرا اینجوری شد ،
از طرف دیگه ننه ساغر که می‌گفت بدبخت شدیم
از اون طرف تر پاشا می‌گفت این چه بلایی برامون آوردی داداش ارسلان
دوست داشتم هوار بکشم ،
ولی زبونم اندازه ی یه وزنه ی صدکیلویی شده بود و نمیتونستم بگم من گناهی نداشتم که این سرنوشت برایم رقم خورده ،
کم کم صدا ها تبدیل به ولوم شد و دیگه نمیتونستم چیزی بشنوم ، نمی‌دونم بعد از اینکه چشام بسته شدن چی دور و برم گذشت ،
با صدای ارسلان و سیلی که به صورتم میخورد و هر از گاهی آبی که به صورتم زده میشد ،
آروم آروم چشامو باز کردم اولین کسی که چشمم بهش افتاد ، ارسلان بود که دستشو روی سرش گذاشت و با دیدن چشای بازم ، نفس عمیقی کشید و گفت خدایا شکرت ،
چشامو روی هم گذاشتم دوست نداشتم چشامو باز کنم و دوباره به سوالهایی که تمومی نداشت جوابی بدم ، یه لحظه صورتم سوخت ،
چشامو زود باز کردم و به صورت پریشون ارسلان نگاه کردم
گفت تورو خدا چشاتو نبند بیشتر از این نمی تونم تو رو تو این حال ببینم ، دستمو روی زمین چسبوندم و با هر قدرت کمی که برام باقی مونده بود، نشستم ،
ننه ساغر با لیوان به دست که با قاشق هم میزد خودشو به من رسوند و گفت ببینم می تونی منو از ترس سکته بدی ؟،
سرمو پایین انداختم و ترجیح دادم حرفی نزنم ،
لیوان را به طرفم گرفت و گفت ؛زود باش این قند آبو بخور تا حالت جا بیاد، دستام هنوز از شدت تب و ضعف می‌لرزید ، قبل از اینکه لیوان را از دست ننه ساغر بگیرم
ارسلان پیش قدم شد و لیوان را از دست ننه ساغر گرفت وبدون هیچ مقدمه آیی لیوان را نزدیک به لبم کرد ، حال اعتراض نداشتم و یه جرعه به زور خوردم ، با صدای آرومی گفت از کی حالت اینجور و مریض بودی ؟



تکونی به خودم دادم و صدامو صاف کردم و گفتم نمی‌دونم ولی از دیشب یهویی تب کردم ،
گفت حتما دیروز وقتی خونه ی اقات بودی یا سر جنازه ها که خودتو می‌زدی عرق کرده بودی
،ولی نگران نباش الان پیش حکیم دکتر خانوادگیمون تورو میبرم ، حالا دارویی ،یا یه چیزی بهت میده سریع خوب میشی ،
دوباره خودمو جابه جا کردم و با شرمندگی سرم را پایین انداختم وبدون اینکه به حرف های ارسلان جوابی بدم گفتم از مرتضی خبر داری ؟
سرشو بالا و پایین تکون داد و گفت آره ، پدرم و چند نفر دارن رسیدگی میکنن تو نگران حال خودت و مکث کوچلویی کرد و ادامه داد و گفت و نگران این بچه باش که بدون گناه داره پا به این دنیا میزاره ،
با بغضی که داشت منو خفه میکرد گفتم کمکم کن تا این بچه بدنیا نیاد ، هنوز زندگیم روبه هواس، نمیتونم یکی دیگه که هیچ معلوم نیست مرتضی یا خانواده ات قبولش کنن به دنیا بیارمش، دستشو لای موهاش گذاشت نفس عمیقی کشید و گفت ول کن ، بلند شو تا تبت بیشتر ازاین بالا نرفته ، یه فکری به حالت کنم ،
روبه ننه ساغر و پسرش که همچین به ما نگاه میکردن ، کرد و گفت خاله ، من خاتون یه تو که پایی پیش حکیم میبرم ، اگه جایی براش پیدا نکردم میتونه یه چند روزی اینجا بمونه ؟
ننه ساغر موهای بافته شده اش را روی شونه اش گذاشت و با نوک انگشتاش صورت چروک شده اش را خاروند و بعد مکثی گفت آره که میتونه
ولی پسرم من دنبال دردسر نمیگردم ، حالا این بماند ، من پسر جوون تو خونه دارم ساکت شد و بعد چند دقیقه ادامه داد و گفت والله راستشو بخوای از این دختر میترسم پسرم سر به هوا کنه ، چشام از شنیدن این حرفا بازو باز تر شدن ،
سرم سوت کشید ، روی پاهام نشستم و گفتم مگه من زن بد، کارم ؟ گفت واقعیتش الان که میبینم برادر به برادر به خاطرتو رحم نمیکنن ، حتما هستی ، به ارسلان نگاه کردم که لباشو محکم بهم فشار میداد ولی قبل از اینکه چیزی بگه ، گفتم خیلی محبت کردی تو این چند ساعت خونه ات به روی من بازکردی ،
ولی من به جز شما خدایی هم دارم حتما یه جایی دستمو میگیره ، نتونستم بیشتر از این بغضمو خفه نگه دارم ، اشکام تند تند انگار برای ریختن عجله داشتن پشت سر هم روی گونه هام ریخته شدن ، بلند شدم و بدون اینکه به کسی نگاه کنم به طرف در رفتم ،صدای ارسلان که می‌گفت حرف امروزت یادت بمونه ، الان نمیتونم بمونم ولی حتما برای پس گرفتن این حرف به اینجا برمبگردم


وقتی بیرون رفتم نفس عمیقی کشیدم
انگار از زندان آزاد شده بودم
به اطراف نگاه کردم
و به گربه هایی که ته کوچه در حال بالا و پایین میشدن با حسرت بهشون نگاه کردم ، دوست داشتم الان، در این لحظه من جای یکی از اون ها باشم ، با محکم کوبیدن در از حسرت ها یی که به گربه داشتم بیرون اومدم ،
بدون اینکه به ارسلان نگاه کنم ، گفتم میشه منو پیش مرتضی ببری ؟
ارسلان با حرص گفت چشم ،
فرمایش دیگری داری اصلا از من دریغ نکن ، آخه دختر مگه مرتضی خونه خاله رفته که تورو پیشش ببرم ؟
چشام محکم بستم و لبامو سفت بهم مالیدم و گفتم خب پس کی میتونم ببینمش ؟
تکلیف من و بچه چی میشه ؟
من خودم کم بدبخت نبودم یه بدبخت بیچاره هم می‌خوام به بدبختیام اضافه کنم ؟
، ارسلان قهقهه آیی کرد ، سرمو با حرص و تعجب از خنده ی نابهنگام که در این لحظاتی که از سرتاپام غم و استرس می‌بارید نگاه کردم و هنوز سوالم برای خنده اش ، نپرسیده بودم که گفت تازه به این فکر کردی ، صورتش به صورتم نزدیک کرد و گفت چرا اون لحظات خوشت به امروز این جنین نکرده بودی ؟
تو چطور تونستی به مرتضی اعتماد کنی ؟
پامو محکم به زمین کوبیدم و با صدای بلند گفتم به والله ، به پیر به پیغمبر من نخواستم ولی خودم هم ،
بازیچه شده بودم ، گفت اون شب من چقدر تورو از اون حیون که اسمش پدرت در حذر کردم چرا به حرفم گوش ندادی ؟
هاااا ؟ من میدونستم این بلاها میخواد سرت بیاد ، ولی الان دیگه دیر شده ، خواه نا خواه تو زن برادر من هستی ، و از دست من جز حمایت کردن از تو، کار دیگری پس نمیاد ،
به طرف ماشین رفت و بدون اینکه به من نگاه کنه گفت زود سوار شو بریم ، من هم بدون هیچ اعتراضی قدم به قدم ارسلان راه رفتم و به جای اینکه جلو کنار ارسلان بشینم ، در عقب ماشین رو باز کردم ونشستم ، با حرکت ماشین سرم به شیشه ی پنجره ی سرد و بی روح تکیه دادم و به مردمی که از ظاهرشون هیچ غم و غصه آیی نداشتن نگاه کردم ، یه لحظه پای چپم خارید و خواستم خم بشم پامو بخارونم که یه دفعه ....


چشمم به چشم ارسلان که از اینه منو نگاه میکرد و اشکاشو هر از گاهی با سرشونه اش پاک میکرد افتاد،
وقتی نگاهم را دید اینه رو کج کرد تا من شاهد شکسته شدن غرورش نباشم ، گفتم ارسلان خان ؟
تو دماغی با هااا چیه را داد ، گفتم چرا داری گریه می‌کنی ؟
تو از دستم نارحتی؟
اتفاقی برای مرتضی افتاده ؟ سرشو تکون داد و گفت ؛ نه مرتضی حالش خوبه تا نیم ساعت پیش خبرشو داشتم واما...........
ناراحتی من چه دردی رو دوا می‌کنه ؟ یا اینکه کدوم گره رو برام باز می‌کنه ؟ هاااا خاتون ؟
ولی راستشو بخوای من ناراحت نیستم دارم ، از تو ی وجودم خورد میشم ، آخه چرا با داداش من ؟
چرا با مرتضی رفتی ؟ اگه با کس دیگه آیی بودی اینقدر من خارو خفیف نمی‌شدم
این چه تقدیری که برای من ،
هم برای تو و هم برای کسی که با هم بزرگ شدیم و اینجا همش یه نقطه ی مشترک که تورو به این عذاب منو می‌کشه ، ؟
اینقدر ساده بودم ، هیچ کدوم از حرفاش برام مفهومی نداشت ، با تردید ازادامه دادن به حرفهای ارسلان ، گفتم چرا نقطه آخر من هستم ؟
من هیچ کدوم از حرفای شمارو متوجه نمیشم ،
ماشین از حرکت ایستاد و خودشو به طرفم کج کرد و گفت ، خدا شکر که هیچی از حرفامو متوجه نشدی
ولی خاتون یه سوالی دارم خواهشن بی تردید جوابمو بده ،
سرمو تکون دادم و گفتم باشه ، بپرس و من جواب میدم
همین جوری که به چشمم خیره شده بود گفت خاتون حست نسبت به مرتضی رو میشه بهم بگی ؟
با آوردن اسم مرتضی قلبم تند تند زد ، چشامو روی هم گذاشتم و چند بار نفس عمیقی کشیدم و گفتم شبی که ازت به طرف خونه رفتم داداشت منو از پدرم خریده بود ،
می‌دونی این یعنی چی ؟
یعنی دردی که با هیچ چیز قابل مداوا نبود که نبود ، هر چه اعتراض و مخالفت کردم ، باز منو با تنبیه پای محرمیت بردن ، یعنی ازدواج موقت اجباری ،
همون شب که من معامله شده بودم چقدر برای فرار تقلا کردم ولی نشد که نشد
با خنده ی تلخی گفتم من مظلوم دست مرتضی افتادم ، به بدترین شکل ممکن همون روز و شب آزار جنسی بهم کرد
ولی ، باز از بی خانواده داشتن تمام و کمال و توهین های مکرر ، مرتضی رو تحمل کردم نداشت
همه چی ، داشت خوب پیش می‌رفت که اون شب لعنتی ، اتفاق افتاد
، سرم پایین انداختم و با صدای خیلی ضعیفی گفتم ، نمی‌دونم حالا من چکار کنم ، نه خانواده ی درست حسابی ، نه پشتیبانی ،
نمی‌دونم چه آینده آیی در پیش دارم، وقتی سکوت ارسلان را دیدم ، و هیچ سوال یا جوابی در برابر این همه صحبت های که کردم ، نداشت، تعجب و کنجکاو شدم ،
سرم را بالا گرفتم وبه صورت پریشونی که با جفت دستاش سرش را محکم گرفته و به من که ، اولین بار دیده باشه، نگاه مظلومانه آیی میکرد ، سرم را تکون دادم و گفتم چی شده ؟
چرا اینجور نگاهم میکنی ؟ حرف بی ربطی زدم ؟
با دندونش لباشو گاز گرفت و سعی میکرد آرامشش را حفظ کنه ولی ته چهره اش غوغایی از غم بیداد میکرد ، چند بار سرفه آیی کرد و صداشو صاف کرد و نگاهش را به بیرون انداخت و گفت : خودت خواستی ؛ با تعجب ، ابروهامو توی هم گره زدم و گفتم یه ساعت داشتم برات توضیح میدادم ، انگار آیه ی یآس برات میخوندم ، حالا جوابت این بود
صداشو بالا برد که از شدت صداش ترسیدم ، چشامو محکم روی هم فشار دادم گفت آره خودت خواستی اینجور زندگی کنی ،
من چقدر اونشب بهت گفتم ،
اون کثافتا پدرو مادرت برای تو نقشه دارن ، ولی گوش ندادی
چند بار مادرت ، وقتی منو تنها میدید به هر بهونه آیی میخواست منو به خونه اتون بکشونه ؟
، چند بار به من چراغ سبز نشون داد ، اونشب تمام این حرفا رو بهت تذکر ، قبل از فاجعه دادم ، ولی تو به جای اینکه حرفامو باور کنی منو ،دروغ گو کردی ،
حالا هم من چکار میتونم برات انجام بدم ؟ هااا؟
اگه کسی جز برادرم نبود زندگیم فدای یه تار موهات میکردم و تورو .... صداش آروم تر کرد و گفت اصلا دارم برای کی این حرفارو میزنم گفتم ارسلان خان ، تورو خدا بس کن ، کنارم نیستی ، حداقل نمک به زخمم نپاش خودم کم دغدغه ی فکری ندارم که سزاوار این همه حرف و کلام بشم صداشو آرومتر کرد و گفت ، مرتضی رو دوست داری ؟
یه آه بلندی کشیدم ، آهم از سوز بود ، از بی کسی ، سرمو پایین انداختم ، نمی‌دونم چی جوابی باید بهش بدم ، بگم دوسش دارم ؟ یا ندارم ؟

اگه بگم دوسش دارم کاملا دارم خودمو گول میزنم ، و اگه بگم دوسش ندارم باز هم دارم به خودم لطمه میزنم ، بین دو راهی که هر طرف یه جهنمی برام چشم باز کرده ایستاده بودم ، لبامو به بالا چین چین کردم و گفتم نمی‌دونم ، شاید دوسش دارم ، چون مجبورم ،حرفمو قطع کرد و گفت برای چی مجبوری ؟ الان همش چند ماه از محرمیتت میگذره ؟ چشامو بالا و پایین و چپ و راست چرخوندم و گفتم دقیق نمی‌دونم
ولی چیزی به اتمامش نمونده ، گفت فقط یک کلمه ازت می‌خوام ،
ایا مرتضارو دوست داری ؟
دوست داری پیشش بمونی ؟
نمی‌دونم و اگر و شاید و آل و بل نمی‌خوام بشنونم فقط آره . یا نه ، دستای یخ زدم به صورت داغم چسبوندم و بدون اینکه فکری کنم گفتم اگه راهی برای خوب زندگی کردن برام باشه نه دوسش ندارم. ، احساس کردم این حرف یه دفعه از دهنم پریده شد دستاشو به هم کوبید و با لبخندی گفت خب حله ،منتظر این حرف بودم .،
با تعجب گفتم چی حل شد ؟
گفت به من اعتماد کن خاتون ، همه چی رو درست میکنم ،
دستمو به شکمم چسبوندم ، تا قار و غور شکمم مخفی بمونه ،از ضعف زیاد حالت تهوع گرفتم
با حرکت ماشین سرمو به صندلی چسبوندم ، و به فکر رفتم ،
قیافه ی بداخلاق مرتضی جلوی چشمم اومد ،با دیدن قیافه ی جذابش ، ته قلبم خالی شد ،
از اینکه به ارسلان گفته بودم دوسش ندارم زود پشیمون شدم ، ، ته قلبم یه مهری بودن ولی نمیدونم اسمش دوست داشتنه یا عشق بهش میگن
دلم خواست به ارسلان بگم من غلط کردم گفتم دوسش ندارم
ولی دوست نداشتم باز حرفو دوبار از سر بگیرم ، و بحثو آغاز کنم
از بس که تبم بالا بود چشام مثل فلفل میسوختن ، اشک از گوشه ی چشام به خاطر تب بالا ، میریختن ، تمام مسیری که ماشین به حرکت بود هیچ حرفی بین منو ارسلان رد و بدل نشد ، با ترمز کشیدن ماشین چشامو آروم آروم باز کردم ، سرمو به چپ و راست چرخوندم و قبل از سوالم ارسلان گفت پیاده شو ، نگاهی بهش کردم، خنده ی ریزی کرد و گفت نترس جای بدی نیوردمت،
دوستم طبابت خونده و آوردم تا معاینه ات کنه


با نگرانی که در چهره ام نشسته ، از ماشین پیاده شدم ، از شدت ضعف و مریضی ،که هر لحظه تبم بالا.میرفت ، بدنم می‌لرزید ،
سردم شد، دستامو دور خودم حلقه بستم ، و با قدم های کند و لرزونی پشت سر ارسلان راه افتادم ، دوتا قدم بیشتر راه نرفته بودم سرم گیج رفت و احساس میکردم بیشتر قدم بردارم نقش بر زمین میشم ، در جا ایستادم ، یه دستی روی سرم گذاشتم و دست دیگم دورم حلقه زدم ، ارسلان متوجه ایستادنم شد بدون اینکه برگرده سرش را به عقب و چرخوند و گفت چرا ایستادی ؟
چشامو نمیتونستم قشنگ باز کنم نیمه باز میشدن ،
صدام به رعشه میشد ، بریده بریده گفتم نمیتونم راه برم ، ابرو هاشو توی هم گره زد و گفت چرا ؟ حوصله ی جواب نداشتم پاهام سست شدن و همونجایی که بودم ، نشستم ، ارسلان با ترس به طرفم برگشت و گفت خاتون چرا نشستی ؟ بلند شو نزدیک خونه ی سهیل رسیدیم ، سرمو بالا گرفتم و گفتم نمیتونم راه برم ، دستشو به پیشونیم چسبوند و گفت دختر صورتت مثل کوره داغه ، دستشو به طرفم دراز کرد و گفت دستتو به من بده ،کمکت کنم بلند شی ، به دستش نگاه کردم و یاد مرتضی افتادم که چطور آخرین باری که منو بغل ارسلان دیده بود غیرتی و عصبی شده بود ، سرمو بالا و پایین کردم و گفتم نه نه نمی‌خواد ، یه کمی بزار استراحت کنم ، خودم بلند میشم ، ارسلان دستشو روی سرش گذاشت و با استرس بهم نگاه کرد و گفت خدا لعنت کنه پدر معتادت که تورو به این روز انداخت ، دستم جلوی صورتم گرفتم و گفتم بس کنید تورو خدا اینقدر تو سرم نزنید ، دستم روی زمین فشار دادم و گفتم خدایا قدرت بهم بده ، و با هر توانی که نداشتم به زور بلند شدم ، آروم آروم راه می رفتم و ارسلان کنارم مواظبم بود که زمین نخورم ، به در فیروزه آیی رنگ چوبی رسیدیم ، ارسلان خم شد ، سنگی از روی زمین برداشت و با ظربه ترق تروق به در زد ، بعد از اندکی صدای ..


مردی از پشت در آروم گفت کیه ؟ ارسلان تند تند گفت من هستم با داداش سهیل کار دارم ، گفت کی هستی ؟
من ارسلانم لطفا درو باز کن ، با صدای خش داری در باز شد وپیر مردی قدبلند ، کمر خمیده که با یه دستش عصاو با دست دیگه اش ، درو محکم گرفته و با زبون دور لب بی دندونش چرخوند ،
توی چهار چوب در ایستاد و چپ چپ به من نگاه کرد و همین جوری که نگاهم میکرد گفت ، با سهیل چکار دارین ؟ ارسلان اوف بلندی کشید وگفت حتما کارش داریم که اینجا اومدیم ، پیر مرد دستی به موهای مجعدی سفیدش که تا نصف سرش تاس و نصف دیگه اش مو بلند و با کش بسته بود کشید و گفت ااااا، دیگه نداشتیم ، من اتاق به دو نفر کرایه دادم ، دلیل نمیشه هر روز ترق. تروق بلندشه پاشه بیاد اینجا
اینجا حرمت داره الکی نیست من صبح تا شب دارم نگهبانی میدم ، ارسلان دستی تو جیبش کرد و چند قرون داخل دست پرمرد گذاشت و گفت حالا راضی شدی ؟ پیرمرد لبخند. زد و گفت بابا جون از اول بهم میگفتی با سهیل کار داری ، این همه مدت این دخترم پشت در اسیر نمیزاشتم ، ارسلان گفت حالا لطف کن سهیل صدا کن ، نمی‌خواد شیرین زبونی کتی ، با رفتن پیرمرد ، صدای جیغ و سروصدای بچه که معلوم بود یکی ده تا تو اون خونه ی کلنگی بیشتر زندگی میکردن ، ارسلان گفت ، خاتون ؟ با چشام بهش نگاه کردم و گفت خوبی ؟ چشامو چندبارو بسته کردم و با صدای ضعیفی گفتم آره ، ولی من از درد که اینسری به شکمم منتقل شده ، حالم هر. لحظه بد و بدتر میشد، صدای قدم های کسی که به طرف در می اومد با خرش و خرش به گوشمون رسید ، ارسلان نگاهم کرد و گفت یقه اتو درست کن خاتون ؟ من هم تکونی به خودم کردم و لباسم را بالا کشیدم که فقط گردنم معلوم بود ، پسری خوشگل با چشم و ابروی عسلی که موهای لخت و صافش نصف صورتش را پوشانده بود روبروی ما ایستاد و با سلام و احوالپرسی گرم با ارسلان ، بعد از مکثی کوتاه گفت داداش ایشون کی باشه؟ ارسلان گفت سهیل جان اول از همه درو باز کن ، داخل شدیم همه چیرو برات تعریف میکنم ، انگشتش طرفم گرفت و گفت حالش خوب نیست ، سهیل کنار ایستاد ،و من زود قبل از اینکه زمین بخورم داخل خونه که سر تا سرش اتاق وحیاطی پراز زن و بچه که چند نفر آفتابه به دست در نوبت دستشویی ایستاده بودن چشمم را گرفت و مات و مبهوت به پیرمردی که شبیه نگهبان زمان برای دستشویی می‌گرفت تعجب برانگیز برایم بود


ارسلان دستمو گرفت و گفت حالا وقت نگاه کردن و کارآگاه بازی نیست ، زود باش بیا دنبالم ،
توپ ازچپ و راستمون رد میشد و زنا انگشت به دهن یه گوشه پچ پچی راه انداختن ، با کمک ارسلان راه میرفتم ولی احساس میکردم بدنم مثل سنگ سنگین شده بود ، داخل اتاقی شش متری که یه گوشه اش سماور و کتری با اجاق کوچلو و گوشه ی دیگه اش رخت خواب با ملافه ی گل گلی مخفی شده با صدای پیرزنی که پشت سرم می‌گفت خوش اومدین ؟ منو ارسلان همزمان سرمون را به عقب کج کردیم ، پیرزن گفت ارسلان خان چه عجب بعد سالها روی ماهتو دیدیم ، راستشو بخوای من همیشه حال و احوالتو از سهیل میپرسم ، ارسلان در جوابش ساکت نشد و گفت کم سعادتی من بوده خاله بلقیس ، ، پیرزن با اون لباس های ترو تمیز پیراهن چین چین تا زانو با شلوار گشاد تن تپلش را قشنگ و زیبا کرده به من نگاه کرد و گفت مبارکه ارسلان خان ، چه عروس خوشگلی ، هزار ماشالله به سلیقه آت انگشتشو تا آخر داخل دهنش کرد و به سرو صورتم مالید و من پشت سرش با سرشونه ام پاک میکنم دردم هر لحظه بیشتر و بیشتر میشد ،دستمو به شکمم چسبوندم و با صدای نحیفی گفتم اخخخخ ، همزمان همه اون سه نفری که تو اتاق بودن سرشون طرفم چرخوندن ارسلان با تعجب استرس که حتی صداش می‌لرزید گفت چی شدی خاتون ؟ خاله بلقیس گفت چشمم کور بشه انشالله ، من که گفتم ماشالله قدرت گفتنی که بگم دردم از چشم شو ر تو نبوده ، نداشتم ، شبیه آبی که از لیوان ریخته می‌شد روی زمین سرخوردم ، دستم لای پام چسبوندم و با ناله گفتم وای خداااا ، ارسلان دارم میمیرم


تورو خدا برام کاری کن از درد دارم میمیرم ،
روبروم زانو زد و گفت کجات درد می‌کنه ؟
با اشاره گفتم شکممم ،داره پاره میشه ، به بقلیش خانم نگاه کردو گفت خاله تورو جون هر که دوست داری اینجور نگاه نکن
بیا ببین میتونی کاری کنی
آخه این حامله اس ، سهیل تو که طبابت خوندی کاری کن ،
بلقیس خانم با شنیدن حامله بودنم محکم تو سرش زد و گفت یا خدا ، چرا زودتر بهم نگفتی ، دستمو گرفت و گفت بلند شو بیا اون بالا بشین ، گفتم نمیتونم ، بزارید همین جا بمونم ، ارسلان کل اتاقو به چپ و راست تند تند قدم میزد و می‌گفت حالا من چه خاکی تو سرم بریزم ،
سهیل کنارم نشست و گفت دقیقا کجای شکمت درد می‌کنه ؟ درد دیگه آیی هم داری ؟
از کی دردت شروع شده . ؟
قبل از اینکه من جوابی به سهیل بدم ، ارسلان جواب داد و گفت این خانم از دیشب نمی‌دونم دیروز خدا فقط میدونه از کی ، تب داره ، سهیل دستی روی پیشونیم گذاشت و گفت ارسلان تب این خانم طبیعی نیست ، من تجهیزاتی که دارم برای زن باردار ندارم ، من توانم در حد معاینه اس، اینا با هم راجب معاینه و تجهیزات حرف میزدن ، من مثل مار به خودم می پیچیدم ، حالم اون حال یکی دو ساعت پیش نبود ، نفسم تند تند زد ، چند بار نفس عمیقی کشیدم و دیگه خبر اینکه نفسم کی برگشت ، وقتی چشمو باز کردم روی تخت بیمارستان خواب بودم و به ارسلان که روی صندلی روبروم خوابش برده بود با خنده نگاهش کردم ، حالم کاملا خوب شده بود ، نه تبی ،و نه درد شکم از اون دردا باقی مونده بود، خواستم تکونی بخورم تخت به صدا افتاد و ارسلان با وحشت گفت هااا . ؟ چی شده ؟ دستمو روبرو گرفتم و گفتم آروم باش ، چیزی نشده


یه لحظه حس بی بچه تو ی وجودم احساس کردم ، با خوشحالی گفتم ارسلان بچه سقط شد ؟
به من نگاه کرد و گفت خیلی دلت میخواست بچه سقط بشه ، تو چطور مادری هستی؟
، من مادرایی دیدم که جون خودشون به خطر می اندازن ولی از بچه نمیگذرن ، با حرف های ارسلان تحت تاثیر قرار گرفتم دستمو دور نرده های آهنی تخت چسبوندم و با بغض گفتم من هم احساس دارم ولی خودت شاهدی
داری میبینی ، جا و مکان برای خودم نیست ، چه برسه به یه بچه آیی که مطمعنم پا به این دنیا بزاره روزی هزار بار منو فحشو نفرین می‌کنه که چرا بدنیا ادردمش ، دقیقا امروز من ، که از خانوادم متنفرم
ارسلان خان خودت و زندگیت با ما فقیرا یکی نیست ، آب دهنمو قورت دادم تا قبل از اینکه اشکم بریزه گفتم منو پیش مرتضی می‌بری ؟ تکونی خورد و گفت بزار دکتر تورو اول ببینه اگه حالت خوبه باشه و تایید کرد ، حتما پیش شوهرت ،میبرم
چنان حرفشو با غلظت گفت ، حتی بهم برخورد ، ابروهامو توی هم گره زدم و گفتم حالا این حرفت متلک بود ؟ سرشو با دستاش گرفت و هیچ جوابی به من نداد ، سکوت سنگینی تو اتاق بی روح بیمارستان حکم فرمایی میکرد ، با اومدن دکتر ی با دو نفر دیگه پشت سرش ، خودمو نیم خیز کردم ، گفت میبینم که حالت خوبه ، جایی از بدنت درد نداره که ؟ سرمو بالا و پایین کردم و گفتم نه ، گفت خداشکر شانس آوردی بچه و خودت حالتون خوبه ولی بعد از امروز باید خیلی مراعات کنی ، نزدی، کی نباید داشته باشی و دور از استرس و عصبانیت باشی ، گفتم بچه مگه سقط نشده ؟ عجب سگ جونیه این ، دکتر با اخم عینکشو تو چشمش جابه جا کرد و گفت امروز مرخص هستی ، با خوشحالی که قراره پیش مرتضی برم موهام با دستام مرتب کردم و گفتم ارسلان شنیدی آقای دکتر چی گفت ؟


چپ چپی به من نگاه کرد و با دندونش پوست لباشو میخورد و سعی میکرد جلوی خشم و حرصشو همزمان با این خودخوری را بگیره و چیزی رو بروز نده ،
با مرخص شدنم ، ارسلان هیچ حرفی نه میزد نه حرفی که میزدم را جواب میداد ،
من هم مجبور شدم بدون هیچ تکلمی و سوالی به راه خودم پشت سر ارسلان که با سرعت به طرف ماشین می‌رفت قدم بردارم
بعد از سوار شدن و مسافتی اندکی روبروی ژاندارمری، نمره ی ۱۲ ،ماشین توقف کرد ،
ناخودآگاه قلبم شروع به تپیدن کرد انگار قلبم میدونست یه آدمی چشم انتظار منتظرم در این جای خفه نشسته ، دیگه صبرم تموم شده بود سراسیمه درو باز کردم و ازماشین پیاده شدم و به ضربان قلبم که به من هشدار میداد که این بی قراری روزهای خوبی در انتظارم نیست ، حتی به ندای این همه احساس بدی که به من هشدار میداد توجه نمی‌کردم
آروم تا کسی متوجه ی لب خونی من نشه، دستمو روی سینم چسبوندم و بی صدا گفتم آروم باش ،
میدونم تو هم بی قرار صاحبت شدی ، ولی نگران نباش انشالله همه چی تموم میشه و باز با هم برمیگردیم منتها اینسری با یه شخص جدید ، یه مسافری که بعد ماه ها قراره به دنیای ما قدم بزاره و برسه ، زندگیمون را ،
حالا تلخ یا شیرین ، ولی کسی نگران ما هست
همین جور که به قلبم امید میدادم ، پشت سرم صدای ارسلان از حرف زدن منع کرد ، گفت دیونه شدی ؟
داری با خودت حرف میزنی ؟
اینجا وای نستا خدای نکرده پدرم یا مادرم تورو اینجا ببین بدون شک قبول نمیکنن و با تو برخورد دیگه آیی میکنن ،
از ترس پدر و مادر مرتضی ، آب دهنم به زور قورت دادم و تند تند بدون اینکه پشت سرم را نگاه کنم داخل سالنی بزرگ که هر مردی با هیکل گنده توی سالن نزدیک یک متهم ایستاده و با برخورد خیلی خشن با آنها رفتار میکرد ، تند تند بهشون نگاه کردم
از دیدنم چند نفر به من نگاه کردن پاهام شروع به لرزیدن کردن به پت و پت به ارسلان آروم گفتم ، پس چرا من مرتضی رو نمی‌بینم ؟
چرا بین اینا نیست ؟ ا
ارسلان لبخند تلخی زد و گفت نمیدونستن داری میای والله مرتضی دم در می آوردن ازت استقبال کنه ، تازه یه قربونی هم زیر پات میکش،تن
نزدیک صورتم شد و انگشتشو به طرفم گرفت و گفت خدا شکر کنید اون مامور هنوز زنده اس،
والله تا حالا پوست مرتضی رو هم کنده بودن
از شنیدن حرفای ارسلان و زنده موندن مامور دستمو روی دهنم چسبوندم وبا بی صدایی از حلق خفتم جیغ نحیفی زدم ،


اصلا باورم نمیشه از چندتا بلا گذر کردیم ،
از اینکه مرتضی قا. تل و بچه امون هنوز تو شکم من جون داره و سقط نشده ، تازه به معجزه ی الهی پی بردم ،از خوشحالی در پوست خود نمیگنجیدم
ارسلان به یکی از اتاق ها رفت و من به تنها یه گوشه آیی پیدا کردم و برای روبرو شدن با مرتضی چه حرف هایی بهش بگم تا تسلی ناراحتیش بشم . ،چندتا جمله ی قشنگ باید ردیف کنم تا خودم را تو چشمشش قشنگ جلوه بدم
گفتم اول از همه که با مرتضی روبرو شدم ، میگم سلام مرتضی ،
نه، نه این کجاش قشنگه خاتون ؟ اصلا هم قشنگ نیست ،
انگشتمو گوشه ی لبم چسبوندم و گفتم بگم سلام عزیزم خوبی .، دلم برات تنگ شده ، دوبار پشت سر هم ، نوچ نوچی راه انداختم ، گفتم دختر آخه زندان کجا می‌تونه حالش خوب بزاره، حتما حالش خوب نیست ، از فکر و طرز تفکرات سلام و علیک. و روبرو شدن بیرون اومدم و منتظر اومدن ارسلان شدم
، به چند دقیقه طول نکشید ارسلان از اتاق، با دستش به من اشاره کرد ، تونستم لب خونی که می‌گفت بیارو بفهمم ، وقتی داخل اتاق شدم چند نفربا کت و شلوارها یی رنگ به رنگ پشت میز نشسته و سرشون روی برگه هایی که روبروشون بود مشغول نوشتن بودن ولی یکی از آن ها با خودکار روی برگه تق تق صدا در می آورد ، و به من نگاه میکرد ،
با صدای ضعیفی گفتم سلام ، یکی از ابروهاشو بالا برد وبدون اینکه جواب سلام منو بده گفت اسمت چیه ؟ گفتم خاتون ،
چه نسبتی با مرتضی داری ؟ سرمو پایین انداختم و گفتم زن صیغه ایش ، با دستشش صورتش را خاروند و به صورتم نگاه کرد ، از استرس دستام عرق سردی کرده بودن ، گوشه ی شلوارم را محکم مشت کردم ، با صدای آرومی گفت آقای مولوی ؟ متهم مرتضی .... به اینجا احضار کن ،
گفت دختر فقط ده دقیقه بیشترنمی تونید همدیگرو ببینید ، این هم به خاطر روی ماه ارسلان اجازه دیدارتون را دادم این هم بگم ، حقی ندارین ، فیلم هندی راه بندازین
اجازه ندارین به هم نزدیک بشین ، باچشم حرفش را قطع کردم ، یه دفعه چشمم به ارسلان افتاد که با نوک پاش با کاغذ مچاله شده به چپ و راست بازیش می کرد ،و صورتش به طرف دیوار کرده تا منو نبینه ، بعد از اندکی انتظار مرتضی دستبند به دست داخل اتاق شد ، لبخند و بغض همزمان روی صورتم نشست
نه می‌تونستم سلام بدم و نه اینکه حرفی بزنم ،
دهنم از دیدن مرتضی هم خوشحال ، انگار چند ساله از من دور بود و بعد از چند سال گمشده ام را یافتم
هم ناراحت که اینجا تو این وضع نا درست می دیدمش ، و کاری از دستم جز صبوری ساخته نبود که نبود
نگاهم کرد و با حالتی مظلومانه گفت خوبی ؟
سرم آروم بالا و پایین کردم ، به زور بغضمو سعی میکردم قورت بدم گفتم خوبم ،خیلی خیلی خوبم ، نگران نباش ، تو چی ؟ حالت خوبه ؟
میدونستم حرفم مسخره بیشتر نیست ولی از اینکه حرفی زده باشم خیال خودم را راحت شد ، نفس بلندی کشید و گفت کجا میمونی ؟
گفتم تو نگران من نباش یه جایی تو این شهر بزرگ برام جایی پیدا میشه ، لبخند زدم و گفتم خدا شکر اون مامور زنده اس ، گفت آره آره زنده اس
ولی به همین راحتیا که فکر می‌کنی از اینجا خلاص نمیشم خاتون ،
گفتم خدا بزرگه انشاللع همه چی درست میشه و پیش من ، دستی روی شکمم کشیدم و ادامه دادم و گفتم ولی این سری من تنها نیستم پیش منو بچمون بر میگردی ، زود بگو الهی امین ،
مرتضی به جای خوشحالی و جواب دادن به دعای من ،
گفت با کی اینجا اومدی ؟ انگشتمو به طرف ارسلان که از پنجره به بیرون را نگاه میکرد ، اشاره کردم ، مرتضی زود سرشو از ارسلان دزدید و گفت خاتون دیگه نبینم اینجا بیای ، دیگه دوست ندارم به دیدنم بیای .،
اینقدر برخوردش به ذوقم زده شد ، نمی‌دونستم چرا یک روز و یه شبه عوضش کرد مات و مبهوت به چشاش خیره شدم
بعد از مکثی سکوتم را شکوندم و گفتم آخه دلم برات تنگ میشه ، گفت دیگه تنگ نشه ، از الان دیگه حقی نداره دلت برام تنگ بشه بعد از امروز باید عادت کنی ، با تعجب و هزاران سوال که تو سرم رد و بدل در حال رژه بودن ، گفتم یعنی چی تنگ نشه ؟
اخماشو بیشتر تو هم کرد و گفت همینی که من دارم میگم ، مگه زبون آدمیزاد نمی‌فهمی ؟ هی بغضمو می‌خوردم و به ادامه ی حرف مرتضی گوش دادم
گفت نگاه کن خاتون ، معلوم نیست چی میخواد بر سرم بیاد ، یه فکری برای زندگیت کن ، چشام پراز اشک شدن و دو نه دونه روی صورتم ریخته شدن ، گفتم ، پس بچه این وسط چی میشه ، داد زدو گفت کدوم بچه ؟
برو سقطش کن هر کوفت و زهرماری به سرت میرسه همون کارو انجام بده
گفتم چرا اینجوری شدی ؟
مرتضی تو یه روز و یه شب چرا عوض شدی ؟
آخه من کجا برم مرتضی ؟
با اخم گفت مگه من به تو و خانواده ات . تعهد ی داده بودم تا آخر عمرت ساپورتت کنم ؟
برو پیش بابات ، حتما مشتری تا حالا برات کنار گذاشته ، چشامو بستم و با هر قدرتی که داشتم سیلی محکمی به صورتش زدم ، چشامو باز کردم و حتی دوست نداشتم به صورتش نگاه کنم از راهی که با هزارتا امیدو خوشحالی اومده بودم، با یآس و تا امیدی برگشتم ،
تند تند راه میرفتم ، صدای پشت سرم که داد میزد خاتون یه لحظه وایسا بهش اعتنایی نکردم ، از خیابون رد شدم ، پاهام سست شده بودن صدای مرتضی مثل ولووم تو گوشم در حال تکرار شدن بود ، خودمو توی بلوار انداختم و با صدای بلند گفتم خدااا ، شانس من اینجوری مرتضی رو عوض کرد یا از اول ذاتش خراب بود ،
اخه اون اینجوری نبود ، کم کم داشت به من وابسته میشد ، چرا پس یه دفعه رنگ عوض کرد ؟
سرم روبه پایین بود و تند تند به اقبال شومم اشک ریختم
با صدای اروم و محزون ارسلان که می‌گفت بس کن خاتون .، به فکر خودت نیستی به فکر بچه آیی که تو شکمته باش ، از اول مرتضی سیستمش این مدلی بود ، چیز عجیبی نیست و نبود ، تعجبم از این همه اعتماد به مرتضیاس ، من برادرشم هیچ وقت بهش اعتماد نداشتم دستمو روبروم گرفتم و گفتم بس کن ارسلان بر دردم تو یکی درد نریز ، لطفا ، بزار خودم تو دردم بسوزم ، تو یکی هیزوم روی آتیش درونم نریز ،
کنارم نشست و فقط به زوزه های درناکم که از حناقم خارج میشد گوش میداد ، بعد از چندین دقیقه که حتی ساعت و زمان از دستم خارج شده بودگذشت
بلند شدم و گفتم ارسلان من دیگه تا چند روز دیگه محرمیتم با مرتضی تموم میشه ، من الان میرم خواهش میکنم پشت سر من راه نیافت ،
با تعجب گفت کجا میخوای بری ؟
خاتون خودت تو چاه پرت نکن ، حرفش قطع کردم وگفتم، نه به تو و نه به کسی ربطی داره
، راهم را کج کردم و داشتم میرفتم که ..گفت خاتون من با مرتضی فرق دارم ، لطفا بهم اعتماد کن ، بدون اینکه جوابی بدم راه خودم را با سکوت ادامه دادم ، نمی‌دونستم باید کجا برم ، و مسیر نهاییم کجا می‌تونه باشه ، هر چه راه میرفتم مسیرم بی انتها میشد ،هوا تاریک شده بود و من جایی برای پناهم نذاشتم ، چشمم به یه کافه رستوران افتاد
که درخواست نیرو با یه برگه ایی به در ورودی زده بودن ،
بدون اینکه به عواقبش فکر کنم داخل شدم ، همه جا دود و مرد و چند زن که با لباس های رقاصه گی کنارشون دلبری میکردن پر شده بود، چند بار دور خودم چرخیدم ، چشمم به مردی میانسال که سرش پایین و در حال چرت زدن بود افتاد ،
سرعتم به طرفش زیاد کردم به محض رسیدن گفتم ، سلام آقا ، من آگهی روی در رو دیدم و انگار شما نیرو جذب میکنید ، اگه اشکال نداره میخوام مشغول به کار بشم ، سرش را بالا گرفت و از دیدن من لبخندی زد و گفت چه کاری بلدی دختر جون ؟
بدون تردیدی گفتم هر چه باشه فقط جا و خورد و خوراکم را بتونم در بیارم میتونم کار کنم ،
دستاشو به هم زد و چند بار به هم مالید و گفت سرویس دهی هم بلدی؟ ، با عقل کوچیکم فکر میکردم منظورش غذا و مشرو،بات سر میز بردن باشه زود گفتم آره این هم به طور احسنت میتونم انجام بدم ،
ریشاشو خاروند و گفت پدری برادری هم داری ؟ فردا نیان اینجا رو رو سرمون خراب کنن. ؟
سرمو تند تند تکون دادم و گفتم نه من هیچکسو ندارم ، پدرو مادرم فوت شدن ، با خوشحالی گفت خیلی خوب امشب استخدام شدی ولی از فردا کارتو شروع کن ، الان روی یکی از میزها بشین و هر چه دلت خواست سفارش بده و به کارهای بقیه خوب دقت کن تا برات دوره بشه ، با خوشحالی به اولین میز خالی که دیدم نشستم ، و صاحب کافه با اشاره به یکی از دخترا منو نشون داد و با چشمکی و یه لبخند دختر جوون که بالاتنه با یه سوتین رنگین رنگی و دامنی توری بلند که تمام بدنش را نمایان میداد به طرفم اومد ، صندلی رو کنارم کشید و گفت اسمت چیه خوشگله ؟ گفتم خاتون . دستشو لای موهام کشید و موگیر استیلی که موهامو جمع کرده بود را باز کرد و موهامو روی صورتم پریشون کرد ، و گفت اینجور بیشتر بهت میاد ، من سعی میکردم موهایی که روی صورتم ریخته را بین گوشام قایم میکردم گفتم اصلا نیازی نبود موهام باز کنی من با موهای بسته راحتر بودم ، دستشو روی گردنم انداخت و گفت اسمم مرحانه ولی همه بهم میگن مرمر ،می تونیم دوستای خوبی برای هم باشیم ، از اینکه دوستی برای خودم پیدا کرده بودم خوشحال شدم ، با تبسمی تلخ گفتم مرسی که منو دوست خودت دونستی ، گفت معلومه گرسنه هستی ،
سرمو پایین انداختم و به گلای گلدوزی شده که زیر گلدون گذاشته شده بود خیره شدم ، با سر انگشتم ، با گلا بازی میکردم که با حرف مرمر که گفت ، چند سالته خاتون ؟سرم بالا گرفتم و گفتم شونزده یکی دوماه دیگه هفده ساله میشم ، روی میز خم شد و دستشو زیر چونه اش گذاشت و گفت ، اینجا میتونی پول خوبی در بیاری ، به شرط اینکه زرنگ باشی و کارو از بقیه بدزدی ،
لبامو جمع کردم و گفتم خیالت راحت تو کار کردن من کم نمیارم ، عادت کردم ، گفت ااا چه خوب ، صداشو آرومتر کرد و گفت ، شبی چندتا میتونی سرویس بدی ؟
هنوز و هنوز حرفاش برام واضح نبود و با همین تفکرات پوچم گفتم تا زمانی که سرپا هستم میتونم سرویس برسونم ، رو شونه ام زد و گفت ایول بابا ، تو دیگه کی هستی ، دست همه ی مارو از پشت بستی که ،
با آوردن غذا و شروع آهنگ ، مرمر از پیشم به طرف میز بغلی که صاحب کافه بود رفت و بی صدا آماری بهش رسوند و بعد از چند دقیقه ازپیشش رفت شروع به رقصیدن بین میزها شد ، اینقدر گشنم بود تند تند لقمه برمیداشتم و میذاشتم تو دهنم و به کارهای مرمر با تعجب که روبروی مردها خم میشد و سینه هاشو به لرزش در می آورد نگاه میکردم ،وفتی سیر شدم ، به صندلی تکیه دادم و به رقص و آواز که کافه را به رعشه در اورده بود با لذت نگاه میکردم ، کم کم از این همه نگاه کردن و خستگی امروز به خاطر این همه راه رفتن خسته شده بودم ، سرم را روی میز خم کردم و انگار نه انگار صدایی را می‌شنیدم به خواب عمیقی رفتم ، با تکون دادنم ، زود چشامو باز کردم و از دیدن مرمر که با خنده بهم میگفت اینجوری میخوای سرویس بدی دختر ؟
اولین شبت ، عین خیالت با خیال راحت تخت گرفتی خوابیذی ، همین جور که با خمیازه چشامو میمالیدم گفتم امروز خیلی خسته بودم از صبح همش راه میرفتم ، دستشو به طرفم گرفت و گفت پاشو ، پاشو بیا بریم اتاقتو نشون بدم ، همون جا هم تا صبح با خیال راحت خوب بخواب که فردا ازصبح باتو کار دارم ، بلند شدم و با مرمر ازبین یه دسته مردایی که یکی از اون دخترها تو بغلشون بود رد شدیم و داخل اتاقی شش متری که یه تخت آهنی با ملافه ی سبز و یه میزی که چند قلم وسیله از شونه بگیر تا ماتیک و کرم روش بود و بالای میز لباسی مشابه لباس مرمر با رنگ متفاوت همه و همه تو چند ثانیه نگاه کردم
گفتم مرمر ؟
به طرفم چرخید و بدون حرفی بهم نگاه کرد منتظر نشدم جواب بده ‌انگشتم به طرف در اشاره کردم و گفتم در ، کلید داره ؟
چشاشو گرد و همزمان خمار کرد و انگشتشو به لبش چسبوند و بعد مکث کوتاهی گفت ، کلید ؟...
از اینکه از شنیدن اسم کلید، را با تعجب پرسید ، برام چیز نامفهمونی بود ،
لبامو در هم گره زدم و گفتم آره ، مگه شما درو با کلید قفل نمیکنید ؟ خنده ی بلندی کرد و گفت کلید میخوای چکار دختر خوب . ؟
البته یه دونه کلید داره ، با خوشحالی گفتم اااا راست میگی ؟
گفت آره کلید داره و این هم دست آقا نقی هست ، دوست داشتی برو ازش بگیر ، خنده ی کریهی کرد و ادامه ی حرفشو با ...
برو از عمو نقی بگیر تا نصف شبی تورو از اینجا بیرون بندازه ، گفتم نه نه نمی‌خواد یه چیزی پشت در میزارم ، با اخم بهم نگاه کرد و پشتش به من داد و از اتاق بیرون رفت ،
با رفتنش در اتاقی که با فوت هم باز را میشد بستم و خودمو روی تخت پرت کردم ،
به سقف خیره شدم و انگار غم بزرگی به پهنای وسعت بیکران درد داشتم ، تک تک حرفای مرتضی رو به یاد اوردم ، اصلا باورم نمیشد که مرتضی زود از من و بچه کنار کشید ، تمام حرفاش تند تند تو گوشم می‌چرخید ، یاد حرفاش داشت منو دیونه می کرد ، سرمو زیر بالشت گذاشتم و با زمزمه آیی گفتم ، من به هیچکس احتیاجی ندارم ، آره ، نه به مرتضی و نه به ارسلان و نه به خانواده ی بی وجدانم ، و نه به هیچ مردی ، احتیاج ندارم ،
آره خاتون قوی باش و روی پاهات محکم بیاست ،تا به همه ثابت کنی بدون هیچ پشتوانه آیی میتونی زندگی کنی ، همین جوری که با خودم زمزمه میکردم ، به خواب رفتم ، تازه چشام گرم شده بودن دستی روی سینم حس کردم ، فکر کردم خواب میبینم ، خودمو جایه جا کردم و چشامو بدون اینکه باز کنم ادامه ی خوابم را رفتم ، ولی بعد از چند ثانیه چیزی دورانی روی با،سنم چرخیده شد ، هنوز سرم زیر بالشت بود ، زود بالشت را از روی صورتم برداشتم و از دیدن همون مردی که منو اینجا استخدام کرد و معروف به عمونقی از جام بلند شدم و روی تخت نشستم و گفتم شما اینجا چکار میکنی ؟
لبخند شیطانی به من کرد و گفت نمی‌دونستم باید اول از تو اجازه می‌گرفتم
خودمو جم و جور کردم و دستمو روی یقه ام مشت کردم و همین جور که عمو نقی چشم از برجستگی های بدنم برنمیداشت ، سفت گرفتم تا مبادا سینه ام معلوم بشه ،
قلبم از ترس تندتند میزد قشنگ ، صدای تاپ و توپ قلبم را می‌شنیدم ، عمو نقی دو قدم به طرفم برداشت و من دو قدم به عقب عقب رفتم و در آخر مسیر عقب عقب. به دیوار منتهی شد
صورت شیطانی عمو نقی که در حال پوزخند هر لحظه به من نزدیک و نزدیکتر و من از ترس سینم بالا و پایین میشد ، با صدای لرزونی گفتم لطفا نزدیکتر نیا ، گ
من اینجا اومدم کار کنم و یه لقمه نون حلال بخورم نه اینکه مورد آزار قرار بگیرم ، نفس های گرم عمو نقی به صورتم میخورد و هر چه من گفتم عین خیالش نبود ، خودشو به من چسبوند و همزمان که بالا و پایین خودش را به من میمالید دستامو محکم به دیوار چسبوند و لباش که تیزی ریش و سبیل اش گردنم را اذیت میکرد، گردنم را لیس میزد
گفتم عمو لطفا برو عقب ، چرا داری اینجوری میکنی ؟
صدای کلفتش تو گوشم آروم و پراز شهو...تی .پیچید و گفت ، انتظار داشتی چطوری کنم . ؟
حالا نمی‌خواد ناز کنی ، بزار لباساتو خودم از تن قشنگت بیرون بیارم ، دختر وقتی اولین بار اندامتو دیدم یه جوری جلوی چشمم شدی ، گفتم برو عقب ، عوضی ، حداقل از سنت خجالت بکش ، صداش آهسته تر از قبل شد و گفت مگه من چمه ؟ هااا ؟
اونچیزی که تو میپسندی دارم ، باور نمیکنی ؟
خودت دست بزن و قدرتشو لمس کن
ولی انگار از تو بخاری در نمیاد
باید خودم دست به کارشم
دستامو ول کرد و با دستاش دکمه و زیپ شلوارش را باز کرد و سر یه چشم به هم زدن شلوارش روی زمین یه گوشه با پاش پرت شد ، خودش دوباره بهم چسبوند و از زیر لباسم که خودمو به کج و راست و چپ میکردم تا دستش تسلط روی بدنم نداشته باشه ، وقتی دیدم ، عمو نقی از کارش منصرف نمیشه و کار به جاهای باریک کشیده میشد ،دستمو به سینه اش چسبوندم و با هر قدرتی که داشتم به عقب پرتش کردم و با سرعت از اون جایی که بودم پا به فرار گذاشتم اما ،،
حتما این دختره از اوناس،
شکی نکن دختره اهلش بوده که اونجا پیش داداش مرتضی بوده ،
ارسلان چپ چپ به پاشا نگاه کرد و گفت میشه تو یکی دهنتو ببندی ؟و زر زر الکی نزنید ؟
صداشو بلندتر کرد و گفت بفهم چی داری زر میزنی پاشا اا ،
ننه ساغر قلیونش کنار دیوار گذاشت و به طرفم اومد ،
وسط من و ارسلان ایستاد و گفت. ، چرا واقعیتو نمیگی تو دختر ؟
، خوبه این دوتا به جون هم به خاطر تو بیافتن؟
حالم از اونجوری که بود بد و بدتر میشد، خواستم دهن باز کنم ، ننه ساغر رو به ارسلان کردو گفت چی میخوای بشنوی ننه ، ؟
بشین من همه چی برات تعریف کنم ، اصلا نمی‌خواد بشینی ، همین جا وایسا تا من کامل و خلاصه همه چی رو از سیر تا پیاز برات تعریف کنم
، ارسلان چشم از صورتم بر نمی‌داشت ، به چشمام نگاه کرد و گفت خب خاله ساغر بگو
سرتا پا به گوشم ،
فقط بگو و گوشم با شماست ، ننه ساغر بدون هیچ ابایی و ترس از گفتن حقیقت گفت این دختر توسط پدرش به داداشت فروخته شد و صیغه ی آقا مرتضی شد و جالب اینجاس ، یه مصیبت دیگه ،
این خانم الان حامله اس و اینجوری که خودش میگه از آقا مرتضی بارداره
حالا الله و اعلم راست یا دروغ ، گفته باشه
برادرت با قتلی که مرتکب شده با اعدام داره دست و پنجه نرم می‌کنه و این خانم با بچه میخواد چکار کنه ؟
، ننه ساغر حتی حکم اعدام مرتضی رو برای ارسلان پیش بینی کرد ، ارسلان از شنیدن حرف های ننه ساغر ، هنگ کرد ، چند بار خواست حرف بزنه ولی فقط لباش تکون میخوردن ،
به طرف دیوار رفت و با حرص و عصبانیت با مشت به جون دیوار بی زبون افتاد و داد میزد نهههههههه ، دروغهههههه ، ننه ساغر و پاشا به صورت هم نگاه میکردن و به ندونم کاری فکر میکردن ، پاهای لرزونم که مثل بید میلرزیدن به حرکت در آوردم و به طرف ارسلان رفتم ، دستشو محکم با جفت دستام قفل کردم و گفتم به خدا من نمی‌خواستم این بلا سر مرتضی بیافته ولی شیطون بدنش براعصابش غلبه کرده بود و تو یه لحظه عصبانیت نتونست خشمشو مهار کنه ، ارسلان به من نگاه کرد ، چشاش مثل خون قرمز شده بود تا خواستم از خودم دفاع کنم یه دفعه .....

تیم تولید محتوا
برچسب ها : khazan
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (1 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

دومین حرف کلمه bbtqh چیست?