خزان 6 - اینفو
طالع بینی

خزان 6

نمی‌دونستم باید کجا برم ،
ازترس عمو نقی .، مبادا به دارو دسته اش برای دستگیری و جلوی در ورودی من خبر بده ،
یه پا داشتم دوتا ی دیگه هم قرض گرفتم ، اینقدر با سرعت دوییدم حتی حواسم نبود به کجا و کدوم کوچه دارم میرم،
از خستگی ایستادم ، همه جا رو با دقت نگاه کردم ، خودمو تو یه کوچه ی بن بست و تاریک دیدم که زوزهای سگ های سرگردان بر ترسم افزوده می‌شد،
دستامو به زانوهام چسبوندم و تند تند نفس کشیدم ، تا نفسی تازه کنم ، بعد از چند بار نفس عمیق کشیدن، صاف ایستادم و به چپ و راستم نگاه کردم ، از این همه تاریکی ,
تک و تنها در دل شب ، وحشت کرده بودم ، کنار دیواری ایستادم و به ندونم کاری و بی کس بودنم بغض کردم ، نمی‌دونستم با چه اشکی خودمو آروم کنم بلکه از این همه ترس ، و غم و غصه ، خودم را تسکین کنم ،
سرجایم نشستم و زانو هامو تو بغلم گرفتم ، نمی‌دونستم تو این ساعت خوفناک چه کسی رو ،باید لعنت کنم ، خانوادم که منو مفت و ارزون تحویل مردی دادن که هیچ اعتباری به حرفش نبود
یا مردی که منو خرید و یه شبه همه ی حرفاش و قول و قرارهاش را عوضش کرد و منو با یه موجود زنده در بدن متحرکم که غم زده تنها گذاشت ،
یاد حرفاش برای بار چندم افتادم ، احساس کردم شکسته شدن همزمان قلبم و احساسم با هم شنیده میشد اشکام مثل شلاق روی گونه های خستم ریخته شدن ، هر چه گریه میکردم تمومی نداشت ، هر چه میگذره شبه دراز، بیشتردرازتر میشد و صبح انگار دوست نداشت تو این خش خش احساسم فجر به طلوع آفتاب بشه ، خوفم بیشتر و بیشتر میشد همین جوری که توی تنهایی خودم و غصه هام غبطه می‌خوردم یه لحظه صدای پاییی، نه یه نفر بلکه چند نفر را شنیدم ، گوشامو تا می‌تونستم تیز کردم و همون صدا ها ، هر لحظه نزدیک و نزدیکتر میشد ، دستمو روی سینم چسبوندم و گفتم آروم ، آروم باش خاتون ، نترس دختر ، دستمو از روی سینم برداشتم و این بار به دهنم چسبوندم دستام مثل یخ سرد و بی روح شده بودن با دستام نفس هامو خفه کردم ولی از شانس بد من همون چند نفر نزدیک من ایستادن و همون جا جای مناسبی برای خوردن مشروباتون دیدن ، دیگه دستام قدرت خفه کردن نفسای ترسیدنم را نداشت ، یکی از اون مردا توی ظلمات شب چشمش به من افتاد ، چشاشو بیشتر زوم کرد
خودمو سرجایی که بودم تکونی به خودم دادم ، با دست به رفیقاش منو اشاره کرد ،
با چشمم بهش التماس کردم تا از وجودم به رفیقاش صرف نظر کنه ولی انگار ، دوست داشت با وجودم سوپرایزشون کنه
وقتی چند نفر و من خودم طعمه بینشون میدیدم ، دیگه نمیتونستم اینجا بشینم و شاهد اذیت شدنم را ببینم ،
احساس خطر بهم دست داد ، بلند شدم و با دنده ی آخر بدون اینکه پشت سرم را نگاه کنم به سمت خیابون دوییدم ، حتی دوییدن من هم با من یار نبود
چند متری که ازشون دور شده بودم ،یکی از پاهام پیچ خورد با صورت داشتم به زمین می‌خوردم که دستم محکم به شکمم چسبوندم که آسیبی به این بچه آیی که دوش به دوش من داشت غم میخورد نرسه ، قبل از اینکه به چیزی فکر کنم ویا ببینم پشت سرم چه خبره جیغ کشیدم ومیگفتم خدااااا ؟ بسه دیگه ،
خسته شدم ، تو خسته نشدی ؟
مگه من چقدر باید تاوان اشتباه پدرمو بدم ، مگه من چکار کردم که بهم نگاه نمیکنی ؟
آخه من هم مثل همه، آدم هستم ، حق زندگی دارم ، بسه دیگه ، بسه ، بسه ،
داشتم با خدای خودم که سرنوشتم را بر معیار چه حکمتی رقم زده حرف میزدم که
دستی روی شونه کشیده شد ، از ترس خودمو روی زمین کشیدم ولی نای دویدن هم نداشتم ، با صدای مردی غریبه که می‌گفت آروم باش ، من به تو کاری ندارم ، برای چی داری جیغ میکشی ؟ چشمم چرخوندم و ناخداگاه چشمم به کلوخی نزدیک به خودم افتاد ،خودمو روی اون کلوخ انداختم و زود برداشتم و روبروی مقابل اون مرد به عنوان تهدید گرفتم ، با بغض گفتم اگه یه قدم به من نزدیک بشی با همین کلوخ سرتو خورد میکنم ، دستشو جلو به عنوان تسلیم گرفت و گفت نه ، نه من برای تو تهدیدی ندارم ، لطفا بزار کمکت کنم
اینقدر زخم دیده بودم نمیتونستم حرف هیچ مردی رو باور کنم ،
نمیتونستم به همین سادگی گول بخورم روبروم نشست و گفت چرا جیغ زدی ؟ اطرافم را نگاه کردم و آثاری از اون چند نفری که شیشه های الک،لی به دست نبود ،؛ با تعجب انگشتم که هنوز می‌لرزید طرف چند متری ، اشاره کردم و گفتم اونجا بودن ،به خدا راست میگم ، همونجا چند نفر مس،ت ، ایستاده بودن
سرشو مقابل انگشتی که هنوز توی هوا معلق بود چرخوند و بعد از چند ثانیه ، با تعجب گفت کی ؟
دهنم که کاملا خشک شده بود را به زور از گلوم قورت دادم و صدایی که از جیغ و ترس هنوز می‌لرزید صاف کردم و گفتم ، همونایی ، یعنیچند نفر جوون ، گفت اذیتت کردن ؟
سرمو تند تند تکون دادم و گفتم نه ،نه ، اصلا ، البته نذاشتم به اونجا برسه و زود فرار کردم ، نفس بلندی کشید و گفت ، خیلی خب ،حالا بگو خونه ات کجاس ؟ میخوای من تا خونه ات همراهیت کنم ؟ اصلا میخوای برسونمت؟
ازسوالی که ازم کرده بود کمی برای من خنده دار بود ، با تردید گفتم خونه ؟ گفت آره خونه ، همونی که همه ی ما ها تو اون زندگی میکنیم ، مگه اولین بار اسم خونه رو میشنوی ؟از بغض کل صورتم می‌لرزید ،لبام بالا و پایین چپ و راست تند تند تکون میخوردن سرمو پایین انداختم و گفتم من که خونه ندارم ؟
صداش کمی بالاتر برد و گفت خانواده که داری ؟ نگو ندارم که باور نمیکنم ، چشامو روی هم گذاشتم و چند بار نفس عمیقی کشیدم وادامه دادم و گفتم خانواده هم ندارم ،
چند ماه پیش فوت شدن ، با ناراحتی گفت متاسفم
، ولی میتونم بپرسم بعد مرگ خانواده ات کجا زندگی میکردی و میکنی ؟ خنده آیی تلخ از زهر هم تلخترجواب سوالش را با ؛:
گفتم ، خانواده ام زنده هستن ولی برای من با مرده هیچ فرقی ندارن ، ای کاش مرده بودن حداقل برای نداشتن
اشون گریه میکردم ، و با خاطرات خوب ازشون جدا شده بودم ، با عصبانیت گفت انگار تو دیونه ایی ، یااینکه دوست داری منو دست بیاندازی ؟ پشت سر هم گفتم نه نه به خدا ، من هم عاقلم و هم اینکه تورو سرکار نذاشتم ، دلم پر بود و نیازی برای تخیله ی غم هایم داشتم ، از وقتی که چشم باز کردم و خوب و بد و زندگی، دیگران که چقدر با زندگی ما تفاوت داشت و بود و تا صیغه ی مرتضی و اون شب شوم وارسلان ..... و از اون کافه و کار عمو نقی و همه و همه بی‌وقفه را با یه نفس تعریف کردم ، سرم که بلند کردم و به صورت مرد ناشناس نگاه کردم....‌


و از دیدن صورت متعجب و همزمان به خاطر حرفام متاثرو ناراحت ، نگاهی کردم
گفتم حالا فهمیدی چرا میگم خانواده دارم ولی باز هم میگم خانواده ندارم ،؟ صداش بغض داشت ، با صدای بغض آلود گفت واقعا نمی‌دونم چی بگم .، تو کار خدا موندم ، به یکی پراز آرامش و پول و ثروت میده و آرزوی یه دونه اولاد داره
، و به یکی غم پشت سر هم ، میده که انگار دو جهت مختلف و متضاد تشکیل داده ، سرشو پایین انداخت و بعد از مکثی گفت ، حالا میخوای چکار کنی ؟ گفتم واقعا نمی‌دونم ،
با صدای خیلی ضعیفی گفت میخوای برو پیش ارسلان ، .؟
شاید بتونه کمکت کنه ، می‌دونی که تو هنوز صغیری و بی خانه و مکان
و شهر به این بزرگی پراز گرگ گرسنه ، کافیه ببینن تو تنهایی از هر دهن صدتا دندون برای شکستن تو تیز میکنن ، حالا تا صبح چیزی نمونده بیا با من
ببرمت خونه ی و تا صبح که برات چه کاری کنم خدا بزرگه ،
، هنوز بهش مطمعن نبودم ، وقتی سکوتم را دید ، گفت اسمم سعید ، معروف به صافی ، با تعجب گفتم صافی ؟ خنده آیی کرد وصداش کش دار کرد و گفت اووو ، خیلی سال پیش ، یعنی ده سال پیش ، خیلی آدم شرو ،شروری بودم ، تو هر دعوایی منو صدا میزدن ،
راستشو بخوای دوست و رفیق و پول بابت هرردعوا یی که می‌گرفتم ، منو شیرم میکردن و من تا خو..ن طرف در نمی اوردم آروم نمی‌شدم
حالا میخواد جون بده زیر دستم یا سالم در بیاد اصلا برام مهم نبود ،
آه بلندی کشید و دوباره به حرفاش ادامه داد و گفت هر چه مادرم می‌گفت سعید بس کن ، این کارها عاقبت خوبی نداره ،
من جوون ومغرور بودم ، فکر میکردم ، بدی منو میخواد ، وقتی تو محله رد میشدم ، بچه و بزرگ ، زن و مرد ، پیر و جووو ن همه و همه جلوی من دولا راست میشدن و من فکر میکردم اینا مردونگی منو ثابت میکنه که همه از سعید صافی میترسن، شبا تا صبح از این محله به اون محله ، از این سر تهرون به اون سر تهرون ، هر کجا دعوا هست من سپری میکردم تا اینکه ... سکوت کرد و با سر انگشتش گوشه ی چشمشو پاک کرد و گفت صبح به خونه رسیدم ، خبری از ننم نبود که نبود ، از هر که می‌پرسیدم به هر کجا سر زدم خبری نمیشد هیچ معمای گم شده ی مادرم پیچیده تر میشد، چند ماه گذشت و یکسال سپری شد و من اون سعید صافی ، دیگه وقتی برای دعوا نداشتم و تنها کاری که ازصبح به دنبال گمشده ام تا شب می‌گشتم ، کم کم از نبود مادرم ناامید شده بودم ، تازه فهمیدم مادرم چی برای بدست آوردن من به زندگی چی کشیده تا اینکه ..


یک روز یکی از همسایه ها گفت مادرتو تو یکی از محله ها در حال...
سکوت کرد و سعی میکرد چیزی بگه ولی از گفتنش متردد و خجل زده بود ،
گفتم در حال چی بود ؟
بغضشو قورت داد . گفت در حال گدایی دیده بود ، وقتی رفتم مادر من ، مادر سعید صافی وسط خیابون جلوی کس و ناکس دستشو دراز کرده بود ، رفتم روبروش سجده کردم و گفتم ننه ، تو اینجا چکار میکنی ؟ گفت این زندگی صد شرف داره به اون زندگی که با تو داشتم ،به اون میگی زندگی ،
گفتم ننه تو فقط همراه من بیا ، دیگه من برات همون آدمی که دلت میخواد میشم ،
همو ن جا بهش قول دادم مثل مرد زندگی کنم ، وهمین شد ، ولی عمر مادرم کوتاه بود و منو برای همیشه تنهای تنها گذاشت ، بعد از تموم شدن حرف های سعید اینقدر گریه کرده بودم چشمی برام نمونده بود ، اشکاشو تند تند پاک کرد و گفت سرتو بدرد نیارم ،و این خلاصه آیی از بدبختیم
حالا این حرفارو ول کنیم ، زود بلند شو تا کسی مارو اینجا ندیده ، با هم به کلبه ی درویشی مابریم ، بعد از طلوع آفتاب هر چه دستور میدی من همون کارو برات انجام میدم ، بلند شدم و پشت لباسم چند بار از خاک تکون دادم و با سعید به خونه اش رفتیم ، خونه آیی تقریبا چهل متری ، با گلیم فرش های پوسیده ،ولی ترو تمیز با یه سماور زغالی که قوری روئی از دود سیاه شده کنارش یه سینی وبا یه استکان زرد رنگ ، به چشمم خورد ، با تعارف سعید ، به بالا ترین نقطه ی اتاق ، با استرس رفتم ، همونجا نشستم و به بالشت تکیه دادم ، سعید انگار متوجه ی ترسم شده بود ، به طرف سماور رفت و چند تکه زغال داخلش انداخت و با ریختن نفت یه ضرب کبریت را روشن کرد و صدای داغ شدن آب به صدا در اومد ،قوری سیاه رنگ را برداشت و به همراه استکان به بیرون رفت و من از فرصت استفاده کرد و پاهام از خستگی دراز کشیدم و شروع به مالیدن پاهای زخم شده بر اثر افتادن شدم ، به گوشه گوشه ی اتاق که اتاق دیگه آیی بهش وصل بود و با پرده وسطش را پوشانده بودن نگاه کردم چشمم به عکس زنی جوون ولی خیلی قدیمی که با چند جا ی پاره اش چسب خورده بود افتاد ، کنجکاوی من فضولی کرد ، بلند شدم و به طرف عکسی که با میخ به دیوار چسبونده بودن رفتم ،


زنی که شباهت زیادی با سعید داشت و انگار سیبی که از وسط نصف شده بود منتها ،چهره ی اون زنی که تو عکس بود چهره آیی پراز غم که معلوم بود زخم روزگار زیاده دیده بود ، با باز شدن در زود خودمو از نگاه کردن به عکس منصرف کردم و به جایی که بودم برگشتم و این بار بدون تعارف نشستم ، سعید ، بدون اینکه به نگاهم به عکس و کنجکاوی من ، محل نداد و روبروی بساط سماور ، نشستم با سر انگشتش ، در سماور را باز کرد وقتی مطمعن شد در حال قول قل کردن آب شد چایی با سر باانگشتش ,،داخل کتری ریخت و بلافاصله آب جوش را اضافه کرد و بدون اینکه به من نگاه کنه گفت ، یکی دو ساعت بخواب و بعدش میبرمت دم در خونه ی پدری مرتضی ، حرفش قطع کردم و گفتم نه اصلا ، من اونجا نمیتونم برم ، خودشو کج کرد و گفت یعنی چی نمیرم ، و نمیتونم ؟
میفهمی داری چی میگی ؟ سرمو بالا پایین کردم و آب دهنمو قورت دادم و گفتم آره که میدونم چی میگم ، من اونجا برم تکه بزرگم گوشمه ، انتظار داری ننه باباش با آغوش گرم ازم استقبال کنن ، لبامو چین کردم و نوووچ ،اونا حتی کلفت بودن منو قبول نداشتن ،و با چه برخورد زشتی با من رفتار میکردن ،
سرمو پایین انداختم و با گل های رنگ و رو رفته ی گلیم فرش با انگشتم بازی کردم،
سکوتم را شکوندم و گفتم نه اینکه الان با یه بچه ، به جای استقبال منو تکه تکه میکنن، سعید صداشو بالا برد و گفت ، غلط کردن ، مگه شهر قانون نداره. درسته بزرگتر نداری ولی من برات بزرگتر میشم و حقتو از زیر زمین هم که باشه رو برات پس میگیرم ، خلاصه بعد از سه چهار ساعت ، با سعید آماده ی رفتن شدیم، دلم پراز آشوب ترس و هیاهو و صداتا چه کنم چه نکنم بود ، دوست ندارم به اون عمارت برم ، ولی سعید اصرار داشت ، حق من و بچه رو به زور باید بگیرم ، تمام مسیر سعید حرف میزد و من فکر و ذکرم ، از اینکه اگه فهمیدن ، زن صیغه آیی مرتضی هستم و ازهمه بدتر من یه بچه از مرتضی دارم ،چه عکس العملی نشون میدن، حتما واکنش تندی علیه من و بچه برخورد میکنن ، نزدیک عمارت شدیم ، ایستادم ، سعید وقتی توقفم را دید ، گفت چرا ایستادی ؟ اااا دددد راه بیا ، با ترس گفتم من نمیام ؟ من میترسم ؟ دستشو به سینه اش کوبوند و گفت تا من هستم نترس ، حتی اگه شده عهدی که به مادرم داده بودم را بشکونم و جلوی ظلمی که در حقت قراره بشه را بگیرم ، حالا چونه ،پونه با من نزن و دنبالم راه بیا ، هر قدم که راه میرفتم


ضربان قلبم هر لحظه تند و تندتر میزد، شبیه آدمی که از سلول به طرف طناب دار برای اجرای حکم اع،دام برده میشد ، سعید نگاهم کرد و گفت خونه ی اون مرتیکه همینجاس؟
دهنم خشک شده بود لبای خشک شده ام را با زبونم خیس کردم و گفتم ، اون خوب شده بود و اخراش دوسم داشتم ولی نمیدونم چرا عوض شد
گفت خونه اش اینجاس ؟ گفتم آره همین جا هست ،
دستشو روی دکمه ی زنگ فشار داد و بعد از چند بار پشت سر هم ، دستش را برداشت یه گوشه ایستاد و به من که مثل بید که در حال لرزیدن بودم نگاه کرد و با ریشش بازی میکرد ، با صدای آقا رضا ، باغبون عمارت که داد میزد کیه ؟
چه خبرته ؟ مگه سر آوردی اول صبحی انگشتت روی این لامصب چسبوندی ؟ سعید با ابروهای پرپشتش بهم اشاره کرد و گفت بگو درو باز کنه ، صدام دو رشته آیی شده بود ، هر چه زور میزدم صدام بیرون نمی اومد ، به هر سختی، که بود گفتم آقا رضااا منم ، خاتونم ، لطفا درو باز کن ، بعد از چند ثانیه در باز شد و آقا رضا روبروی ما توی چهار چوب در ایستاد و گفت ، چیه ؟ چی میخوای اول صبحی ؟
آقا مرتضی رو گوشه ی زند،ون انداختی بست نبود ، حالا اومدی اینجا کدوم بدبخت رو آواره کنی ؟ زود کارت و بگو و تا آقا و خانم نفهمیدن از اینجا برو ، می‌دونی که چه اشتباه بزرگی کردی ؟
قبل از من سعید گفت آقا کی باشه که داره این بنده خدارو تهدید میکنه ؟ راهوباز کن داخل بشیم ، با تو حرفی نداریم ، آقا رضا دستاشو به پهلوش چسبوند و گفت به تو چه من کی هستم ، به من نگاه کرد و پوزخندی زد و گفت با خودت بادی،گارد آوردی اینجا ؟ همه میگفتن تو هم مثل مادرت هستی ولی من میگفتم استغفرالله ، تا الان همه چیز با چشمم دیدم ،
دختر تو چند چندی ؟
سعید عصبانی شد وگفت انگار زبون آدمی زاد حالیت نیست ، دستمو محکم گرفت و با دست دیگه اش اقا رضا که سعی میکرد اجازه ی داخل شدن به عمارت را به ما نده را کنار زد و با هم داخل عمارت شدیم ، آقا رضا داد میزد و اینور سعید منو کشان کشان دنبال خودش به طرف در ساختمون میکشوند یه لحظه صدایی از بالا شنیدیم


سرم را بالا گرفتم و از دیدن مرتضی در اینجا و در این ساعت و روزی که باید زند،ان باشه تعجب کردم ،
با لبخندی تلخ و مملو از تعجب گفتم مرتضی آزاد شدی ؟
گفت انتظار داشتی تا آخر عمرم به خاطر تو گوشه ی زندان بپوسم؟
از شنیدن خنجری دیگه با حرفای تلخ و زهر آگین مرتضی به قلبم ، باز هم امیدی داشتم گفتم مرتضی من مگه مقصر این بلاها بودم ؟
چرا تو یه روز و یه شب کاملا عوض شدی ؟
قبل از اینکه مرتضی حرفی بزنه مادرش سرش را از پنجره بیرون آورد و با صدای بلند گفت دختر هر، زه تو اینجا چه غلطی میکنی؟ تو آسمون ها دنبالت بودم ، روی زمین پیدات کردم ، و با عجله از پیش مرتضی غیب شد ، با صدای لرزونی گفتم مرتضی من به درک ، من هیچ ، دستم روی شکمم گذاشتم و ادامه دادم و گفتم ولی این بچه چی ؟
مرتضی ، بچه آیی که تو شکمه رو میتونی به همین راحتی ازش بگذری ؟ سکوت کرد و بعد مکثی کوتاه گفت من دیروز بهت گفتم هر خراب شده آیی هر خاکستونی ، برو اونو بنداز ، هنوز تو شوک حرفای مرتضی بودم یه دفعه موهام کشیده شد و روی زمین کشیده شدم ، حتی فرصت اینکه ببینم این شخص کی می‌تونه باشه را ندیدم ، یه لحظه سعید با عربده آیی بلند گفت هوووی داری چکار می‌کنی ؟ ضعیف گیر آوردین ؟ به جای اینکه این بدبختو اینجور مظلوم گیر بیاری به شاخ شمشاد ت حمله کن ، که چطور با سرنوشت این دختر، چرا بازی کرده ، قدرت اگه داری به اون پسر نفهمت نشون بده که یه دختر با یه بچه تو شکمش آواره کرده ، مادر مرتضی شبیه وحشیا به این طرف و اون طرف که به من حمله کنه میشد ، یه دفعه چشمم به ارسلان که یه گوشه ایستاده و به من نگاه میکرد افتاد، با حالتی ملتسمانه بهش نگاه کردم تا از من دفاع کنه ولی نمی‌دونم چی شده که اون هم لال شده بود ، از جایی که روی زمین ولو بودم بلند شدم و به صورت قرمز شده ی مرتضی نگاه کردم و گفتم مرتضی تورو به جون هر که دوست داری بگو چرا این بلا رو سرم آوردی ؟
مادرش گفت، جواب دادن نداره ، کاملا مشخصه تو به چه نیتی اومده بودی و در ضمن زن خر.،اب باید اونو کرد و جوابی براش نباید داد ، تو شیر همون مادرو خوردی،
میخوای از تو بهتر از این در بیاد ، همزمان چشمامو دندونامو محکم روی هم فشار دادم وهمین جوری که نفس هام بالا و پایین میشدن با صدای بلند گفتم خفه شووووو ، خفه شووو ، من خرا، ب نیستم پسرت شاهد بود من چه کلنجاری باش رفتم بلکه از کارش منصرف بشه ولی به جای منصرف شدنش منو آواره کرد


سعید انگشتش ، روبروی مرتضی صاف کرد و گفت، بهت فقط امروز فرصت میدم ، کاری کردی برای این کردی :نکردی با من طرف میشی ، ارسلان با حرص به طرف سعید حمله کرد و از یقه اش محکم گرفت و به طرف خودش کشید وگفت آقا کی باشه ؟ که اینجور برای ما داره خط و نشون می‌کشه ؟
سعید برخورد تند ارسلان را بی جواب نذاشت و با کله تو صورت ارسلان رفت و یه دفعه با هم گلاویز شدن ،
ارسلان که پاستوریزه ی مادرش بود اهل زد و خورد نبود و زیر قدرت سعید شد ،
از ترس روی پاهام نمیتونستم پای بند بیاستم ،از یه طرف جیغ مادر مرتضی همراه با فح،اشی که منو زیر و رو مردای خیابونی کرده بود، جیغ میزدم ، و میگفتم تورو خدا بس کنید ، از اون طرف مرتضی با چوب به دست به طرف سعید اومد و دستشو بالا برد و بدون هیچ حرفی محکم تو سرش زد ، همه جا به خاطر خو،نی که از سر سعید روی صورت ارسلان چکه میکرد سکوتی سنگینی شد ، دستامو روی سرم گذاشتم و با صدای گرفته گفتم مرتضی چکار کردی ؟
پسر مردمو زدی ، کش،تی، به طرفم اومد و با انگشتاش صورتم را با هر قدرت و حرصی که داشت فشار داد و گفت فکر نمی‌کردم اینقدر سر خود باشی ، از درد صورتم که با دست هاش هر لحظه فشارش بیشتر میشد و دردش هر لحظه بیشتر و بیشتر میشد به زور دهنم را باز کردم گفتم به خدا من کاری نکردم ، گفت خفه بابا ،
تو این اقارو از کجا به همین راحتی پیدا کردی ؟ یا از قبل روش کراش داشتی ؟راست گفت مادرم به تو نمیشه اعتماد کرد ، راست گفت تو نون خورده ی همون سفره آیی ، خاتون تا بیشتر از این از چشمم نیافتادی و همین جا ، پاشو محکم روی زمین کوبوند و گفت ، زنده زنده چالت نکردم از جلوی چشمم برو ، و دیگه پشت سرت هم نگاه نکن ، فهمیدی چی گفتم ؟ تا اون لحظه چشمام دوست نداشتن ببارن ولی با حرفای مرتضی ، دیگه طاقت نیوردن و شروع به باریدن کردن ، صورتم از دستاش باز کردم و به طرف سعید رفتم ، دستاشو روی سرش حالتی گیج چسبونده بود با صدای آرومی گفتم سعید من گفتم اینجا نیا ،
من بهت گفتم نمی‌تونیم با حرفامون متقاعدشون کنیم حالا دیدی با خودت به خاطر من چکار کردی ؟
دستشو زیر سرش چسبوندم و کمکش کردم که بلند شه ، سعید با چشمای نیمه خمار بهم نگاه کردو گفت این بازی برای من تموم نشده خاتون
تا حقتو نگرفتم آروم نمیشینم ، خودشون اینو خواستن ، حالا بشین و ببین من فرداها با اینا چکار میکنم


مرتضی ، از یقه منو آویزون کرد و گفت خاتون ، ؟
دیگه تکرار نمیکنم ، این اولین و آخرین هشداری که به تو دارم میدم ، دستشو به طرف در اشاره کرد و از این در رفتی پشت سرت هم نگاه نمیکنی ، فهمیدی چی گفتم ؟
میخوای اون حرومی که تو ی شکمت هست ، بندازی یا نندازی دیگه به خودت ربط داره ، با چشمایی که مثل ابر بهار برای اقبالم اشک غم میریختن بهش نگاه کردم ،
با صدایی گرفته گفتم انشالله خدا جواب کارها و حرفاتون را پس بده ، از اشک یتیم بترس ، دستمو محکم به سینم کوبیدم و گفتم اینجور نگاه نکن با وجود پدر و مادر ولی من یتیمم ،و خدا تقاص تمام این اشکامو آزتک تک میگیره ،
مرتضی مطمعن باش بچمو نمی اندازم و بدنیاش میارم و ازش یه مرد یا زن که مشابه توووو و خانوادت که یه ذره وجدان تو وجودشون نداره می‌سازم ، چشای مرتضی قرمز شده بود صورتش می‌لرزید احساس میکردم هنوز من و بچه رو قبول داره ولی چیزی مانع این خواسته اش شده بود ،
سعید تا خواست حرفی بزنه ازسیاست خودم برای سوزوندن استفاده کردم و گفتم عزیزم نمی‌خواد با اینجور آدما دهن به دهن بشی ، یکی برای بچه ی این آقا هست که پدری کنه ، هم زیبایم هم جوون ، و صدتا لاشی مثل این آقا هست که بخوام شکممو سیر کنم ، زیر چشمی به مرتضی نگاه کردم که دستشو از حرص مشت کرده بود ، دست سعید را با دستای بی روحم از این شکست بزرگ گرفتم و با هم از اون عمارت بیرون اومدیم چند قدم بیشتر راه نرفته بودیم ، سر جایم ایستادم و چند بار نفس عمیقی کشیدم و از این بغضی که گلومو فشار میداد و در حال خفه کردنم بود را با صدای بلند آه بیرون زدم ،


روی زمینی که به حال من غم زده بود نشستم و دستمو به دهنم چسبوندم و با صدای خفه پشت سر هم جیغ کشیدم ، اینقدر بی صدا ، جیغ کشیدم که حنجره ام در حال سوختن بود ،
سعید همین جوری که سرش را با دستش گرفته بود روبروم نشست و گفت تمومش کن خاتون ،
تو تنها نیستی ، هیچ وقت فکر نکن تنها یا بدبخت هستی
من تا ابد پشت تو بچت مثل کوه می ایستم و نمیزارم آهی بکشین ،با پشت دستم اشکایی که پهنای صورتم را پوشانده بود را پاک کردم خم شدم روی شلوارم و با دندونم یه گوشه اش را پاره کردم و با دستم ادامه اش را رفتم ، تکه پارچه آیی که از شلوارم که به دستم چسبیده بود روی زخم سعید گذاشتم و همراه با هق هق گفتم تورو به روح ننه ات منو حلال کن ، من بیشتر از این نمی‌خوام برات دردسر بشم ، دستمو تو هوا چرخوندم و گفتم شهر به این بزرگی جایی برای خودم پیدا میکنم ، اگه هم شده گدایی میکنم ولی نون حلال میخورم و سربار کسی نمیشم ،
تا اینجا که همراهیم کردی ، خدا امواتتو بیامرزه
دیگه منو تنها بزار و برو ،
گفت برم ؟ گفتم آره برو، دنبال زندگیت ، گفت کدوم زندگی ‍ ؟ تو فک می‌کنی من زندگی میکنم ؟ نه والله به والله واحد من زندگی نمیکنم ، صبح میرم سرکار شب برمی‌گردم یا شبایی برنمیگردم خونه ، حداقل به جای خیابون و موندن تو خونه ی درویشی من بمون و اگه از وجود من معذبی من شبا هم خونه نمیام ،
سرم را تکون دادم و گفتم نه نه من الان میگم و صدبار هم روی حرفم میمونم ، من یه دختر شومی هستم ، و نمی‌خوام نحسی من دامن تورو و همین زندگی ساده ات رو بگیره ، صداشو بالاتر برد و گفت بس کن خاتون ، مگه تو خدایی که اینجور، داری حرف میزنی ؟ من اینقدر بی شرف نشدم یه زن جوون با یه باری که تو شکمش هست تو خیابون بین این همه گرگ گرسنه تنها بزارم ، فکر نکن همه ی مردا مثل بابات و مرتضی هستن ، حالا بلند شو ، سرم از درد داره مترکه ،. مجبور بودم به حرف سعید گوش بدم ، مجبور بودم جایی نداشتم ، بلند شدم و پشت سر مرتضی به راه افتادم ، به اولین مغازه آیی که سر راهمون بود سعید ایستاد و گفت همین جا وایسا زودی برمیگردم ،


پشت درخت کاج پناه گاهی برای خودم انتخاب کردم و همونجا ایستادم تاخودم از نگاهای پوز خند ، مردم به پاره بودن شلوارم و قیافه ی داغونم ، چشای پف کرده و دماغ قرمز شده از گریه ، با موهای ژولیده شده ، خودم را از دید ، قایم کنم ، یه لحظه مرتضی از کنار من ، وسط خیابون باسرعت که پشت فرمون چشمش جلو رو نگاه میکرد رد شد با دیدنش قلبم به تاپ و توپ افتاد ، چشمم تا دور شدن ماشین، با حسرت بهش نگاه میکرد، اینقدر محو، تماشابا حسرت بهش نگاه میکردم که حتی وقتی از دید من هم خارج شده بود باز چشمم به خیابون خیره مونده بود ، با صدای سعید به خودم اومدم ، گفت داری کجارو نگاه می‌کنی خاتون ؟
چشمم که اینقدر باز مونده بود، آب چشمم خشک شده ،
چند بار پلک روی هم باز و بسته کردم و گفتم هیچی ، هیچی ،
لباشو روی هم چین چین کرد و گفت خیلی خب ، پس عجله کن زودتر از اینجا بریم ، با چشم ، به دنبال سعید راه افتادم و تمام مسیر چپ و راستم را با دقت نگاه میکردم ، بلکه مرتضی رو برای بار دوم ببینم و با خیال پوچم منو از این همه غم و بلاتکلیفی نجات بده ، با نام امیدی به محله ی زندگی سعید رسیدیم ، دیگه از دیدن مرتضی نا امید شدم ،
وقتی داخل خونه شدیم ، سعید پلاستیک را روبروم گرفت
گفت من یه آبی به سرو صورتم بزنم
دیگه باید سرکار برم که خیلی دیرم شده ، تو هم این لباسایی که تنت هستن رو با همین لباسایی که برات گرفتم عوض کن ، انگشتش روبروی اتاقکی که با پرده ایی به جای در جایگزین کرده بود ، اشاره کرد و گفت اگه هم خواستی آبی به خودت بزنی ، حموم اونجاس ، دستش هنوز روبروم دراز بود ، گفت اااا ده بگیر دیگه دستم خشک شد ، با خجالت گفتم دستت درد نکنه از دستش گرفتم به طرف حوضچه ی کوچیکی که تا نصفش آب بود و اینقدر کفش کثیف بود رفت و یه ضرب ابو باز کرد وسرشو زیر آب گرفت و بعد از مکثی گفت؛ خاتون ، بی زحمت حوله ام ، دستم میدی ؟
دور خودم چرخی زدم و نمی‌دونستم حوله آیی که میگه کجاس ؟
با خنده آیی گفت چرا دور خودت میچرخی شبیه عمو قند علی شدی که تو مراسما فقط می‌چرخه ، برو تو اتاق پشت در همونجاس اینقدر دیگه دور خودت نچرخ گورگیجه گرفتم ،
با پلاستیک به دست داخل اتاق شدم ، پلاستیک یه گوشه ، پرت کردم، حوله رو برداشتم چشمم به پیراهن راه راه افتاد با تردید از روی میخی که به دیوار آویزون بود برداشتم و با سرعت پیش سعید برگشتم ، حوله روبروش گرفتم و گفتم فعلا سرتو با حوله خشک کن بعد این پیراهن خو،نیت را در بیار خوبیت نداره با لباس خونی سرکار بری ، سرشو بالا گرفت و به صورتم خیره شد و بعد مکثی گفتم چشم ،


خنده ی ریزی کرد
سرم را به طرف در چرخوندم تا لخت شدنش را نبینم ،
با صدای سعید که می‌گفت ، من دیگه باید برم ، بعد ازظهر برمیگردم هر چه لازم داشتی ، به من بگو و به غیر از من درو به روی هیچکی باز نمیکنی ،
صورتش را چین چین کرد و گفت اصلا نباید هم درو به روی کسی بازکنی
گفتم خب اگه تو پشت در بودی چی ؟گفت نگران اومدن من نباش ، چون خودم کلید دارم ، با سرم حرفشو تایید کردم و با صدایی ضعیف گفتم باشه باشه هر چه تو بگی
دو قدم بیشتر راه نرفت در جا ایستادم و گفت :خاتون ؟ به جای زبونم چشمم با نگاهم بهش جواب داد
گفت خیلی مواظب خودت باش ، و منتظر حرفم و جوابم نموند و از خونه بیرون رفت ، با رفتنش ، دور تا دور خونه را با چشمم نگاه کردم ، همه چی برام غریب بود ولی پراز آرامش ،نمیدونم چرا همچین احساسی داشتم ، هیچ وقت این آرامش را حس نکرده بودم ، بلند شدم ، و به جارویی که به دیوار تکیه داده شده ،
معلوم بود خیلی وقت دست کسی بهش نخورده ، را برداشتم ، و از اول حیاط که پراز خاک و برگ و اشغال تلنمبار شده بود را جارو زدم ، بعد از تموم شدن حیاط ، صاف ایستادم ، کمرم خشک شده بود ، چند بار عقب و جلو به کمرم نرمشی دادم و بعد از اینکه خبری از خشک بودنش نبود به طرف حوض رفتم و همین جوری که با خودم حرف میزدم و میگفتم ، آخه این چه وضع زندگی کردنه.
حالت چطور بهم نمی‌خورد ، اه اه اه ، من دوست ندارم بهش نگاه کنم چه برسه به اینکه اینجا زندگی کنم ، ولی سعید با مرام اینجارو برات اینه میکنم ، اینه
و با پا داخلش رفتم ، آبشو خالی کردم و بعد از شستن یکی دوساعت طول کشید تا تمیز بشه
، ابو باز کردم و نوبتی که باشه نوبت اتاق شد ، نمی‌دونم چرا این بعد از این همه گریه و کلنجار رفتن با سرنوشتم حس کار کردن و تمیزی بهم دست داده بود انگار میدونستم سرنوشت منو به اینجا قفل می‌کنه


جفت اتاقارو از همون ساعت تا بعد از ظهر،بدون اینکه به وسایل شخصی نگاهی کنم ، زیرو رو تمیز کردم ، تمام ظرف ها را از اول باتاید و خاکستری که به جا مانده آیی از آتیش سماور یه گوشه ریخته شده بود را شستم ، لباسهای مچاله شده ، را داخل لگن مسی انداختم و با جون و دل چنگ انداختم ، و بعد از شستن ، روی طناب پهن کردم ،
دیگه کاری برام نمونده بود جز ، خستگی و گرسنگی ، از خستگی ناییی برام نمونده بود ، دستامو به پهلوم چسبوندم و به خونه که مثل گل برق میزد پوز خندی زدم ،لبامو بالا انداختم و با خودم زمزمه آیی کردم
گفتم حالا که کاری نمونده و نداری به سرو صورتت، یه آبی ، تا سرو کله ی سعید پیدا نشده ، بریز ، تا خستگیت در کنی
پلاستیکی که سعید صبح دستم داده بود را باز کردم و چند تکه لباسی داخلش را با شرمندگی نگاه کردم ، با سر انگشتم یکی از اونا که زرق و برق بیشتری داشت را برداشتم ، با دیدن پیراهن زردی با پولک های سیاه و قرمز خوشگل شده بود ، ذوق کردم به خودم چسبوندم و یه چرخی دور اتاق زدم ، بعد از چند بار چرخوندن ، زود خم شدم و مابقی لباسا رو نگاه کردم دوسه تا پیراهن چین چین شده با شلوار دمپا گشاد بودن ساده ترینش را برداشتم و با خودم به حموم بردم ، با اولین کاسه آیی که روی خودم ریختم صدای تق تق در حیاط ، را شنیدم ، نفسم را حبس کردم ، تا از صدای دوباره مطمعن بشم ولی هر که بود امان نمی‌داد و پشت سر هم به در میکوبید ، با صدای آرومی گفتم یا خداااااا ، سعید که کلید داره ، پس این وقت کی می‌تونه باشه ، سعید گفت کسی رو نداره ، پس این کیه داره در میزنه ؟ ترس مخوفی به جونم افتاد ، زود لباس تنم کردم و از حموم بیرون اومدم بدنم از خوف گر گرفته بود ، یه گوشه پشت در ایستادم ، بعد از چند بار نفس عمیق کشیدن ، انگشتم روی دماغم چسبوندم تا صدامو عوض کنم ، گفتم کیه ؟ صدای اشنایی که پشت در را شنیدم
نفس راحتی کشیدم
سرمو به در چسبوندم و نفس عمیقی کشیدم و تو هوا آزادش کردم
زود درو باز کردم ، از دیدن سعید به جای یکی دیگه خوشحال شدم ، با لبخندی به لب گفتم، مگه نگفته بودی کلید دارم و درو به روی کسی باز نکن ؟ زهرترکم کردی پسر ، از ترس داشتم سکته میکردم ؛ خندید و گفت میخوای منو پشت در نگه داری ؟ حداقل بزار داخل خونه بشم.، بعدا بهت میگم ، چی شد ه
زود خودمو کنار کشیدم و گفتم ببخشید حواسم نبود ،بفرما
همین جور که روبروم ایستاده بود دستش را پشتش گذاشت و درو آروم ،پشت سرش بست
به در تکیه داد و گفت صبح که لباسم را عوض کرده بودم ، کلیدم تو خونه ،تو جیب شلوارم جا مونده بود ،
گفتم من که لباساتو شستم ولی کلیدی ندیدم ؟
لباشو ، جمع کرد و گفت مگه میشه ؟منتظر جوابم نموند و با سرعت به طرف لباسای شسته شده رفت و دستش توی جیبش گذاشت و کلید را از جیب عقبی شلوار بیرون آورد ، و بدون اینکه به من چیزی بگه به خونه نگاه کرد و به جای دهنش چشاش لبخند میزدن
گفت خاتون ؟
سرم را بالا گرفتم و برای اولین بار چشمای سبز درشتش را نگاه کردم و هنوز جوابی نداده بودم گفت .، تنهایی اینکارو کردی ؟ سرمو بالا انداختم گفتم نوچ ،
با تعجب اخمی کرد و گفت پس از کی کمک گرفتی ؟ مگه من نگفتم حقی نداری درو به روی کسی باز کنی ؟
خنده ی ریزی کردم ، گفتم از دست و پاهام کمک گرفتم ، عصبی شد و گفت حداقل میزاشتی من به خونه برمیگشتم و به کمک هم ، اینجارو تمیز میکردیم ، نمیگی این بچه اذیت میشه ؟
تازه یادم افتاد ، یه موجود زنده آیی تو وجودم هست ، گفتم حالا هیچیش نشده ، بچه قویتر از اون چیزی هست که ما فکرشو میکنیم ،
این همه عذابی تو این چند روز ، حتی آخی نگفت
سعید سکوت کرد و گفت از صبح چیزی خوردی ؟
سرم پایین انداختم و گفتم ، نه گرسنه ام نبود ، ولی من ازضعف داشتم بی حال میشدم گفت ببین خاتون ، از الان آب پاکی رو دستت می ریزم ، هر چقدر من خوب هستم دو برابرش بداخلاق و عصبی میشم ، پس سعی نکن با اعصابم بازی کنی ، با تعجب گفتم من که کاری نکردم
گفت میخواستی چکار کنی ؟
از صبح یه لقمه نون به اون بچه ندادی ، بعد میگی گرسنم نیست ، حالا اینقدر سر پا وای نستا خسته هستی ، خسته تر میشی ،
دستشو برام چرخوند و گفت زود باش ، زود باش داخل اتاق شو ، کمی استراحت کن تا من یه توکه پاییی سرکوچه برم زودی برگردم ، بدون هیچ اعتراضی از خستگی داخل اتاق شدم ، پشت سرم سعید اومد ، از دیدن اتاق تمیز که همه جا برق میزد ، دستاشو روی سرش گذاشت و گفت واااای خاتون ، خاتون ، خاتون ،چکار کردی ؟ گفتم ببخش نمی‌دونستم ناراحت میشی ،
می دونم نباید بی اجازه کاری میکردم گفت ناراحت نشدم بل عکس خیلی هم خوشحالم ولی ناراحتم چرا فرشته آیی مثل تو ، دست شغال افتاده بودی ؟ حتی قدرت را ندونستن، آااه بلندی از سوز آتیش درونم کشیدم ، و با این حرفش انگار خنجری به قلبم زده شد ، صورتم را به دیوار دادم و چند بار نفس ارومی کشیدم تا جلوی دلتنگی که به مرتضی رو داشتم راپیش سعید بروز ندم ،
گلومو صاف کردم و بدون اینکه بهش نگاه کنم گفتم مگه قرار نبود بیرون بری ؟
گفت خاتون از حرفم ناراحت شدی ؟ به خدا ، به خاک ننم من منظور بدی نداشتم ، صورتم به طرفش چرخوندم ، انگشتم روبروی لبم گرفتم و گفتم، هیس! قسم نخور من میدونم منظوری نداری ،
کی بهت گفت من ناراحت شدم ، اصلا هم ناراحت نشدم ، به موهای بلندم که تا زیر باسنم موج موج خورده بود و هر از گاهی چند قطره ازش چکه میکرد نگاه کرد و زود سمت صندوقچه آیی که زیر رخت خواب قایم شده بود رفت و با انداختن رخت خواب درش را باز کرد و یه شال بزرگ سفید بیرون آورد وبلافاصله روی سرم انداخت و گفت موهات خیسه ، اینو بزار روی سرت تا سرما نخوری ،
با این وضعیتت نباید مریض بشی
تا به حال هیچ مردی به مهربونی سعید تو زندگیم بهم محبت نکرده بود ، لبخندی زدم و گفتم بادمجون بم آفت نداره ، هیچم نمیشه نگران نباش ، همین جور که به حرفم می‌خندیدم چشمم به سعید که انگار اولین باری بوده که منو دیده باشه افتاد ، ابروهامو بالا پایین کردم و گفتم هن ، چرا اینجور نگاهم میکنی ؟ زود نگاهش را از من دزدید و به طرف حیاط رفت ، با بسته شدن در ، مثل آب رون روی زمین سر خوردم
روی بالشت سرم را چسبوندم پاهامو توی شکمم خم کردم و به یاد صورت مرتضی با اون چشای عسلی که گیرایی برای وجودم داشت افتادم ،
با تمام آزار و اذیتاش باز دلم براش لک زده بود ، اشک چشمم آروم از گوشه های چشمم روی بالشت ضربه میزدن ، صدامو بیرون آوردم و گفتم آخه چرا با من اینکارو کردی ؟
ای کاش روی همون اخلاق گند وعصبیت میموندی که حداقل دل به تو وابسته نمی‌شد، ولی بعدها اینقدر خوب شده بودی ، هر چقدر بدی در حقم کرده بودی فراموش کردم و روز به روز غرق محبتت میشدم ، دستمو روی بدنم کشیدم و گفتم حتی دلتنگ اون دستایی که بدنمو لمس میکرد شدم ، ولی لعنت به روزگار که این همه محبتت دروغ و پوچ و هو،س بیشتر نبود ، از خستگی و اول صبحی که بد برام گذشت چشمم سنگین شد ، و به خواب رفتم ، نمی‌دونم چقدر از خوابم گذشت ، دستی روی لبم را حس کردم ، و اون دست به گردنم و سینم کشیده شد ، نفس های گرمی روی صورتم ، و لب خیسی که لبم را تر میکرد ، خیلی آشنا بود ، هنوز چشام ، بسته بود ، توی دلم نجوایی کردم و گفتم آره آره ، خودشه ، من میشناسم حتی بو ، همون بوس، دستش از زیر شلوارم پایین رفت ، نفس هام تند تند میزدن ، دستامو دور گردنش قفل شد و لبم را به گوشش چسبوندم و گفتم ، چه خوب شد اومدی ، ولی ازت دلخورم ، یه لحظه ...
با صدای تق تق در از جا پریدم ،، چند بار با پشت دست چشامو مالیدم ،
تمام اون لحظه های ناب که منو تو اوج احساس برده بود همش و همش خواب بود ، دوست نداشتم حتی از خواب با این صدای لعنتی در بیدار شم ، ولی این در امان احساساتم را هم بریده بود ،
بدنم هنوز می‌لرزید ، واااای چقدر دلتگش شدم ،
بلند شدم و پرسان پرسان به طرف در رفتم و بدون اینکه بپرسم و بگم کیه ؟ آخه به جز سعید کی می‌تونه باشه ، درو باز کردم ، سعید با خوشرویی گفت خاتون ،زود باش ، سفره پهن کن تا این کبابای مش اسماعیل که با گوشت شتر پخته شده و توی تهرون رو دستش کسی نزده ، سرد نشد ه و از دهن نیافتاده رو زود بخوریم ،
با بی میلی که مسبب بیدار شدنم از اون خوابی که با چه لذتی منو داشت به اوج میرسوند بود ، محلی بهش ندادم و سفره را روی زمین با بی اشتهایی باز کردم و با اخم به میوه هایی که روی سفره برچسب شده بود خیره شدم ، سعید گفت خاتون چیزی شده ؟ نکنه هنوز از حرفم ناراحتی ؟
بابا به پیر به پیغمبر من منظور بدی نداشتم ،
سرم را تکون دادم و گفتم نه نه اصلا ، فقط کمی از سرنوشتم دلگیرم ، دستشو روی دست سردم گذاشت و گفت ، خودتو برای چیزای از دست رفته و دوست داشتن خیالی هیچ وقت خودتو ناراحت نکن ، هیچکی ازش غصه خوردن خاتون را نداره. ،
حالا اخماتو باز کن بزار من برات لقمه درست کنم تا جون بگیری ، آخه امروز کم زحمت نکشیدی ، با لبخندی خیلی خیلی تلخ به صورت سعید زدم تا بی خیال بحث بشه
سعید ، پیاز را به همراه نونی که کباب را دور خودش پیچونده بود را از پاکت کاغذی ، بیرون آورد و پیاز را روبروش گذاشت و با مشت به جونش افتاد و تا باز و له شدن پیاز را ندید ، ول کن نبود، با انگشتش یه تکه از کباب و پیاز لای نون پیچوند و روبروم گرفت و گفت بخور ،
از دستش گرفتم و بدون هیچ خجالتی که سربار مردی غریبه شده بودم ، با ولع خوردم ، سعید تند تند لقمه درست میکرد و به من میداد ، و من از گرسنگی که تازه فهمیدم خیلی گرسنه بودم را بدون جوییدن میبلعیدم
بعد از چندین لقمه با تشکر خودمو عقب کشوندم ، سعید نگاهش با نگاهای چند ساعت صبح فرق داشت ، و این برای من خوشایند نبود و سعی میکردم خودم را از دیدش مخفی کنم


بعد از اینکه شکمم پر شد ، احساس سنگینی رو سینم شد ،
دلم میخواست کمی پیاده روی کنم ولی هنوز یخام با سعید آب نشده و همون جا ، که از اول نشسته بودم ،
حالت تهوع عجیبی به سراغم اومد ، به بالشت تکیه دادم و به سقف خیره شدم ،صورتم خیس عرق شد، پشت سر هم نفس های کوتاه و بی صدا می‌گرفتم ولی حالم بهتر نمیشد ، بل عکس بدتر هم میشد ،
دستمو به دهنم چسبوندم و سعی میکردم جلوی عوقم را بگیرم ، سعید که یه گوشه رادیو را پیج میچاشو داشت باز میکرد و متوجه ی احوالم نمیشد ، دوست داشتم بهش از حالم بگم ، ولی اینقدر غرق ، درست کردن رادیو بود که متوجه ی حالم نمیشد که نمیشد
دیگه نتونستم جلوی عوقای پی در پی خودم را بگیرم با سرعت برق و باد خودمو به مستراب رسوندم و هر چه خوردم تحویلش دادم ،
سعید بالای سرم ایستاد و گفت چت شد خاتون ؟
چرا حالت اینجوری شد؟ نکنه از کباب ها ی مش اسماعیل مسموم شدی ؟ خدا منو لعنت کنه که فک کردم کباب های مش اسماعیل از جیگرای داش رضا برات بهتر باشه
، حالا از اینجا بلند شو، آبی به دست و صورتت بزنم تا خواستم بلند شم سرم گیج رفت ، سعید زود منو تو بغلش گرفت تا جلوی زمین خوردنم را بگیره ، همین جوری که به سینه اش چسبیده بودم ، به طرف حوض با هم قدم می‌زدیم ، اینقدر حالم بد بود که حتی حواسم به چسبیده شدنم تو بغل سعید هم نبود ،سعید منو روی لبه ی حوض گذاشت تابشینم
سرش را به چپ و راست چرخوند ، انگار دنبال چیزی میگرده ،
با دستش آب پر میکرد و روی صورتم میریخت و پشت سر هم می‌گفت خدا لعنتت کنه مش اسماعیل ، خدا می‌دونه به جای گوشت شتر ، گوشت خر گذاشته باشه ،
بزار فردا بشه ، میرم اون دکه روسرش خراب میکنم ، لرزم گرفت ، دندونام تند تند روی هم به صدا در اومدن ، به زور دهنمو باز کردم و گفتم سعید ؟
به صورتم، نگاه کرد و گفت بله خاتون ؟ چیزی میخوای ؟
دستامو دور خودم حلقه کردم و گفتم سردم شده ، تورو خدا منو زیر لحاف ببر تا گرمم بشه ، سعید گفت خاتون اگه حالت بده ، شفا خونه قبل از اینکه حالت بد تر نشده ببرم ؟، با دستم اشاره کردم و گفتم نه ، نه بابا حتما معدم سنگینی کرده ، یکمی بگذره ، حتما حالم خوب میشه، فقط دستمو بگیر ، کمکم کن تا بلند شم ، سعید با پشت دستش صورتش که از عرق خیس شده بود را پاک کرد و دستشو زیر بغلم چسبوند و منو مثل پر بلند کرد ، پاهام همچنان می‌لرزیدن ،


صدای تاپ و توپی که ازسینه ی سعید ، می اومد را می تونستم با سر انگشتام بشمارم ، هنوز به اتاق نرسیده ،
گفتم سعید ؟
سرشو به طرفم کج کرد و گفت چی شده ؟
دستمو به لبم چسبوندم و با دست دیگرم به مستراب اشاره کردم ، سعید دهنش پراز باد کردو یه فوت بلندی کشید و از سمتی که اومده بودیم راهمون را به طرف خالی کردن معده ام کج کردیم و من شروع کردم به پس دادن مابقی معدم ، کم کم معدم خالی شد ، وفقط عوق میزدم ، سعید گفت خاتون الان من چه خاکی تو سرم بریزم ؟ خدا نکنه تو مسموم شده باشی ؟ خدایا نه زن داشتم ، نه کسی رو اینجوری دیده بودم ، حالا من با این دختر چه کنم ؟ از اینکه من مسبب ترس و وحشت به جون سعید انداخته بودم ، خجالت زده بودم، با صدای خفه آیی که حتی حنجره ام از بس که زور زده بودم می‌سوخت ، چند بار سرفه آیی کردم تا صدام صاف شد ، گفتم سعید چیزی نیست ، نترس ، الان حالم خیلی بهتر شده ، گفت خاتون اینجوری نمیشه ، تو تنها نیستی، به فکر خودت نیستی حداقل به فکر اون بی زبون باش ، لبخندی زدم و گفتم ، آخه من مگه چکارش کردم ، هی فرا و فرت میگی به فکرش باش ، آاااآا ، آها ، نگاه کن حالم خوب شده ، با شنیدن حرفم ، نفس بلندی کشید و گفت خداشکر که حالت بهتر شد ، ، داخل اتاق شدیم ، زود رخت خوابی روی زمین پهن کرد و گفت زود د دراز بکش ، اگه حالت بهتر نشد ، من دنبال دایه توران ، میرم و به اینجا تا تو رو ببینه ،میارم ، با تعجب گفتم دایه توران دیگه کیه ؟ موهاشو با سر انگشتاش چند بار با رفت و برگشت خاروند و گفت مادر یکی ازبچه های محله قبلیمون ، از چند نفر شنیدم کارش خیلی خوبه ، نصف محله زیر دستش بچه هاشون را بدنیا آوردن ، روبروم نشست و گفت اااا راستی خاتون ،؟





 

 

تیم تولید محتوا
برچسب ها : khazan
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (0 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

آخرین حرف کلمه gsxd چیست?