خزان 9 - اینفو
طالع بینی

خزان 9

هر چه گریه میکردم درد و آلایم آروم نمیشد که نمیشد ن،
می‌دونی دردم کجا بود ؟ سرم را تکون دادم و با بغض گفتم نه ،
گفت دردم از این بود که دختر داییم بود ، دوستم ، یاورم ، هانایی که نمی‌داشتم کسی از بچه های محله بهش تو بگن ، قبل از اینکه چپ چپ بهش نگاه کنن من سرشون زیر چک و لگدهام می‌گرفتم ، الان همون هانایی که مثل خواهر نداشته ام دوسش داشتم بخواد شوهرم ازم بگیره ، و بشه هوووم
سرش پایین انداخت و با قاشق با کاچی که هنوز بخار ازش بیرون میزد بازی کرد ، بعد مکثی گفت منو مجبور کردن به خواستگاری هانا برم ، ولی چه رفتنی بود اونروز ، با اشک و غم و صدتا تهدید از شوهر و مادر شوهرم به خونه ی داییم رفتم ،خدا خدا میکردم و صدو یک نذر و نیاز تا داییم مخالفت کنه ، ولی به جای مخالفت می‌دونی چی بهم گفت دختر ؟ منتظر جوابم نموند و گفت ، دایی خیر ندیدم گفت کی بهتر از ایاز می‌تونه دخترمو خوشبخت کنه ، قلبم از شنیدن جواب مثبت داییم و خنده آیی که هانا بر لب داشت ریش ریش شد ، بعد چند روز با جشن باشکوهی هانا هووم شد و از اینجا بدبختی من شروع شد، اوایل یک شب ایاز مهمون من بود و دو شب در خدمت هانا ، شبی که پیشم بود مثل مرده متحرک پیشم میخوابید ، وقت خواب می اومد و انگار قسم خورده بود که نه با من حرفی و نه کاری داشته باشه ، من هم تا صبح از این پهلو به اون پهلو مثل ماهی که تازه از آب گرفته باشی میشدم ، کم کم این یک شب هم قطع شد ، و از اون چیزی که میترسیدم سرم اومد


هیچکه منو نمی‌دید و من حرکات جورواجور ی تو ی شکمم به چپ و اندکی به راست را احساس میکردم ولی اینقدر دور شکمم چادر می پیچیدم که حتی خودم هم متوجه برامدگی شکمم نمی‌شدم ،
شکمم هر روزداشت بزرگتر میشد ، همش به خودم میگفتم بزرگی شکمم، از غم باده ، حتی یه ذره به بچه شکی نمی‌کردم آخه وقتی برای فکر کردن نمونده بود که به چیزای خوب فکر کنم ولی هانا هر روز بهم میگفت پوران چرا اینقدر تپل شدی ؟
بدون هیچ حرفی از کنارش رد میشدم ، نمی‌دونستم که ذاتش خرابه و به فکر انتقام از من بوده ، صبح طبق روزهای گذشته چشامو با دوشیدن بزها ،باز کردم تند تند دونه دونه که برای هر کدوم از بزها اسمی براشون انتخاب کرده بودم ، با صدای نازک گفتم ابری نوبت تو تموم شده ، صدامو بلندتر کردم و گفتم پا کوتاه نوبت تو شده زود بیا اینجا که کلی کار رو سرم ریخته باید تا شب تمومش کنم ، هنوز در حال حرف زدن با بزهایی که بیشتر از آدمای اون خونه همکلام میشدم ،
یه دفعه یکی از پشت یقه امو چسبوند تا خواستم به خودم بجنبم منو به خودش مثل سیریش چسبوند حتی اجازه نمی‌داد صورتش را ببینم ، با صدای بلند گفتم داری چکار می‌کنی ؟ دستشو به دهنم چسبوند و منو از داد و جیغ مانعم شد ، سرشو پایین انداخت و با تعجب گفتم اون کی بود ؟ خب بعدش چی شد؟ گفت از چیزی که میترسیدم سرم اومد ، ولی هیچ وقت به اینجای کار فکر نکرده بودم ، اینقدر احتیاط کرده بودم ، مبادا حفره آیی برام بکنن ، اما دوستم، دختر داییم ، هووم ،که شریک شوهرم بود، کار خودشو کرد و ...
همین جور که با غریبه برای آزادیم کلنجار میرفتم تا از دستش خلاص بشم و با جیغ و هوار از ایاز کمک بخوام ،
تقلای من در جا بود یه لحظه دستشو از دهنم برداشت ، داد زد ، مگه تو شوهر نداری ؟ چرا منو به اینجا کشوندی ؟ از شوهرت نمیترسی از خدا بترس
، با صدای بلند عربده آیی مانند ایاز ،که می‌گفت پوران ؟ پوران خیر ندیده داری چه غلطی میکنی ؟
تو خونه ی من داری بهم خیانت میکنی زنیکه ؟
مرد غریبه که صورتش رابا شال سیاهی به جز چشماش همه جا رو پوشانده بود منو از بغلش رها کرد و با یه چشم به هم زدن از درپشتی که به طویله و راه خروجش به باغ پشت خونه ی آقا احسان داشت پا به فرار گذاشت ، من موندم و چه کنم چه کنم و یه مشت آدمایی که با حیله ی هانا تنها موندم
دهنم قفل شده بود حتی نمیتونستم از کار نکرده ام دفاع کنم ، به صورت خندون هانا که دستاشو به پهلو قفل کرد بود با نیش خند گفت
، ایاز ، شوهر عزیزم ، صدبار بهت گفتم این زن داره یه غلطایی می‌کنه ولی تو نمیخواستی باور کنی ، حالا با چشم خودت دیدی در خفا چکارایی می‌کنه ؟ کار خدا رو دیدی؟
خدا خواست که تو امروزباشی و مچشو با کار بی‌شرمانه اش را بگیری ، ایاز چشاش تو پیشونیش شده بودن از حرص و عصبانیت به چپ و راست می‌رفت که برای راه چاره فکر کنه
من با پت و پت از ترس با صدای لرزونی ، گفتم ....
به خدایی که بالای سرم ، اینا همش توطعه و صحنه سازی هاناس، به والله واحد من کاری نکردم ،ایاز
ایاز خودش به من رسوند و موهای بلندم را تو مشتش گرفت و منو روی زمین خوابوندو با مشت و لگد به سرو صورتم تا مینونست میزد و ما بینش می‌گفت باز داری به من دروغ میگی ؟ همه چی رو با چشم خودم دیدم و شنیدم ؟
زود باش بهم بگو اون مرد کی بود ؟ امروز تورو زنده زنده آتیش میزنم، پوران ، تا نفهمم اون مرد کی بود ولکنت نمیشم ، من زیر مشت و لگد ایاز فقط جیغ میزدم و میگفتم به خدا من نمیشناسمش ، به خدا من کاری نکردم
محکم به کمرم لگد زد که نفسم برای لحظه آیی قطع شد ، سرم را بالا گرفتم و تکه تکه در حرف زدنم گفتم ،
ای یاز، نزن ، من کاری نکردم ، احساس کردم زیرم خیسِ ،خیس شده بود ، بدون اینکه به حالم نگاه کنه با تشویق های هانا که می‌گفت اینجور زنا رو نباید بزاری زنده بمونن ،
تا میتونی کمرشو با لگد خورد کن ، ایاز هم با لگد به جون، شکم و کمرم افتاد ، دیگه نایی برای توجیه حالم برام نمونده بود ، اینقدر زد و زد و زد تا خودش خسته شد ، بی صدا روی زمین ولو شده بودم فقط چشام ،
آسمانی که دو رنگ شده بود یه قسمتش مثل بختم سیاه و قسمت دیگه اش آفتاب سعی میکرد دل ابر را پاره کنه و خودش را نشون بده باز بود
، با صدای جیغ مادرایاز که می‌گفت ، چکار کردی ایاااااز ؟
با چی زدیش که اینجور غرق در خو،ن شده ؟ بزن ولی اینجوری نباید می‌زدی ؟ هانا گفت هیچیش نیست نترسید ، حتما خو،نریزی کرده ؟ مادر ایاز صداشو آرومتر کرد و گفت آخه چرا به خو،نریزی افتاده ؟
یه دفعه محکم تو صورتش زد و گفت ای وای نگو این دختر آبستن بوده ؟ هانا صداشو بالاتر کرد و گفت اگه هم بوده حتما از ایاز نبوده ؟
بدنم نیمه جون بود ، دلم میخواستم بلند شم و موهای هانا را تا می‌تونستم بکشم ، و بگم من کاری نکردم ولی بدنم سین مادر شوهرم گفت خفه شو دختر ، درسته من از پوران خوشم نمیاد ولی این دختر خیلی پاک بوده ، آره ایاز ننه زنت فک نمیکنم خطایی کرده باشه ؟
ایاز گول حرفای هانا و چیزی که برایم نقشه شده بود را خورده بود ، گفت ننه تو می‌دونی چی داری میگی ؟ من با چشای خودم اون بی ناموس را با این زن نمک به حروم دیدم ،
من دیدم چطور عشق بازی میکرد
تو ندیدی من دیدم ، شبیه دیونه ها شده بود ،
ننه ، ؟ هانا هم شاه بود که این زن حرو،م زاده چکار کرده .،
هانا زود حرف ایازو قطع کرد وگفت آره من شاهد تمام این بی حیاییهاش بودم ، خودش به گریه انداخت و وسط فیلماش گفت من چندین بار نصیحتش کردم و گفتم اینکارو نکن ، ولی فکر میکرد من دشمنشم ، به جای اینکه سرش به سنگ بخوره التماسم میکرد که نذارم شبا ایاز پیشش بره ، من هم باید چکار میکردم ، مجبور بودم ایاز پیش خودم نگه داشته باشم تا شاهد کارهای بی ناموسی این خیر ندیده نشه
مادر ایاز کنارم نشست و گفت این داره تو خو.ن غرق میشه ،
شما هم انگار نه انگار جلوی چشمتون یکی داره میمیره
یه ذره احساس نداربن ،
دستشو زیر بازوم گرفت و سعی کرد منو از حالت دراز کشیده ،
بلندم کنه ولی زورش نمی رسید و من قدرت نداشتم تا تکونی بخورم ، ایاز انگار از وضعی که بودم ترسیده بود ،دل موندن ، و دیدن وضعیت خرابی که داشتم را نداشت
دستشو تکون داد و از محل دور شد ،هانا به من نزدیک شد و آروم گفت بچه اتو انداختی ، الان خیالم راحت شد ، مادر شوهرم چپ چپی بهش نگاه کرد و گفت هانای خیر ندیده ، تو میدونستی پوران بارداره؟
تو از قصد این کارو کردی ، تا این بنده خدا بچه اشو سقط کنه ؟
پس تو باعث امروزش شدی دختر افریته؟ هانا دستشو به گوشش چسبوند و با صدای بلند جیغ زد و پشت سر هم خودشو زمین میزد و می‌گفت ، ایاز کمکم کن
پیر زن چرا منو میزنی ؟
به من چه عروست با یکی دیگه بود وای ایاز بیا منو از دست مادرت نجات بده ، زود خودشو جلوی مادر ایاز انداخت ، وقتی ایاز رسید ، ماذرش هنگ کرده بود ، گفت ننه این زن نیست ، شیطانه ، شیطان ، ایاز گفت چرا حرصتو سر این بی زبون در میاری ، انگشتش به طرفش گرفت و گفت این بار اول و آخرت دست روی هانا بلند کنی ، دارم میرم بیرون تا برگردم نمی‌خوام اینو اینجا ببینم ،
مادر ایاز تازه فهمید که با چه ماری افعی داره زندگی می‌کنه ،
و از انتخابی که به خاطر حیله هایی که هانا بهشون زده بود مات و مبهوت شد انگشتشو لای دندوناش چسبوند وگفت وای بر من چه عقربی به زندگیمون آوردم ،
وای خدا این چه عجوبه آیی بوده و من خبر نداشتم ،
دستشو زیر سرم گذاشت و گفت ؛ کمکم کن بلندت کنم ، اینجوری که چشمم داره میبینه از خو،نریزی میمیری ، و هانا به ارزوش میرسه ،
تو نباید چیزیت بشه و به خاطر امروزت باید انتقامتو بگیری
لبای خشک شده که وسطش ترک و می‌سوخت را با نوک زبونم ، به زور تر کردم
لبام به حرکت در آوردم و گفتم ، به کی قسم بخورم که من کاری نکردم ،
مادر ایاز چشاشو روی هم بست و گفت میدونم ، مطمعنم ، که تو کاری نکردی ولی چه فایده ننه ، الان این مرموز چشم وگوش و عقل ایاز از حرف و حدیث پر کرده ،
ولی نگران نباش ، همین جور که ، من وارد زندگیمون کردم ، مثل آب خوردن از زندگیمون بیرونش میکنم ،
حالا تو نمی‌خواد به چیزی فکر کنی بلند شو دختر. ، بلند شو ببرمت پیش دایه تا ببینه این خیر ندیده کجات زده که اینجور به خو.نریزی افتادی ، دستمو به زمین فشار دادم و به سختی با بدنی کوفته از درد بلند شدم ، درد شدیدی تو کمر و شکمم می‌پیچید ، با هر دردی که به سراغم می اومد یه لحظه وای می ایستادم ، و صورتم را در هم میکردم ، به نصف های حیاط رسیدیم
دردا قابل تحمل شدن و نمیذاشت یه قدم به جلو حرکت کنم ،در جا ایستادم و گفتم دیگه نمیتونم راه بیام ، مادر ایاز دستمو کشید و گفت چیزی به اتاقت نرسیده راه بیافت ، با جیغ گفتم نمیتونم و روی زمین شل شدم ، دستمو لای پام گذاشتم و شروع کردم زور زدن ، وسط هر زور زدن جیغ بلندی میکشیدم و ننه ایاز با من جیغ میکشید ، یه دفعه چیزی لای پام افتاد ، از وحشت داد زدم و گفتم وای این چیه ؟
، ننه ایاز مثل دیونه ها دور خودش می‌چرخید و داد میزد خدا باعث بانیش لعنت کنه ، خدا روز روشن را براش سیاه کنه ، همین جور که من غرق تعریف دایه پوران بودم صدای تق تق در ، دایه حرفشو قطع کرد و با گوشه ی لباسش صورت خیسش را پاک کرد


بلند شد و گفت دختر منو با اون خاطرات تلخ کجا بردی ، ؟
اهی از ته اعماق قلب شکستش بیرون انداخت و گفتم دایه قبل رفتنت فقط بهم بگو ایاز کار حیله ی هانا رو فهمید ؟
دستشو برام تکون داد و گفت اوووو این قصه طولانیه یادم بنداز یه روز برات تعریف کنم ، حالا زیاد منو به حرف نگیر برم ، ببینم کی پشت دره که اینجور پاشنه درو داره از جا میکنه ،
دستشو به طرف کاسه ی کاچی اشاره کرد و گفت تو هم ، اینو زودتر بخور تا برات نهار بیارم ،
هنوز حرفای مُوعلم و ناراحت کننده ی دایه تو سرم می‌چرخید ، با چشم کوتاهی قاشق را برداشتم و کم کم کاچی رو مزه مزه کردم ، قلبم از شنیدن این همه حرفای درد کننده ، قلبم درد گرفت
با بسته شدن در صدای سعید ، لبخند به جای اشکی که تا چند دقیقه پیش به خاطر اذیت های دایه میکردم به لبم برگشت ،
تو این یکی دو ساعتی که سعید نبود احساس دلتنگی بهش داشتم ، چشام به در منتظر ورودش بودم ولی هر چه منتظر شدم داخل اتاق نشد ، برام کمی عجیب بود ، به خزان که مثل فرشته ها صورتش نورانی بود غرق خواب بود نگاهی کردم ،دلم طاقت نیورد ، دستمو محکم روی زمین چسبوندم ، و از رخت خواب به سوی صدای سعید بلند شدم ، دلشوره و استرس که چرا سعید داخل اتاق به دیدنم نیومد گرفتم ، هزارو یک فکر به سراغم اومد ، نکنه از اینکه خزان بدنیا اومد و تاریخ دلسوزیش به انقضاع رسیده ؟ ، لبامو بالا انداختم و گفتم نه بابا ، خاتون چه فکرای الکی به سرت میزنه ، ولی اگه اینجور باشه ، من بابچه ی صغیر کجا برم ؟ همین جور که با خودم پچ پچ میکردم در اتاق را باز کردم و از دیدن سعید که مشغول بستن گوسفندی سفید رنگ به درخت و صورتش که خیس عرق بود ، با تعجب گفتم سلام ، سعید با لبخند نگاهم کرد و گفت علیک سلام ، مامانِ کوچلو، بیدارت کردم ؟ ولی باور کن من تقصیری نداشتم همش تقصیر این گوسفند که هی تقلا میکرد از دست من فرار کنه ، هنوز تعجبم روی صورت نقش بسته بود که گفتم سعید این بی زبون چرا به درخت بستی ؟ نگو میخوای تو حیاط دامداری راه بندازی ؟ خنده ی ملیحی کرد و گفت نه ، نه دیونه ، برای سلامتی خودت و کوچلو می‌خوام قربانی زیر پاتون بریزم ،


دوست داشتم خودمو تو بغلش پرت کنم و سرتا پاش به خاطرمهربونیاش غرق بوسه کنم ،
ولی خجالت جلوی احساسمو گرفت ، و خودمو قبل از اینکه کاری کنم در جا خودمو نگه داشتم
با بغض گفتم سعید ، چرا اینکارو میکنی ؟
چرا داری پولتو حیف میکنی ؟ آخه من چطور، و چه چه جوری جواب محبت های تورو جبران کنم ؟
بلند شد و به سمتم اومد ، دستشو روی صورتم کشید و اشکامو آروم با سر انگشتش پاک کرد و با صدای طنین، خوش صدا ، آروم گفت هیسسس ! نمی‌خوام حتی ازت یه کلمه بشنوم ، حالا به جای این حرفای بیهوده بهم بگو خزانم حالش چطوره ؟
لبخندی زدم و با حالتی لوس گفتم خزانت هم خوبه ، منتظر روی ماهت بوده تا مرد ،مردارو ببینه ، چشاشو بست و نفس بلندی کشید و گفت وااای خاتون چقدر خوشحالم که شماها کنارم هستین ،
منو از تنهایی بیرون اوردین
دستش که هنوز روی صورتم بود را با دستم گرفتم و به لبم نزدیک کردم ، بدون هیچ خجلی محکم روی لبم فشار دادم و دو سه تا پشت سر هم بوسه زدم ، صورتم را به چشای متعجبش زل زدم و گفتم مرسی که هستی، آقا سعید ، خداشکر میکنم که تورو داریم ، هنوز از بوسه آیی که زده بودم مات و مبهوت به صورتم خیره شده بود ،
که با صدای دایه پوران همزمان سرمون را به طرفش چرخوندیم ، سینی در دست گفت ، پسر من نایی به گرفتن این سینی سنگین ندارم ،
زود باش ، زود بیا این سینی رو از دستم بگیر ، مگه نمی‌بینی کمرم سنگینی سینی رو متحمل نمیشه ، به جای واج واج نگاه کردن به زنت بیا اینو از دستم بگیر ،
هر دو با هم به حرف دایه پوران خنده آیی کردیم ، سعید گفت چشم دایه ،وای دایه چه کردی
بوی برنج ایرانی که توی سینی مسی با مرغ سرخ کرده که روی برنج گذاشته شده ، صدای غرغر شکمم را به صدا در آورد ، با خنده گفتم دایه چه کردی ؟ بوی غذات هوش از سر آدم می پره ، دایه چپ چپ نگاهم کرد و گفت خوبه خوبه تا چیزیت نشده زود بیا بخور ، ، چند روز از زایمانم گذشت و همچنان دایه پوران صبح تا ظهر به من سر میزد و مثل مادر به من و خزان می‌رسید ، هر روز طبق روزهای گذشته ، سعید از سرکار برگشت ، ولی این سری توی هم بود
خزان را از زیر سینم ،برداشتم ،
بلند کردم و روی شونم خوابوندمش و همین جور به حرکات سعید که با ناخن های شستش ور میرفت نگاه کردم آروم به کمرخزان میزدم ،
دلم طاقت نیورد تا از حال گرفته ی سعید چیزی نپرسم ، آروم و قرار نداشتم با دلهره پرسیدم ، سعید ؟
انگار تو عالم خودش بوده و حتی صدامو نمیشنید ، صدامو بالاتر بردم و دوباره پرسیدم ، آقا سعید ؟ سعید ؟ وقتی دیدم صدامو نمیشنوه، نگرانتر شدم ،
خزان را روی زمین خوابوندم و با چهار دست و پا خودم را به سعید رسوندم ، به یه دست دستشو گرفتم ، و با دست دیگه شونه اشو تکون دادم و پشت سر هم گفتم ، سعید ، سعید ،سعید ، ؟از حال و هوایی که درش غرق شده بود بیرون اومد و گفت هااا ؟ چیه ؟ چی شده ؟
صدامو ارومتر کردم و گفتم، چت شده ؟ اتفاقی افتاده که من خبر ندارم ؟ از وقتی برگشتی یه کَلوُم حرفی نزدی ؟ چی شده سعید ؟
دستشو از دستم بیرون کشید، یه تکونی به خودش کرد واز حالت چهار زانو نشستن عوض کرد
زانوهاشو تو بغلش گرفت و گفت ؛ هااا ؛:
چیزی نشده ؟
مگه باید چیزی شده باشه ؟ سرمو تند تند بالا و پایین کردم و گفتم آره ، آره که چیزی شده ؟ اون سعیدِ دیشبی نیستی ، از اینرو به اونرو عوض شدی . ، اگه چیزی نشده پس چرا توی خودتی ؟ هااااا ؟
همین الان سیر تا پیاز برای من تعریف میکنی ، چیزی نیست و هیچی و وووو من نمی‌شناسم ،
خب بگو من سرتا پا به گوشم
سرشو پایین انداخت و گفت چی میخوای بشنوی ؟ لبام از ترس میلرزیدن ، گفتم هر آنچه که تورو ناراحت کرده ؟
چشاشو به چشمم زُل زد و گفت خزان چند وقتش شده ؟ انگشتم به لبم چسبوندم و گفتم ناراحتی تو چه ربطی به خزان داره ؟ گفت جواب سوالم را با سوال جواب نده خاتون ؟ گفت چند روز خزان بدنیا اومده؟ گفتم یک ماه و دو روز انشالله با فردا یک ماه و سه روز ، گفت ،
پس اول و آخرش باید شناسنامه دار باید بشه ؟ مگه نه ؟
گفتم آره که باید براش شناسنامه بگیریم ، فردا بچم آینده داره ، میخواد مدرسه ،بره
من برای آینده اش خیلی نقشه ها کشیدم ،
باید درس بخونه برای خودش کاره ایی بشه
گفت ، خب ، قربون دهنت ، حالا بگو شناسنامه باید پدر داشته باشه ، یا نه ؟مثل آدمی که خواب باشه وسط خواب باصدایی بیدار میشه شدم ، روی صورتم زدم و گفتم ، وای سعید من به اینجاش فکری نکرده بودم ، من نمی‌خوام اسم اون بی غیرت تو شناسنامه ی دخترم ثبت بشه ، حالا من چکار کنم ؟
فردا دخترم بزرگ شد نمی‌خواد ازم بپرسه ، این پدری که تو شناسنامه ی من نوشته شده کجاس ؟
چرا من تا حالا اونو ندیدم ؟ من چه جوابی باید بهش بدم سعید ؟ اصلا حاضرم بی شناسنامه باشه ولی اسم اون مرتیکه تو شناسنامه ی دخترم نره سعید انگار حرفشو خوب به من رسونده بود ، روبروم درست نشست .، دستمو محکم تو دستش گرفت، گرمی دستاش یه مفهومی به من میرسوند همین جور که به دستش نگاه میکردم ،بدون هیچ سانسوری در حرفش گفت خاتون ، منو به عنوان پدر خزان قبول میکنی ؟
آخه خاتون تا کی می‌خوام خودمو گول بزنم که هیچ حسی نسبت به تو و خزان نداشته باشم ؟
صداشو آرومتر کرد و گفت من دیگه نمیتونم حسم نسبت به تو رو دریغ کنم
خاتون ؟ با من ازدواج میکنی ؟ قلبم از شنیدن حرف های نابهنگام سعید ، به تاپ و توپ افتاد ، دهنم خشک شد ، چند بار آب دهنم به زور قورت دادم و گفتم آخه .... سعید وسط حرفم پرید و گفت نگاه کن خاتون ، اگه هیچ حسی نسبت به من نداشته باشی مجبور نیستی قبول کنی .، ، من نه تغییری در رفتارم و نه سعید سابق عوض میشه همون خاتون قبلی برام میمونی ، سکوتم که طولانی دید ، گفت ، فهمیدم ، دیگه نمی‌خواد بهم چیزی بگی، بلند شد ، داشت از اتاق بیرون می‌رفت ، زود گفتم آره آره ، من راضیم ، در جا خشکش زد ، سرش را به طرفم چرخوند ، یه بار لبخند میزد یه بار لبخندش را قورت میداد، ادامه دادم و گفتم ، کی بهتر از تو می‌تونه برای دخترم پدری کنه ، .ولی من شرط دارم ....‌‌

به طرفم برگشت و با صدای آرومی مملو از استرس گفت چه شرطی ؟
آب دهنم قورت دادم ، صدامو صاف کردم و گفتم آره من شرطم اینه که هیچ وقت در حق دخترم ناپدری نمیکنی ؟ و هیچ وقت دخترم از گذشته و پدرش چیزی نفهمه ، وشرط دومم ، ادامه تحصیل کنم ، لبخندی زد و گفت دیونه ی خودمی
من که از اول راه تحصیل جلوی پات گذاشته بودم ،
انشالله خزان پابه ماه گذاشت ، با هم ادامه تحصیل میکنیم ، چند قدم به طرفم اومد ، و گفت راستشو بخوای ، از کارگری پیش اوستا ناصر خسته شدم ، دستشو جلوم گرفت و گفت نگاه کن، دستام جای سالمی واسم نمونده ، دستای ترک خورده اش که بوی مردونگی میداد برخلاف دستهای زحمت نکشیده ی مرتضی که با دستای زن خونه که سختی نکشیده ،مو نمیزد فرق میکرد ،
دستمو روی ترک هاش کشیدم ، خم شدم و بوش کردم ،خواستم بوسش کنم ، سعید زود دستشو عقب کشیدو گفت عزیز دلم داری چکار می‌کنی ؟ بغضم گرفت ، گفتم می‌خوام بوسشون کنم که به خاطر من،
به این روز افتادی، کم کم به من نزدیک شد و سرمو به سینه اش چسبوند، صدای غوغای قلبش را می‌تونستم بشمارم ، با هر تپش قلبش احساس آرامش بهم دست میداد ، انگار من به این بغل نیاز داشتم ،
دستامو روی شونه اش چسبوندم و گفتم سعید ؟
چشای قشنگش را به چشام دوخت و گفت جوووون سعید ؟گفتم سعید خیلی مردی ، خوشبختم که مردی مثل تو سر راهم سبز شد، سرم را بالا گرفتم و به چشایی که پراز اشک شده ی سعید نگاه کردم ، اشکایی که قطره قطره روی صورتش ریخته می‌شد با سر انگشتم پاک کردم و گفتم ، اااا چرا گریه می‌کنی ؟ نفس بلندی کشید و گفت خوبه تو وارد زندگیم شدی ، با اومدنت زندگیم رنگ و بو ی خوشبختی بهش دادی ،
خواستم حرفی بزنم صورتش را به صورتم چسبوند و یه دفعه لبم را نثار لبش کرد ، و سریع لبش را برداشت و از اتاق با عجله بیرون رفت ، هنوز هنگ و منگ اون بوسه ی داغی که لبم را به آتیش کشیده شده بود ، با انگشتم لبم را چند بار چپ به راست ، حرکت کردم ، نفسم غوغایی شده بود که هیچ وقت تجریش را نکرده بودم ، در همین حین با صدای گریه ی خزان از حال و هولِ لبام بیرون اومدم ، با لبخند که انگار تازه متولد شده بودم به طرف خزان رفتم ، گفتم جان مادر ، برات خبرایی دارم ، از فردا پس فردا بابا دار میشی ، بابا سعیدت با مردای دیگه فرق داره خزان ، دیگه غصه ی هیچی رو نمی‌خوریم ، مثل کوه پشت مون می ایسته ، تا الان همین جور بوده ولی از فردا و فرداها بهتر و بهتر میشه ،کنار خزان دراز کشیدم و سینه امو از زیر لباسم بیرون آوردم و در خدمت ، خزان گذاشتم ، یه دفعه چشام سنگین شد و به خواب رفتم


با صدای اهنگ آقاسی که از رادیو پخش میشد چشامو باز کردم ،
خمیازه ی بلندی کشیدم ، سرم را بالا گرفتم یه دفعه گفتم آخ ،
سعید کفگیر به دست خودشو به من رسوند و گفت چی شد؟
دستمو روی گردنم چسبوندم و گفتم وای سعید گردنم
اصلا نمیتونم تکونش بدم ، گفت حتما بد خوابیدی وایسا ، یه لحظه تکون نخور ، همون حالتی که بودم دراز کشیدم ، بعد مکثی از رفتن سعید ، با یه شیشه کوچلو پیشم برگشت و گفت دوای دردت فقط و فقط همینه ،
لبامو جمع ، و یه ور کردم و گفتم این دیگه چیه سعید ؟
گفت یه رفیق دارم از اون ور آب، چند سال پیش برام آورده، بهش میگن حسنِ یوسف ، اصلا چیزی رو دستش نیومده ،
دستشو زیر سرم گذاشت و گفت بلندشو ، پشتتو به من بده ،تا گردنتو خوبِ، خوب کنم
ولی قبلش بهت بگم ، الان اگه زدم کمی گردنت میسوزه ، منتها بعدش از قبل هم بهتر میشی ، با خنده گفتم واقعا دکتر سعید ؟
ادامه ی خندم و حرفم را پیش گرفت ،خندید و گفت آره پس چی فکر کردی بانو خاتون ،
با هم قهقهه آیی انداختیم ، پشتم را به طرف سعید ،و روبه دیوار خودم را چرخوندم،
با سر انگشتش شروع به مالش گردنم کرد و بعد مکثی گرمای دارو و لبی که به گردنم بود حس کردم ، دستشو دور سینم چسبوند و سرشو روی شونم گذاشت و آروم تو گوشم نجوا کرد و گفت خوشگلترین دختری که تو عمرم دیده بودم ، تو بودی ،
انتظار من داره به پایان میرسه هر شب با امید بغل کردنت به خواب میرفتم ولی فردا به امید خدا مال خودم میشی ، نفس هاش تو گوشم بالا و پایین میشد ، چشامو آروم روی هم گذاشتم و انگار من هم از حرف و حرکات سعید ،بدم نیومده بود ، دلتنگ مهر و محبت شده بودم ، دلتنگی که هیچ وقت کسی به من محبتی نکرده بود ، در برابر حرفای قشنگ سعید هوش از سرم پرید و با همون صدای نازک زنونه که دل هر مردی را می‌برد، گفتم انشالله ،عزززیزززم
برای اولین بار از این کلمه استفاده کرده بودم ، به طرفش چرخیدم و به چشای شهلایی که با طمعه به لبم نگاه و خیره شده بود نگاهی کردم ، سرخی گونه هایم را حس میکردم ، سرش را بهم نزدیک کرد با انگشتش لبم را نوازش کرد ولی صدای ،گریه ی خزان مارو از حال و هوای عاشقونمون بیرون کشید ، قبل از من سعید خزان را بغل کرد وبا خنده گفت بابایی تو هم می‌دونی باید کی بیدار بشی ،


نگاهی به من انداخت و گفت شام برات پختم این هم چه شامی
، تو این شب رویایی که بهش ماه ها ا فکر میکردم خوردن این غذا چه لذتی داره ،
گفتم مگه چی درست کردی که اینقدر معدمو تحریک میکنی ؟ خنده ی بلندی کرد و گفت خدا شکر فقط معدت تحریک شد ،
آروم لپشو کشیدم و گفتم لووووس خودمی، پاشم برم ببینم سعید خان چی برامون غذا پخته واقعا این همه تعربفایی که کردی راست بوده ، با بلند شدنم گفت ، خاتون ؟ سرمو به طرفش کج کردم همینی که چشمم بهش خورد گفت خیلی خاطرتو می‌خوام ، اینوهمیشه بدون ، با این حرفش انگار آب یخی روی تنم ریخته شد ، بدنم از شنیدن حرف هایی که تا به حال نشنیده بودم گزگز شد ، نمیتونستم بیشتر بمونم و خودمو پیش محبت های پی در پی ، سعید شل کنم ،
با عجله از اتاق بیرون اومدم ، به حیاط که رسیدم کمرمو به دیوار چسبوندم ، یه لحظه چشامو روی هم گذاشتم و گفتم خدا ، یعنی من رنگ آرامش رو میبینم ؟
التماست میکنم سعید رو ازم نگیر ، نفس بلندی کشیدم و گفتم حتما نمیگیری ، چشامو باز کردم و به آشپزخونه رفتم ، بوی قرمه سبزی و برنج کته ی ایرانی ، فضا رو با خودش پرکرده بود ، با صدای گریه ی خزان ، زود زود غذارو رو کشیدم و یه پیاز از سبد پلاستیکی برداشتم و باعجله به همراه سینی به اتاق برگشتم، همین جور که سینی دستم بود با دیدن خزان که تو بغل بی حال سعید ، از دستم روی زمین افتاد وهر تکیه از برنج یه گوشه از اتاق خودش را ولو کرد...

با جیغ گفتم یا خداااااا،
سعییید خدا مرگم بده ، چت شده ، ؟ بی تفاوت به جیغ و گریه های خزان ، سر سعید ، تو سینم گرفتم و با صدای بلند شروع به گریه کردم ،
سر تا پای وجودم مثل آتیش جهنم در حال سوزوندن بود ، و قلبم را به جرز لرز در حال سوختن بود
یه لحظه گرمی نفسش را توی سینم حس کردم ، سرش را بالا گرفتم و با دستای یخ زدم روی صورتش زدم و پشت سر هم گفتم سعید ، سعید ، سعید تورو خدا منو با این همه بدبختی و بی کسی تنها نذار ، تو این دنیا دلم به تو خوش بود ، حالا میخوای منو تنها بزاری ؟
، سرم را بالا گرفتم و گفتم خدااا آخه این چه تقدیری بود به من دادی ؟ من سعید رو از تو می‌خوام ، پس میگن خدا ارحم الراحمینه ، پس کو رحمتت ؟ بلند شدم و پارچ آبی که کنار سماور جا خوش کرده بود را برداشتم و با مشت آب برمیداشتم و به صورتش ضربه زدم ، یه لحظه چشای سعید که پراز اشک بود باز شد ،
خنده شوقم با گریه ی ترسم مداخله شدن ، تو بغلم سفت فشارش دادم و گفتم سعید من بی تو ذلیل ترین میشم ، تورو خدا منو تنها نذار ، دست بی جونش را روی صورتم کشید و گفت نترس ، عزیز قلبم نترس ، من هیچ وقت تنهات نمیزارم ، با جفت دستام که هنوز از ترس میلرزیدن بالا گرفتم و گفتم چرا اینجور شدی سعید ؟ چت شد یه دفعه ؟
دستشو روی دستم گذاشت و گفت منو ول کن ، خزان از گریه نفسش داره میگیره ، بی تفاوت به حرفش گفتم تو نمی‌خواد نگران کسی بشی ،
اول خودت مهمی بعد یکی دیگه ، همین جا بشین برات آب قندی درست کنم ، حتما فشارت افتاده ،
دستمو محکم فشار داد و گفت من حالم خوبه فقط کنارم باش ، ازطرز حرف زدنش ترس برم داشت، همین جور که سر پا بودم و با رعب بهش نگاه میکردم کنارش نشستم و گفتم چی شده سعید ؟ لبخندی زد و گفت چی میخواستی بشه ،

از اینکه قراره زنم بشی ذوق دارم ، بغلش کردم وبی صدا اشکام دونه دونه دونه روی پوستم شلاق زدن ، گفتم تو هیچیت نشه ، همین فردا اول صبح پیش یه عاقدی میریم عقد میکنیم ، آروم تو گوشم نجوا کرد و گفت خیلی خوشحالم که میخوای زنم بشی ، خوشبخت ترینت میکنم ولی قبل از اینکه خوشبختیمون خراب بشه ،خزان را اروم کن ، تازه صدای گریه های بی وقفه ی خزان را شنیدم ، از بغل سعید بیرون اومدم و به طرف خزان رفتم، زود بغلش کردم و بدون اینکه از سعید خجالتی بکشم ، لباسم را بالا بردم و سینه ی کوچلویی که هنوز مثل سابق سفت و ایستاده، دهن خزان گذاشتم ، دستم را روی صورت کوچلوش که هنوز نفس نفس میزد و با ولع ، و پشت سر هم میخورد دست کشیدم و گفتم ننت برات بمیره که امشب من نصف جون شدم ،
هنوز چشام مثل آبر بهار اشک میریختن و هر از گاهی با شونم آب دماغم را پاک میکردم ، سعید با ناراحتی گفت ااااا ، خدا نکنه ، این حرفا چیه میزنی ، ؟ سرم را بالا گرفتم با هق هق گفتم تو نمیدونی وقتی تورو با اون حال ، اونجوری دیدم چی کشیدم ، آره دیگه نمیدونی
که اگه برات اتفاقی بیافته من چطور اواره میشم ، و سط خنده هاش گفت پس تو ناراحت من نشدی ، ناراحت خودت بودی هااا ؟گفتم نه خیرم ، اتفاقا تو برام مهم هستی ، سرش به طرف غذایی که نصف اتاق رو اشغال کرده بود نگاه کرد و گفت امشب چی بخوریم ؟ من که از صبح هیچی نخورده بودم ، گفتم بمیرم برات ، حالا خزان که شیرشو خورد برات یه چیزی درست میکنم ، پس بگو به خاطر اینکه معدت خالی بود حالت بد شده ، گفت نه نمی‌خواد چیزی درست کنی ، آماده شو با هم بیرون میریم هم هوامون عوض میشه هم یه چیزی میخوریم ،بغد از سیر شدن خزان ، اتاقو تمیز کردم ، به سمت بقچه رفتم و پیرهن آستین کوتاه صورتی که یقه ی گردی که مونجوق کاری شده بود با دامن پلیسه ی مشکی بیرون آوردم و به تن کردم ، موهامو روی شونه هام رها کردم و به طرف اینه رفتم ، دستی به ابروهایی که چند ماه رنگ اصلاح را ندیده بودن، کشیدم و با دندونم لبامو گاز گرفتم تا از بی حالی رنگی به خودشون بگیرن ، یه دفعه یکی از پشت بغلم کرد و گفت با این قلبم داری چکار می‌کنی خاتون .؟حتی ریتم صداش برام خاص بود ، خودمو لوس کردم و صدامو نازک کردم و گفتم می‌خوام قلبتو بدزدم که فقط و فقط و فقط من درش باشم ، هم کورت کنم ، که کسی رو جز من نبینی ، هم کرت کنم که جز صدای من صدای هیچ زنی را می‌شنوی ، لبشو روی لبم گذاشت ، پشت سر هم لبم را توی دهنش میک میزد ، بعد از اینکه سیر شد ، گفت خاتون زودتر بریم تا کار دستم ندادی ، خنده ی ریزی کردم ، ولی ته قلبم آشوبی به پا کرده بود

خزان را لای پتو پیچوندم و پشت سر سعید به راه افتادم ، سر خیابون ایستادیم و با اولین ماشینی که به سمتمون در حرکت بود ، سعید اشاره کردو گفت ، امامزاده عبدالله ، ؟
ماشین در چند قدمی ما ایستاد و بعد از سوار شدن سعید کنارم نشست با حرکت ماشین ، سعید دستم را گرفت و آروم که فقط من صداشو می‌شنیدم گفت هر چه دیدی و خوشت اومد ، بدون تعارف بهم بگو برات بخرم ، دلم میخواد هر شب که به خونه برگردم با لباس متفاوت و از, اون سرخابی هایی که زنابه لبشون میزنن لباتو سرخ کنی ، دستشو محکم نیشگون گرفتم وبا تمسخر گفتم دیگه چی میخوای ؟ بی تعارف بگو ؟
گفت حالا تا اینجا عملیش کن انشالله بعد عقد شرایط دیگمو بهت میگم ، با صدای راننده که می‌گفت بفرمایید ، از شرایط دو نفره که هر لحظه قلبم بیشتر برای سعید می تپید خارج شدیم ، با پیاده شدن از ماشین انگار تازه متولد شده بودم ، دوست داشتم وسط خیابون بدوییم و بگم من عاشق شدم ولی دلهره ی عجیبی از یکی دو ساعت پیش ، که چرا سعید اونجوری شده بود داشتم ، به اولین دِکونِ زرگر فروشی که رسیدیم ، سعید گفت وایسا می‌خوام برات حلقه بخرم ،
گفتم حلقه ؟ گفت آره مگه اولین بار اسمشو شنیدی ؟ می‌خوام مثل همه ، خریدای قبل از ازدواج برات انجام بدم ، نگاهی بهش انداختم و گفتم نمی‌خواد زیاد ولخرجی کنی ، دستمو گرفت و شبیه بچه به دنبال خودش کشوند و گفت ، مگه من چندتا خاتون دارم ، با ورودمون سعید گفت سلام عمو ، آنقدر ذوق زده بود بدون وقفه گفت یه حلقه برای خانم خودم می‌خوام ، زرگر پیر سرشو بالا گرفت و یه بار به من و خزان و یه بار به سعید نگاه کرد و گفت چشم ، ، یه حلقه همین یک ساعت پیش برام آوردن فقط و فقط برازنده ی خانمته ، یه حلقه ی ساده ی اینه ایی شکل جلوی چشمم گرفت و گفت دخترم دستت کن ببینم ، قبل از من سعید از دست پیرمرد حلقه رو برداشت و گفت خاتون دستتو بهم بده ، با خوشحالی دستمو روبروش گرفتم ، سعید با گذاشتن حلقه تو انگشتم گفت انگار برای دستت ساخته شده ، مبارکت باشه عزیزم، با خرید حلقه هر قدم که راه میرفتم دستم را روبروم می‌گرفتم و احساس میکردم همه با خوشحالی من خوشحال هستن ، بعد از کلی خرید لباس های رنگ با رنگ و خوردن شام توی محوطه ی امامزاده عبدالله، سعید گفت خاتون می‌خوام یه چیزی بهت بگم ،


یه لحظه از ترس قلبم تاپ و توپی به خودش گرفت ، ترس از اینکه سعید پشیمون ازدواج شده باشه ، سرم را پایین انداختم و با انگشتای کوچلوی خزان بازی کردم و آروم گفتم عیبی نداره پشیمون شدنت هم بهت حق میدم ، آخه تو هنوز جوونی و حق انتخاب داری ، آره بابا ، خواسته ی من زیاده روی بوده
ولی بهم فرصت بده جایی رو برای خودم و دخترم پیدا کنم بعد از خونت بیرون میام بدون هیچ ناراحتی ....... سعید با حرص گفت دهنتو ببند خاتون ، پشیمونی چیه ؟
خودت بریدی و دوختی .،
آخه چرا نمیزاری آدم اول حرفشو بزنه بعد قضاوت کن ، سرمو بالا گرفتم و با خوشحالی گفتم یعنی پشیمون نشدی ؟ آره سعید ‍ ؟
سعید به صورتم نگاه نمی‌کرد ، با آرومی گفتم عزیزم حرفتو بزن ، چی میخواستی بگی ؟
به رفت و آمد مردم نگاه میکرد و با دلخوری گفت من تا حالا کی ازت خسته شده بودم ؟ تا یه حرفی زدم حرف از رفتن میزنی ؟ خاتون این حرفمو تو گوشت فرو کن ، این آخرین باری ازت حرف رفتن رو بشنوم ، به این امامزاده قسم میخورم ، جوری تو دهنت میزنم
صداشو کش دار کرد و گفت جوووری دهنت میزنم که هر دندونت یه طرف بپره ، قراره ما با هم ازدواج کنیم ، اگه من خواستم پشیمون بشم ، هیچ وقت بهت پیشنهاد ازدواج نمی‌دادم ، از رفتارهای سیاستم استفاده کردم و گفتم چشم ، چشم عزیز ، دلِ خاتون ، من اشتباه کردم ،
حالا جون خاتون اخماتو باز کن ، می‌دونی که چقدر برام عزیزی ، نمیتونم اینجور ناراحتیتو ببینم ، خودمو بهش نزدیک کردم ، دستمو قلاب چونه اش کردم و به طرفم گرفتم و گفتم جون خاتون بگو چی میخواستی بگی ؟ انگار با حرفام تونستم اخماشو شل کنم و این حرفا اچارم برای شل کردن عصبیت سعید شد ، گفت می‌دونی که من هم حق دارم ، زنم را با لباس سفید و از اون سرخابیا شب عروسی ببینم ؟ اگه ناراحت نمیشی ، برات یه لباس سفید بخرم و فردا بعد محرمیتمون پیش اختر خانم ارایشت کنه ، البته اگه دوست داشتی ، نفس بلندی کشیدم و گفتم معلومه که حق داری ، من با حرفت اصلا مخالفت نمیکنم ، و هر چه تو صلاح میدونی انجام میدم ، دستمو گرفت و به لبش چسبوند و محکم بوسش کرد و گفت تو بهترینی خاتون ، من میدونم ما با هم خوشبخت میشیم ، تا اونجایی که من در توانمه اینقدر خوشبختت کنم که آرزویی به دلت نمونه ، تا دیر نشده بریم یه لباس سفید برات بخرم ، من هم با پیشنهاد سعید ذوق زده بودم و تا سعید خواست بلند شه من زودتر بلند شدم

دختر مگه صدای این طفل معصومو نمی‌شنوی ؟
از بس که جیغ جیغ کرد ، صداش گرفت ، با ترس گفتم دایه ؟ بیا بشین یه چیزی بهت بگم ،
چشاشو ریز کرد و گفت ، هاااا چیه ؟ زود سینه اتو بنداز دهن ، بچه ی بی زبون ، از گریه هلاک شد، گفتم دایه از سینه ام داره خو،ن می‌ریزه ، گفت کوووو ؟ کجا ؟
با انگشتم ، سینمو نشونش دادم ، نزدیکم شد و گفت اهووووو ، همچین گفتی سینم داره خو،ن ازش می‌ریزه فک کردم نصف شده ، خب دختر خوب چون نوک سینه ات خشک شده بود ، طبیعیه خو، ن ترشح کنه ، اولین بار هر زنی که به بچه شیر بده همین چیز براش اتفاق می‌افته ، حالا به جای این سوسول بازیا ، سینه اتو بنداز دهن بچه تا من برای سینه ات یه آرد و تخم مرغی یه روغن زرد چوبه آیی درست کنم ، ولی یکی دو روزی طول می‌کشه تا خوب بشه ، باید تحمل کنی
از اینکه از سعید خبری نبود متعجب شدم ، گفتم دایه سعید کجاس ؟ چرا خبری ازش نیست ؟ لباشو بالا انداخت و گفت ، والله یه نیم ساعت پیش گفت ؛ می‌خوام برم سرکار ، خنده آیی کرد و گفت : بزار بره کار کنه ، پول در بیاره تا شرمنده ی تو و این دختر خوشگلت نشه ، یه دفعه مثل برق گرفته ها گفت منو به حرف گرفتی الان غذام سوخت و از اتاق بیرون رفت ،بزای راه رفتنش که چه قری میداد خندم گرفت ، بعد از چند دقیقه با همون سرعتی که رفته با یه پیاله برگشت ، گفت ،
سینه تو بیرون بیار تا من ازدارویی که با آرد و روغن حیوونی، و کمی زرد چوبه ، خمیر کردم روی سینت بزنم تا زودتر خوب بشه ، و این طفل معصومو اینقدر گشنه نزاری
من هم مطیع قانون حرفای دایه شدم ، با مالیدن چیزی که اسمش را دوای زخمم کرده بود ، به یه ثانیه طول نکشید با جیغ بالا و پایین شدم و دایه سعی میکرد منو آرام کنه ، گفتم دایه این چی بود ؟ نکنه، داخلش فلفل گذاشتی ؟ اصلا نمی‌خوام شیر به بچه بدم ، می‌خوام قند آب با لیوان بهش بدم ، آره آره نمی‌خوام بدمش
دایه عصبی شد و با صدای کلفتش گفت بس کن دیگه ، بزار کار خودمو بکنم ، اینقدر ور ور ور میزنی ،حتی نمیزاری حرف بزنم
من مثل پفی که خالی شده بود آروم شدم ولی از درد به خودم میپیچیدم ، صداشو آرومتر کرد و گفت اولش میسوزه ولی کم کم دردش آروم میشه ، چیه این همه داری کولی بازی در میاری ،
دهنم پر باد کردم و به سینم پرتاب کردم ، به حرف دایه رسیدم و کم کم دردش خنثی و خنثاتر میشد ، با خنده گفت تا خودتو باد میزنی من برم یه کاسه کاچی بیارم ببینی دایه پوران چی برات پخته
، با شرمندگی گفتم دایه منو اینقدر شرمنده نکن ، من خودم میتونم پا بشم برای جفتمون میریزم ، دیگه من چلاق نشدم که نتونم بلند شم ، دستشو روی شونم گذاشت و گفت لازم نکرده ، سرجات بشین ، ادای قهرمانای قاجار برام در نیار ببینم ، دختر تو الان زائو هستی ،
همه ی استخونات باز هستن ، تا چند روز دندون رو جیگر بزار تا استخونات سر جاشون برگردن و اونوقت من اینقدر پیشت میام ، اونوقت دیگه تو باید بهم برسی ، بلند شد و بعد چند دقیقه با سینی استیل که دوتا پیاله پراز کاچی که اولین بار دیده بودم پیشم برگشت ، قاشق داخل پیاله گذاشت و گفت کم کم شروع کن به خوردن ، خیلی دوست داشتم بدونم شوهر دایه با دختر داییش ازدواج کرده یا نه ، چی بر سرنوشتش اومد
با ترس و تردید گفتم دایه سرگذشت تو اخر چی شد ؟ شوهرت آخر با دختر داییت ازدواج کردیانه ؟ همین جور که قاشق پراز کاچی نزدیک دهنش بود به جای اولش تو کاسه برگردوند و گفت، اگه گذاشتی من این کاچی رو بخورم تا بگو تا کجا برات تعریف کردم ؟با شوق و ذوق ، سرجایم جابه جا شدم و با لبخندی که میخواستم ادامه ی سرنوشت دایه را بشنوم ، گفتم تا اونجایی که به آقا ایاز گفتی چرا میخوای با هانا ازدواج کنی ؟
سرشو بالا پایین کرد و با انگشتش دور لبشو پاک کرد و گفت آره آره ، راست میگی
آه بلندی کشید ، و گفت ؛ ایاز با عربده آیی که مرا به سکوت خفه ام میکرد گفتم ، مگه من چی برات کم گذاشتم ، با تمام خستگی های روزانه, از شیر دوشیدن بز و دون دان به اردک و مرغابی ، و تک تک کارای خونه ، بگیر تا ترو خشک کردن برادر و خواهر زاده ات، خسته و کوفته شب پیشت برمیگردم و هر شب تورو تمکین میکردم ، حالا مشکل من کجاس ایاز ؟ روی رخت خواب نشست و گفت تو هیچی برام کم نذاشتی ، ولی من از همون شب عروسیمون چشمم بد جور دختر داییتو گرفت ،
وقتی با اون چشای قشنگش بهم نگاه میکنه قلبم با هر لبخند و نگاهش هری پایین می‌ریزه ،
با حرص گفتم پس هانا ، هر چند روز یه بار به اینجا سر میزد ، نگو برای دیدن تو بوده ؟
آره پس فکر کردی برای قیافه ی نحست میاد ،
گفتم یعنی جفتتون به سادگی من احمق خندیدین ؟
گفت حالا تو هر چی میخوای فکرشو بکن ، مهم نیست برات توضیح بدم گفتم ایاز می‌دونی وقتی یه زن که مطلقه میشه ،
مردم روستا چی درباره اش چقدر حرف و حدیث در میارن ؟
من خطایی نکردم که بخوای اینجور تنبیه ام کنی ، حرفمو قطع کردو گفت ؛ پس اگه نمیخوای طلاقت بدم ، و اسمت دهن به دهن ، تو ، روستا نچرخه باید برای من یکاری کنی ، باصدای لرزونی که از هم و غم شنیده های امشبم ، گفتم دیگه چکار کنم ؟ گفت فردا مثل زن خوب پیش داییت میری و میگی من مشکل دارم و هیچ وقت نمیتونم بچه دار بشم ، و چون دلم نمیاد دست ، هر دختری به ایاز بخوره ، دست و پاهام مثل بید در چله ی تابستون که از هر بخش بدنم عرق چکه میکرد میلرزیدن ، صدام به رعشه افتاد ،
گفتم ایاز چرا داری با من اینکارو میکنی ؟ تو از کجا فهمیدی من تا آخر عمر نمیتونم بچه دار بشم ؟ گفت چون ننم چندتا پیراهن بیشتر از تو پاره کرده و زنارو از دور که نمی تونن بچه دار بشن را مثل آب خوردن تشخیص میده ، سکوت کردم ، انگار حرفام مثل آب در هاون کوبیدن بی فایده بود ، تا صبح فقط برای بخت سیاهم اشک و هم و غم خوردم، صبح با صدای خروس از رخت خواب سرد و بی روحم بلند شدم و به تویله کوچ کردم ، همه جا تاریک بود ولی جایی بود که بتونم توی خفای خودم گریه کنم ،

تیم تولید محتوا
برچسب ها : khazan
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 2.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 2.0   از  5 (1 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

پنجمین حرف کلمه jiegni چیست?