خزان 10 - اینفو
طالع بینی

خزان 10

گفتم ااا دِ بلند شو ، دیگه
سعید با تبسم به لب گفت باشه باشه ، منو نزن دختر خوب
، چندتا بیشتر مغازه باز نبود ، و تو این چند مغازه لباسی که خودمون خواسته بودیم ، لباس سفید نبود ، که نبود ، با ناراحتی سعید گفت حالا خودتو ناراحت نکن فردا یه کاریش میکنم ، همین جور که داشتیم راه می‌رفتیم چشمم به مغازه آیی افتاد که روبروی در ، لباس بلند چین چینِ سفید آویزون بود ، با خوشحالی داد زدم سعید ؟ سعید با وحشت گفت چی شده ؟ به خزان که آروم روی دوشم خوابیده بود نگاه کرد
گفت ، خزان طوریش شده ؟ انگشتم را روبروی مغازه اشاره کردم و گفتم نه خزان چیزیش نیست ، سعید رد انگشتم با چشاش گرفت و گفت هااا چیه ؟ گفتم درست نگاه کن ، اون مغازه لباس سفید آویزون کرده خدا کنه قیمتش مناسب باشه ، سعید با خوشحالی گفت آره آره دیدم ، با هم به مغازه رفتیم و برخلاف ظاهر لباس ، قیمتش هم خیلی مناسب بود ، با هم به خونه برگشتیم و تا صبح جفتمون اینور و اونور، از این پهلو به اون یکی پهلو می‌چرخیدیم تا به خواب رفتیم ، با صدای قُل، قُلِ سماور چشامو به زور باز کردم ، طبق روزای گذشته اول به خزان نگاه میکردم ولی اینسری خزان کنارم نبود ، از جا روی پاهام پریدم و با صدای بلند گفتم وای ننه ، خزانم کجاس ؟ دوییدم سمت حیاط ، از دیدن سعید که کنار حوض خزان به بغل نشسته ، نفس راحتی کشیدم ، سعید گفت سلام خاتون ؟ صبحت بخیر عزیزم ؟ سرمو بالا و پایین کردم ، گفتم سلام ، صبح قشنگ تو هم بخیر ، سعید چرا زودتر منو بیدار نکردی ؟ نگاه کن آفتاب نصف خیاط رسیده ،

صدای جیغ زنی رو ، یکی ازهمین اتاق ها را شنیدم ، در جا میخکوب شدم ، دخترمو سفت تو بغلم فشار دادم و با صدای مملو از ترس گفتم سعید کجا میخوای منو ببری ؟
مگه صدای جیغ نمی‌شنوی از راهی که اومدم داشتم با قدم های بلند برمیگشتم یه دفعه صدای آشنای کسی و اون شخص کسی نبود جز ،
که می‌گفت ، دختر تو اینجا چکار میکنی ؟ من و سعید همزمان سرمون را به طرف صدای دایه چرخوندیم ، هیچ جوابی برای سوالش نداشتیم ، به پت و پت افتادم ، قبل از من سعید گفت سلام دایه خوبی ؟ تو اینجا چکار میکنی ؟ والله ما اومدیم ، با ملا صادق کار داشتیم ، دستاش، به خاطر زاییویی که داشت هنوز بالا گرفته بود به یکی از زنای اونجا گفت یه آبی بیار دستامو بشورم ، مگه نمی‌بینی ، نمیتونم پیش بچه هام برم ، گفتم سعید بدبخت شدیم ، حالا چه جوابی به دایه بدیم ، تند تند حرف زد و گفت هیچی ، میگیم عده ی محرمیت ما تموم شده و الان اومدیم ، دوباره تمدیدش کنیم ، غیر از این حرف ، حرفِ دیگه ایی ازت نشنوم خاتون ، فهمیدی چی گفتم ، آب دهنمو به زور قورت. دادمو گفتم ، هااا آره همینو میگم ، صدای خرش خروش کشیده شدن گیوه ی دایه روی خاک فرش حیاط مارو از حرف های به توافق رسیده بیرون کشید ، به ما نزدیک شد و گفت به به چه خوشگل کردین خودتون، خنده ی ریزی کرد و گفت انشالله خیر باشه ، ؟ دستشو به طرفم دراز کرد و خزان را از بغلم بیرون کشید و گفت ماشالله هزار ماشالله مثل ماه خوشگل شده ، رفتی خونه حتما براش اسپند و یه تخم مرغ بشکون ،
یادت نره هااااا ؟
انگشتش داخل دهنش کرد و روی صورت خزان مالید ، به من نگاه کرد و گفت نگفتی اینجا چکار میکنید ؟ سعید زودتر سر رشته ی حرفو گرفت و گفت ، دایه ، ما دیشب عده ی محرمیتمون تموم شده امروز اومدیم ملا صادق محرمیت طولانی برامون بخونه ، گفت خلالت باشه شیری که اون مادر بهت داده ، خب پس تا دیر نشده من خزانو میگیرم شما برید تا ملا کارتون را ردیف کنه ،برو ننه ، دست زنتو بگیر و انشالله خدا عاقبتتون مثل نیت صافتون به خیر کنه ، سعید از خدا خواسته دستمو گرفت و پشت سرش به طرف یکی از اتاق ها برد ، پشت در ایستادیم و با سر انگشتش به در کوبوند

با صدای پیر مردی که می‌گفت بیا تو ،
میخوای پیشوازت بیام ؟
سعید نگاه ریزی به من کرد و گفت مجبورم این مرتیکه ی پیرو تحمل کنم ، بیا زود خطبه رو بخونه و سرخونه و زندگیمون برگردیم ، به ندرت و اکراه داخل اتاق شدیم ، اتاقی بزرگ که یه گوشش کتب و دفتر چیده شده و یه طرف دیگه اش که ملا روبروی جعبه ی چوبی که روش دفتری بزرگ گذاشته بود نشسته بود ، آخر اتاق چندتا متکا و لحاف چیده شده به چشمم خورد
با دیدنمون گفت بیا جووون ، بیا خطبه رو اجرا کنم ، ولی تمام نگاهش روی صورتم بود ،
آهای پسر با خودت شاهد آوردی ؟ سعید سر چرخوند و گفت چه شاهدی ملا ، ؟
من که نمی‌دونستم ، ملا که سرش تو دفتر بود گفت آخه جوون باید دو نفری شاهد. این عقد باشن ، حالا برو تو حیاط به دو نفر از اون مردایی که هر روز الاف تو خونه نشستن صدا بزن ،اگه هم نبودن سر کوچه یه دونفری با خودت، اینجا بیار ،
صداشو بالاتر کرد و گفت ؛ ااا دد بجنب من اینجا بیکار نشستم تا فسُ فِست را نگاه کنم ، سعید بلافاصله از اتاق بیرون رفت
من موندم و ملا ، تنهایی تنها ،
اتاقی به این بزرگی که از هر دیوارش برام رعب و وحشت می‌بارید ، ملا گفت چرا دم در ایستادی ، بیا کنارم بشین تا شوهر آینده ات برسه ، پاهام یاری حرکت رو از من گرفته بودن ، به هر سختی خودم را به چند قدمی ملا رسوندم ، با دست کنارش را اشاره کرد و گفت نزدیک من بشین تا بتونم قشنگ صداتو بشنوم ،
من هم از حرفاش سرپیچی نکردم و به کنارش نشستم ، با چشمایی خیلی متفاوت بهم نگاه کرد و گفت چند سالته ؟ از ترسم حتی سنم هم یادم رفته بود ، گفتم هااا ، پونزده ، نه شونزده ، نه نه هیفده ، گفت ولش کن من از دستت میفهمم تو چند سالته ، دستتو به من بده ، تا روش ایه بخونم واز، اِذنه خدا بهم وحی میشه ، دستمو به طرفش دراز کردم ،دستمو محکم تو دستش فشار داد و آروم آروم با کف دستم بازی میکرد ،چشاشو بست ، و صدای نفس نفس کشیدنش را به سختی می تونستم بشنوم ، دستمو کشیدم و با حرص گفتم من یادم اومد چند سالمه ،عصبی شد و گفت این چه برخوردی با ملا میکنی ؟
کمی فاصله ازش گرفتم و گفتم ، آخه من دیگه یادم افتاد چند سالمه نمی‌خواد خودتو به زحمت بندازی ، با صدای یالله چند مردی نفس عمیقی کشیدم و از این همه استرسی که از ملا داشتم رها شدم ،
منتظر ورود سعید چشم به در دوختم ،ولی قبلش ملا گفت وای به حالت چیزی به شوهرت بگی ، چنان بلایی سرت میارم که نفهمی از کجا خوردی ، ساکت شدم ،
با داخل شدن سعید لبخندی بهش دادم ، با عجله کنارم نشست و گفت چرا رنگ و روت پریده ؟قبل از اینکه جوابی بدم ، ملا گفت خب دیگه زودتر خطبه رو بخونم ، چون باید الان جایی برم ، و نباید وقت تلف کنیم ، منتها ، قبل از قرائت خطبه ، اول با من حساب کن بعد من شروع کنم ، تا من با خیال راحت شمارو به عقد هم در بیارم ، سعید دست تو جیبش کرد و چند ریال شمرد و با احترام مقابل ملا تقدیم کرد ، نگاهای سنگین ملا مثل سنگ به اعصابم زده میشد ، با قرائت خطبه ، و گفتن آیا من وکیلم تورو به عقد آقای سعید ... در بیارم ، منتظر دومی نشدم و با صدای محکم به گفتارم ، گفتم بله بله ، سعید دستمو محکم فشار داد و آروم گفت ، خوش اومدی به زندگیم ، زن زیبام ،
از نشستن تو اون اتاق خنده هم از لبم محو کرده بود ، به هر سختی تو اون ده دقیقه از محضر متشنج ملا ، از اتاق با خداحافظی سعید بیرون اومدیم ، به حیاط که رسیدم نفس بلندی که انگار از حبس خارج شده بودم را کشیدم و به هوا پرت کردم، دایه با دیدنمون خودش را به ما رسوند و گفت مبارکههه ، انشالله خدا هم براتون خیر تو زندگیتون ببخشه ، گفتم دایه زحمت کشیدی ، خزان را برامون نگه داشتی ، نگام کرد و گفت امروز کلا خزان پیش منه ، نمی‌خواد نگرانش بشی ، شما به کارتون و به امروزتون برسین، سرمو بالا انداختم و گفتم نه نه اصلا ، سعید گفت ااا چرا اعتراض میکنی ، چپ چپی بهش نگاه کردم و گفتم مگه نمی دونی خزان شیر منو میخوره گفت
خزانو بگیر زود سیرش کن ، بعد یکی دو ساعت میارم خونه تا تو به شوهرت برسی ، هنوز منظور دایه رو خوب نگرفتم ، وقتی هنگ و منگم را دید ، دستشو روی شونم گذاشت و گفت ، دختر برو یه دستی به سر و صورتت بکش و از تنها بودن در کنار شوهرت لذت ببر، حالا خزانو بگیر یه گوشه بشین شکمش سیر کن تا من برم ازپیش زائو چادرمو بیارم ،
گفتم من اینجا نمیتونم شیربه خزان بدم ، سعید با تعجب گفت چرا نمیتونی ؟
اینجا که همه زن هستن ، گفتم سعید اینجا احساس خفگی داره بهم دست میده ، سعید لباشو به بالا انداخت و گفت پس بریم بیرون یه جای خلوت پیدا کنیم و خزانو قشنگ سیر کن ، تند تند ، مسیرم را به طرف بیرون طی مردم واز جایی که ملا بود احساس خفگی میکردم. ، سعید متعجب ، از هیچ جا بی خبر پشت سرم به راه افتاد ،
وقتی مطمعن شدم ، از خونه ی ابلیس دور شدم ، ایستادم و به خزان که چند دقیقه ازش دور شده بودم نگاه کردم و گفتم خزان به زندگی جدیدی پا گذاشتیم ، انشالله زندگی جدید برامون خوش باشه،
به سعید با عشق نگاه کردم ، و گفتم خوش اومدی به زندگیم مرد عزیزم
سعید با لبخند گفت مرسی گلم
بعد ازسکوتی سعید گفت خاتون کنار درخت زیر سایه اش بشین و شکم خزان برای چند ساعتی که ازت دوره سیر کن ، با چشم ، به مسیری که سعید برام تعیین کرده بود ، رفتم و زود شروع به شیر دادن خزان شدم ، بعد از اندکی دایه به جمع ما پیوست ، این راز ملا ته قلبم را آتیش میزد ، دوست داشتم همه چی رو به سعید بگم ولی ترسیدم کاری کنه که بعد ها پشیمونی سودی نداشته باشه ، سعید گفتم من تا سر خیابون میرم یه آبی ، بستنی چیزی بخرم و زودی برمیگردم ، با رفتنش، به دور شدنش نگاه میکردم و تو قلبم براش دعا میکردم که سایه اش بالای سرم مستدام بمونه ، سکوتو شکوندم و گفتم دایه ؟ سرشو به طرفم کج کرد و گفت هااا چیه دختر ، گفتم می‌خوام یه چیزی رو بهت بگم ولی قول بده به سعید چیزی نگی ، خودشو جابه جا کرد و گفت چی شده ؟ نگو از ازدواج پشیمون شدی ؟
آخه دختر وقتی دوسش نداشتی ، خیلی بی جا کردی، اصلا خیلی خیلی غلط کردی با احساس یه آدم بازی کنی ، چرا زودتر بهش نگفتی .؟
حالا با این گندی که زدی چطور میخوای درستش کنی ؟
اصلا به این طفل معصوم فکر کردی ؟فکر کردی چه برسرش میاد ؟
دایه بی وقفه حرف میزد ، داد زدم دایه بس کن لطفا
دایه شبیه نوار استوپ شده فقط با چشمش به من نگاه کرد ، صدامو ارومتر کردم و گفتم یه لحظه ساکت شو تا بهت بگم امروز چی شده ، دایه گفت چی شده دختر ؟ منو جون به لب کردی ؟ خزان رو از زیر سینه ام برداشتم و روی شونم خوابوندم و همین جور که روی کمرش آروم میزدم ، شروع کردم از همون دقیقه ی اول که داخل اتاق شدیم تا وقتی که منو تهدید کرد چیزی به سعید نگم ، همه رو مثل واقعیت برای دایه که متعجب به حرفام گوش میداد تعریف کردم ، بعد از تموم شدن حرفام ، سرمو پایین انداختم و گفتم من چطور به سعید چیزی نگم ، گفت نه نه نه دختر ،
چیزی به سعید نگی ، هااا ، خدای نکرده خونش، به جوش میاد و کاری میده دستش ، به هر حال مردِ ، غیرت داره ‍، تو هیچی نگو ، من یه بلایی سرش میارم که هر چه کتاب دفتری ببینه از کنارش با صلوات رد میشه ، از دور اومدن سعید را دیدم ، گفتم دایه سعید داره میاد ، من برای خزان لباسی نیوردم ، با سعید به خونه میتونی بری ،؟
هم اونجا تا من برگردم باش ، و هم چشمت به خزان باشه ؟ سرشو تکون داد و گفت ، باشه ، دستی روی صورتم کشید و گفت دختر به فکر زندگیت باش و امروز وکلا فراموش کن ، فردا اگه به شوهرت گفتی جز دردسر چیزی نصیب زندگیت نمیشه ، و همیشه شوهرت بهت به یه چشم دیگه نگاه می‌کنه ، حرف من پیر را تو ی گوشت بزار ،

دخترم یه اتفاقی افتاده ، نمی‌خواد خودتو با این پیر خرفت زندگیتو بهم بزنی ، حالا اخماتو برای شوهرت باز کن ، بنده خدا امروزو میخواد کنارت شاد باشه ، پاشو پاشو ، به هیچی فکر نکن ، با حرفاش انگار آب یخی روی سرم ریخته شد ، دستشو گرفتم و محکم بوسیدم ، گفتم خدا منو بی مادر تا به اینجا رسوند ولی الان خدا شکر ، مادر مهربونی مثل تو نصیبم شده ، دستشو روی سرم گذاشت و گفت تو هم مثل دخترم هستی ، هیچ فرقی با دختر خودم نداری ، با رسیدن سعید هر دو ساکت شدیم ، ، بعد از خوردن آب و بستنی ، هر سه نفر و خزان به بغل به طرف محله ی زندگی جدیدم رفتیم ، من به همراه سعید پیش عارفه بتول برای اصلاح و آرایش رفتم و دایه و خزان راهی خونه شدن ، عارفه یه طرف نخ رو تو دهنش زیر دندونش فشار داد و طرف دیگه اش چند بار دور انگشتاش چرخوند و به صورتم چسبوند ، با درد گفتم آخ ، گفت آخ کدومش ،
آخ اصلاح یا آخ امشب منظورت ،و پشت سر حرفش خنده آیی کرد
وقتی سوال مسخره اش را بی جواب دید ، با خنده گفت ناراحت شدی ؟ یا خجالت کشیدی ؟ ولی اگه ناراحت شدی ، منظورم فقط برای مزاح بود که با هم حرف بزنیم تا کمتر متوجه ی درد بشی ، دختر جون ، اسمت چیه ؟ همین جور که از درد لبم را به چپ و راست حرکت میدادم ، گفتم خاتون ، گفت به ، به، اسمت هم مثل قیافت قشنگه ، انشالله خوشبخت بشی ، اینقدر دستش فرض بود اصلاح صورتم را زود تموم کرد و بعد از نیم ساعت آرایش صورتم را تموم کرد ، گفت حالا پشتت به من بده تا موهای قشنگت هم برات درست کنم تا امشب آقا داماد با این عروس خوشگل تا صبح حال کنه ، راستی خاتون تو تهرونی هستی ؟ یه دفعه گفتم نه من تهرونی نیستم ، شمالیم ، گفت اااا راست میگی . ؟ یه لحظه قلبم از ترس اینکه خودش شمالی باشه و بخواد از من، از محله و شهر سوال کنه ایستاد ، گفتم آره چطور مگه ؟ گفت اصلا بهت نمیاد شمالی باشی ، گفتم چرا؟ گفت آخه هیچ لهجه آیی نداری ، گفتم آخه ننم بچه تهرون بوده و ما با زبون مادری بزرگ شده بودیم ، گفت اهااا ، با اتمام کار عارفه بتول ، اینه رو روبروم گذاشت و گفت حالا من از کارم تعریف نکنم ، ولی مثل فرشته ها خوشگل شدی ، خودم را تو آینه نگاه کردم ، ابروهایی که نصف پیشونیم بود مثل نخ نازک شده بودن ،و همیشه دوست داشتم ، الان به واقعیت تبدیل شده بود سرمه آیی که از گوشه ی چشمم کشیده شده بود به چشمای درشتم زیبایی داده بود ، لبم و گونم و بالای چشمم هر سه با یه رنگ قرمز آرایش شده بود ، قیافم کلی عوض شده بود و شبیه عروسک پلاستیکی ، معصومه ، دختر مش حسن ،

 همسایه ی دیوار به دیوار ، که همیشه آرزو داشتم برای یه لحظه دستم بگیرم ولی جرات اینکه به معصومه بگم نداشتم ، شده بودم ، دستم آروم روی موهام که شبیه قله وسط سرم پیچیده شده بودن کشیدم و با خوشحالی گفتم خیلی قشنگ شده ، دستت درد نکنه ، امیدوارم سعید هم خوشش بیاد ، با خنده ی بلند گفت سعید حتما خوشش میاد ، آخه یه حوری داره می‌بره خونه ، به جای اینکه ازت خوشش بیاد تورو میخوره
با صدای تق و تق در، عارفه از جاش بلند شدو گفت ، اهااا شازده داماد هم رسید ، پاشو خودتو آماده کن ، تا با شازده ات به خونه ی آرزوهات بری، استرس گرفتم ، انگار اولین باری بوده که میخواستم سعید رو ببینم ،
داخل سینم غوغایی به پا شد ، با بیرون رفتن عارفه ، دوباره خودمو تو آینه نگاه کردم ، و زیر لب گفتم ، خاتون ،عارفه راست گفت ، انگار خودت نیستی ، با صدای قدم های کسی ، زود اینه رو روی زمین گذاشتم و خودمو مشغول بازی با ناخن هام کردم ،
با باز شدن در ، عارفه گفت اااا ، ددددِ نشستی که ؟ پاشو ، پاشو ، شوهر خوشتیپت دنبالت اومده ، سرم را بلند کردم و گفتم عارفه ، کم و کسری تو صورتم نیست ؟
به لبم اشاره کردم و گفتم انگار ماتیکم کم رنگه ، یه کوچولو روی لبم ماتیک میمالی ؟
آخه سعید خیلی ماتیک دوست داره ، با خنده به طرفم اومد و از توی کیف ماتیک را بیرون آورد و چند بار دورانی روی لبم به چپ و راست چرخوند ، گفت نگران نباش ، از خداش باشه ، که زنی به زیبایی خودت نصیبش شده ، باید بره ، ساعتی هزار بار خداشو شکر کنه ، دیگه چی بیشتر از این میخواد ، حالا بیشتر از این آقا داماد منتظر نذار، پاهام مثل بید میلرزیدن ، وقتی پیش سعید رسیدم ، با صدای ضعیفی گفتم سلام ، سرشو بالا آورد و برای مکثی چند دقیقه ایی به صورتم هنگ کرد ، با تعجب گفتم زشت شدم ؟
همین الان از صورتم پاک میکنم ، گفت نه نه نه ، چی چی میخوای پاک کنی ؟ خاتون تو چقدر خوشگلی ، سرمو پایین انداختم و با حالتی لوس گفتم واقعاااا ؟
منو بی جواب گذاشت و به اولین ماشینی که به طرفمون می اومد با صدای بلند گفت دربست ؟ ماشین چند قدمی ما ترمز کرد ، به طرفم چرخید و گفت سرتو بالا نمیاری خاتون ، فهمیدی چی گفتم ؟
با چشم سوار ماشین شدم ،تمام مسیر ،سعید چشم از من برنمیداشت ، و من هر لحظه بیشتر و بیشتر خودمو براش لوس میکردم ، و هر از گاهی لبامو به خاطر ماتیکی که داشت غنچه میکردم و دل سعید هر لحظه بیشتر و بیشتر می‌بردم ،
به خونه که رسیدیم ، بوی زرشک پلو ،کل فضای حیاط را اشغال کرده بود و معدمو سیغل میکرد ، دماغمو بالا گرفتم ، و نفس عمیقی کشیدم
گفتم آخه چطور من برات نمیرم ، دایه ؟
سعید گفت نه تو الان نمیر که هنوز خیلی بهت احتیاج دارم
با خنده آیی که روی لبم بود گفتم خزان هم مثل ننش الان گرسنس ، منو به دیوار چسبوند و گفت مگه من مرده ام که خاتون گرسنه باشه ، الان با لبام سیرت میکنم ، سرشو به صورتم نزدیک کرد و لباشو جلو انداخت ولی با صدای سرفه ی دایه زود خودشو عقب کشید ، ریز ریز خنده آیی کردم و بی تفاوت به سعید که از خجالت مثل لبو سرخ شده بود به طرف دایه که خزان تو بغلش بود رفتم و بدون اینکه به دایه نگاهی کنم با سلام کوتاهی ، خزان را از بغلش بیرون کشیدم و به خودم چسبوندم و پشت سرهم، از سرتا پاش تند تند بوس کردم ، دایه گفت مبارکههه ، مثل ماه شدی دخترم ،
بهش نگاه کردم، گفتم دستت درد نکنه دایه ‍، میدونم که با خزان امروز کلی اذیت شدی ، تورو خدا حلالم کن ، گفت هیسسسس ،!
نمی‌خوام حتی یه کلمه، هم ازت بشنوم ، خیلی هم خوشحالم که منو قابل دونستین
، اشک تو چشمای چروکیده اش حلقه زد
گفت خوشحالم که منو از خانواده ی خودتون دونستین ، خزان را روی شونم گذاشتم و به طرف دایه که چشماش منتظر بارش بودن به رفتم
با صدای ارومی گفتم خداشکر که مادری در حق من میکنی ، تو مادر ، خاله ، عمه ، فک و فامیل من هستی ، من باید از خدا متشکر باشم که همچین فرشته ایی تو زندگیمون پیدا شده ، سعید گفت راست میگه خاتون ، ما باید ازت تشکر کنیم که در حقمون داری مادری میکنی ، دستشو به سینه اش چسبوندو گفت ،دایه تا وقتی من جون در بدن دارم ، برات پسری میکنم ، و جزیی از خانوادم حساب میشی ، بدون هیچ تعارفی این حرفو دارم میزنم، با صدای گریه ی خزان همه سرمون به طرف خزان چرخید ، دایه گفت ، تا الان آروم بود خیلی شانس آورده بودم ، برو به بچه ات شیر بده ، می‌خوام با خزان بیرون بریم ، یه هوایی بخوریم ، از بس که تو خونه موندیم ، دلمون گرفت ،سعید از حرفای دایه انگار بدش نیومد ، گفت آره دایه آنقدر تو خونه موندی ، شبیه افسردها شدی ،
اینور ، اونور برای خودت تهرون گردی کن ، دایه لبخندی زد و گفت میدونم الان حضور من هم سنگینی می‌کنه
با سیر شدن خزان دایه گفت حواستون به غذا باشه ته نگیره هااا ؟
خودتون با حرف سرگرم نکنید ،و غذا بسوزه ، گفته باشم ،ما هم زودی نمیایم ، از فرصت خوب استفاده کنید ، خزان از بغلم بیرون کشید و از خونه با عجله بیرون زد ، حدس میزدم که دایه از اینکه ما تازه باهم محرم شده باشیم ، بوهایی برده باشه ،و سعی میکرد به روی خودش نیاره
با صدای سعید که می‌گفت عزیزم ، میخوای تا آخر تو حیاط بمونی؟
به خودم اومدم ،گفتم نه نه ، بلند شدم و با کف دستم پشتم را تکون دادم ، سعید دستشو پشت گردنم انداخت و با هم داخل اتاق شدیم ، با دیدن رخت خوابی که بهم چسبیده که با ملافه ی سفید پوشونده شده بود و صدای جوشوندن سماور که با، دم دادن چایی بوی اتاق را عوض کرده ، و کنار رخت خواب پشقاب میوه آیی که با زرد آلو و گیلاس پر شده بود ، اشک به چشمم اومد ، سعید با ذوق گفت این دایه فکر همه جاشو کرده ، انگار مادرم اینارو برام آماده کرده ، به عکسی که روی دیوار چسبونده شده نگاه کرد و با بغض گفت ننه ؟
پسرت داماد شد ، تو نیستی ، اما یکی مثل خودت داره در حقم داره مادری میکنه ، ننه برای خوشبختیم دعا کن ، دیگه از دنیا چیزی نمی‌خوام ، زن خوب ، بچه هم دارم فقط دعا کن به آینده آیی که بهش فکر میکنم برسم ، بعد از اتمام حرفش دستمو گرفت و جایی برد که از قبل دایه برامون آماده کرده بود ، روی رخت خواب نشستم ، ولی با فاصله ،، سعید سرشو به طرفم چرخوند و به صورتم نگاه کرد ، گفت خاتون ؟ با چشمم به جای دهنم جوابش را دادم ، گفت تو کی هستی که بین این همه دختر تو قلبم جا کردی ؟ سوالش برای من مبهم بود ، گفتم من خاتونم ، خنده آیی بلند کرد و گفت من قربون اون سادگیت برم ، ولی یه سوال ازت دارم ، میدونم ناراحت میشی ، اما این سوال توی دلم نمیخوام دفنش کنم ، با تعجب گفتم چه سوالی ؟ بپرس ؟ گفت .....تو هنوز به اون مرتیکه فکر می‌کنی ؟ گفتم کدوم مرتیکه ؟ گفت همون مرتضای بی همه چی ، سرمو پایین انداختم و از سوال نابهنگام سعید عصبی شدم ، گفتم حالا وقت این سوال بود سعید ‍؟ دست پاچه شد و گفت ، خب حق دارم بدونم ، بلند شدم و گفتم وقتی مطمعن نبودی چرا پا پیش گذاشتی ؟ وقتی از من مطمعن نبودی خیلی بی خود کردی منو به عقد خودت در آوردی ؟ این سوالو میتونستی قبل از محرمیت ، هم از من بپرسی .، آخه! مرتضی کدوم اشغالیه که بخوام تو قلبم نگهش دارم ؟ اون منو مثل اشغال از زندگیش بیرون پرت کرد ، انتظار داره زندگیمو براش نگه دارم ؟ نه جونم ، هر کسی که منو مفت میفروشه ، با یه تف می اندازمش بیرون ، حالا میخواد هر کسی باشه ، این خاتون با خاتون یکسال پیش ، زمین تا آسمون فرق کرده ، غم ها از من یه آدم قوی ساخت ، بغض نذاشت ادامه بدم ، به طرف اتاق بغلی رفتم و اولین کاری که به ذهنم رسید ، لباس سفیدی که پراز ناراحتی برای من شده بود ، را از تنی که در حال لرزیدن بود در بیارم ، هر چه با زیپی که پشت لباس کلنجار میرفتم کمتر موفق به در آوردنش میشدم ، یه لحظه زیپ لباس باز شد و لباسی که بدنم را مخفی کرده بود روی بدنم سُر خورد ، روی زمین افتاد ، نفس های گرمی که گردنم را می‌سوزاند را حس کردم ، سعید آروم تو گوشم نجوا کرد و گفت ببخش که ناراحتت کردم ، من بهت اعتماد داشتم که الان تورو ناموس خودم کردم ، ولی باز هم به من حق بده که ازت این سوالو می‌پرسیدم ، الان که به جوابم رسیدم ، هر چه خواستی به من بگو ، اما منو از تو محروم نکن ، دستشو از پشت روی سینه های سفتم حلقه کرد و آروم آروم بازی میداد ، خودشو به من محکم چسبوند، و با لباش گردنم را بوسه میزد و آروم تو گوشم حرف میزد و می‌گفت ، خیلی دوست دارم خاتون ؟ لحن صداش هر لحظه شل تر از قبل میشد ، وای دختر چه بدن نرمی داری ؟ هر چقدر میخواستم ، ناراحتیمو بروز بدم نمیشد که نمیشد ، با حرفای عاشقونش شبیه اچاری که پیج های احساساتیم را باز میکرد ، یکی از دستاشو شل کرد و از روی بدنم به پایین حرکت داد ، وقتی به نافم رسید ، احساس شل شدن کردم ، دستش پایین و پایین تر ، و به بین پاهام رسید ، چشام خود به خود بسته شدن ، با نفس هایی که تند تند میزدم ، به طرفش برگشتم ، به چشای خمار ش قفل کردم ، لبخندی زد و گفت می‌خوام ؟ چکار کنم ؟ حقمه مگه نه ؟آخه تو زن منی ، مال منی . ؟ انگشتشو روی سرم گذاشت و ادامه داد ، از اینجا مال من،
، روی زمین نشست و گفت تا نوک انگشتات ، همش و همش فقط و فقط مال خودمه ،
بین پاهام نشسته بود و با لذتی به شرمگاه و بدنم نگاه میکرد ، گفت برو روی رخت خواب دراز بکش ، تا من بیام ، اینقدر غرق حرفای سعید شده بودم که نمیتونستم راه برم ، یه قدم راه رفتم و به عقب، که سعید نشسته بود سر م را کج کردم ،
سعید ، به بدنم نگاه میکرد و دونه دونه دکمه های پیراهنش را با سر انگشتش باز میکرد ، بدن چهارشونه ی سفید که سینه پرمویش را مخفی کرده بود را بیرون آورد ، گفت وایسا خاتون ؟ در جا ایستادم ، هنوز فرصتی که چرا به من گفت وایسا فکری نکرده بودم که خودم را توی بغلش دیدم ، تن گرمش به تنم خورد و سینه هام با راه رفتن سعید تکون می‌خوردن ، منو آروم روی رخت خواب خوابوند و بدون وقفه ، پاهامو باز کرد و خودش را بین پاهام جا کرد ، لبش را روی لبم گذاشت و شروع به لیس زدن کرد به لبم کفاف نکرد و با زبونش از گردنم پایین اومد و دوتا سینه هام در اختیار زبونش شد ، با دستش شلوارش را از پاش بیرون آورد ، صدای آه ، آه من بلند شد ، دوست داری خوشگله ؟
معلومه که دوست داری ، چون شوهرت ، میخواد تورو به اوج برسونه ، یه لحظه شرمگاهم در اختیارش شد ، تند تند تکون میخوردم ، صدای جفتمون بدون اراده بیرون اومد ، خودم را تو اوج می‌دیدم ، چشام دیگه نای باز شدن نبود
با هم و همزمان به لذت رسیدیم و هر دو با هم ساکت شدیم ، سعید کنارم خوابید و تند تند نفس می‌کشید ، خاتون فک نکن به این یه بار قانع شدم ، اصلا از این فکرا به سرت نزنه ، دستشو روی بدنم انداخت و سرشو بین بغلم مخفی کرد و گفت اینقدر بدنت نرمه که دوست دارم دوباره شروع کنم ، گفتم نه عزیزم ، بزار کمی استراحت کنم ، بلند شدم و بدون اینکه لباس تنم کنم از کنارش و جلوی دیدش به حموم رفتم ، با اولین کاسه آیی که روی سرم ریخته شد ، در باز شد قیافه ی سعید روبروم ظاهر شد، زود دستم را روی بدنم چسبوندم ، گفتم اینجا چکار میکنی ؟
خندایی کرد و گفت دستتو بردار من که تازه همه چی رو با چشمم دیدم حالا چرا میخوای از من دریغشون کنی ؟ گفتم اون موقع با الان فرق داره ، ابروهاشو بالا انداخت و گفت چی فرقی ؟ از حرفی که زدم عقب نشینی کردم ، جوابی برای حرفم نداشتم ، گفتم خب دیگه ، زود گفتم سعید ؟ الان غذا سوخت ، مگه دایه ولمون می‌کنه ، هی میخواد بگه من گفتم شما گوش ندادین
برو زیر غذارو خاموش کن ، من زودی یه غس،لی کنم و میام غذارو میکشم ، با صدای آرومی گفت نگران نباش خاموش کردم ، به طرفم قدم برداشت و روبرم نشست و گفت بیا تو بغلم بشین ، می‌خوام اونروزایی که پیشم بودی و نمی تونستم دستی بهت بزنم، رو تلافی کنم ، همش حسرت به دلم موند ، حالا تا سرو کله ی دایه پیداش نشده وقت تلف نکن ، دستمو گرفت و من تو بغل عریان داغش چسبوند ، دستشو روی تنم تند تند حرکت میداد ،و کار قبل را دوباره تکرار کرد ، صدای تند تند نفساش ، با بدن داغ من هم خو،نی میکرد ، هر دو تو بغل هم نایی نداشتیم ، به هر سختی که بود بلند شدم و زود زود خودم آب ریختم و با غ، سل از محضر سعید قبل از اینکه سکانس سومی رو اجرا نکرده خداحافظی چند دقیقه ایی کردم ، بعد از اینکه لباس قرمز مخملی شکل که با گل های مشکی، گلدوزی شده را پوشیدم ، کنار اینه رفتم و ماتیکی که خریده بودیم را به لبم قرمزی دادم ، موهامو دو طرف شونه هام با بافت آویزون کردم ، و تا اومدن سعید من سفره را آماده کردم ، صورت سعید مثل گچ سفید شده بود ، با وحشت به طرفش رفتم ، گفتم سعید؟
چی شده ؟
چرا قیافت اینجوری شده ؟ حالت خوبه ؟حوله رو از دور خودش باز کرد و بریده بریده گفت ؛ کمکم کن
خاتون کمکم کن دراز بکشم ، شلوار پاش کردم و دستمو زیر بغلش، چسبوندم و با هر قدرتی که داشتم به عقب کشیدمش ،
سنگینی تنش ، قدرت را از من گرفت تند تند نفس کشیدم تا قدرتی بگیرم و بتونم سعید را به دیوار تکیه بدم ولی نتونستم بالشتی برداشتم و به پشتش چسبوندم ، به بالشت تکیه داد ولی همچنان بی حال نفس نفس می‌کشید ، گفتم عزیزم حتما فشارت پایین اومده ، تو هم نامردی نکردی به یه بار قانع نبودی ، زرت و زرت پشت هم زدی
زرد آلو که از قبل دایه کنار رخت خواب ، فکر اینجا رو کرده بود برداشتم و با دستایی که مثل بید در حال لرزیدن بودن ، به دهنش چسبوندم و گفتم بخور بخور ، کمی جون بگیر ،
تا من برات غذارو بیارم ، ولی سعید فقط میلرزید ، دهنش کبود و از کنار دهنش کوچلو خ،ونی ریخته شد،
با صدای آرومی گفتم سعید ؟
سعید منو نترسون ، جون خاتون دهنتو باز کن تا من اینو بزارم دهنت ،
سعید نه میتونست حرفی بزنه ، نه اینکه بدنش تکونی بخوره ، و فقط میلرزید ، لحاف را تا گردنش کشیدم ، صدام از آروم به اوج بالا رفت و گفتم سعید ؟
چرا اینجوری شدی ؟ چت شد یه دفعه آخه ؟
ترس از دست دادن سعید داشتم دیونه ام میکرد ، دستمو زیر گردنش بغلش کردم و پشتش نشستم آروم شونه هاشو فشار دادم و با اشک بی صدا گفتم سعید ، تورو خدا بگو کجات درد می‌کنه ؟
حداقل کاری کنم .
من تحمل ندارم چیزیت بشه ، ما تازه زندگیمون شروع کردیم ، آینده ی خوبی جلوی ما نشسته ، تو باید ادامه تحصیل بدی
یادته بهم میگفتی می‌خوام خلبان بشم تو هم باید خانم دکتر بشی
پاشو پسر ، پاشو ، می‌خوام ، خزانو با هم بزرگ کنیم ، انشالله یه پسر خوشگل مثل باباش هم برات میارم ، که رشید مثل تو بشه ،
سرمو روی سرش چسبوندم و با لرزش صدا گفتم ، سعید من خوشبختم که تورو دارم ، پس این خوشبختی رو از من نگیر ، یه لحظه ، دیدم گردنش تو بغلم کج شد ، گفتم سعید . ؟ با انگشتای یخ زدم روی صورت سردش زدم و گفتم سعید ؟ سعید جوابمو بده ؟ سعییددد؟اروم از پشتش بیرون اومدم و به صورت رنگ و رو پریده و بی حرکتش نگاه کردم ، ناخودآگاه با صدای بلند شروع به جیغ کشیدن کردم، صدای کوبیدن در با جیغم قاطی شد ، و با همون حالت جیغ به طرف در رفتم ، دایه با دیدن من و جیغ های متداومم ، متعجب پرسید ، چت شده دختر ؟ چرا جیغ میکشی ؟تو سرم زدم و گفتم بدبخت شدم دایه ، بدبخت بودم بدبخت تر شدم ، با ترس گفت خب بگو چی شده تا من هم بدونم ،
نکنه اتفاقی برای سعید افتاده ؟ به دایه جوابی ندادم و به همون جایی که بودم برگشتم ، سعید تو اون حالت آروم خوابیده بود به طرفش رفتم ، سرمو روی سینه اش چسبوندم ، هیچ صدایی ، جز صدای خاموش زندگی نبود که نبود ، با صدای بلندتری جیغ کشیدم و با صدای محزون تری که قلبم را از غم شخم میزد گفتم سعید نرو ، من به تو احتیاج دارم ، مگه قرار نبود برای خزان پدری کنی ؟ مگه قرار نبود منو خوشبخت کنی ؟ چرا به حرفات عمل نکردی بی وفااااا ؟
دایه خزان را یه گوشه خوابوند و منو کنار زد و گفت چی شد که این پسر رشیدم به اینروز افتاد؟ آب دهنم که با شوری اشکم پر شده بود قورت دادم و با همون جیغ گفتم نمی‌دونم چرا یه دفعه اینجور شد ، نمی‌دونم دایه ، نمی‌دونم چرا ، دایه کنار سعید نشست و دست سعید رو تو دستش گرفت ، سرش را به سینه اش جسبوند و بعد مکثی ،
به من نگاه کرد و گفت به جای این کولی بازیا برو یه آب برام بیار ، اااا ، دددد ، نشستی ؟ مگه نمیگم برو آب بیار ، گفتم دایه الان چه وقت آب خوردنت شده ، مگه نمی‌بینی ، امید زندگیم چطور از پیشم پر کشید ، دستای دایه هم دست کمی از من نداشت و همین جور که برام اشاره میکرد لرزشش را می‌دیدم ، بلند شدم که آب بیارم ، گفت خاتون سعید هنوز زنده اس، سرم را به عقب چرخوندم و خنده با گریه هایم قاطی شده بود ، گفتم با این حرفت میخوای منو دلداری بدی دایه ؟ سرش را تکون داد و گفت به مولای احد واحد دارم بهت راست میگم ، با خوشحالی به طرف آشپزخونه دوییدم و لیوان را پراز آب کردم و با هر قدمی که راه میرفتم ، آب از لیوان به خاطر لرزان بودن دستم روی زمین لبریز میشد ، لیوانی که نصفش آب بود را روبروی دایه گرفتم ، دایه زود لیوان را از من گرفت و توی دهن بسته ی سعید چند قطره ریخت ، و مابقی را روی صورت سعید ضربه آیی میزد ، اما سعید هنوز که هنوز واکنشی نشون نمی‌داد ، قلبم آروم و قرار نداشت ، به حیاط رفتم و به خیال مغز کوچیکم فکر میکردم خدا فقط از جاهای باز میتونه صدامو بشنوه ، دستامو رو به آسمون گرفتم و گفتم خدایا ؟ صدای منو می‌شنوی ؟اصلا منو میبینی ؟
من چیزی ازت تا حالا خواستم ؟ جوابمو بده ، چیزی ازت خواستم ؟ چرا همه تو زندگیشون، خانواده ی خوبی دارن، ولی من ندارم ؟
تا حالا شده بهت بگم انتقام بچگیمو به خاطر بلایی که سرم آوردن و منو با اون سن کم که به مرتضیای عوضی فروخته شدم را بگیر ؟
خودت شاهد بودی که من چه عذابی کشیدم ، با سن کمم با شکم پر اواره کوچه خیابون شده بودم ، اگه سعید نبود معلوم نبود چی بر سر من می اومد ، حالا که داشتم طعم خوشبختی رو میچشیدم ، همون شب وصالمون مرد زندگیم ، قهرمان زندگیمو میخوای ازم بگیری ؟
خدایا خودت به جوونی این مرد رحم کن ، من بدون سعید ، چطور میتونم از پس این همه گرفتاریا بر بیام ، التماست میکنم ، سعید و ازم نگیر ، بزار من هم نفسی بکشم ، با صدای دایه که داد میزد خاتون ؟ ای خاتون زود بیا اینجا ، از مناجات و درد دلم با خدایم بیرون اومدم ، و با همون پاهای علیل شده از این همه شکست به طرف اتاق قدم برداشتم ، پشت در ایستادم و با صدای محزون سه بار گفتم الهم صلی علی محمد واله محمد ، و روبروی در، چند بار طرف اتاق فوت کردم ،
میترسیدم داخل اتاق بشم و با حرف های ناراحت کننده دایه و از همه مهمتر دیدن تکه گاهم که با رفتنش پشتم خالی میشد ،
دوباره با صدای دایه که بلندتر داد زد و گفت آهای خاتون گیس بریده ، کدوم گوری رفتی ، چشامو بستم و داخل اتاق شدم ،صدای نحیف مردی که می‌گفت خاتون ؟
به نظرم می‌رسید هنوز صدای سعید تو گوشم بوده ،
خاتون عزیزم چشاتو باز کن ، زود چشامو باز کردم و از دیدن سعید که به زور چشاشو باز کرده ، و با ترس به من نگاه میکرد ،
با ذوق و خوشحالی ، گفتم عزیز دل خاتون ، ،
همه کس خاتون .، چشاتو باز کردی عزیزم
دستشو برام ، مثل پناهگاهی باز کرد و گفت بیابغلم ،
، بدون هیچ وقفه آیی به طرف بغلی رفتم که تا چند دقیقه پیش برای فقدانش خون گریه میکردم و هنوز اشکام بی وقفه صورتم را شلاق میزد ،
هنوز هم باورم نمیشد ،سعید من دوباره چشای قشنگشو برام باز کرده ، دستای بی جونش را تو دستم گرفتم و تند تند بوسه زدم ، همین جور که می‌بوسید م گفتم ، من قربون این دستات بشم ، پسر، تو با من چه کردی ؟
صورتم را بوسید و گفت چه کردم ؟سرمو روی شونش چسبوندم و آروم گفتم ، کاری نکردی ، فقط منو نصف جون کردی ، دستشو روی سرم کشید و گفت بس کن ، الان حالم خوبه ، ببخش که هی تورو میترسونم ،
سرمو بالا گرفتم و به چشای خمار ، پر اشکش نگاهم را قفل کردم و گفتم سعید تو باید پیش طبیبی بری ، چرا باید هر چند وقت یکبار تو اینجور میشی ؟
دایه حرمو قطع کرد و گفت ، طبیب چرا ؟
مگه طبیب بهتر از من می‌فهمه ، نوچ نمی‌خواد پیش ای طبیبی بره ، وقتی که من هستم ، طبیب چرا باید بره ،روبه سعید شد و گفت از فردا،
از فردا کار ، مار تعطیل ، نمی‌خواد سرکار بری ، فهمیدی چی گفتم ؟
من کار میکنم و هر چه در آوردم با هم یه نونی میخوریم ،
سعید گفت دستت درد نکنه ولی من الان حالم خوبه و فردا سرکار میرم ،
خدا بهت عمر طولانی بره
دایه اخماشو تو هم کرد و گفت اصلا و به هیچ عنوان اسم کارو نمیاری ، تو تا چند وقت باید استراحت کنی ، دایه جوری حرف میزد انگار راز بزرگی را فهمیده بود و دلش نمی اومد به ما بگه....








می‌دونی امروز چقدر کار دارم ، با عجله به طرف آشپزخونه رفتم ، دور خودم می‌چرخیدم ، وسط آشپزخونه ایستادم ، نمی‌دونستم باید چکار کنم ؟ دوباره با همون سرعت به حیاط برگشتم ،
گفتم سعید من تا حموم برم خودت صبحونه اتو بخور ، بدون اینکه به جواب سعید گوش بدم داخل اتاق شدم و یکی از لباس هاییکه دیشب خریده بودیم را برداشتم و یه لحظه یاد چیزی که از واجبات شب زفاف هست افتادم ، زیر لب گفتم حالا من از کجا واجبی بیارم ؟ اینجوری هم شب روم نمیشه کنار سعید بخوابم ، یه گوشه پکر و به راه حلی فکر میکردم ، ولی هر چه فکر میکردم به بن بستی می‌خوردم ، سعید داخل اتاق شد
گفت پس اینجا چرا نشستی ؟ مگه نمیخواستی حموم بری ؟ گفتم آره ، ولی چیزه ، اون ، یه چی ، سعید منگ به من نگاه کرد و گفت چی میگی خاتون ؟ درست حرف بزن تا متوجه ی حرفات بشم ، سرمو پایین انداختم و دلو به دریا زدم و گفتم ببخشید ، معذرت می‌خوام ، روم به دیوار ،
یه چیزی شده ، سعید با استرس گفت چی شده خاتون ؟ زود گفتم من موبو ندارم سعید ، می‌خوام موهای دست و پامو بزنم ،
به صورت سعید نگاه کردم که به زور جلوی خنده اشو گرفته بود ، و سعی میکرد نخنده ، سرمو تکون دادم و گفتم هااا چیه ؟ چیز خنده داری گفتم ؟ خندشو قورت داد و گفت ؛:نه نه ، تو برو حموم من برات میارم ، از اینکه مشکلم به دست سعید حل شده بود لبخندی زدم و داشتم داخل حموم میشدم ، سعید صدام زد و گفت خاتون یه لحظه وایسا ، سرم به عقب چرخوندم و ازدیدن سعید پیاله و پاکت ،واجبی تو دستش که به طرفم دراز کشیده بود دیدم ، از اینکه به سعید گفته بودم احساس ندامت و خجالت زده شدم ، زمین گذاشت و با عجله داخل خونه شد ، گفتم ول کن دختر اول و آخرش باید با شوهر آینده ات راحت باشی ، از آوردن اسم شوهر خندم گرفت ، دستمو روی دهنم گذاشتم و ریز ریز خندیدم بعد از اینکه حموم عروس را برای خودم کردم،، دور موهای بلندم را با حوله پیچوندم ، و به اتاق برگشتم ، سعید خزان را روی پاهاش گذاشته و اروم آروم میچرخوند ،سعی میکرد بخوابونه ،ذ
با دیدنم گفت عافیت باشه ، بدون اینکه بهش نگاهی کنم گفتم مرسی ،سعید
گفت خاتون زود آماده شو تا ظهر نشده پیش ملا بریم تا خطبه بخونه ، گفتم باشه باشه، تورو خدا اینقدر بهم استرس نده ،
موهامو از زیر حوله رها کردم و تند تند یه شونه کردن به جون موهام افتادم ، لباس سفیدی که خریده بودیم راروی تن نرم و سفیدم پوشوندم ، و یدونه ماتیکی که همه کاره برای من محسوب میشد به لب و گونه و بالای پلکم مالیدم با صدای سعید که می‌گفت خاتون عجله کن ، چند بار لبم را روی هم مالیدم و با صدای آرومی گفتم اومدم دیگه ، چقدر جیغ جیغ میکنی ، وقتی چشمم به سعید خورد هوش از سرم افتاد ، پیرهن سفید با شلوار مشکی که با کروات و کفشش ست شده بود ، صورتش به ته ریشی که گذاشته بود و موهای بالا زده اش رنگ به رخسارم را پروند ، من به زیبایش و خودش به من را با این لباس که ارزوش بود به هم میبالیدیم ، خزان را از روی بالشت برداشت و گفت بریم ؟ بعد مسیری کوتاه ، به خونه آیی رسیدیم ، سعید با اشاره به در چوبی که یه گوشه اش آویزون و رنگ و رو رفته کرد و گفت رسیدیم ، با تعجب بهش نگاه کردم و گفتم اینجا چرا ؟ ابروهاشو توی هم گره زد و گفت ؛ پس میخواستی با این وضعمون کجا می تونستیم بریم ؟ گفتم مگه وضعمون چشه سعید ؟ گفت منظورم اینکه نه پدری نه مادری نه کس و کاری هر جا بریم مارو محرم هم نمیکنن تنها کسی که پیدا کردم ملا صادق هست ، با سرم حرفای سعید رو تاکید کردم و بعد از چندتا تق به در ، داخل حیاط شدیم، حیاطی بزرگ ، تا چشمم کار میکرد زن و بچه کوچیک و بزرگ و پیر و جوون ، دور تا دور اتاق و به جای در ، از پرده زده بودن ، سعید گفت خاتون چرا اینجوری نگاه می‌کنی ،؟ زودتر راه بیا ، پیش ملا بریم ، کلی کار نکرده داریم ، پشت سر سعید به راه افتادم و به چپ چپای زن های اون خونه نگاه میکردم ،و پشت سر سعید با عجله راه میرفتم که ....

تیم تولید محتوا
برچسب ها : khazan
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (1 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

آخرین حرف کلمه ycdk چیست?