خزان 11 - اینفو
طالع بینی

خزان 11

همون شب من با دلهره ی عجیبی سرم را روی بالشت گذاشتم و به نفس کشیدن های سعید گوش میدادم ،
دستشو تو دستم گرفته بودم ، و هر از گاهی بوسه میزدم ،
تا دم دمه های صبح برای سعید و ترسی که از دست دادنش داشتم بیدار بودم ،، با صدای جیک جیک پرندگانی که برای روز جدید آهنگ میخوندن دایه رو بیدارکردن ، با دیدن چشای بازم فهمید که کل شب را به صبح رسونده بودم ، با صدای آرومی گفت بخواب و به خدا همه چی رو واگذار کن ، با این حرفش مثل خنجری به قلبم فرو کرد ، دلم طاقت نیورد و پشت سر دایه به راه افتادم ،تا همه چی رو ازش بپرسم ، و تا جوابم را نگیرم قلبم آروم نمیگیره کنار حوض ایستاده بود ، با صدای خیلی آرومی که از ته حنجره م خارج میشد که سعید ، چیزی را نشنوه گفتم دایه چی می‌دونی ؟
سعید چیزیش هست که من بی خبرم ؟ اگه چیزی می‌دونی بهم بگو ، تا خودمو برای بدبختیام آماده کنم ؟
موهای سفیدش را با دستاش مرتب کرد و گفت ؛ انشالله هیچیش نباشه ، تا من مطمعن نشدم نمیتونم چیزی بهت بگم ، صدام ، می‌لرزید ،گفتم از چی میخوای مطمعن بشی دایه ؟
چرا درست حرفتو نمیزنی .؟ بگو سعید چه مریضی داره که من بتونم با مریضش کنار بیام ، ؟
دایه من کم بدبختی نکشیدم ، من نمی‌خوام سعید را از دست بدم ، تنها مونس و غم خوارم این بود ، و هست ، اشکام طاقت نیوردن و شروع به باریدن، از همین ساعت ، شدن ، دستمو گرفت و یه گوشه از حیاط برد و گفت ؛شوهرت تشنجی هست ، یعنی تشنج اعصاب داره ،
نباید هیجانی بشه ، هیجان براش مثل سم میمونه ، اشکامو با پشت دستم پاک کردم و گفتم تشنج دیگه چه مرضیه ؟ گفت تا حالا چند بار اینجور شده ؟ گفتم من تا حالا دوباره اینشکلی دیده بودمش ، قبلا نمی‌دونم، دستشو روی شونم گذاشت و گفت قضیه ی تو چیه دخترم ؟
این مو های سفیدم را میبینی ؟ همین جور الکی سفید نشدن ، من میدونم یه معمایی تو زندگیت مخفی شده ؟ سرمو پایین انداختم و گفتم میخوای همه چی رو بهت بگم ؟
سرشو تکون داد و گفت ، اگه اذیت نمیشی بگو ،من هم انگار ، دلم پر بود و منتظر کسی بودم که بشینم سفره ی دلمو براش باز کنم ، دهنم باز کردم و از همون روزی که به این دنیا باز کردم شروع کردم تا فروخته شدنم و پا پس کشیدن مرتضی و حاملگیم و پیدا شدن سعید و تا به امروز همه رو بی وقفه تعریف کردم ،گفت ایی،
الهی ننه ات برات بمیره، که اینجور تورو قربانی روزگار نامرد کردن ، دختر تو چه قدر عذاب کشیدی ،
خدا از سر تقصیرات ، خانواده هامون نگذره که هر چه میکشیم از سر نداشتن خانواده ی خوب ،
هر روز که میگذره تازه یادمون می افته درد اون یکی بزرگتر از قبلیه بود
آه بلندی کشیدم و گفتم دیگه چه کنیم ، که نه خودمون خانوادهامون انتخاب کردیم و نمیتو نستیم عوضشون کنیم ،
با باز شدن در اتاق و از دیدن سعید ، قلبم هری ریخت پایین ،
با لبخند به لب از پیش دایه بلند شدم و به استقبال سعید رفتم ، با خوشرویی که انگار اولین باری میبینمش گفتم صبح بخیر شوهر قشنگم ،
صبح بخیر عزیز دل خاتون ، بیدار شدی ؟
سرشو تکون داد و گفت صبحی که با تو شروع میکنم شکی نکن قشنگه ،
صبحی که با دیدن صورت قشنکت چشامو باز کنم ، حتما قشنگ میشه
گفتم ، وای سعید من طاقت این حرفارو ندارم ، تورو خدا ادامه نده که الان قلبم وای می ایسته
با هم خنده آیی کردیم ، و ادامه دادم و گفتم عزیزم تا صورتت یه آبی بزنی ، من هم سماور رو روشن میکنم ، صدامو آروم کردم و گفتم ناسلامتی ما عروس و دامادیم چرا صبح زود بیدار شدی ؟ برو ادامه ی خوابتو کن ، انگشتشو روی صورتم کشید و گفت ، دیونه ی حرفات نکن ، همین جوری من برات هلاکم، دیگه ظرفیت بیشتری ندارم ، خودمو‌بیشتر لوس و صدامو نازک کردم و گفتم ؛ حالا کجاشو دیدی ، اینقدر نازتو میکشم که جز من هیچ زنی رو نبینی ، دایه بلند شد و گفت حالا اول صبحی این حرفاتون ول کنید ، دختر برو یه چایی دم بده من یه توکه پاییی سرکوچه ، برم یه نون سنگکی یه کله پاچه آیی بخرم و با خودم بیارم ،
دور همی یه صبحونه ی مشتی بخوریم سعید با خنده گفت دایه تو اینجا بودی من تورو ندیدم ؟
حالا خوبه حرف زدی والله کارمون به جاهای باریک کشیده میشد ، دایه گفت از همین ترسیدم ، گفتم یه خودی نشون بدم ، شما که حیا ندارین
خنده آیی خیلی مصنوعی کردم تا سعید متوجه ی ناراحتیم نشه ، گفت دایه مگه من مردم تو پاشی بری نانوایی ، مردی گفتن ، سعیدی گفتن ، تا مرد تو این خونه اس ، هیچ زنی حقی نداره پاشو از این خونه بیرون بزنه ، دایه گفت لازم نکرده ، من خودم یه پا مردم ، تو برو دست و صورتتو بشور و پیش زنت بشین ، از امروز هم حقی نداری سر کار بری ، آخه تازه داماد نباید بره سرکار ،سعید خمیازه آیی کشید و گفت ؛ ای بابا دایه ، این حرفا زمانی قشنگه که جیبت پر از پول باشه ،
دیگه دغدغه نداری فردا چی بخوری یا اینکه یه روز سرکار نرم فردا اوستا یکی رو جای من میزاره و به طور محترمانه میگه برو دنبال کار بهتری بگرد ،
به نظرت دیگه من میتونم ، تو این وضع ، کار برای خودم پیدا کنم ، ؟ نه که نمیتونم ، دایه با حرص گفت جهنم که جای تو یکی، دیگه رو بزاره ، به فکر خودت نیستی ، به فکر این دختر باش که دوست داره از وجود شوهرش، صبح عروسیش لذت ببره ، تا خواست سعید اعتراض دیگه آیی کنه ، دایه سریع گفت هیس ، نمی‌خوام حرفی ازت بشنوم ، هر چه گفتم همین و بس ، نه و اگر دیگه آیی نمی‌خوام بشنوم،
والله احترام که حالیتون نیست ، بزرگتری گفتن ، من به صورت سعید که از برخورد دایه خنده اش گرفته نگاه کردم ، دستشو گرفتم و گفتم بیا بریم داخل ، تا دایه برگرده من هم سفره اینارو آماده کنم ، سعید هم بدون اعتراض کنارم با هم داخل اتاق شدیم ، سعید روبروم ایستاد و به چشای باد کرده ام نگاه کرد و گفت ، چرا چشات مثل خون قرمز شده ؟
مگه دیشب نخوابیدی ؟ زود سرمو به طرف سماور چرخوندم و گفتم اتفاقا دیشب اولین شبی که بعد مدت ها آروم خوابیدم ، حتما چشام به سورمه حساسیت داره ، هر وقت سورمه زدم چشام اینشکلی میشن ، به طرف سماور رفتم و پارچ آبی که کنارش آماده کرده بودم را داخلش ریختم ، و سریع رخت خواب هارو تا کردم و یه گوشه چیدم ، به طرف خزان که در حال خوردن دستاش بود رفتم ، بغلش کردم و با صدای بچه گونه گفتم سلام بابا سعید ، بابا سعید نگاه کن من چه دختر خوبیم ، دیدی خواب بودی من گریه نکردم تا مزاحم خوابت نشم ، سعید با خنده گفتم بابا سعید برای تو و ننت بمیره ، اخمامو تو هم کردم و گفتم ااااا ، خدا نکنه ، زبونتو گاز بگیر ، صد سال سایه ات بالای سرمون باشه. ، زود سینه امو دهن خزان گذاشتم و با ناراحتی ، یاد دیشب افتادم ، که چقدر ترسیده بودم ، تا خواستم حرفی بزنم سعید کنارم نشست دستشو پشت گردنم انداخت و با گردنم بازی کرد ،
قلبم به شدت در حال تپش بود ، دوست نداشتم حالت دیشب دوباره تکرار بشه ،صورتش را به نزدیکای صورتم کرد ، زود یاد حرف دایه افتادم که گفت نباید سعید هیجانی و تحریک بشه ، خزان را از زیر سینم بیرون آوردم و به طرف سعید گرفتم و گفتم بابایی نمیخوای منو بوس کنی ؟
از دیروز منو بغلت نگرفتی هاااا ؟ حواسم به تو هست بابایی ؟
سعید با تعجب از کارم خزان را بغلش گرفت و بدون هیچ واکنشی به من نگاه کرد ، بی تفاوت بهش چایی داخل قوری ریختم و آب جوش را روش ریختم و گفتم این هم از چایی دمِ ، لب سوز خاتون ،
دیگه الانه که دایه میرسه ، قبل از غرغرش که بگه دوساعته چکار میکردی ، زود سفره رو آماده کنم ، سفره را روی زمین پهن کردم و زیر چشمی حواسم به سعید بود که هنوز تو شوک بی محلی به بوسش بودم ، با شنیدن صدای کوبیدن در گفتم ، این هم، از دایه خانم ،
سعید ، عزیزم ، خزان روی بالشت بخوابون و بیا جلو پیش سفره بشین ، تا من درو برای دایه باز کنم ،
سعید با عصبانیت گفت یه لحظه صبر کن ،خاتون
سرمو به طرفش کج کردم ، میدونستم هنوز ناراحته ولی خودمو به اون راه انداختم که چیزی متوجه نشدم
جونم ، سعید ؟ چی شده ؟ گفت از چی داری فرار میکنی خاتون ؟ لبامو رو به بالا انداختم ، دستمو به سینم چسبوندم و گفتم کی ؟ من ؟
گفت ، آره خودت ، گفتم از هیچی ، چرا باید فرار کنم ؟ آخه از کی ؟ سعید دستشو برام تکون داد و گفت برو درو باز کن ، یه لقمه کوفت کنم می‌خوام برم گفتم کجا .
سر کار می‌خوام برم ، مگه جای دیگه آیی هم دارم
بی تفاوت به طرف در رفتم ، با باز کردن در ،
دایه ، نون داغی که وسط روزنامه مخفی کرده بود را ازش گرفتم ،
چت شده دختر ؟ چرا اخمات تو همه ؟ صدامو آروم کردم و گفتم سعید تا می اومد طرفم من خودمو به کاری مشغول میکردم ، آخه نمیخوام هیجانیش کنم ، گفت دختر تا کی میخوای ازش فرار کنی ؟ یه روز دو روز ده روز اول و آخر تو سهمشی ، با بغض گفتم پس چه کنم دایه ؟ نمی‌خوام تجربه ی تلخ دیشبو دوبار ببینم ، دستشو روی شونم گذاشت و با خنده ی کوتاهی ، گفت نه دیگه ، اون چون اولین بار دیده بود براش هیجانش زیاد بود ولی کم کم ، کم میشه منتها مواظب باش.....

با تعجب گفتم چطوری مواظب باشم دایه ؟
مگه دست منه که بخوام جلوی یه دفعه هیجانش را بگیرم ؟ خنده آیی کرد و گفت دختر تشنه اش نزار که یه دفعه هیجانی بشه و خدایی نکرده باز تشنج بگیره ، باز هم حرف های دایه برایم مبهم بود ، دایه گفت دختر حالا نمی‌خواد بهش فکر کنی ، زود باش بریم آقا داماد با این کله پاچه تقویت کنیم ، با هم خنده آیی کردیم و راه اتاق را طی کردیم ، سعید خزان را تو بغلش گذاشته ولی سرش پایین و به سفره خیره شده بود ، گفتم سعید جان ، ببین دایه چی آورده . ؟
سرشو بالا گرفت و بی آنکه به من نگاه کنه گفت دایه گفتم من میرم صبحونه رو بخرم ولی نمی‌دونم چرا اصرار داشتی خودت بری
، گفت پسر م از زمان قدیم ، گفته بودن که عروس، داماد صبح عروسی نباید از خونه بیرون بزنن ، و امروز من براتون این رسم و رسومات به جا آوردم ، حالا تا کله پاچه ، سرد نشده و از دهن نیافتاده ، خاتون زود بکش یه لقمه بخوریم تا من برم ، امروز چندتا زائو دارم ، و تا سه چهار روز اینجا پیدام نمیشه ، با ناراحتی گفتم یعنی چهار روز ما تورو نمی‌بینیم ؟
یه تکه گوشت لای نون پیچوند و همین جوری که با دندونای ریز مصنوعیش میجویید گفت همچین میگی چهار روز انگار چهار ماه منو نمیخوای بینی ، دختر تا چشم روی هم بزاری چهار روز تموم میشه ، چشمم به سعید افتاد که سرش پایین و بدون اینکه با ما همکلام بشه ، آروم به خوردنش ادامه میداد ، لقمه ی آخری رو خورد و گفت خداشکر دیگه من میرم ، خیلی دیرم شده ، دایه گفت کجا ؟ سعید که چاییش را یه نفس هورت میداد گفت سرکار ، دایه با حرص گفت مگه ما با هم حرفامون نزده بودیم ؟ چرا حرف گوش نمیدی پسرم ؟
سعید بلند شد و گفت دایه مرد برای کار ساخته شده ،حرفات برام محترم بود ولی من باید برم سرکار ، دایه دستشو تکون داد و گفت هر جور خودت صلاح میدونی ، از من گفتن بود ، با خداحافظی سعید ، من و دایه تنها موندیم ،

دایه با تمسخر گفت شوهر شوهر کردنت این بود ،
بی‌شوهر میموندی خیلی سنگین تر بودی دختر ، آقا حرفمو با کونش حساب نکرد ،
از حرف دایه خنده ام گرفت و برای کم محلی سعید که برام میکرد ناراحت شده بودم ،
دستمو روی دستش گذاشتم و گفت ولش کن ، بزار یه استکون چای دیگه آیی برات بریزم ،
یاد خاطرات دایه افتادم و دوست داشتم بدونم بعد ازسقطش چه بر سر زندگیش اومد
یه دفعه گفتم دایه ؟
سرشو بالا گرفت و با صدای پیرش گفت هُن ؟
چی میخوای ؟ گفتم ؛ بقیه ی سرگذشت زندگیت چی شد ؟ خیلی دوست دارم بدونم چکار کردی ؟ چایی را توی نعلبکی ریخت و بعد از چندتا فوت بالا کشید و گفت ؛ پاشو یه زیر سیگاری برام بیار تا ، بقیه ی زندگی شومم را برات تعریف کنم ، بهت بگم چی بر سرم اوردن و آمد ،
از اینکه بقیه ی سرنوشت دایه را می‌خوام بشنوم ذوق زده شدم ، بلند شدم زیر سیگاری رو از بالای تاقچه برداشتم و با دست دیگم خزان را بغل کردم تا وسط حرف های دایه مزاحمم گفت و گو، و تعریف های قشنگ دایه نشه ، با نشستنم دایه سیگارش را روشن کرده بود و بعد از مکثی گفت ؛ مادرشوهرم گفت بلند نشی تا دایه آسنان را صدا بزنم تا اون شاهد این جنا،یت بشه ، من وسط حیاط دراز به دراز کشیده بودم و سوز آتیش آفتاب وسط صورتم را گرم کرده بود ، صدای کِر، کِر خنده های هانا ، حرص و کینمو بیشتر میکرد ،
با اومدن دایه ، و چندتا زن از محله ، که ما بینشون ننه آقام بود ،چون ننم بعد زایمان خواهرم طاهره مرده بود ، و بعد دو ماه آقام ، با دختر داییش ، ازدواج کرد و ما زیر سلطنت زن آقام بزرگ شده بودیم ، زن آقا تا به من رسید تند تند تو شکمم شروع کرد به لگد زدن و پشت سر هم می‌گفت ، این توله سگ از کی باردارش شدی ؟ ابروی چند و چندین ساله ی اقاتو بردی ، دایه با حرص دست ننه آقامون گرفت و گفت حالا وقت این حرفا نیست ، مگه نمی‌بینی مثل گوسفند سر بریده غرق خو.ن شده ، ننه آقام گفت بزار بمیره ، بهتر از اینکه با سر افکندگی و مضحکه ی عالم و آدم بشیم ، دلم میخواست هوار بکشم و صدامو به عرش برسونم و بگم خدا من که نمیتونم از کاری نکردم دفاع کنم ، بگم چطوری به همه ثابت کنم که من کاری نکرده بودم مادرشوهرم گفت چرا میزنیش من از چشمم بیشتر بهش اعتماد دارم همه ی این کارا زیر سر این هانای افعی ،بوده عروسم از گل هم پاکتره ، ولی من چطور بتونم این حرفارو برای همه ثابت کنم ؟
ننه آقا گفت چی میگی ، وقتی پسرت همه چی رو با چشمش دیده ، وقتی این بی مادر رو تو بغل یکی دیگه دیده ، دیگه چی میخوای ثابتش کنی ؟ بزار بمیره ،
مادر شوهرم گفت با این حرفا ایمانتون را نسوزونید این دختر کاری جز مظلومیت نکرده ، همه ی ما در حقش ظلم کردیم
با کمک دایه و مادرشوهرم منو به اتاقم برای معاینه بردن ، من شبیه مرده ی متحرک زیر دستشون بودم ، خلاصه دختر، هیچکه منو نخواست ، نه شوهری ، نه پدری ، نه خانواده آیی ، نه فامیلی ، نه غریبه آیی ، مونده بودم ، تک و تنها بین این حرفو حدیث مردم ،
هر روز با غم فردامو میرسوندم
خدا خیرش بده دایه در خونه اش برام باز کرد ، درسته مثل کلفت برای بچه ها و شوهر علیلش صبح تا شب را میرسوندم ، ولی دیگه شبا بی دغدغه سرمو روی بالشت میذاشتم ، و هر زائویی که پیش دایه می اومد ریز تا بزرگش را من یاد می‌گرفتم و روزی که دایه مریض یا جای دیگه آیی زائو داشت من کارای صفر تا صد زائو را خودم انجام میدادم ، دیگه تو کارم خبره شده بودم
یک روز دایه با خوشحالی صدام زد و گفت پوران ، پوران گیس برده بیا برات خبر خوش آوردم ، با تعجب از اینکه خبر خوش میخواستم بشنوم ،
آخه چه چیزی مونده که بخوام خوشحال بشم ،
به دهن خشک دایه نگاه میکردم ، اشاره به پارچ آبی که کنار طاقچه بود کرد و گفت اینو برام بیار تا گلویی تازه کنم و برات تعریف کنم چی شده ؟ لبامو کج کردم ، زیر لب گفتم آخه چه خبری که میخواد منو خوشحال کنه ،دایه گفت دختر اینقدر غرغر نکن و اون کاری که گفتم را برام بکن ،
پارچ آب و لیوان مسی را روبروش گذاشتم و با کنجکاوی به دایه آیی که بی خیال لیوان شده و یه جرعه آب پارچ که نصفش روی سینه اش ریخته می‌شد نگاه کردم ، دایه گفت اخیش ، عاقبت به خیر بشی دخترم ....گفتم چی شده دایه منور ؟ منو جون به لب کردی ؟
دور دهنشو با آبی که ریخت بود با گوشه ی لباسش پاک کرد و گفت حق به حقدار رسید ، گفتم یعنی چی حق به حقدار رسید ؟
چرا درست حرف نمی‌زنی که من بفهمم ؟
گفت یعنی اون هانای عفریته رو با همون پسری که برات نقشه کشیده بودن گرفتن ،، وای دختر همون پسره همه چی رو برای شوهر بی غیرت بی وجدانت تعریف کرده ،
خنده آیی کرد و گفت اگه بری ببینی چه قیامتی تو اون خونه شده ، اگه ببینی هانا چطوری خودشو مثل سگ روی پای مادر شوهرت می اندازه ، بیا و ببین ، انگار چیز عجیبی نشنیده بودم ، و مثل روز برای من امروزم روشن بود ، من مطمعن بودم روزی هانا با این دغل بازیش دستش رو میشه ،
با تعجب نگاهم کرد و گفت خوشحال نشدی ‍؟یه ساعته دهنم جر خورده ، یه ساعته داشتم تعریف میکردم ، سرمو پایین انداختم و با گوشه ی گلیم فرش که هر گوشه اش یه پاره آیی شده ، با سر انگشتم بازی کردم و گفتم نه ،
نگاهم کرد و گفت به والله عقل نداری حالا چرا خوشحال نشدی میشه بهم بگی ؟
گفتم چون خوشحالی من چیزی رو درست نمیکنه ، آبی که ریخته شد جمع نمیشه دایه ، گفت دختر شوهرت مثل سگ پشیمونه ، زود حرفشو قطع کردم و گفتم من شوهر ندارم ، شوهرم خیلی وقت مرد ، همون روزی که منو از مادر شدن محروم کرد برام مرده به حساب اومد ،
نه شوهر دارم نه خانواده ایی، گفت دختر الان همه فهمیدن که تو بی گناه بودی ، صدام می‌لرزید ، با همون صدای لرزونی گفتم چه فایده ، میتونن الان قلب شکستم را به هم بچسبونن؟ میتونن بچمو بهم پس بدن ؟نه که نمی تونن ، دیگه دایه تمومش کن ، نه می‌خوام، چیزی ازشون بشنوم نه اینکه اسمشون ، نه اینکه حرفی از اونا بشنوم ، دایه سکوت را بیشتر ترجیح میداد ، ولی من داخل سینم غوغایی از دردی که مدت ها همراهم بود شعله ور شده بود بلند شدم و تظاهر به بی خیال بودن به کارهای مشغول شدم و تا شب ، بدون اینکه به خودم فکر کنم تمام خونه را زیر رو خونه تکونی کردم
شب شد و خسته در کنار دایه و بچه ها نشسته بودم ، یه چشمم از خستگی باز و اون یکیچشمم بسته
با صدای محکم در همه به طرف در نگاه کردیم ، که این موقع شب کی می‌تونه باشه ،
حسن پسر کوچیک دایه ، گفت من میرم درو باز میکنم ، حتما زائو آوردن ، گفتم آره حتما زائو آوردن
پس من برم آب آماده میکنم ، وقتی پام به حیاط رسید ، از دیدن مادرشوهرم به همراه پسر ش که یه زمانی شوهرم حسابش میکردم روبروم ظاهر شدن ، در جایم میخکوب شدم ، مادر شوهرم به طرفم اومد و گفت نمیخوای به ما سلام بدی ؟
یادته بهت گفتم حقتو میگیرم ، الان هم وقتش رسید هم حقتو گرفتم و اون مار افعی رو از خونه بیرون انداختم و هم شوهرت آوردم تا ازت معذرت خواهی کنه و تورو سر خونه و زندگیت برگردونه بدون اینکه شریکی داشته باشی ، خنده ی بلندی زدم ، مادر شوهرم از خندم خنده اشو بلعید ، و قبل از اینکه حرفی بزنه گفتم شوهرم ؟ کدوم شوهر ؟ من شوهری ندارم ، اگه شما یادتون رفته چه بلایی سرم آورد من تا عمر دارم یادم نمیره ،
الان که یاد اون صحنه ها می افتم قلبم درد می‌کنه ، به نظرت من چطور اونارو فراموش کنم ،؟
خیلی زحمت کشیدین دنبالم اومدین الان از همون راهی که اومدین برگردین، مادرشوم گفت دختر عاقل باش ، تا کی میخوای نون غریبه رو بخوری ، حالا که شوهرت دنبالت اومده از اول همه چی رو از نو شروع کنید ، خنده آیی بلند کردم و گفتم آخی ، دلم با حرفات غش رفت ، زود خندمو خوردم و گفتم اومدن شوهر فقط با یه چیز به دردم میخوره و این هم ....طلاقم را هر چه زودتر پیش مش هاشم را بگیرم ،
بین خودتون چی فکری کردین ؟ شما فکر کردین با روشن شدن قضیه آیی که هیچ نقشی من درش نداشتم ، و با کشتن بچه آیی که هیچ گناهی نداشت ، همه چی رو میتونم فراموش کنم ؟
نه والله ،شما فکر کردین پوران با این حرفا زود خر میشه ، ؟ نه من دنیا بهم یاد داد نه می‌بخشم و نه فراموش میکنم
زودتر به همونجایی که بودین برگردین من دیگه به کسی نیازی ندارم ، هنوز حرفم تموم نشده بود شوهرم موهامو از گیسوان بلندم کشید و گفت انگار خیلی اینجا بهت خوش گذشته ، حرف خوب بهت انگار نیومده که سر خونه و زندگیت برگردی ، تا زمانی که تو اسمت روی من هست یعنی من شوهرت حق دارم هر وقت دلم خواست ، تورو به خونه برگردونم و هر وقت مزاجم کوک بود میتونم نه یکی بلکه صدتا زن بگیرم بدون اینکه صدات در بیاد ،
هر چه جیغ زدم ، کلنجار رفتم ، باز حریف قدرت اون مرد ظالم نشدم و منو به زور به همون خونه آیی که دو سال پیش ازش رونده شده بودم برد ، وقتی رسیدیم منو وسط اتاق پرت کرد ، همون اتاقی که هنوز بوی تعفنِ هانا میداد ، هر گوشه از اتاق یه چیزی از لباس و وسایلش به جا گذاشته بود ،و حرص منو چندین برابر
کف زمین افتاده بودم و دورانی چشام دور اتاق می‌چرخید ، گفتم منو اینجا آوردی که بیشتر شکنجم بدی ؟
به طور محترمانه بهت میگم طلاقم بده ، دیگه من همون پوران سابق نمیشم و توهم برام شوهر نمیشی....یه لحظه سوخت ،
.دستمو روی صورتم کشیدم گفت تو این چند وقت که تو اون خونه ی لعنتی دایه بودی چشمت دنبال کی بوده ؟
من می‌دونم که به خاطر زاییدن زناشون به اون خونه می اومدن ، خدا می‌دونه چشمت رو چنتا بوده ،
به خاطر همین ، الان برام زبون در آوردی ؟
شما زنا نباید بهتون رو داد ، تا زمانی که من نخوام تو نمیتونی دهنتو باز کنی و بگی طلاق می‌خوام ، صداشو بالا برد و گفت شنیدی چی گفتم ؟ سرم را لای پاهام گذاشتم و به حال خودم و چه کنم چه کنم فکر میکردم بدون هیچ اشکی ،یه گوشه کز کردم و همون جا دراز کشیدم ، انگار شبیه اسیری بودم که راه فراری نداشتم ، با صدای عربده مانند شوهرم که داد میزد پاشو ، پاشو برام رخت خوابی بنداز ، نکنه انتظار داری من برات رخت خواب بندازم ؟ از جایی که دراز کشیده بودم سرپا شدم ، و تند تند رخت خوابی که هانا روش می‌خوابید را روی زمین پهن کردم ، روی رخت خواب دراز کشید و من هم چنان بالای سرش ایستاده بودم ، چپ چپی بهم نگاه کرد و گفت میخوای همین جوری بالای سرم بیاستی ؟ با مِن ، و مِن گفتم ، هااا ، نه ، نمی‌دونم ،
گفت بیا بگیر سر جایت بخواب ، نترس کاری بهت ندارم ، دیگه حسی به شما زنا ندارم ، کنارش ، با فاصله،
پشتم را بهش دادم و دراز کشیدم ، تا دم دمه های صبح ترس از اینکه بهم نزدیک بشه خوابم نمی‌برد ، با صدای الله و اکبر به خواب رفتم ، وقتی چشممو باز کردم ، آفتاب نصف اتاق را گرفته بود ، نمی‌دونم چرا یه دفعه حس غریبی به این خونه داشتم ، یه دفعه مثل برق تو سرم گرفته شد و یاد عروس ننه هاشم که از تهرون و زندگی کردن اونجا افتادم ، گفتم پوران تو که هیچ قرونی دم دستت نیست ، چطور میخوای بری تهرون؟ یه دفعه گفتم هااا ، هانا زیاد طلا داشت باید چند روزی دنبالش بگردم و با اونا کوچ کنم ، و همین شد ، جای خزانه رو پیدا کردم و یه شب که همه خواب بودن بقچه امو جمع کردم و از خونه فرار کردم
با صدای سگ های ولگرد و ترس از اینکه شوهرم بیدار بشه ، پیراهنم را با دندونم گاز گرفتم و بدون اینکه پشت سرم را نگاه کنم ، تمام مسیر روستارو دوییدم ،
تقریبا هوا روشن شده بود به جاده رسیدم ، سر جاده ایستادم و تند تند نفس تازه کشیدم ،
از دور چراغ و صدای ماشینی توجهم را جلب کرد ، قبل رسیدن ماشین گفتم خدایا خودت کمکم کن ، دست منو بگیر ، خودت می‌دونی ،
دیگه نه راه پیش دارم نه راه برگشت ، حداقل خودت هوامو داشته باش ، هر لحظه ماشین نزدیک و نزدیکتر میشد ، چشامو بستم و دستمو برای ماشین تند تند به حرکت در آوردم ، یه لحظه صدای ترمز لاستیک ماشین در چند قدمی را شنیدم ،
آروم آروم چشامو باز کردم و از دیدن زن و مردی غریبه تو ماشین که سرشون را عقب به طرفم کج کرده بودن لبخند به لب شدم ، زود بهشون نزدیک شدم و قبل از من اون خانم جوون خوشگل که صندلی جلویی کنار راننده نشسته بود ، گفت دختر کجا میخوای بری ؟
دهنم خشک شده بود ، به زور لبمو باز کردم و گفتم تهرون ، حالا اگه مسیرتون تهرون نباشه ، هر جا مسیرتون بود من هم برسونید ، مرد جوون گفت سوار شو اتفاقا ما هم مسیرمون تهرونه ، زود سوار شو دختر ، با سوار شدنم گفتم خداخیرتون بده ، اگه شما منو سوار نمیکردین خدا می‌دونه چقدر باید سر جاده می ایستادم تا ماشینی رد شه و منو سوار کنه ،
تمام مسیر هیچ حرفی بین کسی رد و بدل نشد ، نزدیکای تهرون ، زن جوونی که اسمش را زهره معرفی کرد گفت کجای تهرون میخوای بری ؟ فامیل داری تهرون؟
من که هیچ جای تهرون را نمی‌شناختم ، و این اولین باری بود که داشتم تهرون را می‌دیدم ، به مِنو مِن افتادم ،
هر دو به هم نگاهی کردن ، یه لحظه بغضم ترکید و گفتم نمی‌دونم ، فقط از اون خرابشده دور بشم ، راننده پاشو روی ترمز گذاشت و ماشین از حرکت ایستاد،
قلبم به تاپ و توپ افتاد ، مرد جوون گفت یعنی چی ؟ مارو تو دردسر نندازی دختر. ؟
گفتم نه به خدا چه دردسری ، من که ، ..... وسط حرفم پرید و گفت تو فرار کردی ؟ زهره گفت حمید جان کمی آروم باش ببینیم این دختر چرا فرار کرده ؟ حمید صداشو بالاتر کرد و گفت زود پیاده شو ....من هم مجبور به اطاعت بودم ، اصلا از برخورد آقا حمید ناراحت نشدم ،
چون به مقصدی که خواستم نزدیک شده بودم ، قبل از پیاده شدنم پولی که از خزانه ی مادرشوهرم با طلاهای هانا که برداشته بودم توی جیب لباسم مخفی کرده بودم و چندتا قرون از مابینشون در آوردم و گفتم کرایم چقدر شده بود ؟
حمید آقا با کج خلقی گفت هیچی ، فقط برو پایین ، بقچمو برداشتم ، و از ماشین پیاده شدم ، باحرکت ماشین چشمم به چپ و راست ، به ماشین هایی که در رفت و آمد بودن با تعجب نگاه کردم ، حتی آدمای اینجا هم با روستای ما فرق داشتن ، نمی‌دونستم باید کجا برم ، آخه حتی مسیرم هم نمی‌دونستم کجا و کدوم وری بود ،
یه دفعه ماشین حمید آقا به جای جلو ، عقب عقب حرکت میکرد ، نزدیکم که شد ،
زهره خانم گفت سوار شو دختر ، گفتم نه من خودم سوار یه ماشین دیگه آیی میشم
شما راه خودتون ادامه بدین ، گفت سوار شو اینجا با محله ی شما فرق داره ،
سوار شو تا یه جایی برای موندنت پیدا کنم ، از شنیدن این حرف انگار دنیا رو بهم داده باشن، از خوشحالی بال بال میزدم ، ولی تو دلم گفتم پوران خودتو کوچیک نکن و کمی تعارف کن ، گفتم نه من یه جایی برای خودم پیدا میکنم ، تا اینجا هم که منو رسوندین یه دنیا ممنون هستم ، حمید آقا چشم غره آیی رفتم و گفت ...خب دیگه حالا که نمیخوای بیای ، پس ما دنبال زندگیمون بریم ، از حرفی که گفته بودم پشیمون شدم ،
خدا خدا میکردم ، از بردن من پشیمون نشن
زهره با صدای نازکش گفت واااا حمید جان ، این دختر روستاییه ، اواره ی خیابون بشه می‌دونی به دست لاتای تهرون چی برسرش میارن ؟
لطفا انصاف داشته باش ، زهره بهم نگاه کرد و گفت دختر جون سوار شو ، نمی‌خواد ادای قهرمانارو برام در بیاری ، من هم از خدا خواسته درو باز کردم و روی صندلی نشستم ، به محض حرکت ماشین ، حمید آقا ، گفت چرا از دیار و خونت فرار کردی ؟
فکر نکردی اینجا چطور میخوای زندگی کنی ؟
دختر جان اینجا با روستای شما فرق داره ، چشمای اینجا برعکس روستا بازن سرمو پایین انداختم و گفتم چون کسی رو نداشتم ، به خاطر بی کس بودنم فرار کردم ، هر دو به همدیگه نگاه کردن و همزمان ، با تعجب گفتن از بی کسی فرار کردی ؟
گفتم آره ، زهره خودش را به طرفم کج کرد و گفت قضیه ی تو چیه ؟
چرا و از چه کسی فرار کردی ؟من باید بدونم ، تا بتونم کمکمت کنم ، چشامو آروم روی هم بستم و از روز اولی که به اون خونه پا گذاشتم .... وتا دقیقه ی فرارم را مو به مو ، از سیر تا پیاز تعریف کردم .، حمید آقا لباشو جمع کرد و گفت :عجب !!!!گفت حالا ما یه اتاقکی یه جایی برات پیدا کردیم ، اونوقت چطور میخوای از پس مخارج زندگیت در بیای . ،؟ زود گفتم من ماما خونگی هستم ، دایه !!!!
میتونم زائو قبول کنم ، به خدا کارم خیلی بهتر از این دکترایی که فقط بلدن لباشون سرخاب کنن ، به حرفام جوابی ندادن و مسیری را که من ازش سر در نمیارم ، ماشین طی میکرد ، به یه خونه آیی بزرگ که برعکس خونه ی روستایی مون از آجر ساخته شده بود ، خونه آیی با درهای بزرگ و چندتا خدمتکار که فرق زیادی با خونه ی ما داشت ، حیرون تماشای این همه زیبایی و جلای خونه شده بودم که حتی پیاده شدن زهره خانم و حمید آقا نشده بودم ، یه لحظه یکی منو محکم تکون داد و گفت میخوای همین جا بمونی . ؟
اااا ، دددد ، پیاده شو !
تند تند بقچمو برداشتمو گفتم ، ها نه همین الان پیاده میشم ، گیوهای پاره ام، که با نخ کامبوا دوخته بودم ، را پا کردم و از ماشین پیاده شدم و دوباره به نگاه کردنم به استخر بزرگ و درخت های رنگ به رنگ میوه از انجیر سیاه ، تا گیلاس های براق که آویزون درخت شده بودن
اون طرف تر یه سگ سیاه که با زنجیر بسته شده و با دیدنم شروع کرد به پارس کردن ، دور و برم نگاه کردم ، جایی برای فرار نداشتم جز اینکه پشت حمید آقا پناه بگیرم ، با ترس کمر حمید اقارو سفت گرفتم و به التماس افتادم ، و پشت سر هم گفتم تورو خدا اینو بگیر من از دست اون حیونا فرار کنم
نمی‌خوام طمعه ی این حیون زشت بی ریخت بشم ، زهره خانم یه گوشه ایستاده و با صدای بلند داد میزد کاپی بس کن ! آروم باش کاپی ؛
حمید آقا هی کلنجار میرفت که از دست من خلاص بشه ولی هر جا می‌رفت ، مثل سریش بهش چسبیده بودم ، با آروم شدن صدای هاپ هاپ کاپی توسط زهره خانم من چند کیلو از ترسم وزن کم کردم ! زهره خانم به من و اوضاعم نگاه کرد و گفت ؛
تموم شد ، دیگه بهت کاری نداره
اهاا تا یادم نرفته یه اتاق ته باغ برای نگهبون داریم ، مدتیه که نگهبون باغ مسافرت رفته تا زمانی که کار پیدا نکردی همون جا میتونی بمونی ،
هر چه چشم دوختم اثری از اتاق نبود ،،،،
یه دفعه صدای جیغ خزان مارو از حال و هوای سرگذشته ی شوم دایه بیرون کشید ، دایه چشمای خیسش را با پشت دستش خشک کرد و گفت ای دختر منو به کجاها کشوندی ، به خاطراتی که دوست داشتم یه جایی از این شهر بزرگ چالش کنم ،
دیگه منو به حرف نگیر ، باید همین حالا برم ، چندتا زائو منتظرم هستن ، تو هم پاشو یه دستی به خونه وزندگیت بکش و برای اون شوهر زبون نفهمت یه چیزی درست کن ، از اینکه بقیه ی داستان دایه باز مثل قبل برام ناتمام بود حالم گرفته شد ،
چادر گل گلیشو از روی رخت خواب کشید و گفت خاتون ؟ ننه من تا چند روز نمیتونم بهتون سر بزنم ، دختر مواظب شوهرت باش ، با سرم که به چپ و راست تکون دادم و در آخر گفتم چشم دایه ی مهربونم ، حرفش را مهر تایید زدم ، با رفتن دایه ، دلم گرفت ، یاد ناراحتی سعید افتادم که چطور با دلخوری از خونه بیرون زد ،
با سیر کردن خزان ، روی زمین خوابوندمش و بلند شدم برای روز جدید ، خونه رو زیر و رو جارو زدم ، غذامو بار گذاشتم و یه سرو سامانی به خودم دادم ، و رفتم سر وقت کتابهایی که سعید برام خریده بود ، غرق خوندن و نوشتن بودم که حتی متوجه ی چیزی نمی‌شدم ، سایه آیی که روی دفتر افتاده بود ، شوکی به قلبم زد سرم را اروم به سمت عقب کج کردم و با دیدن , صورتِ خسته ی ، سعید لبخندی به لب زدم و گفتم اومدی عزیز دل خاتون ؟
خسته نباشی مرد خونم .، خوش اومدی سعید قلبم ،
سعید بی تفاوت از این همه تعریف و تحویل با جواب مختصر کوتاهی گفت خیلی ممنون ، حتی نگاهی به من نکرد ،وازکنارم به طرف اتاق بغلی رفت ، ابروهامو بالا انداختم ، بلند شدم لباس تمیز شسته آیی از صندوقچه برداشتم و به دنبالش راه افتادم ، روبروش ایستادم و گفتم خسته آیی ؟ الان، که دست و صورتتو بشور ،
برات غذای مورد علاقت درست کردم ، تا بشوری من هم زود سفره رو آماده میکنم ، مگه من چندتا شوهر دارم ، باید به شوهرم برسم ، با اخمی که تو صورتش موج میزد گفت من سرکار یه چیزی خوردم اصلا میل ندارم چیزی بخورم ، هنوز هم از حرفاش و برخوردش عقب نشینی نکردم و پای دلخوریش گذاشتم ، با سر انگشتم دکمه های پیراهنش را باز کردم و همین جور که باز میکردم گفتم عیبی نداره من هم نمیخورم ، یه استراحتی کن هر وقت گرسنت شد با هم میخوریم ، دستمو با حرص از سینه اش کشید و گفت چی منو فرض کردی ؟
گفتی هر وقت دلم خواست میتونم اینو خر کنم ، نه دختر خوب ، من سعید نیستم که هر وقت دلت خواست ناراحتم کنی و هر وقت عشقت کشید طرفم بیای ، از حرکت و حرفای سعید دلم شکست ، بی خیال ناز کشیدناش شدم و به طرف خزان رفتم که تنهایی دست و پا برای خودش بچگی میکرد ، بغلش کردم و به سینم چسبوندمش و آروم گفتم ننه انگار سعید هم رنگ عوض کرد ، انگار تقدیر قشنگم هم به روزای سخت برگشت، ولی چه کنیم ننه که تقدیر من قشنگتر از این نمیشه ، سعید بالشت و لحافش را از روی رخت خواب برداشت و به اون اتاق رفت ، من همش با خودم کلنجار میرفتم که بعد از خواب سعید حتما همون سعید سابق میشه ولی فقط خودم را گول میزدم، قبل از اینکه بیدار بشه ، غذارو داغ کردم و سفره رو با سبزی تازه و خرما و شربت آبلیمو در کنار سبزی پلو با ماهی سرخ شده رنگین کردم ، رفتم کنار سر سعید نشستم ، دستمو آروم روی موهاش کشیدم و گفتم سعید ؟

عزیزم بیدار شو ، باور کن ، از گرسنگی حتی شیرم هم نمیاد خزانو سیر کنم ، چشای قشنگتو برام باز کن ،
سعید پتو روی سرش کشید و با صدای بلند داد زد و گفت مگه من بهت نگفتم خودت غذاتو بخور ،
آدم باید چند بار بهت بگه که اشتها نداره ، چشامو محکم روی هم فشار دادم و یه نفس بلندو عمیقی کشیدم و با همون صدای آرومی گفتم میشه بهم توضیح بدی چرا اینجور داری برخورد میکنی؟
جوابی ازش نشنیدم ، پتو رو از روی سرش کشیدم و گفتم بهم توضیح میدی که چرا یه روز و یه ساعته تو به کل عوض شدی ، ؟
چشاشو باز کرد و روبروم نشست و گفت ، چون لیاقت تو همین برخورده خاتون ؟ لبام از شدت بغض و عصبانیت میلرزیدن ، گفتم یعنی چی ؟
مگه من چکارت کردم ؟ فقط تو اومدی سمتم من خواستم ، ...
سکوت کردم گفت چی میخواستی ؟ نخواستم با حال دیشبش قلبشو بشکونم ، گفت دِ ، لال نمون حرفتو بزن ، گفتم آره چون نخواستم با اون حالت سر سفره بشینیم ، خنده آیی کرد و گفت آخی ، چقدر هم قشنگ قانع شدم ، انگشتشو روی سرم گذاشت و با چندتا ضربه آیی که به سرم میزد گفت ، خاتون بس کن ، نزار بیشتر از این کینه بگیرم ، گفتم کینه از چی ؟
تو انگار کم داری سعید ، حالا که مزه امو چشیدی ، داری پسم میزنی ، اگه منو تو این کار میبینی ، بدون من گاو نیستم ، برای اولین بار خشم و عصبانیت سعید را دیده بودم ، بلند شد ، و با لگد محکم به پام زد که من چند قدم پرت شدم ، گفتم سعید باورم نمیشه این سعید دیروزی باشی ، ولی ای کاش زودتر از این خودتو برام نشون داده بودی ،بدون اینکه به من جوابی بده لباسشو عوض کرد و از خونه بیرون رفت ، با بسته شدن در ، صدای گریه ی خزان هم بلند شد ، پام جای لگد سعید می‌سوخت ، چند بار با دستم روی پام مالیدم ،
خودمو به طرف خزان کشیدم، انگار خزان هم از قلب من با خبر بود ، هر چقدر خواستم ارومش کنم ، آروم نمیشد ، به هر سختی چند دقیقه طول کشید تا ارومش کردم ، تو ی بغلم گرفتم و با اشک براش لالایی خوندم ، دیگه از همه چی تا امید شده بودم ،تا اینکه ....خزان باصدای اندوهگین لالایی به خواب رفت ،
کنارش دراز کشیدم و بی صدا آروم اشک از گوشه ی چشمم به خاطر قلبم که هر که به طریقی میشکند ، روی بالشت ، تند تند و بی وقفه ریخته می‌شدن ، چشام خود به خود از گریه ها خسته شدن و احساس سنگینی بهش دست میداد و دیشب به خاطر ترس ا ز اینکه حال سعید بد بشه تمام شب را نخوابیده بودم ،
کم کم چشمهای سرخم بسته شدن ، نمی‌دونم چقدر طول کشید من خواب مونده بودم که با دستی روی سرم چشامو باز کردم ،
سعید بالای سرم نشسته بود ، و با ناراحتی می‌گفت عزیزم ،؟
با دیدنش زود چشامو روی هم گذاشتم ،ترجیح میدادم ظلمات و نه به دیدن چهره آیی که چند ساعت پیش با حرف هایش داغون کرده بود
با صدای آرومی گفت ، خاتون ؟ میدونم من خیلی تند رفتم ، و نباید دست روی تو بلند میکردم اما تو هم بهم حق بده ، بهم حق بده وقتی حرفایی که برای دایه تعریف میکردی را بشنوم ، خواستم خودمو به نشنیده گی بزنم ولی تو هم منو پس می‌زدی ، می‌دونی اون لحظه چی بهم دست داد ؟
خاتون من می‌دونم که قلبت هنوز پیش اون مرتیکه اس ، از شنیدن حرف‌های آخرش آت،یشی به جونم انداخت ، گفتم سعید خیلی بی غیرتی ، خیلی خیلی بی غیرتی
الان من ناموستم ، و حرف از یه مرد غریبه داری بهم وصله میزنی ، تو از کجا مطمعنی که من اون اشغالو تو قلبم نگه داشتم ، جواب حرمو بده شوهر با غیرتم ، آره من تمام گذشته و حالم را برای دایه تعریف کردم اما نگفتم که اون مردو هنوز دوست دارم ، چون اون یه تفی بود که روی زمین ریخته شد ، و اصلا برام مهم نیست ، ولی سعید تو دیگه ازم هیچ انتظاری نداشته باش که حرف و امروزت که به من چی گفتی و چکار کردی فراموششون کنم ، صداشو آرومتر کرد و گفت؛ منو ببخش خاتون ، منو ببخش که فکرهایی که نباید میکردم را کردم ،
بیا قول بده امروز بندازیم بیرون و از همین الان یه روز جدیدی درست کنیم ، حرفی برای شکسته بودن قلبم و احساسم توسط کسی که از جونم بیشتر دوسش داشته بودم را نداشتم ، و تنها راه چارم سکوتم و کشش ندادن به ادامه ی حرف بود دستشو پشت گردنم انداخت و گفت خاتون ؟
من بدون تو هیچی هستم ، میدونم حرفم بی جا بود ولی بهم حق بده که از زنم این حرف هایی که بهش حساسم را بشنوم ، چشامو باز کردم و گفتم بس کن سعید ، بیشتر از این قلبمو ازت نشکون، تو اگه حساس بودی هیچ وقت حرفایی که من منظوری ازش نداشتم را با این برخورد نمیکردی ؟
صورتش به صورتم نزدیک کرد و گرمی لباش گونه هامو مثل آتیش دیشب منو نسوزوند و کاملا برای من بی تفاوت بود ، سعید متوجه ی بی احساس بودنم را شد ، سرشو روی شونم گذاشت و آروم تو گوشم نجوا کرد و گفت ، من یه خریتی کردم ،
همین جوریش عذاب وجدان منو گرفته ، دیگه تو بیشتر ازاین تحقیرم نکن ، به چه زبونی میخوای ازت معذرت خواهی کنم ؟
هاااا ،؟.؟
اگه بگم بخشیدمش دروغ گفته بودم ولی به ظاهر برای حفظ زندگیم ، مجبور به حرفهایی بودم که باید بزنم ، صدام هنوز لرز داشت ، گفتم باشه ، نیازی به عذر و معذرت نیست ، ولی قول بده دیگه تکرار نکن ، واقعا این زندگی با این حرف ها ارزش تلخ شدنش را نداره ، خودش تو بغلم جا کرد و محکم منو به سینه اش فشار داد ، سرشو به گردنم چسبوند و همینجوری که بوس میکرد ، آروم و با نفس های تند گفت عاشقتم ، خاتون قلبم ، ....... با خالی کردن کاسه ی آب روی شونم و با چندتا صلوات گفتم الان میام ، یه دقیقه ارومش کن ، سعید گفت خاتون هر کاری میکنم آروم نمیشه ، تورو خدا زودتر تمومش کن ، حوله رو ی خودم پیچوندم و با عجله خودمو به خزان گرسنه رسوندم از بغل سعید برداشتم و به خودم چسبوندم ، و از ته دلم گفتم ننت برات بمیره که اشکاتو اینجور نبینم ،
. سعید پشت سر حرفم گفت خدا نکنه ، این چه حرفیه میزنی خاتون ؟
، با صدای آرومی گفتم بمیرم انگار چه چیزی میخواد عوض شه ، حداقل دیگه آرامش دارم و هر روز از یکی لطمه نخورم ،
سعید صداشو بر صدای من غلبه کرد و گفت خاتون انگار نمیخوای فراموش کنی ؟ چکار کنم از دلت در بیاد ، بابا جان یه بار نه ده بار گفتم غلط کردم ، دستم براش صاف کردم و گفتم آروم بچه می‌ترسه ، انگار داری با طایفه دعوا میکنی ،
من اینجام ، با صدای ارومتری هم صداتو می‌شنوم ، با همون صدا گفت آره داد میزنم که هر کاری میکنم باز نمیخوای فراموش کنی ،خزان به بغل بلند شدم و به اتاق کناری رفتم ، کلا سعید عوض شده بود ، اون سعید آروم با این سعید الان خیلی فرق کرده ، دستمو روی سرم گذاشتم و به ناچارگیم غبطه می‌خوردم ، با صدای کمی بالا گفتم خدا ازت نگذره بابا ، که منو گرفتار کردی ، چی میشد الان من بدون هیچ دغدغه آیی با عشق دیروزی که بهت داشتم زندگیمو میکردم سعید ؟ سعید تو چرا هی رنگ عوض میکنی ؟ سعید کنارم نشست و با بغض گفت من رنگ عوض نکردم خاتون ، من هم دوست دارم ......
و حرفشو نیمه تموم گذاشت گفتم بقیه ی حرفتو بزن سعید ، چرا ساکت شدی ؟ چی دوست داشتی و من نکردم ، ؟ هااااا. ؟ گفت خاتون من می‌دونم مریضم ، من می‌دونم عمرم زیاد طول نمی‌کشه ، سریع خودمو طرفش کج کردم و گفتم خدااا نکنه دیونه ، تو هیچیت نیست ، گفت من امروز که طرفت اومدم فهمیدم که تو هم از دردم با خبری ، و این موضوع بیشتر از اون بی،ش،رف منو بهم ریخته ، دستمو روی صورتش کشیدم و با آرومی گفتم مگه تو چته ؟ سرشو پایین انداخت و گفت تو نمیدونی ؟ زود گفتم نه والله ، ولی میدونم نباید هیجانی بشی ، این هم دایه بهم صبح گفت ، خنده ی خیلی تلخی کرد و گفت ای کاش همین بود
 

تیم تولید محتوا
برچسب ها : khazan
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 4.50/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 4.5   از  5 (2 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

سومین حرف کلمه qkwpj چیست?