قدسیه 1 - اینفو
طالع بینی

قدسیه 1

من قدسیه هستم که در یک روستای با صفا در شمال کشورم در سال هزارو سیصد هیجده بدنیا آمدم. پدرم
حاج محمد کدخدای ر‌وستای خودمون بود و
بی بی ملک مادر صاف و ساده ام بود که جز خدمت به ما هیچ وقت کار دیگه ایی نکردو همه عمر عاشقانه با ما زندگی کرد .من بچه سوم خانواده بودم اولین فرزند پدرم علی برادرم بود بعد خواهرم جواهر بود و من قدسیه فرزند سوم بودم حسین هم برادر آخری بود زندگی ما مثل تمام روستایی ها ساده و بی آلایش بود خونمون خیلی بزرگ بود خیلیییی ..یک حیاط خیلی بزرگ با درختای بلند با حوضی در وسط حیاط ،که همه شست و شوهامون رو تو همون حوض انجام میدادیم کارگر خونمون فاطمه خانم بود که بعضی روزها به کمک مادرمون می اومد و کارهای خونمون رو انجام میداد بی بی جان خودش نمیتونست به تنهایی کارهای خونمون رو انجام بده از بس که این خونه بزرگ بود تو خونمون همیشه پر از مهمون بود ننه جون مادر بزرگم پیش ما زندگی میکرد چون بابام پسر بزرگش بود و وضع مالی خوبی داشت کلا ننه جون رو به ما سپرده بودن و پسرهای دیگه خودشون رو از این کارکه نن جون رو نگهدان راحت کرده بودن …
من وقتی به سن بلوغ رسیده بودم علی برادرم ازدواج کرد و معصومه همسرش در خونه ما و دریکی از اتاقهای خونمون زندگی میکردن اون زمان اول عروسهاباید مدتی پیش مادرشوهرشون زندگی میکردن و بعد از اینکه وضع مالیشون خوب میشد از اون خونه میرفتن .من کم کم بزرگ شدم و زندگی کودکانه و نوجوانیم مثل همه دخترها برام شیرین و جذاب بود جواهر به سن بلوغ رسید و وقت شوهر کردنش شد حالا باید جواهر هم ازدواج میکرد منو جواهر با هم دوسال اختلاف سنی داشتیم و اینم بگم که اون زمان دختر باید دیگه تا سن چهارده سالگی ازدواج میکرد. جواهر سیزده ساله بود که نقی قصاب به خواستگاریش اومد و مادر نقی بعد از مدتها رفت و آمد موفق شد که جواب مثبت رو از حاج محمد کدخدا(یعنی بابام ) بگیره .اینم بگم درسته که نقی قصاب بود ولی وضع مالیشون عالی بود اما خب قصاب بود دیگه ، مثل الان انقدر مهم نبود که شغل داماد چی باشه .
عروسی جواهر رو خوب بخاطر دارم که چقدر براش
مراسم های قشنگی گرفتن از بعله برون و حنا بندون و عقد و عروسی ! که همه اش خیلی سنتی بر گزار شد‌قرار شد جواهر هم به خونه مادر شوهرش بره
بابام جهیزیه مختصری به جواهر داد یک فرش و یک دست رختخواب و چینی و …خلاصه همه چیز ساده بود اما تا دلت بخواد دلامون خوش بود

جواهر حق انتخاب نداشت البته زمان ما هیچکس
حق انتخاب نداشت خیلی اتفاقی مادرِپسر دختر رو در یک مهمانی یا حمام می دید و اون دختر رو برای پسرش نشون میکرد اینم بگم که عشق و عاشقی هم بود نه اینکه نبود اما خدا اونروز رو نمی آورد که پدرو مادر میفهمیدن تیکه بزرگه گوششون بود
عروسی جواهر که تموم شد من تو خونه تنها شدم
بمادرم گفتم بی بی جان اجازه بده من برم اکابر و درس بخونم حاج محمد پدرم (یا همون آقام )راضی به درس خوندن نمیشد و میگفت دختر نباید درس بخونه ننه جون
از اون بدتر ! اما من سماجت کردم و گفتم باید درس بخونم بلاخره با وساطت بی بی جان پای من به اکابر باز شد چون ما روستا بودیم هنوز خیلی کسی درس نمی خوند و فقط چند نفری در کلاس درس حضور داشتیم خلاصه منم رفتم مدرسه یا همان اکابر خودمون پدرم خیلی بمن علاقه داشت یکروز با گوشهای خودم شنیدم که به بی بی میگفت ملک جان اون سه تا بچه یکطرف قدسیه یکطرف !!
یه حس خاصی بهش دارم نمیدونم چرا ! بخاطر همین هیچوقت نمیزاشت من ازش ناراحت بشم ،مدتی با بی بی جان به مدرسه میرفتم کم کم که اعتمادها بهم جلب شد بی بی گفت خودت به کلاس برو و منهم تنها به اکابر میرفتم
نمیدونم چرا از نظر جسمی دخترهای قدیم انگار درشت تر از سنشون به نظر میرسیدند و منهم نسبت به سنم بزرگتر می اومدم .اون روزها کلاس اول که بودم با تمام سختی ها که داشتم و کسی سوادی نداشت که کمکم کنه بلاخره گذشتن و من دوازده ساله بودم که دوم رو می خوندم بی بی جان سواد قرآنی داشت اما درس بلد نبود یکروز که داشتم به مدرسه می رفتم متوجه نگاه جوانی بخودم شدم که دنبالم راه می افتاد و می دیدم هرجا که مکث میکنم اونهم می ایسته و هر قدمی که تند تر میکنم
اونهم قدم هاش رو تند تر میکنه خیلی دلم میخواست برگردم و صورتش رو ببینم اما جرأت برگشتن نداشتم چون به بی بی قول داده بودم که سرم توی کار خودم باشه …
روزها تکرار میشدن و این جوان هم بدنبالم بود یکروز که ظهر به خونه برگشتم بی بی ناهار آبگوشت بار گذاشته بود خسته و گرسنه بخونه رسیدم بی بی گفت دختر جان کمک کن سفره ناهار رو بندازیم که صدای کوبه در هممون رو به خودمون آورد ننه جون گفت قدسی برو در و باز کن ببینیم کیه انشاالله که خیر باشه آخه قرار نبود کسی خونمون بیاد من بسمت درحیاط رفتم کلون در روکه بالا دادم دیدم زنی قد بلند با چادرچیتی که به سر داشت با مهربونی گفت منزل حاج محمد اینجاست گفتم بله ،با خنده گفت شما دخترشی ؟ گفتم بله ، گفت برو بگو مادرت بیا جلو در کارش دارم با دلهره نگاهش کردم گفتم ببخشید شما کی هستی ؟

گفتم شما کی هستی ؟ گفت دخترم با مادرت کار دارم . منم بدو بدو بسمت اتاق رفتم صدا زدم بی بی با شما کار دارن ،مادرم چادرش رو روی سرش انداخت وبسمت در حیاط رفت و بعد دیدم با تعارف از اون زن خواست که داخل خونه بشه ننه جون گفت کیه مادر ، گفت هیچی برای امر خیر اومدن ! نمیدونم چرا تا این جمله رو شنیدم قلبم هُری ریخت و فورا به مطبخ رفتم ویک آن حس کردم قلبم مثل گنجشکی که دنبالش کردن میزنه ،گوشهامو تیز کرده بودم صدای اون خانم رو از اتاق می شنیدم که میگفت من پسرم رو با یتیمی بزرگ کردم ،پدرش بنا بود که زیر آوار موند والان برای خودش زمین برنج کاری داره و از این حرفها …بی بی گفت والا به پدرش بگم اگر اجازه دادبا پسرتون تشریف بیارید بعد ننه جون گفت قدسی جان یه چایی بریز بیار .من دستهام میلرزیدن اما باید چایی رو برای اون خانم می بردم با خجالت چایی رو ریختم و بسمت اتاق به راه افتادم .اون خانم مهربون که سکینه نام داشت گفت دستت درد نکنه دخترِقشنگم ماشاالله چه دختری !
ومن ازخجالت آب میشدم .اونروز سکینه خانم بعد از خوردن چایی اجازه مرخصی خواست تابعدا با پسرش به دیدن من بیان و منهم بدون چون و چرا اگر پدرم قبول میکرد باید به خونه بخت میرفتم
بی بی جان وقتی موضوع خواستگار رو به آقاجان اون با کمی مکث گفت من اگر خودم پسر رو ببینم میفهمم چطور آدمیه ! بگو‌بیان وبعد بین خودشون قرار گذاشتن که به سکینه خانم بگن با پسرشون بیاد و‌قتی سکینه خانم پی جو‌شد یکروز رو تعیین کردن که با پسرشون بیاد خواستگاری ،اونروز من خیلی استرس داشتم مادرم همه چیز رو آماده کرده بود ننه جون هم خوشحال بود وقتی سکینه خانم با پسرش وارد خونمون شد من از تعجب دهنم باز مونده بود آخه پسرش همونی بود که دنبالم می اومد جوانی خوش قد و بالا که دل هر دختری رو می برد محسن پسر سکینه خانم کسی بود که من در نگاه اول عاشقش شدم و از خدا میخواستم که با محسن ازدواج کنم ، من همه چیز رو از اتاق تو در تویی که به مطبخ راه داشت می دیدم
آقاجان با ورود محسن چینی به پیشانیش انداخت و رو کرد به محسن گفت پسر جان زمین برنج کاریت کجاست ؟ محسن هم آدرس زمین رو داد و از کار و درآمدش با آقا جان صحبت کرد بعد که سکینه خانم گفت قدسی جان کجاست من فورا چایی ریختم که براشون ببرم که یهو آقاجان گفت یک کم حال نداره و نمیتونه چایی بیاره من با شنیدن این حرفش جا خوردم بی بی اومد چایی هایی رو که من ریخته بودم برد و آروم گفت نمیدونم چرا پدرت به اینها اینجوری کرد معصومه زن برادرم گفت به گمونم که حاج محمد پسره رونپسندیده ❤️

و من همون موقع انگار آب سردی بر بدنم ریخته شد اما جرأت هیچگونه حرف یا اعتراضی رو نداشتم ولی منتظر دلیل حرف آقاجان بودم سکینه خانم با خوشرویی گفت که ؛ ای وای خدا مرگم بده بلا دوره ! کدوم اتاقه من برم ببینمش و من سریع روی زمین دراز کشیدم چادری رو که سرم بودروی خودم کشیدم و با سیاست خاص خودم خودمو به مریضی زدم سکینه خانم با بی بی جانِ مضطرب ،به اتاقم اومدن من سلام کردم و گفتم از صبح حالم بده حالت تهوع دارم سکینه خانم گفت ای وای دختر چرا نشستی بیا ببریمت دکتر و من که حسابی از پس فیلم بازی کردنم بر اومده بودم گفتم نه نه خوب میشم یک کم دل پیچه دارم …بی بی از دور خنده ریزی کرد و وقتی سکینه خانم پشتش به بی بی بود گفت خاک تو سرت نکنم قدسی ..بعد سکینه خانم گفت ما میریم و یکروز دیگه میایم ..اونجا بود که نفس عمیقی کشیدم و خودم رو روی زمین رها کردم بیچاره سکینه خانم با محسن بلند شدند و خداحافظی کنان بسمت در حیاط رفتن …اما نمیدونم چرا دلم گرفت و بغضی گلوم رو فشار میداد بخودم میگفتم آخه آقاجان چرا اینکاررو با من کردی ؟ بلاخره در حیاط که بسته شد صدای آقاجان
بلند شد ..اه اه مَلک نمیدونم چرا هیچ از این پسر خوشم نیامد ! بی بی گفت چرا ؟ دلیلش چی بود ؟
گفت ولشکن یکی دیگه ! حالا مگر شوهر قحطه ،
اما من چی ؟ پس من چکاره بودم ؟چرا نظر من مهم نبود ؟ …بعد از چند دقیقه بی بی به اتاق اومد گفتم بی بی مگر آقاجان چه بدی از سکینه خانم اینها دیده بود که از این پسر بدش اومد؟ بی بی باترس گفت یواشتر صدات رو ببُر الان آقات میفهمه پدرت رو در میاره .تو رو چه به این غلطا ..برو به درس و مشقت برس آرام از جا بلند شدم و به یکی از اتاقهای خونه پناه بردم کتابهامو آوردم و شروع کردم به نوشتن درس و مشقم .درسته که من کلاس دوم بودم اما دوازده سالم بود چون دیر به مدرسه رفته بودم
با خودم تصمیم گرفتم هرخواستگاری که اومد خودمو به مریضی بزنم .آره. من راهشو یاد گرفته بودم چون خودشون از من خواستن که دروغ بگم
دلم از دست اینکار گرفته بود عقلم خیلی بیشتر از سنم می رسید ودلم نمیخواست که پدرو مادرم برام همسر انتخاب کنن با اینکه سنم کم بود اما دوست داشتم خودم تصمیم بگیرم❤️

بقول بی بی درس و مشقم رو نوشتم و فردای اونروزوقتی میخواستم برم اکابر محسن سر راهم سبز شد
دلم هُری ریخت خودمو رو به اون راه زدم چادر چیتم رو روی سرم محکم کردم و براهم ادامه دادم
صدای محسن منو بخودم آورد …قدسی قدسی خانم ….یک دقیقه ..وایسین …خودمو به نشنیدن زدم اما سمجتر از این حرفها بود همینطور دنبالم می اومد ..وحشتزده گفتم تو رو خدا برید اگه آقاجانم بفهمه تیکه بزرگم گوشمه ،گفت نه کاری ندارم زود میرم خیلی زود فقط میخوام ببینم حاج محمد منو نخواست ؟ آخه از قیافه اش اینطوری فهمیدم ! گفتم من نمیدونم از خودشون بپرس
قلبم داشت از دهنم بیرون می اومد گفت واقعا نمیدونی ؟ گفتم نه ،و به راهم ادامه دادم قدمهاشو تندترکرد و جلوتر از من براه افتاد بعد سد راهم شد
وایساد روبروم گفت تو چشمام نگاه کن لااقل بگو ببینم تو منو میخوای ؟ یا نه ؟ زبونم بند اومد محسن خیلی قشنگ بودچشمهای درشت با مژه های فر و ابروهای پر پشت و بینی کوچک …با دیدنش ضربان قلبم تندتر شد گفتم لطفا برو کنار با التماس نگاهم میکرد که بسرعت ازش جلو زدم .کنجکاو شدم ،چرا دیگه اصرار نکرد ؟ بی اختیار برگشتم دیدم نشسته رو زمین سرش رو تودستاش گرفته و تکیه اش رو به دیوار گاهگلی تو کوچه باغ داده ،یک آن دلم به حالش سوخت .اونروز وقتی از کلاس برگشتم با خودم عهد کردم دیگه شوهر نکنم بمونم خونه و درس بخونم ..اون روزها گذشتن سکینه خانم بیچاره صد بار به بی بی و آقا جان پیغام داد اومد رفت اما مرغ یک پا داشت آقاجان میگفت نه که نه ! من به کلاس سوم رفتم و محسن بنده خدا همش در حال التماس بود ومنهم فقط از خودم دورش میکردم یکروز بی بی بمن گفت قدسیه بیا بریم کلاس قرآن ،اونجا قرآن هم یاد بگیر من هم همراه بی بی به کلاس قرآن رفتم ،رفتن کلاس قرآنم به دو سه ما نکشید که با صوت بسیار قشنگ‌شروع به قرآن خوندن کردم …بعد همه میگفتن وای بی بی خانم حیف این دختر نیست تو خونه نگهداری کرده بودیش با خودت بیارش تا کل قرآن رو بخونه ومن خودم هم مشتاق بودم ،یکروز که در کلاس قرآن بودم یک خانم پیری کنارم نشست و‌گفت دخترم میخوام رازی رو با تو در میان بزارم ❤️

وقتی نگاهم تو صورت پیر زن افتاد چشماش یه جوری بود هم در دلم ترس بود هم کنجکاو بودم که ببینم چی میخواد بگه ،گفت اسمت چیه ؟ گفتم قدسیه ! گفت دخترم تو پاک و معصومی تو میتونی با استفاده از قران از مردم گره گشایی کنی و اونها کارهاو مشکلاتشون رو به تو بگن و تو مشکل گشایی کنی !
از حرفاش زیاد سر در نمی آوردم دستم رو تو دستاش گرفت گفت این دستهای کوچک میتونن گره ها از کار ها باز کنن .دستم رو کشیدم خودمو جمع وجور کردم گفتم نه من نمیخوام !!! خودمو به بی بی چسبوندم و سرمو به طرف دیگه ایی چرخوندم
گفت فکراتو بکن تا خودم بهت یاد بدم چکار کنی .
کلاس که تموم شد با بی بی به سمت خونه براه افتادیم دلم میخواست بهش بگم که اون پیر زن بمن چی گفت ؛آره باید به مادرم میگفتم..در بین راه گفتم بی بی جان اون خانم پیر زن رو دیدی ؟ که کنارم نشسته بود ؟ گفت بله دخترم اما خیلی بهش دقت نکردم گفتم بمن گفت که میخوام رازی رو بهت بگم و…ادامه حرفای پیر زن رو‌بهش گفتم
بی بی گفت اینجا در شهر ما کسایی هستن که برای گره گشایی دعاهایی از قران و مفاتیح می نویسن و به دست مردم مشکل دارمیدن شاید منظورش اون بوده گفتم نمیدونم ولی ازش ترسیدم بی بی خنده ای کردو گفت نترس دختر جان کار بدی نمیخواسته بکنه ،من کنارتم خیالت راحت …اونشب از فکر پیرزن خوابم نمی برد شب که در اتاقم بخواب رفتم در عالم خواب دیدم که پشت در خونمون یک عالمه آدم نشسته که همه میخوان وارد خونمون بشن
همه به آقاجان میگن بگو دخترت برای ما هم یک دعا از قرآن بده تا مشکلات ما هم حل بشه نیمه های شب از خواب پریدم سرم خیس عرق شده بود و دهنم خشک خشک بود بلند شدم از کوزه کنار اتاق آب خوردم و به اینور و اونور نگاه میکردم انگار چشمام از خواب پاک شده بود و از ترسم میخواستم هرچه زودتر صبح بشه آرام از جا بلند شدم و خودم رو به اتاق ننه جون رسوندم و در کنارش خوابیدم صبح ننه جون وقتی از خواب بیدار شد با تعجب گفت بسم الله ننه اینجا چکار میکنی ؟ گفتم ننه خواب بد دیدم از ترسم به اینجا پناه آوردم
همون روز خوابم رو برای بی بی تعریف کردم بی بی گفت درس و مشقت رو بخون وقتی رفتیم کلاس قران اون پیر زن رو بمن نشون بده

اونروز بمدرسه رفتم اما زیاد درسم رو نفهمیدم و بعد از ظهر با بی بی به کلاس قران رفتیم و بازهم پیر زن اونجا بود تا دیدمش گفتم بی بی جان این همون خانم هست که بهت گفتم ..بعد بی بی به سراغش رفت و باهاش صحبت کرد پیر زن به بی بی توضیح داد که من قرآن رو خوب میفهمم کلمات قران همش معجزه اس و دخترت دلش پاکه می تونه از من یاد بگیره و به مردم کمک کنه بی بی گفت والله پدرش اجازه چنین کاری رو به قدسی نمیده اما اگر اجازه داد به روی چشم ..بعد از کلاس قران بی بی در بین راه گفت دیدی گفتم همون از مفاتیح و قران میخواد که تو به مردم کمک کنی .از اون روز ببعد هر دومون همه چیز رو فراموش کردیم روزها گذشتن و من زندگی خودم رو داشتم خواستگار پشت خواستگار بود که از کلاس قرانم برای من می اومد و این محسن بیچاره بود که سَفیل و سرگردان به دنبال من بود واز این کارش هیچ نتیجه ایی نمیگرفت من برای هر خواستگاری یه جوری رفتار میکردم که خودشون بزارن برن و هرچه میگذشت دلم بیشتر برای محسن می سوخت. یکروز در کلاس قران بهم گفتن همون پیرزن که در کلاس قران بود عجیب استخاره با قران میگیره من هم میخواستم یک استخاره با قران برای من بگیره ، ببینم واقعا چقدر راست میگه ،بخاطر همین یکروز که به کلاس قران رفتم پیر زن رو دیدم بهش گفتم ببخشید اسمتونم نمیدونم ؛خندیدو گفت من بتول هستم دخترم ،گفتم بتول خانم من خواستگاری دارم که خیلی اصرار داره که با من عروسی کنه میخوام شما برام یک استخاره بگیری ببینم آیا من که تا اومدم بقیه اش رو بگم سه تا صلوات فرستاد و دستش رو در بین ورق های قران کشید و قران رو باز کرد چشماشو با وجود عینک ته استکانیش ریز و درشت کرد و گفت دخترم دل به این پسر نبند که قسمت تو نیست طالع تو کس دیگریست اگر تو چهار تا بچه هم بیاری ، این پسربخاطر تو زن نمیگیره دختر جان وقتت رو نگیر انگار دنیا رو سرم خراب شد با ناراحتی گفتم پس اینطوری گره از کار مردم باز میکنی ؟ خب کاری بکن
خندید گفت دخترم من جادو گر که نیستم من دعا برای مریضی و بیماری از تو مفاتیح مینویسم برای شکم درد ،سر درد ،بچه دار شدن ! منم با گستاخی گفتم مگر شما حکیمی یا؟ گفت نه دخترم من هیچی نیستم ! دکتر دکترا خداست اینهم کتاب خداس .ناراحت گفتم باشه اما به بی بی چیزی نگی که من این حرفهارو زدم منظورم محسن بودگفت من دهن لق نیستم دل من گنجینه رازهاست بعد از کلاس خارج شدم ازش بدم اومد فکر میکردم الان مشکل منم حل میکنه وبسمت خونه براه افتادم تو کوچه باغها که راه میرفتم گریه میکردم چون واقعا دست خودم نبود من عاشق محسن شده بودم

اسم عشق رو باید عوض میکردن نمیگفتن عشق میگفتن درد بی درمون !
عشق چیز بدی بود تا کلاس پنجم خودم رو کشوندم درس قرآنم تموم شده بود حالا از دید همه من دیگه دختر ترشیده شده بودم سکینه خانم همش در حال منت کشی از آقاجان بود اما حاج محمد به هیچ صراطی مستقیم نبود و نشد
یکروز گریه کردم به بی بی گفتم بی بی جان من محسن رو دوست دارم چرا آقاجان انقدر عذابم میده مگه منو دوست نداره ؟ بی بی گفت وای دختر زبون به دهن بگیر عشق و عاشقی چیه آقات بفهمه پوست کله ات رو میکَنه ،اما من اصلا نمیتونستم قبول کنم که زن کس دیگه ایی بشم .هرچی ننه جون به آقام گفت ،هرچه بی بی بهش گفت مرد آخه برای تو‌چه فرقی داره اما آقاجان قبول نکرد که نکرد یکروز که سکینه خانم برای منت کشی باز به خونمون اومد و رفت من گستاخانه به آقاجان گفتم آقا چرا منو به سکینه خانم اینا نمیدی ؟ جرأت نکردم اسم محسن رو ببرم ،اما جوابمو نداد دوباره با پررویی گفتم ایرادش چیه ؟ بی بی از اونور اتاق لپش رو کند و گفت خدا مرگم بده !
اما آقام خندید و گفت چون سکینه خانم زنه بخاطر همینه که تو رو بهش نمیدم ! بعد دوباره خندبد ..و منهم که از خنده آقام آتیش گرفته بودم گفتم باشه آقا جان به اولین کسی که برام اومد وشما پسندیدی منو بده برم …و بعد گریه ام گرفت آقام یهو با ناراحتی گفت از کی تا حالا خیره سر شدی و ما خبر نداشتیم ؟ گفتم ببخشید آقاجان !!و بسرعت خودمو‌به اتاق بغلی رسوندم و اونجا بودکه بدترین تصمیم زندگیم رو گرفتم …انقدر لج کرده بودم که اولین خواستگاری که برام بعد از اون ماجرا اومد بدون اینکه ببینمش گفتم بله راضیم ..
ماجرا از اونجا شروع شد که تو محل خودمون یه خانواده بودن که پدرشون میوه فروش بود و دوتا پسر داشت با یک دختر من گاهی تو محل پسرهارو می دیدم که با پدرشون کار میکنن ولی از مادر شون هیچ شناختی نداشتم رضا پسر بزرگشون به خواستگاری من اومد وآقاجان بدون چون و چرا رضا رو قبول کردنمیگم پسرشون زشت بود اما من هیچ علاقه ایی بهش نداشتم و بزور قبولش کردم چون چاره ایی نداشتم دیگه کم کم همه داشتن به رازی که در قلبم داشتم پی میبردن به اون عشقی که در قلبم بودو‌حاصلی نداشت .روز بعله برون مادر رضا عشرت خانم و دخترش عفت به همراه پسر کوچیکشون و بزرگترهای فامیل بخونه ما اومدن و بلاخره با توافق هایکه با پدرم شد من با رضا نامزد کردم اما حیف که این ازدواج از سر علاقه نبود و این راز رو به خواهرم جواهر گفتم .جواهر وقتی این حرف رواز زبونم شنید گفت خواهرم چرا خودتو داری بدبخت میکنی

به جواهرگفتم اگر پدر ما به من اهمیت میداد منو به کسی میداد که دوستش داشتم دیگه الان برام فرقی نمیکنه که کی شوهرم باشه .
مراسمهای عروسی من یکی یکی شروع شد از بعله برون گرفته تا حنابندون و عقد کنون که من مثل یک مجسمه بی روح در کنار مردی ایستاده بودم که ذره ایی بهش علاقه نداشتم و خبر از خانواده رضا هم نداشتم که چه مادری داره و چه بلاهایی که میخوان به سرم بیارن .جهیزیه من در یکی از اتاقهای مادرشوهرم چیده شد و رسم براین بود که منهم مثل همه عروسها در کنار خانواده شوهرم چند سالی زندگی کنیم شب عروسی باید یکنفر از خانواده ما بهمراه من می اومد که بهش ینگه میگفتن تا نشان دختر بودنم را به خانواده دوماد و بعد خانواده خودم تحویل بدند .شب موقع خداحافظی به بهانه جدایی از بی بی جان و ننه جون حسابی گریه کردم موقع رفتن از خانه پدری درست آخر شب که رضا بدنبالم آمده بود درگوشه ایی از محله محسن را دیدم که با چشمانی غمگین در زیر نور چراغهای پریموس داشت با حسرت به ما نگاه میکرد همونجا دلم خون شد ایکاش هیچ وقت اونشب محسن رونمیدیدم سکینه خانم مظلوم هم جلو در و در کنار همه همسایگان کنجکاو ایستاده بود و با نگاهی اشک آلود به رفتن من تماشا میکرد .
همه با کِل زدن و هلهله منو به خونه رضا بردن و من مثل جسمی بی جان بخونه ایی رفتم که نمیدونستم سر نوشتم چه خواهد شد وقتی جلو در خونه پدر رضا رسیدم با دیدن پیر زن که توی کلاس قرآن دیدم چشمام گرد شدن .درسته که چادرم روی سرم بود اما از زیر چادر همرو میدیدم کنار در ایستاده بودم تا گوسفند رو جلو پامون قربانی کنن چادرم رو با دستم بالا زدم گفتم بتول خانم شما اینجا چکار میکنی؟با اقا رضا نسبتی داری ؟ با لبخند گفت همسایه هستیم دخترم بعد آرام دَم گوشم گفت دیدی بهت گفتم محسن قسمتت نیست ! منهم با ناراحتی گفتم هیس ! بتول خانم همه میفهمن بعد نگاه عمیقی به خونه انداخت وگفت دخترم این خونه جای خوبی برای تو نیست تو روخیلی اذیت میکنن ،دستام یخ کرد گفتم از کجا میدونی ؟ گفت من مادرش رومی شناسم خیلی اخلاقش بده .ای کاش پدرت در حقت ظلم نمیکرد !اونجا بود که دنیا رو سرم خراب شد ،آخه چرا؟ چرا آقاجان منو به سکینه خانم مظلوم نداد که حالا گیر اینزن بیفتم بی اختیار اشکام سرازیر شد اما کاری ازم بر نمی اومد
بعد از کنار پیر زن گذشتم و داخل خونه شدم
رضا زیر بغلم رو گرفته بود و بسمت اتاقمون رفتیم پدر شوهرم مارو دست بدست داد و من در اتاقی که برام حکم زندانم رو داشت وارد شدم .من تازه رضا رواون شب دیدم بسیار مرد مهربانی بود اما در قلب من جایی نداشت ❤️

رضا در قلب من هیچ جایی نداشت دلم براش میسوخت و‌فقط قصدم این بود که عمرم با این مرد بگذره چون کسی جرأت اسم طلاق رو در خانواده ما نداشت .شبِ اول ینگه من یعنی زن برادرم معصومه میخواست با گفتن چیزهایی که من هیچ آگاهی از اونها نداشتم منو آگاه کنه اما من بی اهمیت به همه چیز بودم و فقط گوش میکردم به جرأت میتونم بگم اصلا نمیفهمیدم چی داره میگه شب که وارد اتاق شدم رختخوابی وسط اتاق پهن کرده بودن که روی تشک ملحفه سفید چار گوشی انداخته بودن که بقول ما قدیمی ها سرمایه دختر بودن من رو به مادر شوهرم نشون بدن ، من تنها در اتاق بودم ،داشتم گریه میکردم و فکر محسن یک لحظه از سرم بیرون نمیرفت که رضا وارد اتاق شد چادرم رو از روی سرم بالا زد و گفت قدسی جان داری گریه میکنی ؟ گفتم آره !آخه یهو دلم برای بی بی تنگ شد گفت الهی قربونت برم فکرشم نکن خودم هر وقت اراده کنی تو رو به خونه بی بیت میبرم انگار گریه ام شدت پیدا کرد گفت پاشو پاشو لباسهای عروسی و پلو خوریت رو در بیار دست و روت رو بشور کمی آرام بگیر من از بس که رضا خوب بود وهیچ ایرادی نداشت الکی نگاهی به رختخواب انداخته شده وسط اتاق کردم و گفتم آقارضا من می ترسم ! نگاهی به چشمام کردو گفت اشکال نداره تا هروقت که تو آماده بشی من صبر میکنم دیگه حرفی برای گفتن نداشتم ،ما که لباس عروس نداشتیم عشرت خانم برای شب عروسیم یک پیراهن سبزخریده بود که دامنش بلند و چین چینی بود و خانم آرایشگر یا همون مشاطه منو کمی سرخاب سفیداب مالیده بود و همون خانم ابروهام رو با یک کارد که شبیه به کارد میوه خوری بود برداشته بود من دختر قشنگی بودم سریع لباسهای پُر چینی که برتنم بود در آوردم و صورتم رو آبی زدم البته دستشویی که نداشتیم با آفتابه و لگن صورتم رو با کمک رضا شستم و روی زمین نشستم رضا گفت خب قدسی جان الان بهتر نشد ؟کمی نگاه به صورتش کردم دلم براش سوخت اون چه میدونست که در قلب من چه خبره ، گفتم بله حالم بهتر شد بعد با مِن و مِن گفت حالا که حالت بهتر شده میخوام یه چیزی رو برات بگم ! گفتم بله بفرما؛ گفت قدسی جان مادرم کمی اخلاقش تنده ممکنه بعدها باعث ناراحتیت بشه زیاد محلش نزار گفتم باشه بعد با رو در بایستی گفت ببین اگه الان هم بخوای موضوع امشب رو به درازا بکشی ممکنه اذیت بشی، من حرفی برای گفتن نداشتم بخودم گفتم قدسی مگر راه برگشتی هم داری ؟ و اونشب به زور تسلیم رضا شدم❤️
ببخشید که اینطور میگم اما من مثل یک روح بودم در کنار رضا هیچ حسی بهش نداشتم و اما اون خدای مهربانی بود ساعت هفت صبح بودکه با صدای ضربه به در از جا پریدم با اضطراب گفتم کیه ؟ عشرت خانم با حرص از پشت در گفت حسین مکیه ! مگر الان وقت خوابه ؟ دلم هُری ریخت ، رضا دستش رو روی لبش گذاشت و گفت هیس ! هیچی نگو
بعد آرام از رختخواب بیرون خزید و با لهجه شمالی خودمون گفت مارجان الان میایم ،گفت کجا میاین زنت رو بفرست بیاد بیرون هزار تا کار داریم …
اونجا بود که فهمیدم چه بلایی سرم اومده و بتول خانم از کی حرف میزد ..سریع بلند شدم و بسمت در رفتم تا در رو باز کردم پشت در ایستاده بود گفتم سلام !!!گفت این بار آخرت باشه که انقدر میخوابی
فکر نکنی دخترکدخدایی و هر کاری دلت بخواد بکنی ماهم خان و خانزاده ایم حواستو جمع کن
انگار پاهام میلرزید بدنم جون نداشت گفتم باشه چشم بلند میشم گفت الانم بسرعت به مطبخ برو با عفت کمک کن کارداریم ظهر قراره مهمون بیاد .زود به مطبخ رفتم عفت با کارگر خونشون صغری بیگم مشغول پوست کَندن سیب زمینی بودن از ترسم آروم سلام کردم یکدفه عفت گفت ساعت خواب بیا تو مطبخ بابا عروس بازی تموم شد بیا بشین ببینم
ناگهان بغضم گرفت چاقوی کلفت و زمختی به دستم دادن و نشستم به پوست کندن سیب زمینی ‌..اشکم جاری شده بود ولی جلوشو گرفته بودم و با گوشه روسریم سریع پاکشون میکردم
از نگاه صغری بیگم بخودم هزاران حرف می دیدم وقتی چشمم به چشمش افتاد با لبانی غنچه کرده زیر لب با اشاره گفت گریه نکن عروس جان !
سیب زمینی ها پوست کنده شدن و در آب ریخته شد تا اومدم برم اتاقم عفت گفت کجا ؟
فکر کردی کارها تمام شد ؟ تازه اولشه
گفتم صبحانه نخوردم ، گفت اوه ه دختره شکمو
مگه ما خوردیم ؟ بیشتر بهم برخورد دلم میخواست جواب بدم اما یاد حرف ننه جون افتادم میگفت دختر بالباس سفیدمیره با کفن برمیگرده
یعنی راه برگشتی نبود ،دوباره نشستم برنج رو در سینی ریختن داشتم پاک میکردم که صغری بیگم بلند شد و از سبد کنار مطبخ سه تا تخم مرغ رسمی آورد و‌ بعد ماهی تابه مسی رو اورد و روغن حیوانی ریخت و تخم مرغها رو در روغن انداخت و با بوی خوش روغن و صدای جلیز و ویلیز روغن دلم واقعا غش رفت عفت گفت صغری ! چه وقت تخم مرغه
گفت خانم جان دلم غش رفت بعد چشمکی بمن زد گفت بیا بخوریم که منهم جون ندارم
آرام گفتم پس آقا رضا چی ؟ عفت با دهن کجی گفت بشین بابا سرجات آقا رضاااااا
مگر روزهای قبل تو بودی که حالا نگرانشی ،اون با مارجان ناشتا میخوره مثل هرروز

به هیچ طریقی نمیشد از دست این دختر فرار کرد بخودم میگفتم خدا به دادم برسه چطوری با این دختر سر کنم ؟ خدا خدا میکردم که از همان روزهای اول خواستگاری براش پیدا بشه
تا از شرس خلاص بشم
تا ظهر تقریبا کار میکردم کارها که تمام شد بسمت اتاقم رفتم بخودم گفتم پس رضا کجاست ؟
در اتاقمو‌باز کردم اما از رضا خبری نبود ،رختخواب ولو شده دیشب رو جمع کردم اینو یادم رفت بگم که صبح‌زود د*ستمال خو*نی توسط معصومه اول به عشرت خانم نشان داده شد و بعد معصومه اونو با خودش به خونه بی بی برده بود .داشتم لباس عروسیم رو تا میکردم که عشرت خانم مثل شمر در اتاق رو باز کردو گفت کجایی دختررررر ؟ بند دلم پاره شد با ترس گفتم عشرت خانم اینجام همین الان اومدم که لباسا رو تا کنم !یهو با وقاحت تموم گفت اولا عشرت خانم نه ! خانم جان ! دوماً مگر دیشب تو !!!! چیزه !!!! حموم لازم نشدی ؟ تا گوشهام قرمز شدن و سرمو پایین انداختم که گفت بپر برو تو زیر زمین حموم هست بده صغری بیگم آب داغ کنه بریز رو خودت غسل کن ! بعد گفت نبینم تو خونه ما نجس راه بری زمین لعنتت میکنه ،روزی تو خونمون قطع میشه و بعد خیلی تند گفت
بدو ببینم لُنگ و حوله ات رو بردار برو …
وای خدا داشتم از دستش سکته میکردم که در و بست رفت من داشتم نفس عمیق میکشیدم که دوباره وارد شدو در دولنگه چوبی اتاقم محکم به دیوار خورد بعد گفت ضمناً شورت مورت تو حموم جانمونه برادر شوهرت هم میره اونجا حموم یه وقت میببینه ،بعد غر غر کنان گفت چه شورت آدمو ببینن چه اونجارو …فهمیدی ؟
گفتم بعله فهمیدم ،لباسهامو برداشتم چادرمو سرم کردم و به سمت مطبخ رفتم صدا زدم صغری بیگم !! گفت بله خانم عروس …گفتم آب داغ میخوام ! گفت خانم عروس جان تو مطبخ کوچیکه یه دیگ بزرگه که همیشه زیرش روشنه و آب گرم داریم فقط بپا نسوزی گفتم نه مواظبم … گفت میخوای بیام کمک ؟ گفتم نه لازم نیس نمیدونم چقدر دلم گرفت آروم آروم شروع کردم به اشک ریختن ! بدون صدا ! و زیر لب زمرمه میکردم و میخوندم و اشک می ریختم
خودمو که شستم لُنگ حمام رو به خودم پیچیدم و بسرعت آماده شدم
لباسهای زیر رو کلا باید تو اتاق خشک میکردیم و من هم همینکارو کردم بعد ازاینکه آماده شدم به اتاقم رفتم .عشرت خانم برای پاتختی یک پیراهن دور چین دیگه به اتاقم فرستاد من دختر پانزده ساله که قد بلندی هم داشتم شکل و شمایل یک زن بخودم گرفته بودم دیگه مثل دو روز قبل نبودم ابروهای باریک شده و صورتی که دیگه مویی نداشت
موهامو شونه کردم و‌در اتاق نشسته بودم که اینبار عفت در رو به دیوار کوبید و گفت کجایی ؟❤️

فکر کردی دیشب عروسیت بوده حالا چه خبره ؟پاشو بیا ببینم قراره ناهار کلی مهمون بیاد !!!!گفتم من!!! آخه من عروسم ،پس کی حاضر بشم ؟ گفت عروس چیه ما دست تنهاییم .
عجیب بغضم گرفته بود حالا این روز اول بود اینا با من اینطوری برخورد میکردن وای بحال بَدم …
بلند شدم چادرم رو سرم کردم و رفتم مطبخ ..مهمونهاشون یکی یکی وارد میشدن و از دیدن من در مطبخ تعجب میکردن با سلام و خوشرویی میگفتن قدسی جان تو اینجا چیکار میکنی
حداقل امروز رو استراحت میکردی اما من از حرفاشون سر در نمی آوردم که آیا از سر دلسوزی بود یا آگاه کردن من !!! در بین خانمها که وارد میشدن کم کم دیدم که مهمونهای ما هم یکی یکی وارد میشن آخه اونزمان مادر شوهر به مهمانها ناهار میداد بیچاره صغری بیگم هلاک شده بود بسکه کار کرده بود خورش قیمه آماده شده بود و بوی برنج معطر ایرانی تمام حیاط رو برداشته بود من منتظر جواهر بودم بلاخره زمان آمدن بی بی جان و جواهر سررسیدمعصومه هم در کنارشون وارد خونه شد گفتم جواهر کجا بودین چرا انقدر دیر اومدین ؟ گفت قدسی جان آجی جان همون شددیگه تا بیایم ما هم کار داشتیم بی بی هم یک دیگ غذا که توسط فاطمه خانم پخته شده بودرو آورده بود
فورا بسمت بی بی رفتم و با اشک بغلش کردم گفتم کجایی بی بی ؟ منو به کی دادین آخه ؟ بی شک این زن منو نابود میکنه ،بی بی گفت دختر زبون به دهن بگیر تو این حجم از بدی رو تو چند ساعت چطور از اینا دیدی ؟ گفتم مادر به آقاجان بگو‌قدسی گفت دستی دستی دخترت رو در تنور پر آتیش انداختی یادت باشه چه روزی بهت گفتم اینها پدر منو در میارن .بی بی خوبه دختر لفظ بد نیا بزار چند روزی بگذره بعد ،خلاصه من رفتم و پیراهن مخصوص اونروز رو پوشیدم بخودم که تو آینه نگاه میکردم
حسرت میخوردم که کاش امروز پاتختی من با محسن بود مگر سکینه خانم چی کم داشت که عشرت خانم اونو داشت ..حاضر شدم که از اتاق بیرون برم رضا وارد راهرو بلندی شد که اتاقها توی اون قرار داشتن . سلام کردم با مهربونی جلو اومد گفت به به سلام قدسی خانم چطوری ؟ گفتم صبح کجا غیبت زد ؟ گفت هیس ! قدسی جان آروم باش زبون به دهن بگیر مادرم کمی بد خُلقه اما انقدرا هم بد نیس منم از صبح رفته بودم پیش آقام
تو باید چند سالی اینجا تحمل کنی تا انشاالله از اینجا بریم ،با شنیدن جمله چند سال انگار مُردم و زنده شدم و بدنم یخ کرد❤️

اونروز از بی بی گلایه هامو کردم بیچاره بی بی خودش جرأت حرف زدن نداشت و‌من باید میسوختم و‌میساختم انقدر افسرده بودم که دلم میخواست یک مریضی بگیرم و بمیرم اینجوری فکر میکردم راحت میشم
اما نشد …مهمونها هدیه هایی برای ما آورده بودن که همه اش نصیب عشرت خانم شد غروب که مهمونها رفتن منو رضا در اتاق عشرت خانم نشسته بودیم که عشرت خانم گفت موندم با اینهمه ظرف و ظروف چکار کنم که برام کادو آوردن ؟
رضا گفت مامان مگه از این هدیه ها بما تعلق نمیگیره ؟ آنچنان بر افروخته شد که صورتش سرخ شد و با ناراحتی گفت ؛به شما ؟ مگر تو خرج کردی که بدم به تو ؟این کادوها مال کسی میشه که عروسی رو گرفته من خودم پول عروسیت رو دادم پس مال من میشه ،اشاره ای به رضا کردم که حرف نزنه ..اما عفت تند تند چینی های گل سرخی رو دسته دسته میکرد و با کمک صغری بیگم به گنجه های کنار اتاق می برد شام رو که آوردن پدرشوهرم کل حسین گفت عروس من چطوره ؟ خوبی دختر ؟ در خانه ما به تو خوش میگذره ؟ گفتم بله آقاجان اما زودتر از من عشرت خانم در جوابش گفت خوش میگذره ؟ مگه اومده مهمونی بعد شروع کرد جلو رضا برام خّط و نشون کشیدن و مثل یک مدیر گفت
خُب عروسی تمام شد از این ببعد تو عضو جدید خانواده ماهستی در این خانه ما هفت نفریم
من وسه تا بچه هام کل حسین تو و صغری بیگم !!! درسته ؟ به آرامی گفتم بله ؛ گفت پس ما نون خور نیاوردیم تو هم باید مطابق عفت کار کنی میدونی چیه ؟ برای خودت خوبه کار کشته میشی و یک کد بانو و خانم خونه میشی مثل من !!! از اینهمه مدیریتش در خونه دلهره گرفتم ضمن اینکه در زمان ما عروس اول بدبختر و پاسوزتر میشد و فکر میکنم مادر شوهرها تمام عقده هاشون رو سر اولی خالی میکردن ..
بماند که آدم خوب هم زیاد بود مگر مادرشوهر جواهر بد بود ؟ واقعا زن دلسوز و فدا کاری بود
خلاصه که کل حسین گفت خُب حالا بچه را زهله تَرک نکن ..عشرت خانم گفت شما هم بچه رو پررو نکن ! هرچند که بچه تو قُنداقه ،و من در میان اینهمه حرف سرسام گرفته بودم بعد از شام به اتاق کوچکمون رفتیم چادرم رو از سرم برداشتم کف سرم خارش گرفته بودخارشی به سرم دادم آخه عشرت خانم بهم گفته بود که تا زمانیکه حسن برادر شوهر کوچکم در اون خونه هست نباید چادرم رو از سرم بردارم .اونشب با گلایه گفتم رضا اگر مادرت به این کارهاش ادامه بده من از پا درمیام گفت تو یکروز نیست که به خانه ما آمدی چطور از پا در میای ❤️

کار هر روزم این شده بود که صبح از خواب بلند بشم تو مطبخ باشم وتا ظهرجون بکَنم وبعد ازاینکه ناهار میخوردم اگر میخواستم استراحتی بکنم عشرت خانم فریاد میزد قدسییییی کجایی ؟ پاشو بیا یه قلیون برای من چاق کن !!! ومن از ترسم مثل فنر می پریدم. دلم برای یک خواب راحت ضعف میرفت ..بلافاصله از جا می پریدم وبسمت انباری میرفتم آتیش گردون رو برمیداشتم و بعد چند تکه ذغال برمیداشتم و بسمت حیاط میرفتم انقدر اتیش گردون رو می چرخوندم تا آتیش گل بندازه وتنباکو خوانسار رو که خود عشرت خانم از قبل خیس کرده بودرو زیر ذغال می گذاشتم و با احترام جلو عشرت خانم میگذاشتم و تا میخواستم به اتاق برگردم میگفت کجا ؟ برو چایی دم کن …آخ که اشکم در اومده بود…روزها میگذشتن تا اینکه یکروز بعد از اینکه ناهار خورده بودم‌ سرم گیج رفت و از حال رفتم همه بالای سرم جمع بودن آقاجان گفت رضا زودتر قدسی رو به حکیم برسون ؛یه حکیم تو محل داشتیم که داروهای گیاهی میداد و اگه میخواستیم درست و حسابی درمان بشیم باید به شهر میرفتیم
رضا بعد از اینکه من حالم کمی جا اومد گفت بیا ببرمت پیش حکیم ببینیم چی میگه اماعشرت خانم با ناراحتی گفت خوب حالا ! آدمیزاده دیگه .
یه وقت فشارش می اُفته ولی رضا بهش گوش نداد و منو پیش حکیم بردوقتی پیش حکیم رسیدیم نگاهی بهم انداخت و گفت دختر جان چرا دستهات نسبت به سِنت انقدر زبر و خشن شدن ؟ رضا نگاهی به چشمام انداخت و گفت بخاطر آب سرد حوضه ،بعد حکیم شروع کرد به معاینه کردن وسوال و پرسش های پیاپی و منهم جواب میدادم بعد حکیم آرام گفت دخترجان تو بارداری ! شک نکن ؛
وقتی این حرفو بهم زد انگار دنیا رو سرم خراب شد آخه من حتی نمیتونستم از خودم مواظبت کنم چه برسه به بچه ! اما رضا خوشحال گفت خوش خبر باشی حکیم باشی و یک اسکناس به حکیم مژدگانی داد و بعد گفت حالا چکار کنیم که اینطور نشه یعنی این حال بهش دست نده ؟ بعد حکیم گفت ازش کمتر کار بکشید و بیشتر استراحت کنه چون اگر اینطور پیش بره ممکنه بچه سقط بشه و رضا با خوشحالی گفت حتما حتما ! اما خبر از عشرت خانم نداشت که میخواد چه بلایی سرم بیاره ❤️

از پیش حکیم که برگشتیم تو راه گفتم رضا اگه منو دوستم داری یه جوری منو از اون خونه نجات بده
رضا با حالت ناراحتی گفت نجاتت بدم ؟ مگه دارن شکنجه ات میدن حالا یه کار کردنه دیگه ! مگه خونه مادرت کار نمیکردی ؟ گفتم چرا ولی نه انقدر ،ما کارگر داشتیم
گفت قدسی یه کم سبکتر !اما کارتو بکن
چون فعلا من پول ندارم که از اینجا بریم .بزار یه کم پول جمع کنیم بعد میریم .حرفهای رضا تا ته قلبم رو می سوزوند چون وضع مالیشون بد نبود
که من انقدر بخوام سختی بکشم دستهام از زور تَرک مثل زمین های کویری شده بود بسکه تو حوض و آب سرد رختشویی کرده بودم ! وقتی به خونه رسیدیم و در زدیم عشرت خانم انگار که پشت در حیاط خوابیده بود در رو که باز کرد
گفت خُب حالا چی شد ؟ رضا با خوشحالی گفت قدسی بار داره ،همون لحظه عشرت حرفی زد که عرق جفتمون دراومد ؛گفت حالا دیگه شادی نداره
معلومه که هرکی بخوابه و ….بار دار میشه
من سرم رو پایین انداختم و بسرعت وارد اتاقم شدم دلم خیلی گرفته بود میخواستم خودم رو آروم کنم
وبا گریه بسمت طاقچه رفتم قرآنم رو از سر طاقچه اتاقم برداشتم روی جلدش رو‌بوسیدم وبا خودم گفتم خدایا مگر نه اینکه تو گفتی اگر یاد خدا باشیم دلهامون آروم میگیره
میخوام یادت باشم میخوام بخونم و شروع کردم به خوندن سوره والعصر چون خانم قرآنم میگفت که به قلب انسان آرامش و صبر میده هی قران خوندم و گریه کردم تا دلم کمی آروم بشه .عشرت خانم نمیزاشت زودتر از پونزده روز به خونه مادرم برم اونروز دلم میخواست یه جوری فرار کنم برم پیش بی بی آخ که چقدر دلم برای مادرم و جواهر تنگ شده بود بلند شدم و بسمت اتاق عشرت خانم رفتم هنوز رضا تو اتاق بود گفتم آقا رضا میتونی امروز منو پیش بی بی ببری ؟عشرت خانم با لحن بدی گفت بشین سرجات مگه دکتر نگفته برات خطر داره راه بری کارکنی ،همونجا بود که فهمیدم رضا به مادرش گفته که حکیم بمن گفته کارنکنم از ترسم آروم گفتم آره اما …گفت اما نداره بشین سرجات
بعد رضا بلند شد و گفت با اجازه من برم سر کار ،
بعدرو کرد بمن گفت چیزی نمیخوای ؟ گفتم نه ..
چشمتون روز بد نبینه تا رضا پاشو‌از در حیاط بیرون گذاشت عشرت خانم اومد جلو صورتم ایستادو گفت نبینم ننه من غریبم بازی در بیاری بخاطر توله ایی که تو شکمته ،الان هر ننه قمری رو ببینی
حامله اس ! بعد منکه خیلی ترسیده بودم گفتم منکه چیزی نگفتم خانم جان ! که یهو دیدم با قوزک دستش محکم به شکمم کوبید ..منکه هنوز شکمی نداشتم اما از ضربه ایی که به شکمم زد دلم ضعف رفت با صدای بلند گفتم آخ ! ❤️

منکه هنوز شکم بزرگی نداشتم اما از ضربه ایی که به شکمم زد دلم ضعف رفت وبا صدای بلند گفتم آخ !! گفت زهر مار اینو زدم حساب کاردستت بیاد اگر شب به رضا هم بگی حسابت با کرام الکاتبینه .از اون روز به بعد رسماًکتک زدن من به دست عشرت خانم شروع شد .بقدری کار جلوم میریخت که دیگه نایی برام نمونده بود یکروز تصمیم گرفتم صبح زود برم خونه بی بی ،دلم میخواست خودمو نجات بدم میخواستم بگم طلاق منو بگیرین میرم رختشویی میکنم آخه زمان ما تنها کاری که از ما زنهای کم سواد بر می اومد رختشویی بود .اونروز که قصد رفتن داشتم صبح زود بود با شادی لباسهای رفتنم رو تنم پوشیدم رضا میخواست بره سر کار که بهش گفتم منم ببر خونه
بی بیم .رضا میدونست که من دلتنگم گفت پاشو حاضر شو تا ببرمت منهم زنبیل کوچکم رو دستم گرفتم توش چند تا تکه لباس گذاشتم قصدم نیومدن بود رضا گفت قدسی اینا چیه برمیداری ؟گفتم والا احتیاج به دوخت و دوز دارن میبرم بی بی بدوزه .رضا سکوت کرد و من آرام با زنبیلم به سمت در حیاط میرفتم نفسم در سینه حبس شده بود رضا گفت سریع بدو تا خوابن ببرمت اما همینکه دستم به کلون در رسید عشرت خانم فریاد زد های !!! اوهوی !!! کجا !!! قلبم تند تند میزدنفس در سینه ام حبس شد یهو رضا گفت مارجان خدا رو خوش نمیا اینم دوست داره بره مارشه ببینه گفت بیخود کسی که شوهر کرد بعله گفت بنده شد .رضا دستی به ریشش کشید و‌با التماس گفت بخاطر من اینبارو بیخیال بشو تا بعدا چاره ای بکنم
عشرت خانم انگار که خدایی میکرد گفت عصر زود برگردونش دیر بیاد خونه اش از زندگیش سرد میشه.تمام تنم شروع به لرزیدن کرده بودفورا از در حیاط بیرون پریدم اما ازدست عشرت خانم
برای یکروز راحت شدم.قدمهامو تند تند بسمت خونه بی بی برمیداشتم انگار از قفس آزاد شده بودم
رضا میگفت چه خبرته زن ؟ کمی یواشتر برو قلبت گرفت اما من فقط کم مونده بود که کل مسیر رو بدوأم .ساعت شاید نزدیک به هفت و نیم صبح بود که در زدم فاطمه خانم در رو برام باز کرد گفت خیر باشه قدسی جان چرا صبح زود آمدی ؟ گفتم خیره فاطمه خانم .رضا همینکه فاطمه خانم رو دید گفت قدسی من رفتم عصرمنتظرم باش .دلم میخواست خفه اش کنم با ناراحتی گفتم خب حالا برو من تازه پامو میخام بزارم تو فورا به اتاق رفتم آقاجان داشت صبحانه میخورد
بی بی جلوم دوید دستش رو دور گردنم انداخت گفت چه عجب مادر ! رفتی که رفتی ؟ گفتم نه
شماها منو ول کردین دوماه سه ماه هم نیام یه نمیاین بگی من مُردم، موندم آقاجان گفت من همیشه حالتو از کل حسین می پرسم اونم میگه خوب و خوش هستی ❤️

رومو کردم به آقاجان گفتم ؛خوبم ؟ خوشم ؟ کدام خوبی منو کردین کتک خور عشرت خانم …آقاجان از تعجب چشماش گشاد شد یهو بخودم اومدم وای چرا گفتم کتک خور ؟حالا اگر آقاجان قبول نکنه که طلاق بگیرم شب اگه برم خونه چکار کنم ؟ …آقاجان گفت چی ؟ کتک خور ؟ پدرشو درمیارم …منم عقده های دلمو‌باز کردم گفتم آقاجان زندگی همیشه به پول نیست که ! زندگی محبت کردن میخواد دلجویی میخواد عشق میخواد اما متاسفانه شما منو به کسی دادی که من هیچگونه علاقه ایی بهش نداشتم منو دادی به پسر میوه فروشی که ننه اش حاکم اون خونه اس و بویی از محبت نبردن بعد چشمم رو بستم و دهنم رو باز کردم گفتم مگر محسن چه ایرادی داشت که منو بهش ندادین؟ بعد گفتم این یک سواله که ماههاست تو ذهن منه و منو در گیر خودش کرده …همون موقع بی بی لپهاشو نیشگونی گرفت و گفت ای وای خدا مرگم بده این حرفا چیه بایه بچه تو شکمت ؟ ناگهان مشتی به شکمم زدم گفتم الهییی که خودمو این بچه هر دو سر زا بریم و‌بعد شروع کردم به گریه کردن ….آقاجان با گریه من گفت خجالت بکش دختر ! میدونی چرا تو رو به اون پسر ندادم ؟ چون ‌پدر نداشت و من ازش خوشم نیومد! همین ؟ گفتم چی ؟ پدر نداشت ؟ حالا نیس که پدررضا یعنی کل حسین خیلی عُرضه داره ؟آدمیکه همه اختیارش دست زنشه دیدم آقاجان گفت دهنت رو ببند دختر اون مرد شریفیه امامن حساب زنش رو میرسم ! با ناراحتی گفتم دستت درد نکنه آقاجان ! نمیخواد حسابرسی کنی چون عشرت خانم بمن گفته که اگر به کسی بگم بیشتر کتک میخورم آقاجان غیرتی تر گفت غلط میکنه ، گفتم آقاجان یادمه یکروز از لای در شنیدم که بمادرم گفتی هرسه تا بچه ام یکطرف این یکطرف این یکی یه چیز دیگس ! راست گفتی سرنوشت من یه چیز دیگس من باید تا عمر دارم بسوزم و بسازم آقاجان با ناراحتی بلند شد گفت بس کن دخترآرام باش من دهن این زن رو برای همیشه جمع میکنم
گفتم مبادا سراغش بری که روزگارم سیاه تر میشه ولش کن بگذار با بدبختیهای خودم بسازم .
اما آقام بلند شد و‌بسمت بیرون رفت و من نفهمیدم که میخواد چکار کنه به محض اینکه پاشو از در بیرون گذاشت شروع کردم به گریه کردن جلو بی بی و ننه جونم ..اونها هم گاهی با من گریه میکردن و گاهی از اعماق قلبشون برام دلسوزی میکردن اما چه فایده ؟ دیگر آب از سرمن گذشته بود .
ظهر برای ناهار دیدم آقاجان عصبانی بخونه اومد و گفت پدرسوخته ها غریب گیر آورده بودن
رفتم شستم گذاشتمشون کنار !! محکم روی دستم کوبیدم نگران گفتم وای آقاجان چرا رفتی ؟ چی گفتی ؟ گفت همونهاییکه باید به اون بیشرفها میگفتم ❤️

گفتم چیا گفتی ؟ گفت چیزاییکه باید به اون بیشرفها میگفتم ،از ترس دلم هول میکرد و حالت تهوع گرفته بودم .بی بی گفت مرد ؛این بچه که گفتش نری بگی ،حالا روزگارش رو سیاه میکنن چرا رفتی بهشون گفتی ،اونم گفت غلط میکنن …
منم از فرصت استفاده کردم گفتم آقا جان من‌دیگه جرأت ندارم برم خونه پس همینجا میمونم ؛اما تا این حرفو گفتم گفت بیخود ! تو باید برگردی سر زندگیت ..اما هرکی بهت حرف زدفقط بمن بگو اون با من ،آخ که بند دلم پاره شد می دونستم که اگر برگردم به اون خونه دیگه روزگارم سیاهه ،گفتم نه من دیگه نمیرم ؛ تازه میخواستم دهن باز کنم بگم که من طلاق میگیرم، دیدم آقاجان گفت دخترم رنگ دندونت چه رنگه ؟ گفتم سفید !گفت ببین باید موهات توخونه رضا رنگ دندونت بشه پس از طلاق خبری نیس برو وزندگیت رو بساز ….کنترل اشکم از دستم در اومده بود آقاجان نگاهی بهم کرد و‌گفت وایسا ؛وایسا ؛بگو‌ببینم رضا با تو رفتارش خوبه ؟ گفتم آره .گفت باهات بد رفتاری میکنه ؟ گفتم اصلا گفت پس مهم شوهرته من مطمئنم که در انتخاب همسرت اشتباه نکردم این تو هستی که باید سیاست زندگی کردن رو یادبگیری،یاد بگیری مادر شوهرت رو‌سر جاش بنشونی اما مگر میشد عشرت رو سر جاش نشوند از نظر من کار حضرت فیل بود بعد آقاجان گفت ببین خواهرت جواهر چقدر زرنگه مادرشوهرش تو مشتشه ! گفتم ای وای آقاجان تو عشرت خانم رو با مادر شوهر مظلوم جواهر یکی میکنی ؟ گفت دیگه نمیدونم خودت میدونی…
اونروز فاطمه خانم ناهار کوفته برنجی گذاشته بود یاد قدیما که تو خونه مادرم بودم افتادم چه آرامشی داشتم اما حیف که این راحتی زود تمام شد، اونروز بهترین ناهاردنیا رو خوردم ولی میدونستم که روزگار تلخی در انتظارمه ❤️

با بی بی در خلوت صحبت کردم گفتم بی بی جان من دیگه طاقت ندارم که به اون خونه برگردم گفت الهی مادرت بمیره ،امامن کاری از دستم برنمیاد تو که خودت میدونی پدرت چقدر حکمش بجاست .من زورم بهش نمیرسه .گفتم بی بی نزار من برم یعنی تو نمیخوای برام کارکنی ؟ بعد زدم زیر گریه گفتم بخدا اگه کمکم نکنی خودمو میکُشم
بی بی گفت این چه حرفیه مادریعنی انقدر بدهستن ؟گفتم آره پس چی .یهو بی بی حالش بد شد به یک گوشه اتاق خیره شد….
الهی بمیرم برای دل مهربون بی بی ،یهو زد زیر گریه گفت الان میرم وامیستم رو در روی آقات میگم بچم داره زجر میکشه، با اینکه از اشکهای بی بی دلم بدرد اومد اما خوشحال بودم که بی بی طرفداریم رومیکرد هردو باهم پیش آقاجان رفتیم بی بی جرأت نمیکرد شروع کنه اما آقاجان تا چشمهای اشکی
بی بی رو دید گفت چته زن چرا گریه کردی ؟ بی بی گفت مرد تورو خدا بخاطر رضای خدا دست از سر این بچه بردار بزار بمونه خیلی عذاب میکشه پای رفتن نداره یکدفه آقاجان فریاد زد خجالت بکش زن ...با بچه توی شکمش میخوای چکار کنی؟ از خدا نمیترسی با هرطلاقی عرش خدا میلرزه ،مگه طلاق الکیه ،از جای اینکه نصیحتش کنی بگی برو بساز میگی طلاق بگیر….بی بی گریه اش بیشتر شد ننه جون غرغرکنان گفت هعی عروس ! این حرفا چیه میزنی سریع زنبیلش رو بدستش بده شوهرش که آمد روانه اش کن بره.منو بی بی گریه میکردیم که آقاجان گفت گریه نکن دختر ! الان که شوهرت بیاد بهش گوشزد میکنم که اگر کاری به کار تو داشتن من میدونم با اونا…معصومه عروس خونمون مثل خانم برای خودش تو خونمون میچرخید اما من باید اونجا مثل خ*ر کار میکردم جواهرهم از زندگیش راضی بودبا اینکه دوتا بچه داشت اما از من شادتر و دلخوش تر بود من دستهام بقدری زبری میکرد که گاهی خودم چندشم میشد که به تنم بکشم و این هم سرنوشت من بودغروب که شد رضا به دنبالم اومداما خیلی سر سنگین بود به گمونم که وقتی برای ناهار بخونه رفته بوده عشرت خانم خوب پُرش کرده بود با ناراحتی گفت قدسی حاضری ؟ میخواهیم بخونه بریم ! گفتم آره الان میام بی بی تو چشمام نگاه کرد
زنبیل لباسهام رو دستم دادآرام دم گوشم گفت گاهی حسن رو میفرستم اونجا اگر اذیتت کردن بهم بگو ! غصه نخور دخترم همه چیز درست میشه ،اما من دلم آشوب بود و بلاخره با رضا سمت خونه روانه شدم
وخودم رو بدست خدا سپردم ❤️

تیم تولید محتوا
برچسب ها : ghodsye
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 4.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 4.0   از  5 (2 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

پنجمین حرف کلمه cjanht چیست?