قدسیه 2 - اینفو
طالع بینی

قدسیه 2

چادرچیتم رو سرم کردم از همه خداحافظی کردم اما موقع رفتن رضا از من جلوتر بیرون رفت ومن از فرصت استفاده کردم و پدرم گفتم
آقاجان من رفتم اما این رسمش نبود خیلی بمن بد کردی اما اینو بدون عشرت دمار از روزگارم درمیاره . بی بی گریه اش بیشتر شد و معصومه با بغضی که در گلو داشت گفت قدسی جان به دلت بد راه نده اگر اتفاقی بیفته آقاجان به سراغشون میاد..سریع گفتم نه ! از همینجا بهتون میگم من هیچ وقت دیگه پامو به این خونه نمیزارم همونجا میمونم ! می پوسم ! میمیرم ولی دیگه برنمیگردم .بعد اشاره ایی به لباسهای توی زنبیلم کردم وگفتم من اومده بودم که بمونم نیومده بودم که برم ،اما شما منو دستی دستی تو دهن گرک انداختین …خدا نگهدارتون..
اونروز بقدری دلم گرفت که حد نداشت .دنبال رضا براه افتادم یک کم که از خونه دور شدم رضا گفت دستت درد نکنه قدسی،من تورو اذیت کرده بودم یا بابام ؟ که پدرت اومد آبرو وحیثیت مارو به باد داد یکباراومد جلو مغازه یکبار جلو خونه .گفتم رضا ! قدسی مثل گوشت قربونی زیر دست شماس هر بلایی میخواین سرش بیارین .رضا ناراحت بود دیگه رضا تا خونه حرف زد هی گفت و گفت هرچه دوست داشت گفت امامن انگار گوشهام نمی شنیدن تا اینکه جلو در خونه رسیدم پیرزن همسایه بتول خانم تو کوچه جلو در حیاط نشسته بود بهش سلام کردم جواب سلامم رو داد بعد که از کنارش رد شدم گفت خدا به دادت برسه زن …برگشتم گفتم چی گفتی ؟ با منی ؟گفت عشرت مثل یک بمب که هر لحظه میخواد منفجر بشه فقط منتظر آمدن توئه ! بی اهمیت گفتم خودم میدونم ،من آماده ام سرم رو پایین انداختم و بسمت حیاط رفتم با صدای پای من عشرت خانم فریاد زد اومدی گور به گوری اون بابای لند هورت اومد خوب مارو شست گذاشت کنار ! چی رفتی گفته بودی ! انگار دلم کتک میخواست آماده بودم باجسارت گفتم هرانچه که اینجا دیده بودم لندهور هم خودتی !یهو بسمتم حمله ور شد رضا جلوم ایستاد ومثل سپر در مقابل منو مادرش قرار گرفت و گفت مادر این زن بارداره چه خبره ؟ گفت بارداره ؟گربه خونمون هم بارداره دلیلی نداره و هی دستاشو‌بسمتم دراز میکرد گوشه چادرم رو کشید چادراز سرم افتاد ومشتی محکم به پهلوم زد جیغی زدم که رضا گفت بس کن مادر ،با حرص رضا رو هول داد و سیلی محکمی بر صورتم زد منهم چنگی به دستش انداختم که صدای جیغ عشرت همه جارو برداشت با ناراحتی گفت منو میزنی پدر *سگ ..
عفت از تو اتاق بیرون اومد فریاد زد اوهوی حمال مادر منو میزنی ؟ من مثل توپ فوتبال یکی از عشرت میخوردم یکی از عفت …رضا زورش به هیچکدوم نمیرسید با هول منو بسمت اتاقمون برد❤️

در همون موقع کل حسین وارد خونه شد صدای جیغ جیغ عشرت خونه رو برداشته بود کل حسین با ناراحتی گفت آهای چه خبرتونه؟ بابا این زن بارداره خدا رو خوش نمیاد .رضا روکرد به کل حسین و گفت آقا کجای کاری بدبختو کشتن انقدر زدنش ،عشرت گفت برو زن ذلیل ،بعد با حرص گفت بری تو اتاق خودت میدونی ! اما رضا با وساطتت کل حسین داخل اتاق اومد گفت دختر چرا همه چیز رو خراب کردی ؟ چرا اینکارو کردی و رفتی چُغولی مادرم رو پیش پدرت کردی ؟گفتم از همشون متنفرم از همشون بیزارم گفت قدسی فکر رفتن رو از سرت بیرون کن تا برادرم زن نگیره من نمیتونم از اینجا برم تو روستای ما بد میدونن خودت که بهتر میدونی اینجا چه جوریه .گفتم رضا مطمئن باش تو که بری سر کار اینا پدر منو در میارن
تمام دست و صورتم زخمی شده بود بدنم کوفته شده بود و کمرم به شدت درد میکرد رضا رختخوابم رو انداخت گفت بخواب و اصلا از اتاق بیرون نیا..من یک لقمه غذا برات میارم ..با خودم گفتم
آخ پدر جان با سرنوشت من چکار کردی ؟دختر هفده ساله ات رو بدبخت کردی ،به سرم زد فرار کنم
اما به کجا؟ مگر جایی رو داشتم که بخوام برم ،
درثانی با این بچه تو شکمم چه میکردم نگاهی به شکمم انداختم عجیب بود اصلا بچه ایی در کار هست با اینهمه کتک ؟ کم کم هوا تاریک شد بدنم درد میکرد رضا یواشکی یه لقمه نون و پنیر از مطبخ برداشته بود و برام آورد تو اتاق گفتم شما هم شام همینو خوردین ؟کمی مِن مِن کردو گفت نه ما میرزا قاسمی داشتیم گفتم پس چرا تو برام نیاوردی ؟
گفت مادرم گفت لازم نکرده برداری و غذاهای همرو مثل جیره تو بشقاب گذاشت .نگاهی بهش انداختم گفتم واقعا که تو هم بی عُرضه ایی …دلم میخواست با رضا دعوام منو بیرون کنه ،طلاق بده ،اما نه ! اصلا مال این حرفها نبود دلش خیلی مهربان بود و این کارهایی که میکرد نه بخاطر ترس از مادرش بود بخاطر احترام بیش از حدی بود که اونزمان برای پدرو مادر قائل بودن ❤️

شب رو بادرد خوابیدم ،اون شب نیمه های شب برای اولین بار بچه تو شکمم تکون خورد ،یه حس قشنگی بهم دست داد حس مادر شدن و مادربودن
دستم رو‌روی شکمم کشیدم ،رضا پشتش به من‌بود ازش فاصله گرفتم آروم بلند شدم که بیدار نشه چراغ پی سوزی داشتیم اونو روشن کردم قرآنم رو آوردم دستهامو لای صفحات قران کشیدم سه تا صلوات فرستادم چشمامو بستم از ته دلم از خدا خواستم خدا جواب نیتم رو با استخاره قران بگه و بعد قرانو‌باز کردم …شروع کردم به خوندن و این آیه اومد … والعصر ان انسان لفی خُسر….ودر آخر و خوندم و تواصو بالصبر…
اشکام جاری شد با خودم گفتم خدایا تو از من صبر میخوای ؟ یعنی باید صبر کنم ؟ قرآن رو‌بوسیدم و کنار گذاشتم اما خوابم نمیبرد تا صبح بیدار بودم صبح که شد رضا از خواب بلند شد چشمش بمن افتاد که به متکاهای کنار اتاق تکیه داده بودم گفت عه قدسی جان بیداری ؟ گفتم آره اصلا نخوابیدم
گفت پاشو با همدیگه بریم یه صبحانه بخور که شامم نخوردی گفتم من نمیام از مادرت می ترسم !
می ترسم که بیام دوباره منو کتک بزنه گفت نه دیگه از این خبرا نیس ، هردو باهم بلند شدیم وبسمت اتاق عشرت رفتیم آخه دلم ضعف میرفت وارد اتاق شدم بوی نون تازه و تخم مرغ رسمی با روغن‌حیوانی همه اتاق رو پر کرده بود از ترسم سلام کردم عشرت خانم گفت والا چه رویی هم داری ! رضا گفت مادر جان تحمل کن بلاخره ما هم از اینجا میریم دیگه گفت زودتر بری خیال کردی برام مهمی ؟
نه اینکه الان دارم برات بال بال میزنم ؟ گفتم شما هم قبول کن که قدسی رو زدی و این زن باردار گناه داشت ،عفت گفت بازم زبون‌درازی کنه کتک میخوره
چشمام پر از اشک شده بود این چه رسمی بود پدرت کدخدا باشه بزرگ روستا باشه و من بخاطر یک لقمه نون اینجا بمونم ! دلم ازدست آقاجان گرفته بود اونجا بود که گفتم اگر برادرم بیاد و برای بی بی خبر ببره میدونم بهش چی بگم دیگه انقدر گرسنه شده بودم که بچه تو شکمم دور دور میکرد و حالم بد شده مثل بیغیرتها دوباره روبروی عشرت نشستم و شروع کردم بخوردن تخم مرغی که برام حکم بهترین غذای دنیا ر‌و داشت ،عشرت گاهی چپ چپ نگاهم میکرد و‌قیافه اش رو طوری میکرد که انگار صدقه سرش داره بمن غذا میده ،رضا بعد از صبحانه گفت مادرجان تو و جان قدسی،تو روخدااذیتش نکنی عشرت خانم با چشمهای گشاد شده گفت یعنی چی انقدر به این دختره سررو رو میدی برو سر کارِت و کاری به کار زنها نداشته باش ❤️

بعد از رفتن رضا وحشتی وجودم رو گرفت که مبادا دوباره منو بزنن آرام از جا بلندشدم استکانهارو‌تو سینی گذاشتم داشتم از در اتاق بیرون میرفتم که عشرت گفت آهای دختره خیره سر گفتم بله گفت امروزصغری بیگم حال نداره گفتم استراحت کنه تمام رخت هامون جلو حوض حیاطه همرو میشوری و سرِبند رخت آویزون میکنی برو که تا طهر کار داری …بدون اینکه حرفی بزنم چادرمو به کمرم بستم به حیاط رفتم و یک تشت آهنی کنار دیوار بود برداشتم و بسمت حوض رفتم با دیدن لباسها وحشتم شد اونهمه لباس از کجا اومده بود ؟
نگاهی به لباسا انداختم نصفیهاش تمیز بودن اما تا اومدم شروع به شستن کنم صغری بیگم گفت قدسی جان الهی برات بمیرم خوب دقت کن اونها که کثیفن بشور اوناکه تمیزن کف مال کن وبرای آبکشی بزار تا من بیام من خودمو بهت میرسونم ،گفتم بیگم جان از کجا بفهمم تمیزن ؟گفت آرام بوکن اونها که چرکن بوی بدن میدن ..آهی کشیدم قالب صابون رختشویی تو دستم بود صابون میزدم و به روزگار بَدم اشک میریختم لباسای تمیز بقدری زیاد بود که همون کف مالی دروغینش هم برام دردناک بود تقریبا لباسا نیمه شده بود که عشرت به حیاط اومد با گالش میان گلیش لگدی به باسنم زد و گفت خوب چنگ بزن مگر نون نخوردی همرو میام میبینم اگر لک داشته باشه باید از اول بشوری ….
جوابی ندادم بعد نگاهی به صورتم کرد وگفت چته داری آبغوره میگیری؟ نمایش نده که حالم ازت بهم میخوره .بعد سرش رو انداخت پایین و رفت دراین حین بود که صدای در حیاط به گوشم خورد انگار کسی تو خونه نبود که در حیاط رو باز کنه دستم رو تو آب حوض کردم چند باری تکون دادم تا کفهاش بره وبسمت در حیاط رفتم بادیدن حسین برادرم جا خوردم
حسین گفت سلام آجی بی بی منو فرستاده گفت بگو ببینم حال و روزت خوبه ؟با ترس نگاهی به عقبم انداختم دیدم هیچکس نیس گفتم برای بی بی فرقی هم داره من کجام ؟ خوبم یا بدم ؟ دست حسین رو گرفتم و زیر درخت بردم گفتم نگاه کن حسین خوب نگاه کن
بدنم رو ببین ؛دستها و پاهامو نشونش دادم همش کبود بود و جای چنگ های عشرت ،
گفتم اینارو به بی بی بگو ! بگو حالم اینجوری خوبه اما به ولای علی اگر بیان اینجا و بخوان وساطت کنن خودم بیرونشون میکنم
بگو زندگیم خوبه ! بگو راضیم ! حقی ندارن اینجا بیان فهمیدی حسین ؟ حسین با بغض گفت وای آجی چرا اینطورت کردن ؟ گفتم چه اشکالی داره سر آقاجان سلامت آبروش نره بقیه اش هم پیشکش من ،بعد گفتم صبر کن یک کادو هم واسه بی بی دارم اونم ببر براش …بدو بدو بسمت اتاقم رفتم موهای سرم رو که صبح شونه کرده بودم به مانند گوله توپی جمع کردم وتوسینه ام گذاشتم ❤️

 الکی رو سریمو‌عوض کردم داشتم از اتاق می اومدم بیرون که عشرت خانم یهو از اتاقش بیرون اومد گفت اوهوی کدوم گوری بودی گفتم رفتم روسریمو عوض کردم آخه سردم شده بود و بدو بدو به حیاط رفتم موهامو از سینه ام درآوردم دادم دست حسین گفتم اینم بده بی بی و بگو دخترت برای همیشه از خونتون رفت ، حسین گریه اش گرفته بود گفتم برو داداش کوچیکه دیگه گریه نداره فقط اینهارو خواستم
بگم که بدونن دیگه دختری بنام قدسی ندارن .اونم خیلی عقلش نمی رسید گفتم زود برو تا عشرت خانم نیومده ،بعد رفتم ادامه لباسها رو شستم دیگه ازمادرم وپدرم بریده بودم آخه میدونید چیه لج کردم ! با خودم با زندگیم با همه دنیا لج کرده بودم…رفتم دوباره نشستم لباس شستن دیگه کمرم انگار داشت از وسط نصف میشد که صدای صغری بیگم رو از جلو در اتاق شنیدم که میگفت عشرت خانم جان خدارو خوش نمیاد بزار برم کمکش گناه داره ! عشرت گفت بزار بشوره که روزگارش بعد از این همینه .و بلاخره همون موقع صغری بیگم بدادم رسید و تمام لباس ها رو داخل حوض ریخت بعد گفت بیچاره آخه تو مُردی همرو تو آب بنداز تا زودتر کف هاش بره و تند تند لباسهارو آبکشی کردو در سبد چوبی گذاشت گفتم بیگم جان دلم داره ضعف میره گفت الهی برات بمیرم ظهر کنار خودم بشین ناهار آبگوشت گذاشتم تا بهت یه تیکه گوشت بدم حالت جا بیاد گفتم عشرت چی ؟ گفت ولش کن اون بامن ….بلاخره رختشویی تمام شد
وهردو باهم به اتاق رفتیم عشرت خانم گفت این هم بخاطر صغری بیگم بود که اجازه دادم کمکت کنه من‌ساکت بودم که بیگم دستش رو روی لبش گذاشت و آهسته گفت هیسسس ! هیچی نگو ! باهم به مطبخ رفتیم و وسایل ناهار رو آماده کردیم بوی آبگوشت خوش عطر صغری بیگم دل هممون رو برده بود ومن کنار دست صغری بیگم نشستم واقعا چیزی نخورده بودم اما عشرت نون هارو مثل جیره به دستمون داد و نون من رو از همه کمتر داد و گفت تو نون برات ضرر داره ..همه بهت زده بهش نگاه کردن
کل حسین گفت زن خجالت بکش گفت چطور این رفت بد مارو به باباش گفت خجالت نکشید ؟ و تا عشرت روشو اونور کرد صغری بیگم تکه نانی رو زیر پاش که چهار زانو نشسته بود قایم کرد وچشمکی بمن زد و‌من آرام در کنار بیگم غذامو خوردم و‌عشرت چشم از من برنمیداشت ❤️

بعد از غذا خواب چشمامو گرفته بود ولی از ترس عشرت نمیتونستم رو هم بزارم کل حسین میگفت رو غذای آبگوشت یه چایی میچسبه و بعدش هم خواب ! من دلم میخواست بخوابم علتش هم بار داریم بود همه بعد از خوردن چاییشون رفتن دراز بکشن که یهو عشرت خانم گفت صغری بیگم برو چند کیلویی سبزی بگیر پاک کنیم و من چشمام از سنگینی داشت بسته میشد گفتم تا سبزی بیاد من یکساعت برم اتاق خودم گفت لازم نکرده همینجا بمون گفتم باید برم اتاقم …سرم رو انداختم پایین وبسمت اتاقم رفتم دیدم رضا میخواد بخوابه بهش گفتم حداقل منم صدا کن گفت من فکر کردم خودت راحتی وگرنه میگفتم بیای گفتم تو همیشه فکر کن من ناراحتم صدام کن ،بعد شروع کردم به غرو لند کردن و همه جریان رختشویی رو براش تعریف کردم گفت بخدا قدسی دستم بسته اس و نمیتونم برات کاری بکنم بزار پولامو جمع کنم از اینجا میریم ، اما کی و تا چه وقت خدا میدونست ،
داشتن یک زندگی راحت برای من رویا شده بود
و میدونستم که هرگز روی خوشبختی رو نمیدیدم
بالشتی آوردم و سرم رو‌ کنار سر رضا گذاشتم گفتم رضا تو رو قران بزار من بخوابم اگر کسی اومد اجازه نده منو بیدار کنن ،،گفت چرا التماس میکنی قدسی جان بخواب و من نفهمیدم کی خوابم برد می تونم بگم بیهوش شدم نمیدونم چقدر گذشته بود اما وقتی بیدار شدم دیدم رضا پشت در اتاق نشسته و‌با چرتکه حساب و‌کتاب مغازه رو‌میکنه و مواظبه کسی منو بیدار نکنه دلم بحالش سوخت هراسون گفتم کسی منو صدا نکرد ؟گفت چرا بیگم اومد اما گفتم خوابی آروم گفت بزار بخوابه بیچاره ازصبح یک خروار رخت شسته ،توهمین بگو مگو ها بود که صدای ضربه های وحشتناکی به درحیاط منو بخودم آورد دلم بهم گواهی داد که باید آقاجان باشه رضا گفت خیر باشه کیه لگد به در میزنه بلند شد و بسمت حیاط رفت ،من از پنجره حیاط رو نگاه میکردم دیدم رضا تا در رو باز کرد آقاجان مقابل صورت رضا قرار گرفت ، هُلی به سینه رضا داد و گفت تف به شرفت مرد همتون ریختین سر بچه من کتکش زدین ؟بعد اومد سمت اتاق عشرت !!! اونروز آقاجان با صورتی خشمگین و پر از نفرت وارد خونه ما شد و یکراست به اتاق کل حسین و عشرت خانم رفت با لگدی به در اونها گفت بیاین بیرون ببینم خجالتم خوب چیزیه و من رعشه گرفته بودم از ترس …کل حسین که واقعا طرف منو در دعواها میگرفت گفت خدا خیر کنه چی شده ؟آقاجان که از حرص تمام بدنش میلرزید
گوله موهامو از جیبش بیرون آوردو گفت خیره خیلی هم خیره کجای دنیا گفتن دخترت رو بده به کسی که برای یک لقمه نون این بلا ها رو سرش بیارن من فکر کردم شماها آدمین !❤️

عشرت که ،هم ترسیده بود و هم پررو بود گفت خب دخترت هم مارو زده ! بعد دوباره گفت یکی زده یکی خورده ،آقاجان که چوبی دم دستش بود با همون چوب یکی زد به دراتاقیکه وسطش شیشه کار شده بود و چند تا شیشه رو‌شکست ،رضا که واقعا بی گناه بود میخواست چوب رو ازدست آقاجان بگیره که آقاجان دوتا چوب به باسن رضا زد بعد عشرت خودش رو به غش زد و آقاجان فریاد زد قدسی کجایی؟ حاضر شو همین الان تا به خونمون بریم و من همونجا بدترین کار زندگیم رو انجام دادم و با حماقتم پل پشت سر خودم رو خراب کردم.یهو با وقاحت رفتم جلو گفتم آقاجان من با شما هیچ جا نمیام ! آقاجان یهو مثل یک تکه سنگ سرجاش خشک شد گفت چی ؟ نمیای !
انگار تمام وجودش رعشه گرفت …
وای خدا با کاری که کردم آقاجان رو خورد کردم
بعد گفتم من دیروز آمدم اما تو نخواستی بهت گفتم
من دارم عذاب میکشم اما گفتی برو تو بچه داری و…..هی گفتم !!! اصلا حالیم نبود که‌ چه خاکی دارم بر سرم میکنم ،من در واقع هم اینجا رو ازدست داده بودم هم خانه پدریم رو ….آقاجان رو‌کرد بهم گفت قدسی این آخرین حرفته ؟ گفتم بله آقاجان همینجا میمانم و زندگیمو ادامه میدم آقاجان از کنارم که رد شد آرام گفت قدسی کمرم رو شکستی !
داغونم کردی وقتی آقاجان رفت و از پشت سر نگاهش کردم براش زار زدم اما عشرت بعد از رفتن
حاج محمد کدخدا قهقه ایی زد و گفت خدا رو شکر فهمیدیم که تو حتی برای پدرو مادرخودت ارزش قائل نیستی وای به حال ما !!!!و اینکه چقدر در خانه پدرت بهت بد گذشته بوده که حتی با کتک های ما باز هم دل به رفتن نداشتی و من اونجا فهمیدم که با لج کردن چه خاکی برسرم کردم ..همون موقع صغری بیگم برای خرید سبزی از خونه خارج شد دیگه زبونم کوتاه شده بودسر خورده یک جا نشستم صغری بیگم با سبزی به خونه اومد با چشماش بهم حالی کرد که بیا حیاط،وقتی رفتم تو حیاط گفت آخه دختر این چه کاری بود کردی ؟فکر آبروی پدرت رو نکردی ❤️

از کرده ام پشیمان شدم اما پشیمانی فایده ای نداشت .آخ که زبون عشرت رو سر خودم یک متر دراز کردم حالا دیگه نه راه پس داشتم نه راه پیش ..
با صغری بیگم سبزیهارو پاک کردم تمام مدت سبزی پاک کردن به صغری بیگم میگفتم راهی پیش پام بزار
اما اون میگفت خراب کردی قدسی بد جوری هم خراب کردی چون پشت پناه هرکسی پدرو مادرشه
به فکر چاره بودم سبزی که تمام شد بسمت اتاقم رفتم و گفتم اگر عشرت بهم حرفی زد خیلی زود
جوابش رو میدم تا موضوع رو ماستمالی کنم
موقع ناهار شد عشرت بدتر از قبل شده بود گفت قدسی کدوم گوری هستی بیا برو ‌سایل های ناهار رو آماده کن میخوای کوفت کنی ! من گفتم خدایا به امید تو رفتم برای کتک دوم ….گفتم بله ! چیه عشرت خانم
مگر تو نمیخو‌ای کوفت کنی که بمن میگی میخوای ناهار کوفت کنی ؟ عشرت مثل گرگ گرسنه بسمتم حمله کردو گفت بیشعوِر بی بابا ننه من ناهار کوفت کنم ،چادرمو رو از سرم کشید موهامو مثل طنابی دور دستش پیچید و گفت آره منم میخوام کوفت کنم من هم دستهامو دور کمرش انداختم که ضربه ای بهش بزنم اما آنچنان فشاری به انگشتم داد که صدای خورد شدن انگشتم رو شنیدم آخ بلندی از ته دلم گفتم دلم از حال رفت خودش که متوجه شده بود چه بلایی به سرم آورده اون انگشت شکسته رو فشار میداد صغری بیگم جیغ زنان وارد شد و گفت بی انصاف ولش کن و منو مثل موشی که به دام گربه افتاده از دست و دهن عشرت بیرون کشید
من فقط فریاد میزدم انگشتم انگشتم …تو ده مون یه میززاعلی شکسته بند داشتیم که دست و پاهای شکسته رو با روش خودش جا می انداخت همون موقع که چشم صغری بهم افتاد گفت ؛یا حضرت عباس انگشت این بدبخت خیک باد شده یالا پاشو ببرمت پیش میرزاعلی !! عشرت فریاد زد گو*ه خورده بزار زجر بکشه دختره بی اصل و نسب ِبی باباننه !!! اشکم بیشتر شد گفتم ببند دهنت رو من از سر لج اون حرفو به بابام زدم تو یکی حرف نزن گفت گمشو ،،،از قدیم گفتن کسی که به مادر خود ز*نا کند به دیگران چه ها کند تو ریشه نداری وهی منو با این حرفاش جریح میکرد صغری بیگم نگاهی بهم کرد با لبانی بمانند غنچه شده گفت ننه حرف نزن پاشو بریم ! تا بلند شدم عشرت لگدی به پام زد که صغری بیگم خودش رو وسط انداخت گفت بابا خانم جان بسه بخدا گناه داره،بعد چادرمو رو سرم کردم وبا صغری بیگم بسمت خانه میرزاعلی رفتیم
گریه و درد امونم رو بریده بود صغری گفت چه خاکی بر سر خودت کردی دختر ! دستی دستی خودتو بدبخت کردی .وقتی پیش میرزا علی رفتم و انگشتم رو دید گفت اوه اوه چه بلایی سر انگشتت آوردی؟ همون موقع صغری بیگم گفت میرزاقابه دادش برس ❤️

 که این بدبخت حامله هم هست ،گفت کی این بلا رو سرش آورده ؟ گفت زن کل حسین میوه فروش ! گفت یا علی کی به اون دختر داده خیلی بد اخلاقه ،من گفتم حاج محمد کدخدا ! میرزاعلی گفت از کدخدا بعیده و سرش رو پایین انداخت هی زیر لب چیزی با خودش میگفت ! میرزا علی یک شیشه روغن آورد آرام آرام دستمو ماساژ داد دوتا پاهای خودشو باز کرده بود منو بین پاهاش گذاشته بود و رودرو بامن بود که به صغری بیگم ؛گفت خانم شما هم تو بغلت نگهدارش که بتو تکیه بده و بمن گفت ببین دخترجان !من باید کششی بدستت بدم بخاطر همین روبروت قرار گرفتم حالا آماده باش یه کوچولو دستت درد میاد اما طاقت بیار زود تموم‌میشه منم که از دردش خبر نداشتم آرام گفتم باشه ! میرزا گفت اصلا چشمتم ببندکه راحت باشی گفتم باشه یهو گفت یاعلی !!! دستم
رو با ماساژی که میداد یهو محکم بسمت خودش کشید و من جیغی زدم و تو بغل صغری بیگم از حال رفتم وقتی حالم جا اومد دیدم با دوتا چوب مثل چوب بستنی دستهامو با پارچه ای بسته و صغری بیگم داره برام گریه میکنه
موهام خیس عرق بود و‌صغری خانم داشت با نوازش به موهام نازم میکردوبه میرزا میگفت آخه این طفل معصوم چه گناهی کرده که انقدر زجر میکشه انگار که گوشام خوب نمیشنیدن میرزاعلی میگفت بابا کدخدا چه فکری کرده دخترکوچکش رو به این عفریته داده مگر چند سالشه ؟
مگر این دختر حریف اون ننه فولاد زره میشه ؟ و من کم کم حالم رو براه شد ناتوان و بی حال گفتم صغری بیگم خواهشی دارم گفت چیه ؟ بگو دخترم ! گفتم منو بسمت خونه کدخدا ببر که به پاهاش بیفتم وگرنه خیر نمیبینم .صغری بیگم کمی مکث کرد و گفت هرچند که می ترسم اما بسم الله بیا بریم ولی باید بهم قول بدی که قدمهاتو تندتر برداری و زودتر بخونه کدخدا برسیم بعد دستش رو‌تو سینه اش کردو کیف کوچک پارچه ایش رو درآورد و مقداری پول بدست میرزاعلی داد و گفت میرزا علی اگرکسی اومد و سراغ مارو گرفت بگو همین الان از اینجا رفتن چون ما میخوایم بریم خونه کدخدا .بعد هردو مون بسرعت از اونجا دور شدیم و بسمت خونه آقا جان براه افتادیم ،نفسم داشت بند می اومد از درد دستم هم بی تاب بودم که نزدیک خونه آقاجان شدیم صغری بیگم گفت قدسی تا رفتیم تو حیاط وتو پدرت رو‌دیدی به پای پدرت بیفت وازش معذرت خواهی کن که هیچکس بابای آدم نمیشه و اگر عاق والدین بشی خدا به دادت برسه
دلم شور میزد که صغری بیگم چند ضربه به در زد و فاطمه خانم از اونور صدا زد کیه ؟ و من بلند صدا زدم فاطمه خانم باز کن قدسی ام! فاطمه خانم تا در رو باز کرد گفت ❤️

فاطمه گفت وای قدسی خانم سلام ؛تو کجابودی ؟ چطوری اومدی اینجا ؟ آقات رو نابود کردی از دیروز تو رختخواب افتاده حکیم اومده بالای سرش !! به گمونم فشارش خیلی بالا رفته واگر تو رو‌ببینه حالش بدتر بشه بعد نگاهی به پشت سرش کردو گفت بنظرم برگرد
چون اگر ببینتت بیشتر ناراحت میشه بعد گفت صغری بیگم خدا خیرت بده برگردونش ،منم مثل آدمیکه از زندان فرار کرده ،دوان دوان بسمت اتاق آقاجان دویدم
فاطمه خانم دنبالم می دوید میگفت بابا صبر کن دختر بزار برم آماده اش کنم اما من اصلا گوشم بدهکار نبود جلو در اتاق که رسیدم بی بی بالای سر آقاجان بود سلام کردم روی پاهای آقاجان افتادم گفتم آقاجان غلط کردم دیگه رو حرف تو حرف نمیزنم آقاجان ببین ! بعد انگشتمو دراز کردم سمتش گفتم ببین آقا جانم ،عشرت امروز انگشتمم شکسته ! بی بی بغلم کرد گریه کرد گفت دختر تو چه کردی ؟ اگر میخواستی مارو ادب کنی ادب شدیم چرا پدرت رو خورد کردی ؟ اقاجان سرش رو از روی متکا بالا آورد
گفت دختر تو به چه حقی به خانه ما آمدی تو منو جلو حسین میوه فروش خورد کردی گفتم آقاجان من گو*ه خوردم غلط کردم تو فقط منو ببخش
من هیچ کاری ازت نمیخوام ،من آخه پریروز اومدم اما تومنو از خودت روندی ولی فرداش اومدی میگی بریم ؟ خب مگر من همون آدم دیروزی نبودم چرا وقتی بهت گفتم محلم ندادی ؟ حالا هم باشه تو فقط منو ببخش من میرم میسوزم میسازم آقاجان نگاهی بهم کردو ای بدبخت ای بیچاره تو دیگه یه گوشت سالم تو بدنت نمی مونه حالا امروز ؛اینکه انگشتته برو دلت بحال بقیه اعضا بدنت بسوزه اون عفریته جای سالم به تنت نمیزاره .
گفتم آقا جان مگر من چقدر میخواستم مال واموال داشته باشم که منو به کل حسین میوه فروش دادی حالا هم باشه تو بگو منو بخشیدی من میرم ودیگه هم دلتو نمیشکنم آخه میدونید چرا ؟ چون تو قرآن خونده بودم که میگه به پدرو مادر خود نیکی کنید
آقاجان گفت باشه دختر برو بخشیدمت اما اگر بهت سخت گذشت بخانه ام بیا ..بعد صغری بیگم گفت کدخدا ! خدا خیرت بده این دختر رو آروم کردی من هم حواسم بهش هست ولی باید یک جوری این موضوع رو رفع رجوع کنیم تا زبان این زن جمع بشه
وگرنه هر روز این موضوع رو مثل چماق میخواد تو سرقدسی بکوبه .آقاجان هم به صغری بیگم گفت پس هرچه شد تو منو خبر دار کن و من دست آقاجان رو بوسیدم ،حلالیت ازش گرفتم بعدش منو صغری بیگم با سرعت خودمونو بخونه رسوندیم عشرت با دیدن من گفت کدوم گوری بودی انقدر دیر کردی صغری بیگم زود جلو اومدو گفت پیش میرزاعلی شکسته بند ! کجا داره باشه بدبخت با انگشت شکسته ❤️

عشرت بادیدنم‌گفت انگشت بی صاحاب مونده ات رو بستی ؟ اما این یادت باشه که زبون درازی نکنی و بدونی کسی نیست که از تو حمایت کنه همینجا باید بسوزی و بسازی .صغری بیگم انگشت اشاره اش رو جلو لبش گرفت که مبادا من حرفی به عشرت بزنم بعدگفت پاشو دختر! بیا بریم مطبخ غذات رو بدم بخوری منم که غذا نخوردم .پاشو گرسنمونه ،اما عشرت خانم با حالت بدی گفت درد بخوره ایشالا ….اونروز رضا از شانس بدم ناهار بخونه نیومده بود رفته بودن از میوه فروشهای دور وبر بار بخرن ..انگشتم دردش بیشتر شده بود و استخونش کز کز میکرد.امان از دردش ! دلم از حال رفته بود صغری بیگم قالیچه کوچکی تو مطبخ پهن کردو همونجا غذارو آورد عشرت حتی صبر نکرده بود که صغری بیگم براش ناهار بیاره گفته بود ما غذامونو خوردیم .منو‌صغری بیگم داشتیم ناهار میخوردیم که عفت بسراغم اومد عفت همسن من بود اما هیچ خواستگاری نداشت همه مادرش رو میشناختن و ازش دختر نمیگرفتن میگفتن مگه از جونمون سیر شدیم که از عشرت دختر بگیریم و هیچکس زیر بار ازدواج با عفت نمی رفت .
عفت با توپ پر وارد شد و دوسه تا دری وری بهم گفت و از مطبخ بیرون رفت همش برام خط و نشون میکشید بعد از ناهار به اتاقم رفتم باید با صغری خانم نقشه میکشیدم تا این کار زشتی که کرده بودم آثارش رو از بین ببرم باید پدری رو که با دست خودم خورد کرده بودم دوباره بالا ببرم ..
شب رضا از سر کار اومد تو اتاقم نشسته بودم رضا که وارد اتاق شد سلام کردم و یهو گریه کردم گفتم تا کی من باید از دست مادرت کتک بخورم؟ بفرما اینم از انگشتم! رضا گفت وای چی شد که اینطوری باهات رفتار کرد و من همه ماجرا رو براش تعریف کردم بعد هم گفتم که اشتباه من این بود که پدرم رو از سر لج جلو این زن خورد کردم رضا گفت قدسی جان تحمل کن کم مانده که منم پولامو جمع کنم و دیگه حسن برادرم هم داره بزرگ میشه و کم کم ما باید از اینجا بریم .بزار بچمون بدنیا بیاد شاید قدمش خیر باشه و ما زودتر از اینجا خلاص بشیم .
روزهای از پی هم میگذشتن و هوا سرد و سردتر میشد و شکم منم بزرگتر و همچنان کتکها ادامه دار تر. عشرت بهم میگفت بچه ات باید پسر باشه وگرنه روزگارت رو سیاه میکنم

دیگه پا بماه شده بودم اما هرگز بخونه آقاجان نرفتم آخه روشو نداشتم فقط مهم این بود که آقاجان منو بخشیده بود روزهای سخت بار داریم میخواست تموم بشه و زمان زایمانم نزدیک بود
بی بی مادرم ، فاطمه خانم رو بخونمون میفرستاد ازم حال و سراغ میگرفت اما من از ترسم فقط خوبی عشرت خانم اینا رو میگفتم دلم نمیخواست آقاجان سر زنشم کنه یکروز تو خونه نشسته بودم و داشتیم سبزی پاک میکردیم که فاطمه خانم با بردارم علی و معصومه برام سیسمونی آوردن .البته فکر نکنید که خیلی کامل بود! نه .. یک گهواره بود با یکدست رختخواب بچه و چند دست لباس با یک سرویس لباس نوزاد بعدهم بی بی برام مقداری روغن حیوانی و برنج و آردو زعفران هم فرستاده بود و قاعده اش این بود که مادرم برای نگهداری من به خونمون می اومد اما چون با عشرت رابطه ایی نداشتند گفتن اگر من بخوام فاطمه خانم یا معصومه رو به کمکم میفرستن همون موقع که وسیله هام رو آوردن عشرت خانم چشمی نازک کردو گفت چه عجب ! پاتون رو تو این خونه گذاشتین ،معصومه گفت والا چی بگم ،حاج محمد کدخدا هنوز هم از دخترش دلخوره ، اما دلش هم طاقت نمیاره که بی خبر بمونه ، عشرت خانم با زبون تند و تیزش گفت ؛نه بابا فکر کنم قدسی یه چیز اضافه تو خونشون بوده که دادن رفته !! به معصومه قسم دادم گفتم معصومه جان تو رو خدا به آقاجان و بی بی چیزی نگی گفت نه مگر عقلم کمه ،بعد گفت هروقت اراده کردی و خواستی من بیام پیشت ، صغری بیگم رو بفرست دنبالم ….اونروز اونها که رفتن عشرت خانم قابله خانگی رو صدا زد که بیاد منو معاینه کنه رقیه خانم قابله که همه میگفتن زن حاذق و مهربانی هست به خونمون اومد و از روی شکمم منو معاینه کردو گفت بنظرم بچه ات خیلی درشت نیست و منکه عقلم نمیرسید گفتم یعنی زود بدنیا میاد گفت نه قشنگم ! درد زایمان که به ریز و درشتی نیس بعد بهم گفت که تو اون هفته قراره زایمان کنی حتما بیشتر دوش بگیر چون نمیتونی ده روز حمام بری منهم که از این چیزها سر در نمی آوردم گفتم باشه حتما !!! اما هوا سرد بود و شهر های شمالی سردتر از جاهای دیگه بود
یکشب با احساس درد تو کمرم از خواب بیدار شدم و تا دو سه ساعت دیدم درد دارم لحاف ساتن پنبه دوزی رو دور خودم پیچیدم فکر کردم سرما بهم زده
اما دردهام بقدری تند شده بودکه رفتم صغری بیگم رو بیدار کردم ❤️

صغری بیگم با دیدنم گفت چی شده قدسی جان ؟ دردته ؟گفتم آره فکر کنم درد زایمان باشه گفت بدو بریم تو زیر زمین دوش بگیر و‌دوباره برگردیم بالا تو اتاقت ! گفتم صغری خانم سرما میخورم گفت نه نگران نباش من‌مراقبم بعد رضا رو بیدار کردم چراغ والور وسط اتاق بودصغری بیگم گفت پسر جان بپر منقل رواز زیر زمین بیار ذغال رو‌تو آتیش گرودون بریز وقتی گل انداخت خاکستر رو بزارروش بعد قابلمه آبگرم تو مطبخ رو‌پر کن تا ما برگردیم رضا از اینکه درد زایمانم گرفته بود خوشحال بودو گفت به روی چشم همرو انجام میدم بعد بهش گفت ساکت باش و نزار عشرت خانم بیدار بشه ؛رضا بشوخی گفت اطاعت امر ..هر دو به زیر زمین رفتیم با نور چراغ های گردسوز کارهامون رو انجام دادیم خودمو در حوله بزرگی که به اندازه تمامی بدنم بود پوشاندم صغری خانم کمکم کرد تا حاضر بشم و آرام به اتاق آمدیم موهای بلندم رو به دور حوله پیچانده بود و میگفت اگر آرام باشی و خونسردی خودت رو حفظ کنی و به خودت کمک کنی زودتر زایمان میکنی …
دردها امانم رو بریده بود آخه یک دختر ضعیفی مثل من چطور میخواست زایمان کنه ؟ اتاقم با منقلی که رضا آورده بود حسابی گرم شده بود صغری بیگم گفت دخترم پاشو موهایت رو سر منقل که گرما میده شونه کن مبادا به حرفهام گوش نکنی وگرنه سرما میخوری ! بلند شدم شانه چوبی دنده درشت رو برداشتم و داخل موهام کشیدم اما وسط این کار یهو دردم میگرفت و بی تاب میشدم ..صغری بیگم برایم شربت بید مشک درست کرد و با زعفران قاطی میکردو بخوردم میداد دیگه دم دمای صبح بود گفتم صغری بیگم دارم ازدرد میمیرم گفت آقا رضا برو سراغ رقیه خانم قابله فکر کنم نزدیک زایمان باشه
عشرت هنوز خواب بود انقدر ازش بدم می اومد که دلم نمیخواست بیدار بشه رضا حاضر شد و به دنبال قابله رفت صغری بیگم سماور ذغالی رو روشن کرده بودو میخواست بمن صبحانه بده میگفت جون نداری که زایمان کنی طبق ومعمول برام تخم مرغ محلی گذاشت و بعد عسل و شیره آورد..اما از بخت بَدم عشرت از خواب بیدار شد و دید که اتاق ما کورسو میزنه .فریاد زد صغری !!!چه خبره ،،،،چرا چراغ روشنه ؟ صغری بیگم گفت یا خدا این بیدار شد.از دور گفت هیچی والا فکر کنم قدسی جان دردش گرفته ..عشرت وارد اتاق شد تا بساط صبحانه رو دید گفت اوههههه چه خبره مگه نمیخواد زایمان کنه ؟ صغری بیگم گفت آره اتفاقا بخاطر همین دارم بهش غذا میدم تا جون داشته باشه گفت فکر نمیکنی این ختره انقدر بخوره ممکنه موقع زایمان خرابکاری کنه !
صغری بیگم گفت ای خانم چه حرفا !! اینو از کجا آوردی ؟ ❤️

چیزی نخوره که جون نداره زایمان کنه …
بعد همون موقع رضا با رقیه خانم قابله وارد شد
سلامی به جمع داد و گفت ؛اضافه ها بیرون …
فقط رضا بیرون رفت بعد دستی به شکمم کشید و گفت خوبه بچه پایین اومده دردها م‌شدیدتر شد و رقیه خانم منو رو تشک خوابوند و روی تشک مشمای بزرگی پهن کرد
گفت ببین دختر جان خوب گوش کن من وسیله ام اصل کار خداست و بعد از خدا خودت…من با دستهام کناره های تشک رو سفت گرفته بودم وفشار میدادم ‌گفتم وای رقیه خانم پس شما چه کاره ایی دارم میمیرم !گفت منم کمکت میکنم .یهو‌عشرت گفت اون زبون درازت رو به دهن بگیر تا بترکی ..دلم میخواست با لگد از اتاق بیرونش کنم ..ولی رقیه خانم در جوابش گفت عشرت خانم کوتاه بیا الان این دختر درد داره
خودت هم بهتر میدونی چه دردیه ! پس هیچی نگو .بعد از گذشت مدتی حالم بدتر شد و رقیه خانم گفت آبگرم رو آماده کن و‌به عشرت هم گفت از اتاق بیرون برو .عشرت گفت من چکار دارم بزاربمونم اما رقیه خانم گفت لازم نیست شما باشی یکنفر کافیه ! با شنیدن این حرف گفت پس صغری من میرم بچه که بدنیا اومد بهم زود بگو‌که چیه ؟ پسره ؟ یا دختر ..
دردهام طوری شد که تا تمام نشده دو باره شروع میشد اونوقت بود که رقیه خانم گفت قدسی چهاردردت شروع شده احتیاج به همکاری دارما! یک ملحفه سفید باریک و تمیز بدستم داد گفت اینو لای دندونات بزار و فشار بده وقتی گفتم زور بده باید زور بزنی با هر دردی عرق از سرو‌کله ام می ریخت دیگه گوشهام قدرت شنیدن نداشتن و صدای دور رقیه خانم بگوشم می رسید که میگفت ؛حالا !! زور بزن و من با تمام قوا زور میدادم درلحظات آخر دردم با صدای شنیدن گریه بچه بیحال افتادم ..آخ که مرگم رو جلو چشمام دیدم رقیه خانم بچه رو روی شکمم انداخت و با دیدن بچه یه حس قشنگی بهم دست داد اون حس مادر شدن بود و اینکه بچه اولم پسر بود طفلک صغری بیگم تا دید بچه پسره به سمت در اتاق رفت و فریاد زد خانم جان مُشتلق بده که بچه پسره ،عشرت خنده کنان وارد اتاق شد و‌گفت میدونستم که بچمون پسر میشه ،
تو دلم میگفتم از کجا میدونستی مگر علم غیب داشتی ..اما واقعا نه جون جنگیدن داشتم نه نفسی ..بعد از عشرت رضا به اتاق اومد بچه رو با آب گرم در اتاق شستشو دادن واتاق توسط صغری بیگم تمیز شد و‌رضا درکنارم نشست و بشوخی گفت پسر ارشدمون بدنیا اومد بعد نگاهی بمن کردو گفت با اجازه ات میخوام اسم پسرم رو علی اکبر بگذارم
ومن هم که حق نظر دادن نداشتم گفتم باشه
هرچه تو بخواهی انشاالله خوش قدم باشه برامون ❤️

گفتم رضا خدا کنه انقدر برامون این بچه خوش قدم باشه که زودتر از اینجا بریم .رقیه خانم علی اکبر رو قنداق کردبعد با مهربونی گفت از کنار دست خودت دورش نکن هنوز به بوی تو عادت داره پس در کنار تو و نفسهات آرامش داره داشت اینهارو‌میگفت که عشرت خانم گفت این قرتی بازیا رو یاد عروس من نده رقی خانم برو دستمزدت رو از کل حسین بگیر و برو .رقیه خانم که از اون جواب حاضر تر بود گفت خب نترس !به کارهای خونه توهم میرسه بزار این طفل معصوم استراحت کنه که خیلی درد کشیده بعد وسایلش رو برداشت و رفت موقع رفتن هم گفت هروقت مشکل داشتی یا من و یا حکیم رو خبر کن بعد بو سه ایی از پیشانیم زد و در و بست ،همون موقع صغری بیگم رو صدا زدم گفتم برو معصومه رو صدا کن بیاد خونمون چون یکی باید دم دستم باشه بعدم معصومه فقط از پس اون عشرت برمیاد و اینکه من میدونم بی بی به خونه من نمیاد اما بزار حداقل معصومه کنارم باشه .بیچاره صغری بیگم بسمت خونه مادرم روانه شد اما عشرت بعد از رفتنش گفت صغری کو؟ گفتم رفت بگه معصومه بیاد پیش من ! یهو دیدم داد عشرت هوا رفت با فریاد گفت اونو میخوایم چکار لولوی سر خرمن !!
ما خودمون بودیم دیگه ،مگر تو چندتا خدمتکار میخو‌ای رمق نداشتم جوابشو بدم چون تا صبح بیدار بودم ! رضا برای اولین بار جلو عشرت خانم در اومد گفت مادر ولش کن معصومه میاد خونه من خونه شما که نمیاد عشرت گفت نه اینکه تو پول میدی خرجی میدی ؟ گفت اینهمه برای پدرم حمالی میکنم یعنی حق و حقوق ندارم
خلاصه عشرت غرغرکنان از اتاق بیرون رفت و بعد از یکساعت صغری با معصومه اومدن حاج محمد
کدخدا الاغی رو با اجاره کرده بود و توی خورجینش رو پر از خوراکی کرده بود اونجا بود که فهمیدم آقاجان منو بخشیده بعد هم پیغام داده بود که قدم نو رسیده ات مبارک دختر ! اینها پیشکش پسرت و خودت اما اینو بدون در خانه من به روی تو بازه ! و من از خوشحالی بال در آورده بودم
من در سال هزارو سیصدوسی و‌پنج اولین بچه ام رو‌در یک روز سرد زمستانی بدنیا آوردم و در سن هفده سالگی مادر شدم ..شبهای سختی رو گذروندم تب کرده بودم چون دوشیدن شیر رو بلد نبودم شیر تو سینه ام گوله شده بود و حالم بقدری بد بود دولا دولا راه میرفتم ❤️

معصومه حسابی بهم خدمت میکرد اما با خوراکیهاییکه آقاجان فرستاده بود و عشرت حسابی حرص میخورد و زبونش کوتاه بود ده روز که از زایمانم گذشت رسم داشتیم که مهمونی بگیریم
(مهمونی حمام زایمان )روزیکه میخواستم برم حموم‌با تعجب دیدم بی بی بخونمون اومد روی پاهای بی بی افتادم گفتم قربون اون قدمهات که رو چشمام گذاشتی ،آخه آقاجان خیلی پسر دوست داشت براش هم مهم نبود بچه مال دخترش باشه یا پسرش مهم این بود که قدیمی ها پسر دوست بودن بخاطر همین آقاجان بی بی رو فرستاده بود تا منو به حمام بیرون ببرندآخه ما رسم داشتیم که بریم حمام بیرون ..تا منو مشت و مال بدند و اول بدنم رو با روغن توی خونه ماساژ میدادن بعد اینکه از شب قبل رو سرم زرده تخم مرغ و نخور خام کوبیده میگذاشتن ،معصومه اینکار رو از شب قبل برام انجام داده بود عشرت تا چشمش به بی بی افتاد گفت چه عجب یاد دختر زیادیت افتادی انگار که از سر خودتون باز کردین بی بی که نمیخواست خودش رو زیاد در گیر کنه گفت عشرت خانم من بعد از قرنی اومدم پیش دخترم نمیخوام با شما درگیری لفظی پیدا کنم احترام خودت رو نگهدار تا من از اینجا برم حاج محمد کد خدا منو فرستاده تا به دخترم برسم مطمئن باش بعد از مهمانی از اینجا میرم پس زبون به دهنت بگیر خانمممم.عشرت گفت منکه باهاتون نمیام معصومه آروم گفت بهتر …منو صغری بیگم با بی بی و معصومه به حمام رفتیم اما عشرت عفت راهمراه ما به حمام فرستاد و گفت عفت میاد بچه برادرش رو بغل کنه همونجا بی بی گفت نه لازم نکرده بچه بغل کنه بچه از دستش می افته ..همونجا بود که عشرت دست از دهن برداشت و گفت بیخود کردین دختر من همسن دختر توئه چطور این نمیتونه بچه بغل کنه ولی دختر تو زاییده ؟ وشروع کردبه فحاشی و ما سر جای خودمون خشک شده بودیم .ما واقعا از پس زبون عشرت بر نمی اومدیم بی بی گفت این دختر جوانه ممکنه بچه از دستش بیفته چرا بحث میکنی و …
خلاصه بحث بالا گرفت و عشرت میخواست بمن حمله کنه که معصومه هُلی به عشرت داد و گفت
مسلمون این دختر تازه زایمان کرده ،،،ومن تو حال خودم بودم باناتوانی کنار اتاق ایستاده بودم که برم حموم که یهو عفت از پشت سر بهم حمله کرد موهامو کشید وهمونجا بود که معصومه هم به عفت دست درازی کردو اون لحظه تو خونه کاری شد کارستون .دیگه تمام برنامه ها بهم ریخت
من آدمیکه تازه زایمان کرده بودم زیر دست عشرت وعفت نمی تونستم سر راحت رو بالش بزارم
الان که یاد خاطرات جوانیم می افتم بخودم میگم چه صبری خدا بمن داده بود که الان از یاد آوریش هم زجر میکشم❤️

زندگیم تلخ بود تلختر شد صغری بیگم با نازونوازش
عفت رو به حمام آورد بی بی به زن اوسا حمومی
گفت دیگه کسی رو به حمام راه نده پولشو خودم میدم تا دخترم راحت باشه یه دلاک حموم داشتیم بهش میگفتیم سید خانم یک زن سن و سال داری بود که تو اون سن هنوز کار میکرد چقدر بی بی دلش بحالش میسوخت بهش گفت سید خانم دخترم رو مشت مال بده خودم هرچی بخوای بهت میدم.
اونروز بی بی میخواست برام سنگ تموم بزاره و به زن اوسا گفت حوض رو بشور دوباره پراز آب کن
عفت کنار حوض نشسته بود و علی اکبر تو بغلش بود آب حوض رو که عوض کردن یهو بچه رو به صغری بیگم داد و گفت میخوام موهامو بشورم اون زمان دور حوض چند کاسه روی برای ریختن آب میگذاشتن و کسی که موهاشو میشست یکی از تو حوض آب پر میکردو سرش میریخت من در کنار حوض نشسته بودم سید خانم با روغن تنم رو ماساژ میداد بعد که میخواست شروع کنه منو بشوره گفت کاسه آب رو آماده کنید عفت گفت من میریزم سید خانم با قالب صابونی که جلو دستش بودموهامو شست میگفت کاسه آب رو تند تند بریزید تا نخودهای کوبیده شده از سرم بود بره .عفت تند تند رو سرم آب میریخت اما در لحظه آخر کاسه رو زیر آب جوش گذاشت و روی سرم ریخت جیغ بلندی کشیدم سید خانم از رو سکو‌بلند شد
گفت خدا ذلیلت کنه دختر سوزوندیمون ..عفت گفت مگر از عمد کردم ندیدم خب …معصومه گفت خیر نبینی دختر که تمام وجودت حسادته دختره ترشیده عفت بلند شد کاسه رو تو سر معصومه زد و من که از داغی آب جوش تنم سوزش داشت گفتم بس کنید دیوانه ام کردید …بی بی گریه میکرد میگفت ای دختر مادر ای عزیز مادر چی کشیدی از دست این قوم یأجوج مأجوج !!!دم گوش مادرم گفتم مادر اگر آقاجان فکر حجره کل حسین رو نکرده بود من الان در کنار محسن خوشبخت بودم و باعشق زندگی میکردم بی بی با گریه گفت عیب نداره مادر خدا تقاصت رو از این مادرو دختر بگیره
والا پدرت هم پشیمونه اما از پشیمانی چه سود ..
عفت بعد از سوزوندن عمدی من خودشو شست و از حمام خارج شد وما هم بعد از پایان حمام کردن به خونمون برگشتیم به محض رسیدنمون به خونه عفت قشقرقی به پا کرد که نگو و در واقع مهمونی رو بمن زهر کرد .مهمونی که تموم شد بی بی و معصومه بخونه خودشون رفتن من موندم با دنیای غمی که درخانه عشرت به دل داشتم❤️

حالا من مونده بودم با یه بچه کوچیک که هیچ تجربه ایی نداشتم گریه میکرد دل درد داشت گرسنه بود حالیم نبود اگر صغری بیگم هم نبود نمیدونستم چکار کنم بعد از رفتن بی بی تنها ماندم
عشرت به سراغم اومد ،بچه داشت گریه میکرد
با ناراحتی وارد اتاقم شد در اتاق رو محکم به دیوار کوبید گفت کجایی عفریته! بچه گریه میکنه ؟
مگر کری ؟ گفتم کر نیستم ازم بر نمیاد دیگه نمیدونم چکار کنم .گفت فقط بلد بودی پیش شوهرت بخوابی بعد بچرو از بغلم کشید گفت بده ببینم چشه ! قنداقشو با حرص باز کرد یهو فریاد زد اوه اوه جیگرت بسوزه پای بچمو سوزوندی من خیره به پای علی اکبر نگاه کردم قرمزی خیلی کمی رو پوستش بود گفتم کجا سوخته ؟ کمی قرمز شده با دهن کجی گفت آره جون خودت بعد گفت صغری بیگمممم لگن آب رو بیار بعد صغری بیگم با لگن و آب گرم اومد چون هوا سرد بود گفت خانم جان بچه رو بگیر تو لگن تا آب رو رو پاهاش بریزم دستش رو زیر آب گرفت گفت وای این آب خیلی گرمه بچه پاهاش سوخته کمی آب رو سرد کن ،گفت خانم جان بچه مریض میشه هوا سرده
گفت حرف نزن بابا پای بچه سوخته ..
من هیچی حالیم نبود بچه رو با آبی که رو به سردی بود شست با شستن بچه، فک بچه شروع به لرزیدن کرد گفتم عشرت خانم بسه بچه سردشه اما حالیش نبود کهنه بزرگ سفیدی به دور بچه پیچیدم صغری بیگم گفت سریع بزار قنداقش کنیم بچه مریض میشه اما پا فشاری میکرد و اصرار به بازبودن پای بچه داشت ،اتاقهامون گرم بود اما نه در اون حدی که بچه رو باز بزاره ،بلاخره بچرو قنداق کردیم اما کم کم هوا که تاریک شد بچه سرش داغ شد و گریه هاش بیشتر شد رضا بخونه اومده بود
اونها شام رو خوردن اما من فقط بچه تو بغلم بود نمیزاشتم گریه کنه بعد از شام رضا که به اتاق اومد گفتم نمیدونم چرا بچه بیقراره گفت میخواستی از مامان کمک بگیری گفتم رضا بچه ام رو با آب تقریبا سرد شست و من جرأت حرف زدن نداشتم
گفت باشه اگر بیقراری کرد می بریمش پیش حکیم !
گفتم من چطور می تونم بچرو پیش حکیم ببرم در حالی که مادرت مانع میشه گفت بدون اینکه اون بفهمه میریم …شب سرد تر شد و هوا تاریک تاریک
!!!سکوتی خونه رو در بر گرفته بود و دیگه علی اکبر گریه نمیکرد تبش بالا رفت بی حال افتاده بود من بیدار بودم هنوز روستای ما برق نداشت چراغ گردسوز روشن بود یهو دیدم بچه تکانهای ریز ریزی میخوره چشماش به طاق افتاد و من فریاد زدم یا خدا بچه ام ازدست رفت❤️

رضا گفت فریاد نزن الان بچه رو به حکیم میرسونم
حالا نه وسیله داشتیم نه راه هموار بود تمام ده ما خاکی بود و بخاطر اینکه بارون زده بود همه جا گِل بود صغری بیگم یک چکمه پلاستیکی مشکی داشت که هروقت حیاط رو میشست اونو پاش میکردبسرعت بچه رو لای پتو پیچیدم چکمه های صغری بیگم رو پام کردم رضا بچرو از بغلم بیرون
کشید و با سرعت بسمت خانه حکیم براه افتاد منهم بدنبال رضا می دویدم نم نم بارون میزد همش خدارو صدا میزدم و به امام ها قسمش میدادم که بچه ام رو بمن برگردونه رضا قدمهاش رو تندتر کرد و من ناگهان پاهام تو گِل فرو رفت ومحکم به زمین خوردم تمام لباسهام گِلی شده بودن بلند شدم سردم شده بود اما به راهم ادامه دادم رضا بسرعت بسمت خونه حکیم میرفت بلاخره به خانه حکیم رسیدیم رضا ضربه به در میزد اما حکیم در رو باز نمیکرد من رضا رو به کنار هُل دادم خودم به در لگد میزدم وقتی دیدم در باز نمیشه بسمت رضا رفتم پتوی بچه رو کنار زدم و صورتم رو به دماغ بچه چسبوندم صورتم داغ شد هنوز نفس میکشید دوباره بسمت در حیاط رفتم محکم به در میکوبیدم بلاخره صدای ضعیفی از دور گفت اوهههه چه خبره بابا اومدم در رو شکستی بعد در باز شد گفتم حکیم باشی به فریادم برس بچه ام !!!! چشماش یه جوری شد و انگار بی حال شد ،،،حکیم گفت بیاید تو اتاق !!و موقع رفتن من تند تند اتفاقاتی رو که افتاده بود رو برای حکیم تعریف میکردم حکیم سرش رو تکون داد بچه رو وسط اتاق گذاشتم حکیم بچرو نگاه کرد و بعداز معاینه گفت فکر کنم بچه سینه پهلو کرده همون ذات الریه ….
بعد گفت قنداق رو باز کن باسن بچه رو تو دستش گرفت و فشار ریزی به ته بچه داد بعد گفت نفسش بالا آمده تب هم قطع میشه نگران نباش دارو یی درست کردو در گلوی بچه ریخت و گفت کم کم تبش پایین میاد وقتی بهتر شد بعد برید رضا گفت ماهمینجا میمونیم تا حال بچه بهتر بشه ..تا دم صبح اونجا بودیم بلاخره بچه تبش پایین اومد حکیم در بین حرفهاش بمن گفت خدا رحم کنه تو عروس کل حسینی ؟ اون زنش زبانزد عام و خاصه چطور تونستی کنارش دوام بیاری ؟رضا گفت مادرم زن بدی نیست گاهی تند میشه .اما حکیم گفت پسرم زنت رو نجات بده و از اون خونه ببر تا بهتون لطمه نزده
من همونجا بخودم گفتم خدایا همه این زن رو شناختن الا حاج محمد کد خدا ❤️

چشمام از خستگی و خواب بالا نمیرفت با داروهای حکیم تب بچه قطع شد و‌نزدیک طلوع آفتاب به خونمون برگشتیم در بین راه به رضا گفتم رضا منو از دست این زن نجات بده دیشب هم خدا لطف کرد که بچه سالم موند اما رضا میگفت ما نمیتونیم از اون خونه بریم باید پولی داشته باشم که از این خونه برم اما مطمئن باش اگر هم پدرم بخواد بما پولی بده مادرم نمیزاره چون زن دانا و حسابگری هست همیشه میخواد مارو تو دست خودش نگهداره و این قانون روستای ما بود داشتیم به سمت خونمون میرفتیم که من در بین راه چشمم به پسری افتاد که قیافه اش برام خیلی آشنا بود کمی که خیره شدم دیدم ‌محسن بود، از دور با حسرت بما نگاه میکرد و فکر میکرد که زندگی ما خیلی قشنگه اما این چه زندگی بود که من داشتم .ناخودآگاه بخودم نگاهی انداختم ! به لباسم ! به چکمه هاییکه انگار قرار بود الان باید آب حوض بکشم ،چقدر حقیر شدم جلو محسن !!! رضا که هیچ شناختی روی محسن نداشت اما وحشت وجودمو فرا گرفته بود ،وای خدا ! رضا نفهمه که یک روزی منو محسن همدیگرو‌دوست داشتیم …آرام از کنارش رد شدم وسرم رو پایین انداختم اما محسن با قیافه متعجب بمن نگاهی انداخت .ومن باشرم از کنارش رد شدم تو فکر بودم که نزدیک خونه شدیم رضا با ضربه به در چوبی حیاط میخواست صغری بیگم رو متوجه کنه و ما آرام وارد اتاقمون بشیم اما بجای صغری بیگم عشرت خانم در حیاط رو باز کردو‌گفت هیچ معلومه کدوم گوری بودین ؟
بعد گفت قدسی ! چرا مثل خری که در گِل مالیده شده ،شدی .رضا گفت مادر بس کن تو رو خدا بچه دیشب تب شدیدی کرده بود و ما بچرو‌ پیش حکیم بردیم قدسی تا صبح چشم رو هم نذاشته بزار بره بخوابه ! عشرت گفت واه پناه به خدا عجب شانسی دارن مردم ،بره بخوابه بما چه ،من بچه بغل وارد اتاقمون شدم حکیم بمن گفت آبی توی قابلمه کوچک بریزم و روی والور توی اتاق بزارم تا هوای خونه رطوبتی باشه وگفت بچه رو تو بغلت بگیر تا گرمای بدنت بچه رو گرم نگهداره و روی زمین سرد نزارش من سریع تمام کارهاییکه حکیم گفته بود رو انجام دادم و رختخوابی پهن کردم تا در کنار بچه ام چند ساعتی استراحت کنم به رضا گفتم تو رو خدا نگذار مادرت با حضورش تو اتاقم آرامشم رو بهم بزنه و اون روز رضا برای اولین بار سر کار نرفت تا منو علی اکبر پیش هم بخو‌ابیم و من بتونم پرستاری بچه ام رو بکنم ،رضا روز به روز علاقه اش بمن زیاد میشد اما من اصلا کوچکترین علاقه ایی به رضا نداشتم
نه بهش بی احترامی میکردم نه هیچوقت دلم بهش گرم میشد ❤️

تیم تولید محتوا
برچسب ها : ghodsye
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (1 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

سومین حرف کلمه mlidy چیست?