قدسیه 3 - اینفو
طالع بینی

قدسیه 3


گاهی دلم بحال رضا میسوخت من به اجبار همسر رضا شده بودم گاهی از خودم بدم می اومد میگفتم قدسی تو نون این مرد رو میخوری اما عشقی بهش نداری؟ وعذاب وجدان داشتم باید فکری میکردم ..از فردای اونروز مراقب بچه بودم تا سلامتی کاملش رو بدست بیاره
پوستم رو کلفت کردم عشرت هرچه بهم گفت اهمیت ندادم بهم گفت بچرو بده بمن برو کمک صغری بیگم میگفتم نمیدم این بچه فقط باید تو بغلم باشه .حاضر بودم کتکم بزنه اما بچرو بهش ندم بلاخره علی اکبر خوب شد ،خوبِ خوب !
یکروز بعد از سلامتی کامل علی اکبر بفکر پیر زن همسایه افتادم گفت بیا من‌بهت از قران و مفاتیح بهت یاد بدم که حلال مشکلات مردم باشی به صغری بیگم گفتم صغری خانم یکروز خانم همسایه بتول خانم بمن این حرفو زده میخوام برم بهش بگم یادم بده تا گره گشا بشم .پول دربیارم گفت وای قدسیه جان اگر اینکارو کنی عشرت پوستت رو میکَنه مگه بیکاری دختر !!فقط اگر میخواهی پول در بیاری باید کارهای دستی بکنی گفتم چکار کنم ؟ گفت کار خیاطی ،بافتنی و این چیزها !!!امیدم نا امید شد میخواستم خودم رو نجات بدم که هیچ راهی نداشتم یکروز تو خونه بودم عشرت و عفت هر دو باهم بیرون رفتن بهم گفتن میخوان به شهر برن نمیدونم چی شد بعد از رفتن اونها من به سرم زد یواشکی به خونه بتول خانم همسایه برم گفتم صغری بیگم من یک لحظه میخوام برم خونه بتول خانم همسایه اما زود میام صغری بیگم گفت دختر نرو اگر عشرت بفهمه چی ؟ گفتم نه کی میخواد بهش بگه مگه تو بگی وگرنه کسی نمیفهمه ، صغری بیگم گفت لاالله الا الله ،پس برو اما زود بیا من چادرم رو سرم کردم وبه در خونه پیرزن رفتم انقدر رومو محکم گرفته بودم که شناخته نشم پیرزن با صدایی از راه دور گفت کیههههه….اومدم ننه ….و‌من با استرس گفتم باز کن منم قدسی عروس همسایه ..
تا درو باز کرد گفت به به عروس همسایه چه خبر ؟ انشاالله که خیره ،گفتم بتول خانم بریم تو اینجا ممکنه منو ببینن و هر دو باهم وارد خونه شدیم
دستمو رو تو دستهای چروکیده اش گرفت گفت ننه چه عجب از این طرفا ،گفتم والا بد جوری تو برزخ هستم خیلی عشرت عذابم میده گفتن شما استخاره های خوبی از قران میگیری میشه منم نیت کنم برای منم استخاره بگیری ؟ پیرزن نگاهی بهم کردو گفت با کمال میل ،هردو زیر لحاف کرسی جا خوش کرده بودیم که بتول خانم دوباره میخواست از جاش بلند بشه بره قرآن بیاره گفتم ننه جان بشین من الان خودم میرم برات میارم وبسمت طاقچه توی اتاق رفتم قرآن رو جلو آینه گذاشته بود بوسیدمش و بسمت بتول خانم رفتم ❤️

قرآن‌ رو که بدستش دادم بوسه ایی به قران زدو بعد با فرستادن صلوات گفت خب دخترم سه صلوات بفرست و نیت کن ،با تمام وجودم واز ته دلم صلوات میفرستادم و بعد در دلم نیت کردم که تا کی من در خانه عشرت زندگی میکنم ؟ کی از این خونه میرم ؟ که یهو بتول خانم گفت نیتت رو کردی ؟ گفتم بله ! گفت بسم الله الرحمن الرحیم ….بعد دستش رو در ورقهای قران کشید ویک صفحه رو باز کرد گفت ؛دخترم راه سختی در پیش داری مانند پرنده در قفس افتاده ای ! این نیتی که کردی خوب نیامد سختی زیاد داره تا به راحتی برسی وبعد خیلی زود قرآنش رو بست .دلم از دستش گرفت گفتم بتول خانم کاش خوب میگفتی
آخه چرا ؟ چرا؟..و زدم زیر گریه ،گفتم دلم میخواست که !!!! گفت که بری ؟ از این خونه ؟ اشکمو پاک کردم گفتم بتول خانم ازدست عشرت ذله شدم بعد یهو گفتم اصلا من رضا رو هم …..گفت هیس ساکت ! دیوار موش داره …گفتم واقعیت رو گفتم گفت بختت همینه ..بیخود زور نزن تو و …گفتم و چی ؟ از کی حرف میزنی ؟گفت اونیکه تو فکرشی رو دارم میگم .من گفتم من در فکر کسی نیستم .
گفت دوخط موازی هستین ! هرچه بیشتر میگفت بیشتر تعجب میکردم .بعد دوتا انگشت سبابه اش رو بغل هم گذاشت دو سه بار بهم کشید و گفت آه آه اینطوری …انگار حرف دلم رو خونده بود همه چیز رو‌فهمیده بود میدونست دلم به رضا نیست …گفت برو دختر جان برو زندگیت رو بکن الان هم تا عشرت خُل وضع نیامده بهتره بری پیش بچه ات صغری بیگم هم گیر ننداز که اونم از نون خوردن میندازی …از جابلند شدم گفتم پس با اجازه میرم گفت آره دختر برو تازه با عشرت اول راهی ،اما اینم بدون هر کاری که باتو کرده باشه سر دخترش میاد چون تو گناهی نداری ! گفتم کو ؟ هرروز سالمتر و قدرتمندترن ،گفت برای خدا هیچ چیزرو تعیین نکن برو نمیخواد یاد آوری کنی آنچنان خداوند گوششون رو میپیچونه که نفهمن از کجا خوردند …یهو‌دلم شور زد بلند شدم و‌بسمت در رفتم گفتم من رفتم برام دعا کن که خدا صبرم بده گفت برو مادر قرآن بخوان
بسرعت کفشامو پوشیدم و رومو محکم گرفتم و از در خارج شدم محکم به در خونه خودمون می کوبیدم صغری بیگم درو باز کرد گفت کجایی دختر بچه هلاک شد گفتم هیچ جا کجا دارم برم گویا تو همین خراب شده باید بسوزمو بسازم..در حین شیر دادن به بچه تمام حرفهای بتول خانم رو به صغری بیگم میگفتم و گریه می کردم بیچاره صغری بیگم هم با من گریه میکرد و میگفت بمیرم برای دلت تحمل کن دختر خدا بزرگه گفتم مگر من چقدر می تونم تحمل کنم تو همین صحبتها بودیم که صدای قهقهه عشرت با عفت اومد همونجا صغری بیگم گفت یا ابوالفضل اومدن ❤️

صغری بیگم گفت چقدر خدا بهت رحم کرد که اومدی وگرنه الان نَنَه فولاد ذره پدرت رو در میاورد
به روی خودم نیاوردم که اومدند همینطور به شیر دادن بچه ادامه دادم که عشرت از اتاقهای بغلی فریاد زد ،قدسی کجایی !علی اکبرم رو بیار ببینمش
از جا بلند شدم منتظر بودم بچه باد گلوش رو بزنه بعد ببرمش آخه معصومه میگفت اگر باد گلو نزنه شکم درد میگیره ،صورت کوچک علی اکبر عرق کرده بود با دستم عرقش رو پاک کردم و با بوسه ریزی به گوشه لپ گرد و کوچکش عشقم رو بهش نشون دادم که دوباره عشرت گفت با توأم قدسی بچرو بردار بیار مگه کری؟ گفتم خانم جان بزار باد گلوش رو بزنه بعد !!‌یهو گفت حرف مفت نزن باد گلو رو دیگه از کجات درآوردی ،جرأت نه گفتن که نداشتم بچرو بسمت عشرت بردم تا بچرو بغل گرفت شروع کرد به پرت پرت کردن بچه !!! هی میگفت قندو عسل داریم ما ..پسر پسر داریم ما …یهو علی اکبر از بالای سرش استفراغ کرد تا پایین سرش …
حالا شما بگید گناه من چی بود ؟ آیا من مقصر بودم ؟ بلند شد اومد سمتم دوتا زد تو صورتم گفتم چرا میزنی ؟ مگه !!!! دیگه جرأت ادامه دادن نداشتم ..گفت اون شیر ترشیده و سنگینت رو به این بچه نده جوون مرگ شده تا بدم کل حسین شیر گا‌و بخره بیاره که خاصیتش از شیر تو بیشتره بچرو ازش گرفتم خواستم برم سمت اتاقم که گفت برو گمشو مطبخ کمک صغری بیگم امشب مهمون داریم. عشرت اونشب خیلی خوشحال بود با دمُش گردو می شکست دلیلش رو نمیدونستم به مطبخ رفتم هنوز جای دستای بی صاحبش کزکز میکرد گفتم صغری بیگم جان شنیدی چکار کرد؟ گفت نه من نفهمیدم بعد ماجرا رو براش گفتم ،صغری بیگم داشت میگفت الهی دستش بشکنه بعد اینور اونور و نگاه کردو گفت بیا که برات خبر دارم گفتم چیه ؟گفت قراره امشب برای عفت
خواستگاربیاد امشب اون کسیکه واسطه شده شام میاد اینجا بمن هم گفته خورش قیمه درست کنم ،بیا باهم تو مطبخ باشیم سمتش نرو تا بفهمیم ماجرا از چه قراره ! صغری بیگم سیب زمینی ها رو جلوم گذاشت گفت ننه جان نازک پوست بکن که نیاد ایراد بگیره و خلالهاشو باریک کن که عشرت از خلال کلفت خوشش نمیاد ،چاقو رو بدستم گرفتم آروم آروم گریه میکردم وسیب زمینی هارو پوست میکندم گفتم خدایا به همون اندازه که زندگیمو بهم تلخ کرده زندگی دخترش رو تلخ کن تا بفهمه که منم دل داشتم و تو این خونه امید داشتم …صغری بیگم گفت میدونی خواستگار دخترش کیه ؟ گفتم نه والا من از کجا بدونم ،گفت شمسی زن اکبر گله دار !!بعد خندید و گفت دعا کن قسمتش بشه شمسی از خودش خُلتره وخیلی هم روانیه ..❤️

گفتم خب شما که انقدر ازش شناخت داری پس چطوری عشرت خانم قبول کرده که بهشون دختر بده ؟ گفت دختر ! مگر بچه شدی اون دنبال آدمهای پولداره! مگه تو دختر کدخدا نبودی ؟ نمیدونی اون موقع ها چه بادی به دماغش می انداخت و میگفت من دختر کدخدا رو گرفتم ! آهی کشیدم و گفتم آخ کاش پاهاش میشکست و سراغ من ِبدبخت نمی اومد ،اونروز منو صغری بیگم بیچاره مثل خ*ر کار کردیم تازه واسطه میخواست بیاد نه خود خواستگار عشرت میخواست خودشو به اون خانم نشون بده بگه ما هم وضع مالیمون خوبه اما دریغ از اینکه به بچه هاش یه کمکی بکنه …اونشب عشرت بمن گفت که برو بهترین لباست رو بپوش شلخته نیای جلوش ، وقتی رقیه خانم (واسطه) به خونه عشرت خانم اومد به بهترین نحو ازش پذیرایی کرد رقیه خانم به پشتی اتاق تکیه داده بود تو دست و گردنش خیلی طلا داشت و تند تند النگوهای دستشو نشون میدادعشرت خانم چنان جلو رقیه خانم با من لفظ قلم صحبت میکرد که حد نداشت طوری که میگفتم کاش همیشه همونطور بودبعدجلوی رقیه خانم گفت عروس جان ،پاشو واسه رقیه خانم چایی بیار !!!عفت در کنار عشرت نشسته بود من با سینی چایی به اتاق اومدم تا رفتم سمت رقیه خانم عشرت گفت نمیدونی چه عروس دسته گلی دارم این دختر تو خونه ما آرامش داره بخدا که ماهی یکبارهم به خونه مادرش نمیره ،،از بس که اینجا خوشه !!! بعد یه نگاهی تو چشمای رقیه خانم کرد ! اونم بدون اینکه حرف بزنه نگاهی به عشرت کردو عشرت هم گفت والاااااا راست میگم!!! چایی رو که به همه تعارف کردم از روی کنجکاوی کنار عفت نشستم اما عشرت با چشم غره ایی که بهم رفت حالی کرد که باید برم
اما از اونجایی که خیلی ازمن و خودش تعریف دروغی کرده بود با سماجت نشستم رقیه خانم همون لحظه گفت والا عشرت خانم خودت که میدونی شمسی خانم اینا چقدر گوسفند دارند و میدونی که هر گوسفند چقدر ارزشمنده بالای پونصد تا گوسفند دارن که دو سه تا چوپان از پسشون برنمیان ،بعدگفت؛ اصغر هم که پسرشونه ! میشناسیش که ،یه کم تند اخلاقه اما چیزی به دلش نیس تقریبا اخلاقش به تندی شمسیه اما تو دلشون هیچی نیست .
عشرت ‌ِبیچاره که پول چشماشو کور کرده بود گفت ای بابا زن و شوهر دعوا کنن ابلهان باورکنن من از این تصمیم احمقانه اش خندم گرفته بود اما تو دلم گفتم حقتونه که گیر همچین آدمی بیفتین آخه دختر خودش هم از عشرت چیزی کم نداشت
رقیه خانم گفت خودت هم که بهتر میدونی عفت باید بره پبش شمسی زندگی کنه بعد عشرت دستی لای موهای وِزِش کشید و‌گفت باشه بابا مگه چی میشه ،الان قدسی جان هم پیش منه دیگه ❤️

که یهو رقیه خانم گفت نه نه ! اشتباه نکن ! این دختر تا آخر عمرش باید پیش شمسی باشه چون یه دونه پسر بیشتر نداره اما انگار گوشهای عشرت خانم از جانب خدا کر شده بود و حقیقت رو نمی شنید
بعد رقیه خانم گفت دوتا دختر داره که یکیش همسن عفت جان هست و دومی کوچکتره ….عشرت از اینکه برای دخترش خواستگاری ‌پیدا شده بود خیلی خوشحال بود اما من واقعا خوشحال بودم چون کسی از شمسی خوب نمیگفت اونشب رقیه خانم با خوشحالی از خونه عشرت رفت شب وقتی منو رضا در اتاق خودمون تنها شدیم با کنجکاوی گفتم رضا چطور مادرت راضی شده دخترش رو به شخصی بده که میدونه آدمهای خوبی نیستن ؟ رضا با ترس گفت قدسی جان مبادا حرفی بزنی یا دخالت کنی فردا تو هم گیر مادرم می افتی سعی کن ازشون کناره بگیری
بقول معروف جلو مادرم هم کور میشی هم کر !
گفتم من ! من از خدامه که یه نفر مثل خودش گیر دخترش بیفته ،امروز بخاطر اینکه علی اکبر رو لباسش بالا آورد دو تا سیلی بمن زد ،رضا مکثی کردو گفت چه کنم قدسی جان ببخش اما من میدونم که اگر الان برم و بهش بگم چرا تو رو زدند دوباره منتظر میمونه تا ازت انتقام بگیره بعد همینطور که داشت رختخوابهارو در اتاق پهن میکردگفت ببین کم کم نوبت حسن میشه و ما هم از این خونه میریم و تو راحت میشی ..آخ که چقدر منتظر اونروز بودم
یکی دوروز از رفتن رقیه خانم گذشته بود که دوباره سرو کله اش پیدا شد و گفت که خانواده شمسی خانم امشب به خونه شما میان تا اصغر اقا و عفت جان همدیگرو ببینن …بعد از رفتن رقیه خانم عشرت از خوشحالی بشگن میزد و می رقصید من نگاهی بی اهمیت بهش انداختم بعد گفت چیه چشم نداری ببینی دخترم ماشالا داره خوشبخت میشه ؟
میدونی کجا‌میخواد بره ؟من اصلا حرفی نزدم گفتم مبارکش باشه بعد رو‌کرد به عفت گفت زود باش با صغری بیگم برو زیر زمین حمام کن و بیا بالا اون دامن چین چینت رو بپوش و بلوز سبزت رو تنت کن تا خوشگلتر بنظر برسی که نونت تو روغنه وعفت با خوشحالی بسمت حمام رفت ❤️

از زیر زمین صدای جیغ جیغ عفت می اومد که به صغری بیگم‌بیچاره میگفت
اوه چه خبرته مگه حالیت نیست هی آب جوش میریزی رو سرم ،چقدر خنگی تو آخه !!!زننننن…
بیچاره صغری بیگم که گیر این مادر و دختر بی چشم و رو افتاده بود و هیچ جوره نمیتونست دل این مادرو دختر رو بدست بیاره
بعد از اینکه از حموم اومد بقول مادرش دامن چین چینیش رو به تن کرد و با بلوز سبزش (بقول مادرش )هی بمن کج کج نگاه میکرد من اصلا کاری به کارش نداشتم علی اکبر رو بغل کرده بودم و بغل دست صغری بیگم یک سری کارهای سبک رو انجام میدادم همه فکرم به این بود که دختر ِبی خاصیت عشرت دست شمسی خانمی بیفته که همه ازش بد میگفتن چون مادرشوهرم خیلی در حق من بدی کرده بود کارهای خونه که تموم شد عشرت خانم فریاد زد قدسی کجایی ؟ بیا برو لباسهاتو عوض کن تا شمسی اینا نیومدن …
مبادا آبرومونو ببری رفتم گفتم باشه خانم جان الان میرم بعد رفتم تو اتاقم در صندوقچه لباسم رو بازکردم بقچه لباسم رو آوردم یه بلوز داشتم که ماهها بود تو صندوقچه بوداونو بیرون آوردم و پوشیدمش بعد یک دامن چین چین هم داشتم که طبقه طبقه بود مشکی و قرمز! که اونم تنم کردم بعد جلو آینه رفتم شانه ایی به موهای بلندم زدم و یک کم سفیداب سرخاب بخودم زدم که منم قشنگ بشم تا از در اتاق بیرون آمدم عشرت گفت اوهوی کی گفته سرخاب بزنی بخیالته که خواستگاری توئه بدو برو‌صورتت رو بشور تا شمسی اینا نیومدن و من چنان تو ذوقم خورد که برگشتم تو اتاق و با دستمال پارچه ایی که داشتم صورتم رو پاک کردم همون موقع صدای صغری بیگم رو شنیدم که گفت عشرت خانم گناه داره چرا گفتی صورتشو پاک کنه
اونم گفت نه بیخود کرده عفت به چشم شمسی نمیاد اونوقت میگن عروسش از دختر خودش بهتر بود اجازه هیچ کاری رو نداشتم خلاصه که یک گوشه در اتاق نشستم قبل از اومدن شمسی عشرت هم گفت زمانی که اونها اومدن تو حقی نداری از اول بیای تو اتاق و کنار ما بشینی وقتی حرفهای ما تموم شد و خواستن میوه شیرینی بخورن بعد تو بیا
وهمش بخاطر این بود که قیافه من از عفت سر تر بودو نمیخواست که من اونجا باشم بلاخره غروب شد و اکبر گله دار با شمسی و اصغر پسرشون و دوتا دختراش گلبهار و گلنسا بخونه ما اومدن ومن منتظر برخورد شمسی با عشرت بودم که میگفتن از نظر خلق و خوی چیزی ازهم کم ندارند❤️

حالا همگی دور هم جمع شده بودن عشرت یه گوشه نشسته بود که بر ای دیدن همه تسلط کامل داشته باشه رقیه خانم که واسطه بود بعد از خانواده اکبر آقا وارد خونه شد و من در رو براش باز کردم یهو گفت عه قدسی جان چرا تو زحمت کشیدی درو باز کردی ؟ گفتم رقیه خانم فعلا من اجازه ندارم برم تو اتاق چون عشرت خانم ناراحت میشه ولی بعد میام ،رقیه خانم سری چرخوندو گفت هیییی خدا چی بگم و بعد وارد اتاق شد من چایی میریختم و بیچاره صغری بیگم چاییها رو می برد عفت که حاضرو آماده در اتاق دیگه ایی نشسته بود صدا زد قدسی داماد رو دیدی ؟ گفتم نه از کجا ببینم ! گفت ای بی عرُضه سرت رو دراز میکردی ببینی خوبه یانه ؟ گفتم سرم و‌دراز میکردم که تنمو بدم دست خانم جان …گفت ای گمشو حقته ،عشرت هرچی طلا داشت به خودش آویزون کرده بود تا بیشتر به چشم بیادولی در مقابل طلاهای شمسی خانم کم آورده بود از تو اتاق صدای کل حسین می اومد که تعارف تیکه پاره میکردو به اکبر گله دار هی میگفت بفرما اکبر آقا تو رو خدا تعارف نکنید قابل شما رو نداره اما اکبر آقا با تکبُر میگفت ممنون صرف شده درهمون لحظه شمسی گفت عشرت خانم دخترت کو ؟ تا کی میخوای بدی کارگر خونه ات چای بیاره بده دخترت بیاره ببینیم چه شکلیه ؟
عشرت که انتظار نداشت کسی بهش درشت گویی کنه گفت گل دخترم الان میاد بعد با یه عشوه خاصی گفت عفت جان عزیز مادر بیا !!! عفت دستی به سرو روش کشید و گفت قدسی خوبم ؟ سرو وضعم ایرادی نداره ؟ گفتم نه برو بعد نا خودآگاه به دنبال عفت تا دم در اتاق رفتم به محض ورود عفت به اتاق یهو پاش توکه اومد و میخواست بخوره زمین آخه دامنش خیلی پر چین بود همونجا من خندم گرفته بود که خودمو نگهداشتم تا وارد شد گفت عههههه ببخشید سلام ! شمسی خانم با خنده شدیدی گفت دخترم از هول حلیم نیفتی تو دیگ و یهو خانواده خودشون همشون خندیدن ، و این حرف خیلی برای عشرت گران تمام شد بعد رضا گفت آبجی جان یواشتر ،،عشرت که خیلی عقده داشت گفت والا دامنش گیر کرد زیر پاش ! حالا هرکی از جاش بلند میشه یه چیزی به بچم میگه شمسی همونطور که میخندید گفت اتفاقا ما سر جامون نشستیم اصلا بلند نشدیم و صدای خنده همه بلند شد بعد عفت در کنار عشرت نشست و از خجالتش سرش رو بلند نمیکرد

شمسی خانم با کنایه گفت عشرت خانم‌عروست کو؟ عشرت با سیاست خاص خودش گفت؛والا
بچه اش خیلی گریه میکرد گفتم بخوابونش بیا ! همونجا رقیه خانم گفت طفل معصوم بچه کجا گریه میکرد بغل مادرش بود اومد دررو‌برام باز کرد عشرت که حسابی خیط شده بود گفت وا من نفهمیدم ….قدسی قدسی جان ننه ! عزیز مادر کجایی بیا ننه ! من از پشت در آروم رفتم تو مطبخ بچه ام رو از صغری بیگم گرفتم گفتم من رو صدا زدن ؛بچرو بدم برم از در اتاق که وارد شدم سلام کردم شمسی خانم گفت؛به به عشرت چه عروس قشنگی داری ! عشرت که مثل بمب داشت منفجر میشد گفت عهههه!! ما اینیم دیگه خوش سلیقه !
من در کنار عفت نشستم شمسی چندین بار چشمش بمن افتاد و من نگاهم رو ازش می دزدیدم بعد نگاهی به اصغر کرد ،خوب هواسم بود که دماغش رو برای اصغر ریز کرد که نه خوب نیست اما اصغر زیر زیرکی به عقت نگاه میکرد وگاهی نیشخندی به عفت میزد
شمسی گفت خب بریم سر اصل مطلب ؛بعد تک سرفه ایی زدو گفت والا همینطور که میدونید پسر من تک فرزند پسری هست و‌عروس من باید تا آخر عمرش پیش من باشه عشرت که طمع مال کورش کرده بود گفت چه اشکالی داره مثل خونه پدری خودشه بعد گفت من هم در خانه کارگر دارم مثل خودت اما دلیل براین نمیشه که عروسم بخورو بخواب باشه باید در کنار گلنسا و گلبهار کار کنه و سکینه خانم هم در خانه ما کار میکنه من خودم دخترامو کار یادشون میدم تا فردا روزی رفتن خونه یه بنده خدا نگن کار بلد نیستن ،عشرت که کم کم داشت زورش میگرفت گفت وای نه عفت من مثل گل میمونه کار زیاد نمیکنه دستاش خراب میشه ! شمسی گفت هههه گل ؟ حالا من میدم حنای دستاشو بشوره !
عشرت با تعجب گفت حنای دستاش؟ گفت بله مگه دستاشو حنا گرفته که نمیتونه کار کنه ! من دلم از جواب دادن های شمسی خانم خُنک میشد .
در دلم میگفتم کاش بی بی هم می تونست جواب عشرت خانم رو به صراحت بده .بعد شمسی گفت اینم بگم اگر پسرم بپسنده و جواب هممون مثبت باشه ،شرایطمون اینه ….از صغری بیگم شنیده بودم که شمسی طمع کاره ،و عشرت با شنیدن این حرف شمسی گفت دخترمنو هرکی بگیره خوشبخته چون فکر کنم کمه کم نزدیک نیم کیلو طلا داره و با اینکار میخواست شمسی رو تحریک کنه که عفت رو بگیره
و خوب به هدف زد شمسی برقی در چشمش افتاد و گفت نیم کیلو ؟ چه جالب ! بعد خنده ای کرد و جلو مردها گفت این حکایت اون ضرب المثل معروفه که میگن …یه چیز بده کلاه بده دو قورت و نیم بالا بده ….وای که ما از خجالت همه آب شدیم ❤️

ولی خودش قهقه ایی سرداد و‌گفت اینه که میگن پسر! تاج سر ! بعد نگاهی بمن کرد و گفت قدسی جان ببین اولین بچه ات پسره چه نعمتی داری ! حالا طلا هم رو دخترشون میزارن بهت میدن …همه در سکوت بودن
بیچاره کل حسین پدرشوهرم ساکت بود عشرت که مثل خ*ر در گل مانده شده بود هیچ جوره نمیتونست این فضاحت رو جمع و جور کنه سرش رو پایین انداخت بود عفت از کنار مادرش تکون نمیخورد من هم از ترسم ازکناردستش بلند نمیشدم تو همون حین شمسی به عفت گفت دختر جان پاشو یه چایی بیارببینم بلدی پذیرایی کنی؟ عفت که یکبار جلوشون خیط شده بود گفت باشه حتما !!! و قدمهاشو آروم برداشت به سمت مطبخ رفت شمسی نگاهی بمن کردو گفت دختر کدخدا دراین خانه راحتی ؟ تا اومدم حرف بزنم عشرت گفت هههه راحته؟ بگو خوشی زیر دلت نزده ؟ که دوباره شمسی گفت عشرت جان خودش زبون داره ها ! بعد نگاهی بهم انداخت و گفت مگه نه دختر کدخدا ؟ به آرومی تو چشماش نگاه کردم گفتم بله راحتم خیلی راحتم شمسی خندید و گفت خدا از ته دلت بشنوه بعد نگاهی به عشرت کردو گفت خوب عروسی داری ! خوب !
خدا کنه دخترت هم مثل عروست باشه .شمسی بخوبی عشرت رو میشناخت و عشرت هم همینطور منتهی هر دو درشت پسند بودن همون موقع شمسی گفت اگر تو دختر کدخدا رو گرفتی منم میتونم دختر کل حسین رو بگیرم !!!!! مدام در حال تیکه اندازی بود که عفت با سینی چایی وارد شد شمسی بدتر هولش کرد و گفت آی قربونت مواظب باش ،دختر یه وقت چایی رو نریزی رو پرو پامون بعد نگاهی به جمع انداخت و گفت والا بخدا ،موقع اومدنش ندیدین پاش توکه اومد ،دوباره خندید کل حسین از این موضوع ناراحت بود اما فقط منتظر بود که شمسی اینا از این در پاشون روبزارن بیرون ،،
برعکس عشرت …چایی که تعارف شد شمسی با هورت کشیدن چایی و جویدن قندش که دل همرو بهم میزد گفت خب اکبر آقا رفع زحمت کنیم .از طرفی اصغر پسرشون خیلی قشنگ بود و شمسی خانم بشوخی بمادرشوهرم گفت عشرت زیاد وابسته اصغر نشی یه وقت قسمت نشه غصه بخوری و دوباره خنده ای سرداد و عفت وقتی اونها پاشون رو از در بیرون گذاشتن گفت پسری بهت نشون بدم که خودت حظ کنی حالا منو دست میندازی ،❤️

کل حسین وقتی دید اونها رفتندآشفته گفت زن !! از کدوم طلا صحبت میکنی ؟ تو نیم کیلو طلات کجا بود ؟ چرا دختر رو حقیر کردی که اون زن این حرفا رو بزنن ؟ عشرت گفت سیاست داشته باش مرد ،مگه من طلا هم داشتم به این عجوزه میدادم اینطوری گفتم خ*ر بشه دخترمو بگیره اکبر گله دار یه پاش لب گوره بعد از اون خیال میکنی اونهمه مال و منال به کی میرسه ؟ به اصغر!
کِیفشو کی میکنه ؟ عفت !!!! حالا فهمیدی ؟
رضا گفت بس کن مادر ،اکبر آقا عین شیره کو تابمیره تو داری برای مال اونا نقشه میکشی ؟ به گمونم داری اشتباه میکنی شمسی از تو زرنگتره دیدی بهت کنایه زد !عشرت یهو از سرجاش بلند شد هُلی به سینه رضا دادو‌گفت برو‌ پی کارت غلط کرده باشه که از من نخواد دختر بگیره حالا میبینی !
چطور دخترم رو بهشون میدم ،من گوشه لبم رو گاز گرفتم گفتم آقا رضا چرا این حرفو میزنی انشاالله که مورد پسند واقع شده باشه ..
وای خدا تو بودی این حرف رو زدی عشرت گفت خدا کنه ؟ نکنه تو هم باورت شد که خوشگلی و دختر کدخدا ! اگه اون شمسی پدرسوخته جلو تو این حرفو نمیگفت تو هم دُم در نمی آوردی
گفتم من منظوری نداشتم ! که یهو گفت گمشین برید خونه هاتون که حوصله اتون رو ندارم .در این بین صغر ی بیگم شام رو آماده کرده بود که صدا زد شام آماده اس بفرمایید سر سفره .اما عشرت گفت میل ندارم خودتون بخورید وما همگی به اتاق رفتیم وشام خوردیم و بعد از صرف شام و کمک به صغری بیگم به اتاقهای خودمون رفتیم .از اونشب به بعدعشرت به سان مرغ سر کنده بال بال میزد تا دخترشو به خیک شمسی ببنده بناچار چاره ای کرد که به ضررش بود و اون این بودکه رقیه خانم رو صدا زد تا زیر زبونش رو بکشه؛و مجبور بود که تحفه ایی تهیه کنه و به رقیه خانم بده ،اون یک انگشترطلا با نگین یاقوت قرمز به رقیه خانم داد و گفت رقیه خانم جان خیلی زحمت کشیدی این انگشتر قابلت رو‌نداره ،رقیه خانم وقتی چشمش به انگشتر خورد گفت والا عشرت خانم خیلی زحمت کشیدی اما !!!! گفت اما چی ؟ گفت نمیتونم انگشتر رو قبول کنم بزار ببینم اگر وصلت انجام شد بعدا می پذیرم ❤️

عشرت گفت چرا ؟ گفت والا از تو چه پنهون شمسی
میگه عفت زیاد چنگی به دلم نزده اما برم چند تا دختر دیگه هست اونا رو هم ببینم اگر دیگه از اون بهتر نبود اونوقت عفت رو میگیرم ،عشرت غر غر کنان گفت یعنی از عفت من قشنگتر میخواد؟ ضمنا پسرش همچین‌تحفه ایی نبود !
رقیه خانم گفت اشتباه نکن پسرش دختر تو رو پسندیده ،این مادره هست که نمیزاره دختر تو رو بگیره .اون لحظه انگار برقی به عشرت وصل شد گفت واااا…خُب پس نصف کار حله
در دلش قند آب میکردن که دخترش رو به شمسی بده فکر عاقبت کار نبود فقط بفکر پول بودمن از خدام بود که دخترش عروس شمسی بشه تا بلاهایی که سر من آورده بود رو سر دخترش بیارن
یکروز به صغری بیگم گفتم صغری خانم جان فکری به سرم زده حالا با شما در میون میزارم ببین انجام بدم یا ندم ؟ گفت چی ؟ گفتم برم پیش بتول خانم بدم استخاره با قرآن کنه ببینه عاقبت چی میشه ؟
گفت دختر خدا تورو نکُشه چه فکرایی میکنی آخه چطور میخوای بری بیرون از خونه ؟ مگر تو از دست عشرت میتونی فرار کنی گفتم فکر اونجاشم کردم میگم میخوام برم عطاری برای علی اکبر بارهنگ بگیرم اما تو هوامو داشته باش نزاری بیاد دنبالم گفت ول کن دختر می ترسم ! گفتم نه بخودت مسلط باش باید برم …با نقشه پیش عشرت رفتم گفتم خانم جان من یه کم بارهنگ لازم دارم برای علی اکبر میخوام برم تا عطاری بخرم بیام ..کمی مِن مِن کرد گفت برو اما زود بیا .نمیدونم چرا اونروز لال شده بود چادرم رو سر کردم و با چشمکی به صغری بیگم از خونه خارج شدم نگاهی به اینور و اونور کردم و با در زدن در خونه بتول خانم ، به خونه اش وارد شدم بتول خانم از دیدنم جا خورده بود تند تند ماجرا رو براش تعریف کردم خنده ریزی کردو گفت تو هم ایمان آوردی ؟ استخاره با قرآن حرف نداره بیا جلو ! صلواتی فرستاد و دستهاشو لای برگه های قران کشید ویک صفحه رو باز کرد یک‌کم چشماشو ریز کردو‌گفت دخترم این وصلت میشه اما کمی زمان میبره بعد گفت اما !!! گفتم خب اما چی ؟ گفت چه سختیها که نمیکشه و‌گفت و گفت …من سرا پا گوش شدم بعد با نگرانی گفتم راستی بتول خانم بارهنگ داری ؟❤️

 گفتم چه کنم مگه ازدست عشرت خلاصی دارم که راحت بیام بیرون‌مجبورم با این کلک ها بیام …بتول خانم همون موقع سریع به مطبخ رفت و از توی گنجه مقداری بارهنگ در پاکتی کوچک ریخت و بمن داد گفت قدسی جان برو در پناه خدا باشی منهم برات آیه قران میخونم تا چشم بد ازت بدور باشه.. بتول خانم تا دم در باهام اومد و اطراف خونمون رو نگاه کرد منم دوباره رومو محکم گرفتم ‌و بسمت در حیاطمون دویدم ،در که باز شد عشرت جلو در بود با دیدن عشرت خودی جمع وجور کردم سلامی کردم وبسمت اتاقم رفتم بعد بارهنگ رو‌دستم گرفتم و بسمت آشپزخونه براه افتادم صغری بیگم گفت اومدی ننه ؟ گفتم آره اومدم و خدارو شکر بخیر گذشت بعد گفتم صغری بیگم ؛اما چه چیزها که بتول خانم گفت !
بعد صغری بیگم مشتاق گفت بگو ببینم چیا گفت !
منهم همرو تعریف کردم بعد صغری بیگم گفت حقشه ،از قدیم و ندیم گفتن از هر دستی بدی. ازهمون دست پس میگیری چقدر این زن تو رو آزار داد؟ کجا بود که بفهمه خودشم دختر داره ،
گفت کاش زمان خواستگاری دخترش نمیبرد و‌زود به خانه بخت میرفت ..بعد صدای نعره عشرت بلند شد …صغری بیگم کجاییییی…
صغری بیگم دستپاچه بسمت اتاق عشرت رفت و گفت بله خانم امری هست ؟ گفت آره قلیون منو چاق کن بردار بیار که هیچ حوصله ندارم ..صغری بیگم چشمی گفت و از اتاقش بیرون اومد گفت
حسابی کسله و یه چوب در دستش کم داره ،
بعد با حوصله رفت وقلیون رو چاق کرد و به عشرت خانم داد عشرت نی قلیون رو زیر لبش گذاشت و با بی میلی پُک میزد که یهو رو کرد بمن و صغری بیگم گفت زنیکه خ*ر حالا انگار کی هست که بچه منو خوابونده تو آب نمک ؛آخه تو کی هستی که بخوای سر بچه من عیب و ایراد بزاری ؛صبر کن اگر پسرت قسمت بچه من بود حسابی از خجالتت در میام
نمیزارم سال تا سال بچه ات رو ببینی ! بمن میگن عشرت ….منو صغری بیگم همینطور لال نشیته بودیم و جرأت حرف زدن نداشتیم …روزها گذشتن و به هفته و ماه تبدیل شدن اما از شمسی خبری نبود
عفت عقده ایی تر شده بود ومیخواست با همه دعوا کنه بعد از گذشت دوماه یکروز رقیه خانم خوشحال بخونمون اومد و خبر آورد که ؛عشرت خانم حالا مژدگانی منو بده شمسی به این وصلت رضایت دادعشرت مثل دیوانه ها بشگن میزد بعد سر گنجه ی طلاهاش رفت و انگشتر رو به رقیه خانم داد و‌گفت خوش خبر باشی ❤️

رقیه خانم انگشتر رو بدستش انداخت و با ذوق گفت انشاالله خودم میام خبر میدم که کی میان برای صحبت های خصوصی !رقیه خانم که رفت مادرو دختر بدبخت انقدر خوشحال بودن که نمیدونم چی بگم با اینکه میدونستن شمسی خانم یه آدمیه مثل خود عشرت ، اما ..امان از این آدم کورو طماع !!!
تقریبا یکهفته از رفتن رقیه خانم گذشته بود که دوباره خبر آورد که جمعه خانواده اکبرآقا برای صحبت به خونتون میان بعد رقیه خانم گفت عشرت خانم یه چیزی بگم ؟ گفت بفرما چی …گفت شمسی آدم طمع کاریه بیا شام دعوتشون کن تا به چشمش بیای ؛اونم گفت واااا راست میگی ها چرابه عقل خودم نرسیده بود بعد با یه پُزی گفت چند تا مرغ و بوقلمون دیگه این حرفا رو نداره حتما اینکارو میکنم ..بعد از رفتن اونها خون منو صغری بیگم تو شیشه بود …دستور داد چند مرغ بکُشن و پاک کنن و بعد به منو صغری بیگم گفت مرغهارو شکم پر درست کنید و‌بوقلمون هم همونطور درسته سرخ کن تا چشم شمسی رو کور کنم ! علی اکبر بزرگتر شده بود بیقراری میکرد ومن نمیتونستم بچه رو به امون خدا ول کنم اما اونها ازم میخواستن من کار کنم و بچه ام رو اونا نگهدارن اما به هیچ وجه حاضر نبودن که زیرش رو تمیز کنن من اون زمان بچه ام رو بقول خودمون( کهنه مشما میکردم) یعنی بجای پوشک پارچه ای چهارگوش رو مستطیلی تا میکردیم و زیر بچه میگذاشتیم و یک شورتهایی از جنس مشما پای بچه میکردیم و باید هرروز کلی کهنه بشورم اونروز که مهمون داشتم عشرت گفت بچرو بمن بده و برو کارکن منو صغری بیگم تو آشپز خونه بودیم و تا ظهر وقت نکردم سرمو بخارونم صدای گریه بچه دائما دلم رو ریش میکرد هی صدا میزدم خانم جان بچه چشه ؟ میگفت هیچی کارتو بکن
وعفت هم دست به سیاه و سفید نمیزد آخر بعد از یکساعت دیگه طاقت نیاوردم رفتم پیش بچه ، که عشرت گفت باز اومدی مگه نگفتم نیا ! گفتم خانم جان بچه هلاک شد گفت نترس چیزیش نمیشه .علی اکبر رو بغل گرفتم گفتم خانم جان زیر بچه رو تمیز کردین ؟ گفت چی حالا بیام پشت بچه تو رو بشورم ؟ من وقتی بچه رو باز کردم پشتش تاول زده بود و از قرمزی کباب شده بود انقدر گریه کردم گفتم شما چطور دلتون اومد آخه ؟ عشرت گفت کولی بازی در نیار یک کم وازلین بمال خوب میشه .من با گریه بچمو پیش صغری بیگم بردم و با آبگرم بچه رو شستیم و بچرو کنار خودم نگهداشتم صغری بیگم گفت ناراحت نباش بخدا تقاص پس میدن .شب شد شمسی و خانوادش با بزرگای فامیل برای بعله برون به خونه ما اومدن و قند در دل عشرت خانم آب میکردن ومن با بچه بغلم در خدمت مهمانهای عشرت بودم ❤️
عشرت هی با اشاره به ما میگفت میوه بزارید چایی بیارید شمسی هم بالا بالای اتاق جا خوش کرده بود
رضا میخواست بچه رو از بغلم بگیره اما عشرت با چشم غره میگفت بده به قدسی ؛رضا بیچاره هم گیر کرده بود کل حسین هم در گیر تعارف به مهمونها بود و عفت در کنار عشرت نشسته بود و جالب بود که عشرت میگفت باد بزن دستت بگیر خودت رو باد بزن تا با کمالات بنظر برسی و اونهم خودشو هی باد میزد با اینکه هوا خیلی گرم نبود .یک چیز جالب دیگه بگم از سکینه خانم که کارهای شمسی خانم رو انجام میداد.اونشب سکینه خانم به همراه شمسی خانم اومده بود و کلا رسم بود که خانم خونه کارگرش رو هم با خودش بعضی جاها ببره از طرفی عفت فکر میکرد که روابط اون با کارگر خونه نباید خوب باشه چون میگفت ؛کارگرا زیر دست ما کارمیکنن پس نباید باهاشون خیلی صمیمی شد بیچاره سکینه خانم گاهی لبخندی به عفت میزد اما عفت ازش رو برمی گردوند در واقع این حماقت خودش بود که می رسوند چون آدم باید همیشه در خونه غریب یکنفر رو برای خودش نگهداره و بتونه درد دلهاشو با اون شخص بکنه من که به شخصه عاشق صغری بیگم بودم اگر اون نبود نمیدونستم چطور تو‌اون خونه سر کنم …اونشب عشرت و شمسی عین شیر و‌پلنگ روبروی همدیگه نشسته بودن و مردهاشون مثل موش بودند و من فقط نگاهم به این دوتا زن بود
اکبر گله دار تکیه به پشتی داده بود و برادر بزرگش کنارش نشسته بود که یهو گفت پس چرا حرفاتونو نمیزنید منتظر چی هستین اول مهریه رو مشخص کنید و بعد از چیزای دیگه بگید کل حسین گفت هرگلی زدین سر عروس خودتون زدین بعد اکبر آقا گفت من یک عروس بیشتر ندارم سه هزار تومن مهر عروسم میکنم عشرت که داشت منفجر میشد گفت فقط سه هزار تومن ؟ شمسی گفت خیلی خوب گفت ! چه خبره کافیه دیگه و عشرت از دور با اشاره به کل حسین گفت بگو‌پنج هزار تومان وکل حسین هم گفت من دخترم یک دانه اس پنج هزار تومن بشه شمسی خانم گفت راست میگه اکبر آقا بنده خدا نیم کیلو طلا داره پنج هزار تومان چیزی نیس !
کل حسین گفت نه بابا طلا کجا بود !!! که عشرت گوشه لبش رو گاز گرفت و گفت هیچی نگو ..خلاصه مهریه پنج هزار تومان شد و خرید چیزهای دیگه هم بعهده خانواده داماد شد و این مهریه در زمان خودش خیلی زیاد بود اونشب شمسی انگشتر ظریفی در انگشت عفت کرد و رسماعفت عروس اون خونه شد اصغر بیچاره هم از اینکه عفت زنش شده بود خوشحال بود بعد از اینکه حرفها زده شد سفره شامی که با زحمت منو صغری بیگم آماده شده بود توسط رضا ودیگر آقایون چیده شد اما تمام بادش به غبغب عشرت افتاده بود

 مرغهای سرخ شده در روغن که توسط صغری بیگم درست شده بود در سفر خودنمایی میکرد و بوقلمون هم در وسط سفره گذاشته شد و خلاصه که از دید اونها عشرت خانم سنگ تمام گذاشته بود
شمسی خانم بعد از جمع آوری سفره با خنده گفت خدایی عشرت اینهارو کی درست کرده بود چون از تو این کارها بعیده ؟ من از ترسم جرأت نداشتم حرف بزنم عشرت گفت منو عروسم و کارگرم ..شمسی خنده ای از ته دل کرد گفت امکان نداره تو کرده باشی؟ ضمنا ًاگر تو کردی چرا دخترت هیچ نقشی نداشته ؟چرا اسمی از اون نبردی ؟عشرت اومد مزه بریزه گفت وای دستاش خراب میشه ،شمسی فوراً درجوابش گفت چطور دخترمردم دستش خراب نمیشه ؟ اما دختر خودت دستش خراب میشه ؟ بعد عشرت گفت نه…حواسم بود اونم کمی کار کرد نزاشتم زیاد کار کنه !!! من که لال بودم اما اونروز بارها و بارهاعشرت توسط شمسی به تمسخر گرفته شد اما عشرت خودشو به موش مردگی‌زده
‌بود ولی شمسی خانم گفت ؛عشرت خانم دستپخت عروس و کارگرت که حرف نداشت اما اینبار توقع دارم هر وقت که اومدم اینجا بگی این دستپخت عفته ؟ عشرت هم گفت اونکه آره. ….اونروز همه چی از دید عشرت عالی پیش رفت و اصغر و عفت باهم نامزد شدن و شمسی گفت که بزودی عروسم رو خواهم برد…
از اونروز ببعد بعضی وقتا اصغر به دیدن عفت می اومد عشرت سعی میکرد اون دوتا رو تو یه اتاق تنها بزاره میگفت بزار بچم نامزد بازی کنه اما من دلم به حال خودم میسوخت که چرا من یکروز خوب نداشتم اما من همه رو بخدا واگذار کرده بودم …
بعد از یکماه شمسی گفت من میخوام فردا ناهار بیام اونجا و دوست دارم دستپخت عروسم رو بخورم ..آخ که منو صغری بیگم پدرمون در اومد گفت باید خورش فسنجان و قرمه سبزی درست کنید چه پوستی از ما کَنده شد و عفت دست به سیاه و‌سفید نزد فرادی اونروز شمسی باسکینه و گلبهار و گلنسا همگی به خونمون اومدن بوی غذا تمام حیاط رو‌پر کرده بود شمسی بویی کشید و گفت انشاالله که عروسم غذارو‌درست کرده ؟به به از این بو بَرنگ‌،عروسم چه کرده ! بعد گفت بیا عروس جان که الان امتحان داری و عفت که فهمید چه خاکی بر سرش شده با مِن و مِن گفت؛بله حتماً،اما رنگ از رخسارش پرید و نگاهی تو چشم عشرت کرد اما عشرت باچشم حالیش کرد که غصه نخور! اما ،امان از زرنگی عشرت که میدونست چکار کنه ،شمسی تکیه بر متکاهای تو اتاق دادوگفت بیا عروس جان پیش خودم بشین در اون لحظه لرزش دستهای عفت کاملا مشهود بودبعد از اینکه صغری بیگم شربت آورد سکینه خانم گفت صغری جان کار داری کمکت کنم❤️

صغری بیگم به سکینه گفت منکه الان کاری ندارم اما بیا ما دوتا با هم بریم مطبخ دردو دل کنیم یهو عشرت گفت آره برو برو کبوتر با کبوتر باز با باز …منو عشرت با شمسی خانم و عفت تنها شدیم .
شمسی کارش رو خوب بلد بود ماشالا از شمسی خانم !!!
عفت رو تو خوب مخمصه ایی انداخت گفت خب عروس جان بوی فسنجان و قُرمه سبزیت حیاط رو پُر کرده بگو ببینم فسنجونت رو با چه آردی پختی ؟ عفت دستپاچه گفت آرد برنج !!!شمسی قهقهه ایی سرداد و گفت فهمیدم که چقدر دست و پا چلفتی هستی عشرت که خیلی ناراحت شده بود و از شمسی رو دست خورده بود گفت بابا تو شوخی کردی اینم با شوخی جوابتو داد گفت عه راست میگی ؟ حالا بزار بگه ببینم چه مراحلی رو طی کرده تا فسنجون رو پخته! عفت گفت گردو رو شکستم با هاونگ‌کوبیدم بعد گوشتهارو قلقلی کردم توش ریختم بعد ….همین دیگه ! شمسی گفت دلم برات میسوزه که دروغ هم بلد نیستی بگی حالا بیا خودم یادت میدم که چطوری فسنجون درست میکنن ،،،من سعی کردم از اتاق بیرون برم دلم نمیخواست بیشتر از این شاهد خیط شدن این مادرو دختر باشم بسمت مطبخ رفتم که صغری بیگم با اشاره گفت تو نیا دوباره بسمت حیاط رفتم و بعد آرام از جلو اتاقی که پذیرایی بود رد شدم صدای عشرت نا خود آگاه منو بخودش جلب کرد داشت تعریف میکرد …آره شمسی خانم عروس منم دست به سیاه و سفید نمیرنه تو خونه ما همیشه تو آرامشه
من همش میگم عروس چه فرقی با دختر آدم داره آخه قربونت بلاخره بحر امیدی به خونه ما اومده دیگه !!!
همونجا یاد کتکاش افتادم ودلم خون شد
اما میدونستم که خدا خودش جای حق نشسته و همه کارهاش رو حسابه …
اونروز شمسی حسابی اینهارو شناخت و دختراش هم خیلی از عفت خوششون نمی اومد وقتی ناهارشون رو خوردن رفتند و موقع رفتن گفتن که عروسی نزدیکه کارهاتون رو بکنید که زیاد منتظر نشیم چون این دوتا جوان باید برن سر خونه زندگیشون !! بعد از رفتن اونها دیدم صغری بیگم بهم اشاره میزنه ! قدسی بیا بیا مطبخ !!!رفتم مطبخ گفت خدا به داد عفت برسه ، گفتم چرا ؟ گفت این سکینه جاسوس شمسیه ، آب بخوره به شمشی گزارش میده …بعد خندبد و‌گفت قربون خودمون که با هم دوستیم .گفتم حالا اینارو از کجا فهمیدی ؟ صغری بیگم دور و برش رو نگاه کرد و گفت خودش برام همه چیو تعریف کرد الانم گفت بخیالشونه خانم من نمیفهمه که این دختر دست و پا چُلفتیه ،خانم گفته بزار بیاد خودم آدمش میکنم ❤️❤️

 سیو‌ کامنت یادت نره 🌸🌸صغری بیگم دوباره گفت قدسی جان ؛ چوب خدا صدا نداره میدونی اونم‌به طمع مال اینا از اینا دختر گرفته ؟ بعد سکینه گفت شمسی گفته اگر نیم کیلو طلا رو ندن دختره رو نیم کیلو طلا میکنم چه فکر کردن؟
صغری بیگم سرش رو خاروند و با خنده گفت سکینه بمن گفته ؛صغری واقعا دخترش طلا داره ؟
بعد صغری خنده ریزی کردو‌گفت به خیالش من عقلم کمه که بخواد زیر زبون منو بکشه، من گیس بلندی ندارم که بدم دست عشرت ..چون میدونم اگه خبر ببرم بیارم دیگه جایی تو این خونه ندارم
به سکینه گفتم سکینه جون قربونت ما کارگریم مگه میان به ما بگن طلا دارن، خلاصه که قدسی ، این عفت خیلی باید از دست شمسی بکشه ..ما تو حال حرف زدن بودیم که یهو عشرت فریادزد قدسی کدوم گوری هستی ؟ من با عجله رفتم تو اتاق گفتم بله خانم جان چی شده ؟ گفت بیا
بچه ات خرابکاری کرده کدوم گوری هستی ؟ گفتم الان الان !!! بعد گفت راستی ایندفعه نیای جلو شمسی بشینی ها ! هر وقت اون میاد اینجا برو تو مطبخ پیش صغری !!! والا میای سر در بیاری .
گفتم خانم جان من از چی باید سر دربیارم هر وقت شما بگی من میرم بیرون ..گفت آره جون خودت میای که وقتی شمسی از عفت یه چیزی بگه قند تو دلت آب بشه .من گفتم خانم جان چرا باید تو دلم قند آب کنن .نمیدونم چی شد چطور شد که گفتم اصلا چیزی که عیان است چه حاجت به بیان است! باور میکنید خودمم نمیدونم چرا این حرفو زدم !
یهو بچرو از بغلم کشید داد
به عفت شروع کردبه فحش دادن و موهامو کشیدن صغری بیگم تا صدای جیغ منو شنید بدو بدو اومد سمت اتاق و گفت خانم‌جان خدارو خوش نمیاد گناه داره ،این دختر همه جوره تو این خونه کار میکنه عشرت عصبانی گفت برو گمشو تو کاریت نباشه ..من در حالی که گریه میکردم دوباره گفتم بخیالته نشنیدم داشتی میگفتی این دختر دست به سیاه و سفید نمیزنه ؟…وای خدا عشرت دیوانه تر شد با حرص گفت پدر سوخته فالگوش هم وایستادی ،،گفتم به پدرم توهین نکن دوباره بهم حمله ور شد من بی امان جیغ میزدم علی اکبر گریه میکرد صغری بیگم بین منو عشرت قرار گرفت منم میگفتم الهی خدا سر دخترت بیاره …
عشرت گفت دهن کثیفتو آب بکش ..دلم میخواست تیکه پاره اش کنم اما عشرت با اون هیکل گنده و سینه های دُرشتش خودش رو روی من انداخته بود ودر کنج دیوار فشارم میداد ! خب مگر من یک دختر ضعیف چقدر جون داشتم که از پس این زن بر بیام ..بلاخره دست از کتک کاری کشید و نفس نفس یک گوشه افتاد صغری بیگم زیر بغلمو گرفت گفت پاشو بریم هم آبی به صورتت بزن هم بداد بچه برس که هلاک شد،گریه کنان بسمت اتاقم رفتم ❤️❤️

همینطور که علی اکبر رو با کمک صغری بیگم میشستم گفتم آخ عشرت امیدوارم خدا جوابتو بده این روزهارو با دخترت ببینی …دل عشرت همیشه پراز سیاهی بود قلبش پر از کینه بود دیگه کاریش هم نمیشد کرد …روزهای زندگی بی عشق و پر از دردسر من از پی هم میگذشتن عشرت در حال گرفتن جهیزیه بود تا جلوی شمسی کم نیاره میگفت دخترمن یدونه اس دومادمم یدونه اس باید خریداشم یدونه باشه
حالا زمان ما خیلی که جهیزیه آنچنانی نبود اما یه چیزایی خیلی دهن پر کن بود مثل رختخواب و مس فرش و چراغ و سماورهای ذغالی که از دیدعشرت بهترین بودن ،صبح که میشد با عفت میرفتن بازار ظهر می اومدن و صغری بیگم بیچاره باید براشون غذا درست میکرد و منهم همه جا رو مرتب و تمیز میکردم .علی اکبر یکساله شده بود کمی زحمتم کم شده بود اما نمیدونستم چرا حالم بد بود دائم خوابم می اومد و از غذا خوردن افتاده بودم دیگه حالم از بوی همه چیز بهم میخورد.یکروز به رضا گفتم میخوام به خونه بی بی برم (البته گاهی اوقات بخونه بی بی میرفتم )در حد یک ناهار خوردن اما باید خیلی زود برمیگشتم اونروز رضا بهم گفت من میبرمت خونه مادرت اما خودت برگرد چون من با کلحسین میخوام برم میوه بخرم …هردو حاضر شدیم ،علی اکبر تو بغل رضا بود و ما بسمت خونه بی بی براه افتادیم دربین راه من پشت سر رضاراه میرفتم ناگهان محسن از روبرو بسمت ما می اومد چادرم رو محکم کردم تا منو نبینه اما با چشمهای تندو تیزش منو شناخت و مسیرش رو دوباره عوض کرد و‌پشت سرما راه افتاد قلبم داشت وامیستادخودم‌رو‌به اون راه زدم تا جلو در بی بی رسیدم محکم به در کوبیدم فاطمه خانم در و باز کرد من علی اکبر رو از بغل رضا گرفتم و فورا داخل حیاط شدم ..فاطمه خانم گفت چه خبرته قدسی جان چرا انقدر بی قراری ؟منم الکی گفتم مریضم تا وارد شدم بی بی گفت مادرجان چته ؟ چرا انقدر رنگ و روت پریده ! گفتم حالم بده ،اینجورم اونجورم گفت وای قدسی نکنه بار داری گفتم نمیدونم ،گفت الان میگم قابله بیاد معاینه ات کنه اینطوری بهتره .من ساکت یه گوشه اتاق نشسته بودم که فاطمه خانم رو دنبال زن قابله فرستاد بعد از ساعتی قابله با فاطمه خانم وارد خونه شد وبعد از معاینه بمن گفت بنظرم بار داری ولی صبر کن ده روز دیگه مشخص میشه اما مطمئنم بارداری و انگار خونه بی بی رو توسرم زدن …اخه من بچه میخواستم چه کنم ❤️

من‌تو نگهداری اولین بچه مونده بودم .چطور میخواستم دومی رو بزرگ‌کنم خیلی غصه دار شدم اونروز جواهر هم بخونه بی بی اومد خواهرم خیلی بانقی قصاب خوشبخت بود من هیچوقت به زندگی خواهرم حسادت نکردم وقتی کنار هم می نشستیم ساعتها از خوبی های نقی قصاب میگفت که شوهرم اِله بِله ..منم گوش میکردم و الکی از رضا تعریف میکردم اما از کتکهای عشرت به بی بی و آقاجان وجواهر نمیگفتم چون میدونستم ناراحت میشن و در طایفه ما طلاق در کار نبود که بگیم طلاق میگیرم وراحت میشم معصومه زن برادرم در خونمون راحت زندگی میکرد اما من همیشه تو دلم غم بود ظهر که شد فاطمه خانم غذای خوشمزه ایی برامون درست کرده بود اما من میلی به غذا نداشتم باز هم حالت تهوع امانم رو بریده بود بی بی گفت قدسی جان سعی کن رفتی خونه ات ‌کباب درست کنی تا قوّت بگیری چون جون نداری بعد خودش گفت فاطمه جان پاشو یه کم براش کباب درست کن تا این دختر جونی بگیره اما من نمیتونستم غذا بخورم عصر که شد به بی بی گفتم من میخوام برم خونمون!
گفت رضا دنبالت نمیاد گفتم نه بی بی جان کار داره
کم کم حاضر شدم علی اکبر رو بغل کردم و بسمت خونمون براه افتادم در بین راه احساس کردم کسی پشت سرم داره راه میاد بی اختیار برگشتم دیدم محسن داره دنبالم میاد دستپاچه شدم و خودم رو به اون راه زدم کوچه خلوت بود محسن آرام گفت قدسی تو آب شدی دیگه چیزی ازت نمونده نمیخوای طلاقت رو از این نامرد بگیری ؟ صبح که با این وضع دیدمت انقدر منتظر موندم تا دوباره بتونم ببینمت ! اما من‌تمام تنم میلرزید گفتم لطفا برو مزاحمم نشو من شوهر دارم ،گفت بخیالت من‌خبر ندارم که تو چقدر سختی میکشی بخدا بیا با خودم زندگی کن خودم کوچیکتم ! گفتم این چه حرفیه من دوتا بچه دارم تو هم برو زن بگیر به امید من نباش
گفت من هیچ وقت ازدواج نمیکنم من بی معرفت نیستم من به تو و عشقم وفا دارم
گفتم کدوم عشق ؟ برو مزاحمم نشو که اگر مادرشوهرم بفهمه تیکه بزرگم گوشمه !
گفت‌گور پدر مادرشوهرت بخیالت نمیدونم چقدر اذیتت میکنه ؟ از حرفهاش تعجب کرده بودم اما دلم نمیخواست اهمیت بدم بعد با ناراحتی گفت
قدسی من‌هواتو دارم هر وقت به مشکل خوردی بمن بگو من تا ابد زن نمیگیرم اینو بهت قول میدم
ولو اینکه چهار تا بچه بدنیا بیاری باز هم باتو هستم ❤️

قدم هامو تندتر کردم که ازمحسن فاصله بگیرم اما اون تکیه به دیوار داد و دیگه حرکت نکرد من خیلی زود خودم رو به خونه رسوندم تا وارد شدم عشرت مثل جن جلوم ظاهر شد گفتم سلام ؛با حرص گفت
سلام و زهر مار کدوم گوری بودی ؟ فکر نمیکنی منو عفت هزار تا کار داریم و تو باید کمک حال ما باشی
گفتم من نباید هر پو‌نزده روز یا بیست روز یکبار به خونه مادرم برم ؟ یعنی اجازه ندارم ؟ منم دل دارم و دلم برای مادرم تنگ میشه ! بعد هم رضا خودش منو برده خونه بی بی …تا این حرفو زدم گفت رضا اگر شعور داشت که اصلا تو رو نمیگرفت …من داشتم بیخیال از کنارش رد میشدم که هُلم داد ،تنها کاری که کردم بچرو‌محکم‌تو بغلم گرفتم و هردو باهم زمین خوردیم انچنان شکمم درد گرفته بود که حد نداشت ،گریه کردم و جیغ زدم گفتم ای خدا !!! زن ! ولم کن چی میخوای از جونم ،الهی خدا سر عزیزت بیاره !!نفهمیدم چی شد فقط دیدم که لگدی محکم به زیر شکمم زد و‌گفت دهنت رو ببند خیر ندیده ،چی سر عزیزم بیاد هااااا؟ بعد من دیدم درد شدیدی تو شکمم پیچید و یکباره خیس شدم دستمو به بدنم کشیدم ،،بله خون بود …وحشت زده گفتم وای خدا خون !!!! عشرت با بی محلی گفت به جهنم ! گفتم من بار دار بودم تو ! تو قاتلی ! تو هیچی سرت نمیشه تو بویی از انسانیت نبُردی ..کمی شوکه شد
گفت پاشو سر پا ببینم بار دار رو دیگه از کجات آوردی؟ گفتم امروز بی بی برام قابله آورد خودم خبر دارم زود باش زود رقیه خانم قابله رو‌خبر کن
اولش خواست بی خیال باشه ولی وقتی منو تو اون وضعیت دید خودش ترسید و‌صدا زد عفت صغری بیگم کجا رفته ! بگو‌بره رقیه قابله رو خبر کنه ! عفت با صدای جیر جیرکیش گفت رفته نون بخره ..تو همون لحظه صغری بیگم با یه بغل نون وارد خونه شد عشرت گفت صغری اومدی ؟ بدو رقیه قابله رو خبر کن دست و پا چلفتی افتاد زمین ..گویا بار دار هم بوده حالا میخواد بندازه گردن من ،بدو برو بگو زود بیا تا شرش نیفتاده گردنم ..صغری بیگم اومد بالای سرم گفت ای خدا مرگم بده چی شده قدسی جان گفتم عشرت هُلم داد…نگاهی به لباسام کردو گفت آخه با یه هُل اینجوری شدی؟ گفتم نه ! آخه یه لگد محکم هم زد به شکمم !! آروم زیر لب گفت الهی پاهاش بشکنه ..بعد نونهارو تو سفره گذاشت و فوراً بسمت خونه رقیه قابله رفت❤️

تیم تولید محتوا
برچسب ها : ghodsye
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (0 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

سومین حرف کلمه wyhol چیست?